موعود شناسی و پاسخ به شبهات

موعود شناسی و پاسخ به شبهات9%

موعود شناسی و پاسخ به شبهات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

موعود شناسی و پاسخ به شبهات
  • شروع
  • قبلی
  • 534 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32039 / دانلود: 4131
اندازه اندازه اندازه
موعود شناسی و پاسخ به شبهات

موعود شناسی و پاسخ به شبهات

نویسنده:
فارسی

۲۸. ديدگاه «هانتينگتون» راجع به پايان تاريخ چيست؟

ساموئل هانتينگتون نظريه پرداز غربى در رابطه با پايان تاريخ مى گويد:

الف: تقابل و درگيرى عمده بين ملتها و گروه ها در آينده، فرهنگ ها و تمدن هاى مختلف است نه ايدئولوژى و اقتصاد.

ب: تمدن هاى زنده جهان هشت تمدن است: تمدن غرب، كنفوسيوسى، ژاپنى، اسلامى هندو، اسلاو، ارتدكس و تمدن آمريكاى لاتين.

ج: برخورد تمدنها اساسى است و تغييرناپذير.

د: خود آگاهى تمدنى در حال افزايش است.

ه: رفتار غرب موجب رشد خود آگاهى تمدنى ديگران گرديده است.

و: خصومت ۱۴۰۰ ساله اسلام و غرب در حال افزايش بوده و روابط ميان تمدن اسلام و غرب آبستن حوادث خونين است.

ز: سرانجام تمدن اسلام و كنفوسيوسى در كنار هم رو در روى تمدن غرب قرار خواهد گرفت.

نتيجه: درگيرى تمدن ها آخرين مرحله تكامل درگيرى جهان بوده، تمدن غالب تمدن غرب است.(۴۰)

پاسخ:

۱- ايشان تفسيرى از تمدن ننموده است.

۲- دليلى براى برخورد تمدن ها بيان نكرده است.

۳- ايشان بين فرهنگ و تمدن خلط كرده است، در حالى كه اين دو با يكديگر متفاوتند. تمدن جنبه علمى و عينى دارد و فرهنگ بيشتر جنبه ذهنى و معنوى. هنر، فلسفه و حكمت، ادبيات و اعتقادات مذهبى و غير مذهبى در قلمرو فرهنگ هستند، ولى تمدن بيشتر ناظر به سطح حوايج مادى انسان است در اجتماع. و نيز تمدن بيشتر جنبه اجتماعى دارد و فرهنگ جنبه فردى. تمدن، تامين كننده پيشرفت انسان در هيئت اجتماع است، ولى فرهنگ، گذشته از اين جنبه مى تواند ناظر به تكامل فردى باشد. تمدن و فرهنگ با هم مرتبطند نه ملازم.

۴- ايشان به آنكه تعريف روشنى از غرب ارائه دهد آن را موجوديتى يك پارچه با محوريت آمريكا تصور مى كند در حالى كه خلاف واقع است. برژينسكى فساد درونى نظام غربى را عامل تهديد كننده قدرت جهانى آمريكا مى داند نه برخورد تمدنها را.

۵- ايشان تضاد بن دو فرهنگ را تضادى ماهوى و برطرف نشدنى و ناشى از جبر تاريخى مى داند و لذا ضرورت استراتژيك آماده شدن غرب را براى مصاف با كشورهايى كه در صدد احياى تمدن اسلامى هستند توصيه مى كند در حالى كه تنش ها بين اين دو تمدن از سياست دولت هاى غربى سرچشمه گرفته نه تمدن مسيحى و اسلامى.

ويل دورانت مى گويد: «هر چند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيروان دين مسيح را تقبيح مى كند، با اين همه نسبت به ايشان خوش بين است و خواستار ارتباط دوستانه بين آنها و پيروان خويش است».(۴۱)

روبتسون مى گويد: «تنها مسلمانان هستند كه با عقيده محكمى كه نسبت به دين خود دارند يك روح سازگار و تسامحى نيز با اديان ديگر در آنها وجود دارد».(۴۲)

آدام متز مى گويد: «كليساها و صومعه ها در دوران حكومت اسلامى چنان مى نمودند كه گويى خارج از حكومت اسلامى به سر مى برند و به نظر مى رسيد بخشى از سرزمين ديگرى هستند كه اين به نوبه خود موجب مى شد چنان فضايى از تسامح برقرار گردد كه اروپا در سده هاى ميانه با آن آشنايى نداشت».(۴۳)

۲۹. آيا قوانين پيشرفته بشرى مى تواند كمال بشرى را تامين كند؟

برخى مى گويند: بشر در طول تاريخ خود با تجربياتى كه كسب كرده مى تواند به نقطه اى برسد كه با قوانين پيشرفته اى كه جعل مى كند سعادت بشر را تاءمين نمايد؛ زيرا مشكلات را به خوبى شناخته و در راه حل هايى كه براى آنها ارائه مى كند مى تواند به موفقيت نهايى برسد.

پاسخ:

۱- بشر بدون كمك از وحى و عالم غيب نمى تواند مصالح واقعى و حقيقى خود را درك كند و در نتيجه نمى تواند راهكارهاى اسلامى را براى خود ارائه دهد.

۲- مصالح گروهى يا شخصى در بسيارى از مواقع مانع تدوين قانون جامع است و اين كار تنها از كسانى برمى آيد كه از مقام عصمت برخوردار باشند.

۳- از آن جهت كه اختلاف سليقه ها و برداشت ها وجود دارد، لذا رسيدن به وحدت قانونى امكان پذير نيست.

۳۰. آيا تك قطبى كردن جهان مى تواند نجات بخش بشر باشد؟

برخى مى گويند: تنها راه نجات بشر از ظلم و بى عدالتى و رسيدن به سعادت، تك قطبى كردن جهان و به اصطلاح نظم نوين جهانى است. و برخى از نظريه پردازان به جهت اقتدار تمام عيار و همه جانبه ى آمريكا اين كار را تنها ساخته آمريكايى ها مى دانند.

پاسخ: نظريه تك قطبى كردن جهان از گذشته هاى بسيار دور بين فلاسفه و دانشمندان عالم مطرح بوده است.

فيلسوف يونانى «زيو» ۳۵۰ سال قبل از ميلاد مى گويد: «بر جميع مردم عالم است كه از يك نظام جهانى واحد پيروى كنند تا سعادت و نجات يابند». لذا اسكندر كه معاصر زيو بود درصدد برآمد تا با اتكا بر قدرت خويش اين نظريه را به اجرا گذارد. بلتاك نويسنده يونانى صد سال قبل از ميلاد با طرح حكومت واحد جهانى مى گويد: «بر مردم است كه سعى نموده تا مجتمع واحدى را تشكيل دهند و از قانون واحدى پيروى كنند».

وليام لويد (۱۸۳۸) از فيلسوفان متأخر آمريكايى مى گويد: «هرگز بشر نمى تواند به دوستى و زندگى مسالمت آميز برسد مگر آنكه حكومت واحد جهانى تأسيس نمايد».(۴۴)

دانتى، اديب مشهور ايتاليايى مى گويد: «لازم است تا كل مردم زمين نسبت به يك حكومت و حاكم خاضع باشند تا آرامش و صلح به جهان سايه افكند».(۴۵)

راسل مى گويد: «عالم در انتظار مصلحى است كه تمام مردم را تحت يك پرچم و شعار درآورد».

جورج بوش پدر مى گويد: «نظم نوين عبارت است از صلح و دموكراسى براى همه جهان تحت رهبرى ايالات متحده». او نيز در سخنرانى خود در كنگره مى گويد: «در ميان ملتهاى جهان تنها آمريكاست كه هم از ارزش هاى اخلاقى و هم از ابزار لازم براى پشتيبانى از نظم جهانى برخوردار است».

اشكال:

۱- در خود آمريكا نظريه پردازانى از قبيل كيسينجر و ديگران وجود دارند كه اقتدار مطرح آمريكا را مردود مى شمارند.

برژينسكى به گونه اى ناتوانى آمريكا را ترسيم كرده و مى گويد: «هر چند آمريكا در حال حاضر داعيه ى پرستيژ جهانى دارد و كمتر كشورى مى تواند داعيه ى رقابت با او را داشته باشد... اما استمرار قدرت و موقعيت آمريكا در صحنه جهانى و داخلى از جنبه هاى زيادى آسيب پذير است».

۲- زمينه پذيرش تك قطبى كردن جهان بسيار كم است خصوصا آنكه وضعيت بسيار فاجعه آميز اقتصادى آمريكا اجازه چنين بلندپروازى را به او نمى دهد.

۳- اين نظريه غافل از آن است كه هرگز ملت ها زير بار سلطه بيگانگان نخواهند رفت.

گر چه ما اصل نظريه را رد نمى كنيم و معتقديم كه تنها راه نجات ملت ها در سايه وحدت حكومت جهانى است ولى آن را با تأییدات الهى و رهبرى معصوم كه همان امام زمانعليه‌السلام است امكان پذير مى دانيم.

۳۱. ماركسيست ها تكامل تاريخ را با چه شيوه اى توجيه مى كنند؟

ماركسيست ها تاريخ را جزئى از طبيعت و در نتيجه محكوم به سرنوشت طبيعت مى دانند. مرحوم شهيد مطهرىرحمه‌الله ديدگاه ماركسيست ها را در زمينه تكامل تاريخ چنين ترسيم مى كند: «تاريخ يك جريان دائم و يك ارتباط ميان انسان و طبيعت انسان و اجتماع و يك صف آرايى و جدال دائم ميان گروه هاى در حال رشد انسانى و گروه هاى در حال زوال انسانى است كه در نهايت امر يك جريان تند و انقلابى به سود نيروهاى در حال رشد پايان مى يابد، و بالاخره يك تكاپوى اضداد است كه همواره هر حادثه به ضد خودش و او به ضد ضد تبديل مى گردد و تكامل رخ ميدهد. اساس زندگى بشر و موتور به حركت درآورنده تاريخ او كار توليدى است....

نزاع و كشمكش ميان دو گروه كه يكى جامدالفكر و وابسته به گذشته و ديگرى روشنفكر و وابسته به آينده است... سخت در مى گيرد و شدت مى يابد تا به اوج خود كه نقطه انفجار است مى رسد و جامعه با يك گام انقلابى به صورت دگرگونى نظام كهن و برقرارى نظام جديد و به صورت پيروزى نيروهاى نو و شكست كامل نيروهاى كهنه تبديل به ضد خود مى گردد و مرحله اى از تاريخ آغاز مى شود.

اين مرحله از تاريخ نيز به نوبه خود سرنوشتى مشابه با مرحله قبلى دارد،... اين مرحله نيز جاى خود را به ضد و نفى كننده خود مى دهد و مرحله جديدترى آغاز ميگردد و همين طور تاريخ - مانند خود طبيعت - همواره از ميان اضداد عبور مى كند.

اين طرز تفكر درباره ى طبيعت و تاريخ، تفكر ديالكتيكى ناميده مى شود و چون در مورد تاريخ همه ارزش هاى اجتماعى را در طول تاريخ تابع و وابسته به ابزار توليد مى داند ما اين طرز تفكر و اين بينش را در مورد تاريخ «بينش ابزارى» مى ناميم. و مقصودمان از بينش ابزارى طرز تفكر خاص درباره تحولات تاريخى است كه از آن به ماديت تاريخى (ماترياليسم تاريخى ) تعبير مى شود...».(۴۶)

پاسخ : توجيه تكامل تاريخ با شيوه ابزارى و ديالكتيكى اشكالاتى دارد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

۱- تكامل را با ابزار توليد نمى توان توجيه كرد زيرا تكامل ابزار توليد به نوبه خود معلول حس فطرى كمال جويى و تنوع طلبى و گسترش خواهى و ناشى از ابتكار انسان است.

۲- نظريه ابزارى كه تمام نهضت هاى مذهبى و اخلاقى و انسانى تاريخ را توجيه طبقاتى مى كند، نوعى قلب و تحريف معنوى تاريخ و اهانت به مقام انسانيَّت تلقى مى شود.

۳- واقعيات تاريخى، پوچى اين نظريه را روشن مى كند، زيرا در يك قرن گذشته كشورهايى به سوسياليسم گرويدند كه مرحله كاپيتاليسم را طى نكرده بودند. و برعكس كشورهايى كه كاپيتاليسم را به اوج خود رسانده اند در همان مرحله باقى مانده اند، پس جبرى در كار نيست.

۴- نظريه ابزارى و ديالكتيك ايجاد نابسامانى ها و تخريب ها به منظور ايجاد بن بست و بحران را تجويز مى كند كه اين امر نامشروع است.

۵- طبق نظريه ابزارى، سير تكاملى تاريخ جبرى و لايتخلف است، يعنى هر جامعه در هر مرحله تاريخى لزوما نسبت به مرحله قبل از خود كامل تر است در حالى كه اين نظر باطل است، زيرا نظر به اينكه عامل اصلى اين حركت انسان است و انسان موجود مختار و آزاد و انتخاب گر است، تاريخ در حركت خود نوسانات دارد، گاهى جلو مى رود و گاهى به عقب بر مى گردد و... تاريخ تمدن هاى بشرى جز يك سلسله تعليم ها و سپس انحطاطها و انقراض ها نيست.

سير تكاملى بشريت به سوى آزادى از اسارت طبيعت مادى و به سوى هدفى و مسلكى بودن و حكومت و اصالت بيشتر از ايمان و ايدئولوژى بوده و هست.

سيد محمد صدررحمه‌الله مى گويد: «... حركت دائما به سوى تكامل نيست بلكه گاهى حركت به سقوط و نقض است همانند تحول آهن به خاك در نتيجه ارتباط آن با رطوبت و گاهى نيز اين حركت به هيچ نتيجه اى منجر نمى شود، مثل باقى ماندن بعضى از جوامع اوليه كه تاكنون هيچ نوع پيشرفتى نداشته اند...»(۴۷) .

۳۲. بينش انسانى - فطرى در تكامل تاريخ چيست؟

بينش انسانى - فطرى نقطه مقابل بينش آزارى است اين بينش به انسان و ارزش هاى انسانى چه در فرد و چه در جامعه اصالت مى دهد. اين نظر معتقد است كه بذر يك سلسله بينش ها و گرايش ها در نهان او نهفته است و نياز انسان به عوامل بيرون نظير نياز يك نهال به خاك و آب و نور و حرارت است كه به كمك آنها مقصد و راه و ثمره اى كه بالقوه در او نهفته است به فعليت برساند و به همين علت است كه انسان بايد پرورش داده شود نه آنكه ساخته شود.

بر حسب اين بينش، تاريخ مانند خود طبيعت به حكم سرشت خود متحول و متكامل است، حركت به سوى كمال، لازمه ذات اجزاى طبيعت و از آن جمله تاريخ است. انسان در اثر همه جانبه بودن تكاملش تدريجا از وابستگى اش به محيط طبيعى و اجتماعى كاسته و به نوعى وارستگى كه مساوى است با وابستگى به عقيده و ايمان و ايدئولوژى افزوده است و در آينده به آزادى كامل معنوى يعنى وابستگى كامل به عقيده و ايمان و مسلك و ايدئولوژى خواهد رسيد.

بر حسب اين بينش از ويژگى هاى انسان تضاد درونى فردى است ميان جنبه هاى زمينى و خاكى و جنبه هاى آسمانى و ماورايى انسان، يعنى ميان غرايز متمايل به پايين كه هدفى جز يك امر فردى و محدود و موقت ندارد و غرايز متمايل به بالا كه مى خواهد از حدود فرديت خارج شود و همه بشر را در بر گيرد و مى خواهد شرافت هاى اخلاقى و مذهبى و علمى و عقلانى را مقصد قرار دهد.

در طول تاريخ گذشته و آينده نبردهاى انسان تدريجا بيشتر جنبه ايدئولوژيك پيدا كرده و انسان تدريجا از لحاظ ارزشهاى انسانى به مراحل كامل خود يعنى به مرحله انسان ايده آل و جامعه ايده آل نزديك تر مى شود تا آنجا كه در نهايت امر حكومت و عدالت يعنى حكومت كامل ارزش هاى انسانى كه در تعبيرات اسلامى از آن به (حكومت مهدىعليه‌السلام ) تعبير شده است مستقر خواهد شد و از حكومت نيروهاى باطل و حيوان مآبانه و خودخواهانه و خودگرايانه اثرى نخواهد بود.

بنابراين بينش انسان موجودى است داراى سرشت الهى مجهز به فطرتى حق جو و حق طلب، حاكم بر خويشتن و آزاد از جبر طبيعت و محيط، و جبر سرشت و سرنوشت، بر خلاف بينش ماركسيست ها كه انسان را در ذات خود فاقد شخصيت انسانى مى دانند كه هيچ امر ماوراء حيوانى در سرشت او نهاده نشده است و هيچ اصالتى در ناحيه ادراكات و بينش ها و يا در ناحيه احساسات و گرايش ها ندارد. از اين رو آنها انسان را موجودى مادى و محكوم به جبر، ابزار توليد و در اسارت شرايط مادى اقتصادى مى دانند، كه وجدانش، تمايلاتش، قضاوت و انديشه اش، انتخابش جز انعكاس از شرايط طبيعى و اجتماعى محيط نيست.

۳۳. رهبرى در حكومت عدل جهانى چه اهميتى دارد؟

هر حكومت اصلاحى احتياج به رهبرى دارد كه در پيشاپيش، قافله سالار آن حركت بوده و از ابتدا تا انتها دنباله رو آن قيام و نهضت باشد، زيرا هر نوع قيام و حركتى گر چه كوچك باشد بدون رهبرى و توجيه او امكان وجود و ادامه حيات ندارد و نيز نمى تواند مصالح خود را چه در حال و چه در آينده حفظ نمايد تا چه رسد به حركت اصلاحى كه قرار است در سطح اصلاح كل جامعه باشد.

لذا به جهت توجيه نيروهاى مستعد و اداره و كنترل آنها براى پياده نمودن هدف بزرگ الهى كه همان گسترش عدل و توحيد در سراسر گيتى است احتياج به شخصى است كه از همه جهات قابليت براى به دست گرفتن آن حكومت را داشته باشد و او غير از مهدى موعودعليه‌السلام نيست.

۳۴: بر پا كننده عدل جهانى چه شرايطى بايد داشته باشد؟

عقل مى گويد: برپا كننده عدل جهانى بايد داراى شرايط و صفاتى باشد تا بتواند موفق به انجام وظيفه خطير خود گردد:

۱- در دعوتش راستگو باشد.

۲- داراى نقشه اى صحيح و جامع باشد.

۳- داراى هيچ گونه نقطه ضعفى نباشد.

۴- از مقام عصمت برخوردار باشد.

۵- مورد تاييد خداوند باشد.

۶- داراى يارانى فداكار باشد.

فولتر، اديب فرانسوى مشهور مى گويد: «اگر بر انسان يك شخص صالح حكومت كند براى او گويا يك وطن است ولى اگر حاكم بر انسان شخص غير صالح باشد گويا او هيچ وطنى ندارد».(۴۸)

متفكر ايرلندى مشهور (برنارد شو) در رابطه با خصوصيات لازم براى منجى بشر مى گويد: «او انسانى است زنده و داراى نيرويى قوى در بدن او، و داراى عقل كامل و خارق العاده، از همه مردم عالى تر كه مى تواند مردم را به سوى خود جذب كند. عمر او طولانى بوده، بيشتر از سيصد سال...»(۴۹)

۳۵. تكامل تاريخ از نظر قرآن چگونه است؟

با نظر و تامل در قرآن كريم پى مى بريم كه توجيه آن بر اساس تكامل تاريخ به شيوه انسانى - فطرى است.

از منظر قرآن كريم از آغاز جهان همواره نبردى پيگير و بى امان ميان گروه حق و باطل بر پا بوده است. قرآن با اشاره به مبارزه افرادى از طراز ابراهيم و موسى و عيسى و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پيروان مومن آنها از سويى، و گروهى ديگر از طراز نمرود و فرعون و جباران يهود و ابوسفيان و امثالهم بر تكامل تاريخى فطرى عملا صحه گذاشته كه در اين نبرد و ستيزها گاهى حق و گاهى باطل پيروز شده است ولى البته اين پيروزى و شكست ها بستگى به يك سلسله عوامل اجتماعى و اقتصادى و اخلاقى داشته است.

از نظر قرآن، جهاد مستمر پيش برنده اى كه از فجر تاريخ وجود داشته و دارد ماهيت معنوى و انسانى دارد، نه مادى و طبقاتى.

۳۶. از ديدگاه اسلام، آينده درخشان چه مشخصاتى دارد؟

از نظر اسلام آينده درخشان ويژگى هايى دارد كه به آنها اشاره مى كنيم:

۱- خوش بينى به آينده بشريت.

۲- گسترش عدالت.

۳- رابطه انسان با انسان.

۴- برقرارى مساوات كامل ميان انسانها در زمينه قانون.

۵- بهره بردارى از مواهب طبيعى و تقسيم بيت المال و....

۶- بلوغ بشريت به خردمندى كامل.

۷- عمران و آبادى در سطح عالم.

۸- برطرف شدن جنگ و خونريزى در سايه حكومت جهانى.

۹- آيين و روش جديد.

۱۰- گسترش توحيد در كل جامعه.

۳۷. آيا سير تكاملى انسانها آينده درخشانى را نويد مى دهد؟

شكى نيست كه در يك نظر ابتدايى قرائن گواهى مى دهد كه دنيا به سوى فاجعه پيش مى رود ولى اگر خوب بنگريم در افق هاى دوردست نشانه هاى ساحل نجات به چشم مى خورد.

از آن روز كه انسان خود را شناخته هيچ گاه زندگى يكنواخت نداشته، بلكه با الهام از انگيزه درونى كوشش داشته كه خود و جامعه خويش را به پيش براند.

اين نهاد بزرگ آرام نخواهد نشست و همچنان انسان را در مسير تكامل ها به پيش ميراند، و نيروهايش را براى غلبه بر مشكلات و نابسامانى ها و ناهنجارى هاى زندگى كنونى بسيج مى كند. به سوى جامعه اى پيش مى رود كه تكاملات اخلاقى در كنار تكاملات مادى قرار گيرد. به سوى جامعه اى كه در آن از جنگ و خونريزى هاى ويرانگر و ضد تكامل اثرى نباشد.

به سوى جامعه اى كه تنها صلح و عدل حاكم بر مقدرات انسان باشد و روح تجاوزطلبى و استعمار كه مهم ترين سد راه تكامل مادى و معنوى اوست در آن مرده باشد.

۳۸: آيا نظام آفرينش، نويدبخش آينده اى درخشان براى جامعه بشرى است؟

جهان هستى مجموعه اى از نظام ها است. وجود قوانين منظم و عمومى كه در سرتاسر اين جهان حكم فرماست دليل بر يكپارچگى و به هم پيوستگى اين نظام است. مسأله نظم و قانون و حساب در پهنه آفرينش يكى از اساسى ترين مسائل اين عالم محسوب مى شود.

آيا انسانى كه جزئى از عالم است مى تواند يك وضع استثنايى به خود بگيرد و به صورت وصله ناهمرنگى درآيد.

آيا جامعه انسانى مى تواند با انتخاب هرج و مرج، ظلم و ستم، نابسامانى و ناهنجارى، خود را از مسير رودخانه عظيم جهان آفرينش كه همه در آن با برنامه و نظم پيش مى روند كنار بكشد.

آيا مشاهده وضع عمومى جهان، ما را به اين فكر نمى اندازد كه بشريت نيز خواه ناخواه بايد در برابر نظام عالم هستى سر فرود آورد و قوانين منظم و عادلانه اى را بپذيرد و به مسير اصلى باز گردد و همرنگ اين نظام شود؟!

نتيجه: نظام آفرينش دليل ديگرى بر پذيرش يك نظام صحيح اجتماعى در آينده در جهان انسانيَّت خواهد بود.

۳۹. آيا قانون عكس العمل، نويد جامعه اى بهتر و متكامل را به ما مى دهد؟

تنها در مباحث فيزيكى نيست كه ما با قانونى به نام «قانون عكس العمل» رو به رو هستيم كه اگر مثلا جسمى با فشار معينى به ديوار برخورد كند با همان نيرو و فشار به عقب رانده مى شود، بلكه در مسائل اجتماعى اين قانون را محسوس تر مى يابيم.

آزمونهاى تاريخى به ما نشان مى دهد كه همواره تحول ها و انقلاب هاى وسيع عكس العمل مستقيم فشارهاى قبلى بوده است، و شايد هيچ انقلاب گسترده اى در جهان رخ نداده مگر آنكه پيش از آن فشار شديدى در جهت مخالف وجود داشته است.

اين قانون به ما مى گويد: وضع كنونى جهان، آبستن انقلاب است. فشار جنگ ها و بيدادگريها، تبعيض ها و بى عدالتى ها، توأم با ناكامى و سرخوردگى انسان ها از قوانين فعلى، سرانجام واكنش شديد خود را براى از بين بردن يا كاستن اين فشارها آشكار خواهد ساخت.

سرانجام، اين خواست هاى واپس زده انسانى در پرتو آگاهى روز افزون ملت ها چنان عقده اجتماعى تشكيل مى دهد كه از نهان گاه ضمير باطن جامعه با يك جهش برق آسا خود را ظاهر خواهند ساخت، و سازمان نظام كنونى جوامع انسانى را بر هم مى ريزند و طرح نوينى را ايجاد مى كنند.

طرحى كه در آن از مسابقه كمرشكن تسليحاتى خبرى باشد و نه از اين همه كشمكش هاى خسته كننده و پيكارهاى خونين و استعمار و استبداد و ظلم و فساد و خفقان. و اين بارقه ديگرى است از آينده روشنى كه جامعه جهانى در پيش رو دارد.

۴۰. آيا الزام ها و ضرورت هاى اجتماعى، جامعه را به زندگى آميخته با صلح و عدالت سوق مى دهد؟

مقصود از «الزام اجتماعى» آن است كه وضع زندگى اجتماعى بشر به چنان مرحله اى برسد كه احساس نياز به مطلبى كند و آن را به عنوان يك ضرورت بپذيرد ولى مهم آن است كه يك نياز واقعى جامعه آن قدر آشكار گردد كه ضرورت بودنش را همه يا حداقل متفكران و رهبران جامعه بپذيرند و اين در درجه اول بستگى به بالا رفتن سطح آگاهى و شعور اجتماعى مردم دارد. و سپس با آشكار شدن نتايج نامطلوب وضع موجود جامعه و عدم امكان ادامه راه ارتباط پيدا مى كند.

شايد بسيارى از مردم در قرون ۱۷ و ۱۸ با مشاهده پيشرفت هاى چشمگير صنعتى ترسيمى كه از قرن بيستم داشتند، ترسيم يك بهشت برين بود ولى باور نمى كردند كه انسان صنعتى و ماشينى زندگى مرفه ترى نخواهد داشت بلكه پابه پاى پيشرفت تكنولوژى، نابسامانى هاى تازه و مشكلات جديدترى پديد خواهد آمد. عفريت جنگ هاى جهانى سايه وحشتناك خود را بر كانون هاى ماشين و صنعت خواهد افكند.

تازه مى فهمند كه چقدر زندگى آنها خطرناك شده است.كم كم مى فهمند براى حفظ وضع موجود و پيروزى هاى بزرگ صنعتى و تمدن، مقررات گذشته هرگز كافى نيستند و بايد تن به مقررات تازه اى داد.

زمانى فرا ميرسد كه وجود حكومت واحد جهانى براى پايان دادن به مسابقه كمرشكن تسليحاتى و پايان دادن به كشمكش هاى روز افزون قدرت هاى بزرگ و كنار زدن دنيا از لبه پرتگاه جنگ به عنوان يك ضرورت و واقعيت اجتناب ناپذير احساس مى گردد كه بايد سرانجام اين مرزهاى ساختگى و دردسرساز برچيده شود و همه مردم جهان زير يك پرچم و با يك قانون زندگى كنند.

بنابر قانون «الزام اجتماعى» عامل مؤ ثر ديگرى وجود دارد كه با كاربرد نيرومند خود مردم جهان را خواه ناخواه به سوى يك زندگى آميخته با صلح و عدالت پيش مى برد و پايه هاى يك حكومت جهانى را بر اساس طرح تازه اى مستحكم مى سازد.

۴۱. آيا براى ايجاد تحول در جامعه احتياج به اصلاحات تدريجى است يا انقلاب بنيادى؟

در مورد اينكه اصلاحات اجتماعى بايد از چه راه انجام پذيرد عقيده واحدى وجود ندارد بلكه جمعى طرفدار اصلاحات تدريجى هستند كه به آنها «رفورميست» مى گويند. و گروهى ديگر، «انقلابيون» هستند كه هيچ دگرگونى اساسى را در وضع جوامع انسانى بدون انقلاب ممكن نمى دانند و برخى ديگر مى گويند: درجه فساد در اجتماعات متفاوت است آنجا كه فساد به صورت همه گير و همه جانبه درنيامده، اصلاحات تدريجى مى تواند اساس برنامه هاى اصلاحى را تشكيل دهد، اما آنجا كه فساد همه جا را فرا گرفت و يا در بيشتر سازمان هاى اجتماعى نفوذ كرد جز با يك انقلاب بنيادى نمى توان بر نابسامانى ها چيره گشت.

شواهد زيادى مويد نظر سوم است:

۱- اصلاحات تدريجى هميشه بر شالوده ها و ضوابط و الگوهاى سالم بنا مى شود و در غير اين صورت بايد به سراغ الگوها و ضوابط جديد رفت و مسائل زير بنايى را در مسير دگرگونى قرار داد.

۲- اصلاحات تدريجى غالبا از طريق مسالمت آميز صورت مى گيرد، و اين در صورتى اثر دارد كه آمادگى فكرى و زمينه اجتماعى وجود داشته باشد. ولى آنجا كه اين زمينه ها وجود ندارد بايد از منطق انقلاب كه منطق قدرت است استفاده كرد.

۳- در جامعه اى كه فساد به ريشه ها نفوذ كرده عناصر قدرتمند ضد اصلاح تمام مراكز حساس اجتماع را در دست دارند و به آسانى مى توانند هر طرح تدريجى را از كار بيندازند مگر آنكه با يك حمله انقلابى غافلگير شوند.

۴- نيرهاى عظيم اصلاحى و انقلابى را معمولا نمى توان براى مدت زيادى پر حرارت و پر جوش نگاه داشت و اگر به موقع از آنها استفاده نشود ممكن است با گذشت زمان كارآيى خود را از دست بدهند.

۵- با مراجعه به تاريخ به دست مى آيد كه اجتماعاتى كه فساد در آنها بنيادى شده، خردمندان آن جامعه خصوصا انبيا و اوليا و مردان اصلاح طلب همواره روش انقلابى را در پيش گرفته اند.

در مورد اصلاح وضع عمومى جهان و برچيده شدن نظام كنونى كه بر اساس ظلم و تبعيض بنا شده و احتياج به جانشين شدن يك نظام عادلانه است به طور حتم پديد آمدن يك انقلاب و دگرگونى عظيم را مى طلبد انقلابى وسيع و در همه زمينه ها.

۴۲. چه نوع آمادگى براى رسيدن به حكومت عدل جهانى لازم است؟

ما هر قدر خوش بين و اميدوار باشيم بايد بدانيم رسيدن به مرحله اى از تاريخ كه در همه انسان ها زير يك پرچم گرد آيند و كشمكش ها و بازيهاى خطرناك سياسى و استعمارگرى از بين برود احتياج به آمادگى هاى عمومى دارد، گرچه به جهت تحول ها و دگرگونى هايى كه به سرعت در عصر اخير پديد آمده نبايد آن را دور بدانيم ولى در هر حال براى اينكه دنيا چنان حكومتى را پذيرا گردد احتياج به آمادگى هايى از قبيل موارد ذيل است:

۱- آمادگى فكرى و فرهنگى: يعنى سطح افكار مردم جهان آن چنان بالا رود كه بدانند مثلا مسأله «نژاد» يا «مناطق مختلف جغرافيايى» مسأله قابل توجهى در زندگى بشر نيست و....

۲- آمادگى اجتماعى: زيرا مردم جهان بايد از ظلم خسته شده و عدالت را از جان و دل طلب نمايند.

۳- آمادگى هاى تكنولوژى و ارتباطى: زيرا وجود صنايع پيشرفته نه تنها مزاحم يك حكومت عادلانه جهانى نخواهد بود، بلكه شايد بدون آن وصول چنين هدفى محال باشد.

آرى، اگر بنا بود همه كارها با «معجزه» صورت پذيرد وجود چنين نظامى بدون وسايل پيشرفته صنعتى قابل تصور بود، ولى مگر اداره زندگى مردم جهان با معجزه ممكن است؟ معجزه استثنايى است منطقى در نظام جارى طبيعت براى اثبات حقانيَّت يك امر آسمانى، نه براى اداره هميشگى نظام جامعه، زيرا اين كار تنها بايد بر محور قوانين طبيعى صورت بگيرد.

انتظار فرج

۴۳: حقيقت انتظار چيست؟

انتظار، كيفيتى روحى است كه موجب به وجود آمدن حالت آمادگى است براى آنچه انتظار دارند، و ضد آن يأس و نااميدى است هر چه انتظار بيشتر باشد آمادگى بيشتر است.

اگر انسان مسافرى داشته باشد كه چشم به راه آمدن او است هر چه زمان رسيدن او نزديك تر گردد آمادگى براى آمدنش فزونى مى يابد. حالت انتظار، گاهى به پايه اى مى رسد كه خواب را از چشم مى گيرد چنان كه درجات انتظار از اين نظر تفاوت مى كند، همچنين از نظر حب و دوستى نسبت به آنچه را انتظار دارد تفاوت دارد.

هر چه عشق به «منتظر» افزون باشد آمادگى براى فرارسيدن محبوب افزون مى گردد و دير آمدن و فراق محبوب دردناك مى گردد، تا بدانجا كه انسان منتظر از خود بى خود مى شود و دردها و سختى هاى دردآور و مشكلات سخت خود را در راه محبوب حس نمى كند.

۴۴. انتظار چه ويژگى هاى خاصى دارد؟

انتظار در درجه نخست ويژه حيات و زندگى است. ماهيت زندگى انسان با انتظار و اميد به آينده عجين شده است به گونه اى كه بدون انتظار، زندگى مفهومى ندارد و شور و نشاط لازم براى تداوم آن در كار نيست. حيات حاضر و كنونى ظرف پويايى، تلاش و حركت به سوى فردا و فرداهاست، و اين چنين پويايى و حركتى بدون عنصر «انتظار» ممكن نيست؛ زيرا احتمال معقول بقا و پايدارى و اميد به تداوم حيات است كه به زندگى كنونى معنا و مفهوم مى بخشد، و پويايى و نيروى لازم براى ادامه آن را تاءمين مى كند. از اين رو است كه ماهيت زندگى با انتظار پيوستگى ناگسستنى دارد.

هر انسان زنده اى كه در انتظارهاى خويش، به تداوم حيات مى انديشد و بقاى خويش را انتظار دارد، تمام حركت و سكون خود را در راستاى اين انتظار و در جهت متناسب با تداوم حيات قرار مى دهد.

و لذا در روايات اسلامى مى بينيم كه انتظار فرج از افضل اعمال امت پيامبر شمرده شده است. يعنى ويژگى انتظار در عمل در راه رسيدن به حيات است.

شايد يكى از علل اين گونه آموزش ها اين بوده است كه پيروان امام مهدىعليه‌السلام بكوشند تا خود را به امامشان نزديك كنند و مانند او بينديشند و امت با امام در انتظار به سر برند، زيرا امام نيز در انتظار ظهور خود به سر مى برد.

در حالت انتظار، بهترين شيوه پيوند و همسويى و همدلى با امام نهفته است، و غفلت از انتظار و معناى صحيح آن باعث بى خبرى و بى احساسى نسبت به سوزها و شورهاى امام موعود است. شايد در دوران غيبت، انتظار راستين براى فرج يعنى حضور امام در جامعه انسانى، نخستين راه بيعت و هم پيمانى با امام موعود باشد؛ زيرا انتظار حضور در متن جريان ها و حوادث پيش از ظهور است و مايه يادآورى هدف ها و آرمان هاى امام موعود و زمينه آگاهى و هوشيارى هميشگى است و در حال انتظار نبودن به معناى غفلت و بى خبرى و بى احساسى و بى تفاوتى نسبت به حوادث پيش از ظهور و اصل ظهور است.

جامعه منتظر، هر حادثه اى هر چند عظيم و ويرانگر، و هر عاملى هر چند بازدارنده و ياس آفرين، او را از تحقق هدف هاى مورد انتظار مايوس نمى كند و در راه آن هدف ها از پويايى و تلاش باز نمى ايستد، و همواره به امام خود اقتدا مى كند.

امامى كه در برابر مشكلات شكننده و حوادث كوبنده قرن ها و عصرها استوار و نستوه ايستاده است و ذره اى در اصالت راه و كار خود ترديد نكرده است.

حضرت مهدىعليه‌السلام فرمود: «...لان الله معنا و لا فاقة بنا الى غيره، و الحق معنا فلن يوحشنا من قعد عنا »(۵۰) ؛ «... چون خدا با ما است نيازى به ديگرى نيست، حقانيَّت با ما مى باشد و كناره گيرى عده اى از ما هرگز سبب وحشت ما نخواهد شد.»

آرى! امام مهدىعليه‌السلام در چنين انتظارى به سر مى برد و با چنين ايمانى در اين شب يلداى زندگى، استوار و تزلزل ناپذير ايستاده است و جامعه «منتظر» و امت چشم به راه نيز بايد اين ويژگى ها را در امام موعود و «منتظر» خويش، نيك بشناسد، و تا حد امكان مانند خود او در انتظار باشد.

۴۵: عناصر تشكيل دهنده انتظار چيست؟

انتظار ظهور منجى هيچ گاه به حقيقت نمى پيوندد مگر در صورتى كه سه عنصر اساسى در آن محقق گردد:

۱- عنصر عقيدتى: شخص منتظر بايد ايمان راسخى به حتمى بودن ظهور منجى و نجات بخشى او داشته باشد.

۲- عنصر نفسانى: زيرا شخص منتظر بايد در حالت آمادگى دائمى به سر ببرد.

۳- عنصر عملى و سلوكى: شخص منتظر بايد به قدر استطاعت خود در سلوك و رفتارش زمينه هاى اجتماعى و فردى را براى ظهور منجى فراهم نمايد.

با نبود هر يك از اين سه عنصر اساسى، انتظار حقيقتا معنا پيدا نمى كند.

٣- شيطان و عابد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟

عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(٣٤)

ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار بايد اين كار انجام دهم

ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد. ابليس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است

دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم

عابد گفت : راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از شيطان برداشت

دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.

شيطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت :

بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم

گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟

ابليس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم.(٣٥)

٤ - مخلص دعايش مستجاب شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعيد بن مسيب )) گويد: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.

من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد.

غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.

((من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم به خانه امام سجادعليه‌السلام رفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به من بفروشيد.))

فرمود: اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشان نديدم

گفتم : آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همين است

امام فرمود: اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چيزى ترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟(٣٦)

گفتم : به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت :

اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران و به سوى خود ببر.

پس امامعليه‌السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بيا..!!

با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.(٣٧)

٥ - درخواست حضرت موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسىعليه‌السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم

خطاب رسيد: اى موسىعليه‌السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود.

غذاى من لذت ذكر خداست موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد:

مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(٣٨)

٤ - : استقامت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو چنانكه ماءمورى استقامت كن و كسى كه با همراهى تو بخدا: رجوع كرد (نيز پايدار باشد)(٣٩)

قال الصادقعليه‌السلام : من ابتلى من المؤ منين ببلاء فصبر عليه كان له مثل اجر الف شهيد

: هر مؤ منى به بلائى مبتلا شود و بر آن صبر كند برايش مثل اجر هزار شهيد خواهد بود.(٤٠)

شرح كوتاه :

بلاءها و گرفتاريها با استقامت و پايدارى آسان مى شوند.

هر صاحب درد چون ايمان دارد بخاطر امتحان بى صبرى نمى كند تا به ايمانش خدشه وارد شود.

اينكه فرمودند ((مؤ من از كوه سخت تر)) است بخاطر پايداريش در مقابله با دشمنى ها و از دست دادن اموال و فرزند و مانند اينهاست ، حتى مؤ من كامل حزن بر قبلش راه پيدا نمى كند.

ناسازگارى روزگار با عزم ثابت و تيشه استقامت ، مشكل ايجاد نمى كند مگر كسانى كه اين صفت را ندارند و به اندك ناملايماتى از جا كنده مى شوند.

اگر دين خدا امروز به دست ما رسيده با استقامت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صبر امام علىعليه‌السلام

١- آل ياسر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در آغاز اسلام ، خانواده اى كوچك و مستضعف از چهار نفر تشكيل مى شوند به اسلام گرويدند. و به طور عجيبى در برابر شكنجه هاى بيرحمانه مشركان ، استقامت نمودند.

اين چهار نفر عبارت بودند از: ((ياسر و سميه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .))

ياسر زير رگبار شلاق دشمن ، همچنان ايستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.

همسرش ((سميه )) با اينكه پيرزن بود تا حدى كه او را عجوزه خوانده اند با فريادهاى خود در برابر شكنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرين ضربت را به ناحيه شكم او زد و او نيز به شهادت رسيد.

ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نيز مى داد، و به او كه پيرزن قد خميده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ايمان نياورده اى ، بلكه شيفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى

فرزندش ((عبدالله )) نيز تحت شكنجه شديد قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند ديگرش عمار را به بيابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عريان مى كردند، و زره آهنين بر تن نيم سوخته اش مى نمودند و او را روى ريگهاى سوزان بيابان مكه ، كه همچون پاره هاى آهن گداخته كوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش كن و او تسليم شكنجه گران نمى شد.

آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر كرده بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را آن گونه ديد، كه گوئى بيمارى برص گرفته و آثار پوستى اين بيمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اين خاندان مى فرمود: استقامت كنيد اى خاندان ياسر، صبر نمائيد كه قطعا وعده گاه شما بهشت است.(٤١)

٢ - تو از مورى كمتر نيستى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((امير تيمور گورگان )) در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :

وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى برد.

چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم

با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم(٤٢)

٣ - حضرت نوحعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

با توجه به عمر طولانى ((حضرت نوح ))عليه‌السلام و بودن در ميان مردم ، و علاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت و آزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد.

گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.

قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى خود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروى كنيد!!

و مى گفتند: اى نوحعليه‌السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبينند. كار نوحعليه‌السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثه كرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.(٤٣)

٤ - سكاكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سراج الدين سكاكى )) از علماى اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و از مردم خوارزم بوده است

سكاكى نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند.

در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندى وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانو پيش روى وى نشستند. سكاكى تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : او كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است

از كار خود متاءسف شد و پى تحصيل علم شتافت سى سال از عمرش ‍ گذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت : مى خواهم تحصيل علم كنم مدرس گفت : با اين سن و سال فكر نمى كنم به جائى برسى ، بيهوده عمرت را تلف مكن

ولى او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدرى حافظه و استعدادش ‍ ضعيف بود كه استاد به او گفت : آن مساءله فقهى را حفظ كن ((پوست سگ با دباغى پاك مى شود)) بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت : ((سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!)) استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند.

اما تا ده سال تحصيل علم نتيجه اى برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود.

مدتى با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت : دل تو از اين سنگ ، سخت تر نيست ، اگر استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگى با جديت و حوصله و صبر مشغول تحصيل شد تا به جائى رسيد كه دانشمندان عصر وى در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگريستند.

كتابى به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى نوشت كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.(٤٤)

٥ - وفات فرزند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ام سليم همسر ابوطلحه انصارى )) از زنان جليله هاشميه بود. هنگامى كه ابوطلحه از او خواستگارى كرد گفت : تو مرد شايسته اى ، اما چكنم كه كافرى و من زنى مسلمانم ، اگر اسلام بياورى ، مهريه همان اسلام آوردنت باشد.

((ابوطلحه )) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بشمار مى رفت در جنگ احد پيش روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تيراندازى مى كرد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تير او را مشاهده كند.

در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نگاه داشته ، عرض مى كرد: سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شمار رسد، مايلم سينه مرا بشكافد. ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود، اتفاقا مريض شد. مادر پسر، ام سليم از زنان با جلالت اسلام بود. همين كه احساس كرد نزديك است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنيا رفت .ام سليم او را در جامه اى پيچيده ، كنار اطاق گذاشت

فورا غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر آراست وقتى ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسيد، در جواب گفت : خوابيده است پرسيد:

غذائى آماده است ؟ گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف كردند و پس از غذا از نظر غريزه جنسى نيز خود را بى نياز كرده ، در آن بين كه شوهر بهترين دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سليم به ابوطلحه گفت : چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد كردم ، از اين موضوع كه نگران نيستى ؟

گفت : چرا نگران باشم وظيفه تو همين بود. ام سليم گفت : پس در اين صورت به تو مى گويم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت

((ابوطلحه )) بدون هيچ تغيير حالى گفت من به شكيبائى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم

از جا حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، فوت فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند در آميزش امروز شما بركت دهد، آنگاه فرمود: شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند زن صابره بنى اسرائيل قرار داد.(٤٥)

٥ - : اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا )

: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمنى برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد))(٤٦)

قال الصادقعليه‌السلام : لان اصلح بين اثنين احب الى من اءن اتصدق بدينارين

: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است ))(٤٧)

شرح كوتاه :

همانطورى كه اصلاح و وارسى نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران دينى ، فاميل ، همسايه و...

از صفاتى است كه خداوند آن را دوست دارد.

براى وحدت و هماهنگى و ارتباط، و عدم جدائى و تفرقه ، هر نوع عملى كه سبب آن شود لازم است ، حتى اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مى كند، گفتنش عيبى ندارد گاهى واجب هم مى شود، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود.

١ - دستور اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوحنيفه )) مدير حجاج و دامادش در زمان امام صادقعليه‌السلام بر سر ارث دعوا داشتند گويد: مفضل بن عمر كوفى (از اصحاب خاص امام ) از كنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بديد و ايستاد و بعد فرمود:

با من تا درب منزلم بياييد؛ ما هم تا درب منزل او رفتيم او وارد خانه اش شد و كيسه پولى به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بين ما را اصلاح داد، و بعد گفت :

اين مال از من نيست از امام صادقعليه‌السلام است ، امام فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بينشان اصلاح شود.(٤٨)

٢ - مصلح بايد دانا به نزاع باشد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالملك )) گويد: بين حضرت باقرعليه‌السلام و بعضى فرزندان امام حسنعليه‌السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود.

امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.

روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است

از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است

آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده

امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است(٤٩)

٣ - اثر وضعى و اخروى اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((فضيل بن عياض )) گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند.

آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت

آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند.

مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.

زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.

آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :

من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد.(٥٠)

٤ - ميرزا جواد آقا ملكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره مرحوم عارف بالله ((ميرزا جواد آقا ملكى )) (متوفى ١٣٤٣ ه‍ ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا ((حسينقلى همدانى )) (متوفى ١٣١١) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!

استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟

عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.

استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.

ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.

بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است.(٥١)

ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند...

٥ - وزير مصلح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ماءمون )) خليفه عباسى بر ((على بن جهم سامى )) شاعر دربار غضب كرد و گفت : او را به قتل رسانيد، و بعد از آن همه مال او را تصرف كنيد.

((احمد بن ابى داود)) وزير، براى اصلاح پيش ماءمون آمد و گفت : اگر خليفه او را بكشد مال او از چه كسى خواهد گرفت ؟

ماءمون گفت : از ورثه او، احمد گفت : آن زمان خليفه مال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حيات مالك نباشد، و اين ظلم لايق منصب خلافت نيست ، كه مال ديگرى را در مؤ اخذه ديگرى بگيرند!

ماءمون گفت : پس او را حبس كن ، مال و را بگير بعد از آن او را بكش احمد از مجلس ماءمون بيرون آمد و او را حبس كرد و نگاه داشت تا وقتى كه غضب ماءمون فرونشست

آنگاه با اين نقشه اصلاحى ، ماءمون به على بن جهم خوش بين شد و احمد وزير را بر نيكوئى اين عمل ، تحسين كرد و قدر و منزلت او را بيفزود.(٥٢)

٦ - : آمال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تا آمال دنيوى آنان را غافل گرداند.))(٥٣)

قال علىعليه‌السلام : ((اءلامال لاتنتهى

: آرزوها پايانى ندارد))(٥٤)

شرح كوتاه :

كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آن دل بسته اند به آمال و آرزوهاى دراز مبتلا هستند، آنكه خيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و آرزوى مردان فلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يا اينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى و باطل ، موجب آمال طويل مى شود.

بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقد اكتفا نكردند و اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، و اموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند، آرى بايد آرزوها را كوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتماد كرد(٥٥)

١ - عيسى و زارع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گويند حضرت ((عيسى بن مريم ))عليه‌السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.

حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست

عيسىعليه‌السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسىعليه‌السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم

بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شدم(٥٦)

٢ - شيره فروش و حجاج

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((حجاج بن يوسف ثقفى )) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :

اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت

آنگاه ((دختر حجاج بن يوسف )) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت

حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.

شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى(٥٧)

٣ - آرزوى شهادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عمرو بن جموح )) از قبيله خزرج و اهل مدينه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى كه اقوامش براى بار اول به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، حضرت از رئيس قبيله سؤ ال كردند، آنها شخصى كه بخيل بود به نام ((جد بن قيس )) را معرفى كردند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: رئيس شما عمرو بن جموح همان مرد سفيد اندام كه داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پيش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهايش سلاح پوشيدند. گفت : من هم بايد بيايم شهيد بشوم پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى رویم ، تو در خانه بمان ، تو وظيفه ندارى

پيرمرد قبول نكرد، پسران رفتند فاميل را جمع كردند كه مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نكرد، او نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هايم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهيد بشوم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نيست ولى حرام هم نيست

خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاخره شهيد شد.

و چون موقع رفتن به جهاد دعا كرد: خدايا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصيبم فرما، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: دعايش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن كردند.(٥٨)

٤ - جعده به آرزويش نرسيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام حسنعليه‌السلام بسيار زيبا و حليم و داراى سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف و مهربان بود. چون معاويه ده سال بعد از علىعليه‌السلام با او از در كيد و دشمنى در آمد، و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند ولى اثرى نداشت تصميم گرفت ، به وسيله زن امام حسنعليه‌السلام ((عده دختر اشعث بن قيس ))، او را با وعده هاى كاذب ، زهر بخوراند.

معاويه به او گفت : اگر به حسن بن علىعليه‌السلام زهر بدهى صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به ازدواج پسرم يزيد در مى آورم او به آرزوى پول و زن يزيد شدن ؛ زهرى كه معاويه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد كه در غذاى حضرت مخلوط كند.

روزى امام حسنعليه‌السلام روزه دار بودند و آن روز بسيار گرم بود و تشنگى بر آن جناب اثر كرده بود در وقت افطار جعده شربت شيرى براى حضرت آورد، كه زهر داخل آن كرده بود.

چون حضرت بياشاميد، احساس مسموميت كرد و گفت : انالله و انا اليه راجعون ، پس حمد خدا كرد كه از اين جهان فنى به جهان جاودانى خواهد رفت

سپس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا مرا كشتى ، خدا ترا بكشد، به خدا سوگند بعد از من نصيبى نخواهى داشت ، آن شخص ترا فريب داده ، خدا ترا و او را به عذاب خود خوار فرمايد.

از حلم امام آنكه : وقتى امام حسينعليه‌السلام از برادر درباره قاتلش سؤ ال كرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بياورد.

به روايتى دو روز (و به روايتى چهل روز )) زهر در وجود مبارك امام اثر كرد و در ٢٨ صفر سال ٥٠ هجرى در سن ٤٨ از دنيا رحلت كردند.

اما جعده به خاطر طمع به مال و زن يزيد شدن آرزويش را به گور برد؛ معاويه گفت : وقتى به حسن بن علىعليه‌السلام وفا نكرد چطور با يزيد وفا كند، و به وعده هايى كه به او داده بود عمل نكرد؛ و با خوارى و ذلت از دنيا به درك واصل شد.(٥٩)

٣- شيطان و عابد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟

عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(٣٤)

ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار بايد اين كار انجام دهم

ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد. ابليس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است

دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم

عابد گفت : راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از شيطان برداشت

دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.

شيطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت :

بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم

گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟

ابليس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم.(٣٥)

٤ - مخلص دعايش مستجاب شود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سعيد بن مسيب )) گويد: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.

من نظر افكندم و ديدم غلامى سياه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ابرى از آسمان ظاهر شد.

غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.

((من به دنبال آن غلام شدم ، ديدم به خانه امام سجادعليه‌السلام رفت خدمت امام رسيدم و عرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است ، منت بگذاريد اى مولاى من و به من بفروشيد.))

فرمود: اى سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولى آن غلام را در بين ايشان نديدم

گفتم : آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همين است

امام فرمود: اى غلام ، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت : چه چيزى ترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟(٣٦)

گفتم : به سبب آن چيزى كه از استجابت دعاى باران تو ديدم غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت :

اى پروردگار من ، رازى بود مابين تو و من ، الان كه آن را فاش كردى پس مرا بميران و به سوى خود ببر.

پس امامعليه‌السلام و آن كسانى كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بيا..!!

با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.(٣٧)

٥ - درخواست حضرت موسىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت موسىعليه‌السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم

خطاب رسيد: اى موسىعليه‌السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود.

غذاى من لذت ذكر خداست موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد:

مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(٣٨)

٤ - : استقامت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو چنانكه ماءمورى استقامت كن و كسى كه با همراهى تو بخدا: رجوع كرد (نيز پايدار باشد)(٣٩)

قال الصادقعليه‌السلام : من ابتلى من المؤ منين ببلاء فصبر عليه كان له مثل اجر الف شهيد

: هر مؤ منى به بلائى مبتلا شود و بر آن صبر كند برايش مثل اجر هزار شهيد خواهد بود.(٤٠)

شرح كوتاه :

بلاءها و گرفتاريها با استقامت و پايدارى آسان مى شوند.

هر صاحب درد چون ايمان دارد بخاطر امتحان بى صبرى نمى كند تا به ايمانش خدشه وارد شود.

اينكه فرمودند ((مؤ من از كوه سخت تر)) است بخاطر پايداريش در مقابله با دشمنى ها و از دست دادن اموال و فرزند و مانند اينهاست ، حتى مؤ من كامل حزن بر قبلش راه پيدا نمى كند.

ناسازگارى روزگار با عزم ثابت و تيشه استقامت ، مشكل ايجاد نمى كند مگر كسانى كه اين صفت را ندارند و به اندك ناملايماتى از جا كنده مى شوند.

اگر دين خدا امروز به دست ما رسيده با استقامت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و صبر امام علىعليه‌السلام

١- آل ياسر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در آغاز اسلام ، خانواده اى كوچك و مستضعف از چهار نفر تشكيل مى شوند به اسلام گرويدند. و به طور عجيبى در برابر شكنجه هاى بيرحمانه مشركان ، استقامت نمودند.

اين چهار نفر عبارت بودند از: ((ياسر و سميه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .))

ياسر زير رگبار شلاق دشمن ، همچنان ايستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.

همسرش ((سميه )) با اينكه پيرزن بود تا حدى كه او را عجوزه خوانده اند با فريادهاى خود در برابر شكنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرين ضربت را به ناحيه شكم او زد و او نيز به شهادت رسيد.

ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نيز مى داد، و به او كه پيرزن قد خميده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ايمان نياورده اى ، بلكه شيفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى

فرزندش ((عبدالله )) نيز تحت شكنجه شديد قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند ديگرش عمار را به بيابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عريان مى كردند، و زره آهنين بر تن نيم سوخته اش مى نمودند و او را روى ريگهاى سوزان بيابان مكه ، كه همچون پاره هاى آهن گداخته كوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش كن و او تسليم شكنجه گران نمى شد.

آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر كرده بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را آن گونه ديد، كه گوئى بيمارى برص گرفته و آثار پوستى اين بيمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اين خاندان مى فرمود: استقامت كنيد اى خاندان ياسر، صبر نمائيد كه قطعا وعده گاه شما بهشت است.(٤١)

٢ - تو از مورى كمتر نيستى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((امير تيمور گورگان )) در هر پيشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هيچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :

وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ويرانه اى پناه بردم ، در عاقبت كار خويش ‍ فكر مى كردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعيف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از ديوار بالا مى برد.

چون دقيق نظر كردم و شمارش نمودم ديدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمين افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر ديوار برد. از ديدار اين كردار مورچه چنان قدرتى در من پديدار گشت كه هيچگاه آنرا فراموش ‍ نمى كنم

با خود گفتم : اى تيمور تو از مورى كمترى نيستى ، برخيز و درپى كار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به اين پايه از سلطنت رسيدم(٤٢)

٣ - حضرت نوحعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

با توجه به عمر طولانى ((حضرت نوح ))عليه‌السلام و بودن در ميان مردم ، و علاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت و آزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد.

گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.

قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى خود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروى كنيد!!

و مى گفتند: اى نوحعليه‌السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبينند. كار نوحعليه‌السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثه كرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.(٤٣)

٤ - سكاكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((سراج الدين سكاكى )) از علماى اسلام بوده و در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و از مردم خوارزم بوده است

سكاكى نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه در ساختن آن رنج بسيار كشيد. آن را به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت به صندوقچه تماشا كردند و او را تحسين نمودند.

در آن وقت كه منتظر نتيجه بود مرد دانشمندى وارد شد و همه او را تعظيم كردند و دو زانو پيش روى وى نشستند. سكاكى تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : او كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است

از كار خود متاءسف شد و پى تحصيل علم شتافت سى سال از عمرش ‍ گذشته بود، كه به مدرسه رفت و به مدرس گفت : مى خواهم تحصيل علم كنم مدرس گفت : با اين سن و سال فكر نمى كنم به جائى برسى ، بيهوده عمرت را تلف مكن

ولى او با اصرار مشغول تحصيل شد. اما به قدرى حافظه و استعدادش ‍ ضعيف بود كه استاد به او گفت : آن مساءله فقهى را حفظ كن ((پوست سگ با دباغى پاك مى شود)) بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنين گفت : ((سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!)) استاد و شاگردان همه خنديدند و او را به باد مسخره گرفتند.

اما تا ده سال تحصيل علم نتيجه اى برايش نداشت و دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد به جائى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود.

مدتى با دقت نگاه كرد، سپس با خود گفت : دل تو از اين سنگ ، سخت تر نيست ، اگر استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد. اين بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگى با جديت و حوصله و صبر مشغول تحصيل شد تا به جائى رسيد كه دانشمندان عصر وى در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگريستند.

كتابى به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى نوشت كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.(٤٤)

٥ - وفات فرزند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ام سليم همسر ابوطلحه انصارى )) از زنان جليله هاشميه بود. هنگامى كه ابوطلحه از او خواستگارى كرد گفت : تو مرد شايسته اى ، اما چكنم كه كافرى و من زنى مسلمانم ، اگر اسلام بياورى ، مهريه همان اسلام آوردنت باشد.

((ابوطلحه )) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بشمار مى رفت در جنگ احد پيش روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تيراندازى مى كرد؛ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تير او را مشاهده كند.

در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نگاه داشته ، عرض مى كرد: سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شمار رسد، مايلم سينه مرا بشكافد. ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود، اتفاقا مريض شد. مادر پسر، ام سليم از زنان با جلالت اسلام بود. همين كه احساس كرد نزديك است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنيا رفت .ام سليم او را در جامه اى پيچيده ، كنار اطاق گذاشت

فورا غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر آراست وقتى ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسيد، در جواب گفت : خوابيده است پرسيد:

غذائى آماده است ؟ گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف كردند و پس از غذا از نظر غريزه جنسى نيز خود را بى نياز كرده ، در آن بين كه شوهر بهترين دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سليم به ابوطلحه گفت : چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد كردم ، از اين موضوع كه نگران نيستى ؟

گفت : چرا نگران باشم وظيفه تو همين بود. ام سليم گفت : پس در اين صورت به تو مى گويم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت

((ابوطلحه )) بدون هيچ تغيير حالى گفت من به شكيبائى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم

از جا حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، فوت فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند در آميزش امروز شما بركت دهد، آنگاه فرمود: شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند زن صابره بنى اسرائيل قرار داد.(٤٥)

٥ - : اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا )

: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمنى برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد))(٤٦)

قال الصادقعليه‌السلام : لان اصلح بين اثنين احب الى من اءن اتصدق بدينارين

: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است ))(٤٧)

شرح كوتاه :

همانطورى كه اصلاح و وارسى نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران دينى ، فاميل ، همسايه و...

از صفاتى است كه خداوند آن را دوست دارد.

براى وحدت و هماهنگى و ارتباط، و عدم جدائى و تفرقه ، هر نوع عملى كه سبب آن شود لازم است ، حتى اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مى كند، گفتنش عيبى ندارد گاهى واجب هم مى شود، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود.

١ - دستور اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ابوحنيفه )) مدير حجاج و دامادش در زمان امام صادقعليه‌السلام بر سر ارث دعوا داشتند گويد: مفضل بن عمر كوفى (از اصحاب خاص امام ) از كنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بديد و ايستاد و بعد فرمود:

با من تا درب منزلم بياييد؛ ما هم تا درب منزل او رفتيم او وارد خانه اش شد و كيسه پولى به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بين ما را اصلاح داد، و بعد گفت :

اين مال از من نيست از امام صادقعليه‌السلام است ، امام فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بينشان اصلاح شود.(٤٨)

٢ - مصلح بايد دانا به نزاع باشد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عبدالملك )) گويد: بين حضرت باقرعليه‌السلام و بعضى فرزندان امام حسنعليه‌السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود.

امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.

روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است

از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است

آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده

امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است(٤٩)

٣ - اثر وضعى و اخروى اصلاح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((فضيل بن عياض )) گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند.

آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت

آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند.

مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.

زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.

آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :

من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد.(٥٠)

٤ - ميرزا جواد آقا ملكى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره مرحوم عارف بالله ((ميرزا جواد آقا ملكى )) (متوفى ١٣٤٣ ه‍ ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا ((حسينقلى همدانى )) (متوفى ١٣١١) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!

استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟

عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.

استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.

ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.

بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است.(٥١)

ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند...

٥ - وزير مصلح

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((ماءمون )) خليفه عباسى بر ((على بن جهم سامى )) شاعر دربار غضب كرد و گفت : او را به قتل رسانيد، و بعد از آن همه مال او را تصرف كنيد.

((احمد بن ابى داود)) وزير، براى اصلاح پيش ماءمون آمد و گفت : اگر خليفه او را بكشد مال او از چه كسى خواهد گرفت ؟

ماءمون گفت : از ورثه او، احمد گفت : آن زمان خليفه مال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حيات مالك نباشد، و اين ظلم لايق منصب خلافت نيست ، كه مال ديگرى را در مؤ اخذه ديگرى بگيرند!

ماءمون گفت : پس او را حبس كن ، مال و را بگير بعد از آن او را بكش احمد از مجلس ماءمون بيرون آمد و او را حبس كرد و نگاه داشت تا وقتى كه غضب ماءمون فرونشست

آنگاه با اين نقشه اصلاحى ، ماءمون به على بن جهم خوش بين شد و احمد وزير را بر نيكوئى اين عمل ، تحسين كرد و قدر و منزلت او را بيفزود.(٥٢)

٦ - : آمال

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :( ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ )

: اى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تا آمال دنيوى آنان را غافل گرداند.))(٥٣)

قال علىعليه‌السلام : ((اءلامال لاتنتهى

: آرزوها پايانى ندارد))(٥٤)

شرح كوتاه :

كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آن دل بسته اند به آمال و آرزوهاى دراز مبتلا هستند، آنكه خيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و آرزوى مردان فلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يا اينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى و باطل ، موجب آمال طويل مى شود.

بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقد اكتفا نكردند و اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، و اموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند، آرى بايد آرزوها را كوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتماد كرد(٥٥)

١ - عيسى و زارع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گويند حضرت ((عيسى بن مريم ))عليه‌السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.

حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست

عيسىعليه‌السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسىعليه‌السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم

بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شدم(٥٦)

٢ - شيره فروش و حجاج

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ((حجاج بن يوسف ثقفى )) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى )) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :

اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت

آنگاه ((دختر حجاج بن يوسف )) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت

حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.

شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى(٥٧)

٣ - آرزوى شهادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

((عمرو بن جموح )) از قبيله خزرج و اهل مدينه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى كه اقوامش براى بار اول به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند، حضرت از رئيس قبيله سؤ ال كردند، آنها شخصى كه بخيل بود به نام ((جد بن قيس )) را معرفى كردند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: رئيس شما عمرو بن جموح همان مرد سفيد اندام كه داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پيش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهايش سلاح پوشيدند. گفت : من هم بايد بيايم شهيد بشوم پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى رویم ، تو در خانه بمان ، تو وظيفه ندارى

پيرمرد قبول نكرد، پسران رفتند فاميل را جمع كردند كه مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نكرد، او نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هايم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهيد بشوم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نيست ولى حرام هم نيست

خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاخره شهيد شد.

و چون موقع رفتن به جهاد دعا كرد: خدايا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصيبم فرما، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: دعايش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن كردند.(٥٨)

٤ - جعده به آرزويش نرسيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام حسنعليه‌السلام بسيار زيبا و حليم و داراى سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف و مهربان بود. چون معاويه ده سال بعد از علىعليه‌السلام با او از در كيد و دشمنى در آمد، و چند بار به امر او حضرت را ضربت زدند ولى اثرى نداشت تصميم گرفت ، به وسيله زن امام حسنعليه‌السلام ((عده دختر اشعث بن قيس ))، او را با وعده هاى كاذب ، زهر بخوراند.

معاويه به او گفت : اگر به حسن بن علىعليه‌السلام زهر بدهى صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به ازدواج پسرم يزيد در مى آورم او به آرزوى پول و زن يزيد شدن ؛ زهرى كه معاويه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد كه در غذاى حضرت مخلوط كند.

روزى امام حسنعليه‌السلام روزه دار بودند و آن روز بسيار گرم بود و تشنگى بر آن جناب اثر كرده بود در وقت افطار جعده شربت شيرى براى حضرت آورد، كه زهر داخل آن كرده بود.

چون حضرت بياشاميد، احساس مسموميت كرد و گفت : انالله و انا اليه راجعون ، پس حمد خدا كرد كه از اين جهان فنى به جهان جاودانى خواهد رفت

سپس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا مرا كشتى ، خدا ترا بكشد، به خدا سوگند بعد از من نصيبى نخواهى داشت ، آن شخص ترا فريب داده ، خدا ترا و او را به عذاب خود خوار فرمايد.

از حلم امام آنكه : وقتى امام حسينعليه‌السلام از برادر درباره قاتلش سؤ ال كرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بياورد.

به روايتى دو روز (و به روايتى چهل روز )) زهر در وجود مبارك امام اثر كرد و در ٢٨ صفر سال ٥٠ هجرى در سن ٤٨ از دنيا رحلت كردند.

اما جعده به خاطر طمع به مال و زن يزيد شدن آرزويش را به گور برد؛ معاويه گفت : وقتى به حسن بن علىعليه‌السلام وفا نكرد چطور با يزيد وفا كند، و به وعده هايى كه به او داده بود عمل نكرد؛ و با خوارى و ذلت از دنيا به درك واصل شد.(٥٩)


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32