سقیفه

سقیفه0%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه عسکری
گروه: مشاهدات: 11994
دانلود: 2138

توضیحات:

سقیفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11994 / دانلود: 2138
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

کليدهاى بيت المال در دست طلحه

طلحه کليدهاى بيت المال را به دست آورده بود و، بدين سبب، مردم در خانه او جمع شده بودند، به طورى که خانه اش مملوّ از جمعيت بود. جاى سوزن انداختن نبود. چون دايره محاصره بر عثمان تنگ تر شد، کسى رانزد حضرت اميرعليه‌السلام ،.ان کنت مأکولاً فکن انت آکلي والا فأدرکني ولما امزقي

يعنى چنانچه مى يابست خورده شوم بيا تو - عمو زاده ام مرا بخور وگرنه بدادم برسى پيش از آنکه پاره پاره شوم

پيش از آن، حضرتعليه‌السلام به عثمان فرموده بود که ديگر به نزد او نمى آيد؛ مع الوصف آمد. عثمان به آن حضرت عرض کرد: مرا از چند جهت بر تو حق است: حق برادرىِ اسلامى و خويشاوندى٤٢٧ و دامادىِ رسول خدا؛ اگر اين همه را نيز نديده بگيرى و ما خود را در عصر جاهليت فرض کنيم، باز هم، براى خاندانِ عَبدِ مَناف ننگ است که قدرت و حکومت را يکى از فرزندان قبيله تَيم [= طَلحَه] از چنگشان بيرون کند. حضرت اميرعليه‌السلام ، در پاسخ او، فرمود: خبر به تو خواهد رسيد. آنگاه از خانه عثمان بيرون رفت و آمد به مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . در آنجا اُسامَه (فرزند زيد، آزاد کرده پيامبر) را ديد، دست بر شانه او نهاد و با هم به سوى خانه طلحه روانه شدند. وقتى به طلحه رسيدند، علىعليه‌السلام بدو فرمود: طلحه، اين چه معرکه اى است که به راه انداخته اى طلحه پاسخ داد: اى ابوالحسن، خيلى دير آمده اى، وقتى رسيده اى که کار از کار گذشته است.٤٢٨

حضرت اميرعليه‌السلام ، چون ديد سخن گفتن با طلحه فايده ندارد، هيچ نگفت و از خانه او بيرون آمد و رفت به درِ بيت المال. فرمود: درِ بيت المال را باز کنيد. گفتند: کليد نداريم، کليدها نزد طلحه است. دستور داد درِ بيت المال را شکستند و خود شروع کرد به تقسيم سکه هاى زر و نقره و نيز طلا و نقره هاى انباشته در بيت المال. آنان که به دورِ طلحه بودند، يک يک، از خانه او بيرون آمدند و به نزد علىعليه‌السلام رفتند و از بيت المال بهره بردند. طلحه تنها ماند. رفت به نزد عثمان و گفت: اى اميرالمؤمنين، من از کارى که کرده ام از خداى خود بخشايش مى طلبم. خيالى در سر داشتم، ولى خدا نخواست و بين من و آرزويم مانع نهاد. عثمان جواب داد: به خدا سوگند که تو نيامده اى تا توبه کنى، بلکه از آن جهت آمده اى که خود را در اين ميان شکست خورده يافتى! من انتقام اين کارت را به خدا وامى گذارم.٤٢٩

طلحه آب را به روى عثمان مى بندد و على عليه‌السلام به او آب مى رساند

طبرى مى نويسد: عثمان چهل روز در محاصره بود و، در اين مدت، طلحه با مردم نماز مى گزارد.٤٣٠

هيچ يک از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، از حيث مخالفت و ستيز با عثمان، به پاى طلحه نمى رسيد.٤٣١ طلحه و زبير زمام امور را به دست گرفته بودند. طلحه از رسيدن آب به خانه عثمان جلوگيرى مى کرد و نمى گذاشت آب آشاميدنى به آنجا برسد.

علىعليه‌السلام به طلحه گفت: اين چه کارى است که مى کنى؛ بگذار اين مرد از چاه آبِ خويش آب بردارد. طلحه گفت: خير؛ و موافقت نکرد.٤٣٢

طبرى مى نويسد: چون محاصره کنندگان به شدّت عمل افزودند و مانع رسيدنِ آب به خانه عثمان شدند، عثمان کسى را به نزد علىعليه‌السلام فرستاد و از او استمداد کرد تا وسايلى برانگيزد و قدرى آب به خانه او برساند. علىعليه‌السلام با طلحه گفت و گو کرد و چون ديد که نمى پذيرد به شدّت خشمگين شد، تا جايى که طلحه چاره اى جز موافقت با علىعليه‌السلام نديد و سرانجام قدرى آب به عثمان رساندند. امّا، باز آب را از او منع کردند٤٣٣

عثمان به بالاى بام آمد و به مردم گفت: آيا على در ميان شماست؟ گفتند: نه. گفت: سعد هست؟ گفتند: نه. عثمان مدّتى خاموش ماند، سپس سر به زير آورد و گفت: کسى هست که علىعليه‌السلام را بگويد تا به ما آب برساند؟ چون اين خبر به علىعليه‌السلام رسيد، سه مشک آب پُر وبه خانه عثمان فرستاد. غلامان بنى هاشم و بنى اميه مشک هاى آب را در ميان گرفتند تا از آسيب شورشيان در امان بماند. با اين حال، تا آن آب به خانه عثمان برسد، عده اى از آنان زخمى شدند!

در اين گير و دار، مُيمِّع بن جاريه انصارى بر طلحه گذر کرد. طلحه از او پرسيد: مُيمِّع، اربابت عثمان چه مى کند؟ پاسخ داد: به خدا سوگند، گمان مى برم که عاقبت او را مى کشيد. طلحه، به طعنه، جواب داد: اگر کشته شود، نه پيامبر مُرسَلى کشته شده نه فرشته مقرَّبى.٤٣٤

عبداللّه بن عياش بن ابى ربيعه مى گويد: در آن هنگام که عثمان در محاصره بود، روزى به نزد وى رفتم و ساعتى بااو به گفت و شنود پرداختم. در آن حال که مشغول سخن بوديم، عثمان دستم را گرفت و مرا واداشت تا به سخنان کسانى که در پشت در خانه او بودند گوش بدهم. در آن وقت شنيدم که يکى مى گفت: منتظر چه هستيد؟ و ديگرى يواب داد: صبر کنيد، شايد از کارهاى خود باز گردد. در همان حال، که من و عثمان گوش ايستاده بوديم، طلحه بن عبيداللّه گذر کرد. پس، ايستاد و پرسيد: ابن عُدَيس کياست؟ گفتند: اينياست٤٣٥. ابن عديس به نزد طلحه آمد و طلحه در گوش او چيزى گفت. آنگاه ابن عديس بازگشت و به ياران خود چنين دستور داد: از اين به بعد نگذاريد کسى به خانه عثمان رفت و آمد کند. عثمان گفت: خداوندا، تو خود شَرّ طلحه را از سرم کوتاه کن که او مردم را بر من برانگيخت و آنان را بر من بشورانيدپرده احترام مرا دريد و حال آن که چنين حَقّى نداشت!

عبد الله مى گويد: چون خواستم از خانه خليفه خارج شوم، بنا به دستور ابن عديس، از بيرون آمدنم يلوگيرى کردند، تا آنکه محمّد بن ابوبکر، که از آنجا مى گذشت، گفت: دست از او بداريد. پس مرا آزاد کردند.

قتل عثمان و واکنش حضرت اميرعليه‌السلام به علىعليه‌السلام خبر دادند که مى خواهند عثمان را بکشند. به فرزندان خود، حسن و حسينعليه‌السلام ، چنين دستور داد: شمشيرهاى خود را برداريد و بر درِ خانه عثمان بايستيد و اجازه ندهيد کسى به خليفه دست يابد. فرزندان علىعليه‌السلام ، در اجراى امر پدر، خود را به خانه عثمان رساندند. پيرامون سراىِ خليفه هنگامه عجيبى بر پا بود و مردم براى پايان بخشيدن به کار عثمان اصرار داشتند! سرانجام زد و خورد شروع شد و امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام ، در دفاع از عثمان، زخمى شدند. رخساره حسن گلگون گشت و سرِ قنبر، غلامِ علىعليه‌السلام ، شکست و به سختى مجروح شد.

محمّد بن ابوبکر ترسيد که بنى هاشم، از ديدن حالِ فرزندانِ علىعليه‌السلام ، خشمگين شوند و فتنه اى بر پا کنند. پس، دو تن از مهاجمان را پيش کشيد و به آن دو گفت: اگر بنى هاشم چنين وضعى را ببينند، مخصوصاً آن خون را بر رخسارِ حسن، بيم آن مى رود که مردم را از پيرامونِ عثمان، به ضرب شمشيرهاى خود، برانند و نقشه هاى ما نقش بر آب گردد. صلاح اين است که ما خود را از ديوار به خانه عثمان برسانيم و بى سر و صدا او را بکشيم٤٣٦

ابن ابى الحديد مى نويسد: طلحه، که روى خود را با پارچه اى پوشانده بود و بدين وسيله خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى داشت، خانه عثمان را تير باران مى کرد٤٣٧ محمّد بن ابى بکر با دو نفر از ديوار خانه هاى همسايه عثمان بالا رفتند و خود را به عثمان رسانيدند. محمّد بن ابى بکر گفت: من عثمان را مى گيرم و شما بياييد و او را بکشيد. آن سه نفر رفتند و چون به عثمان دست يافتند، محمّد بن ابى بکر بر سينه او نشست. عثمان به او گفت: پدرت ابوبکر اگر مى ديد که تو بر سينه من نشسته اى ناراحت مى شد. محمّد بن ابى بکر دستش سست شد؛ آن دو مرد ديگر آمدند و او را کشتند٤٣٨

وقتى عثمان کشته شد، به طلحه بشارت دادند. امّا، حضرت اميرعليه‌السلام وقتى خبر را شنيد، با حالى خشمگين بيرون آمد. چون چشمِ طلحه به علىعليه‌السلام افتاد گفت: اى ابو الحسن، تو را چه شده است که اين سان برافروخته و خشمگينى ؟ حضرت اميرعليه‌السلام به طلحه گفت: لعنت و نفرينِ خداوند بر تو باد! آيا مردى از اصحاب رسول خدا را مى کشند؟! طلحه جواب داد: اگر او مروان را از خود دور مى کرد کشته نمى شد٤٣٩ در روايت ديگر آمده است که گفت: او نه ملَک مقرّب است، نه نبىّ مُرسَل٤٤٠

بيعت مردم با حضرت امير عليه‌السلام و دفن عثمان

جنازه عثمان بر زمين مانده بود و نمى گذاشتند که کسى او را دفن کند، تا آنگاه که مردم با حضرت اميرعليه‌السلام بيعت کردند. آنگاه بنى اميه از آن حضرت در خواست تا به خانواده عثمان اجازه اين کار را بدهد. حضرت اميرعليه‌السلام اجازه داد و امر کرد که بگذارند دفنش کنند. بعد از نماز مغرب، پنج نفره جنازه را برداشتند و بردند: مروان دخترش و سه تن از غلامانش.

چون مردم از اين کار باخبر شدند، دامن هاى خود را پُر از سنگ کردند و بر سر راهِ جنازه عثمان نشستند.. چون جنازه عثمان به ميان ايشان رسيد، تابوتِ او را سنگ باران کردند و براى سرنگون ساختن آن هجوم بردند. اين واقعه به علىعليه‌السلام گزارش شد. آن حضرت عدّه اى را مأمور کرد تا مزاحمت مردم را از جنازه عثمان دفع کنند و از آن محافظت نمايند. آن عدّه نيز، بنا به دستور، جنازه را در ميان گرفتند تا آن را به مقصد رساندند و، بدين ترتيب، بدنِ عثمان در باغِ "حَشٌّ کوکب"، که يهوديان مردگان خود را در آنجا دفن مى کردند و در جنبِ بقيع بود، به خاک سپرده شد.

دختر عثمان، در تشيع جنازه پدر، صدا به نوحه و زارى بلند کرد و، در همان حال، مردم آنان را سنگ باران مى کردند و فرياد مى زدند: نَعْثَل، نَعْثَلْ٤٤١

پس از آن که معاويه به خلافت نشست، دستور داد که ديوارِ حَشٌّ کوکب را خراب کردند و آن قسمت را به قبرستانِ بقيع متصل ساختند و نيز فرمان داد تا مسلمانان امواتِ خود را در اطراف قبرِ عثمان به خاک بسپارند تا، به اين ترتيب، قبر عثمان به قبور مسلمانان پيوسته شود اکنون نيز قبر عثمان در آخر بقيع است

پايان سقيفه

سقيفه، اي که چند تن در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقشه آن را کشيده بودند. پس از کشته شدن عثمان به پايان رسيد. در سقيفه طورى نقشه کشيده بودند که يکى بعد از ديگرى بيايد و خليفه شود. اگر عثمان کشته نمى شد کسى را از بنى اميه مانند معاويه معين مى کرد و حضرت علىعليه‌السلام خليفه نمى شد. لکن، آن بند و بستى که در سقيفه کرده بودند، با شورش مردم بر عثمان و قتل او، از هم گسيخت و مردم آزاد شدند. و آنگاه که مسلمانان از بندِ سقيفه رها شدند، مهاجران و انصار و اصحابِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ريختند به درب خانه علىعليه‌السلام و آن حضرت به مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و مردم با آن حضرتعليه‌السلام بيعت کردند.٤٤٢

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام در روزى از روزهاى اواخر خلافت خود، در ضمن اجراد خطبه اى، که به "شقشقيه" شهرت يافته است٤٤٣، به اجمال، از دورانِ به حکومت رسيدن ابوبکر تا چگونگى بيعت مردم با خود و حوادث پس از آن ياد مى کند. در خاتمه کتاب. مناسب ديديم که اين خطبه را نقل کنيم.

خطبه حضرت اميرالمؤمنين على عليه‌السلام ، معروف به شِقشِقيه

أَمَا وَاُللّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فٌلانٌ [ابن أبى قحافه] وَ إِنَّهُ لَيعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنهَا مَحَلُّ القُطْبِ مِنَ الرَّحاَ

هان، اى مردم، سوگند به خدا، آن شخص (ابوبکر) جامه خلافت را به تن کرد و حاليکه خود مى دانست که جايگاه من نسبت به خلافت، مانند ميل وسط سنگ آسياب به آسياب است که به دور آن مى گردد.

ينْحَدِرُ عَنِّى السَّيلُ وَلا يرْقَى إِلَىَّ الطَّيرُ؛ فَسَدَلتُ دُونَهَا ثَوْباً وَطَوَيتُ عَنْهَاکشْحاً؛ وَ طَفِقْتُ أرْتئِي بَينَ أَنْ أَصُولَ بِيدٍ يَذَّاءَ [يدّ] أَوْ أَصبِرَ عَلَى طَخْيه [ظلمه] عَمْياءَ، يهْرَمُ فيهَا الکبيرُ وَ يشيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يکدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يلْقَى رَبَّهُ.

سيل انبوه فضليت ها از قلّه هاى روح من به سوى انسان ها سرازير مى شود. ارتفاعات سر به ملکوت کشيده امتيازات من بلندتر از آن است که پرندگان دور پرواز بتوانند هواى پريدن بر آن ارتفاعات را در سر بپرورانند. (در آن هنگام که خلافت در مسيرى ديگر افتاد) پرده اى ميانِ خود و زمامدارى آويختم و روى از آن گرداندم؛ چون در انتخاب يکى از دو راه انديشيدم: يا مى بايست با دستى خالى به مخالفانم حمله کنم يا در برابر حادثه اى ظلمانى و پُرابهام شکيبايى پيشه گيرم. (چه حادثه اى) حادثه اى بس کوبنده، که بزرگسال را فرتوت و کمسال را پير و انسان با ايمان را تا داريد پروردگارش در رنج ومشقّت فرو مى برد.

فَرَأَيتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْيَى. فَصَبَرَتُ وَ في العَينِ قَذىً وَ في الحَلْقِ شَياً، أَرى تُرَاثي نَهْباً. حَتَّى مَضَى اُلْأوَّلُ لِسَبِيلهِ، فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فلانٍ بَعْدَهُ.

به حکم عقل سليم بر آن شدم که صبر و تحمّل را بر حمله با دست خالى ترجيح دهم. پس، راه بردبارى پيش گرفتم، چونان بردبارىِ چشمى که خس و خاشاک در آن فرو رفته و گلويى که استخوانى مجرايش را گرفته باشد. (چرا اضطراب سر تا پايم را نگيرد و اقيانوس درونم را نشوراند؟) مى ديدم حقّى که به من رسيده و از آنِ من است به يغما مى رود و از مجراى حقيقى اش منحرف مى گردد. تا آن گاه که روزگارِ نفر اوّل سپرى گشت و او راهىِ سراى آخرت شد و خلافت را، پس از خود، به ديگرى سپرد.

[ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَولِ الأعْشى: ]

شَتَّانَ مَا يوْمِي عَلَى کورِهَا وَ يوْمُ حَيانَ أَخِى يَابِرِ.

[اين رويداد تلخ شعر اعشى قيس را خواند که مى گويد: ]

روزى که با حيان، برادر جابر، در بهترين رفاه و آسايش غوطه ور در لذّت بودم کيا؛ و امروز که با زاد و توشه اى ناچيز سوار بر شتر درپهنه بيابان ها گرفتارم؟!

فَيا عَيَباً بَينَاهُوَ يسْتَقِيلُها في حَياتِهِ إذْ عَقَدَهَالآِخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ - لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيهَا!

شگفتا! با اين که نفر اوّل، در دوران زندگى اش از خلافت استعفا مى کرد پس از خود گردن بند خلافت را که به گردن ديگرى بست آن دو تن دو پستان خلافت را چه سخت ميان خود تقسيم کردند!

فَصَيرَهَا في حَوْزَه خَشْنَاءَ يغْلُظُ کلْمُهَا وَ يخْشُنُ مَسُّهَا وَيکثُرُ اُلعِثَارُ فِيهَا وَ الْاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا کرَاکبِ الصَّعْبَه إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ.

دومى کار انتخاب خليفه را پس از خود در يک گروهى خشن واگذاشت، لغزش هاى فراوان به جریان مى افتد و پوزش هاى مداوم به دنبال دارد. دمسازِ طبع درشتخو، چونان سوارى است بر شتر چموش، که اگر افسارش را بکشد بينى اش بريده شود و اگر رهايش کند از اختيارش به در مى رود.

فَمُنِي النَّاسُ - لَعَمْرُ اللّهِ - بِخَبْطٍ وَشِمَاشٍ وَتَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ. قَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ المُدَّه وَ شِدَّه المِحْنَه حَتَّى إِذا مَضَى لِسَبِيلِهِ يَعَلَهَا في يَمَاعه زَعَمَ أَنَّي أَحَدُهُمْ.

سوگند به پروردگار که مردم، در ناهنجار، به مرکبى ناآرام و راهى خارج از جاده و سرعت در رنگ پذيرى و حرکت در پهناى راه به جاى سير در خط مستقيم مبتلا گشتند. من به درازاى مدّت و سختى مشقّت در چنين وضعى تحمل ها نمودم؛ تا آن گاه که دوّمى هم راه خويش رفت و رهسپار سراى ديگر گشت و کار انتخاب خليفه را در اختيار جمعى گذاشت مرا گمان خود که هم يکى از آنان پنداشت.

فَيالَلّهِ وَلِلشُّورَى!مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيبُ فىَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هذِهِ النَّظَائِرِ! لکنَّي أَسفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا، وَطِرْتُ إِذْ طَارُوا؛ فَصَغَا رَيُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِه وَمَالَ الْآخَرُ لِصِهْرهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ.

پناه بر خدا از چنين شورايى! من کى در برابر نفر اوّلشان در استحقاق خلافت مورد ترديد بودم که امروز با اعضاى اين شورا قرين شمرده شوم! (من بار ديگر شکيبايى پيشه کردم و) خود را يکى از آن پرندگان قرار دادم که اگر فرود مى آمدند، من هم با آنان فرود مى آمدم و اگر مى پريدند، با جمع آنان به پرواز در مى آمدم. مردى در آن شورا، از روى کينه توزى، از حق اعراض کرد و ديگرى به برادر زنش تمايل نمود، بااغراض ديگرى که در دل داشت.

إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الَقْومِ نَافِيَاً حِضْنَيهِ، بَينَ نَثِيلهِ وَمُعْتَلَفِهِ. وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يخْضَمُونَ مَالَ اللّه خِضْمَه الْإِبِل نِبْتَه الرَّبِيعِ. إِلَى أَنِ انْتَکثَ عَلَيهِ فَتْلُهُ وَ أَيْهَزَ عَلَيهِ عَمَلُهُ وَ کبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.

تا اينکه سرانجام سومين نفرشان برخاست، در حالى که دو پهلوى او، از شکم تا مخرجش، برآمده بود وبه همراهش برادران هم پشتش نيز برخاسته وبه تکاپو افتادند وبيت المال مسلمانان را آنچنان باولع وبيحساب بلعيدند که شتر، سبزه هاى بهارى را. سال ها بر اين منوال گذشت و پايان زندگى سوّمى هم فرا رسيد و رشته هايش پنبه شد و کردار او به حياتش خاتمه داد و پُر خورى به رويش درانداخت.

فَمَا رَاعَنِي إلاَّ وَالنَّاسُ کعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَىَّ، ينْثالُونَ عَلَىَّ مِنْ کلِّ يَانِبٍ، حَتَّى لَقَدْ وُطِى ءَ الحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَاي [عطافى]، مُيْتَمِعِينَ حَوْلي کرَبِيضَه الغَنَمِ.

براى من روزى بس هيجان انگيز بود که انبوه مردم، با ازدحامى سخت، به رسم قحط زدگانى که به غذايى برسند، براى سپردن خلافت به دست من، از هر طرف هجوم آوردند. اشتياق و شور مردم چنان از حد گذشت که دو فرزندم حسن و حسين کوبيده شدند و ردايم از دو سو از هم شکافت. تسليم عموم مردم در آن روز، اجتماع انبوه گله هاى گوسفند را به ياد مى آورد که، يکدل و هماهنگ، پيرامونم را گرفته بودند.

فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکثَتْ طَائِفَه وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُون؛ کأَنَّهُمْ لَمْ يسْمَعُوا اللّهَ سُبْحَانَهُ [حيثُ] يقُولُ: "تِلْک الدَّارُ الآخِرَه نَيْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَيريدُونَ عُلُوّاً في الأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ العَاقِبَه لِلْمُتَّقِينَ. "

هنگامى که به امر زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شکستند و جمعى از راه منحرف گشتند و گروهى ديگر ستمکارى پيشه کردند. گويى آنان سخن خداوند را نشنيده بودند که فرموده است: "ما آن سراى ابديت را براى کسانى قرار خواهيم داد که در روى زمين برترى بر ديگران نجويند و فساد به راه نيندازند، و عاقبت کارها به سود مردمى است که تقوا مى ورزند".

بَلَى، وَ اللّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَاوَوَعَوْهاَ، وَلکنَّهُمْ حَلِيتِ الدُّنْيا فى أَعْينِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِيُهَا!

آرى، به خدا سوگند که آنان کلام خدا را شنيده و گوش به آن فراداده و درکش کرده بودند، ولى دنيا خود را در برابر ديدگان آنان بياراست، تا درجاذبه زينت و زيور دنيا خيره گشتند وخود را درباختند.

أَمَا وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّه وَبَرَأَ النَّسَمَه، لَوْلاَ حُضُورُ الحَاضِرِ وَ قِيامُ الحُيَّه بِوجود النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللّهُ عَلَى العُلَمَاءِ أَلَّا يقَارُّوا عَلَى کظَّه ظَالِمٍ وَلا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَ لقَيتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَلَسَقَيتُ آخِرَهَا بِکأْسِ أَوَّلِها، وَلَأَ لفَيتُمْ دُنْياکمْ هذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِى مِنْ عَفْطَه عَنْزٍ!

سوگند به خدايى که دانه را شکافت و روح را آفريد، اگر گروهى براى يارى من آماده نبود و حجّت خداوندى، با وجود ياوران، بر من تمام نشده بود و پيمان الهى با عالمان درباره عدم تحمّل پرخورى ستمکار و گرسنگى ستمديده نبود، مهار (شترِ) اين زمامدارى را به دوشش مى انداختم و انجام آن را، همچون آغازش، با پياله بى اعتنايى سيراب مى کردم. در آن هنگام مى فهميديد که اين دنياى شما در نزد من از آب بينىِ يک بز هم ناچيزتر است!

[قالُوا: وقامَ إِليه ريلٌ مِن أهلِ السَّوادِ عند بُلوغِه إلى هذَا الموضعِ مِن خُطبتِه فناوَلَهُ کتاباً (قيلَ إنَّ فيه مَسائلَ کان يريدُ الإيابه عَنها). فَأقبلَ ينظُرُفيه (فلمّا فَرغَ مِن قِراءَ تِه) قالَ لَه ابنُ عبّاسٍ: يا أميرَالمؤمنينَ، لَوْ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُک مِن حيثُ أَفضيتَ. ]

[گفته اند: سخن آنحضرت که به اينجانب رسيد مردى از اهل دهاتِ عراق برخاست و نامه اى به آن حضرت داد که به مطالعه آن مشغول شد، و چون از خواندن آن فارغ گرديد، ابن عبّاس به آن حضرتعليه‌السلام گفت: يا اميرالمؤمنين، کاش از آن جا که سخن کوتاه کردى گفتار خود را ادامه دهى. ]

[فَقَالَ: ] هَيهَاتَ يابْنَ عَبَّاسٍ! تِلْک شِقْشِقَه هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ!

[حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: ] اى ابن عبّاس، دور است (از اين که مانند آن سخنان ديگر گفته شود؛ گويا شقشقه که از دهان شتر نر٤٤٤ آويخته شده وباز در جاى خود آرام گرفت

[قالَ ابنُ عبّاس: فَوَاللّهِ ما أَسَفْتُ عَلى کلامٍ قَطُّ کأَسَفي عَلى هَذا الکلامِ أَلَّايکونَ أميرُالمؤمنينَعليه‌السلام بَلَغَ مِنهُ حيثُ أَرادَ. ]

[ابن عبّاس مى گويد: سوگند به خدا، از قطع هيچ سخنى آنقدر اندوهيگن نشدم که از قطع کلام آن حضرت، چرا که نشد سخن را به آن جا که اراده کرده بود برساند. ]

آن حضرت فرمايش خود را که بيان دردهائى بود که قريب به بيست و هشت فرمان روائى سه خليفه تحمل کرده بود و در آن ساعت بيان کرده به گوشت شش مانند يک شتر نر در حال هيجان از دهان مى آويزد و پس از آن مى فرمايد: (ثم قرتّ) يعنى پس از هيجان آرام گرفت؛ سبب اين فرمايش آن حضرت اين خطبه را خطبه شقشقيه ناميده اند.

واقعه حرّه نمايندگان مردم مدينه در دربار يزيد

والى مدينه عثمان بن محمد بن ابى سفيان نمايندگى را از مردم مدينه که در ميانشان عبد اللَّه بن حنظله، غسيل ملائکه از انصار وعبد اللَّه ابن ابى عمرو مخزومى ومنذر بن الزبير وگروه بسيار از اعيان و اشراف مدينه به چشم مى خورند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.

اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. يزيد مقدمشان را گرامى داشت و جوايزى درخور ملاحظه به ايشان عطا کرد. عبد اللَّه، فرزند حنظله، را که مردى شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يکصد هزار درهم بخشيد و به هر يک از هشت پسرانش که به همراه او بودند، به غير از لباس وچارپا، ده هزار درهم جايزه داد!.

گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند. زبان به دشنام و بدگويى از يزيد گشودند و اظهار داشتند که ما از نزد کسى باز گشته ايم که دين ندارد، شراب مى خورد و تنبور مى نوازد وبا آواز خوانان يار و همنشين است. مردى است سگ باز وبا جوانان فاسد و بدکاره به شب زنده دارى مى پردازد. شما مردم گواه باشيد که ما او را لايق خلافت ندانسته، از اين مقام خلع مى کنيم.

عبد اللَّه، فرزند حنظله، غسيل الملائکه، برخاست و گفتم: من از نزد کسى آمده ام که اگر بجز اين فرزندانم يار و ياورى نمى داشتم با همينها عليه او قيام مى کردم.

به او گفتند:

به ما گفته اند که او تو را برکشيده وگراميت داشته و به جايزه وصله سرافرازت کرده است! فرزند حنظله گفت: آرى اين چنين کرده و من عطاياى او را از آن روى پذيرفته ام که به وسيله آنها قدرتى به دست آورده براى جنگ با او سپاه و ابزار جنگى تهيه کنيم.

پس مردم نيز يزيد را از خلافت خلع کرده، بر همين اساس با عبد اللَّه بن حنظله پيمان بستند واو را بر خود امير و فرمانروا ساختند.

أما منذر بن زبير که در اين ملاقات يکصد هزار درهم از يزيد جايزه دريافت کرده بود، چون به مدينه آمد، گفت: گرچه يزيد يکصد هزار درهم به من جايزه داده است، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود که من خبر او را براستى به شما نرسانم. به خدا سوگند که يزيد شراب مى خورد و مست مى شود تا جايى که نماز رانمى خواند. او در اين مورد چون ديگر يارانش، بلکه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگوئى پرداخت٤٤٥

قيام صحابه وتابعين

قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبد اللَّه بن حنظله ذهبى در تاريخ الاسلام مى نويسد: مردم مدينه پيرامون عبد اللَّه بن حنظله گرد آمدند وبا او پيمان بستند که تا پاى مرگ از او اطاعت کنند. عبد اللَّه خطاب به ايشان گفت:

اى مردم! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروج نکرديم، مگر اينکه از آن بيم داشتيم که از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به کنيزان صاحب فرزند از پدرش تجاوز مى کند وبا دختران و خواهرهاى خود همبستر مى شود. شراب مى خورد و نماز نمى خواند٤٤٦ .

يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:

ابن مجنا: مأمور خالصه جات معاويه، به نزد عثمان به محمد، که از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، آمد وبه او خبر داد هنگامى که مى خواسته گندم و خرمايى را که همه ساله از آن خالصه جات به دست مى آمده به شام بارگيرى کند، مردم مدينه مانع کار او شده اند. عثمان به دنبال گروهى از ايشان فرستاد و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتى سخن گفت! آنها نيز عليه او و هرکس از بنى اميه که در مدينه بود. شوريدند و سر انجام ايشان را از مدينه بيرون کرده، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند٤٤٧

در أغانى آمده است که عبد اللَّه زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسيارى نيز به پشتيبانى او برخاستند. عبد اللَّه بن مطيع و عبد اللَّه بن حنظله و گروهى از مردم مدينه به مکه وارد شده، در مسجد الحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همه يا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان کردند.

عبد اللَّه بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى خلع يزيد را چنين اعلام کرد: همانگونه که من عمامه از سر بر مى گيرم، يزيد را از خلافت خلع مى کنم. اين بگفت و عمامه از سر بر گرفت. آنگاه ادامه داد: اين را مى گويم، در حالى که شخص يزيد به من رسيدگى کرده وج اى نيکو به من ارزانى داشته است. آرى اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است!

ديگرى گفت: من يزيد را از خلافت خلع مى کنم، همان طور که کفشم را از پاى در مى آورم.

ديگرى گفت: من او را را خلع مى کنم، همان گونه که لباس از تن بيرون مى کنم. و ديگرى گفت: تا آنکه عمامه و لباس و کفش و موزه هاى رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزارى خود را از يزيد آشکار کرده، در خلع او هم داستان شدند.

أما عبد اللَّه به عمر، و محمد بن على بن ابى طالب از هماهنگى با ايشان امتناع ورزيدند. در نتیجه بين محمد حنفيه مخصوصاً با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسيارى رد و بدل شد، تا جايى که خواستند وى را به خواسته خود مجبور کنند که ناگزير از مدينه بيرون شد و به مکه روى آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگوارى بود که بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است.

سپس اهالى مدينه تصميم گرفتند که افراد بنى اميه را از مدينه بيرون کنند. پس از ايشان پيمان گرفتند که پس از خروج از مدينه، هيچ سپاهى را عليه مردم مدينه يارى ندهند، بلکه آنها را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه باز نگردند.

نواميس بنى اميه در پناه امام سجاد عليه‌السلام

ابو الفري در اغانى مى نويسد که مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت و گفت: اى ابو عبد الرحمن! مى بينى که مردم عليه ما شوريده اند. پس از تو أهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه کارى به کار شما دارم و نه به اينان.

مروان با اين پاسخ برخاست و در حالى که بيرون مى رفت، گفت: مرده شوى اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد على بن الحسين آمد واز آن حضرت درخواست کرد که أهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام ابان، دختر عثمان، را زير حمايت خود به همراه دو فرزندش محمد و عبد اللَّه به طايف فرستاد.

طبرى وابن اثير آورده اند در آن هنگام که مردم مدينه فرماندار ونماينده يزيد وافراد بنى اميه را از مدينه بيرون کردند، مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت واز او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. أما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت. اين بود که به على بن الحسين مراجعه کرد و گفت:

اى ابو الحسن! من بر تو حق خويشاوندى دارم، حرم مرا در کنار حرم خويش در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خانواده خودش از مدينه بيرون برد و در ينبع جاى داد.٤٤٨

در تاريخ ابن اثير آمده است که مروان، همسر خود عايشه، دختر عثمان بن عفان، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت على بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.

در أغانى نيز آمده است که مردم، بنى اميه را از مدينه بيرون کردند ومروان خواست که با همراهانش نماز گزارد که مانع شده و گفتند: به خدا سوگند که او حق نماز گزاردن با مردم را نخواهد داشت، ولى مى تواند با خوانده اش نماز بخواند. اين بود که مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد٤٤٩

استمداد بنى اميه از يزيد

طبرى و ديگران گفته اند که افراد بنى اميه از خانه هاى خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع کردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريباً در محاصره گرفتند چون بنى اميه چنان ديدند، نامه اى به يزيد نوشته از او کمک و نجات طلب کردند. يزيد به فرستاده ايشان گفت: مگرنه تعداد افراد بنى اميه ومواليان ايشان در مدينه به يک هزار نفر مى رسند؟! فرستاده گفت: آرى، و به خدا قسم که بيشتر هم هستند! يزيد گفت: اين عده نتوانستند که حتى ساعتى چند در مقابل مهاجمين ايستادگى کنند؟!

پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بنى اميه را براى او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سرکوبى مردم مدينه اقدام کند. اما عمرو زير بار نرفت و چنين مأموريتى را نپذيرفت.

پس به عبيد اللَّه بن زياد نامه نوشت و او را مأمور عزيمت به مدينه و سرکوبى مردم آنجا کرد و مقرر داشت که پس از آن به مکه رفته، ابن زبير را سرکوب کند. ابن زياد اين مأموريت را نپذيرفت و گفت:

به خدا قسم که من اين دو ننگ و رسوايى را براى اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يکى کشتن پسر دختر پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و ديگر جنگ با خانه خدا!

گفتنى است که مرجانه، مادر عبيد اللَّه زياد، فرزندش را به سبب کشتن امام حسينعليه‌السلام مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت کارى را که مرتکب شده بود يادآور شد و گفت: واى بر تو، اين چه کارى بود که کردى، و به چه مسؤوليت بزرگ و ننگينى تن دردادى؟٤٥٠

چون يزيد از جانب عبيد اللَّه زياد نا اميد گرديد، به دنبال مسلم به عقبه مرّى فرستاد. چه، معاويه روزى به او گفته بود: بالاخره تو روزى با مردم مدينه درگير خواهى شد. در آن صورت مسلم بن عقبه را به سرکوبى ايشان مأمور کن. زيرا او مردى است که خدمت وفداکاريش را آزموده ام!

چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پير مردى يافت بيمار وضعيف واز کار افتاده٤٥١

ابو الفري در اغانى خويش مى نويسد که مسلم به يزيد گفت: تو هر کس را که مأمور جنگ مدينه کردى زير بار آن نرفت و شانه از زير بار آن خالى نمود. أما اين کار تنها از من بر مى آيد. زيرا من در خواب ديده ام که درخت خار بن عرقه مدينه فرياد مى کند. فقط به دست مسلم! به جانب صدا برگشتم و شنيدم که مى گفت: مسلم! از مردم مدينه که کشتند گان عثمان هستند، انتقامت را بگير!