موعود شناسی و پاسخ به شبهات

موعود شناسی و پاسخ به شبهات9%

موعود شناسی و پاسخ به شبهات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

موعود شناسی و پاسخ به شبهات
  • شروع
  • قبلی
  • 534 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32045 / دانلود: 4134
اندازه اندازه اندازه
موعود شناسی و پاسخ به شبهات

موعود شناسی و پاسخ به شبهات

نویسنده:
فارسی

۱۲۶: آيا امام رضاعليه‌السلام از ولادت امام مهدىعليه‌السلام خبر داده است؟

حسين بن خالد در حديثى مى گويد: به امام رضاعليه‌السلام عرض شد:و من القائم منكم اهل البيت؟ قال: الرابع من ولدى ابن سيدة الاماء يطهر الله به الارض من كل جور، و يقدسها من كل ظلم، و هو الذى يشك الناس فى ولدته و هو صاحب الغيبة قبل خروجه(۴۰۹) ؛ «قائم از شما اهل بيت كيست؟ حضرت فرمود: چهارمين از اولادم، فرزند بهترين زنان، خداوند به واسطه او زمين را از هر گونه ظلم و جور پاك و مقدس خواهد كرد. و اوست كسى كه مردم در ولادت او شك كنند و او كسى است كه قبل از خروجش غيبت خواهد نمود...»

دعبل خزاعى مى گويد: قصيده اى را براى مولايم امام على بن موسى الرضاعليه‌السلام انشاء كردم. هنگامى كه به اين اشعار رسيدم:

خروج امام لا محالة واقع يقوم على اسم الله و البركات يميز فينا كل حق و باطل و يجزى على النعماء و النقمات «خروج امام به طور حتم واقع خواهد شد. او كه بر اسم خدا و بركات قيام خواهد كرد. در بين ما هر حق و باطلى را تمييز خواهد داد و بر نعمت ها و مصيبتها جزا خواهد داد.

«بكى الرضاعليه‌السلام بكاءا شديدا ثم رفع راسه الى فقال لى: يا خزاعى نطق روح القدس على لسانك بهذين البيتين فهل تدرى من هذا الامام و متى يقوم؟ فقلت: لا يا مولاى الا انى سمعت بخروج امام منكم يطهر الارض من الفساد و يملاها عدلا. فقال: يا دعبل الامام بعدى محمد ابنى و بعد محمد ابنه على و بعد على ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظر فى غيبته المطاع فى ظهوره...»(۴۱۰) ؛ «امام رضاعليه‌السلام گريه شديدى كرد پس سرش را به سوى من بلند كرد. آن گاه فرمود: اى خزاعى روح القدس بر زبان تو به نطق درآمد. آيا مى دانى كه اين امام كيست و كى قيام مى كند.

عرض كردم: خير اى مولاى من جز آنكه شنيده ام كه امامى از شما خروج خواهد كرد و زمين را از فساد پاك خواهد نمود و پر از عدل و داد خواهد نمود. حضرت فرمود: همانا امام بعد از من فرزندم محمد است و بعد از محمد فرزندش على و بعد از على فرزندش حسن و بعد از حسن فرزندش حجت قائم است، او كسى است كه در غيبتش منتظر و در هنگام ظهورش مطاع خواهد بود...».

۱۲۷: آيا امام جوادعليه‌السلام از ولادت امام مهدىعليه‌السلام خبر داده است؟

آرى، در حدود ۹۰ حديث از امام جوادعليه‌السلام اشاره به ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام شده است. صدوق به سندش از عبدالعظيم حسنى نقل كرده كه فرمود: من بر محمد بن على بن موسى بن جعفر بن على بن حسين بن على بن ابى طالبعليه‌السلام وارد شدم و مى خواستم تا از قائم سؤال كنم كه آيا او مهدى است يا شخص ديگر؟ حضرت در ابتدا فرمود: «يا اباالقاسم ان القائم منا هو المهدى الذى يجب ان ينتظر فى غيبته و يطاع فى ظهوره و هو الثالث من ولدى »(۴۱۱) ؛ «اى اباالقاسم همانا قائم از ما مهدى است كه واجب است در غيبت او به انتظار نشسته شود و در ظهورش اطاعت شود و او سومين از اولاد من است.»

صدوقرحمه‌الله به سندش از صقر بن ابى دلف نقل كرده كه از امام جوادعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: »الامام بعدى ابنى على، امره امرى و قوله قولى و طاعته طاعتى و الامام بعده ابنه حسن امره امر ابيه و قوله قول ابيه و طاعته طاعة ابيه. ثم سكت فقلت له: يابن رسول الله! فمن الامام بعد الحسن؟ فبكى عليه‌السلام بكاءا شديدا، ثم قال: ان من بعد الحسن ابنه القائم الحق المنتظر ...»(۴۱۲) ؛ «امام بعد از من فرزندم على است، امر او امر من و قول او قول من و طاعت او طاعت من است و امام بعد از او فرزندش حسن است. امر او امر پدرش، و قول او قول پدرش، و طاعت او طاعت پدرش مى باشد. آن گاه ساكت شد. عرض كردم: اى فرزند رسول خدا امام بعد از حسن كيست؟ امام گريه شديدى كرد سپس فرمود: همانا بعد از حسن فرزندش قائم به حق منتظر است...».

۱۲۸: آيا امام هادىعليه‌السلام از ولادت امام مهدىعليه‌السلام خبر داده است؟

صقر بن ابى دلف مى گويد: از امام هادىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: «الامام بعدى الحسن و بعد الحسن ابنه القائم الذى يملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما »(۴۱۳) ؛ «امام بعد از من حسن و بعد از حسن فرزندش قائم است، كسى كه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد آن گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد.»

داوود بن قاسم جعفرى مى گويد: از امام ابوالحسن هادىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود:الخلف من عدى الحسن، فكيف بكم بالخلف من بعد الخلف؟ فقلت: ولم؟ جعلنى الله فداك! فقال: انكم لاترون شخصه و لا يحل لكم ذكر اسمه...(۴۱۴) ؛ «جانشين بعد از من فرزندم حسن است. پس چگونه است شما را به جانشين بعد از او؟ عرض كردم: چطور؟ خداوند مرا فداى تو گرداند! فرمود: زيرا شما شخص او را نمى بينيد و نام بردن اسم او بر شما حلال نيست...».

۱۲۹: آيا امام عسكرىعليه‌السلام از ولادت امام مهدىعليه‌السلام خبر داده است؟

آرى، در روايات زيادى به اين موضوع اشاره شده است:

موسى به جعفر بن وهب بغدادى مى گويد: از امام عسكرىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: «كانى بكم و قد اختلفتم بعدى فى الخلف منى اما ان المقر بالائمة بعد رسول الله المنكر لولدى كمن اقر بجميع انبياء الله و رسله ثم انكر بنبوة محمد رسول الله »صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ...(۴۱۵) ؛ «گويا شما را مى بينم كه بعد از من در جانشين من اختلاف خواهيد نمود آگاه باشيد همانا كسى كه اقرار به امامان بعد از رسول خدا كند ولى منكر فرزندم باشد همانند كسى است كه اقرار به جميع انبيا و رسولان داشته باشد ولى نبوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را انكار كند...».

عثمان بن سعيد عمرى مى گويد: از امام عسكرىعليه‌السلام سؤال شد در حالى كه من نزد او بودم درباره روايتى كه از آباء او نقل شده كه زمين خالى از حجت خدا بر خلقش تا روز قيامت نخواهد بود و همانا كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به مرگ جاهليت از دنيا رفته است؟ حضرت فرمود: «ان هذا حق كما أن النهار حق. فقيل له: يابن رسول الله فمن الحجه و الامام بعدك؟ فقال: ابنى محمد و هو الامام و الحجة بعدى من مات و لم يعرفه مات ميتة جاهلية ...»(۴۱۶) ؛ «اين حق است همان گونه كه روز حق است. به حضرت عرض شد: اى فرزند رسول خدا حجت و امام بعد از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمد امام و حجت بعد از من است هر كس بميرد در حالى كه او را نشناخته باشد به مرگ جاهليت از دنيا رفته است...»

احمد بن اسحاق مى گويد: از امام حسن عسكرىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: «الحمد لله الذى لم يخرجنى من الدنيا حتى أرانى الخلف من بعدى اءشبه الناس برسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خلقا و خلقا ...»(۴۱۷) ؛ «ستايش مخصوص خداوندى است كه مرا از دنيا خارج نكرد تا اينكه جانشين بعد از مرا به من نشان داد او شبيه ترين مردم به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حيث خلقت و اخلاق است...»

۱۳۰: چرا هيچ يك از امامانعليه‌السلام هويت شخصى حضرت مهدىعليه‌السلام را بيان نكرده اند؟

اولا:

تا آنجا كه ممكن بود هر يك از معصومينعليهم‌السلام از حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفته تا امام عسكرىعليه‌السلام در صدد تشخيص هويت حضرت مهدىعليه‌السلام برآمده اند، همان گونه ه از روايات ذكر شده استفاده شد.

ثانياٌ:

همان گونه كه از بسيارى روايات استفاده مى شود موقعيت حضرت مهدىعليه‌السلام از جهت سياسى بسيار خطير بوده است، زيرا حاكمان ظلم و جور از آنجا كه مى دانستند او با ظلم و بى عدالتى در سطح گسترده مقابله مى كند و زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد، لذا از ابتدا در صدد مقابله شديد با او بر آمده بودند.

به همين جهت، اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام نيز با احتياط تمام با نشر قضيه ولادت حضرت برخورد مى كردند، تا از طرفى زمينه سازى اعتقاد ولادت آن حضرت را بيان كرده باشند و از طرف ديگر كارى نكنند كه جان آن حضرت در خطر افتد.

۱۳۱: وضعيت سياسى در عصر امام عسكرىعليه‌السلام و ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام چگونه بوده است؟

امام عسكرىعليه‌السلام در ماه ربيع الاول سال ۲۳۲ هجرى متولد شد او معاصر با حكومت سه نفر از حاكمان بنى عباس؛ يعنى معتز، مهتدى و معتمد بوده است. معتمد عباسى تعصب و كينه خاصى نسبت به اهل بيتعليهم‌السلام داشت. از جمله كارهاى او اين بود كه بعد از شهادت امام عسكرىعليه‌السلام دستور داد خانه حضرت را تفتيش كرده تا از وجود فرزند حضرت آگاه شود و اين به جهت سعايتى بود كه جعفر به دستگاه حاكم كرده بود.

داوود بن اسود مى گويد: امام عسكرىعليه‌السلام عصايى به من داد و فرمود: اين را به عمرى برسان. در بين راه عصا شكست، ناگهان مشاهده كردم كه در ميان آن نامه اى است خدمت امام كه رسيدم جريان را بازگو كردم. حضرت فرمود: «...و اذا سمعت لنا شاتما فامض لسبيلك التى أمرت بها و اياك إن تجاوب من يشتمنا اءو تعرفه من أنت، فإنا ببلد سوء و مصر سوء واءمض فى طريقك فان اءخبارك و اءحوالك ترد الينا فاعلم ذلك »(۴۱۸) ؛ «هر گاه مشاهده كردى كه كسى ما را دشنام مى دهد تو به دنبال ماءموريتى كه فرستاده شدى برو و مبادا در صدد پاسخ او برآيى يا خودت را به او معرفى كنى زيرا ما در بد شهرى قرار داريم، تو به راه خودت ادامه بده زيرا اخبار و احوال تو به ما مى رسد، اين را به خوبى بدان.»

و حتى مشاهده مى كنيم كه امام به اصحاب خود دستور مى دهد تا هيچ كس به او سلام نكند و با دست به او اشاره ننمايد؛ زيرا در غير اين صورت جانش در امان نخواهد بود.(۴۱۹)

حضرتعليه‌السلام براى ملاقات با شيعيان خود مكانى را معين مى كرد و مى فرمود: «صيروا الى موضع كذا و كذا و الى دار فلان بن فلان. العشاء و العتمة فى ليلة كذا، فانكم تجدونى هناك ...»(۴۲۰) ؛ «در فلان مكان و فلان خانه شب هنگام مراجعه كنيد كه مرا در آنجا خواهيد يافت.»

محمد بن عبدالعزيز بلخى مى گويد: صبح هنگامى در خيابان گوسفندفروشان نشسته بودم كه ناگهان مشاهده كردم امام عسكرىعليه‌السلام از منزل خود خارج شده و به سوى خانه عمومى مى رود در دلم گفتم: اگر فرياد زنم كه اين مرد حجت خداست بر شما باد كه او را بشناسيد مرا خواهند كشت، هنگامى كه حضرت به من نزديك شد با انگشت سبابه خود بر دهان خود اشاره فرمود كه ساكت باش. همان شب حضرت را ملاقات كردم فرمود: «انه هو الكتمان اءو القتل فاتق الله على نفسك »(۴۲۱) ؛ «يا بايد كتمان كنى و يا اينكه به قتل خواهى رسيد. بر خودت از خدا بترس.»

به همين جهت است كه مرحوم مقدس اردبيلى مى فرمايد: «هر گاه حديثى از «رجل» نقل شد، مقصود امام حسن عسكرىعليه‌السلام است».(۴۲۲)

اين قضايا وضعيت بس دشوار سياسى عصر امام عسكرىعليه‌السلام و زمان ولادت امام زمانعليه‌السلام را مى رساند و به همين جهت است كه ولادت آن حضرت در اختفاى تام صورت پذيرفت.

در اين بين امام عسكرىعليه‌السلام دو وظيفه را دنبال مى كرده است: يكى اينكه حضرت در صدد اثبات ولادت و وجود فرزندش بوده است و ديگر اينكه طورى بايد فرزندش را معرفى كند كه جانش در خطر نيفتد.

۱۳۲: با وجود ضعف دولت عباسى چگونه مسأله خوف بر جان حضرت مهدىعليه‌السلام توجيه مى شود؟

برخى مى گويند: در دولت عباسى از آنجا كه اتراك در شوؤن خلافت سيطره پيدا كرده بودند و عزل و نصب ها به دست آنها افتاده بود، لذا حكومت عباسيان به ضعف و سستى گراييده بود و نمى توانستند زمام حكومت را به دست داشته باشند، لذا موقعيت سياسى كه در عصر غيبت امام زمانعليه‌السلام به وجود آمد توجيه گر خوف و تقيه بر آن حضرت نبود تا امام عسكرىعليه‌السلام او را مخفى بدارد.

پاسخ:

۱- اگر چه دولت عباسى در آن عصر نسبت به اول تاءسيس آن از قوت آن چنانى برخوردار نبود ولى فى نفسه دولت مقتدرى به حساب مى آمد.

۲- از آنجا كه كفر همگى يك ملت واحد است، لذا گر چه حكومت عباسى با معارضين داخلى از قبيل اتراك درگير بودند ولى همگى بر اين اتفاق داشتند كه بايد با اهل بيتعليه‌السلام و علويين مقابله و مبارزه نمود.

۳- دولت بنى عباس گر چه مشغول مبارزه با معارضين داخلى بوده است ولى همان گونه كه قبلا اشاره شد هرگز از مبارزه با اهل بيت غافل نبودند.

۱۳۳: وضع سياسى بعد از شهادت امام عسكرىعليه‌السلام چگونه بوده است؟

از آنجا كه حاكمان ظلم و جور شنيده بودند كه فرزند امام عسكرىعليه‌السلام مهدى موعود، ذخيره الهى براى رفع ظلم و جور از عالم است، لذا در صدد بر آمدند تا به هر نحو ممكن او را دستگير كرده و به قتل برسانند. سه بار طرح ترور و قتل حضرت مهدىعليه‌السلام ريخته شد ولى در هيچ مرتبه آنان به اين عمل شوم موفق نشدند. يك بار توسط معتمد عباسى، چند روز بعد از شهادت امام عسكرىعليه‌السلام ، و دو بار ديگر توسط معتضد عباسى كه بعد از معتمد حكومت را به دست گرفته بود. و خلفاى ديگر بعد از آنكه از دستگيرى و ترور حضرت ماءيوس شدند اقدامى بر ضد او انجام ندادند.

شيخ طوسىرحمه‌الله يكى از اين موارد را در كتاب «الغيبة » از رشيق نقل كرده كه مى گويد: «معتضد عباسى، من و دو نفر ديگر را به جهت دستگيرى هر كسى كه در خانه امام عسكرىعليه‌السلام است فرستاد، ما با ديدن معجزه اى نتوانستيم حضرت را دستگير كنيم و لذا از تصميم خود منصرف شديم...».(۴۲۳)

۱۳۴: اولين مالك نرجس خاتون چه شخصى بوده است؟

در اين موضوع سه نظريه و فرضيه وجود دارد:

فرضيه اول : اينكه حضرت نرجس خاتون در ملك امام هادىعليه‌السلام داخل شد و سپس آن حضرت او را به تزويج فرزندش امام عسكرىعليه‌السلام در آورد كه در روايتى به آن اشاره شده است.(۴۲۴)

فرضيه دوم : آن است كه مالك او از خانواده امام، حكيمه دختر امام هادىعليه‌السلام بوده است، كه از ظاهر برخى روايات ديگر استفاده مى شود.(۴۲۵) زيرا حضرت هادىعليه‌السلام به خواهرش فرمود: «نرجس را به سوى فرزندم بفرست...».

فرضيه سوم : آن است كه بين اين دو قول جمع شود به اينكه در ابتدا امام هادىعليه‌السلام كسى را فرستاده تا براى او بخرد، و بعد از خريد به خواهرش بخشيده است. و اين احتمال به جهت جمع بين روايات ترجيح دارد.

۱۳۵: آيا ايمان به وجود امام زمانعليه‌السلام و ولادت او فرضيه اى فلسفى و ظنى است؟

خير، مسأله ايمان به وجود و ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام گر چه پشتوانه عقلى و فلسفى قطعى دارد، ولى ادله نقلى قرآنى و حديثى نيز بر آن دلالت دارد.

نه تنها روايات فراوانى در حد تواتر بر ولادت حضرت دلالت دارد، بلكه احاديث صحيح السند نيز اين موضوع را تأييد مى نمايد. و نيز ادله نقلى فراوانى در حد تواتر بر وجود حضرت دلالت دارد كه در موضع خود به آنها اشاره خواهيم كرد.

۱۳۶: آيا برخى از شيعيان بعد از شهادت امام عسكرىعليه‌السلام قائل به توقف شدند؟

احمد كاتب مى گويد: «برخى از مورخين نقل كرده اند كه بعضى از شيعيان قائل به توقف و انقطاع امامت شدند، آن گونه كه بين رسل توقف بود. و از برخى روايات نيز استفاده مى شود كه ممكن است در صورتى كه مردم مورد غضب الهى واقع شوند، امامت و امام مرتفع شده و منقطع گردد...».

پاسخ:

۱- همان گونه كه از كتب تواريخ و ملل و نحل استفاده مى شود اكثر جامعه شيعى در آن زمان معتقد به ولادت امام زمانعليه‌السلام بودند.

۲- آن گونه كه شيخ مفيدرحمه‌الله و ديگران اشاره كرده اند، گر چه بعد از وفات امام عسكرىعليه‌السلام شيعيان در ابتدا به چهارده فرقه متفرق شدند ولى بعد از مدتى كوتاه با ارشادات علما و اصحاب، همگى بر اعتقاد به ولادت و وجود امام خود اتفاق نمودند.(۴۲۶)

۳- در مورد روايتى كه ادعا كرده دلالت بر تحقق فترت و انقطاع امامت دارد، با دقت در آن، خلاف آنچه ادعا شده استفاده مى شود زيرا در آن روايت از امام باقرعليه‌السلام نقل است كه فرمود: «اذا غضب الله تبارك و تعالى على خلقه نحانا عن جوارهم »(۴۲۷) ؛ «هر گاه خداوند تبارك و تعالى بر خلقش غضب كند ما را از جوارشان دور خواهد گرداند.» اين حديث به خوبى دلالت بر وجود و غيبت امام زمانعليه‌السلام دارد.

۴- اگر مجرد اختلاف، دليل بر بطلان است، بايد اختلاف در هر امرى از جمله اصل امامت و خلافت و نبوت را نيز دليل بر بطلان آن دانست، در حالى كه هيچ كس چنين ادعايى نكرده است. آيا پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر نداده كه امتش بعد از او به ۷۳ فرقه متفرق خواهند شد؟!

۱۳۷: آيا ممكن است كه ولادت و وجود شخصى را در خارج با دليل فلسفى اثبات نمود؟

دليل بر ولادت و وجود حضرت مهدىعليه‌السلام در حقيقت همان ادله نقلى متواتر و صحيح است كه دلالت بر ولادت و وجود حضرت دارد. زيرا روايات صحيح السند در اين باره شنيده شده و جماعت بسيارى نيز آن حضرت را مشاهده نمودند و شيعه نيز بر اين امر تبانى و اتفاق داشتند.

قدماى از شيعه و متاءخرين، مضافا به اين ادله، بر ولادت و وجود حضرت به ادله عقلى و فلسفى به جهت تأیید اين مسأله استدلال كرده اند خصوصا آنكه اين ادله مى تواند قرينه اى قطعى براى روايات در اين موضوع باشد. حال چه اشكالى در اين نوع استدلال وجود دارد؟

۱۳۸: آيا اعتقاد به ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام و وجود او تا اين زمان از ضروريات ايمان است؟

اعتقاد به ولادت و وجود امام مهدىعليه‌السلام بر اساس ايمان و اعتقاد به امامت در هر زمان و ضرورت وجود حجت در هر زمان است. شيعه معتقد است كه امامت از اصول دين است و زمين هيچ زمانى خالى از حجت نيست، كسى كه چنين عقيده اى دارد معتقد به ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام است زيرا مطابق نص پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امامان بعد از ايشان دوازده نفرند كه پياپى تا روز قيامت خواهد بود و از طرفى ديگر هر يك از امامان بر امام بعد از خود نص و تصريح نموده اند.

و از حيث تاريخ نيز جامعه شيعى، امامت امام مهدىعليه‌السلام را پذيرفته اند. از طرفى ديگر مى دانيم كه هر كس وظيفه دارد امام زمان خود را بشناسد و بيعت او را بر گردن داشته باشد. در نتيجه اعتقاد به ولادت و وجود امام زمان حضرت مهدىعليه‌السلام ضرورى است گر چه به جهت شرايط و موانعى در غيبت به سر مى برد.

۱۳۹: چرا قرآن به طور رسمى به مسئله ولادت و وجود امام مهدىعليه‌السلام اشاره نكرده است؟

اولا : قرآن به بسيارى از مسائل عقيدتى و عملى اشاره نكرده است بلكه بيان آن را به پيامبرش واگذار نموده است. گر چه اصول معارف و احكام در قرآن كريم موجود است.

ثانيا: از برخى از آيات قرآن به طور وضوح ولى كلى استظهار مى شود كه بايد در هر زمانى انسان كامل و معصومى به نام حجت خدا موجود باشد، كه درباره هر يك از اين آيات در جاى خود بحث خواهيم كرد.

۱۴۰: چه ضرورت دارد انسانى در گذشته دور براى آينده اى دورتر به دنيا آمده باشد؟

گاهى سؤال مى شود اگر خداوند متعال اراده كرده كه در پايان تاريخ بشر جهان را پر از عدل و داد كند و اين كار احتياج به رهبرى الهى دارد، چه ضرورتى است كه او را قبل از تشكيل حكومت عدل جهانى خلق كند؟ چرا او را در همان زمان كه احتياج به اوست خلق نمى كند؟

پاسخ:

۱- از ادله عقلى و نقلى استفاده مى شود كه زمان هيچ گاه نبايد از حجت و ولى خدا خالى باشد هم از جهت فيض تشريع و هم تكوين. اين مطلب در جاى خود به اثبات خواهد رسيد.

۲- علم جديد اين مطلب را بدون استثنا به اثبات رسانده كه عالم بر اساس حركت تدريجى پايه گذارى شده است، هر چيزى حركت تدريجى خود را دارد بدون آنكه اين مطلب با قدرت خداوند تنافى داشته باشد. لذا خداوند متعال آسمان ها و زمين را در مدت شش روز آفريد نه در يك لحظه.

آيا خداوند عاجز بود كه در يك لحظه آنها را بيافريند؟ هرگز. چرا بايد نطفه انسان نُه ماه در شكم مادر بماند و شرايط طبيعى خود را طى كند تا تبديل به انسانى مستوى الخلقه گردد؟ آيا خداوند عاجز است كه انسان را در يك لحظه ايجاد نمايد؟ در مورد تشكيل حكومت عدل جهانى نيز همين حكم جارى است، خداوند امور آن زمان را از پيش تدارك مى بيند.

۳- با فلسفه انتظار بيشتر هماهنگ است يعنى انتظار كسى كه وجود دارد ولى غايب است بيشتر موثر است تا كسى كه هنوز خلق نشده و در آينده پا به هستى وجود مى گذارد.

۱۴۱: آيا ممكن است با سرى بودن ولادت حضرت ادعاى تواتر و اجماع در موضوع ولادت نمود؟

تواتر عبارت است از خبر دادن عده زيادى تا به آن حد كه توافق آنها بر دروغ ممتنع باشد. و ولادت سرى حضرت مهدىعليه‌السلام نمى تواند مانع از حصول خبر متواتر بر آن شود. زيرا هم اخبار زيادى از امام عسكرىعليه‌السلام و ديگران بر ولادت حضرت وجود داشت، و همچنين عده فراوانى كه توانستند حضرت را ملاقات نمايند.

اختلاف برخى از شيعيان نيز هرگز نمى تواند به اين تواتر ضررى برساند زيرا اصل اين اختلاف به جهت سرى بودن ولادت امرى طبيعى است، خصوصا آنكه تمام كسانى كه در مسأله ولادت حضرت مخالف بودند - به تعبير شيخ مفيدرحمه‌الله - با ارشادات علما و اصحاب و نيز با بررسى دقيق موضوع و ديدن معجزات از طرف حضرت، ولادت او را پذيرفتند.(۴۲۸)

۱۴۲: آيا اختلاف در امر ولادت حضرت سبب وهن در آن مى شود؟

احمد كاتب در صدد آن است كه از اختلافى كه در مسأله ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام پديد آمد هره بردارى كرده و از آن براى سست جلوه دادن مسأله ولادت حضرت استفاده نمايد.

پاسخ:

اولا : اختلاف در موضوع و قضيه اى هرگز مستلزم نبود آن موضوع نيست، بلكه بر وجود آن دلالت دارد و گرنه هيچ قضيه اى را نمى توان به اثبات رسانيد. زيرا در هر قضيه و موضوعى از جهات مختلف اختلاف شده است.

آيا امت اسلامى بعد از پيامبر مطابق احاديث به ۷۳ فرقه تقسيم نشدند؟ آيا اين افتراق و تفرق باعث مى شود كه اصل اسلام زير سؤال رفته و در گزاره هاى دينى شك نماييم؟

ثانيا : همان گونه كه از وضعيت سياسى آن زمان و مخفى بودن امر ولادت به جهت آن وضعيت استفاده ى شود اختلاف امرى طبيعى به نظر مى رسد.

ثالثا : مطابق نقل شيخ مفيدرحمه‌الله جامعه شيعى بعد از مدتى نه چندان دور به وحدت نظر در امر ولادت حضرت مهدىعليه‌السلام رسيدند. او مى گويد: «از اين فرقه ها كه ذكر شد در اين زمان كه سال ۳۷۳ است به جز فرقه دوازده امامى كه قائل به امامت فرزند امام حسنعليه‌السلام است، وجود ندارد...».(۴۲۹)

جالب توجه اينكه، انكار برخى بر ولادت امام مهدىعليه‌السلام از ديد اهل بيتعليهم‌السلام مخفى نمانده و لذا در رواياتى به آن اشاره كرده اند. شيخ صدوقرحمه‌الله به سند صحيح از امام موسى بن جعفرعليه‌السلام نقل كرده كه فرمود: «صاحب هذا الامر من يقول الناس لم يوجد بعد »(۴۳۰) ؛ «صاحب اين امر كسى است كه (بعضى از) مردم مى گويند هنوز متولد نشده است.»

۱۴۳: آيا بعد از وفات امام عسكرىعليه‌السلام عصر حيرت بوده است؟

احمد كاتب مى گويد: «بعد از وفات امام عسكرىعليه‌السلام حيرت و شك و ترديد در جامعه شيعه در امر امامت بعد از آن حضرت و ولادت فرزند او پديد آمد». او در صدد آن است كه از اين موضوع هره بردارى كرده و اثبات كند كه موضوع ولادت حضرت اجماعى نبوده است.

پاسخ:

اولا : مسأله حيرت و ترديد در بين عوام مردم همان گونه كه تشريح شد امرى طبيعى به نظر مى رسد، زيرا جو خاص سياسى و احتمال قتل حضرت اقتضا داشت كه امر ولادت حضرت مستور باشد و تنها عده اى اص از اصحاب امام عسكرىعليه‌السلام از آن مطلع گردند و توسط آنها اين موضوع منتشر شود.

ثانيا : وجود حيرت و غموض در امر ولادت حضرت دليل بر وجود اوست نه عدم آن. يعنى ولادتى بوده ولى ز آنجا كه مخفى واقع شد عده اى را در حيرت فرو برد.

ثالثا : همان گونه كه مكرر اشاره شد گر چه در ابتداى غيبت برخى از عوام مردم در حيرت به سر مى بردند ولى بعد از مدتى نه چندان دور به واسطه كوشش فراوانى كه بزرگان اماميه در روشن ساختن عموم مردم در امر ولادت و امامت حضرت مهدىعليه‌السلام داشتند تمام جامعه شيعى از حيرت خارج شده و همگى به امامت آن حضرت معتقد شدند.

۱۴۴: براى رفع حيرت از جامعه شيعى علما و اصحاب چه كارهايى انجام دادند؟

شكى نيست كه بعد از غيبت امام مهدىعليه‌السلام حيرت و شك جامعه شيعى را در سطح عوام مردم فرا گرفت، زيرا آنان امام خود را نمى ديدند ولى با فداكارى و تبليغ علما و اصحاب اين حيرت برداشته شد. از جمله كارهايى كه در اين مدت انجام گرفت تاءليف كتاب هايى متناسب با وضع موجود در جهت رفع حيرت بود كه از آن جمله مى توان به اين كتاب ها اشاره نمود:

۱- كتاب «الغيبة» از محمد بن ابراهيم نعمانى كه بين سال ۳۳۳ تا ۳۴۲ هجرى تاءليف يافته است.

۲- كتاب «الامامة و التبصرة من الحيرة» از على بن بابويه قمى (م ۳۲۹ ه‍).

۳- كتاب «اكمال الدين و اتمام النعمة» از محمد على بن بابويه (م ۳۸۶ ه‍)

۴- كتاب «الغيبة» از شيخ طوسى (م ۴۶۰ ه‍)

و ديگر كتاب ها

على بن بابويه در مورد كتاب خود مى گويد: «... من در اين كتاب اخبارى را جمع نمودم كه مى تواند حيرت را بر طرف سازد...».(۴۳۱)

۱۴۵: آيا در عصرهاى مختلف در جهت رفع حيرت در امر ولادت و وجود حضرتعليه‌السلام كتاب تأليف شده است؟

بزرگان جامعه شيعه به پيروى از پيشينيان در راستاى اهداف آنان كه همان تثبيت ايمان مردم به ولادت و وجود امام زمانعليه‌السلام بود قدم گذاشته و دست به تاليفات گوناگون در اين زمينه زدند كه از آن جمله مى توان به اين تاليفات اشاره نمود:

۱- ابو اسحاق ابراهيم بن اسحاق احمرى نهاوندى: «كتاب الغيبة».(۴۳۲)

۲- ابو اسحاق ابراهيم بن الانماطى كوفى اسدى: «كتاب الغيبة».(۴۳۳)

۳- احمد بن حسين عبدالله مهرانى آبى: «ترتيب الادلة فيما يلزم خصوم الامامية دفعه عن الغيبة و الغائب ».(۴۳۴)

۴- ابوالعباس احمد بن على رازى: «الشفاء و الجلاء عن الغيبة».(۴۳۵)

۵- ابوالحسن احمد بن محمد بن عمران بن موسى معروف به ابن الجندى: «الغيبة».(۴۳۶)

۶- اشرف بن اعز معروف به تالج العُلى علوى حسينى: «الغيبة».(۴۳۷)

۷- ابو محمد حسن بن حمزه معروف به طبرى: «الغيبة».(۴۳۸)

۸- ابو محمد حسن بن محمد بن يحيى معروف به ابن اخى طاهر: «كتاب الغيبة و ذكر القائم».(۴۳۹)

۹- ابوالحسن حنظلة بن زكريا تميمى قزوينى: «كتاب الغيبة».(۴۴۰)

۱۰- ابوالحسن سلامة بن محمد بن اسماعيل: «كتاب الغيبة و كشف الحيرة»(۴۴۱)

۱۱- ابوالفضل عباس بن هشام ناشرى اسدى: «كتاب الغيبة».(۴۴۲)

۱۲- ابوالعباس عبدالله بن جعفر بن حسين حميرى قمى: «كتاب الغيبة و التوقيعات».(۴۴۳)

۱۳- ابو محمد عبدالوهاب مادارئى: «كتاب الغيبة».(۴۴۴)

۱۴- شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان: او در زمينه امام زمانعليه‌السلام و موضوعات مربوط به آن حضرت تاليفات متعددى دارد از قبيل: «كتاب الغيبة»، «المسائل العشرة فى الغيبة»، «مختصر فى الغيبة»، «النقض على الطلحى فى الغيبة»، «جواب الفارقيين فى الغيبة».

و نيز در برخى از كتب خود به طور ضمنى بحث فراوانى از مهدويت نموده است از قبيل: «الايضاح فى الامامة و الغيبة»، «الارشاد فى معرفة حجج الله على العباده»، «العيون و المحاسن»، «الجوابات فى خروج الامام المهدىعليه‌السلام ».

۱۵- ابوالقاسم على بن حسين معروف به شريف مرتضى: «المقنع فى الغيبة».(۴۴۵)

۱۶- على بن محمد بن على بن عمر بن رياح: «كتاب الغيبة».(۴۴۶)

۱۷- ابو عبدالله كاتب محمد بن ابراهيم بن جعفر: «كتاب الغيبة».(۴۴۷)

۱۸- ابو على كاتب اسكافى محمد بن احمد بن جنيد: «ازالة الران عن قلوب الاخوان فى الغيبة».(۴۴۸)

۱۹- ابو عبدالله محمد بن احمد صفوانى: «كتاب الغيبة و كشف الحيرة».(۴۴۹)

۲۰- محمد بن زيد بن على فارسى: «كتاب الغيبة».(۴۵۰)

۲۱- ابو الفتح محمد بن على بن عثمان كراجكى: «البرهان على طول عمر صاحب الزمان» و «الاستطراف فى ذكر ما ورد فى الغيبة فى الانصاف».(۴۵۱)

۲۲- ابوبكر محمد بن قاسم بغدادى: «كتاب الغيبة».(۴۵۲)

۲۳- ابو النصر محمد بن منصور عياشى: «كتاب الغيبة».(۴۵۳)

۲۴- ابو الفرج مظفر بن على بن حسين همدانى: «كتاب الغيبة».(۴۵۴)

اينها اسامى كتاب هايى بود كه تا آخر قرن سوم هجرى درباره رفع حيرت به طور مستقل نوشته شده است.

۱۴۶: آيا ممكن است گروهى اخبارى را در موضوع ولادت حضرت جعل كرده باشند؟

درباره روايات امام مهدىعليه‌السلام و ولادت و وجود آن حضرت ممكن است كسى بگويد: جماعتى اين روايات را جعل كرده آن گاه شيعيان آنها را نقل كرده اند در حالى كه به جعل آن علم نداشته اند.

پاسخ:

اين احتمال در تمام اخبار متواتر وارد است و اگر اين راه به اخبار باز شود همه شرايع باطل شده و هيچ خبرى قابل اثبات نيست.

اگر امر چنين بود، بايد در طول زمان براى دشمنان شيعه آشكار مى گشت و آنها از اين طريق شيعه را مورد هجوم قرار مى دادند، در حالى كه چنين هجومى را از آنها مشاهده نمى كنيم.

علم و عقل جانشين نبوت تبليغى

بسم الله الرحمن الرحيم

بيان علىعليه‌السلام

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله -من الشيطان الرجيم :

( مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ )

هر چند در نظر نداشتيم كه راجع به موضوع ختم نبوت از نظر آيات كريمه قرآن بحثى كرده باشيم , يعنى در نظر نداشتيم در اطراف آن سلسله از آيات قرآن كه در آنها تصريحى يا اشاره اى به ختم نبوت است بحث زيادى بشود , و بيشتر مى خواستيم كه به جنبه هاى ديگر مطلب بپردازيم , ولى نظر به اينكه ما در هفته گذشته مختصرى راجع به كلمه ( خاتم النبيين) بحث كرديم تتمه آن بحث را امشب عرض مى كنيم

از صدر اسلام تا يك قرن اخير , حتى يك نفر هم نبوده كه در مفهوم اين آيه و اين كلمه شك و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اينكه بعضى از اهل اهواء و بدع كه معمولا كتابهاى الهى را وسيله اى براى تحريف و رسيدن به مقاصد پليد خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى كنند , حرفهايى در اين زمينه گفته اند , از اين جهت مختصرى راجع به اين كلمه بحث مى كنيم

همانطور كه در هفته پيش عرض كردم ( خاتم) يعنى ما يختم به , يعنى چيزى كه با آن پايان داده مى شود ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب يك معنى دارد ماده اين كلمه در هر جا از قرآن كريم كه وارد شده است همين مفهوم را دارد نه تنها در كلمه خاتم مفهومش اين است , هر جا كه ماده ختم در قرآن آمده است همين مفهوم مهر زدن را داشته و دارد مثلا قرآن درباره كفار مى فرمايد :( إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿ ٦ ﴾ خَتَمَ اللَّـهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ ) ( ١ ) اين كسانى كه كفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند كه تو چه آنها را چه بيم بدهى و چه بيم ندهى ايمان نمى آورند اينها در حالتى هستند كه خداوند بر دلهاى اينها و بر گوشهايشان مهر زده است

در سوره مباركه ( يس) راجع به وضع مردم در روز قيامت سخن مى گويد و اينكه اعضاء و جوارح مردم هستند كه روز قيامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتياجى كه او زبانش اقرار كند نيست , بلكه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند مثلا دست انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند در واقع اين گناه در اين دست ضبط است پاى انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند خود اين گناه به يك شكلى در اين پا ثبت است پوست بدن انسان ( در روايت است كه اين كنايه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى كه مرتكب شده است در آن ثبت است چشم و گوش انسان همين جور و چون آن دنيا دنياى حيات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى كه كرده اند در مقام تشبيه مثل دستگاه ضبط صوت است كه در موقع ضبط , انسان احساس نمى كند و فقط يك نوار را روى دستگاهى مى بيند , مى بيند يك كسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند كه وقتى آن نوار را برگردانند و وضع ديگرى به آن دستگاه بدهند , اين نوار ساكت و جامد تبديل مى شود به يك دستگاه ناطق در آنجا اينجور دارد كه :( الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) .( ٢ ) در اين روز ( قيامت ) مهر مى زنيم بر دهانهاى آنها( نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ ) هيچ معنايى جز اين ندارد مى بنديم اين دهان را كه سخن نگويد , مى گوئيم تو ديگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد كه تو اقرار بكنى يا نكنى كه آيا من با دست فلان گناه را كردم يا نكردم , با پا فلان گناه را كردم يا نكردم , با چشم فلان كار را كردم يا نكردم(وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ) دستهاى آنها با ما سخن مى گويند( وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) پاهاى آنها به اعمالى كه مرتكب شده اند خود شهادت مى دهند

مولوى در شعر معروف خود مى گويد :

هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند

مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است بستن پاكتهاى قديم چه جور بوده من نمى دانم ولى اينقدر مى دانم كه نامه هايى را كه مى نوشتند مى بستند و بعد يك ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است ولى اين ماده لاك مانند را هم مى چسباندند روى آن كاغذ و روى آن را مهر مى كردند كه اين بايد بسته بماند مفهوم ( پايان دادن) يك مفهوم ثانوى است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن , كم كم هر كارى را هم كه بخواهند پايان بدهند و لو آنكه مهر زدن در كار نباشد كلمه ( ختم) را به كار مى برند

در زيارت جامعه مى خوانيم : بكم فتح الله و بكم يختم خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مى دهد به انگشتر هم كه خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوكاره بوده است يعنى ضمنا مهر هم بوده است در اصطلاحات اخبار و احاديث , وقتى كه شمايل پيغمبر اكرم يا علىعليه‌السلام يا يكى از ائمه را ذكر مى كنند , مى گويند خاتمش فلان چيز بود , يعنى مهرش اين بود , كه اين مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , يعنى همان انگشتر بوده است , كه مهر بوده است پس در اينكه ( خاتم النبيين) يعنى كسى كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نيست

مطلب ديگرى در اينجا هست كه بايد توضيحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به ياوه هاى كه اين بدعتگذاران در اين زمينه ها گفته اند پاسخ داده شود آن اينست : بحث ما بيشتر ناظر به اين جهت بود كه چرا شريعتها پايان يافت ؟ بحث در اطراف اين پرسش بود كه اگر دين و شريعت خدا , يعنى قانونى كه از ناحيه او مى آيد , يكى است , پس از اول تا آخر ظهور پيغمبران يك شريعت بيشتر نبايد وجود داشته باشد , پس چرا شرايع متعدده آمده است : شريعت نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و اسلام ؟ و اگر شرايع و قوانين الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغيير مى كند پس اين تغيير كردن به اقتضاى زمان است , دليل ديگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرايط اجتماعى , اقتصادى , سياسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از اين جهت خدا قانونى را كه براى بشر آورده است عوض مى كند اگر اين جهت است پس ختم شرايع چرا ؟ چون زمان كه از سير خود نمى ايستد , شرايط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سياسى زندگى بشر هميشه در تغيير است , پس هيچگاه نبايد شريعتى در جهان وجود داشته باشد كه آن شريعت آخرين شرايع باشد بحث ما ناظر به اين جهت است

ولى يك سؤال كوچكتر از اين هست كه اول بايد اين سؤال كوچكتر را عنوان كنيم و جواب بدهيم و بعد برويم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اينست : ممكن است كسى بگويد : بسيار خوب , شرايع پايان بپذيرد , قانون و شريعتى بيايد كه آخرين شريعت باشد و بعد از او شريعتى وجود نداشته پيدا نكند , ولى چرا نبوت پايان بپذيرد ؟ همه انبياء كه لازم نيست صاحب شريعت باشند صاحبان شريعت و قانون يك عده معدودى هستند , همانهائى كه قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است اين همه پيغمبرانى كه در دنيا آمده اند ( ١٢٤ هزار نفر يا بيشتر يا كمتر , هر چه بوده اند ) اينها كه يك عده بسيار معدودى از آنها صاحب شريعت بوده اند , باقى ديگر پيغمبر بوده اند ولى صاحب شريعت نبوده اند , در هر زمانى كه مبعوث مى شدند هر شريعت و قانونى كه در ميان مردم بود اينها مبلغ همان شريعت و قانون بودند , چرا پس از پيغمبر آخر الزمان , پيغمبرى كه شريعت او خاتم الشرايع و كتاب او خاتم الكتب و آخرين كتب است , انبياى كوچكى مبعوث نمى شوند كه كارشان دعوت به شريعت اسلام باشد ؟ پيغمبر باشند ولى كارشان اين باشد كه مبلغ و مروج دين اسلام باشند , همان جورى كه بعد از ابراهيم صدها پيامبر آمد و همه اينها مروج شريعت ابراهيم بودند لوط پيغمبر بود ولى مروج شريعت ابراهيم شعيب و يوسف و يعقوب پيغمبر بودند ولى به شريعت ابراهيم دعوت مى كردند هارون و يوشع پيغمبر بودند ولى به شريعت موسى دعوت مى كردند شرايع خاتمه پيدا كرد , چرا نبوتها خاتمه پيدا كند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبيين ؟ فلسفه اين چيست ؟

اگر جواب اين موضوع را درست متوجه شويم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود اولا معنى ( نبى) چيست ؟ نبى يعنى پيامبر , كسى كه از طرف خدا براى مردم پيامى مى آورد , منبى عن الله به كسى مى گويند ( پيامبر) كه به او از جانب خدا وحى بشود , هر كدام از انحاء وحى , يعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسيله رؤيا يا هر وسيله ديگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند كه برو مردم را ارشاد كن , مثلا بگويند شريعت ابراهيم اين است , برو مردم را تعليم بده و ياد بده كه به دين ابراهيم عمل كنند

نيازى كه به وجود چنين انبيائى پيدا مى شود از اين جهت است كه راه ديگرى براى اينكه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند , جز اينكه يك عده از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند نيست , يعنى اگر زمان زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى كاغذها و غير كاغذها , موجود مى بود و در ميان مردم يك عده علماء و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند , ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام اين مأموريت را پيدا بكنند نبود

رابطه معكوس ميان هدايت غريزى و هدايت عقلى

هميشه رابطه اى ميان هدايت غريزى و الهامى و هدايت عقلى و عقلانى موجود است به هر اندازه كه موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعيف است خداوند از طريق الهامات فطرى و غريزى او را هدايت مى كند , و به هر اندازه كه در اين ناحيه نيرو و قدرت پيدا مى كند در آن ناحيه ضعيف مى شود زيرا نيازش سلب مى گردد در حيوانات , هر اندازه كه حيوان پست تر است يعنى شعور حسى و وهمى و خيالى تا برسد به شعور فكرى در او كمتر است الهامات غريزى او بيشتر است مثلا حشرات كه در يك درجه پست ترى هستند الهامات غريزى آنها از هر حيوان ديگر بيشتر است يك مگس يا يك مورچه يا يك عنكبوت يا زنبور , الهامات غريزى كه دارد , حيوانات عالى مانند فيل يا اسب يا ميمون ندارند , زيرا اين حيوانات تكامل يافته اند و از راه حس و وهم و خيال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره كنند , مستغنى از الهام و غريزه اند , و غريزه الهامى در آنها خيلى كم است انسان كه از همه حيوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غريزه و الهامات غريزى از همه ضعيف تر است

پيغمبرانى كه در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند كه عقل و علم بشر قادر نبوده است كه مبلغ شريعت باشد , يعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پيش قدرتشان به اينجا نرسيده بود كه عده اى بيايند دور هم جمع شوند و بنشينند و در مسائل مربوط به شريعت خودشان فكر كنند و تجزيه و تحليل و اجتهاد نمايند و بروند دنبال پيدا كردن آن بشر وحشى بود و به حيوانات پست نزديك تر بود , و همانطور كه اصل قانون كلى شريعتش را بايد از طريق وحى به او الهام و تعليم كنند دستگاه تبليغاتى او هم , بايد از طريق وحى اداره شود عقل و علم در آن زمان قادر به انجام اين كار نبود همين قدر كه بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى كه واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم مى شود , تاريخ خودش را مى تواند ضبط كند , مى تواند وارث تاريخ گذشته خودش باشد , مى تواند كتاب آسمانيى كه به دستش مى دهند , حفظ كند , مى تواند احاديث و جوامع الكلمى را كه پيغمبرش القاء مى كند لااقل اصولش را نگهدارى بكند تا بعد بيايند علم درست كنند در اطراف اينها , مى تواند اينها را حفظ و ضبط كند و در امر دين تفقه نمايد , ديگر نيازى به انبياء براى تبليغ آن شريعت وجود ندارد نبودن انبياء در دوره اسلاميه خود دليل تكامل بشريت است , يعنى علم و عالم فقيه و متفقه , حكيم و فيلسوف , جانشين انبيائى كه كارشان تبليغ شرايع ديگران بود مى شود و لهذا شما مى بينيد هر يك از پيغمبران گذشته با هر كتابى در هر زمانى كه آمد كتابش از ميان رفت بشر چون بالغ و رشيد نبود نتوانست كتاب آسمانى خود را حفظ كند كجاست صحف ابراهيم ؟ كو تورات واقعى ؟ كو انجيل واقعى ؟ كو آنچه كه بر نوح نازل شد ؟ كو اوستاى اصلى و تعليمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عين حالت بچه مكتبى بوده شما براى بچه مكتبى كتاب مى خريد , شش ماه كه مى گذرد تكه تكه شده و هر تكه آن به يك گوشه اى افتاده است اما يك آدم بزرگ , يك طلبه سى ساله , شما يك (مكاسب) يا ( كفايه ) به او مى دهيد , بيست سال روى اين كتاب كار مى كند از درس خواندن و مباحثه و تدريس , و بعد از بيست سال كتاب را مى بينيد كه پاكيزه مانده است تنها در زمان ظهور خاتم الانبياء بود كه بشر رسيد به اين مرحله كه مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آينده حفظ كند كتاب آسمانى خودش را حفظ كرد قرآن همان قرآنى است كه بر پيغمبر نازل شده دوره به دوره علماء پيدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن كوشيدند اين نمونه رشد بشريت است براى هيچ كتاب آسمانى ديگرى اين كار نشده است

بلوغ يا نشانه ختم نبوت

قرآن كه نازل شد , جزء اولين كارهايى كه صورت گرفت اين بود كه گفتند بايد يك علمى براى دستور زبان عربى به وجود بياوريم , براى اينكه اين كتاب آسمانى ما به زبان عربى است و مردمى كه مى خواهند اين كتاب را تلاوت بكنند بايد قاعده زبان عربى را بدانند در همان قرن اول اسلامى علم دستور زبان عرب درست شد , علم لغت تأسيس شد و چه كتابهاى نفيس در لغت نوشته شد , علم معانى و بيان و بديع ابتكار و اختراع شد , همه براى اين بود كه بشر مى خواست كتاب آسمانى خود را در آغوش بگيرد و نگهدارى نمايد مخصوصا اين نكته جالب است كه اكثريت كوشندگان و فداكاران در راه احياء زبان قرآن از مردم غير عرب بودند اينها است كه نمونه رشد و بلوغ بشريت در دوره ختميه اسلاميه است و نشانه ختم نبوت است براى هيچ شريعت و هيچ كتاب آسمانى چنين اقداماتى از طرف بشر صورت نگرفته است از همان قرن اول علم تفسير به وجود آمد , از همان قرن اول علم حديث به وجود آمد پيغمبر مردم را تشويق كرد : نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها خدا خرم كند آن آدمى را كه آنچه را كه از من مى شنود ضبط كند و بلغها من لم يسمعها برساند آن را به كسانى كه نشنيده اند ( پيغمبر اكرم دستور داد : اكتبوا عنى هر چه كه از من مى شنويد بنويسيد ) رب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه إلى من هو افقه منه( ٣ ) فرمود آنچه كه از من مى شنويد ضبط كنيد و به طبقه بعد از من منتقل كنيد , اى بسا آن كسى كه از من مى شنود , معنى سخن مرا آنجور كه بايد , درك نمى كند , بعد تحويل مى دهد به كسانى كه آنها معنى سخن مرا درك مى كنند اى بسا كسى كه معنى سخن مرا مى فهمد ولى بعد كه نقل مى كند به طبقات بعدى , چون آنها رشد يافته تر و تكامل يافته تر و عالمتر هستند از اين كه نقل كرده بهتر درك مى كنند و همين كار را كردند , و اين خود نمونه اى بود از رشد بشريت حتى علوم را شما اگر در نظر بگيريد همينطور است , يعنى بشريت در دوره ختميه تنها از نظر دين رشد و بلوغ خود را ثابت نكرد , از نظر علم و فلسفه نيز ثابت كرد علم و فلسفه كه در دنيا باقى و محفوظ ماند از زمان اسلام باقى ماند امروز يك تقسيمى مى كنند و مى گويند دوره تاريخ و دوره ما قبل تاريخ مقصودشان از دوره ما قبل تاريخ ادوارى است كه در آن ادوار هيچ يادگارى از بشر وجود ندارد , خطى , سنگ نوشته اى , چيزى ولى اگر ما مقصودمان از دوره تاريخى آن دوره اى باشد كه بشر تاريخ خودش را متسلسل حفظ كرده است , از زمان اسلام است فقط و فقط حتى آثار يونانيان و آثار هنديان را هم هر اندازه كه موجود بود مسلمين حفظ و نگهدارى كردند آثار ايرانيان را هم هر چه كه تا آن زمان باقى مانده بود مسلمين نگهدارى كردند قبل از دوره اسلام فاتحين جهان مواريث گذشته را محو و نابود مى كردند ولى مسلمين حفظ كردند كشيشهاى مسيحى چندى شهرت داده بودند كه مسلمانان كتابخانه اسكندريه را سوختند , و حتى خود مسلمين نسنجيده اين سخن را در كتابهاى خود بازگو مى كردند خوشبختانه محققين امروز ثابت كرده اند كه مطلب از ريشه دروغ است , اين خود مسيحى ها بودند كه قبلا آتش زده بودند

اسلام دوره قبل از خودش را به نام دوره جاهليت مى خواند اين جاهليت قبل از اسلام از نظر قرآن منحصر به عرب نيست بلكه جاهليت غير عرب هم جاهليت است نقطه مقابل جاهليت , علم است وحى قرآنى كه شروع مى شود به اين صورت شروع مى شو د :( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿ ١ ﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿ ٢ ﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿ ٣ ﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿ ٤ ﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) (٤) . يعنى وحى اسلامى و وحى ختميه از قرائت كه به معنى خواندن متون است ( هر خواندنى را قرائت نمى گويند , فقط خواندن متن را قرائت مى گويند ) و علم و نوشتن و قلم شروع مى شود اين خودش مى رساند كه دوره قرآن دوره خواندن و نوشتن و علم و عقل است يعنى ديگر دوره نبوت , دوره اينكه بشر تبليغ شرايع سابقه را به وسيله يك عده مردمى كه موحى اليهم وملهم هستند و بايد به آنها الهام بشود كه دين چيست تا بيايند و تبليغ بكنند, ديگر اين دوره گذشت , علماء جانشين انبياء مى شوند , دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , تصحيح مى كنم : دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , يعنى كارى كه آن سلسله از انبياء كه فقط مبلغ شرايع ديگر و دعوت كننده به شرايع ديگر بودند انجام مى دادند , آن كار را امروز دانش مى كند , علم و علماء مى كنند چون آن دوره ها , دوره جهالت و ظلمت بود احتياج به آن جور نبوتها بود در دوره نوشتن و خواندن و علم و شاگردى و مدرسى و استادى و تدوين علوم , ديگر احتياجى به اين نبوتهاى تبليغى و نبوتهاى دعوتى نيست

باب الهام مسدود نشده است

ممكن است اينجا يك سؤال ديگرى بكنيد , و آن اينكه آيا بعد از زمان حضرت رسول اساسا به كلى باب الهام مسدود شد يا باب نبوت مسدود شد ؟ پاسخ اينست كه باب نبوت يعنى باب پيامبرى مسدود شد , اما باب كشف و شهود و الهام مسدود نشد ممكن است بشرى از لحاظ صفا و كمال و معنويت برسد به مقامى كه به قول عرفا يك سلسله مكاشفات براى او رخ مى دهد و حقايقى كه از طريق علم الهامى به او ارائه داده مى شود , ولى او مأمور به دعوت مردم نيست حضرت امير در نهج البلاغه مى فرمايد : ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و بعد مى فرمايد : و ما برح لله عزت آلاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم( ٥ ) . يعنى ( هميشه در دنيا افرادى هستند كه خداوند در باطن ضميرشان با آنها حرف مى زند) حضرت زهرا اينجور بود با آنكه پيامبر هم نبود حضرت مريم به نص قرآن مجيد اينجور بود ولى پيامبر نبود حضرت امير در وصف ائمه مى فرمايد : هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون. ( ٦ )

خلاصه مطلب , يك وقت هست ما مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول هيچ بشرى از لحاظ صعود و قوس صعودى و به اصطلاح سير الى الحق , نمى رسد به آنجا كه يك نوع الهامات به او بشود نه , چرا نشود ؟ ! و يك وقت مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول آيا كسى پيدا خواهد شد كه او پيامبر بشود ؟ يعنى از طريق وحى به او مأموريت بدهند به اينكه شريعتى بياورد و يا مبلغ يك شريعت ديگر باشد ؟ نه , چنين كسى نمى آيد نوع اول را در اصطلاح اخبار و احاديث گاهى ( محدث ) مى گويند ( محدث ) يعنى كسى كه يك حالت و يك معنويتى دارد كه در ضميرش يك القاءاتى به او مى شود امام صادق مى فرمود : انا لا نعد الفقيه منكم فقيها حتى يكون محدثا فرمود : ما فقيهى از شما فقها را ( به اصحاب خود مى فرمود ) فقيه نمى شماريم مگر آنكه محدث باشد راوى تعجب مى كند كه مگر ممكن است كسى محدث باشد ؟ حضرت فرمود : بلى يكون مفهما و المفهم محدث( ٧ ) خداوند به او تفهيم مى كند حقايق را و همينكه مفهم بود محدث است امام نمى فرمايد كه جبرئيل ظاهر مى شود و با او سخن مى گويد فرمود خداوند شرح صدرى به او مى دهد كه مطالب را با روشن بينى بيشترى مى فهمد و اينچنين شخصى محدث است

پس يك مطلب ما در اينجا اين بود كه چرا بعد از شريعت ختميه , نبوت به طور كلى ختم شد ؟ جواب همين بود كه عرض كردم , بستگى دارد به ظهور علم و دانش و به قول امروز به ظهور تمدن به حدى كه بتواند ارث الهى خودش را حفظ كند , درباره آن تحقيق و مطالعه كند , تفسير بنويسد چهارده قرن است قرآن كريم پيدا شده است و در تمام اين چهارده قرن هميشه بوده اند طبقاتى كه كارشان مطالعه روى اين كتاب مقدس بوده است , هيچكس نمى تواند احصاء بكند كه مجموعا تفاسيرى كه راجع به قرآن مجيد نوشته شده است چقدر است خدا مى داند در همين زمان خودمان و در عصر حاضر چقدر تفسير است كه مشغول نوشتن آن هستند اينها همان كارى را مى كنند كه انبياى گذشته در تبليغ شرايع ديگر مى كردند

از اينجا پاسخ يكى از شبهه هايى كه بعضى از اهل بدع كرده اند روشن مى شود يكى از حرفهاى مفتى كه مى زنند اينست كه مى گويند قرآن ( خاتم النبيين ) فرموده و نگفته كه ( خاتم الرسل ) است , خاتم انبياء است نه خاتم رسل , بعد از آن پيغمبر نبى نخواهد آمد ولى رسول چطور ؟ چه مانعى دارد كه رسول بيايد قبل از اينكه اين را بگويم , يك حكايتى برايتان عرض مى كنم مى گويند وقتى زنى پيدا شد و ادعاى نبوت كرد او را نزد خليفه وقت آوردند و گفتند چنانچه تو چنين ادعائى بكنى مرتد و كافر هستى گفت مگر چه حرفى گفته ام ؟ گفتند تو ادعاى نبوت مى كنى ؟ گفت بلى گفتند : مگر تو نمى دانى كه پيغمبر فرمود : لا نبى بعدى گفت : بله قبول دارم اما پيغمبر فرموده : لانبى بعدى ولى او كه نفرموده است : لا نبية بعدى نبى مذكر است و پيغمبر فرموده است بعد از من پيغمبر مذكر نخواهد آمد

پيغمبر اكرم راجع به پيغمبر مؤنث چيزى نفرموده است من نبيه هستم نه نبى اين هم ادعاى يك پيغمبر مؤنث ولى متأسفانه همه مى دانند كه اين يك حرف مفت است زيرا در اينجا نبى اسم جنس است و خصوصيتى كه مذكر يا مؤنث باشد در آن نيست اصلا منظور اينست كه نبى از آن جهت كه منبىء عن الله باشد نخواهد آمد

رسول و نبى

اما مسأله رسول و نبى همانطور كه گفتم نبى يعنى پيامبر , يعنى كسى كه از ناحيه خدا پيغامى داشته باشد رسول يعنى چه ؟ رسول يعنى فرستاده خدا , كسى كه خدا او را براى مأموريتى فرستاده است , اعم از اينكه آن مأموريت از اين نوع باشد كه آن رسول از جانب خدا چيزى براى مردم آورده باشد , يا مأموريت و رسالت او از نوع ديگر باشد فقط در صورت اول است كه آن رسول , نبى و پيامبر است لهذا كلمه رسول در قرآن , هم درباره پيغمبران آمده است و هم درباره غير پيغمبران مثلا درباره جبرئيل چون فرستاده اى بود از طرف خدا و مأموريتى داشت اطلاق شده است در داستان سامرى است كه :( فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ ) ( ٨ ) . يا درباره قرآن مى فرمايد :( إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ )

( ٩ ) به او رسول گفته شده است ملائكه اى را كه خدا براى عذاب قوم لوط فرستاد , آنها را هم رسل مى نامند :( وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَىٰ ) (١٠) . فرستادگان ما براى ابراهيم بشارت آوردند حالا خدا كه مى فرستد براى چه مى فرستد ؟ براى اينكه قانون و شريعتى را به مردم القاء كنند ؟ البته نه و همچنين ملائكه مأمور قبض ارواح نيز رسل خوانده شده اند :( حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا ) ( ١١ ) . ملكى كه در اين دنيا مى آيد براى عذاب , فرستاده و مبعوث از طرف خدا است , و پيغمبرى هم كه مى آيد براى دعوت مردم , فرستاده خدا است حتى كلمه ( مبعوث ) هم اختصاص به پيغمبران ندارد در يك آيه قرآن در داستان بنى اسرائيل و بخت النصر , اصطلاح مبعوثيت درباره قومى كه خداوند آنها را مسلط كرد بر يهوديان به كار برده شده :( وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿ ٤ ﴾ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَّنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ ) )( ١٢ ) راجع به قوم عاد مى فرمايد :( إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ ) ( ١٣ ) . آن باد مهلك را كه فرستاديم تعبير ( ارسلنا ) مى كند آن باد مهلك هم رسول و فرستاده الهى بود

اين جور نيست كه بعضى از پيغمبران نبى باشند و بعضى رسول , هر پيغمبرى نبى است منتها انبياء از آن جهت كه از ناحيه خدا فرستاده شده بودند به آنها رسول هم گفته شده است همانگونه كه به غير آنها هم رسول گفته شده است پس كلمه ( خاتم النبيين) , خاتم الرسل بدين معنى كه خاتم رسولانى باشد كه براى دعوت بشر آمده اند نيز هست بله , اگر مقصودتان از رسول , رسولى است كه براى هلاكت مردم مى آيد , نه , خاتم يك چنين رسولى نيست عذاب الهى هم رسول و فرستاده خداست , يك و با هم كه خداوند براى قومى مى فرستد رسول خدا است يعنى فرستاده او است پس اينكه آمده اند و براى مردم صفت بندى درست كرده اند كه بعضى از پيغمبران نبى هستند و بعضى رسول , و خاتم انبياء , خاتم انبياء بود نه خاتم رسل , حرف مفتى است همه انبياء رسول هم هستند خاتم انبياء خاتم بشرهائى كه رسولند به سوى مردم و مردم را دعوت مى كنند نيز هست قرآن كريم هم از اين جهت هيچ فرقى ميان رسول و نبى نگذاشته است گاهى شبهه را چنين القاء مى كنند كه ( نبى) در قرآن عبارت است از پيغمبرى كه صاحب قانون و شريعت نيست و اما ( رسول) پيغمبرى است كه صاحب قانون و شريعت است اين يك ادعاى دروغ بيش نيست قرآن كلمه ( نبى) را در مواردى به پيغمبران صاحب شريعت اطلاق كرده است , و در مواردى به پيغمبرى كه صاحب شريعت نيستند ( رسول) اطلاق كرده است يعنى نبى و رسول هم به پيغمبر صاحب شريعت گفته مى شود و هم به پيغمبر غير صاحب شريعت , و هر دو كلمه به هر دو اطلاق مى شود

مطلب ديگرى در اين جا داريم كه عنوانش را عرض مى كنم و بحث آن را براى هفته آينده مى گذاريم و آن موضوع اصلى ما است كه : چرا شرايع ختم شد و قوانينى كه از جانب خدا براى هدايت و ارشاد بشر آمد يك مرتبه به مرحله اى رسيد كه ديگر متوقف شد ؟ آيا آن علل و موجباتى كه قبلا وجود داشت و سبب مى شد كه قوانين الهى هم عوض بشود بعدها ديگر پيدا نشد ؟ آخر چطور مى شود كه آن موجبات ديگر پيدا نشود ؟ مگر آن علل و موجبات غير از تغيير شرايط اقتصادى و سياسى و فرهنگى و اجتماعى است ؟ آنها هميشه در تغيير و تبدل است , پس چرا شريعتى آخرين شرايع باشد ؟ ان شاء الله هفته آينده در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم و عرض خواهيم كرد كه آن چيزهائى كه در اجتماع بشرى تغيير مى كند چيست و آن اصولى كه در اجتماع بشرى ثابت مى ماند چيست و علت اينكه شرايع سابقه تغيير كرده اند چه بوده و علت اينكه شريعت ختميه تغيير نخواهد كرد چيست ؟

____________________

پاورقى ها :

١ سوره بقره , آيات ٦ و ٧

٢ سوره يس , آيه ٦٥

٣ اصول كافى , ج ١ , ص ٤٠٣

٤ سوره علق , آيات ١ تا ٥

٥ نهج البلاغه , خطبه ٢٢٠

٦ نهج البلاغه , حكمت ١٤٧

٧ رجال كشى , ح ٢ به جاى منكم , منهم ( من الشيعة ) آمده است

٨ سوره طه , آيه ٩٦

٩ سوره تكوير , آيه ١٩

١٠ سوره هود , آيه ٦٩

١١ سوره انعام , آيه ٦١

١٢ سوره اسراء , آيه ٤

١٣ سوره ذاريات , آيه ٤١

فلسفه ختم نبوت تشريعى

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :

( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّـهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ ) ( ١ )

پس از آنكه از بحث در آيات كريمه قرآن راجع به خاتميت فارغ شديم و از جنبه عقلى و علمى وارد بحث شديم , بحث خودمان را در دو قسمت قرار داديم يك قسمت راجع به اينكه چرا بعد از خاتم الانبياء پيغمبرى و لو پيغمبرى كه صاحب شريعت نباشد نيامد ؟ قسمت دوم بحث ما اينكه چرا شرايع به يك مرحله كه رسيد ختم شد و شريعت ديگرى غير از اين شريعت نيامد و نخواهد آمد ؟

به عبارت ديگر پيغمبران خدا به نص قرآن مجيد دو دسته هستند : پيغمبرانى كه صاحب شريعت و قانون و كتاب هستند و از طرف خدا براى آنها شريعت و كتابى نازل شده است و آنها پنج نفر بيشتر نيستند : نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و خاتم الانبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , و همين ها هستند كه قرآن مجيد اينها را اولى العزم من الرسل مى خواند , و پيغمبرانى كه يا مردم را دعوت مى كرده اند به اين شرايع و قوانين و يا كسانى بوده اند كه قبل از نوح بوده اند , قبل از اينكه براى بشر شريعت و كتابى آمده باشد , كه اين چطور مى شود , بعد براى شما توضيح مى دهم

به هر حال پس چون پيغمبران بعضى صاحب شريعت هستند و بعضى نيستند , اين بحث ما در دو قسمت قرار مى گيرد , يكى اينكه درست است كه پيغمبر ما صاحب شريعت است , ولى چرا همانطور كه هزارها پيغمبر بعد از نوح و هزاران بعد از ابراهيم و هزاران پس از موسى و صدها پس از عيسى آمدند و همه , مردم را به اين شرايع دعوت مى كردند , پس از خاتم الانبياء پيغمبرانى كه وظيفه آنها دعوت به اين شريعت باشد و در واقع مروج اين شريعت باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر اين شريعت باشند , نيامدند ؟ راجع به اين قسمت من در هفته گذشته بحث كردم و نمى خواهم آن را تكرار كنم ولى چون بعد از ختم آن جلسه بعضى از رفقا يك سؤال بسيار بجائى كردند , لذا من بايد به آن سؤال جواب بدهم

آنكه ما گفتيم اين بود كه آن پيغمبرانى كه مى آمدند كارشان دعوت و تبليغ به اين شرايع بود و در آن اعصار و ازمنه وسيله اى براى تبليغ و ترويج شرايع جز اينكه پيغمبرانى از طريق وحى ملهم بشوند نبوده است چرا ؟ هنوز دوره , دوره كودكى بشر بوده است , دوره علم و كتاب و علمائى كه از راه علم وظيفه( ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ ) ( ٢ ) را انجام بدهند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند و دين را به اين وسيله حافظ باشند , خلفاى پيغمبران باشند , نبوده است و نمى توانسته است در آن اعصار باشد اين وظيفه را پيغمبران نه از طريق علم و درس خواندن بلكه از طريق وحى انجام مى داده اند , و عرض كرديم كه حيوان به طور كلى و از آن جمله انسان هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كاملتر مى شود بستگى بيشتر به فكر پيدا مى كند

علم و عقل جانشين نبوت تبليغى

بسم الله الرحمن الرحيم

بيان علىعليه‌السلام

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله -من الشيطان الرجيم :

( مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَـٰكِن رَّسُولَ اللَّـهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ )

هر چند در نظر نداشتيم كه راجع به موضوع ختم نبوت از نظر آيات كريمه قرآن بحثى كرده باشيم , يعنى در نظر نداشتيم در اطراف آن سلسله از آيات قرآن كه در آنها تصريحى يا اشاره اى به ختم نبوت است بحث زيادى بشود , و بيشتر مى خواستيم كه به جنبه هاى ديگر مطلب بپردازيم , ولى نظر به اينكه ما در هفته گذشته مختصرى راجع به كلمه ( خاتم النبيين) بحث كرديم تتمه آن بحث را امشب عرض مى كنيم

از صدر اسلام تا يك قرن اخير , حتى يك نفر هم نبوده كه در مفهوم اين آيه و اين كلمه شك و شبهه اى داشته باشد , ولى نظر به اينكه بعضى از اهل اهواء و بدع كه معمولا كتابهاى الهى را وسيله اى براى تحريف و رسيدن به مقاصد پليد خودشان قرار مى دهند و از هر گونه دخل و تصرفى ابا نمى كنند , حرفهايى در اين زمينه گفته اند , از اين جهت مختصرى راجع به اين كلمه بحث مى كنيم

همانطور كه در هفته پيش عرض كردم ( خاتم) يعنى ما يختم به , يعنى چيزى كه با آن پايان داده مى شود ( خاتم) و ( طابع) در لغت عرب يك معنى دارد ماده اين كلمه در هر جا از قرآن كريم كه وارد شده است همين مفهوم را دارد نه تنها در كلمه خاتم مفهومش اين است , هر جا كه ماده ختم در قرآن آمده است همين مفهوم مهر زدن را داشته و دارد مثلا قرآن درباره كفار مى فرمايد :( إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿ ٦ ﴾ خَتَمَ اللَّـهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ ) ( ١ ) اين كسانى كه كفر و عناد و جحود مى ورزند در حالتى هستند كه تو چه آنها را چه بيم بدهى و چه بيم ندهى ايمان نمى آورند اينها در حالتى هستند كه خداوند بر دلهاى اينها و بر گوشهايشان مهر زده است

در سوره مباركه ( يس) راجع به وضع مردم در روز قيامت سخن مى گويد و اينكه اعضاء و جوارح مردم هستند كه روز قيامت خودشان شهادت مى دهند بر اعمال شخص , و احتياجى كه او زبانش اقرار كند نيست , بلكه خود اعضاء و جوارح حرف مى زنند مثلا دست انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند در واقع اين گناه در اين دست ضبط است پاى انسان هر گناهى را كه مرتكب شده است بيان مى كند خود اين گناه به يك شكلى در اين پا ثبت است پوست بدن انسان ( در روايت است كه اين كنايه است از اعضاء تناسلى ) هر گناهى كه مرتكب شده است در آن ثبت است چشم و گوش انسان همين جور و چون آن دنيا دنياى حيات و زندگى است , تمام اعضاء به صورت زنده در آنجا محشور مى شوند و خود شهادت مى دهند بر اعمالى كه كرده اند در مقام تشبيه مثل دستگاه ضبط صوت است كه در موقع ضبط , انسان احساس نمى كند و فقط يك نوار را روى دستگاهى مى بيند , مى بيند يك كسى حرف مى زند و آن نوار هم براى خود مى چرخد , ولى نمى داند كه وقتى آن نوار را برگردانند و وضع ديگرى به آن دستگاه بدهند , اين نوار ساكت و جامد تبديل مى شود به يك دستگاه ناطق در آنجا اينجور دارد كه :( الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) .( ٢ ) در اين روز ( قيامت ) مهر مى زنيم بر دهانهاى آنها( نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ ) هيچ معنايى جز اين ندارد مى بنديم اين دهان را كه سخن نگويد , مى گوئيم تو ديگر حق حرف زدن ندارى و لزومى ندارد كه تو اقرار بكنى يا نكنى كه آيا من با دست فلان گناه را كردم يا نكردم , با پا فلان گناه را كردم يا نكردم , با چشم فلان كار را كردم يا نكردم(وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ) دستهاى آنها با ما سخن مى گويند( وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ ) پاهاى آنها به اعمالى كه مرتكب شده اند خود شهادت مى دهند

مولوى در شعر معروف خود مى گويد :

هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند

مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است بستن پاكتهاى قديم چه جور بوده من نمى دانم ولى اينقدر مى دانم كه نامه هايى را كه مى نوشتند مى بستند و بعد يك ماده حالا آن ماده چه بوده است نمى دانم , مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است ولى اين ماده لاك مانند را هم مى چسباندند روى آن كاغذ و روى آن را مهر مى كردند كه اين بايد بسته بماند مفهوم ( پايان دادن) يك مفهوم ثانوى است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن , كم كم هر كارى را هم كه بخواهند پايان بدهند و لو آنكه مهر زدن در كار نباشد كلمه ( ختم) را به كار مى برند

در زيارت جامعه مى خوانيم : بكم فتح الله و بكم يختم خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مى دهد به انگشتر هم كه خاتم مى گفته اند چون انگشتر دوكاره بوده است يعنى ضمنا مهر هم بوده است در اصطلاحات اخبار و احاديث , وقتى كه شمايل پيغمبر اكرم يا علىعليه‌السلام يا يكى از ائمه را ذكر مى كنند , مى گويند خاتمش فلان چيز بود , يعنى مهرش اين بود , كه اين مهر حتما همان انگشتر هم بوده است , يعنى همان انگشتر بوده است , كه مهر بوده است پس در اينكه ( خاتم النبيين) يعنى كسى كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد , تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبى نخواهد آمد , بحثى نيست

مطلب ديگرى در اينجا هست كه بايد توضيحى در اطراف آن بدهم و ضمنا به ياوه هاى كه اين بدعتگذاران در اين زمينه ها گفته اند پاسخ داده شود آن اينست : بحث ما بيشتر ناظر به اين جهت بود كه چرا شريعتها پايان يافت ؟ بحث در اطراف اين پرسش بود كه اگر دين و شريعت خدا , يعنى قانونى كه از ناحيه او مى آيد , يكى است , پس از اول تا آخر ظهور پيغمبران يك شريعت بيشتر نبايد وجود داشته باشد , پس چرا شرايع متعدده آمده است : شريعت نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و اسلام ؟ و اگر شرايع و قوانين الهى ناسخ و منسوخ دارد و تغيير مى كند پس اين تغيير كردن به اقتضاى زمان است , دليل ديگرى ندارد , لابد چون اوضاع زمان و شرائط زندگى بشر عوض مى شود , شرايط اجتماعى , اقتصادى , سياسى , علمى و فرهنگى زندگى بشر عوض مى شود , از اين جهت خدا قانونى را كه براى بشر آورده است عوض مى كند اگر اين جهت است پس ختم شرايع چرا ؟ چون زمان كه از سير خود نمى ايستد , شرايط اجتماعى , اقتصادى , فرهنگى , و سياسى زندگى بشر هميشه در تغيير است , پس هيچگاه نبايد شريعتى در جهان وجود داشته باشد كه آن شريعت آخرين شرايع باشد بحث ما ناظر به اين جهت است

ولى يك سؤال كوچكتر از اين هست كه اول بايد اين سؤال كوچكتر را عنوان كنيم و جواب بدهيم و بعد برويم سراغ آن سؤال بزرگتر , و آن اينست : ممكن است كسى بگويد : بسيار خوب , شرايع پايان بپذيرد , قانون و شريعتى بيايد كه آخرين شريعت باشد و بعد از او شريعتى وجود نداشته پيدا نكند , ولى چرا نبوت پايان بپذيرد ؟ همه انبياء كه لازم نيست صاحب شريعت باشند صاحبان شريعت و قانون يك عده معدودى هستند , همانهائى كه قرآن آنها را اولى العزم من الرسل خوانده است اين همه پيغمبرانى كه در دنيا آمده اند ( ١٢٤ هزار نفر يا بيشتر يا كمتر , هر چه بوده اند ) اينها كه يك عده بسيار معدودى از آنها صاحب شريعت بوده اند , باقى ديگر پيغمبر بوده اند ولى صاحب شريعت نبوده اند , در هر زمانى كه مبعوث مى شدند هر شريعت و قانونى كه در ميان مردم بود اينها مبلغ همان شريعت و قانون بودند , چرا پس از پيغمبر آخر الزمان , پيغمبرى كه شريعت او خاتم الشرايع و كتاب او خاتم الكتب و آخرين كتب است , انبياى كوچكى مبعوث نمى شوند كه كارشان دعوت به شريعت اسلام باشد ؟ پيغمبر باشند ولى كارشان اين باشد كه مبلغ و مروج دين اسلام باشند , همان جورى كه بعد از ابراهيم صدها پيامبر آمد و همه اينها مروج شريعت ابراهيم بودند لوط پيغمبر بود ولى مروج شريعت ابراهيم شعيب و يوسف و يعقوب پيغمبر بودند ولى به شريعت ابراهيم دعوت مى كردند هارون و يوشع پيغمبر بودند ولى به شريعت موسى دعوت مى كردند شرايع خاتمه پيدا كرد , چرا نبوتها خاتمه پيدا كند و چرا قرآن فرمود : و خاتم النبيين ؟ فلسفه اين چيست ؟

اگر جواب اين موضوع را درست متوجه شويم جواب آن سؤال بزرگتر هم براى ما روشن مى شود اولا معنى ( نبى) چيست ؟ نبى يعنى پيامبر , كسى كه از طرف خدا براى مردم پيامى مى آورد , منبى عن الله به كسى مى گويند ( پيامبر) كه به او از جانب خدا وحى بشود , هر كدام از انحاء وحى , يعنى از جانب خداوند مطالبى به او القاء شود , به وسيله رؤيا يا هر وسيله ديگرى , از باطن روح و قلبش به او دستور بدهند كه برو مردم را ارشاد كن , مثلا بگويند شريعت ابراهيم اين است , برو مردم را تعليم بده و ياد بده كه به دين ابراهيم عمل كنند

نيازى كه به وجود چنين انبيائى پيدا مى شود از اين جهت است كه راه ديگرى براى اينكه شريعت ابراهيمى را به مردم تعليم بدهند , جز اينكه يك عده از افراد بشر از طريق الهام مبعوث بشوند نيست , يعنى اگر زمان زمانى بود كه مردم علم و تمدن مى داشتند و پايه تمدن بالا رفته بود كه كتاب ابراهيم , نوشته اش , ضبط شده و چاپ شده اش , انواع ضبط شده روى كاغذها و غير كاغذها , موجود مى بود و در ميان مردم يك عده علماء و دانشمندان مى بودند كه قادر بودند مردم را به شريعت ابراهيم دعوت بكنند , ديگر نيازى به افرادى كه از طريق الهام اين مأموريت را پيدا بكنند نبود

رابطه معكوس ميان هدايت غريزى و هدايت عقلى

هميشه رابطه اى ميان هدايت غريزى و الهامى و هدايت عقلى و عقلانى موجود است به هر اندازه كه موجود زنده از لحاظ رشد و بلوغ علمى و عقلانى ضعيف است خداوند از طريق الهامات فطرى و غريزى او را هدايت مى كند , و به هر اندازه كه در اين ناحيه نيرو و قدرت پيدا مى كند در آن ناحيه ضعيف مى شود زيرا نيازش سلب مى گردد در حيوانات , هر اندازه كه حيوان پست تر است يعنى شعور حسى و وهمى و خيالى تا برسد به شعور فكرى در او كمتر است الهامات غريزى او بيشتر است مثلا حشرات كه در يك درجه پست ترى هستند الهامات غريزى آنها از هر حيوان ديگر بيشتر است يك مگس يا يك مورچه يا يك عنكبوت يا زنبور , الهامات غريزى كه دارد , حيوانات عالى مانند فيل يا اسب يا ميمون ندارند , زيرا اين حيوانات تكامل يافته اند و از راه حس و وهم و خيال و هوش خود مى توانند زندگى خود را اداره كنند , مستغنى از الهام و غريزه اند , و غريزه الهامى در آنها خيلى كم است انسان كه از همه حيوانات از لحاظ هوش غنى تر و قوى تر است از نظر غريزه و الهامات غريزى از همه ضعيف تر است

پيغمبرانى كه در ادوار گذشته بوده اند , در ادوارى بوده اند كه عقل و علم بشر قادر نبوده است كه مبلغ شريعت باشد , يعنى واقعا بشرهاى چند هزار سال پيش قدرتشان به اينجا نرسيده بود كه عده اى بيايند دور هم جمع شوند و بنشينند و در مسائل مربوط به شريعت خودشان فكر كنند و تجزيه و تحليل و اجتهاد نمايند و بروند دنبال پيدا كردن آن بشر وحشى بود و به حيوانات پست نزديك تر بود , و همانطور كه اصل قانون كلى شريعتش را بايد از طريق وحى به او الهام و تعليم كنند دستگاه تبليغاتى او هم , بايد از طريق وحى اداره شود عقل و علم در آن زمان قادر به انجام اين كار نبود همين قدر كه بشر مى رسد به آن مقام و درجه و مرتبه اى كه واقعا مصداق علم بالقلم , علم الانسان ما لم يعلم مى شود , تاريخ خودش را مى تواند ضبط كند , مى تواند وارث تاريخ گذشته خودش باشد , مى تواند كتاب آسمانيى كه به دستش مى دهند , حفظ كند , مى تواند احاديث و جوامع الكلمى را كه پيغمبرش القاء مى كند لااقل اصولش را نگهدارى بكند تا بعد بيايند علم درست كنند در اطراف اينها , مى تواند اينها را حفظ و ضبط كند و در امر دين تفقه نمايد , ديگر نيازى به انبياء براى تبليغ آن شريعت وجود ندارد نبودن انبياء در دوره اسلاميه خود دليل تكامل بشريت است , يعنى علم و عالم فقيه و متفقه , حكيم و فيلسوف , جانشين انبيائى كه كارشان تبليغ شرايع ديگران بود مى شود و لهذا شما مى بينيد هر يك از پيغمبران گذشته با هر كتابى در هر زمانى كه آمد كتابش از ميان رفت بشر چون بالغ و رشيد نبود نتوانست كتاب آسمانى خود را حفظ كند كجاست صحف ابراهيم ؟ كو تورات واقعى ؟ كو انجيل واقعى ؟ كو آنچه كه بر نوح نازل شد ؟ كو اوستاى اصلى و تعليمات واقعى زردشت ؟ حالت بشر در آن دوره ها عين حالت بچه مكتبى بوده شما براى بچه مكتبى كتاب مى خريد , شش ماه كه مى گذرد تكه تكه شده و هر تكه آن به يك گوشه اى افتاده است اما يك آدم بزرگ , يك طلبه سى ساله , شما يك (مكاسب) يا ( كفايه ) به او مى دهيد , بيست سال روى اين كتاب كار مى كند از درس خواندن و مباحثه و تدريس , و بعد از بيست سال كتاب را مى بينيد كه پاكيزه مانده است تنها در زمان ظهور خاتم الانبياء بود كه بشر رسيد به اين مرحله كه مى توانست ارث دوره گذشته خودش را براى دوره آينده حفظ كند كتاب آسمانى خودش را حفظ كرد قرآن همان قرآنى است كه بر پيغمبر نازل شده دوره به دوره علماء پيدا شدند و به انحاء مختلف در حفظ ظاهر و معنى آن كوشيدند اين نمونه رشد بشريت است براى هيچ كتاب آسمانى ديگرى اين كار نشده است

بلوغ يا نشانه ختم نبوت

قرآن كه نازل شد , جزء اولين كارهايى كه صورت گرفت اين بود كه گفتند بايد يك علمى براى دستور زبان عربى به وجود بياوريم , براى اينكه اين كتاب آسمانى ما به زبان عربى است و مردمى كه مى خواهند اين كتاب را تلاوت بكنند بايد قاعده زبان عربى را بدانند در همان قرن اول اسلامى علم دستور زبان عرب درست شد , علم لغت تأسيس شد و چه كتابهاى نفيس در لغت نوشته شد , علم معانى و بيان و بديع ابتكار و اختراع شد , همه براى اين بود كه بشر مى خواست كتاب آسمانى خود را در آغوش بگيرد و نگهدارى نمايد مخصوصا اين نكته جالب است كه اكثريت كوشندگان و فداكاران در راه احياء زبان قرآن از مردم غير عرب بودند اينها است كه نمونه رشد و بلوغ بشريت در دوره ختميه اسلاميه است و نشانه ختم نبوت است براى هيچ شريعت و هيچ كتاب آسمانى چنين اقداماتى از طرف بشر صورت نگرفته است از همان قرن اول علم تفسير به وجود آمد , از همان قرن اول علم حديث به وجود آمد پيغمبر مردم را تشويق كرد : نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها خدا خرم كند آن آدمى را كه آنچه را كه از من مى شنود ضبط كند و بلغها من لم يسمعها برساند آن را به كسانى كه نشنيده اند ( پيغمبر اكرم دستور داد : اكتبوا عنى هر چه كه از من مى شنويد بنويسيد ) رب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه إلى من هو افقه منه( ٣ ) فرمود آنچه كه از من مى شنويد ضبط كنيد و به طبقه بعد از من منتقل كنيد , اى بسا آن كسى كه از من مى شنود , معنى سخن مرا آنجور كه بايد , درك نمى كند , بعد تحويل مى دهد به كسانى كه آنها معنى سخن مرا درك مى كنند اى بسا كسى كه معنى سخن مرا مى فهمد ولى بعد كه نقل مى كند به طبقات بعدى , چون آنها رشد يافته تر و تكامل يافته تر و عالمتر هستند از اين كه نقل كرده بهتر درك مى كنند و همين كار را كردند , و اين خود نمونه اى بود از رشد بشريت حتى علوم را شما اگر در نظر بگيريد همينطور است , يعنى بشريت در دوره ختميه تنها از نظر دين رشد و بلوغ خود را ثابت نكرد , از نظر علم و فلسفه نيز ثابت كرد علم و فلسفه كه در دنيا باقى و محفوظ ماند از زمان اسلام باقى ماند امروز يك تقسيمى مى كنند و مى گويند دوره تاريخ و دوره ما قبل تاريخ مقصودشان از دوره ما قبل تاريخ ادوارى است كه در آن ادوار هيچ يادگارى از بشر وجود ندارد , خطى , سنگ نوشته اى , چيزى ولى اگر ما مقصودمان از دوره تاريخى آن دوره اى باشد كه بشر تاريخ خودش را متسلسل حفظ كرده است , از زمان اسلام است فقط و فقط حتى آثار يونانيان و آثار هنديان را هم هر اندازه كه موجود بود مسلمين حفظ و نگهدارى كردند آثار ايرانيان را هم هر چه كه تا آن زمان باقى مانده بود مسلمين نگهدارى كردند قبل از دوره اسلام فاتحين جهان مواريث گذشته را محو و نابود مى كردند ولى مسلمين حفظ كردند كشيشهاى مسيحى چندى شهرت داده بودند كه مسلمانان كتابخانه اسكندريه را سوختند , و حتى خود مسلمين نسنجيده اين سخن را در كتابهاى خود بازگو مى كردند خوشبختانه محققين امروز ثابت كرده اند كه مطلب از ريشه دروغ است , اين خود مسيحى ها بودند كه قبلا آتش زده بودند

اسلام دوره قبل از خودش را به نام دوره جاهليت مى خواند اين جاهليت قبل از اسلام از نظر قرآن منحصر به عرب نيست بلكه جاهليت غير عرب هم جاهليت است نقطه مقابل جاهليت , علم است وحى قرآنى كه شروع مى شود به اين صورت شروع مى شو د :( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ﴿ ١ ﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿ ٢ ﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿ ٣ ﴾ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿ ٤ ﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ ) (٤) . يعنى وحى اسلامى و وحى ختميه از قرائت كه به معنى خواندن متون است ( هر خواندنى را قرائت نمى گويند , فقط خواندن متن را قرائت مى گويند ) و علم و نوشتن و قلم شروع مى شود اين خودش مى رساند كه دوره قرآن دوره خواندن و نوشتن و علم و عقل است يعنى ديگر دوره نبوت , دوره اينكه بشر تبليغ شرايع سابقه را به وسيله يك عده مردمى كه موحى اليهم وملهم هستند و بايد به آنها الهام بشود كه دين چيست تا بيايند و تبليغ بكنند, ديگر اين دوره گذشت , علماء جانشين انبياء مى شوند , دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , تصحيح مى كنم : دانش جانشين نبوت تبليغى مى شود , يعنى كارى كه آن سلسله از انبياء كه فقط مبلغ شرايع ديگر و دعوت كننده به شرايع ديگر بودند انجام مى دادند , آن كار را امروز دانش مى كند , علم و علماء مى كنند چون آن دوره ها , دوره جهالت و ظلمت بود احتياج به آن جور نبوتها بود در دوره نوشتن و خواندن و علم و شاگردى و مدرسى و استادى و تدوين علوم , ديگر احتياجى به اين نبوتهاى تبليغى و نبوتهاى دعوتى نيست

باب الهام مسدود نشده است

ممكن است اينجا يك سؤال ديگرى بكنيد , و آن اينكه آيا بعد از زمان حضرت رسول اساسا به كلى باب الهام مسدود شد يا باب نبوت مسدود شد ؟ پاسخ اينست كه باب نبوت يعنى باب پيامبرى مسدود شد , اما باب كشف و شهود و الهام مسدود نشد ممكن است بشرى از لحاظ صفا و كمال و معنويت برسد به مقامى كه به قول عرفا يك سلسله مكاشفات براى او رخ مى دهد و حقايقى كه از طريق علم الهامى به او ارائه داده مى شود , ولى او مأمور به دعوت مردم نيست حضرت امير در نهج البلاغه مى فرمايد : ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و بعد مى فرمايد : و ما برح لله عزت آلاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم( ٥ ) . يعنى ( هميشه در دنيا افرادى هستند كه خداوند در باطن ضميرشان با آنها حرف مى زند) حضرت زهرا اينجور بود با آنكه پيامبر هم نبود حضرت مريم به نص قرآن مجيد اينجور بود ولى پيامبر نبود حضرت امير در وصف ائمه مى فرمايد : هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون. ( ٦ )

خلاصه مطلب , يك وقت هست ما مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول هيچ بشرى از لحاظ صعود و قوس صعودى و به اصطلاح سير الى الحق , نمى رسد به آنجا كه يك نوع الهامات به او بشود نه , چرا نشود ؟ ! و يك وقت مى خواهيم بگوئيم كه پس از حضرت رسول آيا كسى پيدا خواهد شد كه او پيامبر بشود ؟ يعنى از طريق وحى به او مأموريت بدهند به اينكه شريعتى بياورد و يا مبلغ يك شريعت ديگر باشد ؟ نه , چنين كسى نمى آيد نوع اول را در اصطلاح اخبار و احاديث گاهى ( محدث ) مى گويند ( محدث ) يعنى كسى كه يك حالت و يك معنويتى دارد كه در ضميرش يك القاءاتى به او مى شود امام صادق مى فرمود : انا لا نعد الفقيه منكم فقيها حتى يكون محدثا فرمود : ما فقيهى از شما فقها را ( به اصحاب خود مى فرمود ) فقيه نمى شماريم مگر آنكه محدث باشد راوى تعجب مى كند كه مگر ممكن است كسى محدث باشد ؟ حضرت فرمود : بلى يكون مفهما و المفهم محدث( ٧ ) خداوند به او تفهيم مى كند حقايق را و همينكه مفهم بود محدث است امام نمى فرمايد كه جبرئيل ظاهر مى شود و با او سخن مى گويد فرمود خداوند شرح صدرى به او مى دهد كه مطالب را با روشن بينى بيشترى مى فهمد و اينچنين شخصى محدث است

پس يك مطلب ما در اينجا اين بود كه چرا بعد از شريعت ختميه , نبوت به طور كلى ختم شد ؟ جواب همين بود كه عرض كردم , بستگى دارد به ظهور علم و دانش و به قول امروز به ظهور تمدن به حدى كه بتواند ارث الهى خودش را حفظ كند , درباره آن تحقيق و مطالعه كند , تفسير بنويسد چهارده قرن است قرآن كريم پيدا شده است و در تمام اين چهارده قرن هميشه بوده اند طبقاتى كه كارشان مطالعه روى اين كتاب مقدس بوده است , هيچكس نمى تواند احصاء بكند كه مجموعا تفاسيرى كه راجع به قرآن مجيد نوشته شده است چقدر است خدا مى داند در همين زمان خودمان و در عصر حاضر چقدر تفسير است كه مشغول نوشتن آن هستند اينها همان كارى را مى كنند كه انبياى گذشته در تبليغ شرايع ديگر مى كردند

از اينجا پاسخ يكى از شبهه هايى كه بعضى از اهل بدع كرده اند روشن مى شود يكى از حرفهاى مفتى كه مى زنند اينست كه مى گويند قرآن ( خاتم النبيين ) فرموده و نگفته كه ( خاتم الرسل ) است , خاتم انبياء است نه خاتم رسل , بعد از آن پيغمبر نبى نخواهد آمد ولى رسول چطور ؟ چه مانعى دارد كه رسول بيايد قبل از اينكه اين را بگويم , يك حكايتى برايتان عرض مى كنم مى گويند وقتى زنى پيدا شد و ادعاى نبوت كرد او را نزد خليفه وقت آوردند و گفتند چنانچه تو چنين ادعائى بكنى مرتد و كافر هستى گفت مگر چه حرفى گفته ام ؟ گفتند تو ادعاى نبوت مى كنى ؟ گفت بلى گفتند : مگر تو نمى دانى كه پيغمبر فرمود : لا نبى بعدى گفت : بله قبول دارم اما پيغمبر فرموده : لانبى بعدى ولى او كه نفرموده است : لا نبية بعدى نبى مذكر است و پيغمبر فرموده است بعد از من پيغمبر مذكر نخواهد آمد

پيغمبر اكرم راجع به پيغمبر مؤنث چيزى نفرموده است من نبيه هستم نه نبى اين هم ادعاى يك پيغمبر مؤنث ولى متأسفانه همه مى دانند كه اين يك حرف مفت است زيرا در اينجا نبى اسم جنس است و خصوصيتى كه مذكر يا مؤنث باشد در آن نيست اصلا منظور اينست كه نبى از آن جهت كه منبىء عن الله باشد نخواهد آمد

رسول و نبى

اما مسأله رسول و نبى همانطور كه گفتم نبى يعنى پيامبر , يعنى كسى كه از ناحيه خدا پيغامى داشته باشد رسول يعنى چه ؟ رسول يعنى فرستاده خدا , كسى كه خدا او را براى مأموريتى فرستاده است , اعم از اينكه آن مأموريت از اين نوع باشد كه آن رسول از جانب خدا چيزى براى مردم آورده باشد , يا مأموريت و رسالت او از نوع ديگر باشد فقط در صورت اول است كه آن رسول , نبى و پيامبر است لهذا كلمه رسول در قرآن , هم درباره پيغمبران آمده است و هم درباره غير پيغمبران مثلا درباره جبرئيل چون فرستاده اى بود از طرف خدا و مأموريتى داشت اطلاق شده است در داستان سامرى است كه :( فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ ) ( ٨ ) . يا درباره قرآن مى فرمايد :( إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ )

( ٩ ) به او رسول گفته شده است ملائكه اى را كه خدا براى عذاب قوم لوط فرستاد , آنها را هم رسل مى نامند :( وَلَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُنَا إِبْرَاهِيمَ بِالْبُشْرَىٰ ) (١٠) . فرستادگان ما براى ابراهيم بشارت آوردند حالا خدا كه مى فرستد براى چه مى فرستد ؟ براى اينكه قانون و شريعتى را به مردم القاء كنند ؟ البته نه و همچنين ملائكه مأمور قبض ارواح نيز رسل خوانده شده اند :( حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا ) ( ١١ ) . ملكى كه در اين دنيا مى آيد براى عذاب , فرستاده و مبعوث از طرف خدا است , و پيغمبرى هم كه مى آيد براى دعوت مردم , فرستاده خدا است حتى كلمه ( مبعوث ) هم اختصاص به پيغمبران ندارد در يك آيه قرآن در داستان بنى اسرائيل و بخت النصر , اصطلاح مبعوثيت درباره قومى كه خداوند آنها را مسلط كرد بر يهوديان به كار برده شده :( وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا ﴿ ٤ ﴾ فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَّنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ ) )( ١٢ ) راجع به قوم عاد مى فرمايد :( إِذْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ ) ( ١٣ ) . آن باد مهلك را كه فرستاديم تعبير ( ارسلنا ) مى كند آن باد مهلك هم رسول و فرستاده الهى بود

اين جور نيست كه بعضى از پيغمبران نبى باشند و بعضى رسول , هر پيغمبرى نبى است منتها انبياء از آن جهت كه از ناحيه خدا فرستاده شده بودند به آنها رسول هم گفته شده است همانگونه كه به غير آنها هم رسول گفته شده است پس كلمه ( خاتم النبيين) , خاتم الرسل بدين معنى كه خاتم رسولانى باشد كه براى دعوت بشر آمده اند نيز هست بله , اگر مقصودتان از رسول , رسولى است كه براى هلاكت مردم مى آيد , نه , خاتم يك چنين رسولى نيست عذاب الهى هم رسول و فرستاده خداست , يك و با هم كه خداوند براى قومى مى فرستد رسول خدا است يعنى فرستاده او است پس اينكه آمده اند و براى مردم صفت بندى درست كرده اند كه بعضى از پيغمبران نبى هستند و بعضى رسول , و خاتم انبياء , خاتم انبياء بود نه خاتم رسل , حرف مفتى است همه انبياء رسول هم هستند خاتم انبياء خاتم بشرهائى كه رسولند به سوى مردم و مردم را دعوت مى كنند نيز هست قرآن كريم هم از اين جهت هيچ فرقى ميان رسول و نبى نگذاشته است گاهى شبهه را چنين القاء مى كنند كه ( نبى) در قرآن عبارت است از پيغمبرى كه صاحب قانون و شريعت نيست و اما ( رسول) پيغمبرى است كه صاحب قانون و شريعت است اين يك ادعاى دروغ بيش نيست قرآن كلمه ( نبى) را در مواردى به پيغمبران صاحب شريعت اطلاق كرده است , و در مواردى به پيغمبرى كه صاحب شريعت نيستند ( رسول) اطلاق كرده است يعنى نبى و رسول هم به پيغمبر صاحب شريعت گفته مى شود و هم به پيغمبر غير صاحب شريعت , و هر دو كلمه به هر دو اطلاق مى شود

مطلب ديگرى در اين جا داريم كه عنوانش را عرض مى كنم و بحث آن را براى هفته آينده مى گذاريم و آن موضوع اصلى ما است كه : چرا شرايع ختم شد و قوانينى كه از جانب خدا براى هدايت و ارشاد بشر آمد يك مرتبه به مرحله اى رسيد كه ديگر متوقف شد ؟ آيا آن علل و موجباتى كه قبلا وجود داشت و سبب مى شد كه قوانين الهى هم عوض بشود بعدها ديگر پيدا نشد ؟ آخر چطور مى شود كه آن موجبات ديگر پيدا نشود ؟ مگر آن علل و موجبات غير از تغيير شرايط اقتصادى و سياسى و فرهنگى و اجتماعى است ؟ آنها هميشه در تغيير و تبدل است , پس چرا شريعتى آخرين شرايع باشد ؟ ان شاء الله هفته آينده در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم و عرض خواهيم كرد كه آن چيزهائى كه در اجتماع بشرى تغيير مى كند چيست و آن اصولى كه در اجتماع بشرى ثابت مى ماند چيست و علت اينكه شرايع سابقه تغيير كرده اند چه بوده و علت اينكه شريعت ختميه تغيير نخواهد كرد چيست ؟

____________________

پاورقى ها :

١ سوره بقره , آيات ٦ و ٧

٢ سوره يس , آيه ٦٥

٣ اصول كافى , ج ١ , ص ٤٠٣

٤ سوره علق , آيات ١ تا ٥

٥ نهج البلاغه , خطبه ٢٢٠

٦ نهج البلاغه , حكمت ١٤٧

٧ رجال كشى , ح ٢ به جاى منكم , منهم ( من الشيعة ) آمده است

٨ سوره طه , آيه ٩٦

٩ سوره تكوير , آيه ١٩

١٠ سوره هود , آيه ٦٩

١١ سوره انعام , آيه ٦١

١٢ سوره اسراء , آيه ٤

١٣ سوره ذاريات , آيه ٤١

فلسفه ختم نبوت تشريعى

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :

( كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّـهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ ) ( ١ )

پس از آنكه از بحث در آيات كريمه قرآن راجع به خاتميت فارغ شديم و از جنبه عقلى و علمى وارد بحث شديم , بحث خودمان را در دو قسمت قرار داديم يك قسمت راجع به اينكه چرا بعد از خاتم الانبياء پيغمبرى و لو پيغمبرى كه صاحب شريعت نباشد نيامد ؟ قسمت دوم بحث ما اينكه چرا شرايع به يك مرحله كه رسيد ختم شد و شريعت ديگرى غير از اين شريعت نيامد و نخواهد آمد ؟

به عبارت ديگر پيغمبران خدا به نص قرآن مجيد دو دسته هستند : پيغمبرانى كه صاحب شريعت و قانون و كتاب هستند و از طرف خدا براى آنها شريعت و كتابى نازل شده است و آنها پنج نفر بيشتر نيستند : نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و خاتم الانبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , و همين ها هستند كه قرآن مجيد اينها را اولى العزم من الرسل مى خواند , و پيغمبرانى كه يا مردم را دعوت مى كرده اند به اين شرايع و قوانين و يا كسانى بوده اند كه قبل از نوح بوده اند , قبل از اينكه براى بشر شريعت و كتابى آمده باشد , كه اين چطور مى شود , بعد براى شما توضيح مى دهم

به هر حال پس چون پيغمبران بعضى صاحب شريعت هستند و بعضى نيستند , اين بحث ما در دو قسمت قرار مى گيرد , يكى اينكه درست است كه پيغمبر ما صاحب شريعت است , ولى چرا همانطور كه هزارها پيغمبر بعد از نوح و هزاران بعد از ابراهيم و هزاران پس از موسى و صدها پس از عيسى آمدند و همه , مردم را به اين شرايع دعوت مى كردند , پس از خاتم الانبياء پيغمبرانى كه وظيفه آنها دعوت به اين شريعت باشد و در واقع مروج اين شريعت باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر اين شريعت باشند , نيامدند ؟ راجع به اين قسمت من در هفته گذشته بحث كردم و نمى خواهم آن را تكرار كنم ولى چون بعد از ختم آن جلسه بعضى از رفقا يك سؤال بسيار بجائى كردند , لذا من بايد به آن سؤال جواب بدهم

آنكه ما گفتيم اين بود كه آن پيغمبرانى كه مى آمدند كارشان دعوت و تبليغ به اين شرايع بود و در آن اعصار و ازمنه وسيله اى براى تبليغ و ترويج شرايع جز اينكه پيغمبرانى از طريق وحى ملهم بشوند نبوده است چرا ؟ هنوز دوره , دوره كودكى بشر بوده است , دوره علم و كتاب و علمائى كه از راه علم وظيفه( ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ ) ( ٢ ) را انجام بدهند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند و دين را به اين وسيله حافظ باشند , خلفاى پيغمبران باشند , نبوده است و نمى توانسته است در آن اعصار باشد اين وظيفه را پيغمبران نه از طريق علم و درس خواندن بلكه از طريق وحى انجام مى داده اند , و عرض كرديم كه حيوان به طور كلى و از آن جمله انسان هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كاملتر مى شود بستگى بيشتر به فكر پيدا مى كند


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32