منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35203
دانلود: 2482


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35203 / دانلود: 2482
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در حركت حضرت امام على نقىعليها‌السلام از مدينه طيبه به سامرأ

وذكربعضى از ستمها كه از مخالفين بر آن مبين واقع شده وشهادت آن حضرت

بدان كه حضرت امام على نقىعليها‌السلام ولادت با سعادتش ونشوونمايش در مدينه طيبه واقع شد وهشت سال از سن شريفش گذشته بود كه والد بزرگوارش ‍ شهيد گشت وامامت منتقل به آن حضرت گرديد وپيوسته در مدينه بود تا ايام جعفر متوكل كه از آن حضرت را به سرّ من رأى طلبيد وسببش آن شد كه(بريحه عباسى)كه امام جماعت حرمين بود نامه اى به متوكل نوشت كه اگر تو را به مكه ومدينه حاجتى هست على بن محمّد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع ومنقاد خود گردانيده است وجماعتى ديگر نيز به اين مضمون كاغذ به متوكل نوشتند وعبداللّه بن محمّد والى مدينه اذيت واهانت بسيار به آن امام بزرگوار مى رسانيد تا آنكه نامه ها به متوكل نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم وغضب متوكل گرديد وچون حضرت مطلع شد كه والى مدينه به متوكل امرى چند نوشته كه موجب اذيت واضرار اونسبت به آن جناب خواهد گرديد نامه اى به متوكل نوشت ودر آن نامه درج كرد كه والى مدينه آزار واذيت به من مى رساند و آنچه در حق من نوشته محض كذب وافترأ است، متوكل براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نوشت ودر آن نامه امام زمان را تعظيم واكرام كرد ونوشت چون مطلع شديم كه عبداللّه بن محمد نسبت به شما سلوك ناموافقى كرده منصب اورا تغيير داديم ومحمد بن فضل را به جاى اونصب كرديم واورا مأمور به اعزاز و اكرام وتجليل شما نموده ايم ونيز به آن حضرت نوشت كه خليفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گرديده وخواهان آن است كه اگر بر شما دشوار نباشد متوجه اين صوب گرديد با هر كه خواهيد از اهل بيت وخويشان وحشم وخدمتكاران خود با نهايت سكون واطمينان خاطر به رفاقت هركه اراده داشته باشيد وهر وقت كه خواهيد بار كنيد وهر گاه كه اراده نماييد نزول كنيد ويحيى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد در اين راه در خدمت شما باشد ودر هر باب اطاعت امر شما نمايد ودر اين باب سفارش بسيار به اوفرمود، وبدانيد كه هيچيك از اهل بيت وخويشان وفرزندان ومخصوصان خليفه نزد اواز شما گرامى تر نيستند و نهايت لطف وشفقت ومهربانى نسبت به شما دارد. (٥٧) ونوشت آن نامه را ابراهيم بن عباس در ماه جمادى الا خرة سنه دويست وچهل وسه.

واما اذيت وآزارى كه از مخالفين به آن امام مبينعليها‌السلام رسيده پس بسيار است ودر اينجا به ذكر چند روايت اكتفا مى كنيم:

گزارش از حركت امام از مدينه به سامرأ

اول مسعودى از يحيى بن هرثمه روايت كرده كه گفت: فرستاد مرا متوكل به سوى مدينه براى حركت دادن حضرت امام على نقىعليها‌السلام را از مدينه بردن به سامره به جهت بعض چيزها كه درباره اوبه متوكل رسيده بود. پس چون به مدينه وارد شدم اهل مدينه بانگ وفرياد برداشتند چندانكه مانند آن نشنيده بودم پس ايشان را ساكن كردم وقسم خوردم كه من مأمور نشدم كه مكروهى به آن حضرت برسانم وتفتيش كردم منزل آن جناب را نيافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن:

ودر(تذكره سبط)است كه لَمْ اَجِدْ فيهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِيَةً وَ كُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَيْنى. (٥٨)

پس آن حضرت را از مدينه حركت دادم وخودم قائم به خدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ايام كه در راه بوديم روزى ديدم آن حضرت را كه سوار شده ولكن جامه بارانى پوشيده ودم اسب خود را گره زده، من تعجب كردم از اين كار او؛ زيرا كه آن روز آسمان صاف وبى ابر بود وآفتاب طلوع كرده بود پس نگذشت مگر زمان كمى كه ابرى در آسمان ظاهر شد وباران باريد مانند دهان مشك ورسيد به ما از باران امر عظيمى. پس آن حضرت روكرد به من و فرمود: مى دانم كه منكر شدى وتعجب كردى آنچه را كه ديدى از من وگمان كردى كه من مى دانستم از امر باران آنچه را كه تونمى دانستى چنين نيست كه توگمان كرده اى لكن من زيست كرده ام در باديه ومى شناسم بادى را كه در عقب باران دارد. يحيى گفت: چون به بغداد وارد شديم ابتدا كردم به اسحاق بن ابراهيم طاطرى و رفتم به ديدن او و او والى بغداد بود چون اومرا ديد گفت: اى يحيى اين مرد يعنى امام على نقىعليها‌السلام پسر پيغمبر است ومتوكل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با اين خانواده پس اگر چيزى بگويى به اوكه وادار كند اورا بر كشتن آن حضرت، پيغمبر خصم توخواهد بود، گفتم: به خدا قسم! من مطلع نشدم بر چيزى از اوكه مخالف ميل متوكل باشد بلكه هرچه ديدم تمامش جميل وشكير بود.

پس رفتيم به سامره وابتدا به ديدن وصيف تركى رفتيم ومن از اصحاب ونوكران او بودم، چون مرا ديد وگفت: اى يحيى! به خدا قسم كه اگر مويى از سر اين مرد كم شود مطالب آن غير من نخواهد بود. پس من تعجب كردم از كلام اسحاق طاطرى و وصيف تركى وسفارش ايشان در باب آن حضرت پس به نزد متوكل رفتم وآنچه از آن حضرت ديده بودم وآنچه از ثنأ بر آن حضرت شنيده بودم براى متوكل نقل كردم. متوكل جائزه به آن حضرت داد وظاهر كرد نيكى واحسان خود را به آن حضرت ومكرم داشت اورا. (٥٩)

مناظر شگفت انگيز

دوم شيخ كلينى وديگران از صالح بن سعيد روايت كرده اند كه گفت روزى داخل سرّ من رأى شدم وبه خدمت آن جناب رفتم وگفتم: اين ستمكاران در همه امور سعى كردند در اطفأ نور تووپنهان كردن ذكر توتا آنكه تورا در چنين جايى فرود آوردند كه محل نزول گدايان وغيربان بى نام ونشان است، حضرت فرمود كه اى پسر سعيد! هنوز تودر معرفت قدر ومنزلت ما در اين پايه اى وگمان مى كنى كه اينها با رفعت شأن ما منافات دارد ونمى دانى كسى را كه خدا بلند كرد به اينها پست نمى شود. پس به دست مبارك خود اشاره كرد به جانبى چون به آن جانب نظر كردم بستانها ديدم به انواع رياحين آراسته وباغها ديدم كه به انواع ميوه ها پيراسته ونهرها ديدم كه در صحن آن باغها جارى بود وقصرها وحوران وغلمان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آنها را خيال نكرده بودم، از مشاهده اين احوال ديده ام حيران و عقلم پريشان شد. پس حضرت فرمود ما هرجا كه باشيم اينها از براى ما مهيا است و در كاروان گدايان نيستيم. (٦٠)

مكافات تهمت

سوم مسعودى در(اثبات الوصية)روايت كرده كه چون حضرت امام على نقىعليها‌السلام داخل خانه متوكل شد ايستاد مشغول به نماز گشت بعضى از مخالفين آمد ايستاد مقابل آن حضرت وگفت: تا كى رياكارى مى كنى؟ حضرت تا اين جسارت را شنيد تعجيل فرمود در نماز خود وسلام داد پس روكرد به اوو فرمود: اگر دروغ گفتى در اين نسبتى كه به من دادى خدا تورا از بيخ بركند تا اين كلمه را فرمود آن مرد افتاد وبمرد وقصه اوخبر تازه اى شد در خانه متوكل. (٦١)

نذر مادر متوكل براى امام هادىعليها‌السلام

چهارم شيخ كلينى وشيخ مفيد وديگران از ابراهيم بن محمّد طاهرى روايت كرده اند كه خراجى يعنى قرحه وجراحتى در بدن متوكل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد وكسى جرأت نمى كرد كه نيشترى به آن برساند پس مادر متوكل نذر كرد كه اگر عافيت يابد مال جليلى براى حضرت امام على نقىعليها‌السلام بفرستد، پس فتح بن خاقان به متوكل گفت كه اگر مى خواهى [كسى ] نزد حضرت امام على نقىعليها‌السلام بفرستيم شايد دوايى براى اين مرض بفرمايد، گفت: بفرستيد. چون به خدمت آن حضرت رفتند وحال اورا غرض كردند فرمود كه پشكل گوسفند را كه در زير پاى گوسفند ماليده شده در گلاب بخيسانند وبر آن خراج بندند كه نافع استا ان شأ اللّه تعالى. چون آن خبر را آوردند جمعى از اتباع خليفه كه حاضر بودند خنديدند واستهزأ كردند. فتح بن خاقان گفت مى دانم كه حرف آن حضرت بى اصل نيست وآنچه فرموده ناست به عمل آوريد ضررى نخواهد داشت، چون دوا را بر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد ومتوكل از درد والم راحت يافت ومادرش مسرور شده پس ده هزار دينار در كيسه كرده سر كيسه را مهر كرد وبراى آن جناب فرستاد. چون متوكل از آن مرض شفا يافت مردى كه اورا بطحايى مى گفتند نزد متوكل بود بد آن حضرت را بسيار گفت، وگفت اسلحه و اموال بسيار جمع كرده است وداعيه خروج دارد، پس شبى متوكل، سعيد حاجب را طلبيد وگفت: بى خبر به خانه امام على نقىعليها‌السلام برووهرچه در آنجا از اسلحه واموال كه بيابى براى من بياور.

سعيد گفت: در ميان شب نردبانى برداشتم وبه خانه آن حضرت رفتم ونردبان را بر ديوار خانه گذاشتم چون خواستم به زير روم به واسطه تاريكى راه را گم كردم و حيران شدم ناگاه حضرت از اندرون خانه مرا ندا كرد كه اى سعيد! باش تا شمع از براى توبياورند. چون شمع آوردند به زير رفتم ديدم كه حضرت جبه اى از پشم پوشيده وعمامه اى از پشم به سر بسته وسجاده خود را بر روى حصيرى گسترده و بر بالاى سجاده روبه قبله نشسته است پس فرمود كه بروودر اين خانه ها بگرد و تفتيش كن من رفتم وجميع حجره هاى خانه را تفتيش كردم در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكل بود ويك كيسه سر به مهرى ديگر پس فرمود كه مصلاى مرا بردار چون برداشتم در زير مصلاشمشيرى يافتم كه غلاف چوبى داشت وبر روى آن غلاف هيچ نگرفته بودند آن شمشير را با دوبدره زر برداشتم و نزد متوكل رفتم، چون مهر مادر خود را بر آن ديد اورا طلبيد واز حقيقت حال سؤ ال كرد مادرش گفت: من براى اوفرستاده ام وهنوز مهرش را برنداشته است چون كيسه ديگر را گشود چهارصد دينار در آن بدره بود. پس متوكل يك بدره ديگر به آن ضم كرد وگفت: اى سعيد! اين بدره ها را با آن كيسه وشمشير براى اوببر وعذرخواهى از اوبكن. چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم: اى سيد من! از تقصير من بگذر كه بى ادبى كردم وبى رخصت به خانه تودر آمدم چون از خليفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود:

(وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُونَ) ؛ (٦٢)

يعنى به زودى خواهند دانست آنها كه ستم مى كنند كه بازگشت آنها به سوى كجا است. (٦٣)

اشعار مؤ ثر امام هادىعليها‌السلام در مجلس شراب

پنجم جمعى از علمأ كه از جمله ايشان است مسعودى، روايت كرده اند كه در باب حضرت امام على نقىعليها‌السلام نزد متوكل سعايت كردند وگفتند كه در منزل آن جناب اسلحه بسيار وكاغذهاى زياد است كه شيعيان اواز اهل قم براى او فرستاده اند وآن جناب عزم آن دارد كه بر توخروج كند. متوكل جماعتى از تركان را به خانه آن حضرت فرستاد، ايشان در شب بر خانه آن حضرت هجوم آوردند وبه خانه ريختند وهرچه تفتيش كردند چيزى نيافتند وديدند كه آن حضرت در حجره اى ست ودر را بر روى خود بسته وجامه اى (٦٤) از پشم پوشيده و بر روى زمين كه رمل وريگ ريزه بود نشسته وتوجهش به سوى حق تعالى است و مشغول خواندن آيات قرآن است پس آن جناب را به آن حال مأخودذ داشتند وبه نزد متوكل حمل كردند وگفتند در خانه اوريختيم وچيزى نيافتيم وديديم آن جناب را نشسته بود روبه قبله وقرآن تلاوت مى كرد. ومتوكل در آن حال در مجلس ‍ شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شؤ م بر آن ميشوم وارد كردند و متوكل جام شراب در دستش بود از براى آن جناب تعظيم كرد وآن حضرت را در پهلوى خود نشانيد وجام شراب را به آن حضرت تعارف كرد، آن حضرت فرمود: واللّه! شراب داخل گوش وخون من نشده هرگز، مرا معفودار، پس اورا معفوداشت آنگاه گفت: براى من شعر بخوان. حضرت فرمود: اِنّى قَليل الرِّوايَةِ لِلشِّعْرِ؛ من چندان از شعر روايت نشده ام، گفت: از اين چاره اى نيست پس حضرت انشاد فرمود اين اشعار را كه مشتمل است بر بى وفايى دنيا ومرگ سلاطين وذلت و خوارى ايشان پس از مرگ:

باتُوا عَلى قُلَلِ الاَجْبالِ تَحْرِسُهُمْ

غُلْبُ الرِّجالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ

وَ اسْتَنْزِلُوا بَعْدَ عِزَّ مِنْ مَعاقِلِهِمْ

وَ اُسْكِنُوا حُفَرا يا بِئْسَما نَزَلوُا

نداهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهمُ (٦٥)

اَيْنَ الاَساوِرُ(٦٦)وَ التّيجانُ وَالْحُلَلُ

اَيْنَ الْوُجُوهُ الّتَى كانَتْ مُنَعَّمَةً

مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الاَسْتارُ وَ الكُلَلُ

فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حينَ سآئِلَهُمْ

تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَنْتَقِلُ

قَدْ طالَ ما اَكَلُوا دَهْرا وَ قَدْ شَرِبُوا

وَاَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الاَكْلِ قَدْ اُكِلُوا

متوكل از شنيدن اين اشعار گريست به اندازه اى كه اشك چشمش ريشش را تر كرد و حاضرين نيز گريستند، وبه روايت(كنزالفوائد)كراچكى، متوكل جام شراب را بر زمين زد وعيشش منغض شد، (٦٧) وبه روايت اول پرسيد از آن حضرت كه قرض دارى؟ فرمود: بلى چهار هزار دينار، پس چهار هزار دينار به آن حضرت بخشيد واورا مكرما به خانه اش رد كرد. (٦٨)

شمشيرداران نامرئى

ششم قطب راوندى روايت كرده است از فضل بن احمد كاتب از پدرش احمد بن اسرائيل كاتب معتز باللّه بن متوكل كه گفت: روزى من با معتز به مجلس متوكل رفتم واوبر كرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوايستاده بود پس معتز سلام كرد و ايستاد، من در عقب اوايستادم. وقاعده چنان بود كه هرگاه معتز داخل مى شد اورا مرحبا مى گفت وتكليف نشستن مى كرد. در اين روز از غايت غضب وتغييرى كه در حال اوبود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتش متغير مى گرديد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنكه تودر حق اوسخن مى گويى چنين وچنان كرده است و(فتح)آتش خشم اورا فرومى نشانيد ومى گفت: اينها بر اوافترأ است واواز اينها برى است، فايده نمى كرد وخشم اوزياده مى شد ومى گفت: به خدا سوگند كه اين مراثى را مى كشم كه دعوى دروغ مى كند ورخنه در دولت من مى افكند پس گفت بياور چهار نفر از غلامان خزر (٦٩) جلف را كه چيزى نمى فهمند. ايشان را حاضر كرد، چون حاضر شدند به هر يك از ايشان شمشيرى داد وايشان را امر كرد كه چون حضرت امام على نقىعليها‌السلام حاضر شود اورا به قتل آورند و گفت: به خدا سوگند كه بعد از كشتن جسد اورا هم خواهم سوخت. بعد از ساعتى ديدم كه حجاب متوكل آمدند وگفتند: آمد! ناگاه ديدم كه حضرت داخل شد و لبهاى مباركش حركت مى كرد ودعايى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هيچ وجه در آن حضرت نبود، چون نظر متوكل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زير افكند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مباركش را ميان دوديده اش را بوسيد وشمشير در دستش بود گفت: اى آقاى من! اى فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، اى بهترين خلق! اى پسر عم من ومولاى من، اى ابوالحسن، وحضرت مى فرمود: اعيذك باللّه يا اميرالمؤ منين عفوكن من را از گفتن اين كلمات. متوكل گفت: براى چه تصديق كشيده اى وآمده اى در چنين وقتى؟ حضرت فرمود كه پيك توآمد در اين وقت وگفت متوكل تورا طلبيده، متوكل گفت: دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سيد من، به همان جا كه آمدى، پس ‍ گفت: اى فتح بن خاقان، اى عبداللّه، اى معتز! مشايعت كنيد آقاى خودتان وآقاى مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمين افتادند وسجده به جهت تعظيم آن حضرت نمودند. چون حضرت بيرون رفت متوكل غلامان را طلبيد وترجمان را گفت كه از ايشان سؤ ال كن كه به چه سبب امر نسبت به اوبه جا نياورديد؟ ايشان گفتند از مهابت آن حضرت بى اختيار شديم چون پيدا شد در دور اوزياده از صد شمشير برهنه ديديم وآن شمشيرداران را نمى توانستيم ديد ومشاهده اين حالت مانع شد ما را از آنكه امر را به عمل آوريم و دل ما پر از بيم وخوف شد. پس متوكل روبه(فتح)آورد وگفت: اين امام تواست وخنديد،(فتح)شاد شد به آنكه آن بليه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد. (٧٠)

ملاقات صقر با امام هادىعليها‌السلام در زندان

هفتم ابن بابويه وديگران روايت كرده اند از صقر بن ابى دلف كه چون حضرت امام على نقىعليها‌السلام را به سرّ من رأى آوردند به خدمت آن حضرت رفتم كه خبرى از آن جناب بگيرم وآن حضرت را نزد زرافه حاجب متوكل محبوس كرده بودند چون نزد اورفتم گفت: به چه كار آمده اى؟ گفتم: به ديدن شما آمده ام، ساعتى نشستيم چون مجلس خلوت شد گفت: گويا آمده اى كه خبرى از صاحب وامام خود بگيرى؟ من ترسيدم وگفتم صاحب من خليفه است. گفت: ساكت شو، كه مولاى توبر حق است ومن نيز اعتقاد تورا دارم واورا امام مى دانم، پس گفت: آيا مى خواهى نزد اوبروى؟ گفتم: بلى، گفت: ساعتى صبر كن كه صاحب البريد بيرون رود، وچون بيرون رفت كسى با من همراه كرد وگفت ببر اورا به نزد علوى كه محبوس است اورا نزد اوبگذار وبرگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم ديدم بر روى حصيرى نشسته است ودر برابرش قبرى كنده اند پس سلام كردم ودر خدمت آن جناب نشستم حضرت فرمود كه براى چه آمده اى؟ گفتم: آمده ام از احوال شما خبرى گيرم چون نظر من بر قبر افتاد گريان شدم، حضرت فرمود كه گريان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبى به من نمى رسد، گفتم: الحمدللّه. پس از معنى حديث لاتُعادُوا الاَيامَ فَتُعاديكُمْ پرسيدم، حضرت جواب اورا داد آنگاه فرمود: وداع كن و بيرون روكه ايمن نيستم بر توومى ترسم اذيتى به توبرسد. (٧١)

متوكل فقط سه روز زنده است

هشتم سيد بن طاوس وديگران روايت كرده اند كه چون متوكل، فتح بن خاقان وزير خود را خواست اعزاز واكرام نمايد ومنزلت اورا نزد خود بر ديگران ظاهر گرداند، ودر حقيقت غرض اونقص شأن واستخفاف قدر امام على نقىعليها‌السلام بود و اين امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمى با فتح بن خاقان سوار شد وحكم كرد كه جميع امرا وعلمأ وسادات واشراف واعيان در ركاب ايشان پياده بروند و از جمله آنها امام على نقىعليها‌السلام بود، زرافه حاجب متوكل گفت كه من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پياده مى رفت وتعب بسيار مى كشيد وعرق از بدن مباركش مى ريخت من نزديك آن جناب رفتم وگفتم: يابن رسول اللّه! چرا شما خود را تعب مى فرماييد؟ حضرت فرمود كه غرض اينها استخفاف من است ولكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه صالح نيست. به روايت ديگر فرمود كه يك ريزه ناخن من نزد حق تعالى گرامى تر است از ناقه صالح وفرزند او، زرافه گفت: چون به خانه برگشتم اين قصه را با معلم اولاد خود كه گمان تشيع به اوداشتم نقل كردم او سوگند داد مرا كه توالبته از آن حضرت شنيدى اين سخن را؟ من سوگند ياد كردم كه شنيدم، پس گفت: فكر كار خود بكن كه متوكل سه روز ديگر هلاك مى شود تا از قضيه اوآسيبى به اونرسد، من گفتم از چه دانستى؟ گفت: براى آنكه حضرت دروغ نمى گويد وحق تعالى در قصه قوم صالح فرموده است(تمَتَّعُوا فى دارِكُْم ثَلاثَةَ اَيّامٍ) (٧٢) وايشان بعد از پى كردن ناقه به سه روز هلاك شدند. من چون اين سخن را از اوشنيدم اورا دشنام دادم وبيرون كردم. چون اوبيرون رفت با خود انديشه كردم گفتم بسا باشد كه اين سخن راست باشد، اگر احتياطى در امور خود بكنم به من ضررى نخواهد داشت. پس اموال خود را كه پراكنده بود جمع كردم وانتظار انقضاى سه روز مى كشيدم، چون روز سوم شد منتصر فرزند متوكل با اتراك وغلامان مخصوص اوبه مجلس اوآمدند واورا با فتح بن خاقان پاره پاره كردند. بعد از مشاهده اين حال اعتقاد به امامت آن حضرت نمودم وبه خدمت او رفتم آنچه ميان من وآن معلم گذشته بود عرض كردم، فرمود معلم راست گفته من در آن روز بر اونفرين كردم وحق تعالى دعاى مرا مستجاب گردانيد. (٧٣)

مؤ لف گويد: اذيت وآزار كه از متوكل به حضرت امام على نقىعليها‌السلام رسده چه به خود آن حضرت چه به شيعيان ودوستان وعلويين واولاد حضرت فاطمهعليها‌السلام چه به قبر امام حسينعليها‌السلام وزوار آن حضرت كه بازگشت تمام به آن حضرت است، زياده از آن است كه در حوصله بيان بگنجد چه آنكه متوكل اكفر بنى عباس بوده چنانكه بر اخبار غيبيه اميرالمؤ منينعليها‌السلام از اوبه اين وصف تعبير شده: ومردى خبيث السريرة وپست فطرت وسخت نانجيب بود وبا آل ابوطالب سخت دشمنى مى كرد. وبه ظن وتهمت ايشان را اخذ مى نمود و پيوسته در صدد اذيت وآزار ايشان بود واصرار اودر باب محوآثار قبر شريف حضرت امام حسينعليها‌السلام واذيت وآزار اوبه زوار آن حضرت اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ وَ اَبْيَنُ مِنَ الاَمْسِ است وما در(كتاب تتمة المنتهى)به طور اختصار نگارش داديم. وقرمائى كه يكى از علماى اهل سنت است در(اخبار الدول)گفته كه در سنه دويست وسى وهفت متوكل امر كرد قبر امام حسينعليها‌السلام را هدم كنند وخانه هاى اطراف قبر را نيز خراب كنند وزراعت نمايند در آنجا ومنع كرد مردم را از زيارت آن حضرت وزمين كربلارا شخم وشيار كرد مسلمانان خيلى متألم شدند از اين جهت واهل بغداد بر ديوارها فحش ودشنام براى اونوشتند وشعرأ اورا هجوكردند، از جمله در هجو او گفتند:

تَاللّهِ اِنْ كانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ اَتَتْ

قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نِبِيهِّا مِظْلُوما

فَلَقَدْ اَتاهُ بَنُواَبيِه بِمِثلِها

هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوما

اَسَفُوا عَلى اَنْ لايَكُونُوا شارِكُوا

فى قَتْلِهِ فَتَتَّبِعُوهُ رَميما (٧٤)

ابوالفرج اصفهانى روايت كرده است كه متوكل، عمر بن فرج رخجى را والى مكه و مدينه كرده بود عمر منع كرد مردم را از احسان به آل ابوطالب وسخت در عقب اين كار شد به حدى كه مردم از ترس جان دست از رعايت علويين برداشتند وچندان كار بر اولاد اميرالمؤ منينعليها‌السلام تنگ شد كه زنهاى علويات تمام لباسهاى ايشان كهنه وپاره شده بود ويك لباس درست نداشتند كه نماز در آن بخوانند مگر يك پيراهن كهنه براى ايشان باقى مانده بود كه هرگاه مى خواستند نماز بخوانند يك يك آن پيراهن را به نوبت مى پوشيدند ونماز مى خواندند، پس از فراغ از نماز از تن بيرون مى كردند وديگرى مى پوشيد وخود برهنه به چرخ ‌ريسى مى نشست، پيوسته به اين عسرت گذرانيدند تا متوكل هلاك شد. (٧٥) وشرح خباثت و كفر متوكل طويل واز رشته كلام خارج است واز ملاحظه همين قدر معلوم مى شود كه چه اندازه سخت بر حضرت امام على نقىعليها‌السلام گذشته در ايام او، واللّه المستعان.

ذكر شهادت حضرت امام على نقىعليها‌السلام

بدان كه سال شهادت آن حضرت به اتفاق، در سنه دويست وپنجاه وچهار هجرى بوده ودر روز وفات اختلاف است. جمله اى از علما روز سوم ماه رجب را اختيار كرده اند وبنابر آنكه ولادت آن حضرت در سنه دويست ودوازده باشد سن شريفش ‍ در وقت وفات قريب چهل ودوسال بوده ودر وقت وفات پدر بزرگوارش هشت سال وپنج ماه تقريبا از عمر شريف آن حضرت گذشته بود كه به منصب جليل امامت كبرى وخلافت عظمى سرافراز گرديد ومدت امامت آن جناب سى وسه سال بود.

علامه مجلسى فرموده كه قريب به سيزده سال در مدينه طيبه اقامت فرمود وبعد از آن متوكل آن حضرت را به سرّ من رأى طلبيد وبيست سال در سرّ من رأى توطن فرمود در خانه اى كه اكنون مدفن شريف آن حضرت است. (٧٦)

فقير گويد: بنابر آن روايت است كه متوكل آن حضرت را در سنه دويست وچهل و سه به سامره طلبيد مدت اقامت آن جناب در سامره قريب يازده سال مى شود و بنابر قول مسعودى قريب نوزده سال مى شود، ودرك كرد در ايام عمر شريف خود مقدارى از خلافت مأمون وزمان معتصم وواثق ومتوكل ومنتصر ومستعين ومعتز، ودر ايام معتزّ آن حضرت را زهر دادند وشهيد نمودند.

مسعودى در(مروج الذهب فرموده كه حديث كرد مرا محمّد بن الفرج به مدينه جرجان در محله معروفه به غسان گفت حديث كرد مرا ابودعامه كه گفت: شرفياب شدم خدمت حضرت امام على بن محمد بن على بن موسىعليها‌السلام به جهت عيادت اودر آن علتى كه در آن وفات فرمود، چون خواستم از خدمت آن جناب مراجعت كنم فرمود: اى ابودعامه! حق توبر من واجب شده مى خواهى حديثى براى تونقل كنم كه شاد شوى؟ عرض كردم: خيل شائق ومحتاجم به آن، فرمود: حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على از پدرش على بن موسى از پدرش ‍ موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمّد بن على از پدرش على بن الحسين از پدرش حسين بن على از پدرش على بن ابى طالب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس به من فرمود: بنويس، گفتم: چه بنويسم؟ فرمود: بنويس كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

(بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ الايمانُ ما وَقَّرَتْهُ الْقُلوبُ (٧٧) وَ صَدَّقَتْهُ الاَعْمالُ وَ الاَسْلامُ ما جَرى بِهِ اللَّسانُ وَ حَلَّتْ بِهِ الْمَناكَحَةُ).

ابودعامه گفت: گفتم يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! نمى دانم كه كدام يك از اين دوبهتر است اين حديث يا اسناد آن، فرمود: اين حديث در صحيفه اى است به خط على بن ابى طالب واملأ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هر يك از ماها به ارث رسيده انتهى. (٧٨)

شيخ طبرسى روايت كرده كه ابوهاشم جعفرى رحمه اللّه اين اشعار را در باب علت وكالت حضرت امام على نقىعليها‌السلام گفته:

مادَتِ الاَرْضُ بى وَاَدَّتْ فُؤ ادى

وَاعْتَرَتْنى مَوارِدُ الْعُرَوأ

حينَ قيلَ: الاِمامُ نِضْوٌ عَليلٌ

قُلْتُ: نَفْسى فَدَتْهُ كُلَّ الْفِدأ

مَرِضَ الدّينُ لاِعْتِلالِكَ وَ اعْتَلَّ

وَ غارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّمأ

عَجَبا اَنْ مُنيتَ بِالدأ وَ السُّقمِ

وَ اَنْتَ الاِمامُ حَسْمُ الدّأ

اَنْتَ اسَى الاَدْوأ فِى الدّينِ وَ

الدُّنْيا وَ مْحيى الاَمْواتِ والاَحْيأ

يعنى مضطرب ومتزلزل شد زمين بر من وسنگين شد فؤ اد ودل من فروگرفت مرا تب ولرز هنگامى كه گفتند به امامعليها‌السلام لاغر وعليل گشته، گفتم: جان من فدا وتمام فداى اوباد، پس گفتم مريض وعليل شد دين براى علت تووستارگان آسمان براى مرض توفروشدند اى آقاى من! تعجب مى كنم كه تومبتلابه درد و ناخوشى شوى وحال آنكه توامامى هستى كه درد ومرض را مى برى وقطع مى كنى، وتويى طبيب دردهاى دين ودنيا وتويى كه حيات مى دهى به مردگان و زنده ها. (٧٩)

وبالجمله: بنابر قول شيخ صدوق وبعضى ديگر، معتمد عباسى برادر معتز آن حضرت را مسموم كرد (٨٠) ودر وقت شهادت آن امام غريب غير از امام حسن عسكرىعليها‌السلام كسى نزد بالين آن جناب نبود وچون حضرت از دنيا رحلت فرمود جميع امرا واشراف حاضر شدند، وامام حسنعليها‌السلام در جنازه پدر شهيد خود گريبان چاك زد وخود متوجه غسل وكفن ودفن والد بزرگوار خود شد وآن جناب را در حجره اى كه محل عبادت آن حضرت بود دفن كرد وجمعى از جاهلان احمق بر آن حضرت اعتراض كردند كه گريبان چاك زدن در مصيبت مناسب وشايسته نبود، حضرت فرمود به آن احمقان كه چه مى دانيد احكام دين خدا را، حضرت موسىعليها‌السلام پيغمبر بود ودر ماتم برادر خود هارونعليها‌السلام گريبان چاك زد. (٨١)

شيخ اجل على بن السحين مسعودى رحمه اللّه در(اثبات الوصية)فرموده: حديث كرد ما را جماعتى كه هر كدام از آنها حكايت مى كرد كه در روز وفات حضرت امام على نقىعليها‌السلام در خانه آن حضرت بوديم وجمع شده بودند در آنجا همه بنى هاشم از آل ابوطالب وآل عباس ونيز جمع شده بود بسيارى از شيعه وظاهر نگشته بود به نزد ايشان امر امامت ووصايت حضرت امام حسن عسگرىعليها‌السلام واطلاع نداشتند بر امر آن حضرت غير ثقات ومعتمدانى كه امام على نقىعليها‌السلام نزد ايشان نص بر امامت آن حضرت فرموده بود پس ‍ حكايت كردند آن جماعتى كه در آنجا حاضر بودند كه همگى در مصيبت وحيرت بودند كه ناگاه از اندرون خانه بيرون آمد خادمى وصدا زد خادم ديگر را وگفت: اى رياش! بگير اين رقعه را وببر به خانه اميرالمؤ منين وبده آن را به فلان وبگوكه اين رقعه را حسن بن على داده. مردم چون اسم مبارك حضرت امام حسن پسر حضرت امام على نقىعليها‌السلام را شنيدند چشم برداشتند تا مگر آن حضرت را بنگرند پس ديدند باز شد درى از صدر رواق وبيرون آمد خادم سياهى پس از آن بيرون آمد حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام در حالى كه دريغ وافسوس خورنده وسر برهنه با جامه چاك زده بود وبر تن آن حضرت بود(ملحم)كه يك نوع جامه اى است وآستر داشت وسفيد رنگ بود وصورت آن جناب مانند صورت پدر بزرگوارش بود وبه هيچ وجه از آن فروگذار نكرده بود ودر خانه آن حضرت اولاد متوكل بودند وبعضى از ايشان ولايت عهد داشتند. پس چون حضرت را ديدند باقى نماند احدى مگر آنكه از جاى خود برخاست وابواحمد موفق ابن متوكل كه وليعهد بود به سوى آن حضرت در آورد ومعانقه كرد با آن جناب وگفت: مرحبا پسر عمم! پس حضرت نشست مابين دودر رواق ومردم به تمامى مقابل آن حضرت نشستند وپيش از آنكه آن جناب بيايد آن خانه مانند بازار بود از احاديث و گفتگولكن چون امام حسنعليها‌السلام آمد ونشست تمامى سكوت كردند ديگر شنيده نمى شد چيزى مگر عطسه يا سرفه. در اين هنگام جاريه اى از اندرون بيرون آمد در حالى كه ندبه مى كرد بر حضرت امام على نقىعليها‌السلام ، امام حسنعليها‌السلام فرمود نيست اينجا كسى كه ساكت كند اين جاريه (٨٢) را؟ شيعيان مبادرت كردند به سوى او، آن جاريه داخل در اندرون شد پس خادمى بيرون آمد و مقابل آن حضرت ايستاد، حضرت برخاست وجنازه حضرت امام على نقىعليها‌السلام را بيرون آوردند، حضرت با جنازه حركت فرمود بردند آن جنازه نازنين را تا شارعى كه مقابل خانه موسى بن بغا بوده، پس معتمد بر آن حضرت نماز خواند و پيش از آنكه حضرت امام حسنعليها‌السلام از اندرون بيرون بيايد بر آن حضرت نماز خوانده بود پس آن جناب را دفن كردند در خانه اى از خانه هاى آن حضرت. (٨٣)

ونيز مسعودى گفته در(مروج الذهب)كه وفات يافت حضرت امام على نقىعليها‌السلام در روز دوشنبه چهار روز به آخر جمادى الا خر مانده سنه دويست وپنجاه وچهار، هنگامى كه جنازه آن حضرت را حركت مى دادند شنيدند جاريه اى مى گويد: ماذا لَقينا فى يوْمِ الاِثنيْنِ قَديما وَ حَديثا؛ يعنى ما چه كشيديم از نحوست روز دوشنبه از قديم الا يام تا اين زمان واشاره كرد به اين كلمه به روز وفات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجلافت منافقين طغام(وَ الْبَيْعَة الَّتى عَمَّ شُؤْمُهَا الاِسْلامْ). (٨٤) ودور نيست كه اين جاريه همان باشد كه حضرت امام حسنعليها‌السلام ندبه اورا شنيد واين كلمات چون خلاف تقيه بود حضرت نپسنديد.

و نيز مسعودى در(اثبات الوصية)نقل كرده كه شدت كرد گرمى هوا بر حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام در تشييع جنازه پدر بزرگوارش در رفتن در شارع براى نماز به آن حضرت ودر برگشتن بعلاوه زحمتى كه بر آن حضرت رسيد از كثرت جمعيت وفشار مردم آن جناب را، پس در وقتى كه برگشت به منزل برود در بين راه رسيد به دكان بقالى كه آب پاشيده بود به طورى كه خنك شده بود، حضرت چون هواى خنك آنجا را ديد سلام كرد بر آن مرد ورخصت خواست كه آنجا بنشيند لحظه اى استراحت كند، آن مرد اذن داد آن حضرت در آنجا نشست ومردم نيز اطراف آن جناب ايستادند، در اين هنگام جوان خوشرويى با جامه نظيف وارد شد در حالى كه سوار بر استر اشهبى وجامه اى كه در زير قبا داشت سفيد بود پس از استر پياده گشت واز آن حضرت خواست كه سوار شود پس آن جناب سوار شد تا به خانه آمد وپياده گشت واز عصر همان روز بيرون آمد از ناحيه آن حضرت توقيعات وغير آن همچنان كه از ناحيه والد بزرگوارش بيرون مى آمد گويا مردم فاقد نشدند مگر شخص حضرت امام على نقىعليها‌السلام را. (٨٥)