ترجمه معالم المدرستین جلد ۱

ترجمه معالم المدرستین0%

ترجمه معالم المدرستین نویسنده:
گروه: اصول دین

ترجمه معالم المدرستین

نویسنده: علامه عسکری
گروه:

مشاهدات: 15708
دانلود: 2979


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 97 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15708 / دانلود: 2979
اندازه اندازه اندازه
ترجمه معالم المدرستین

ترجمه معالم المدرستین جلد 1

نویسنده:
فارسی

واقعيت تاريخى تشكيل خلافت

شايسته آن است كه پيش از ورود در بررسى ديدگاه دو مكتب درباره «امامت و خلافت»، واقعيت تاريخى تشكيل خلافت در صدر اسلام را مورد بحث و بررسى قرار دهيم. و لذا مى گوييم:

اختلاف در موضوع «حكومت اسلامى» در اولين روز وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آغاز گرديد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيش از وفات خويش «اسامه بن زيد» آزاد كرده خود را براى جنگ با روميان به «فرماندهى» سپاه برگزيد و فرمود تا همه بزرگان مهاجرِ پيشين و انصار از جمله: ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سعدبن ابى وقاص و سعيدبن يزيد و... در آن سپاه حضور يابند. اين سپاه در منطقه «جرف» سه مايلى مدينه اردو زد. برخى زبان به اعتراض گشوده و گفتند: «اين جوان فرمانده مهاجران پيشتاز مى گردد؟» رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشمگين شد و از منزل بيرون آمد و بر فراز منبر رفت و فرمود: «اين چه سخنى است كه برخى از شما درباره «فرماندهى اسامه» گفته است؟ شما پيش از اين فرماندهى پدرش را نيز زير سؤال برديد. حال آنكه به خدا سوگند او شايسته فرماندهى بود، و بعد از او پسرش همان شايستگى را داراست.» و سپس از منبر فرود آمد و آنانكه با سپاه اسامه عازم بودند نزد آن حضرت آمده و خداحافظى كرده و به اردوگاه مى رفتند.

پس از آن، بيمارى بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيره گشت و آن حضرت مى فرمود: «سپاه اسامه را روانه سازيد» تا آنكه روز يكشنبه فرا رسيد و درد و بيمارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدت گرفت و چون روز دوشنبه شد و اسامه به سپاه فرمان حركت داد، به آنان خبر رسيد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حال جان دادن است. لذا اسامه و عمر و ابوعبيده به مدينه بازگشتند.(٢٤٠)

موضوع نوشتن وصيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ابن عباس روايت شده كه گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هنگام وفات و در حاليكه عده اى از مردم از حمله «عمربن خطاب» در خانه بودند، فرمود:«هلمَّ اكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعده»: «بيائيد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد.» عمر گفت: «بيمارى بر پيامبر چيره گشته، در حالى كه كتاب خدا نزد شماست و كتاب خدا ما را بسنده باشد.» پس از آن افراد حاضر در خانه اختلاف كردند و برخى از آنان همان سخن عمر را گفتند. و چون هياهو و اختلاف فزونى گرفت، فرمود: «از نزد من برخيزيد كه نزاع و درگيرى در نزد من روا نباشد.»(٢٤١)

و در روايت ديگرى گويد: «ابن عباس چنان گريست كه سرشك ديده اش شن ها راتر كرد و گفت: «بيمارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخت شد و فرمود: «كاغذى نزد من آوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد» و آنان به نزاع پرداختند حال آنكه نزاع و درگيرى در نزد هيچ پيامبرى روا نباشد و گفتند: «رسول خدا هذيان گفت!...»(٢٤٢)

و در روايت ديگرى گويد: «ابن عباس مى گفت: «مصيبت بزرگ و همه مصيبت آنگاه اتفاق افتاد كه با اختلاف و هياهو نگذاشتند تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن نوشته را براى آنها بنويسد.»(٢٤٣)

موضع خليفه عمر در وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نيمروز دوشنبه رحلت فرمود و ابوبكر غايب و عمر حاضر بود. عمر اجازه خواست و با مغيره بن شعبه وارد شد و جامه از چهره آن حضرت برداشت و گفت: «واى از بيهوشى! چه سخت است بيهوشى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم » مغيره گفت: «به خدا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فوت كرده است.» عمر گفت: «دروغ گفتى! رسول خدا فوت نكرده، ولى تو مردى هستى كه فتنه بى باكت كرده، و رسول خدا هرگز نمى ميرد تا منافقان را نابود سازد.»(٢٤٤)

پس از آن، عمر پيوسته مى گفت: «گروهى از منافقان مى پندارند كه رسول خدا فوت كرده است. رسول خدا فوت نكرده، بلكه به نزد پرورگارش رفته است. همانگونه كه موسى از ميان قوم خود برفت و چهل روز ناپديد شد. به خدا سوگند كه رسول خدا بازمى گردد و دستها و پاهاى آنان را كه مى پندارند او مرده است، قطع مى كند.»(٢٤٥) و مى گفت: «هر كه بگويد او مرده است، سرش را با شمشير بزنم. او تنها به آسمان بالا رفته است.»(٢٤٦) كه ناگهان در مسجد اين آيه را بر او تلاوت كردند:

( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّـهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّـهُ الشَّاكِرِينَ )

«محمد تنها يك رسول است كه پيش از او نيز رسولانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به گذشته هايتان باز مى گرديد؟...»(٢٤٧)

و عباس بن عبدالمطلب گفت: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فوت كرده است و من در سيماى او همان را مشاهده كردم كه هميشه به هنگام فوت در سيماى فرزندان عبدالمطلب مى شناختم.» و گفت: «آيا نزد فردى از شما عهد و دستورى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره وفات او هست تا براى ما بازگويد؟» گفتند: نه. و او گفت: «اى مردم! گواه باشيد كه هيچكس ادّعا نمى كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره وفات خودبه او دستورى داده باشد...»(٢٤٨)

ولى عمر پيوسته سخن مى گفت تا دهانش كف كرد(٢٤٩) و ابوبكر از «سنخ» آمد و اين آيه را تلاوت كرد:( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ... ) عمر گفت: «اين در كتاب خداست؟» ابوبكر گفت: «آرى» و عمر سكوت كرد.(٢٥٠)

جريان سقيفه و بيعت با ابوبكر به روايت خليفه عمر انصار مدينه در «سقيفه بنى ساعده» گرد آمدند. گروهى از مهاجران نيز به آنان پيوستند و پيرامون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خالى كردند و تنها خويشاوندان آن حضرت بودند كه به غسل و كفن آن حضرت پرداختند: على، عباس و دو فرزندش: فضل و قثم، اسامه بن زيد و صالح آزاد شده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اوس بن خولى انصارى.(٢٥١)

خليفه عمر گويد: «هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات كرد، با خبر شديم كه «انصار» در «سقيفه بنى ساعده» گرد آمده اند. على و زبير و همراهانشان با ما مخالفت كردند و من به ابوبكر گفتم: بيا تا نزد برادران انصارى خود برويم. رفتيم و به آنان پيوستيم كه مردى جامه بر خود پيچيده را ديديم. گفتند: اين «سعدبن عباده» است كه تب دارد. اندكى كه نشستيم، سخنگوى آنها شهادتين گفت و خداى را ستود و سپس گفت: «اما بعد، ما انصار خدا و ستون اسلاميم و شما مهاجران قوم و قبيله...» من خواستم سخن بگويم كه ابوبكر گفت: آرام باش! و بعد خود به سخن پرداخت و به خدا سوگند هر چه در ضمير من بود و مرا به شگفت مى آورد، همان يا بهتر از آن را بالبداهه و آشكارا بيان داشت. او گفت: «آنچه از خير و نيكى درباره خود گفتيد، شما سزاوار آنيد. ولى اين موضوع(رهبرى)جز براى اين تيره از قريش هرگز به رسميت شناخته نشده است. زيرا، آنها در نسب و جايگاه مركز و محور عرب اند. و من يكى از اين دو نفر را براى شما مى پسندم. با هر يك از اين دو نفر كه خواستيد بيعت كنيد.» و بعد دست من و دست ابوعبيده را گرفت و به آنها معرفى كرد و من جز اين، ديگر سخنانش را ناخوش نداشتم. سپس گوينده اى از انصار گفت: «ما زداينده اندوه و پشتيبان نستوه او(رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )بوديم. اى گروه قريش! ما را اميرى باشد و شما را نيز اميرى.» كه فرياد و هياهو به هوا برخاست و من از اختلاف ترسيدم و به ابوبكر گفتم: «ابوبكر! دستت را بگشا» او دستش را گشود و من با او بيعت كردم و مهاجران نيز با او بيعت كردند. سپس انصار با او بيعت نمودند. و بعد به سوى «سعدبن عباده» خيز برداشتيم...» تا آنجا كه گويد: «و هر كس بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت نمايد، نه با او بيعت شود و نه با آنكه با او بيعت كرده است، كه اين راه فريبا هر دو را به مسلخ مى برد!»(٢٥٢)

طبرى(٢٥٣) داستان سقيفه و بيعت با ابوبكر را چنين روايت كند كه: «انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمدند و جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را رها كردند تا خانواده آن حضرت آن را غسل دهند و گفتند: «پس از محمد «سعدبن عباده» را به جانشينى او برمى گزينيم» و سعد را در حالى كه بيمار بود بدانجا آوردند... تا آنجا كه گويد: «او خداى را سپاس و ثنا گفت و به ذكر سابقه انصار در دين و برترى آنها در اسلام پرداخت و گراميداشت پيامبر و اصحاب او و جهاد با دشمنانش را يادآور شد. تا آنگاه كه عرب روى پاى خود ايستاد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حالى كه از آنها راضى بود بدرود حيات فرمود.» و گفت: «موضوع جانشينى را بدون ديگر مردمان ويژه خود گردانيد.» و همگى پاسخش دادند كه رأيى نيكو و سخنى به جا گفتى و ما از آنچه تو نظر داده اى عدول و سرپيچى نخواهيم كرد و تو را ولىّ و سرپرست اين كار قرار خواهيم داد. سپس با هم به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران قريشى نپذيرفتند و گفتند: «ما

مهاجران و صحابه پيشتاز رسول اللّه هستيم و ما خويشاوندان و نزديكان آن حضرتيم و چرا بعد از او در اين امر با ما منازعه مى كنيد؟» اگر چنين گفتند چه كنيم؟ گروهى از آنها گفتند: «ما هم مى گوييم حال كه چنين است، اميرى از ما و اميرى از شما باشد.» سعدبن عباده گفت: «اين آغاز ضعف و سستى است»(٢٥٤)

اين سخنان به گوش عمر و ابوبكر رسيد و آنها همراه با ابوعبيده جراح به سوى سقيفه شتافتند و «اسيدبن حضير(٢٥٥) و عويم بن ساعده(٢٥٦) و عاصم بن عدى(٢٥٧) » با آنها هم داستان شدند.

ابوبكر پس از آنكه عمر را از سخن گفتن بازداشت به سخن پرداخت و سپاس و ثناى خدا به جاى آورد و بعد سابقه مهاجران در تصديق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را يادآور شد و گفت: «آنها اولين كسانى هستند كه خدا را در زمين عبادت كرده و به پيامبر ايمان آورده اند. آنها بستگان و خويشاوندان و شايسته ترين مردمان براى جانشينى او هستند، و هيچكس جز ستمگر در اين باره با آنها منازعه نخواهد كرد.» سپس فضائل و ارزش هاى انصار را يادآور شد و گفت: «بعد از مهاجرانِ پيشتاز هيچكس نزد ما مقام و منزلت شما را ندارد. پس ما اميران باشيم و شما وزيران!»

پس از او «حباب بن منذر»(٢٥٨) برخاست وگفت: «اى گروه انصار! كار خود را در اختيار خود بگيريد كه اين مردم در اموال شما و در سايه شما هستند، و هيچ جسورى هرگز جرئت مخالفت با شما را ندارد. اختلاف نكنيد كه رأى و ديدتان را خراب و امر و كارتان را بر آب مى كند. و اگر اين گروه(مهاجران)جز آنچه را كه از آنها شنيديد، نپذيرفتند، پس ما را اميرى باشد و آنها را اميرى.»

عمر گفت: «هيهات! كه دو نفر در زمان و مكان واحد نگنجند... به خدا سوگند امت عرب راضى نگردد كه شما را فرمانروائى دهد در حالى كه پيامبرشان از غير شماست. ولى عرب از اينكه كار او به دست كسانى باشد كه نبوت در ميان ايشان بوده، سرباز نمى زند. و ما را در اين باره بر آنكه نپذيرد برهان روشن و دليل آشكارى است: چه كسى با ما درباره قدرت محمد و حكومت او مخالفت مى كند، در حالى كه ما نزديكان و خويشاوندان اوييم؟(٢٥٩) مگر آنكس كه به باطل مغرور و به گناه منحرف و در هلاكت فرو شده باشد؟»

حباب بن منذر برخاست و گفت: «اى گروه انصار! بر توان خويش تكيه كنيد و سخنان او و يارانش را نپذيريد كه بهره شما از اين امر(حكومت)را از آن

خود مى كنند. و اگر آنچه را كه از ايشان خواستيد نپذيرفتند، آنها را از اين بلاد برانيد و خواسته خود را بر آنان تحميل كنيد كه به خدا سوگند شما به اين كار از ايشان سزاوارتريد. زيرا، با شمشيرهاى شما بود كه مخالفان به اين دين درآمدند. من خبره كاردان و تكيه گاه پرتوان اين امورم. آگاه باشيد كه به خدا سوگند اگر بخواهيد كار را به روزهاى اولينش بازمى گردانيم!»

عمر گفت: «در اين صورت خدايت بكشد.» و او گفت: «بلكه تو را مى كشد.» و ابوعبيده گفت: «اى گروه انصار! شما اولين كسانى بوديد كه يارى و پشتيبانى كرديد. پس، اولين كسانى نباشيد كه تبديل و تغيير به وجود مى آورند.»

بشيربن سعد خزرجى برخاست و گفت: «اى گروه انصار! به خدا سوگند ما اگر در جهاد با مشركان برترى يافتيم و در اين دين پيشقدم شديم چيزى جز خشنودى پروردگارمان و اطاعت پيامبرمان و كوشش براى خودمان را منظور نداشتيم. پس شايسته ما نيست كه به خاطر آن بر مردمان گردن فرازى كنيم، ما با آن بهره دنيائى نمى جوئيم، و خداوند در اين باره ولى نعمت ماست. آگاه باشيد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قريش است و خويشاوندان او اولى و سزاوارتر به اويند. و به خدا سوگند اميد آن دارم كه خداوند هرگز مرا در حال نزاع با آنها درباره اين موضوع نبيند. پس، از خدا بترسيد و با آنها مخالفت ننمائيد.»

ابوبكر گفت: «اين عمر و اين هم ابوعبيده! با هر يك كه خواستيد بيعت كنيد.» آن دو گفتند: «به خدا سوگند ما با وجود تو عهده دار اين كار نخواهيم شد...»(٢٦٠) سپس عبدالرحمن بن عوف برخاست و گفت: «اى گروه انصار! شما اگر چه برترى داريد ولى در ميان شما همانند ابوبكر و عمر و على وجود ندارد.»

و منذربن ارقم برخاست و گفت: «ما برترى آنان را كه نام بردى ردّ نمى كنيم.

چه، در ميان ايشان كسى است كه اگر اين موضوع(رهبرى)را بخواهد، هيچكس با او مخالفت نمى كند يعنى على بن ابيطالب.»(٢٦١) و انصار يا برخى از انصار گفتند: «ما جز با على بيعت نمى كنيم.»(٢٦٢)

عمر گويد: «پس از آن چنان جنجال و هياهوئى برپا شد كه من از اختلاف ترسيدم و گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت نمايم»(٢٦٣) و چون هر دو نفر(عمر و ابوعبيده)قصد بيعت كردند، بشيربن سعد بر آن دو پيشدستى كرد و با ابوبكر بيعت نمود. حباب بن منذر ندايش داد كه: «اى بشير! چه بدنافرمانى كردى! آيا بر حكومت پسر عمويت حسادت ورزيدى؟» او گفت: «نه به خدا، ولى خوش نداشتم درباره حقى كه خدا براى اين قوم قرار داده با آنها نزاع نمايم» قبيله اوس كه اقدام بشيربن سعد و خواسته قريش و برنامه قبيله رقيبشان خزرج را براى رهبرى سعدبن عباده ديدند، با هم به گفتگو پرداختند و برخى از آنان كه «أسيدبن حضير» يكى از نقباء نيز در جمعشان بود به ديگران گفتند: «به خدا سوگند اگر خزرجيان يك بار به اين منصب برسند، هميشه بخاطر آن بر شما برترى خواهند داشت و هرگز سهمى را در آن براى شما منظور نخواهند كرد. پس، برخيزيد و با ابوبكر بيعت نمائيد.»(٢٦٤)

و بعد، برخاستند و با او بيعت كردند و با اين كار اجماع سعدبن عباده وخزرجيان در هم شكسته شد و مردم از هر طرف به سوى ابوبكر رفتند تا بيعت كنند و نزديك بود سعدبن عباده را لگدمال نمايند كه گروهى از ياران سعد گفتند: «مواظب باشيد سعد را لگدمال نكنيد!» و عمر گفت: «بكشيدش كه خدايش بكشد!» و سپس بر بالاى سر او رفت و گفت: «مى خواهم چنان لگدكوبت كنم كه بند از بندت جدا شود!» كه ناگهان «قيس بن سعد» ريش عمر را گرفت و گفت: «به خدا سوگند اگر يك مو از سرش جدا كنى يك دندان سالم در دهانت باقى نخواهد ماند.» و ابوبكر گفت: «عمر! آرامتر، مدارا در اينجا كارسازتر است.» و عمر كناره گرفت. (٢٦٥) و سعدبن عباده گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند اگر توان برخاستن داشتم، در اطراف و اكناف آن چنان غريوى از من مى شنيدى كه تو و يارانت را به لانه مى خزانيد. آگاه باش! به خدا سوگند در آن هنگام تو را به گروهى ملحق مى كردم كه در جمع آنها تابع و فرمانبردار بودى نه متبوع و فرمانده!» بعد گفت: «مرا از اينجا ببريد» و او را به خانه اش بردند.(٢٦٦)

و ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه روايت كند كه: «عمر در آن روز روز بيعت با ابوبكر كمر بسته و هروله كنان فراروى ابوبكر مى رفت و مى گفت: «آگاه باشيد كه مردم با ابوبكر بيعت كردند.»(٢٦٧)

مردم با ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد آوردند تا ديگران نيز با او بيعت كنند كه عباس و على در حالى كه هنوز از غسل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فارغ نشده بودند از مسجد صداى تكبير شنيدند. على گفت: «چه خبر است؟» و عباس پاسخ داد:

«چنين چيزى هرگز ديده نشده است! آيا به تو نگفتم؟!»(٢٦٨)

در اين هنگام «براءبن عازب» خود را به بنى هاشم رسانيد و گفت: «اى گروه بنى هاشم! با ابوبكر بيعت شد!» و آنها به يكديگر گفتند: «مسلمانان هيچ كارى را بدون حضور ما انجام نمى دادند. ما كه به محمد نزديكتريم!» و عباس گفت: «سوگند به پروردگار كعبه كه آن را انجام دادند!» و اين در حالى بود كه عموم مهاجران و عمده انصار ترديد نداشتند كه تنها على است كه پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صاحب اين امر است. (٢٦٩) آرى، مهاجران و انصار درباره على ترديد نداشتند.

طبرى روايت كند كه «قبيله اسلم» همگى وارد مدينه شدند و با ابوبكر بيعت كردند. جماعتى كثير كه كوچه هاى شهر را تنگ كردند. و عمر در اين باره مى گفت: «كار ما ناقص و ناتمام بود تا آنگاه كه قبيله اسلم را ديدم و به پيروزى يقين كردم.»(٢٧٠)

و هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد، جماعت بيعت كننده او را در ميان گرفتند و به سوى مسجد رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند و وى بر فراز منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و مردم تا عصر با او بيعت كردند و از دفن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا سه شنبه شب بازماندند.(٢٧١)

بيعت عمومى:

فرداى روزى كه در سقيفه با ابوبكر بيعت شد، او بر فراز منبر نشست و عمر برخاست و پيش از ابوبكر به سخن پرداخت و حمد و ثناى خدا به جاى آورد... و يادآور شد كه سخن ديروزش نه از كتاب خدا و نه دستورى از رسول اللّه بوده است. بلكه او چنان مى پنداشته كه پيامبر خود كارشان را سامان مى دهد و او آخرين آنها خواهد بود(كه از دنيا مى رود). سپس گفت:

«خداوند كتابش را در بين شما باقى گذارده است. همان كتابى كه پيامبرش را با آن هدايت فرمود. پس، اگر به او چنگ زده شود خداوند شما را نيز به مانند او هدايت خواهد كرد. و خداوند كار شما را بر دوش بهترينتان قرار داد: صاحب رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دومين نفر حاضر در غار! پس، برخيزيد و با او بيعت كنيد.» و مردم در بيعتى عام پس از بيعت سقيفه با ابوبكر بيعت كردند.

و در صحيح بخارى گويد: «گروهى از آنها پيش از آن در سقيفه بنى ساعده با او بيعت كرده بودند، ولى بيعت عمومى ابوبكر بر فراز منبر بود.» و أنس بن مالك گفته است: «شنيدم كه عمر در آن روز به ابوبكر مى گفت: «بر فراز منبر برو، و پيوسته آن را تكرار مى كرد تا او به منبر رفت و مردم همگى با وى بيعت كردند.».

سپس ابوبكر به سخن پرداخت و حمد و ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «اما بعد، اى مردم! من در حالى سرپرست شما شدم كه بهترينتان نيستم. پس، اگر خوب عمل كردم ياريم نمائيد و اگر بد عمل كردم استوارم كنيد... و تا آنجا كه خدا و رسولش را پيروى مى كنم، پيرويم نمائيد و اگر خدا و رسولش را نافرمانى كردم، حق پيروى شدن را ندارم. برخيزيد و آماده نمازتان شويد كه خدايتان رحمت كند».(٢٧٢)

پس از بيعت عمومى:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نيمروز دوشنبه وفات كرد و مردم بدين گونه از دفن آن حضرت تا عصر سه شنبه بازماندند: ابتدا سرگرم كار سقيفه شدند و سپس بيعت اول ابوبكر و بعد بيعت عمومى(٢٧٣) و سخنرانى او و عمر تا آنگاه كه ابوبكر با ايشان نماز بگزارد.

گفته اند: «هنگامى كه كار بيعت با ابوبكر به انجام رسيد، مردم در روز سه شنبه به ياد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتادند و براى انجام امور آن حضرت روانه شدند(٢٧٤) و بعد، «وارد خانه گرديدند تا بر آن حضرت نماز بگزارند.»(٢٧٥) و نماز بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدون امام بود. بدين گونه كه مسلمانان گروه گروه وارد مى شدند و(بدون امام)بر آن حضرت نماز مى گزاردند.».(٢٧٦)

دفن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

و حاضران در آن گفته اند: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را همان كسانى در درون قبر نهادند كه او را غسل داده بودند: عباس، على، فضل و صالح آزاد شده آن حضرت. اصحاب رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او و خانواده اش را رها كردند و آنها به تنهائى آن حضرت را دفن كردند.»(٢٧٧)

و نيز گفته شده: «على همراه با فضل و قثم پسران عباس و شقران آزاد شده او يا اسامه بن زيد وارد قبر شدند. همانانى كه غسل و كفن و ساير امور آن حضرت را انجام دادند.(٢٧٨) و ابوبكر و عمر براى دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر نشدند.».(٢٧٩)

و عايشه گويد: «از دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه نشديم تا آنگاه كه چهارشنبه شب فرا رسيد و در دل شب صداى بيلها را شنيديم.».(٢٨٠)

و نيز گفته اند: «هيچكس جز خويشاوندان آن حضرت در دفن او حضور نداشت. و طايفه «بنى غنم» كه در خانه هاى خود بودند به هنگام دفن صداى بيل ها را شنيدند.»(٢٨١) و بزرگان انصار از طايفه «بنى غنم» گفته اند: «صداى بيل ها را در آخر شب شنيديم.».(٢٨٢)

پس از دفن رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :

سعدبن عباده و هواداران او مات شدند و على و همراهانش پس از آنكه در اقليت قرار گرفتند به مبارزه با حزب پيروز ابوبكر پرداختند و هر يك مى كوشيدند تا «انصار» را به سوى خود جلب كنند. زبيربن بكار در كتاب موفقيات گويد: «هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد و كار او سامان گرفت، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و به سرزنش يكديگر پرداختند و سخن از على بن ابيطالب به ميان آوردند و به ستايش از او برخاستند.»(٢٨٣)

و يعقوبى گويد(٢٨٤) : «گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و به سوى على بن ابيطالب رفتند كه از جمله آنها: عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، زبيربن عوام، خالدبن سعيد، مقدادبن عمر،(٢٨٥) سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمار ياسر، براءبن عازب(٢٨٦) و ابى بن كعب(٢٨٧) بودند. بدين خاطر ابوبكر

عمربن خطاب و ابوعبيده جراح و مغيره بن شعبه را فرا خواند و گفت: «چه بايد كرد؟»

گفتند: «به نظر ما بايد با عباس بن عبدالمطلب ملاقات كنى و سهمى از اين حكومت را نصيب او نمايى تا براى وى و نوادگان بعدى اش باشد. زيرا اگر عباس به سوى شما آيد جبهه على تضعيف و برهان شما بر عليه او مستحكم گردد.».

پس، ابوبكر و عمر و ابوعبيده و مغيره شبانه(٢٨٨) به خانه عباس رفتند. ابوبكر حمدو ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «خداوند محمد را رسول خود و ولىّ مؤمنان قرار داد. و بر آنان احسان نمود و او را فراروى ايشان نگه داشت تا آنگاه كه به سوى خويشش فرا خواند و كار مردم را به خودشان واگذار نمود تا هر چه را كه مصلحت مى دانند، دلسوزانه براى خويش برگزينند و آنها مرا سرپرست خود و نگهبان امور خويش گردانيدند. من نيز آن را بر عهده گرفتم و به اميد يارى و نگهدارى خدا از هيچ سستى و سرگردانى و دلهره اى نهراسيدم و توفيق من تنها به دست خداست، بر او توكل مى كنم و به سوى او بازمى گردم.

و اكنون پيوسته به من خبر مى رسد كه طعنه زننده اى سخن از مخالفت با عموم مسلمانان سر داده و شما را پناهگاه خويش ساخته تا دژ نفوذناپذير و هدف تازه او باشيد. پس، يا با مردم در آنچه كه بدان اجتماع كرده اند همراه مى شويد و يا آنان را از مسيرى كه رفته اند بازمى گردانيد. و ما به اينجا آمده ايم تا سهمى از اين امر(حكومت)را ويژه تو و نوادگان بعديت گردانيم. زيرا تو عموى رسول اللّه هستى. همانا مردم جايگاه تو و مصاحبت(علىعليه‌السلام )را ديدند(و حكومت را از شما برگردانيدند(٢٨٩) )اى بنى هاشم! مدارا كنيد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ما و شماست.»

و عمربن خطاب گفت: «موضوع ديگر اينكه ما از روى نياز نزد شما نيامده ايم. بلكه خوش نداريم چيزى كه مسلمانان بر آن اجتماع كرده اند از سوى شما مورد طعن و ايراد قرار گيرد كه زيان آن متوجه شما و آنها گردد. پس، براى خودتان چاره اى بينديشيد!»

آنگاه عباس حمد و ثناى خدا به جاى آورد و گفت: «خداوند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را همانگونه كه گفتى رسول خود و ولىّ مومنان قرار داد و به وسيله او بر امتش احسان نمود. تا آنگاه كه به سوى خويشش فراخواند و به جايگاه ويژه اش برد و كار مردم را به خودشان واگذار نمود تا براى خويش حق را برگزينند نه آنكه ميوه انحراف بچينند. و تو اگر با دستمايه نزديكى به رسول خدا آن را خواستى، كه حق ما را گرفته اى! و اگر به وسيله مؤمنان به دست آورده اى كه ما از آنهائيم و در كار تو گامى به پيش ننهاديم و در هيچ ميدانى حاضر نشديم. بلكه هنوز هم از آنچه رخ داده خشمگينيم! و اگر اين پذيرش به خاطر حضور مؤمنان بر تو واجب شده، پس بدان كه واجب نشده است. زيرا ما آن را نپذيرفتيم! تو از يك سو مى گوئى آنها بر تو طعن مى زنند، و از سوى ديگر مى گوئى تو را برگزيده و به تو متمايل شده اند! اين دو سخن چگونه قابل جمع است؟! و نيز، از يك سو خود را خليفه و جانشين رسول خدا مى دانى و از سوى ديگر مى گوئى: او امور مردم را به خودشان واگذارد تا خود انتخاب كنند، و آنها تو را برگزيدند؟! اما اينكه گفتى: براى ما نيز سهمى قرار خواهى داد. اگر اين حق مؤمنان است كه تو از دخالت در آن ممنوعى، و اگر از آنِ ماست كه ما به بخشى از آن راضى نشده ايم. پس، مدارا كن كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و شما همسايگانش!» و آنها از نزد او برفتند.

تحصن در خانه فاطمهعليه‌السلام

عمربن خطاب گويد: «پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ما خبر دادند كه، على و زبير و همراهان آنها از ما جدا شده و در خانه «فاطمه» گرد آمده اند.»(٢٩٠)

مورخان افرادى را كه از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و همراه با على و زبير در خانه فاطمه تحصن كردند، بدين گونه معرفى كرده اند:

١ عباس بن عبدالمطلب ٢ عقبه بن ابى لهب

٣ سلمان فارسى ٤ ابوذر غفارى

٥ عمار ياسر ٦ مقدادبن اسود

٧ براءبن عازب ٨ اُبىّ بن كعب

٩ سعدبن ابى وقاص ١٠ طلحه بن عبيداللّه

و نيز گروهى از بنى هاشم و جمعى از مهاجران و انصار.(٢٩١)

روايت سرباز زدن على و همراهانش از بيعت با ابوبكر و تحصن آنها در خانه فاطمه در كتابهاى سيره و تاريخ و صحاح و مسانيد و ادب و كلام و شرح حالها و ديگر كتب به تواتر رسيده است؛ ولى پيروان مكتب خلفا چون از آنچه ميان متحصنين و حزب پيروز رخ داده خشنود نيستند، از بيان صريح حوادث آن طفره رفته اند، مگر گزيده هائى چند كه از جمله آنها روايت بلاذرى است كه گويد:

«ابوبكر عمربن خطاب را نزد على كه از بيعت با او سرباز زده بود فرستاد و گفت: «او را با شدت و خشونت هر چه تمامتر نزد من بياور!» عمر نزد على آمد و بين آنها سخنانى گذشت و على به او گفت: «شيرى بدوش كه بخشى از آن سهم تو باشد! به خدا سوگند حرص تو بر حكومت او تنها براى آن است كه فردا ترجيحت دهد!...»(٢٩٢)

و ابوبكر به هنگام وفاتش مى گفت: «آگاه باشيد كه من بر چيزى از دنيا اندوهگين نيستم مگر بر سه كار كه انجامشان دادم و اى كاش آنها را انجام نمى دادم تا آنجا كه گويد: اما آن سه كارى كه انجام دادم: اى كاش درِ خانه فاطمه دخت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به هيچ روى نگشوده بودم، اگر چه آن را براى جنگ بسته بودند...»(٢٩٣)

و در تاريخ يعقوبى آمده است كه گفت: «اى كاش خانه فاطمه دخت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تفتيش ننموده و مردان را وارد آن نمى كردم، اگر چه براى جنگ بسته شده بود.»(٢٩٤)

مورخان مردانى را كه وارد خانه فاطمه دخت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند، بدين گونه معرفى كرده اند:

١ عمربن خطاب ٢ خالدبن وليد(٢٩٥)

٣ عبدالرحمن بن عوف ٤ ثابت بن قيس شماس(٢٩٦)

٥ زيادبن لبيد(٢٩٧) ٦ محمّدبن مسلمه(٢٩٨)

٧ زيدبن ثابت(٢٩٩) ٨ سلمه بن سلامه بن وقش(٣٠٠)

٩ سلمه بن اسلم(٣٠١) ١٠ اُسيدبن حضير(٣٠٢)