با نور فاطمه هدایت شدم

با نور فاطمه هدایت شدم0%

با نور فاطمه هدایت شدم نویسنده:
مترجم: سید حسین محفوظی موسوی
گروه: مناظره ها و رديه ها

با نور فاطمه هدایت شدم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سید حسین محفوظی موسوی
گروه: مشاهدات: 19563
دانلود: 2824

توضیحات:

با نور فاطمه هدایت شدم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19563 / دانلود: 2824
اندازه اندازه اندازه
با نور فاطمه هدایت شدم

با نور فاطمه هدایت شدم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

شتان ما يومى على كورها

و يوم حيان اخى جابر

يعنى: فرق است ميان امروز من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم، با روزى كه نديم حيان برادر جابر بودم (مقصود امامعليه‌السلام مقايسه ميان گرفتارى آن روز خود با زمان حيات پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است. مترجم) و شگفت آنكه، در حالى كه وى در زمان حياتش آن را رد مى كرد، ناگهان، آن را بعد از خود به ديگرى مى سپارد آن دو، دو پستان آن خلافت را ميان خود تقسيم نمودند پس آن را در جاى ناهموارى قرار داد كه سخن در آن تند و همراه زخم زبان بود و ديدارش رنج آور و اشتباهش بسيار و عذرخواهيش بى شمار، پس هر كه با وى بود همچون سوار بر شترى سركش مى بود كه اگر افسارش را محكم نگه مى داشت، بينى شتر پاره مى شد و اگر آن را رها مى نمود در پرتگاه هلاكت مى افتاد. سوگند به خدا كه مردم گرفتار اشتباه شدند و به راه حق نرفتند و من در طول اين مدت و در سختى اين محنت صبر كردم تا اينكه او نيز به راه خود رفت و آن را در ميان گروهى قرار داد كه ادعا كرد من يكى از آنان بودم. خدايا از تو يارى مى طلبم در مورد شورائى كه تشكيل شد، چه وقت همراه اولين شخص از آنها، در مورد من شك و ترديدى بود كه اينك با اين افراد، همسان قرار داده شوم! اما بهر حال در فراز و نشيب همراه آنان شدم، تا اينكه يكى از آنان به كينه خود توجه كرد و ديگرى به دامادش متمايل شد، همراه با دو نفر ديگرى كه بردن نامشان زشت و اهانت آميز است، تا اينكه نفر سوم قوم برخاست در حالتى كه دو جانبش باد كرده بود ميان موضع بيرون دادن و خوردنش، و خويشاوندانش همراه وى برخاستند و مال خدا را خوردند، همچنانكه شتران علف هاى بهارى را مى خورند تا اينكه ريسمان تابيده اش باز شد و رفتارش سبب قتلش گرديد و پرى شكمش او را برانداخت».

خلافت على پس از درگذشت عثمان، امت را چاره اى نبود مگر اينگه به سوى كسى روى آورند كه آنان را به راه راست برد (آن گونه كه عمر گفته بود) زيرا كه فساد سياسى به اوج خود رسيده و اموال مسلمين در دست بردگان رها شده افتاده بود و امت ناگزير بودند تا كسى را بيابند كه آنان را به ياد سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيندازد، پس از آنكه سال ها از آن روى برگردانده و به آن وضع خود رسيده بودند...

خلافت، در حالى به سوى علىعليه‌السلام آمد، كه با اندامى پر از جراحات خود را به زحمت به روى چهار دست و پا مى كشيد، آن هم به سبب خود رايى هاى گذشتگان، در وضعى كه اسلام جز نام و از قرآن جز نوشته اى باقى نمانده بود...

سرانجام پرده ها كنار رفته و راه حل را دانسته بودند «خداوند، امت را براى مشكلى باقى نگذارد كه ابوالحسن براى آن نباشد» ٠ بر گرد آن حضرت جمع شدند و از او خواستند تا خلافت را بپذيرد. به آنان گفت تا غير از او را بجويند زيرا مى دانست كه آنان در حكومت بر حق او تاب تحمل ندارند و او كسى است كه در راه حق، از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسد آنگونه كه در مورد اموالى كه عثمان آنها را بر دوستدارانش تقسيم كرده بود در حالى كه متعلق به عموم مسلمين بود، گفته است: «به خدا اگر ببينم با آن مال، زنان را به ازدواج گرفته و كنيزان را مالك شده باشند، آن را بازمى گردانم كه در عدالت، فراخى باشد و هر كس از عدالت به تنگ آيد، ستم گرى بر او تنگ تر خواهد بود»١. على چنين خواهد بود و اين وضع براى كسانى كه بر بخشش ها و عطاياى املاك در زمان خلفا عادت كرده و نيز كسانى كه شخص علىعليه‌السلام را به عنوان حاكم نمى پسنديدند، خوشايند نبود. پس مردم را به جنگ آن حضرت تحريك نمودند و علىعليه‌السلام مدتى كه بر مسلمين حكومت داشت همراه با جنگ هايى شد كه حد فاصل ميان حق و باطل بود. زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وى خبر داده بود كه «براى تأويل نبرد خواهى كرد، همان گونه كه براى تنزيل نبرد كردى»٢. امام علىعليه‌السلام در مورد بيعت كردن مردم با خويش مى گويد:

«پس، چيزى مرا نبود مگر اينكه ديدم مردم همچون موى گردن كفتار از هر سوى در اطراف من جمع شدند تا آنجا كه حسن و حسين به زير دست و پا رفتند و دو طرف رداى من پاره شد و آنان همانند گله گوسفند پيرامون مرا گرفتند، و هنگامى كه امر خلافت را پذيرفتم گروهى پيمان شكستند و ديگرانى از حق گذشتند و جمعى از اطاعت فرمان خداى تعالى روى گرداندند٣. ٤. گويى كه سخن خداى سبحان را نشنيده اند كه مى فرمايد:( تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) ٥. يعنى: «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه خواهان برترى و فساد در زمين نباشند، و عاقبت از آن انسان هاى باتقواست».

آرى: «به خدا كه آن را شنيده و فهميده بودند، اما دنيا در چشمانشان زيبا، جلوه كرده و خوشى هاى آن به نظرشان خوشايند گشته بود»٦.

جنگ جمل طلحه و زبير تا زمان عثمان صاحب مقام بودند، و اميدوار بودند كه در روزگار علىعليه‌السلام به خواسته هاى فراوانى دست يابند ولى هنگامى كه به خواسته خود نزد امام عدالت، نرسيدند، در دل تصميمى گرفتند و از علىعليه‌السلام پس از آنكه با او بيعت كرده بودند، اجازه خواستند كه براى عمره به مكه بروند. آن حضرت با اينكه از نيت آنان آگاه بود، به آنها اجازه داد و به اصحاب خود فرمود: «به خدا كه قصد عمره ندارند، آنها قصد پيمان شكنى دارند» ٧. آن دو در مكه به عايشه پيوسته، او را براى خارج شدن تشويق نمودند.

عايشه دختر ابوبكر: در نيمه دوم خلافت عثمان بن عفان، جناب عايشه «از سخت ترين مردم بر ضد عثمان بود تا آنجا كه جامه اى از جامه هاى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بيرون آورد و آن را در خانه خود آويزان كرد و به كسانى كه بر او وارد مى شدند مى گفت: اين جامه رسول خداست كه هنوز از بين نرفته، در حالى كه عثمان سنتش را از بين برده است... و گفته اند كه وى نخستين كسى بود كه عثمان را نعثل نام نهاد (كه نام يكى از يهوديان مدينه بود) و مى گفت نعثل را بكشيد، خداوند نعثل را بكشد.٨. چنانكه منابع تاريخى نقل مى كنند، جناب عايشه در مكه بود كه پيش از كشته شدن عثمان به آنجا رفته و هنگامى كه حج خود را به پايان رسانيد، به سوى مدينه بازمى گشت كه در ميان راه، يكى از آشنايانش، ابن ام كلاب، با او روبرو مى شود و عايشه به او مى گويد: عثمان چه كار كرد؟ گفت: كشته شد! گفت: دور و نابود باد.

ولى آنچه مايه شگفتى ماست آنكه او همراه با لشكر جرارى براى جنگ با علىعليه‌السلام خارج مى شود به اين جهت كه به ادعاى او عثمان را كشته بود. اما اين چگونه است كه او قبلا قتل عثمان را خواسته و اينك براى گرفتن انتقام خون وى لشكركشى مى كند؟!

طبرى مى گويد هنگامى كه عايشه ابن ام كلاب را ديد كه وى را از كشته شدن عثمان با خبر ساخت، گفت: پس از آن چه كار كردند؟ گفت: اهل مدينه به اجتماع بر آن شدند و به بهترين شيوه عمل كردند، آنها بر خلافت على بن ابيطالب متفق شدند.

او گفت: «به خدا كاش آن يك بر اين يك بهم برمى آمد اگر امر خلافت براى دوست تو استقرار يابد، مرا بازگردانيد، مرا بازگردانيد. پس به سوى مكه رفت در حالى كه مى گفت: به خدا عثمان مظلوم كشته شد. به خدا كه انتقام خون او را خواهم خواست. ابن ام كلاب به وى گفت: براى چه! به خدا تو نخستين كسى بودى كه بر او اعتراض نمودى و مى گفتى نعثل را بكشيد كه كافر شده است».٩. ابن ام كلاب حق داشت كه اينگونه تعجب كند! ولى با نگاه سريعى به تاريخ عايشه نسبت به علىعليه‌السلام مى بينيم كه او از زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او موافق نبوده و سخن وى كه اخيرا بيان كرديم، بر ميزان كينه اش نسبت به علىعليه‌السلام حكايت دارد كه به صورت جنگ و تحريك و تشويق و بلكه به فرماندهى سپاه براى جنگ با وى درآمد. در حالى كه سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پيش از اين بيان شد كه «جز مومن تو را دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد»١٠. و همين منابعى كه اين حديث را نقل كرده اند، ما را از دشمنى عايشه نسبت به علىعليه‌السلام خبر مى دهند تا آنجا كه نام بردن از او را تحمل نمى كرد و امام احمد بن حنبل روايت مى كند كه: «روزى، ابوبكر آمد و براى ديدار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجازه خواست و پيش از وارد شدن شنيد كه عايشه با صداى بلند به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گفت: به خدا دانستم كه على نزد تو از من و پدرم محبوبتر است. اين را دوبار تكرار كرد تا اينكه پدرش او را كتك زد».١١. مجموعه اى از حالت هاى نفسانى در وراء موضع گيرى عايشه نسبت به اهل بيتعليهم‌السلام قرار داشت تا آنجا كه به صراحت عدم دوستى خود نسبت به حضرت حسنعليه‌السلام را بيان كرد هنگامى كه مى خواستند او را نزد جدش حضرت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خاك سپارند كه او به سوى آنان خارج شد و گفت: «كسى را كه دوست نمى دارم، در خانه ام دفن نمى شود»١٢. و شايد بارزترين آن صفات رشك بردن عجيب او بود كه بر هيچكس پوشيده نماند. و ما آن را در مطالب درسى خود خوانده ايم. و نيز عوامل بسيار ديگرى وجود داشت كه علت خروج عايشه بر ضد علىعليه‌السلام بوده اند. شايد مهم ترين آنها موضع گيرى على و اهل بيتعليهم‌السلام در برابر خلافت پدرش و نيز ايستادن حضرت زهراعليها‌السلام در برابر او بوده و معلوم است كه حضرت زهراعليها‌السلام همسر علىعليه‌السلام و مادر حسن و حسين و از همه مهم تر تنها دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خديجه نخستين همسر آن حضرت مى باشد كه عايشه بر او رشك مى برد. حتى در هنگامى كه او در جهان ديگرى بوده و رحلت كرده بود... اين امر نياز به تأمل دارد، ما چيزى را نمى يابيم كه خروج عايشه بر ضد امام علىعليه‌السلام را توجيه كند، بلكه آن را به موجب دليل نقلى و عقلى و اجماع امت بر خلاف شرع مى دانيم.

عايشه با خروج خود با صريح آيات قرآنى مخالفت نمود كه زنان پيامبر را به آرام گرفتن در خانه هايشان فرمان مى دهد:( وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِينَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّـهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ١٣. يعنى: «در خانه هايتان آرام گيريد و چون جاهليت پيشين خود را آشكار نسازيد». همه همسران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جز عايشه، اين دستور را اجرا نمودند.

همچنين خروج او بر خليفه شرعى، صرف نظر از اينكه وى زنى بوده است كه دستور داشت در خانه اش بماند و آن روش اهل سنت و جماعت است اشكال ديگرى دارد و آن اينكه امام علىعليه‌السلام به عنوان خليفه مسلمين، محل اجماع امت بود و براى عايشه جايز نبوده است كه بر ضد او خروج كند و با وى بجنگد، زيرا كه اين امر، بنا به عقيده ما و عقيده آنان، خروج از دين شمرده مى شود.

همچنان كه عقل به متناقض بودن موضع گيرى او حكم مى كند زيرا كه وى گاهى قتل عثمان را مطالبه مى كند و هنگامى كه اين امر اتفاق مى افتد، به خونخواهى وى برمى خيزد. اين چيزى عجيب و موضع گيرى غير قابل فهمى است كه البته نيازمند تامل و دقت است تا بتوانيم موضع خود را مشخص سازيم... خصوصا اينكه گفته شده است كه نصف دين، نزد حميراء (يعنى عايشه است).

حضرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بشرحى كه در مستدرك آمده، از خارج شدن وى، خبر داده بود. گفت: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خروج بعضى از امهات مومنين را خبر داد، پس، عايشه خنديد و آن حضرت فرمود: «ببين اى عايشه كه تو آن يك نباشى». سپس خبر داد آن كس كه خارج شود سگ هاى حوأب، بر او پارس خواهند كرد. و هنگامى كه سگ ها (هنگام رفتنش براى جنگ جمل. م.) بر او پارس كردند، گفت: «اين كدام آبادى است؟ گفتند: حوأب. گفت، گمان نكنم كه بازگردم؟ زبير گفت: نه! بلكه مى روى تا مردم تو را ببينند. گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدم كه مى گفت: چگونه باشد يكى از شما هر گاه سگ هاى حوأب او را پارس كنند»١٤. در زمان حيات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما او را همانگونه مى بينيم كه در آيه هاى مباركه سوره تحريم آمده كه در مورد همسران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تفصيل سخن گفته و براى ما بيان داشته است كه همسران پيامبران ضرورتا ممكن است در مرتبه اى واحد از ايمان نباشند بلكه ممكن است كه بر خلاف همسران پيامبرشان باشند و اين امر بعيدى نيست و خداوند تعالى براى ما مثال هايى مى آورد باشد كه ما متوجه شويم:( ضَرَبَ اللَّـهُ مَثَلًا لِّلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّـهِ شَيْئًا وَقِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ ) ١٥. يعنى: «خداوند مثالى در مورد كسانى كه كافر شده اند، زده است: زن نوح و زن لوط كه همسران دو تن از بندگان درستكار ما بودند و به آنان خيانت كردند و آنها در برابر خداوند نفعى براى آن دو نداشتند و به آن دو گفته شد كه به آتش وارد شويد همراه با وارد شوندگان به آن».

اين مثال در سوره تحريم آمده است كه (اين سوره) درباره كارهاى عايشه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن مى گويد. خداى تعالى مى فرمايد:( إِن تَتُوبَا إِلَى اللَّـهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا وَإِن تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّـهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ ) ١٦. يعنى: «اگر به سوى خدا توبه كنيد، دلهايتان توجه نموده و اگر بر او با يكديگر همدست شويد، خداوند مولاى اوست، و جبرئيل و مومنان درستكار و پس از آنها فرشتگان. پشتيبان او هستند». اين آيه ها بنا به گفته عمر در مورد عايشه و حفصه نازل شده اند، آنگونه كه در صحيح بخارى آمده است١٧. خداوند تعالى آنان را به طلاق تهديد مى كند:( عَسَىٰ رَبُّهُ إِن طَلَّقَكُنَّ أَن يُبْدِلَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِّنكُنَّ مُسْلِمَاتٍ مُّؤْمِنَاتٍ قَانِتَاتٍ تَائِبَاتٍ عَابِدَاتٍ سَائِحَاتٍ ثَيِّبَاتٍ وَأَبْكَارًا ) ١٨. يعنى: «اگر شما را طلاق دهد، شايد پروردگارش بجاى شما به او همسرانى بهتر از شما بدهد، زنانى مسلمان و با ايمان و پرستنده و توبه كننده و عبادت كننده و روزه دار كه بيوه يا دوشيزه باشند».

من نمى خواهم در مورد سيره عايشه به تفصيل سخن بگويم، زيرا اين مجال، مجال جهاد و جنگ و فرماندهى لشكرهاست كه خاص مردان مى باشد لذا فقط براى اينكه مطلب روشن شود اين موارد را بيان كردم.

يكى از دوستان با بعضى وهابيها در مورد جهاد زن سخن مى گفت و گفتگو بصورتى حاد درآمد و آن وهابى در برابر اين برادر با تعصب فرياد كشيد: «جهاد براى زن جايز نيست و اين تبرج بشمار مى آيد و حرام مى باشد» در اين هنگام آن برادر به او گفت: «پس در اين صورت چرا مادرتان در روز جمل خارج شد».

طرف هاى درگير در جنگ جمل اينها بودند: علىعليه‌السلام خليفه مسلمين و ولى امر آنان از يكسو اما از سوى ديگر كسانى كه تحت فرماندهى عايشه و طلحه و زبير بودند.

عايشه خود عملا سپاه را فرماندهى مى كرد و همچون خليفه شرعى در امور آن مداخله مى نمود و گمان مى كنم كه او به اين خيال افتاده بود كه مى تواند جاى پدرش را بگيرد! در اين باره آنچه اين امر را تاييد مى كند، مطلبى است كه ابن ابى الحديد بيان كرده كه: «عايشه هنگامى كه در بصره بود، نامه اى به زيد بن صوحان عبدى نوشت و در آن چنين اظهار داشت: از عايشه ام المومنين دختر ابوبكر، همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به فرزند خالصش زيد بن صوحان، اما بعد در خانه ات اقامت گزين و مردم را از على بن ابيطالب بازدار. باشد كه آنچه دوست مى دارم از تو به من برسد كه نزد من تو موثق ترين فرد از اهل من هستى. والسلام.

لكن آن شخص به او چنين پاسخ داد: از زيد بن صوحان به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد خداوند تو را فرمانى داده است و ما را فرمانى. به او امر كرده است كه در خانه ات آرام گيرى و ما را فرمان داده است كه جهاد كنيم در حالى كه نامه تو به من رسيده است كه در آن مرا دستور مى دهى كه بر خلاف فرمان خداوند عمل كنم كه در آن صورت كارى را انجام دهم كه خداوند تو را به آن امر كرده و تو كارى را مى كنى كه خداوند مرا به انجام آن فرمان داده است، پس دستور تو نزد من اطاعت نمى شود و نامه ات را جوابى نباشد١٩. عايشه اينگونه با امامى مى جنگيد كه اطاعتش به عقيده ما واجب و به اجماع همگان خليفه مسلمين بود. بر خلاف ديگر خلفاء به اعتقاد اهل سنت و جماعت، كه اميرالمومنين بر او پيروز شد و شترش را پى زد و با وى به روش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اهل مكه رفتار نمود، كه به آنان فرمود: «برويد كه شما آزاد شدگان هستيد»، و علىعليه‌السلام او را سالم به مدينه فرستاد.

صفين

در مورد صفين به تفصيل سخن نخواهم گفت. بلكه موضوع ما پيرامون فرماندهى لشكرى است كه با على در صفين به نبرد پرداخت، زيرا فرماندهى مى تواند تفاوت ميان دو لشكر را بيان كند. و روشن نمايد كدام يك از آنها بر حق و كداميك در گمراهى بوده است. در مورد صفين، كافى است بدانى كه فرماندهى سپاه مقابل معاويه را علىعليه‌السلام بر عهده داشته است. تا بر معاويه و همراهان وى حكم كنى كه آنان در خطاى سنگينى بوده اند. علاوه بر اين وجود عمار بن ياسر در سپاه علىعليه‌السلام يادآورى و دلالتى بود بر اينكه گروه ستمگر همانا معاويه و يارانش بوده اند. زيرا كه گفتار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمار، مورد اتفاق راويان و مذاهب اسلامى است كه فرمود: «اى عمار، گروه ستمگرى تو را مى كشند»٢٠. ، و عمار چنانكه معلوم است در صفين به شهادت رسيد.

من به گفتارى نرسيده ام كه در مورد اسلام آوردن معاويه حرف آخر را زده باشد و به اعتقاد من معاويه جايگاهى در بين مسلمين نيافت مگر پس از آنكه از سوى عمر به حكومت شام منصوب شد كه در اين سمت به صورتى افسار گسيخته رها شد بدون اينكه عمر حسابرسى معروفش را در مورد وى اعمال كند. و اين تكميلى است براى معامله اى كه ميان اصحاب سقيفه و بنى اميه صورت گرفته بود. چنانكه پيش از اين بيان شد، آن هنگام كه ابوسفيان قصد داشت علىعليه‌السلام را در جنگ تحريك نمايد.

عمر مى خواست تا در روزگار خلافتش آرامش بوجود آيد، پس، بنى اميه را با دادن حكومت شام ساكت نمود. زيرا آنان اهميتى نمى دادند كه دولت اسلامى چگونه باشد بلكه به اين اهميت مى دادند كه در واقعيتى كه بر آنان تحميل شده و از روى ناچارى و نه از روى عقيده به رسالت اسلام و نبوت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد گرديده اند، جايگاهى داشته باشند چنانكه اين امر بصورتى واضح آشكار گرديد. بخصوص هنگامى كه آنان زمام امور را در دست گرفتند و با على و فرزندانش به جنگ پرداختند زيرا على و فرزندانش ادامه دهندگان راه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده اند و چون معاويه نمى توانست حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ناسزا گويد و سب كند. لذا به سب علىعليه‌السلام اقدام كرد و اين كار را سنتى براى خطباى دولت خويش قرار داد، در حالى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تأكيد فرموده است: «هر كس على را ناسزا گويد، مرا ناسزا گفته است»٢١. اما پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم توضيح داده كه معاويه كيست، چنانكه در تاريخ طبرى شرح آن آمده است. طبرى مى نويسد: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوسفيان را ديد كه سوار بر الاغى مى آمد كه معاويه افسار آن را گرفته و برادرش يزيد آن را مى رانده است. فرمود: خداوندا، لعنت كن سوار را و آنكس كه افسار را گرفته است و آنكه (الاغ را) مى راند»٢٢. اما شخصيت معاويه از ديد علىعليه‌السلام را در نامه هايش به معاويه مى بينيم، آنجا كه در پاسخ به پيامى كه معاويه براى آن حضرت فرستاده بود آمده است كه:

«اما بعد از تو موعظه اى رسيده و نامه اى نگاشته شده به من واصل گرديد كه آن را با گمراهيت زيور داده و با سوء نيت خود امضاء نموده اى، نامه كسى كه بصيرتى ندارد تا او را هدايت كند و نه رهبرى كه او را راهنمايى نمايد، در حالى كه هوا و هوس او را فراخوانده و وى آن را اجابت نموده و گمراهى او را رهبرى كرده و پيروش گشته و به غلط هذيان گفته و در اشتباه خود باقى مانده است»٢٣. امام در نامه ى ديگرى به وى چنين مى نويسد: «اى معاويه! چه وقت تو از رهبران رعيت و واليان امر امت بوده اى؟ نه پيشينه اى نيكو و نه شرفى آشكار داشته اى و ما به خدا پناه مى بريم از تكيه بر سوابق شقاوتمندى. و تو را بر حذر مى دارم كه در غرور آرزوها بمانى كه آشكار و پنهانت مختلف باشند.

و تو به جنگ فراخوانده اى، پس مردم را در گوشه اى رها كن و به سوى من خارج شو و دو گروه را از جنگ معاف بدار تا بدانى كه كداميك از ما بر دلش زنگار نشسته و ديده اش پوشانيده شده است. كه من ابوالحسن هستم كه جد تو و برادر و دائى تو را آشكارا در روز بدر كشته ام. و آن شمشير همراه من است و با همان دل با دشمنم روبرو مى شوم نه دينى را جايگزين كرده و نه پيامبر تازه اى را آورده ام. من بر همان آيينى هستم كه شما از روى ميل و اختيار آن را رها كرده اما به اجبار به آن روى نموده ايد» ٢٤. نامه محمد بن ابى بكر به معاويه: محمد بن ابى بكر به معاويه نوشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از محمد بن ابى بكر به معاويه بن صخره گمراه! سلام بر اهل طاعت خداوند از آنكه به اهل ولايت خدا تسليم گشته است.

اما بعد: خداوند كه جلال و عظمت و حكومت و قدرتش عظيم است خلقى را بدون زحمد و يا ضعفى در قوت و يا نيازى به خلقت آنان، آفريده است. تا آنجا كه گفت: پس نخستين كسى كه پيامبر را اجابت نمود و به سوى او رفت و تصديق و موافقت نمود و اسلام آورد و تسليم شد، برادر و عموزاده او على بن ابيطالب بود. كه او را به غيب پنهان تصديق كرد و او را بر هر خويشاوندى برترى داد و در برابر هر امر هولناكى از او دفاع كرد و با جان خويش در هر امر ترسناكى از او حمايت نمود، پس با كسانى كه به جنگش آمده بودند جنگيد و با كسانى كه با وى به صلح رفتار كردند، صلح نمود. و پيوسته در اوقات بسيار سخت و در مكان هاى هراس انگيز، جان بر كف در خدمتش بود تا اينكه در جهاد خود بى مانند شد و هيچ كس در اعمالش به او نزديك نگرديد. و من تو را ديده ام كه خود را همسان وى مى دانى، در حالى كه تو همان هستى كه بوده اى و او همان انسان برجسته پيشتاز در هر خيرى است. نخستين فرد از مردم كه اسلام آورد و در نيت صادق ترين مردم و داراى پاك ترين ذريه در ميان خلق است و برترين همسر را از ميان مردمان دارد و بهترين عموزاده از ميان خلايق مى باشد و تو لعنت شده فرزند لعنت شده هستى و تو و پدرت پيوسته در انديشه وارد كردن مصيبت ها بر دين خدا بوده ايد كه براى خاموش كردن نور خدا كوشيده ايد و براى اين كار گروه ها را فراهم آورديد كه اموال خود را براى آن صرف نموديد و بر سر آن با قبايل پيمان بستيد. پدرت بر اين انديشه مرد. و اما تو در اين فكر جانشين وى گشته اى. و گواه بر آن كسانى هستند كه به سوى تو روى مى آورند و به تو پناه مى برند. كسانى از باقيمانده احزاب و سران نفاق و ضديت با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گواه براى على، در كنار فضل آشكار و سابقه قديمش، ياران وى هستند كه آنان گروه ها و دسته هايى در اطراف او مى باشند: با شمشيرهايشان مى جنگند و خون هاى خود را در راه او مى ريزند. فضيلت را در پيروى او و شقاوت را در مخالفت با وى مى شناسند، پس واى بر تو! چگونه خود را با على برابر مى دانى كه او وارث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصى او و پدر فرزندانش مى باشد. او نخستين پيرو پيامبر از ميان مردم و آخرين كسى است كه در كنار او بوده است او را از راز خود با خبر مى ساخت و در كار خود شركت مى داد و تو دشمن وى و همچنين فرزند دشمن او هستى؟ پس تو مى توانى از باطل خويش بهره برگير و بگذر تا ابن عاص در گمراهى تو را مدد رساند كه اجل تو بهر حال خواهد رسيد و مكر تو سست خواهد شد و معلوم خواهد گرديد كه سرانجام نيك و برتر از آن كه خواهد بود و بدان كه تو در برابر پروردگارت حيله مى سازى. زيرا كه از مكر وى ايمن شده و از رحمتش نوميد گشته اى و او در كمين توست و اما تو نسبت به او به غرور خود ادامه مى دهى، و ما را خداوند و پيامبرش بس است. و سلام بر آنكه از هدايت پيروى نموده باشد»٢٥. اين نامه با واقعيت امر معاويه و حقيقت او در تاريخ مطالبت دارد. معاويه كه اوباش و اراذل را در اطراف خود جمع كرده بود تا آنجا كه نماز جمعه را در روز چهار شنبه براى مردم شام برگزار كرد و به علىعليه‌السلام پيغام داد كه من قومى را آورده ام كه ميان جمعه و چهارشنبه فرقى نمى گذارند، اينها علاوه بر مصلحت انديشان و مكارانى همچون عمر و عاص بودند.

اما عجيب آن است كه كتابى را مى يابيم با نام «مردانى پيرامون پيامبر» كه نويسنده آن در مورد عمار بن ياسر سخن مى گويد و ثابت مى نمايد كه وى صحابى جليل القدرى است كه بوسيله او دانسته شد كه گروه ستمگر، همان گروه معاويه بوده اند و چند صفحه بعد، درباره عمرو بن عاص، يكى از سران

گروه ستمگر، سخن مى گويد و او را نيز صحابى جليل القدر پيامبر معرفى مى كند!

و سخن در مورد عمر و عاص، يار مكار معاويه و دست راست او، طولانى و شاخه شاخه است. و نقش عجيب وى در قضيه حكميت براى ما كافى است كه در اين قضيه زيركى و مكر او نقش بزرگى را ايفا نمود كه همان علت مستقيم خروج خوارج بوده است.

عمر و عاص مشاركت با معاويه را نپذيرفت مگر در مقابل بخشى از دنياى معاويه و معاويه پذيرفت كه دينش را در برابر نصف دنياى خود خريدارى نمايد. مسعودى مى گويد: «عمرو بن عاص به علت بى توجهى عثمان نسبت به او و دادن حكومت مصر به فردى ديگر، از وى (يعنى عثمان) دورى گزيده و در شام سكونت اختيار كرده بود. پس هنگامى كه خبر سرانجام عثمان به او رسيد و اينكه مردم با على بيعت كرده اند، نامه اى به معاويه نوشت و او را تحريك نمود و توطئه خونخواهى عثمان را به وى پيشنهاد كرد و از جمله به او نوشت: چه خواهى كرد هر گاه از هر چه دارى پوستت را بكنند، بنابراين آنچه را مى خواهى انجام بده. معاويه وى را نزد خود فراخواند و او به سوى معاويه حركت كرد. معاويه به او گفت: با من بيعت كن. گفت: نه به خدا، از دين خود چيزى به تو نمى دهم مگر اينكه از دنياى تو بهره اى داشته باشم. گفت: درخواست كن. گفت: مصر لقمه ى چربى است. معاويه به او پاسخ مثبت داد و در اين مورد نوشته اى براى او نوشت. خود عمر و عاص در اين باره گفته است:

معاوى لا اعطيك دينى و لم انل

به من دناكم فانظرن كيف تصنع

فإن تعطنى مصرا فارع صفقه

اخذت بها شيخا يضر و ينفع

يعنى: «اى معاويه دينم را به تو نمى دهم در حالى كه از دنياى شما بهره اى نبرم، پس ببين كه چه خواهى كرد.

اگر مصر را به من بدهى، معامله اى را انجام داده باشى كه به واسطه آن شيخى را به دست مى آورى كه زيان مى رساند و سود مى دهد». در تاريخ طبرى آمده است كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: «به خدا اگر همراه تو بجنگيم و خون خليفه را طلب كنيم، در دل خود از اين جهت نگرانى و انديشه داريم زيرا كه ما با كسى مى جنگيم كه تو سابقه و فضل و خويشاوندى او را مى شناسى ولى ما اين دنيا را مى خواهيم، پس معاويه با او مصالحه كرد و بر او بخشش نمود»٢٦. آنچه ميان عمرو بن عاص و معاويه در جريان نبرد پيش آمد، ميزان بزدلى آنان و حرص آنها را بر زندگى دنيا نشان مى دهد. مسعودى مى گويد: «على ندا داد كه اى معاويه چرا مردم، ميان من و تو كشته مى شوند؟ بيا تو را در پيشگاه خداوند به داورى بنشانم، تا هر يك از ما ديگرى را بكشد كارها براى او مستقر گردد. عمرو به معاويه گفت: اين مرد، منصفانه با تو عمل كرده است. معاويه به او گفت:

تو به انصاف سخن نگفته اى زيرا كه مى دانى هرگز كسى با وى نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته يا اسير كرده باشد. عمرو گفت: جز نبرد با وى، براى تو زيبنده نباشد.

معاويه گفت: تو به امر حكومت بعد از من طمع كرده اى و به خاطر آن بر من رشك مى ورزى سپس معاويه عمرو را سوگند داد، اينك كه اين پيشنهاد را به او

كرده است، خود براى نبرد با على برود. و عمرو كه چاره اى جز اين كار نداشت براى نبرد خارج شد. هنگامى كه با يكديگر روبرو شدند، على وى را شناخت و شمشير خود را بالا برد تا ضربه اى بر عمرو، وارد كند ولى عمرو عورت خود را آشكار كرد و گفت: اين حيله برادر توست كه باطل مباد، پس على از وى روى برگرداند و گفت: تو را قباحت (زشتى) باد و عمرو به سوى دوست خود معاويه بازگشت»٢٧. هنگام نبرد، عمار بن ياسر به عمرو نزديك شد و گفت: «اى عمرو، دينت را به خاطر مصر فروخته اى، تو را نابودى باد، كه چه كژيهايى را در اسلام دنبال كرده اى»٢٨. شخصيت هاى صحابه نزد يكديگرشان آشكار بوده و هر كدام حالت هاى نفسانى ديگرى را مى دانسته اند و اين امر در جنگهاى پى در پى مشخص گرديد و اين واقعيتى است كه نمى توانيم منكر آن شويم و بر ماست كه ميان فاسق و مومن تفاوتى قايل شويم.

سخن در مورد معاويه و دوستش عمرو به طول مى انجامد بطورى كه براى ارائه تاريخ سراسر شگفتى آنان مجالى نيست و تنها به بعضى از اعمال شگفت آور معاويه كه هيچ كس قادر به انكار آنها نيست اشاره اى مى نماييم.