• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10419 / دانلود: 2802
اندازه اندازه اندازه
کشتی پهلو گرفته

کشتی پهلو گرفته

نویسنده:
فارسی

سرور زنان عالم

این پاى را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو كه دست بدارد از این لرزش مدام، این قلب را بگو كه نلرزد، این بغض را بگو كه نشكند و اشك از ناودان چشم نریزد.

این دل بیتاب را بگو كه فاطمه هست، نمرده است.

اى جلوه خدا! اى یادگار رسول! زیستن، بیتوجه سخت است.

ماندن، بیتو چه دشوار.

این مرگ، مرگ تو نیست. مرگ عالم است. حیات بیتو، حیات نیست.

این مرگ نقطه ختمى است بر كتاب جهان.

زمین با چه دلى ترا در خویش میگیرد و متلاشى نمیشود؟

آسمان با چه چشمى به رفتن تو مینگرد كه از هم نمیپاشد و فرو نمیریزد؟

خدا اگر نبود من چه میكردم با این مصیبت عظمى؟

«اِنّاِلله و انّا اِلیْه راجِعُون.»

فاطمه جان! عزیز خدا! دُردانه رسول! چه بزرگ است فتنههاى جهان و چه عظیم است ابتلاهاى خداى منّان.

پس از ارتحال پیامبر، خدا میداند كه دل من، تنها گرم تو بود. در آن وانفساى بعد از وفات نبى كه همه مرتد شدند جز چند تن، چشمه زلال اسلام محض از خانه تو میجوشید.

در آن طوفانها كه كشتى اسلام را دستخوش امواج جاهلیت میكرد، تنها لنگر متین و استوار، لنگر رضاى تو بود.

در آن گردبادهاى سهمگین پس از وفات پیامبر كه حق در زیر پاى مردم، كعبه در پشتشان، پیامبر در زوایاى غفلت زده و زنگار گرفته دلهایشان و شیطان در عقل و چشم و گوششان جاى میگرفت، جاده منتهى به خانه تو، تنها طریق هدایت بود، كه بیرهرو مانده بود.

در آن ابتداى میعاد مستمر موساى اسلام، كه سامرى بر منبر هدایت نبوى و ولایت علوى تكیه میزد، تنها تجلى انوار ربوبى بر درختان خانه تو بود.

رضاى تو اسلام بود و خشم تو كفر.(۴)

هیهات. هیهات. اگر رود خروشان اسلام در مسیر اصلى خویش، یعنى جرگه رضاى تو و نه شورهزار غضب خداوند جریان مییافت، مدت اقامت تو در دنیاى پس از رسول، اینسان قلیل و ناچیز نمیگشت.

آنچه تو، همسر جوان مرا شكست، شكست نور بود پس از وفات پیامبر و آنچه تو، مادر مهربان كودكان مرا به بستر ارتحال كشانید خون دل بود.

اهل زمین و آسمان گواهند كه تو پس از پیامبر، هیچ نخوردى، جز خون دل.

زهراى من! این تازه ابتداى مصیبت ماست.

این من كه سر تو را بر دامن گرفتهام، پس از تو، جز بر بالش غم، سر نخواهم گذاشت و جز نخلهاى كوفه همراز نخواهم یافت.

این حسن كه سر بر سینه تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است روزى خون دل عمر خویش را بواسطه زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین كه ضجه هایش دل ملائكه الله را میلرزاند و بعید نیست كه هم الان قالب تهى كند و جان نازك خویش را به جان تو پیوند زند روزى بجاى لبیك، چكاچك شمشیر خواهد شنید و بجاى متابعت، خنجر و نیزه و تیر خواهد دید.

این زینب كه هم اكنون بر پاى تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، كوچك و كوچكتر میشود، مگر نمیداند كه باید پروانهوش به پاى چند شمع بسوزد و دم برنیاورد؟

تو را به خداى فاطمه سوگند كه برخیز و به امكلثوم بگو كه اگر جان مرا میخواهد لحظهاى از گریستن دست بردارد كه من نمیدانم غم تو جانسوزتر است یا گریه امكلثوم؟ و نمیدانم دختركى كه در یك مصیبت فاطمى اینچنین بیتاب است با آن مصیبتهاى عاشورایى چه میكند؟

این نوگلان كه اكنون اینچنین جامه میدرند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را در نیافتهاند.

عمرى كه تمامت آن جز یك فصل - فصل خزان - نبوده است.

تو پیش از آنكه به خانه من درآیى مادر پدر بودهاى و از آن پس شریك همه دردهاى من.

و مادرى در شرایطى كه طفل اسلام، آماج تیرهاى جهل و شرك و كفر میشود یعنى سپر شدن و دشنههاى كینه و تیرهاى جهل و شمشیرهاى شرك را به جان خریدن.

به مدینه كه درآمدیم طفل اسلام از آب و گل درآمده بود، اگر چه به بهاى شعب ابیطالب، به بهاى خون دلهاى تو، به بهاى دندان پیامبر، به بهاى زخمها و شهداى مكرّر.

و این آرامش مدنى، پس از آن طوفان سهمگین مكى، به من مجالى میبخشید تا تو را؛ برترین دختر عالم را، از پدرت رسول خدا، خواستگارى كنم.

و این كار براى كسى كه معلم مدرسه حجب و حیاست در ارتباط با كسى كه نه پسر عمو كه برادر او بوده است و پدر تنهاییهاى او و معلم و مربى او و مقتدا و پیامبر او بسیار مشكل بود.

اما كدام گره است كه با انگشتان خلق محمدى گشوده نمیشود؟ كدام غنچه است كه با لبهاى مبارك محمدى وا نمیشود؟

دست كه بر كوبه در بردم همه وجودم از حجب و حیا به عرق نشست. امسلمه كه در را گشود شاید چهره مرا آشفته آتش آزرم دیده باشد.

پیش از آنكه ام سلمه جویاى كوبنده در شود، صداى گرم پیامبر بر گوش جانم نشست كه فرمود:

- در را برایش باز كن امسلمه. و بگو كه داخل شود. او مردى است كه خدا و رسول توأماً بدو عشق میورزند. او عاشق و معشوق خدا و پیامبر است. بازكن در را براى او.

امسلمه سؤال كرد:

- پدر و مادرم به فدایت، تو هنوز ندیدهاى كه كیست پشت در و اینگونه از او تمجید میكنى؟

پیامبر فرمود:

- دستِ كم مگیر آن كس را كه اكنون پشت این در ایستاده است.

او برادر من است و پسرعموى من و محبوبترین خلایق در نزد من.

آن سخنان عطوفت آمیز و آن كلمات مهر انگیز، قاعدتاً میبایست از شرم و حیاى من بكاهد و مرا در سخن گفتن با پیامبر، آسودهتر كند. اما چنین نكرد، هر چه من بیشتر محبت رسول را نسبت به خویش دریافتم بیشتر حیا كردم در بیان آنچه از او میخواستم.

سلام كردم و به امر پیامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حیا به زیر انداختم و نگاهم را از شرم بر زمین زیر پاى پیامبر دوختم.

آن داناى ماضى و مستقبل به یقین میدانست كه من به چه نیت و حاجتى امروز به خانه او درآمدهام، اما پرسید:

انگار با كولهبار حاجتى آمدهاى. كولهبار تقاضاى خویش را بر زمین اجابت من بگذار كه هر حاجت تو در نزد من بیچون و چرا برآورده است.

چه میگفتم؟

گفتم:

- «پدر و مادرم به فدایت، نیاز به گفتن نیست كه تو نه پسر عمو كه پدر و مربى و مقتداى من بودهاى، مرا از عمویت و پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد، در آن حال كه كودك بودم و نارس گرفتى، به غذاى خویش تغذیهام كردى، به ادب خویش مؤدبم ساختى و از پدر و مادرم بر من دلسوزتر و مهربانتر بودى. خدا مرا به تو و با دستهاى تو هدایت كرد و از گمراهى و شركى كه خویشان من بر آن بودند رهایى بخشید.

و به خدا سوگند كه تو یا رسول الله پشت و پناه ذخیره من در دنیا و آخرت بوده و هستى.

دوست دارم كه خدا بیش از این مرا به حضور تو پشتگرمى ببخشد.

مرا نیاز به كاشانه و همسرى است كه سكینه و آرامش را برایم به ارمغان بیاورد.»

و از شدت حجب، سر را بیشتر در خویش فرو بردم و آهسته ادامه دادم:

- من امروز به خواستگارى دختر گرانقدرت فاطمه آمدهام. میان این خواهش و اجابت چقدر فاصله است؟

چهره پیامبر باز و بازتر شد و تبسمى شیرین بر لبان او نشست و این كلمات دوست داشتنى از میان لبهاى مبارك او تراوش كرد:

- بشارت باد بر تو اى ابوالحسن كه پیش پاى تو جبرئیل بر من فرود آمد و پیام آورد كه پیوند تو و فاطمه را خداوند جَلَّ وَعَلا، در آسمانها منعقد كرده است...

آنگاه از آمدن صرصائیل گفت و خطبه خواندن راهیل بر منبر عرش و... رازهاى بسیار دیگر و سپس با خندهاى ملیح فرمود:

- خوب، چیزى هم با خود دارى براى تشكیل زندگى؟

گفتم:

- پدر و مادرم به فدایت، هیچ چیز من بر تو پوشیده نیست، مرا شمشیرى است و زره و شترى و غیر از اینها از مال دنیا هیچ ندارم.

پدرت فرمود:

- شمشیر، عصاى دست توست، تو به داشتنش ناگزیرى، كه در راه خدا جهاد میكنى و دشمنان خدا را با آن به دیار عدم میفرستى. شتر هم ابزار كار توست، با آن نخلستانهاى خود و اهلت را آبیارى میكنى و بدان بار سفر میكشى. همان زره را كابین فاطمه قرار بده، من به همان راضیم، اما تو، تو از من خشنود هستى؟

عجب سؤالى!

گفتم: بله، پدر و مادرم به فدایت، تو مرا غرق در بشارت و سرور كردى. تو همیشه فرخنده فال ومبارك بال و كمالمند بودهاى، سلام خدا بر تو.

پیامبر فرمود:

- بانى این پیوند آسمانى به گفته امین الملائكه، خداوند - جل و علاست - و ما فقط مجرى این عقد بر روى زمینیم، برو به سمت مسجد و مردم را در این شادى آسمانى سهیم كن. من نیز به دنبال تو خواهم آمد و عقد را در پیش چشم خلایق جارى خواهم ساخت تا چشم تو بدان روشن شود و چشم دوستداران تو در دنیا و آخرت بدان روشنى گیرد.

تو بهتر میدانى كه میان تو و پیامبر در اینباره چه گذشت، اما من با شعفى بینظیر از خانه درآمدم و روانه مسجد شدم. شادیام آنچنان بود كه اصحاب را به شگفتى وا میداشت. در پاسخ سؤالشان از اینهمه شادى فقط میگفتم:

- خدا و پیامبر، مرا براى فاطمه برگزیده اند. پیامبر ماجرا را به شما خواهد فرمود.

وقتى پیامبر به مسجد درآمد، بلال را فرا خواند و به او فرمود:

- مهاجرین و انصار را بگو كه جمع شوند.

وقتى همگان گرد آمدند، پیامبر بر فراز منبر رفت و فرمود:

- «حمد و سپاس خاص خداوندى است كه به نعمتش ستایش میشود و به قدرتش پرستش.

در حاكمیتش اطاعت شونده است و در عقوبتش وحشتانگیز.

آنچه نزد اوست مطلوبست و فرمان او در زمین و آسمان نافذ.

او كسى است كه خلایق را به قدرت خویش آفرید و به احكام خویش متمایز ساخت و به دین خویش عزتشان بخشید و به واسطه پیامبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرامیشان داشت.

سپس خداوند تبارك و تعالى ازدواج را پیوندى دیگر قرار داد و فرمانى واجب.

به واسطه ازدواج، خویشاوندى را محكم، و خلایق را بدان ملزم ساخت.

فرمود خداوند مبارك نام و عالى مقام:

و اوست كه از آب، بشرى آفرید، سپس براى او تبار و پیوندى قرار داد، كه پروردگار تو قادرى بیهمتاست.

اى خلایق! پیام هم اكنونِ جبرئیل این بود كه خداى من - عزوجل - ملائكه را در بیت المعمور گرد آورد و همه را گواه گرفت كه خدمتكار و امه خود و دخت پیامبرش فاطمه را به بنده خود على بن ابیطالب تزویج فرمود.

و مرا فرمان داد كه ازدواج این دو را در زمین برپا سازم.

شما را بدین امر گواه میگیرم».

سپس نشست و به من فرمود:

على جان برخیز و خطبهات را بخوان.

من برخاستم و در محضر خدا و پیشگاه رسول و ملاء خلایق، خطبه خواندم.

وقتى از فراز منبر فرود آمدم، پدرت را شادمانتر از همیشه یافتم.

پدرت فرمود: على جان! آن زره را بفروش تا هر چه زودتر تو و فاطمه را سر و سامان و سرانجام دهیم. این را بارها شنیدهاى كه من رفتم و زره را به یكى از اصحاب فروختم. آن صحابى وقتى دریافت كه من به چه نیت زره را در معرض فروش نهادهام، پول و زره، هر دو را به اصرار به من داد و گفت:

- تو اكنون بدین هر دو نیازمندترى تا من. این زره هدیه من براى ازدواج تو.

وقتى ماجرا را با پدرت گفتم برایش دعا كرد، پول را به تنى چند از اصحاب داد و گفت:

- این را ببرید و آنچه یك زندگى بدان آغاز میشود تهیه كنید و بیاورید.

پول، شصت و سه درهم بود، یك پیراهن سفید، یك مقنعه، یك حوله، یك تختخواب، دو تشك، چهار بالش، یك قطعه حصیر، یك آسیاى دستى، یك كاسه مسى، یك مشك آب، یك طشت، یك كاسه گلى، یك ظرف آبخورى، یك پرده پشمى، یك ابریق، یك سبوى گلى، دو كوزه سفالین، یك پوست به عنوان فرش و یك عبا، همه ابزار تو شد براى تشكیل یك زندگى.

وقتى اینها را پیش روى پدرت نهادند، اشك در چشمانش حلقه زد، دستهاى مباركش را به سوى آسمان بلند كرد و دعا فرمود:

- خدایا! به اهل بیت من بركت عنایت كن. و این ازوداج را براى كسانى كه اكثر ظرفهایشان گلى است مبارك گردان.

خداوند بر مقام تو در نزد خویش بیفزاید فاطمه جان كه برترین زنان عالم بودى و به كمترین مایحتاج از زندگى، قناعت فرمودى. من دنیا را پیش از ازدواج، طلاق گفته بودم و سختى دنیا در مذاقم عین حلاوت بود، اما تو، دخترى كه در سن جوانى، در سن آرزوهاى شیرین، پا به خانه من مینهادى، چگونه آن همه سختى را بر جان خویش خریدى و لب جز به مهر و دهان جز به شُكر نگشودى.

زیستن با كسى كه به دنیا جز با دیده غضب نمینگرد ساده نیست. حتماً كسى چون فاطمه، چون تو باید كه زیستنى اینچنین سخت و طاقت سوز را بتواند.

یادم نمیرود آن روز را كه پس از دو روز، تلاش و خستگى و گرسنگى به خانه آمدم، گفتم:

- فاطمه جان! چیزى براى خوردن در خانه هست؟

تو شرمسار و مهربان گفتى:

- دو روز است كه هیچ چیز در خانه براى خوردن نبوده است و كودكان دو روز است كه جز گرسنگى، هیچ طعام ندیدهاند.

گفتم كه:

- چرا این در دو روز هیچ نگفته اى؟

گفتى:

- تو اگر میداشتى، حتم به خانه میآوردى، من شرم میكنم از تو چیزى بخواهم كه در دست و توان تو نیست.

و من شرمسارِ آنهمه شكیبایى و مهربانى شدم و از خانه درآمدم تا حتى اگر شده با قرضى، چیزى فراهم كنم و به خانه آورم.

از همسایهاى یك دینار وام گرفتم و به سمت بازار رفتم تا برایتان خوراكى تهیه كنم، در راه، مقداد را دیدم.

هوا عجیب گرم بود، از خورشید، آتش میبارید و از زمین شعلههاى حرارت میجوشید. از سر و روى مقداد، عرق میریخت و پیدا بود كه گرسنگى رمق راه رفتن را از او گرفته است.

گفتم:

- مقداد! در این گرما، به چه كار از خانه درآمدهاى؟ گفت:

- از من بگذرید اى ابوالحسن. و از حال من نپرسید:

گفتم:

- برادرم محال است كه از حال تو بیخبر بمانم و بگذرم.

باز امتناع كرد و عاقبت در مقابل الحاح من تسلیم شد و گفت:

- صداى گریه گرسنگى زن و فرزندانم را تاب نیاوردم و از خانه بیرون زدم بدین امید كه شاید خدا فرجى كند و گشایشى مرحمت فرماید.

بغضى كه در گلویم نشسته بود تركید و اشك، پهناى صورتم را گرفت. آن یك دینار را به مقداد دادم و گفتم:

- تو از من نیازمندترى.

از شرم دستهاى تهى به خانه بازنگشتم، به مسجد پناه بردم، نماز را به پیامبر اقتدا كردم. پس از فراغت از نماز پیامبر دستم را گرفت و به من فرمود:

- على جان! مرا به خانه ات مهمان میكنى؟

چه میگفتم؟ پیامبر خود طالب تشرف بود و ما جز گرسنگى در خانه، هیچ نداشتیم.

سكوت، تنها یاور شرمسارى من بود كه در آن لحظه هیچ كلام به كار نمیآمد، پیامبر سؤال خویش را مكرر فرمود و اضافه كرد:

- یا بگو كه بیایم، یا بگو كه نیایم، چرا سكوت میكنى؟

دل را به دریاى خلق محمدى زدم و گفتم:

- شرمسارم ولى بیایید.

دست در دست پیامبر روانه خانه شدیم و من تمام راه نه از گرما كه از شدت شرم، عرق میریختم.

رفته بودم كه براى سفره خالى طعام بیاورم و اكنون مهمان میآوردم.

وقتى به خانه آمدیم قامت تو در محراب، افراشته بود و از كاسهاى در كنار سجاده تو، بخار مطبوع طعام برمیخاست. طعامى كه به یقین دنیایى نبود.

تو بر پدرت و من سلام كردى و به استقبال آمدى. پیامبر تو را در آغوش گرفت، دست بر سر و رویت كشید و گفت:

- چگونهاى دخترم؟

تو دو روز تمام گرسنگى كشیده بودى و شاهد گرسنگى كودكانت بودى، رنگ رویت از ضعف زرد بود و در پاهایت توان ایستادن نبود، اما گفتى:

- خوبم پدر. بسیار خوبم پدر.

واى كه تو چه صبور و مهربان بودى.

من گفتم:

- این طعام از كجاست فاطمه جان.

به جاى تو پدرت پاسخ فرمود:

- این بدل آن یك دینار توست كه به مقداد بخشیدى، تازه این غذاى بهشتى، جزاى دنیاى توست، باش تا پاداش آخرت.

سپس اشك در چشمان پدرت نشست و فرمود:

- شكر خداى را كه تو را به منزله زكریا و فاطمه ام را به منزله مریم ساخت كه برایشان از بهشت طعام میآمد.

تو در خانه من اینگونه صبورى كردى و دم برنیاوردى. من چگونه میتوانم فراق چون تو مهربانى را تحمل كنم؟

بیش از یكماه از عقدمان میگذشت و من هنوز تو را در خانه نداشتم و شرم میكردم از اینكه با پدرت در اینباره سخن بگویم.

یك روز برادرم عقیل به خانهمان آمد و گفت:

- برادر! چرا فاطمه را از پدرش نمیخواهى تا زندگیتان سامان بگیرد و چشم ما و دوستان تو به وصلت شما روشنى پذیرد.

گفتم: اشتیاق من در اینباره كم نیست، اما حیا میكنم كه با پیامبر در میان بگذارم.

عقیل مرا سوگند داد كه برخیزم و با او به خانه شما بیایم و ترا از پدرت بخواهم.

در راه با امیمین و امسلمه مواجه شدم، آنها گفتند:

- این كار را به ما بسپارید كه زنان امورى اینچنین را بهتر كارسازى میكنند.

ما در پشت در ایستادیم و آنان پیام آوردند كه پیامبر تو را فرا میخواند.

من حیادار و شرمسار، پیش رفتم و در كنار پیامبر نشستم. پیامبر، مهرآمیز فرمود:

- على جان! میخواهى فاطمه را به تو بسپارم؟

گفتم:

- بله، سر و جان به فدایت.

فرمود:

- با همه میل و اشتیاقم على جان! هم امشب یك میهمانى مختصر بگیر و همسرت را ببر.

سعد، گوسفندى هدیه كرد، تنى چند از صحابى ذرت آوردند، من هم با ده درهمى كه پیامبر به من داده بود روغن و خرما و كشك خریدم و سفرهاى گسترده شد. پیامبر فرمود:

- برو و هر كه را كه میخواهى دعوت كن، اما خانه كوچك است، بگو كه ده نفر - ده نفر بیایند و غذا بخورند و جایشان را به دیگران بدهند.

من به مسجد رفتم و هر كه را كه دیدم، دعوت كردم، بزودى خبر به دیگران رسید و جمعیت از گوشه و كنار مدینه راهى ضیافت شد.

پیامبر در كنار ظرف غذا نشسته بود و با دستهاى مباركش براى میهمانان غذا میكشید، صدها نفر آمدند و خوردند و رفتند و غذا به بركت دستهاى پیامبر، هیچ كم نیامد.

بعد براى من و تو غذایى كشید و كنار نهاد.

وقتى میهمانان، همه رفتند، تو را و مرا فراخواند، دستهایمان را اول بر سینهاش نهاد و بعد در دستهاى هم. میان چشمهاى هردومان را بوسه داد و به من فرمود:

- على جان! همسرت خوب همسرى است.

و به تو فرمود:

- فاطمه جان! شوهرت، خوب شوهرى است.

- دخترم مبادا نگران باشى از فقر شوهرت. فقر براى من و اهل بیت من مایه افتخار است.

- دخترم من تو را به بهترین مرد روى زمین شوهر دادهام، همسرت بزرگ دنیا و آخرت است.

- دخترم مبادا كه از شویت نافرمانى كنى، شوهرت، مسلمانترین، عالمترین و حلیمترین خلق روى زمین است.

- دخترم ذخایر دنیا و آخرت را بر پدرت عرضه كردند، بیآنكه هیچ از مقامش در نزد خداوند بكاهند، اما من نپذیرفتم و تن به مال و ثروت ندادم.

- دخترم! قدر على را بدان.

و مرا به خلوت برد و فرمود:

- على جان! با فاطمه ام مهربان باش. با او نیكى كن. به او محبت كن كه او پاره تن من است و من به ملالت او ملول میشوم و به شادیاش مسرور.

شما دو تن را به خدا میسپارم و او را بر شما خلیفه میگردانم.

ما را تنها گذاشت، در را بست و از پشت در نیز ما را دعا فرمود:

- خداوند شما و نسل شما را پاكیزه گرداند، من دوستم با دوستان شما و دشمنم با دشمنان شما. و به خدایتان میسپارم.

من كه در زندگى از تو جز مهر و لطف و وفا ندیدم خدا كند كه دل تو نیز از من ناخشنود نباشد.

تو را از آنجا كه مادر پدر بودى، پیامبر میخواست كه نزدیك خویش ببیند. میخواست كه خانهاى در نزدیكى او داشته باشیم تا هر روز چشمش به دیدار تو روشن شود و چشم من به زیارت او.

حارثه بن نعمان چند خانه در مدینه داشت، همه را در طبق اخلاص نهاد و نزدیكترینش را پیامبر براى ما برگزید و او را دعا فرمود.

و ما به خانهاى در جوار پیامبر فرود آمدیم.

سنت نبوى كارها را میان من و تو تقسیم كرد و مرز این تقسیم را درب خانه قرار داد.

كارهاى داخل خانه بر دوش تو قرار گرفت و كارهاى بیرون بر عهده من.

اما تو حیف بودى براى كار كردن و آنهمه كار، وجود نازكت را می آزرد.

رفت و روى خانه، شستشوى لباس، پختن نان و غذا، آسیا كردن گندم و... وقتى در كنار روزههاى پیدرپى و عبادتهاى شبانه تو قرار میگرفت، توانت را میربود و خستهات میكرد.

وقتى چشمم به تاول دستهاى تو افتاد، دلم آتش گرفت، گفتم:

- بیا به نزد پیامبر برویم و از او خدمتكارى تقاضا كنیم.

رفتیم، اما دست پیامبر از ما تنگتر بود، ولى انگار «نه» گفتن به تقاضا در قاموس پیامبر نبود، به تو تسبیحى آموخت كه پس از آن كارها سهل مینمود و گرهها گشاده:

«پس از هر نماز سیوچهار بار الله اكبر بگویید و خدا را به بزرگى یاد كنید، سیوسه بار الحمدالله بگویید و سپاس او را بگذارید و سیوسه مرتبه خدا را تنزیه كنید و سبحان الله بگویید.»

و پس از آن، این گونه تسبیح به نام تو شهرت یافت كه تو بانى این فیض و مجراى آن به سوى خلایق شدى.

والله كه خانه تو، خانه سكینه و آرامش بود و من هر گاه به خانه در میآمدم، یك نگاه تو، تمامى غمها و غصه ها را از دلم میزدود.

كولهبار جهادها به دست تو بسته میشد، جراحت سنگین جنگها به دست تو التیام مییافت و حتى خون شمشیرهاى من و پیامبر با دستهاى مبارك تو شستشو میگشت.

و من كلام پیامبر را در زندگى با تو، بیشتر و بهتر از هر كس دیگر دریافتم كه فرمود:

«جهاد زن، خوب همسردارى است.»

و چه كسى میتواند نقش تو را در استحكام گامهاى من و قوت بازوهاى من و صلابت شمشیرهاى من انكار كند؟

تو اگر نبودى من با چه كسى میتوانستم زندگى كنم؟ جز دل آسمانى تو كدام آشیانِ دلى میتوانست روح مرا در خویش جاى دهد؟ و جز من چه كسى میتواند قدر و منزلت تو را بشناسد كه نه سال تمام با تو زندگى كردهام و جز صفات الهى و خلق و خوى محمدى هیچ از تو ندیدهام؟

روح تو آنقدر بزرگ بود كه در ازدواج، شفاعت پیروانت را به كابین طلبیدى و خداوند بر این مهر صحه گذاشت.

كلام تو وحى محض بود و رفتار تو عین سنت. تو خود، ملاك و ضابطه بودى. تو با هیچ معیارى سنجیده نمیشدى. تو خود محك بودى، شاهین سنجش بودى.

عفت، از تو نشأت میگرفت، حیا، وامدار تو بود، تقوى آن بود كه تو داشتى، روزه آن بود كه تو میگرفتى، نماز آن بود كه تو میخواندى، عمل صالح آن بود كه تو میكردى. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاكدامنى، خیره به رفتار تو. زنانگى پاى درس تو مینشست و خانمى از تو سرمشق میگرفت.

یادم نمیرود آن روز را كه رسول خدا در مسجد و در میان اصحاب، از ما سؤال كرد:

- برترین چیز براى زن چیست؟

و ما همه ماندیم، حتى من كه متصل به منزل وحى بودم ماندم، آمدم از تو سؤال كردم و پاسخ ترا پیش پیامبر بردم.

- بهترین چیز براى زن آن است كه نه مردى او را ببیند و نه او مردى را.

پیامبر به فراست دریافت كه این كشف، كشف من نیست، كشف فاطمى است.

گفت:

- این پاسخ از آن كیست؟

گفتم:

- دخترتان فاطمه.

با تبسمى ملیح فرمود:

- حقا كه پاره تن من است.

فاطمه جان! آنچه از دست من رفته است، پاره تن رسول الله است. حضور تو مرهمى بود بر جراحت فقدان رسول.

اما... اكنون من اینهمه تنهایى را به كجا ببرم؟

ام ابیها (سلام الله علیها)

گویى تقدیر چنین بوده است كه حضور دو روزه من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه میبود میگذشت.

و من میدانستم كه تقدیر چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم، نان خورشت همیشه من است و اندوه، همسایه دیوار به دیوار دل من.

اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بیسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بیغایت نماند، بیمقصود نشود، بیهدف تلقى نگردد.

من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمیشد، خلقت شكل نمیگرفت، آفرینش تكوین نمییافت، این را خداوند جَلَّ وَعَلا تصریح فرموده است.

گریه نكنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر كدام از شما مصیبتها میرود كه جگر كوه را كباب میكند و دل سنگ را آب.

حسین جان! این هنوز ابتداى مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور میكند.

مظلومیت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو میشود. تو مظلوم مضاعف تاریخ میشوى كه مظلومیتت نیز در پرده استتار میماند.

حسین جان! زود است براى گریستن تو! تو دیگر گریه نكن! تو خود دردانه اشك آفرینشى!

عالم براى تو گریه میكند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو میگریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نیست.

بیا، از روى پاى من برخیز و سر بر سینهام بگذار اما گریه نكن.

گریه تو دل فرشتگان خدا را میسوزاند و جگر رسول خدا را آتش میزند.

اكنون كه زمان اندوه من نیست، زمان شادكامى من است، لحظه رهایى من است.

گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمین نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدمعليه‌السلام به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.

مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزیزترین بنده خدا و خاتم پیامبران او.

اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترین زنان عالم امكان بود، اگر چه اولین جامههایى كه در زمین بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.

اگر چه به اولین آبى كه تن سپردم، زلال بیهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور یافت.

من هنوز اولین روزهاى همنشینى با گهواره را تجربه میكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشیده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بیمزده، خالص و صمیمى و شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.

خدنگ اولین خبرهایى كه از وراى گهواره میگذشت و بر گوش جگر من مینشست، شكنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.

یك روز خبر سمیه میآمد، آن پیرزن زجر دیدهاى كه عمرى در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابر دستهاى پیامبر، همه چیز خویش را فدا كرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن پیرزن مؤمنى كه سختترین شكنجهها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا نداى حق پیامبر بیلبیك نماند.

روز دیگر خبر یاسر می آمد؛ «یاسر را مشركان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»

یك روز خبر بلال میآمد، روز دیگر عمار، روز دیگر... و من به وضوح میدیدم كه شكنجه ها و آسیبها و لطمه ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد میشود و او چه میتواند بكند جز این كه هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بیشتر دعوت كند. «صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال ...»

و... بغضها و اشكها و گریه هاى خویش را به خانه بیاورد.

در تب و تاب شكنجه پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.

خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت كند حمزه را كه اگر این دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بیابان سوزان، سنگ بر شكمش مینشست پیامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نیزهها قرار میگرفت، بدن مبارك پیامبر بود، همچنانكه با وجود این دو حامى موحد و استوار نیز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود میآمد پیامبر بود و آنكه پایش به سنگ جهالت دشمنان میآزرد، پیامبر بود - سلام خدا بر او -.

من هنوز شیرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگتر كردند، زمینى را كه به بركت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگیاش شهره طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.

من اوّلین قدمهاى راه افتادنم را بر روى ریگهاى سوزان شعب ابیطالب گذاشتم.

و من بوضوح میدیدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مینشست، زخمهایى بود كه سینه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه میكرد و قلب عالمگیر او را میسوزاند.

یكى می آمد و لبهاى چون كویر، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم میگشود و میگفت: آب.

و پدرم بیآنكه هیچ كلامى بگوید چشمهاى محجوبش را به زیر میانداخت و اندكى فاصله میان دندانهاى مباركش را بیشتر میكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ میمكد.

و آن دیگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پیامبر میرساند و سلام و اسلام خود را تجدید میكرد تا رسول خدا بداند كه یارانش، محكم و استوار ایستاده اند و هیچ حادثهاى نمیتواند آنان را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسین میفشرد، او تازه درمییافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خویش بسته است.

همین خرمایى كه مُشتیاش انسانى را سیر نمیكند، آن زمان یك دانهاش در دهان چهل انسان میگشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگى و مرگ ایستاده نگاه دارد.

من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در كوران و تلاطم این دردهاى درهم پیچیده نوشیدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر میماند تا مگر محموله خوراكى از میان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآمیز را پر كند.

دوران شعب پیش از آنكه طاقت زندانیان به سرآید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیبها و آزارهایى بود كه برجسم و جان پیامبر فرود میآمد.

این بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر مینمود.

وقتى پیامبر پا از درگاه خانه به درون میگذاشت، ملاطفتها، مهربانیها، همدردیها و دلداریهاى خدیجه آنچنان او را سبكبال میكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به یاد میآورد و گهگاه در فراق او میگریست.

یادم نمیرود، یكبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد كه عایشه، هیچگاه دیگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خدیجه بیاحترام یاد كند.

خبر رحلت مادر، براى من بسیار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابیطالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایى پدرم كاستى نپذیرفته بود.

من وقتى به یكباره جاى مادرم را در خانه، خالى یافتم سرآسیمه و آشفته موى به دامن پدر آویختم كه:

- مادرم كجاست؟!

پدرم غمآلوده و مضطرب به من مینگریست و هیچ نمیگفت، شاید هیچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمییافت.

جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد كه «سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى دادیم كه از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و اسیه همخانه ساختیم.»

و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتیها همه از اوست و تحیتها همه به او باز میگردد.

كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خدیجه در كوران حوادث، چیزى نبود كه براى پیامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.

دلدارى خدیجه نبود اما تیرهاى تهمت و افترا و آسیب و ابتلاى پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. یك روز دیوانهاش میخواندند، یك روز ساحرش لقب میدادند. یك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش مینامیدند و هر روز به وسیلهاى دل مبارك او را میآزردند.

البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصیانها و كفرانها و تهمتها و اذیتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خستهاش كند و از پایش درآورد.

او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات میورزید و از دل و جان مایه میگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف میداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مینمود.

آنچه دل پیامبر را میآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگین میشد كه چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پاى میفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بیرون نمیگذارند، چرا در فضاى حیاتبخش توحید تنفس نمیكنند، چرا حلاوت و شیرینى عبودیت را نمیچشند.

و در این غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خدیجه مهربان با او میكردند از دست و دل هیچ ایثارگرى جز همین دو بر نمی آمد.

وقتى ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتى ابوطالب و خدیجه، هر دو در یكسال با پیامبر وداع كردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور میكرد، تنها شد.

و من اگر میخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهایى او بر نمیداشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختى، نیاز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ایثار، اشكهایش را بسترد.

و من تلاش كردم كه براى پدرم - محبوبترین خلق جهان - مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب «اُمّ اَبیها » مفتخرم ساخت.

و این شاید یكى از شیرینترین لقبهایى بود كه خدا و پیامبرش به من داده بودند.

این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.

هیچ كس نمیتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پریشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مییافتم یا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش میفشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش میداشتم.

هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود میآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مینشست. با این تفاوت عمیق كه دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطیف و شكستنى.

شرایط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.

مردمى كه به خورشید با نفرت مینگرند، شایسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب میكنند، لایق ظلمت اند.

خورشید، طلوع كردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق كمین كنند، خورشید، متین و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنیاش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.

پیامبر شبانه میبایست از مكه هجرت میكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه میشمردند تا خون او را به تساوى میان خویش، تقسیم كنند.

پیامبر، ایثارگرى میطلبید تا در جاى خویش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ایثارمنش هیچكس جز پدر شما، علیبن ابیطالب نمیتوانست باشد، وقتى پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه میشوم؟ عرضه داشت:

- شما به سلامت میمانید؟

پیامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامیام.

و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شیرینترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه كرد و شأن نزول آیتى دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائكه حیرت كردند و خدا مباهات ورزید:

( وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ) .(۱) و میان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت میزند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است.

پیامبر بر دوش سلمان از میان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهمیدند.

پرسیدند: چیست بر دوش تو؟

سلمان راستگو گفت: پیامبر.

آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.

آنچه میخواستند در رختخواب بود اما نمیدانستند. آنان جان پیامبر را میخواستند و على جان پیامبر بود. على آینه تمام نماى پیامبر بود، «انفسنا و انفسكم» در آن مباهله تاریخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدین پایه نمیرسید و فقط جسم پیامبر را میشناختند، خود را ناكام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صداى سایش دندانهاى كینه جویشان در گوش شب طنین میافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.

دل مسلمانان از خلاصى پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركینى كه پیامبر را دور از دسترس مییافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او میریختند.

پیامبر اما به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پاى فشردند، یك كلام فرمود: من به مدینه وارد نمیشوم مگر به همراه دو عزیزمعلى و فاطمه .

و از آنجا به على بن ابیطالب پیام داد كه به همراهى فاطمه ها به مدینه بیا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما میدارم.

على بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعیفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدینه حركت كرد.

شبها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت می پرداختیم و روزها را راه میرفتیم. كفار و مشركین كه از كف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمی آمد كه از میانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.

هنوز تا مدینه بسیار مانده بود كه اسود غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:

- من فرستاده ابوسفیانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

بدنهاى زنان كاروان چون بید میلرزید و نگرانى و اضطراب بر دلهایشان چنگ میانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

على مرتضى به صلابت كوه ایستاد و فریاد كشید:

- ما باید به مدینه برویم، در راهِ رفتن به مدینه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیشگیر.

اسود تمكین نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سرى كرد.

حضرت، شمشیر از نیام بركشید و - در پى جنگ سختى - جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

هنوز راه چندانى نپیموده بودیم كه ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون مارى زخم خورده به خود میپیچید، نعره زد:

- اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خویشاوند مرا به مدینه میبرى؟

على مرتضى، خونسرد، متین و اسوار پاسخ فرمود:

- با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.

ابوسفیان شمشیر كشید و على مرتضى آنقدر با او شمشیر زد كه او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گریخت.

مردى به مردانگى على آفریده نشده است و شمشیرى به كارسازى شمشیر او.(۲) خدا فقط میداند كه در خلقت او چه كرده است.

وقتى بر پیامبر وارد شدیم، بوى جبرئیل فضا را آكنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوى جبرئیل میداد، بوى عرش، بوى وحى.

پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:

- پیش پاى شما جبرئیل اینجا بود.

و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختیها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا... و این آیات در شأن شما نزول یافت:

«آنان كه یاد خدا میكنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش آسمان و زمین اندیشه میكنند (و میگویند) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

خدایا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذلیل كردهاى و ستمگران را هیچ یاورى نخواهد بود.

خدایا! ما شنیدیم كه منادى ایمان ندا درمیداد كه ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیّت خوبانمان بمیران.

خداوندا! و آنچه را كه بر پیامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانیدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمیكنى.

پس خداوند استجابت كرد دعایشان را.

من عمل هیچیك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمیكنم...

پس آنانكه هجرت كردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاك میكنیم و در بهشتهایى واردشان میسازیم كه از زیر آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترین و ارزنده ترین پاداشها».(۳)

این آیات به یكباره خستگى راه از تنهایمان سترد و خود بهترین پاداش شد براى آن سختیها كه در راه خدا كشیده بودیم.

در ابتداى مدینه روزها و شبهاى آرامترى داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.

آرامش نسبى مدینه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختیها و مصائب كه این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالى مینمود براى وصلت ما.

هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بیتابى نكنید. على خود از شنیدن خبر، چنان بیتاب شده است كه میان راه چند بار ردایش در پایش پچیده است و او را به زمین افكنده است.

نه فقط دل على كه پاى على نیز با این خبر لرزیده است، بیتاب ترش نكنید، برخیزید عزیزان من! بغضهایتان را فرو بخورید، اشكهایتان را بسترید و على را تسلى دهید... سَلامُ الله عَلَیْه...


3

4

5

6

7

8

9