• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8989 / دانلود: 2110
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

ام ابیها (سلام الله علیها)

گویى تقدیر چنین بوده است كه حضور دو روزه من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه میبود میگذشت.

و من میدانستم كه تقدیر چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم، نان خورشت همیشه من است و اندوه، همسایه دیوار به دیوار دل من.

اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بیسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بیغایت نماند، بیمقصود نشود، بیهدف تلقى نگردد.

من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمیشد، خلقت شكل نمیگرفت، آفرینش تكوین نمییافت، این را خداوند جَلَّ وَعَلا تصریح فرموده است.

گریه نكنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر كدام از شما مصیبتها میرود كه جگر كوه را كباب میكند و دل سنگ را آب.

حسین جان! این هنوز ابتداى مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور میكند.

مظلومیت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو میشود. تو مظلوم مضاعف تاریخ میشوى كه مظلومیتت نیز در پرده استتار میماند.

حسین جان! زود است براى گریستن تو! تو دیگر گریه نكن! تو خود دردانه اشك آفرینشى!

عالم براى تو گریه میكند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو میگریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نیست.

بیا، از روى پاى من برخیز و سر بر سینهام بگذار اما گریه نكن.

گریه تو دل فرشتگان خدا را میسوزاند و جگر رسول خدا را آتش میزند.

اكنون كه زمان اندوه من نیست، زمان شادكامى من است، لحظه رهایى من است.

گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمین نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدمعليه‌السلام به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.

مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزیزترین بنده خدا و خاتم پیامبران او.

اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترین زنان عالم امكان بود، اگر چه اولین جامههایى كه در زمین بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.

اگر چه به اولین آبى كه تن سپردم، زلال بیهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور یافت.

من هنوز اولین روزهاى همنشینى با گهواره را تجربه میكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشیده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بیمزده، خالص و صمیمى و شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.

خدنگ اولین خبرهایى كه از وراى گهواره میگذشت و بر گوش جگر من مینشست، شكنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.

یك روز خبر سمیه میآمد، آن پیرزن زجر دیدهاى كه عمرى در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابر دستهاى پیامبر، همه چیز خویش را فدا كرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن پیرزن مؤمنى كه سختترین شكنجهها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا نداى حق پیامبر بیلبیك نماند.

روز دیگر خبر یاسر می آمد؛ «یاسر را مشركان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»

یك روز خبر بلال میآمد، روز دیگر عمار، روز دیگر... و من به وضوح میدیدم كه شكنجه ها و آسیبها و لطمه ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد میشود و او چه میتواند بكند جز این كه هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بیشتر دعوت كند. «صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال ...»

و... بغضها و اشكها و گریه هاى خویش را به خانه بیاورد.

در تب و تاب شكنجه پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.

خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت كند حمزه را كه اگر این دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بیابان سوزان، سنگ بر شكمش مینشست پیامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نیزهها قرار میگرفت، بدن مبارك پیامبر بود، همچنانكه با وجود این دو حامى موحد و استوار نیز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود میآمد پیامبر بود و آنكه پایش به سنگ جهالت دشمنان میآزرد، پیامبر بود - سلام خدا بر او -.

من هنوز شیرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگتر كردند، زمینى را كه به بركت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگیاش شهره طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.

من اوّلین قدمهاى راه افتادنم را بر روى ریگهاى سوزان شعب ابیطالب گذاشتم.

و من بوضوح میدیدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مینشست، زخمهایى بود كه سینه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه میكرد و قلب عالمگیر او را میسوزاند.

یكى می آمد و لبهاى چون كویر، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم میگشود و میگفت: آب.

و پدرم بیآنكه هیچ كلامى بگوید چشمهاى محجوبش را به زیر میانداخت و اندكى فاصله میان دندانهاى مباركش را بیشتر میكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ میمكد.

و آن دیگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پیامبر میرساند و سلام و اسلام خود را تجدید میكرد تا رسول خدا بداند كه یارانش، محكم و استوار ایستاده اند و هیچ حادثهاى نمیتواند آنان را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسین میفشرد، او تازه درمییافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خویش بسته است.

همین خرمایى كه مُشتیاش انسانى را سیر نمیكند، آن زمان یك دانهاش در دهان چهل انسان میگشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگى و مرگ ایستاده نگاه دارد.

من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در كوران و تلاطم این دردهاى درهم پیچیده نوشیدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر میماند تا مگر محموله خوراكى از میان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآمیز را پر كند.

دوران شعب پیش از آنكه طاقت زندانیان به سرآید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیبها و آزارهایى بود كه برجسم و جان پیامبر فرود میآمد.

این بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر مینمود.

وقتى پیامبر پا از درگاه خانه به درون میگذاشت، ملاطفتها، مهربانیها، همدردیها و دلداریهاى خدیجه آنچنان او را سبكبال میكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به یاد میآورد و گهگاه در فراق او میگریست.

یادم نمیرود، یكبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد كه عایشه، هیچگاه دیگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خدیجه بیاحترام یاد كند.

خبر رحلت مادر، براى من بسیار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابیطالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایى پدرم كاستى نپذیرفته بود.

من وقتى به یكباره جاى مادرم را در خانه، خالى یافتم سرآسیمه و آشفته موى به دامن پدر آویختم كه:

- مادرم كجاست؟!

پدرم غمآلوده و مضطرب به من مینگریست و هیچ نمیگفت، شاید هیچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمییافت.

جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد كه «سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى دادیم كه از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و اسیه همخانه ساختیم.»

و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتیها همه از اوست و تحیتها همه به او باز میگردد.

كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خدیجه در كوران حوادث، چیزى نبود كه براى پیامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.

دلدارى خدیجه نبود اما تیرهاى تهمت و افترا و آسیب و ابتلاى پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. یك روز دیوانهاش میخواندند، یك روز ساحرش لقب میدادند. یك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش مینامیدند و هر روز به وسیلهاى دل مبارك او را میآزردند.

البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصیانها و كفرانها و تهمتها و اذیتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خستهاش كند و از پایش درآورد.

او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات میورزید و از دل و جان مایه میگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف میداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مینمود.

آنچه دل پیامبر را میآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگین میشد كه چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پاى میفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بیرون نمیگذارند، چرا در فضاى حیاتبخش توحید تنفس نمیكنند، چرا حلاوت و شیرینى عبودیت را نمیچشند.

و در این غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خدیجه مهربان با او میكردند از دست و دل هیچ ایثارگرى جز همین دو بر نمی آمد.

وقتى ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتى ابوطالب و خدیجه، هر دو در یكسال با پیامبر وداع كردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور میكرد، تنها شد.

و من اگر میخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهایى او بر نمیداشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختى، نیاز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ایثار، اشكهایش را بسترد.

و من تلاش كردم كه براى پدرم - محبوبترین خلق جهان - مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب «اُمّ اَبیها » مفتخرم ساخت.

و این شاید یكى از شیرینترین لقبهایى بود كه خدا و پیامبرش به من داده بودند.

این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.

هیچ كس نمیتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پریشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مییافتم یا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش میفشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش میداشتم.

هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود میآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مینشست. با این تفاوت عمیق كه دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطیف و شكستنى.

شرایط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.

مردمى كه به خورشید با نفرت مینگرند، شایسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب میكنند، لایق ظلمت اند.

خورشید، طلوع كردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق كمین كنند، خورشید، متین و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنیاش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.

پیامبر شبانه میبایست از مكه هجرت میكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه میشمردند تا خون او را به تساوى میان خویش، تقسیم كنند.

پیامبر، ایثارگرى میطلبید تا در جاى خویش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ایثارمنش هیچكس جز پدر شما، علیبن ابیطالب نمیتوانست باشد، وقتى پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه میشوم؟ عرضه داشت:

- شما به سلامت میمانید؟

پیامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامیام.

و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شیرینترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه كرد و شأن نزول آیتى دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائكه حیرت كردند و خدا مباهات ورزید:

( وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ) .(۱) و میان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت میزند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است.

پیامبر بر دوش سلمان از میان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهمیدند.

پرسیدند: چیست بر دوش تو؟

سلمان راستگو گفت: پیامبر.

آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.

آنچه میخواستند در رختخواب بود اما نمیدانستند. آنان جان پیامبر را میخواستند و على جان پیامبر بود. على آینه تمام نماى پیامبر بود، «انفسنا و انفسكم» در آن مباهله تاریخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدین پایه نمیرسید و فقط جسم پیامبر را میشناختند، خود را ناكام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صداى سایش دندانهاى كینه جویشان در گوش شب طنین میافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.

دل مسلمانان از خلاصى پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركینى كه پیامبر را دور از دسترس مییافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او میریختند.

پیامبر اما به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پاى فشردند، یك كلام فرمود: من به مدینه وارد نمیشوم مگر به همراه دو عزیزمعلى و فاطمه .

و از آنجا به على بن ابیطالب پیام داد كه به همراهى فاطمه ها به مدینه بیا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما میدارم.

على بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعیفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدینه حركت كرد.

شبها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت می پرداختیم و روزها را راه میرفتیم. كفار و مشركین كه از كف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمی آمد كه از میانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.

هنوز تا مدینه بسیار مانده بود كه اسود غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:

- من فرستاده ابوسفیانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

بدنهاى زنان كاروان چون بید میلرزید و نگرانى و اضطراب بر دلهایشان چنگ میانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

على مرتضى به صلابت كوه ایستاد و فریاد كشید:

- ما باید به مدینه برویم، در راهِ رفتن به مدینه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیشگیر.

اسود تمكین نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سرى كرد.

حضرت، شمشیر از نیام بركشید و - در پى جنگ سختى - جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

هنوز راه چندانى نپیموده بودیم كه ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون مارى زخم خورده به خود میپیچید، نعره زد:

- اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خویشاوند مرا به مدینه میبرى؟

على مرتضى، خونسرد، متین و اسوار پاسخ فرمود:

- با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.

ابوسفیان شمشیر كشید و على مرتضى آنقدر با او شمشیر زد كه او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گریخت.

مردى به مردانگى على آفریده نشده است و شمشیرى به كارسازى شمشیر او.(۲) خدا فقط میداند كه در خلقت او چه كرده است.

وقتى بر پیامبر وارد شدیم، بوى جبرئیل فضا را آكنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوى جبرئیل میداد، بوى عرش، بوى وحى.

پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:

- پیش پاى شما جبرئیل اینجا بود.

و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختیها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا... و این آیات در شأن شما نزول یافت:

«آنان كه یاد خدا میكنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش آسمان و زمین اندیشه میكنند (و میگویند) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

خدایا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذلیل كردهاى و ستمگران را هیچ یاورى نخواهد بود.

خدایا! ما شنیدیم كه منادى ایمان ندا درمیداد كه ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیّت خوبانمان بمیران.

خداوندا! و آنچه را كه بر پیامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانیدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمیكنى.

پس خداوند استجابت كرد دعایشان را.

من عمل هیچیك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمیكنم...

پس آنانكه هجرت كردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاك میكنیم و در بهشتهایى واردشان میسازیم كه از زیر آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترین و ارزنده ترین پاداشها».(۳)

این آیات به یكباره خستگى راه از تنهایمان سترد و خود بهترین پاداش شد براى آن سختیها كه در راه خدا كشیده بودیم.

در ابتداى مدینه روزها و شبهاى آرامترى داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.

آرامش نسبى مدینه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختیها و مصائب كه این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالى مینمود براى وصلت ما.

هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بیتابى نكنید. على خود از شنیدن خبر، چنان بیتاب شده است كه میان راه چند بار ردایش در پایش پچیده است و او را به زمین افكنده است.

نه فقط دل على كه پاى على نیز با این خبر لرزیده است، بیتاب ترش نكنید، برخیزید عزیزان من! بغضهایتان را فرو بخورید، اشكهایتان را بسترید و على را تسلى دهید... سَلامُ الله عَلَیْه...