دفعتاً خبر آمد كه فدك از دست رفت و این براى شما بانوى من كه تازه داغ غصب خلافت دیده بودید، كم غمى نبود.
كارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند:
- خلیفه ما را از فدك بیرون كرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بیمارى بودید. رنگ رویتان زرد بود و دستهایتان هنوز می لرزید، فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به كبودى نشسته بود.
از هماندم كه عمر در را بر پهلوى شما شكست و جان كودك همراهتان را گرفت و شما فریاد زدید:
- فضه مرا دریاب!
من فهمیدم كه كار تمام است و شده است آنچه نباید بشود. شما مضطر و مضطرب از بستر بیمارى جهیدید و گفتید:
- چرا؟!!
و شنیدید:
- فدك را هم غصب كردند، به نفع حكومت غصبى.
- چرا؟!
این چرا دیگر جوابى نداشت، نه فقط كارگزاران شما كه خود خلیفه هم براى این چرا پاسخى نداشت.
من كه كنیزی ام - به افتخار - در خانه شما، می دانم كه:
فدك قریه اى است در اطراف مدینه، از مدینه تا آنجا دو - سه روز راه است. این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در این سال كه اسلام، نضج و قدرتى فوق العاده می گیرد، یهود، بیم زده، از در مصالحه در می آیند. و این باغ را به شخص پیامبر هدیه می كند تا در امان بمانند.
پیامبر آن را می پذیرد و باغ در دست پیامبر می ماند تا آیه( واتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ ) ... نازل می شود و پیامبر به دستور صریح خداوند، فدك را به شما می بخشد.
این، واقعیتى نیست كه كسى بتواند آن را انكار كند. اگر پدرتان رسول خدا هم پیش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع می كرد و سؤال می فرمود: فدك از آن كیست؟ همه بی تأمل می گفتند:
- فاطمه.
اینكه حالا چرا همه خفقان گرفته اند و دم بر نمی آورند، من نمی دانم. حداقل باید همان فقرا و مساكینى كه از این باغ به دست شما روزى می خوردند و حالا نمی خورند صدایشان دربیاید، اما انگار ایمان مردم هم با پیامبر، رخت بربست و جاى آن را رعب و وحشت و حب دنیا گرفت.
شما برخاستید، با همان حال نزار و تن بیمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروك تازه اى بر پیشانى مباركتان می نشست، اما از این حادثه، آنچنان برآشفتید كه من مبهوت شدم.
مرا ببخشید بانوى عالمیان! با خودم فكر كردم كه این فدك مگر چیست كه غصب آن زهراى مرضیه را اینگونه برمی آشوبد؟
فدك ملك با ارزش و پردرآمدى است. درست، اما براى فاطمه بریده از دنیا و پیوسته به عقبى كه مال دنیا، ارزش نیست، تازه، از فدك هم كه خود هیچگاه بهره نمی بردید.
فدك در تملك شما بود و فقر از سر و روى این خانه می بارید. فدك از آن شما بود و نان جویى هم سفره شما را زینت نمی داد. فدك ملك شخص شما بود و روزها و روزها دودى از مطبخ این خانه بلند نمی شد. شوى شما على، جان عالمى بفداش، هزاران هزار درهم را در ساعتى بین فقرا تقسیم می كرد، دستهایش را می تكاند و گرسنگی اش را به خانه می آورد.
پس چه رازى بود در این ماجرا كه شما را چون اسپندى از بستر بیمارى خیزاند و به سوى ابوبكر كشاند؟ من این راز را دریافتم. اما چه فرقى می كند كه فضه خادمه اى این راز را دریافته باشد یا نیافته باشد. كاش مردم این راز را می فهمیدند، ایمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدك براى شما باغ و ملك نبود، روى دیگر سكه خلافت بود.
و شما به همان محكمى كه در مقابل غصب خلافت ایستادید، در مقابل غصب فدك مقاومت كردید، شما در ماجراى غصب فدك درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پیام پیامبر را می دیدید.
فدك یعنى خلافت و خلافت یعنى فدك، فدك بُعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد سیاسى فدك و خلافت و فدك یعنى اسلام، یعنى پیامبر، یعنى سنت نبوى.
وقتى جنازه پیامبر بر زمین است، می توان حكم او را در خاك كرد، وقتى هنوز رطوبت قبر پیامبر خشك نشده، می توان كلام او را لگدمال كرد، هر اتفاق و انحراف دیگرى بعید نیست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستین وارونه می شود بر تن خلق الله كه جز تمسخر برنمی انگیزد.
و این بود آنچه جگر شما را می سوزاند و بر جان شما - سرور زنان عالم - آتش می افكند.
غضبناك و خشم آلود به ابوبكر فرمودید:
- فدك از آن من است، می دانى كه پدرم به امر خدا آن را به من بخشیده است، چرا آن را غصب كردى؟
ابوبكر گفت:
- بر این مدعایت شاهد بیاور.
به شما، به مخاطب آیه( إِنَّما ی ُرِ ی دُ اللَّهُ لِ ی ُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَ ی ْتِ وَ ی ُطَهِّرَكُمْ تَطْهِ ی راً ) .
گفت: شاهد بیاور. به كسى كه كلامش حجت است گفت كه شاهد بیاور.
یعنى، زبانم لال، پناه بر خدا، صدیقه كبرى، راستگوترین زن عالم دروغ می گوید،
یعنى آنكه رسول الله درباره اش فرمود:
- «اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَّلَ فَطَمَ ابْنَتى فاطِمَةَ و وَلَدَها وَ مَنْ اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِكَ سُمّیَتْ فاطِمَه ».
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدین سبب، فاطمه، فاطمه نامیده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات می شود؟!
یعنى آنكه به تصریح پیامبر، خشم خدا در گروى خشم اوست و رضاى خدا، در گروى رضاى او، باید كلامش بواسطه كسى دیگر تأیید شود؟!
بانوى من! جسارت حد و مرز نمی شناسد، بخصوص در وادى جهالت.
ولى شما پذیرفتید، شما عصاره صبرید، شما اسوه استقامتید. فرمودید:
- باشد، شاهد می آورم.
و على را كه گواه خلقت بود، به شهادت بردید.
- كافى نیست، یك نفر براى شهادت كافى نیست.
عجب! پس وا اسلاماه! وامحمداه!... خلیفه نشنیده است این كلام پیامبر را كه:
«اَلْحَقُّ مَعَ عَلى وَ عَلى مَعَ الْحَقْ، یَدُورُ مَعَهُ حَیْثُما دَار .»
همیشه حق با على است و على با حق است. حق به دور على می گردد، حق دنباله روى على است، هرجا على باشد حق حضور می یابد.
این كلام به آیه قرآن می ماند، نص صریح كلام پیامبر است. پیامبر آنقدر این كلام را در زمان حیات خویش تكرار كرده است كه هیچكس ناشنیده نماند.
و این یعنى كلام على حكم است. عین عدالت است و اطاعت می طلبد.
خلیفه در محضر آب، دنبال خاك براى تیمم می گشت. چه طهارتى! چه تیممى! چه نمازى!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبورى كردید وشاهدى دیگر بردید.
ام ایمن شاهد دیگر شما به خلیفه گفت:
- شهادت نمی دهم مگر اینكه اعترافى از تو بگیرم.
- چه اعترافى؟
- كلام مشهور پیامبر در مورد من چیست؟ خودت این را از زبان رسول نشنیدى كه فرمود «ام ایمن از زنان بهشتى است؟»
- راستش چرا، شنیدم. همه شنیدند.
- من زنى از زنان بهشت، شهادت می دهم كه پس از نزول آیه (وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ ...) پیامبر، فدك را به امر خدا به فاطمه بخشید.
خلیفه خلع سلاح شد:
- باشد، فدك از آن تو.
- بنویس!
- نیاز به...
- بنویس!
و خلیفه نوشت كه فدك از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد:
- چه كردى ابوبكر؟
- هیچ، فدك از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم. عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره كرد. بند دل ما را. كاش من درون سینه تان بودم و به جاى آن جگر نازنینتان می سوختم. كاش شما دختر پیامبر نمی بودید، كاش فاطمه نمی بودید، كاش اینقدر خوب نمی بودید، كاش اینقدر عزیز نمی بودید كه دل ما اینقدر آتش نمی گرفت.
اشك در چشمان شما نشست ولى سكوت كردید. هیهات از این سكوت و صبورى!
امیر مؤمنان على، آهى از سر درد كشید و گفت:
- چرا چنین می كنید؟
گفته شد:
- شهود كم اند، باید بیشتر شاهد بیاورید.
امام على رو به ابوبكر كرد و فرمود:
- اگر مالى در دست كسى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است، تو از كدامیك شاهد طلب می كنى؟ از آن كه مال در دست اوست و ذوالید است یا من كه ادعا می كنم.
ابوبكر گفت: حكم اسلام این است كه باید از مدعى، شاهد طلب كرد نه از آنكه مال در دست اوست.
على فرمود:
- پس چرا از فاطمه شاهد می خواهى در حالیكه فدك در تملك و تصرف او بوده است.
ابوبكر در مقابل این برهان روشن از پاى درآمد و سكوت كرد ولى عمر با جسارت جواب داد:
- على! رها كن این حرف ها را، فدك را پس نمی دهیم.
على، كوه استوار حلم فرمود:
- «اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون... وَ سَیَعْلَمُ الَّذین ظَلَمُوا اَى مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون .»
به یقین آنها هم می دانستند كه على براى حفظ اصل اسلام، مأمور به سكوت است وگرنه هیچگاه تا بدین پایه جرأت جسارت نداشتند.
بانوى من! وقتى به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود، آنچنانكه صداى ضجه تان فضاى خانه را پر كرد. پدرتان را صدا می زدید و از حاكمیت جور، شكوه می كردید.
ناگهان تصمیم غریبى گرفتید. اعلام كردید كه به مسجد می روید و سخنرانى می كنید. آخرین حربه اى كه در دست مظلوم می ماند، اظهار مظلومیت است و افشاگرى.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها كه خود را به خواب زده اند، بیدار نمی شوند، اما شاید آنها كه به خواب برده شده اند تكانى بخورند. هر چند وقتى كه خورشید ولایت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
«اما وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ .»
خبر مثل رعد در فضاى مدینه پیچید و شهر را لرزاند.
- فاطمه به مسجد می آید!
- دخت پیامبر می خواهد سخنرانى كند!
- احتمالاً ماجراى غصب خلافت است.
- شاید ماجراى غصب فدك باشد.
- برویم.
مجسد به طرفه العینى غلغله شد. مهاجرین و انصار از هم پیشى می گرفتند. كودكان بر دوش مردان قرار گرفتند تا یادگار پیامبر را به محض ورود ببینند. انگار جمعیت می خواست دیوارهاى مسجد را درهم بشكند یا لااقل عقب براند.
خلیفه مصلحت نمی دید منعتان كند و بیدارى مردم و رسوایى خویش را دامن بزند. خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته كار از دستشان در نرود و طوفان دردهاى شما، تخت بی بنیان خلافت را از جا نكند.
آرام اما باشكوه و وقار از خانه درآمدید. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان، این شما بودید یا پیامبر كه بر زمین می خرامیدید!؟ همه گفتند: انگار پیامبر زنده شده است. شبیه ترین فرد - حتى در راه رفتن - به پیامبر.
زنان بنی هاشم، چون ستارگان شب تیره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و جبروتتان را تا مسجد همراهى كردند.
وقتى شما قدم به مسجد گذاشتید، نفس در سینه مسجد حبس شد، در پشت پرده اى كه به دستور شما آویخته شده بود، قرار گرفتید و مدتى فقط سكوت كردید. سكوتى كه یك دنیا حرف در آن بود. و آنها كه گوش شنیدن این سكوت را داشتند، ضجه زدند.
بغضى كه راه گلوى شما را گرفته بود، جز با گریه كنار نمی رفت. گریه شما بغض مسجد را تركاند. مسجد یكپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سكوت كردید، سكوتى كه عطش را دامن می زند و تشنگى را صد چندان می كند و... لب به سخن گشودید:
بسم الله الرّحمن الرّحیم سپاس خداى را بر آنچه انعام فرموده و شكر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستایش بر آنچه از پیش ارزانى داشته.
حمد به خاطر همه نعمت ها و مواهب و هدایایى كه پیوسته بشر را احاطه كرده و پیاپى از سوى او بر انسان نازل شده.
شماره آنها از حوصله عدد بیرون است و مرزهاى آن از حد جبران و پاداش فراتر و دامنه آن تا ابد از حیطه ادراك بشر گسترده تر.
مردمان را ندا داد تا با شكر استمرار و ازدیاد نعمت را طلب كنند. و ستایش خلایق را با افزایش نعم خویش برانگیخت و دعا را وسیله افزونى نعمت ها قرار داد.
و شهادت می دهم به «لا اله الا الله» خدایى كه هیچ شریكى برایش متصور نیست.
كلمه اى كه تأویل آن اخلاص است و دلها به آن گره خورده است و اندیشه ها از آن روشنى یافته است.
خدایى كه چشم ها را توان دیدن او نیست و زبان ها را قدرت وصف او نه.
خدایى كه بال وهم و اندیشه و خیال، تا اوج درك ذاتش نمی رسد.
اشیاء را آفرید بی آنكه پیش از آن چیزى موجود باشد و آنها را با قدرت و مشیتش بی هیچ قالب و مثالى تكوین فرمود، بی آنكه به خلقت آن محتاج باشد، یا در آن فایدتى بجوید، مگر تثبیت حكمتش و هشیار كردن خلایق بر طاعتش و اظهار قدرتش و رهنمایى مردم به عبودیتش و عزت بخشیدن به دعوتش.
سپس ثواب را در مقابل طاعت و عقاب را در برابر معصیت قرار داد تا بندگان از خشم و انتقال و عذابش به سوى جنات رحمتش شتاب بگیرند.
و شهادت می دهم كه پدرم محمد، بنده و رسول خداست.
و خداوند او را انتخاب كرد پیش از آنكه به سوى مردم گسیل دارد و نامزد رسالتش كرد پیش از آنكه او را بیافریند و او را برگزید و برترى بخشید، پیش از آنكه مبعوثش كند.
آن هنگام كه بندگان در عالم غیب پنهان بودند و در سر حد عدم و در هاله اى از ترس و وحشت و ظلمات سیر می كردند.
از آنجا كه خداوند علم و احاطه و معرفت به عواقب امور و حوادث روزگار و منزلگاه مقدرات داشت، او را برانگیخت تا كار خدایى خویش را به اتمام رساند و حكم قطعى خویش را امضا كند و مقدّرات حتمی اش را نفوذ بخشد.
پس محمد رسول خدا با امتهایى مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آئین ها و زانو زده در مقابل آتش ها و فرو افتاده در مقابل بت ها و گرفتار آمده در دام انكار خدا.
پس خداى تعالى با محمد تاریكی ها را روشن كرد و تیرگیهاى ابهام را از دلها زدود و ابرهاى سیاه را از مقابل دیده ها كنار زد.
پیامبر كمر به هدایت مردم بست و آنها را از گمراهى نجات بخشید و نور بصیرت بر چشمهاى تاریكشان پاشید و آنها را به سوى دین محكم و استوار سوق داد و به صراط مستقیم فرا خواند.
تا اینكه خداوند او را به اختیار و رغبت و ایثار او و با دست رأفت خویش به سوى خود برد.
پس محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم اكنون از شرّ این دنیا در آسایش است و گرد او را فرشتگان نیكوكار فرا گرفته اند و خشنودى پروردگار غفار بر او سایه افكنده و همجوارى خداوند جبار نصیبش گردیده.
درود خدا بر پدرم، پیامبر او و امین وحى او و برگزیده او و منتخب و مرضّى او.
و سلام و رحمت و بركت خدا بر او.
سكوت بر مسجد سایه افكنده بود، زمان از حركت ایستاده بود و تپش قلب ها نیز.
وشما انگار در این دنیا نبودید و هیچكس را نمی دیدید. انگار در عرش بودید و خدا و پیامبر را وصف كردید و بعد به فرش بازگشتید، به مسجد و در میان مردم و رو به آنها فرمودید:
شما اى بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهى خداوندید و حاملان دین او و وحى او و امناء خداوندید بر خویشتن و مبلغان اوئید به سوى امت ها.
زمامدار حق اكنون در میان شماست با پیمانى كه از پیش با شما بسته است.
یادگارى كه براى شما باقى گذاشته است، كتاب ناطق خداست و قرآن صادق و نور فروزان و شعاع درخشان.
كتابى كه حجت هاى آن روشن است، بواطن آن آشكار، ظواهر آن متجلى و پیروان آن مفتخر و مورد غبطه اقوام دیگر.
كتابى كه تبعیت از آن، انسان را به سوى رضوان سوق می دهد و گوش جان سپردن به آن، نجات را به ارمغان می آورد و حجت هاى نورانى خداوند بواسطه آن شناخته می شود.
تفسیر فرایض و واجبات و حدود محرمات و روشنایى بینات و كفایت براهین و استدلالات و فضائل و محسنات و رخصت ها و موهبت ها و اختیارات و شرایع و مكتوبات، همه و همه به واسطه قرآن شناخته می شود.
و خداوند ایمان را آفرید براى تطهیر شما از شرك.
و نماز را آفرید براى تنزیه شما از كبر.
و زكات را براى تزكیه جان شما و افزایش روزى شما.
و روزه را براى تثبیت اخلاص شما.
و حج را براى پایدارى دین شما.
و عدل را براى تنظیم قلب هاى شما.
و اطاعت و امامت ما را بر شما واجب كرد، براى نظام یافتن ملت و در امان ماندن از تفرقه.
و جهاد را وسیله عزت اسلام قرار داد و صبر را وسیله اى براى جلب پاداش حق. مصلحت عامه را در گروى امر به معروف قرار داد و نیكى بر پدر و مادر را سپرى ساخت براى محافظت از آتش قهر خودش و پیوند خویشان را وسیله افزایش جمعیت و قدرت ساخت و قصاص را وسیله حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعایت موازین در خرید و فروش را براى از میان رفتن كم فروشى و نهى از شرابخوارى را براى دورى از پلیدی ها و پرهیز از تهمت ناروا را حجابى در برابر غضب خداوند و ترك سرقت را وسیله اى براى ورود به وادى عفت قرار داد.
و شرك را حرام كرد تا خدا پرستى جامه اخلاص بپوشد.
پس تقواى خدا پیشه كنید آنچنانكه شایسته است و جز در لباس اسلام نمیرید. و فرمانبردار خدا باشید در آنچه امر فرموده و از آنچه نهى كرده كه همانا بندگان اندیشمند خدا به مقام خشیت او نائل می شوند.
بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهاى مسجدیان سنگینى می كرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قله هاى فصاحت!؟ این زهراست یا زه كمان كیاست!؟ این بتول است یا بانى بناى بلاغت!؟ این طاهره است یا طلایه دار كاروان خطابت!؟ این كیست؟ كجا بوده است؟
این همان كوثر همیشه جوشان است كه خدا به پیامبر عطا كرده است!
و این ابتداى وادى حیرت بود.
دلها كه به كلام شما شخم خورده بود، اكنون آماده بذر می شد.
چه زمین لم یزرعى و چه بذر بی نظیرى!
«اَیُّها النّاس! اِعْلَمُوا اَنّى فاطِمةٌ وَاَبى مُحَّمَد .»
هان اى مردم! بدانید كه من فاطمه ام و پدرم محمد است.
حرف اول و آخرم یكى است.
نه غلط در گفتارم جا دارد و نه خطا در كردارم راه.
پیامبرى از خود شما به میان شما آمد كه رنجهاى شما بر او گردن بود و به هدایت شما حرص می ورزید و با مؤمنان رأفت و مهربانى داشت.
اگر بخواهید او را بشناسید، می بینید كه پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموى (شوى) من بوده است نه برادر مردان شما.
و راستى كه چه خوب نسبتى است این نسبت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانید و با انذار آغاز كرد، از پرتگاه مشركان رو بر تافت، شمشیر بر فرق آنان نواخت، گردن هایشان را گرفت، گلوگاهشان را فشرد و با بهترین زبان، زبان موعظه و حكمت، آنان را به سوى خدا دعوت كرد.
آنقدر بت شكست و آنقدر پشت افكار آنان را به خاك مالید كه تا جمعشان از هم پاشید و هزیمت تنها گریزگاهشان شد.
شب گریخت و صبح مجال ظهور یافت و حق جلوه گرى كرد و با كلام زمامدار دین، عربده هاى شیاطین، خاموش شد.
خارهاى نفاق روفته گردید و گره هاى كفر و شقاق گشوده گشت... و آنگاه زبان شما به گفتن «لا اله الا الله» باز شد.
و این در حالى بود كه تهى و تنها بودید و پرتگاهى از آتش در كناره شما شعله می كشید.
هیچ بودید.
هیچ نبودید. به جرعه اى آب می مانستید و لقمه اى كه به دمى خورده می شود.
ضعفتان، طمع برانگیز بود.
آتش زنه اى بودید كه روشنى نیافته خاموش می شدید.
زیر پا بودید، لگدمال عابران.
آب متعفن می نوشیدید، خوركتان از برگ درختان بود. ذلیل و درمانده بودید و همیشه در هول و هراس از اینكه پایمال این و آن شوید.
بعد از این حال و روز، خداى تعالى شما را با محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم نجات داد - درود خدا بر او - چه بلاها كه از دست مردم كشید، از گرگان عرب و سركشان اهل كتاب.
هرگاه كه آتش جنگ برمی افروختند، خدا خاموشش می كرد. هر دم كه شاخ شیطان عیان می شد یا اژدهاى مشركین دهان باز می كرد، پیامبر برادرش على را به كام اژدها می فرستاد.
و او - على - تا پشت و پوزه دیو صفتان بد كنشت را به خاك نمی مالید و آتش كینه هایشان را به آب شمشیر خاموش نمی كرد، باز نمی گشت.
غرق بود در عشق خدا و پرتلاش در مسیر خدا و نزدیك با رسول خدا.
او مردى مرد بود از دوستان خدا و هست؛ سید اولیاء خدا، همیشه تلاشگر، همیشه مقاوم همیشه خیرخواه و همیشه قبراق و حاضر به یراق.
ولى شما... شما در آن گیرودار، خوب آسوده زیستید وخوب خوش گذراندید و گوش خواباندید و چشم دراندید تا كى چرخ روزگار علیه ما بگردد.
همان شما كه از جنگها می گریختید و دشمن پشتتان را بیشتر می دید تا رویتان را، همان شما چشم براه گردش روزگار علیه ما شدید.
تا پدرم وفات كرد....
خدا خانه پیامبران و جایگاه برگزیدگان را براى او ترحیج داد.
و بعد... علائم خفته نفاق در شما آشكار شد و از اعماق وجودتان سربرآورد.
لباس دین برایتان كهنه شد و سر دسته گمراهان زبان درآورد.
و ناچیزان هیچگاه به حساب نیامده سرجنباندند و اظهار وجود كردند.
و عربده هاى سراب پرستان و باطل جویان در عرصه دلهاى شما پیچید.
و شیطان از مخفی گاه خود سربرآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشناى كلامش یافت و پاسخگوى دعوتش و آماده براى پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش.
شما را از جا بلند كرد و دید كه چه راحت برمی خیزید و شما را گرم كرد و دید كه چه آسان گرم می شوید و آتش در خرمن كینه هاتان انداخت و دید كه چه زود شعله می گیرد.
پس به اغواى شیطان بر شترى نشانه گذاشتید كه از آن شما نبود و بر آبشخورى وارد شدید كه غصب محض بود.
خطایى خواسته و اشتباهى دانسته!
و این در حالى بود كه از عهد پیامبر هنوز چیزى نگذشته بود.
زخم مصیبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نیامده بود و پیامبر هنوز بیرون قبر بود.
بهانه آوردید كه از فتنه می ترسیدیم (و خلیفه برگزیدیم) واى كه هم الان در فتنه افتاده اید و هم اكنون در قعر فتنه اید و راستى كه جهنم بر كافران احاطه دارد.
پس واى بر شما! چطور تن دادید؟! چطور راضى شدید؟! چه كردید؟! به كجا می روید؟!
این كتاب خدا است در میان شما! همه چیزش روشن است. احكامش درخشان است، نشانه هایش چشمگیر است، نواهی اش واضح است و اوامرش آشكار، اما شما آن را پشت سر انداخته اید، زیر پا گذاشته اید.
آیا از آن گریزان شده اید؟ یا غیر آن را به حكمیت می طلبید.
آه كه ستمكاران جانشین بدى براى قرآن برگزیدند.
و آنكه غیر از اسلام دینى بجوید از او پذیرفته نمی شود و او در قیامت از زیانكاران است.
چندان درنگ نكردید كه فتنه ها آرام گیرد، ناقه خلافت را پیش از آنكه حتى رام شود، به سوى خود كشیدید.
آتش فتنه ها را برافروختید و شعله هاى آن را دامن زدید. گوش به زنگ شیطان گمراه كننده شدید و كمر به خاموش كردن انوار دین حق و سنت نبى برگزیده او بستید. به بهانه گرفتن كف از روى شیر، آن را تماماً مخفیانه نوشیدید. و با انبوه مردم بر فرزندان و خاندان پیامبرتان حمله ور شدید.
اما ما صبر كردیم، خنجر بر گلو و نیزه بر شكم، تاب آوردیم و دم نزدیم. تا جائیكه شما فكر می كنید كه ما ارث نمی بریم. تا جائیكه حكم جاهلیت را بر ما جارى می كنید. و چه حكمى بهتر از حكم خداست براى كسانى كه ایمان دارند؟
آیا نمی دانید؟ می دانید. برایتان از خورشید میانه روز، روشنتر است كه من دختر پیامبرم.
اى مسلمانان! آیا این حق است كه ارث من به زور گرفته شود؟!
اى پسر ابى قحافه! اى ابوبكر!
آیا این در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟!
عجب نوبر زشتى آورده اى!
آیا عمداً كتاب خدا را ترك گفتید و پشت سر انداختید یا نمی فهمید؟!
آیا قرآن نمی گوید:
سلیمان از داود ارث برد.
آیا قرآن در ماجراى زكریا نمی گوید كه:
زكریا عرضه داشت: خدایا به من فرزندى عنایت كن تا از من و آل یعقوب ارث ببرد.؟
این كلام قرآن است كه:
خویشاوندان در ارث بردن بر بیگانگان ترحیج دارند.
و این نیز كه:
سفارش خداوند در مورد اولاد این است كه ارث پسران، دو برابر ارث دختران.
و باز می فرماید:
اگر كسى مالى از خود بگذارد، براى پدر و مادر و بستگان به طرز شایسته وصیت كند و این حقى است بر عهده پرهیزكاران.
آیا شما گمان می برید كه من هیچ ارث و بهره اى از پدرم ندارم؟!
آیا خدا آیه اى مخصوص شما نازل كرده و پدرم را استثناء نموده؟!
یا می گوئید: اهل دو مذهب از یكدیگر ارث نمی برند و من و پدرم پیرو دو مذهبیم؟!
آیا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمویم (على) واردترید؟
بیا! بگیر! این مركب آماده و مهار شده را بگیرد و ببر.
دیدار به قیامت! كه چه نیكو داورى است خدا و چه خوب دادخواهى است محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم و چه خوش وعده گاهى است قیامت.
در آن روز اهل باطل زیان می كنند و پشیمانى در آن روز بی فایده است و براى هر خبرى قرارگاهى است. پس خواهید دانست كه عذابِ خوارى افزا بر سر چه كسى فرود خواهد آمد و عذاب جاودانه بر چه كسى حلول خواهد كرد.
مسجد انباشته از سنگ بود یا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا آب نشد؟
آن رودى كه پیامبر جارى كرده بود از مردم، چه زود بركه شد، چه زود تعفن پذیرفت، چه زود گندید!
ما زنان نه رو سپید كه مو سپید شدیم در مقابل آنهمه مردان نامرد.
یك مرد نبود در میان آنهمه جمعیت كه برخیزد و بگوید كه فاطمه، تو راست می گویى؟
یك شمشیر نبود در میان آنهمه نیام خالى كه حق را از باطل جدا كند؟
در میان آن همه جنازه و جسد، یك دست مردانه نبود كه گوساله سامرى را در هم بشكند و حقانیت موسى و هرون را به اثبات بنشیند.
زنان بنی هاشم با خود اندیشیدند كه شاید كسى برخاسته، ما نمی بینیم، شاید صدایى درآمده ما نمی شنویم، سركشیدند و گوش خواباندند اما قبرستان مسجد، سوت و كور بود و حفّار القبور حقوق، خرسندِ این سكوت.
فقط شاید دومى به اولى گفته باشد: خدا بكشد او را، چه خوب سخن می راند.
مرده هاى هفت كفن پوسانده با زلزله از خاك بیرون می افتند اما زلزله این كلمات، خاك، از قبر دل هیچ زنده اى بلند نكرد.
شما شاید فكر كردید كه رگ غیرت انصار را بجنبانید، شاید آنها نه براى شما كه براى نجات خود از این مرگ زودرس و خفت بار كارى بكنند.
رو كردید به انصار و ادامه دادید:
اى جوانمردان! اى بازوان ملت! و اى یاوران اسلام!
این خمودى و سستى و بی توجهى نسبت به حق من براى چیست؟
این تغافل و سهل انگارى در برابر ستم چراست؟
آیا پدرم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نمی فرمود:
حرمت هركس با احترام به فرزندش داشته می شود؟
چه سریع یادتان رفت و چه با عجله از راه فرو افتادید و چه تند به بیراهه پیچیدید. شما می دانید كه حق با من است و می بینید كه حق پایمال می شود و می توانید از من حمایت كنید و حق مرا بگیرید، اما نمی كنید.
آیا می گوئید كه پیامبر مرد؟ و تمام؟
آرى این مصیبتى برزگ است، مصیبتى در نهایت وسعت. شكافى است كه هیچگاه پرنمی شود و زخمى است كه هر روز بازتر می شود.
زمین، تیره غیبت اوست و ستارگان بی فروغ از هجران او.
در مرگ او كوههاى امید و آرزو متلاشى است و خارهاى یأس آشكار.
با مرگ او احترام از میان رفته است و هیچ حریمى محفوظ نیست.
بخدا كه این مصیبت، بد مصیبتى است، بزرگ بلیه اى است.
بلیه و مصیبتى كه هیچ حادثه توانفرسا و طاقت سوزى مثل آن نیست.
اما كتاب خدا این مصیبت را پیش از ورود خبر داده بود، همان كتابى كه در خانه هاى شماست و شب یا روز، آرام یا بلند، با تلاوت یا زمزمه می خوانید و گفته بود كه:
این حكمى حتمى است و قضائى قطعى كه پیش از این هم بر انبیاء و رسل وارد شده است و آن خبر این است:
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ
أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ
وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً
وَ سَیَجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرِینَ.
و محمد جز پیامبرى نیست كه پیش از او هم پیامبرانى آمده اند، اگر او بمیرد یا كشته شود، شما به گذشته بر می گردید و هر كس به جاهلیت گذشته روى برد، به خداوند زیانى نمی رساند و خدا پاداش سپاسگزاران را می دهد.
اى فرزندان قیله! (بانوى شرافتمندى كه نسب شما بدو می رسد)
آیا رواست كه میراث پدرم پایمال شود و شما نظاره گر باشید؟
آیا رواست كه نداى تظلم مرا بشنوید و دم برنیاورید؟
صداى من در میان اجتماعتان طنین می افكند، دعوت مرا می شنوید و از حال و روزم باخبر می شوید.
شما از ابزار دفاع از حق، چیزى كم ندارید.
داراى عِدّه و عُدّه اید. نفرات دارید، نیرو دارد، ابزار دارید، سلاح و زره و سپر دارید،
اما پاسخ دعوت مرا نمی دهید؟ به داد من نمی رسید؟
فریاد استغاثه مرا می شنوید، اما یاری ام نمی كنید؟
شما كه به شجاعت و جنگاورى معروفید.
شما كه به خیر و صلاح شهره اید.
بر شما كه نام انصار و یاور نهاده شده.
شما كه دست چین شدید، برگزیده شدید. شما چرا؟
شما همانید كه با عرب پیكار كردید، زخم زدید و زخم خوردید، رنج كشیدید و محنت بردید، با امت هاى مختلف به مبارزه پرداختى، با پهلوانان و جنگجویان بزرگ ستیز كردید.
پیوسته با ما گام برمی داشتید و اوامر ما را گردن می نهادید.
تا آسیاى اسلام بر محور خاندان ما به گردش درآمد و شیر در پستان مادر دهر فرونى گرفت و نعره هاى شرك آمیز خاموش شد و دیگ تهمت و طمع از جوش افتاد و شعله هاى كفر به خاموشى نشست و نواى هرج و مرج در گلو خفه شد و دین، نظام یافت و شكل گرفت.
و اكنون چرا بعد از آنهمه زبان آورى، دم فرو بسته اید و به وادى حیرت افتاده اید؟
چرا حق را بعد از آشكار شدنش مخفى می كنید؟
چرا پس از آنهمه پیشگامى عقب نشسته اید؟ چرا پیمانهایتان را شكسته اید؟
چرا بعد از ایمان، تازه به شرك روى آورده اید؟
قرآن می گوید:
آیا نمی جنگید با گروهى كه عهد شكستند و كمر به اخراج رسول بستند و آتش جنگ را برافروختند. آیا می ترسید از آنان در حالیكه خدا سزاوارتر است براى ترسیدن اگر كه مؤمنید."
به هوش، كه من می بینم شما به سوى تنبلى و تن آسائى و عافیت طلبى می روید.
شما كسى را كه از همه سزاوارتر براى زمامدارى مسلمین بود، كنار گذاشتید و با راحتى و تن پرورى خلوت كردید و از تنگناى مسئولیت ها به فراخناى بی تفاوتى و بی خیالى روى آوردید.
آنچه را كه حفظ كرده بودید، بیرون افكندید و آنچه را كه فرو برده و اندوخته بودید، از گلو برآوردید.
اما چه باك، این آیه قرآن است كه:
اگر شما و هر كه روى زمین است، كافر شوید، به خدا زیانى نمی رسد و او حمید است و بی نیاز از همگان.
آگاه باشید كه من گفتم آنچه را باید بگویم با اینكه می دانم سستى و خوارى و ترك یارى حق در وجود شما لانه كرده و خیانت و بی وفایى با گوشت و پوستتان عجین شده.
ولى اینها جوشش دل اندوهگین است و فوران خشم و درد و حركت امواج خروشان غمى كه در دریاى دل، تنگى می كند و سر بر ساحل سینه می ساید و رخ می نماید.
به هر حال اكنون حجت بر شما تمام است.
بگیرید این خلافت را و آن فدك را ولى بدانید كه پشت مركب خلافت زخم است و پاى آن تاول. نه سوارى می دهد به شما و نه راه می رود براى شما.
داغ ننگ بر آن خورده است و نشان از غضب خدا دارد. رسوایى ابدى با اوست.
هر كه به آن بیاویزد فردا در آتش خشم خدا كه قلب ها را احاطه می كند فرو خواهد افتاد.
بدانید كه آنچه می كنید در محضر و منظر خداست.
و آنها كه ستم كردند بزودى خواهند دانست كه به چه بازگشتگاهى باز خواهند گشت. و من دختر آنكسى هستم كه شما را از عذاب دردناك پیش رویتان خبر داد.
پس بكنید هرچه می خواهید و ما هم عمل می كنیم و منتظر باشید كه ما منتظر می مانیم".
هرم گدازنده كلام شما فولاد سخت دلها را نه نرم، كه قدرى گرم كرد، زلزله سخن عرش لرزان شما، سنگ قبر دلهاى مرده را از جا نه كند كه سست كرد و تكان داد.
پاها به قدر این پا و آن پا شدن جنبید اما نه به اندازه برخاستن. دستها به قدر از تأسف بر هم نشستن جابجا شد اما نه به اندازه مشت شدن و برآمدن. بركه تعفن گرفته غیرت، موج برداشت، اما نه بقصد جارى شدن و سیل گردیدن و بنیان كندن.
پناه بر خدا اگر براى انعام و احشام سخن گفته بودید، امید فایده بیشتر بود.
فریاد نه، غوغا نه، خروش نه، زمزمه اى در مسجد پیچید، چون پچ پچ وهم آلود و بیم زده زنان، آن هنگام كه دلشان به راهى است و دستشان به كارى دیگر.
جرقه هاى برگرفته از این آتش هولناك كلام، آنقدر كوچك بود كه به آب خدعه اى خاموش می شد.
خلیفه برخاست به پاسخگویى:
- اى دختر رسول خدا! پدرت با مؤمنان عطوف و كریم و رئوف و رحیم بود و با كافران عذاب و عقابى عظیم. درست است كه او پدر تو بوده است و نه زنان دیگر، او برادر شوى تو بوده است و نه دیگران. شوى تو در رفاقت با پیامبر و جلب رضایت و محبت او از همه پیش بود.
شما را جز سعادتمندان دوست نمی دارند و جز شقاوتمندان با شما دشمنى نمی كنند كه شما عترت پاك رسول خدا هستید و برگزیده نجباى جهان.
شما راهنماى ما به سوى خیر بودید و به سمت بهشت. و تو بخصوص برگزیده زنان و دختر برترین پیامبران.
تو در كلامت صادقى و در فراوانى عقلت پیشقدم.
هرگز حقت را از تو نمی گیرم و در مقابل صداقت تو نمی ایستم.
بخدا من هرگز از رأى رسول خدا تجاوز نكردم و جز به اجازه او قدم برنداشتم.
و رائد به قوم و خویش خود دروغ نمی گوید.
من خدا را گواه می گیرم كه از رسول خدا شنیدم كه فرمود:
ما پیامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه به ارث نمی گذاریم. ما فقط كتاب و حكمت و علم و نبوت به ارث می گذاریم و آنچه ما به عنوان طعمه داریم بر عهده ولى امر بعد از ماست، او هرگونه بخواهد بر آن حكم می كند.
و ما فدك را اكنون به مصرف خرید اسب و اسلحه می رسانیم تا مسلمانان بوسیله آن با كفار و سركشان جهاد كنند.
من تنها و مستبدانه دست به این كار نزدم بلكه با اتفاق نظر مسلمانان این اقدام را كردم.
و این مال و ثروت من براى تو و دراختیار تو، از تو دریغ نمی كنم و براى دیگرى ذخیره نمی نمایم.
كه تو سرور بانوان امت پدرت هستى و درخت پاك براى فرزندانت.
فضائل تو را نمی توانم انكار كنم و حتى از شاخ و برگ آن نمی توانم بكاهم آنچه دارم مال تو، ولى تو می پسندى كه من در این مورد بر خلاف گفته پدرت عمل كنم؟!
چقدر از مردم فریب آشكار این كلمات را دریافتند؟ چند بارقه یا جرقه به آب این خدعه خاموش شد؟
شما باز برخاستید و از اینكه در روز روشن، عقل و ایمان مردم را به یغما می بردند، برآشفتید:
سبحان الله! پیامبر خدا از كتاب خدا رویگردان بود؟ پیامبر خدا با احكام خدا مخالفت می كرد؟!
نه، نه، او پا جاى پاى قرآن می گذاشت و در پشت سوره ها راه می رفت.
اما شما، شما می خواهید بر زور، لباس تزویر هم بپوشانید؟ شما می خواهید قلدری تان را با خدعه و نیرنگ بیارائید؟
این كار شما بعد از وفات پیامبر، به همان دامهایى می ماند كه براى هلاك او در زمان حیات او می گستردید.
اینك این كتاب خداست كه میان من و شما، روشن و قطعى و عادلانه، حكم می كند، قرآن می فرماید:
( ی َرِثُنِى وَ ی َرِثُ مِنْ آلِ ی َعْقُوبَ ) زكریا از خداوند فرزندى خواست تا از او و آل یعقوب ارث ببرد. و می فرماید:( وَ وَرِثَ سُلَ ی ْمانُ داوُدَ ) سلیمان از داود ارث برد.
آرى خداوند در مورد سهم ها، فریضه ها، میراث ها و بهره هاى زنان و مردان، روشن و قطعى حكم كرده تا بهانه دست اهل باطل نماند و براى هیچكس تا قیامت تردیدى پدید نیاید.
و بعد به مكر و خدعه برادران یوسف اشاره فرمودید كه برادر را در چاه افكندند و به خدعه و نیرنگ متوسل شدند و ماجرا را براى پدر به گونه اى دیگر آراستند و یعقوب پدر پاسخ داد:
نه چنین است، این راهى است كه نفس مكارتان پیش پا نهاده است. ماجرا چنین نیست اما من صبر می كنم و خدا هم در روشن كردن ماجرایى كه نقل می كنید كمك خواهد كرد.
اى واى كه حُب جاه و مقام چگونه گوش و چشم را كر و كور و دل را سنگ می كند!
ابوبكر دوباره چشم ها را بست و دهان را گشود:
آرى، خدا و پیامبر راست گفته اند و دخترش نیز راست گفته است. تو معدن حكمتى و موطن هدایت و رحمت و پایه دین و سرچشمه حجت و دلیل.
نمی توانم حرفهاى تو را انكار كنم و سخن حق تو را دور افكنم. اما این مسلمین میان من و تو داورى كنند. قلاده خلافت را اینها به گردن من آویختند و آنچه از تو گرفته ام به اتفاق اینها گرفته ام نه بر مبناى كبر و استبداد و بهره ورى. و خودشان هم شاهدند."
اینجا همان جایى بود كه می بایست اتفاق بیفتد و زمان، همان زمانى بود كه می بایست كودك اعتراض، زاده شود.
چرا كه خلیفه، گناه را گردن مردم می انداخت و غیرت اگر زنده بود، می بایست از جا برخیزد.
اما هیچ اتفاقى نیفتاد. كودك اعتراض در شكم مرد و غیرت، كفنى دیگر پوساند. شما دلتان نیامد كه مردم به این ارزانى خود را بفروشند و به این راحتى روانه جهنم شوند.
رو كردید به مردم و فرمودید:
اى مردم! كه به شنیدن سخن باطل تشنه ترید و راحت از كنار كردار زشت و زیان آور می گذرید.
( اَفَلا ی َتَدَبِّروُنَ الْقُرانَ اَمْ عَلى قُلُوبٍ اَقْفالُها ) .
آیا در قرآن اندیشه نمی كنید یا بر در دلهایتان قفل خورده است؟
نه چنین است. بل كارهاى زشت، دلهاى شما را سیاه كرده است. تیرگى، گوشها و چشمهایتان را گرفته است.
چه بد با قرآن برخورد كردید و چه بد راهى پیش پاى خلیفه نهادید و چه بد معامله اى كردید!
به خدا قسم كه كمرهایتان در زیر بار این گناه خم خواهد شد و وِزر و وَبال آن پشیمانتان خواهد كرد.
زمانى كه پرده هاى غفلت از دلهایتان برداشته شود و زیان هاى این كار آشكار گردد و آنچه را كه حساب نمی كردید، بر شما هویدا شود.
آنجاست كه باطل گرایان زیان می بینند.
باز هم هیچ خبرى نشد.
این چوب بیدارى اگر بر كفن مردگان می خورد، از آن خاك اعتراض برمی خاست. چه مرگى گریبان آن جمع را گرفته بود كه نفخه صور كلام شما هم آنها را از جا تكان نمی داد. واقعاً راحت طلبى، تن پرورى، بی مسئولیتى و آسایش جویى با انسان چنین می كند؟! یا نه خدعه و تزویر و نیرنگ، بدین سادگى عقل و غیرت و شرف و مردانگى را می رباید؟
هر چه بود دیگر كسى نبود كه شایسته سخن شما باشد، لیاقت داشته باشد كه مخاطب شما واقع شود.
باران در شوره زار! و طلوع خورشید در شهر خفاشان!
روى برگرداندید از مردم روى گردانده از خدا و سرِ درد دل با پیامبر گشودید و به این اشعار تمثل جستید:
بعد از تو اخبار غریب و مسائل پیچیده اى بروز كرد، كه تو اگر بودى اینچنین سخت و بزرگ به چشم نمی آمد.
ما تو را از دست دادیم همانند زمینى كه از باران محروم می شود و قوم تو مختل شدند و بیا ببین كه چه نكبتى بار آوردند.
هر خاندانى، قرب و منزلتى داشت در نزد خدا و بیگانگان الاّ ما.
وقتى تو رفتى و پرده خاك، روى تو را پوشاند، مردانى چند، اسرار درونى خود را كه در زمان حیات تو مخفى می كردند، آشكار ساختند.
وقتى تو رفتى، آنها از ما روى گرداندند و ما را خوار كردند و میراث ما را بلعیدند.
تو ماه شب چهارده بودى و نورى بودى كه روشنى می بخشیدى و از جانب خداوند عزیز بر تو كتابها نازل می شد.
جبرئیل با آیات قرآنى مونس ما بود، اما با رفتن تو، همه خیرها پوشیده شد.
اى كاش ما پیش از تو مرده بودیم و اینهمه فاصله میان ما نمی افتاد.
به راستى كه ما بلادیدگان به مصیبتى گرفتار آمدیم كه هیچ عرب و عجمى بدان مبتلا نشده است.
حرف هنوز بسیار مانده بود اما حجت تمام شده بود. شما مسجد را ترك گفتید و راه خانه را پیش گرفتید. وقتى از كنار دیوار مسجد می گذشتید، من احساس كردم كه سنگ و خاك بر شما كرنش می كنند و حضور شما را قدر می دانند. و دیدم كه از سنگ و خاك و در و دیوار كمترند آنها كه در دام سكوت و بی غیرتى افتاده اند.
وقتى شما از مسجد درآمدید، زمزمه اعتراضى ملایم در مسجد پیچید، تكان خوردن برگى خشك بر برگى و نه حتى جنبیدن سنگى بر سنگى.
اما خلیفه همین مقدار را هم منشاء خطر دید، سریع به روى منبر خزید و فریاد كشید:
اى مردم این چه سست عنصرى است كه در برابر هر سخنى كه می شنوید از شما می بینم. این ادعاها و آرزوها كى در زمان رسول خدا بود؟ هر كه دیده یا شنیده بگوید.
آنكه سخن گفت، روباه ماده اى بود كه شاهدش دمش بود.
اینها باعث ایجاد فتنه خواهد شد.
على كسى است كه می خواهد جنگ خلافت را از سر بگیرد و این موضوع كهنه را تازه سازد و براى این منظور از زنان، یارى می طلبد، همانند ام طحال (زن بدكاره معروف) كه بهترین افراد نزد او زن بدكاره است.
بانوى من! سرور زنان عالم! اى كاش این اباطیل، اینجا، در بستر ارتحال شما یادم نمی آمد و جگرم را شرحه شرحه نمی كرد، اما چه كنم از وقتى بستر وفات گشودید و دفتر رفتن را در دست گرفتید. لحظه لحظه یك عمر مظلومیت شما در ذهنم تداعى می شود و بر جانم چنگ می زند.
آن زمان فكر می كردم كه كدام جهنمى می تواند جزاى این جسارت ها قرار بگیرد و اكنون فكر می كنم كه جهنم چگونه می تواند جهنم را در خویش بگیرد، آتش چگونه می تواند آتش را بسوزاند؟!
پس از آن ماجرا دیگر هیچ حادثه اى به چشمم غریب نمی آید و مردم در نظرم به پشیزى نمی ارزند.
مردمى كه می توانند جگر پاره رسول خدا را در چنگال كفتار ببینند و سكوت كنند.
كاش این خاطرات مظلومیت شما در ذهنم مرور نمی شد، عجبا! حرفهایى كه تداعی اش جگرم را از شرم می سوزاند، شنیدن و دیدنش حتى عرق شرم بر پیشانى مردم ننشاند.
یادم هست كه فقط ام سلمه - زنى مردتر از مردنمایان مسجد، از جا برخاست، در مقابل خلیفه ایستاد و گفت:
آیا در مورد كسى چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، باید چنین سخنانى گفته شود در حالیكه والله او حوریه اى است در میان انسانها و چون جان است براى جسم جهان.
او كسى است كه در دامان پاكان تربیت شده و هنگام ولادت در میان فرشتگان، دست به دست گشته و دامان زنان پاكیزه، مهد تربیت او بوده و به بهترین وجهى رشد كرده و به نیكوترین وضعیتى تربیت یافته.
آیا گمان می برید كه پیامبر، میراث او را بر وى حرام كرده و او را در این باره بی خبر گذاشته، در حالیكه خداى متعال می فرماید:( وَ أَنْذِرْ عَشِ ی رَتَكَ الْأَقْرَبِ ی نَ ) یا اینكه پیامبر به او خبر داده و زهرا مخالفت كرده و چیزى را كه از آن او نبوده، مطالبه كرده؟
او سرور و برگزیده زنان عالم است و مادر جوانان اهل بهشت و همتاى مریم. پدر او كه خاتم پیامبران بود به خدا سوگند كه نگران گرما و سرماى زهرا بود، یك دست خود را زیر سر فاطمه می گذاشت و دست دیگرش را حفاظ او قرار می داد. این فاطمه چنین كسى است و شما در محضر چنین شخصیتى دست به جسارت زدید. آرامتر! اینقدر تند نروید! پیامبر شما را می بیند و به هر حال روزى بر خدا وارد خواهید شد. واى بر شما آنگاه كه جزاى اعمالتان را می بینید.
این اعتراض، تنها كارى كه كرد قطع مواجب ام سلمه از بیت المال بود. به دستور خلیفه، شاید دیگران هم از همین می ترسیدند كه لب به سخن نمی گشودند.
همه، اما همه چیز خود را چه ارزان می فروختند! چه زشت! چه شنیع! چه دردآور! چه ننگ آلود! دین در مقابل دینار! ناموس در قبال مال! و بهشت در ازاى... هیچ چیز... رایگان!
شرمسارم بانوى من كه در ذهن و دلم كه به هر حال محضر و منظر شماست، این خاطرات تلخ را مرور كردم. دست خودم نبود، جاى پاى هر كدام از این جنایات، چروكى شده است بر پیشانى و چهره شما كه با زبان بی زبانى همه گذشته را تداعى می كند.
بی جهت نیست كه از شوى مظلوم خویش، على مرتضى خواسته اید شما را با لباس غسل دهد، چرا كه یك دفتر مصیبت در بازو و پهلوى شما نهفته... نه... آشكار است و دیدن این عَلَم هاى مصیبت، تاب و توان از دل على می رباید و جان على را می خراشد.
من فقط مبهوت طاقت شوى شما ابوالحسن ام كه چه می كند در زیر بار اینهمه مصیبت!
اگر تو فاطمه نبودى با آن عظمت دست نیافتنى و من هم حسن نبودم با این قلب رقیق و دلِ شكستنى، باز هم سفارش تو مادر - گریه نكردن - عملى نبود.
اگر من تنها یك فرزند بودم - هر فرزندى و تو تنها یك مادر بودى - هر مادرى - در حال ارتحال، باز هم به دل نمیشد گفت كه نسوز و به چشم نمیشد گفت كه آرام بگیر و اشك مریز.
چه رسد به این كه تو فقط یك مادر نیستى، تو فاطمهاى! تو زهراى اطهرى! تو نزدیكترین و بی واسطه ترین بازمانده منزل و مهبط وحیاى! تو محب و محبوب خدا و پیامبرى!
چه كسى عشق خدا و پیامبر را نسبت به تو نمیداند؟
كم مانده بود، پیامبر به بلال بگوید:
«بر بالاى مأذنه كه رفتى بعد از هر اذان به صداى بلند اعلام كن كه محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم فاطمه را دوست دارد، دوست داشتنى الهى و تكوینى، دوست داشتنى سنتى و تشریعى.»
اینچنین بود عشق مشهور پیامبر به تو. و عشق تو به پیامبر، شهرهتر، آنچنانكه لقب «ام ابیها» گرفتى و آنچنانكه بعد از ارتحال پیامبر هیچ كس خنده تو را ندید و در عوض، گریستنات، دشمن را به ستوه آورد.
ما از آنجا كه پیش از تولد، ظهور یافتهایم و پس از وفات نیز، ادامه حیات میدهیم، من رنجهاى تو را به خاطر پیامبر، حتى پیش از تولدم دیدهام.
من اگر چه در سال سوم هجرت به دنیا آمدم، اما رنجهاى تو را پیش از هجرت و پس از آن بوضوح دیدم، به همین دلیل به تو حق میدادم كه پس از رحلت پیامبر، آنچنان غریبانه و جگرسوز در بیت الاحزان، ضجه بزنى و فغان كنى.
من حتى تولد خودم و ناز و نوازشهاى پیامبر را به خاطر دارم. پیامبر مشتاق و بیتاب به خانه آمد تا اولین فرزند تو را ببیند، وقتى مرا در آغوشش گذاشتند، اول گره در ابروانش افتاد:
- مگر نگفتم كودك را در جامه زرد نباید پیچید؟
پیامبر به كرات فرموده بود و آن خادمه اشتباه كرده بود، مرا با جامهاى سپید پوشاندند و به آغوش پیامبر سپردند.
پیامبر از شادى آنچنان خندیدند كه دندانهاى سپیدشان نمایان شد و سر و رو و چشم و لبهاى مرا غرق بوسه كردند و گفتند: خدایا! چقدر من این كودك را دوست دارم. در گوشهایم اذان و اقامه گفتند و بعد از تو و پدرم پرسیدند:
نامش را چه نهادهاید؟
هر دو عرضه داشتید:
- ما در نامگذارى كودكمان از شما سبقت نمیجوییم.
پیامبر فرمودند:
- من نیز از خدا در این باره پیشى نمیگیرم.
تا این كه جبرئیل آمد و نام انتخابى خداوند «حسن» را به ارمغان آورد، نام اولین فرزند هرون اما در لسان عرب.
اینها هنوز از خاطرم نرفته است، اما آنچه بیش از اینها، اكنون، جگرم را میسوزاند، تداعى نوازشهاى مادرانه توست.
مرا به هوا میانداختى، بغل میكردى، در آغوش میفشردى، غرق بوسهام میكردم و برایم شعر میخواندى:
شْبِه اَباكَ یا حَسَنْ |
وَ اخْلَعْ عَنِ الْحَقّ اَلرَسنْ |
|
وَ اعْبُدْ اِلهَاً ذامَنَنْ |
وَ لا توال ذاالاْحَنْ(۵) |
«حسن جان! مثل پدرت على باش و ریسمان از گردن حق باز كن و به عبادت خداى بخشنده برخیز و با كینه توزان دوستى مكن».
من كه شعرهاى نوازشگرانه تو را در دوران كودكیام، فراموش نكردهام، چگونه میتوانم نیایشها و مناجاتهاى شیرین تو را با خدا از یاد برده باشم:
«خداوندا! به حق عرش و آنكه علوّش بخشید، به حق وحى و آنكه نازلش فرمود و به حق پیامبر و آنكه به او پیام داد و به حق كعبه و آن كه آن را بنا كرد.
اى شنونده هر صدا و اى جمع كننده همه از دست رفته ها و اى زنده كننده خلایق پس از مرگ!
بر محمد و اهل بیت او درود فرست و به ما و جمیع مؤمنین و مؤمنات در شرق و غرب زمین فرج و گشایشى نزدیك از جانب خودت عنایت فرما، به شهادت این كه خدایى جز خداى یگانه نیست و محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم بنده و رسول توست، درود خدا بر او و فرزندان پاك و شایسته اش».(۶)
یا این شكر و سپاس همیشگى تو كه:
«اَلْحَمْدُِللهِ عَلى كُلّ حَمْدٍ وَ ذِكْرٍ وَ شُكْرٍ وَ صَبْرٍ وَ صَلاةٍ وَ زَكاةٍ وَ قِیام وَ عِبادةٍ وَ سَعادةٍ وَ بَرَكه وَ زیادَةٍ وَ رَحْمَةٍ وَ نِعْمَةٍ وَ كَرامَةٍ وَ فَریضةٍ وَ سَرّاءٍ وَ ضرّاءٍ وَ شِدَّةٍ وَرَخاءٍ وَ مُصیبَةٍ وَ بَلاء و عُسْرٍ وَ یُسْر و غِناءٍ وَ فَقْرَ وَ عَلى كُلّ حالٍ وَ فى كُلّ أوانٍ وَ زَمانٍ وَ فى كُلّ مَثْوى وَ مُنْقَلبَ وَ مقام .»
مادر! تو را كه چنین فاطمهاى هستى چطور میتوان دوست نداشت؟ چطور میتوان دل از تو كند؟ مگر من یادم میرود آن شب را كه تا صبح در كنار محراب تو نشستم و نمازهاى تو را و نفس نفسهاى خائفانه تو را دیدم و مناجات و دعاهاى تو را شنیدم و در حسرت یك دعا براى خودت، براى خودمان ماندم و صبح گفتم:
- مادر! چرا همهاش دیگران؟ پس خودت؟ خودمان؟
و تو گفتى - و هنوز اشك چشمهایت خشك نشده بود -
- فرزندم! عزیزم! اَلْجارُ ثمَّ اَلدّار. اول همسایه و بعد خانه، اول دیگران و بعد خودمان.
و این شیوه معمول و موسوم زندگى تو بود.
تو اصلاً براى خودت نبودى، ایثار محض بودى و زیباترین سرمشق بخشش.
یادت هست كه تو و پدر به خاطر شفاى من و برادرم حسین، تصمیم به روزه گرفتید؟ و سه روز متوالى افطارتان را به دیگران بخشیدید؟
من و حسین در بستر بیمارى خفته بودیم و تو و پدر پروانهوار گردمان میگشتید و مداوایمان میكردید.
پیامبر به عیادتمان آمد و به شما گفت:
- نذرى كنید براى شفاى این دو كودك.
تو و پدرم على گفتید:
- ما نذر میكنیم كه با شفاى این دو نور چشم، سه روز متوالى روزه بگیریم.
من و حسین، چشمان بیمارمان را گشودیم و گفتیم:
- ما نیز سه روز، روزه میگیریم.
و پیشاپیش حلاوت سه بوسه از لبان مبارك پیامبر را چشیدیم.
فضه خادمه هم گفت:
- اگر خدا این دو عزیز را شفا عنایت كند، من نیز سه روز پیاپى روزه میگیرم.
ما به لطف خدا و دعاى شما شفا یافتیم و اولین روز اداى نذر آغاز شد.
وقت افطار بود، دور سفره نشسته بودیم تا پدر از مسجد بیاید و یك روز، روزه را در كنار او بگشاییم.
ما حضرى پنج نان جو بود كه جُو آن را پدر وام گرفته بود، فضه آرد كرده بود و تو پخته بودى. هر كدام یك نان جو و آب.
دستهاى پنج روزه دار هنوز به سفره نرسیده بود كه صداى در بلند شد.
- سلام اى خاندان وحى! اى اهل بیت نبوت! مسكینم و در نهایت فقر. از آنچه میخورید به ما نیز بخورانید تا خداى جزاى خیر به شما بدهد...
هنوز كلام فقیر به پایان نرسیده بود كه تو و پدرم نانهاى خود را بر روى هم گذاشتید و ناگاه نانهاى من و حسین و فضه را هم بر روى آن یافتید و همه را تحویل سائل دادید و از او عذر خواستید.
افطار با آب گشوده شد و همه گرسنگى را با خود به رختخواب بردیم.
فرداى آن روز نیز ماجرا به همین نحو گذشت، وقت افطار یتیمى در زد و هر پنج نان جو در دامان او قرار گرفت و آنچه بر سر سفره افطار ماند، كاسه گلین آب بود.
روز سوم علاوه بر گرسنگى، ضعف نیز آمده بود ولى او هم نتوانست نانها را در سفره نگاه دارد و سائل را دست خالى باز گرداند.
بعد از این كه پنج نان روز سوم روزه نیز به اسیرى درمانده، بخشیده شد، من و حسین از حال رفتیم، تو چشمانت به گودى و كبودى نشسته بود، اما به نماز ایستادى و پدر هم كه مرد گرسنگى بود و صبورى، چون كوه، استوار ایستاده بود و خم به ابرو نمیآورد ولى به حال ما رقت میبرد.
تنها چیزى كه میتوانست ما را از آن نحافت و ضعف در بیاورد، دیدار پیامبر بود.
من و حسین بدین اشتیاق از جا كنده شدیم و دست در دست پدر، به سوى خانه پیامبر راه افتادیم.
وقتى پیامبر ما را به آن حال دید، سخت غمگین شد، بغض گلویش را فشرد و بلافاصله از حال تو پرسید. و به پرسش اكتفا نكرد، گفت برخیزید! برخیزید! تا حال و روز فاطمه را جویا شویم.
و در طول راه همهاش با خدا میگفت:
- خدایا ببین چه میكنند اینها براى رضاى تو! خدایا! عشق تو با اینها چه كرده است!
وقتى به خانه درآمدیم و پیامبر دید كه شكمت از گرسنگى به پشت چسبیده و توان از تنت و حالت از چشمانت رفته است، بغضش تركید، ترا در آغوش گرفت و هاى هاى گریست. در این تب و تاب، هیچ كس مثل جبرئیل نمیتوانست، غم سنگین دل پیامبر را از جا تكان دهد. انگار این جبرئیل نبود، خود خدا بود كه در خانه ظهور میكرد.
جبرئیل به پیامبر سلام كرد و مژده داد كه هدیهاى از جانب خدا براى این خاندان آورده است. چه ذوقى میكرد جبرئیل كه این هدیه را با دستهاى امانت خود حمل كرده بود، آنچنانكه عطر بینظیر خندهاش در فضا میپیچید.
آن هدیه چه بود؟
خدا شما روزهداران ایثارگر و ما را به بهانه و طفیلى شما ستایش كرده بود. و چه هدیهاى برتر از این كه انسان مورد تمجید و ستایش خدا قرار بگیرد:
خوبان این جهان، در آن جهان، جامهایى از چشمه هاى بهشتى مینوشند.
چشمه هاى جوشندهاى كه تنها براى بندگان ناب و خالص خدا فوران میكند.
آنان كه به نذر خود وفا میكنند و از روز قیامت كه شرّ آن گسترده است میهراسند و طعام خود را علیرغم نیاز شدیدشان به مسكین و یتیم و اسیر میبخشند. (و حرف دلشان این است كه:)
«ما تنها و تنها به خاطر خدا ایثار میكنیم و چشم تشكر و پاداش از شما نداریم.
ما به خدا عشق میورزیم و از روز وحشتناك قیامتش می هراسیم.»
پس خداوند آنان را از شر آن روز در امان میدارد و خرمى و شادكامیشان میبخشد. و پاداش صبورى و ایثارشان را، بهشت و حریر عنایت میكند(۷) ...
هر چه هست از بركت توست مادر! و هر چه فرزندانمان هم داشته باشند از بركت وجود توست. تو زنى هستى كه امامت بشر در مقابل تو زانو میزند، تو همسر و مادر رهبرى خلایقى.
و آنچه هم اكنون از دست ما میرود چنین عظمتى است، نه ما كه جا دارد جهان بر این مصیبت گریه كند. جا دارد كوهها در این اندوه متلاشى شود.
بیآنكه بخواهم، شعرهایى كه تو در سوگ پیامبر میخواندى در ذهنم تداعى میشود:
انَّ حُزْنى عَلَیْكَ حُزْنٌ جَدید |
وَ فُوادى وَاللهِ صَبٌّ عَنید |
|
كُل یَوْمٍ یَزیدُ فیه شجونى |
وَاكْتِأبى عَلَیْكَ لَیْسَ یَبید( ۸ ) |
نَفْسى على زَفَراتِها مَحْبُوسه |
یالَیْتَها خَرَجت مَعَ الزفّرات |
|
لاخَیْرَ بَعْدَكَ فِى الْحَیاةِ و اِنَّما |
اَبكى مَخافه اَنْ تَطُولَ حَیاتى(۹) |
اینها زبان حال ماست مادر!
وقتى دست ما را میگرفتى، به مزار پیامبر میبردى، در كنار قبر او مینشستى و این شعرها را زمزمه میكردى، ضجه میزدى و ما را میگریاندى، ما چگونه میتوانستیم تصور كنیم كه همان شعرها، زبان حال ما بشود بر بالین احتضار تو؟!
خدایا چه سخت است از دست دادن مادرى كه عصاره خوبى است.
مادر! اگرچه تو در زمان حیات پیامبر هم سختى بسیار كشیدى، اما در مقایسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.
اگرچه تو و پدرم پا به پاى پ ی امبر، آس ی ب د ی د ی د، شكنجه شد ی د و رنج برد ی د، اما چشمتان مدام به پرچم اسلام بود كه لحظه به لحظه بالاتر م ی رفت و سا ی ه اش نفس به نفس گسترده تر م ی شد.
اگرچه روزها و شب ها می گذشت و كمترین خوراك مرسوم، یك لقمه نان جو هم به دهانتان نمی رسید و پوستتان بیش از پیش به استخوان می چسبید، اما رشد اسلام را به چشم می دیدید و می دیدید كه كودك اسلام، استخوان می تركاند، می بالد و خون در رگهایش جریان می یابد.
اگر چه سالها و سالها زیراندازتان، رختخوابتان، سفره شترتان و همه دارایی تان یك تكه پوست گوسفند دباغى شده بود كه همه كار می كرد.
اگرچه زندگی تان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نیامده، عرق از تن نسترده و خون از شمشیر نشسته راهى جنگى دیگر می شد و جبهه اى دیگر را رهبرى می كرد.
اما دلخوشی تان به این بود كه پیامبر هست و ابرهاى تیره جهل و كفر با سرپنجه هاى نورانى شما كنار می رود و لحظه به لحظه خورشید اسلام نمایان تر می شود.
مگر خود من در سال جنگ خندق به دنیا نیامدم؟!
مگر سختى، حاكم نبود؟ مگر مشقت، دامن نگسترده بود؟ مگر رنج، پلاس خود را نگشوده بود؟
چرا، ولى یك جمله افتخارآفرین پیامبر، همه سختی ها را می زدود:
- «ضَرْبَةُ عَلى یَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلین ».(۱۰)
آرى. امروز روز اندوه است، آن روزها، ایام شادكامى بود.
پیامبر دست هاى ما را می گرفت، من و حسن پا بر پاى پیامبر می گذاشتیم و بعد زانوان او و بعد رانهاى او و بعد شكم او و بعد سینه او و او مرتب می گفت:
- بالاتر بیایید نور چشمان من، بالاتر بیایید.
و بعد لبش را بر لبهاى ما می گذاشت، حلاوت دهانش را به كام ما می ریخت و مدام می گفت:
- خدایا! چقدر من این حسن و حسین را دوست دارم.
ما را بر پشت خود می نشاند، چهار دست و پا بر روى زمین راه می رفت و می گفت:
- چه مركب خوبى و چه سواركاران خوبى!
گاهى كه مرا در كوچه می دید، من از دستش به بازى می گریختم و او تا مرا نمی گرفت، آرام نمی گرفت، دستى به زیر چانه ام و دستى به پشت سرم و لب هایش را بر لب هایم می فشرد:
- واى كه من چقدر این حسین را دوست دارم.
من و حسن را به كشتى وامی داشت و حسن را بر علیه من تشویق و تشجیع می كرد.
تو گفتى:
- پدر جان! بزرگتر را بر علیه كوچكتر تشویق می كنى،
او غنچه لبهایش به خنده گشوده شد و فرمود:
- جبرئیل آن سوی تر ایستاده است و حسین را تشویق می كند، حسن بی مشوق مانده است.
به مسجد می رفتیم، پیامبر را در سجده می یافتیم، به بازى بر پشتش می نشستیم، انگار كه عرش را طى می كنیم و او آنقدر در سجود می ماند و مأمومین را نگاه می داشت، تا ما خود پایین می آمدیم.
مأمومین پس از نماز می پرسیدند:
- در حالت سجود، جبرئیل آمده بود؟ وحى نازل می شد؟
- محبوب تر از جبرئیل، شیرین تر از وحى.
پیامبر بر منبر بود، راه پیش پاى ما خود به خود باز می شد، از منبر بالا می رفتیم و به گردن پیامبر می آویختیم. آنچنانكه برق خلخالهاى پایمان را حتى ته نشین هاى مسجد می دیدند.
و پیامبر بهانه اى می یافت و مكرر تأكید می كرد:
- من این خاندان را دوست دارم، هر كه اینان را دوست بدارد، دوست من است و هر كه اینان را بیازارد، دشمن من.
من و حسن و تو و پدر رفته بودیم به خانه پیامبر، بر در خانه ایستاده بودیم كه پیامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خیبری اش را بر سر ما سایبان كرد و فرمود:
- من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.
آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! كسى آن روزها را ناخوش می انگارد كه این روزها را ندیده باشد.
پیامبر همیشه از پدرمان بسیار سخن گفته بود، روزى نبود كه پیامبر پنجره اى تازه را رو به آفتاب على نگشاید.
یك روز در ملاء عام به پدر می فرمود:
- «یا عَلى! حُبٌّكَ ایمانَ وَ بُغْضُكَ نِفاق ».(۱۱)
اى على! دوستى تو ایمان است و دشمنى با تو نفاق.
روز دیگر در منظر عموم پدر را مخاطب می ساخت:
- «یا عَلى اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقیم ».(۱۲)
اى على صراط مستقیم توئى.
- «یا عَلى اِنَّ الْحَقَ مَعَكَ والْحَقُ عَلى لِسانِكَ وَفى قَلْبِكَ وَ بَیْنَ عَیْنَیْكَ ».(۱۳)
اى على! حق همیشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بین دیدگان توست.
روز دیگر در پیش چشم همگان به پدر می فرمود:
- «یا عَلى اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْكَعْبَه ».(۱۴)
اى على! تو به خانه خدا می مانى، تو همشأن كعبه اى.
- «یا عَلى اَنْتَ قَسیمُ الْجَنَّةِ وَ النّار ».
اى على! تو قسمت كننده بهشت و جهنمى. بهشتیان و جهنمیان به اشاره تو معلوم می شوند.
گاه دیگرى كه پدر بود یا نبود، به مردم می فرمود:
- «حِزْبُ على حِزْبُ الله وَ حِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّیْطان ».(۱۵)
حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شیطان.
- «عَلِى حَبْلُ اللهِ الْمَتین ».(۱۶)
على ریسمان محكم الهى است.
- «عَلّى رایَتُ الْهُدى ».(۱۷)
على پرچم هدایت است.
اینها پرچم هاى افتخارى بود كه یكى پس از دیگرى به دست مبارك پیامبر بر بام خانه مان نصب می شد.
اما پیامبر باز هم می هراسید، پیامبر در همه عمرش فقط از یك چیز می ترسید و آن این بود كه پس از مرگش آتشى بیاید و بخواهد این پرچمها را بسوزاند.
و غدیر بركه اى بود كه پیامبر می خواست آتش هاى پیش بینى را با آن خاموش كند.
و حجفه، جایى بود كه خدا می خواست به مردم بفهماند كه دین بی رهبرى معصوم ناقص است و اسلام بی ولایت على اسلام نیست.
وقتى پیامبر، روشن و آشكار، تأكید كرد:
- هر كه دل به نبوت من سپرده است، پس از من باید به ولایت على بسپارد.
- هر كه به دست من مسلمان شده است بداند كه پس از من اسلام در دست على است.
پرچم رهبرى و ولایت از این پس، به على سپرده می شود.
خداوند به او فرمود:
- اگر این را نگفته بودى، پیام مرا به خلایق نرسانده بودى و نبوت را به پایان نبرده بودى.
و خداوند وقتى تكلیف ولایت و خلافت، پس از پیامبر را روشن كرد به مردم فرمود:
- امروز دین شما را كامل كردم، نعمت را بر شما تمام كردم و از اسلامتان راضى شدم.
مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دستهاى پیامبر بود و تو بر روى دیدگانش.
اولین ابرهاى تیره، زمانى آشكار شد كه پیامبر در بستر ارتحال افتاد.
- هر كس حقى بر ذمه من دارد یا بگیرد یا حلال كند. من این را از شما می خواهم تا در دیدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تكرار می كنم، من عازم دیار باقی ام. اگر كسى را آزرده ام، اگر به كسى بدهكارم، اگر حق كسى بر عهده من است، برخیزد و بستاند.
- یا رسول الله! من سه درهم از شما طلبكارم.
- اى فضل! بیا سه درهم به این مرد بده.
- یا رسول الله من سه درهم در مال خدا خیانت كرده ام.
- چرا چنین كردى برادر؟
- به آن نیازمند بودم.
- اى فضل! برخیز و سه درهم از این مرد بستان.
- یا رسول الله! زمانى تازیانه اى كه بر شتر می نواختید، به سهو بر شكم من اصابت كرد.
- اى فضل! برو آن تازیانه را بیاور تا این مرد قصاص كند.
- یا رسول الله! شكم من آن زمان كه به تازیانه شما خورد، عریان بود، باید شما هم...
- بیا برادرم! این هم شكم عریان من. حق خود را بستان.
- اى واى. بریده باد دستى كه بخواهد تن مبارك پیامبر را بیازارد. می خواستم یك بار دیگر - شاید بار آخر - اندام مقدستان را زیارت كنم. می خواستم سر و چشم و لبهایم را با زلال نبوت، متبرك كنم. می خواستم تنها كسى باشم كه در این زمان، بوسه بر خورشید می زنم.
- خدا تو را بیامرزد، پس هیچكس دیگر حقى بر گردن من ندارد، من با خیال آسوده عزیمت كنم؟
مسجد غرق ضجه شد و همه، عزیمت پیامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز، هنوز پیامبر زنده بود كه نماز را به ابوبكر اقتدا كردند.
- ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اینجا مانده است؟
پیامبر می دانست كه چرا باید او را روانه كند و هم می دانست كه او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.
عایشه به كرات آمده بود و گفته بود:
- اجازه بدهید پدرم ابوبكر جاى شما نماز بخواند.
و چند بار هم حفصه را واسطه كرده بود و پیامبر هر بار «نه» گفته بود و دست آخر تشر زده بود:
- «اِنَّكُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ یُوسُف »
شما همانند زنان یوسف اید.
با این عتاب هاى سخت باز هم ابوبكر هم اكنون در محراب ایستاده بود.
- على جان! بیا زیر بغل مرا بگیر و تا مسجد ببر.
پیامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد،(۱۸) ابوبكر را در میانه نماز كنار زد و خود در محراب ایستاد، نه، نتوانست بایستد، نشست و نماز را - صلاه المضطرین - نشسته خواند.
بعد پیامبر، پدرم على را احضار كرد تا آخرین وصایاى خویش را با او بگوید. عایشه و حفصه با شنیدن این كلام به دنبال پدران خویش، ابوبكر و عمر فرستادند و پیامبر با دیدن آندو چهره درهم كشید و گفت:
- «فَاِنْ تَكُ لى حاجَه اَبْعَثُ اِلَیْكَمْ ».(۱۹)
- اگر نیازى به شما بود، خبرتان می كنم.
مادر! اولین ابرهاى تیره فتنه، زمانى آشكار شد كه پیامبر در بستر ارتحال افتاد.
پیامبر فرمان داد:
- كاغذى بیاورید كه رهنماى مكتوبى برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.
معلوم بود كه پیامبر در چه مورد میخواهد سند بگذارد، عمر ممانعت كرد و كاش فقط ممانعت میكرد، فریاد زد:
- «اِنّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرْ. وحَسْبُنا كِتابَ الله ».(۲۰)
- این مرد هذیان میگوید. و كتاب خدا براى ما كافى است.
پدرت را میگفت، جدمان را، پیامبر را.
داغت تازه میشود، اما این نسبت را به كسى میداد كه وحى مطلق بود، خدا درباره او تصریح كرده بود:
- «ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْى یُوحى ».
پیامبر جز به زبان وحى سخن نمیگوید، جز به دستور خدا حرف نمیزند و جز حرف خدا را منتقل نمیكند.
پیامبر به شنیدن این حرف، دلش شكست و اشك در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى نگرفت.
«پنجه انكارى كه میتواند حنجره وحى را بفشرد، كاغذ را بهتر میتواند مچاله كند.»
مادر نگو كه «مصیبتى چون مصیبت تو نیست». «لا یَوْمَ كَیَوْمُك یا اَبا عَبْدِالله .»
قصه مصیبت من اگر چه در عاشورا به اوج میرسد اما از اینجا آغاز میشود.
آن خطى كه در عاشورا مقابل من قرار میگیرد، آغاز انشعابش از اینجاست.
پیامبر در گوشت چیزى گفت كه چون ابر بهارى گریستى و چیز دیگرى گفت كه چون غنچه سحرى شكفته شدى.
از خبر قطعى ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت، دلت را تسكین بخشید.
آرى، شهادتت، مصیبتهاى تو را تمام میكند، اما مصیبتهاى تازهاى میآفریند، آرى تو آسوده میشوى، اما بال دیگر ما نیز كنده میشود.
پس از پیامبر و تو، اسلام دیگر قدرت بال گشادن نمییابد.
پیامبر با شنیدن آن نافرمانى، دستور داد اتاق را خلوت كنند. همه جز اهل بیت بروند.
تو و پدر ماندید، من، حسن و زینب و امكلثوم.
به امسلمه هم فرمان داد كه بر در اتاق بایستد تا كسى داخل نشود.
به پدر فرمود: على جان! نزدیكتر بیا، نزدیكتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینه خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غمهاى تمام عالم بود. خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد.
تو هم گریستى و پدر هم گریست و ما كودكان هم، همه شیون كردیم.
تو گفتى:
- اى رسول خدا! اى پدر! اى پیامبر! گریه ات قلبم را تكه تكه می كند و جگرم را می سوزاند.
اى سرور و سالار انبیاء! اى امین پروردگار! اى رسول حق! اى حبیب و پیامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند كرد؟ چه ذلتى پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟
پس از تو چه كسى می تواند براى على برادر و براى دین تو یاور باشد؟
وحى خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گریستى آنچنان كه گریه شانه هایت را می لرزاند و لباس هایت را تر می كرد.
خود را بی اختیار به روى پدر انداختى و او را پیوسته بوسیدى، سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن. انگار می خواستى پیش از رفتنش بیشترین یادگار بوسه را با خود داشته باشى.
اشك هاى تو و پیامبر به هم می آمیخت و پیامبر هى سخت تر تو را در آغوش می فشرد.
پدر هم بی تاب شده بود و ما كودكان بی تاب تر.
همه می خواستیم از گلى كه تا لحظه اى دیگر از پیش ما می رفت، بیشترین رایحه را استشمام كنیم.
هیچكدام به خود نبودیم، پدر كه مظهر وقار و متانت است خود را به روى پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را مى لرزاند، انگار كوهى به لرزه درآمده بود.
پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:
- برادرم! اى ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ كن. اى على! والله كه این دختر سالار زنان بهشت است.
دستهاى منزلت مریم كبرى به پاى او نمی رسد.
على جان! سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر كه آنچه براى خود از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنایت فرمود.
على جان! فاطمه هر چه بگوید، كلام من است، كلام وحى است، كلام جبرئیل است.
على جان! رضاى من و خدا و ملائك در گروى رضاى فاطمه است.
واى بر كسى كه به دخترم فاطمه ستم كند، واى بر كسى كه حرمت او را بشكند، واى بر كسى كه حق او را ضایع كند.
و بعد به كرات سر و روى تو را بوسید و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.
انگار پیامبر به روشنى می دید كه چه بر سر دخترش می آید و با اهل بیتش چگونه رفتار می شود.
نه فقط چشم و رو و محاسن كه ملحفه پیامبر نیز تماماً از اشك تر شده بود.
من و حسن بی تاب خود را به روى پاهاى پیامبر انداختیم و با اشك هایمان پاهایش را شستشو كردیم و آنها را به كرات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم.
پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روى او بردارد، اما پیامبر نگذاشت:
- رهایشان كن، بگذار مرا ببویند، بگذار من ببویمشان، بگذار آخرین بهره هایمان را از هم بگیریم، آخرین دیدارهایمان را بكنیم.
پس از این بر این دو سختى بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه، احاطه شان خواهد كرد.
خدا لعنت كند ستمگران بر خاندان مرا.
خدایا! این دو را از این پس به تو می سپارم و به مؤمنان صالحت.
تنها زبانى كه در آن لحظه به كار می آمد، اشك بود كه بی وقفه می آمد و چون شمع آبمان می كرد.
على، عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال كه خود در طوفان این حادثه می لرزید، دعا كرد:
- خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبرتان زیاده گرداند، خداى متعال رسول گرامی اش را با خود برد.
فغان همه مان به آسمان بلند شد. تو دائم می گفتنى:
- یا ابتاه! یا ابتاه!
و ما فریاد می زدیم:
- یا جَدّاه! یا جَدّاه.
و پدر كه اسوه صبورى بود، اشك می ریخت و زمزمه می كرد:
- یا رَسول الله! یا خَیْرَ خَلْق الله!
پدر به غسل و حنوط و كفن مشغول شد، تو كه می دانستى چه خورشیدى رفته است و چه ظلمتى در راه است، فقط گریه می كردى. و ما كه سوز موذى سرماى بیرون از لاى درهاى بسته، تن هایمان را می گزید و از وقایعى شوم خبرمان می داد، فغان و شیون می كردیم.
در خانه، پیكر مبارك برترین خلق جهان بر روى زمین بود و در بیرون خانه های وهوى جنگ قدرت بر آسمان.
و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را می سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه، یا هردو.
هر چه بود حق با تو بود درگریستن، آنچه پیامبر، پدر و تو و همه مؤمنان خالص از ابتداى تولد اسلام، رشته بودید، در بیرون در پنبه می شد.
ولى من نمی دانم اكنون در كدام مصیبت گریه كنم، در مصیبت غربت اسلام؟ مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟
این مرثیه تو در سوگ پیامبر، هیچگاه از خاطرم نمی رود:
«قَلَّ صَبْرى وَبانَ عَنّى عَزائى عَیْن یا عَیْنُ اسْكَبى الدّمع سحا یا رَسُول الله یا خِیره الله لَوْتَرى الْمَنْبَرُ الذّى كُنْتَ تَعْلوُه یا اِلهى عَجِلْ وَفاتى سَریعاً قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی »
«بَعْدَ فَقْدى لِخاتَمِ الاَنْبِیاء وَیْكَ لا تَبْخلى بِفَیْضِ الدِماء وَكَهْفِ اْلاَیتامِ و الضُّعَفاء عَلاه الظَلاّم بَعْدَ الضیاء قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی قَدْ بَغضْتُ الْحَیاه یا مولائی »(۲۱)
اى دیده باران اشك فرو ریز و از اشك خونین دریغ نكن.
اى فرستاده خدا و برگزیده حق و أى پناهگاه یتیمان و ضعیفان.
اگر می دیدى منبرى كه تو بر بام آن می نشستى، از پس روشنی ها، در چه ظلمتى فرو رفته و چه تیرگى غریبى آن را فرا گرفته.
اى خداى من! مولاى من! مرگم را برسان كه من با زندگى قهركرده ام. (بیت الاحزان).