منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35234
دانلود: 2483


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35234 / دانلود: 2483
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل چهارم: در معجزات باهرات و خوارق عادات كه از حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام صادرشده است

سنگريزه طلايى

بدان معجزاتى كه از آن حضرت نقل شده در ايام غيبت صغرى و زمان تردد خواص و نواب نزد آن حضرت بسيار است و چون اين كتاب را گنجايش بسط نيست لاجرم به ذكر قليلى از آن اكتفا مى شود.

اول شيخ كلينى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از مردى از اهل مدائن كه گفت: با رفيقى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جوانى نزديك ما نشسته بود و ازارى و ردايى پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را صد و پنجاه دينار مى ارزيد و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال كرد او را رد كرديم نزديك آن جوان رفت و از او سؤ ال كرد جوان از زمين چيزى برداشت و به او داد، سائل او را دعاى بسيار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد. نزد سائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيز به تو داد كه آن قدر او را دعا نمودى؟ به ما نمود سنگريزه طلائى كه مانند ريگ دندانه ها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود، به رفيق خود گفتم كه امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستيم؛ زيرا كه به اعجاز او سنگريزه طلا شد. پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم، پرسيديم از جماعتى كه در دور او بودند از اهل مكه و مدينه كه اين مرد كى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پياده به حج مى آيد. (٩٩)

حكايت حاكم قم

دوم قطب راوندى در(خرائج)از حسن مسترق روايت كرده است كه گفت: روزى در مجلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحيه حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام و غيبت آن حضرت مذكور شد و من استهزأ مى كردم به اين سخنان، در اين حال عموى من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم، گفت: اى فرزند! من نيز اعتقاد تو را داشتم در اين باب تا آنكه حكومت قم را به من دادند در وقتى كه اهل قم بر خليفه عاصى شده بودند، و هر حاكمى كه مى رفت او را مى كشتند و اطاعت نمى كردند پس لشكرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحيه طرز رسيدم به شكار رفتم، شكارى از پيش من به در رفت از پى آن رفتم و بسيار دور رفتم تا به نهرى رسيدم در ميان نهر روان شدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بيشتر مى شد در اين حال سوارى پيدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غير چشمهايش در زير آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت: اى حسين و مرا امير نگفت و به كنيت نيز ياد نكرد بلكه از روى تحقير نام مرا برد، گفت: چرا غيب مى كنى و سبك مى شمارى ناحيه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم كه از چيزى نمى ترسيدم، از سخن او بلرزيدم و گفتم: مى نمايم اى سيد من آنچه فرمودى، گفت: هرگاه برسى به آن موضعى كه متوجه آن گرديدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوى و كسب كنى آنچه كسب مى كنى خمس آن را به مستحقش برسان، گفتم: شنيدم و اطاعت مى كنم، پس ‍ فرمود: برو با رشد و صلاح. و عنان اسب خود را گردانيد و روانه شد و از نظر من غائب گرديد و ندانستم به كجا رفت و از جانب راست و چپ او را بسيار طلب كردم و نيافتم. ترس و رعب من زياده شد و برگشتم به سوى عسكر خود و اين حكايت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسيدم و گمان داشتم كه با ايشان محاربه خواهم كرد، اهل قم به سوى من بيرون آمدند و گفتند هركه مخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى كرديم و چون تو از مايى و به سوى ما آمده اى ميان ما و تو مخالفتى نيست داخل شهر شو و تدبير شهر به هر نحو كه خواهى بكن، مدتى در قم ماندم و اموال بسيار زياده از آنچه توقع داشتم جمع كردم پس امراى خليفه بر من و كثرت اموال من حسد بردند و مذمت من نزد خليفه كردند تا آنكه مرا عزل كرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و به خانه خود برگشتم و مردم به ديدن من مى آمدند. در اين حال محمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تكيه كرد، من از اين حركت او بسيار به خشم آمدم و پيوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نشسته بود و حركت نمى كرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زياده مى شد چون مجلس منقضى شد به نزديك من آمد و گفت: ميان من و تو سرى هست بشنو، گفتم: بگو، گفت: صاحب اسب اشهب و نهر مى گويد كه ما به وعده خود وفا كرديم پس آن قصه به يادم آمد و لرزيدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گرفتم و به اندرون بردم و در خزينه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسليم كردم و بعضى از اموال را كه من فراموش كرده بودم او به ياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام شك نكردم، پس حسن ناصرالدوله گفت من نيز تا اين قصه را از عم خود شنيدم شك از دل من زائل شد و يقين نمودم امر آن حضرت را. (١٠٠)

دعاى امام زمان (عج ) براى تولد شيخ صدوق

سوم شيخ طوسى و ديگران روايت كرده اند كه على بن بابويه عريضه اى به خدمت حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام نوشت و به حسين بن روح رضى اللّه عنه داد و سؤ ال كرده بود در آن عريضه كه حضرت دعا كند از براى او كه خدا فرزندى به او عطا كند، حضرت در جواب نوشت كه دعا كرديم از براى تو و خدا تو را در اين زودى دو فرزند نيكوكار روزى خواهد كرد. پس در آن زودى از كنيزى حق تعالى او را دو فرزند داد يكى محمد و ديگرى حسين، و از محمّد تصانيف بسيار ماند كه از جمله آنها (كتاب من لايحضره الفقيه) است و از حسين نسل بسيار از محدثين به هم رسيد و محمّد فخر مى كرد كه به دعاى حضرت قائمعليها‌السلام به هم رسيده ام و استادان او، او را تحسين مى كردند و مى گفتند كه سزاوار است كسى كه به دعاى حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام به هم رسيده چنين باشد. (١٠١)

درهم شكستن توطئه معتضد عباسى

چهارم شيخ طوسى از رشيق روايت كرده است كه(معتضد خليفه)فرستاد مرا با دو نفر ديگر طلب نمود و امر كرد كه هر يك دو اسب با خود برداريم يكى را سوار شويم و ديگرى را به جنبيت بكشيم يعنى يدك كنيم و سبكبار به تعجيل برويم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام را به ما نشان داد و گفت به در خانه مى رسيد كه غلام سياهى بر آن در نشسته است پس داخل خانه شويد و هركه در آن خانه بابيد سرش را براى من بياوريد. چون به خانه حضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهى نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و مى بافت پرسيديم كه كى در اين خانه هست؟ گفت صاحبش و هيچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از ما پروا نكرد، چون داخل خانه شديم خانه بسيار پاكيزه اى ديديم و در مقابل پرده اى مشاهده كرديم كه هرگز از آن بهتر نديده بوديم كه گويا الحال از دست كارگر در آمده است و در خانه هيچ كس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بزرگى به نظر آمد كه گويا درياى آبى در ميان آن حجره ايستاده و در منتهاى حجره حصيرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصير مردى ايستاده است نيكوترين مردم به حسب هيئت و مشغول نماز است و هيچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حجره گذاشت كه داخل شود در ميان آن غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست دراز كردم و او را بيرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفيق ديگر اراده كرد كه داخل شد و حال او بدين منوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم كه نزد كى مى آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه مى نمايم به سوى خدا از اين كردار، پس به هيچ وجه متوجه گفتار من نشد و مشغول نماز بود، ما را هيبتى عظيم در دل به هم رسيد و برگشتيم و(معتضد)انتظار ما را مى كشيد و به دربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را به نزد او برند، پس در ميان شب رسيديم و داخل شديم و تمام قصه را نقل كرديم، پرسيد كه پيش از من با ديگرى ملاقات كرديد و با كسى حرفى گفتيد؟

گفتيم: نه. پس سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر بشنوم كه يك كلمه از اين واقعه را به ديگرى نقل كرده ايد هر آينه، همه را گردن بزنم. و ما اين حكايت را نقل نتوانستيم بكنيم مگر بعد از مردن او. (١٠٢)

تكذيب ادعاى جعفر كذاب

پنجم محمّد بن يعقوب كلينى روايت كرده است از يكى از لشكريا خليفه عباسى كه گفت من همراه بودم كه نسيم غلام خليفه به سرّ من رأى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام را شكست بعد از فوت آن حضرت، پس حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام از خانه بيرون آمد و تبرزينى در دست داشت و به نسيم گفت: كه چه مى كنى در خانه من؟ نسيم بر خود بلرزيد و گفت: جعفر كذاب مى گفت كه از پدرت فرزندى نمانده است، اگر خانه از تست ما بر مى گرديم پس از خانه بيرون آمديم. على بن قيس راوى حديث گويد كه يكى از خادمان خانه حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتى كه آن شخص نقل كرد، آيا راست است؟ گفت: كى تو را خبر داد؟ گفتم: يكى از لشكريان خليفه، گفت: هيچ جيز در عالم مخفى نمى ماند. (١٠٣)

فرمايش امام زمانعليها‌السلام درباره اموال قمى ها

ششم شيخ ابن بابويه و ديگران روايت كرده اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاى حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام بود سعد بن عبداللّه را كه از ثقات اصحاب است با خود برد به خدمت آن حضرت كه از آن حضرت مسأله اى چند مى خواست سؤ ال كند، سعد بن عبداللّه گفت كه چون به در دولت سراى آن حضرت رسيديم، احمد رخصت دخول از براى خود و من طلبيد و داخل شديم، احمد با خود هميانى داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود، و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يكى را يكى از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسيديم در دامن آن حضرت طفلى نشسته بود مانند(مشترى)در كمال حسن و جمال و در سرش دو كاكل بود و در نزد آن حضرت گوى طلا بود به شكل انار كه به نگين هاى زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكى از اكابر بصره به هديه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و كتابت مى فرمود چون آن طفل مانع مى شد آن گوى را مى انداخت كه طفل از پى آن مى رفت و خود كتابت مى فرمود، چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرت نهاد، حضرت به آن طفل فرمود كه اينها هدايا و تحفه هاى شيعيان تست بگشا و متصرف شو، آن طفل يعنى حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام گفت: اى مولاى من! آيا جايز است كه من دست طاهر خود را دراز كنم به سوى مالهاى حرام؟! پس حضرت عسكرىعليها‌السلام فرمود كه اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است تا حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند، پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت فرمود كه اين از فلان است كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دينار) در اين كيسه است چهل و پنج اشرفى از قيمت ملى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سه دينار است، حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند، بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند؟ فرمود: كه در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه به تاريخ فلان سال زده اند و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصف نقشش محو شده است و يك دينار مقراض ‍ شده ناقصى هست كه يك دانگ و نيم است و حرام در اين كيسه همين دو دينار است و وجه حرمتش اين است كه صاحبش را در فلان سال در فلان ماه نزد جولايى كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود و مدتى بر اين گذشت كه دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است.

چون كيسه را احمد گشود و دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام فرمود كه مال فلان است كه در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در اين صره است و ما دست بر اين دراز نمى كنيم، پرسيد چرا؟ فرمود كه اين اشرفى ها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود و حصه خود را زياد كيل كرد و گرفت مال آنها در آن ميان است، حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند، پس به احمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمى خواهيم و اينها حرام است تا اينكه همه را به اين نحو تميز فرمود. و چون سعد بن عبداللّه خواست كه مسايل خود را بپرسد حضرت عسكرىعليها‌السلام فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچه مى خواهى و اشاره به حضرت صاحبعليها‌السلام نمود. پس جميع مسائل مشكله را پرسيد و جوابهى شافى شنيد و بعضى از سؤ الها كه از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود. (حديث طولانى است در ساير كتب ايراد نموده ام.) (١٠٤)

شيعه شدن غانم هندى

هفتم شيخ كلينى و ابن بابويه و ديگران رحمه اللّه روايت كرده اند به سندهاى معتبر از(غانم هندى)كه گفت: من با جماعتى از اصحاب خود در شهر كشمير بوديم از بلاد هند و چهل نفر بوديم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسى ها مى نشستيم و همه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم را خوانده بوديم و حكم مى كرديم ميان مردم و ايشان را دانا مى گردانيديم در دين خود و فتوى مى داديم ايشان را در حلال و حرام ايشان و همه مردم رجوع به ما مى كردند پادشاه و غير او.

روزى نام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مذكور ساختيم و گفتيم آن پيغمبرى كه در كتابها نام او مذكور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما كه تفحص كنيم احوال او را و از پى آثار او برويم. پس رأى همه بر اين قرار گرفت كه من بيرون آيم و از براى ايشان احوال آن حضرت را تجسس نمايم. پس بيرون آمدم و مال بسيار با خود برداشتم پس دوازده ماه گرديدم تا به نزديك كابل رسيدم و جماعتى از تركان برخوردند و زخم بسيار بر من زدند و اموال مرا گرفتند، حكم كابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در اين وقت داود بن عباس والى بلخ بود، چون خبر من به او رسيد كه از براى طلب دين حق از هند بيرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متكلمين كرده ام، مرا به مجلس خو طلبيد و فقها و علما را جمع كرد كه با من گفتگو كنند، گفتم: من از شهر خود بيرون آمده ام كه طلب نمايم و تجسس كنم پيغمبرى را كه نام و صفات او را در كتب خود خوانده ايم، گفتند: نام او كيست؟ گفتم: محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، گفتند: آن پيغمبر ما است كه تو او را طلب مى نمايى. من شرايع و دين آن حضرت را از ايشان پرسيدم، بيان كردند. به ايشان گفتم: مى دانم كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيغمبر است اما نمى دانم كه آنچه شما مى گوييد اين است كه من او را طلب مى كنم يا نه؟ بگوييد او در كجا مى باشد تا بروم به نزد او و سؤ ال كنم از او علامتها و دلالتها كه نزد من است، و در كتب خوانده ام اگر آن باشد كه من طلب مى نمايم ايمان بياورم به او. گفتند: او از دنيا رفته است. گفتم: وصى و خليفه او كيست؟ گفتند: ابوبكر. گفتم: نامش را بگوييد اين كنيت او است. گفتند: نامش عبداللّه پسر عثمان است و نسب او را به قريش ذكر كردند. گفتم: نسب پيغمبر خود را بيان كنيد، گفتند: گفتم: اين آن پيغمبر نيست كه من طلب او مى نمايم، آنكه من او را طلب مى نمايم خليفه او برادر او است در دين و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان او است و آن پيغمبر را فرزندى نيست بر روى زمين به غير فرزندان اين مردى كه خليفه او است. چون فقهأ ايشان اين سخنان را شنيدند برجستند و گفتند: اى امير! من دينى دارم و به دين خود متمسكم و از دين خود مفارقت نمى كنم من تا دينى قويتر از آن كه دارم بيابم. من صفات پيغمبر را خوانده ام در كتابهايى كه خدا بر پيغمبرانش فرستاده است، و من از بلاد هند بيرون آمده ام و دست برداشته ام از عزتى كه در آنجا داشتم از براى طلب او، چون تجسس كردم امر پيغمبر شما را از آنچه شما بيان كرديد موافق نبود به آنچه من در كتب خوانده ام دست از من برداريد.

پس والى بلخ فرستاد حسين بن اسكيب را از اصحاب حضرت امام حسن عسكرىعليها‌السلام بود طلبيد و گفت: با اين مرد هندى مباحثه كن. حسين گفت: اصلحك اللّه نزد تو فقها و علما هستند و ايشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت: چنانچه من مى گويم با او مناظره كن و او را به خلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطرنشان او كن. پس حسين مرا به خلوت برد بعد از آنكه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گرديد گفت: آن پيغمبرى كه طلب مى نمايى همان است كه ايشان گفتند اما خليفه او را غلط گفته اند آن پيغمبر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او علىعليها‌السلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمهعليها‌السلام دختر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و پدر حسن و حسينعليهما‌السلام كه دخترزاده محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اند، غانم گفت: من گفتم همين است آنكه من مى خواستم و طلب مى كردم. پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم: اى امير! يافتم آنچه طلب مى كردم (وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ)عليها‌السلام پس والى، نيكى و احسان بسيار به من كرد و به حسين گفت: كه تفقد احوال او بكن و از او باخبر باش. پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسايلى كه به آن محتاج بودم موافق مذهب شيعه از نماز و روزه و ساير فرايض از او اخذ كردم، و من به حسين گفتم ما در كتب خود خوانده ايم كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خاتم پيغمبران است و پيغمبرى بعد از او نيست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خليفه او است و پيوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ايشان و تا منقضى شود دنيا پس كيست وصى وصى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ گفت: امام حسن و بعد از او امام حسينعليهما‌السلام دو پسر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام و بيان كرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنكه طلب ناحيه مقدسه آن حضرت بنمايم شايد به خدمت او توانم رسيد.

راوى گفت: پس غانم آمد به قم و با اصحاب ما صحبت داشت و در سال دويست و شصت و چهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفيقى بود از اهل سند كه با و رفيق شده بود در تحقيق مذهب حق، غانم گفت: خوشم نيامد از بعض اخلاق آن رفيق، از او جدا شدم و از بغداد بيرون آمدم تا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس يا وارد قريه عباسيه شدم نماز كردم و متفكر بودم در آن امرى كه در طلب آن سعى مى كنم ناگاه مردى به نزد من آمد و گفت: تو فلانى و مرا به نامى خواند كه در هند داشتم و كسى بر آن مطلع نبود، گفتم: بلى! گفت: اجابت كن مولاى خود را كه تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غير مأنوس برد تا داخل خانه و بستانى شدم ديدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فرمود: خوش آمدى اى فلان! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنكه مجموع آن چهل نفر كه رفيقان من دارند نام برد و احوال هر يك را پرسيد و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جميع اين سخنان را به كلام هندى و مى فرمود و گفت: مى خواهى به حج روى با اهل قم؟ گفتم: بلى، اى سيد من! فرمود: با ايشان مرو در اين سال برگرد و در سال آينده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى كه نزد او گذاشته بود فرمود: اين را خرجى خود كن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هيچ امر مطلع مگردان.

راوى گفت: بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حاجيان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد كه حضرت او را براى اين منع فرموده بودند از رفتن به سوى حج در اين سال. پس به جانب خراسان رفت و سال ديگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هديه براى ما از خراسان فرستاد و مدتى در خراسان ماند تا آنكه به رحمت خدا واصل گرديد. (١٠٥)

نصب حجرالا سود به دست امام زمانعليها‌السلام

هشتم قطب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولويه استاد شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده است كه چون قرامطه اعنى اسماعيليه ملاحده كعبه را خراب كردند و حجرالا سود را به كوفه آورده در مسجد كوفه نصب كردند و در سال سيصد و سى و هفت كه اوايل غيبت كبرى بود خواستند كه حجر را به كعبه برگردانند و در جاى خود نصب كنند، من به اميد ملاقات حضرت صاحب الا مرعليها‌السلام در ان سال اراده حج نمودم؛ زيرا كه در احاديث صحيحه وارد شده است كه حجر را كسى به غير معصوم و امام زمان نصب نمى كند چنانچه قبل از بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه سيلاب كعبه را خراب كرد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج كه كعبه را بر سر عبداللّه بن زيبر خراب كرد چون خواستند بسازند هركه حجر را گذاشت لرزيد و قرار نگرفت تا آنكه حضرت امام زين العابدينعليها‌السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت.

لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسيدم علت صعبى مرا عارض شد كه بر جان خود ترسيدم و نتوانستم به حج بروم، نايب خود گردانيدم مردى از شيعه را كه او را ابن هشام مى گفتند و عريضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر كردم و در آن عريضه سؤ ال كرده بودم كه مدت عمر من چند سال خواهد بود و از اين مرض عافيت خواهم يافت يا نه؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است كه اين رقعه را بدهى به دست كسى كه حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بگيرى و تو را از براى همين كار مى فرستم. ابن هشام گفت كه چون داخل مكه مشرفه شدم مبلغى به خدمه كعبه دادم كه در وقت گذاشتن حجر مرا حمايت كنند كه بتوانم درست ببينم كه كى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع ديدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در ميان گرفتند و حمايت من مى نمودد و من نظر مى كردم هركه حجر را مى گذاشت حركت مى كرد و مى لرزيد و قرار نمى گرفت تا آنكه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پيدا شد و حجر را از دست ايشان گرفت و به جاى خود نصب كرد و درست ايستاد و حركت نكرد پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند كردند و روانه شدند و از مسجد بيرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شكافتم و از جانب راست و چپ دور مى كردم و مى دويدم و مردم گمان كردند كه من ديوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم كه مبادا از نظر من غايب شود تا اينكه از ميان مردم بيرون رفتم و در نهايت آهستگى و اطمينان مى رفت و من هرچند مى دويدم به او نمى رسيدم و چون به جايى رسيد كه به غير از من و او كسى نبود ايستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى! رقعه را به دستش دادم، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفى نيست در اين علت، و عافيت مى يابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال ديگر خواهد بود. چون اين حالت را مشاهده كردم و كلام معجز نظامش را شنيدم خوف عظيمى بر من مستولى شد به حدى كه حركت نتوانستم كرد، چون اين خبر به ابن قولويه رسيد يقين او زياده شد و در حيات بود تا سال سيصد و شصت و هفت از هجرت، در آن سال اندك آزارى هم رسيد وصيت كرد و تهيه كفن و حنوط و ضروريات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در اين امور مى كرد و مردم به او مى گفتند: آزار بسيار ندارى اين قدر تعجيل و اضطراب چرا مى كنى؟ گفت: مولاى من مرا وعده كرده است. پس در همان علت [ مرض ] به منازل رفيعه بهشت انتقال نمود (اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَواليهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ). (١٠٦)

سبب تشيع همدانى ها

نهم شيخ ابن بابويه روايت كرده است از احمد بن فارس اديب كه گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنى يافتم به غير يك محله كه ايشان را بنى راشد مى گفتند و همه شيعه امامى مذهب بودند، از سبب تشيع ايشان سؤال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت: سبب تشيع ما آن است كه جد اعلاى ما كه ما همه به او منسوبيم به حج رفته بود گفت: در وقت مراجعت پياده مى آمدم، چند منزل كه آمديم در باديه، روزى در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون به خواب رفتم بيدار نشدم تا آنكه گرمى آفتاب مرا بيدار كرد و قافله گذشت بود و جاده پيدا نبود، به توكل روانه شدم، اندك راهى كه رفتم رسيدم به صحراى سبز و خرم پر گل و لاله كه هرگز چنين مكانى نديده بودم چون داخل آن بستان شدم قصر عالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته اند سلام كردم جواب نيكويى گفتند و گفتند بنشين كه خدا خير عظيمى نسبت به تو خواسته است كه تو را به اين موضع آورده است، پس يكى از آن خادمها داخل آن قصر شد و بعد از اندك زمانى آمد و گفت: برخيز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبى نديده بودم خادم پيش رفت و پرده اى بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت: داخل شو! چون داخل شدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذى سر او از سقف آويخته است كه نزديك است سر شمشير مماس سر او شود يعنى برسد به سر او و آن جوان مانند ماهى بود كه در تاريكى درخشان باشد، پس سلام كردم و با نهايت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت: مى دانى من كيستم؟ گفتم: نه واللّه! فرمود: منم قائم آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و منم آنكه در آخرالزمان به اين شمشير خروج خواهم كرد و اشاره به آن شمشير نمود و زمين را پر از عدالت و راستى خواهم كرد بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمين ماليدم، فرمود: چنين مكن و سر بردار تو فلان مردى از مدينه اى از بلاد جبل كه آن را همدان مى گويند، گفتم: بلى اى آقاى من و مولاى من! پس فرمود: مى خواهى برگردى به اهل خود؟ گفتم: بلى اى سيد من! مى خواهى به سوى اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را به اين سعادت كه مرا روزى شده. پس اشاره فرمود به سوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى به من داد مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد. گفت: مى دانى و مى شناسى اين شهر را؟ گفتم: نزديك به شهر ما شهرى است كه او را اسدآباد مى گويند، گفت: همان است برو با رشد و صلاح، اين را گفت و ناپيدا شد، من داخل اسدآباد شدم و در كيسه چهل يا پنجاه اشرفى بود، پس وارد همدان شدم و اهل و خويشان خود را جمع كردم و بشارت دادم ايشان را به آن سعادتها كه حق تعالى براى من ميسر كرد و ما هميشه در خير و نعمت بوديم تا از آن اشرفى ها چيزى باقى بود. (١٠٧)

ملاقات نماينده مفوضه با امام زمانعليها‌السلام

دهم مسعودى و شيخ طوسى و ديگران روايت كرده اند از ابونعيم محمّد بن احمد انصارى كه گفت: روانه نمودند قومى از مفوضه و مقصره، كامل بن ابراهيم مدنى را به سوى ابى محمّدعليها‌السلام در سرّ من رأى كه مناظره كند با آن جناب در اوامر ايشان، كامل گفت: من در نفس خود گفتم كه سؤ ال مى كنم از آن جناب كه داخل نمى شود در بهشت مگر آنكه معرفت او مثل معرفت من باشد و قائل باشد به آنچه من مى گويم چون داخل شدم بر سيد خود ابى محمّدعليها‌السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد و نرمى كه در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فرمايد به مواسات اخوان ما و ما را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن، پس با تبسم فرمود: اى كامل! و ذراع خود را بالا برد پس ديدم پلاس سياه زبرى كه روى پوست بدن مباركش بود پس فرمود: اين براى خدا است و اين براى شما. پس خجل شدم و نشستم در نزد درى كه پرده بر آن آويخته بود پس بادى وزيد و طرفى از ان را بالا برد پس ديدم جوانى را كه گويا پاره ماه بود چهار ساله يا مثل آن پس به من فرمود: اى كامل بن ابراهيم! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم كه گفتم: لبيك اى سيد من! پس فرمود: آمدى نزد ولى اللّه و حجت او و اراده كردى سؤ ال كنى كه داخل بهشت نمى شود مگر آنكه عارف باشد مانند معرفت تو و قائل باشد به مقاله تو، پس گفتم: آرى، واللّه! فرمود: پس در اين حال كم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت واللّه، به درستى كه داخل بهشت مى شوند خلق بسيارى، گروهى كه ايشان را(حقيه)مى گويند، گفتم: اى سيد من! كيستند ايشان؟ فرمود: قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منينعليها‌السلام را اين است كه قسم مى خوردند به حق او و نمى دانند كه فضل او چيست آنگاه ساعتى ساكت شد پس فرمود: و آمدى سؤ ال كنى از آن جناب از مقاله مفوضه، دروغ گفتند بلكه قلوب ما محل است از براى مشيت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهيم و خداى تعالى مى فرمايد(وَ ما تشآؤُنَ اِلاّ اَنْ يشأ اللّهُ) (١٠٨) آنگاه پرده به حال خود برگشت پس آن قدرت نداشتم كه آن را بالا كنم پس حضرت ابومحمّدعليها‌السلام به من نظر كرد و تبسم نمود فرمود: اى كامل بن ابراهيم! سبب نشستن تو چيست و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى و حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدى كه از آن سؤ ال كنى، گفت پس ‍ برخاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم از امام مهدىعليها‌السلام گرفتم و بعد از آن آن جناب را ملاقات نكردم، ابونعيم گفت: پس من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤ ال كردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زياده و نقصان. (١٠٩)

يازدهم شيخ محدث فقيه عمادالدّين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب، در كتاب(ثاقب المناقب)روايت كرده از جعفر بن احمد كه گفت: طلبيد مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كه در آن دراهمى بود پس به من گفت: محتاجيم كه تو خود بروى به(واسط)در اين وقت و بدهى آنچه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات كنى او را آنگاه كه از كشتى درآمدى به واسط. گفت مرا از اين غم شديدى پيدا شد و گفتم مثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و حمل مى كند اين چيز اندك را، پس رفتم به واسط و از كشيت در آمدم پس اول كسى را كه ملاقات كردم سؤ ال كردم از او از حال حسن بن قطاة صيدلانى وكيل وقف به واسط، پس ‍ گفت: من همان تو كيستى؟ پس گفتم: ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كه تسليم كنم به تو. پس گفت: الحمدللّه، به درستى كه محمّد بن عبداللّه حائرى وفات كرد و من بيرون آمدم به جهت اصلاح كفن او پس ‍ جامه را گشود ديد كه در آن است آنچه را به او احتياج دارد از حبره و كافور و در آن كيسه كرايه حمالها است و اجرت حفار، گفت: پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم. (١١٠)

حكايت طلاى گمشده

دوازدهم و نيز روايت كرده از حسين بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى كه گفت: در بخارا بودم پس شخصى كه معروف بود به ابن جاشير، ده قطعه طلا داد و امر كرد مرا كه تسليم كنم آنها را در بغداد به شيخ ابى القاسم حسين بن روح قدس سره پس حمل كردم آنها را با خود چون رسيدم به مفازه امويه يكى از آن سبيكه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنكه داخل بغداد شدم و سبيكه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جناب كنم پس ديدم كه يكى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبيكه اى به وزن آن خريدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شيخ ابى القاسم در بغداد و آن سبيكه ها را نزدش گذاردم پس فرمود: بگير اين سبيكه راو آن را كه گم كردى رسيد به ما، او اين است آنگاه بيرون آورد آن سبيكه را كه مفقود شد از من به امويه پس نظر كردم در آن شناختم آن را. (١١١)

سيزدهم و نيز روايت كرده اند از حسين بن على مذكور كه گفت: زنى از من سؤ ال كرد كه وكيل مولاى ما كيست؟ پس بعضى از قميين گفتند به او كه ابوالقاسم بن روح است و او را به آن زن دلالت كردند پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم پس گفت: اى شيخ! چه با من است؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بينداز. پس انداخت آن را و برگشت و آمد نزد ابوالقاسم روحى و من بودم نزد او پس فرمود ابوالقاسم به ملوك خود، كه بيرون بياور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس به آن زن، فرمود: اين حقه اى است كه با تو بود و انداختى در دجله، گفت: آرى، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت: بلكه تو خبر ده مرا. فرمود: در اين حقه يك جفت دستينه (١١٢) است از طلا و حلقه بزرگى كه در آن جوهرى است و دو حلقه صغير كه در آن جوهرى است و دو انگشترى يكى فيروزج و ديگرى عقيق، و امر چنان بود كه فرمود، چيزى را واگذار نكرد.

پس حقه را باز كرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن پس ‍ گفت: اين بعينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف ديدن اين معجزه بى خود شديم. ابى على بغدادى حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث و حديث سابق گفت: شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قيامت در آنچه خبر دادم به آن، به همان نحو است كه ذكر كردم نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خورد به ائمه اثنى عشر كه راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه كم نموده ام از آن. (١١٣)

در جستجوى امام زمانعليها‌السلام

چهاردهم و نيز روايت كرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش كه گفت: چون حضرت ابومحمدعليها‌السلام وفات كرد وارد شد از قم و بلاد جبل جماعتى با اموالى كه مى آوردند حسب رسم و ايشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حضرت رسيدند به سرّ من رأى و سؤ ال كردند از آن جناب به ايشان گفتند كه وفات كرده، گفتند: پس از او كيست؟ گفتند: جعفر برادرش پس از او سؤ ال كردند. گفتند: براى سير و تنزه بيرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مى كند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند اين صفت امام نيست و بعضى از ايشان گفتند برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانش، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى گفت: تأمل كنيد تا اين مرد برگردد و در امر درست تفحص كنيم، گفت چون برگشت داخل شدند بر او و سلام كردند و گفتند: اى سيد ما، ما از اهل قم هستيم، در ما است جماعتى از شيعه و غير شيعه و ما حمل مى كرديم براى سيد خود ابومحمّدعليها‌السلام اموالى. پس گفت: كجا است آن مالها؟ گفتيم: با ما است، گفت: حمل نماييد آن را به نزد من، گفتند: براى اين اموال خبر ديگرى است كه آن را نگفتيم، گفت: آن چيست؟ گفتند: اين اموال جمع مى شود و از عامه شيعه در او يك دينار و دو دينار و سه دينار هست آنگاه جمع مى كنند آن را در كيسه و سر آن را مهر مى كنند و ما هر وقت كه مالها را مى آورديم سيد ما مى فرمود كه همه مال فلان مقدار است، از فلان اين مقدار و از فلان اين مقدار و از نزد فلان اين مقدار تا آنكه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود كه نقش مهر چيست. جعفر گفت: دروغ مى گوييد و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد، اين علم غيب است. پس آن قوم چون سخن جعفر را شنيدند بعضى به بعضى نگاه كردند، پس گفت: اين مال را برداريد به نزد من آريد، گفتند: ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند چونكه آن را ديده بوديم از سيد خود حسنعليها‌السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف كن وگرنه به صاحبانش بر مى گردانيم هرچه مى خواهند در آن مال ها بكنند. گفت پس جعفر رفت نزد خليفه و او را در سرّ من رأى بود و از دست ايشان شكايت كرد پس چون در نزد خليفه حاضر شدند خليفه به ايشان گفت: اين اموال را بدهيد به جعفر، گفتند: (اَصَلَحَ اللّهُ الْخَليفَةَ م) اجماعتى مزدوريم و وكيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتى است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگر به علامت و دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّدعليها‌السلام ، پس خليفه گفت: چه بود آن دلالتى كه جارى شده بود با ابى محمّدعليها‌السلام ، قوم گفتند: كه وصف مى كرد براى ما اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنين مى كرد مالها را به او تسليم مى كرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات كرده پس اگر اين مرد صاحب اين امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را كه به پا مى داشت براى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانيم به صاحبانش كه آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت: يا اميرالمؤ منين! اينها قومى هستند دروغگو و بر برادرم دروغ مى بندند و اين علم غيب است، پس خليفه گفت: اين قوم رسولانند (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ.)

پس جعفر مبهوت شد و جوابى نيافت پس آن جماعت گفتند اميرالمؤ مين بر ما احسان كند و فرمان دهد به كسى كه ما را بدرقه كند تا از اين بلد بيرون رويم، پس به نقيبى امر كرد ايشان را بيرون كرد چون از بلد بيرون رفتند پسرى به نزد ايشان آمد كه نيكوترين مردم بود در صورت كه گويا خادم بود پس ايشان را آواز داد كه اى فلان پسر فلان و اى فلان پسر فلان اجابت كنيد مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى مايى؟ گفت: معاذاللّه! من بنده مولاى شمايم پس برويد به نزد آن جناب، گفتند پس با او رفتيم تا آنكه داخل شديم خانه مولاى ما امام حسنعليها‌السلام پس ديديم فرزند او قائمعليها‌السلام را بر سريرى نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركش جامه سبزى بود پس سلام كرديم بر آن جناب و سلام ما را رد كرد آنگاه فرمود: همه مال فلان قدر است و مال فلان چنين است و پيوسته وصف مى كرد تا آنكه جميع مال را وصف كرد، پس وصف كرد جامه هاى ما را و سواريهاى ما را و آنچه با ما بود از چهارپايان پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى و زمين را در پيش او بوسيديم آنگاه سؤ ال كرديم از هرچه خواستيم پس جواب داد و اموال را حمل كرديم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سرّ من رأى حمل نكنيم و اينكه براى ما شخصى را در بغداد منصوب فرمايد كه اموال را به سوى او حمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حميرى قمى از حنوط و كفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو. راوى گفت: چون ابوالعباس به عقبه همدان رسيد تب كرد و وفات نمود، بعد از آن اموال حمل مى شد به بغداد نزد منصوبين و بيرون مى آمد از نزد ايشان توقيعات. (١١٤)

دعا در زير ناودان كعبه

پانزدهم (١١٥) و نيز روايت كرده اند از ابى محمّد حسن بن وجنا كه گفت: من در سجده بودم در تحت ناودان يعنى ناودان كعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم. بعد از نماز عشأ و تضرع مى كردم در دعا كه ديدم كسى مرا حركت مى دهد پس ‍ فرمود: اى حسن بن وجنا! گفت پس برخاستم ديدم كنيزك زرد چهره لاغر اندامى است كه گمان كردم چهل ساله و فوق آن است پس در پيش روى من به راه افتاد و من سؤال نكردم او را از چيزى تا آنكه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقى بود كه در وسط آن ديوارى بود و در آن پله هايى بود كه از آنجا بالاى مى رفتند پس آن كنيزك بالا رفت و آوازى آمد كه اى حسن بالا بيا پس بالا رفتم و ايستادم در نزد در، پس صاحب الزمانعليها‌السلام فرمود: اى حسن! آيا پنداشتى كه تو بر ما مخفى بودى، واللّه هيچ وقتى در حج خود نبودى مگر آنكه من با تو بودم، پس سخت بى هوش شدم و به روى در افتادم، پس برخاستم فرمود به من اى حسن! ملازم باش در مدينه خانه جعفر بن محمّد را و تو را مهموم نكند طعام تو و نه شراب تو و نه آن چه عورت خود را به آن بپوشانى، آنگاه دفترى به من عطا فرمود كه در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت و فرمود به اين دعا پس دعا بخوان و چنين صلوات بفرست بر من و مده آن را مگر به اولياى من پس به درستى كه خداوند عز و جل تو را توفيق عطا مى فرمايد، پس گفتم: اى مولاى من تو را بعد از اين نخواهم ديد؟ فرمود: اى حسن! هرگاه خداى تعالى بخواهد. حسن گفت: پس از حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّدعليها‌السلام را و من بيرون نمى رفتم از آن خانه و بر نمى گشتم به سوى آن مگر به جهت سه حاجت: از براى تجديد وضو، يا از براى خوابيدن، يا از براى افطار كردن. پس هر زمانى كه داخل مى شدم به خانه خود وقت افطار، ركوه [ كوزه ] خود را پر از آب مى ديدم و بر بالاى آن گرده نانى و بر بالاى نان آنچه را كه نفس ميل كرده بود و به آن پس آن را مى خوردم و مرا كافى بود، و لباس زمستانى در وقت زمستان و لباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى پاشيدم و كوزه را خالى مى گذاشتم و طعام مى آوردند و مرا حاجتى به آن نبود پس مى گرفتم و آن را تصدق مى كردم به جهت آنكه آگاه نشود بر آن مطلب كسى كه با من بود. (١١٦)

مؤ لف گويد: كه شيخ ما در(نجم الثاقب)فرموده كه يكى از القاب شريفه حضرت صاحب الزمانعليها‌السلام (مبدى الا يات)است، يعنى ظاهر كننده آيات خداوندى يا محل بروز و ظهور آيات الهيه؛ چه از آن روز كه بساط خلافت در زمين گسترده شد و انبيأ و رسلعليهم‌السلام به آيات بينات و معزات باهرات براى هدايت خلق بر آن بساط پا نهاده در مقام ارشاد و اعلام كلمه حق و ازهاق باطل برآمدند براى احدى خداى تعالى چنين تكريم و اعزاز نفرمود و به احدى آن مقدار آيات نفرستاد كه براى مهدى خودعليها‌السلام فرستاد و روانه خواهد كرد عمرى به اين طولانى كه خداى داند به كجا خواهد كشيد، چون ظاهر شود در هيئت و سن مردان سى ساله و پيوسته ابرى سفيد بر سرش سايه افكند و به زبان فصيح از او ندا رسد مهدى آل م محمدعليهم‌السلام بر سر شيعيانش دست گذارد عقولشان كامل شود در اردودى مباركش عسكرى [لشكرى ] باشد از ملائكه كه ظاهر باشند و مردم ببينند چنانچه در عهد ادريس نبىعليها‌السلام مى ديدند و همچنين عسكرى از جن؛ از نور جمالش زمين چنان نورانى و روشن شود كه به مهر و ماه حاجت نيفتد، شر و ضرر از درندگان و حشرات برود، خوف و وحشت از آنها از ميان برخيزد، زمين گنجهاى خود را ظاهر نمايد و چرخ از سرعت سير بماند، و عسكرش از روى آب راه روند و كوه و سنگ كافرى را كه به آنها خود را مخفى كردند نشان دهند و كافر را به سيما بشناسند و بسيارى از مردگان در ركاب مباركش باشند و شمشير بر فرق زنده ها زنند و اينها از آيات عجيبه و همچنين آياتى كه پيش از ظهور و خروج ظاهر شود كه عدد آنها احصا نشود و بسيارى از آن در كتب غيبت ثبت شده كه همه آنها مقدمه آمدن آن جناب است و عشرى ١١٠از آن براى آمدن هيچ حجتى نشده. (١١٧)