ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

ترجمه معالم المدرستین16%

ترجمه معالم المدرستین نویسنده:
گروه: اصول دین

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 97 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18518 / دانلود: 4225
اندازه اندازه اندازه
ترجمه معالم المدرستین

ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

نویسنده:
فارسی

1

خلفاى خدا پيشوايان مردمند:

خداوند متعال خلفاى خود در زمين را پيشوايان مردم قرار داده و به آنها كتاب و نبوت بخشيده است. چنانكه در باره ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب مى فرمايد:

(..وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ )(٤١٣)

«... و همه را شايستگان قرار داديم. و آنان را پيشوايان ساختيم كه به فرمان ما هدايت مى كردند. و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و دادن زكات را به آنها وحى كرديم. و تنها ما را عبادت مى كردند.».

و مى فرمايد:

( وَتِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَىٰ قَوْمِهِ... وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَىٰ وَهَارُونَ... وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَىٰ وَعِيسَىٰ وَإِلْيَاسَ... وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلًّا فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ.... وَاجْتَبَيْنَاهُمْ وَهَدَيْنَاهُمْ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ.... أُولَـٰئِكَ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ...)

«و آن برهانهاى ما بود كه به ابراهيم در برابر قومش داديم.... و اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و همه را هدايت كرديم. و نوح را پيش از آن هدايت نموديم. و از نسل او، داود و سليمان و يوسف و موسى و هارون.... و زكريا و يحيى و عيسى و الياس.... و اسماعيل و يسع و يونس و لوط، و همگى را بر جهانيان برترى داديم.... و آنها را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم....آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم...».

پس، كسى را كه خداوند خليفه خود در زمين قرار داده تا ميان مردم داورى كند، او را امام و پيشواى آنها نيز قرار داده تا با كتاب خدا هدايتشان كرده و شريعت او را به آنها ابلاغ نمايد. بنابراين، مهمترين وظيفه خلفاى خدا تبليغ وحى خداوندى است. چنانكه با صراحت مى فرمايد:

( فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ) » (٤١٤)

«آيا پيامبران وظيفه اى جز ابلاغ آشكار دارند؟»

و مى فرمايد:

( وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ) (٤١٥)

«و اين پيامبر را وظيفه اى جز ابلاغ آشكار نباشد.»

و همانند اين آيات در سوره هاى آل عمران (٢٠)، مائده (٩٢ و ٩٩)،

رعد (٤٠)، ابراهيم (٥٢)، نحل (٣٥)، شورى (٤٨)، احقاف (٣٥) و تغابن (١٢).

و نيز، دانسته مى شود كه هيچ كس از سوى خدا تبليغ نمى كند مگر پيامبرى كه به او وحى مى شود، يا وصىّ پيامبرى كه خدا تعيين كرده باشد. چنانكه نمونه آن را در داستان تبليغ آيات ده گانه اول سوره برائت به گونه زير مى يابيم:

در مسند احمد و غير آن از امام علىعليه‌السلام روايت كنند كه فرمود: «هنگامى كه ده آيه اول سوره برائت بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل گرديد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را خواست و او را روانه مكه كرد تا آن آيات را براى اهل مكه قرائت نمايد. سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا خواست و به من فرمود: «ابوبكر را درياب، و چون به او رسيدى نوشته را از او بگير و با آن به سوى مكيان برو و آن را بر آنها قرائت كن. من در «جحفه» به او رسيدم و نوشته را از او گرفتم. ابوبكر نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشت و گفت: «يا رسول اللّه ! درباره من چيزى نازل شده؟» فرمود: «نه. ولى جبرئيل نزد من آمد و گفت: «وظيفه تو را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند»(٤١٦)

و در تفسير سيوطى از ابورافع گويد: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را با آيات برائت به مراسم حج فرستاد كه جبرئيلعليه‌السلام آمد و گفت: «وظيفه تو را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند» و آن حضرت علىعليه‌السلام را در پى او فرستاد تا بين مكه و مدينه به او رسيد و آيات را گرفت و آنها را در حج بر مردم قرائت كرد.»(٤١٧)

و از سعدبن ابى وقاص گويد: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را با آيات سوره برائت به سوى مكيان فرستاد. سپس علىعليه‌السلام را به دنبال او روانه كرد تا آيات را

از وى گرفت. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر كه گويا منفعل شده بود فرمود: «ابوبكر! وظيفه مرا هيچكس جز خودم يا مردى از خودم به انجام نرساند»(٤١٨)

در اين داستان ديديم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صحابى خود ابوبكر را فرستاد تا ده آيه اول سوره برائت را در مراسم عمومى حج در سال نهم هجرى به مشركان ابلاغ نمايد كه امين وحى الهى جيرئيل نزد او آمد و گفت: «اين وظيفه را هيچكس جز خودت يا مردى از خودت به انجام نرساند» يعنى: تبليغ مستقيم ده آيه اول سوره برائت به مخاطبان آن، وظيفه تبليغى خاص پيامبر است و اين وظيفه را هيچكس جز خود پيامبر يا مردى از او به انجام نرساند، كه آن مرد نيز على بن ابيطالب «وصىّ پيامبر» بر شريعت او بود. ما به زودى روايات مربوط به تعيين «وصىّ پيامبر» را در بحث «وصى و وصيت» مى آوريم و در آنجا درمى يابيم كه تبليغ مستقيم از سوى خداى متعال، وظيفه و ولايتى از آنِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصىّ اوست.

خداوند خلفايش را مقام اعجاز مى بخشد

گاهى حكمت خداوندى بر آن مى شود كه خليفه خود را كه امام مردم و مبلّغ شريعتش قرار داده آيت و نشانى بخشد كه دليل صدق او در تبليغ الهيش باشد. اين آيت و نشان را در عرف اسلامى «معجزه» نامند. زيرا بشر از آوردن همانندش عاجز است. خداوند متعال در قرآن كريم برخى از معجزاتى را كه به رسولان خود موسى و عيسىعليه‌السلام بخشيده، يادآور مى شود و درباره معجزه موسىعليه‌السلام مى فرمايد:

( فَأَلْقَىٰ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُّبِينٌ ) (٤١٩)

«(موسى)عصاى خويش بيافكند و ناگهان اژدهاى آشكارى شد».

( وَنَزَعَ يَدَهُ فَإِذَا هِيَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرِينَ ) (٤٢٠)

«و دست خود بيرون آورد، سفيد و روشن براى بينندگان»

( وَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنْ أَلْقِ عَصَاكَ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ ) (٤٢١)

«و به موسى وحى كرديم: «عصاى خود را بيفكن» كه ناگهان هر چه به دروغ آراسته بودند، همه را برمى گرفت»

( وَإِذِ اسْتَسْقَىٰ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِب بِّعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُمْ ) (٤٢٢)

«و به موسى، هنگامى كه قومش از او آب خواستند، وحى كرديم كه: «عصاى خود را به آن سنگ بزن» ناگهان دوازده چشمه از آن بيرون جست و هر گروهى آبشخور خود را مى دانست».

و مى فرمايد:

( فَأَلْقَىٰ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُّبِينٌ ) (٤٢٣)

( فَأَلْقَىٰ مُوسَىٰ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ تَلْقَفُ مَا يَأْفِكُونَ ) (٤٢٤)

( فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِب بِّعَصَاكَ الْبَحْرَ فَانفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ ) (٤٢٥)

«و به موسى وحى كرديم كه: «عصايت را به دريا بزن» ناگهان دريا شكافته شد و هر بخشى همانند كوهى عظيم بود.

و درباره «عيسى بن مريم» مى فرمايد:

( ...إِذْ قَالَ اللَّـهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَعَلَىٰ وَالِدَتِكَ إِذْ أَيَّدتُّكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَكَهْلًا وَإِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِي وَتُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِي... ) (٤٢٦)

«... و هنگامى كه با «روح القدس» تأييدت نمودم كه در گاهواره با مردم سخن مى گفتى، و در بزرگى نيز، و هنگامى كه كتاب و حكمت و تورات و انجيلت آموختم؛ و هنگامى كه به اذن من از گل چيزى به شكل پرنده مى ساختى و در آن مى دميدى و به اذن من پرنده اى مى شد؛ و كور مادرزاد و پيس را به اذن من شفا مى دادى؛ و هنگامى كه مردگان را به اذن من زنده كردى...»

و از قول «عيسىعليه‌السلام » مى فرمايد:

( وَأُحْيِي الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِ اللَّـهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ... ) (٤٢٧)

«... و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد، به شما خبر مى دهم...»

خداوند از معجزاتى كه به «داود و سليمان» دو وصىّ بر شريعت خويش بخشيده نيز خبر مى دهد و مى فرمايد:

( وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَالطَّيْرَ وَكُنَّا فَاعِلِينَ... ) (٤٢٨)

«و كوهها و پرندگان را با داود مسخّر و هم آوا كرديم كه تسبيح(خدا)مى گفتند...»

( الريح عاصفة تجرى بامره.... و من الشياطين من يغوصون له ويعملون عملاً دون ذلك... ) (٤٢٩)

«و تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او مى رفت... و از شياطين نيز، گروهى كه براى او غواصى كرده و كارهائى جز آن انجام مى دادند...»

ناگفته نماند كه اعطاى همه معجزات به همه انبياء و امامان امرى لازم و ضرورى نيست. چنانكه خداوند سبحان معجزات موسى و عيسى و داود و سليمانعليه‌السلام را براى هود و لوط و شعيبعليه‌السلام بيان نكرده است. همچنين بسيارى از مردم پيامبران را براى حكومت و داورى به عدل در بين خود، يارى نكردند. همانگونه كه زمينه حكومت و قضاوت در بين مردم، از ابتداى كار براى موسىعليه‌السلام و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آماده نبود. در حالى كه آنها همگى از ابتداى تكليفشان به تبليغ، امام و خليفه بودند. پس، لازمه خلافت و امامت تعيين و گزينش الهى براى تبليغ كتاب و شريعت است. و ملازمه اى با حكومت و قضاوت در بين مردم و آوردن معجزات ندارد. بنابراين، «خليفه خدا» همان كسى است كه از سوى خدا تبليغ مى كند.

آنچه گذشت، معناى «خليفه خدا» در كتاب خدا، قرآن بود.

خليفه رسول خدا:

معناى «خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » در حديث خود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدين گونه آمده است:

«اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، اللّهم ارحم خلفائى، قيل له: يا رسول اللّه ! من خلفاؤك؟ قال: الذين يأتون من بعدى و يرون حديثى و سنتى»

«خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش، خداوندا جانشينانم را ببخش. گفته شد: اى رسول خدا! جانشينان شما كيانند؟ فرمود:

كسانى كه بعد از من مى آيند و «حديث و سنت» مرا روايت مى كنند».(٤٣٠)

بنابراين، «خليفه خدا» كسى است كه خداوند او را براى تبليغ شريعت خويش تعيين كرده است. و «خليفه رسول خدا» كسى است كه داوطلبانه به تبليغ «حديث و سنت» پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى پردازد.

اين معناى اصطلاحى «خليفة اللّه » و «خليفة الرسول» در كتاب و سنت بود. كاربرد اين دو واژه در اصطلاح مسلمانان به گونه اى است كه مى آيد:

٢ خليفه و خليفة اللّه در اصطلاح مسلمانان:

در بحث «خليفه و معناى لغوى آن» يادآور شديم كه «ابوبكر» خليفه رسول اللّه ناميده مى شد و عمر ابتدا خليفه خليفه رسول اللّه، و سپس اميرالمؤمنين ناميده شد. و اين عنوان تا پايان دوره خلفاى عثمانى در تركيه متداول و جارى بود. و از همين رو حاكم بزرگ اسلامى در طى قرون متمادى به گونه زير ناميده ميشد:

الف در عصر اموى و عباسى:

پيروان مكتب خلفا از ابتداى عصر اموى تا عصر عباسى حاكم بزرگ را «خليفة اللّه » مى ناميدند.

حجاج بن يوسف در خطبه نماز جمعه گفت: «گوش به فرمان خليفه خدا و برگزيده او «عبدالملك مروان» باشيد».(٤٣١)

هنگامى كه در مجلس مهدى عباسى گفته شد: «وليد خليفه اموى زنديق بود» مهدى گفت: «خلافت خدا نزد او برتر از آن است كه در اختيار زنديقى قرارش دهد».

اين عنوان در عصر اموى و عباسى شهرت يافت و به شعر شاعران نيز وارد

شد. چنانكه «جرير» در قصيده اى كه خليفه اموى «عمربن عبدالعزيز» را ستوده گويد:

خليفة اللّه ماذا تأمرون بنا

لسنا اليكم و لا فى دار منتظر

«او «خليفه خدا»ست! اين چه دستورى است كه به ما مى دهيد؟!مانه به شما مى پيونديم و نه چشم به راه شما مى مانيم».(٤٣٢)

و عمربن عبدالعزيز با همه شهرتى كه به تديّن داشت، اين سخن جرير را رد نكرد.

و نيز، مروان بن ابى حفصه (ت:١٨٢ ه ) در قصيده اى كه با آن «معن بن زائده شيبانى» را ستوده، درباره منصور خليفه عباسى گويد:

ما زلت يوم الهاشمية معلنا

بالسيف دون خليفة الرحمان

فمنعت حوزته و كنت وقاه

من وقع كلّ مهنّد و سنان

«تو پيوسته و مداوم در آوردگاه هاشميان

فراروى «خليفه رحمان» شمشير آخته داشتى

و حريمش را پاس مى داشتى و سپر بلايش،

از هرگونه تيغ تيز و نيزه ستيز بودى».(٤٣٣)

ب در عصر عثمانى:

واژه «خليفه» در عصر عثمانيان بدون اضافه به «اللّه » يا «رسول» عنوان سلطان و پادشاه اعظم مسلمانان شد.(٤٣٤)

ج در عصر ما:

در عصر ما چنين شهرت يافته كه مقصود از آيه كريمه( انّى جاعل فى الأرض خليفه ) :« »اين است كه خداوند متعال نوع انسان را در زمين «خليفه خود» قرار داده است.(٤٣٥) و بنابر آن، نوع انسان ها خليفه خدا در زمين اند و معانى مشتقات ماده «خلف» مانند: «استخلف و يستخلف» يعنى: جانشين قرار داد و جانشين قرار مى دهد، جانشين قرار دادن نوع انسان است.

و نيز، چنين شهرت يافته كه مقصود از اينكه سلطان اعظم مسلمانان تا اواخر خلافت عثمانى خليفه ناميده مى شد آن بود كه او در حكومت خليفه و جانشين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. و بنابر آن، معناى «خليفه مطلق، خليفه رسول خداست.» پيروان مكتب خلفا همچنين خلفاى چهارگانه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را خلفاى راشدين لقب داده اند و اين عنوان را درباره ديگر خلفا تا آخر دوره عثمانيان به كار نبرده اند. اين نامگذارى تا به امروز در ميان مسلمانان شهرت دارد.

٣ - انتقال مصطلح خليفه از مكتب خلفا به پيروان مكتب اهل البيتعليه‌السلام :

اين دگرگونى ها كه در معناى لفظ «خليفه» و «خليفة اللّه در زمين» پديد آمد همگى پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در مكتب خلفا بود.

امّا در مكتب اهل البيت و در روايات امامان اهل البيتعليه‌السلام واژه «خليفة اللّه در زمين» به همان معناى مصطلح اسلامى كه بدان اشاره كرديم آمده است.

مصطلح «خليفه» به معناى «خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » از قرن پنجم هجرى تا به امروز از مكتب خلفا به فرهنگ پيروان مكتب اهل البيت منتقل گرديد و مكتب

خلفا به عدم ورود لفظ «خليفه» در حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدان معنا كه خود بر آن نهاده بودند استناد كرده و گفتند: «پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امت خود را بدون رهبر رها كرد و مرجع بعد از خود را تعيين نفرمود!»

و پيروان مكتب اهل البيت در مقام ردّ بر آنان به روايت رسيده از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره تعيين امام علىعليه‌السلام به وصايت بعد از خود استناد جسته و گفتند: «پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را خليفه بعد از خود قرار داده است به همان معناى حادث خليفه و امت را بدون رهبر رها نكرده است».

همه اين استدلالها از سوى پيروان دو مكتب در حالى ادامه مى يافت كه آنها از اين نكته مهم غافل بودند كه اين «اصطلاحِ ابتكارى» مكتب خلفا كه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پديد آمده، پيش از آن نبوده تا در حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيايد!

فشرده مطالب

الف خليفه و جانشين شخص

در لغت يعنى: كسى كه در غياب او به كارهايش رسيدگى مى كند. خليفه به اين معنا در قرآن كريم و حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گفتگوى صحابه آمده است.

ب خليفه و جانشين خدا در زمين،

در اصطلاح اسلامى يعنى: كسى كه خداوند متعال او را براى تبليغ شريعت خود تعيين فرموده است تا آن را با دريافت از طريق وحى و يا از طريق پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به انجام رساند. و نيز، براى حكومت و قضاوت در ميان مردم. و برخى از آنها را معجزه اى بخشيد. كه بشر از آوردن همانندش عاجز است. و خليفه به اين معنى در قرآن كريم و روايات اهل البيت آمده است.

ج خليفه و جانشين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در حديث آن حضرت يعنى: كسى كه داوطلبانه به تبليغ حديث و سنت آن حضرت مى پردازد.

د خليفه و جانشين در اصطلاح مسلمانان از آنجا آغاز شد كه: ابوبكر«خليفه رسول اللّه » ناميده شد، و عمر خليفه خليفه رسول اللّه و سپس «اميرالمومنين» ناميده شد. و اين نامگذارى تا پايان دوره خلفاى عثمانى تركيه براى بالاترين مقام حكومت باقى ماند. در عهد اموى و عباسى واژه «خليفة اللّه » بر آن افزوده شد و در سايه اين دو نام، بالاترين مقام حكومت عصر عثمانى «خليفه» ناميده شد. يعنى: خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم. و اين نامگذارى پس از دوره عثمانى تا به امروز در نزد مسلمانان انتشار يافت و به هركس كه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا دوره عثمانى ها به حكومت رسيد «خليفه» يعنى: خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته شد و خلفاى چهارگانه بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم «خلفاى راشدين» ناميده شدند و مصطلح «خليفه» به فرهنگ پيروان مكتب اهل البيت منتقل گرديد و آنها نيز، كسانى را كه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حكومت رسيدند «خليفه» ناميدند. و غفلت از اين امر موجب تشويش اذهان مسلمانان شد و در مكتب خلفا چنين شهرت يافت كه: «پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امت خود را بدون رهبر رها كرده و مرجع بعد از خود را تعيين نفرموده است» زيرا، «مصطلح»ى را كه بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پديد آورده بودند، در حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيامده بود.

پيروان مكتب اهل البيت نيز به روايات رسيده از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تعيين امام علىعليه‌السلام به وصايت استناد كرده و مى گفتند: «پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را خليفه مسلمانان تعيين كرده است» به همان معنايى كه مسلمانان براى خليفه بعد از پيامبر اختراع كرده بودند و اختلاف ميان مسلمانان در اين موضوع بالا گرفت.

بحث از اقدام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آنچه در اين باره فرموده بگونه اى كه حقيقت امر روشن گردد به زودى خواهد آمد، انشاء اللّه.

٤ - اميرالمؤمنين:

واژه «اميرالمؤمنين» چنانكه گذشت و دانستيم، در عصر خليفه دوم، عمر، به كار گرفته شد و مقصود از آن بالاترين مقام حكومت اسلامى بود و تا دوره

عثمانى ها متداول و جارى باقى ماند.

٥ - امام:

امام در لغت يعنى: انسان پيشوائى كه به قول و فعل او اقتدا مى شود، چه حق باشد و چه باطل. چنانكه در قرآن كريم آمده است:

( يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولَـٰئِكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَلَا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا ﴿ ٧١ ﴾ وَمَن كَانَ فِي هَـٰذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلًا ) (٤٣٦)

«روزى كه هر گروهى را با پيشوايشان فرا بخوانيم و كسانى كه نامه عملشان به دست راستشان داده شود، نامه خود را مى خوانند و به اندازه تار موئى ستم نمى شوند. و كسى كه در اين دنيا كور(دل)و نابينا باشد، در آخرت نيز كور و نابينا و گمراهتر خواهد بود.»

و درباره امام ظالم فرموده:

( فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ ) (٤٣٧)

«با پيشوايان كفر پيكار كنيد كه آنها را پيمانى نباشد، شايد كه بازايستند».

امام در اسلام، هادى و هدايتگر راه خدا به فرمان خداست. چه انسان باشد و چه كتاب. چنانكه درباره انسان فرموده:

( وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ) (٤٣٨)

«و هنگامى كه خداوند ابراهيم را با بلاها و كلماتى آزمود و او به خوبى از عهده آنها برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم

ابراهيم گفت: از دودمان من نيز. فرمود: پيمان به تبهكاران نمى رسد.»

و نيز فرموده:

( وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا... ) (٤٣٩)

«و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت مى كردند...»

و درباره امامت كتاب فرموده:

( وَمِن قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَىٰ إِمَامًا وَرَحْمَةً... ) (٤٤٠)

«و پيش از آن، كتاب موسى كه پيشوا و رحمت بود...»

از مضمون آيات فوق درمى يابيم كه شرط امام بودن در اسلام اين است كه: اگر «كتاب» است، بايد نازل شده از سوى خدا بر پيامبران براى هدايت مردم باشد. بسان كتاب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : قرآن كريم، و پيش از آن كتاب موسى تورات، و ديگر كتب آسمانى ساير انبياءعليه‌السلام.

و اگر «انسان» است، بايد از سوى خداى متعال تعيين شده و به هيچ روى ظالم و ستمگر نباشد. چنانكه فرمود:( إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ) «من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم» و فرمود:( لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ) «پيمان من به ستمكاران نمى رسد».

و در سايه آنچه گذشت مى توان گفت كه: امام در اصطلاح اسلامى يعنى:

الف كتاب نازل شده خداوند بر پيامبران براى هدايت مردم.

ب انسان معصوم تعيين شده از سوى خدا براى هدايت مردم.

٦ - أمر و اولوالأمر:

براى درك و فهم معناى «امر» و «اولوالأمر» و اينكه اين دو واژه «مصطلح شرعى» هستند يا خير، موارد كاربرد آنها را در لغت عرب، عرف مسلمانان ونصوص كتاب و سنت مورد بررسى قرار مى دهيم:

الف در لغت عرب

در سيره ابن هشام، تاريخ طبرى و ديگر كتب آمده است كه: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در موسم حج به نزد قبايل عرب مى رفت و آنها را به اسلام دعوت مى نمود و به آنان خبر مى داد كه او پيامبر و فرستاده خداوند است و از آنها مى خواست كه تصديقش نمايند و حمايتش كنند تا پيام الهى را كه بدان مبعوث شده بيان دارد.» راوى گويد: «آن حضرت يكبار نزد قبيله «بنى عامربن صعصعه» رفت و خود را به آنان معرفى نمود و آنان را به سوى خداى عزوجل فراخواند. مردى از آنها به نام «بيهره بن فراس» گفت: «به خدا سوگند اگر اين جوان را از قريش بستانم، همه عرب را با او ميخورم!» سپس به پيامبر گفت: «بگو بدانم اگر در اين كار پيرويت كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، آيا اين «امر» بعد از تو از آن ما خواهد شد؟» پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «اين «امر» از آنِ خداست و آنجا كه خود بخواهد قرارش مى دهد» و او در پاسخ گفت: «ما گلوگاههاى خود را به حمايت از تو آماج(تير و تيغ)عرب قرار دهيم كه اگر خداوند پيروزت نمود، اين «امر» از آن غير ما باشد؟ ما را به «امر» و كار تو هرگز نياز نيست!»(٤٤١)

اين مرد عرب مى فهميد كه «امر رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » و كار او سيادت و حكومت بر عرب است. و لذا بر آن بود كه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيمانى منعقد نمايد كه حكومت و رهبرى پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنِ قبيله اش باشد. ولى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با همه نيازى كه در آن روز به چنين ياورانى داشت، از پذيرش اين پيشنهاد امتناع فرمود. زيرا، اين «امر» به او واگذار نشده بود و تنها در اختيار خدا بود و هر كجاكه خدا مى خواست قرارش مى داد.

همچنين است حال «هوذه بن على حنفى» كه او نيز هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اسلامش فراخواند، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين درخواستى داشت. فشرده داستان او در طبقات ابن سعد چنين است:

«رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به «هوذه بن على» نامه اى نوشت و به اسلامش فراخواند. او در پاسخ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نوشت: «آنچه بدان فرامى خوانى بسى جميل و نيكوست و من شاعر و سخنگوى قوم خود هستم و عرب جايگاه مرا پاس مى دارد. بخشى از اين «امر» را براى من قرار بده تا پيرويت نمايم.» و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «اگر(فرماندهى بر)پاره زمين متروكه اى را(هم)از من خواسته بود نمى پذيرفتم».(٤٤٢)

درخواست و پيشنهاد هوذه آن است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخشى از اين «امر» يعنى حكومت را به او بدهد: فرماندارى اندكى از يك سرزمين يا يك قبيله و امثال آن را، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پاسخ مى دهد كه: «او را بر پاره زمين متروكه اى هم فرماندهى نخواهد داد» و اين سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همانند سخن طنز آلود مردم كوفه و بصره است كه چون فرماندار شهر هر يك از آنها را موظف كرده بود تا مقدارى سنگريزه براى فرش كردن مسجد جامع بياورند و يكى از خودشان را اميرشان قرار داده بود و او در پذيرش سنگريزه ها از آنها سختگيرى مى نمود، به او گفتند: «يا جنّذا الامارة و لو على الحجارة»يعنى: «به به ز فرماندهى اگر چه بر سنگ ها!» خواسته هوذه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز اينچنين بود. او از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم «امامت» و پيشوائى مى خواست، اگر چه بر سنگريزه ها باشد. و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پاسخش داد كه: «نه، اگر چه بر سنگريزه ها!».

ب در عرف مسلمانان:

بيشترين كاربرد واژه «امر» در عرف مسلمانان، در روز «سقيفه» و پس از آن بود كه «سعدبن عباده» به انصار گفت: «زمام اين «امر» را بدون دخالت ديگر مردم به دست خود بگيريد!» و انصار در پاسخش گفتند: «ما تو را به اين «امر» مى گماريم» و سپس به بررسى موضوع پرداختند و گفتند: «اگر مهاجران قريشى نپذيرفتند و گفتند:... ما خويشاوندان و نزديكان او هستيم و شما بر چه اساسى پس از او(= پيامبر)در اين «امر» با ما ستيز مى كنيد؟...».

و ابوبكر در استدلال آن روز خود به آنها گفت: «اين «امر» جز براى اين تيره از قريش هرگز به رسميت شناخته نمى شود...».

و نيز گفت: «آنها پس از او(= پيامبر)سزاوارترين مردم به اين «امر» هستند و هيچكس جز ظالم درباره آن با آنها ستيز نمى كند».

و عمر نيز، در همان روز گفت: «چه كسى درباره حكومت محمد با ما كه اهل و عشيره اش هستيم، ستيز مى كند؟»

و «حباب بن منذر» در پاسخش گفت: «به سخن او و همراهانش گوش مدهيد كه بهره شما از اين «امر» را مى برند... كه به خدا سوگند شما به اين «امر» سزاوارتريد...».

و «بشيربن سعد» در چنين هنگامه اى به يارى قريش برخاست و گفت: «خدا هرگز نبيندم كه در اين «امر» با آنها (= قريش) به ستيز برخيزم».(٤٤٣)

دو اشكال كه بر قول اين گروه وارد است

و اين تقدير دواشكال دارد، اول اينكه اصولا همانطورى كه گفته اند تقدير گرفتن خلاف ظاهر است ، (وقتى گوينده اى سخن مى گويد تمامى كلماتى كه در افاده منظورش دخالت دارد در كلام خود مى آورد، و چيزى را نگفته نمى گذارد) مگر آنكه به اتكاء قرينه اى كه در كلامش هست يك كلمه را حذف كند، چون يقين دارد خواننده يا شنونده با وجود آن قرينه مى فهمد كه فلان كلمه حذف شده است و اما بدون قرينه دست به چنين حذفى نمى زند.

اشكال دوم اينكه : به فرضى كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه (فافطر) در آيه حذف شده ، تازه اين كلام هم دلالتى بر رخصت ندارد، (كدام شنونده اى از (عبارت و هركس مريض يا مسافر باشد، و افطار كرده باشد در ايامى ديگر روزه بگيرد)، مى فهمد روزه در سفر و مرض جايز است ؟) آرى نهايت چيزى كه از عبارتفمن كان مريضا او على سفر فافطر ، در اين مقام (كه به گفته ساير مفسرين نيز مقام تشريع است ) استفاده مى شود، اين است كه افطارش گناه نبوده چون جايز بوده ، البته جواز به معناى اعم از وجوب و است حباب و اباحه ، جوازى كه با وجوب و است حباب و اباحه مى سازد، و اما اينكه به معناى سومى يعنى الزامى نبودن افطار باشد به هيچ وجه لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، بلكه باز هم بر خلاف آن دلالت مى كند، چون قانونگذار حكيم در مقام تشريع خود، هرگز در بيان آنچه بايد بيان كند كوتاهى نمى كند، و اين خود روشن است

و على الذّين يطيقونه فديه طعام مسكين

كلمه (يطيقون ) از مصدر اطاقه است ، و اطاقه همانطور كه بعضى گفته اند به معناى به كار بستن تمامى قدرت در عمل است كه لازمه آن اين است كه عمل نامبرده آنقدر دشوار باشد، كه همه نيروى انسان در انجامش مصرف شود، در نتيجه معناى جمله( و على الذّين يطيقونه ) اين است كه هركس روزه برايش مشقت داشته باشد، و كلمه (فديه ) به معناى بدل و عوض است و در اينجا به معناى عوض مالى است ، كه همان طعام مسكين يعنى سير كردن يك مسكين گرسنه است از غذائى كه خود انسان مى خورد، البته نه آن غذاى ساده اى كه گاهى مى خورد، و نه آن غذاى لذيذى كه باز گاه گاه مى خورد، بلكه از غذاى متوسطى كه غالبا استفاده مى كند، و حكم اين فديه نيز مانند حكم قضاى روزه مريض و مسافر واجب است ، چون تعبير(و على الذّين ) تعبيرى است كه وجوب تعيينى را مى رساند، نه تخييرى و نه رخصت را.

بيان عدم وقوع نسخ در آيات روزه و رد قائلين به وقوع نسخ در اين آيات

بعضى از مفسرين گفته اند جمله نامبرده نيز رخصت را مى رسانده و سپس نسخ شده چون خداى سبحان در اول ، همه مردم را كه مى توانند روزه بگيرند مخيركرد بين روزه گرفتن و كفاره دادن از هر روز به طعام يك مسكين ، چون مردم در آن ايام عادت به روزه نداشتند، بعدها كه رفته رفته عادت كردند، اين آيه به وسيله آيه: ( فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) الخ نسخ شد.

بعضى ديگر از همين مفسرين گفته اند: تنها نسبت به اشخاص توانا نسخ شد و قرار شد حتما روزه بگيرند، و اما مثل پير زن و پيرمرد سالخورده و زن حامله و زن بچه شيرده آيه نسخ نشد، و حكم جواز افطار و فديه دادن باقى ماند.

و به جان خودم اينگونه تفسيرها بازى كردن با قرآن و پاره پاره كردن آيات آن است ، و اگر خواننده عزيز در آيات سه گانه مورد بحث دقت كند خواهد ديد كه هر سه يك غرض را دنبال مى كند، و يك سياق متصل و جملاتى به هم پيوسته و بيانى روشن دارد، آنگاه اگر اين كلام واحد و پيوسته را با نظريه اين مفسرين تطبيق دهد، خواهد ديد كه ديگر آن سياق پيوسته را ندارد، جملاتش با يكديگر متنافى است ، اولش آخرش را نقض مى كند، يك جا مى گويد:(كتب عليكم الصّيام ) روزه بر شما واجب شده ، دنبالش مى گويد آنهائى كه مى توانند روزه بگيرند مى توانند افطار نموده به جاى آن طعام دهند، و در آخر مى گويد: روزه بر همه شما واجب است تا حكم آخرى ناسخ حكم فديه نسبت به خصوص قادران باشد، و حكم فديه نسبت به غير قادران به حال خود باقى بماند، با اينكه در آيه شريفه بنابراين تصوير حكم غير قادرين اصلا بيان نشده است

مگر اينكه كسى بگويد كلمه(يطيقونه ) قبل از نسخ شدن به معناى قدرت داشتن است ، و بعد از نسخ به معناى قدرت نداشتن ، و اين پيدا است كه چقدر بى پايه است

چكيده سخن در رد كسانى كه قائل به وقوع نسخ در آيات روزه شده اند

و سخن كوتاه اينكه بنابراين بايد جمله :( و على الّذى ن يطيقونه ) الخ كه در وسط آيات قرار گرفته ناسخ جمله :(كتب عليكم الصّيام ) در اول آيات باشد، كه با آن تنافى دارد، آن وقت اين پيش مى آيد كه چرا بدون هيچ علتى حكم ناسخ را مقيد به كسانى كرده كه توانائى ندارند.

و نيز لازمه اين تفسير اين است كه جمله :(فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) تنها ناسخ حكم كسانى باشد كه قادر بر روزه اند، نه آنهائى كه از روزه عاجزند با اينكه ظاهر عبارت ناسخ مطلق است ، هم قادر را شامل مى شود و هم عاجز را، علاوه بر اينكه اصلا منسوخ شامل حكم عاجز نبود، تا ناسخ بخواهد آن حكم را براى عاجز باقى بدارد، و اين تالى فاسدها فاحش ترين تالى فاسد هايند.

حال اگر علاوه بر نسخهائى كه از آقايان براى تو خواننده عزيز نقل كرديم ، نسخ ‌هاى ديگرى كه در باره اين سه آيه ذكر كرده اند اضافه كنى ، آن وقت تفسيرى عجيب خواهى ديد، و آن نسخ ‌هااين است كه گفته اند جمله :(شهر رمضان ) ناسخ جمله :(اياما معدودات ) الخ است ، و جمله(اياما معدودات ) هم ناسخ جمله(كتب عليكم الصّيام ) است

(بد نيست دوباره نسخ ‌هائى را كه آقايان در سه آيه قرآن قائل شده اند بشماريم ، بازيگرى با كلام خدا بر ايمان روشن تر بشود:

1 - جمله :(و على الذّين يطيفونه ) الخ ناسخ جمله: (كتب عليكم الصّيام ) است 20 - جمله :(فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) ناسخ حكم(و على الّذى ن يطيقونه ) است 30 - جمله :(شهر رمضان ) ناسخ جمله(اياما معدودات ) است 40 - جمله :(اياما معدودات ) الخ ناسخ(كتب عليكم الصّيام ) است .(مترجم )

فمن تطوع خيرا فهو خيرله

معناى كلمه (تطوع ) و موارد استعمال آن

كلمه تطوع از ماده (ط - و - ع ) است و معناى طوع مقابل معناى كراهت است ، و يا بگو به اين معنا است كه انسان كارى را به رضا و رغبت خود انجام دهد، آنگاه همين طوع وقتى به باب تفعل مى رود و به صورت تطوع در مى آيد. معناى داوطلب بودن هم بر آن اضافه مى شود پس تطوع به معناى اين است كه انسان خودش داوطلبانه كارى را انجام دهد كه اطاعت خدا هم هست ، بدون اينكه در انجام آن كراهتى داشته باشد، و اظهار ناراحتى و گرانبارى كند، حال چه اينكه آن عمل الزامى و واجب باشد. و چه غير الزامى و مستحب

اين معناى اصلى كلمه تطوع بوده ، پس اگر مى بينيم كه فعلا در خصوص افعال مستحب است عمال مى شود يك اصطلاحى است جديد، كه بعد از نزول قرآن در بين مسلمانان رائج گشته ، و منشاش هم اين بوده كه معمولا عمل نيكى كه يك مسلمان داوطلبانه انجام مى دهد عمل مستحب است ، و اما عمل واجب هر چه هم كه بطوع و رغبت انجام شود باز بوئى از اكراه و اجبار در آن هست

و سخن كوتاه آنكه كلمه (تطوع ) همانطور كه ديگران هم گفته اند دلالتى بر خصوص است حباب ندارد، نه ماده اش (ط - و - ع ) و نه هياءت ش (تفعل )، در نتيجه مى توان گفت حرف (فاء) كه در آغاز جمله آمده جمله را فرع و نتيجه معنائى مى كند كه از كلام سابق استفاده مى شد، و معناى مجموع كلام - و خدا داناتر است - اين مى شود: روزه بر شما واجب شده است ، و در آن خير و صلاح شما رعايت شده ، علاوه بر اينكه با داشتن اين فريضه شما هم جزء امتهائى مى شويد كه قبل از شما بودند، با اين تفاوت كه در اين فريضه تخفيف و تسهيلى براى شما منظور شده است ، پس آن را بطوع و رغبت بياوريد، نه با كراهت چون هر كس عمل خير را بطوع بياورد بهتر است تا همان عمل را به كره بياورد.

از اينجا روشن مى شود كه جمله :(فمن تطوع خيرا) از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، ساده تر بگويم در اين جمله سخن از خصوص روزه نشده بلكه سخن از مطلق تطوع خير شده ، كه سبب تطوع در روزه است ، نظير آيه :( قد نعلم انه ليحزنك الّذى يقولون فانهم لا يكذبونك و لكن الظالمين بايات اللّه يجحدون )

يعنى غم مخور و صبر كن كه علت تكذيب ايشان انكار آيات خدا است ، چون در اين آيه نيز سبب تكذيب در جاى تكذيب نشسته

بعضى از مفسرين گفته اند جمله مورد بحث يعنى فمن تطوع خيرا فهو خير له مرتبط به جمله قبل است ، كه مى فرمود:(و على الذّين يطيقونه فديه طعام مسكين ) الخ ، و معناى مجموع آن دو جمله اين است كه كسى كه بيشتر از طعام يك مسكين فديه بدهد، مثلا براى يك روز روزه دو نفر مسكين را طعام دهد و يا طعام دو مسكين را به يك نفر بدهد برايش بهتراست

اشكالى كه بر اين تفسير وارد است همانست كه گفتيم : كلمه (تطوع ) اختصاص به مستحبات ندارد علاوه براينكه بنابراين تفسير فاء تفريع بى معنا مى شود چون در نتيجه قرار گرفتن تطوع به آن معنا (بيش از طعام يك مسكين دادن ) بر حكم فديه هيچ نكته معقولى بنظر نمى رسد، علاوه بر اينكه اصولا كلمه (تطوع بخير) هيچ دلالتى بر تطوع به زيادتر دادن ندارد.

و ان تصوموا خيرلكم ان كنتم تعلمون

مراد از جمله(وان تصوموا خير لكم )

اين جمله متمم جمله قبلى است ، و معنايش به حسب تقدير - به آن بيانى كه گذشت - اين م شود با روزه اى كه بر شما واجب شده تطوع كنيد، و آن را داوطلبانه بياوريد، كه تطوع به كار خير بهتر است ، و روزه هم كه خير شما است پس تطوع به روزه هم خيرى علاوه بر خير ديگر است

و بعضى از مفسرين گفته اند: جمله مورد بحث يعنى(و ان تصوموا خير لكم ) خطاب به كسانى است كه از روزه گرفتن معذورند، نه عموم كه در جمله (روزه بر شما واجب شده ) مخاطب بودند، چون ظاهر عبارت نامبرده رجحان روزه است ، و معلوم است كه رجحان با ترك هم مى سازد، در نتيجه عبارت ظاهر در است حباب روزه مى شود نه وجوب كه منافى با ترك است ، و چون مى دانيم روزه واجب است ناگزير عبارت نامبرده را حمل مى كنيم بر رجحان و است حباب روزه براى كس انى كه از ناحيه شرع مجاز در ترك آنند، مانند مريض و مسافر كه مى گويم روزه اى كه بر همه واجب است بر مريض و مسافر مستحب است ، و بهتر آن است كه آنها نيز روزه را بر افطار ترجيح دهند، و در عين حال قضاى آنرا هم بگيرند.

اشكالاتى كه به قول اين گروه از مفسرين كهان تصوموا خير و لكم را بمعنى استحبابروزه بر مريض و مسافر دانسته اند وارد است

اما اين تفسير به خاطر اشكالاتى كه بر آن وارد است صحيح نيست

اشكال اول اينكه : دليلى بر طبق آن نيست

اشكال دوم اينكه : اگر مراد از جمله :(و ان تصوموا خير لكم ) استحباب روزه براى مريض و مسافر بود،

با در نظر گرفتن اينكه در جمله :(فمن كان منكم مريضا) الخ مريض و مسافر غايب به حساب آمده اند، جا داشت در جمله بعدى هم غايب به حساب آمده ، در باره شان بفرمايد:(و ان يصوموا خير لهم ) مريض و مسافر اگر روزه بگيرند بر ايشان بهتر است ، ولى فرمود: (اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است ) پس معلوم مى شود در جمله روى سخن با خصوص مسافر و مريض نيست

اشكال سوم اينكه : جمله اولى به خوبى دلالت دارد بر اينكه مريض و مسافر مختارند در گرفتن و نگرفتن روزه ، نه اينكه گرفتن روزه رجحان داشته باشد، بلكه جمله بعديش كه مى فرمايد:(فعدة من ايام اخر) صريح در اين است كه حتما بايد در روزهاى ديگر روزه بگيرند، آن وقت چطور مفسرين نامبرده مى توانند بگويند آيه در صدد بيان رجحان روزه بر ترك آن است

اشكال چهارم اينكه : اگر جمله اولى(فمن كان منكم ) الخ در صدد بيان ترخيص روزه براى مسافر و مريض باشد، و بگويد گرفتن و نگرفتن روزه براى معذورين يكسان است ، البته جا داشت در جمله بعدى بفرمايد بلكه گرفتن آن بهتر است ، تا يك طرف تخيير را ترجيح داده و بيانگر رجحان آن باشد، ولى جمله اولى در مقام بيان روزه رمضان و روزه ايام ديگر سال است ، و با چنين زمينه اى ديگر ممكن نيست تنها از جمله :(و ان تصوموا خير لكم ) و بدون هيچ قرينه اى در كلام استفاده كنيم كه مى خواهد روزه رمضان را بر روزه غير رمضان ترجيح دهد.

اشكال پنجم اينكه : مقام آيات ، مقام بيان حكم نيست ، تا ظهور رجحان از جمله(فمن كان ) با حكم وجوبى منافات پيدا كند، بلكه مقام ، همانطور كه در سابق هم گذشت مقام بيان ملاك تشريع است ، و اينكه اگر شارع اسلام حكمى را صادر مى كند خالى از فلسفه و حكمت و خير و نيكوئى نيست ، و عينا نظير آيه :(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم )، و آيه :(فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ) ، و آيه :(تومنون باللّه و تجاه دون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ) است كه در هر سه آيه مى فرمايد، حكمى كه شده براى شما خير است و آيات در اين باب بسيار است

شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن هدى

ماه رمضان نهمين ماه از ماههاى سال قمرى و عربى است ، كه بين ماه شعبان و شوال واقع است ،و در قرآن كريم از ماههاى دوازده گانه غير از ماه رمضان نام هيچ ماه ديگرى نيامده

فرق بين(انزل ) و (تنزيل ) و اشاره به وجه تسميه

و كلمه نزول به معناى پائين آمدن وارد شدن از نقطه بلند است ، و فرق ميان انزال و تنزيل اين است كه انزال به معناى نازل كردن دفعى و يك پارچه است ، و تنزيل به معناى نازل كردن تدريجى است ، و كلمه(قرآن ) اسم كتابى است كه خداى تعالى آنرا بر پيامبر گراميش محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل كرده ، و به اين جهت آن را قرآن ناميده كه (قبلا از جنس خواندنيها نبود، و به منظور اينكه درخور فهم بشر شود نازلش ‍ كرد و در نتيجه كتابى ) خواندنى شد، چنانكه فرمود:انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و اين كلمه هم بر مجموع قرآن اطلاق مى شود و هم بر اجزاى آن

مراد از نزول قرآن در ماه رمضان و نقد و بررسى اقوال مختلف درباره تدريجى يا دفعى بودننزول آن(18)

و اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قرآن يك پارچه در ماه رمضان نازل شده ، از سوى ديگر ظاهر آيه شريفه: (و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث ، ونزلناه تنزيلا) دلالت دارد بر اينكه قرآن كريم به تدريج و در مجموع مدت دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى در مدت تقريبا بيست و سه سال نازل شده ، تاريخ هم مؤ يد اين معنا است ، و از همين جهت بعضى گمان كرده اند كه آيه مورد بحث با اين آيه منافات دارد.

و بعضى ديگر در پاسخ گفته اند: قرآن كريم دو بار نازل شده ، يك بار در ماه رمضان بطور يك پارچه به آسمان دنيا نازل شد و بار ديگر از آسمان دنيا به تدريج بر زمين نازل شده ، و اين پاسخى است كه مفسرين نامبرده آنرا ازروايات گرفته اند كه بعضى از آنها را در بحث روايتى آينده نقل خواهيم كرد. ان شاء اللّه

ولى بعضى ديگر به اين مفسرين اشكال كرده اند، كه در آيه مورد بحث كه تعبير به انزال - يعنى نازل شدن يك پارچه - فرموده دنبالش فرموده :(هدى للناس و بينات من الهدى و الفرقان ) به اين منظور نازل شده كه بايد هدايتگر مردم و فارق ميان حق و باطل باشد، و دلائلى روشن از هدايت ارائه دهد، و اين معنا با نازل شدن به آسمان دنيا نمى سازد، چون بنابراين تفسير قر آن كريم سالها در آسمان دنيا بود، در حالى كه هدايتگر براى مردم نبود.

بعضى ديگر از اين ايراد پاسخ داده اند به اينكه هدايت بودن قرآن البته به اين معنا كه مى تواند هادى مردم باشد و مردم را از ضلالت نجات دهد و فارق ميان حق و باطل باشد، معنائى است كه منافات ندارد با اينكه چند سالى در آسمان دنيا بدون هدايت فعلى و خلاصه راكد مانده باشد، تا وقتى زمان به كار افتادنش رسيد از آسمان به زمين نازل گردد، و نظائر آن بسيار است ، مانند قوانينى كه از مجلس قانونگذارى گذشته تا هر وقت زمان بكار بردن فلان ماده اش رسيد آنرا به كار ببرند، و از قوه به فعليت در آورند.

اين بود پرسش و پاسخهائى كه پيرامون آيه كرده اند، و ليكن حق مطلب اين است كه حكم قوانين و دستورات با حكم خطاباتى كه متوجه اشخاص مى شود فرق دارد، در خطابات بايد قبل از صدور خطاب مخاطبى باشد، هر چند به مدتى اندك آنگ اه به او خطاب كنند، و معنا ندارد خطاب از مقام تخاطب جلوتر باشد، و در قرآن كريم از اين خطابها بسيار است ، مانند خطاب در آيه :(قد سمع اللّه قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى الى اللّه و اللّه يسمع تحاوركما).

و خطاب در آيه :(و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما). و آيه :(رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ، فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر، و ما بدلوا تبديلا) . كه در اين سه آيه و امثال آن خطابها متوجه مخاطبينى است كه قبل از خطاب وجود داشته اند.

علاوه بر اينكه در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و معنا ندارد كه ناسخ و منسوخ هر دو در يك زمان نازل شوند.

بعضى از مفسرين پاسخ داده اند كه مراد از نزول قرآن در ماه رمضان نزول آن قسمتى از قرآن است كه در رمضان نازل شده

رد گفتار كسانى كه آيه را حمل كرده اند برنزول جزئى از قرآن در ماه رمضان

ولى اين جواب هم درست نيست ، براى اينكه مشهور در نزد مفسرين اين است كه رسولخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مبعوث به قرآن بوده در روز بيست و هفتم از ماه رجب مبعوث شده ، و بين رجب تا رمضان بيش از يك ماه فاصله است ، آن وقت چگونه ممكن است در اين مدت بعثت آن جناب از نزول قرآن خالى باشد.

از اينهم كه بگذريم آيه هاى اول سوره (علق ) شهادت مى دهد كه اين سوره اولين سوره اى بوده كه نازل شده ، و در اولين روز بعثت نازل شده ، و همچنين سوره (مدثر) شهادت مى دهد كه در روزهاى اول دعوت نازل شده ، و به هر حال بسيار بعيد است كه اولين آيه نازل ، در ماه رمضان باشد علاوه بر اينكه جمله مورد بحث كه مى فرمايد:(شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن ) دلالت صريحى ندارد بر اينكه مراد از قرآن اولين قسمت نازل آن باشد، پس حمل آيه بر اولين جزء نازل آن حملى است بدون دليل

و نظير اين آيه در دلالت بر اينكه قرآن در يك زمان نازل شده آيه :(و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين و آيه :(انا انزلناه فى ليلة القدر) مى باشد چونكه از اين آيات بر مى آيد همه قرآن در يك زمان نازل شده ، و ظاهر آنها نمى سازد با اينكه منظور نزول اولين قسمت نازل آن باشد، و يا منظور اولين روز انزال آن باشد، قرينه اى هم در كلام نيست كه بخاطر آن قرينه بتوانيم دست از ظاهر آن برداريم

آنچه در اين باره از تدبر در آيات كتاب استفاده ميشود

و آنچه از تدبر در آيات كتاب بر مى آيد مطلبى ديگر غير از همه اين مطالب است ، چون در آياتى كه مى گويد قرآن در ماه رمضان و يا در شبى از شبهاى آن نازل شد تعبير به انزال آمده ، كه دلالت بر نازل كردن يكپارچه قرآن دارد، و در هيچ يك از آنهاتعبير به تنزيل نيامده ، مثلا يكجا فرموده :(شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن ) جاى ديگر فرموده :(حم و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة ) ، و در جاى ديگر فرموده: (انا انزلناه فى ليلة القدر).

و اين تعبير و نازل شدن يكپارچه به دو اعتبار مى تواند باشد، يكى به اعتبار اينكه مجموع و روى هم رفته قرآن و يا بعضى از آن يكپارچه و يك دفعه نازل شده هر چند كه تك تك آياتش به تدريج نازل شده باشد، همچنانكه در مورد باران با اينكه قطره قطره نازل مى شود، ولى به اعتبار اينكه مجموع بارانها و قطرات مفيد فائده بوده تعبير مى كند به اينكه(كماء انزلناه من السماء) و نيز بهمين اعتبار فرموده :(كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته ).

دوم به اعتبار اينكه كتاب ماوراى آنچه ما با فهم عادى خود از آن مى فهميم ، كه معلوم است فهم عادى ما مستلزم آن است كه آياتش را جداجدا تدبر كنيم ، و خود هم جدا جدا و به تدريج نازل شود، حقيقت ديگرى دارد كه به لحاظ آن حقيقت امرى واحد و غير تدريجى است ، و نزولش به انزال - يك دفعه - است ، نه تنزيل (نزول بتدريج ).

و همين اعتبار دومى از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود مانند آيه :(كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير) چون كلمه(احكمت ) از احكام است و احكام در مقابل (تفصيل ) است ، و تفصيل عبارت است از اينكه كتاب را فصل فصل و قطعه قطعه كنند، در نتيجه احكام به معناى آن است كه به نحوى باشد كه جزء جزء نداشته و اجزايش از يكديگر متمايز نباشد، چون همه اش به يك معنا بر مى گردد، كه آن معنا جزء و فصل ندارد و آيه شريفه صريح است در اينكه اين تفصيل كه ما امروز در قرآن مشاهده مى كنيم تفصيلى است كه بعدها به قرآن داده شده ، و گرنه در آغاز محكم و بدون جزء و فصل بوده

دو اشكال كه بر قول اين گروه وارد است

و اين تقدير دواشكال دارد، اول اينكه اصولا همانطورى كه گفته اند تقدير گرفتن خلاف ظاهر است ، (وقتى گوينده اى سخن مى گويد تمامى كلماتى كه در افاده منظورش دخالت دارد در كلام خود مى آورد، و چيزى را نگفته نمى گذارد) مگر آنكه به اتكاء قرينه اى كه در كلامش هست يك كلمه را حذف كند، چون يقين دارد خواننده يا شنونده با وجود آن قرينه مى فهمد كه فلان كلمه حذف شده است و اما بدون قرينه دست به چنين حذفى نمى زند.

اشكال دوم اينكه : به فرضى كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه (فافطر) در آيه حذف شده ، تازه اين كلام هم دلالتى بر رخصت ندارد، (كدام شنونده اى از (عبارت و هركس مريض يا مسافر باشد، و افطار كرده باشد در ايامى ديگر روزه بگيرد)، مى فهمد روزه در سفر و مرض جايز است ؟) آرى نهايت چيزى كه از عبارتفمن كان مريضا او على سفر فافطر ، در اين مقام (كه به گفته ساير مفسرين نيز مقام تشريع است ) استفاده مى شود، اين است كه افطارش گناه نبوده چون جايز بوده ، البته جواز به معناى اعم از وجوب و است حباب و اباحه ، جوازى كه با وجوب و است حباب و اباحه مى سازد، و اما اينكه به معناى سومى يعنى الزامى نبودن افطار باشد به هيچ وجه لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، بلكه باز هم بر خلاف آن دلالت مى كند، چون قانونگذار حكيم در مقام تشريع خود، هرگز در بيان آنچه بايد بيان كند كوتاهى نمى كند، و اين خود روشن است

و على الذّين يطيقونه فديه طعام مسكين

كلمه (يطيقون ) از مصدر اطاقه است ، و اطاقه همانطور كه بعضى گفته اند به معناى به كار بستن تمامى قدرت در عمل است كه لازمه آن اين است كه عمل نامبرده آنقدر دشوار باشد، كه همه نيروى انسان در انجامش مصرف شود، در نتيجه معناى جمله( و على الذّين يطيقونه ) اين است كه هركس روزه برايش مشقت داشته باشد، و كلمه (فديه ) به معناى بدل و عوض است و در اينجا به معناى عوض مالى است ، كه همان طعام مسكين يعنى سير كردن يك مسكين گرسنه است از غذائى كه خود انسان مى خورد، البته نه آن غذاى ساده اى كه گاهى مى خورد، و نه آن غذاى لذيذى كه باز گاه گاه مى خورد، بلكه از غذاى متوسطى كه غالبا استفاده مى كند، و حكم اين فديه نيز مانند حكم قضاى روزه مريض و مسافر واجب است ، چون تعبير(و على الذّين ) تعبيرى است كه وجوب تعيينى را مى رساند، نه تخييرى و نه رخصت را.

بيان عدم وقوع نسخ در آيات روزه و رد قائلين به وقوع نسخ در اين آيات

بعضى از مفسرين گفته اند جمله نامبرده نيز رخصت را مى رسانده و سپس نسخ شده چون خداى سبحان در اول ، همه مردم را كه مى توانند روزه بگيرند مخيركرد بين روزه گرفتن و كفاره دادن از هر روز به طعام يك مسكين ، چون مردم در آن ايام عادت به روزه نداشتند، بعدها كه رفته رفته عادت كردند، اين آيه به وسيله آيه: ( فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) الخ نسخ شد.

بعضى ديگر از همين مفسرين گفته اند: تنها نسبت به اشخاص توانا نسخ شد و قرار شد حتما روزه بگيرند، و اما مثل پير زن و پيرمرد سالخورده و زن حامله و زن بچه شيرده آيه نسخ نشد، و حكم جواز افطار و فديه دادن باقى ماند.

و به جان خودم اينگونه تفسيرها بازى كردن با قرآن و پاره پاره كردن آيات آن است ، و اگر خواننده عزيز در آيات سه گانه مورد بحث دقت كند خواهد ديد كه هر سه يك غرض را دنبال مى كند، و يك سياق متصل و جملاتى به هم پيوسته و بيانى روشن دارد، آنگاه اگر اين كلام واحد و پيوسته را با نظريه اين مفسرين تطبيق دهد، خواهد ديد كه ديگر آن سياق پيوسته را ندارد، جملاتش با يكديگر متنافى است ، اولش آخرش را نقض مى كند، يك جا مى گويد:(كتب عليكم الصّيام ) روزه بر شما واجب شده ، دنبالش مى گويد آنهائى كه مى توانند روزه بگيرند مى توانند افطار نموده به جاى آن طعام دهند، و در آخر مى گويد: روزه بر همه شما واجب است تا حكم آخرى ناسخ حكم فديه نسبت به خصوص قادران باشد، و حكم فديه نسبت به غير قادران به حال خود باقى بماند، با اينكه در آيه شريفه بنابراين تصوير حكم غير قادرين اصلا بيان نشده است

مگر اينكه كسى بگويد كلمه(يطيقونه ) قبل از نسخ شدن به معناى قدرت داشتن است ، و بعد از نسخ به معناى قدرت نداشتن ، و اين پيدا است كه چقدر بى پايه است

چكيده سخن در رد كسانى كه قائل به وقوع نسخ در آيات روزه شده اند

و سخن كوتاه اينكه بنابراين بايد جمله :( و على الّذى ن يطيقونه ) الخ كه در وسط آيات قرار گرفته ناسخ جمله :(كتب عليكم الصّيام ) در اول آيات باشد، كه با آن تنافى دارد، آن وقت اين پيش مى آيد كه چرا بدون هيچ علتى حكم ناسخ را مقيد به كسانى كرده كه توانائى ندارند.

و نيز لازمه اين تفسير اين است كه جمله :(فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) تنها ناسخ حكم كسانى باشد كه قادر بر روزه اند، نه آنهائى كه از روزه عاجزند با اينكه ظاهر عبارت ناسخ مطلق است ، هم قادر را شامل مى شود و هم عاجز را، علاوه بر اينكه اصلا منسوخ شامل حكم عاجز نبود، تا ناسخ بخواهد آن حكم را براى عاجز باقى بدارد، و اين تالى فاسدها فاحش ترين تالى فاسد هايند.

حال اگر علاوه بر نسخهائى كه از آقايان براى تو خواننده عزيز نقل كرديم ، نسخ ‌هاى ديگرى كه در باره اين سه آيه ذكر كرده اند اضافه كنى ، آن وقت تفسيرى عجيب خواهى ديد، و آن نسخ ‌هااين است كه گفته اند جمله :(شهر رمضان ) ناسخ جمله :(اياما معدودات ) الخ است ، و جمله(اياما معدودات ) هم ناسخ جمله(كتب عليكم الصّيام ) است

(بد نيست دوباره نسخ ‌هائى را كه آقايان در سه آيه قرآن قائل شده اند بشماريم ، بازيگرى با كلام خدا بر ايمان روشن تر بشود:

1 - جمله :(و على الذّين يطيفونه ) الخ ناسخ جمله: (كتب عليكم الصّيام ) است 20 - جمله :(فمن شهد منكم الشهر فليصمه ) ناسخ حكم(و على الّذى ن يطيقونه ) است 30 - جمله :(شهر رمضان ) ناسخ جمله(اياما معدودات ) است 40 - جمله :(اياما معدودات ) الخ ناسخ(كتب عليكم الصّيام ) است .(مترجم )

فمن تطوع خيرا فهو خيرله

معناى كلمه (تطوع ) و موارد استعمال آن

كلمه تطوع از ماده (ط - و - ع ) است و معناى طوع مقابل معناى كراهت است ، و يا بگو به اين معنا است كه انسان كارى را به رضا و رغبت خود انجام دهد، آنگاه همين طوع وقتى به باب تفعل مى رود و به صورت تطوع در مى آيد. معناى داوطلب بودن هم بر آن اضافه مى شود پس تطوع به معناى اين است كه انسان خودش داوطلبانه كارى را انجام دهد كه اطاعت خدا هم هست ، بدون اينكه در انجام آن كراهتى داشته باشد، و اظهار ناراحتى و گرانبارى كند، حال چه اينكه آن عمل الزامى و واجب باشد. و چه غير الزامى و مستحب

اين معناى اصلى كلمه تطوع بوده ، پس اگر مى بينيم كه فعلا در خصوص افعال مستحب است عمال مى شود يك اصطلاحى است جديد، كه بعد از نزول قرآن در بين مسلمانان رائج گشته ، و منشاش هم اين بوده كه معمولا عمل نيكى كه يك مسلمان داوطلبانه انجام مى دهد عمل مستحب است ، و اما عمل واجب هر چه هم كه بطوع و رغبت انجام شود باز بوئى از اكراه و اجبار در آن هست

و سخن كوتاه آنكه كلمه (تطوع ) همانطور كه ديگران هم گفته اند دلالتى بر خصوص است حباب ندارد، نه ماده اش (ط - و - ع ) و نه هياءت ش (تفعل )، در نتيجه مى توان گفت حرف (فاء) كه در آغاز جمله آمده جمله را فرع و نتيجه معنائى مى كند كه از كلام سابق استفاده مى شد، و معناى مجموع كلام - و خدا داناتر است - اين مى شود: روزه بر شما واجب شده است ، و در آن خير و صلاح شما رعايت شده ، علاوه بر اينكه با داشتن اين فريضه شما هم جزء امتهائى مى شويد كه قبل از شما بودند، با اين تفاوت كه در اين فريضه تخفيف و تسهيلى براى شما منظور شده است ، پس آن را بطوع و رغبت بياوريد، نه با كراهت چون هر كس عمل خير را بطوع بياورد بهتر است تا همان عمل را به كره بياورد.

از اينجا روشن مى شود كه جمله :(فمن تطوع خيرا) از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، ساده تر بگويم در اين جمله سخن از خصوص روزه نشده بلكه سخن از مطلق تطوع خير شده ، كه سبب تطوع در روزه است ، نظير آيه :( قد نعلم انه ليحزنك الّذى يقولون فانهم لا يكذبونك و لكن الظالمين بايات اللّه يجحدون )

يعنى غم مخور و صبر كن كه علت تكذيب ايشان انكار آيات خدا است ، چون در اين آيه نيز سبب تكذيب در جاى تكذيب نشسته

بعضى از مفسرين گفته اند جمله مورد بحث يعنى فمن تطوع خيرا فهو خير له مرتبط به جمله قبل است ، كه مى فرمود:(و على الذّين يطيقونه فديه طعام مسكين ) الخ ، و معناى مجموع آن دو جمله اين است كه كسى كه بيشتر از طعام يك مسكين فديه بدهد، مثلا براى يك روز روزه دو نفر مسكين را طعام دهد و يا طعام دو مسكين را به يك نفر بدهد برايش بهتراست

اشكالى كه بر اين تفسير وارد است همانست كه گفتيم : كلمه (تطوع ) اختصاص به مستحبات ندارد علاوه براينكه بنابراين تفسير فاء تفريع بى معنا مى شود چون در نتيجه قرار گرفتن تطوع به آن معنا (بيش از طعام يك مسكين دادن ) بر حكم فديه هيچ نكته معقولى بنظر نمى رسد، علاوه بر اينكه اصولا كلمه (تطوع بخير) هيچ دلالتى بر تطوع به زيادتر دادن ندارد.

و ان تصوموا خيرلكم ان كنتم تعلمون

مراد از جمله(وان تصوموا خير لكم )

اين جمله متمم جمله قبلى است ، و معنايش به حسب تقدير - به آن بيانى كه گذشت - اين م شود با روزه اى كه بر شما واجب شده تطوع كنيد، و آن را داوطلبانه بياوريد، كه تطوع به كار خير بهتر است ، و روزه هم كه خير شما است پس تطوع به روزه هم خيرى علاوه بر خير ديگر است

و بعضى از مفسرين گفته اند: جمله مورد بحث يعنى(و ان تصوموا خير لكم ) خطاب به كسانى است كه از روزه گرفتن معذورند، نه عموم كه در جمله (روزه بر شما واجب شده ) مخاطب بودند، چون ظاهر عبارت نامبرده رجحان روزه است ، و معلوم است كه رجحان با ترك هم مى سازد، در نتيجه عبارت ظاهر در است حباب روزه مى شود نه وجوب كه منافى با ترك است ، و چون مى دانيم روزه واجب است ناگزير عبارت نامبرده را حمل مى كنيم بر رجحان و است حباب روزه براى كس انى كه از ناحيه شرع مجاز در ترك آنند، مانند مريض و مسافر كه مى گويم روزه اى كه بر همه واجب است بر مريض و مسافر مستحب است ، و بهتر آن است كه آنها نيز روزه را بر افطار ترجيح دهند، و در عين حال قضاى آنرا هم بگيرند.

اشكالاتى كه به قول اين گروه از مفسرين كهان تصوموا خير و لكم را بمعنى استحبابروزه بر مريض و مسافر دانسته اند وارد است

اما اين تفسير به خاطر اشكالاتى كه بر آن وارد است صحيح نيست

اشكال اول اينكه : دليلى بر طبق آن نيست

اشكال دوم اينكه : اگر مراد از جمله :(و ان تصوموا خير لكم ) استحباب روزه براى مريض و مسافر بود،

با در نظر گرفتن اينكه در جمله :(فمن كان منكم مريضا) الخ مريض و مسافر غايب به حساب آمده اند، جا داشت در جمله بعدى هم غايب به حساب آمده ، در باره شان بفرمايد:(و ان يصوموا خير لهم ) مريض و مسافر اگر روزه بگيرند بر ايشان بهتر است ، ولى فرمود: (اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است ) پس معلوم مى شود در جمله روى سخن با خصوص مسافر و مريض نيست

اشكال سوم اينكه : جمله اولى به خوبى دلالت دارد بر اينكه مريض و مسافر مختارند در گرفتن و نگرفتن روزه ، نه اينكه گرفتن روزه رجحان داشته باشد، بلكه جمله بعديش كه مى فرمايد:(فعدة من ايام اخر) صريح در اين است كه حتما بايد در روزهاى ديگر روزه بگيرند، آن وقت چطور مفسرين نامبرده مى توانند بگويند آيه در صدد بيان رجحان روزه بر ترك آن است

اشكال چهارم اينكه : اگر جمله اولى(فمن كان منكم ) الخ در صدد بيان ترخيص روزه براى مسافر و مريض باشد، و بگويد گرفتن و نگرفتن روزه براى معذورين يكسان است ، البته جا داشت در جمله بعدى بفرمايد بلكه گرفتن آن بهتر است ، تا يك طرف تخيير را ترجيح داده و بيانگر رجحان آن باشد، ولى جمله اولى در مقام بيان روزه رمضان و روزه ايام ديگر سال است ، و با چنين زمينه اى ديگر ممكن نيست تنها از جمله :(و ان تصوموا خير لكم ) و بدون هيچ قرينه اى در كلام استفاده كنيم كه مى خواهد روزه رمضان را بر روزه غير رمضان ترجيح دهد.

اشكال پنجم اينكه : مقام آيات ، مقام بيان حكم نيست ، تا ظهور رجحان از جمله(فمن كان ) با حكم وجوبى منافات پيدا كند، بلكه مقام ، همانطور كه در سابق هم گذشت مقام بيان ملاك تشريع است ، و اينكه اگر شارع اسلام حكمى را صادر مى كند خالى از فلسفه و حكمت و خير و نيكوئى نيست ، و عينا نظير آيه :(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم )، و آيه :(فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ) ، و آيه :(تومنون باللّه و تجاه دون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ) است كه در هر سه آيه مى فرمايد، حكمى كه شده براى شما خير است و آيات در اين باب بسيار است

شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن هدى

ماه رمضان نهمين ماه از ماههاى سال قمرى و عربى است ، كه بين ماه شعبان و شوال واقع است ،و در قرآن كريم از ماههاى دوازده گانه غير از ماه رمضان نام هيچ ماه ديگرى نيامده

فرق بين(انزل ) و (تنزيل ) و اشاره به وجه تسميه

و كلمه نزول به معناى پائين آمدن وارد شدن از نقطه بلند است ، و فرق ميان انزال و تنزيل اين است كه انزال به معناى نازل كردن دفعى و يك پارچه است ، و تنزيل به معناى نازل كردن تدريجى است ، و كلمه(قرآن ) اسم كتابى است كه خداى تعالى آنرا بر پيامبر گراميش محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل كرده ، و به اين جهت آن را قرآن ناميده كه (قبلا از جنس خواندنيها نبود، و به منظور اينكه درخور فهم بشر شود نازلش ‍ كرد و در نتيجه كتابى ) خواندنى شد، چنانكه فرمود:انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و اين كلمه هم بر مجموع قرآن اطلاق مى شود و هم بر اجزاى آن

مراد از نزول قرآن در ماه رمضان و نقد و بررسى اقوال مختلف درباره تدريجى يا دفعى بودننزول آن(18)

و اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قرآن يك پارچه در ماه رمضان نازل شده ، از سوى ديگر ظاهر آيه شريفه: (و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث ، ونزلناه تنزيلا) دلالت دارد بر اينكه قرآن كريم به تدريج و در مجموع مدت دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى در مدت تقريبا بيست و سه سال نازل شده ، تاريخ هم مؤ يد اين معنا است ، و از همين جهت بعضى گمان كرده اند كه آيه مورد بحث با اين آيه منافات دارد.

و بعضى ديگر در پاسخ گفته اند: قرآن كريم دو بار نازل شده ، يك بار در ماه رمضان بطور يك پارچه به آسمان دنيا نازل شد و بار ديگر از آسمان دنيا به تدريج بر زمين نازل شده ، و اين پاسخى است كه مفسرين نامبرده آنرا ازروايات گرفته اند كه بعضى از آنها را در بحث روايتى آينده نقل خواهيم كرد. ان شاء اللّه

ولى بعضى ديگر به اين مفسرين اشكال كرده اند، كه در آيه مورد بحث كه تعبير به انزال - يعنى نازل شدن يك پارچه - فرموده دنبالش فرموده :(هدى للناس و بينات من الهدى و الفرقان ) به اين منظور نازل شده كه بايد هدايتگر مردم و فارق ميان حق و باطل باشد، و دلائلى روشن از هدايت ارائه دهد، و اين معنا با نازل شدن به آسمان دنيا نمى سازد، چون بنابراين تفسير قر آن كريم سالها در آسمان دنيا بود، در حالى كه هدايتگر براى مردم نبود.

بعضى ديگر از اين ايراد پاسخ داده اند به اينكه هدايت بودن قرآن البته به اين معنا كه مى تواند هادى مردم باشد و مردم را از ضلالت نجات دهد و فارق ميان حق و باطل باشد، معنائى است كه منافات ندارد با اينكه چند سالى در آسمان دنيا بدون هدايت فعلى و خلاصه راكد مانده باشد، تا وقتى زمان به كار افتادنش رسيد از آسمان به زمين نازل گردد، و نظائر آن بسيار است ، مانند قوانينى كه از مجلس قانونگذارى گذشته تا هر وقت زمان بكار بردن فلان ماده اش رسيد آنرا به كار ببرند، و از قوه به فعليت در آورند.

اين بود پرسش و پاسخهائى كه پيرامون آيه كرده اند، و ليكن حق مطلب اين است كه حكم قوانين و دستورات با حكم خطاباتى كه متوجه اشخاص مى شود فرق دارد، در خطابات بايد قبل از صدور خطاب مخاطبى باشد، هر چند به مدتى اندك آنگ اه به او خطاب كنند، و معنا ندارد خطاب از مقام تخاطب جلوتر باشد، و در قرآن كريم از اين خطابها بسيار است ، مانند خطاب در آيه :(قد سمع اللّه قول التى تجادلك فى زوجها و تشتكى الى اللّه و اللّه يسمع تحاوركما).

و خطاب در آيه :(و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما). و آيه :(رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ، فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر، و ما بدلوا تبديلا) . كه در اين سه آيه و امثال آن خطابها متوجه مخاطبينى است كه قبل از خطاب وجود داشته اند.

علاوه بر اينكه در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و معنا ندارد كه ناسخ و منسوخ هر دو در يك زمان نازل شوند.

بعضى از مفسرين پاسخ داده اند كه مراد از نزول قرآن در ماه رمضان نزول آن قسمتى از قرآن است كه در رمضان نازل شده

رد گفتار كسانى كه آيه را حمل كرده اند برنزول جزئى از قرآن در ماه رمضان

ولى اين جواب هم درست نيست ، براى اينكه مشهور در نزد مفسرين اين است كه رسولخداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مبعوث به قرآن بوده در روز بيست و هفتم از ماه رجب مبعوث شده ، و بين رجب تا رمضان بيش از يك ماه فاصله است ، آن وقت چگونه ممكن است در اين مدت بعثت آن جناب از نزول قرآن خالى باشد.

از اينهم كه بگذريم آيه هاى اول سوره (علق ) شهادت مى دهد كه اين سوره اولين سوره اى بوده كه نازل شده ، و در اولين روز بعثت نازل شده ، و همچنين سوره (مدثر) شهادت مى دهد كه در روزهاى اول دعوت نازل شده ، و به هر حال بسيار بعيد است كه اولين آيه نازل ، در ماه رمضان باشد علاوه بر اينكه جمله مورد بحث كه مى فرمايد:(شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن ) دلالت صريحى ندارد بر اينكه مراد از قرآن اولين قسمت نازل آن باشد، پس حمل آيه بر اولين جزء نازل آن حملى است بدون دليل

و نظير اين آيه در دلالت بر اينكه قرآن در يك زمان نازل شده آيه :(و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين و آيه :(انا انزلناه فى ليلة القدر) مى باشد چونكه از اين آيات بر مى آيد همه قرآن در يك زمان نازل شده ، و ظاهر آنها نمى سازد با اينكه منظور نزول اولين قسمت نازل آن باشد، و يا منظور اولين روز انزال آن باشد، قرينه اى هم در كلام نيست كه بخاطر آن قرينه بتوانيم دست از ظاهر آن برداريم

آنچه در اين باره از تدبر در آيات كتاب استفاده ميشود

و آنچه از تدبر در آيات كتاب بر مى آيد مطلبى ديگر غير از همه اين مطالب است ، چون در آياتى كه مى گويد قرآن در ماه رمضان و يا در شبى از شبهاى آن نازل شد تعبير به انزال آمده ، كه دلالت بر نازل كردن يكپارچه قرآن دارد، و در هيچ يك از آنهاتعبير به تنزيل نيامده ، مثلا يكجا فرموده :(شهر رمضان الّذى انزل فيه القرآن ) جاى ديگر فرموده :(حم و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة ) ، و در جاى ديگر فرموده: (انا انزلناه فى ليلة القدر).

و اين تعبير و نازل شدن يكپارچه به دو اعتبار مى تواند باشد، يكى به اعتبار اينكه مجموع و روى هم رفته قرآن و يا بعضى از آن يكپارچه و يك دفعه نازل شده هر چند كه تك تك آياتش به تدريج نازل شده باشد، همچنانكه در مورد باران با اينكه قطره قطره نازل مى شود، ولى به اعتبار اينكه مجموع بارانها و قطرات مفيد فائده بوده تعبير مى كند به اينكه(كماء انزلناه من السماء) و نيز بهمين اعتبار فرموده :(كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته ).

دوم به اعتبار اينكه كتاب ماوراى آنچه ما با فهم عادى خود از آن مى فهميم ، كه معلوم است فهم عادى ما مستلزم آن است كه آياتش را جداجدا تدبر كنيم ، و خود هم جدا جدا و به تدريج نازل شود، حقيقت ديگرى دارد كه به لحاظ آن حقيقت امرى واحد و غير تدريجى است ، و نزولش به انزال - يك دفعه - است ، نه تنزيل (نزول بتدريج ).

و همين اعتبار دومى از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود مانند آيه :(كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير) چون كلمه(احكمت ) از احكام است و احكام در مقابل (تفصيل ) است ، و تفصيل عبارت است از اينكه كتاب را فصل فصل و قطعه قطعه كنند، در نتيجه احكام به معناى آن است كه به نحوى باشد كه جزء جزء نداشته و اجزايش از يكديگر متمايز نباشد، چون همه اش به يك معنا بر مى گردد، كه آن معنا جزء و فصل ندارد و آيه شريفه صريح است در اينكه اين تفصيل كه ما امروز در قرآن مشاهده مى كنيم تفصيلى است كه بعدها به قرآن داده شده ، و گرنه در آغاز محكم و بدون جزء و فصل بوده


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18