سقیفه

سقیفه0%

سقیفه نویسنده:
گروه: اصول دین

سقیفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه عسکری
گروه: مشاهدات: 12139
دانلود: 2148

توضیحات:

سقیفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12139 / دانلود: 2148
اندازه اندازه اندازه
سقیفه

سقیفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستان سعيد بن حَکم بن ابى العاص و مالک اشتر

عثمان، بعد از آن که وليد را پس از داستان شراب خواريش از کوفه عزل کرد، به جاى او، سعيد بن عاص را والى کوفه کرد و به او دستور داد که با مردم خوشرفتارى کند. سعيد، وقتى به کوفه آمد، منبر و دار الاماره را آب کشيد٣٦٢ و به عکسِ وليد، که جليس و همنشين نصرانىِ شرابخوار بود و آشکارا با وى شراب مى خورد، با "قُرّاء"٣٦٣ مجالست و شب نشينى مى کرد؛ با مالک اَشْتَر، عَدِىّ بن حاتم طائى و قريب به چهارده نفر از بزرگان و شيوخ قبايل اهل کوفه. آنان، علاوه بر اين که قارى اهل کوفه بودند، شيوخ عشائر هم بودند.

روزى صاحبِ شُرطه سعيد گفت: کاش اين سوادِ٣٦٤ عراق به امير تعلّق داشت و شما داراى مزارع و باغاتى بهتر از آن بوديد.

مالک اشتر در جواب وى گفت: اگر آرزو مى کنى براى امير، آرزو کن که او بهتر از مزارع و باغاتِ ما را به چنگ آورد و اموالِ ما را براى او آرزو مکن و آن را براى خودمان واگذار.

آن مرد گفت: اين آرزو براى تو چه زيانى داشت که چنين رو ترش کردى؟ به خدا سوگند، اگر او (سعيد بن عاص) اراده کند و خواستار شود، همه اين مزارع و بستان ها را مى تواند تصاحب کند.

اشتر جواب داد: به خداى سوگند که اگر قصد تصاحب آن را بکند بدان توانايى نخواهد داشت.

سعيد، از اين سخنِ مالک، سخت در خشم شد و رو به حاضران کرد و گفت: کشتزارها و بستان هاى سوادِ عراق مال قريش است. [مقصود او از قريش، بزرگان بنى اميه و قبيله تَيم و عَدى و مانند آنان بود که در مکه بودند، به خلافِ انصار که در اصل از اهل يمن بودند و مالک اشتر و بيشتر اهل کوفه از آن قبايل بودند. ]

اشتر در پاسخ او گفت: آيا مى خواهى ثمره جنگ هاى ما و آنچه را که خداوند نصيبمان ساخته است بهره خود و اقوامت کنى؟ به خدا سوگند، اگر کسى نسبت يه زمين ها و مزارع اين نواحى نظر سوئى داشته باشد چنان کوبيده شود که ترسان و ذليل شود. به دنبال اين سخن، به سوى رئيسِ شُرطه حمله ور شد که از اطراف او را گرفتند.

سعيد بن عاص به عثمان نوشت: من حاکم کوفه نيستم با وجود مالک اشتر و يارانش که آنان را قرّاء مى گويند و (حال آن که) آنها سفها هستند.

عثمان گفت: ايشان را نفى بلد کن. سعيد آنان را به شام فرستاد و در نامه اى به مالک اشتر نوشت: مى بينم در دلت چيزى هست که اگر اظهار کنى خونت حلال است؛ به شام برو.

مالک اشتر با ساير قرّاء کوفه به شام رفتند. معاويه اکرامشان کرد. پس از چندى، بين اشتر و معاويه گفت و گوى تُندى شد. معاويه گفت: چنانچه تمام افراد بشر فرزندان ابوسفيان بودند، همگى عقلا و حکما بودند. مالک گفت: حضرت آدم از ابو سفيان بهتر بود، با اين حال، فرزندان آدمعليه‌السلام چنين نبودند. معاويه، پس از آن گفت و گو، مالک اشتر را زندانى کرد. بعد بين معاويه و عَمرو بن زُرارَه نيز گفت و گو شد و در نتیجه، همه قرّاء را حبس کرد. عَمرو از معاويه عذرخواهى کرد و معاويه از او گذشت و همه را از زندان آزاد کرد.

اهل شام آنچه را از زندگى معاويه ديده بودند به عنوان اسلام مى شناختند. آنان زندگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيت و اصحاب پيامبر را نديده بودند؛ بدين سبب، وضع زندگيشان با قبل از اسلام تفاوتى نکرده بود. دستگاه معاويه نيز، همانند بارگاه قيصر روم بود که قبل از معاويه در شام حکومت مى کرد. در حالى که صحابه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مانند ابوذر و عُباده بن صامت و غير آن دو از تابعين و قُرّاءِ کوفه که در شام به سر مى بردند، با مردم مى نشستند و سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تبليغ مى کردند.

معاويه به عثمان نوشت که، با بودن اينها در شام، اهل شام خراب مى شوند. اينان چيزهايى به مردم ياد مى دهند که با آنها آشنا نيستند و اهل شام را فاسد مى کنند! عثمان در جواب نوشت که آنان را به حِمص بفرست. معاويه نيز آنان را به حِمص فرستاد٣٦٥ در حِمص، پسرِ خالدِ بن وليد والى بود. او بر اسب سوار مى شد و آنان را پياده به دنبالِ خود مى دواند و مى گفت: به شما نشان مى دهم که آن کارهايى که با سعيد و معاويه کرديد نمى توانيد با من بکنيد! پسر خالد، بعد از اين که بسيار آزار شان کرد، به آنان مى گفت: يا بنى الشّيطان! اى فرزندان شيطان و آنها، سرانجام، فرود آوردند و اظهار پشيمانى کردند. او هم آنان را به کوفه باز گردانيد٣٦٦ .

به جز آنان، ديگر بزرگانِ کوفه نيز از واليان خود ناراضى بودند. در واقع، همه قبايلِ اهل کوفه از وضع حکومتِ عثمان و واليانِ او ناراضى بودند!٣٦٧

عبداللّه بن عامر والى بصره

عبداللّه بن عامر پسر دايىِ عثمان بود. روزى شِبل بن خالد، برادرِ مادرىِ زياد ابن ابيه و فرزند سُمَيه معروفه، در حالى که سرانِ بنى اميه پيرامون عثمان نشسته بودند، به مجلس در آمد و گفت: آيا در ميان شما مستمندى که آرزوى توانگرى او را داشته باشيد وجود ندارد؟ آيا در بين شما گمنامى که خواستار شهرت او باشيد، نيست که عراق رااين چنين به تجول ابو موسى اشعرى (که از قريش و قبيله مُضَر نيست و از قبايل يمن است) داده ايد؟ عثمان، که تحت تأثير بياناتِ شِبل قرار گرفته بود، به پسر دايى شانزده ساله خود، عبداللّه ابن عامر ابن کرَيز، حکومت بصره بخشيد و ابو موسى اشعرى را از آنجا برداشت!

عبدللّه فردى سَخىّ و دست و دلباز بود. روزى بر بالاى منبر نتوانست خطبه جمعه بخواند؛ گفت: دو صفت در من جمع نشود، ناتوانى در خطبه خواندن و بخل. برويد به بازارِ گوسفند فروشان و هر کدام يک گوسفند برداريد، پولش را من مى دهم. و پول همه را از بيت المال داد. بعد براى عثمان نوشت که بيت المال کفايت کار او را نمى کند. عثمان هم اجازه داد که برود فتوحات کند و غنائم فتوحات را خرج خود کند٣٦٨. عثمان که کشته شد، عبداللّه بيت المال بصره را بر داشت و برد به مکه و مدينه و بين مردم تقسيم کرد٣٦٩ .

سيره معاويه در زمان عثمان

در زمان عثمان، عُبادَه بن صامت، صحابىِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در شام بود. روزى ديد که قطارى از شتر که بارشان مشک هايى پُر است به قصر معاويه مى روند. پرسيد بارشان چيست؟ روغن زيتون است؟ [چون در شام درخت زيتون بسيار دارد] گفتند: نه، اينها شراب است که براى معاويه مى برند. از بازار چاقويى گرفت و تمام مشک ها را پاره کرد و شراب ها به زمين ريخت. ابو هُرَيرَه در شام بود؛ به عباده گفت: چه کار دارى که معاويه چه مى کند؛ گناهش به گردن خودش است. عباده گفت: تو نبودى در آن زمان که ما با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيعت کرديم٣٧٠ که امر به معروف و نهى از منکر کنيم و در اين راه از ملامت نترسيم. ابوهريره ساکت شد.

معاويه به عثمان نوشت: يا عباده را از شام ببر، يا من شام را به او واگذار مى کنم و مى آيم. بدستور عثمان وى را به مدينه باز گردانيد. عباده به مدينه آمد و در آنجا سخنرانى کرد و گفت: از پيامبر شنيدم که بعد از من کار شما و ولايتِ بر شما از آنِ مردانى مى شود که مُنکر را معروف و معروف را مُنکر مى گيرند. اينان طاعت ندارند؛کسى که معصيت خدا را بکند طاعت ندارد. عثمان چيزى نگفت٣٧١ .

صحابى ديگر، عبدالرّحمن بن سهل بن زيد انصارى، بود وى در زمان عثمان در جهاد شرکت کرد. در آن زمان از شام براى فتوحات مى رفتند. او نيز در شام بود که قطار شترهايى را ديد که مشک هاى شراب براى معاويه مى بردند. عبدالرّحن با نيزه يک يک آنها را سوراخ کرد و شراب ها به زمين ريخت. و با کارگزاران معاويه درگير شد. معاويه گفت: رهايش کنيد که بى عقل شده است. وقتى سخن معاويه را به او گفتند، گفت: من از پيامبر چيزى درباره معاويه شنيدم٣٧٢ که، اگر او را ببينم، به خدا قسم، بر زمين نمى نشينم مگر که شکمش را بِدَرَم.٣٧٣

آرى، مردم در اواخر عصر خلافتِ عثمان، بر واليان او چنين يَرىّ شده بودند.

رفتار عثمان با عمّار

در آخر کار عثمان، صحابه جمع شدند؛ مِقداد، عَمّارِ ياسرِ، طلحه و زُبير و ديگر اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرد آمدند و در نامه اى کارهاى خلاف عثمان را نوشتند و گفتند: اگر از اين کارها دست نکشى، ما بر تو قيام مى کنيم.

کسى جرأت نکرد نامه را براى عثمان ببرد. عمّار نامه را بُرد. عثمان، نامه را که خواند، گفت: در برابر من، از بين همه اينها، تو قيام کردى؟! عمّار گفت: من براى تو نصيحت گرم. عثمان به غلامانش دستور داد که عمّار را بر روى زمين خواباندند، بعد، خود با لگد به عورتِ عمّار کوبيد. او پيرمرد و ضعيف بود؛از شدّت درد، از حال رفت٣٧٤ .

عملکرد عثمان به اموال بيت المال عثمان مى گفت: لَوْ اَنَّ بِيدى مَفاتيحَ اليَنَّه لَاَ عْطَيتُهابَنى اُمَيه حَتّى يدخُلُوا مَنْ آخِرُهُمْ.

اگر کليدهاى بهشت در اختيار من بود، آنها را به بنى اميه مى دادم تا آخرين فرد آنان نيز وارد بهشت شود٣٧٥ .

به جاى کليدهاى بهشت، کليدهاى بيت المال در دستِ عثمان بود و او درهاى آن را به روى بنى اميه بى حساب باز کرد و اموال آن را به ايشان بخشيد. بعضى از عطاهاى خليفه مسلمانان، عثمان، به خويشانش به شرح زير است:

١ - ابو سفيان بن حرب: ٢٠٠٠٠٠درهم٣٧٦

٢ - مروان بن الحکم: ٥٠٠٠٠٠ دينار٣٧٧

٣ - عبداللّه بن خالد: ٣٠٠٠٠٠ درهم٣٧٨

(و براى هر يک از خويشان او: ١٠٠٠ درهم)

٤ - سعيد بن عاص: ١٠٠٠٠٠ درهم٣٧٩

٥ - حارث بن حَکم بن ابى العاص: ٣٠٠٠٠٠ درهم (براى مروان)٣٨٠ ؛ به اضافه صدقاتِ بازار مدينه، که زمينى بود مِلک پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که حضرتش آن را به مسلمانان واگذار کرده بود. عثمان آن بازار را به اين پسر عمويش داد و او نيز از هر که از آن زمين که جزو بازار شده بود استفاده مى کرد، اجاره مى گرفت٣٨١

٦ - حکم بن ابى العاص: ٣٠٠٠٠٠ درهم٣٨٢

٧ - وليد بن عُقبه: ١٠٠٠٠٠ درهم٣٨٣

عطاهاى عثمان به يارانش ٨. عبداللّه بن خالِد بن اُسَيد: يک بار٣٠٠٠٠٠ و بار دوم٦٠٠٠٠٠ درهم٣٨٤

٩ - زيد بن ثابت انصارى: ١٠٠٠٠٠ درهم٣٨٥

١٠ - زبير: ٥٩٨٠٠٠٠٠ درهم٣٨٦

١١ - طلحه: ٢٠٠٠٠٠ دينار٣٨٧

١٢ - سعدِ وَ قّاص: ٢٥٠٠٠٠ درهم٣٨٨

١٣ - عثمان (خليفه): ٣٥٠٠٠٠٠ درهم٣٨٩

١٤ - عبداللّه بن سعد بن ابى سَرح: ١٠٠٠٠٠ دينار، که خُمس غنائم افريقا بود٣٩٠

١٥ - زيد بن ثابت: ١٠٠٠٠٠ دينار٣٩١

١٦ - عبدالرّحمن بن عوف: ٢٥٦٠٠٠٠ دينار٣٩٢

در زمان عمر، در يکى از فتوحات اجران، سبدى از جواهرات سلطنتى را آورده و، به دستور عمر، در بيت المال گذاشته بودند. عثمان آن سبدِ جواهرات را گرفت و بين زن و دخترانِ خود تقسيم کرد.٣٩٣

ابو موسى اشعرى والى بصره بود. از غنائمِ جنگى، طلا و نقره اى را که با خود آورد، عثمان آنها را گرفت و بين زن و فرزندان خود تقسيم کرد.٣٩٤

اين بود خلاصه اى از حيف ميلِ بيت المالِ مسلمين توسّط عثمان٣٩٥ .

قيام مردم بر عليه عثمان ونقش على عليه‌السلام در اصلاح بين دو طرف شورش

مصريان مسلمانان سخت در بيچارگى بودند. از مصر، براى شکايت از والىِ خود، عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، به نزد عثمان آمدند و به مسجد پيامبر وارد شدند.

عثمان قبول نمى کرد که کسى از واليانش شکايت کند. جماعتى از مهاجران و انصار که در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند به آنان گفتند: چه شده که از مصر به مدينه آمده ايد؟ گفتند: از ستمِ فرماندار خود به شکايت آمده ايم. علىعليه‌السلام به آنان فرمود: در کارِ خود شتاب و در داورى عجله مکنيد. شکايت خود را به خليفه عرضه داريد و او را در جریان امر بگذاريد؛ چه، امکان آن مى رود که فرماندار مصر، بنابر ميل خود و بى دستورى از خليفه، با شما رفتار کرده باشد. شما به نزد خليفه برويد و مسائل خود را باز گوييد؛ چنانچه عثمان بر او سخت گرفت و وى را از کار برکنار کرد به هدف خود رسيده ايد، وگرنه، مى توانيد براى شکايت باز گرديد. مصريان از آن حضرت خواستند که همراه آنان باشد، ولى علىعليه‌السلام جواب داد: احتياجى به آمدن من نيست. مصريان گفتند: اگر چه موضوع همين است، ولى ما مايليم که تو هم حضور داشته، شاهد بر ماجرا باشى. علىعليه‌السلام پاسخ داد: آن که از من قوى تر، و به جميع خلايق مسلط تر و بر بندگان دلسوزتر است بر شما شاهد و ناظر خواهد بود. بزرگان مصر به در خانه عثمان رفتند و اجازه ورود خواستند. عثمان گفت: چرا بى اجازه من از مصر به اينجا آمديد؟ گفتند: آمده ايم تا از تو و کارهايت شکايت کنيم، همچنين از کارهايى که عامِلَت مى کند!!! گفت و گو بين آنان بالا گرفت و به مسجد کشيده شد. عايشه و طلحه دخالت کردند و از اينجا به بعد رهبرى مخالفانِ عثمان را به دست گرفتند٣٩٦ .

سپس، حضرت اميرعليه‌السلام وارد ماجرا شد و بعد از گفت و گو با عثمان٣٩٧ ،

عثمان نامه اى به شرح زير نوشت:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

اين پيمانى است که بنده خدا عثمان، اميرالمؤمنين، براى آن دسته از مؤمنان و مسلمانانى که از وى رنجيده اند مى نويسد. عثمان تعهد مى کند که، از اين پس، مطابق کتاب خدا و سنّتِ پيامبر رفتار کند؛ حقوق کسانى را که بريده است بار ديگر برقرار سازد؛ آنان را که از خشم او بيمناک اند امان دهد و آزادى شان را تأمين کند؛ تبعيد شدگان را به خانواده هايشان باز گرداند؛ غنائم جنگى را بى هيچ ملاحظه و استثنا بين سپاهيان (مجاهد) تقسيم کند. على بن ابى طالبعليه‌السلام ، از جانب عثمان، در مقابل مؤمنان و مسلمانان، ضامنِ اجراى تمامىِ اين تعهّدات است. شاهدان زير نيز صحّتِ اين تعهدات را گواهى مى کنند:

زبير ابن العَوّام، سعد بن مالک ابى وَقّاص، زيد بن ثابت، طلحه بن عبيداللّه، عبداللّه بن عمر، سهل بن حُنَيف، ابو ايوب خالد بن زيد. (تاريخ نگارش، ذيقعده ٣٥ هجرى.)

گروه هايى که از کوفه و مصر آمده بودند، هر يک، نسخه اى از اين پيمان نامه را گرفتند و رفتند٣٩٨ . حضرت اميرعليه‌السلام به عثمان فرمود: خوب است بيرون بيايى و خطبه اى بخوانى و مردم را ساکت کنى و خدا را شاهد بگيرى که توبه کرده اى.

عثمان آمد و چنين خطبه خواند:

اى مردم، به خداى سوگند، آنچه را که بر من خرده گرفته ايد، همه را مى دانستم، و آنچه را که در گذشته انجام داده ام، همه از روى علم و دانايى بوده است؛ ليکن در اين ميان، هواى نفس و خواهش هاى درونى ام مرا سخت فريب داد و حقايق را وارونه به من نشان داد و سرانجام مرا گمراه کرد و از ياده حَقّ و حقيقت بگرداند.

خود از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم که فرمود: "هر کس که دچار لغزشى گردد بايد توبه کند و هر که گناهى مرتکب شود بايد توبه کند و بيش از پيش، خود را در گمراهى سرگردان نسازد؛ و اگر به ظلم و ستم ادامه دهد از آن دسته اشخاصى محسوب مى شود که از جاده حق و حقيقت به کلّى منحرف گشته اند. "

من، خود اولين کسى هستم که از اين فرمان پند گرفته ام. اکنون، از آنچه مرتکب شده ام، از خداى بزرگ آمرزش مى طلبم و به او روى مى آورم؛ و چون مَنى شايسته است که از گناه دست شُسته، در مقام توبه و استغفار بر آيد. اکنون، چون از منبر فرود آمدم، سران و اشراف شما بر من درآيند و پيشنهادهاى خود را با من در ميان بگذارند. به خداى سوگند، اگر خواسته حقّ چنين باشد که من بنده اى زر خريد شوم، به نيکوترين وجه، روش بندگانِ خدا را در پيش خواهم گرفت و چون آنان ذليل و خوار خواهم شد.

عثمان در اينجا به گريه افتاد. راوى مى گويد: ديدم که، از شدّتِ گريه، اشک ريشش را تَر کرد و دلِ مردم از حالت و سخنان عثمان بسوخت و حتّى جمعى از آنان به گريه افتادند و بر بيچارگى و درماندگى و توبه او متأثر شدند. در اين حال، سعيد بن زيد به عثمان گفت: اى اميرالمؤمنين، هيچکس چون خودت به تو دلسوزتر نيست؛ زنهار! بر خويشتن بينديش و به آنچه وعده داده اى عمل کن.

کار شکنى مروان

عثمان، چون از منبر به زير آمد و به خانه خويش وارد شد، مروان و سعيد و جمعى از بنى اميه را در آنجا ديد. چون عثمان نشست، مروان رو به او کرد و گفت: حرف بزنم؟ گفت: بزن. مروان گفت: اگر اين سخنان را در وقتى مى گفتى که قوى بودى خوب بود، ولى حال که ضعيف شده اى و به ذلّت افتاده اى، گفتن اين حرف ها به معنى شکست توست. نبايد اين کار را مى کردى و خود را در نظر مردم چنين خوار نمى ساختى.

مردم آمدند به درِ خانه عثمان تا، بنابر وعده او براى رسيدگى به شکايت ها، بَر عثمان وارد شوند. مروان به عثمان گفت: مردم مانند کوه ها گرد آمده اند. عثمان گفت: خجالت مى کشم بروم، تو بيرون برو. مروان آمد و بر مردم بانگ زد:

چه خبر است؟ براى چپاول آمده ايد؟ رويتان سياه باد! هر کس را مى بينم گوش رفيقش را گرفته و آمده است، جز آنان که در انتظار ديدنشان هستم. چه خبر است که دندان تيز کرده ايد؟ اينطور که به ما هجوم آورده ايد، آيا قصد ربودنِ مُلک ما را از چنگال ما داريد؟ چه مردم احمقى هستيد. به خانه هاى خود برگرديد. اشتباه کرديد؛ ما هرگز در مقابل شما عقب نشينى نکرده ايم و قدرت و حکومت خود را از دست نخواهيم داد.

شکايت مردم به على عليه‌السلام و کناره گيرى آن حضرت

پس از اين جریان، جمعى آمدند و به علىعليه‌السلام شکايت کردند. حضرت اميرعليه‌السلام ، خشمناک، بر عثمان وارد شد و گفت:

هنوز از مروان دست نکشيده اى؟ او هم از تو دست برنمى دارد مگر که تو را از دين و شعورت، به کلّى، بگرداند؛ و تو هم، چون شتر خوار و زبونى که به هر کجا کشانده شود، سر به زير انداخته اى و در پىِ او مى روى! مروان نه رأى دارد، نه دين. مى بينم که تو را به هلاکت مى رساند. من، بعد از اين، ديگر در کارت اقدام نمى کنم.

چون حضرت علىعليه‌السلام بيرون رفت، همسر عثمان (نائله) آمد و به او گفت: على ديگر به نزد تو نخواهد آمد. حرف مروان را شنيدى و او تو را به دنبال خود به هر جا که خواست کشاند. عثمان گفت: چه کنم؟ نائله گفت: از خدايى که شريک ندارد بترس و از سنّت دو رفيقت که پيش از تو بودند پيروى کن٣٩٩ . اگر از مروان اطاعت کنى، تو را به کشتن خواهد داد، چرا که مروان در ميان مردم قدر و ارزش و هيبت و محبّتى ندارد؛ و تو مردم را به خاطر مروان از دست دادى. کسى را بفرست و على را بطلب و با او آشتى کن؛ همانا تو با او خويشاوندى و او در ميان مردم مقبول است و کسى در برابر او چون و چرا نمى کند.

عثمان کسى را به دنبال علىعليه‌السلام فرستاد، اما آن حضرت از آمدن خوددارى کرد و فرمود: "به او گفتم که بار ديگر نمى آيم.٤٠٠ "

عثمان، بعد از اين ماجرا، روز جمعه بر منبر رفت و حمد و ثناى الهى گفت. پيش از اقامه سخن، يکى از حاضران، از وسط مسجد، بلند شد و ايستاد و گفت: اى عثمان، به کتابِ خدا عمل کن. عثمان گفت: بنشين. اين قضيه سه بار تکرار شد. سرانجام، آنها که در مسجد حاضر بودند دو دسته شدند: يک دسته عليه عثمان شدند و يک دسته با عثمان؛ اختلاف بالا گرفت و به صورتِ هم سنگ پراندند و به عثمان، در بالاى منبر نيز، سنگ زدند، چنان که بيهوش شد. او را به خانه بردند. حضرت اميرعليه‌السلام به عيادتش رفت. بنى اميه به دور عثمان جمع بودند. حضرت علىعليه‌السلام که وارد شد، بنى اميه به وى حمله کردند که: اينها کار تو بود، تو اين کار را کردى؛ و به خدا قسم، اگر به آنچه مى خواهى برسى (يعنى حکومت)، دنيا را بر تو خواهيم شوراند. پس، اميرالمؤمنينعليه‌السلام خشمگين برخاست٤٠١ . اين وضع داخل مدينه بود

گروه هاى که از شهرها آمده بودند

گروهى از مخالفان عثمان در ذاخُشُب، در خارج مدينه، بودند و منتظر بودند چه مى شود. مُغِيره بن شُعبَه به عثمان گفت: اجازه بده من بروم و اينهايى را که در خارج از مدينه اند باز گردانم. عثمان گفت: برو. آنگاه که مُغِيرَه برابر آنها رسيد، بانگ بر او زدند و گروه هايى که از شهرها آمده بودند گفتند: که اى فاجر باز گرد؛ اى فاسق باز گرد؛ اى کور باز گرد٤٠٢

مغيره، ناگزير، بازگشت.

عثمان، سپس، عمر و بن العاص را خواست و گفت: برو به نزد مردم و دعوتشان کن به کتاب خدا و اين که هرچه بگويند من عمل مى کنم.

عمر و عاص رفت و همين که به نزديکشان رسيد، سلام کرد. گفتند: اى دشمن خدا باز گرد٤٠٣ پسرِ نابغه باز گرد٤٠٤؛ نه تو امين هستى و نه ما از تو در امانيم. عبداللّه بن عمر و ديگرانى که در مجلس عثمان بودند گفتند: اينان را کسى به جز از على نمى تواند ساکت کند. عثمان آن حضرت را خواست. حضرتعليه‌السلام آمد. به او عرض کرد: اين قوم را به کتاب خدا و سنّتِ پيامبر بخوان. حضرت علىعليه‌السلام فرمود: به شرط آن که پيمان بدهى و خدا را شاهد بگيرى بر اين که هر چه من به آنها بگويم تو انجام خواهى داد. عثمان پذيرفت. پس، حضرت اميرعليه‌السلام از عثمان، پيمان گرفت و او قسم خورد که هر چه آن حضرت با شورشيان، از جانبِ عثمان، تعهد کند، انجام دهد. آن حضرت از نزد او بيرون شد و رفت به ذاخُشُب، محل اجتماع شورشيان. شورشيان، چون آن حضرت را ديدند؛ به او گفتند: باز گرد. حضرت فرمود: پيش مى آيم. و خواسته شما برآورده مى شود. شورشيان پذيرفتند. حضرت اميرعليه‌السلام سخنان عثمان را بر ايشان بازگو کرد. گفتند: آيا تو ضامن مى شوى که اين کارها را بکند؟ حضرتعليه‌السلام فرمود: بلى. گفتند: راضى شديم. و بعد بزرگان و اشرافشان با علىعليه‌السلام بر عثمان وارد شدند. ايشان مصريانى بودند که از عاملشان عبداللّه بن سعد بن ابى سرح٤٠٥ شکايت داشتند. دفعه قبل که نامه فرستادند، در جواب نامه عثمان، که نزد والىِ مصر بردند او يکى از آنان را کشت.٤٠٦

به غير از علىعليه‌السلام ، طلحه و زبير و عايشه هم دخالت کردند. اينان به عثمان گفتند: والى مصر را عوض کن. گفت: که را مى خواهيد؟ گفتند: محمّد بن ابى بکر را. او هم محمّد بن ابى بکر را والى مصر کرد و محمّد به اتّفاق مصريان، با نامه عثمان در اين باره، به سوى مصر روانه شد٤٠٧ تا اينجا داستان شورش مصريان بود٤٠٨

خدعه خليفه

در داخل مدينه هم شورش شده بود. باز حضرت اميرعليه‌السلام وساطت کرد و بنا شد که اين دفعه عثمان به وعده هايش عمل کند. عثمان گفت: براى برقرارى عدالت و باز گرداندن حقوق مردم وقت لازم است. آن حضرتعليه‌السلام فرمود: در مدينه نياز به مهلت ندارد، در خارج از مدينه هم تا زمانى که نامه هايت برسد مهلت دارى. گفت: مهلت مى خواهم. حضرتعليه‌السلام فرمود: در مدينه سه روز مهلت باشد.٤٠٩

پس از آنکه عثمان محّمد بن ابى بکر، را والىِ مصر کرده بود، همراه با مصريان از مدينه به مصر بازم مى رفتند، در راه، ناگهان، غلامِ عثمان را؛ ديدند که سوار بر شترى است و به تندى مى رود. او را بازرسى کردند و پرسيدند: کجا مى روى گفت: به مصر مى روم. گفتند: چه همراه دارى؟ گفت: چيزى همراه ندارم. گفتند: نمى شود. پياده اش کردند. مشک خشکى همراهش بود. آن مشک خشک را پايين آوردند و شکافتند و در آن يک لوله سربى يافتند که در آن نامه اى از عثمان بود به عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، والى مصر، و مهر عثمان را داشت. در آن نامه به والى مصر نوشته بود: "اينها که آمدند، محمّد بن ابى بکر و فلان و فلان را دار بزن و سر جايت باش (و همه کسانى را که به شکايت از تو نزد من آمدند زندانى کن تا دستور من برسد).

نامه را که خواندند، با محمّد بن ابى بکر به مدينه باز گشتند و خدمت حضرت علىعليه‌السلام رفتند و نامه عثمان را به آن حضرت دادند.٤١٠

حضرتعليه‌السلام آمد به نزد عثمان و به او فرمود اين نامه چيست؟ عثمان گفت: من آن را ننوشته ام. مردم گفتند: پيک رسمى تو و سوار بر شترِ تو بود و نامه به خطّ کاتب تو و مُهرِ تو بر آن است. گفت: شتر را دزديده اند، خط هم شبيهِ خط کاتبِ من است، مُهر را هم شايد مثلِ مُهرِ من درست کرده باشند! به او گفتند: از خلافت کناره گيرى کن والاّ يا عزل مى شوى يا کشته خواهى شد عثمان نپذيرفت. به او گفتند: کارهاى زشتِ زيادى کرده اى؛ چون به تو تذکر مى دهند توبه مى کنى، ولى بر عهد خود نمى مانى. آن نوبت توبه کردى و گفتى از کارهاى گذشته دست مى کشم؛ محمّد بن مَسْلَمَه هم ضمانت کرد؛ باز چنين کردى. حال، يا بايد خود را عزل کنى يا کشته مى شوى. عثمان گفت: اين که از خلافت کناره گيرى کنم، نه، به خدا قسم، من هرگز لباسى را که خداوند بر تنم راست کرده است به دست خود بيرون نخواهم آورد!٤١١ .

فتواى عايشه به قتل عثمان

عايشه اُمّ المؤمنين، که از عثمان دلى پر خون داشت و در سر هواى حکومت پسر عمويش طلحه را مى پروراند، از شورش مردم و محاصره عثمان حدّاکثر بهره را برد و فتواى تاريخى خود را داير بر قتل او صادر کرد.

عايشه گفت:

اى عثمان، بيت المال مسلمانان را به خود اختصاص داده اى و دست بنى اميه را بر مال و جان مردم گشوده اى و به آنان ولايت و حکومت بخشيده اى و، به اين وسيله، امّت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در سختى انداخته اى؟ خدا خير و برکت آسمان و زمين را از تو بگيرد. اگر نه آن بود که چون ساير مسلمانان پنج نوبت نماز مى گزارى، تو را چون شترى سر مى بريدند٤١٢ .

عثمان، چون سخنان عايشه را شنيد، آيه دهم از سوره تحريم را، که درباره عايشه و حفصه نازل شده بود، خواند: "خدا بر آنان که کافر شدند. زن نوح و لوط را مثال آورد، که همسرانِ دو بنده از بندگان شايسته ما بودند ولى به شوهرانشان خيانت کردند. شوهرانشان ذرّه اى به آن دو نفع نرساندند و به آن دو (زن) گفته شد که، همدوش جهنَّميان، واردِ آتش شويد. "

عايشه، مزاجى سخت تند و سرکش داشت و از نامه اى که برادرش محمّد در راه مصر بدان دست يافته بود، طىّ آن به خط کاتب عثمان و مهر عثمان فرمانِ قتل او و همراهانش را صادر کرده بود، آگاه شد. عايشه، امّ المؤمنين را، که جان در راه بستگان خود مى داد، چنان منقلب و خشمگين ساخت که، بى پروا و به صراحتى تمام، فرمانِ قتل خليفه را صادر کرد و فتوى به کفرش داد. بانگ برداشت: "اُقْتُلُوا نَعْثَلاً فقد کفر٤١٣ " يعنى: بکشيد نَعْثَل را که کافر شده است. وى، عثمان را تشبيه به نعثل کرد و، با اين حکم، حُرمتِ خَلافت را شکست٤١٤. البتّه، بديهاى سَران و واليان بنى اميه، مروان و حَکم بن أبى العاص و وليد و سعيد و عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، همه در جاى خود مؤثّر بوده است و آزارهايى که به مسلمانان مى شد و غارت بيت المال، همه و همه، تأثير بسيار در اين شورش ها داشته است. با همه اينها با فتواى عايشه کم ترين احترامى براى خليفه نگذاشت و مسلمانان را عليه وى شورانيد و پس از آن شد آنچه را که بيان مى کنيم.

سخن بهياه غِفارى در وقتى که عثمان خطابه مى خواند، و بر عصايى که ابوبکر و عمر به آن تکيه مى کردند تکيه کرده بود. يَهياه غفارى، که از انصار بود، برخاست و گفت: برخيز اى نعثل و از اين منبر پايين بيا.٤١٥ و در روايتى ديگر، گفت: بيا سوارت کنم بر شتر و ببرم به کوهِ آتشفشان و درون آن اندازم!!! هيچ کس از مردم، در جوابِ او، حرفى نزد. بنى اميه عثمان را از منبر پايين آوردند و به خانه بردند٤١٦ . در نتیجه ستمديده گان عليه عثمان قيام کردند و او را محاصره کردند.

محاصره خانه عثمان

مسلمانان به ستوه آمده از ستم واليان عثمان و نيز تحت تأثير نامه هاى عايشه عليه عثمان شهرها از کوفه و بصره از بيم واليان عثمان به عنوان سفر حج به مدينه آمده بودند با کمک اهل مدينه خانه عثمان را محاصره کردند.٤١٧ و آب را، به فرمان طلحه، به روى او بستند.٤١٨

عايشه، که کار را تمام شده مى ديد، نخواست که در مدينه باشد و عثمان کشته شود؛ آماده سفرِ حج شد. عثمان به مَروان و عبدالرّحمن بن عَتَّاب گفت: برويد و از عايشه بخواهيد که بماند؛ شايد از مردم جلوگيرى کند و نگذارد کشته شوم. آنان به نزد عايشه آمدند و به او گفتند: شما به حج نرويد و بمانيد؛ شايد خداوند به واسطه شما اين شورش را از اين مرد (عثمان) دفع کند٤١٩ عايشه گفت: نه، من بارهايم رابسته ام و حج را بر خودم واجب کرده ام؛ نمى توانم نروم. به او گفتند: هر چه خرج کرده اى، دو برابر، به تو مى دهيم. باز نپذيرفت.٤٢٠ مروان اين شعر را خواند:

وَحَرَّقَ قَيسٌ عَلىَّ البِلادَ

فَلَّما اُضْطَرَمَتْ أحْيَما٤٢١

قيس شهر را بر من آتش افروخت و چون شعله هايش بالا گرفت و مرا در کامِ خود فرو برد، از من دست کشيد.

عايشه، در پاسخ مروان، گفت: اى مروان، آيا گمان برده اى که من درباره صاحبت در ترديد هستم؟٤٢٢ به خدا قسم که آرزو دارم او را در يکى از بسته هاى خود يا دهم و توانايى حمل آن را داشته باشم و تا او را به دريا افکنم. پس از آن، عايشه به سوى مکه روان شد٤٢٣

در آن سال عبداللّه بن عبّاس، به دستورِ عثمان، اميرُ الحاج بود. وى در سرزمينِ صُلصُل٤٢٤ به عايشه رسيد. عايشه به او گفت:

تو را به خدا سوگند مى دهم که، بااين زبانِ گيرا و بُرّنده اى که دارى، مردمى را که بر اين مرد (عثمان) شوريده اند پراکنده مکن، و آنان را درباره اين مردِ خودخواه و سرکش ترديد نينداز. مردم به کار خود بينا شده اند و راه راست خود را تشخيص داده اند و از شهرها، براى امرى که بالا گرفته است، گروه گروه جمع شده اند. من، خود، طلحه را ديدم که به کليدهاى بيت المال دست يافته بود! اگر او زمام امور را به دست بگيرد، بى شک، همان روشِ پسر عمويش ابوبکر را در پيش خواهد گرفت!!!٤٢٥

ابن عبّاس، در پاسخ عايشه، گفت: مادر، اگر بر سر اين مرد بلايى بيايد و کشته شود، مردم جز به پيشواىِ ما، علىعليه‌السلام ، به کسى ديگر سر فرود نخواهند آورد. عايشه، با شتاب، گفت: نمى خواهم با تو مجادله کنم٤٢٦