پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام0%

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده: سيد محمد نجفى يزدى
گروه:

مشاهدات: 18288
دانلود: 2712

توضیحات:

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18288 / دانلود: 2712
اندازه اندازه اندازه
پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

نویسنده:
فارسی

تذكرات حضرت امير عليه السلام به زبير بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام با سپاه بصره روبرو شد، زبير را صدا زد و فرمود: اى ابا عبدالله نزد من آى ، زبير و طلحه نزد حضرت آمدند.

حضرت فرمود: بخدا سوگند شما دو نفر و انديشمندان از آل محمد صلى الله عليه و آله و همچنين عايشه دختر ابوبكر مى دانند كه اصحاب جمل همگى بر زبان محمد صلى الله عليه و آله ملعون هستند و زيانكار است آنكه افترا بندد! طلحة و زبير گفتند: ما چگونه ملعون هستيم در حاليكه ما اصحاب بدر و اهل بهشت هستيم ؟

حضرت فرمود: اگر شما را اهل بهشت مى دانستم هرگز جنگ با شما را حلال نمى شمردم زبير گفت : آيا حديث سعيد بن عمرو بن نفيل را نشنيده اى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت مى كرد كه حضرت فرمود: ده نفر از قريش در بهشت هستند.

حضرت على عليه السلام فرمود: شنيدم اين حديث را او در زمان خلافت عثمان به عثمان مى گفت ، زبير گفت : فكر مى كنى كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تهمت زده است ؟

حضرت فرمود: من به تو خبرى ندهم مگر اينكه آن ده نفر را نام ببرى ، زبير گفت : ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحة ، زبير، عبدالله بن عوف ، سعد بن ابى وقاص ، ابو عبيدة بن الجراح و سعيد بن عمرو بن نفيل !!

حضرت على عليه السلام فرمود: اينها كه نه نفر شد، دهمى كيست ؟ زبير گفت : توئى حضرت فرمود: اعتراف كردى كه من از اهل بهشتم و اما آنچه براى خود و يارانت مدعى شدى ، من آنها را قبول ندارم و انكار مى كنم .

زبير گفت : فكر مى كنى كه او بر پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ بسته است ؟ حضرت فرمود: فكر نمى كنم دروغ گفته است بلكه بخدا سوگند يقين دارم (كه دروغ گفته است ) آنگاه حضرت فرمود: بخدا سوگند كه بعضى از آنهايى كه نام بردى در صندوقى درون چاهى كه در دره اى در پايين ترين مكان جهنم است قرار دارد، هر گاه خداوند بخواهد جهنم را شعله ور كند آن سنگ را برمى دارد!

من اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم وگرنه (اگر من دروغ بگويم ) خداوند ترا بر من پيروز كند و خون مرا به دست تو بريزد وگرنه (اگر من راست مى گويم ) خداوند مرا بر تو و يارانت پيروز گرداند و خون شما را به دست من بريزد و در رساندن جانهاى شما به آتش شتاب كند.

گويند زبير با شنيدن اين كلمات برگشت نزد ياران خود در حاليكه مى گريست(٨٤)

تذكرات حضرت امير عليه السلام به طلحه بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سپس حضرت رو به طلحة كرد و فرمود: اى طلحة ، زنان شما همراهتان هستند! گفت : نه ، فرمود: شما سراغ زنى (يعنى عايشه همسر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) رفتيد كه در كتاب خدا جاى او نشستن در خانه اش ‍ است(٨٥) و او را در معرض ديد مردم قرار داده ايد و همسران خود را در خيمه ها و حجله ها حفظ كرده ايد؟ شما با پيامبر صلى الله عليه و آله به انصاف رفتار نكرده ايد كه زنان خود در خانه ها نشانده ايد و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورده ايد، با آنكه خداوند دستور داده كه همسران آن حضرت جز از پشت پرده سخن نگويند.(٨٦)

سپس فرمود: به من خبر بده چرا عبدالله بن زبير امام جماعت شماست ؟ آيا يكى از شما به ديگرى راضى نمى شود، چرا عربهاى بيابانى را به جنگ من دعوت كرده ايد؟

طلحة گفت : اى مرد، ما در شورا(ى شش نفره كه به دستور عمر براى تعيين خليفه از ميان خود بر پا شده بود) شش نفر بوديم كه يك نفرمان (عبدالرحمن ) مرد و ديگرى (عثمان ) كشته شد و امروز ما چهار نفريم كه همگى نسبت به تو بى رغبتيم .

حضرت فرمود: در اين مطلب چيزى بر عليه من نيست (زيرا) هنگامى كه ما در شورا بوديم كار به دست غير ما بود (ما مجبور بوديم يكنفر را انتخاب كنيم ) و اكنون در دست من است ) (حاكم مشخص شده است ) آيا اگر من مى خواستم بعد از بيعت عثمان (دوباره ) امر خلافت را بصورت شورى درآورم (همچنانكه شما مى گوئيد) آيا چنين حقى داشتم ؟ طلحة گفت : نه ، حضرت فرمود: چرا؟ گفت : چون تو با اختيار بيعت كردى .

حضرت فرمود: چطور با اختيار بيعت كردم در حاليكه انصار با شمشيرهاى برهنه (طبق دستور عمر) مى گفتند: اگر شما مشورت را تمام كرديد و با يكى از خودتان بيعت كرديد وگرنه گردن همه شما را خواهيم زد!

آيا هنگامى كه شما با من بيعت كرديد كسى چيزى از اين گونه سخنان را به تو و اصحابت گفت ؟

دليل من بر مجبور بودن در بيعت ، واضح تر است از دليل تو، تو و رفيقت به اختيار خود و بدون اجبار با من بيعت كرديد و شما اولين كسانى بوديد كه اينكار را انجام داديد و كسى به شما نگفت : بايد بيعت كنيد وگرنه شما را مى كشم .

طلحة برگشت و جنگ درگرفت ، طلحة كشته شد و زبير فرار كرد.(٨٧) (گر چه در ميان راه كشته شد)

پيشگوئيهاى امير المؤمنين ابن عباس با لشكر بصره گفتگو كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در آغاز نبرد جمل ، حضرت امير عليه السلام سه روز به آنها مهلت داد تا از طغيان خويش برگردند، سپس در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولى ، با سپاه خود بر آنها وارد شد، ميمنه لشكر را به مالك اشتر و ميسره را به عمار ياسر و پرچم را به فرزندش محمد حنفيه داد و در ميان مردم صدا زد: عجله نكنيد تا اين گروه را ديگر عذرى نباشد، آنگاه عبدالله بن عباس ‍ را خواست و قرآن را به او داد و فرمود: با اين قرآن نزد طلحة و زبير و عايشه برو و آنها را به قرآن دعوت كن ، و به طلحة و زبير بگو: مگر شما دو نفر با اختيار با من بيعت نكرديد؟ چرا بيعت شكنى كرديد؟ اين كتاب خداست ميان من و شما.

ابن عباس رفت و با زبير و طلحة مباحثه و استدلال نمود كه خلاصه جواب آنها چنين بود: زبير گفت : ما به زور بيعت كرديم ! طلحة گفت : من براى خونخواهى عثمان قيام كرده ام ، عايشه كه شترش را با زره پوشش ‍ داده بودند گفت : نزد صاحبت برگرد و بگو: ميان ما و تو فقط شمشير حاكم است ، اطرافيان او نيز صدا زدند: اى پسر عباس زود برگرد تا خونت ريخته نشده است !

عبدالله بن عباس گويد: نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدم و جريان را گزارش كردم و گفتم : منتظر چه هستيد؟ بخدا كه اينان جز شمشير چيزى بما نخواهند داد، بر آنها حمله كن قبل از آنكه بر شما يورش برند.

حضرت امير عليه السلام فرمود: از خدا بر عليه آنها كمك مى گيريم ، ابن عباس گويد: هنوز از جاى خود حركت نكرده بودم كه تيرهاى آنها همانند ملخ ‌هاى پراكنده نمايان شد، عرض كردم : نظر شما چيست يا اميرالمؤمنين ؟ فرمان بده دفاع كنيم ، حضرت فرمود: صبر كنيد تا بار دوم براى آنها عذرى بياورم (فرصتى به آنها بدهم ).

پيشگوئى حضرت در مورد شهادت فرستاده دلاور خويش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سپس فرمود: كيست كه اين قرآن را بگيرد و آنها را به قرآن دعوت كند در حاليكه (بر اثر انجام اين رسالت ) كشته خواهد شد، و من ضامنم بر خداوند بهشت را براى او!

هيچكس برنخاست جز جوانى كم سن و سال بنام مسلم ، از قبيله عبدالقيس كه قباى سفيدى بر دوش داشت ! برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين من قرآن را بر آنها عرضه مى كنم و جانم را به حساب خدا مى گذارم !

حضرت به او توجهى نكرد، گويا بر او دلسوزى نمود و براى بار دوم ندا در داد: كيست كه اين قرآن را بگيرد و بر اين گروه عرضه كند و بداند كه كشته خواهد شد و بهشت براى اوست !

آن نوجوان دوباره برخاست و گفت : من مى برم و عرضه مى كنم .

اميرالمؤمنين عليه السلام براى بار سوم ندا نمود ولى جز آن جوان كسى برنخاست ! حضرت امير عليه السلام قرآن را به او داد و فرمود: برو بطرف آنان و قرآن را بر آنها عرضه كن و آنها را به حكم قرآن دعوت نما. آن جوان (برومند و سعادتمند) آمد تا در مقابل صفهاى لشكر قرار گرفت ، قرآن را گشود و گفت : اين كتاب خداست ، اميرالمؤمنين شما را به آنچه در اين كتاب است دعوت مى كند.

در اين هنگام عايشه : صدا زد با نيزه بر او حمله كنيد، خدا او را زشت گرداند، لشكريان از هر طرف او را مورد هدف نيزه قرار دادند.

مادر آن جوان در آنجا حاضر بود، با ديدن اين صحنه دلخراش فريادى زد و به طرف جوانش رفت ، خود را بر او انداخت و او را از معركه بيرون كشيد، در اين لحظه گروهى از لشكريان حضرت امير عليه السلام به كمكش آمدند و او را آورده و مقابل حضرت على عليه السلام بر زمين نهادند، مادرش گريست و با اشعارى بر او مرثيه مى خواند.(٨٨)

و به دنبال اين حادثه بود كه چون حجت بر آنها تمام شد، حضرت فرمان جنگ را صادر نمود.

مؤ لف گويد: حضرت در اين حديث شريف نه تنها به نيت شوم آن دو خبر داد، بلكه سرانجام شوم آنها را نيز اطلاع داد كه هر دو در اثر اين آشوب و فتنه گرى به قتل خواهند رسيد و چنين شد كه حضرت خبر داده بود.

حضرت على عليه السلام زبير را متنبه كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ جمل هنگاميكه دو سپاه در مقابل هم صف كشيده آماده نبرد مى شدند، حضرت على عليه السلام زبير را براى گفتگو دعوت كرد، حضرت چندين بار زبير را صدا زد تا اينكه زبير به نزد حضرت آمد در حاليكه سر تا پا مسلح بود، اما اميرالمؤمنين بدون سلاح و زره بود، حضرت به زبير فرمود: تو كه اسلحه را آماده كرده اى بسيار خوب ، آيا براى خودت نزد خداوند عذرى (در اين جنگ افروزى ) مهيا كرده اى ؟ زبير گفت : ما همگى نزد خداوند خواهيم رفت .

حضرت اين آيه را در جواب او تلاوت نمود:((يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين (٨٩) ؛ در آن هنگام خداوند به درستى و كامل كيفر آنها را مى دهد و خواهند فهميد كه خداوند همان حق آشكار است .))

زبير و حضرت على عليه السلام به يكديگر نزديك شدند بطوريكه گردن اسبهايشان به هم مى رسيد، حضرت به زبير فرمود: ترا خواستم تا حديثى را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو يادآورى كنم ، آيا به ياد مى آورى روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نگاه مى كرد و به تو فرمود: اى زبير آيا او را دوست دارى ؟ تو گفتى چرا او را دوست نداشته باشم ؟ با اينكه او برادر (دينى ) من و پسر دائى من است ! حضرت فرمود: بدان كه تو با او خواهى جنگيد و در آن جنگ تو ستم پيشه هستى .

زبير با شنيدن اين حديث گفت:((انا لله و انا اليه راجعون)) حديثى را به من يادآورى كردى كه روزگار از يادم برده بود، و سپس با حالت ندامت و مبهوت به نزد سپاه خود برگشت ، حضرت على عليه السلام نيز با خوشحالى به طرف لشكر خويش آمد، پسر زبير كه نامش عبدالله بود و در حقيقت از مهره هاى اصلى اين آشوب به حساب مى آمد وقتى ندامت و سستى پدر را ديد گفت :

اى پدر! رخسارت هنگام برگشت ، به گونه ديگرى است غير از آنكه از نزد ما رفتى .

زبير گفت : على حديثى را به من يادآورى كرد كه روزگار آنرا از يادم برده بود، من هرگز با على نمى جنگم و همين امروز بر مى گردم و شما را رها مى كنم !

پسرش گفت : به نظر من تو از شمشيرهاى اولاد عبدالمطلب ترسيده اى ، (حق دارى ) آن شمشيرها بسيار تيز و در كف جوانان و شمشيرزنان دلاورى است !

زبير كه از اين تحقير به شدت رنجيده شده بود گفت : واى بر تو، مرا به جنگ با على تحريك مى كنى ، من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم .

عبدالله گفت : (سوگند را بشكن و) كفاره مخالفت با سوگند را بده تا ترس ‍ تو زبانزد زنان قريش نگردد، تو كه ترسو نبودى !

با كمال تعجب ترفند و حيله عبدالله مؤ ثر افتاد و ناگهان زبير گفت : غلامم كه نامش مكحول است آزاد باد به جهت كفاره مخالفت با سوگند - آنگاه سر نيزه خود را از نيزه جدا كرد و با نيزه بدون سر بر لشكر على عليه السلام يورش برد (تا شجاعت خود را اثبات كند و از اين تهمت خود را تبرئه كند).

حضرت على عليه السلام كه يورش زبير را ديد فرمود: براى او راه باز كنيد (مزاحمش نشويد) او بيرون خواهد رفت .

زبير پس از جولان دادن نزد سپاه خود برگشت و اين كار را سه بار تكرار كرد و پس از آن به پسرش گفت : واى بر تو آيا ترسى در كار بود؟ پسرش ‍ گفت : نه .

سرانجام ناهنجار زبير و تاءسف اميرالمؤمنين عليه السلام بر او بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بالاخره زبير از جنگ كناره گرفت و در ميان راه به وادى سباع رسيد، در آنجا مردى بنام احنف بن قيس با گروهى كه از شركت در جنگ امتناع كرده بودند حضور داشتند، وقتى احنف از حضور زبير مطلع شد با صداى بلند گفت :

من با زبير چه بايد بكنم ، دو لشكر مسلمين را به جان هم انداخته و چون شمشيرها به كار افتاده خود كناره گيرى كرده و آنها را رها نموده است ، بدانيد كه او سزاوار مرگ است .

مردى بنام عمرو بن جرموز كه در تاريخ به آدمكشى (ترور) معروف است با شنيدن اين سخنان (به طمع جايزه ) به تعقيب زبير پرداخت ، زبير با ديدن او ايستاد و از او پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفت : آمده ام راجع به كار مردم (در مورد جنگ ) از تو بپرسم ، زبير گفت : آنها را در حاليكه سرگرم جنگ بودند و با شمشير بر يكديگر مى زدند، رها كردم .

عمرو بن جرموز با زبير به راه افتاد و هر يك از ديگرى واهمه داشت و مراقب بود، تا اينكه وقت نماز شد، زبير به ابن جرموز گفت : اى مرد، ما مى خواهيم نماز بخوانيم ، او گفت : من نيز مى خواهم چنين كنم ، زبير گفت : بيا به يكديگر امان دهيم (هيچيك با ديگرى كارى نداشته باشيم ) پاسخ داد: باشد.

زبير نشست و مشغول وضو شد و سپس به نماز ايستاد، كه ناگاه ابن جرموز در نماز بر او حمله كرد و او را كشت ، سر او را از بدن جدا كرد و به همراه انگشتر و شمشير او، به طرف احنف آمد، مقدارى خاك نيز بر روى بدن زبير ريخت ، وقتى خبر را به احنف داد او گفت :

بخدا نمى دانم كارى درست بوده يا خطا، برو به نزد على عليه السلام و جريان را به او بگو، قاتل زبير به نزد حضرت آمد و به دربان گفت : به حضرت بگو كه عمرو بن جرموز اجازه ورود مى خواهد و همراه اوست سر و شمشير زبير!

در برخى روايات آمده است كه شمشير زبير را آورد، حضرت به او فرمود: تو او را كشتى ؟ آرى ؟ فرمود: بخدا كه پسر حنيفه (يعنى زبير) ترسو و پست نبود ولى اجل است و مرگ ناگوار!

سپس فرمود: شمشير زبير را به من بده ، شمشير را در دست گرفت ، آنرا حركتى داد و فرمود: اين شمشيرى است كه مدتها با آن غم و غصه از رخسار رسول الله صلى الله عليه و آله زدوده بود.

اين جرموز گفت : اى اميرالمؤمنين عليه السلام جايزه من چه شد؟ حضرت فرمود: من از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: قاتل زبير را به آتش جهنم بشارت ده ، ابن جرموز محروم از جايزه برگشت و سرانجام در جريان خوارج نهروان با نهروانيان بر عليه حضرت على عليه السلام به جنگ پرداخت و كشته شد.(٩٠)

شيخ مفيد رحمة الله عليه نيز جريان كشته شدن زبير را بطور مشروح ذكر كرده است و اضافه نموده است كه حضرت على عليه السلام وقتى شمشير زبير را در دست گرفت و حركت داد فرمود: اين شمشيرى است كه زبير چه بسيار با آن همراه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جنگيد ولى اجل است و مرگ ناهنجار(٩١) ، سپس به صورت زبير خيره شد و فرمود: ترا با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مصاحبتى بود و با آن حضرت نسبت فاميلى نيز داشتى ولى شيطان به بينى تو وارد شد و ترا به اين جايگاه انداخت(٩٢)

طلحة سياستمدار بوقلمون صفت

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طلحه نيز طبق پيشگوئى حضرت امير در آتشى كه خود برافروخته بود كشته شد، و تعجب آنجاست كه قاتل او شخص نابكارى است بنام مروان بن حكم ، زيرا طلحة گرچه خون عثمان و مظلوميت او را بهانه شورش بر حضرت على كرده بود ولى حقيقت اين بود كه خود او يكى از عوامل موثر در كشته شدن عثمان بود! طلحة در هنگام محاصره عثمان و ممنوعيت او از آب ، فرمانده نگهبانانى بود كه خانه عثمان را محاصره كرده و از آب او را منع ميكردند، حتى حضرت امير نيز كه مى خواست براى عثمان آب ببرد منع كرد، و او اولين كسى است كه به خانه عثمان تيراندازى كرد،(٩٣) مروان بن حكم كه خود شاهد اين ماجرا بود، در گرماگرم جنگ جمل ، وقتى آثار شكست در سپاه بصره نمايان شد، اقدام به ترور طلحة كرد، مروان گويد: وقتى ديدم مردم در جنگ جمل مغلوب شدند با خود گفتم : انتقام خون خود (عثمان ) را خواهم گرفت ، سپس تيرى بطرف طلحه انداختم كه به رگ پاى او برخورد كرد، خون فوران كرد، تير دوم را هم بطرفش انداختم ، او را آوردند و زير درختى گذاردند آنقدر از او خون آمد تا مرد.

طلحة و بهانه اى ننگين و دروغ آشكار بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام عمير گويد: به طلحة گفتم : چرا به اين جا آمدى ؟ (آتش ‍ جنگ را برافروختى ) مگر تو در مدينه از روى ميل و اختيار و بدون اجبار با على بيعت نكردى ؟

جواب داد: مرا رها كن بخدا سوگند من در حالى بيعت كردم كه شمشير بر روى گردن من بود!

(مؤ لف گويد: و اين سخن از طلحة نيز كلامى عجيب و دروغى آشكار بود، چرا كه او و زبير از اولين افرادى بودند كه با حضرت امير عليه السلام بيعت كردند و حتى طبق پاره اى روايات او قبل از زبير و قبل از تمامى مسلمانان با حضرت بيعت كرد).

زيد بن اسلم گويد: (پس از كشته شدن عثمان ) طلحة و زبير به نزد حضرت على عليه السلام كه در يكى از باغستانهاى مدينه رفته بود، آمدند و گفتند: دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم ، مردم هيچكس جز شما را قبول ندارند.

حضرت فرمود: من نيازى به اين (حكومت ) ندارم من اگر براى شما وزير باشم ، براى شما بهتر از آن است كه امير باشم ...

گفتند: مردم ديگران را بر تو ترجيح نمى دهند و به ديگرى راءى نمى دهند، دستت را بازكن تا ما اولين نفرى باشيم كه با تو بيعت مى كنيم .

حضرت فرمود: بيعت با من مخفيانه نخواهد بود، صبر كنيد تا به مسجد روم (و در حضور مردم باشد). گفتند: ما اينجا با تو بيعت مى كنيم ، در مسجد نيز دوباره (علنى ) بيعت خواهيم كرد، و سپس به عنوان اولين نفرات با حضرت بيعت كردند و چون حضرت به مسجد و بر منبر رفت ، همراه مردم نيز بيعت كردند.

طلحة اولين نفرى بود كه بر منبر بالا رفت ، او كه يك دستش آسيب ديده بود، بر بالاى منبر به اميرالمؤمنين عليه السلام دست داد و بيعت كرد.

مردى از قبيله بنى اسد كه فال بد ميزد وقتى اين صحنه را ديد گفت:((انا لله و انا اليه راجعون)) ، اولين دستى كه بيعت كرد، دست شل بود، معلوم نيست اين بيعت به انجام رسد.)(٩٤ )

عبدالملك بن مروان مى گفت : اگر نه اين بود كه پدرم طلحة را كشت ، زخم دلم تا امروز باقى مى ماند، از پدرم (مروان ) شنيدم كه مى گفت :

در جنگ جمل نگاهم به طلحة افتاد كه كلاهخود و زرهى دربرداشت بطوريكه جز چشمهاى او معلوم نبود، با خود گفتم : چه راهى براى نفوذ در اوست ، كه چشمم به شكافى در زره او افتاد، با تير او را هدف قرار دادم به رگ پاى او خورد، و آنرا قطع كرد، غلامش او را برداشت و از صحنه بيرون برد، اندكى بعد مرد، در روايتى آمده است : وقتى طلحة مجروح شد، بر استرى سوار شد و به غلام خود گفت : برايم جائى (امن ) پيدا كن ، غلام گفت : من جائى براى بردن شما سراغ ندارم ! طلحة گفت : روزى ضايع كننده تر براى خون بزرگى چون من ، همچو امروز نديده ام .

به هر حال خون ريزى آنقدر زياد بود كه وقتى آنرا مى بستند، زانويش ورم مى كرد، فرياد زد: رها كنيد، اين تيرى است كه خداوند فرستاده ! خونريزى آنقدر ادامه يافت تا جان داد و در كنار فرات به خاك سپرده شد(٩٥)

سخنان حضرت امير عليه السلام بر سر جنازه طلحة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روايتى آمده است : بعد از شكست اهل بصره ، اميرالمؤمنين عليه السلام بر استر رسولخدا صلى الله عليه و آله بنام شهباء سوار شد و در ميان كشته ها مى گشت ، از كنار لعب بن سور قاضى بصرة كه كشته شده بود گذشت ، حضرت فرمود: او را بنشانيد، نشاندند فرمود: واى به مادرت اى كعب ، ترا دانشى بود اى كاش برايت سود مى داد! ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزشت انداخت و ترا سريع به جهنم رساند، رهايش كنيد، سپس ‍ از كنار طلحة بن عبيدالله كه كشته شده بود گذشت و فرمود: او را بنشانيد، ابومخنف گويد: حضرت به او فرمود: واى بر مادرت اى طلحة ، ترا اقداماتى (مثبت در پيشبرد اسلام ) بود، اى كاش برايت سودمند بود ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و ترا سريعا به جهنم رساند.(٩٦)

روايت است كه چون اميرالمؤمنين عليه السلام از كنار طلحة در ميان كشته ها عبور كرد، فرمود: او را بنشانيد، او را نشاندند، به او فرمود: تو داراى سابقه اى با پيامبر بودى (يعنى در اول اسلام خدماتى داشتى ) ولى شيطان وارد بينى تو شد (به فكر رياست و بلند پروازى افتادى ) و ترا به آتش وارد كرد.

در روايت ديگرى به او فرمود: اين همان است كه با من بيعت شكنى كرد و در ميان امت ، فتنه گرى كرد و براى قتل من و خانواده ام نيرو بسيج كرد، بنشانيد طلحة را، سپس فرمود: اى طلحة بن عبيدالله ، من آنچه خداوند به من وعده داده حق يافتم ، آيا تو هم آنچه را خدايت به تو وعده داده بود حق يافتى ؟ آنگاه فرمود: طلحة را بخوابانيد، يكى از همراهان حضرت گفت :

اى اميرالمؤمنين آيا با طلحة بعد از كشته شدن سخن مى گوئى ؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند او سخن مرا شنيد همچنانكه اهل چاه بدر (كه پيامبر اجساد مشركين را در آن انداخت و با آنان سخن گفت ) كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در جنگ بدر شنيدند.

سپس از كنار كعب بن سور قاضى بصره گذر كرد كه در ميان كشته ها بود و او را نشاند و فرمود: اين مرد همان است كه بر ما شورش كرد در حاليكه قرآنى به گردن آويخته بود، مى پنداشت كه به يارى مادرش (عايشه ) آمده است ، مردم را به آن جريان دعوت ميكرد و خودش نميدانست در چه (منجلابى ) است ، به كتاب خدا تفاءل زد((و خاب كل جبار عنيد)) ((او از خداوند خواست مرا بكشد، خداوند خودش ‍ را كشت))(٩٧)

تقسيم عجيب و محاسبه دقيق بيت المال بصرة

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوالاءسود دئلى گويد: وقتى حضرت على عليه السلام بر اهل جمل پيروز شد، وارد بيت المال بصره شد همراه با عده اى از مهاجرين و انصار كه من هم با آنها بودم .

وقتى زيادى اموال را ديد فرمود: (اى پولها) ديگرى را فريب دهيد، اين سخن را چند بار تكرار كرد، سپس به آن پولها نگاه كرده در آنها دقيق شد و فرمود: اينها را ميان ياران من تقسيم كنيد و به هر كدام پانصد درهم بدهيد.

ابوالاسود گويد: سوگند به آنكه محمد صلى الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد، نه يك درهم كم آمد و نه زياد، گويا او مقدار اموال را دقيق ميدانست ، در بيت المال شش هزار درهم بود و تعداد افراد دوازده هزار نفر.(٩٨)

شخصى بنام حبة العرنى گويد: على عليه السلام بيت المال بصرة را ميان يارانش تقسيم كرد و به هر كدام پانصد درهم داد، و خودش نيز پانصد درهم برداشت ، در اين ميان شخصى كه در جنگ شركت نداشت آمد و گفت :

يا اميرالمؤمنين من دلم با شما بود گر چه بدنم غايب بود، از اين غنائم بمن نيز عطا فرما، حضرت سهم خود را تماما كه پانصد درهم بود به او داد و خودش چيزى بهره نبرد!(٩٩)

ما هم با اميرالمؤمنين بوديم انشاءالله بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و در همين ميان بود كه يكى از ياران حضرت به او گفت : اى كاش برادرم حاضر بود تا نصرت خدا را نسبت به شما بر دشمنانت مى ديد، حضرت فرمود:

آيا دل برادرت با ما بود؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: پس با ما بوده است ، و همانا با ما بوده اند در اين لشكرگاه جماعتهائى كه در پشت مردان و رحم زنهايند و روزگار در آينده آنها را بيرون خواهد نمود و دين به وسيله آنها نيرو مى گيرد.(١٠٠)

عفو عمومى و اعتراض لشكريان

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه سپاه عايشه شكست خورد، حضرت امير عليه السلام دستور داد تا با باقيمانده ها و خانواده هاى آنها و اموال آنها كه در بيرون ميدان رزم است كسى كارى نداشته باشد.

كلبى گويد: به ابوصالح گفتم : چرا على عليه السلام وقتى بر اهل جمل پيروز شد، شمشير در ميان آنها نگذاشت ؟ گفت : او از آنها گذشت و بر آنها منت نهاد همچنانكه پيامبر هنگام فتح مكه ، با اهل مكه انجام داد، او مى خواست آنها را از دم تيغ بگذراند، ولى بر آنها منت نهاد، چون دوست مى داشت خداوند آنها را هدايت كند.(١٠١)

اين تدبير و عفو و گذشت حضرت ، مورد اعتراض بسيارى از سربازان حضرت قرار گرفت ، آنها به حضرت مى گفتند: سربازان اسير دشمن را نيز ميان ما بعنوان برده تقسيم كن ، حضرت فرمود: خير، گفتند: چگونه است كه كشتن آنها (در جنگ حلال بود) اما اسيران آنها بر ما حلال نيست ؟ حضرت فرمود: چگونه براى شما حلال باشد خانواده ضعيف ايشان در دارالهجرة و مملكت اسلام ، هر چه آنها به لشكرگاه آورده اند بر شما حلال است ولى آنچه در خانه هايشان است و درها را بر آن بسته اند، براى اهل آن است و شما را در آن بهره اى نيست ،

اما سپاهيان به اين پاسخ قانع نشدند و همچنان پافشارى مى كردند وقتى بر حضرت زياد اصرار كردند حضرت فرمود: قرعه بيندازيد تا ببينم عايشه نصيب چه كسى مى شود تا به او بدهم ؟ مردم با شنيدن اين سخن استغفار كردند و منصرف شدند.(١٠٢)

و در روايتى آمده است حضرت فرمود: كداميك از شما ام المؤمنين را در سهم خود مى گيرد؟!(١٠٣)

تدبير حكيمانه اميرالمؤمنين براى امنيت شيعيانش در آينده

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمودند: سيره و روش على در مورد اهل بصره (دشمنان شكست خورده كه حضرت آنها را آزاد نمود و به اسيران و فراريان و خانواده و اموال ديگر ايشان متعرض نشد) براى شيعيان على بهتر بود از آنچه خورشيد بر آن مى تابد.

او (حضرت على ) مى دانست كه اين گروه (مخالفين بعد از او) داراى دولت و حكومت خواهند شد، اگر او آنها را اسير مى كرد، آنها شيعيان او را اسير مى كردند!

راوى گويد: پرسيدم : آيا قائم عليه السلام نيز مثل حضرت على (با مخالفين ) برخورد مى كند؟ فرمود: نه همانا على عليه السلام چون مى دانست آنها دولتى خواهند داشت با آنها با منت عمل كرد، ولى چون مخالفين (در آن زمان ) حكومتى ندارند، او با آنها با آن روش عمل نمى كند.(١٠٤)

دو روش مختلف از حضرت امير در دو جنگ

 ! بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ جمل وقتى لشكر عايشه شكست خورد حضرت دستور داد ندا كردند: فراريان را تعقيب نكنيد، مجروحان را نكشيد، هر كه درب خانه را بست در امان است .

اما در جنگ صفين حضرت مهاجمان و فراريان و مجروحان را مى كشت ، در روايات آمده است كه از علت اين دو روش گوناگون سؤ ال مى كردند و چه بسا برخى مخالفين اعتراض هم مى نمودند، يحيى بن اكثم از امام هادى همين را پرسيد حضرت فرمود:

اما نسبت به اهل جمل ، آنها چون پيشوايانشان (طلحة و زبير) كشته شده بودند و ديگر كانونى نداشتند كه در آن محور اجتماع كنند، هنگام عقب نشينى فقط به منازل خود مى رفتند و از جنگ كناره گيرى مى كردند، لذا حكم آنها اين است كه نبايد با آنها كار داشت .

اما سپاه معاويه وقتى عقب نشينى مى كردند، دوباره گرداگرد پيشواى خود و لشكريان آماده مى رفتند و او براى آنها اسلحه و مهمات تدارك مى ديد و به آنها جايزه مى داد، مجروحين و بيماران را مداوا مى كرد و آنها را دوباره به جنگ مى فرستاد، لذا حكم آن دو و با هم يكسان نبود.الحديث (١٠٥)

خلاصه جريان حكمين و پيدايش خوارج

 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جنگ چهارده ماهه صفين به لحظات پايانى نزديك مى شد، آثار شكست در لشكر معاويه نمايان شده بود، لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام به فرماندهى مالك اشتر كه جبهه راست لشكر را داشت مى رفت تا پيروزى نهائى را جشن بگيرد.

فريب مردم با قرآن بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه احساس كرد خطر بسيار جدى است به سياستمدار حيله گر خود عمروعاص گفت : اى پسر عاص از حيله هايت استفاده كن و حكومت مصر را (كه اميد آن دارى ) به يادآور، كه ما در آستانه نابودى قرار داريم .

عمروبن عاص گفت : اى مردم هر كه قرآنى با خود دارد بر سر نيزه بلند كند، قرآنهاى بسيارى بلند شد و صداى ناله ها برخاست كه : كتاب خدا ميان ما و شما باشد، چه كسى بايد از مرز شام حفاظت كند بعد از (نابودى ) اهل شام ، براى مرز عراق بعد از اهل عراق چه خواهد ماند؟

چه كسى با روم و كفار جنگ كند؟

حدود پانصد قرآن در سپاه معاويه بر سر نيزه بلند شد.

اهل عراق (لشكريان حضرت امير عليه السلام ) كه اين صحنه ها را ديدند فريب خورده گفتند:

ما به كتاب خدا پاسخ مى دهيم ، و در خواست ترك جنگ را داشتند، به على عليه السلام گفتند:

معاويه به حق برگشته و به كتاب خدا دعوت مى كند، بپذير! و از همه سرسخت تر در اين جريان اشعث بن قيس بود.

حضرت در ضمن جملاتى فرمود: من ديروز امير شما بودم و امروز ماءمور شده ام و شما مشتاق زنده ماندن شده ايد. و فرمود: اينها اين قرآنها را جز براى مكر و حيله بلند نكرده اند.

صلح طلبان گفتند: ما نمى توانيم دعوت به قرآن را رد كنيم !

حضرت فرمود: واى بر شما من با اينها جنگيدم كه به حكم قرآن تن دهند، اينها فرمان خدا را عصيان كرده اند، برويد و بر حق خود پابرجا باشيد و جنگ را با دشمن خود ادامه دهيد، معاويه و ابن عاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن النابغة و عده اى ديگر، اينها طرفداران دين و قرآن نيستند، من اينها را مى شناسم ، از زمان كودكى آنها تا بزرگسالى ، آنها بدترين كودكان و بزرگسالانند.

ولى آن عافيت طلبان نادان نه تنها به سخنان حضرت توجهى ننمودند بلكه حضرت را تهديد كردند كه اگر به جنگ ادامه دهد، با او همانند عثمان رفتار خواهند كرد (يعنى حضرت را خواهند كشت ) اشعث گفت : اگر بخواهى نزد معاويه روم و از او بپرسم منظورش چيست ؟ حضرت فرمود: خودت اگر مى خواهى برو، اشعث نزد معاويه آمد و در اين مورد از او پرسيد، معاويه گفت :

مى خواهم ما و شما به كتاب خدا و فرمان او تن دهيم ، مردى از طرف شما و مردى از طرف ما انتخاب شوند و از آنها عهد و پيمان بگيريم كه به كتاب خدا حكم كنند (و در مورد خلافت تصميم بگيرند) و ما همگى بر حكم خدا كه آن دو توافق كرده اند رضايت دهيم .

اشعث كه اين نظر را پسنديده بود، نزد حضرت على عليه السلام آمد و جريان را بازگو كرد اكثريت لشكريان حضرت نيز اينرا پسنديدند و گفتند: قبول است و ما همين را مى پسنديم (زيرا برخى از آنها تحريك شده معاويه بودند و عده بسيار ديگرى در اثر طولانى شدن جنگ و دورى از خانه و خانواده و تلفات و خسارات فراوان از ادامه جنگ خسته شده بودند و به صلح تمايل نشان دادند، و واى بر امتى كه در گرماگرم جنگ فريب دشمن زخم خورده و رو به زوال خود را بخورد و استقامت خود را از دست داده و با اينكه دشمن نابكار و باطل خود را مى بيند كه استقامت مى كند، اما او اظهار عجز كند و امام خود را به صلح تحميلى بكشاند)