منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35207
دانلود: 2482


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35207 / دانلود: 2482
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل چهارم: در ذكر چند معجزه از امام جعفر صادقعليها‌السلام است

اول در اطلاع آن حضرت است بر غيب

شيخ طوسى از داود بن كثير رقّى روايت كرده كه گفت: نشسته بودم خدمت حضرت صادقعليها‌السلام كه ناگاه ابتدا از پيش خود به من فرمود: اى داود! به تحقيق كه عرضه شد بر من عملهاى شما روز پنجشنبه، پس ديدم در بين اعمال تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد همانا صله تو مرا او را سبب شود كه عمر او زود فانى و اجل او منقطع شود، داود گفت: مرا پسر عمى بود معاند و دشمن اهل بيت و مردى خبيث، خبر به من رسيد كه او و عيالاتش بد مى گذرانند، پس براى نفقه او براتى نوشتم و نزد او فرستادم پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينه رسيدم خبر داد مرا به اين مطلب حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام . (٧٤)

دوم در نشان دادن آن حضرت است علامت امام را به ابوبصير

در(كشف الغمه)از(دلائل حميرى)نقل شده كه ابوبصير گفت: روزى در خدمت مولاى خود حضرت صادقعليها‌السلام نشسته بودم كه آن حضرت فرمود: اى ابومحمّد! آيا امامت را مى شناسى؟ گفتم: بلى، وَاللّهِ الِّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، تويى امام من. و دست خود را بر زانو يا ران آن حضرت نهادم. فرمود: راست گفتى امام خود را مى شناسى پس چنگ زن به دامان او و متمسك شو به او، پس گفتم: مى خواهم كه علامت امام را به من عطا فرماييد، فرمود: اى ابومحمّد! هنگامى كه به كوفه مراجعت كردى خواهى يافت كه اولادى از براى تو [متولد] شده به نام عيسى و بعد از او اولادى ديگر شود به نام محمّد و بعد از اين دو پسر، دو دختر براى تو خواهد شد، و بدان كه اين دو پسر تو نامشان نوشته شده نزد ما در صحيفه جامعه در عدد اسامى شيعيان و نام پدران و مادران و اجداد و انساب ايشان و آنچه متولد شود تا روز قيامت. پس حضرت صحيفه اى بيرون آورد كه رنگ آن زرد بود و به هم پيچيده بود. (٧٥)

سوم در اخبار آن حضرت است به مردن زنى بعد از سه روز

ابن شهر آشوب و قطب راوندى روايت كرده اند از حسين بن ابى العلأ كه گفت نزد حضرت صادقعليها‌السلام بودم كه خدمت آن حضرت آمد مردى با يكى از غلامان او و شكايت كرد به آن حضرت از زن خود و بدخلقى او، حضرت فرمود: بياور او را نزد من. چون آن زن آمد، حضرت به او فرمود كه چه عيبى دارد شوهر تو؟ آن زن شروع كرد به نفرين كردن به شوهرش و بد گفتن براى او. حضرت فرمود كه اگر به اين حال بمانى زنده نخواهى ماند مگر سه روز، گفت: باكى ندارم به جهت آنكه نمى خواهم ببينم او را هرگز! حضرت فرمود به آن مرد: بگير دست زنت را همانا نخواهد بود مابين تو و او مگر سه روز. چون روز سوم شد آن مرد خدمت آن حضرت مشرف شد حضرت فرمود: زنت چه كرد؟ گفت: به خدا سوگند! الا ن او را دفن كردم، من پرسيدم كه چه بود حال؟ او فرمود: او زنى بود تعدى كننده، حق تعالى عمر او را قطع كرد و شوهرش را از او راحت نمود. (٧٦)

چهارم در نجات دادن آن حضرت است برادر داود را از مردن به تشنگى

ابن شهر آشوب نقل كرده از داود رقّى كه گفت: بيرون شدند از كوفه دو نفر برادران من به قصد رفتن به مزار، در بين راه يكى از آن دو نفر را تشنگى سخت عارض شد به حدى كه تاب نياورد از حمار افتاد. بار ديگر از حال او سرگشته و متحير شد، پس ‍ به نماز ايستاد و نماز گزارد و خواند اللّه تعالى را و محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اميرالمؤ منينعليها‌السلام و ائمهعليهم‌السلام را يك يك تا رسيد به امام زمانش ‍ امام جعفر صادقعليها‌السلام . پس پيوسته آن حضرت را خوانده و به آن جناب التجأ برد كه ناگاه ديد مردى بالاى سرش ايستاده مى گويد: اى مرد چيست قصه تو؟ پس او حال را براى او نقل كرد، آن مرد قطعه چوبى به او داد و گفت: بگذار اين را مابين لبهاى برادرت. چون آن چوب را گذاشت مابين لبهاى او، برادرش به هوش ‍ آمده و چشمان خود را گشود و برخاست نشست و تشنگيش رفت. پس به زيارت قبر رفتند و چون برگشتند به كوفه، آن برادرى كه دعا مى كرده به مدينه مشرف شد پس خدمت حضرتعليها‌السلام رسيد حضرت فرمود به او بنشين چگونه است حال برادرت، كجا است آن چوب؟ عرض كرد: اى آقاى من! چون برادرم را به آن حال ديدم غصه و غمم براى او سخت شد پس چون حق تعالى روحش را به او برگردانيد از بسيارى خوشحالى ديگر به چوب نپرداختم و از آن غفلت كرده و فراموشش نمودم. حضرت فرمود: همان ساعت كه تو در غم برادر خود بودى، برادر من خضرعليها‌السلام آمد نزد من، من بر دست او فرستادم به سوى تو قطعه اى از چوب درخت طوبى، پس رو كرد به خادم خود و فرمود بياور آن سبد را. چون سبد را آورد حضرت آن را گشود و از آن قطعه چوبى بيرون آورد به عين همان چوب و نشان او داد و شناخت آن را آنگاه حضرت آن را رد كرد به جاى خود. (٧٧)

پنجم در ذليل شدن شير است براى آن حضرت

و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از ابوحازم عبدالغفار بن حسن كه وارد شد ابراهيم بن ادهم به كوفه و من با او بودم و اين در ايام منصور بود و اتفاقا در آن ايام حضرت جعفر بن محمد علوى وارد كوفه گشت و چون بيرون شد از كوفه كه به مدينه رجوع كند مشايعت كردند آن حضرت را علما و اهل فضل از اهل كوفه و از جمله كسانى كه به مشايعت آن حضرت آمده بودند سفيان ثورى و ابراهيم ادهم بود و آن اشخاص كه به مشايعت آمده بودند جلوتر از آن حضرت مى رفتند كه ناگاه به شيرى برخوردند كه در سر راه بود، ابراهيم ادهم به آن جماعت گفت بايستيد تا جعفر بن محمّدعليها‌السلام بيايد ببينيم بااين شير چه مى كند! پس حضرت تشريف آورد امر شير را به ميان آوردند حضرت رو كرد به شير و رفت تا به او رسيد گوش او را گرفت و او را از راه دور كرد آنگاه رو كرد به آن جماعت و فرمود: آگاه باشيد اگر مردم اطاعت مى كردند خدا را حق طاعت خدا، هر آينه بار مى كردند بر شير بارهاى خود را. (٧٨)

فقير گويد: كه ظاهرا در اين فرمايش حضرت تعريض باشد به ابراهيم ادهم و سفيان ثورى و امثال ايشان.

ششم در نسوزاندن آتش، هارون مكه را به سبب آن حضرت

و نيز روايت كرده از مأمون رقى كه گفت: در خدمت آقايم حضرت صادقعليها‌السلام بودم كه وارد شد سهل بن حسن خراسانى و سلام كرد بر آن حضرت و نشست و گفت: يابن رسول اللّه! از براى شما است رأفت و رحمت و شما اهل بيت امت ايد چه مانع است شما را كه از حق خود بنشينى با آنكه مى يابى از شيعيانت صد هزار نفر كه مقابلت شمشير بزنند؟ حضرت فرمود: بنشين اى خراسانى! رعى اللّه حقك، سپس فرمود: اى حنيفه تنور را گرم كن. پس آن كنيز تنور را گرم كرد كه مانند آتش سرخ شد و بالاى آن سفيد گرديد آنگاه فرمود: اى خراسانى! برخيز و بنشين در تنور، مرد خراسانى عرض كرد: اى آقاى من، يابن رسول اللّه! مرا عذاب مكن به آتش و از من بگذر خدا از تو بگذرد، فرمود: از تو گذشتم، پس در اين حال بودم كه هارون مكى وارد شد و نعلينش را به انگشت سبابه اش گرفته بود عرض ‍ كرد: السلام عليك يابن رسول اللّه! حضرت فرمود: بينداز نعلين را از دستت و بنشين در تنور، راوى گفت كه هارون كفش را از دست انداخت و نشست در تنور و حضرت رو كرد به مرد خراسانى و شروع كرد با او حديث خراسان گفتن مانند كسى كه مشاهده مى كند آن را، پس فرمود برخيز اى خراسانى و نظر كن به داخل تنور، گفت برخاستم و نظر كردم در تنور ديدم هارون را كه چهار زانو نشسته، آنگاه از تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. حضرت فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين مرد است؟ گفت به خدا قسم يك نفر نيست!

فرمود: ما خروج نمى كنيم در زمانى كه نمى بينى در آن پنج نفر كه معاضد باشند از براى ما، ما داناتريم به وقت خروج. (٧٩)

هفتم در اخبار آن حضرت است از ملاجم

(فى الْبِحار عَن مَجالِسِ الْمُفيد مُسْنَدا عن سُدَيْرِ الصَّيْرَ فى قالَ: كُنْتُ عِنْدَ اَبِى عَبْدِاللّهِعليها‌السلام وَ عِنْدَهُ جَماعَةٌ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ فَاَقْبَلَ عَلَيْهِمْ وَ قالَ لَهُمْ حَجُّوا قَبْلَ اَنْ لاتَحُجُّوا؛)

يعنى در(بحار)از(مجالس)شيخ مفيد رحمه اللّه با سند از سدير صيرفى منقول است كه گفت: بودم نزد حضرت صادقعليها‌السلام و نزد آن جناب بود جماعتى از اهل كوفه پس رو كرد به ايشان و فرمو: حج برويد پيش از آنكه حج نتوانيد برويد، قبْلَ اَنْ يَمْنَعَ الْبَرجانِيَّةُ؛ علامه مجلسى در بيان اين كلمه فرموده: يعنى حج كنيد پيش از آنكه بيابان مخوف شود و ممكن نشود سير كردن در آن و گويا(البرجانيه)كه آخرش يأ با دو نقطه است غلط دانسته اند و صحيحش را با بأ يك نقطه دانسته اند و آن را دو كلمه دانسته(البرّ)يعنى بيابان و(جانبه)و لكن از بعضى از اهل تحقيق نقل شده كه(برجانيه)معرّب بريطانيه است كه بريطانيا باشد يعنى حج كنيد پيش از آنكنه دولت بريطانيا مردم را منع كند. بعد از آن، حضرت فرمود: حج كنيد پيش از آنكه خراب شود مسجدى در عراق مابين درخت خرما و نهرها، حج كنيد پيش از آنكه بريده شود درخت سدرى در زورأ كه واقع است بر ريشه هاى نخله اى كه حضرت مريم چيده است از آن رطب تازه. پس وقتى كه اينها واقع شد از حج كردن ممنوع مى شويد و ميوه ها كم مى شود و خشكسالى در شهرها پديد آيد و مبتلا مى شويد به گرانى نرخها و ستم كردن سلطان و فاش شود در ميان شما ظلم و ستم يا بلا و وبا و گرسنگى و رو آورد به شما فتنه ها از جميع آفاق. پس واى بر شما! اى اهل عراق! هنگامى كه بيايد به سوى شما رايتها و علمها از خراسان و واى بر اهل رى از ترك و واى بر اهل عراق از اهل رى و واى بر ايشان از ثط! سدير گفت: گفتم اى مولاى من(ثط)كيست؟ فرمود: قومى هستند كه گوشهاى ايشان مانند گوشهاى موش است از كوچكى، لباس ايشان آهن است، كلام ايشان منانند كلام شياطين است، كوچك حدقه هستند امرد و بى مو هستند. پناه ببريد به خدا از شر ايشان، ايشانند كه گشوده مى شود بر دستشان دين و مى باشند سبب امر ما، به اين معنى كه ايشان مقدمه ظهور مى باشند. (٨٠)

هشتم در ظاهر شدن آب است براى آن حضرت در بيابان

در(بحار)از(نوادر)على بن اسباط نقل كرده كه او روايت كرده از ابن طبّال از محمّد بن معروف هلالى كه از معمرين بوده و صد و بيست و هشت سال عمر كرده كه گفت: در ايام سفّاح در حيره در خدمت حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام رفتم ديدم كه مردم دور آن جناب را گرفته اند به نحوى كه خدمتش ‍ رسيدن ممكن نيست، سه روز متوالى رفتم به هيچ حيله نتوانستم خود را به آن حضرت برسانم از بسيارى جمعيت و كثرت مردم، چون روز چهارم شد و مردم كم شده بودند حضرت مرا ديد و نزديك طلبيد، پس حركت كرد برود به زيارت قبر اميرالمؤ منينعليها‌السلام من نيز همراه آن جناب رفتم چون پاره اى راه رفتم بول فشار داد آن جناب را، پس از جاده خود را كنارى كشيد و ريگها را با دست خود پس ‍ كرد آبى براى آن حضرت ظاهر شد كه تطهير كرد براى نماز، سپس برخاست و دو ركعت نماز گذاشت و دعا كرد، دعايش اين بود:

(اَللّهمَّ لاتجعلْنى ممَّنْ تقدَّمَ فمَرَقَ وَ لا مِمَّنْ تَخَلَّفَ فَمَحَقَ وَاجْعَلْنى مِنَ النَّمَطِ الاَوْسَطِ.)

پس بنا كرد به رفتن و من هم با او بودم فرمود: اى پسر! از براى دريا همسايه اى نيست، و براى سلطان صديقى نيست و عافيت ثمن ندارد و چه بسيار كس كه آسوده و راحت است و نمى داند. سپس فرمود: تمسك بجوييد به پنج چيز: مقدم بداريد استخاره و طلب خير را، و تبرك بجوييد به سهولت، و زينت دهيد خود را به حلم و بردبارى، و دورى كنيد از دروغ گفتن، و تمام دهيد پيمانه و ترازو را. سپس ‍ فرمود: فرار كنيد وقتى كه عرب دهنه را از سر بردارد و گسسته مهار شود و(مَنَعَ الْبَرْجانِيَةُ وَانْقَطَعَ الْحَجَّ)گذشت در حديث قبل اين كلمه يعنى دولت بريطانيا منع كند مردم را و راه حج منقطع شود آنگاه فرمود: حج كنيد پيش از آنكه نتوانيد و اشاره كرد به سوى قبله با انگشت ابهام خود و فرمود: كشته مى شود در اين طرف هفتاد هزار نفر در زيادتر الخ. (٨١)

مؤ لف گويد: اين پنج چيزى كه حضرت صادقعليها‌السلام امر فرموده تمسك به آن را، از آداب تجارت و كسب است و حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام هر روز اهل كوفه را به اينها و چند چيز ديگر امر مى فرمود؛ چنانكه شيخ كلينى در(كافى)روايت كرده از جابر از حضرت امام محمّدباقرعليها‌السلام كه فرمود: بود اميرالمؤ منينعليها‌السلام در كوفه نزد شما كه بيرون مى رفت در هر روزى در اول روز از دارالا ماره. پس مى گرديد در يك يك از بازارهاى كوفه و تازيانه بر دوش ‍ داشت كه دو سر داشت و او را(سبيبه)مى گفتند، پس مى ايستاد در سر هر بازار و ندا مى كرد كه اى گروه تجّار! پرهيز كنيد از عذاب خدا، چون مردم مى شنيدند صداى آن حضرت را مى انداختند آنچه را كه در دست داشتند و دل خود را متوجه آن حضرت مى نمودند و گوش مى دادند تا چه فرمايد، مى فرمود كه مقدم داريد طلب خير را و بركت بجوييد به خوش معاملگى و نزديك شويد به مشتريان يعنى جنس را قيمت گران نگوييد كه دور باشد از قيمتى كه مشترى مى گويد. و زينت كنيد خود را بر بردبارى و نگاه داريد خود را از قسم، يعنى هرچند كه حق باشد و اجتناب كنيد از دروغ و دروى كنيد از ستم و انصاف دهيد مظلمومان را، به اين معنى كه چون كسى مغبون شود و استقاله نمايد اقاله كنيد و معامله را به هم بزنيد، و نزديك مى شويد به ربا به اين معنى كه احتراز كنى از هرچه كه احتمال ربا در آن هست و تمام دهيد پيمانه و تراز را و كم ندهيد حقوق مردمان را و فساد نكنيد در زمين. سپس مى گرديد در جميع بازارهاى كوفه و بعد از آن بر مى گشت و مى نشست براى داورى ميان مردمان. (٨٢)

نهم در ظاهر كردن آن حضرت است طلاهاى بسيار از زمين

شيخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از جماعتى از اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام كه گفتند: بوديم ما نزد آن حضرت كه فرمود: نزد ما است خزينه هاى زمين و كليدهاى آنها و اگر بخواهم كه اشاره كنم با يكى از دو پاى خود كه اى زمين بيرون كن آنچه در تو است از طلا، هر آينه بيرون كند! بعد از آن اشاره كرد به يكى از آن دست برد و بيرون آورد شمشه طلايى كه مقدار يك وجب بود پس از آن فرمود خوب نگاه كنيد در شكاف زمين، نگاه كرديم ديديم شمش هاى بسيار بود بعضى از آنها بر روى بعضى ديگر مى درخشيد، پس به آن حضرت عرض كرد بعضى از آن جماعت: فدايت شوم! خدا به شما اين همه عطا كرده و شيعيان شما محتاجانند؟ فرمود: به درستى كه حق تعاى جمع خواهد كرد براى ما و شيعه ما دنيا و آخرت را و داخل خواهد كرد ايشان را در جنات نعيم و داخل خواهد كرد دشمن ما را جحيم. (٨٣)

دهم در اطلاع آن حضرت است به چيزهاى نهانى

و نيز روايت كرده از صفوان بن يحيى از جعفر بن محمّد بن اشعث كه گفت به من: آيا مى دانى كه به چه سبب ما داخل شديم در اين امر، يعنى تشيع و ولايت اهل بيت و معرفت به امام پيدا كرديم و حال آنكه نبود در سلسله ما از تشيع ذكرى و نه معرفتى به چيزى از آنچه كه نزد مردم است از فضايل اهل بيتعليهم‌السلام ؟ گفتم: سببش ‍ چه بود؟ گفت: ابوجعفر دوانيقى به پدرم محمّد اشعث، گفت: اى محمّد! طلب كن براى من مردى را كه او را عقلى باشد كه خوب به جا آورد از جانب من كارى را كه دارم. پدرم گفت پيدا كردم براى اين كار فلان ابن مهاجر خالوى خود را، گفت بياور او را. آوردم نزد او خالوى خود را، ابوجعفر به او، گفت: اى پسر مهاجر! بگير اين مال را برو به مدينه و برو نزد عبداللّه بن حسن و جمعى از اهل بيت او كه از جمله ايشان باشد جعفر بن محمّد پس بگو به ايشان كه من مردى غريبم از اهل خراسان و در آنجا جماعتى از شيعيان شما هستند فرستادند به سوى شما اين ما را و بده به هر يك از آنها از آن مال به شرط چنان و چنان، يعنى به شرط آنكه در خلوت باشد و اظهار اراده خروج نباشد تا معلوم شود كه كدام اراده خروج دارد.

پس هرگاه مال را قبض كردند بگو من مردى رسولم و دوست مى دارم كه با من باشد خطهاى شما به گرفتن شما مالى را كه گرفتيد. پس گرفت خالو آن مال را و رفت به مدينه پس از مدينه برگشت به سوى ابوجعفر دوانيقى و محمّد بن اشعث نزد او بود، ابوجعفر دوانيقى گفت: چه خبر آوردى از آنجا كه آمدى؟ گفت: رفتم نزد آن جماعت و اين خطهاى ايشان است به گرفتن ايشان مال را سواى جعفر بن محمد كه رفتم نزد او و او مشغول به نماز بود در مسجد پيغمبر، پس نشستم پشت سر او و با خود گفتم كه صبر كنم نمازش كه تمام شد با او مذكور كنم آنچه را كه مذكور كردم براى ياران او، پس شتاب كرد و نماز را تمام نمود و رو به من كرد و فرمود: اى فلان! بپرهيز از عذاب خدا و فريفته مكن اهل بيت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را چه ايشان اندك وقتى است كه از دولت آل مروان كه بر ايشان ظلم مى كردند خلاص ‍ شده اند و جميع ايشان محتاجند، مراد اينكه مضطرّند به گرفتن مال و معذورند، قصد خروج ندارند. من گفتم: چيست آن فريفتن و بازى دادن(اَصلَحَكَ اللّهُ؟)پس نزديك كرد سرش را به من تا كسى نشنود و خبر داد مرا به تمام آنچه مابين من و تو گذشته بود گويا او بود در مجلس سفارشهاى تو به من و سوم ما بوده، ابوجعفر دوانيقى گفت: اى پسر مهاجر! بدان كه نيست از اهل بيت نبوتى مگر آنكه در ميان ايشان محدّثى است، يعنى شخصى كه ملائكه او را خبر دهند و با او سخن گويند، محدث ما امروز، جعفر بن محمّد است! راوى خبر جعفر بن محمّد اشعث گفت كه اين دلالت و معجزه حضرت صادقعليها‌السلام سبب شد كه ما قائل به تشيع شديم. (٨٤)

يازدهم در زنده كردن آن حضرت گاو مرده را به اذن اللّه

در(خرايج)است كه روايت شده از مفضل بن عمر كه گفت: راه مى رفتم با حضرت صادقعليها‌السلام در مكه، يا گفت: در منى، كه گذشتيم به زنى كه در مقابل او ماده گاو مرده اى بود و آن زن و بچه هايش مى گريستند، حضرت فرمود: چيست قصه شما؟ آن زن گفت كه من و كودكانم از اين گاو معاش مى كرديم و الحال مرده است و من متحير مانده ام كه چه كنم، فرمود: دوست مى دارى كه حق تعالى او را زنده گرداند! گفت: اى مرد! با ما تمسخر مى كنى؟ فرمود: چنين نيست من قصد تمسخر نداشتم پس دعايى خواند و پاى مبارك خود را به گاو زد به او پس آن گاو مرده زنده شد برخاست به شتاب! آن زن گفت: به پرودگار كعبه اين عيسى است! حضرت خود را در ميان مردم داخل كرد كه شناخته نشود. (٨٥)

دوازدهم در علم آن حضرت است به نطق حيوانات

و نيز در آن كتاب است، روايت است از صفوان بن يحيى از جابر كه گفت: نزد حضرت صادقعليها‌السلام بودم پس بيرون شديم با آن جناب كه ناگاه ديديم مردى بزغاله اى را خوابانيده كه ذبح كند، آن بزغاله چون حضرت را ديد صيحه كشيد حضرت فرمود به آن مرد كه قيمت اين بزغاله چيست؟ گفت: چهار درهم، حضرت از كيسه خود چهار درهم درآورد و به او داد و فرمود: بزغاله را رها كن براى خودش، پس گذشتيم ناگاه برخورديم به شاهينى كه عقب درّاجى را گرفته تا صيد كند، آن درّاج صيحه كشيد، حضرت صادقعليها‌السلام اشاره كرد به آن شاهين با آستين خود، آن شاهين از صيد درّاج گذشت و برگشت من گفتم: ما امرى عجيب ديديم از شما! فرمود: بلى، همانا آن بزغاله كه آن شخص او را خوابانيده بود ذبح كند چون نظرش بر من افتاد گفت: (اَسْتَجيرُ باللّهِ وَ بكمْ اَهلَ الْبيتِ مما يرادُ منى؛)طلب مى كنم از خدا و شما اهل بيت كه مرا رهايى دهيد از كشتن. و دراج نيز همين را گفت و اگر شيعيان استقامت داشتند هر آينه مى شنوانيدم به شما منطق طير را. (٨٦)

سيزدهم در اخبار آن حضرت به واقعه صاحب شب نهر بلخ

و نيز در(خرائج عاست كه از هارون بن رثاب روايت است كه گفت: من برادرى داشتم جارودى مذهب وقتى بر حضرت صادقعليها‌السلام وارد شدم حضرت فرمود كه چگونه است برادرت كه جارودى است؟ گفتم: او پسنديده و مرضى است نزد قاضى و نزد همسايگان، و در همه حالات خود عيبى ندارد مگر آنكه اقرار ندارد به ولايت شما. فرمود: چه مانع است او را از اين؟ گفتم: گمانش اين است كه اين از ورع و خداپرستى او است. فرمود: كجا بود ورع او در شب نهر بلخ؟ راوى گفت كه وارد شدم بر برادرم و به او گفتم مادرت به عزايت بنشيند چه بوده است قصه شب نهر بلخ و حكايت خود را با حضرت صادقعليها‌السلام در باب او برايش نقل كردم، برادرم گفت: آيا حضرت صادقعليها‌السلام تو را خبر داد به اين؟ گفتم: بلى. گفت: شهادت مى دهم كه او است حجت رب العالمين. گفتم: خبر بده از قصه خود، گفت: مى آمدم از پس نهر بلخ و رفيق شد با من مردى كه با او بود كنيزى آوازه خوان پس آن مرد گفت كه يا تو آتشى براى من طلب كن و من حفظ مى كنم چيزهاى تو را يا من به طلب آتش مى روم و تو حفظ چيزهاى من را، من گفتم تو برو پى آتش، من حفظ مى كنم آنچه دارى، پس چون آن مرد رفت به طلب آتش برخاستم به سوى آن كنيزك و واقع شد مابين من و او آنچه شد، و به خدا سوگند كه نه آن كنيزك اين امر را فاش كرد و نه من فاش كردم به احدى و نمى دانست اين را مگر خداوند تعالى، پس برادرم را ترسى عارض شد و در سال ديگر با او بيرون شديم و رفتيم خدمت حضرت صادقعليها‌السلام ، پس از نزد آن حضرت بيرون نيامد مگر آنكه قائل شد به امامت آن حضرت. (٨٧)

چهاردهم در آن چيزى كه مشاهده كرد داود رقى از دلائل آن حضرت در سفر سند

و نيز در آن كتاب است كه داود رقى گفت: من با حضرت صادقعليها‌السلام بودم كه حضرت به من فرمود چه شده كه مى بينم تغيير كرده؟ گفتم: تغيير داده آن را قرضى بزرگ كه رسوا كننده است و من قصد كرده ام براى قرضم به كشتى سوار شوم بروم به سند به نزد برادرم فلان، فرمود: هرگاه خواستى بروى برو، گفتم: باز مى گرداند مرا از توجه به اين سفر هولهاى دريا و زلزله هاى آن، فرمود: آن خدايى كه تو را حفظ مى كند در خشكى، حفظ مى كند تو را در دريا؛ اى داود! اگر ما نبوديم نهرها جارى نمى شد و ميوه ها نمى رسيد و درختها سبز نمى گشت. داود گفت: من سوار كشتى شدم و سير كردم تا رسيديم به ساحل همان جايى كه خدا خواسته كشتى آنجا برود پس بيرون آمدم از كشتى بعد از آنكه صد و بيست روز بود كه در كشتى بودم و اين وقت پيش از زوال جمعه بود و آسمان را ابر گرفته بود. پس ناگاه نورى درخشنده ظاهر شد از كنار آسمان تا روى زمين پس صدايى آهسته به گوشم رسيد كه اى داود! اين وقت زمان قضاى دين تو است سر بلند كن كه سالم ماندى، گفت سر بلند كردم ندايى به من رسيد كه برو پشت آن پشته سرخ چون به آنجا رفتم ديدم صفحه هايى از طلاى سرخ در آنجا است كه يك طرفش صاف است و در جانب ديگرش اين آيه شريفه نوشته شده:(هذاَ عَطأُنا فَاَمْنُنْ اَوْ اَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ) ؛ يعنى اين بخشش ما است به تو پس عطا كن از آن بر هر كه خواهى يا منع كن آن را از هر كه خواهى كه حسابى بر تو نيست. (٨٨)

راوى گفت: پس از آن طلاها برداشتم و آنها را قيمتى بود كه احصا نمى شد، گفتم كارى به آن نمى كنم تا بروم مدينه، پس آمدم به مدينه و وارد شدم بر حضرت صادقعليها‌السلام آن حضرت فرمود: اى داود! عطاى ما به تو آن نورى بود كه درخشيد براى تو نه آن طلا كه رفتى نزد آن و لكن آن براى تو گوارا باد، عطايى است بر تو از پرورگار كريم پس حمد كن خدا را. داود گويد از معتب خادم حضرت، سؤال كردم كه حضرت در آن وقت كه من از كشتى بيرون آمدم چه مى كرد؟ گفت آن حضرت وقتى كه تو مى گويى حضرت مشغول بود به حديث گفتن با اصحابش كه از جمله ايشان بود خيثمه و حمران و عبدالا على رو كرده بود به ايشان و حديث مى كرد ايشان را به مثل آنچه ذكر كردى، پس چون وقت نماز شد حضرت برخاست و نماز گذاشت با ايشان. داود گفت: سؤ ال كردم اين را از آن جماعت، ايشان نيز همين حكايت را برايم نقل كردند. (٨٩)

پانزدهم در زنده كردن آن حضرت است محمّد حنفيّه را به اذن اللّه تعالى براى سيد حميرى

در(مدينة المعاجز)از(ثاقب المناقب)نقل كرده كه ابوهاشم اسماعيل بن محمّد حميرى گفت: شرفياب شدم خدمت حضرت صادقعليها‌السلام و گفتم: يابن رسول اللّه! به من رسيده كه شما فرموده ايد در حق من كه بر چيزى نيستم و حال آنكه من فانى كردم عمرم را در محبت شما و هجو كردم مردم را به جهت شما، فرمود: آيا تو نگفتى در حق محمّد بن حنفيّه رحمه اللّه:

حَتّى مَتى؟وَاِلى مَتى؟وَ كَمِ الْمَدى؟

يَابْنَ الْوَصيِّ وَ اَنْتَ حَىُّ تُرْزَقُ

تَاْوى بِرَضْوى لاتَزالُ وَ لاتُرى!

وَ بِنا اِلَيْكَ مِنَ الصَّبابَةِ اَوْلَقُ؟!

منتهي الامال ج٢ يعنى تا كى و تا چند مدت اى پسر وصى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو زنده باشى و روزى بخورى و اقامت طولانى فرموده باشى در كوه رضوى و پيوسته در آنجا باشى و ديده نشوى و حال آنكه از ذوق و عشق تو ديوانه باشم. آيا قائل نشده اى كه محمّد بن حنفيه قائم است در شعب رضوى و شيرى از راست و شيرى از چپش است و صبح و شام روزيش مى رسد، واى بر تو، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على و حسن و حسينعليهم‌السلام بهتر از محمّد بن حنفيه بودند و مرگ را چشيدند. اسماعيل حميرى گفت: آيا براى من دليلى هست؟ فرمود: بلى به درستى كه پدرم مرا خبر داد كه او نماز خواند بر جنازه محمّد و حاضر بود در دفنش ‍ و من مى نمايانم تو را آيتى بر اين، پس گرفت دست او را و برد به سوى قبرى و دست خود را بر آن زد و دعايى خواند در حال، قبر شكافته شد و مردى كه موهاى سر و ريشش سفيد بود از قبر بيرون آمد و خاك از سر و صورتش مى ريخت و گفت: اى ابوهاشم! مرا مى شناسى؟ سيد حميرى گفت: نه! گفت: من محمّد بن حنفيه ام، همانا امام بعد از حسينعليها‌السلام ، على بن الحسين است و بعد از او، محمّد بن على و بعد از او، اين استعليها‌السلام ، پس داخل كرد سرش را در قبر و قبر به هم آمد، اين وقت اسماعيل بن محمّد اين شعر را بگفت:

تَجَعْفَرْتُ بِاسْمِ اللّهِ وَاللّهُ اَكْبَرُ

وَ اَيْقَنْتُ اَنَّ اللّهَ يَعْفُو وَ يَغْفِرُ

وَدِنْتُ بِدينٍ غَيْرَ ما كُنْتُ دائنا

بِهِ وَ نَهانى سَيِّدُ النّاسِ جَعْفَرُ

فَقُلْتُ فَهَبْنى قَدْ تَهَوَّدْتُ بُرْهَةً

وَ اِلاّ فَدينى دينُ مَنْ يَتَنَصَّرُ

فَاِنّى اِلَى الرَّحْمنِ مِنْ ذاكَ تائِبُ

وَ انّيَ قَدْ اَسْلَمْتُ وَاللّهُ اَكْبَرُ (٩٠)

شانزدهم در اخبار آن حضرت است به جناب ابوبصير

شيخ مفيد در(ارشاد)روايت كرده از ابوبصير كه گفت: داخل شدم، به مدينه و با من بود كنيزكى از خودم پس با او نزديكى كردم، پس بيرون شدم از منزل بروم حمام ديدم ياران خود را از شيعه كه مى روند خدمت حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام من ترسيدم كه ايشان شرفياب خدمتش شوند و از من فوت شود زيارتش، من هم با ايشان رفتم تا داخل خانه حضرت شدم با ايشان، همين كه مقابل آن حضرت ايستادم نظر كرد به من و فرمود: اى ابوبصير! آيا ندانستى كه در خانه هاى انبيأ و اولاد انبيأ داخل نمى شود جنب؟ من خجالت كشيدم و گفتم: يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! چون ياران خود را ديدم شرفياب مى شوند ترسيدم كه از من فوت شود زيارت شما به اتفاق ايشان، و ديگر به مثل اين كار عود نخواهم كرد، اين بگفتم و بيرون شدم. (٩١)

هفدهم در اخبار آن حضرت است از ضمير شخصى

شيخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده كه مردى آمد خدمت حضرت صادقعليها‌السلام عرض كرد: يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! ديدم در خواب كه گويا بيرون شدم از شهر كوفه رفتم در موضعى كه مى شناسم آنجا را ديدم گويا شيخى از خشت يا مردى تراشيده از چوب را كه سوار است بر اسبى از چوب مى درخشاند شمشير خود را و من مشاهده مى كنم آن را در حالى كه ترسان و مرعوبم. حضرت فرمود: تو مردى هستى كه اراده كرده اى هلاك كردن مردى را در معيشتش، يعنى مى خواهى آن چيزى كه اسباب زندگى و ماده حيات او است از او بگيرى، پس بترس از خداوندى كه تو را خلق كرده و مى ميراند تو را، آن مرد گفت: شهادت مى دهم كه علم به تو عطا شده و بيرون آورده اى آن را از معدنش، خبر بدهم تو را يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از آن چيزى كه برايم بيان كردى، همانا مردى از همسايگان من آمد به نزد من و بر من عرضه كرد ملك خود را كه من بخرم از او، پس من قصد كردم كه آن را مالك شوم به قيمت بسيار كم چون دانستم كه طالبى غير از من ندارد. حضرت فرمود: آن مرد دوست مى دارد ما را و از دشمنان ما بيزارى مى جويد؟ عرض كرد: آرى، يابن رسول اللّه! او مردى است بصيرتش نيكو و دينش مستحكم است و من توبه مى كنم به سوى خداى تعالى و به سوى تو از آنچه كه قصد كرده بودم و نيت نموده بودم، آنگاه گفت: خبر بده مرا يابن رسول اللّه كه اگر اين مرد ناصبى بود حلال بود بر من اغتيال او، يعنى اين كار را با او بكنم؟ حضرت فرمود: ادا كن امانت را به كسى كه تو را امين دانست و از تو خواست نصيحت را اگرچه قاتل امام حسينعليها‌السلام باشد. (٩٢)

هفدهم در حفظ حق تعالى آن حضرت را از قتل

سيد بن طاوس روايت كرده است از ربيع حاجب منصور كه گفت: منصور روزى مرا طلبيد و گفت: مى بينى كه چه ها از جعفر بن محمد [عليها‌السلام ] مردم نقل مى كنن به خدا سوگند كه نسلش را بر مى اندازم!؟ پس يكى از امراى خود را طلبيد و گفت با هزار نفر برو به مدينه و بى خبر به خانه امام جعفر برو و سر او و سر پسرش موسى را براى من بياور، چون آن امير داخل مدينه شد، حضرت فرمود كه دو ناقه آوردند و بر در خانه آن حضرت باز داشتند و اولاد خود را جمع كرد و در محراب نشست و مشغول دعا شد حضرت امام موسىعليها‌السلام فرمود كه من ايستاده بودم كه آن امير با لشكر خود به در خانه ما آمد و امر كرد لشكر خود را كه سرهاى آن دو ناقه را بريدند و برگشت چون به نزد منصور رفت گفت: آنچه فرموده بودى به عمل آوردم و كيسه را نزد منصور گذاشت، منصور چون سر كيسه را گشود سرهاى ناقه را ديد پرسيد كه اينها چيست؟ گفت ايها الا مير! چون داخل خانه امام جعفرعليها‌السلام شدم سرم گرديد و خانه در نظر تار شد و در شخص ديدم و در نظرم چنان نمود كه جعفر و پسر او است و حكم كردم كه سر آنها را جدا كردند و آوردم، منصور گفت: زنهار! آنچه ديدى به كسى نقل مكن و احدى را بر اين معجزه مطلع مگردان و تا او زنده بود كسى را بر اين قصه مطلع نگردانيدم. (٩٣)

مؤ لف گويد: كه در فصل بعد از اين بيايد جمله از دلايل و معجزات حضرت صادقعليها‌السلام شبيه به اين معجزه.