پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 18280
دانلود: 2711

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18280 / دانلود: 2711
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

 نمونه اى از سنگدلى و قساوت منصور دوانيقى بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مناسب است در اين جا جناياتى كه در مورد برخى از فرزندان امام مجتبى عليه السلام مرتكب شده است و بيانگر شقاوت او و راستى پيشگوئى حضرت امير عليه السلام است كه او را خونريزترين خلفا معرفى كرده است بيان كنيم .

بعد از كشته شدن وليد بن يزيد و ضعيف شدن حكومت بنى اميه ، جماعتى از بنى عباس و بنى هاشم از جمله سفاح (خليفه اول عباسى ) و منصور (خليفه دوم ) و ابراهيم بن محمد (برادر منصور) و صالح بن على (عموى منصور) و عبدالله محض (فرزند حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام كه مادرش فاطمه دختر سيد الشهداء عليه السلام بود) و دو پسران عبدالله به نامهاى محمد و ابراهيم و برادر عبدالله محض را به عنوان خليفه برگزيدند و با او بيعت كردند زيرا مى پنداشتند كه او همان مهدى موعود است كه جهان را از عدل و داد پر خواهد كرد.

سپس به دنبال امام صادق عليه السلام و يكى از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام به نام عبدالله فرستادند تا نظر آنها را جويا شوند، عبدالله گفت : حضرت صادق را بيهوده دعوت كرده ايد زيرا نظر شما را نخواهد پسنديد وقتى حضرت صادق عليه السلام آمد و جريان را با حضرت در ميان گذاشت حضرت فرمود:

اين كار را نكنيد، چرا كه اگر بيعت شما با محمد به گمان آن است كه او مهدى موعود است اين گمان خطاست و او مهدى موعود نيست و اين زمان ، زمان خروج نيست و اگر براى امر به معروف و نهى از منكر قيام مى كنيد با محمد بيعت نكنيد چرا كه تو (عبدالله محض ) بزرگ بنى هاشم هستى چگونه تو را بگذاريم و با پسرت بيعت كنيم ؟

آنان سخن حضرت را نپذيرفتند و توجيه نامناسب نمودند، حضرت دستى بر پشت سفاح گذاشت و فرمود: به خدا سوگند كه سخن من به جهت حسد نيست بلكه خلافت براى اين مرد و برادران او و اولاد اوست نه از براى شماها.

سپس حضرت دستى بر كتف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا سوگند كه خلافت بر تو و پسرانت فرود نيايد و هر دو پسرانت كشته خواهند شد، آنگاه حضرت در حاليكه به دست عبدالعزيز بن عمران تكيه كرده بود برخاست و بيرون آمد و به عبدالعزيز فرمود: آيا صاحب آن رداى زرد يعنى منصور را ديدى ؟ عرض كرد: آرى فرمود: به خدا سوگند كه او عبدالله را خواهد كشت ، عبدالعزيز گفت : محمد (پسر عبدالله را كه با او بيعت كرده اند) را نيز خواهد كشت ؟ فرمود: آرى ! عبدالعزيز گويد: در دل خود گفتم به خداى كعبه سوگند كه اين سخن از روى حسد است ولى از دنيا نرفتم تا اينكه ديدم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود.

بارى بعد از متفرق شدن آن جلسه ، دو نفر به نامهاى عبدالصمد و منصور به دنبال حضرت آمدند و گفتند: آيا آنچه در آن مجلس گفتى حقيقت دارد؟ فرمود: آرى به خدا سوگند و اين از علومى است كه به ما رسيده است .

از اين جهت بود كه بنى عباس دل بر حكومت بستند و مهياى آن شدند زيرا سخن حضرت را قبول داشتند. سرانجام پس از مدتى كار خلافت براى سفاح مستقيم شد و محمد و ابراهيم دو پسر عبدالله متوارى شدند سفاح مكرر از پدرشان عبدالله جوياى مكان آنها بود (و از آنها واهمه داشت ) ولى عبدالله را اكرام مى كرد تا آنكه منصور برادر وى خليفه شد و تصميم قطعى گرفت بر كشتن ابراهيم و محمد (همو كه دوبار منصور با وى بيعت كرده بود.)

دستگيرى فرزندان امام مجتبى و شكنجه آنان

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بالاخره در سال ١٤٠ هجرى منصور به حج رفت و در بازگشت در مدينه عبدالله محض را خواست و در مورد مكان اخفاى پسرانش پرسيد، عبدالله گفت : نمى دانم آنها كجا هستند. منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عده اى ديگر از خاندان ابوطالب را گرفته در مدينه زندانى كردند، رياح بن عثمان كه زندان بان آنها بود اولاد امام مجتبى عليه السلام را در زندان در قيد و زنجير كرد و بر آنها به شدت سخت گرفت ، او گاهى برخى از ناصحين را براى اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جايگاه پسرانش مى فرستاد، عبدالله گفت :

ابتلا و سختى من از بلاى حضرت ابراهيم بيشتر است ، زيرا او ماءمور شد فرزند خود را در راه اطاعت خداوند ذبح كند، وليكن اينها مرا امر مى كنند فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند، با اينكه كشتن ايشان معصيت خداوند مى باشد. تا سه سال اينها در مدينه زندانى بودند، و در سال ١٤٤ كه منصور دوباره به حج آمد، اينبار وارد مدينه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانيان مذكور را به حضور او آوردند، رياح بن عثمان همراه برادر بدكيش و خبيث خود ابوالازهر، غل و زنجير فرزندان امام مجتبى عليه السلام را محكمتر كرده و با كمال شدت و بى رحمى آنها را حركت دادند.

وقتى آنها از مدينه به طرف ربذه مى رفتند، امام صادق عليه السلام از روى استر ايشان را ديد، چنان گريه كرد كه اشك چشم حضرت بر محاسنش ‍ جارى گشت و بر طايفه انصار نفرين كرده فرمود:

آنها به شرايطى كه هنگام بيعت با رسول خدا صلى الله عليه وآله نمودند وفا نكردند، زيرا با آن حضرت بيعت كردند كه از حضرت و فرزندان او محافظت كنند همچنانكه از خود و فرزندان خود محافظت مى كنند، در روايتى آمده است : حضرت پس از اين واقعه وقتى به خانه برگشت تب كرد و بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان مى گريست كه ترسيدند به حضرت صدمه اى رسد.

وقتى آنها را به ربذه آوردند، مدتى آنها را زير آفتاب نگه داشته ، ماءمورى آمد و گفت : كداميك از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است ، محمد ديباج خود را معرفى كرد، وقتى او را نزد منصور بردند زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد كه بر محمد مى زدند، چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازيانه زده بودند كه رخسار گلگون او سياه بود و يك چشم او از شدت تازيانه از حدقه بيرون افتاده بود.

اين محمد آنقدر زيبا بود كه او را محمد ديباج مى گفتند، گويند منصور امر كرد تا چهارصد تازيانه بر او زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و در روايتى آن جامه او را كه در اثر تازيانه ها و آمدن خون به سختى بر بدن او چسبيده و جدا نمى شد، با روغن زيت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا كردند كه پوست بدن او كنده شد.

سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسيار دوست مى داشت در اين حال تشنگى بر به محمد سختى غلبه كرده بود، آب خواست ولى هيچكس از ترس منصور جراءت نداشت به او آب بدهد.

عبدالله فرياد زد: اى مسلمانان ، آيا اين از مسلمانى است كه فرزندان پيامبر صلى الله عليه وآله از تشنگى بميرند و شما به آنها آب ندهيد، تا اينكه مردى از اهل خراسان به او شربتى آب داد.

سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبى عليه السلام را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و همراه او به طرف كوفه حركت دادند، وقتى منصور در محملى از حرير از كنار آنها عبور كرد، عبدالله بن حسن فرياد زد:

اى ابو جعفر آيا ما با اسيران شما در بدر چنين كرديم ؟ (زيرا فرزندان امام مجتبى فرزندان پيامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسير شد و چون در اثر قيد و بند ناله مى كرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امر فرمود تا قيد و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شكنجه جسمانى شكنجه روحى نيز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پيش روى او قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد مى افتاد و بى تابى مى كرد.

فرزندان امام مجتبى در زندان مخوف كوفه با وضعى فجيع جان دادند بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بارى آنها را با بدترين صورت به زندانى مخوف در كوفه بردند كه به شدت تاريك بود و شب و روز تشخيص داده نمى شد، تعداد آنها را بيست نفر از اولاد امام مجتبى عليه السلام ذكر كرده اند.

اينان كه وقت نماز را تشخيص نمى دادند قرآن را پنج جزء كرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز يك ختم قرآن قرائت مى كردند و هر گاه يك پنجم قرآن تمام مى شد يكى از نمازهاى پنجگانه را مى خواندند، شرايط زندان بسيار وحشتناك و غير انسانى بود، آنها اجازه نداشتند حتى براى ادرار كردن بيرون روند، پس از مدتى بوى مدفوع و ادرار، فضاى سربسته و تاريك را فرا گرفت ، در اثر آن فضا و غل و زنجير، پاهاى آنها عفونى شده ورم مى كرد و كم كم به بالا سرايت نموده آنها را يك يك مى كشت وقتى يكى از آنها مى مرد، جنازه او برنمى داشتند و در همان غل و زنجير مى ماند تا متعفن مى شد و مى پوسيد.

شخصى به نام اسحق بن عيسى گويد: روزى عبدالله محض از زندان براى پدرم پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان عبدالله رفت ، عبدالله گفت : ترا خواستم تا مقدارى آب برايم بياورى ، زيرا تشنگى بر من غلبه كرده است پدرم فرستاد از منزل سبوى آب يخى آوردند وقتى عبدالله سبو را بر دهان نهاد كه بياشامد ابوالازهر زندانبان رسيد و چنان با لگد بر آن سبو زد كه به دندان عبدالله خورد و دندانهاى پيشين او ريخت !!

روزى عبدالله بن حسن به على بن حسن گفت : گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمى خواهى كه ما از اين زندان و بلا نجات دهد؟

على بن حسن مدتى سكوت كرد سپس گفت : اى عمو، براى ما در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسيم جز با اين بلاها يا بيشتر از آن كه منصور بر سر ما آورد، و منصور را در جهنم جايگاهى است كه به آن نمى رسد جز با آنچه مى بينى از اين بلاها كه بر ما آورد، اگر مى خواهى صبر كنيم بر اين سختيها به زودى راحت شويم زيرا مرگ ما نزديك شده است و اگر مى خواهى دعا كنيم براى رهائى خود ولى منصور به آن مرتبه جهنمى خود نخواهد رسيد، آنها گفتند: صبر مى كنيم ، سه روز بيشتر نگذشت كه در زندان جان دادند و راحت شدند، على بن الحسن در حال سجده جان داد، عبدالله گمان كرد كه به خواب رفته است گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد، چون او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود.

و قبور ايشان همان زندان آنهاست كه سقف را بر روى ايشان خراب كردند، مسعودى گويد:

در زمان ما كه سال ٣٣٢ است قبور ايشان محل زيارت مردم است (٢٦٠)

البته اين اندكى از جنايات اين خبيث است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در پيشگوئى خود او را به عنوان خونريزترين خلفاء بنى عباس معرفى نمود.

پنجمى آنها سردار آنهاست بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پنجمى آنها هارون الرشيد است كه حكومت وى مستقر و آرام گرفت ، هارون الرشيد نوه منصور است و در سال ١٧٠ به خلافت رسيد و مدت بيست و سه سال و چند ماه حكومت كرد.

اما هفتمين ايشان داناترين آنهاست بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هفتمين از خلفاء بنى عباس ، عبدالله بن هارون معروف به ماءمون است ، وقتى برادرش امين را شكست داد و او را كشت ، حكومت او در تمام بلاد مستقر شد.

او اهل دانش و علم بود و سهم فراوانى در حكمت و علم نجوم داشت ، و علم فلسفه را بسيار دوست مى داشت و پيوسته براى مناظره و مباحثه ميان اديان و مذاهب مختلف مجالس تشكيل مى داد.

خلافت او حدود بيست و يك سال طول كشيد از سال ١٩٦ تا ٢١٨ هجرى ، رتبه علمى ماءمون از مجالسى كه تشكيل مى داد و سئوالاتى كه مى كرد و يا جوابهايى كه مى داد مشخص مى گردد كه اين مقام جاى بيان همه آن نيست .

مباحثه ماءمون ملعون با علماى اهل سنت بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اكنون به يك سند تاريخى كه دليل بر مرتبه علمى اوست و همچنانكه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است ، اكتفا مى كنيم روزى ماءمون عباسى دستور داد تا عده اى از بزرگان حديث و استدلال را حاضر كنند، چهل نفر حاضر شدند ماءمون پس از احوالپرسى گفت : مى خواهم شما را ميان خودم و خداوند حجت قرار دهم ، هر كه كارى دارد يا زير فشار است براى دستشوئى ، برود و كار خود را انجام دهد، راحت باشيد و با آرامش خاطر رداى خود را درآورده بنشينيد.

سپس گفت : اى جماعت : شما را خواستم تا شما را نزد خداوند واسطه كنم ، خدا را در نظر بگيريد و براى خود و پيشواى خود نظر بدهيد، و جلالت و ابهت من مانع گفتن حق نباشد هر چه كه باشد! و از محكوم كردن باطل نهراسيد، هر كه باشد، نسبت به آتش جهنم براى خودتان دلسوزى كنيد و با رضاى خدا به خدا نزديك شويد و اطاعت او را برگزينيد، هر كه با معصيت خالق ، خود را به مخلوقى نزديك كند، خداوند آن مخلوق را بر او مسلط مى كند، پس با همه عقل خود با من مباحثه كنيد.

سپس افزود: من مى پندارم كه على بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله برترين انسانهاست ، اگر درست مى گويم قبول كنيد و اگر بر خطا هستم اعتراض ‍ كنيد، شروع كنيد، من بپرسم يا شما مى پرسيد؟

اهل حديث گفتند: ما مى پرسيم ، ماءمون گفت : آنچه داريد بياوريد، ولى يك نفر را نماينده كنيد كه از طرف شما سخن گويد، و اگر كسى سخنى اضافه داشت بگويد و اگر خطا كرد هدايتش كنيد.

يك نفر از آنها گفت : ما مى پنداريم برترين مردم بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله ابوبكر است ، چون در روايتى كه همه قبول دارند پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: بعد از من به دو نفرى كه بعد از من هستند ابوبكر و عمر اقتدا كنيد،(٢٦١) و اقتداء دليل برترى است .

ماءمون گفت : احاديث زياد است همه آنها كه حق نيست زيرا متناقض ‍ است ، پس بايد برخى از آنها حق و برخى باطل باشد، بنابراين بايد دليلى براى حق بودن احاديث صحيح پيدا كرد.

و اين روايت كه گفتى باطل است ، سپس جوابى داد كه مضمون آن اين است : عمر و ابوبكر با هم در مواردى اختلاف داشتند مثل اينكه ابوبكر اهل رده را اسير كرد ولى عمر آزاد كرد، عمر به ابوبكر گفت : خالد بن وليد را عزل كند و به خاطر كشتن مالك بن نويره او را بكشد ولى ابوبكر قبول نكرد، عمر متعه را حرام كرد ولى ابوبكر نكرد، اكنون ما به كدام اقتدا كنيم ؟ به هر كدام باشد مخالف ديگرى است و پيامبر حكيم ترين حكيمان و راستگوترين افراد است .

يكى از اصحاب حديث گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : اگر براى خودم دوستى انتخاب مى كردم ، حتما ابوبكر را دوست خودم قرار مى دادم(٢٦٢)

ماءمون گفت : اين محال است زيرا روايات شما مى گويد: پيامبر صلى الله عليه وآله ميان اصحاب برادرى قرار داد و براى على كسى را قرار نداد وقتى حضرت از پيامبر پرسيد، حضرت فرمود: براى تو كسى را برادر قرار ندادم ، زيرا تو را براى خودم گذارده ام .

كدام روايت شما درست است ؟

يك نفر ديگر گفت : على بر فراز منبر گفته است : بهترين اين امت بعد از پيامبر، ابوبكر و عمر هستند ماءمون گفت : اين محال است زيرا اگر آن دو افضل بودند، پيامبر هرگز عمروبن عاص را بر آنها امير نمى كرد و بار ديگر اسامة بن زيد را، و شاهد بر دروغ بودن اين حديث ، سخن على عليه السلام است كه فرمود: پيامبر صلى الله عليه وآله از دنيا رفت در حاليكه من سزاوارتر بودم به جانشينى او از خودم به پيراهنم ، ولى من ترسيدم (اگر خشونت كنم ) مردم دوباره كافر شوند و همچنين خود حضرت فرمود: آن دو نفر چگونه بر من برترند با اينكه من خداوند را قبل از آنها و بعد از آنها عبادت كرده ام ؟!

ديگرى گفت : ابوبكر استعفا كرد و على به او گفت : پيامبر تو را مقدم داشته كيست كه تو را مقدم نكند؟ ماءمون گفت : اين سخن باطل است زيرا على تا فاطمه زنده بود از بيعت با ابوبكر امتناع كرد و فاطمه عليهاالسلام نيز وصيت كرد كه شب دفن شود تا آن دو بر جنازه او حاضر نشوند. الخ .(اينها نشان از عدم رضايت حضرت على عليه السلام از خلافت ابوبكر است ).

يكى گفت : عمروعاص به پيامبر گفت : از زنها چه كسى نزد شما از همه محبوبتر است ؟ حضرت فرمود: عايشه ! پرسيد: از مردها؟ فرمود: پدرش ! (يعنى ابوبكر)

ماءمون گفت : اين حديث باطل است زيرا خود شما روايت كرده ايد كه مرغ بريانى نزد پيامبر بود (كه هديه آورده بودند) حضرت دعا كرد: خدايا محبوبترين خلق خودت را پيش من بفرست ، و آنكه آمد على عليه السلام بود، كدام روايت شما درست است ؟

ديگرى گفت : على عليه السلام فرموده است هر كه مرا بر ابوبكر و عمر برتر داند به او حد تهمت مى زنم !(٢٦٣)

ماءمون گفت : برترى دادن آن دو بر حضرت تهمتى (كه موجب حد باشد) نيست ، چگونه حضرت على عليه السلام مى گويد: كسى را حد مى زنم كه مستحق حد نيست آيا او بر خلافت امر خدا عمل مى كند؟

تازه خود ابوبكر گفته است : من بر شما حاكم شدم در حاليكه برترين شما نيستم ، به نظر شما كداميك راستگوترند، ابوبكر نسبت به خود يا على عليه السلام نسبت به ابوبكر؟! ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرموده است : ابوبكر و عمر سرور پيران بهشت هستند!(٢٦٤)

ماءمون گفت : اين حديث محال است زيرا در بهشت شخص پير نيست ، در حديث است كه زنى اشجعية نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود حضرت (براى مزاح ) فرمود: هيچ پيرى داخل بهشت نمى شود، او گريست حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ما آنها را باكره و جوان و هم سن و سال قرار مى دهيم .

و اگر مى پنداريد كه ابوبكر جوان مى شود وقتى وارد بهشت مى شود، اين با روايتى كه خود شما نقل كرده ايد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به حسن و حسين فرمود: اين دو سرور جوانان بهشت از اولين و آخرين هستند و پدر اين دو بهتر از اين دو است ، متناقض است .

ديگرى گفت : در حديث است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر من به پيامبرى مبعوث نمى شدم حتما عمر مبعوث مى شد.(٢٦٥)

ماءمون گفت : اين محال است زيرا خداوند عزوجل مى فرمايد: ما از پيامبران تعهد گرفته ايم ،(٢٦٦) آيا مى شود كسى كه از او پيمان گرفته نشده مبعوث شود و آنكه از او پيمان گرفته شده آخر باشد!

ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله روزى به عمر نگاه كرد و خنديد و فرمود: خداوند به بندگان خود به طور عمومى افتخار نمود و به عمر به طور خصوصى(٢٦٧)

ماءمون گفت : اين محال است كه خداوند به عمر افتخار كند نه به پيامبرش ، و پيامبر در عموم باشد و عمر در خصوص و اين روايت شما عجيب تر از آن روايت ديگر شما نيست كه گوئيد پيامبر اكرم گويد: چون وارد بهشت شدم صداى كفش شنيدم ، ناگاه ديدم بلال غلام ابوبكر زودتر از من وارد بهشت شده است ، شيعه گويد: على بهتر است از ابوبكر ولى شما گفتيد: بنده ابوبكر بهتر از رسول اللّه صلى الله عليه وآله است زيرا هر كه زودتر باشد برتر از متاءخر است .

و همچنانكه روايت كرده ايد كه شيطان وقتى عمر را احساس كند مى گريزد، و شما در مورد پيامبر گفته ايد كه شيطان بر زبان پيامبر اين جملات را انداخت : اين بتها زيبا و برتر هستند، آرى طبق روايت شما شيطان از عمر مى گريزد ولى بر زبان پيامبر صلى الله عليه وآله كفر را مى اندازد.

ديگرى گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: اگر عذاب نازل شود جز عمر بن خطاب كسى نجات نيابد.(٢٦٨)

ماءمون گفت : اين خلاف صريح كتاب خداست كه مى فرمايد: خداوند با وجود تو پيامبر اينها را عذاب نمى كند(٢٦٩) ولى شما عمر را مثل پيامبر دانستند.

ديگرى گفت : پيامبر عمر را يكى از ده نفرى دانست كه اهل بهشت هستند.

ماءمون گفت : اگر اين گونه بود، عمر به حذيفه نمى گفت : ترا به خدا من جزء منافقين هستم ؟

ديگرى گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله فرموده است : امت مرا در يك كفه ترازو قرار دادند و مرا در كفه ديگر، من برتر شدم ، سپس به جاى من ابوبكر قرار گرفت او برتر شد، سپس عمر قرار گرفت او برتر شد، آنگاه ترازو را بردند!

ماءمون گفت : اين هم محال است زيرا منظور از ترجيح با بدن نيست بلكه با اعمال است به من بگوئيد: اگر كسى در زمان پيامبر جلو باشد ولى بعد از حضرت شخص ديگرى جلو افتد آيا به اولى مى رسد؟ اگر بگوئيد آرى پس بايد قبول كنيد هر كه در اين زمان از نظر جهاد و حج و روزه و نماز و صدقه برتر باشد از افراد زمان پيامبر برتر است ؟ گفتند: خير، نيكان زمان ما هرگز به نيكان زمان پيامبر نمى رسند.

ماءمور گفت : در رواياتى كه پيشوايانتان در مورد فضائل على عليه السلام نقل كرده اند دقت كنيد و آن را با تمامى فضائلى كه در مورد تمامى آن ده نفر روايت كرده اند مقايسه كنيد، اگر درصد كمى از فضائل حضرت را داشتند، حرف شما درست است و اگر در فضائل على بيشتر روايت كرده اند پس سخن پيشوايان (راويان ) خود را قبول كنيد.

آن گروه با شنيدن اين پاسخها همگى سر به زير انداختند، ماءمون گفت : چرا ساكت شديد؟

گفتند: هر چه داشتيم گفتيم ، ديگر سخنى براى گفتن نداريم .

سپس ماءمون گفت : اكنون من از شما مى پرسم ، شما پاسخ دهيد كه روايت طولانى است و ما به همين مقدار اكتفا مى نمائيم(٢٧٠)

و پوشيده نيست كه اينگونه آراء كه ماءمون بيان مى دارد هيچكدام مانع از آن نيست كه نسبت به شيعه و به ويژه حضرت رضا عليه السلام ارادتى داشته باشيد زيرا وقتى پاى دنيا و رياست پيش آيد اكثر آراء و افكار و روحيات تغيير كرده يا ناكام خواهد ماند.

برادرش امين ، ماءمون را به خوبى شناخته بود كه چون دستگير شد به احمد بن سلام گفت : آيا ماءمون مرا مى كشد؟ احمد گفت : نه ، زيرا خويشاوندى او دل او را بر تو مهربان مى كند، امين گفت :

هيهات الملك عقيم لارحم له، حكومت ناز است خويشاوند ندارد.(٢٧١)

و حضرت رضا عليه السلام وقتى ماءمون اينگونه جلسات را برگزار مى كرد و اظهار امامت حضرت على عليه السلام را مى كرد تا خود را نزد حضرت رضا عليه السلام شيرين كند، حضرت به برخى از ياران خود كه مورد اعتماد بودند مى فرمود: از سخنان او گول نخوريد، به خدا كه كسى جز او مرا نمى كشد، ولى من بايد صبر كنم تا آنچه مقدر است انجام شود.(٢٧٢)

دهمين آنها كافرترين آنهاست بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

منظور از نفر دهم جعفر بن محمد بن هارون معروف به متوكل است كه در سال ٢٣٢ هجرى به خلافت رسيد و در سال ٢٤٧ هجرى كشته شد و مدت حكومتش چهارده سال و ده ماه بود او مردى خبيث و بدسيرت بود، حضرت او را كافرترين خلفاى عباسى معرفى نمود بلكه گويا كافرترين مردم نيز بوده است .

با آل ابوطالب به شدت دشمنى مى كرد و با گمان و تهمت ايشان را دستگير مى كرد و آنچه در دوران حكومت او بر علويين و خاندان ابوطالب گذشت از سختى و مشقت در دوران هيچكدام از خلفاء بنى عباس سابقه نداشت .

از جمله والى مكه و مدينه كه نامش عمر بن فرج بود چنان بر خاندان ابوطالب سخت گرفته بود كه كسى جراءت احساس به ايشان را نداشت ، زيرا اگر كسى احسانى مى كرد هر چند اندك ، مورد عقوبت قرار مى گرفت .

در نتيجه كار به حدى بر ايشان سخت شد و در فشار قرار گرفتند كه از تاءمين نيازهاى اوليه زندگى عاجز گشتند، زنهاى علويات تمامى لباسهاى ايشان كهنه و پاره شده بود به گونه اى كه يك لباس سالم كه تمام بدن را بپوشاند نداشتند تا در آن نماز بخوانند، فقط يك پيراهن بود كه وقت نماز هر كدام به نوبت نماز مى خواند و سپس ديگرى آن را مى پوشيد و ايشان برهنه بر سر چرخ ريسى مى نشستند، و اين وضع سخت تا وقتى كه متوكل زنده بود ادامه داشت .

جسارتهاى متوكل ملعون به قبر امام حسين عليه السلام بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و از سنتهاى ناجوانمردانه او جسارتهاى مكرر اوست نسبت به مرقد مطهر سيد الشهداء عليه السلام ، او مردم را از زيارت حضرت منع مى كرد و هر كه به زيارت مى آمد مجازات و چه بسا اعدام مى شد، يكى از مغنيان متوكل با كنيز خود به زيارت سيد الشهداء در ماه شعبان رفته بود، متوكل از احوال او پرسيد، گفتند سفر رفته است ، او به زيارت كربلا رفته بود، بعد از مراجعت متوكل از كنيز آن زن خواننده پرسيد: كجا رفته بوديد؟ گفت : به حج رفته بوديم متوكل گفت : حج در ماه شعبان ؟ دخترك گفت : منظور زيارت قبر حسين مظلوم عليه السلام است متوكل از شنيدن اين سخن به شدن خشمگين شد كه كار قبر حسين عليه السلام به جائى رسيده كه زيارت او را حج مى نامند.

فرمان داد تا آن خواننده را زندانى كرده و اموال او را مصادره كرد و يكى از اصحاب خود را كه ديزج نام داشت و يهودى بود كه به ظاهر مسلمان شده بود به كربلا فرستاد تا زائرين حضرت را مجازات كند و قبر شريف حضرت را نابود كنند. مسعودى مى گويد: اين واقعه در سال ٢٣٦ بود، ديزج با كارگران بسيار بر سر قبر شريف حضرت آمد هيچكدام جراءت بر تخريب آن مكان شريف نكردند، خودش بيلى بر دست گرفت و قسمت بالاى قبر شريف را خراب كرد، كارگران ساير بنا و آثار قبر را نابود نمودند.

ابوالفرج گويد: هيچكدام را جراءت انجام اين كار نبود، ديزج گروهى از يهود را آورد، و تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بر آن انداختند و اطراف آن به فاصله هر يك مايل نگهبانى گماشتند تا مانع زوار شوند.

متوكل مكرر قبر مطهر را مورد تعرض قرار داد، گاهى آب جلو نرفت ، گاهى گاوهائى كه براى شخم زدن آورده بودند پيش نمى رفتند، تا آنكه ديزج ملعون طبق روايتى قبر مطهر را شكافت و بوريائى كه بنى اسد هنگام دفن حضرت آورده بودند ديد كه هنوز باقى است و جسد مطهر بر روى اوست ، ولى به متوكل نوشت : قبر را شكافتم چيزى نيافتم شخصى به نام محمد بن عبدالحميد گويد: من با ابراهيم الديزج رفيق صميمى و همسايه بودم و به من اعتماد داشت در آن بيمارى كه ابراهيم فوت كرد به عيادتش رفتم ، در حالت اغماء مثل افراد بيهوش افتاده بود به گونه اى كه توضيحات دكتر را كه مورد دواى او بود متوجه نشد وقتى دكتر رفت و مجلس خلوت شد از حالش سئوال كردم گفت :

خبرى به تو مى دهم و از خداوند استغفار مى كنم ، متوكل مرا ماءمور كرد به نينوى نزد قبر حسين عليه السّلام بروم و دستور داد قبر را ويران كنيم و آثار آنرا محو گردانيم .

بعد از ظهر با كارگران به آنجا رسيديم ، دستور دادم قبر را خراب و زمين را شخم بزنند، و خودم از خستگى خوابيدم كه ناگاه در اثر سر و صداى زياد از خواب پريدم ديدم غلامان براى بيدارى من آمدند. برخاستم و با حالت ترس گفتم : چه شده ! گفتند: حادثه اى بس شگفت !

گفتم : چيست ؟ گفتند: كنار قبر (سيدالشهداء گروهى هستند كه مانع ما شده و ما را تيرباران مى كنند برخاستم تا خودم مساءله را دنبال كنم ، ديدم همانطور است ، آن شب ، شب اول از سه شبى كه ماه روشن است بود، دستور تيراندازى دادم اما با كمال تعجب تيرها به طرف تيراندازها برمى گشت به گونه اى كه هر كه تير انداخت به تير خودش كشته شد! وحشت مرا فرا گرفت ، تب و لرز كردم ، بلافاصله از اطراف قبر كوچ نمودم در حاليكه خود را به خاطر ناتمام گذاردن دستور متوكل آماده مرگ كرده بودم .

راوى گويد: به او گفتم : نجات يافتى از خطر، ديشب متوكل كشته شد و فرزندش منتصر نيز در اين كار كمك كرد ديزج گفت : شنيده ام ، اما چنان ضعيف شده ام كه اميد زنده ماندن ندارم ، همينطور نيز شد زيرا شب نشده بود كه ديزج از دنيا رفت(٢٧٣)

ولى هيچكدام از اين جنايات سبب نشد كه زيارت سيدالشهداء تعطيل شود بلكه مردم روز به روز مشتاق تر مى شدند و از كشته شدن واهمه اى نداشتند و مى گفتند: اگر همگى كشته شويم بازماندگان ما به زيارت خواهند آمد.

قبل از متوكل ، هارون الرشيد ملعون نيز اين كار ننگين را انجام داده بود، متوكل هفده بار قبر شريف را خراب كرد باز به صورت اولى برگشت .

زينب كبرى امام سجاد را تسلى مى دهد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و مناسب است در اين مقام روايتى از امام سجاد عليه السّلام نقل كنيم كه حضرت فرمود: روز عاشورا وقتى آن مصائب هولناك به ما رسيد و پدرم و اولاد و برادران و ساير اهل بيت او كشته شدند، حرم محترم و زنان مكرم آن حضرت را بر شتران سوار كردند براى رفتن به طرف كوفه ، من به پدر و ديگر خاندان او نگاه مى كردم كه در خاك و خون آغشته گشته و بدنهاى پاك آنها روى زمين است و هيچكس به دفن آنها توجه ندارد.

اين صحنه بر من سخت گران آمد، سينه ام تنگ شد و حالى به من دست داد كه نزديك بود جان از تنم پرواز كند.

عمه ام زينب مرا وقتى به اين حال ديد پرسيد: اى يادگار جد و پدر و برادر من ، اين چه حالتست كه در تو مى بينم ؟ مى بينم كه مى خواهى قالب تهى كنى .

گفتم : اى عمه چگونه بى تابى و ناآرامى نكنم با اينكه مى بينم سيد و سرور خود و برادران و عموها و عموزادگان و خاندان خود را كه آغشته به خون در اين بيابان افتاده اند، بدنشان عريان و بى كفن و هيچكس به دفن آنها توجهى ندارد، آنها را چنان رها كردند كه گويا ايشان را مسلمان نمى دانند....

عمه ام گفت : از آنچه مى بينى دلتنگ مباش و بى تابى مكن به خدا قسم كه اين قرارى بود از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به جد و پدر و عموى تو، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله هر كدام را بر مصائب خويش خبر داد و خداوند از عده اى كه فرعونهاى زمين آنها را نمى شناسند ليكن نزد اهل آسمانها معروفند پيمان گرفته است ، ايشان اين اعضاء متفرقه و جسدهاى در خون طپيده را جمع مى كنند و دفن مى نمايد و در اين سرزمين بر قبر پدرت سيدالشهداء علامتى نصب كنند كه اثر آن هرگز از بين نرود و با گذشت شبها و روزها محو نشود، و همانا پيشوايان كفر و پيروان گمراهى بسيار تلاش خواهند كرد ولى اين كار اثرى ندارد جز ظهور و برترى بيشتر. الحديث(٢٧٤)

پيشگوئيهاى امير المؤمنين نزديكترين مردم به او، او را خواهد كشت ؟

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اين پيشگوئى اميرالمؤمنين عليه السّلام نيز در مورد متوكل به حقيقت پيوست و فرزند او منتصر، او را به هلاكت رساند زيرا متوكل دشمنى عجيبى با حضرت امير عليه السّلام داشت به گونه اى كه فرمان داد تا درختهاى خرمائى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به دست مبارك خود در فدك كاشته بود و بيش از ده درخت بود قطع كردند تا مبادا اولاد اميرالمؤمنين از خرماى آن استفاده كنند.

بارى او كه به شراب و مستى عادت داشت ، مردى دلقك را با قيافه اى خنده آور و عجيب شبيه به اميرالمؤمنين كرده در مجلس شراب و عيش و نوش خود او را مى رقصاند و اشعار تمسخر آميز مى خواند.

پسرش منتصر ناراحت مى شد و اعتراض مى كرد اما او نه تنها توجهى نكرده بلكه به پسرش جسارت نيز كرد منتصر به شدت ناراحت شد و تصميم به قتل او گرفت ، چند نفر از غلامان خاص متوكل را براى كشتن او معين كرد، گويند: در آن شبى كه متوكل كشته شد، به شدت مست بود و خادمين او در اينگونه مواقع وقتى به يك طرف كج مى شد او را راست مى كردند، بغاء صغير كه از نزديكان او بود، وارد قصر شد، سه ساعت از شب مى گذشت ، تمامى نديمان را مرخص كرد مگر فتح بن خاقان وزير متوكل كه نزد او ماند، در اين هنگام نگهبان مخصوص متوكل به نام باغر با ده نفر از غلامان با صورتهاى پوشيده و شمشيرهاى كشيده كه برق مى زد حمله كردند. فتح فرياد زد: واى بر شما مولاى خودتان ، در اين هنگام باغر شمشيرى بران بر طرف راست متوكل فرود آورد كه سمت راست بدن او را تا نشيمنگاه او دو نيم كرد، يكى از مهاجمين شمشيرى در شكم او فرو برد كه از پشت او بيرون زد ولى او تكان نخورد! سپس خود را بر روى متوكل انداخت و با هم مردند، هر دو را درون همان فرشى كه روى آن بودند پيچيده و گوشه اى انداختند، آن شب تا فردا چنين بودند تا آنكه وقتى منتصر خليفه شد، دستور داد آنها را دفن كنند.(٢٧٥)

در مورد علت اقدام منتصر به قتل پدرش متوكل گفته اند: منتصر روزى شنيد كه متوكل به حضرت فاطمه عليها السّلام بدگوئى مى كند از شخصى (عالم در مورد حكم او) سئوال كرد آن مرد گفت : قتل او جايز است ولى هر كه پدرش را بكشد عمرش طولانى نخواهد بود، منتصر گفت : اگر با كشتن پدرم اطاعت خدا را مى كنم از كوتاهى عمر نگران نيستم ، به همين جهت متوكل را كشت و خودش نيز بيش از هفت ماه زنده نماند.(٢٧٦)

متوكل و شمشير هندى عجيب او بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از عجائب روزگار آنكه روزى در مجلس متوكل سخن از شمشيرها و اوصاف آنها بود، يكنفر گفت : به من خبر داده اند كه در بصره نزد مردى شمشيرى است هندى كه نظير ندارد، متوكل كه مشتاق آن شمشير شده بود به فرماندار بصره رسيد نوشت : اين شمشير را مردى از اهالى يمن خريده است ، متوكل فرمان داد تا به دنبال آن در يمن رفتند و آنرا خريدند، عبيداللّه بن يحيى با شمشير وارد شد و گفت كه آنرا به ده هزار درهم خريده است ! متوكل از اينكه آنرا به دست آورده خوشحال شد و خدا را سپاس گفت ، سپس آنرا بيرون كشيد و پسنديد، هر كدام از اطرافيان سخنانى در مدح آن گفتند، متوكل آنرا زير بستر خود گذاشت .

فردا كه شد به وزير خود فتح گفت : غلامى را كه نسبت به دلاورى و شجاعت او اطمينان دارى بياور، اين شمشير را به او بدهم تا با اين شمشير بالاى سر من باشد و تا من نشسته ام از من جدا نشود. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلامى به نام باغر آمد، فتح گفت :اى فرمانرواى مؤمنين از شجاعت و دلاورى اين باغر برايم تعريف كرده اند و او براى هدف شما مناسب است ، متوكل او را خواست و شمشير را به او داد و دستور داد تا مقام او افزايش و حقوق او دو برابر شود.

راوى گويد: به خدا سوگند آن شمشير از غلاف خارج نشد هرگز مگر در همان شبى كه باغر متوكل را با همان شمشير كشت(٢٧٧)

اما پانزدهمى ايشان پر رنج و كم آسايش است بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

منظور از پانزدهمى المعتمد باللّه احمد بن جعفر است كه در سال ٢٥٦ به خلافت نشست و در سال ٢٧٩ از دنيا رفت خلافت او بيست و سه سال بود، او بيشتر اوقات را در جنگ و جدال با دشمنان مانند صاحب زنج و صفار گذارند.

اما شانزدهمى ايشان المعتضد باللّه است بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نامش احمد بن طلحة بن متوكل معروف به معتضد كه بعد از عموى خود معتمد در سال ٢٧٩ به تخت حكومت نشست مدت نه سال و نه ماه خلافت كرد.

در ايام او فتنه ها آرام شد و جنگها برطرف شد، ولى او مردى بيرحم و خونريز بود و مردم را به انواع شكنجه عذاب مى كرد، با اين حالت حضرت او را با وفاتر از همه نسبت به اولاد خود معرفى نمود زيرا معتضد زمانى كه پدرش او را زندانى كرده بود در خواب ديد: مردى دست خويش را به طرف دجله دراز كرده تمامى آب دجله در دست او جمع شد، سپس دست خود را باز كرده آب از آن جوشيد، آن مرد به معتضد گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : خير، فرمود: من على بن ابيطالب هستم وقتى بر تخت خلافت نشستى با فرزندان من نيكوئى كن ، او گفت : شنيدم و اطاعت مى كنم اى امير المومنان ، به همين سبب متعرض اولاد حضرت نمى شد و آنانرا دوست مى داشت و وقتى شنيد محمد بن زياد در پنهانى براى اولاد حضرت از طبرستان مالى فرستاده ، ماءمورى كه مال را مى برد خواست و به او گفت : آشكارا مال را قسمت كن كه كسى متعرض تو و ايشان نخواهد شد.(٢٧٨)

اما هجدهمى ايشان المقتدر بالله بود بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت به قتل او اشاره كرده فرمود او را مى بينم كه در خون خود مى غلطد نامش جعفر بن احمد معروف به المقتدر باللّه در سال ٢٩٥ خليفه شد و حدود بيست و پنج سال خلافت كرد، او در وقت خلافت از همه كوچكتر بود، زيرا سيزده ساله بود كه خليفه شد.

در سال ٣٢٠ مونس خادم بر مقتدر شورش كرد و لشكرى كه اكثرا از طايفه بربر بودند فراهم آورد و چون دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند، مردى از بربر به خليفه حمله كرد و زخمى كارى بر او زد كه به خاك افتاد، پياده شد و سر مقتدر را بريد و بر نيزه كرد، و تمام لباسهاى خليفه را از تنش بيرون آورد، به گونه اى كه مردم عورت او را با سبزه و علف پوشاندند.

و آن سه پسرى كه حضرت به آنها اشاره نموده فرمود: روش آنها روش ‍ ظلال است ، راضى و متقى و مطيع مى باشند كه هر سه به خلافت رسيدند.

بيست و دومى ايشان المكثفى باللّه است بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت او را پيرمرد ناميد و فرمود: روزگار او طولانى و مردم در زمان او در توافق هستند. و بنابر سخن علامه مجلسى (ره ) در بحار احتمال دارد كه كلمه بيست و دومين اشتباهى از ناقلين خبر باشد و در اصل بيست و پنجمين يا بيست و ششمين باشد، زيرا بيست و دومين خليفه عبداللّه است كه معروف به المكتفى باللّه است كه ايام خلافت او را يك سال و چهار ماه ذكر كرده اند اما نفر بيست و پنجم القادر باللّه احمد بن اسحاق است كه عمرش هشتاد و شش سال و خلافتش چهل و يك سال بوده است و يا منظور نفر بيست و ششم باشد كه القائم بامراللّه است و عمرش هفتاد و شش سال و خلافتش چهل و چهار سال و هشت ماه بوده است .

و اما آخرين آنها مستعصم مى باشد. بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كه حضرت اشاره به قتل او نموده فرمود: حكومت از او مى گريزد و شخص احمق زياده گوئى او را كمك مى كند، گويا او را مى بينم بر روى پل بغداد كشته شده است ، و اين به خاطر آنچه خود مرتكب شده مى باشد و خداوند به بندگان خود هيچ ستمى نكند.

در سال ٦٤٠ هجرى ابو احمد عبداللّه مستعصم به خلافت نشست ، و شانزده سال خلافت كرد، مردى بى كفايت بود و تدبير مملكت خود را به وزير خود مؤ يد الدين علقمى سپرد و خود مشغول كبوتربازى و لهو و لذت شد.

در سال ٦٥٦ هلاكوخان مغول در روز عاشورا وارد بغداد شد، وزير علقمى به خليفه گفت : پادشاه تاتار مى خواهد دختر خود را به پسر شما دهد و شما بر خلافت باقى باشيد و او با شما مثل سلجوقى باشد با پدران شما، اگر مصلحت مى دانيد به نزد ايشان رويم و صلح كنيم تا خونهاى مردم ريخته نشود.

مستعصم كه از خود راءى و تدبيرى نداشت ، حيله وزير در او تاءثير كرد و با گروهى از اعيان و بزرگان و علماء به طرف جايگاه هلاكو حركت كرد، هلاكو ايشان را در خيمه اى جا داد، وزير درخواست كرد تا علماء و فقهاء بغداد در مجلس صلح حاضر شوند، چون همگى حاضر شدند، لشكر تاتار شمشير كشيدند و همه را كشتند، آنگاه در شهر ريختند و تا چهل روز بغداد را قتل عام كردند گويند بيش از دو ميليون و سيصد هزار نفر را كشتند و نهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت .

چاره خواجه نصيرطوسى براى هلاكت مستعصم بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگاميكه هلاكو مى خواست خليفه را هلاك كند برخى از علماء عامه كه در اردوى او بودند هلاكو را از اين كار بر حذر داشتند و چنين گفتند: خليفه از سادات و بستگان پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و مصلحت در قتل او نيست ، و اگر كشته گردد زمين خواهد لرزيد و لشكر تو را خواهد بلعيد و آسمان فرو آيد و عذاب نازل شود.

هلاكو با شنيدن اين سخنان پوچ واهمه كرد، خواجه نصيرالدين طوسى - كه رضوان خدا بر او باد به هلاكو گفت : اين سخنان همگى باطل است ، چرا كه فرزند پيامبر را كشتند ولى آسمان بر زمين نيامد و عذاب نازل نشد با آنكه زمين و آسمان به واسطه او بر پا بود و او بر حق بود، و خون او را به ناحق ريختند و شهيدش كردند، ولى اين خليفه بر باطل و ظالم و غاصب است ، و در قتل او هيچ عذابى نازل نخواهد شد.

علماء عامه باز اصرار كردند و هلاكو را ترساندند، خواجه كه ديد نزديك است توطئه آنها كارساز شود به هلاكو گفت : اگر مى خواهى خون بر زمين ريخته نشود، فرمان بده او را در فرشى بپيچند و آنقدر بمالند كه بميرد ولى خونش ريخته نشود (و اگر علائم نزول بلا آشكار شد دست بدارند) همين كار را كردند و آنقدر او را مالش دادند تا مرد(٢٧٩) دميرى گويد: چنان كار بر مردم سخت شد كه كسى فرصت نوشتن تاريخ مرگ مستعصم و دفن جسد او را نداشت ، ذهبى گويد: گمان نمى كنم خليفه را كسى دفن كرده باشد.(٢٨٠)

بارى با كشته شدن مستعصم دوران حكومت پانصد و بيست و چهار ساله بنى عباس به سر آمد و اما اينكه در روايت از او به عنوان بيست و ششمين نفر ياد شده است با اينكه خليفه سى و هفتمين بود، علامه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه فرموده است :

يا به خاطر اين بود كه او بيست و ششمين از بزرگان آنها بود زيرا بسيارى از آنها مستقل نبوده و مغلوب ديگر حكومتها بودند يا مراد نفر بيست و ششم از اولاد عباس باشد كه در اين صورت با انضمام خود عباس ‍ مى شود نفر بيست و ششم(٢٨١) و اين خطبه شريفه از معجزات بزرگ حضرت امير عليه السّلام مى باشد چرا كه اين خطبه را محمد بن شهر آشوب متوفاى سال ٥٨٨ در كتاب مناقب ذكر كرده است در حاليكه كشته شدن مستعصم همچنانكه گفتيم در سال ٦٥٦ بوده است يعنى نزديك هفتاد سال قبل از كشته شدن مستعصم .

از خراسان تا خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در يك پيشگوئى عجيب و كوتاه فرمود: حكومت فرزندان عباس از خراسان مى آيد و از خراسان نيز نابود مى شود.(٢٨٢)

و مى دانيم كه ابومسلم خراسانى از خراسان بنى اميه را نابود كرد و حكومت بنى عباس برقرار شد و سرانجام هلاكو خان مغول نيز از شمال خراسان و آسياى ميانه به آنها حمله كرد و آنها را نابود نمود.

پيشگوئى اميرالمؤمنين در مورد معتصم عباسى

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در يكى از خبرهاى غيبى خويش در مورد معتصم عباسى فرمود: بر فراز منبرها از او به ميم و عين و صاد ياد مى شود، او مردى است صاحب پيروزيها و نصرت و ظفر، پرچم او بر سرزمين روم به اهتراز درآيد، و دژى از شهرهاى آنها را فتح كند از عقوبت او به فرزندان هارون و جعفر مجازات سختى مى رسد، در مؤ تفكة (سرزمين پر باد و شهر لوط) منزل مى كند، عزت عرب را نابود و تركها را به عنوان نزديكان و وزيران قرار مى دهد.(٢٨٣)

در سال ٢١٨ هجرى معتصم به جاى برادرش ماءمون نشست ، نامش ‍ محمد يا ابراهيم بود از علم و ادب بى بهره بود، پدرش هارون او را با غلامى به مكتب مى فرستاد وقتى غلام مرد، هارون به او گفت : اى محمد غلام تو مرد، او گفت : بله و از سختى دبستان راحت شد، هارون فهميد كه او به درس علاقه ندارد، گفت : او را به حال خود واگذاريد به اين جهت معتصم سواد نداشت .

ولى مردى قوى پنجه و اهل كارزار بود و همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر داده بود، صاحب فتوحات و پيروزيهاى بسيار است .

.

حمله معتصم به روم و تحقق پيشگوئى حضرت

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال ٢٢٣ نوفل سلطان روم با لشكرهاى بسيار و برخى فرمانروايان شهرها بر مرزهاى كشور اسلامى يورش بردند، مردم را قتل عام كردند، به بچه ها نيز رحم نكردند، مردم در مساجد اجتماع كرده ، فرياد مى زدند و كمك مى خواستند.

ابراهيم بن مهدى نزد معتصم آمد و در يك قصيده طولانى معتصم را براى جنگ با سلطان روم تحريك كرد از جمله در اشعار خود گفت :

اى غيرت خدا ديدى كه حرمت زنان مسلمان را بدون گناه هتك كردند، اگر مردان به خاطر گناهشان كشته شدند، گناه اطفال چه بود كه آنها را سر بريدند؟

اين اشعار در معتصم به شدت مؤ ثر افتاد فورا از جا برخاست ، فرمان آماده باش و بسيج عمومى داد، لشكرى عظيم كه تعداد آنها را پانصد هزار نفر شمارش كرده اند و از زيادى قابل شمردن دقيق نبود به طرف روم حركت كردند.

روميان مغلوب شدند، لشكر اسلام دژهاى بسيارى را فتح كردند از جمله شهر عموريه را متصرف شدند و دو نفر از سران آنها به نامهاى ماطس و بطريق كبير را اسير كردند، سى هزار نفر از آنان را كشتند، سپس معتصم به جانب قسطنطنيه رفت تا آنجا را فتح كند كه خبر شورش عباس بن ماءمون به او رسيد و اينكه عده اى با او بيعت كرده و با سلطان روم نيز همدست شده اند، به ناچار به عجله برگشت و به دفع او پرداخت و عباس را به زندان انداخت(٢٨٥)

روايت است كه معتصم در مجلس عيش خود نشسته و جام شرابى در دست داشت كه به او خبر دادند يكى از بانوان محترمه مسلمان را يكى از روميان در شهر عموريه اسير كرده و سيلى به صورت زن زده و آن زن با ناله ، فرياد كرده : وا معتصما، آن كافر با حالت تمسخر گفته است : معتصم به نجات تو نمى آيد مگر با اسب ابلق .

معتصم با شنيدن اين خبر به سختى اندوهگين شد، جام شراب را به ساقى داد و گفت : آنرا نمى نوشم تا آنكه آن زن محترمه را رها كنم و آن كافر را بكشم .

فردا صبح كه هوا به شدت نيز سرد بود و برف مى باريد به گونه اى كه كسى نمى توانست دست خود را بيرون آورد و كمان به دست گيرد، معتصم فرمان بسيج و جهاد داد، و گفت : بايد بر اسب ابلق (سياه و سفيد) سوار شوند، هفتاد هزار اسب ابلق برداشتند و به طرف شهر عموريه روم رفتند، شهر را محاصره كردند و سپس آنرا فتح نمودند، معتصم داخل شد و صدا زد: لبيك لبيك ، و اين جواب وا معتصماى آن زن بود.

آنگاه آن كافر را كشت و زن را آزاد نمود و سپس به ساقى گفت : اينك شراب مرا حاضر كن و چون حاضر شد، مهر از جام برداشت و گفت : الان شراب بر من گوار شد.(٢٨٦)

تحقق پيشگوئى ديگر حضرت در مورد معتصم بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و از جمله اخبار غيبى حضرت در مورد معتصم آن بود كه فرمود: او تركها را بر عرب ترجيح داده و نزديك خود مى كند و از آنها يارى مى جويد.

در تاريخ آمده است او نسبت به تركها علاقه بسيارى داشت ، آنها را به هر ترتيب جمع آورى مى كرد و هر كدام كه برده بودند از صاحبان آنها مى خريد تا آنكه چهار هزار نفر از آنها جمع شدند، لباسهاى حرير بر آنها پوشانده با كمربندهاى زرين و زينت آلات ، و در ميان لشكريان آنها را از نظر لباس ممتاز كرد.

اتراك كه خليفه را پشتيبان خود يافتند، در بغداد به اذيت مردم مى پرداختند، در بازار اسب دوانى مى كردند و موجب اذيت افراد ضعيف و بچه ها مى شدند، مردم بغداد گاهى برخى از آنها را كه متعرض زنى يا پيرمردى يا بچه يا نابينا شده بودند مى كشتند.

معتصم تصميم گرفت آنها را به سرزمين ديگرى منتقل كند كه فضاى بازى داشته باشد.

به همين جهت پس از بررسى فراوان در اطراف بغداد، به منطقه سامرا رسيد و آنجا را از نظر آب و هوا پسنديد و شهر سامرا را بنا نهاد.(٢٨٧)