ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

ترجمه معالم المدرستین0%

ترجمه معالم المدرستین نویسنده:
گروه: اصول دین

ترجمه معالم المدرستین

نویسنده: علامه عسکری
گروه:

مشاهدات: 15706
دانلود: 2978


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 97 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15706 / دانلود: 2978
اندازه اندازه اندازه
ترجمه معالم المدرستین

ترجمه معالم المدرستین جلد 1

نویسنده:
فارسی

كيفيت هجوم به خانه فاطمه و ماجراى برخورد متحصنان و مهاجمان را نيز بدين گونه بيان داشته اند

كه: «مردانى از مهاجران مانند على بن ابيطالب و زبير از بيعت ابوبكر به خشم آمدند و با سلاح در خانه فاطمه متحصن شدند.»(٣٠٣) موضوع تحصن آنها به گوش ابوبكر و عمر رسيد و گفته شد: «گروهى از مهاجران و انصار در خانه فاطمه دخت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيرامون على بن ابيطالب گرد آمده اند(٣٠٤) و مى خواهند با على بيعت كنند (٣٠٥)

ابوبكر عمربن خطاب را مأمور كرد تا آنها را از خانه فاطمه بيرون كند و به او گفت: «اگر سرباز زدند با آنها بجنگ!» عمر با شعله اى از آتش به سوى آنها رفت تا خانه را بر سرشان به آتش بكشد. فاطمه در برابر ايشان آمد و گفت: «پسر خطاب! آيا آمده اى تا خانه ما را به آتش بكشى؟» گفت: آرى، مگر آنكه وارد آنى شويد كه امت وارد آن شده است!»(٣٠٦)

و در انساب الاشراف گويد: «فاطمه بر در خانه با او روبرو شد و به او گفت:

«پسر خطاب! آيا مى خواهى خانه ام را آتش بزنى؟!» و او گفت: «آرى...»(٣٠٧) و عروه بن زبير آنگاه كه در صدد توجيه كار برادرش عبداللّه بن زبير برمى آيد به همين موضوع اشاره دارد. آنجا كه عبداللّه بن زبير بنى هاشم را در شعب ابى طالب حبس كرده و هيزم گرد مى آورد تا آنها را آتش بزند...او مى گويد: «كار برادرم براى آن بود كه آنها را بترساند تا از او اطاعت كنند. چنانكه پيش از آن نيز بنى هاشم را هنگامى كه از بيعت سرباز زدند ترسانيدند براى به آتش كشيدن پيرامونشان را با هيزم انباشتند.»(٣٠٨) يعنى بنى هاشم آنگاه كه از بيعت با ابوبكر امتناع كردند نيز با هيزم و آتش مواجه گرديدند(و اين كار در اسلام سابقه دارد).

و شاعر نيل حافظ ابراهيم در اين باره مى گويد:

و قولة لعلى قالها عمر

اكرم بسامعها اعظم بملقيها

حرّقت دارك لا ابقى عليك بها

ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها

ما كان غير ابى حفص يفوه بها

امام فارس عدنان و حاميها

و سخنى را كه عمر به على گفت.

شنونده اى گرانقدر و گوينده اى بزرگ!

اگر بيعت نكنى خانه ات را به آتش مى كشم،

و چيزى برايت باقى نگذارم، اگر چه دخت مصطفى در آن است!

هيچكس جز ابوحفص نبود كه در برابر تك سوار عدنان،

و حامى (فاطمه) دخت رسول اللّه آن را بر زبان آورد.(٣٠٩)

يعقوبى گويد: «همراه با گروهى آمدند و به آن خانه هجوم آوردند تا آنجا كه گويد: شمشير او شكست يعنى شمشير على و آنها وارد خانه شدند.»(٣١٠)

و طبرى گويد: «عمربن خطاب به منزل على آمد، طلحه و زبير و مردانى از مهاجران در آنجا بودند. زبير با شمشير آخته به سوى او بيرون آمد و لغزيد و شمشير از كفش افتاد. آنها نيز به رويش پريدند و او را گرفتند.»(٣١١)

و ابوبكر جوهرى گويد: «على مى گفت: «من عبداللّه و برادر رسول اللّه هستم» تا او را به نزد ابوبكر آوردند و به وى گفته شد: بيعت كن! او گفت: «من به اين امر سزاوارتر از شمايم و با شما بيعت نمى كنم و شما به بيعت با من سزاوارتريد. شما اين مقام را از انصار گرفتيد و با آنها احتجاج كرديد كه خويشاوند رسول خدائيد. آنها تسليم شما شدند و حكومت را تقديم شما كردند. من نيز به مانند آنچه شما با انصار احتجاج كرديد با شما احتجاج مى كنم. حال اگر از خدا بر خويش مى ترسيد، با ما منصفانه برخورد كنيد و همان حقى را كه انصار براى شما به رسميت شناختند، شما نيز براى ما به رسميت بشناسيد. وگرنه دانسته و آگاهانه به ظلم و ستم مبتلا شده ايد.» و عمر گفت: «تو رها نخواهى شد تا بيعت كنى!» و على به او گفت: «عمر! شيرى را بدوش كه بخشى از آن سهم تو باشد، امروز پايه هاى حكومتش را محكم كن تا فردا به تو بازگرداند. نه به خدا، نه سخن تو را مى پذيرم و نه از او پيروى مى كنم.» و ابوبكر به او گفت: «اگر با من بيعت نكردى مجبورت نمى كنم.»

و ابوعبيده جراح به او گفت: «اى ابوالحسن! تو كم سن و سالى و اينان پيران قريش و قوم تو هستند. تو از تجربه و شناخت آنها به اين امور بى بهره اى، و من ابوبكر را براى اين مقام نيرومندتر و بردبارتر و آگاهتر مى دانم. پس اين كار را به او واگذار و به آن خشنود باش. زيرا اگر تو زنده بمانى و عمرت دراز گردد، شايسته و بايسته اين مقام تنها تو خواهى بود كه صاحب برترى و خويشاوندى و سابقه و جهاد در اسلام هستى.».

و على گفت: «اى گروه مهاجران! خدا را! خدا را در نظر بگيريد و حكومت محمد را از خانه و خانواده اش به خانه و خانواده تان نبريد، و اهل او را از مقام و جايگاه و حق او در ميان مردم بركنار نسازيد. آيا قارى و مفسّر كتاب اللّه، فقيه دين خدا، عالم به سنت و آگاه به امور رعيت از ما نيست؟ به خدا سوگند كه او در بين ماست. پس، از هواى نفس پيروى نكنيد كه بر دورى خود از حق بيفزائيد.»

و بشيربن سعد گفت: «يا على! اگر اين سخنان را انصار، پيش از بيعتشان با ابوبكر از تو شنيده بودند، هيچ يك درباره تو اختلاف نمى كردند. ولى آنها اكنون بيعت كرده اند!» و على به خانه بازگشت و بيعت نكرد.(٣١٢)

و نيز، ابوبكر جوهرى گويد:

«فاطمه آنچه را كه با على و زبير انجام شد مشاهده كرد و بر در حجره ايستاد و گفت: «ابوبكر! چه زود بر اهل بيت رسول اللّه يورش برديد!به خدا سوگند با عمر سخن نگويم تا خدا را ملاقات نمايم.»(٣١٣)

و در روايت ديگرى گويد: «فاطمه در حالى كه مى گريست و فرياد مى زد و مردم را عقب مى راند از خانه بيرون آمد.»(٣١٤)

و يعقوبى گويد: «فاطمه بيرون آمد و گفت: «يا بيرون برويد و يا آنكه به خدا سوگند سرم را برهنه مى كنم و به سوى خدا ضجّه مى زنم.» و آنها بيرون رفتند و هر كه در خانه بود نيز بيرون رفت.»(٣١٥)

و مسعودى گويد: «هنگامى كه با ابوبكر در سقيفه بيعت شد و اين بيعت در روز سه شنبه تجديد شد، على بيرون آمد و گفت: «امور ما را بر ما تباه كردى و مشورت ننمودى و هيچ حقى از ما را مراعات نكردى!» و ابوبكر گفت: «آرى، ولى من از فتنه ترسيدم.»(٣١٦)

و يعقوبى گويد: «گروهى نزد على بن ابيطالب رفتند و خواستار بيعت با او شدند و او به آنان گفت: «فردا صبح با سر تراشيده نزد من آئيد» و فرداى آن تنها سه نفر آمدند.»(٣١٧)

و پس از اين حوادث بود كه على فاطمه را بر حمارى سوار كرد و شبانه به در خانه هاى انصارش برد و از آنها يارى خواست و فاطمه نيز درخواست يارى نمود و آنها مى گفتند: «اى دخت رسول خدا! بيعت ما با اين مرد به انجام رسيده است. اگر پسر عمويت پيش از ابوبكر به سوى ما آمده بود ما از او رويگردان نمى شديم.» و على گفت: «آيا من كسى بودم كه جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خانه اش رها سازم و به تجهيز او نپردازم و به سوى مردم بيايم و با آنها درباره حكومتش منازعه نمايم؟!» و فاطمه گفت: «ابوالحسن كارى نكرد جز آنچه شايسته و سزاوار او بود. و آنها چنان كردند كه خدا حسابرس ايشان بر آن خواهد بود.»(٣١٨)

معاويه نيز در نامه اش به امام علىعليه‌السلام به اين موضوع و موضوع روايت يعقوبى اشاره كرده و گويد:

«ديروزت را به خاطر دارم كه چون با ابوبكر صديق بيعت شد، نشسته خانه ات را بر حمار سوار مى كردى و دست در دست دو پسرت حسن و حسين مى رفتى و يكايك اهل بدر و سابقين را به سوى خودت فرامى خواندى. با همسرت به سويشان مى شدى و با پسرانت به كويشان مى خراميدى و آنها را براى مقابله با صاحب رسول خدا به يارى مى طلبيدى، ولى جز چهار يا پنج نفر پاسخت ندادند. و به جان خودم سوگند كه اگر تو بر حق بودى اجابتت مى كردند. لكن تو ادعاى باطلى كردى، و سخن ناشناخته اى گفتى، و هدف ناشدنى را نشانه گرفتى. و من هر چه را فراموش كنم اين سخنت به ابوسفيان را فراموش نخواهم كرد كه چون تحريكت نمود و به هيجانت آورد گفتى: «اگر چهل نفر صاحب عزم و اراده را در آنها بيابم با اين قوم مبارزه خواهم كرد.».(٣١٩)

و معمّر از زهرى از عايشه روايت كند كه او در سخنانش پيرامون مكالمات فاطمه و ابوبكر درباره ميراث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته است:

«فاطمه با ابوبكر قطع رابطه كرد و با او سخن نگفت تا از دنيا برفت. او بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شش ماه زندگى كرد و چون وفات نمود شوهرش او را دفن كرد و ابوبكر را آگاه ننمود و خود بر او نماز گزارد. و على تا فاطمه زنده بود در بين مردم منزلتى داشت و چون فاطمه وفات كرد، مردم از على روى برتافتند.» معمّر گويد: مردى به زهرى گفت: «آيا على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟!» زهرى گفت: «نه او(٣٢٠) و نه هيچ يك از بنى هاشم با وى بيعت نكردند تا آنگاه كه على

بيعت نمود. و على چون ديد مردم از او روى برتافتند به مصالحه با ابوبكر تن داد...» (٣٢١)

بلاذرى گويد: «هنگامى كه اعراب مرتد شدند، عثمان به نزد على رفت و گفت: «عمو زاده! تا تو بيعت نكرده اى هيچكس براى جنگ با اين دشمنان حركت نمى كند» و پيوسته ادامه داد تا على به نزد ابوبكر رفت و با او بيعت كرد و مسلمانان خشنود شدند و مردم در كار جنگ كوشيدند و سپاهيان به راه افتادند.»(٣٢٢)

بارى، علىعليه‌السلام پس از وفات فاطمه و روى برتافتن مردم از او به مصالحه با ابوبكر تن داد. ولى در عين حال، در زمان خلافت خود از آنچه پس از وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او رفته بود شكوه مى نمود. او(برخى از)شكوه هايش را در خطبه مشهورش به نام «شقشقيه» بيان داشته است كه ما آن را در پايان همين باب مى آوريم.

كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند

١ فروه بن عمرو:

زبيربن بكار در موفقيات گويد: «فروه بن عمرو از كسانى بود كه از بيعت با

ابوبكر امتناع كرد. او كسى است كه در كنار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد مى نمود و دو اسب را در راه خدا همراه مى برد و هر سال هزار بار شتر در نخله صدقه يا زكات مى داد. فروه بزرگ قوم خود و از اصحاب على و از كسانى است كه در جنگ جمل با او همراه بود.» زبيربن بكار پس از آن، عتاب و نكوهش عروه از برخى انصار يارى كننده ابوبكر در بيعت را نيز يادآور مى شود.(٣٢٣)

٢ خالدبن سعيد اموى:

كارگزار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در «صنعا»ى يمن بود و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رحلت فرموده او و دو برادرش أبان و عمر از كار خويش دست كشيده و بازگشتند. ابوبكر به آنها گفت: «شما را چه شده كه از محل كار خويش بازگشته ايد؟ هيچكس براى كارگزارى شايسته تر از كارگزاران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيست به محل كار خود بازگرديد.» آنها گفتند: «ما فرزندان «اوحيحه» هستيم و بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى هيچكس كار نمى كنيم.»(٣٢٤)

خالد و برادرش أبان مدتى از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و خالد به بنى هاشم گفت: «شما درخت افراشته و ميوه برداشته ايد و ما تنها پيرو شمائيم.»(٣٢٥)

او دو ماه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و مى گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا امارت داد و معزولم ننمود تا خدا روحش را دريافت كرد.» و نيز در ملاقات با على بن ابى طالب و عثمان عفان به آنها گفت: «اى فرزندان عبد مناف! همانا از حق خويش گذشتيد تا غير شما بر آن مسلط گردد!» ابوبكر اين سخن را به چيزى نگرفت ولى عمر كينه اش را به دل گرفت.(٣٢٦) خالد روزى نزد على آمد و گفت: «بيا تا با تو بيعت نمايم كه به خدا سوگند در ميان اين مردم هيچكس از تو به مقام محمد سزاوارتر نباشد.»(٣٢٧) و هنگامى كه بنى هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد نيز با او بيعت نمود.(٣٢٨)

پس از آن ابوبكر سپاهيان را به شام گسيل داشت و اولين كسى را كه بر ربع آن گماشت، خالدبن سعيد بود. و عمر پيوسته به او مى گفت: «آيا او را با آنكه چنين و چنان كرده به امارت برمى گزينى؟!» و آنقدر ابوبكر را تحت فشار قرار داد تا عزلش نمود و يزيدبن ابوسفيان را به جاى او برگزيد.(٣٢٩)

٣ سعدبن عباده:(٣٣٠)

نوشته اند سعدبن عباده را مدتى به حال خود گذاردند و سپس در پى او فرستادند كه بيا و بيعت كن. او گفت: «آگاه باشيد كه به خدا سوگند تا همه تيرهاى تركشم را بر شما نزنم و نوك نيزه ام را خون آلود نسازم و شمشيرم را تا در اختيار دارم بر سر شما نكوبم و با خانواده و خويشاوندان پيروم با شما نجنگم، بيعت نخواهم كرد. و به خدا سوگند اگر همه جن و انس با شما همراه شوند، با شما بيعت نكنم تا به نزد پروردگارم رفته و حساب خود را بدانم.»(٣٣١)

اين سخنان را كه براى ابوبكر بازگو كردند، عمر گفت: «رهايش مكن تا بيعت كند.» و بشيربن سعد گفت: «او ستيزگى كرده و سرباز مى زند و هرگز با شما بيعت نكند تا كشته شود و كشته نمى شود مگر آنكه فرزندان و اهل بيت و گروهى از خويشاوندانش با او كشته شوند. پس، او را رها كنيد كه رهائى اش به شما زيان نرساند. او تنها يك نفر است.»

آنها نيز نظر بشيربن سعد را مشفقانه ديدند و سعد را به حال خود گذاردند. سعد در نمازها و اجتماعات و حج و سفر آنها شركت نمى جست و پيوسته چنين بود تا ابوبكر وفات كرد و عمر به خلافت رسيد.(٣٣٢)

عمر كه به خلافت رسيد در يكى از راههاى مدينه او را ديد و گفت: «اى سعد! تو را بس نشد؟» و او گفت: «اى عمر! تو را بس نشد؟»

عمر به او گفت: «توئى گوينده آن سخنان؟» سعد گفت: «آرى، من همانم. اكنون خلافت به تو رسيده، به خدا سوگند رفيقت نزد ما محبوبتر از تو بود و من به خدا سوگند در كنار تو بودن را خوش ندارم.» عمر گفت: «هر كه جوار همسايه اى را خوش ندارد از آنجا مى رود.» سعد گفت: «من از اين كار ناخشنود

نيستم و به زودى در جوار كسى مى روم كه از تو بهتر است.» و ديرى نگذشت كه به سوى شام رفت.(٣٣٣)

و در روايت بلاذرى گويد: «سعدبن عباده با ابوبكر بيعت نكرد و به سوى شام حركت نمود. عمر مردى را به دنبال او فرستاد و گفت: «بر سر راهش قرار بگير و به بيعتش فرا بخوان و اگر سرباز زد از خدا بر كشتنش يارى بجو.» آن مرد روانه شام شد و سعد را در باغى در حوارين(٣٣٤) يافت و به بيعتش فراخواند. او گفت: «هرگز با قريش بيعت نمى كنم.» گفت: «تو را مى كشم.» گفت: «اگر مرا بكشى هم.» گفت: «آيا تو از آنچه امت در آن شده اند برونى؟» سعد گفت: «اما درباره بيعت، آرى من برونم.» و آن مرد تيرى بر او افكند و وى را بكشت.(٣٣٥)

و در تبصرة العوام گويد: «آنها محمدبن مسلمه انصارى را فرستادند و او با تيرى وى را بكشت.»

و گفته شده: «خالدبن وليد در آن هنگام در شام بود و او را بر آن كار يارى داد.»(٣٣٦)

و مسعودى گويد: «سعدبن عباده بيعت نكرد و به سوى شام رفت و در سال ١٥ هجرى در آنجا كشته شد.»(٣٣٧)

و در روايت ابن عبدربّه گويد: «سعدبن عباده تيرى نهانى خورد و بمرد و جنيّان بر او گريستند و گفتند:

و قتلنا سيّد الخزرج سعدبن عباده

و رميناه بسهمين فلم نُخطى ء فؤاده

«و بزرگ خزرج سعدبن عباده رابا دو تير كه بر قلبش زديم كشتيم و اشتباه نكرديم.»(٣٣٨)

و ابن سعد روايت كند كه: «او در گودالى نشست تا ادرار كند كه ترور شد و در دم جان داد.»(٣٣٩)

و در اسدالغابه گويد: «سعد نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر و به سوى شام رفت و در حوارين بماند تا در سال ١٥ هجرى وفات كرد. و در اينكه جنازه او را كه سبز و تيره شده بود در نشستنگاهش يافتند، اختلافى نيست. و از مرگ او آگاه نشدند تا آنگاه كه شنيدند گوينده اى از چاهى مى گويد:...و كسى را نديدند.»(٣٤٠)

بدين گونه، حيات سعدبن عباده به پايان رسيد و چون كشتن او از حوادثى بود كه مورخان مكتب خلفا وقوعش را خوش نداشتند، بسيارى از آنهااز يادآورى اصل آن طفره رفتند و گروهى از ايشان در بيان چگونگى اش اهمال كردند و آن را به جنيان نسبت دادند.(٣٤١) جز آنكه ايشان منشأ دشمنى ميان جنيان و سعدبن عباده را روشن نكردند و نگفتند چرا تير آنها تنها بر قلب سعدبن عباده فرود آمد و ديگر صحابه از آن در امان بودند! اگر آنان اين افسانه را كامل كرده و گفته بودند: «صالحان جن امتناع سعد از بيعت را نپسنديدند و او را با دو تير زدند و در نشانه گيرى قلبش اشتباه نكردند» افسانه آنها تام و تمام مى شد.

راويان عدم بيعت سعد:

١ ابن سعد در كتاب طبقات ٢ ابن جرير در تاريخ خود ٣ بلاذرى درج اول انساب الأشراف ٤ ابن عبد البرّ در استيعاب ٥ ابن عبد ربّه در عقد الفريد ٦ ابن قتيبه در الامامة و السياسة ج ١ ص ٩، ٧ مسعودى در مروج الذهب ٨ ابن حجر عسقلانى در اصابه، ج ٢ ص ٢٨، ٩ محبّ الدين طبرى در رياض النضرة، ج ١ ص ١٦٨، ١٠ ابن اثير در اسد الغابه، ج ٣ ص ٢٢٢، ١١ تاريخ الخميس ١٢ على بن برهان الدين در سيره الحلبيه، ج ٣ ص ٣٦٩ و ٣٩٧، ١٣ ابوبكر جوهرى در سقيفه به روايت ابن ابى الحديد از او در شرح نهج البلاغه.

آنچه گذشت فشرده اى از داستان خلافت ابوبكر و بيعت با او بود.(٣٤٢)