منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35158
دانلود: 2481


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35158 / دانلود: 2481
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در بيان رفتن حضرت امام رضاعليها‌السلام از مدينه به مرو و تفويضمأمون ولايت عهد را به آن سرور ايمان و ذكر مجلس مناظره آن جناب با علماى اديان

مخفى نماند: آنچه از روايات ظاهر مى شود آن است كه مأمون چون مستقر بر خلافت گشت و فرمانش در اطراف عالم نافذ گرديد و ايالت عراق را به حسن بن سهل تفويض كرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالك حجاز و يمن غبار فتنه و آشوب ارتفاع يافته بعضى از سادات به طمع خلافت رايت مخالفت برافراشتند، چون خبر در مرو به سمع مأمون رسيد با فضل بن سهل ذوالرياستين كه وزير و مشير او بود مشورت نمود بعد از تدبير و انديشه بسيار، رأى مأمون بر آن قرار گرفت كه حضرت رضاعليها‌السلام را از مدينه طلب نمايد و او را وليعهد خود گرداند تا آنكه ساير سادات به قدم اطاعت پيش آيند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجأ ابن ابى الضحاك را با بعضى از مخصوصان خود به خدمت آن حضرت فرستاد به سوى مدينه كه آن جناب را به سفر خراسان ترغيب نمايند، چون ايشان به خدمت آن حضرت رسيدند حضرت در اول حال امتناع بسيار نمود چون مبالغه ايشان از حد اعتدال متجاوز گرديد آن سفر اثر را به جبر، اختيار نمود.

وداع امام رضاعليها‌السلام با پيامبر و اهل و عيال

و شيخ صدوق رحمه اللّه از محول سجستانى روايت كرده كه چون مأمون طلب كرد امام رضاعليها‌السلام را از مدينه به خراسان، حضرت به جهت وداع با قبر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل مسجد شد و مكرر با قبر آن حضرت وداع مى كرد و بيرون مى آمد و بر مى گشت نزد قبر، و در هر دفعه صداى مباركش به گريه بلند بود، من نزديك آن حضرت رفتم و سلام كردم بر آن جناب، جواب داد، پس تهنيت گفتمش به آن سفر، فرمود: مرا زيارت كن همانا من بيرون مى شوم از جوار جدم و مى ميرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون. (٨٧)

و شيخ يوسف بن حاتم شامى تلميذ محقق حلى در(درّالنظيم)فرموده كه روايت كردند جماعتى از اصحاب امام رضاعليها‌السلام كه آن حضرت فرمود: زمانى كه من مى خواستم بيرون بيايم از مدينه به سوى خراسان جمع كردم عيال خود را و امر كردم ايشان را كه بر من گريه كنند تا بشنوم گريه ايشان را، پس تقسيم كردم در بين ايشان دوازده هزار دينار و گفتم به ايشان كه من بر نمى گردم به سوى عيالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پيغبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانيدم او را به آن قبر شريف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امر كردم جميع وكيلان و حشم خود را به شنيدن و اطاعت فرمايش او و آنكه مخالفت او را ننمايند و فهمانيدم ايشان را كه او قائم مقام من است. (٨٨)

علامه مجلسى فرموده در(كشف الغمه)و غير آن از امية بن على روايت كرده اند كه گفت در سالى كه امام رضاعليها‌السلام به حج رفت و متوجه خراسان گرديد امام محمدتقىعليها‌السلام را به حج برد و چون امام رضاعليها‌السلام طواف وداع كرد امام محمدتقىعليها‌السلام بر دوش(موفق)غلام آن حضرت بود و او را طواف مى فرمود، چون به حجر اسماعيل رسيد به زير آمد و نشست و آثار اندوه از روى منورش ظاهر شد و مشغول دعا گرديد و بسيار طول داد،(موفق)گفت: برخيز فداى تو گردم، گفت: از اينجا مفارقت نمى كنم تا وقتى كه خدا خواهد كه برخيزم، موفق به خدمت امام رضاعليها‌السلام آمد و احوال فرزند سعادتمند او را عرض كرد، حضرت نزديك نور ديده خود آمد و فرمود كه برخيز اى حبيب من! آن نهال حديقه امامت گفت: اى پدر بزرگوار چگونه برخيزم و مى دانم كه خانه كعبه را وداعى كردى كه ديگر به سوى آن برنخواهى گشت و گريان شد، پس ‍ براى اطاعت پدر بزرگوار خود برخاست و روانه شد. و توجه آن حضرت به سوى خراسان در سال دويستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شريف امام محمّدتقىعليها‌السلام هفت سال گذشته بود، چون متوجه آن سفر گرديد در هر منزل معجزات و كرامات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر مى شد و بسيارى از آثار آنها تا حال موجود است، انتهى. (٨٩)

تقدس مدرسه علميه رضويه قم

جناب سيد عبدالكريم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در(فرحة الغرى)روايت كرده: زمانى كه مأمون حضرت امام رضاعليها‌السلام را طلبيد از مدينه به خراسان، حضرت حركت فرمود از مدينه به سوى بصره و به كوفه نرفت و از بصره توجه فرمود بر طريق كوفه به بغداد و از آنجا به قم و داخل قم شد، اهل قم به استقبال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هر كدام ميل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود كه شتر من مأمور است يعنى هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم، پس آن شتر آمد تا در يك خانه خوابيد و صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضاعليها‌السلام فردا مهمان او خواهد بود، پس چندى نگذشت كه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است. (٩٠)

و صاحب كشف الغمة و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضاعليها‌السلام داخل نيشابور شد در آن سفرى كه اختصاص يافت به فضيلت شهادت، بود آن جناب در مهدى (٩١) بر استر شهبأ كه محل ركوب آن از نقره خالص بود.

(فعرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحاديث النَّبَوِيَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ (٩٢) الطُّوسى)؛

پس پيدا و آشكار گرديد در بازار دو پيشواى كه حافظ احاديث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض كردند:

(اَيُّها السَّيِّدُ ابنُ السادَةِ، اَيُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَيُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِيَّةُ، اَيُّها الْخلاصةُ الزّاكِيَةُ النَّبَوِيَّةِ، بِحَقِّ آبائِكَ الطّاهِرينَ وَ اَسْلافِكَ اْلاَكْرَمينَ اِلاّ اَرَيْتَنا وَجْهَكَ الْمُبارَكَ الْمَيْمُونَ وَ رَوَيْتَ لَنا حَديثا عَنْ آبائِكَ عَنْ جَدِّكَ نَذْكُرُكَ بِهِ):

يعنى ابوزرعه و محمد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند: به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارك خود را و روايت كن از براى ما حديثى از پدران خود از جدت كه ما ياد كنيم ترا به آن حديث:

(فاستوْقفَ الْبغلَةَ وَ رَفعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُيُونَ الْمُسْلِمين بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَكَةِ الْمَيْمُونَةِ فَكانَتْ ذَوابَتاهُ كَذَوا بَتَيْ رَسولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ).

چون ابوزرعه و ابن اسلم اين خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سايبان مهد را برداشت و روشن كرد چشمهاى مسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خو ايستاده بودند، بعضى صرخه مى كشيدند و گروهى مى گريستند و بعضى جامه بر تن مى دريدند و برخى خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزديك بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسيدند و بعضى گردن كشيده بودند به سايبان مهد.

وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:

گرش ببينى ودست ازترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

(اِلى اَنِ انتصفَ النَّهارُ، وَ جرَتِ الدُّموعُ كَاْلاَنْهارِ، وَ سَكَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقضاةُ، معاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا).

مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نميه رسيد و آن قدر مردم گريستند كه اگر جمع مى گشت مثل نهر جارى مى شد، و صداها ساكت شد، پيشوايان مردم و قاضيان فرياد كشيدند كه اى مردم! گوش بدهيد و ياد گيريد و اذيت مكنيد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در عترتش و سكوت كنيد، يعنى گريستن و صيحه كشيدن شما مانع شده كه حضرت امام رضاعليها‌السلام بتواند حديث بفرمايد و اين اذيت آن حضرت است و اذيت آن حضرت، اذيت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. (٩٣)

مؤلف گويد: به اينجا كه رسيدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سيدالشهدأعليها‌السلام را روز عاشورأ در وقتى كه مقابل لشكر كوفه آمد خواست ايشان را موعظه و نصيحتى فرمايد آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند كردند و به فرمايش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ايشان را كه سكوت كنيد، ابا كردند، فرمود: (وَيلَكمْ! ما علَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى سَبيلِ الرَّشادِ).

و نبود در آنجا يك خداپرستى كه فرياد كند مردم! اين پسر پيغمبر است چرا او را اذيت مى كنيد چرا ساكت نمى شويد كه موعظه خود را بفرمايد و كلام خود را به پايان رساند. و اين يكى از مطالب آن سيد مظلوم بود كه كميت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقرعليها‌السلام خوانده و آن حضرت را به گريه درآورده.

قال رحمه اللّه:

وَ قَتيلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فيهِمُ (٩٤)

بَيْنَ غَوْغأ اُمَّةٍ وَ طَغامِ؛

يعنى شهيد در كربلأ مانده و گرفتار شد در ميان مردمان نانجيبى بين جماعتى از ناكسان و فرومايگان. روايت شده كه چون كميت قصيده ميميه خود را بر حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام خواند به اين شعر كه رسيد حضرت گريست و فرمود: اى كميت! اگر نزد ما مالى بود ترا صله مى داديم لكن از براى تو است آن كلامى كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حسان بن ثابت فرمود: (لازِلْتَ مُؤَيَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَيْتِ). (٩٥)

رجوع كرديم به حديث سابق:

مردمان نيشابور گوش دادند كه حضرت امام رضاعليها‌السلام حديث بفرمايد، حضرت املأ فرمود اين حديث را يعنى كلمه كلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات آن حضرت را به مردم مى رسانيدند و كشيده شد براى نوشتن اين حديث بيست و چهار هزار قلمدان به غير از دواتها، فرمود:

حديث كرد مرا پدرم حضرت موسى بن جعفر كاظم، فرمود حديث كرد مرا پدرم جعفر بن محمّد صادق، فرمود حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حديث گفت مرا پدرم على بن الحسين زين العابدين، فرمود: حديث گفت مرا پدرم حسين بن على (شهيد زمين كربلأ)، فرمود حديث فرمود مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب در زمين كوفه، فرمود حديث فرمود مرا برادرم و پسر عمم محمد رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، فرمود: حديث كرد مرا جبرئيل گفت شنيدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالى مى فرمايد:

(كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى) . (٩٦)؛

يعنى كلمه(لا اِلهَ اِلا اللّهُ)حصار من است پس هر كس كه بگويد آن را داخل در حصار من شده و كسى كه داخل در حصار من شود ايمن از عذاب من خواهد بود.

(صدَقَ اللّهُ سبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئيلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَيْهِمُ السَّلامُ). (٩٧)

و شيخ صدوق روايت كرده از ابوواسع محمّد بن احمد نيشابورى كه گفت: شنيدم از جده ام خديجه دختر حمدان بن پسنده كه گفت: چون حضرت امام رضاعليها‌السلام داخل نيشابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحيه اى كه معروف بود به(لاشاباد)در سراى جده من پسنده و او را(پسنده)براى آن گفتند كه حضرت امام رضاعليها‌السلام او را از ميان مردم پسنديده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خانه بكاشت آن بادام برست و درختى شد و بار آورد و در يك سال، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر كه را علتى مى رسيد به جهت تبرك از آن بادام تناول مى نمود عافيت مى يافت و هر كه درد چشم داشت از آن بادام بر چشم خود مى نهاد شفا مى يافت و زن آبستن كه زاييدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبك مى شد و همان ساعت مى زاييد و اگر چارپايى قولنج مى شد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شكم او مى كشيدند خوب مى شد و باد قولنج از او مى رفت به بركت آن حضرت؛ پس روزگارى بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بيامد و شاخه هاى آن را ببريد پس كور شد و پسرش كه او را ابوعمرو مى گفتند بيامد و آن درخت را از روى زمين ببريد مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بود تا هشتاد هزار درهم و براى او هيچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نويسنده ابوالحسن محمد بن ابراهيم سمجور بودند يكى را ابوالقاسم مى گفتند و ديگرى را ابوصادق، خواستند كه آن را عمارت كنند بيست هزار درهم كه بر آن عمارت صرف كردند و بيخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمى دانستند كه چه اثر از آن براى ايشان مى زايد پس يكى رفت سر املاك امير خراسان او را برگردانيدند به نيشابور در محملى در حالتى كه پاى راستش سياه شده بود پس گوشت از پايش ريخت پس به آن علت بعد از يك ماه بمرد؛

و اما آن برادر ديگر كه بزرگتر بود او در ديوان سلطان در نيشابور مستوفى بود، روزى جماعتى از كاتبان بالاى سرش ايستاده بودند و او خط مى نوشت يكى گفت: خداى چشم بد از كاتب اين خط دور كند! همان ساعت دستش بلرزيد و قلم از دستش بيفتاد و دانه اى بر دستش بر آمد و به منزل بازگشت. ابوالعباس كاتب با جماعتى نزد او آمدند و گفتند اين از گرمى است واجب است كه امروز فصد كنى، همان روز فصد كرد و فردا نيز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن، فصد كرد پس دستش سياه شد و گوشتش بريخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به يك سال نكشيد. (٩٨)

و نيز شيخ صدوق روايت كرده كه چون امام رضاعليها‌السلام داخل نيشابور شد در محله اى فرود آمد كه او را(فوزا)مى گفتند و آنجا حمامى بنا نمود و آن حمام امروز به گرمابه رضاعليها‌السلام معروف است، و آنجا چشمه اى بود كه آبش ‍ كم شده بود كسى را واداشت كه آب آن را بيرون آورد تا بسيار شد و از بيرون دروازه حوضى ساخت كه چند پله پايين مى رفت بر سر چشمه اى، پس حضرت داخل در آن شد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حوض و غسل مى كردند و از آن مى آشاميدند براى طلب بركت و نماز بر پشت آن مى گزاردند و دعا مى كردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز(عين كهلان)مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آيند. (٩٩)

مؤ لف گويد: كه ابن شهر آشوب نيز در(مناقب)اين روايت را نقل فرموده و وجه تسميه آن چشمه را به(عين كهلان)ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهويى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت، و ابن حماد شاعر اشاره به همين نموده در شعر خود:

اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْيَةُ

وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ

مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى

يَزْكُو وَ يَعْلُو وَ يَرُوس (١٠٠)

و شيخ صدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روايت كرده اند كه چون امام رضاعليها‌السلام به ده سرخ رسيد در وقتى كه در نزد مأمون مى رفت گفتند: يابن رسول اللّه! ظهر شده است نماز نمى كنيد؟ پس فرود آمد و آب طلبيد، گفتند كه آب همراه نداريم پس به دست مبارك خود زمين را كاويد آن قدر آب جوشيد كه آن حضرت و هر كه با آن حضرت بود وضو ساختند و اثرش تا امروز باقى است، و چون به سناباد رسيد پشت مبارك خود را گذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و گفت: خداوندا! نفع ببخش به اين كوه و بركت ده در هرچه در ظرفى گذارند كه از اين كوه تراشند و. فرمود كه از برايش ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن ديگها و آن حضرت خفيف الا كل و كم غذا بوده. پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تراشيدند و بركت يافتند، پس حضرت داخل خانهئ حميد بن قحطبه طائى شد و داخل شد در قبه اى كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطى در جانب قبر او كشيد و فرمود كه اين تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم گرديد و بعد از اين حق تعالى اين مكان را محل ورود شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد، به خدا سوگند كه هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت كند يا بر من سلام كند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خود را به شفاعت ما اهل بيت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانيد و چند ركعت نماز به جا آورد و دعاى بسيار خواند چون فارغ شد به سجده رفت و طول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبيح در سجده گفت پس سر برداشت و بيرون رفت. (١٠١)

حرز شگفت انگيز امام رضاعليها‌السلام

و سيد بن طاوس روايت كرده از(ياسر)خادم مأمون كه گفت: زمانى كه وارد شد ابوالحسن على بن موسى الرضاعليها‌السلام در قصر حميد بن قحطبه بيرون كرد از تن لباس خود را و داد به حميد و حميد داد به جاريه خود كه بشويد آن را پس نگذشت زمانى كه آن جاريه آمد و با او رقعه اى بود و داد به حميد و گفت يافتم اين رقعه را در گريبان لباس ابوالحسنعليها‌السلام پس حميد به آن حضرت عرض كرد: فداى تو گردم! به درستى كه اين جاريه يافته است رقعه اى در گريبان پيراهن تو، چيست آن؟ فرمود تعويذى است كه آن را از خود دور نمى كنم، حميد گفت: ممكن است كه ما را مشرف كنى به آن؟ پس فرمود كه اين تعويذى است كه هر كه نگاه دارد در گريبان خود دفع مى شود بلا از او و مى باشد براى او حرزى از شيطان رجيم، پس خواند تعويذ را بر حميد و آن اين است:

(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ: بِسْمِ اللّهِ اِنِّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ اِنْ كُنْتُ تَقِيّا اَوْ غَيْرَ تَقِيّ بِاللّه السَّميعِ الْبَصيرِ عَلى سَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ لاسُلْطانَ لَكَ عَلَىٍّّ وَ لا عَلى سَمْعي وَ لا على بصرى وَ لا على شعرى وَ لا على بَشَرى وَ لا عَلى لَحْمى وَ لا عَلى دَمى وَ لاعلى مخّى وَ لا عَلى عَصْبى وَ لا عَلى عِظامى وَ لا عَلى مالى وَ لا عَلى ما رَزَقَنى رَبّى سترْتُ بينى وَ بيْنَكَ بِسِتْرِ النَّبوةِ الَّذى اسْتَتَرَ اَنْبِيأ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَةِ وَ الْفَراعِنَةِ، جِبْرائِيلُ عَنْ يَمينى وَ ميكائيلُ عَنْ يِسارى وَ اِسْرافيلُ عَنْ وَرائى وَ محمَّدٌ صلَّى اللّهُ علَيهِ وَ آلِهِ وَ سلَّمَ اِمامى وَ اللّهُ مطَّلِعٌ علِىَّ يمنعكَ منّى وَ يَمْنَعُ الشَّيطانُ منى، اَللّهمَّ لا يغلِبُ جَهْلُهُ اَناتَكَ اَنْ يَسْتَفِزَّنى وَ يَسْتَخِفِّنى، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَأتُ، اَللّهُمّ اِلَيْكَ الْتَجَأتُ، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَأتُ.) (١٠٢)

و از براى اين حرز حكايت عجيبى است كه روايت كرده آن را ابوالصلت هروى كه گفت: مولاى من على بن موسى الرضاعليها‌السلام روزى نشسته بود در منزل خود داخل شد بر او رسول مأمون و گفت: امير تو را مى طلبد. پس امامعليها‌السلام بر مى خاست و مرا فرمود نمى طلبد مرا مأمون در اين وقت مگر به جهت كارى سخت و به خدا كه نمى تواند با من بدى كند به جهت اين كلمات كه از جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من رسيده، ابوالصلت گفت: همراه امامعليها‌السلام بيرون رفتم نزد مأمون، چون نظر حضرت بر مأمون، نظر كرد به سوى او مأمون و گفت: اى ابوالحسن! امر كرده ام كه صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنويس هر حاجتى كه دارى، پس چون امام پشت گردانيد مأمون نظرى در قفاى امام كرد و گفت: اراده كردم من و اراده كرده است خدا، و آنچه اراده كرده است خدا بهتر بوده است. (١٠٣)

ورود حضرت امام رضاعليها‌السلام به مرو و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد چون حضرت امام رضاعليها‌السلام وارد مرو شد، مأمون آن جناب را تبجيل و تكريم تمام نمود و خواص اوليأ و اصحاب خود را جمع نموده و گفت: اى مردمان! من در آل عباس و آل علىعليها‌السلام تأمل كردم هيچ يك را افضل و احق به امر خلافت از على بن موسىعليها‌السلام نديدم پس رو كرد به حضرت امام رضاعليها‌السلام و گفت: اراده كرده ام كه خود را از خلافت خلع نمايم و به تو تفويض كنم، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جايز نيست كه به ديگرى بخشى و خود را از آن معزول كنى و اگر خلافت از تو نيست ترا اختيار آن نيست كه به ديگرى تفويض نمايى. مأمون گفت: البته لازم است كه اين را قبول كنى، حضرت فرمود: من به رضاى خود هرگز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود و چندان كه او مبالغه كرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود.

چون مأمون از قبول خلافت آن حضرت مأيوس گرديد گفت: هرگاه كه خلافت را قبول نمى كنى پس ولايت عهد مرا قبول كن كه بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فرمود كه پدران بزرگواران من مرا خبر دادند از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه من پيش از تو از دنيا بيرون خواهم رفت و مرا به زهر ستم شهيد خواهند كرد و بر من ملائكه آسمان و ملائكه زمين خواهند گريست و در زمين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون خواهم شد، مأمون از استماع اين سخن گريان شد و گفت: تا من زنده ام كى مى تواند تو را به قتل رساند يا بدى نيست به تو انديشه نمايد. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت، كى مرا شهيد خواهد كرد! مأمون گفت: غرض تو از اين سخنان آن است كه ولايت عهد مرا قبول نكنى تا مردم بگويند كه تو ترك دنيا كرده اى، حضرت فرمود: به خدا سوگند! از روزى كه پروردگار من مرا خلق كرده است تا به حال دروغ نگفته ام و ترك دنيا براى دنيا نكرده ام و غرض تو را مى دانم. گفت: غرض من چيست؟ فرمود: غرض تو آن است كه مردم بگويند كه على بن موسى الرضاعليها‌السلام ترك دنيا نكرده بود بلكه دنيا ترك او را كرده بود، اكنون كه دنيا او را ميسر شد براى طمع خلافت، ولايت عهد را قبول كرد. مأمون در غضب شد و گفت: پيوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گويى و از سطوت من ايمن شده اى، به خدا سوگند كه اگر ولايت عهد مرا قبول نكنى گردنت را بزنم! حضرت فرمود كه حق تعالى نفرموده است كه من خود را به مهلكه اندازم هرگاه جبر مى نمايى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را نصب نكنم و احدى را عزل ننمايم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نكنم و از دور بر بساط خلافت نظر كننم. مأمون به اين شرايط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند به ضرورت، اين امر را اختيار كردم، پس مرا مؤ اخذه مكن چنانچه مؤ اخذه نكردى دو بنده و دو پيغمبر خود يوسف و دانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نيست جز عهد تو و و لايتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنت پيغمبر ترا زنده دارم، همانا تو نيكو مولايى و نيكو ياورى.

پس محزون و گريان ولايت عهد را از مأمون قبول فرمود. (١٠٤)

روز ديگر كه روز ششم ماه مبارك رمضان بوده چنانچه ظاهر مى شود از(تاريخ شرعيه شيخ مفيد)، مأمون مجلسى عظيم ترتيب داد و كرسى براى آن حضرت در پهلوى كرسى خود نهاد و وساده براى آن حضرت قرار داد و جميع اكابر و اشراف و سادات و علما را جمع كرد، اول پسر خود عباس را امر كرد كه با حضرت بيعت كرد بعد از آن ساير مردم بيعت كردند پس بدره هاى زر آوردند و جوائز بسيار به مردم بخشيد و خطبا و شعرا برخاستند و خطبه و قصائد غرأ در شأن آن حضرت خواندند و جائزه گرفتند و امر شد كه در رؤ س منابر و مناير نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنانير و دراهم به نام نامى و لقب گرامى آن حضرت مزين گردانند، و در همان سال در مدينه بر منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضاعليها‌السلام گفتند:

(وَلِىَّ عَهْدِ الْمُسْلِمينَ عَلِىَّ بْنَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلى بن الْحُسَيْنِ بْنِ على بن اَبى طالِبعليهم‌السلام ).

سِتَّة ابأهُمُ ماهُمُ (١٠٥)

اَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ (١٠٦)

و هم مأمون امر كرد به مردم سياه پوشى را كه بدعت بنى عباس بود ترك كنند و جامه هاى سبز بپوشند و يك دختر خود ام حبيبه را به آن حضرت تزويج كرد و دختر ديگر خود ام الفضل را به امام محمّد تقىعليها‌السلام نامزد كرد، و تزويج كرد به اسحاق بن موسى دختر عمش اسحاق بن جعفر را. در آن سال ابراهيم بن موسى برادر حضرت امام رضاعليها‌السلام به امر مأمون با مردم حج كرد. (١٠٧)

و روايت شده كه چون نزديك عيد شد مأمون فرستاد خدمت آن حضرت كه بايد سوار شويد برويد به مصلى نماز عيد بگزاريد و خطبه بخوانيد حضرت پيغام فرستاد كه مى دانى من قبول ولايت عهد كردم به شرط آنكه در اين كارها مداخله نكنم مرا عفو كنيد از نماز عيد خواندن با مردم، مأمون پيغام داد كه من مى خواهم در اين كار دلهاى مردم مطمئن شود به آنكه تو وليعهد منى و بشناسند فضل ترا، حضرت قبول نكرد، پيوسته رسول مابين آن حضرت و مأمون رفت و آمد مى كرد تا اينكه اصرار مردم در اين كار بسيار شد، لاجرم حضرت پيغام فرستاد كه اگر مرا عفو كنى بهتر است به سوى من و اگر عفو نمى كنى من مى روم به نماز هان نحو كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالبعليها‌السلام مى رفتند، مأمون گفت: برو به نماز به هر نحو كه خواسته باشى، پس امر كرد سرهنگان و دربانان را و مردم را كه اول صبح بر در خانه حضرت امام رضاعليها‌السلام حاضر شوند. راوى گفت: چون روز عيد شد جمع شدند مردم براى آن حضرت در راهها و بامها، و اجتماع كردن زنها و كودكان و نشستند در انتظار بيرون آمدن آن جناب و تمام سرهنگان و لشكر حاضر شدند بر در منزل آن حضرت در حالى كه سوار بر ستوران خود بودند و ايستادند تا آفتاب طلوع كرد، پس حضرت غسل كرد و پوشيد جامه هاى خود را و عمامه سفيدى از پنبه بافته بر سر بست يك طرف آن را در ميان سينه خود و طرف ديگرش را در مابين دو كتف خود افكند و قدرى هم بوى خوش به كار برد و عصايى بر دست گرفت و به موالى خود فرمود كه شما نيز بكنيد آنچه را كه من كردم. پس بيرون آمدند ايشان در پيش روى آن حضرت و آن حضرت حركت فرمود با پاى برهنه و جامه را بالا زده تا نصف ساق و عليه ثياب مشمّرة پس كمى راه رفت آنگاه سر به سوى آسمان كرد و تكبير عيد گفت و مواليان نيز با آن حضرت تكبير گفتند، پس رفتند تا در منزل سرهنگان و لشكريان كه آن حضرت را به اين هيبت ديدند تمامى خود را از مالهاى خود بر زمين افكندند و به كمال خفت و سختى كفشهاى خود را از پا بيرون مى آوردند.

(وَ كانَ اَحْسَنُهُمْ حالا مَنْ كانَ مَعَهُ سِكّينٌ قَطَعَ بِها شَرابَةَ جاجيلَتِهِ). (١٠٨)

و از همه بهتر حال آن كسى بود كه با خود كاردى داشت كه شرابه كفش خود را بريد و پاى خود را بيرون آورد و پا برهنه شد. راوى گفت: حضرت امام رضاعليها‌السلام بر در منزل تكبيرى گفت و مردم نيز با آن حضرت تكبير گفتند، چنان به خيال ما آمد كه آسمان و ديوارها با آن حضرت تكبير مى گويند و مردم شروع كردند به گريستن و ضجه كشيدن از شنيدن تكبير آن حضرت، به حدى كه شهر مرو از صداى گريه و شيون به لرزه درآمد، اين خبر به مأمون رسيد ترسيد كه اگر آن حضرت به اين كيفيت به مصلى برسد مردم مفتون و شيفته او شوند، نگذاشت آن حضرت برود بلكه فرستاد خدمت آن حضرت كه ما شما را به زحمت و رنج درآورديم برگرديد و خود را به مشقت نيفكنيد، آن كس كه هر سال نماز مى خوانده همان بخواند، حضرت طلبيد كفش خود را و پوشيد و سوار شد و برگشت و مختلف شد امر مردم در آن روز و منتظم شد امر نمازشان به سبب اين كار. (١٠٩)

مؤ لف گويد: اگر چه به حسب ظاهر مأمون در توقير و تعظيم حضرت امام رضاعليها‌السلام مى كوشيد و احترام آن جناب را فروگذار نمى كرد اما در باطن به طور شيطنت و نكرى بر طريق نفاق با آن حضرت دشمنى مى كرد و به حكم(هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ) (١١٠) دشمن واقعى بلكه سختترين دشمنان او بود كه به حسب ظاهر به طريق محبت و دوستى و خوش زبانى با آن حضرت رفتار مى نمود اما در باطن مثل افعى و مار آن جناب را مى گزيد و پيوسته جرعه هاى زهر به كام آن بزرگوار مى رسانيد. لاجرم از زمانى كه آن حضرت وليعهد شد، اول مصيبت و اذيت و صدمات آن حضرت شد، و در همان روزى كه با آن جناب بيعت كردند يكى از خواص آن حضرت گفت من در خدمت آن جناب بودم و به جهت ظاهر شدن فضل آن حضرت مستبشر و خوشحال بودم آن حضرت مرا به نزد خود طلبيد و آهسته با من فرمود كه به اين امر خوشحال مباش؛ زيرا كه اين كار به اتمام نخواهد رسيد و به اين حال نخواهم ماند. (١١١) و در حديث على بن محمّد بن الجهم است كه چون مأمون علماى امصار و فقهاى اقطار را جمع كرد كه با امام رضاعليها‌السلام مباحثه و مناظره نمايند و آن حضرت بر همه غالب شد و همگى اقرار به فضيلت آن جناب نمودند و از مجلس مأمون برخاست و به منزل خود معاودت فرمود، من در خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: خدا را حمد مى نمايم كه مأمون را مطيع شما گردانيد و در اكرام شما مبالغه مى نمايد و غايت سعى مبذول مى دارد، حضرت فرمود كه يابن جهم! ترا فريب ندهد اين محبتهاى مأمون نسبت به من؛ زير كه در اين زودى مرا به زهر شهيد خواهد كرد و از روى ستم و ظلم و اين خبرى است كه از پدران من به من رسيده است اين سخن را پنهان دار و تا من زنده ام با كس ‍ مگوى. (١١٢)

و بالجمله: پيوسته آن جناب از سوء معاشرت مأمون درد در دل نازنينش بود و به كسى نمى توانست اظهار كند و آخر كار چندان به تنگ آمده بود كه از خدا مرگ خود را مى خواست؛ چنانچه ياسر خادم گفته كه در هر روز جمعه كه آن حضرت از مسجد جامع مراجعت مى فرمود به همان حالى كه عرق دار و غبارآلود بود دستها را به درگاه الهى بلند مى كرد و مى گفت: الهى! اگر فرج و گشايش امر من در مرگ من است پس همين ساعت در مرگ من تعجيل فرما. و پيوسته در غم و غصه بود تا از دنيا رحلت فرمود. (١١٣) و اگر شخص متفحص تأمل كند در وضع معاشرت و سلوك مأمون با آن حضرت تصديق اين مطلب را خواهد نمود آيا عاقلى تصور مى كند كه مأمون دنيا پرست كه به جهت طلب خلافت و رياست امر كند برادرش محمّد امين را در كمال سختى بكشند و سرش را براى او آورند در صحن خانه خود او را بر چوبى نصب كند و امر كند جنود و عساكر خود را كه هر كس برخيزد و بر اين سر لعنت كند و جائزه خود را بگيرد آيا چنين كسى كه اين قدر طالب خلافت و ملك است امام رضاعليها‌السلام را از مدينه به مرو مى طلبد و تا دو ماه اصرار مى كند كه من مى خواهم خود را از خلافت خلع كنم و لباس خلافت را بر تو بپوشانم!؟ آيا جز شيطنت و نكرى نكته ديگرى ملحوظ نظر او است؟! و حال آنكه(خلافت)قرة العين مأمون بوده، و در حق سلطنت گفته اند الملك عقيم و برادرش امين خوب او را شناخته بود چنانچه گفت با احمد بن سلام هنگامى كه او را دستگير كرده بودند آيا مأمون مرا مى كشد احمد گفت: ترا نخواهد كشت چه آنكه علاقه رحم دل او را بر تو مهربان خواهد كرد امين گفت: هيهات الْمُلْكُ عَقيمٌ لا رَحِمَ لَهُ.

و مع ذلك: مأمون ابدا ميل نداشت كه از حضرت رضاعليها‌السلام فضيلت و منقبتى ظاهر شود؛ چنانچه از ملاحظه روايات رفتن آن حضرت به نماز عيد و غيره اين مطلب واضح و هويدا است و در ذيل حديث رجأ بن ابى الضحاك است كه چون او فضائل و عبادات حضرت امام رضاعليها‌السلام را براى مأمون نقل كرد مأمون گفت: خبر مده مردم را به اينها كه گفتى و براى مصلحت از روى شيطنت گفت به جهت آنكه مى خواهم فضائل آن جناب ظاهر نشود مگر بر زبان من و در آخر امر چون ديد كه هر روز انوار علم و كمال و آثار رفعت و جلال آن حضرت بر مردم ظاهر مى شود و محبت آن حضرت در دلهاى ايشان جا مى كند نائره حسد در كانون سينه اش مشتعل شد و در مقام تدبير آن حضرت برآمد و آن حضرت را مسموم نمود؛ چنانچه شيخ صدوق از احمد بن على روايت كرده است كه گفت از ابوالصلت هروى پرسيدم كه چگونه مأمون راضى شد به قتل حضرت امام رضاعليها‌السلام با آن اكرام و محبتى كه نسبت به او اظهار مى كرد و او را وليعهد گردانيده بود؟ ابوالصلت گفت كه مأمون براى آن، آن حضرت را گرامى مى داشت كه فضيلت و بزرگوارى او را مى دانست و ولايت عهد را به او تفويض كرد براى آنكه مردم آن حضرت را چنان بشناسند كه راغب است در دنيا و محبت او از دلهاى مردم كم شود، چون ديد كه اين باعث زيادتى محبت و اخلاص مردم شد علماى جميع فرق را از يهود و نصارى و مجوس و صائبان و براهمه و ملحدان و دهريان و علماى جميع ملل و اديان را جمع كرد كه با آن حضرت مباحثه و مناظره نمايند شايد كه بر او غالب شوند و در آن حضرت فتورى به هم رسد و اين تدبير نيز بر خلاف مقصود او نتيجه داد و همگى آنها مغلوب آن حضرت گرديدند و اقرار به فضيلت و جلالت آن جناب نمودند، الخ. (١١٤)

مؤ لف گويد: كه من شايسته ديدم در اينجا به يكى از مجالس مناظره آن حضرت اشاره كنم و كتاب خود را به آن زينت دهم:

ذكر مجلس مناظره حضرت امام رضاعليها‌السلام با علما ملل و اديان

شيخ صدوق روايت كرده از حسن بن محمّد نوفلى هاشمى كه گفت: چون وارد شد حضرت امام رضاعليها‌السلام بر مأمون، امر كرد مأمون فضل بن سهل را كه جمع كند اصحاب مقالات را مانند(جاثليق)كه رئيس نصارى است و(رأس الجالوت)كه بزرگ يهود است و رؤ سا(صابئين)و ايشان كسانى هستند كه گمان مى كنند بر دين نوحعليها‌السلام مى باشند و(هربذاكبر)كه بزرگ آتش پرستان باشد و اصحاب زردشت و نسطاس رومى و متكلمين را تا بشنود كلام آن حضرت و كلام ايشان را، پس جمع كرد فضل بن سهل ايشان را و آگاه نمود مأمون را به اجتماع ايشان، مأمون گفت كه ايشان را نزد من حاضر كن! پس چون حاضر گرديدند نزد او، مرحبا گفت و نوازش كرد ايشان را و گفت من شما را جمع آوردم براى خير و دوست دارم كه مناظره كنيد با پسر عم من اين مرد كه از مدينه بر من وارد شده است، پس هرگاه صبح شود حاضر شويد نزد من و احدى از شما تخلف نكند، گفتند: سمعا و طاعةً يا اميرالمؤ منين! ما فردا صبح ان شأ اللّه تعالى حاضر خواهيم شد.

راوى حسن بن محمد نوفلى گويد كه ما در ذكر حديثى بوديم نزد حضرت ابوالحسن الرضاعليها‌السلام كه ناگاه ياسر كه متولى امر حضرت رضاعليها‌السلام بود داخل شد و گفت: اى سيد و آقاى من! اميرالمؤ منين سلام به شما مى رساند و مى گويد كه برادرت فدايت شود، جمع شده اند اصحاب مقالات و اهل اديان و متكلمون از جميع ملتها نزد من اگر ميل داشته باشى گفتگو با آنها را فردا صبح نزد ما بيا و اگر كراهت دارى مشقت بر خودت قرار مده و اگر ميل دارى ما بياييم به نزد تو آسان است بر ما، حضرت فرمود به او كه به مأمون بگو كه من مى دانم اراده تو را و من فردا صبح ان شأ اللّه در مجلس تو مى آيم.

راوى گويد: كه چون ياسر رفت حضرت رو كرد به ما و فرمود: اى نوفلى! تو عراقى هستى و رقت عراقى غليظ و سخت نيست چه به نظر تو مى رسد در جمع كردن پسر عمويت بر ما اهل شرك و اصحاب مقالات را، يعنى كسانى كه گفتگوى علمى كنند در مجالس و محافل، من عرض كردم: فدايت شوم! مى خواهد امتحان كند شما را و دوست مى دارد كه بفهمد اندازه علم ترا و لكن بنائى كرده بر اساس غير محكم و به خدا سوگند كه بدبنائى كرده، حضرت فرمود كه چيست بنأ او در اين باب؟ گفتم كه اصحاب كلام و بدع خلاف علما مى باشند؛ زيرا كه عالم انكار نمى كند غير منكر را و اصحاب مقالات و متكلمون و اهل شرك اصحاب انكار و مباهته اند اگر احتجاج كنى بر ايشان به اينكه اللّه تعالى واحد است مى گويند ثابت كن وحدانيت او را و اگر بگويى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول خداست مى گويند اثبات كن رسالت او را پس حيران مى كنند شخص را و چون شخص به حجت و دليل گفته آنها را باطل مى كند آنها مغالطه مى كنند تا اينكه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد، پس از آنها حذر كن فدايت شوم! حضرت تبسم كرد و فرمود: اى نوفلى! آيا مى ترسى كه قطع كنند بر من دليل مرا، عرض كردم: نه به خدا قسم! من هرگز چنين گمانى در حق شما نمى برم و اميدوارم كه حق تعالى شما را ظفر بدهد بر آنها ان شأ اللّه، حضرت فرمود: اى نوفلى! آيا دوست مى دارى بدانى مأمون چه وقت از عمل خود پشيمان مى شود؟ عرض كردم: بلى، فرمود: در وقتى كه بشنود دليل آوردن مرا بر رد اهل تورات به تورات ايشان و بر اهل انجيل به انجیل ايشان و بر اهل زبور به زبور ايشان و بر صابئين به زبان عبرانى اينشان و بر آتش پرستان به زبان فارسى ايشان و بر روميها به زبان رومى ايشان و بر اهل مقالات به لغتهاى ايشان پس چونكه بند آوردم زبان هر صنفى را و باطل كردم دليل آنها را و هر يك واگذاشتند قول خود را و قول مرا گرفتند.

(عَلِمَ الْمَأمُونُ اِنَّ الْمَوْضِعَ الَّذى هُوَ بِسَبيلِهِ لَيْسَ بِمُسْتَحِقِّ لَهُ)؛

در آن وقت مأمون داند كه مكانى كه او راه آن را در پيش دارد استحقاق آن ندارد پس در آن وقت پشيمان مى شود، (وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ الْعَظيم).

پس چون كه صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض كرد به آن جناب قربانت شوم پسر عمت منتظر تو است و قوم جمعيت كرده اند پس چيست رأى تو در آمدن؟ حضرت فرمود: تو پيش مى روى من هم بعد مى آيم ان شأ اللّه. پس از آن وضو گرفت وضوى نماز و يك شربت از سويق آشاميد و به ما از آن سويق آشامانيد پس از آن بيرون رفت و ما با او بيرون رفتيم تا اينكه بر مأمون داخل شديم ديديم مجلس ‍ مملو است از مردم و محمّد بن جعفر در ميان طالبيين و بنى هاشم نشسته و اميران لشكر حضور دارند. پس چون حضرت امام رضاعليها‌السلام وارد شد مأمون برخاست و محمّد بن جعفر نيز برخاست و جميع بنى هاشم برخاستند و حضرت رضاعليها‌السلام با مأمون نشستند و همه ايستاده بودند تا اينكه امر فرمود همه نشستند و مأمون پيوسته رويش به آن جناب بود و با او گفتگو مى كرد تا يك ساعت، پس از آن رو كرد رو كرد به جاثليق عالم نصارى و گفت: اى جاثليق! اين پسر عم من على بن موسى بن جعفر است و از اولاد فاطمه دختر پيغمبر ماصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فرزند على بن ابى طالبعليها‌السلام است و من دوست مى دارم كه با او تكلم كنى و محاجه نمايى و با انصاف با او رفتار كنى، جاثليق گفت: يا اميرالمؤ منين! چگونه من محاجه كنم با شخصى كه دليل مى آورد بر من به كتابى كه من منكر آن كتاب هستم و به پيغمبرى كه من ايمان به آن پيغمبر نياورده ام؟ حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: اى نصرانى! اگر حجت و دليل آورم بر تو به انجيل تو، آيا اقرار و اعتراف به آن مى كنى؟ جاثليق عرض كرد: آيا قدرت دارم بر رد آنچه در انجيل ثبت شده است، بلى سوگند به خدا كه اقرار مى كنم به آن بر رغم آنف خودم. حضرت فرمود به جاثليق كه سؤ ال كن از آنچه خواهى و فهم كن جواب آن را، جاثليق گفت: چه مى گويى در نبوت و پيغمبرى عيسى و كتاب او آيا چيزى از اين دو را انكار مى كنى؟ حضرت رضاعليها‌السلام فرمود كه من اقرار مى كنم به نبوت عيسى و كتاب او و آنچه را كه بشارت داد به آن امت خود را و حواريون به آن اقرار كردند، و قبول ندارم پيغمبرى و نبوت هر عيسى را كه اقرار نكرد بر پيغمبرى و نبوت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و به كتاب او و بشارت و مژده نداد به آن امت خود را. جاثليق گفت: آيا چنين نيست كه قطع احكام به دو شاهد عادل مى شود؟ حضرت فرمود: بلى چنين است. عرض كرد پس و شاهد اقامه كن از غير اهل ملت خود به نبوت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كسانى كه در ملت نصرانيت مقبول الشهادة باشند و سؤال كن از مثل اين را از غير اهل ملت ما، حضرت فرمود: اى نصرانى! الا ن از راه انصاف آمدى، آيا قبول نمى كنى از من عدل مقدم نزد مسيح عيسى بن مريم را؟ جاثليق گفت: كيست اين عدل، نام ببر او را براى من. فرمود: چه مى گويى در حق يوحناى ديلمى؟ عرض كرد: به به! ذكر كردى كسى را كه دوست ترين مردم است نزد مسيح، فرمود كه قسم مى دهم ترا آيا در انجيل هست كه يوحنا گفت مرا مسيح خبر داده است به دين محمّد عربىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مرا مژده داده است به اينكه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از او است، و من به اين خبر حواريين را مژده دادم و آنها ايمان آوردند به محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قبول كردند او را؟ جاثليق گفت كه يوحنا اين مطلب را از مسيح نقل كرده است و مژده داده است به نبوت مردى و به اهل بيت او و وصى او و لكن تشخيص نكرده است كه اين در چه زمان است و نام آنها را نگفته است تا من آنها را بشناسم. حضرت فرمود: اگر ما بياوريم كسى را كه قرائت كند انجيل را و بر تو تلاوت كند ذكر محمّد و اهل بيت و امت او را آيا به او ايمان مى آورى؟ عرض كرد: بلى! اين حرفى است محكم، حضرت رو كرد به نسطاس رومى و فرمود: چگونه است حفظ تو سر سوم انجيل را؟ عرض كرد: چه خوب حفظ دارم آن را، پس ‍ حضرت رو كرد به رأس الجالوت و فرمود: آيا انجيل نمى خوانى؟ عرض كرد: بلى به جان خودم سوگند كه مى خوانم آن را، فرمود: پس گوش بگير از من سفر سوم آن را، پس اگر در آن ذكر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيت او و امت او است پس شهادت دهيد براي من و اگر ذكر نشده پس گواهي ندهيد براي من. پس آن حضرت سفر سوم را قرائت فرمود تا رسيد به جايي كه ذكر پيغمبر شده بود، آنجا حضرت توقف نمود و فرمود: اي نصراني! به حق مسيح و مادر او از تو مي پرسم آيا دانستي كه من دانا هستم به انجيل؟ عرض كرد: بلي! پس از آن تلاوت فرمود بر او ذكر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيت او و امت او را پس از آن فرمود: اي نصراني! چه مي گويي؟ اين قول عيسي بن مريم است، پس اگر تكذيب كني آنچه را كه انجيل به آن نطق كرده است پس تكذيب كرده اي موسي و عيسي را و هر زماني كه انكار كني اين ذكر را واجب مي شود قتل تو، زيرا كافر شدي به پروردگارت و به پيغمبر و به كتابت. جاثليق گفت: من انكار نمى كنم آنچه را كه ظاهر شود بر من كه در انجيل است و به آن اقرار مى كنم، حضرت فرمود: گواه باشيد بر اقرار او!

پس فرمود: اى جاثليق! سؤ ال كن از هر چه خواهى، جاثليق گفت: خبر بده به من كه حواريون عيسى بن مريم چند نفر بودند و هم چنين مرا خبر بده از عدد علمأ انجيل، حضرت فرمود: علَى الْخبيرِ سَقَطْتَ؛ يعنى به داناى حقيقت كار رسيدى، اما حواريون دوازده نفر بودند و افضل و اعلم ايشان(الوقا) (١١٥) بود، و اما علمأ نصارى سه نفر بودند: يوحنا اكبر كه ساكن بود به اجّ، و يوحنا به قرقيسا و يوحنا ديلمى به زجار و نزد او بود ذكر پيغمبر و اهل بيت او و امت او، و او كسى بود كه بشارت داد امت عيسى و بنى اسرائيل را به آن حضرت، پس فرمود: اى نصرانى! سوگند به خدا كه من مؤ من و تصديق كننده ام به آن عيسى كه ايمان آورده به محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ناپسندى نيافتم بر عيسى شما مگر ضعف او و قلت نماز و روزه او! جاثليق گفت: به خدا قسم فاسد كردى علم خودت را و ضعيف نمودى امر خود را و من گمان نمى كردم ترا مگر اهل علم اسلام، حضرت فرمود: چگونه شده؟ جاثليق گفت: از اين قول تو كه عيسى ضعيف و كم روزه و كم نماز بود و حال آنكه عيسى هرگز افطار نكرد روزى را و هرگز شبى را نخوابيد و هميشه روزها روزه و شبها به عبادت قائم بود، حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: براى كى نماز و روزه به جا مى آورد؟ جاثليق از جواب آن حضرت لال و كلامش ‍ منقطع شد، حضرت فرمود: اى نصرانى! من از تو مسأله مى پرسم، عرض كرد: بپرس ‍ اگر دانم جواب مى گويم، حضرت فرمود: از چه انكار مى كنى كه عيسى مرده زنده مى كرد به اذن خدا، جاثليق گفت: انكار من از جهت آن است كه كسى كه مرده زنده مى كند و كور مادرزاد و پيس را خوب مى كند او خدا است و مستحق پرستش است. حضرت فرمود اليسع پيغمبر كرده مثل آنچه را كه عيسى كرده روى آب راه رفت و مرده زنده كرد و كور مادرزاد و پيس را خوب كرد، امت او، او را خدا نگرفتند و احدى او را نپرستيد و از حزقيل پيغمبر نيز صادر شده آنچه از عيسى صادر شده زنده كرد سى و پنج هزار نفر را بعد از مردن ايشان به شصت سال. پس رو كرد به رأس الجالوت و فرمود: اى رأس الجالوت! آيا مى يابى در تورات كه اين سى و پنج هزار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند، و(بخت نصر)اينها را از ميان اسيران بنى اسرائيل جدا كرد هنگامى كه در بيت المقدس جنگ كرد و برد آنها را به بابل پس فرستاد حق تعالى حزقيل را به سوى ايشان پس زنده كرد ايشان را و اين در تورات است و انكار نمى كند آن را مگر كافر از شما، رأس الجالوت گفت: ما اين را شنيده ايم و دانسته ايم، فرمود: راست گفتى.

پس حضرت فرمود: اى يهودى! بگير بر من اين سفر از تورات را تا من بخوانم، پس آن جناب چند آيه از تورات خواند و آن يهودى اقبال كرده بود به آن حضرت و ميل كرده بود به قرائت آن حضرت و تعجب مى كرد كه چگونه آن جناب اينها را تلاوت مى فرمايد، پس حضرت رو كرد به آن نصرانى يعنى جاثليق، و فرمود: اى نصرانى! آيا اين سى و پنج هزار نفر پيش از زمان عيسى بودند يا عيسى پيش از زمان آنها بود؟ عرض كرد: بلكه آنها پيش از زمان عيسى بودند. حضرت فرمود: طايفه قريش جمعيت نموده رفتند خدمت حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از آن حضرت درخواست كردند كه مردگان ايشان را زنده كند آن حضرت رو كرد به على بن ابى طالبعليها‌السلام و فرمود به او كه برو در قبرستان و به اعلى صوت نامهاى طايفه و گروهى كه اينها مى خواهند بر زبان جارى كن كه اى فلان و اى فلان و اى فلان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد به شما برخيزيد به اذن خداوند عز و جل. اميرالمؤ منينعليها‌السلام چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود، پس برخاستند مردگان در حالى كه خاك از سر خود مى افشاندند، پس طايفه قريش رو كردند به آنها و از ايشان مى پرسيدند امور ايشان را پس خبر دادند ايشان را كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبعوث به نبوت شده، گفتند كه ما دوست مى داشتيم كه ما درك مى كرديم آن حضرت را و ايمان به او مى آورديم.

پس حضرت رضاعليها‌السلام فرمود كه پيغمبر ما خوب كرد كور مادرزاد و پيس و ديوانگان را و حيوانات و مرغان و جن و شياطين با او تكلم كردند و ما او را خدا نگرفتيم و ما انكار نمى كنيم فضيلت احدى از اين پيغمبران را اما نه آنكه خدايش بدانيم و شما كه عيسى را خدا مى دانيد چرا اليسع و حزقيل را خدا نمى دانيد و حال آنكه اين دو نفر هم مثل عيسى بودند در مرده زنده كردن و غير آن. و به درستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود فرار كردند به جهت خوف از طاعون و ترس از مردن پس حق تعالى همه آنها را در يك ساعت هلاك كرد، اهل قريه كه اينها در آنجا مردند ديوارى گرداگرد آنها ساختند و پيوسته چنين بود تا اينكه استخوانهاى آنها ريزه ريزه شد و پوسيد، پس گذشت به ايشان پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل و تعجب كرد از آنها و از بسيارى آن استخوانهاى پوسيده پس از جانب پروردگار وحى رسيد به آن پيغمبر كه ميل دارى زنده كنم اينها را تا به آنها نظر كنى؟ (١١٦) عرض كرد: بلى، پروردگارا! وحى رسيد كه آنها را بخوان و فرياد كن. آن پيغمبر گفت: اى استخوانهاى پوسيده برخيزيد به اذن خدا! پس يك مرتبه زنده شدند در حالتى كه خاكها را از سر خود مى افشاندند. و بدرستى كه ابراهيم خليل الرحمن گرفت چهار مرغ و آنها را ريزه ريزه كرد و هر جزئى را بر سر كوهى نهاد پس از آن ندا كرد به آن مرغان يك مرتبه همه به سوى او آمدند. و موسى بن عمرانعليها‌السلام با هفتاد نفر از اصحاب خود كه آنها را برگزيده بود از ميان قوم رفتند به سوى كوه پس گفتند به موسى ايشان كه تو خدا را ديده اى، بنما به ما او را همچنان كه تو ديده اى او را، موسى فرمود كه من نديده ام او را، گفتند كه ما هرگز به تو ايمان نياوريم تا اينكه آشكارا خدا را به ما بنمايى، پس صاعقه آنها را فرو گرفت و همگى سوختند، موسى تنها ماند عرض كرد: پروردگارا! من هفتاد نفر از بنى اسرائيل را برگزيدم و با آنها آمدم الحال تنها مراجعت كنم چگونه قوم من مرا تصديق خواهند كرد اگر اين خبر را به آنها دهم؟

(فَلَوْ شِئْتَ اَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ اِيّايَ اَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهأ مِنّا)؟

پس حق تعالى همه ايشان را زنده نمود بعد از مردن ايشان. اى جاثليق تمام اينها را كه از براى تو ذكر كردم قدرت ندارى بر رد هيچ يك از آنها؛ زيرا كه اينها در تورات و انجيل و زبور و قرآن مذكور است، پس اگر هر كس زنده كند مرده اى را و خوب كند كور مادرزاد را و پيس و ديوانگان را سزاوار پرستش است؟! نه خدا پس تمام اينها را خدايان خود بگير چه مى گويى؟! جاثليق عرض كرد كه قول، قول تو است؛ يعنى حق مى گويى و لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ! پس از آن حضرت رو كرد به رأس الجالوت و فرمود: اى يهودى! روى با من كن به حق ده معجزه اى كه بر موسى بن عمران نازل شد، آيا يافته اى در تورات خبر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امت او را كه نوشت شده هرگاه آمد امت اخيره اتباع راكب بعير كه تسبيح مى كنند پروردگار را از روى جد به تسبيح جديد در عبادتخانه هاى تازه، يعنى تسبيح ايشان غير از آن تسبيحى است كه امت سابق تسبيح مى نمودند پس بايد پناه جويند بنى اسرائيل به سوى ايشان و به سوى ملك ايشان تا مطمئن شود دلهاى ايشان، پس به درستى كه در دست ايشان است شمشيرهايى كه با آن شمشيرها از امتهاى گمراه در اطراف زمين انتقام كشند، اى يهودى آيا اين در تورات نوشته است؟ رأس الجالوت گفت: بلى، ما چنين يافته ايم. پس از آن به جاثليق، فرمود: اى نصرانى! چگونه است علم تو به كتاب شعيا؟ گفت مى دانم آن را حرف به حرف. فرمود به جاثليق و رأس الجالوت آيا مى دانيد اين از كلام او است، اى قوم من ديدم صورت راكب حمار را در حالتى كه لباس نور پوشيده بود و ديدم راكب بعير را كه روشنايى او مثل روشنايى ماه بود، گفتند راست است شعيا چنين گفته است. حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: اى نصرانى! آيا مى دانى در انجيل قول عيسى را كه من به سوى پروردگار شما و پروردگار خود خواهم رفت و(بار قليطا)يعنى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آيد و او است كسى كه گواهى مى دهد بر من به حق چنانكه من از براى او گواهى دادم و او است كسى كه تفسير كند از براى شما هر چيزى را و او است كسى كه ظاهر كند فضيحتها و رسوايى هاى امتها را و او است كسى كه مى كشند ستون كفر را، پس جاثليق گفت: ذكر نكردى چيزى را در انجيل مگر آنكه ما اقرار داريم به آن. آن جناب فرمود: اين در انجيل هست؟ عرض كرد: بلى، حضرت فرمود: اى جاثليق! آيا خبر نمى دهى مرا از انجيل اول هنگامى كه مفقود و گم كرديد، آن را نزد كى يافتيد و كى گذاشت براى شما اين انجيل را؟ جاثليق گفت كه ما مفقود نكرديم انجيل را مگر يك روز پس يافتيم آن را تر و تازه، بيرون آوردند آن را براى ما يوحنا و متى، حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: چه قدر كم است معرفت تو به احوال انجيل و علماى انجيل پس اگر چنان باشد كه تو گمان مى كنى چرا اختلاف كرديد در انجيل و اين اختلاف در انجيل واقع شد كه امروز در دست شما است پس اگر اين در عهد اول باقى بود و انجيل اول بود در آن اختلافى نمى شد و لكن من علم اين را به تو ياد مى دهم.

بدان چون انجيل اول مفقود شد نصارى اجتماع كردند نزد علماى خود و گفتند كه عيسى بن مريم كشته گشت و ما انجيل را مفقود نموديم و شما علماى ما هستيد پس چيست نزد شما؟ ألوقا و مرقابوس گفتند كه انجيل در سينه هاى ما است از سينه بيرون مى آوريم سفر به سفر در حق هر كه هست پس محزون نباشيد بر آن و خالى نگذاريد كنيسه ها را از آن پس همانا تلاوت مى كنيم انجيل را بر شما در حق هر كه نازل شده سفر به سفر تا تمام آن را جمع كنيم. پس ألوقا و مرقابوس و يوحنا و متى ساختند اين انجيل را براى شما بعد از اينكه مفقود كرديد انجيل اول و اين چهار نفر شاگردان علماى اولين بودند آيا دانستى اين را؟ جاثليق عرض كرد كه من قبل از اين، اين را نمى دانستم و الا ن به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد علم تو به انجيل و شنيدم چيزهاى چند از آن مى دانى كه قلب من گواهى مى دهد بر حقيقت آن و طلب مى كنم زيادتى و بسيارى فهم را. حضرت فرمود: شهادت اينها نزد تو چگونه است؟ عرض كرد: جائز و مسموع است اينها علماى انجيل هستند و هرچه شهادت دهند حق است، پس حضرت رضاعليها‌السلام به مأمون و حضار از اهل بيت خود و غير ايشان فرمود: گواه و شاهد باشيد! عرض كردند: گواه هستيم! پس به جاثليق فرمود به حق فرزند و مادر او يعنى عيسى و مريم آيا مى دانى كه متى گفت عيسى فرزند داود بن ابراهيم بن اسحاق بن يعقوب بن يهود بن حضرون است و مرقابوس در نسب عيسى بن مريم گفت كه عيسى كلمه خدا است كه حلول كرده است در جسد آدمى پس انسان شده است، و ألوقا گفت كه عيسى بن مريم و مادر او دو انسان بودند از گوشت و خون پس روح القدس در ايشان داخل شد. اى جاثليق! تو قائل هستى بر آنكه شهادت عيسى در حق خودش حق است كه گفته مى گويم به شما اى گروه حواريون به درستى كه صعود نكند به آسمان مگر كسى كه از آسمان نازل شده باشد مگر راكب به غير خاتم انبيأ، پس به درستى كه او صعود نمايد به آسمان و فرود آيد، چه مى گويى در اين قول؟ جاثليق گفت: اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فرمود: چه مى گويى در اين قول؟ جاثليق گفت: اين قول عيسى است انكار نمى كنيم ما آن را. حضرت فرمود: چه مى گويى در شهادت دادن ألوقا و مرقابوس و متى بر عيسى و آنچه نسبت به او دادند، جاثليق گفت: دروغ گفتند بر عيسى. حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: اى قوم! آيا تزكيه نكرد جاثليق اين علما را و شهادت نداد كه اينها علماى انجيل هستند و قول آنها حق است، جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان! دوست مى دام كه مرا عفو فرمايى از امر اين علما، حضرت فرمود:

عفو كردم اى نصرانى، سؤال كن از آنچه مى خواهى، جاثليق گفت سؤ ال كند از تو غير از من، به حق حضرت مسيح گمان نمى كنم كه در علمأ مسلمانان مانند تو باشد، پس رو كرد حضرت رضاعليها‌السلام به رأس الجالوت و فرمود: تو از من سؤال مى كنى يا من از تو سؤ ال كنم؟ عرض كرد: بلكه من سؤال مى كنم و از تو دليلى نمى پذيرم مگر اينكه از تورات يا انجيل يا زبور داود باشد يا چيزى باشد كه در صحف ابراهيم و موسى باشد. حضرت فرمود: قبول مكن از من حجت و دليلى مگر به آن چيزى كه تنطق كرده به آن تورات بر لسان موسى بن عمران و انجيل بر لسان عيسى بن مريم و زبور و بر لسان داود. پس رأس الجالوت عرض كرد كه از كجا ثابت مى كنى نبوت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را؟

حضرت فرمود: شهادت داده به نبوت او، موسى بن عمران و عيسى بن مريم و داود خليفة اللّه در زمين عرض كرد: ثابت كن قول موسى بن عمران را! حضرت فرمود: اى يهودى! آيا مى دانى موسى وصيت نمود با بنى اسرائيل و فرمود به ايشان كه به زودى بيايد بر شما پيغمبرى از اخوان و برادران شما، تصديق كنيد او را و كلام او را بشنويد. پس آيا مى دانى از براى بنى اسرائيل اخوه و برادرانى غير از اولاد اسماعيل؟ اگر بدانى و بشناسى خويشى يعقوب را با اسماعيل و سببى و قرابتى كه ميان ايشان بود از جانب ابراهيم. رأس الجالوت گفت: بلى اين گفته موسى است ما او را رد نمى كنيم، حضرت فرمود: آيا از برادران و اخوه بنى اسرائيل پيغمبرى هست غير از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ گفت: نه، حضرت فرمود: آيا اين نزد شما صحيح نيست؟ عرض كرد: بلى صحيح است و لكن من دوست مى دارم كه تصحيح كنى نبوت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از تورات، حضرت فرمود: آيا انكار مى كنيد كه در تورات است:

(جأ النُّورُ مِنْ جَبَلِ طُورِ سَيْنأ وَ اَضأ لَنا مِنْ جَبَلِ ساعيرَ وَ اسْتَعْلَنَ عَلَيْنا مِنْ جبلِ فارانَ)؛ يعنى آمد نورى از كوه طور سينأ و روشنى داد ما را از كوه ساعير و عيان و آشكار گرديد بر ما از كوه فاران، رأس الجالوت گفت: مى شناسم اين كلمات را اما نمى دانم تفسير آن را. حضرت فرمود: من به تو مى گويم:

اما آنكه نور از كوه طور سينأ مراد وحى حق تعالى است كه نازل فرمود بر موسىعليها‌السلام در كوه طور سينأ.

و اما اينكه روشنى داد مردم را از(كوه ساعير)پس آن كوهى است كه حق تعالى وحى فرستاد به عيسى بن مريم در وقتى كه عيسى بالاى آن كوه بود.

و اما اينكه آشكار گرديد بر ما از(كوه فاران)پس آن كوهى است از كوههاى مكه كه بين آن و مكه معظمه يك روز راه است، و شعياى پيغمبر گفته بنابر قول تو و اصحاب تو در تورات:

(رَأَيْتُ راكِبَيْنِ اَضأ لَهُمُ اْلاَرْضُ اَحَدَهُما عَلى حِمارٍ وَ اْلا خَرُ عَلَى الْجَمَلِ)؛

يعنى ديدم من دو سوارى كه روشن شده بود براى ايشان زمين يكى از ايشان سوار بر حمار بود و ديگرى سوار بر شتر.

پس كيست آن راكب حمار و كيست آن شتر سوار؟ رأس الجالوت گفت: كه من نمى شناسم ايشان را خبر بده مرا كه كيستند آن دو نفر؟ حضرت فرمود: اما راكب حمار پس عيسى است و اما آن شتر سوار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم است، آيا انكار مى كنى اين را از تورات؟ گفت: انكار نمى كنم اين را، پس از آن حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟ عرض كرد: بلى او را مى شناسم، فرمود: او گفته و در كتاب شما نوشته است كه آورد خداوند بيانى از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد و امت او يَحْمِلُ خَيْلَهُ فى الْبَحْرِ كَما يَحْمِلُ فى الْبَرِّ بياورد ما را به كتابى تازه بعد از خرابى بيت المقدس و مقصود از(كتاب تازه)قرآن است آيا مى شناسى اين را، تصديق دارى به او؟ رأس الجالوت گفت كه حيقوق پيغمبر اينها را گفته است و ما منكر نيستيم قول او را، حضرت فرمود كه داود در زبور خود گفته و تو آن را قرائت مى كنى: پروردگارا! مبعوث گردان كسى را كه برپا كند سنت را بعد از زمان فترت، يعنى منقطع شدند آثار نبوت و مندرس شدن دين، پس آيا مى شناسى پيغمبرى را كه برپا كرد سنت را بعد از زمان فترت غير از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، رأس الجالوت گفت: اين قول داود است ما مى دانيم آن را و انكار نمى كنيم و لكن مقصود او به اين كلام، عيسى است و ايام او فترت است. حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: جهل دارى و نمى دانى كه حضرت عيسى مخالفت سنت ننمود و موافق بود با سنت تورات تا اينكه حق تعالى او را به آسمان بالا برد و در انجيل نوشته است(ابن البرّة)رونده است و(بارقليطا)بعد از او آينده است و او سبك مى كند بارها را و تفسير مى كند براى شما هر چيزى را و گواهى مى دهد براى من همچنان كه من گواهى دادم براى او، من آوردم براى شما امثال را و او مى آورد براى شما تأويل را، آيا تصديق مى كنى اينها را در انجيل؟ گفت: آرى و انكار نمى كنم آن را.

پس حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: اى رأس الجالوت! سؤ ال بكنم از تو از پيغمبر تو موسى بن عمران؟ عرض كرد: سؤ ال كن، فرمود: چه دليل دارى بر اثبات نبوت موسى؟ گفت: دليل من آن است كه معجزه آورد از براى نبوت خود به چه چيزى كه احدى از پيغمبران قبل از او نياوردند. فرمود: چه معجزه آورد؟ عرض كرد: مثل شكافتن دريا و عصا اژدها شدن بر دست او و زدن آن بر سنگ و چشمه ها از آن جارى شدن و بيرون آوردن يد بيضا از براى نظر كنندگان و علامتهاى ديگر كه خلق قدرت بر مثل آن ندارند. حضرت فرمود: راست گفتى در اينكه حجت و دليل او بر نبوتش اين بود كه آورد چيزهايى كه خلق قدرت بر مثل آن نداشتند، آيا چنين نيست كه هركه ادعاى نبوت كرد پس از آن آورد چيزى را كه خلق بر مثل آن قدرت نداشتند واجب است بر شما تصديق او؟ گفت: نه! زيرا كه موسى نظيرى نداشت به جهت آن مكانت و قربى كه نزد خدا داشت و بر ما واجب نيست اقرار و اعتراف بر نبوت هر كسى كه ادعاى پيغمبرى كند مگر آنكه مثل موسى معجزه آورد. حضرت فرمود: پس چگونه اقرار نموديد به پيغمبرانى كه قبل از موسى بودند و حال آنكه دريا را نشكافتند و از سنگ دوازده چشمه جارى نساختند و دستهاى ايشان مثل دستهاى موسى بيضا بيرون نياورد و عصا را اژدهاى رونده نكردند؟ آن يهودى عرض كرد كه من گفتم به تو كه هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزه را كه خلق قدرت نداشته باشد مثل آن را بياورند اگر چه معجزه اى بياورند كه موسى نياورده باشد يا آورده باشند بر غير آنچه موسى آورده واجب است تصديق ايشان. حضرت فرمود: اى رأس الجالوت! پس چه منع كرده ترا از اقرار و اعتراف به نبوت عيسى بن مريم و حال آنكه زنده مى كرد مردگان را و خوب مى كرد كور مادرزاد و پيس را و از گل مى ساخت شكل مرغ و در آن مى دميد پس به اذن خداوند پرواز مى كرد. رأس ‍ الجالوت گفت: مى گويند چنين مى كرد و ليكن ما او را مشاهده ننموديم. حضرت فرمود: آيا گمان مى كنى آن معجزه هايى كه موسى آورد مشاهده كرده اى؟ مگر نه اين است كه اخبارى از معتمدان اصحاب موسى به تو رسيده كه موسى چنين مى كرد؟ عرض كرد: بلى، حضرت فرمود: پس عيسى بن مريم همچنين است اخبار متواتره آمده است كه عيسى چنين و چنان معجزه آورد پس چگونه شما تصديق مى كنيد موسى را و تصديق نمى كنيد عيسى را؟ رأس الجالوت نتوانست جواب گويد.

حضرت فرمود: همچنين است امر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و معجزه هايى كه آورده و امر هر پيغمبرى كه حق تعالى او را مبعوث نموده. و از آيات و معجزات محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين بود كه آن حضرت يتيمى بود فقير و شبان و اجير، كتابى نياموخته بود و نزد معلى نرفته بود كه چيزى بياموزد، پس آورد قرآنى كه در اوست قصه هاى پيغمبران و خبرهاى آنها حرف به حرف و خبرهاى گذشتگان و آيندگان تا روز قيامت و بود آن حضرت كه خبر مى داد مردم را به اسرار پنهانى آنها و هر عملى كه در خانه هاى خود مى كردند و آيات و معجزات بسيار آورد كه به شماره نمى آيد. رأس الجالوت گفت كه صحيح نشده نزد ما خبر عيسى و محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از براى ما جايز نيست كه اقرار كنيم از براى اين دو نفر به چيزى كه نزد ما صحيح نشده. حضرت فرمود: پس دروغ گفتند اين گواهان كه گواهى داده اند از براى عيسى و محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى اين انبيأ كه كلام ايشان را ذكر كرده اند و اقرار به آن نموده اند؟ آن يهودى بازماند از جواب دادن و جواب نداد.

پس حضرت نزد خود خواند(هربذاكبر)را كه بزرگ آتش پرستان بود و به او فرمود: خبر بده مرا از زردشت كه گمان مى كنى پيغمبر تو است، چيست دليل تو بر نبوت او؟ عرض كرد كه معجزه اى آورد به چيزى كه كسى پيش از او نياورد و ما مشاهده نكرديم لكن اخبار از پيشينيان ما از براى ما وارد شده است به اينكه او حلال كرده است از براى ما چيزى را كه كسى غير از او حلال نكرده است پس ما او را متابعت كرديم، حضرت فرمود: چنين است كه چون اخبارى از براى شما آمده است و به شما رسيده است متابعت كرده ايد پيغمبر خود را؟ عرض كرد: بلى، فرمود: ساير امم گذشتگان هم اخبارى به ايشان رسيده است به آنچه كه آوردند پيغمبران و آنچه آورد موسى و عيسى و محمّدعليهم‌السلام ، پس چيست عذر شما در اقرار نكردن از براى ايشان زيرا كه اقرار شما بر زردشت از جهت خبرهاى متواتره است كه آورد چيزى را كه غير او نياورده.(هربذ)در همين جا از كلام منقطع شد و ديگر چيزى نياورد. پس حضرت رضاعليها‌السلام فرمود: اى قوم! اگر در ميان شما كسى باشد كه مخالف اسلام باشد و بخواهد سؤ ال كند، سؤ ال كند بدون شرم و خجالت.

پس برخاست عمران صابى و او يكى از متكلمين بود، گفت: اى عالم و داناى مردم! اگر نه آن بود كه خودت خواندى ما را به سؤ ال كردن و چيز پرسيدن من اقدام نمى كردم در سؤال از تو، پس به تحقيق كه من در كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و متكلمين را ملاقات نموده ام هنوز به كسى برنخوردم كه از براى من ثابت كند و احدى را كه غير او نباشد و قائم باشد به وحدانيت خود آيا اذن مى دهى كه از تو سؤ ال كنم؟ حضرت فرمود كه اگر در اين جمعيت عمران صابى باشد تو هستى؟ عرض كرد: بلى منم عمران. حضرت فرمود: سؤ ال كن اى عمران ولى انصاف پيشه كن و بپرهيز از كلام سست و تباه و جوز، گفت: اى سيد و آقاى من! سوگند به خدا كه من اراده ندارم مگر آنكه از براى من ثابت كنى چيزى را كه در آويزم به آن و از آن نگذرم، حضرت فرمود: سؤال كن از آنچه بر تو آشكار و ظاهر است. پس مردم ازدحام و جمعيت نموده و بعضى به بعضى منضم شدند، عمران گفت: خبر بده مرا از كائن اول و از آنچه خلق كرده، حضرت فرمود: سؤال كردى پس فهم كن جواب آن را.

مؤ لف گويد: كه حضرت جواب او را مفصل فرمود، او ديگر بار سؤ ال كرد حضرت جواب داد، و هكذا در كلام طولانى كه نقل آن منافى است با وضع كتاب تا آنكه وقت نماز رسيد، عمران عرض كرد: اى مولاى من! مسأله مرا قطع مكن همانا دل من رقيق و نازك شده، به اين معنى كه نزديك است مطلب بر من معلوم شود و اسلام آورم. حضرت فرمود: نماز مى گزاريم و برمى گرديم! پس آن جناب و مأمون از جا برخاستند و آن حضرت در داخل خانه نماز گزارد و مردم در بيرون پشت سر محمّد بن جعفر نماز گزاردند، پس حضرت و مأمون بيرون آمدند و حضرت به مجلس خود عود فرمود و عمران را طلبيد و فرمود: سؤ ال كن اى عمران! پس ‍ عمران سؤال كرد و حضرت جواب داد و پيوسته او سؤال مى كرد و حضرت جواب مى فرمود تا آنكه فرمود به عمران:

(اَفهمتَ يا عمرانُ؟ قالَ: نعَمْ يا سَيِّدى! قَدْ فَهِمْتُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ تَعالى عَلى ماوَصفتهُ وَحَّدْتهُ وَ اَنَّ محمَّدا عَبْدهُ الْمَبْعُوثُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِ. ثُمَّ خَرَّ ساجِدا نَحْوَ الْقِبْلَةِ وَ اَسْلَمَ)؛

عمران شهادتين بر زبان راند و افتاد به سجده رو به قبله و اسلام آورد.

راوى حسن بن محمّد نوفلى گويد كه چون متكلمين نظر به كلام عمران صابى نمودند و حال اينكه او مردى جدلى بود كه هرگز كسى حجت او را قطع نكرده بود ديگر احدى از علماى اديان و ارباب مقالات نزديك حضرت نيامد و از چيزى از آن جناب سؤال نشد و شب درآمد پس مأمون و حضرت رضاعليها‌السلام برخاستند و داخل منزل شدند و مردم متفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم كه محمّد بن جعفر فرستاد و مرا احضار نمود، من نزد او حاضر شدم. گفت: اى نوفلى! ديدى گفتگوى رفيق خود را، به خدا سوگند كه گمان نمى كنم هرگز على بن موسىعليها‌السلام درآمده باشد در چيزى از اين مطالب كه امروز بيان كرد و معروف نبوده نزد ما كه در مدينه تكلم كرده باشد يا اصحاب كلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم كه حاجيان نزد او مى آمدند از مسائل حلال و حرام خود مى پرسيدند و او جواب آنها را مى داد و بسا بود كه نزد او مى آمد كسى كه با او محاجه مى كرد. محمّد بن جعفر گفت: اى ابومحمّد! من بر او مى ترسم كه اين مرد، يعنى مأمون بر او حسد برد و او را زهر دهد يا اينكه در بليه اى او را گرفتار كند، تو به او اشاره كن كه خود را از امثال اين سخنان نگاه دارد و اينگونه مطالب نفرمايد. من گفتم: از من قبول نمى كند و مراد اين مرد (يعنى مأمون ) امتحان او بود كه بداند نزد او چيزى از علوم پدران او هست يا نه؟ گفت: به او بگو كه عمويت كراهت دارد دخول ترا در اين باب و دوست دارد كه خود را نگاه دارى كنى از اين چيزها به جهاتى چند.

راوى گويد: چون به منزل حضرت رضاعليها‌السلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمويش محمّد بن جعفر گفته بود. حضرت تبسم كرده فرمود: خداوند حفظ فرمايد عمويم را خوب مى دانم به چه سبب كراهت دارد اين سخنان مرا، پس ‍ فرمود: اى غلام! برو به سوى عمران صابى و او را بياور نزد من، گفتم: فدايت گردم! من مى دانم جاى او را نزد بعضى از اخوان ما از شيعيان است. فرمود: باكى نيست مال سوارى ببريد و او را بياوريد، من رفتم و او را آوردم حضرت او را ترحيب كرد و جامه طلبيد و او را خلعت داد و مال سوارى به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبيد و به او عطا فرمود.

من گفتم: فدايت گردم! به جا آوردى فعل جدت اميرالمؤ منينعليها‌السلام را، فرمود: اين چنين دوست مى داريم ما. پس امر فرمود شام حاضر كردند، مرا نشانيد در طرف راست خود و عمران را نشانيد در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شديم فرمود به عمران برو خدا يارت باد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام كنيم به طعام مدينه و بعد از اين عمران چنين بود جمع مى گشتند به نزد او متكلمون از اصحاب مقالات و با او تكلم مى كردند و او امر ايشان را باطل مى كرد تا آنكه از او اجتناب و دورى نمودند، و مأمون ده هزار درهم به عمران عطا كرد و(فضل)هم مقدارى مال و اسب سوارى به او داد و حضرت رضاعليها‌السلام او را متولى موقوفات بلخ نمود پس عطاى بسيار به او رسيد. (١١٧)