منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35197
دانلود: 2482


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35197 / دانلود: 2482
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل هشتم: در ذكر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام است

اول ابان بن تغلب (١٣٨) است

از آل بكرين وائل و از اهل كوفه است و ثقه و جليل القدر است. در(مجالس المؤ منين)است كه(ابان)قارى و عالم به وجوه قرائت و دلايل آن بود و قرائتى عليحده دارد كه نزد قرأ، مشهور است و در علم تفسير و حديث و فقه و لغت و نحو امام اهل زمان خود بوده، (١٣٩) و در(كتاب ابن داود)مذكور است كه او سى هزار حديث از حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام حفظ داشت و او را تصانيف بسيار است مانند(تفسير غريب القرآن)و(كتاب فضايل)و(كتاب احوال صفّين)و مانند آن. (١٤٠) و در(كتاب خلاصه)مسطور است كه ابان در ميان اصحاب ما ثقه است و جليل القدر و عظيم المنزلة. به خدمت حضرت امام زين العابدين و امام محمدباقر و امام جعفر صادقعليهم‌السلام رسيده و به التفات خاطر عاطر ايشان مشرف گرديده و حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام به او گفته اند كه در مسجد مدينه بنشين و فتوى ده مردمان را كه دوست مى دارم در ميان شيعه من مانند تو را ببينند. (١٤١) و روايتى ديگر آن است كه مناظره كن با اهل مدينه كه دوست مى دارم مانند تو كسى از روات و رجال من باشد. ابان در حيات امام جعفر صادقعليها‌السلام وفات يافت و چون خبر فوت او به آن حضرت رسيد رحمت بر او فرستادند و سوگند ياد كردند كه موت ابان دل مرا به درد آورد، و وفات او در سنه يك صد و چهل و يك بود (١٤٢) و حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام او را از وفات او خبر داده بود. (١٤٣)

شيخ نجاشى روايت نموده كه هرگاه ابان به مدينه مى رفت خلايق به جهت استماع حديث و استفاده مسايل به او هجوم مى كردند چنانكه غير ستون مسجد كه جهت او آن را خالى مى گذاشتند ديگر جايى خالى نمى ماند. و همچنين روايت نموده از عبدالرحمن بن حجاج كه گفت روزى در مجلس ابان بن تغلب بودم كه ناگاه مردى از در درآمد از او پرسيد كه اى ابوسعيد! مرا خبر ده كه چند كس از صحابه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام متابعت نمودند؟ ابان گفت: گويا مى خواهى فضل و بزرگى علىعليها‌السلام را به آنها بشناسى كه متابعت اميرالمؤ منينعليها‌السلام نمودند از اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟! آن مرد گفت: مقصود من همين است! پس ابان گفت: واللّه كه ما فضل صحابه را نمى شناسيم الاّ به متابعت از حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام . (١٤٤)

دوم اسحاق بن عمّار صيرفى كوفى از اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام و موسى بن جعفرعليها‌السلام است

علمأ رجال در حق او گفته اند كه او شيخ اصحاب ما است و ثقه است، و او و برادران او يونس و يوسف و قيس و اسماعيل بيت بزرگى از شيعه مى باشند، و پسران برادرش على و بشير پسران اسماعيل از وجوه اهل حديث مى باشند و روايت است كه حضرت صادقعليها‌السلام هرگاه اسحاق و اسماعيل پسران عمّار را مى ديد مى فرمود:(وَ قَدْ يَجْمَعُهُما لاَقوامٍ)؛ يعنى حق تعالى گاهى دنيا و آخرت را براى بعضى جمع مى فرمايد. (١٤٥)

و روايت است از عمار بن حيّان كه گفت: خبر دادم به حضرت صادقعليها‌السلام از برّ و نيكى كردن اسماعيل پسرم به من، فرمود: من او را دوست مى داشتم و الحال زياد شد محبت من به او. و بالجمله؛ علما، اسحاق بن عمار را فطحى مى دانستند به جهت تصريح شيخ در(فهرست)و از اين جهت حديث را از جهت او موثق مى شمردند تا نوبت به شيخ بهائى رسيد، ايشان اسحاق بن عمار را دو نفر گرفتند يكى را امامى گفتند و اسحاق بن عمار بن موسى را فطحى گرفتند و لهذا در سند بايد رجوع به تميز كنند تا معلوم شود كه كدام يك مى باشند، و عمل علما بر همين بود تا زمان علامه طباطبائى بحرالعلوم رحمه اللّه، اين بزرگوار قرائنى به دست آورد كه اسحاق به عمار يك نفر بيشتر نيست و آن هم ثقه و امامى مذهب است، و شيخ ما علامه محدث نورى رضى اللّه عنه نيز همين را اختيار كرده در خاتمه(مستدرك الوسائل) (١٤٦) واللّه العالم.

سوم بريد بن معاوية المعجلى مكنّى به ابوالقاسم

از وجوه فقهاى اصحاب و ثقه و جليل القدر و از حواريين حضرت باقر و حضرت صادقعليهما‌السلام مى باشد و از براى او مكانت و محل عظيم است نزد ائمهعليهم‌السلام و از اصحاب اجماع است. حضرت صادقعليها‌السلام فرمود: اوتاد زمين و اعلام دين چهار نفرند: محمّد بن مسلم و بريد بن معاويه و ليث بن البخترى المرادى و زرارة بن اعين؛ و هم در حديثى در حقى ايشان فرموده:

(هؤُلا ءِ الْقوّامونَ بالْقسطِ، هؤُلا ءِ الْقوّامونَ بالصِّدْقِ، وَ هؤُلا ءِ السابقونَ السّابِقُونَ اُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ.) (١٤٧)

و هم فرموده بشارت دهيد مخبتين را به بهشت و اين چهار را اسم برده سپس ‍ فرموده اين چهار كس نجبأاند، امنأ الهى اند در حلال و حرام خدا، اگر ايشان نبودند منقطع مى شد آثار نبودت و مندرس مى گشت. (١٤٨) وفاتش در سنه صد و پنجاه واقع شد رحمه اللّه، و پسرش قاسم بن بريد نيز ثقه و از روات اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام است. (١٤٩)

چهارم ابوحمزة ثمالى نام شريفش ثابت بن دينار است

ثقه و جليل القدر و از زهاد و مشايخ كوفه است. از فضل بن شاذان روايت است كه گفت شنيدم از ثقه اى كه گفت شنيدم از حضرت رضاعليها‌السلام كه فرمود: ابوحمزه ثمالى در زمان خود مانند سلمان فارسى بود در زمان خود و اين به آن جهت است كه خدمت كرده به چهار نفر از ما: على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و مقدارى از زمان حضرت موسى بن جعفرعليهم‌السلام . (١٥٠)

و روايت شده كه وقتى حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام ابوحمزه را طلبيد چون وارد شد حضرت به او فرمود:(انّى لاستريح اذا رايتك)؛ من استراحت و آسايش مى يابم وقتى كه تو را مى بينم. (١٥١) و روايت شده كه ابوحمزه دختركى داشت بر زمين افتاد و دستش شكست، نشان شكسته بند داد، گفت: استخوانش شكسته بايد او را جبيره كرد، ابوحمزه به حال آن دختر رقت كرد و گريست و دعا كرد، شكسته بند خواست كه دست او را به جبيره بندد ديد آثارى از شكستگى ندارد، به دست ديگرش نظر كرد ديد آن هم عيبى ندارد! گفت: اين دختر عيبى ندارد! (١٥٢) وفات او در سنه صد و پنجاه واقع شده. و در ايام ناخوشى او ابوبصير به خدمت حضرت صادقعليها‌السلام رسيد حضرت احوال ابوحمزه را پرسيد، ابوبصير گفت: ناخوش بود، فرمود: هرگاه برگشت به نزد او از جانب من او را سلام برسان و او را بگو كه فلان ماه در فلان روز وفات خواهى كرد، گفتم: فدايت شوم به خدا ما با او انس داشتيم و او از شيعيان شما است. فرمود: راست گفتى ما عِنْدَنا خَيْرٌ لَكُمْ؛ آنچه نزد ما براى شما است بهتر است براى شما، گفتم: شيعه شما با شما است؟ فرمود: هرگاه از خدا بترسد و مراقب پيغمبر خود باشد و از گناهان، خود را نگاه دارد با ما خواهد بو در درجات ما الخ. (١٥٣)

سيد عبدالكريم بن طاوس در(فرحة الغرىّ)روايت كرده كه حضرت امام زين العابدينعليها‌السلام وارد كوفه شد و داخل شد در مسجد آن و در مسجد بود ابوحمزه ثمالى كه از زاهدين اهل كوفه و مشايخ آنجا بود. پس حضرت دو ركعت نماز گذاشت، ابوحمزه گفت: نشنيدم لهجه پاكيزه تر از او، نزديكش رفتم تا بشنوم چه مى گويد، شنيدم مى گويد:(اِلهى اِْن كانَ قَدْ عَصَيْتُكَ فَاِنّى قَدْ اَطَعْتُكَ فى اَحَبِّ اَلاَشْيأ اِلَيْكَ.)

و اين دعايى است معروف آنگاه برخاست و رفت. ابوحمزه گفت كه من عقب او رفتم تا مناخ كوفه و آن مكانى بود كه شتران را در آنجا مى خوابانيدند، ديدم در آنجا غلامس سياهى است و با او است شتر گزيده و ناقه اى. گفتم: به او: اى سياه! اين مرد كيست؟ گفت:(اَوْ يخفى علَيك شمائِلُهُ ع(؛ از سيما و شمايلش او را نشناختى! او على بن الحسينعليها‌السلام است! ابوحمزه گفت: پس خود را انداختم روى قدمهاى آن حضرت بوسيدم آن را كه آن جناب نگذاشت و با دست خود سر مرا بلند كرد و فرمود: مكن اى ابوحمزه! سجود نشايد مگر براى خداوند عز و جل، گفتم: يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! براى چه به اينجا آمديد؟ فرمود: از براى آنچه كه ديدى يعنى نماز در مسجد كوفه، و اگر مردم بدانند كه چه فضيلتى است در آن، بيايند به سوى آن اگرچه به روش كودكان خود را زمين كشند، يعن يبايند هرچند در نهايت سختى باشد راه رفتن براى ايشان مانند اطفالى كه راه نيفتاده اند نشسته حركت مى نمايند، پس فرمود: آيا ميل دارى كه زيارت كنى با من قبر جدم على بن ابى طالبعليها‌السلام را؟ گفتم: بلى! پس حركت فرمود و من در سايه ناقه او بودم و حديث مى كرد مرا تا رسيديم به غريّين و آن بقعه اى بود سفيد كه نور آن مى درخشيد، پس از شتر خويش پياده شد و دو طرف روى خود را بر آن زمين گذاشت و فرمود: اى ابوحمزه! اين قبر جدّ من على بن ابى طالبعليها‌السلام است پس زيارت كرد آن حضرت را به زياراتى كه اول آن (اَلسَّلامُ علَى اَسمِ اللّهِ الرَّضِىِّ وَ نُورِ وَجْهِهِ الْمضيى ء)است. پس وداع كرد با آن قبر مطهر و رفت به سوى مدينه و من برگشتم به سوى كوفه. (١٥٤)

مؤ لف گويد: كه گذشت در ذكر وفات حضرت صادقعليها‌السلام كه ابوحمزه به زيارت قبر اميرالمؤ منينعليها‌السلام مشرف مى گشته و نزديك آن تربت مقدس ‍ مى نشسته و فقهاى شيعه خدمتش جمع مى گشتند و از جنابش اخذ حديث و علم مى نمودند.

پنجم حريز بن عبداللّه سجستانى

از معروفترين اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام است و كتبى در عبادات نوشته از جمهل(كتاب صلوة)است كه مرجع اصحاب و معتمد عليه و مشهور بوده. و در روايت معروفه حمّاد است كه به حضرت صادقعليها‌السلام گفت: (اَنَا اَحْفَطُ كِتابَ حَريزٍ فِى الصَّلوةِ.) (١٥٥)

و بالجمله؛ او از اهل كوفه است لكن به جهت تجارت، مسافرت به سجستان مى كرد به(سجستانى)مشهور شد و در زمان حضرت صادقعليها‌السلام شمشير كشيد به جهت قتال خوارج سجستان. (١٥٦) و روايت شده كه حضرت او را جدا كرد و محجوب كرد از خودش و او همان است كه يونس بن عبدالرحمن فقه بسيار از او نقل كرده. (١٥٧)

ششم حمران بن اعين شيبانى

برادر زراره است كه از حواريين حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام و امام جعفر صادقعليها‌السلام به شمار رفته و حضرت باقرعليها‌السلام به او فرموده كه تو از شيعه مايى در دنيا و آخرت. (١٥٨)

و حضرت صادقعليها‌السلام بعد از موت او فرموده: ماتَ وَاللّهِ مُؤ مِنا؛ به خدا قسم! به حالت ايمان از دنيا رفت. (١٥٩) و وقتى به حضرت صادقعليها‌السلام عرض كرد: ما شيعيان چه مقدار كم مى باشيم (لَوِاجْتَمَعْنا عَلى شاةٍ ما اَفَنَيْناهاَ،) فرمود: مى خواهيد من عجيبتر از اين شما را خبر دهم؟ گفتم: بلى، فرمود: مهاجر و انصار رفتند و اشاره به دست خود فرمود مگر سه نفر، و مراد آن حضرت از اين سه نفر: سلمان، ابوذر، مقداد است، چنانچه در روايت باقرى است:

(اِرتدَّ الناسُ اِلاّ ثلثةٌ: سلْمانُ وَ اَبوذَرٍ وَ الْمقدادُ، قال الرّاوى فقلْتُ: عمّارُ!) قالَعليها‌السلام : (كانَ حاصَ حَيْصَةً ثُمَّ رَجَعَ ثُمَّ) قالعليها‌السلام : (اَنْ اَرَدْتَ الَّذى لَمْ يَشُكَّ وَ لَمْ يَدْخُلْهُ شَى ءٌ فَالْمِقْدادُ.) (١٦٠)

و وارد شده كه وقتى زراره در ايام جوانى كه هنوز مو بر صورتش نروييده بود به حجاز رفت و در منى خيمه حضرت باقرعليها‌السلام را يافت به آن خيمه داخل شد، گفت چون داخل شدم ديدم جماعتى دور خيمه نشسته اند و صدر مجلس را خالى گذاشتهاند و كسى در آنجا نيست و مردى هم در گوشه اى نشسته حجامت مى كند، با خودم گفتم كه بايد حضرت باقرعليها‌السلام همين شخص باشد، به جانب آن جناب رفتم و سلام كردم و جواب فرمود، مقابل رويش نشست و حجّام هم پشت سرش بود، فرمود: از اولاد اعين مى باشى؟ گفتم: بلى، من زراره پسر اعين مى باشم، فرمود: تو را به شباهت شناختم پس فرمود: آيا حمران به حج آمده؟ گفتم: هرگز، هرگاه او را ملاقات كنى سلام مرا به او برسان و بگو به چه جهت حكم بن عتيبه را از جانب من حديث كردى كه(اِنَّ الاَوْصيأ محدِّثونَ حكم)و اشباه او را به مثل اين حديث خبر مده، زراره گفت حمد كردم خدا را و ثنا گفتم او را الخ. (١٦١)

و در روايت ديگر است كه حضرت صادقعليها‌السلام احوال حمران را از بكير بن اعين پرسيد، بكير گفت كه امسال حج نيامده با آنكه شوق شديدى داشت كه خدمت شما برسد و لكن سلام بر شما رسانيده، حضرت فرمود: بر تو و بر او سلام باد! حمران مؤ من است از اهل جنت كه مرتاب نخواهد شد هرگز نه به خدا نه به خدا، خبر مده او را. (١٦٢) و روايت شده كه اسمش در كتاب اصحاب يمين است.

و روايت شده كه موالى حضرت صادقعليها‌السلام نزد آن حضرت مناظره مى نمودند و حمران ساكت بود حضرت فرمود به او كه اى حمران! چرا تو ساكتى تكلم نمى كنى؟ گفت: اى آقاى من! من قسم خورده ام كه تلكم نكنم در مجلسى كه شما در آنجا باشيد، فرمود: من اذن دادم تو را در كلام، تكلم كن. (١٦٣) و يونس بن يعقوب گفته كه حمران علم كلام را نيكو مى دانست. و حضرت صادقعليها‌السلام آن مرد شامى را كه به جهت مناظره آمده بود حواله داد به حمران، آن مرد شامى گفت: من به جهت مناظره با تو آمده ام نه حمران، فرمود: اگر غلبه كردى به حمران بر من غلبه كرده اى، پس آن مرد سؤ ال كرد و حمران جواب داد چندانكه آن مرد خسته و ملول شد، حضرت به وى فرمود: اى شامى! حمران را چگونه ديدى؟ گفت: حاذق است (١٦٤)، از هرچه سؤ ال كردم از او، مرا جواب داد. (١٦٥) و بالجمله؛ روايات در مدح او بسيار است.

و حسن بن على بن يقطين از مشايخ خود روايت كرده كه حمران و زراره و عبدالملك و بكير و عبدالرحمان اولاد اعين، تمامى مستقيم بودند و چهار نفر ايشان در زمان حضرت صادقعليها‌السلام وفات كردند و از اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام بودند، و زراره تا زمان حضرت كاظمعليها‌السلام بود و ملاقات كرد آنچه ملاقات كرد. (١٦٦) و گفته شده كه حمران از تابعين محسوب مى شود به جهت آنكه او از ابوالطفيل عامر بن واصله روايت مى كند و او آخر كسى است از اصحاب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه وفات كرده. (١٦٧)

مؤلف گويد: كه حمران از عبيداللّه بن عمر كه اهل سنت او را از اصحاب شمرده اند نيز روايت كرده.

شيخ طبرسى در(مجمع البيان)در سوره مزمّل بعد از اين آيه شريفه(اِنَّ لَدَيْنا اَنْكالا وَ حَجيمَا وَ طَعامَا ذا غُصَّةٍ) ، فرموده: و روايت شده از حمران بن اعين از عبيداللّه بن عمر كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد كه شخصى اين آيات را قرائت كرد، حضرت از شنيدن آن غش كرد. (١٦٨) و روايت است كه حمران هرگاه با اصحاب مى نشست پيوسته با ايشان از آل محمدعليهم‌السلام روايت مى كرد، پس هرگاه ايشان از غير آل محمّد چيزى مى گفتند ايشان را رد مى كرد به همان حديث از اهل بيتعليهم‌السلام تا سه دفعه چنين مى كرد اگر به همان حال باقى مى ماندند بر مى خاست و مى رفت. (١٦٩)

مؤ لف گويد: كه قريب به همين از سيد حميرى نقل شده از بعضى از اهل فضل كه گفت: در نزد ابوعمرو علأ نشسته بوديم و مشغول مذاكره بوديم كه سيد حمير وارد شد و نشست و ما مشغول شديم به ذكر زرع و نخل يك ساعتى، سيد برخاست ما گفتيم: اى ابوهاشم! براى چه برخاستى؟ گفت:

اِنّى لاَكْرَهُ اَنْ اُطيلَ بِمَجْلِسٍ

لاذِكْرَ فيهِ لالِ مُحَمّدٍ

لا ذِكْرَ فِيهِ لاَحْمَدَ وَ وَصِيِّهِ

وَ بَنيِه ذلِكَ مَجْلِسٌ قَصْفٌ رَدٍ

اِنَّ الَّذى يَنْساهُمُ فى مَجْلِسٍ

حَتّى يُفارِقَهُ لِغَيْرُ مُسَدَّدٍ (١٧٠)

و پسران حمران و حمزه و محمد و عقبه تمامى از اهل حديث اند.

هفتم زرارة بن اعين شيبانى است

كه جلالت شأن و عظمت قدرش زياده از آن است كه ذكر شود، جمع شده بود در او جميع خصال خير از علم و فضل و فقاهت و ديانت و وثاقت، از حواريين صادقينعليهما‌السلام است و او همان است كه يونس بن عمار حديثى از او نقل كرده براى حضرت صادقعليها‌السلام در باب ارث كه او از حضرت باقرعليها‌السلام نقل كرده بود. حضرت صادقعليها‌السلام فرمود آنچه را كه زراره روايت كرده از ابوجعفرعليها‌السلام ، پس جايز نيست كه ما رد كنيم. (١٧١) و روايت شده كه آن حضرت به فيض بن مختار فرموده كه هر وقت خواستى حديث ما را پس اخذ كن از اين شخص نشسته و اشاره فرمود به زراره. (١٧٢)

و نيز از آن حضرت مروى است كه درباره زراره فرمود: (لَوْلا زُرارَةُ لَقُلْتُ اِنَّ اَحاديثَ اَبى سَتَذْهَبُ.) (١٧٣)

و گذشت در بريد كه زراره يكى از اوتاد زمين و اعلام دين است.

و هم روايت است كه وقتى حضرت صادقعليه‌السلام به او فرمود اى زراره! اسم تو در نامهاى اهل بهشت بى الف است، گفت: بلى فدايت شوم اسم من عبدربّه است و لكن ملقّب شدم به زراره، و از او نقل شده كه مى گفته: به هر حرف كه از امام جعفر صادقعليها‌السلام مى شنوم ايمان من زياده مى شود. (١٧٤)

و از ابن ابى عمير كه از بزرگان فضلأ شيعه است نقل است كه وقتى به جميل بن درّاج كه از اعاظم فقها و محدثين اين طايفه است گفت كه چه نيكو است محضر تو و چه زينت دارد مجلس افاده تو، گفت: بلى، لكن به خدا سوگند كه نبوديم ما در نزديك زراره مگر به منزله اطفال مكتبى كه در نزد معلم خود باشند. (١٧٥) و ابوغالب زرارى در رساله اى كه به جهت فرزند فرزندش محمد بن عبداللّه نوشته، فرموده: روايت شده كه زراره مردى وسيم و جسيم و ابيض اللّون بوده و هنگامى كه به نماز جمعه مى رفت بر سرش برنسى بود و در پيشانيش اثر سجده بود و بر دست خود عصايى داشت، مردم احتشام او را به پا مى داشتند و صف مى زدند و نظر به حسن و هيئت و جمال او مى نمودند و در جدل و مخاصمت در كلام امتيازى تمام داشت و هيچ كس را قدرت آن نبود كه در مناظره او را مغلوب سازد الاّ آنكه كثرت عبادت او را از كلام واداشته بود و متكلمين شيعه در سلك تلاميذ او بودند، هفتاد سال عمر كرد، و از براى آل اعين فضايل بسيارى است و آنچه در حق ايشان روايت شده زياده از آن است كه براى تو بنويسم. الخ انتهى. (١٧٦)

مؤلف گويد: كه وفات زراره بعد از وفات حضرت صادقعليها‌السلام واقع شد به فاصله دو ماه يا كمتر، و زراره در وقت وفات آن حضرت مريض بود و به همان مرض رحلت كرد رحمه اللّه.

و بدان كه بيت اعين از بيوت شريفه است و غالب ايشان اهل حديث و فقه و كلام بوده اند و اصول تصانيف و روايات بسيار از ايشان نقل شده است و زراره را چند تن اولاد بود از جمله رومى و عبداللّه مى باشند كه هر دو تن از ثقات روات اند، و ديگر حسن و حسين است كه حضرت صادقعليها‌السلام در حق ايشان دعا كرده و فرموده:

(اَحاطهمَا اللّهُ وَ كَلاهُما وَ رَعاهُماَ وَ حَفِظَهُما بِصَلاحِ اَبيهِما كَما حَفِظَ الْغُلامَيْنِ.) (١٧٧)

و برادران زراره، حمران و بكير و عبدالرحمن و عبدالملك تمامى از اجلأ مى باشند اما حمران كه گذشت حالش و بكير همان است كه حضرت صادقعليها‌السلام او را ياد كرده و فرموده: (رَحمَ اللّهُ بكيْرا وَ قَدْ فَعَلَ)و نيز روايت شده كه بعد از فوت او حضرت فرموده: (وَاللّهُ لَقَدْ اَنْزَلَهُ اللّهُ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ اَميرِالمُؤ مِنينَ صلواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْهِما) (١٧٨)

و اولاد و احفاد او اهل حديث اند، و از براى آن جناب در بيرون شهر دامغان بقعه و مزارى است معروف و عبدالرحمن بن اعين همان است كه مشايخ شهادت بر استقامت او داده اند، و عبدالملك بن اعين همان است كه حضرت صادقعليها‌السلام بر او ترحم فرموده و قبر او را در مدينه با اصحاب خود زيارت كرده و عارف به نجوم بوده و فرزندش ضريس بن عبدالملك از ثقات روات است. (١٧٩)

هشتم صفوان بن مهران جمال اسدى كوفى است كه مكنّى به ابومحمّد و بسيار ثقه و جليل القدر است

روايت كرده از حضرت صادقعليها‌السلام و عرضه كرده ايمان و اعتقاد خود را درباره ائمهعليهم‌السلام به آن حضرت، حضرت به او فرموده: رحمك اللّه. (١٨٠) و او همان است كه شتران خود را به هارون رشيد كرايه داد به جهت سفر حج چون خدمت حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام رسيد آن جناب فرمود: اى صفوان! هر چيز ازتو نيكو و جميل است مگر يك چيز از تو و آن كرايه دادن شتر است به اين مرد يعنى هارون، عرض كرد كه من به جهت سفر معصيت و لهو و لعب كرايه ندادم و لكن كرايه دادم براى طريق مكه و خودم هم در كار نيستم بلكه امر دست غلامان من است، فرمايد: آيا كرايه از ايشان طلب ندارى؟ گويد: چرا، فرمايد: آيا دوست ندارى بقاى ايشان را تا كرايه تو به تو برسد؟ گويد: بلى، فرمايد: كسى كه دوست داشته باشد بقأ ايشان را پس او از ايشان است و كسى كه از ايشان باشد با ايشان وارد آتش شود، صفوان رفت و شتران خود را بالتمام فروخت، هارون چون مطلب را فهميد به وى گفت: به خدا قسم! اگر نبود حسن صحبت تو، هر آينه تو را مى كشتم. (١٨١) و اين صفوان زيارت روز اربعين امام حسينعليها‌السلام ، را از حضرت صادقعليها‌السلام روايت كرده (١٨٢) و زيارت وارث (١٨٣) و دعاى معروف به(علقمه)را كه بعد از زيارت عاشورا مى خوانند نيز از آن حضرت نقل كرده (١٨٤) و اين صفوان مكرر حضرت صاد قعليها‌السلام را از مدينه به كوفه آورده و با آن جناب به زيارت تربت حضرت اميرالمؤ منينعليها‌السلام نائل گشته و بر قبر آن جناب خوب مطلع بوده. (١٨٥)

و از(كامل الزّيارة)مروى است كه مدت بيست سال به زيارت آن تربيت مطهره مى رفت و نماز خود را در نزد آن حضرت به جاى مى آورد. (١٨٦) و او جد ثقه جليل و فقيه نبيل شيخ طايفه اماميه ابوعبداللّه صفوانى است كه در محضر سيف الدوله حمدانى با قاضى موصل در امامت مباهله كرد چون قاضى از مجلس برخاست تب كرد و دستش كه در مباهله كشيده بود سياه گشت و ورم كرد و روز ديگر هلاك شد. (١٨٧)

نهم عبداللّه بن ابى يعفور است

كه ثقه و بسيار جليل القدر است در اصحاب ائمه و از حواريين صادقينعليهما‌السلام به شمار مى رفت و بسيار محبوب حضرت صادقعليها‌السلام بوده و حضرت از او رضايت داشته، چون در مقام اطاعت و امتثال امر آن جناب و قبول قول آن حضرت خيلى ثابت قدم بوده چنانكه روايت است كه وقتى به آن حضرت عرض كرد به خدا سوگند! اگر شما انارى را دو نصف كنى و بگويى كه اين نصف حرام است و اين نصف حلال، من شهادت مى دهم آنچه را كه گفتى حلال، حلال است و آنچه را كه گفتى حرام، حرام است! حضرت دو مرتبه فرمود: خدا رحمت كند تو را. (١٨٨)

و روايت است كه آن حضرت فرمود: من نيافتم احدى را كه قبول كند وصيت مرا و اطاعت كند امر مرا مگر عبداللّه بن ابى يعفور. (١٨٩) و او همان است كه دين خود را بر حضرت صادقعليها‌السلام عرضه كرده. (١٩٠) و همان كس ‍ است آن حضرت بر او سلام فرستاده و وصيت كرده او را به صدق حديث و اداى امانت. (١٩١)

و بالجمله؛ در ايام حضرت صادقعليها‌السلام ، در سال طاعون وفات كرد و بعد از فوت او حضرت صادقعليها‌السلام براى مفضل بن عمر مرقومه اى نوشته كه تمام آن ثنأ و ترضيه است بر ابن ابى يعفور به كلماتى كه دلالت دارد بر جلالت شأن او به مرتبه اى كه عقل حيرت مى كند، از جمله آن كلمات شريفه اين است:

(وَ قبضَ صلَواتِ اللّهِ عَلى رُوحِهِ مَحْمُودَ الاَثَرِ مَشْكُورَ السَّعْىِ مَغْفُورا لَهُ مَرْحُوما برضى اللّهِ وَ رَسولِهِ وَ اِمامهِ عَنْهُ فُبِولادَتى مِنْ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماكا نَ فِى عَصِرِنا اَحَدٌ اَطْوَعَ للّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لاِمامِهِ مِنْهُ فَماَ زالَ كَذلِكَ حَتّى قَبْضَهُ اللّهُ اِلَيْهِ بِرَحْمَتِهِ وَ صَيِّرَهُ اِلى جَنَّتِهِ الخ.) (١٩٢)

دهم و يازدهم عمران بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى و برادرش عيسى بن عبداللّه است

كه هر دو از اجلأ اهل قم و از دوستان حضرت صادقعليها‌السلام و از محبوبين آن حضرت بوده اند و حضرت، ايشان را خيلى دوست مى داشت، و هر وقت بر آن حضرت به مدينه وارد مى شدند از ايشان تفقد مى فرموده و احوال اهل بيت و اقوام و خويشان و بستگان آنها را مى پرسيده، و وقتى عمران بر حضرت صادقعليها‌السلام وارد شد آن جناب از او احوال پرسى فرمود و با او نيكويى و بشاشت فرمود چون برخاست برود(حمّادناب)از آن حضرت پرسيد كه كيست اين شخص كه اين نحو با او نيكويى كرديد؟ فرمود: اين از اهل بيت نجبأ است، يعنى از اهل قم كه اراده نمى كند ايشان را جبّارى از جبابره مگر آن كه خدا او را در هم مى شكند. (١٩٣)

و روايت شده كه وقتى آن حضرت ميان ديدگان عيسى را بوسيد و فرمود: تو از ما اهل بيت مى باشى. (١٩٤) و اين عمران همان است كه حضرت صادقعليها‌السلام از او خواسته بود كه چند خيمه براى آن حضرت درست كند، او درست كرد و آورد در منى براى آن جناب نصب نمود، يك خيمه زنانه و يك خيمه مردانه و يك خيمه براى قضاى حاجت، چون حضرت صادقعليها‌السلام با اهل بيت خود وارد شد، پرسيد اين خيمه ها چيست؟ گفتند: عمران بن عبداللّه قمى براى شما درست كرده، حضرت در آنجا نازل شد و عمران را طلبيد و فرمود: اين خيمه ها به چند از كار درآمده؟ گفت: فدايت شوم كرباسهاى آن از صنعت خودم است و من اينها را براى شما به دست خود درست كرده ام و به رسم هديه براى آن حضرت آورده ام و دوست دارم فدايت شوم قبول فرماييد و من آن مالى را كه فرستاده بوديد براى اين كار رد كردم پس حضرت دست او را گرفت و فرمود: سؤ ال [ درخواست ] مى كنم از خدا كه صلوات بفرستد بر محمد و آل محمّد و آنكه تو را و عترت تو را در سايه رحمت خود درآورد روزى كه سايه نباشد جز سايه او. (١٩٥) و پسر عمران(مرزبان)از راويان اصحاب ابوالحسن الرضاعليها‌السلام و صاحب كتاب است وقتى خدمت آن جناب عرض مى كند كه سؤال مى كنم شما را از اهم امور نزد من آيا من از شيعه شما مى باشم؟ فرمود: بلى، گفت: اسم من مكتوب است نزد شما؟ فرمود: بلى. (١٩٦)

دوازدهم فضيل بن يسار البصرى ابوالقاسم

ثقه جليل القدر از روات و فقهأ اصحاب صادقينعليهما‌السلام و از اصحاب اجماع است، يعنى از كسانى كه اجماع كرده اند اصحاب ما بر تصديق او و اقرار كرده اند به فقه او. و روايت است كه حضرت صادقعليها‌السلام هرگاه او را مى ديد كه رو مى كند مى فرمود:(بشِّرِ الْمخبتينَ)هركه دوست دارد كه نظر كند به سوى مردى از اهل بهشت پس نظر كند به سوى اين مرد. (١٩٧) و مى فرمود كه فضيل از اصحاب پدر من است و من دوست مى دارم كه آدمى دوست بدارد اصحاب پدرش را. (١٩٨) و در زمان حضرت صادقعليها‌السلام وفات كرد و آن كسى كه او را غسل داده بود براى آن حضرت نقل كرده كه در وقت غسل فضيل دستش سبقت مى كرد بر عورتش حضرت فرمود: خدا رحمت كند فضيل را او از ما اهل بيت بود. (١٩٩)

(وَ رُوِىَ عَنِ الفُضَيْلِ قالَ: قُلْتُ لاَبى عَبْدِاللّهِعليها‌السلام ما يَمْنَعْنى مِنْ لِقائِكَ اِلاّ أنى ما اَدْرى ما يوافقكَ منْ ذلِكَ؟ قالَ فقالَعليها‌السلام : ذلِكَ خَيْرٌ لَكَ.) (٢٠٠)

و پسران فضيل: قاسم و علأ و نواده او محمّد بن قاسم جميعا از اجلأ و ثقات اصحاب مى باشند رضوان اللّه عليهم اجمعين

سيزدهم فيض بن المختار كوفى است

كه ثقه و از روات حضرت باقر و صادقعليها‌السلام است، وقتى خدمت حضرت صادقعليها‌السلام اصرار بليغ و مسئلت كثير نمود كه او را خبر دهد به امام بعد ازخود، حضرت پرده اى كه در كنار اطاق آويخته بود بالا زد و پشت آن پرده رفت و او را نيز طلبيد، فيض چون به آن موضع وارد شد ديد آنجا مسجد حضرت است، حضرت در آنجا نماز خواند آنگاه منحرف از قبله نشست، فيض نيز در مقابل آن حضرت قرار گرفت كه ناگاه امام موسىعليها‌السلام داخل شد و در آن حال در سن پنج سالگى بود و در دست خود تازيانه اى داشت، حضرت صادقعليها‌السلام او را بر زانوى خويش نشانيد و فرمود: پدرم و مادرم فدايت باد! اين تازيانه چيست در دستت؟ گفت: گذشتم به على برادرم ديدم اين را در دست داشت و بهيمه را مى زد از دست او گرفتم، آنگاه حضرت فرمو: اى فيض! همانا صحف ابراهيم و موسى رسيد به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آن حضرت سپرد او را به علىعليها‌السلام و او را امين دانست بر آن، پس يك يك از امامان را ذكر فرمود تا آنكه فرمود آن صحف نزد من است و من امين دانستم بر آن اين پسرم را با كمى سنش و اينك نزد او است. فيض گفت: دانستم مراد آن حضرت را لكن گفتم فدايت شوم بيانى زياده بر اين مى خواهم، فرمود: اى فيض! پدرم هرگاه مى خواست كه دعايش ‍ مستجاب شود مى گشت دعاى او و من نيز با اين پسرم چنين هستم و ديروز هم تو را در موقف ياد كرديم فذكرناك بالخير. گفتم: سيد من! زياد كن بيان را، فرمود هرگاه پدرم به سفر مى رفت من با او بودم، پس هرگاه بر روى راحله خود مى خواست خوابى كند من راحله خود را نزديك راحله او مى بردم و ذراع خود را وساده او مى نمودم يك ميل و دو ميل تا از خواب بر مى خاست و اين پس نيز با من چنين مى نمايد، باز سؤ ال زياده كرد، فرمود: من مى يابم به اين پسرم آنچه را كه يعقوب در يوسف يافت، گفتم: اى سيد من! زياده بر اين بفرما، فرمود: اين همان امام است كه از آن سؤ ال نمودى پس اقرار كن به حق او پس برخاستم و سر آن حضرت را بوسيدم و دعا كردم براى او، پس(فيض)اذن طلبيد كه به بعضى اظهار كند، فرمود: به اهل و اولاد و رفقايت بگو،(فيض)در آن سفر با اهل و اولاد بود به آنها اطلاع داد، حمد خدا را بسيار نمودند و از رفقايش يونس بن طبيان بود چون به يونس خبر داد يونس گفت: از آن حضرت بايد خودم بال واسطه بشنوم و در او عجله بود پس روان شد به جانب خانه آن حضرت،(فيض ع(گفت من عقب او رفتم همان كه به در خانه آن جناب رسيد صداى آن حضرت بلند شد كه امر چنان است كه فيض براى تو گفت، يونس گفت شنيدم و اطاعت كردم. (٢٠١)

چهاردهم ليث بن البخترى

مشهور به ابوبصير مرادى. قاضى نوراللّه در(مجالس)در ترجمه او گفته كه در(كتاب خلاصه)مذكور است كه كنيت او ابوبصير و ابومحمّد است و از راويان امامين الهمامين محمّد بن على الباقر و جعفر بن محمّد الصادقعليهما‌السلام بوده و حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام در شأن او فرموده كه بَشِّرِ الْمُخْبِتينَ بِالْجَنَّةِ؛ يعنى بشارت است آن كسانى را كه خشوع از براى خدا مى كنند به دخول جنت و از آن جمله(ليث)خواهد بود. و در(كتاب خلاصه)از(مختار كشى ع(از جميل بن دراج روايت نموده كه گفت از حضرت امام جعفرعليها‌السلام شنيدم كه مى فرمود:

(بشِّرِ الْمخبتينَ بالْجنَّةِ برَيدُ بنُ مُعاوِيَةِ الْعجلى وَ اَبُوبَصير لَيْثُ بْن الْبخترى الْمردى وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرارَةٌ نُجَبأ اُمَنأ اللّهِ عَلى حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لَوْلا هؤُلأ لاَنْقَطَعَتْ آثارُ النَّبُوَةِ وَانْدَرَسَتْ.) (٢٠٢)

و ايضا در(كتاب كشى)مسطور است كه ابوبصير يكى از آنها است كه اجماع نموده اند اماميه بر تصديق او و اقرار كرده ان به فقه او. و از ابوبصير روايت كرده كه گفت: روزى به خدمت حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام رفتم از من پرسيدند كه در وقت موت علبأ بن درّاع الا سدى حاضر شده بودى؟ گفتم: بلى، و او در آن حال مرا خبر كرد كه تو ضامن دخول بهشت از براى او شده اى و از من استدعا كرد كه اين مضمون را ياد شما آورم، گفتند كه راست گفته است، پس من به گريه درآمدم گفتم كه جان من فداى تو باد تقصير من چيست كه قابل اين عنايت نشده ام مگر پير سالخورده ضرير البصر منقطع به درگاه دين پناه شما نيستم؟ آن حضرت عنايت نموده فرمودند كه از براى تو نيز ضامن بهشت شدم، من گفتم كه پدران بزرگوار خود را نيز مى خواهم كه از براى من ضامن سازى و يكى را بعد از يكى نام بردم، آن حضرت فرمود كه ضامن كردم، باز گفتم كه مى خواهم جد عالى مقدار خود را نيز ضامن سازى، گفتند كه چنين كردم، و ديگر باره درخواست نمودم كه حضرت حق جل و علا را ضامن سازد و آن حضرت لحظه اى سر مبارك گردانيدند و بعد از آن گفتند كه اين نيز كردم. (٢٠٣)

مولف گويد: كه شيخ كشى از شعيب عقرقوفى روايت كرده است كه گفت: گفتم به حضرت صادقعليها‌السلام كه بسا شود ما محتاج شويم به سؤال بعض مسايل، از كى سؤال كنيم؟ فرمود: بر تو باد به اسدى، يعنى ابوبصير. (٢٠٤) شيخ ما در(خاتمه مستدرك)فرموده: مراد به ابوبصير، ابومحمّد يحيى بن قاسم اسدى است به قرينه قائد، يعنى عصاكش او على بن ابى حمزه، كه تصريح كرده اند علما به آنكه او راوى كتاب او است و اين ابوبصير ثقه است چنانكه در(رجال شيخ)و(خلاصه)است و عقرقوفى پسر خواهر ابوبصير مذكور است. (٢٠٥)

پانزدهم محمّد بن على بن نعمان كوفى ابوجعفر معروف به(مؤ من الطّاق)و به(احول)نيز

و مخالفين، او را(شيطان الطاق)مى گفتند، دكانى داشت در كوفه در موضعى معروف به طاق المحامل، و در زمان او پول قلبى (تقلّبى ) پيدا شده بود كته كسى نمى شناخت به ملاحظه آنكه باطن آن پولها قلب بود نه ظاهرش لكن به دست او كه مى دادند مى فهميد و بيرون مى آورد قلب آن را از اين جهت مخالفين او را شيطان الطاق گفتند. (٢٠٦) و او يكى از متكلمين است و چند كتاب تصنيف كرده از جمله(كتاب افعل لاتفعل)و احتجاج او با زيد بن علىعليها‌السلام و هم محاجّه او با خوارج مشهور است و مكالمات او با ابوحنيفه معروف است.

روزى ابوحنيفه به وى گفت كه شما شيعيان اعتقاد به رجعت داريد؟ گفت: بلى، گفت: پس پانصد اشرفى (درهم ) به من قرض بده و در رجعت كه به دنيا برگشتم از من بگير، ابوجعفر فرمود از براى من ضامنى بياور كه چون به دنيا بر مى گردى به صورت انسان برگردى تا من پول بدهم؛ زيرا كه مى ترسم به صورت بوزينه برگردى و من نتوانم از تو وجه خود را دريافت نمايم. (٢٠٧) و هم روايت شده كه چون حضرت صادقعليها‌السلام رحلت فرمود، ابوحنيفه به مؤ من الطّاق گفت: يا اباجعقر! امام تو وفات كرد، مؤ من گفت: (لكِن امامُكَ مِنَ المُنْظَرين اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ المَعْلُومِ)؛ اگر امام من وفات نمود امام تو شيطان نمى ميرد تا وقت معلوم.

و در(مجالس المؤ منين)است كه روزى ابوحنيفه با اصحاب خود در يكى از مجالس نشسته بود كه ابوجعفر از دور پيدا شده و متوجه جانب ايشان شد و چون ابوحنيفه را نظر بر او افتاد از روى تعصب و عناد به اصحاب خود گفت كه قَدْ جأكُمُ الشِّيْطانُ؛ يعنى شيطان به سوى شما آمد. ابوجعفر چون اين سخن بشنيد و نزديك رسيد اين آيه را بر ابوحنيفه و اصحاب او خواند:(اِنّا اَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرينَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا) (٢٠٨). (٢٠٩)

و ايضا مروى است كه چون ضحاك كه يكى از خارجيان بود و در كوفه خروج نمود و نام خود را اميرالمؤ منين نهاد و مردم را به مذهب خود مى خواند، مؤ من الطاق نزد او رفت و چون اصحاب ضحاك او را ديدند بر روى او جستند و او را گرفته نزد صاحب خود بردند، پس مؤ من الطاق به ضحّاك گفت كه من مردى ام كه در دين خود بصيرتى دارم و شنيده ام كه تو به صفت عدل و انصاف اتصاف دارى، بنابراين دوست داشتم كه در اصحاب تو داخل باشم، پس ضحاك به اصحاب خود گفت كه اگر اين مرد با ما يار شود كار ما رواجى خواهد يافت آنگاه مؤ من الطاق به ضحاك خطاب نمود و گفت كه چرا تبرا از على بن ابى طالبعليها‌السلام مى كنى و قتل و قتال او را حلال دانسته ايد؟ ضحاك گفت: براى آنكه او حكم گرفت در دين خدا و هركه در دين خداى تعالى حكم گيرد قتل و قتال او و بيزارى از او حلال است، مؤ من الطاق گفت: پس مرا از اصول دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره كنم و هرگاه حجت تو بر حجت من غالب آمد در سلك اصحاب تو درآيم و مناسب آن است كه جهت تميز صواب و خطاى هريك از من و تو در مناظره، كسى را تعيين كنى تا مخطى را در خطاى او ادب نمايد و از براى مصيب به صواب حكم نمايد. پس ضحاك به يكى از اصحاب خود اشاره نمود و گفت: اين مرد در ميان من و تو حكم باشد كه عالم و فاضل است، مؤ من الطاق گفت: البته اين مرد را حكم مى سازى در دينى كه من آمده ام تا با تو در آن مناظره نمايم، ضحاك گفت: بلى، پس مؤ من الطاق روى به اصحاب ضحاك نموده گفت: اينك صاحب شما حكم گرفت در دين خداى، ديگر شما دانيد! چون اصحاب ضحاك آن مقاله را شنيدند چندان چوب و شمشير حواله ضحاك نمودند كه هلاك شد. (٢١٠)

شانزدهم محمد بن مسلم بن رباح (يا(رياح)) ابوجعفر(الطحّان الثقفى الكوفى

از بزرگان اصحاب باقرينعليهما‌السلام و از حواريين ايشان و از مخبتين و اورع و افقه مردم و از وجوه اصحاب كوفه است.(وَ هُوَ مِمَّنِ اجْتَمِعَتِ الْعَصابَةُ عَلى تَصْحيح ما يصحُّ عنهُ وَ على تصديقهِ وَ الاِنقياد لَهُ بالْفقْهِ). و روايت شده كه چهار سال در مدينه اقامت نمود و از خدمت حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام استفاده احكام دينى و معارف يقينى مى نمود و بعد از آن حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام استفاده حقايق مى نمود و از او روايت شده كه گفته سى هزار حديث از حضرت باقرعليها‌السلام و شانزده هزار حديث از امام جعفر صادقعليها‌السلام اخذ كرده ام. (٢١١)

و روايت شده كه ثقه جليل القدر عبداللّه بن ابى يعفور خدمت حضرت صادقعليها‌السلام عرضه مى دارد كه براى من ممكن نمى شود هميشه خدمت شما برسم و بسا مردى از اصحاب ما بيايد نزد من و از من مسأله اى بپرسد و نيست نزد من جواب هر سؤ الى كه از من مى پرسند چه بكنم؟ فرمود: چه مانع است تو را از محمّد بن مسلم، پس به درستى كه او اخذ كرده از پدرم و نزد او وجيه بوده. (٢١٢)

و روايت شده از محمد بن مسلم كه گفت: شبى در پشت بام خود خوابيده بودم شنيدم كه كسى در خانه مرا مى زند پس آواز دادم كه كيست؟ گفت منم كنيزك تو رحمك اللّه من به كنار بام رفتم و سر كشيدم ديدم كه زنى ايستاده است چون مرا ديد گفت: دختر نوعروس من حامله بود و او را درد زاييدن گرفت و نازاييده به آن درد بمرد و فرزند در شكم او حركت مى كند چه كار بايد كرد و حكم صاحب شرع در اين باب چيست؟ پس به او گفتم: اى امة اللّه! مثل اين مسأله را روزى از حضرت امام محمدباقرعليها‌السلام پرسيدند آن حضرت فرمود كه شكم مرده را بشكافند و فرزند را بيرون آرند تو چنان كن، بعد از آن به او گفتم كه اى امة اللّه! من مرده ام كه در زاويه صاحب رأى و قياس است جهت حكم اين مسأله رفته بودم گفت كه من در اين مسأله چيزى نمى دانم نزد محمّد بن مسلم ثقفى برو كه او تو را از حكم اين مسأله خبر خواهد داد و هرگاه تو را در اين مسأله فتوى دهد تو نزد من باز آى و مرا خبر ده، پس به او گفتم: برو به سلامت، و چون صباح شد به مسجد رفتم ديدم كه ابوحنيفه نشسته و همان مسأله را با اصحاب خود در ميان دارد و از ايشان سؤال مى كند و مى خواهد كه آنچه كه از من در جواب اين مسأله به او رسيده به نام خود اظهار كند، پس از گوشه مسجد تنحنحى كردم ابوحنيفه گفت: خدا بيامرزد تو را بگذار ما را كه يك لحظه زندگانى كنيم. (٢١٣)

و از زراره رضى اللّه عنه، روايت است كه وقتى ابوكريبه ازدى و محمّد بن مسلم ثقفى جهت اداى شهادتى نزد(شريك)قاضى كوفه آمدند،(شريك)زمانى در صورت ايشان تأمل نمود آثار صلاح و تقوى و عبادت در ناصيه ايشان ديد گفت: جعفريان و فاطميان يعنى اين دو نفر از شيعيان حضرت جعفر و فاطمه و منسوب به اين خانواده هستند، ايشان گريستند،(شريك)سبب گريه ايشان پرسيد، فرمودند: براى اينكه ما را شمردى از شيعيان و جزء مردمانى گرفتى كه راضى نمى شوند ما را برادران خود بگيرند به جهت آنچه مشاهده مى كنند از سخافت و كمى ورع ما و هم نسبت داديد به كسى كه راضى نمى شود كه امثال ما را از شيعه خود بگيرد، پس اگر تفضل نمود و ما را قبول فرمود پس بر ما منت نهاده و تفضل فرموده.(شريك)تبسم كرد و گفت: هرگاه مرد در دنيا پيدا مى شود بايد مانند شما بوده باشد. (٢١٤)

و وارد شده كه محمّد بن مسلم مردى مالدار و جليل بود، حضرت باقرعليها‌السلام به وى فرمود: تواضع كن اى محمّد! پس در كوفه زنبيلى پر از خرما برداشت و ترازويى بر دست گرفت و بر در مسجد نشست و مشغول خرما فروشى شد. قوم او به نزد او جمع شدند و گفتند: اين كار تو باعث فضيحت ما است! فرمود: مولاى من مرا امر فرموده به چيزى كه من دست از آن برنخواهم داشت، گفتند: اگر لاعلاج خواهى كسبى كنى پس در دكان آرد فروشى بنشين، پس براى او سنگ آسيا و شترى مهيا كردند كه گندم و جو آرد كند و بفروشد محمّد قبول كرد و از اين جهت است كه او را(طحّان)گفتند، در سنه يك صد و پنجاه وفات كرد. (٢١٥)

هفدهم معاذ بن كثير الكسائى الكوفى

كه از شيوخ اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام و از ثقات ايشان و از كسانى است كه روايت كرده نص بر امامت حضرت موسى بن جعفر را از پدرشعليها‌السلام . و در روايت(تهذيب)است كه او كرباس مى فروخت، وقتى ترك كسب كرد حضرت صادقعليها‌السلام احوال او را پرسيد، گفتند: ترك كرده تجارت خود را، فرمود: ترك كسب، عمل شيطان است هركه ترك كند تجارت و كسب را دو ثلث عقلش مى رود. (٢١٦) و هم روايت است كه وقتى معاذ در موقف عرفات نظر افكند به اهل موقف ديد مردم بسيار به حج آمده اند خدمت حضرت صادقعليها‌السلام رسيد و گفت: همانا اهل موقف بسيار مى باشند! حضرت نظرى به ايشان افكند پس فرمود: نزد من بيا يا اباعبداللّه! آنگاه فرمود:(يَأتى بِهِ الْمَوْجُ مِنْ كُلُّ مَكان)، نه به خدا قسم نيست، حج مگر براى شما نه به خدا قسم قبول نمى كند خدا مگر از شما. (٢١٧)

هجدهم معلى بن خنيس بزّاز كوفى مولى ابى عبداللّه الصادقعليها‌السلام

از روايات ظاهر مى شود كه او از اوليأ اللّه و از اهل بهشت است و حضرت صادقعليها‌السلام او را دوست مى داشته و وكيل و قيم بر نفقات عيال آن حضرت بوده. شيخ طوسى در(كتاب غيبت)فرموده: و از ممدوحين، معلى بن خنيس است و او از قوام حضرت صادقعليها‌السلام بود، و داود بن على او را به اين سبب كشت و او پسنديده بود نزد حضرت صادقعليها‌السلام و بر طريقه او گذشت. و روايت شده از ابوبصير كه گفت: چون داود بن على، معلى را كشت و به دار كشيد او را، بزرگ آمد اين بر حضرت صادقعليها‌السلام و دشوار آمد بر او، به داود فرمود: اى داود! براى چه كشتى مولاى مرا و وكيل مرا در مال و عيالم به خدا سوگند كه او وجيه تر بود از تو نزد خدا، و در آخر خبر است كه فرمود: آگاه باش به خدا سوگند كه او داخل بهشت گرديد. (٢١٨)

مؤ لف گويد: از اخبار ظاهر مى شود كه حضرت صادقعليها‌السلام در وقت قتل معلى، در مكه بود چون از مكه تشريف آورد نزد داود رفت فرمود: مردى از اهل بهشت را بكشتى، گفت: من نگشتم، فرمود: كى كشت او را؟ گفت: سيرافى او را بكشت و سيرافى صاحب شرطه او بود، حضرت از او قصاص كرد و او را به عوض ‍ معلى بكشت. (٢١٩)

و از معتّب روايت است كه حضرت صادقعليها‌السلام آن شب در سجده و قيام بود و در آخر شب نفرين ركد بر داود بن على، به خدا سوگند كه هنوز سر از سجده بر نداشته بود كه صداى صيحه شنيدم و مردم گفتند: داود بن على وفات كرد! حضرت فرمود: همانان من خواندم خدا را به دعا تا فرستاد خداوند به سوى او ملكى كه عمودى بر سر او زد كه مثانه او را شكافت. (٢٢٠)

شيخ كلينى و طوسى به(سند حسن كالصحيح)از وليد بن صبيح نقل كرده اند كه مردى خدمت حضرت صادقعليها‌السلام رسيد و ادعا كرد بر معلى بن خنيس دينى را بر او، و گفت: معلى برد حق مرا، حضرت فرمود: حق تو را برد آن كسى كه او را كشت، پس فرمود به وليد برخيز و بده حق اين مرد را همانا مى خواهم خنك كنم بر معلى پوست او را اگرچه خنك مى باشد يعنى حرارت جهنم به او نرسيده. (٢٢١)

و نيز كلينى روايت كرده از وليد بن صبيح كه گفت: روزى خدمت حضرت صادقعليها‌السلام مشرف شدم افكند نزد من جامه هايى و فرمود: اى وليد! رد كن اينها را به نوردهاى خود، يعنى خدمت آن حضرت پارچه هاى ندوخته بود كه تاهش را باز كرده بودند حضرت به او فرمود كه آنها را بپيچيد و تاه كند. وليد گفت: من برخاستم مقابل آن حضرت فرمود: خدا رحمت كند معلى بن خنيس را! من گمان كردم كه آن حضرت شبيه كرد ايستادن مرا مقابل خود به ايستادن معلى در خدمتش، پس ‍ فرمود: اف باد براى دنيا كه خانه بلا است مسلط فرموده حق تعالى در دنيا دشمنش ‍ را بر وليش. (٢٢٢) و نيز شيخ كلينى روايت كرده از عقبة بن خالد كه گفت: من و معلى و عثمان بن عمران مشرف شديم خدمت حضرت صادقعليها‌السلام همين كه حضرت ما را ديد فرمود: مرحبأ مرحبا به شما! اين صورتها دوست دارند ما را و ما دوست مى داريم ايشان را(جَعَلَكُمُ اللّهُ مَعَنا فى الدُّنيا وَ الا خرَةِ)؛ قرار دهد شما را خداوند تعالى با ما در دنيا و آخرت. (٢٢٣)

شيخ كشى روايت كرده كه چون روز عيد مى شد معلى بن خنيس بيرون مى رفت به صحرا ژوليده مو و گردآلوده در زىّ ستمديده حسرت خورنده همين كه خطيب منبر مى رفت دست خود را به آسمان بلند مى كرد و مى گفت:

(اَللّهمَّ هذا مقامُ خلَفائِكَ وَ اَصفيائِكَ وَ مواِضعُ اُمنائِكَ الَّذينَ خصصتهُمُ ابْتَزُّوها (٢٢٤) الخ).

نوزدهم هشام بن محمّد السّائب الكلى ابوالمنذر

عالم مشهور به فضل و علم، عارف به ايام و انساب از علماى مذهب ما است گفت: علت بزرگى پيدا كردم به حدى كه علم خود را فراموش نمودم خدمت امام جعفر صادقعليها‌السلام رسيدم پس آشامانيد به من علم را در كاسه اى، همين كنه آن كأس را نوشيدم علم به من عود كرد و حضرت صادقعليها‌السلام به او عنايت داشت و او را نزديك خود مى نشانيد و با او، گشاده رويى و انبساط مى فرمود و او كتب بسيار تأليف نموده در انساب و فتوحات و مثالب و مقاتل و غيره و اين همان كلبى نسابه معروف است و پدرش محمّد بن سائب كلبى كوفى از اصحاب حضرت باقرعليها‌السلام و از علمأ و صاحب تفسير است؛ از سمعانى نقل شده كه ترجمه او گفته:

(اِنَّهُ صاحبُ التَّفْسيرِ كانَ مِنْ اَهْلِ الْكُوفَةِ وَ قائِلا بِالرَّجْعَةِ وَ ابْنُهُ هِشامُ ذَانَسَبٍ عالٍ وَ فِى التَّشَيُّع غالٍ). (٢٢٥)

بيستم يونس بن ظبيان كوفى

كه از روات اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام است و اگر چه فضل بن شاذان او را از كذابين شمرده و نجاشى فرموده كه او ضعيف است جدا و التفات كرده نمى شود بر روايات او و ابن غضائرى گفته كه او غالى و كذاب و وضاع حديث است و لكن شيخ ما عطّر اللّه مرقده در خاتمه(مستدرك)فرموده: و دلالت مى كند بر حسن حال او و استقامت و علو مقام او و عدم غلو او اخبار بسيارى، پس آن اخبار را ذكر فرموده كه از جمله كلام حضرت صادقعليها‌السلام است در حق او كه در(جامع بزنطى)است كه فرموده (رَحِمَةُ اللّهُ وَ بَنى لَهُ بَيْتَا فِى الجَنَّةِ كانَ وَ اللّهِ مَاْمُونا عَلَى الْحَديثِ).

و هم تعليم حضرت صادقعليها‌السلام به او زيارت حضرت سيدالشهدأعليها‌السلام را به نحوى شيخ در(تهذيب)و ابن قولويه در(كامل)روايت كرده، و نيز تعليم آن جناب به او دعاى معروفى كه در نجف بايد خواند كه اول آن اَللّهمَّ لابدَّ منْ اَمرِكَ است كه در تمام كتب مزاريه مذكور است و هم تعليم او فرموده آن(عوذه) (٢٢٦) را كه براى رفع درد چشم نافع است. الى غير ذلك. و نيز شيخ ما جواب داده از اخبارى كه در مذمت او وارد شده به تفصيلى كه مقام گنجايش ذكر ندارد، طالبيت رجوع كنند به آن كتاب شريف. (٢٢٧)

و گذشت در فيض بن المختار چيزى كه متعلق به او بود.

تذييل: مؤ لف گويد: كه شايسته ديدم در ذيل احوال اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام اين روايت را نقل كنم و اين باب را به آن ختم كنم:

حكايت پيشنهاد مرد خراسانى به غلام امام صادقعليها‌السلام

نقل است كه حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام را غلامى بود كه هرگاه آن حضرت سواره به مسجد مى رفت آن غلام همراه بود چون آن حضرت از استر پياده مى گشت و داخل مسجد مى شد آن غلام استر را نگاه مى داشت تا آن جناب مراجعت كند، اتفاقا در يكى از روزها كه غلام بر در مسجد نشسته و استر را نگاه داشته بود چند نفر مسافر از اهل خراسان پيدا شدند يكى از آنها رو كرد به او گفت: اى غلام! ميل دارى كه از آقاى خود حضرت صادقعليها‌السلام خواهش كنى كه مرا مكان تو قرار دهد و من غلام او باشم و به جاى تو بمانم و مالم را به تو بدهم و من مال بسيار از هرگونه دارم تو برو و آن مالها را براى خود قبض كن و من به جاى تو اينجا بمانم. غلام گفت: از آقاى خود خواهش مى كنم اين را، پس رفت خدمت حضرت صادقعليها‌السلام و عرض كرد: فدايت شوم! مى دانى خدمت مرا نسبت خود و طول خدمتم را، پس هرگاه حق تعالى خيرى را براى من رسانيده باشد شما منع آن خواهيد كرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غير خودم منع مى كنم تو را.

پس غلام قصه آن مرد خراسانى را با خود براى آن جناب حكايت كرد، حضرت فرمود اگر تو بى ميل شده اى در خدمت ما و آن مرد رغبت كرده به خدمت ما قبول كرديم ما او را و فرستاديم تو را، پس چون غلام پشت كرد به رفتن، حضرت او را طلبيد و فرمود: به جهت طول خدمت تو در نزديك ما يك نصيحتى تو را بنمايم آن وقت مختارى در كار خود، و آن نصيحت اين است كه چون روز قيامت شود حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آويخته و چسبيده باشد به نوراللّه و اميرالمؤ منينعليها‌السلام آويخته باشد به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شيعيان ما آويخته باشند به ما پس داخل شوند در جايى كه ما داخل شويم و وارد شوند آنجا كه ما وارد شويم، غلام چون اين را شنيد عرض كرد: من از خدمت شما جايى نمى روم و در خدمت شما خواهم بود و اختيار مى كنم آخرت را به دنيا و بيرون رفت به سوى آن مرد.

آن مرد خراسانى گفت: اى غلام! بيرون آمدى از نزد حضرت صادقعليها‌السلام به غير آن رويى كه با آن خدمت آن حضرت رفتى، غلام كلام آن حضرت را براى او نقل كرد و او را برد خدمت آن جناب، حضرت قبول فرمود ولأ او را و امر فرمود كه هزار اشرفى (دينار) به غلام دادند. (٢٢٨)

ابن فقير(عباس قمى)خدمت آن حضرت عرض مى كنم: كه اى آقاى من! من تا خود را شناخته ام خود را بر در خانه شما ديده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پروده ام، رجأ واثق و اميد صادق كه در اين آخر عمر از من نگهدارى فرماييد و از اين در خانه مرا دور نفرماييد و من به لسان ذلت و افتقار پيوسته عرض مى دارم.

شاها چه تو را سگى ببايد

گر من بوم آن سگ تو شايد

هستم سگكى ز حبس جسته

بر شاخ گل هوات بسته

از مدح تو با قلاده زر

زنجير وفا به حلقم اندر

خود را به خودى كشيده از جل

پيش تو كشيده از سر ذل

خود را به قبول رايگانت

بستم به طويله سگانت

افكن نظرى بر اين سگ خويش

سنگم مزن و مرانم از پيش

(وَ اَقُولُ اَيْضَا):

عَنْ حِماكُمْ كَيْفَ اَنْصَرِفُ

وَ هَواكُمْ لى بِهِ شَرَفُ

سَيّدِى لا عِشْتُ يَوْمَ اُرى

فى سِوى اَبْوابِكُمْ اَقِفُ