سقیفه

سقیفه0%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه عسکری
گروه: مشاهدات: 12270
دانلود: 2171

توضیحات:

سقیفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12270 / دانلود: 2171
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بيعت اميرالمؤمنين عليه‌السلام پس از شهادت حضرت زهرا عليها‌السلام و دليل آن

٢٧٠ در صحيح بخارى، حديثى را زُهْرى از عايشه نقل مى کند که در آن از ماجراى بين فاطمهعليها‌السلام و ابوبکر درباره ميراث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن رفته است و عايشه در پايان آن مى گويد: فاطمه از ابوبکر روى بگردانيد و تا زنده بود با او سخن نگفت. او شش ماه پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده بود و چون از دنيا رفت، همسرش علىعليه‌السلام بر او نماز خواند و به خاکش سپرد و ابوبکر را خبر نکرد. فاطمهعليها‌السلام مايه افتخار و احترام علىعليه‌السلام بود. تا فاطمهعليها‌السلام زنده بود، علىعليه‌السلام در ميان مردم احترام داشت و چون از دنيا رفت، مردم از او رويگردان شدند.

دراينجاکسى از زُهْرى پرسيد: على درا ين شش ماه با ابوبکر بيعت نکرد؟

زهرى گفت: نه او، نه هيچ يک از افراد بنى هاشم؛ مگر هنگامى که علىعليه‌السلام با ابوبکر بيعت کرد.٢٧١

در خارج از مدينه گروهى با بيعت باابوبکر مخالف بودند. يک دسته، وقتى خبر وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدند، از اسلام بيرون شدند که آنان را در تاريخ "مُرتَدّين" مى خوانند. مهمترين آنها، مُسَيلَمَه در يمامَه بود که ادّعاى پيامبرى مى کرد. در نزديک يمن چهل هزار نفر آماده حمله به مدينه شدند، که اگر مى آمدند، مدينه را نابود مى کردند. يعنى مسأله عظيم تر از جنگ خندق بود. زيرا در خندق ده هزار نفر آماده بودند، ولى اينها چهل هزار نفر بودند؛ اگر حمله مى آوردند و مدينه را فتح مى کردند، از اسلام هيچ اثرى باقى نمى ماند، حتى قبر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را هم ويران مى کردند. لذا عثمان آمد به خدمت حضرت اميرعليه‌السلام و عرض کرد: اى پسر عمو٢٧٢، تا وقتى که تو بيعت نکنى، کسى به ينگ با اين دشمنان بيرون نخواهد شد وآنقدر از اين مطالب زمزمه کرد تا آن حضرتعليه‌السلام را به نزد ابوبکر برد و علىعليه‌السلام با او بيعت کرد. پس از بيعت علىعليه‌السلام با ابوبکر، مسلمانان خوشحال شدند و کمر به جنگ با مُرتَدّين بستند و از هر سو، سپاه به حرکت در آمد.٢٧٣

در نهج البلاغه٢٧٤ نيز آمده است که آن حضرت فرمود:

فَاَمْسَکتُ يدى َ حَتّى رَأيتُ رايِعَه النّاس قد رَيَعَتْ عَنِ الاِسلامِ٢٧٥ يدعُونَ اِلى مَحْقِ دينِ محمّدٍصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فخَشِيتُ اِنْ لَمْ اَنْصُرِ الاِسلامَ وَ اَهلَهُ اَنْ اَرى فيه ثَلْماً أوَ هَدْماً تَکونُ المَصيبه بِهِ عَلَىَّ اَعظَمَ مِنْ فَوتِ وِلايتکم ٢٧٦الَّتى إنَّما هِي متَاعُ أَيامٍ قَلائِلَ يزُولُ مَنْها ماکانَ کما يزُولُ السَّرابُ أوَکما يتَقشَّعُ السّحَابُ، فنَهَضْتُ فى تِلک الأحداثِ، حَتّى زاغَ الباطِلُ وَ زَهَقَ وَاطمأنّ الدِّينُ وَتَنَهْنَهَ

پس دست نگه داشتم بيعت نکردم، در حالى که يقين داشتم که، همانا در ميان مردم، من به مقام محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سزاوار ترم از کسانى که حکومت را بعد از او به دست گرفتند. پس در اين حال درنگ کردم تا آن زمان که خدا بخواهد. تا که ديدم گروهى از مردمى که مرتدّ شده اند و از اسلام برگشته اند، دعوت به نابودى دين خدا و آيين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى کنند. پس ترسيدم که اگر اسلام و مسلمانان را يارى نکنم، در اسلام رخنه و ويرانيى ببينم که مصائب حاصل از اين دو، بسيار عظيم تر باشد بر من تا از دست دادن سرپرستى و حکومت بر کارهاى شما: حکومتى که کالايى چند روزه بيش نيست و آنچه از آن حاصل مى شود از ميان مى رود، مانند سراب يا ابرى که پراکنده گردد. پس، در اين هنگام، خود با پاى خويش، به نزد ابوبکر رفتم و با او بيعت کردم و در هنگامه اين پيشامدها قيام کردم تا که باطل نابود شد و کلمه اللّه [اسلام]، همچنان که برتر بود، باقى ماند، هر چند که کافران ناخوشدل باشند.

وضع سرزمين هاى اسلامى و عملکرد ائمّه عليه‌السلام

(٨) سرزمين هاى اسلامى داراى چند مرکز اصلى بود که والي آنها را خليفه تعيين مى کرد. اسکندريه از آن جمله بود که تمام بلاد آفريقا (که اسلام آورده بودند) زير حکومتش بوده است. والى اسکندريه براى تمام افريقا قاضى تعيين مى کرد؛ بر شهرها والى مى گماشت؛ خراج شهرها به او مى رسيد؛ لشکر مى کشيد به شهرهايى که فتح نشده بود و فتح مى کرد؛ و. .

يکى ديگر از اين مراکز، کوفه بود. وقتى گفته مى شود که وليد والى کوفه بود، بدين معنا نيست که تنها والىِ شهر کوفه بوده است؛ والىِ کوفه، مرکز حکومتش شهر کوفه بود، ولى عراق تا مدائن آن روز، بغداد تا موصل و کرمانشاه و رى و خراسان تا بعضى شهرهاى آسياى مرکزى که بلاد شرقى اسلامى اش مى ناميدند همه تحت حکومت والىِ کوفه بود. وليد براى آن شهرها، والى تعيين مى کرد، امام جمعه تعيين مى کرد، لشکر مى فرستاد براى شهرهاى مرزى اسلامى.

والى بصره نيز مرکز حکومتش بصره بود، ولى حکومت شهرهاى جنوب غربى اجران وکشورهاى امروزه خليي فارس، بجز عربستان سعودى، را نيز داشت. تمام سرزمين هاى پهناور عربستان سعودى امروز، بجز مکه و مدينه و يجدّه و رياض، نيز جزو حکومت بصره بوده است. والىِ بصره حکومت بر دريا را نيز، تا هند، بر عهده داشت. شهرهاى هند که فتح مى شد جزو حکومت بصره در مى آمد. بصره را بندر هند مى ناميدند، زيرا ارتباط اين منطقه با هند از اين بندر بوده است.

شام داراى دو مرکز حکومت بوده است: يکى دِمَشق و ديگرى حِمْص.

شام، يعنى اردن، لبنان، فلسطين و سوريه امروز. اينها همه در قلمرو آن دو حکومت بوده است. اين منطقه را روم شرقى مى گفتند. در همه اين سرزمين ها، پنج شهر لشکرگاه مسلمانان بوده است: کوفه، بصره، دمشق، حمص، اسکندريه. اين شهرها، علاوه بر اين که مرکز حکومتى بودند، مرکز لشکرگاه اسلامى هم بودند.

شايان توجه است که در تمامى لشکرکشيهاى و جنگ هايى که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان انجام شد، ائمّه ما شرکت نکردند؛ نه حضرت اميرعليه‌السلام ، نه امام حسنعليه‌السلام و نه امام حسينعليه‌السلام ، هيچکدام شرکت نکردند. ائمّه بعدى نيز، يعنى حضرت سجادعليه‌السلام تا امام حسن عسکرىعليه‌السلام ، بر همان سنّت و سيره سَلَفِ صالح و آباء طاهرين خود رفتار کردند.

وصّيتِ ابوبکر و خلافتِ عمر

ابوبکر در جمادى الثّانيه سال ١٣ هجرى بيمار شد. در بستر مرگ، عثمان را خواست تا وصيت نامه خود را بنويسد. ابوبکر گفت: "بنويس: بَسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. اين وصيت ابوبکر بن أَبى قُحافَه است به مسلمانان. " بعد از اين جمله، از شدّت بيمارى بيهوش شد. عثمان وصيت نامه را اين چنين تمام کرد: "من عمر بن خطّاب را به جانشینی خود و خلافت بر شما برگزيدم و در اين راه خير خواهى شما فروگذارى نکردم. "

در اين هنگام، ابوبکر چشم گشود و به عثمان گفت: بخوان ببينم چه نوشته اى. عثمان نيز آنچه را نوشته بود براى ابوبکر خواند. ابوبکر، با شنيدن مطالبِ نوشته عثمان، گفت: با آنچه نوشته اى موافقم. خدايت از اسلام و مسلمانان پاداش خير دهد. آنگاه همان نوشته راامضاء کرد.٢٧٧

طبرى در تتمه اين ماجرا مى نويسد:

عمر، در حالى که چوبى از سَعْفِ درخت خرما در دست داشت، در ميان مردم در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود. شديد، آزاد کرده ابوبکر، که فرمان ولايت عهدى عمر را در دست داشت، در آن جمع حاضر شد. عمر رو به مردم کرد و گفت: اى مردم، به سخنان و سفارش خليفه رسول خدا گوش دهيد و از فرمان. وى اطاعت کنيد؛ او مى گويد من در خيرخواهى شما کوتاهى نکرده ام.٢٧٨

در ماجراى وفات پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

. زمانى که حضرتشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: "آتونى بِدَواتٍ وَ قِرطاسٍ اَکتُبْ لَکمْ کتاباً لن تَضِلُّوا بعدَهُ" گفتند: بيمارى بر پيامبر غالب شده است. عمر گفت: "حَسْبُنا کتابُ اللّهِ. " بعضى خواستند بروند و قلم و دوات بياورند. يک تن از حاضرين گفت: "اِنَّ الرَّيُلَ لَيهْيُر. ": اين مرد هذيان مى گويد!٢٧٩ وگوينده جز صحابى عمر ديگرى سخن توانست باشد چه قدر فرق مى کند رفتار و سخنان عمر در هنگام وصيت نوشتن پيامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل از وفات آن حضرت و رفتار و سخنان او درباره وصيت نامه ابوبکر که در حال بيهوشى اش نوشته شده بود!

(١٠)

وضع حکومت در زمان عمر حکومت عمر، سياست حکومت عربى بود و در مدينه، که پايتخت اسلام بود، منع کرده بود که غير عرب ساکن شود. تنها به دو نفر غير عرب اجازه ماندن در مدينه را داده بود: يکى هُرمُزان پادشاهِ سابق شوش و شوشتر [تُستَر] که مسلمان شده بود و براى عمر نقشه هاى جنگى در فتح شهرهاى اجران مى کشيد،٢٨٠ و ديگرى اَبُولُؤلُؤَه که غلامِ مُغِيره بن شُعبَه بود. او کارگرى ماهر بود و نقّاشى و آهنگرى و نجارى رابه خوبى انجام مى داد. مغيره از عمر خواست که اجازه بدهد ابولؤلؤه در مدينه ساکن شود و عمر هم اجازه داد.٢٨١ بارى، تعصّب عربى تا اين حد بوده است. در پايتختِ اسلام کسى از غير عرب اجازه ماندن نداشت.٢٨٢ همچنين، عمر منع کرده بود که غير عرب از عرب دختر بگيرد، يا عربِ غيرِ فريش از قريش دختر بگيرد. بدين گونه، عمر جامعه اسلامى را جامعه اى طبقاتى کرد.٢٨٣

در مُؤَطَّأ مالک آمده است که عمر حکم کرده بود و حکم عمر، از نظر مردم، حکمِ شرع بود اگر مرد عرب از عجم [= غير عرب] زن گرفت و بچه اى از اين ازدواج به دنيا آمد، چنانچه آن بچه در بلاد عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث مى برد و اگر در سرزمين غير عرب به دنيا بيايد از پدرش ارث نمى برد!٢٨٤ .

حکومتِ عمر، با اهداف و فرهنگ حکومتِ عربىِ قريشى بود؛ هيچ والى و امير لشکرى از غير قريش تعيين نمى کرد. البته يک استثنا داشت و آن اين بود که در ميان فاميل هاى قريش، به بنى هاشم ولايت نمى داد. در اين باره سه ماجرا از تاريخ طبرى نقل مى کنيم که بين عمر و ابن عبّاس گذشته است.٢٨٥

گفتگوى ابن عبّاس با عمر ١) روزى عمر به ابن عبّاس گفت: چه شد که قريش نگذاشتند شما - بنى هاشم - به حکومت برسيد؟ ابن عبّاس گفت: نمى دانم. عمر گفت: من مى دانم؛ قريش از حکومت شما بر خود کراهت داشتند. ابن عبّاس گفت: چرا؟ ما براى آنها خير بوديم - اين سخن را از آن رو گفت که پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بنى هاشم بود. عمر گفت: کراهت داشتند که پيامبرى و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازى کنيد. شايد بگوييد کار ابوبکر بود؛ نه، به خدا قسم، ابوبکر خردمندانه ترين کارى که به نظرش رسيد کرد٢٨٦

٢) در روايت ديگر، عمر به ابن عبّاس مى گويد: آيا مى دانى قوم شما (يعنى قريش) چرا بعد از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، حکومت را از شما دريغ و منع کردند؟ ابن عبّاس مى گويد: من خوش نداشتم به عمر جواب دهم؛ گفتم: اگر ندانم تو ما را آگاه مى کنى؟ گفت: قريش کراهت داشت از اين که نبوّت و خلافت در شما جمع بشود. .

قبلاً بيان کرديم که سياست آنها اين بود که مى گفتند: حکومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه که خلافت را از خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون کردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّى را، بنى اميه را فرا گرفت.

عمر گفت: قريش براى خود چنين کارى را پسنديد و کارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مى گويد گفتم: يا اميرالمؤمنين، اگر اجازه مى دهى و غضب نمى کنى، سخن مى گويم وگرنه ساکت مى مانم. عمر گفت: سخن بگو. گفتم: يا اميرالمؤمنين، اين که گفتى قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آن کس را اختيار مى کرد که خدا اختيار کرده بود [يعنى علىعليه‌السلام را] موفّق بود. امّا اين که گفتى قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزّوجلّ در قرآن قومى را که کراهت داشتند وصف کرد، آن جا که فرمود:( ذَلِک بِاَنَّهُم کرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم ) [محمّد / ٩]: آنها از آنچه خدا در قرآن نازل کرده است کراهت داشتند [که تعيين وصّى بعد از پيامبر باشد]؛ خداوند هم اعمالشان را تباه کرد.

عمر گفت: سخنانى از تو به من مى رسيد و نمى خواستم قبول کنم که از تو سر زده است، مبادا که منزلتِ تو نزد من زائل شود. ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زده باشم، قاعده اش اين نيست که مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيده باشد، من کسى هستم که مى تواند از آنچه که به دروغ به او نسبت داده باشند دفاع کند. عمر گفت: به من خبر رسيده است که گفته اى "خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دور کردند. " ابن عبّاس گفت: ظلم کردن بر ما را که هر دانا و نادانى دريافته است٢٨٧ امّا اين که مى گويى که من گفته ام حسادت کردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم. عمر گفت: دور است دل هاى شما بنى هاشم؛ چيزى در آن نيست مگر حسدى که از قلب شما بيرون نمى رود و کينه و غشى که زائل نمى شود و هميشه خواهد ماند. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتى بنى هاشم اين چنين اند. پيامبر از بنى هاشم است و خدا فرموده است:( اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنکمُ الرِّيْسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَکمْ تَطهيرا ) [احزاب/ ٣٣].

عمر گفت: دور شو از من ابن عبّاس. ابن عبّاس گفت: باشد از تو دور مى شوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم کرد و گفت: ابن عبّاس سرِ جايت بنشين.٢٨٨ به خدا قسم، من حق تو را مراعات مى کنم و آنچه تو را مسرور مى کند من هم آن را مى خواهم و دوست مى دارم. ابن عبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، من بر تو و هر مسلمانى حق دارم؛ هر که حق مرا حفظ کند به خوش بختى خود رسيده است و هرکه آن را گم کند بدبخت شده است. عمر ديگر نتوانست تحمل کند، بلند شد و رفت.٢٨٩

٣) روايت ديگر چنين است که عمر در پى ابن عبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: والىِ حِمْص شخص خوبى بود و از دنيا رفت. برآنم که تو را به آنجا بفرستم، ولى بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مى ترسم که مرگم برسد و تو در آنجا باشى٢٩٠ [که مرکزسپاه است] و مردم رابعد از من به سوى خودتان [= بنى هاشم]بخوانيد. مردم نبايد به سوى شما بيايند؛ از اين [نگرانى] مى خواهم راحت بشوم. ابن عبّاس گفت: بهتراست کسى را والى کنى که خيالت از او راحت باشد.٢٩١

آرى، سياست کلّى حکومت در زمان عمر اين بود که حکومت، عربى و قریشى باشد و بنى هاشم هم از حکومت دور باشند٢٩٢

معاويه در زمانِ عمر آنگاه که عمر به سمت شام رفت، معاويه به استقبال او آمد با شُکوهِ دستگاه کسروى. عمر، چون موکب عظيم او را از دور ديد، گفت: اين کسراى عرب است. و چون به نزديک او رسيد، بدو گفت: اين وضع توست و مى شنوم که نيازمندان در قصر تو معطّل مى مانند؛ چرا چنين مى کنى؟ معاويه عذرخواهى کرد و گفت: ما در بلادى هستيم که جاسوسانِ دشمن (روميان) در آن بسيارند؛ پس، ضرورت دارد که شکوهِ سلطنت خويش را آشکار کنيم تا از ما بهراسند.٢٩٣

معاويه در زمان عمر، در يکى از جنگ هاى مسلمانان (با روميان) شرکت يست. نبرد به پيروزى مسلمانان انجاميد و غنيمت هايى به دست آمد. در ميانِ غنائم مقدارى ظروفِ نقره بود که به فرمانِ او براى فروش عرضه شد تا پولِ آن را در ميان مردم تقسيم کنند. مردم براى خريد ظروف نقره روى آوردند. يک مثقال از اين ظروف را با دو مثقال درهم (سکه نقره) معامله مى کردند که معامله اى رَبَوى بود و حرام. عُباده بن صامت، صحابى بزرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که در شام بود، از جاى برخاسته فرياد برآورد که من از رسولِ خدا شنيدم که از خريد و فروش طلا به طلا و نقره به نقره، جز به طور مساوى، نهى کرده مى فرمود: هر کس در اين گونه معاملات زيادتر بدهد يا بگيرد، گرفتار ربا شده است. با شنيدن اين سخن، مردم هر آنچه را که گرفته بودند باز گرداندند. چون معاويه از جریان آگاه شد، با ناراحتى، خطبه اى خواند و گفت: چه شده است که مردمان احاديثى از رسولِ خدا بازگو مى کنند که ما، که آن حضرت را ديده و با او مصاحَب بَوده ايم، هرگز چنين سخنانى از وى نشنيده ايم؟! عُباده از جاى برخاست و گفت: ما آنچه را که از پيامبر خدا شنيده ايم باز خواهيم گفت، اگرچه معاويه از آن ناخشنود و ناراضى باشد.

معاويه او را از لشکر بيرون کرد و او به مدينه بازگشت. عمر از او پرسيد که چرا به مدينه باز آمدى (زيرا او را براى تعليم قرآن به شام فرستاده بود.)

عُباده اعمال ناشايستِ معاويه را براى وى بازگو کرد. عمر گفت: به مکانِ خود باز گرد. خدا آن سرزمين را روسياه کند که تو و امثال تو در آن زندگى نتوانند کرد! و معاويه هرگز بر تو فرمانروايى نخواهد داشت٢٩٤.

عباده به شام بازگشت، لکن عمر با معاويه برخوردى نکرد.

اعترافات عمر، شورا و بيعتِ عثمان در آخرين سالى که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ ياسر در مِنى به دوستانش گفت: بيعتِ با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد؛ اگر عمر بميرد ما با علىعليه‌السلام بيعت مى کنيم.٢٩٥

اين خبر، هنگامى در مِنى به عمر رسيد که مى خواست حرکت کند گفت به سوى مدينه. اولين جمعه که در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه بر منبر رفت، خطبه اى مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بيعت با ابوبکر لغزشى ناگهانى بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از اين بايد بيعت (با خليفه) با مشورت باشد و اگر کسى بدون مشورت با کسى بيعت کند، بايد هر دو کشته شوند.٢٩٦

در آن زمان که ابولؤلؤه به شکم عمر خنجر زد و چون به او آب دادند آب از جاى زخم بيرون زد و معلوم شد که روده هايش پاره شده و خواهد مُرد، به او گفتند: بعد از خود کسى را تعيين کن. گفت: اگر ابوعبيده جرّاح زنده بود او را جانشین خود مى کردم؛ و اگر خدا دليل آن را از من مى پرسيد، در جواب مى گفتم که پيامبرت مى گفت که او امين امّت است! و اگر سالم، آزاد کرده ابوحُذَيفَه، زنده بود، بى شک او را به جاى خود برمى گزيدم؛ و اگر خدا مرا بازخواست مى کرد، مى گفتم که از پيامبرت شنيدم که مى گفت: سالم آنقدر خدا را دوست دارد که اگر از خدا هم نمى ترسيد او را نافرمانى نمى کرد٢٩٧ . به او گفتند: اى اميرالمؤمنين، در هر صورت، يکى را به جانشینی خود تعيين کن. جواب داد: تصميم داشتم که مردى را به حکومت و فرمانروايى شما برگزينم که بى گمان شما را به سوى حقّ و عدالت راهبر مى بود [اشاره است به علىعليه‌السلام ]، اما نخواستم کار شما، در حال حيات و بعد از مرگ، بر دوش من باشد!٢٩٨

بلاذرى، در انساب الاشراف، مى گويد: در روزى که عمر زخم برداشت، گفت تا علىعليه‌السلام و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرّحمن بن عوف و سعد ابن ابى و قّاص حاضر شوند. آن گاه، جز با علىعليه‌السلام و عثمان با ديگرى سخن نگفت. به علىعليه‌السلام گفت: اى على، شايد اين گروه [اهل شورا] حق خويشاوندى ات را با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اين که داماد او بوده اى و ميزان دانش و فقهى را که خداوند به تو ارزانى داشته است در نظر بگيرند و تو را به حکومت خويش انتخاب کنند؛ در آن صورت، خدا را فراموش مکن!

آنگاه رو به عثمان کرد و گفت: اى عثمان، شايد آنان داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودن و سالمندى ات را رعايت کنند [و تو را به خلافت برگزينند]. پس، اگر به حکومت رسيدى، از خدا بترس و آل ابو مُعَيط را بر گردن مردم سوار مکن.

پس دستور داد تا صُهَيب را حاضر کنند و چون آمد به او گفت: تو به مدّت سه روز با مردم نماز مى گزارى و اينان نيز در خانه اى جمع مى شوند و در کار تعيين خليفه شور مى کنند. پس اگر به خلافت يک نفر از بين خودشان همرأى شدند، هر کس را که مخالفت کند گردن بزن و چون آن گروه از مجلس عمر بيرون شدند، عمر گفت: اگر مردم اَيْلَح٢٩٩ را به خلافت انتخاب کنند، آنان را به راه است هدايت خواهد کرد٣٠٠.

بلاذرى، در انساب الاشراف، از قول واقِدِى مى نويسد:

عمر درباره جانشین خود از اطرافيان پرسيد که چه کسى را انتخاب کند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست؟ گفت: اگر او را انتخاب کنم، آل ابو مُعَيط [= بنى اميه] را برگردنِ مردم سوار مى کند! گفتند: زبير چطور است؟ گفت: او در حالت خشنودى مؤمن است، و در هنگام خشم کافر دل! گفتند: طلحه چه؟ گفت: او مردى است متکبّر و خودپسند که بينى اش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب٣٠١ گفتند: سعد بن ابى وقّاص چطور؟ گفت: فرماندهى اش بر سوارکاران جنگى حرف ندارد، اما اداره يک آبادى هم برايش زياد و سنگين است. پرسيدند: درباره عبدالرّحمن بن عوف چه مى گويى؟ جواب داد: او همين که بتواند به خانواده اش برسد کافى است!٣٠٢

بلاذرى، در جاى ديگر، مى نويسد:

چون عمر بن خطاب زخم برداشت، صُهَيب، آزاد کرده عبد الله بن جدْعان، را فرمان داد که سران مهاجر و انصار را در مجلس او حاضر کنند. چون آنان بر وى وارد شدند، گفت: من کارِ خلافت و حکومت شما را در ميان شش نفر از مهاجران نخستين، که هنگام وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مورد رضاى آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يک تن را از ميان خود به پيشوايى شما و امّت برگزينند. آنگاه يک يک اعضاى شورا را نام برد و سپس رو به ابوطَلْحَه زَيد بن سَهل خَزْرَجى کرد و گفت: پنجاه نفر از انصار را انتخاب کن تا تو را همراه باشند، و چون من درگذشتم اين چند نفر را وادار تا ظرف سه روز، نه بيشتر، يک نفر را از بينِ خود به پيشوايى خويش و امت انتخاب کنند. سپس صهيب را فرمان داد تا هنگامى که پيشوايى انتخاب نکرده اند با مردم نماز بگزارد.

در آن هنگام طلحه بن عبيد الله حضور نداشت و در مِلک خود در سُراه٣٠٣ بود.

عمر گفت: اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد که شد، وگرنه منتظر او نشويد و به جدّ در انتخابِ خليفه برآييد و با آن کس که بر او اتفاق نظر حاصل کرديد بيعت کنيد و هر کس با رأى شما مخالفت کرد گردنش را بزنيد.٣٠٤

عمر اعضاى شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براى انتخاب خليفه به مشورت بنشينند. اگر دو نفر با خلافت مردى و دو نفر ديگر با خلافت مردى ديگر موافقت کردند بار ديگر به رايزنى بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يکى موافقت کردند و يک تن مخالف بود، تابعِ رأى آن چهار نفر باشند. و چنانچه آراء سه به سه در آمد، رأى آن دسته را بپذيرند که عبدالرّحمن بن عوف در آن است، زيرا دين و صَلاح عبدالرّحمن قابل اطمينان و رأيش براى مسلمانان مورد قبول و اعتماد است٣٠٥

متّقى هندى نيز، در کنزالعّمال، از محمّد بن جبير از پدرش روايت کرده است که عمر گفت: اگر عبد الرحمن بن عوف يک دستش را، به عنوان بيعت، به دست ديگرش بزند فرمانش را اطاعت کنيد و با او بيعت نماييد٣٠٦

از اين مطالب چنين بر مى آيد که عُمر، صدورِ حکمِ خلافت را، بنابر سياستى، به دست عبدالرّحمن بن عوف نهاد و او را از امتيازى خاص برخوردار کرد تا در تعيين خليفه از آن بهره گيرد. و معلوم مى شود که با عبدالرّحمن بن عوف قرارى داشته که تبعيتِ از سيره و رفتار شيخَين را در شرايط قبول خلافت بگنجاند و از پيش مى دانسته که امام علىعليه‌السلام از اين که عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به کتاب خدا و سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار گيرد خوددارى کرد، ولى عثمان آن را مى پذيرد و در نتیجه به خلافت مى رسد. بنابراين، از پيش، حکم عدم انتخاب علىعليه‌السلام را صادر کرده بود.

دليل اين سخن، علاوه بر آنچه در پيش آورديم، مطلبى است که ابن سعد، در طبقات، از قول سعيد بن عاص (اموى) آورده است که:

سعيد بن عاص از عمر خواست که مقدارى بر مساحت زمين خانه اش بيفزايد تا آن را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مى دهد که، پس از اداى نماز روز بعد صبح، خواسته اش را برآورده خواهد کرد. عمر به وعده وفا کرد و صبحگاهان با سعيد رفت و. .

[سعيد خود مى گويد: ] خليفه با پاهايش خط کشيد و بر وسعت خانه ام افزود. امّا من گفتم: اى اميرالمؤمنين، بيشتر بده، که مرا اهل بيت، از کوچک و بزرگ، زياد شده است. عمر گفت: فعلاً همين اندازه تو را کافى است و اين راز را نگهدار که پس از من کسى به خلافت مى رسد که جانبِ خويشاوندى ات را رعايت خواهد کرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت! سعيد مى گويد: آنگاهى که دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراى عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او، از همان ابتداى کار، رضاى خاطر مرا جلب کرد و خواسته ام را به شايستگى برآورده ساخت٣٠٧.

از اين گفت و گو چنين بر مى آيد که منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضا رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراى شش نفرى تنها پوششى بود که در زير آن بيطرفىِ دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدى به نحوى مردم پسند و مقبول يلوه گر شود.

گذشته از اين، نقشه تحريک افراد براى ترور و از ميان برداشتن امامعليه‌السلام نيز مطلب مهمِّ ديگرى است که باز ابن سعد، در طبقات، از قول همين سعيد ابن عاص، آورده است. او مى نويسد:

روزى عمر بن خطّاب به سعيد بن عاص گفت: چرا تو از من فاصله مى گيرى و روى گردان هستى؟ شايد گمان مى کنى من پدرت را کشته ام. من پدرِ تو را نکشته ام؛ پدرت را على بن ابى طالب کشته است٣٠٨ .

آيا با اين سخن، عمر سعى نداشت که سعيد را به گرفتن انتقام از کشنده پدرش، على بن ابى طالب، تحريک کند؟

نحوه انتخاب عثمان به خلافت بلاذرى از قول ابو مخنف مى نويسد:

در روز به خاک سپردن عمر، اعضاى شورا کارى نکردند. ابوطلحه، به دستور عمر، بر مردم امامتِ جماعت کرد و نماز گزارد و صبح روز ديگر، ابوطلحه آنان را در محلّ بيت المال گرد آورد تا به رايزنى بپردازند. مراسم به خاک سپردن عمر در روز يکشنبه و در چهارمين روز ترورش صورت گرفت، وصُهَيب بن سِنان بر جنازه اش نماز خواند.

چون عبدالرّحمن اعضاى شورا و گفت و شنود را مشاهده کرد و به ايشان گفت: ببينيد، من و سعد خود را کنار مى کشيم، به اين شرط که انتخاب يکى از شما چهار نفر با من باشد؛ زيرا نجوايتان به درازا کشيده و مردم منتظرند تا خليفه و امام خود را بشناسند. اهالى شهرها نيز، که براى کسب اطّلاع از اين امر تاکنون در مدينه مانده اند، توقّفشان طولانى شده بايد زودتر به شهر و ديار خود باز گردند.

همه با پيشنهاد عبدالرّحمن بن عوف موافقت کردند، مگر علىعليه‌السلام که گفت: تا ببينيم. در اين هنگام ابوطلحه وارد شد و عبدالرّحمن آنچه را گذشته بود، از پيشنهاد خود و موافقت همگان نيز على، به اطّلاع او رسانيد. پس، ابو طلحه رو به علىعليه‌السلام کرد و گفت: اى ابوالحسن، عبد الرحمن مورد اعتماد همه مسلمانان است، چرا با او مخالفت مى کنى؟ او خود را از ميان شما کنار کشيده و براى ديگرى هم زير بار گناه نمى رود! در اينجا علىعليه‌السلام ، عبد الرحمن بن عوف را سوگند داد تا به خواسته دل اعتنايى نکند، حق را مقدَّم دارد و به صلاح و خيرِ امّت بکوشد و رابطه خويشاوندى، او را از راه حقّ منحرف نسازد. عبد الرحمن، همه را پذيرفت و سوگند خورد. پس علىعليه‌السلام رو به او کرد و گفت: حالا انتخاب کن.

اين رويداد در محل بيت المال صورت گرفت يا، بنابه گفته اى، در خانه مِسوَر ابن مَخْرَمه.٣٠٩ پس، عبدالرّحمن پيش آمد و دست علىعليه‌السلام را در دست گرفت و به او گفت: با خدا عهد و پيمان بند که اگر من با تو بيعت کردم، بنى عبدالمُطَّلب را بر گردن مردم سوار نخواهى کرد و سوگند بخور که از سيره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شيخين (ابوبکر و عمر) سر پيچى نکنى. علىعليه‌السلام پاسخ داد: رفتارم با شما، تا آن جا که در توان داشته باشم، بر اساس کتابِ خدا و سنّت پيامبرش خواهد بود.

سپس عبدالرّحمن به عثمان گفت: خدا به سود ما بر تو گواه باد که اگر زمام حکومت را به دست گرفتى، بنى اميه را بر گردن مردم سوار نکنى و با ما بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش ابوبکر و عمر رفتار کنى. عثمان پاسخ داد: من با شما رفتارى بر اساس کتاب خدا و سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و روش ابوبکر و عمر خواهم داشت.

بار ديگر عبدالرّحمن به علىعليه‌السلام روى کرد و سخن نخستين خود را به او گفت و علىعليه‌السلام نيز چون بار اوّل به وى پاسخ داد. سپس عثمان را به کنارى کشيد و گفته نخستين خود را از سر گرفت و از وى همان جوابِ مساعدِ اوّل را شنيد. عبدالرّحمن، براى بار سوّم، پيشنهاد اوّلِ خود را به علىعليه‌السلام گفت. در اين نوبت امام علىعليه‌السلام به او گفت: کتاب خدا و سنّت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيازى به سيره و روش ديگرى ندارد؛ تو مى کوشى، به هر صورت که شده، خلافت را از من دور کنى. عبدالرّحمن به اعتراض امامعليه‌السلام توجهى نکرد و رو به عثمان کرد و سخنِ نخستينِ خود را براى سومين بار تکرار کرد و از عثمان همان جوابِ نخستين را شنيد. پس، دست به دست عثمان زد و با او بيعت کرد.٣١٠

همچنين، طبرى و ابن اثير، در ضمن بيان رويدادهاى سال ٢٣ هجرى، مى نويسند:

چون عبدالرّحمن در سومين روز با عثمان بيعت کرد، علىعليه‌السلام به عبدالرّحمن گفت: دنيا را به کامش کردى. اين نخستين روزى نيست که شما، بر ضدّ ما، به پشت گرمى يکديگر برخاسته ايد. "فَصَبرٌ يَميلٌ وَ اللّهُ المُستَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. " به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندى مگر براى اين که او، پس از خود، تو را به خلافت بردارد؛ اما خداى را در هر روز تقديرى است٣١١

پس از بيعت عبدالرّحمن با عثمان، ديگر اعضاى شورا نيز با عثمان بيعت کردند. علىعليه‌السلام که ايستاده ناظر بر جریان امر بود، بر زمين نشست. عبدالرّحمن خطاب به او گفت: بيعت کن، وگرنه گردنت را مى زنم! و در آن روز با کسى از آنان جز او شمشير نبود. نيز گفته شده است که علىعليه‌السلام از محلِّ شورا خشمناک بيرون آمد. ديگر اصحابِ شورا خود را بدو رساندند و گفتند: بيعت کن والاّ با تو مى جنگيم. پس بازگشت و با عثمان بيعت کرد.٣١٢

علّتِ شرکتِ حضرت امير عليه‌السلام در شوراى شش نفره عمر

امامعليه‌السلام به خوبى مى دانست که خلافت را به او نمى دهند، اما همراه ايشان در شورا شرکت کرد تا نگويند که او، خود، خلافت را نمى خواست. بلاذرى، در انساب الاشراف،٣١٣ نوشته است:

قبل از اجتماع شورا، حضرت اميرعليه‌السلام به عمويش عبّاس شکايت کرد و فرمود: خلافت از ما رفته است. عبّاس گفت: از کجا مى گويى؟ فرمود: سعد با پسر عمويش عبدالرّحمن مخالفت نمى کند، عبدالرّحمن هم داماد عثمان است؛ اين سه باهم اند. اگر طلحه و زبير هم با من باشند، چون عمر گفته که عبدالرّحمن با هر کس باشد، او خليفه است، پس ديگر فايده اى ندارد. بنابراين، حضرت اميرعليه‌السلام مى دانست و اگر در شورا شرکت نمى کرد، بعد از عثمان هم با آن حضرت بيعت نمى کردند. چون سخنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازميان رفته بود و حرف هاى عمر مانده بود. عمر به قدرى بزرگ شده بود که مقامش در نزد آنان از تمام پيامبران بزرگ تر شده بود (العياذباللّه).

.