با نور فاطمه هدایت شدم

با نور فاطمه هدایت شدم0%

با نور فاطمه هدایت شدم نویسنده:
مترجم: سید حسین محفوظی موسوی
گروه: مناظره ها و رديه ها

با نور فاطمه هدایت شدم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سید حسین محفوظی موسوی
گروه: مشاهدات: 19525
دانلود: 2808

توضیحات:

با نور فاطمه هدایت شدم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19525 / دانلود: 2808
اندازه اندازه اندازه
با نور فاطمه هدایت شدم

با نور فاطمه هدایت شدم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پيشگفتار

هيجان عجيبى بود! در آن روز گرم و طاقت فرساى تابستانى كه سوزندگى آفتاب سودان در آن شهرت خاصى دارد، خنكى مرموزى را بر صورتم احساس كردم، چنانكه اندامم در سرمايى كه به گمان من به زير صفر رسيده بود، مى لرزيد.

مدتى در اين حال و هوا بودم. تا اينكه حقيقت به وجودم گرماى خاص خود را بخشيد... و نورى را ديدم كه فروزان، بسان هاله اى مقدس مرا احاطه نموده، و موجب شد تا پرده هاى ستبرى كه سنگينى آن شانه هايم را آزار مى داد به ناگاه از برابر ديدگانم به كنار بروند.

در اين هنگامه بود كه جلوه ى دل آراى حقيقت را با درخشش ويژه اش مشاهده نمودم. و گام هاى خويش را ديدم كه به سوى رستگارى هدايتم مى نمايند.

اما بايد گفت كه دشوارترين لحظات زندگى من، زمانى بود كه به عمق و ژرفاى فاجعه اى كه در آن گرفتار بوديم، آگاه شدم. وضعيتى كه به سبب جهل مركب، بر انديشه هاى ما سلطه يافته بود... بخصوص اينكه جهل مزبور عقيده و دين ما را هدف قرار داده بود.

در واقع انسان خطاها و لغزش هاى خويش در اداره ى امور عادى زندگى مانند: آگاهيها و دانش هاى ضرورى كه بايد آن را به دست آورد. يا ابزارى كه وسيله ى نقل و انتقال او باشد را سبب چندانى براى اندوه و پشتيبانى خود نمى داند.

اما اگر در راه خود به سوى خدا دچار لغزش گردد و به سبب اين خطا مسير نادرستى در رسيدن به فردوس برين برگزيند، راهى خطرناك را پيموده و به دام

بى باكى جنون آورى گرفتار آمده است.

مع الاسف چنين حالتى بيانگر وضعيت بيشتر مسلمانان جهان است. اين حقيقت به سبب تجربه ى خاصى برايم مكشوف گرديد. تجربه اى كه البته هيچ امتياز يا موقعيتى چون اولين يا آخرين بار بودن، براى آن قائل نيستم.

در حقيقت يافته ى من به سبب مطالعه و تحقيق در زواياى گوناگون ميراث دينى و تاريخ اسلامى به دست آمده است. بنابراين كارى عادى و معمولى انجام داده ام.

من تجربه و يافته خويش را براى آگاهى آيندگان به ثبت مى رسانم. و در اين رسالت، در انتظار هيچ مزد و منفعتى بسر نمى برم. جز اينكه خوشنودى خداوند بزرگ را خواستار باشم. و امكان اين را بيابم كه در احقاق حقى داراى نقش و سهم مؤثرى باشم. تا بدين واسطه من نيز گامى تازه بر گامهاى پيروزمند طريقه ى حق اهل بيت (سلام اللَّه عليهم اجمعين) و پيروان آنان يعنى (شيعيان) بيافزايم.

البته بايستى تأكيد نمايم كه مقصود از طرح اين مباحث، هرگز اهانت به فردى معين، يا ايجاد فتنه و تفرقه در ميان مسلمانان نيست. چنين پيرايه مرا هرگز خوش نيايد. گرچه نادانان را خوش آمده تا چنين نامى بر تحقيق و تجربه ى من بگذارند!

مى توان رويكرد اصلى اين تحقيق را، ورود در يك مناقشه ى عقيدتى با روشى علمى جهت شناخت حقيقت دانست. همچنين كوشش اين تجربه بر آن است تا به خوانندگان واقعيت، نگران كننده اى را كه امت اسلام به سبب انحراف و رويگردانى از صراط مستقيم و ادبار به تعاليم كتاب خداوند بزرگ و سنت پيامبر به آن گرفتار آمده و دچار خوارى و تلخ كامى گرديده است، به تصوير بكشد...

با اين انگيزه كه اين اثر گامى براى تحقق وحدت امت اسلام، در زير

پرچم حق و حول محور اصيل و ريشه دارى باشد كه جلوه ى آن در تعاليم و روش اهل بيتعليهم‌السلام نمايان گرديده است، اثر خود را نوشته ام.

و من خود را در اين طريق هيچ نمى دانم، جز بنده اى از بندگان نيازمند خداوند كه توفيق شناخت حقيقت رفيق راهش بود، به گونه اى كه نيرنگ و تحميقى را كه به عنوان فردى از امت اسلامى آن را بازشناخته، به تلخى احساس مى نمايد.

يادآورى مى كنم كه من در محيطى زندگى كرده و رشد يافته ام كه عقيده ى آنان تسنن و پاى بندى به مذهب مالكى است. كه البته اين ويژگى در بيشتر مردم سودان است.

زمانى بزرگترين آرزوى من، از طريق ازدواج پرورش فرزندانى بود كه به شيوه ى مرسوم آباء و اجدادم، ديانت را آموخته باشند. اما در حقيقت من در جستجوى راهى بودم كه فرزندانم به شيوه ى رايج در كشورهاى اسلامى تربيت نشوند. زيرا آنان منفى گرايى تمدن پوچ مادى را در جان فرزندان خويش مى كاشتند.

در اين رؤياى آرمانى، خواهان فرزندانى كه خويش را خادم شريعت و دين خدا بدانند، بوده ام- اما حقيقت اين است كه آرزوى من بر پايه ى تصورى بود كه از تعاليم مدارس رسمى دريافته بودم- و البته پدران خويش را بر آن روش در جامعه مى شناختم.

اما اين نوع از ديندارى، از مطالعه و تحقيق درباره ى انطباق و اطمينان از باورهايمان با فرامين الهى برخوردار نبوده، و توجهى به اخبار و دانش هايى كه از ما پنهان گرديده ندارد. بنابراين نياز به تحقيق و مطالعه امرى بسيار ضرورى به شمار مى آمد.

درباره ى سودان بايد بگويم كه كشورى داراى روحيه ى دينى و طبيعت برجسته و ممتاز اخلاقى است. و در كليه ى جوانب و ابعاد زندگى با نيرو و انگيزه ى.

دينى به فعاليت مى پردازد. افزون بر آن داراى عشقى بارز به اهل بيتعليهم‌السلام است.

اين ويژگيها به صورت فرهنگ در جامعه ى كشورم تجلى يافته است. البته به اين نكات در خلال مباحث آتيه نيز اشاراتى خواهم نمود.

در اين رابطه يادآورى اين نكته لازم است كه اسلام به كوشش اهل تصوف به سودان وارد گرديد كه البته اين حقيقت را وهابيون از روى كينه و حسد انكار مى نمايند- دولت فاطمى كه خود داراى مذهب تصوف بود، كوشش هاى گسترده اى در جهت نشر اسلام از خود بروز داد- بايد گفت كه پايه و اساس صوفى گرى بر محبت اهل بيتعليهم‌السلام و وفادارى به آنان استوار است.

به همين سبب چنين خصوصيتى در فرهنگ و ديانت ملت سودان تجلى نموده، چنانكه ويژگى مزبور بسان نشانه اى بارز با سيمايى دل انگيز براى مسلمانان جلوه يافته است. اين كشور دروازه ى مسلمانان آفريقا مى باشد ١.

.

اما درباره ى زادگاهم بايد بگويم كه من در روستايى در شرق سودان به نام مسمارزاده شدم و سالهاى نخستين زندگى ام را در آنجا كه صحراى بزرگى بود سپرى نمودم.

خانواده ى من فقير بود! لذا از روستايى به نام الكربه در منطقه ى رباطاب، واقع در شمال سودان، كه مجتمعى از روستاهاى پراكنده در اطراف نيل بود- به اين روستا مهاجرت كردند.

روستاى «مسمار» در حقيقت خانه هاى پيرامون ايستگاهى است كه در كنار خط آهن كشيده شده از خارطوم پايتخت كشور، به سوى شرق- يعنى جايى كه مهمترين بندر به نام پورت سودان قرار دارد، واقع شده است...

با اينكه صحراى شرق كشور بيشتر از قبايل البجا و هدندوه تشكيل مى گردد. ليكن روستاى مسمار داراى خصوصيت ديگرى است. زيرا ساكنان آن از شمالى ها بويژه اهالى رباطاب مى باشند. اين اهالى به علل و انگيزه هاى گوناگون از شمال به اين روستا كوچ كرده بودند. و پدر من نيز يكى از اين كوچ كنندگان بود.

دوره ى خردسالى ام در روستاى مسمار سپرى گرديد. در آن سالها پدرم كه الگوى ممتاز و شايسته ى من بود، توجه و عنايت خويش را به من معطوف كرد... او امام مسجد و شيخ روستا بود... و مقامش در نزد ساكنان مسمار بسيار محترم و عالى به حساب مى آمد. موقعيت بزرگ و احترام پدر، در من يك نوع احساس امنيت و شادى خاصى بوجود مى آورد. اين شادى و خوشبختى هنگامى به اوج خود مى رسيد كه همراه او براى خواندن نمازهاى يوميه يا نماز جمعه به مسجد فقيرانه ى روستا مى رفتم. يا اينكه براى انجام مراسم نماز عيد به محلى بيرون از روستاى مسمار عزيمت مى نموديم.

احساس خوشبختى بى پايان هنگامى وجود مرا احاطه مى كرد كه پدرم به كار مقدمات رفتن جهت اجراى مراسم نماز عيد مى پرداخت... در آن حال قباى سفيدش را مى پوشيد و عباى خويش را بر دوش مى افكند- عبايى كه نشانه ى بزرگى و شرافت در ملت سودان است. سپس با عطر مخصوص خويش لباس و بدنش را معطر مى ساخت و مرا نيز با آن رايحه ى دل انگيز خوشبو مى نمود. هنگاميكه پاى از خانه بيرون مى نهاديم با گروه بزرگى از اهالى روستا روبرو مى شديم كه در انتظار ما به سر مى بردند. در اين وقت با تشكيل كاروانى از مردم نمازگزار با غريو تهليل و تكبير به سوى محل برگزارى نماز مى رفتيم. در آنجا، پدرم در جايگاه امام جماعت مستقر مى گرديد و نماز عيد را به جا مى آورد. نماز كه خوانده مى شد، مردم جهت شنيدن خطبه ها به دور پدر حلقه مى زدند. و من در اين حالت كوشش مى كردم تا هر چه بيشتر خود را به او بچسبانم. پس از

.پايان خطبه ها، كليه ى نمازگزاران براى گفتن تبريك به پدر از يكديگر سبقت مى جستند. و من در اين حالت در اوج شادكامى سير مى نمودم. شايد علت اين شادكامى در حاليكه در كنار برادر كوچكم كوشش مى نمودم تا خود را به پدر بچسبانم، احترام و عنايتى بود كه مردم به من نيز مى نمودند.

اين لحظات مانند يك اثر هنرى در حافظه ام حكاكى گرديده است، زيرا در سايه تكريم پدر، خود را نيز بهره مند مى يافتم... آرى شايد چنين بهره اى باعث شد، كه من آن خاطرات شيرين را فراموش ننمايم.

بايد بگويم كه خاطره دل انگيز پدر و توجه ويژه ى مردم به او آنچنان در ذهنم جا گرفته كه حتى در هنگام سخن گفتن با ديگران تمايلى براى فراموش كردن آن خاطرات ندارم.

اما من علت تكريم و تقديس پدر را نمى فهميدم. به همين سبب براى من يك راز بود. و هنگامى آن را كشف كردم كه حقايق متنوعى را به تدريج دريافتم.

آنچه را كه كشف كردم اين بود كه پدر از نسل عباس، عم نبى اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. در كشور من كسانى را كه منتسب به عموى پيامبر بودند، «عبابسه» مى ناميدند. اعتبار اين گروه از آنجا ناشى مى گردد كه «عباس» در نزد پيامبر مقام ويژه اى داشت. چنانكه از رسول بارها شنيده شد كه فرمود:

«تمامى فضايل به من و عمويم عباس تعلق دارد».

پدر و برادرانش، در ميان عبابسه به مقام «خلافت» نائل گشتند. رسالت اصلى اين خلفا رسيدگى به مسائل و امور دينى مى باشد. افزون بر آن، پدر از امتياز ديگرى نيز بهره مى برد، كه ناشى از ارتباط خاص او با فرقه ى پيروان ختميه مى باشد. اين امتياز سبب منزلت ويژه اى براى وى گرديد. به گونه اى كه مردم پدر مرا با جان و دل دوست داشتند.

زيرا فرقه ى ختميه از گروه هاى بزرگ متصوفه به شمار مى آيد. پدرم در ميان

اين گروه يار و ياور بسيار نزديك مرشد منطقه بود. در حاليكه علاوه بر آن از شرافت نسب به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز بهره مى برد. مردم شرق سودان، مانند بخش هاى ديگر كشور، از دوستداران اهل بيت پيامبر به شمار مى آيند. آنان هر فردى را كه به جهتى از جهات منتسب به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، گرامى شمرده، به انگيزه ى تكريم پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در جايگاه والاى عزت و بزرگى مى نشانند.

احترام و عزتى كه مردم شرق سودان براى متصوفه قائل هستند، نيز ناشى از ارادتى است كه فرقه مزبور به اهل بيتعليهم‌السلام دارد.

پدر اين موقعيت ويژه را بيشتر با اتكا بر توانايى هاى شخصى و ديندارى و پايمردى در عهد و پيمانش كسب نمود. اين ويژگيها آنچنان برجسته و آشكار بود كه من در ايام خردسالى و ضعف ادراك به خوبى هيبت و عظمت او را حس مى نمودم.

شخصيت جذاب و پر منزلت پدر، بر دلم نقش بست. و اثر بسيار نيرومندى بر من گذاشت. آنچنانكه در هر چيزى از او تقليد مى كردم.

وى اوراقى كه دعاها و آيات قرآنى بر آنها نوشته شده، و به آنها محايه (پاك و تزكيه كننده) گفته مى شد، در اختيار مردم مى گذاشت تا پس از حل كردن در آب، آن را نوشيده يا بخور نمايند.

من در اين كار از پدر تقليد مى نمودم، لذا هنگاميكه فرد بيمارى نزد ما مى آمد، نوشته اى نامفهوم به دست برادرانم مى دادم تا به او داده و دستور استعمال نمايد.

زمانى كه در روستاى زادگاههم جهت تحصيل به مدرسه رفتم، هميشه در كسب رتبه ى اول توفيقاتى به دست مى آوردم.

بايد بگويم خوشحالى والدينم براى من مايه ى شادى بود، لذا هنگامى كه اين خوشحالى در سيماى آنان پديدار مى گشت به اوج مسرت و شادمانى مى رسيدم. بنابراين كوشش من بر اين پايه استوار بود كه با كسب موفقيت هاىعالى در تحصيل به آنان مژده ى موفقيت خويش را بدهم تا بدين وسيله سيماى شاد آنان را مشاهده كنم. اما پدر در اين حال هم در آموختن اخلاق كوتاهى نمى كرد. و به من يادآور مى شد تا مراقب باشم كه اين موفقيت ها مرا اسير دام غرور نگرداند.

همچنين به من از وجود حسودان و چشم زخم آنان آگهى و هشدار مى داد.

نه ساله بودم كه پدر را گرفتار بيمارى صعب العلاجى يافتم. او براى معالجه همراه با مادر به شهر پورت سودان رفت.

در آن ايام كه ما از حضور پدر محروم بوديم، خلاء را با تمام وجود خويش احساس مى نمودم... بزرگى اين خلاء را علاوه بر من، خانه و برادرانم و كليه ى مردم روستا احساس مى كردند. آنان از همان شب نخست فقدان نور و مهربانى و لطافت او را با تمام وجود دريافتند. لذا از همان شب در انتظار بازگشت او بودند... و اين انتظار همچنان در شب ها و روزهاى ديگر به قوت خود وجود داشت... بعد از مدتها انتظار... عمويم، يعنى برادر تنى پدرم، از فاجعه اى كه رخ داده بود ما را با خبر كرد... آرى!

ديگر چراغ پر تلألو زندگى پدر خاموش گرديده بود و خانه ى با صفا و روشن ما، به ما تمكده اى پر از غم و اندوه بدل گشته بود، و هر دم ناله ى زار و گريانى از آن به گوش مى رسيد.

مردم روستا دسته، دسته، براى تسليت گويى در جلوى خانه ى ما ازدحام كردند و به اين جمعيت با سرعت شگفت انگيزى افزوده مى گرديد.

در آن روزها مردم با مشاهده ى برادرم و من (كه سرگشته و متحير بودم) احساساتى شده در حاليكه شديدا متأثر و گريان بودند ما را در آغوش خويش مى گرفتند...

با فوت پدر، پس از اقامت كوتاهى كه در مسمار داشتيم، مجددا به منطقه، اصلى خويش يعنى «الكربه» مراجعت نموديم. در آنجا تحصيلات دوره ى ابتدايى خود را به پايان رساندم. اما پس از مدتى به علت ضرورتهاى تحصيل و زندگى به شهر پورت سودان مهاجرت كرديم. از جمله ى اين ضرورتها اشتغال به كار و همچنين تدريس در مدارس توسط برادرانم بود، اين ضرورتها ما را ناچار به هجرت به شهرى نمود كه تأمين كننده ى نيازهاى مزبور بود.

در پورت سودان مرحله ى تازه اى را تجربه ى نمودم. و بدين وسيله با زندگى خشن شهرى كه با زندگى روستايى متفاوت بود، آشنا شدم.

در آنجا دوره دبيرستان را در حالى تحصيل مى نمودم كه آرزوى من رفتن به دانشگاه و فارغ التحصيل شدن در آن مقطع بود، تا بدين وسيله امكان مشاركت با برادرانم در تأمين معاش خانواده خويش را بيابم.

سالها به سرعت سپرى شد و من در آستانه ى فارغ التحصيلى دبيرستان، در آزمون نهايى شركت نمودم. ثمره ى اين آزمون، موفقيت در امتحان ورودى به دانشگاه خارطوم بود. نام اين دانشگاه بعدها به النيلين تغيير يافت.

به دانشكده ى حقوق راه يافتم، در آن زمان عمده ى وقت من بيش از تحصيل در دانشگاه به فعاليت اجتماعى اختصاص داشت. در آنجا بود كه با دوستان بسيارى آشنا گرديدم و موفق شدم كه از تجربه ى آنان به خوبى سود ببرم.

پس از اندكى، به مقام رياست اتحاديه ى دانشجويان در استان شمالى نايل شدم و از اينكه مى توانستم با خدمت به دانشجويان، ذخيره اى براى آخرت خويش فراهم آورم، بسيار شادمان بودم.

(اين توفيق در خدمت هنگامى قابل ارزيابى است كه بدانيم قيامت روز نزديكى است و ما از سرعت مرگ خويش آگاه نيستيم. در آن وقت خواهيم يافت كه تقوا و پرهيزگارى پدرانمان، موجب نجات ما نخواهد گرديد، مگر آنكه از نصيحت و ارشاد آنان بهره مند شده باشيم. با اين وصف چه بسيار مردمانى

هستند كه در غفلت به سر مى بردند!)

محل زندگى خويش را براى تحصيل در دانشگاه، به خارطوم منتقل نموديم... و در محله اى كه پسر عمويم به تنهايى زندگى مى كرد همراه با بستگانم سكنى گزيديم. او علاوه بر تحصيل براى امرار معاش خويش كار مى كرد... اين پسر عمو، انسان با ايمانى بود، لذا در حالى كه از وسايل مادى زندگى بهره ى چندانى نداشت، و در حالى كه گاه تنها يك وعده خوارك در شبانه روز نصيب او مى گرديد. اما خوشبخت و سعادتمند بود.

ما هميشه براى ديدن، به خانه ى او مى رفتيم- زيرا اخلاق زاهدانه اش مجذوبمان ساخته بود- نزد او مى نشستيم، و درباره ى دين، آخرت و مرگ با او به بحث و گفتگو مى پرداختيم. به راستى كه سرچشمه ى دانش بود، و سخنانش، روان ما را از ايمان و انگيزه ى معنوى به گونه اى مالامال مى ساخت كه در برخورد با دنيا رويه ى زاهدانه اى را پيشه ساختيم...

با شگفتى، ديندارى همراه با اخلاص پسر عمو را نظاره گر بوديم. بويژه در اين زمانه كه گرايش هاى مادى بر مردم غلبه كرده، و دين تنها در لقلقه٢ . زبان و جلوه ى ظاهرى خويش بر رفتار مردم احاطه داشت. به صورتى كه اگر در تنگناى آزمون و بلاياى الهى فشرده شوند دينداران واقعى بسيار اندك مى شوند. با اين توصيف است كه چنين ايمان و اخلاصى بسيار كم نظير جلوه مى نمايد...

او در هنگام سخن گفتن بمانند يكى از ياران مجاهد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بدر و احد و حنين، جلوه مى نمود، لذا سخنان از دل برآمده اش بر دل ما نيز مى نشست.

اين پسر عمو بسيار روزه مى گرفت و پيوسته در حال عبادت خدا بود... گاه چند شب نزدش مى مانديم، و نظاره گر نمازها و عبادت شبانه و تلاوت قرآن توسط او بوديم. در مناجات سحرگاهيش خدا را به گونه اى مى خواند كه براى ما تازه گى داشت گويى پيش از آن به گوش ما نرسيده بود. او چنان مى نمود كه انگار واژه هاى مناجاتش با خداوند عزوجل، واژه هاى يك بشر عادى نيست. حتم مى دادم كه اين گونه ارتباط با خدا را از آموزه هاى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فراگرفته بود. اما شگفت كه نمايش و جلوه ى تازه اى داشتند، به گونه اى كه پيش از آن چنين مناجاتى را نشنيده، يا در آموزشهاى اسلامى و در كتب درسى نخوانده بوديم...

با حيرت از اين احوال از پسر عمو مى پرسيديم براى ما بگو آنچه را كه در مناجات مى خوانى چه چيز است؟ به ما پاسخ مى گفت: اين مناجات، دعاى صباح از اميرمؤمنان على ابن ابى طالبعليه‌السلام است. و ما خاموش از اين پاسخ حيرت زده در شگفتى خاص خويش مى مانديم. پسر عموى ما فراوان از اهميت دين و ديندارى و جستجو براى كشف راههاى نجات، پيش از آنكه گرفتار مرگ شويم، سخن مى راند. سخنان او در ما اثر مى گذارد، آن چنان كه با احساسى مسؤلانه، بى آنكه با او حرفى بزنيم، تا پاسى از شب در انديشه و تفكر درباره آن سخنان بيدار مى مانديم.

بالاخره يك روز پسر عمو سر صحبت را باز كرد و حقايقى را بر ما آشكار ساخت- و درباره اعتقادات خويش سخن گفت. او خويش را شيعه ى دوازده امامى! معرفى نمود- البته پيش از آن چيزهايى در اين باره دستگيرمان شده بود.

ناراحت از اين وضع، با پسر عمو جر و بحث كرديم، با اين اميد كه به مذهب پدرانمان يعنى مذهب اهل سنت و جماعت بازگردد.

اين جر و بحث ها گاه ساعت ها طول مى كشيد، اما او با استدلال مستند به ادله و براهين عقلى و نقلى نيرومندى ما را روبرو مى ساخت.

روش بحث پسر عمو به اين صورت بود كه براى ارائه دلايل نقلى به كتب و منابع شيعى استناد نمى كرد، بلكه براى اثبات درستى ادعاى خويش از منابع اهل سنت و جماعت بهره مى جست.

با اين همه و با اينكه سخنان او و كتابهايى كه خوانديم در اندرون ما تحولاتى بوجود آورده بود، اما همچنان اين حقايق را كتمان كرده و چيزى را بروز نمى داديم...

در آن زمان گاه دور از چشم پسر عمو گردهم مى آمديم، و براى وضع اعتقادى او تأسف مى خورديم. و در حاليكه از ايمان و اخلاقش خبر داشتيم، به علت شيعه شدنش او را در معرض ديوانگى مى خوانديم... اما او توانست در مدت دو سال با بحث و گفتگوى منطقى ثابت نمايد كه اين ما هستيم كه بر اثر بى خبرى لايق عنوان ديوانگى مى باشيم، او به خوبى درستى عقايد خويش را با دليل و برهان كافى اثبات نمود. ما نيز بالاخره، پس از مطالعه و پژوهش و روشن شدن حقايق، چاره اى جز تسليم شدن به سخنان وى نداشتيم.

وضعيت ما مصداق آيه ى شريفه ى ذيل بود كه مى فرمايد:

( فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا ) ٣ . (يعنى: نه، به خداى تو سوگند كه آنان ايمان نمى آورند مگر اينكه تو را در آنچه ميانشان اختلاف افتد به داورى بپذيرند و از آنچه حكم كنى در دل احساس تنگى نكنند و كاملا تسليم گردند).

نگارش اين كتاب براى چيست؟

روزى از روزها، به ديدن يكى از دوستان خود رفتم، در آنجا سخن از مذهب تشيع به ميان آمد، و ساعاتى در اطراف آن بحث نموديم.

در اين حال جوانى بر ما وارد شد... سلام كرد، نشست و به گفتگوى ما گوش فراداد.

گرم گفتگو بوديم كه ناگهان آثار شگفتى و حيرت را در سيماى آن جوان ديدم. به حلقه ى گفتگوى ما پيوست و خطاب به من گفت: برادر، به نظر مى آيد كه برخى از فرقه هاى ضاله بر تو اثر گذارده اند! سپس با مهارت خاصى كليه ى فرق اسلامى به جز وهابيت را متهم به كفر و زندقه نمود، براى من با آن طرز لباس و پوشاكش از همان اول روشن بود كه او داراى مذهب وهابى است. زيرا لباسش به قدرى كوتاه بود كه تقريبا به زير زانوى او مى رسيد...

در ميانه ى سخنان آن جوان صداى اذان مغرب را شنيديم لذا از مناقشات خويش به قصد قرائت نماز دست كشيديم تا پس از خواندن آن به بحث خود ادامه دهيم.

نماز كه تمام شد آن جوان روى به من نمود و از مذهبم پرسيد؟ سپس ادامه داد و گفت: به نظر مى رسد كه تو از شيعيان باشى! در جوابش گفتم: منكر اين نسبت نمى شوم و البته خود را نيز لايق اين شرف و بزرگى نمى دانم.

او با شنيدن اين سخن خشمگينانه برآشفت و حالت ناآرامى به خود گرفت! در اين حال كه بستگان دوستم نيز حضور داشتند از او خواستم كه اگراشكالى دارد، آن را به نحو مؤدبانه اى بيان كند. تا بدين وسيله مناظره و گفتگوى مفيدى بوجود آيد.

البته وهابيون گمان مى كنند كه داراى توان استدلال و منطق نيرومندى هستند، لذا معمولا طرف خويش را به مناظره دعوت مى كنند. و من در اينجا از همين سلاح يا روش استفاده نمودم.

او كه چاره اى جز اين نداشت پيشنهاد مرا پذيرفت، من براى آغاز بحث از او خواستم تا اگر مايل باشد مناظره را در مورد توحيد متمركز نماييم. زيرا آنان با برداشت نادرستى كه از توحيد ارائه مى دهند همه ى مردم مسلمان را مشرك مى خوانند. او پذيرفت و مناظره آغاز گرديد، در حالى كه همه ى حاضرين سراپا گوش بودند.

از او پرسيدم: نظر شما درباره ى خداوند آفريدگار جهان و صفات او چيست؟

گفت: ما مى گوييم (لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له)، پروردگارى جز خداوند يكتا نيست، لذا پرستش غير او جايز نمى باشد، گفتم: آيا حداقل شده كه دو مسلمان را يافته باشى كه در اين امر با يكديگر اختلاف داشته باشند؟

گفت: همه اين ادعا را دارند، اما عملشان بر خلاف گفتارشان است. سپس ادامه داد و گفت: به نظر ما مردم به اين علت مشرك هستند كه به مردگان توسل جسته و براى غير خدا خضوع مى نمايند و در طلب حاجات براى پروردگار شريك قايل مى شوند. خضوع براى غير خدا و كارهايى از اين قبيل كه گفتم همه چيزى جز پرستش غير خداوند نيست.

گفتم: خوب! اما اصل اين است تا زمانى كه مردم به يكتايى خداوند اعتقاد داشته و پرستش غير او را جايز ندانند، از دايره شرك بيرون بوده، مگر با دليل قاطع خلاف آن بر ما ثابت شده و معلوم گردد كه آنان غير خدا را پرستيده يا براى او در عبادت شريكى قائل مى باشند.

سخن خويش را ادامه داده و گفتم: اما درباره ى كارهايى مانند توسل و بزرگ شمردن اولياء و احترام به آنان نيز نبايد كسى را مشرك به شمار آورد. زيرا اگر در معناى عبادت بيانديشيم، در واقع آن را عبادت از خضوع و اظهار كوچكى در برابر كسى خواهيم دانست كه معتقديم او پروردگار مستقل در كار خويش بوده و نيازى به غير خود ندارد.

بنابراين مجرد خضوع و كوچكى و احترام كردن را نمى توان عبادت به شمار آورد. در حاليكه قرآن نيز اين گونه احترام كردن و بزرگ شمردن را از ما خواسته و فرموده كه در برابر والدين و مومنين لازم است كه خضوع و احترام داشته باشيم. اما فراتر از آن موردى است كه خداوند فرشتگان را فرمان داد تا بر آدم سجده كنند.

با اين وصف روشن است كه احترام و زيارت قبول و توسل و تعظيم نسبت به اولياء را نمى توان شرك خواند. براى اينكه اين دسته اعتقاد به خدايى اولياء ندارند. در چشم اين گروه، اولياء بندگان خاصى بوده كه خداوند به فضل خويش آنان را كرامت بخشيده است، لذا اگر بخشش و عطايى دارند از توان مستقل و ذاتى آنان نيست، بلكه از فضل و عنايت الهى است.

گفت: چرا خواسته ى خويش را مستقيما از خداوند نمى خواهند؟ چه مانعى در اين كار وجود دارد، در حالى كه خود فرموده است:

( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) ٤ . يعنى (مرا بخوانيد تا دعاى شما را اجابت كنم)؟

گفتم: اين را هم بايد به ياد آوريم كه خداوند فرموده است:( وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ) ٥. يعنى: (به سوى او وسيله اى بجوييد) از اين گذشته آيا مى توانى بگويى كه چرا و به چه علت وقتى بيمار مى شوى به پزشك مراجعه مى كنى؟

مگر خداوند متعال در قرآن نفرموده است كه:( وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ ) ٦ . آيا شافى از نام هاى خداوند نيست؟

گفت: اين كار (يعنى مراجعه به پزشك) ضرورتى در زندگى است.

در جواب گفتم: آن نيز سنت و وسيله اى است كه توسط آن حاجت ها درخواست مى شوند...

سپس به حاضرين روى كرده، گفتم: آيا در اين گفته ى من اشتباه و خطائى مشاهده مى كنيم؟

حاضرين گفته ى مرا تصديق نموده و يكى از آنها كه بر مرام صوفيان بود در تأييد سخنان من گفت: اينها چيزى است كه در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرسوم بوده، و صحابه و تابعين و همه ى مسلمانان در ادوار مختلف تاريخ آن را ادامه دادند، تا اينكه كسانى چون ابن تيميه و شاگردش محمد ابن عبدالوهاب، چنين بدعت هايى (يعنى مذهب وهابيون)٧ . را بوجود آوردند.

آن جوان وهابى در پاسخ گفت: شما بدون علم و اطلاع سخن مى گوييد، الان وقت كم است. لذا مقدارى از بحث را اكنون ادامه مى دهيم، و بخش ديگر آن را به وقت ديگر موكول مى كنيم تا من با آمادگى بيشترى با شما به بحث بپردازم.

به او گفتم: سوال ديگرى از توحيد دارم. عقيده ى شما درباره ى صفات خداوند چيست؟

پاسخ داد: ما چيزى نداريم كه از جانب خود بگوييم لذا به جز آنچه كه خداوند در قرآن خود را به آن توصيف نموده، عقيده ى ديگرى نداريم.

به او گفتم: چگونه خود را توصيف نموده، آيا او خود را به عنوان جسمى متحرك يا واجد دست و پا و چشم توصيف نموده است؟

گفت: ما آنچه را در قرآن آمده است مى گوييم. چنانكه خداى متعالى فرموده است:( اللَّـهَ يَدُ اللَّـهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ) ٨ . همچنين بسيارى از آيات ديگر كه خداوند را وصف نموده نيز مبناى اعتقاد ما مى باشند.

پس بر اساس آيه ى فوق مى گوييم كه خداوند داراى دست است اما كيفيت اين دست را نمى دانيم لذا اظهار نظرى درباره ى آن نمى كنيم.

گفتم: اين حرف به معناى اين است كه خداوند را جسم بدانيم، در حاليكه خداوند جسم نيست و هيچ شباهتى به آفريده هاى خود ندارد.

وانگهى با اين حرف چه تفاوتى ميان شما و مشركان مكه مى توان در نظر گرفت؟ زيرا آنان بت هاى دست تراشيده ى خود را مى پرستند، در حالى كه شما نيز بتهايى را مى پرستيد كه با عقلتان تراشيده و در ذهنتان وجود دارد! شما براى خدا قائل به دست و پا و چشم هستيد، و حتما مكان و جايى براى رفت و آمد او نيز در نظر داريد. اين بى احترامى به خداوند است در حالى كه قرآن مى فرمايد:( مَّا لَكُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّـهِ وَقَارًا ) ٩ . يعنى: (چرا خداى را محترم نمى شماريد). لذا شما در حالى كه خداوند معناى مجازى اين الفاظ را در آياتى كه خواندى اراده نموده،

معناى حقيقى آنها را در نظر گرفتى!

پاسخ داد: ما به معانى مجازى و تأويل در قرآن اعتقاد نداريم.

گفتم: نظر شما درباره ى كسى كه در دنيا كور است، چيست؟ آيا چنين كسى در آخرت نيز نابينا برانگيحته مى شود؟

پاسخ داد: خير!

گفتم: با توجه به اينكه شما اعتقادى به معانى مجازى در قرآن نداريد، چگونه پاسخى مى دهيد؟ در حالى كه خداى متعال مى فرمايد:( وَمَن كَانَ فِي هَـٰذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلًا ) ١٠ . يعنى (كسى كه در دنيا نابينا باشد در آخرت نيز نابينا محشور خواهد شد. )

همچنين بنابر اعتقاد شما (كه معانى مجازى در قرآن را نمى پذيريد) ١١. خداوندى كه داراى دست و پا است- العياذ بالله- بايد به جز صورت تمامى اجزاء جسمش از بين بروند. زيرا خداوند جل و علا در قرآن مى فرمايد:( كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَه ) ١٢ . يعنى (همه چيز به جز صورت خدا نابود شدنى است). يا مى فرمايد:( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ﴿ ٢٦ ﴾ وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ ) ١٣ . يعنى (هر كس كه بر روى زمين است فانى و نابود شدنى است و تنها صورت پروردگارت كه باشكوه و گرانقدر است، باقى مى ماند).

گفت: اين دلايل ارتباطى با ادعاهاى تو ندارند.

گفتم: كلام خدا داراى وحدتى يگانه و تجزيه ناپذير است. بنابراين

چنانكه به آن براى درستى و صحت گفتار خويش استناد نمايى؟ من نيز حق خواهم داشت كه براى اثبات درستى عقايدم از آن بهره بگيرم. (سپس در ادامه سخنان خويش گفتم:)١٤ . استنباط شما از آيات قرآن اين است كه خداوند در روز قيامت در صفى واحد به همراه فرشتگان حضور مى يابد!

گفت: اين همان سخن خداوند در قرآن است.

به او گفتم: مشكل اصلى در فهم شما از قرآن است. زيرا قرآن داراى آيات محكم و آيات متشابه مى باشد. بنابراين (چنانكه قرآن تأكيد نموده است)١٥ . نبايستى از متشابهات پيروى نمايى، زيرا موجب انحراف و گمراهى تو خواهند شد، وگرنه، خداوند كجا قرار داشته است كه اكنون بخواهد بيايد. (يعنى خداوند در همه جا هست، جايى نيست كه نباشد)١٦ . او در پاسخ به من گفت: اينگونه امور را نبايد مورد سؤال قرار داد زيرا تحقيق و پرسش درباره ى اين امور جايز نيست.

گفتم: از اين بحث بگذريم. آيا شما نمى گوييد كه خداوند در ثلث آخر شب، پايين مى آيد تا دعا را اجابت كند؟

پاسخ داد: آرى! اين چيزى است كه در احاديث از طريق صحابه و تابعين، به ما رسيده است.

پرسيدم: در اين صورت، آيا مى توانى بگويى كه هم اكنون خداوند در كجا قرار دارد؟

گفت: بالاى آسمانها است!

گفتم: چگونه خدا از ما با خبر مى شود در حالى كه ما در زمين هستيم (و او در بالاى آسمانها از ما فاصله ى بسيارى دارد)؟١٧ . گفت: با علم خودش.

در پاسخ گفتم: در اين صورت، بايد بگوييم كه ذات الهى يك چيز است و علم و دانش او چيز ديگرى است.

پرسيد: مقصود تو را نمى فهمم!

گفتم: تو گفتى كه خداوند در آسمان قرار دارد و با علم خويش از ما با خبر است، در حالى كه ما در زمين هستيم (و از او فاصله ى زيادى داريم) در اين صورت بايد گفت كه خداوند يك چيز است و علم و دانش او چيز ديگرى است.

در اين حال آن جوان وهابى در حاليكه حيرت زده بود، خاموش به سخنان من گوش فراداد.

من به سخن خويش ادامه داده و خطاب به او گفتم: آيا مى دانى كه معانى چنين تصورى چيست؟ در واقع اين همان شركى است كه شما ديگران را به آن متهم مى نماييد. (سپس گفتم:)١٨ . زيرا نتيجه جدا ساختن ذات الهى از علم و دانش او، يكى از اين دو خواهد بود. يا اينكه دانش خداوند صفتى حادث است و او پس از آنكه مدتى جاهل بوده، به آن موصوف گشته است. يا اينكه اين دانش صفتى قديم است كه بنابر تصورى كه شما از خداوند داريد اين صفت با ذات نمى تواند يكى باشد. در واقع اين همان شرك است. زيرا شما همراه خداوند موجودى قديمى كه غير اوست قرار داده ايد، اين اعتقاد، شما را به آنجا مى رساند كه قائل به مركب بودن خداوند بشويد. و مركب بودن نيز، خود نشانه ى نقص است. در حاليكه خداوند بى نياز و كامل است. و ساخت او منزه و دور از توصيفاتى است كه نادانان جاهل از او مى نمايند.

در اين هنگام يكى از حاضرين گفت: اگر وهابيون چنين مى گويند، خداوند و پيامبرش از آنان بيزارند. سپس همان فرد روى به من كرده و پرسيد: اين سخنان را از كجا آورده اى؟

من گفتم: آنچه را كه بيان مى كنم، در واقع سخنان اهل بيتعليهم‌السلام است و مى بينيد كه آن سخنان داراى آنچنان روشنى و وضوحى هستند كه فطرت و طبيعت هر انسانى به سادگى آن را مى پذيرد و هر صاحب عقل سليم آن را رد نمى كند. و قرآن نيز آن گفته ها را مورد تأييد و تأكيد قرار مى دهد. سپس به برخى از خطبه هاى امامان درباره ى توحيد اشاره نمودم، كه در ميان آنها خطبه ى امام علىعليه‌السلام بود كه مى فرمايد: «آغاز دين معرفت اوست، و كمال معرفت او تصديقش مى باشد، و كمال تصديقش، يگانه دانستن اوست، و كمال يگانه دانستنش، اخلاص براى اوست، و كمال اخلاص براى او نفى صفات از او مى باشد. بدين جهت كه هر صفتى خود غير از موصوف است و هر موصوفى غير از صفت مى باشد. پس هر كس خداى را توصيف كند، او را قرين چيزى قرار داده است و هر كس او را قرين چيزى قرار دهد. او را دوگانه دانسته است و هر كس او را دوگانه بداند، او را تجزيه كرده است و هر كس براى او اجزاء قائل باشد، نسبت به او جاهل شده است و هر كس نسبت به او جاهل باشد، به وى اشاره كرده است و هر كس به وى اشاره كند، او را محدود كرده است و هر كس او را محدود كند، او را شمارش كرده است. و هر كس بگويد كه خدا در چيزى قرار دارد، وى را بخشى از آن چيز قرار داده است. و هر كس بگويد كه خدا بر روى چه چيزى مى باشد، جايى را خالى از او قرار داده است...».

سپس معانى و مقاصد خطبه را براى آنها توضيح دادم.

(با شنيدن اين مطالب)١٩ . يكى از حاضرين در جلسه گفت: به خدا قسم كه اين سخنى شيوا، روان و محكم است. سپس همگى به اتفاق نادرستى عقايد آن وهابى را مورد اذعان و تأكيد قرار داده و تأكيد نمودند كه بايد براى اينكه آن جوان به دام آتش جهنم گرفتار نشود به بازبينى و بررسى مجدد عقايد و باورهاى خويش بپردازد.

من گفتم: در واقع كسانى كه مدعى هستند كه نزديكترين و بهترين افراد به پيامبر و دين او مى باشند، خود به حقيقت دورترين مردم نسبت به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند.

پس از اين گفته جوان وهابى كه چيز ديگرى براى گفتن نداشت، در وضعيت مورد تمسخر و نگاه هاى ريشخندانه حاضرين قرار گرفته بود.

اما او در پايان اين مناظره، (براى غلبه بر اين وضعيت)٢٠ . سوال تحريك آميزى را مطرح كرد.

پرسيد اى شيخ: مى توانيد نظرتان را درباره ى صحابه ى پيامبر كه ما آنان را از اولياء اللَّه به شمار مى آوريم، بيان كنيد٢١ . به او گفتم: يا شيخ... آغاز دين معرفت و شناخت نسبت به پروردگار است و تو خدا را نمى شناسى، پس چگونه مى توانى اولياء او را بشناسى؟! در همان حال (براى گريز از وضعيت تحريك آميز)٢٢ . با او وعده گذاشتيم كه روز ديگرى، گفتگو را پى بگيريم. روز ديگر نيز در رسيد، و او در حالى كه به نظر مى آمد كه از آموزگارانش معجون نيروبخشى گرفته باشد، بحث خويش را با دشنام و ناسزا آغاز نمود. و از حاضران در جلسه خواست تا از همنشينى با من خوددارى ورزند. بدون مبالغه، تقريبا دو ساعت به ناسزاگويى و دشنام دادن مشغول بود.

او مدام فرياد مى زد و دستهاى خويش را به حالت تهديدآميزى تكان مى داد و به من وعده مى داد كه به عنوان «جهاد» مرا خواهد کشت. نمى دانم اين حرفها را از كجا ياد گرفته بود زيرا جهاد در مذهب و مرام آنان حتى اگر بر ضد طاغوت باشد حرام است. اما او غافل از اين بود كه هميشه خون امام حسينعليه‌السلام در رگهاى شيعيان مى جوشد... با وجود اين، خدا شاهد است كه (خود را كنترل كردم)٢٣ . و پاسخى به او ندادم زيرا با آگاهى خاصى كه از دين داشتم و آموخته بودم كه چگونه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در برابر آزار كفار با صبر و حوصله برخورد مى كرد.

آن چنانكه آزار كودكان را كه به تحريك كفار تعقيب و اذيتش مى كردند، يا اينكه مردم را وادار مى نمودند تا به سخنان پيامبر گوش ندهند، تحمل مى كرد. و اكنون نيز مشاهده مى كردم كه تاريخ تكرار مى گردد.

در واقع به دليل همين مظلوميت ها است كه من كتاب خويش را به خواننده عزيز آن تقديم مى نمايم. تا اين بانگ حق فرياد رس خود را بيابد. و اين فلسفه و هدف من از نگارش اين كتاب است.

زيرا چشمان مشتاق حق آنچنان كه در حاضرين معلوم بود، در ميان كلمه ى آزادگانى كه مظلومانه پرداخت كننده ى بهاى تبليغات گمراه كننده و دروغ پرداز

هستند، نيز يافت مى شود.

(اين انگيزه بدان سبب در من قوت گرفت)٢٤ . كه هر انسان موفق در نبرد با نفس اماره، كه توانسته نور حق را بسان شعله اى درخشان ببيند و از آن لذت ببرد، به طور طبيعى نيز خواهان آنست كه ديگران نيز در بهره مندى از اين نور مشاركت جويند، تا بدين وسيله راه را از بيراهه بازشناسند.

لذا اين كتاب: چيزى نيست جز تلاش براى كشف گنجينه ى خردها، و ايجاد انگيزه ى لازم در مردم براى كاوش درباره ى حقيقتى كه در ميان (ضربات خرد كننده ى)٢٥ . چكش دنباله روى از نياكان از يسكو، وسندان سياست گمراه كننده ى علما از سوى ديگر مى باشد، كه كسانى مانند آن جوان وهابى را طعمه ى خويش ساخته بودند، و اين حقيقت را قريب نابودى قرار داده اند.

لذا در حالى كه افراد پاك سرشت بسيار هستند، با توجه به اينكه موضوع را به جهت شرايط فوق الذكر عوضى مى گيرند، و بر آن باطلى كه به جاى حق باور نموده، پايدارى مى كنند، (به گونه اى كه بخشى از وجود آنان مى گردد). لذا با تعصب از عقايد باطل خود دفاع نموده، و با اين روش مانعى در برابر عقل خود ايجاد كرده، بدين سبب توفيق شناخت حقيقت را نمى يابند.

اما خداوند با لطف خويش با هدايت بر من منت نهاد، و مرا به سبب رحمتش به جايى كه نور حق وجود داشت دخل نمود. لذا براى سپاس و شكر چنين نعمتى، بر خود فرض مى دانم تا آنچه را كه دريافته ام به ديگران منتقل نمايم.

بنابراين (براى انجام اين فرضيه)٢٦ . به نوشتن مباحث اين كتاب مشغول شدم، و بايد دانست كه اين نوشته شعله ى حقيقتى است كه از سوى حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام نصيبم گرديده است. و من آنرا به هر جوينده ى حق كه مشتاق آن باشد تقديم مى نمايم.

اما بيشترين چيزى كه مرا به نوشتن اين كتاب تشويق نمود. (وضعيت خاص اسلام و امت اسلامى مى باشد)٢٧ . كه در بلاى ايجاد شده توسط دشمنان اسلام كه به صورت تهاجم عليه امت و تحريم سيماى پاك درخشنده ى دين اسلام درآمده دست و پا مى زنند به صورتى كه فتنه هاى قوى را در ميان گروه هاى اسلامى دامن زده، و عناصر انگلى و شيطان صفت كه در كالبد امت غفلت زده ى اسلام كاشته شده اند را مورد حمايت و پشيتبانى قرار مى دهد.

و تو اى خواننده ى عزيز، در آن هنگام كه با اسرار و رموز افتراهاى دروغين آنان عليه ياران حق (يعنى شيعيان) آشنا شده باشى، به روشنى حقيقت بالا را خواهى يافت. براى آنكه ترفند دشمنان كارگر بيافتد و در نتيجه هويت مسلمانان تباه و نابود گردد، لازم است (اين كار را از طريق كسانى انجام دهند كه)٢٨ . ادعاى دين دارند و از آن سخن مى گويند، در حالى كه حقيقتا دورترين مردم از دين بوده، و تيشه در دست در صدد ويرانى امت از درون مى باشند. بارزترين اين افراد همان وهابى ها هستند، آنان چنانكه در احاديث شريفه وارد شده همان «شاخ شيطان» مى باشند كه از «نجد» بوجود آمده اند لذا هر كس به جز پيروان وهابيت، با فرهنگ و روشى كه اين گروه در تكفير همگان پيشه ساخته اند، و با

اندكى انديشه در سياست آنان نسبت به امت مسلمان، در خواهد يافت كه اين فرقه تنها براى سركوب اسلام و تخليه ى آن از روح و خصوصيات اصلى اش بوجود آمده است.

ما روش هاى خاص آنان را در سودان تجربه كرديم، (و در آن هنگام كه ضرورت داشت كه مردم در برابر دشمنان اسلام بيدار شده داخل در سياست شوند)٢٩ . در آن برهه ى زمانى خاص، مشاهده كرديم كه وهابيون فعاليت سياسى را تحريم نمودند. و تماميت دين خدا را به بلند كردن ريش و كوتاه كردن لباس و مطالبى از اين قبيل خلاصه كردند. البته به اضافه ى متهم كردن همه ى مسلمانان به شرك! و اين تمامى تمدن و شيوه ى آنان براى امت اسلام بود....

اما در زمانى ديگر، يعنى هنگامى كه شعارهاى اسلامى به عنوان راه و رسمى براى فرمانروايى از سوى حكومت اعلام گرديد. و يكى از گروه هاى اسلامى، فعاليت سياسى را به عنوان يك فريضه ى دينى مطرح نمود، از منبرهاى سياسى وهابيون با خبر شديم كه در مساجد سودان به عنوان مخالف بوجود آمده بودند (در اينجا مشاهده كرديم كه)٣٠. عمل حرام داخل شدن در سياست، ناگهان فعلى واجب و ضرورى به شمار آمد. اين در حالى بود که در دوره پيش از حكومت فعلى، تعداد فروشگاه هاى مشروبات الكلى، بيش از نانوايى هاى كشور بود. در آن زمان فرقه ى وهابيت براى مقابله با چنين وضعيتى هيچگونه تحركى از خود نشان نداد.

در واقع اين نيروهاى استكبار هستند كه مى دانند چگونه با سر انگشتان

خود نخ (عروسك هاى خويش را)٣١ . كه شبكه مانند در اندرون امت اسلام قرار داده اند، به حركت درآورند.

امروز وهابيون را مشاهده مى كنيم كه همه چيز را رها كرده و مشغول القاى تهمت و افتراهاى گوناگون عليه پيروان اهل بيتعليهم‌السلام مى باشند و كليه ى امكاناتى كه در دست دارند بر ضد شيعيان به كار مى گيرند... بر آنان دروغ مى بندند... و سخن شيعيان را واژگونه و تحريف مى نمايند، و حقيقت گفته هاى آنان را پنهان مى سازند تا جايى كه براى من بزرگى فاصله ى اين گروه با قرآن مجهول است.

وهابيون پيوسته زمان خويش را با قرآن به حركت درمى آورند، اما دورترين مردم از آن مى باشند. زيرا در آيات آن تدبر نمى كنند (و تنها به صورت و ظاهر آيات دل مى بندند)٣٢ . آنها هيچ كوششى در راستاى تحقق انديشه قرآنى در متن واقعيت زندگى مردم ندارند. در حالى كه قرآن ندا درمى دهد كه:( ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ) ٣٣ . يعنى: (با حكمت و اندرز نيكو مردم را به سوى پروردگارت فرابخوان، و با آنان به نيكوترين صورت بحث بنما، كه پروردگار تو آگاهتر به آن كسى است كه از راهش گمراه شده و او به هدايت يافتگان نيز آگاهتر است).

همچنين خداى تعالى مى فرمايد:( قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ ) ٣٤ . يعنى: (بگو، دليلتان را بياوريد، اگر راستگو هستيد...).

آيا وهابيون جز اينكه، تمامى هم و غم خود را معطوف به تكفير و رسوا كردن و دروغ و افتراء بستن نموده اند، در برابر تكاليفى كه (در آيات بالا مشاهده نموديم)٣٥ . چه كرده اند؟

سخن در مورد وهابيون به درازا كشيد (لذا بحث خويش را درباره ى اين فرقه به پايان مى برم)٣٦ . و البته در فرصتى ديگر، به خواست خداوند، به بحث درباره ى آنان خواهيم پرداخت.

در نوشتن اين كتاب علل گفته شده و علل ديگر دخيل بوده اند، تا بدين وسيله در دفع شبهات رسوب يافته در اذهان برخى از مردم بر ضد تشيع كه همانا اسلام خالص است و تنها راهى است كه مى توان بوسيله ى آن از عذاب خداوند سبحان و متعال نجات يافت، سهمى داشته باشم.

اين كتاب به زبان ساده و بدون اصطلاحات پيچيده، بگونه اى تدوين شده كه قابل فهم و درك براى همگان باشد.

ضمنا لازم به تذكر است كه در اين كتاب، قصد هيچگونه خودنمايى نداشته، بلكه كوشيده ام تا آن را مانند مشعلى نورانى براى خواستاران بصيرت و حقيقت و بيرون آوردن عقل و خرد از زندان اوهام به سوى لذت شيرين ايمان، بسازم.