قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد)

قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد) 0%

قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد) نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن
صفحات: 9

قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد)

نویسنده: استاد جعفر سبحاني
گروه:

صفحات: 9
مشاهدات: 4138
دانلود: 361

توضیحات:

قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد)
  • پيش‏گفتار

  • خصوصيات سوره رعد

  • هدف و مزاياى سوره

  • پژوهشى در مورد حروف مقطعه قرآن

  • نتيجه اعجاب‏انگيز محاسبات

  • 1. حفظ رسم الخط اصلى قرآن

  • 2. دليل ديگرى بر عدم تحريف قرآن

  • 3. تفاوت‏هايى در حدود 0001/0

  • 4. اشارات پرمعنا

  • انتقادهاى ناروا

  • اشكالات ديگر نويسنده

  • نكات پنج گانه

  • مقدمه

  • قرآن و جاذبه عمومى

  • شيوه بزرگان

  • استيلا بر عرش قدرت

  • مقصود از استيلاى بر عرش چيست؟

  • عرش از نظر لغت و قرآن

  • دو معناى ديگر عرش

  • بررسى معناى استوا

  • قرآن و تسخير خورشيد

  • دايره تسخير وسيع‏تر است

  • حقيقت تسخير و تاريخ آن

  • عظمت خورشيد

  • وزن خورشيد

  • درجه حرارت خورشيد

  • سنّ خورشيد

  • حركت وضعى خورشيد

  • حركت انتقالى

  • حركت خورشيد به دور مركز كهكشان

  • تسخير ماه

  • حركات مختلف ماه

  • حركات محدود كرات آسمانى

  • پايان‏پذيرى حركات كرات

  • تدبير جهان خلقت با خداست

  • هدف از تشريح آيات چيست؟

  • چگونه اين آيات ما را به روز رستاخيز راهنمايى مى‏كنند؟

  • آيات چهارگانه الهى

  • مقدمه

  • توسعه و گسترش زمين

  • راز آفرينش كوه‏ها و نهرها

  • اسرار ديگر كوه‏ها

  • 1. سر چشمه نهرها

  • 2. تصفيه آب

  • تفسير ديگرى براى آيه

  • مسأله چرخ لنگر در قرآن

  • 1. حركت دورانى

  • 2. شتاب در حركت دورانى

  • 3. نيروى جنبشى يا انرژى سينيتيك

  • 4. چرخ لنگر و فوايد آن

  • 5- آن چه موجب تغيير سرعت زمين مى شود، چيست؟

  • قرآن و زوجيت در موجودات

  • زوجيت در جهان گياهان

  • بررسى لفظ زوج از نظر لغت

  • تاريخ پيدايش نظريه زوجيت در گياهان

  • زوجيت عمومى در همه موجودات جهان

  • تاريكى شب، مولود چيست؟

  • چهره‏هاى گوناگون حيات

  • در نگاه ديگر

  • بازگشت به زندگى، عجيب نيست

  • معاد و دانش‏هاى بشرى

  • پاسخ قرآن در اين باره

  • 1. قدرت بى‏پايان خدا

  • 2. توجه به زندگى نخستين

  • 3. صحنه رستاخيز در زمين‏هاى مرده

  • 4. نمونه‏هايى از احياى مردگان

  • 5. سر گذشت خفتگان شهر افسوس

  • مردم لجوج و ماجراجو

  • خداوند بخشاينده و كيفرده

  • اعجاز پيامبر به هوس اين و آن نيست

  • آيا فيض نبوت مخصوص خاور زمين است؟

  • چگونگى علم خداوند به موجودات

  • برنامه‏اى تربيتى

  • نكاتى چند در آيات

  • پاسدارانى كه از ما مراقبت مى‏كنند

  • سنّت قطعى الهى در سعادت ملل

  • چرا پرستش، مخصوص خداست؟

  • دلايلى كه آيات مورد بحث به آن اشاره مى‏كنند

  • همه موجودات براى خدا سجده مى‏كنند

  • مقصود از سجده كردن موجودات چيست؟

  • حقيقت سجده در موجودات جهان

  • سخنى در مورد تسبيح موجودات

  • بت‏پرستى چرا؟

  • نشانه‏هاى حق و باطل

  • معناى تحت اللفظى حق و باطل و ملاك هر دو چيست؟

  • حق و باطل را با اين نشانه‏ها بشناسيد

  • نشانه‏هاى صاحبان خرد (1)

  • مقدمه

  • مقصود از پيمان‏هاى الهى چيست؟

  • نشانه‏هاى صاحبان خرد (2)

  • پيوندهايى كه بايد محترم شمرده شود

  • پيوندهايى را كه بايد ناديده گرفت

  • رفع يك اشتباه

  • نشانه‏هاى صاحبان خرد (3)

  • صبر و استقامت

  • به ‏پا داشتن نماز

  • انفاق در پنهانى و آشكار

  • جبران بدى‏ها به نيكى‏ها

  • روزى‏هاى وسيع و محدود

  • نظام‏هاى ظالمانه

  • ريشه نگرانى‏ها

  • عوامل اضطراب

  • 1. معماى هستى

  • 2. ماديگرى بى‏حد و حساب

  • 3. شدايد و مصايب

  • 4. انديشه فنا

  • ايمان به خدا و عوامل اضطراب

  • ديدگاه‏هاى دانشمندان

  • داورى و راهنمايى قرآن

  • آيا ايمان دو نشانه متضاد دارد؟

  • دشمنان حق

  • ايمان اجبارى بيهوده است

  • بانگ بيدار باش

  • قرآن عالى‏ترين جلوه‏گاه معارف عقلى

  • احاطه و تسلط خداوند بر هر موجودى

  • برهان فلسفى براى ابطال شرك

  • فريب وجدان

  • دو گروه منصف و لجوج از اهل كتاب

  • منطق غلط و نارسا

  • قرآن داور ميان حق و باطل

  • بهانه‏جويى مشركان

  • امكان تغيير سرنوشت

  • دگرگونى سر نوشت در پرتو اعمال نيك

  • يك سؤال قديمى

  • وظيفه اصلى پيامبر

  • در برابر خدا، نقشه‏ها نقش بر آب است

  • گواهان رسالت پيامبر اسلام

  • شاهد ديگر براى رسالت

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 9 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4138 / دانلود: 361
اندازه اندازه اندازه
قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد)

قرآن و اسرار آفرينش (تفسير سوره رعد)

نویسنده:
فارسی
قرآن و اسرار آفرينش نام کتاب : قرآن و اسرار آفرينش
(تفسير سوره رعد)
نام نويسنده : استاد جعفر سبحاني
ويرايش دوم
مرکز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم

پيش‏گفتار قرآن مجيد براى تدريس علوم و فنون زندگى، كه بشر به نيروى تفكر مى‏تواند به آنها دست بيابد، نيامده است و هرگز پيامبر براى اين مبعوث نگرديده، كه علوم فيزيك و يا شيمى و يا ديگر مسائل رياضى و نجومى و فلكى را به ما بياموزد؛ زيرا قرآن -همان‏طور كه خود را معرفى كرده است - كتاب هدايت و تربيت است و هدف از نزول آن، رهبرى بشر به سوى خدا و رستاخيز و فضايل اخلاقى و سجاياى انسانى است.
از يك چنين كتابى نبايد انتظار داشت كه روش خياطى و معمارى به ما بياموزد و درباره انواع بيمارى‏ها و داروهاى آن و يا فرمول‏هاى رياضى و معادلات جبرى سخن بگويد؛ زيرا همه اينها از هدف يك كتاب تربيتى بيرون است.
ولى - با اعتراف به اين مطلب - گاهى قرآن در ضمن رهبرى بشر به مبدأ و معاد، يا در ميان سخن از قدرت بى‏پايان خدا، پرده از روى اسرارى برداشته است كه قبل از تحول اخير علمى، هيچ كس از آن آگاه نبود و اسرارى از جهان آفرينش را در خود منعكس كرده است كه نمى‏توان آن را معلول تصادف و يا نتيجه اطلاعات زمان دانست؛ زيرا نمى‏توان اطلاعات وسيع و گسترده پيامبر درس نخوانده را از عالم خلقت - كه فقط دانشمندان عصر حاضر در پرتو آلات و ابزار علمى بر آنها دست يافته‏اند - معلول تصادف دانست و گفت اين حقايق علمى بى‏اختيار بر زبان گوينده قرآن جارى شده است، هم‏چنان‏كه نمى‏توان آن را اثر اطلاعات زمان دانست؛ چون در زمان نزول قرآن از اين علوم و اطلاعات اثرى نبود؛ بلكه چاره‏اى جز اين نيست كه بگوييم آفريننده جهان همه اين اطلاعات را در اختيار او نهاده و از اين طريق، برگى زرين بر برگ‏هاى پرافتخار قرآن و تاريخ پيامبر اكرم افزوده است.
در تطبيق آيات قرآن بر اكتشافات عصر حاضر دو راه افراط و تفريط وجود دارد كه بايد از هر دو پرهيز كرد:
١. گروهى در تطبيق آيات قرآن بر علوم و دانش‏هاى روز، آن‏چنان افراط مى‏ورزند كه تو گويى قرآن جز براى تشريح اسرار آفرينش و بيان روابط موجودات مادى، هدف ديگرى ندارد در صورتى كه قرآن زندگى دنيوى را زندگى ناچيز و حيات و زندگى حقيقى را از آن سراى ديگر مى‏داند.(١)
بنابراين دليلى ندارد كه قرآن تنها براى آموزش چنين مسائلى آمده باشد و يا توجه آن به اين بخش، ديگر بخش‏ها و اهداف معنوى قرآن را تحت‏الشعاع خود قرار دهد.
٢. گروهى از تشريح آيات مربوط به آفرينش انسان و جهان سخت امتناع ورزيده و هرگز حاضر نيستند آيه‏اى از آيات قرآن را به آن چه تاكنون بشر فهميده است، ناظر بدانند و در اين راه كوچك‏ترين انعطافى از خود نشان نمى‏دهند و از هر نوع اظهار نظر و تفسير مفاد آيات، خوددارى مى‏نمايند تو گويى يكى از اهداف قرآن، توجه انسان به اسرار خلقت (آن هم به منظور هدايت به مبدأ و معاد) نيست.
از اين رو تنها آن گروه مى‏توانند از قرآن بهره كامل ببرند كه در تمام اهداف قرآن، حزم و احتياط، اعتدال و ميانه‏روى را از دست ندهند و اين همان راهى است كه كوشش شده است در اين كتاب پى گرفته شود و با رعايت دو شرط زير، در تشريح آيات مربوط به سنن آفرينش و تطبيق آن با ديدگاه‏هاى دانشمندان عصر حاضر كوتاهى نشده است:
الف) دقت شده است كه تنها آن دسته از آيات مورد بحث قرار گيرد كه دلالت آنها بر نظريه‏هاى علمى روز واضح و روشن باشد.
ب) نظريه علمى كه آيه بر آن تطبيق مى‏گردد، از مسائلى باشد كه از دايره تئورى بيرون بوده و جزو حقايق مسلم علمى شود و در پرتو ابزار علمى و وسايل تحقيقى روز به صورت حقيقت ملموس در آمده باشد.
با توجه به اين دو شرط آيات مربوط به سنن آفرينش و تطبيق آنها با اكتشافات روز بررسى شده است.
به‏راستى قرآن كتاب نامتناهى و بى‏پايانى است و نسخه دوم طبيعت به‏شمار مى‏رود كه هر چه بينش‏ها وسيع‏تر و ديدها عميق‏تر شود و هر چه در باره آن تحقيقات و مطالعات زيادترى انجام گيرد، رموز و اسرار آن رخ مى‏نمايد و حقايق نوى از آن كشف مى‏شود.
از كتابى كه از جانب خداى نامتناهى براى هدايت بشر فرستاده شده است جز اين انتظار نيست. كتاب او بايد به‏سان خود او نامتناهى و ويژگى مقام ربوبى را دارا باشد و در نماياندن انتساب خود به حق و مبدأ عالم، به دليل و برهانى نياز نداشته باشد و به‏سان خورشيد، خويش را بنماياند و محيط را روشن سازد.
پيامبر عالى‏قدر در سخنان خود به خصيصه «نهايت ناپذيرى» قرآن اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد:
«ظاهره أنيق وباطنه عميق لاتحصى عجائبه ولا تبلى غرائبه؛(٢)
قرآن ظاهرى زيبا و باطنى عميق دارد. شگفتى‏هاى آن پايان نمى‏پذيرد و تازه‏هاى آن كهنه نمى‏شود».
امير مؤمنان نيز در يكى از خطبه‏ها به اين خصوصيت اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد:
«سراجاً لا تخبو توقّده وبحراً لايدرك قعره؛(٣)
قرآن مشعل فروزانى است كه فروغ و تابش آن به خاموشى نمى‏گرايد و درياى عميقى است كه فكر بشر به ژرفاى آن نمى‏رسد».
امروز اين حقيقت، براى دانشمندان كاملاً ملموس است و هر روز از قرآن حقايق تازه‏ترى را كشف مى‏كنند و يكى از علل جاودانى بودن قرآن همين است كه در هر عصرى، دانشمندان جهان به فراخور دانش و اطلاعات خود از آن بهره مى‏برند و نورافشانى آن، به دوره و زمانى و گروه و توده خاصى اختصاص ندارد.
با اين كه اين كتاب به صورت تفسيرى نارسا براى سوره رعد نگاشته شده و اين سوره علاوه بر اسرار آفرينش، در موضوعات گوناگونى بحث و گفتگو نموده است اما از آن جا كه در آغاز اين سوره از اسرار آفرينش به طرز بديعى سخن به ميان آمده، به طورى كه در هيچ سوره‏اى اين اندازه عنايت به بيان اسرار خلقت ديده نمى‏شود، نام كتاب با الهام از نخستين فصول كتاب، قرآن و اسرار آفرينش انتخاب شد.
اين كتاب قبلاً به صورت سلسله مقالاتى در مجله مكتب اسلام در بخش تفسير چاپ شده است و اكنون به صورت كتاب و به نحو كامل‏ترى به خوانندگان گرامى تقديم مى‏گردد شايد چراغى فرا راه پيروان قرآن باشد و تمام طبقات، مخصوصاً نسل جوان را با حقايق نورانى قرآن آشنا سازد.
قم، حوزه علميه - جعفر سبحانى‏ ١١ فروردين ١٣٥٤ / ١٧ ربيع الاول ١٣٩٥ --------------------------------------------
پي نوشت :
١. «وَ ما هذِهِ الْحَيوةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ؛ زندگى دنيا بازيچه‏اى بيش نيست و زندگى حقيقى، زندگى سراى ديگر است اگر بدانند» - عنكبوت (٢٩) آيه‏٦٤.
٢. اصول كافى، ص ٥٩١.
٣. نهج البلاغه، خ ١٩٣.

*****
خصوصيات سوره رعد سوره مورد بحث، سيزدهمين سوره قرآن است و شماره آيات آن از ٤٣ تجاوز نمى‏كند و در مورد نزول آيات آن در مكه يا مدينه ميان مفسران اختلاف وجود دارد، ولى دقت در مضامين آيات آن، كه خود يكى از طرق شناسايى مكى و مدنى بودن سوره‏هاست، روشن مى‏سازد كه آيات آن مكى است؛ زيرا در اين سوره درباره موضوعاتى بحث و گفتگو شده است كه تنها محيط مكه ايجاب مى‏كرد چنين بحث‏هايى مطرح شود. براى نمونه كافى است آيه پنجم و هفتم آن را بررسى كنيد؛ زيرا خداوند در آيه پنجم، گفتار منكران معاد را نقل مى‏كند و مى‏گويد: تعجب از گفتار كسانى است كه مى‏گويند: «آيا ما پس از خاك شدن بار ديگر زنده مى‏شويم»(١). به‏طور مسلم اين نوع اعتراض‏ها و انتقادها در محيط مشركان مكه بوده است از اين‏رو همين اعتراض‏ها در سوره‏هاى «يس»(٢) و «صافات»(٣) - كه هر دو از سوره‏هاى مكى هستند - نيز وارد شده است.
در آيه هفتم «معجزه خواهى» گروهى را نقل مى‏كند كه با وجود بزرگ‏ترين معجزه الهى (قرآن) خواهان معجزات ديگرى بودند. آن‏گاه در رد خواسته آنان مى‏فرمايد: «پيامبر فقط بيم‏دهنده است و براى هر گروهى راهنمايى است»؛(٤) يعنى سنن و نظام جهان آفرينش، در اختيار پيامبر نيست كه مطابق تمايلات و درخواست‏هاى مردم، در جهان خلقت تصرف كند و اعجاز آورد، بلكه منذر و راهنما و بيم دهنده‏اى بيش نيست. نا گفته پيداست اين درخواست‏ها و لجاجت‏ها مخصوص مشركان قريش و هم فكران آنها بوده است و مشابه همين درخواست‏ها در سوره اسراء (آيه‏هاى ٩٠ - ٩٤) وارد شده است و مفسران بر مكى بودن آيات سوره «اسراء» متفقند و محيط مدينه - كه مخصوص مسلمانان و اهل كتاب بوده است - براى طرح چنين مطالب، مناسب نبوده و اين سنخ لجاجت‏ها در آن‏جا وجود نداشته است.
آرى، ذيل و دنباله آيه ٣١(٥) - كه حاكى از نزول مصيبت‏هاى كوبنده بر قريش و يا هم جوار آنهاست - شبيه آيات مدنى است ولى از آن‏جا كه صدر آن مكى است به نظر مى‏رسد ذيل آن نيز مكى باشد و ما در محلّ خود، نظرمان را درباره ذيل اين آيه خواهيم گفت و اثبات خواهيم نمود ذيل آيه، هدف عمومى را تعقيب مى‏كند و اختصاص به قريش ندارد بنابراين، مانع ندارد كه اين آيه با ذيل خود، در مكه نازل شود.
آرى، آخرين آيه‏(٦) اين سوره - كه اهل كتاب را گواه بر رسالت خود مى‏گيرد - از آيات مدنى است و هيچ مانع ندارد كه خصوص اين آيه در مدينه نازل شده باشد؛ ولى تعجب از قتاده است كه همه آيات سوره، جز ذيل آيه ٣١ را مدنى مى‏داند(٧). در صورتى كه اگر عكس مى‏گفت مناسب‏تر و به اعتبار نزديك‏تر بود.
هدف و مزاياى سوره يكى از مزاياى سوره، بيان سنن آفرينش و اسرار پيچيده خلقت است. در اين سوره از روى نظام آفرينش و يك سلسه قوانين طبيعى و رموز جهان هستى، با بيانى متين و تعبيرى استوار، پرده برداشته شده كه با آخرين تحولات و حقايق ثابت علمى، كاملاً موافقت دارد و چنين شرح و بسط و عنايت كاملى به بيان حقايق و سنن جهان آفرينش از خصايص اين سوره است. از اين نظر، اين سوره در قرآن مانندى ندارد و آيات مربوط به اين قسمت را بايد از «معجزات علمى» قرآن شمرد كه شرح و تفسير آنها كاملاً درخور دقت و اهميت است و در حقيقت از دلايل رسالت پيامبر گرامى به شمار مى‏رود.
از اين بيان، هدف سوره نيز روشن شد؛ زيرا هدف سوره به گواهى مضامين آيات آن، تشريح دلايل توحيد و طرح براهين يگانگى وى، كه اساس دعوت پيامبر را تشكيل مى‏دهد، مى‏باشد و در نتيجه، اثبات رسالت پيامبر و آسمانى بودن كتاب اوست. از اين جهت در آغاز و پايان سوره، صحت رسالت و حقانيت كتاب وى مورد عنايت قرار گرفته است.
در خلال سوره به مناسبت‏هايى درباره پاره‏اى از موضوعات، سخن به ميان آمده و براى مجسم ساختن منظره مبارزه حق و باطل و سرانجامِ اين مبارزه دايمى، مثال بسيار جالبى زده شده كه در محل خود به تفسير آن خواهيم پرداخت و در اواخر سوره، رشته سخن به موضوع «بداء» و «كتاب محو و اثبات» كشيده شده كه خود آن، يكى از معارف ممتاز عقلى قرآن است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. «أإذا كُنَّا تُراباً أَإِنَّا لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ».
٢. يس (٣٦) آيه ٧٨.
٣. صافات (٣٧) آيه ١٦.
٤. «وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَّبِّهِ إنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ». در مورد ذيل آيه، به‏طور مشروح بحث خواهيم كرد. يكى از معانى محتمل در آيه، همين ترجمه‏اى است كه در متن ذكر شد.
٥. «... وَلَا يَزَالُ الَّذيِنَ كَفَرُوا تُصِيبُهُم بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دَارِهِمْ حَتَّى يَأْتِىَ وَعْدُ اللّهِ...».
٦. «قُلْ كَفى‏بِاللَّهِ شَهِيدَاً بَيْنىِ وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب».
٧. شيخ طوسى، تبيان، ج ٦، ص ٢١١.

*****
پژوهشى در مورد حروف مقطعه قرآن «المر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ...».
اين سوره، به سان ٢٨ سوره ديگر با حروفى آغاز شده است كه در اصطلاح مفسران آنها را «فواتح السور» و يا «حروف مقطعه» مى‏نامند. و مجموع حروفى كه در آغاز ٢٩ سوره وارد شده‏اند چهارده تاست و آنها عبارتند از: الف، لام، ميم، صاد، راء، كاف، هاء، ياء، عين، طاء، سين، حاء، قاف و نون. همه اين حروف در اين جمله زير جمع شده‏اند: «صراط علي حق نمسكه؛ راه على، حق است. ما به آن چنگ مى‏زنيم».
مفسران در تفسير اين حروف به بحث و گفتگو پرداخته و اقوال و آراى زيادى‏(١) در تفسير اين حروف بيان نموده‏اند كه نقل و انتقاد اين اقوال از حوصله بحث بيرون است.
در ميان اين نظريات، سه نظر نزديك به واقع و حايز اهميت است و پذيرفتن هر كدام مانع از پذيرش ديگرى نبوده و به اصطلاح «مانعة الجمع» نمى‏باشند.
١. اين حروف به اسماى حسنى اشاره دارند و برخى افزوده‏اند علاوه بر اين كه متضمّن چنين اشاره‏اى‏اند سوگند به آنها نيز هستند؛ مثلاً «المر» سوره رعد را چنين تفسير مى‏كنند: «الف» به «اللّه» و لام به «لطيف» و ميم به «مجيد» و راء به «رحمان» اشاره دارد و در عين‏حال سوگند به آنها نيز هست. بنابر اين معناى آيه مورد بحث ما چنين مى‏شود: «به خداى لطيف و مجيد و رحيم سوگند»، اين آيات كتاب است و آن‏چه از پروردگار تو نازل شد صحيح است.
از ميان مفسران اين نظر را ابن عباس و سدى و عكرمه برگزيده‏اند.(٢) ابن‏عباس مى‏گويد: ممكن است كه «الف» به «احديت و اوليت و آخريت و ازليت و ابديت» خداوند و «لام» به اسم مبارك «لطيف» و «ميم» به اسماى «ملك»، «مجيد» و «منان» اشاره بوده باشد.
باز مى‏گويد: «كهيعص» يك نوع ستايشى است از خداوند در مورد خويش و «كاف» به «كافى» اشاره دارد و «هاء» به «هادى» و «عين» به «عالم» و «صاد» به «صادق».
گاهى گفته مى‏شود كه اين حروف، خود اسماى الهى هستند نه اشاره به آنها. از امير مؤمنان نقل شده كه مى‏فرمود: «يا كهيعص!»،«يا حم عسق!».
و نيز گفته مى‏شود كه اين حروف اجزا و قطعاتى از اسماى الهى‏اند كه اگر با هم تركيب شوند به صورت يكى از اسما درمى‏آيند؛ مثلاً هر گاه «الر» و «حم» و «نون» را با هم تركيب كنيم مجموع آنها «الرحمان» مى‏شود اگر چه اِعمال چنين تركيبى در حروف ديگر در توان ما نيست.
اين سه نوع تفسير، كه امام رازى آن را نظر دوم و سوم و پنجم قرار داده است قريب و نزديك به هم هستند و از اين جهت ما همه را تحت نظر اول ذكر كرديم و هم‏چنين چهار نظر ديگرى كه آنها را امام رازى نظر ششم و هفتم و هشتم و نهم ذكر كرده است هر چهارنظر(٣)، قريب به هم و در عين حال، همگى نيز قريب به اين سه نظر شمرده مى‏شوند كه در اين‏جا نقل شد.
مؤيد اين نظر اين است كه، شعار نظامى مسلمانان در جنگ‏هاى «بنى قريظه» و «خندق» و علامت دادن هر مسلمانى به مسلمان ديگر در مواقع لزوم، «حم لاينصرون» بوده است.(٤) مقصود از اين شعار اين بوده كه به خدا سوگند، شما پيروز نمى‏شويد. در حديث وارد شده كه، «إذا بيتم فقولوا: حاميم لا ينصرون؛ هر موقع به شما شبيخون زدند بگوييد: حاميم پيروز نمى‏شوند». ابن اثير حديث مزبور را چنين معنى كرده است:«اللهم لا ينصرون».(٥)
اساس اين نظريات را، كه هر يكى از حروف اشاره به نام‏ها و صفات خدا باشد، مطلبى تشكيل مى‏دهد كه در ادبيات عربى به آن «نحت» مى‏گويند و حقيقت آن، اختصار كلمات و از هر كلمه‏اى به نخستين حرف آن اكتفا كردن است و اين مطلبى است كه بعدها در ادبيات عربى و فارسى كاملاً رواج يافته و از ديرباز به جاى صلى الله عليه وآله، حرف «ص» و به جاى عليه السلام حرف «ع» و به جاى مقدم و مؤخر حرف «م» و «خ» و به جاى الى آخره، لفظ «الخ» يا «اه» و به جاى حينئذ «ح» به كار مى‏رود و اين شيوه در نقل نام كتاب‏ها و شهرها و بخش‏ها زياد به كار مى‏رود؛ مثلاً محمد بن حسن، كه در قرن سوم هجرى قمرى مى‏زيسته به «كشاجم» ملقب بوده و اين لفظ از ابتداى اين كلمات: «كاتب»، «شاعر»، «اديب»، «جامع» و «منجم» كه مشاغل و مناصب وى بوده، گرفته شده است.
٢. اين حروف نمونه‏هايى از حروف تهجى هستند كه در آغاز برخى از سوره‏ها آمده‏اند و هدف از آوردن آنها اين است كه قرآن مجيد از اين حروف تركيب يافته و اين سوره‏ها و آيات، كه همه بشر در مقابله با آن عاجز و ناتوان مانده‏اند، از اين مواد و عناصر تشكيل يافته و در حقيقت خميرمايه قرآن همين حروف و مانند آنهاست. اگر فكر مى‏كنيد قرآن ساخته و پرداخته فكر محمد(ص) بوده و او با فكر بشرى خود، از اين حروف قرآن را ساخته است، شما نيز برخيزيد از همين مواد، كه در اختيار همگى است، به كمك يك‏ديگر سوره‏اى مانند سوره‏هاى آن بسازيد و حجت و دليل او را ابطال نماييد و اگر با داشتن چنين امكانات در مقام مبارزه، با شكست روبه‏رو شديد، اعتراف كنيد قرآن ساخته فكر بشر نيست، بلكه وحى الهى است كه بر او نازل گرديده است.
اصولاً تفاوت «اعجاز» و «صنعت» در اين است كه پيامبران پيوسته براى وصول به هدف و مطلوب از وسايل بسيار ساده‏اى استفاده مى‏كردند و امر بسيط و ساده‏اى را براى وصول به هدف خارق‏العاده، پايه قرار مى‏دادند برخلاف صنعت‏گران كه از وسايل پيچيده علمى و دقيق، كه حقيقت آن براى نوع مردم معلوم نيست، براى نيل به هدف استفاده مى‏كنند.
وسيله موسى براى اعجاز، همان عصاى خشك و بى‏روح و ساده بود كه آن را در همه موارد، حتى بردن گوسفندان خود به كار مى‏برد و در مقام اعجاز از همان وسيله استفاده مى‏كرد و همگان با ديدگان خود ديده بودند كه چوب خشكى است كه به صورت حيوان درنده‏اى در مى‏آيد؛ در حالى كه جادوگران مصر، از ابزار پيچيده و ريسمان‏هاى مملو از جيوه استفاده مى‏كردند و نوع مردم از حقيقت آنها آگاه نبودند.
پيامبر اكرم(ص) با ساده‏ترين وسيله به سوى آسمان‏ها پرواز كرد، در حالى فضانوردان شرق و غرب، با «آپولوها» به فضا مى‏روند و يا گام در ماه مى‏نهند؛ وسيله‏اى كه براى ساختن يك واحد آن، از سى‏صد هزار مغز انسانى و صدها دستگاه‏هاى الكترونى كمك گرفته شده و هزاران مهندس و تكنيسين و فيزيك‏دان و شيمى‏دان و... در تركيب قطعات و ساختن اجزاى آن تشريك‏مساعى كرده و سفينه را با دستگاه‏هاى متعدد ويژه آن به پرواز درمى‏آورند.
قرآن نيز كه معجزه جاودان پيامبر خاتم است از اين راه وارد شده و از ساده‏ترين ابزار (يعنى حروف الفباء) به عالى‏ترين هدف دست يافته است و از ساده‏ترين ابزار، كه در اختيار همگان قرار داشت و دارد، كتابى عرضه كرد كه كلمات آن موزون است و معانى بزرگى در بر دارد، جمله‏هاى آن مرتب و كلمات آن در بلندترين پايه از فصاحت قرار دارد و معانى بلند و ژرف را در قالب زيباترين الفاظ مى‏ريزد كه تاكنون نظيرى براى آن ديده نشده است.
هدف از آوردن اين حروف در آغاز ٢٩ سوره اشاره به اين است كه، اى مردم، اساس و ريشه اين قرآن را همين حروف تشكيل مى‏دهد و ابزارى كه در اختيار من است در دسترس شما نيز قرار دارد؛ هرگاه تصور مى‏كنيد كه اين كتاب فكر من و ساخته انديشه بشر است برخيزيد از اين ابزار و اسباب، سوره‏اى به سان يكى از سوره‏هاى قرآن بسازيد.
اين نظر گذشته از اين كه مؤيد قرآنى دارد چنان‏كه خواهيم گفت مورد تأييد رواياتى كه از پيشوايان معصوم وارد شده نيز هست: شيخ صدوق از امام حسن‏عسكرى(ع) نقل مى‏كند:
قريش و يهود به قرآن تهمت زدند و آن را جادو تصور كردند؛ در حالى كه خدا مى‏گويد:«الم ذلك الكتاب» يعنى اى محمّد! اين كتابى كه به تو فروفرستاده‏ام از همان حروف «الف»، «لام»، «ميم» تركيب و تشكيل يافته است و اين كتاب كه به زبان شما نازل شده از حروفى تركيب يافته كه با آن سخن مى‏گوييد هر گاه در اين نسبت راستگو هستيد برخيزيد و به كمك يكديگر بشتابيد و نظير آن را بياوريد.(٦)
پيشواى هشتم(ع) در حديثى كه در مورد قرآن، نه حروف مقطعه سخن مى‏گويد جمله‏اى دارد كه تا حدى مؤيد اين است؛ آن‏جا كه مى‏فرمايد:
خداوند بزرگ قرآن را با حروفى نازل كرد كه تمام عرب با آن سخن مى‏گفته، سپس فرمود: هرگاه انس و جن دور هم گرد آيند و نظير اين قرآن را بياورند نخواهند توانست هر چند يكديگر را پشتيبانى نمايند.(٧)
مؤيد اين نظر اين است كه در سوره‏هاى بيست و نه گانه كه با اين حروف آغاز شده‏اند جز در سوره‏هاى مريم، عنكبوت، روم و قلم در همگى، پس از ذكر اين حروف سخن از قرآن و كتاب به ميان آمده است؛ مثلاً مى‏فرمايد:
«الم ذلِكَ الْكِتابُ لارَيْبَ فِيهِ؛(٨)
اين است كتابى كه در آن شك و ترديدى نيست».
و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«الم أللّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَالْحَىُّ الْقَيُّومُ نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ...؛(٩)
خداوندى كه جز او خدايى نيست. اوست زنده و بى‏نياز، كتاب را بر تو نازل كرده است».
هم‏چنين بسيارى از سوره‏هاى ديگر كه اين حروف در آغاز آنها وارد شده است.
اين‏كه قرآن نيمى از حروف تهجى را در آغاز ٢٩ سوره آورده و نيم ديگر را ترك كرده است و از انواع حروف، نيمى از آن را آورده و نيم ديگر را نياورده، بدين نكته هم، اشاره دارد؛ مثلاً از «حروف مهموسه»(١٠) نيمى از آن را كه عبارتند از: صاد، كاف، هاء، سين و حاء آورده و نيم ديگر را ترك گفته است. هم‏چنين نيمى از «حروف مجهوره» را كه عبارتند از: الف، لام، ميم، راء، عين، طاء، قاف، ياء و نون، آورده و نيم ديگر را نياورده است.
از انواع ديگر حروف نيز، مانند «شديده» و «رخوه» و «مطبقه» و «منفتحه» و «مستعليه» و «منخفضه»(١١)، نيمى را آورده و نيم ديگر را ترك گفته است. خلاصه در مورد تمام انواع حروف، چنين كارى را انجام داده است.(١٢)
به‏طور مسلم چنين تبعيضى خالى از نكته نبوده و از اشاره به اين وجه نيز خالى نيست. شايد علت اين‏كه از حروف تهجى و انواع حروف نيمى را آورده و نيم ديگر را ترك گفته است اين باشد كه نيمى از اعجاز قرآن به زيبايى لفظ و نيمى ديگر آن به عظمت معانى قرآن مربوط است. و از اين‏كه قرآن در مجموع اين سوره‏ها، نيمى از حروف الفبا را آورده خواسته است برساند اگر مى‏انديشيد كه زيبايى ظاهر و اعجاز لفظى آن، مولود قريحه پيامبر است شما نيز برخيزيد از همين مواد و عناصر چنين كلام زيبا و معجزه‏اى بياوريد.(١٣)
برخى به اين نظريه ايراد و خرده گرفته‏اند كه بيانگر عدم تأمل كافى در آن است. اكنون اين اشكال‏ها را بيان مى‏كنيم:
الف) موقع نزول قرآن خود عرب‏ها متوجه بودند كه حضرت محمد(ص) عبارات عربى را تلاوت مى‏كند.
ب) در چند سوره از قرآن تصريح شده است كه خدا اين قرآن را به زبان عربى نازل كرده است چنان‏كه در سوره شعراء آيه ١٩٢ مى‏فرمايد: «بلسان عربى مبين؛ به زبان عربى روشن».
ج) اگر اين نوع حروف به حروف زبان عربى اشاره دارد؛ چرا تمام حروف ذكر نشده و برخى از حروف، چند بار تكرار شده است؟(١٤)
پاسخ: هدف از آوردن حروف بيان اين نكته نيست كه اين قرآن به زبان عربى نازل‏شده و از حروف عربى تشكيل يافته است، بلكه هدف اين است كه اين قرآن - به هر زبانى مى‏خواهد باشد و اصلاً كار به زبان آن ندارد - از همين حروف تشكيل يافته و مواد نخستين و خمير مايه قرآن، همين حروف است. اگر تصور مى‏كنيد كه اين قرآن زاييده انديشه و ساخته فكر من است برخيزيد به كمك يكدگير نظير آن را بياوريد. و اين هدف، غير از آن است كه بگوييم هدف از آوردن اين حروف، اشاره به عربى بودن آن است.
اين‏جا پاسخ يك سؤال باقى مى‏ماند و آن اين‏كه همه عرب‏ها مى‏دانستند ريشه و اساس قرآن همين حروف هجايى و الفباى عربى است ديگر چه لزومى داشت به اين مطلب اشاره شود.
پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا جامعه عربى اگر چه توجه داشتند اين قرآن از همين كلمات تركيب يافته است، ولى از نتيجه‏اى كه قرآن از اين مقدمه روشن گرفته است كاملاً غافل بودند؛ زيرا قرآن از اين مقدمه روشن و همگانى چنين نتيجه مى‏گيرد كه اين قرآن نمى‏تواند ساخته فكر بشر باشد، چرا كه در اين صورت، همه بايد بتوانند چنين كارى انجام دهند.
يكى از نوآورى‏هاى قرآن در ارشاد و توجه مردم به حقايق، اين است كه از يك‏رشته امور فطرى و وجدانى و همگانى، عالى‏ترين نتيجه را مى‏گيرد؛ مثلاً مى‏فرمايد:
«إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم لَميِّتونَ؛(١٥)
تو مى‏ميرى و آنان نيز خواهند مرد».
در اين‏كه چراغ عمر پيامبر و تمام افراد بشر به خاموشى خواهد گراييد، سخنى نيست؛ ولى هدف قرآن از يادآورى اين موضوع اين است كه آنان را توجه دهد براى پس از مرگ فكرى كنند و به اين عمر محدود، اين قدر اهميت ندهند و به فكر زندگى ديگرى باشند كه پيوسته و نامحدود است.
دليل اين‏كه همه حروف را نياورده است از توضيحى كه قبلاً داديم روشن شد؛ زيرا از اين‏كه از هر نوعى، نيمى را آورده؛ مثل اين است كه همه حروف را آورده است تو گويى ذكر همه حروف گاهى به صورت ذكر افراد و آحاد آنهاست و گاهى ذكر نمونه‏اى از تمام انواع آنها.
خلاصه، اين نوع سؤالات و پرسش‏ها نمى‏تواند چنين نظرى را، كه احاديث اسلامى و تناسب اوايل اين سوره‏ها آن را تأييد مى‏كنند، غير صحيح جلوه دهد.
٣. دكتر رشاد خليفه با زحمات پى‏گير و صرف ده‏ها هزار دلار، همراه با يك جهان شوق و علاقه و فكر و ابتكار توانسته است پرده از روى چهره ديگرى از اعجاز قرآن بردارد و از طريق محاسبات علمى، كه جز با كمك مغز الكترونيكى امكان‏پذير نبود، ثابت نمايد، محال است اين كتاب محصول فكر انسان باشد و اگر انسان‏هاى جهان دور هم گرد آيند و بخواهند كتابى مثل اين بياورند نخواهند توانست هر چند پشتيبان يكديگر باشند.
كوشش‏هاى پى‏گير استاد، براى اين بوده است كه ثابت كند ميان حروف مقطعه‏اى كه در آغاز ٢٩ سوره است و ديگر حروف اين سوره‏ها، رابطه خاصى وجود دارد و رعايت اين رابطه، جز براى بشرى كه با جهان غيب ارتباط دارد، امكان‏پذير نيست.
اكنون متن نظر ايشان، كه خود استاد آن‏را در اختيار خبرنگار مجله معروف مصرى، آخر ساعة (بزرگ‏ترين مجله مصور خاورميانه) قرار داده است در اين‏جا، مى‏آوريم:(١٦)
دكتر رشاد مى‏گويد: مى‏دانيم قرآن مجيد ١١٤ سوره دارد كه از ميان آنها ٨٦ سوره در مكه نازل گرديده و ٢٨ سوره در مدينه، و از ميان مجموع سوره‏هاى قرآن، ٢٩ سوره است كه در آغاز آنها حروف مقطعه آمده است.
جالب اين‏كه اين حروف مجموعاً درست نصف حروف ٢٨ گانه الفباى عربى را تشكيل مى‏دهد و آنها به ترتيب عبارتند از: ا، ح، ر، س، ص، ط، ع، ق، ك، ل، م، ن، ه، ى، كه گاهى آنها را «حروف نورانى» مى‏نامند.
او مى‏گويد: سال‏ها بود كه من مى‏خواستم بدانم معناى اين حروف به ظاهر از هم بريده در آغاز سوره‏هاى قرآن چيست و هر قدر به تفاسير مفسران بزرگ و آراى مختلفى كه در اين زمينه داده بودند مراجعه كردم پاسخ صريح و قانع‏كننده‏اى نيافتم؛ به خصوص اين‏كه خودشان تصريح داشتند تفاسيرى كه درباره اين حروف شده است از حدود حدس و تخمين تجاوز نمى‏كند و شايد از اسرار باشد. از خداوند يارى جستم و به مطالعه پى‏گير و مداومى دست زدم: گاهى فكر مى‏كردم شايد اين حروف با اسماى حسناى خداوند ارتباط دارد ولى مطالعات من نشان داد چنين نيست.
زمانى فكر مى‏كردم شايد ميان اين حروف و نام‏هاى انبيا و پيامبران رابطه‏اى هست؛ ولى مطالعات من آن‏را نفى كرد.
ناگهان به اين فكر افتادم كه شايد ميان اين حروف و حروف هر سوره‏اى كه آنها در آغازش قرار گرفته‏اند رابطه‏اى وجود داشته باشد.
اما بررسى تمام حروف ١٤ گانه نورانى در ١١٤ سوره قرآن و تعيين نسبت هر يك از آنها و محاسبات فراوان ديگرى كه مى‏بايست در اين زمينه بشود چيزى نبود كه بدون استخدام مغزهاى الكترونيكى امكان‏پذير باشد. لذا قبلاً تمام حروف مزبور را در ١١٤ سوره قرآن به‏طور جداگانه و هم‏چنين مجموع حروف سوره را دقيقاً تعيين كرده و با شماره هر سوره به مغز الكترونيكى، براى انجام محاسبات پيچيده بعدى سپردم و به اصطلاح مغز را تغذيه كردم. اين كار و مقدمات ديگر، در مدت دو سال عملى شد.
آن‏گاه مغز الكترونيكى را يك سال تمام براى انجام محاسباتى كه به آن اشاره شد به كار گرفتم. نتيجه اين محاسبات و آن همه زحمات، بسيار درخشان و عالى بود و براى نخستين بار در تاريخ اسلام پرده از حقايق شگفت انگيزى برداشته شد كه اعجاز قرآن را علاوه بر جنبه‏هاى ديگر، از نظر رياضى و نسبت حروف قرآن، كاملا روشن مى‏ساخت.
نتيجه اعجاب‏انگيز محاسبات سپس دكتر رشاد ضمن توضيحاتى نتايج كار خود را چنين شرح مى‏دهد:
مغز الكترونيكى با محاسبات خود براى ما روشن ساخت كه ميزان هر يك از حروف ١٤ گانه در هر سوره از ١١٤ سوره قرآن، به نسبت مجموع حروف آن سوره، چند درصد است؛ مثلاً پس از محاسبه در مى‏يابيم كه نسبت حرف قاف كه يكى از حروف نورانى قرآن است در سوره «فلق» بزرگ‏ترين رقم را دارد (٧٠٠/٦ درصد) و در درجه اول، در ميان سوره‏هاى قرآن است (البته به استثناى سوره‏ق).
بعد از آن، سوره «قيامت» قرار دارد كه تعداد قاف‏هاى آن نسبت به حروف سوره مزبور (٩٠٧/٣ درصد) مى‏باشد. و پس از آن سوره والشمس است (٩٠٦/٣ درصد).
همان‏طور كه ملاحظه مى‏كنيم تفاوت سوره «قيامت» و «والشمس» فقط ٠٠١/٠ درصد است و به همين ترتيب اين نسبت را در تمام ١١٤ سوره قرآن به دست مى‏آوريم نه تنها درباره اين يك حرف بلكه درباره تمام حروف چهارده‏گانه نورانى. و به اين ترتيب، حروف هر يك از سوره‏ها با مجموع حروف روشن مى‏شود.
اكنون به نتايج عجيب و حيرت آورى كه از اين محاسبات به دست آمده توجه فرماييد:
١. نسبت حرف «ق» در سوره «ق» از تمام سوره‏هاى قرآن بدون استثنا بيشتر است؛ يعنى آياتى كه در طى ٢٣ سال دوران نزول قرآن در ١١٣ سوره ديگر قرآن آمده آن چنان هست كه حرف قاف در آنها كمتر به كار رفته است و اين راستى حيرت آور است كه انسانى بتواند مراقب تعداد هر يك از حروف سخنان خود در طول ٢٣ سال باشد و در عين حال، آزادانه مطالب خود را بدون كمترين تكلفى بيان كند.
مسلماً چنين كارى از عهده يك انسان بيرون است حتى محاسبه آن براى بزرگ‏ترين رياضى‏دان‏ها جز به كمك مغزهاى الكترونيكى ممكن نيست.
اينها همه نشان مى‏دهد كه نه تنها سوره‏ها و آيات قرآن، بلكه حروف قرآن نيز روى حساب و نظام خاصى است كه فقط خداوند، قادر بر حفظ آن است.
٢. هم‏چنين محاسبات نشان مى‏دهد كه حرف «ص» در سوره ص نيز همين حال را دارد؛ يعنى مقدار آن به تناسب مجموع حروف سوره از هر سوره ديگر قرآن بيشتر است.
حروف «ن» در سوره ن و القلم بزرگ‏ترين رقم نسبى را در ١١٤ سوره قرآن دارد. تنها استثنايى كه در اين زمينه وجود دارد سوره حجر است كه تعداد نسبى حرف «ن» در آن بيشتر از سوره ن و القلم است. اما جالب اين است كه سوره حجر يكى از سوره‏هايى است كه آغاز آن «الر» مى‏باشد و بعداً خواهيم ديد اين سوره‏ها كه آغاز آنها «الر» است بايد همگى در حكم يك سوره محسوب گردد و اگر چنين كنيم نتيجه مطلوب به دست خواهد آمد؛ يعنى نسبت تعداد «ن» در مجموع آنها از سوره ن و القلم كمتر خواهد شد.
٣. چهار حرف «آلمص» را در آغاز سوره اعراف در نظر بگيريد، اگر الف‏ها و ميم‏ها و صادهايى كه در اين سوره وجود دارد با هم جمع كنيم و نسبت آن را با حروف اين سوره بسنجيم خواهيم ديد كه تعداد مجموع آن، از هر سوره ديگر قرآن بيشتر است.
هم‏چنين چهار حرف «المر» در آغاز سوره رعد همين حال را دارد و نيز پنج حرف «كهيعص» در آغاز سوره مريم اگر روى هم حساب شوند، با مجموع اين پنج حرف بر هر سوره ديگر قرآن فزونى دارند.
در اين‏جا به چهره تازه و پيچيده‏ترى برخورد مى‏كنيم كه نه تنها يك حرف جداگانه در اين كتاب آسمانى روى حساب و نظم خاص آورده شده، بلكه حروف متعدد آن نيز چنين وضع حيرت آورى دارند.
٤. تاكنون بحث درباره حروفى بود كه تنها در آغاز يك سوره قرآن قرار داشت اما حروفى كه در آغاز چند سوره قرار دارد، مانند «الر» و «الم» شكل ديگرى به خود مى‏گيرد و آن اين كه بر طبق محاسبات مغز الكترونيكى مجموع اين سه حرف، مثلا (ا - ل - م) اگر در مجموع سوره‏هايى كه با «الم» آغاز مى‏گردد حساب شود و نسبت آن با مجموع حروف اين سوره‏ها به دست آيد از ميزان آن در هر يك از سوره‏هاى ديگر قرآن بيشتر است.
در اين‏جا باز مسأله، صورت جالب‏ترى به خود گرفته و آن اين كه نه تنها حروف هر سوره قرآن تحت ضابطه و حساب معينى است، بلكه مجموع حروف سوره‏هاى مشابه نيز ضابطه و نظام واحدى دارند. ضمناً علت اين موضوع نيز روشن مى‏شود كه از چه لحاظ، چند سوره مختلف قرآن با «الم» يا با «الر» آغاز شده و اين موضعى تصادفى و بى‏دليل نيست.
دكتر رشاد محاسبات پيچيده‏ترى روى سوره‏هاى مشتمل بر «حم» انجام داده است كه براى اختصار از آن صرف نظر مى‏كنيم.
استاد مزبور در ضمن اين مطالعات به نكات جالب و شگفت آور ديگرى دست يافته كه به ضميمه نكات تازه‏اى كه ما استنتاج كرده‏ايم در اين‏جا مى‏آوريم :
١. حفظ رسم الخط اصلى قرآن او مى‏گويد تمام محاسبات فوق در صورتى صحيح خواهد بود كه به رسم‏الخط اصلى و قديمى قرآن دست نزنيم؛ مثلاً اسحق و زكوة و صلوة را به همين صورت بنويسيم نه به صورت اسحاق و زكاة و صلاة؛ چون در غير اين صورت محاسبات ما به هم خواهد ريخت و به همين دليل بر مسلمانان لازم است رسم الخط قديمى و اصلى قرآن را، كه حافظ اين نكته اعجاز است، حفظ كنند.
٢. دليل ديگرى بر عدم تحريف قرآن از تحقيقات استاد مزبور مى‏توانيم اين نتيجه را نيز بگيريم كه در قرآن مجيد حتى يك كلمه و يك حرف كم و زياد نشده است و گرنه به يقين محاسبات كنونى روى قرآن فعلى، صحيح از آب در نمى‏آمد و كلمات و حروف حساب شده، نظام كنونى حروف قرآن را به كلى به هم مى‏ريخت.پس اين خود نشانه ديگرى بر عدم كوچك‏ترين تحريف در قرآن مجيد است.
٣. تفاوت‏هايى در حدود ٠٠٠١/٠ دكتر رشاد مى‏گويد: ضمن بررسى علميات محاسباتى كه با مغز الكترونيكى روى سوره «مريم» و «زمر» به جا مى‏آوردم ديدم كه نسبت (درصد) مجموع حروف (ك - ه' - ى - ع - ص) در هر دو سوره مساوى است با اين كه بايد در سوره مريم بيش از هر سوره ديگر باشد؛ زيرا اين حروف مقطعه فقط در آغاز سوره مريم قرار دارد.
اما هنگامى كه محاسبات مربوط به نسبت‏گيرى حروف دو سوره را از رقم سوم اعشار بالاتر بردم روشن شد كه نسبت مجموع اين حروف در سوره مريم يك‏ده هزارم (٠٠٠١/٠) بيش از سوره «زمر» است. اين تفاوت‏هاى جزئى راستى عجيب و حيرت آور است.
٤. اشارات پرمعنا در بسيارى از سوره‏هاى قرآن كه حروف مقطعه در آغاز آنها هست پس از ذكر اين حروف، بلافاصله به حقانيت و عظمت قرآن اشاره شده و با جمله‏هايى مانند: «الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ»(١٧) و «الم اللّهُ لا إلهَ إلّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ...»(١٨) حروف مزبور بدرقه شده است و اين خود اشاره لطيفى است به اين كه حروف مزبور رابطه مرموزى با اعجاز قرآن و اهميت و حقانيت آن دارد.
نتيجه بحث (دقت كنيد): آيا شما حساب كلمات و حروفى را كه در يك روز با آن سخن مى‏گوييد داريد؟
اگر فرضاً چنين باشد تعداد كلمات و حروف سخنان يك سال خود را مى‏توانيد به خاطر بسپاريد؟
فرضاً چنين باشد آيا هرگز امكان دارد نسبت اين حروف با يكديگر در روز و ماه و سال در عبارات شما، مدّ نظرتان باشد؟
مسلماً چنين چيزى محال است؛ زيرا با وسايل عادى طى قرن‏ها نيز نمى‏توانيد اين محاسبات را انجام دهيد.
آيا اگر مشاهده كرديم انسانى در مدت ٢٣ سال، با آن همه گرفتارى سخنانى آورد كه نه تنها مضامين آنها حساب شده و از نظر لفظ و معنا و محتوا در عالى‏ترين صورت ممكن بود، بلكه از نظر نسبت رياضى و عددى حروف، چنان دقيق حساب شده بود كه نسبت هر يك از حروف الفبا در هر يك از سخنان او، يك نسبت دقيق رياضى دارد، نمى‏فهميم كه كلام او از علم بى‏پايان پروردگار سرچشمه گرفته است؟
كوتاه سخن اين كه، قطع نظر از جنبه‏هاى مختلف اعجاز قرآن از حيث محتويات و تعبيرات، طرز تقسيم بندى حروف آن و تعداد هر يك و پخش آنها در سوره‏هاى مختلف قرآن نيز، كه بر طبق نظام بسيار دقيقى صورت گرفته است، خارق العاده و بيرون از قدرت بشر است و اين همان چيزى است كه نام اعجاز قرآن از جنبه رياضى به آن داده شده‏است.
انتقادهاى ناروا يكى از كارهاى ناشايست براى نويسنده باهدف اين است كه در انتقاد از نظريه‏اى علمى به مصدر اصلى آن مراجعه نكند و به جاى اين كه مطالب را از مصدر دست اول بگيرد به ترجمه‏هاى اين و آن اكتفا ورزد؛ آن هم ترجمه افرادى كه مايه علمى درست ندارند و جز تهيه كردن خبر براى روزنامه‏اى كه هر روز بايد در صفحات زيادى منتشر گردد، هدف ديگرى را تعقيب نمى‏كنند.
نظريه دكتر رشاد، كه از طريق روزنامه‏ها در اختيار افراد قرار گرفت دچار همين گرفتارى گرديد. چه انتقادهاى غير اساسى از اين نظريه شد كه همگى حاكى از آن بود كه منتقدان از حقيقت نظريه وى آگاه نبوده و تكيه گاه آنها تيترهاى روزنامه و مطالعه چند ستون از ترجمه غير اصيل آن بوده است.
يكى از خرده‏گيران، كه انتقادهاى وى در روزنامه اطلاعات پس از انتشار نظريه دكتر رشاد نيز چاپ گرديد، نظريه دكتر رشاد را چنين خلاصه كرده است: دكتر رشاد خليفه، شيمى دان مصرى به يارى مغز الكترونيك در مدت سه سال به اين نتيجه رسيده است كه حروف واقع در آغاز سوره‏ها دال بر كثرت استعمال آن حروف در همان سوره‏هاست؛ به تعبير روشن‏تر مثلا «الم» در آغاز سوره بقره نشان مى‏دهد، سه حرف الف و لام و ميم، بيشتر از همه حروف ديگر الفباى عربى در همان سوره به كار رفته است.(١٩)
يك چنين تقرير در بيان نظريه دكتر رشاد خليفه حاكى از آن است كه نويسنده به منبع اصلى مطلب مراجعه نكرده و يا دسترسى نداشته و به ترجمه‏هاى غير صحيح اكتفا ورزيده است؛ زيرا هر گز دكتر رشاد يك چنين مطلب بى‏اساسى را ادعا نكرده است؛ چون بنابراين تقرير بايد حرف «ص» در سوره ص بيش از حروف ديگر باشد در صورتى كه يك نظر اجمالى و محاسبه كوتاه درباره حروف اين سوره، خلاف آن را نشان مى‏دهد.
هم‏چنين او هرگز نمى‏خواهد بگويد تعداد حرف «ق» در سوره ق بيش از حروف ديگر است؛ زيرا هرگز تعداد «ق» در اين سوره بيش از «ق»هاى سوره بقره نيست، بلكه مقصود وى در تمام موارد، يك تفوق نسبى است و اين‏كه نسبت حروف «ص» و يا «ق» در اين سوره به حروف ديگر در حدى است كه اين نسبت به اين پايه در هيچ يك از سوره‏ها وجود ندارد؛ يعنى تعداد «ق» در سوره بقره ممكن است بيش از تعداد آن در سوره «ق» باشد؛ ولى آن نسبتى را كه اين حرف در سوره ق نسبت به حروف ديگر دارد در سوره بقره موجود نيست‏(٢٠).
اشكالات ديگر نويسنده نويسنده مقاله كه به مناسبت يادنامه پدر خود پژوهشى در باره «فواتح سور» انجام داده است اشكالات ديگرى بر نظريه دكتر رشاد دارد كه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرانيم:
١. تحقيق دانشمند مصرى صرفاً لفظى است و حسن تعبير، اگر چه پايه اصلى بلاغت و شيوايى است اما لفظ وسيله است نه هدف؛ هدف معنا و مفهوم است. نقش و وظيفه لفظ تا آن‏جاست كه شنونده يا خواننده را به معنا راهبر شود؛ چون اين امر انجام گرفته شد وظيفه آن انجام يافته است. متأسفانه مسلمانان به اين نكته مذكور توجه ننموده‏اند كه كوششى كه در آداب تجويد و قرائت قرآن شده صد يك آن در فهم معانى آيات قرآن به عمل نيامده است و از آثار اين قصور است كه مشاهده مى‏شود اغلب به شمردن حروف و كلمات قرآن پرداخته‏اند. اين تحقيق جديد دكتر رشاد نيز از همين مقوله است. اگر اين دانشمند بر اعجازى دست يافته است صرفاً اعجازى لفظى و صورى است و به معنا و مفهوم ارتباطى ندارد(٢١).
جاى گفتگو نيست كه اعجاز قرآن منحصر به جنبه‏هاى لفظى و شيوايى ظاهرى و زيبايى الفاظ آن نيست، بلكه اين مطلب يك بخش از اعجاز قرآن را تشكيل مى‏دهد و قرآن از جهات گوناگونى مى‏تواند امرى خارق العاده باشد(٢٢).
ولى جاى سخن اين جاست كه اگر مردى با زحمات توان‏فرسايى در مورد الفاظ و حروف قرآن تحقيق شايسته‏اى انجام داد و از اين راه بر تعداد جهات اعجاز قرآن افزود، نبايد آن را به بهانه اين كه مربوط به الفاظ و صورت قرآن است و به معنا و مفهوم ارتباطى ندارد، ناديده بگيريم؛ زيرا همان‏طور كه گفته شد يكى از جهات اعجاز قرآن مسأله زيبايى الفاظ و رسايى تعبير و جاذبه و كشش الفاظ و جمله‏ها و آيات آن است و اگر محققى در اين قسمت كار كرد نبايد كار او را به دليل اين كه مربوط به اين بخش از اعجاز قرآن است، نقد كنيم.
اگر اين انتقاد صحيح باشد بايد كليه بحث‏هايى كه دانشمندان بزرگ فن فصاحت و بلاغت، پيرامون الفاظ و تعبيرات و جنبه‏هاى ادبى و لفظى قرآن انجام داده‏اند، كم ارزش شمرده شود و كتاب‏هاى دلائل الاعجاز شيخ عبدالقاهر جرجانى و اعجاز القرآن باقلانى و رافعى‏(٢٣) و ده‏ها كتابى كه در اين زمينه نوشته شده است كم‏ارزش قلمداد گردند.
گذشته از اين، هرگاه دكتر رشاد و امثال او جهات اعجاز قرآن را منحصر به جنبه لفظى و صورى و آمارگيرى مى‏نمود جا داشت كه چنين انتقادى از شيوه كار و نتيجه انحصارى وى انجام بگيرد، ولى اگر هدف خدمت به يك گوشه از جهات اعجاز قرآن باشد نه تنها، جاى ملامت و انتقاد نيست، بلكه جاى تشكر و سپاسگزارى است.(٢٤)
٢. آيا قرآن مجيد پيش از اختراع مغز الكترونيكى معجزه بوده است يا نه؟ هنگامى كه قرآن با نداى «يا ايها الناس» مردم را مخاطب قرار داد مردم دنيا در چه حدى در فرهنگ و تمدن بوده‏اند؟ قدر مسلم اين است كه درك آنان در باب معجزه بودن قرآن بر مبناى روش آمارى نبوده كه دانشمندى پس از گذشت قرن‏ها به يارى مغز الكترونيك و سه سال رنج مطالعه و تحقيق و آزمايش به آن پى برده است.(٢٥)
پاسخ اين اعتراض نيز روشن است. قرآن كتاب بشرى نيست كه محتويات و معانى محدودى داشته باشد و تمام مفاهيم و معانى آن براى همه مردم در روز نخست روشن باشد و مردم قرون و اعصار بعدى جز آن‏چه را ياران رسول خدا مى‏فهميدند چيز ديگرى نفهمند.
يك چنين نظرى درباره قرآن، نوعى اهانت و جسارت غير قابل عفو به ساحت قرآن است. مفاهيم و حقايق فلسفى و علمى و تقنين و تشريع قرآن و هم‏چنين مطالبى كه در مورد اسرار خلقت و جهان آفرينش و ديگر معارف بيان كرده است، محدود به فهم مردم و فرهنگ و تمدن آن روز نيست و اگر از قرآن از طريق صحيح و معقول مطلبى را فهميديم كه عقل و خرد و تمدن و فرهنگ مردم آن روز قدرت درك آن را نداشت نبايد آن را به جرم اين كه مطلب از افق فرهنگ عصر نزول قرآن بالاتر و برتر است، ناديده بگيريم و بر ديده دل مهر بزنيم.
نه تنها چنين نيست بلكه روش مسلمانان و تجربه و آزمايش بر خلاف آن گواهى مى‏دهد، چه بسا حقايقى در قرون بعدى از قرآن به دست آمده كه بر مردم آن زمان كاملا مخفى و پنهان بوده است و گواه «نهايت ناپذيرى قرآن» اين است كه با اين‏كه صدها متخصص روى كشف معانى و درك مفاهيم عالى قرآن كار كرده‏اند؛ با اين وجود هنوز اسرار و گنجينه‏هاى گرانبهايى دارد كه پنجه فكر بشر به آنها دست نيافته است و هر چه درباره تعاليم عالى و قوانين استوار و معارف بلند، و قوانين اخلاقى و اجتماعى و معجزات علمى آن، غور و دقت بيشترى به عمل آيد، حقايقى مكشوف مى‏گردد كه متخصصان پيشين قرآن بر آن دست نيافته بودند. تو گويى قرآن، اقيانوس ژرف و ناپيدا كرانه‏اى‏ست كه با هيچ قدرت نمى‏توان به ژرفاى آن رسيد و با هيچ نيرو نمى‏توان بال انديشه بشر را در كرانه‏هاى آن به پرواز درآورد.
تو گويى قرآن نسخه دوم جهان طبيعت است كه هر چه بينش‏ها وسيع‏تر و ديده‏ها عميق‏تر گردد و هر چه درباره آن تحقيقات و مطالعات زيادترى انجام گيرد، رموز و اسرار آن تجلى بيشترى نموده حقايق نوى از آن كشف مى‏شود.
البته از كتابى كه از جانب خداى نامتناهى براى هدايت بشر فرستاده شده است جز اين انتظار نمى‏رود. كتاب او بايد به سان خود او نامتناهى بوده و در نماياندن انتساب خود به مبدأ جهان و عالم وحى، به دليل و برهانى نيازمند نگردد و مانند آفتاب، كه دليل و راهنماى خود است و حقيقت و واقعيت خود را نشان دهد.
پيامبر عالى‏قدر اسلام به اين حقيقت (خصيصه نهايت ناپذيرى قرآن) در سخنان تاريخى خود - كه درباره اهميت و عظمت قرآن ايراد فرموده - چنين تصريح نموده است:
«ظاهره أنيق و باطنه عميق... لايحصى عجائبه و لاتبلى غرائبه؛(٢٦)
قرآن ظاهرى زيبا و باطنى عميق دارد. شگفتى‏هاى آن پايان‏ناپذير است و تازه‏هاى آن كهنه نمى‏شود».
تربيت يافته ممتاز اين مكتب الهى، اميرمؤمنان على(ع) در يكى از خطبه‏هاى خود، از قرآن چنين ياد كرده است:
«سراجاً لاتخبو توقده، و بحرا لايدرك قعره؛(٢٧)
قرآن مشعل فروزانى است كه فروغ و تابش آن، به خاموشى نمى‏گرايد و درياى عميقى است كه فكر بشر به ژرفاى آن نمى‏رسد».
اين حقيقت براى بشر امروز كه با ديد وسيع و معلومات سرشار و جهان‏بينى عظيمى به قرآن مى‏نگرد به روشنى تجلى كرده و روز به روز ايمان و عقيده او به نهايت ناپذيرى قرآن زيادتر و افزون‏تر مى‏شود. مفسران عالى‏قدر كه با امكانات و تجهيزات علمى كافى قرآن را مطالعه كرده و بررسى مى‏نمايند هر روز حقايق تازه و شگفت‏انگيزترى از آن به دست مى‏آورند.
شايد يكى از علل اين خصيصه (نهايت‏ناپذيرى) علاوه بر آن‏چه گفته شد اين است كه، قرآن معجزه جاويدانى براى آيين ابدى و هميشگى است و كتابى كه داراى چنين موقعيتى است بايد آن‏چنان عميق و نامتناهى باشد كه در تمام اعصار، دانشمندان جهان به فراخور دانش و اطلاعات خود از آن بهره‏مند شوند و بهره‏رسانى و نورافشانى آن به قشرى و جمعيتى و يا دوره و زمانى، مخصوص نباشد.
مردى از امام صادق(ع) پرسيد: چرا همواره قرآن تازه است و خواندن و مطالعه آن، نه تنها از طراوت آن نمى‏كاهد، بلكه بر تازگى‏هاى آن مى‏افزايد؟
امام صادق(ع) فرمود: نكته آن اين است كه، خداوند قرآن را براى عصر محدود و اشخاص معينى نفرستاده است از اين جهت آن در هر عصرى و نزد هر گروهى تازه و طراوت آن تا روز قيامت باقى است.(٢٨)
امام با جمله خود: «قرآن تا روز قيامت طراوت و تازگى خود را حفظ خواهد كرد» به نهايت ناپذيرى آن از نظر زيبايى ظاهر و عمق معنا اشاره مى‏نمايد. ازاين‏رو بايد در هر عصرى در انتظار كشف تازه‏اى از حقايق عالى قرآن بود.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. خطيب رازى در مفاتيح الغيب (ج ١، ص ١٦٠ - ١٦٢) ٢١ نظر، و شيخ طوسى در تبيان (ج ١، ص‏٥١-٤٧) متجاوز از ده قول ذكر نموده‏اند.
٢. تفسير طبرى، ج ١، ص ٦٦.
٣. خلاصه چهار نظر اين است كه اين حروف، به صفات ذات، صفات فعل، يا به فرشته و پيامبر اشاره دارند.
٤. واقدى، مغازى، ج ١، ص ٨؛ سيره ابن هشام، ج ٢، ص ٢٢٦.
٥. تاريخ القرآن، ص ٧٣.
٦. تفسير برهان، ج ١، ص ٣٤.
٧. «انَّ اللهَ تبارك و تعالى اُنزل هذا القرآن بهذه الحروف التي يتداولها جميع العرب ثم قال:"لئنِ اجْتَمَعَتِ الإنْسُ وَالْجِنُّ عَلى‏ أَنْ يأتُوا بِمِثلِ هذا الْقُرْآنِ لا يَأتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً»" - توحيد صدوق، ص‏١٦٢.
٨. بقره(٢) آيه ١ و ٢.
٩. آل عمران(٣) آيات ١ - ٣.
١٠. حروفى كه اعتماد هر يكى به مخرج خود ضعيف است و هنگام تلفظ، صدا به نرمى و آهسته بيرون مى‏آيد و نفس در جريان بوده و قطع نمى‏گردد «مهموسه» مى‏نامند؛ مانند كاف، خاء، حاء، ثاء، شين، سين، صاد، و غير آنها را «مجهوره» مى‏نامند.
١١. درباره توضيح صفات حروف ر.ك: فقيد علم و ادب، مرحوم مدرس تبريزى، نثراللئالى، ص‏٣٩-٣٣.
١٢. تفسير كشاف، ج ١، ص ٧٨ - ٧٩. در اين كتاب به‏طور مشروح اين مطلب بيان شده است.
١٣. علامه شهرستانى، المعجزة الخالده، ص ١٢٢.
١٤. تفسير آيات مشكله قرآن، ص ١١.
١٥. زمر(٣٩) آيه ٣٠.
١٦. شماره ١٩٩٦ (٢٠ ذوالحجه ١٣٩٢، ٢٤ يناير ١٩٧٣). متن عربى آن را دانشمند محقق، جناب آقاى مكارم به فارسى ترجمه كرده و در مجله مكتب اسلام (شماره چهارم، سال چهاردهم) درج شده است. با تشكر از زحمات ارزنده ايشان، براى رعايت امانت و احتياط بيشتر ترجمه ياد شده را به طور اجمال با متن عربى آن يك بار تطبيق نموده، علاوه بر اين، خود متن عربى آن را چند بار به دقت خواندم.
١٧. بقره (٢) آيه ١ و ٢.
١٨. آل عمران (٣) آيات ١ -٣.
١٩. يادنامه استاد، مقاله دكتر جعفر شعار، ص ٥.
٢٠. براى توضيح بيشتر به متن عبارت عربى دكتر رشاد توجه كنيد:
«إنّ حرف القاف مثلاً يظهر متفوقا حسابيا في سورة القاف؛ أي إن نسبته في هذه السورة إلى بقية الحروف الأبجدية الأخرى أعلى منها عن نسبته في جميع سور القرآن الكريم الأخرى.
و قد شاء اللَّه أن تكون هذه السورة التي تحمل رقم ٥٠ في المصحف الشريف هي التي تحتوي على أعلى نسبة لحرف القاف بين مختلف سور القرآن الكريم و شاءت أرادته أيضاً أن تبدأ هذه السورة بحرف القاف كفاتحة للسورة و أن يطلق عليها اسم سورة القاف...».
٢١. يادنامه استاد، ص ٥ - ٧.
٢٢. ر.ك: آلاء الرحمان (مقدمه)؛ الوحى المحمدى؛ مرزهاى اعجاز؛ قرآن و آخرين پيامبر.
٢٣. ر. ك: جعفر سبحانى، مرزهاى اعجاز (مقدمه).
٢٤. اين كه مى‏گويد نقش الفاظ تا آن جايى است كه معنا را برساند و هر موقع اين كار انجام گرفت وظيفه آن به پايان رسيده است درباره آن الفاظ و جمله‏هايى است كه نقشى جز افاده معنا ندارند و اما آن رشته الفاظ و جمله‏هايى كه علاوه بر رسانيدن معنا، خود جمله و الفاظ، جنبه اعجاز دارند (مانند قرآن) در اين موارد، رسالت الفاظ با رسانيدن معنا، به آخر نمى‏رسد. از اين رو، قرآن علاوه بر جهات ديگر، از نظر تركيب و جمله بندى و الفاظ و تعابير، معجزه است و بحث پيرامون آنها ادامه دارد.
٢٥. يادنامه استاد، ص ٧.
٢٦. اصول كافى، چاپ سنگى، ص ٥٩١.
٢٧. نهج‏البلاغه عبده، خ ١٩٣.
٢٨. «ما بال القرآن لايزال عندالنشر والدرس إلا غضاضة؟ فقال: إن الله تعالى لم يجعله لزمان دون زمان و لاناس دون ناس؛ فهو في كل زمان جديد و عند كل قوم غض إلى يوم القيامة» - تفسيربرهان، ج‏١، ص‏١٨.


۱
قرآن و اسرار آفرينش نكات پنج گانه

١. «... تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَالَّذى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ الْحَقُّ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لايؤمِنونَ؛
اين است آيه‏هاى كتاب‏(١)، و همه آن‏چه از طرف پروردگارت بر تو نازل گرديده، حق و استوار است، ولى بيشتر مردم به آن باور ندارند».
٢. «اللّهُ الَّذِى رَفَعَ السَّمَواتِ بِغَيرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّر الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِى لأََجَلٍ مُسَمًّى يُدَبِّرُ الأَمْرَ يُفَصِّلُ الْاياتِ لَعَلَّكُم بِلِقَاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ؛
خدايى كه آسمان‏ها را بدون ستونى كه ببينيد، برافراشت، سپس بر عرش (قدرت) استيلا يافت. آفتاب و ماه را (براى شما) مسخر ساخت. هر يك تا مدت معلومى به حركت خود ادامه مى‏دهند. خدا امور جهان آفرينش را تدبير مى‏كند، آيات خود را تشريح مى‏نمايد؛ باشد كه به (روز رستاخيز) و لقاى پروردگار خود يقين پيدا كنيد».
مقدمه همان‏طور كه در بخش اول كتاب گفته شد هدف سوره، تشريح دلايل توحيد خدا و طرح براهين يگانگى وى، از طريق بيان نظام آفرينش و رموز جهان هستى است. از اين نظر، پس از آن‏كه خداوند در آيه نخست همه آيات قرآن را صحيح، متقن و استوار معرفى مى‏نمايد، براى اثبات اتقان آن و در عين حال اثبات توحيد خود، در آيه بعدى به شرح برخى از قوانين عظيم جهان خلقت، كه امروز از محيط فرضيه، قدم به جهان قوانين علمى گذارده و احياناً جنبه حسى به خود گرفته است، مى‏پردازد. تنها مضامين همين آيه دوم كافى است كه ثابت كند كه آورنده قرآن، با جهانى مافوق ماده و عالم غيب ارتباط داشته و اين حقايق علمى را كه در آن روز براى كسى روشن نبوده و قرن‏ها پس از نزول قرآن كشف شده، از جهان ديگر اخذ كرده است.
نكات پنج‏گانه‏اى كه در آيه دوم وارد شده است، يك رشته نكات برجسته علمى را در بردارد كه از اين نظر، شايسته است درباره هر يك به‏طور مشروح بحث نماييم و ما فهرست همه را در اين‏جا به‏طور اجمال مى‏آوريم سپس درباره هر كدام جداگانه بحث مى‏كنيم:
١. جاذبه عمومى؛
٢. استيلا بر عرش قدرت؛
٣. تسخير خورشيد و ماه؛
٤. حركت عمومى كرات آسمانى؛
٥. تدبير جهان آفرينش.
هم‏اكنون به تفسير نخستين قسمت آيه - كه يكى از معجزات علمى قرآن است - مى‏پردازيم.
قرآن و جاذبه عمومى صفحه نيلگون آسمان، همواره با اجرام شفاف و درخشنده خود مورد توجه انسان بوده است و هر دوره‏اى به نحوى مورد تفسير واقع شده و نظريات گوناگونى در مورد آن ابراز گرديده است: روزگارى هيأت ذيمقراطيس و دورانى هيأت فيثاغورث افكار دانشمندان جهان را به خود مشغول ساخته بود و سپس فرضيه بطلميوس - كه يك قرن و نيم پيش از ميلاد پديد آمد - حدود پانزده قرن بر جوامع علمى جهان از شرق و غرب حكومت كرد و در نهضت اخير علمى غرب، اساس آن به وسيله چهار دانشمند غربى متزلزل گرديد و معلوم شد كه آن همه تفسيرها و دقت‏ها درباره آسمان‏ها و زمين، پندارى بيش نبوده است.
كپرنيك لهستانى، مركزيت زمين را تكذيب كرد. كپلر آلمانى ثابت نمود كه هر سياره‏اى در گردش خود به دور خورشيد يك مدار بيضى شكل را طى مى‏كند. گاليله ايتاليايى با اختراع دوربين، ستارگان نامريى بسيارى كشف كرد. نيوتون با كشف قانون جاذبه عمومى ثابت نمود كه بر خلاف پندار بطلميوس كه تصور مى‏كرد كه ستارگان مانند ميخ بر پيكر جسمى بى‏رنگ(فلك) كوبيده شده‏اند، ميليون‏ها منظومه شمسى و كهكشان‏ها و سحابى‏ها در فضا معلقند و در پرتو قانون جاذبه و قانون نيروى گريز از مركز - كه بر سرتاسر جهان آفرينش، در تمام كرات و سيارات و كواكب و كهكشان‏ها و حتى ميان دو ذره بسيار كوچك و ناچيز حكمفرماست - از سقوط و اصطكاك مصون و محفوظ مانده‏اند.
خلاصه اين دو قانون اين است كه تمام اجسام حالتى دارند كه يكديگر را جذب مى‏كنند و هيچ موجودى از جاندار و غيره از اين قانون مستثنا نيست. نيروى جاذبه با فاصله دو جسم، نسبت معكوس دارد؛ يعنى هر چه اجسام به هم نزديك‏تر باشند نيروى جاذبه آنها بيشتر مى‏شود و اگر تنها قانون جاذبه بر جهان حكومت مى‏كرد اجرام آسمانى به هم خورده و انتظام از بين مى‏رفت؛ ولى قانون نيروى گريز از مركز، موجب برقرارى تعادل در ميان اجسام گرديده است و اين قوه در همه اجسامى كه حركت دورانى دارند موجود است. هنگامى كه آتش‏گردان را مى‏چرخانيم احساس مى‏كنيم كه دست ما را مى‏كشد و اين، همان نيروى گريز از مركز است.در سايه اين دو قانون ميليون‏ها موجود در فضا معلق است و بدون ستون، به حركت خود ادامه داده و كوچك‏ترين اصطكاك و سقوطى در آنها رخ نمى‏دهد.
شيوه بزرگان متفكران بزرگ اين اختصاص را دارند كه هيچ مطلبى را بيهوده و نامربوط نمى‏انگارند و به هيچ موضوعى سرسرى نمى‏نگرند و از مسائل و نمودهاى بسيار ساده و عادى درس‏هاى بزرگ مى‏گيرند. چه بسيارند كسانى كه حس كرده‏اند بدنشان در آب سبك مى‏شود. يا سيبى از... سقوط مى‏كند.يا چلچراغى در بالاى سرشان به تموج در مى‏آيد. اما فقط ارشميدس پيدا مى‏شود كه از آن، اصول«تعادل مايعات» را نتيجه بگيرد و تنها نيوتون مى‏تواند قانون «جاذبه عمومى» را كشف كند و فقط گاليله بود كه قانون سقوط اجسام را از روى آن به دست آورد.(٢)
شك نيست كه همه، وجود نيروى مرموزى را در درون زمين كه همه اجسام را به سوى خود مى‏كشد، پيش از نيوتن احساس كرده بودند؛ اما اين‏كه اين قانون عمومى در سرتاسر جهان آفرينش مى‏باشد، ظاهراً كسى پيش از نيوتن از آن آگاهى نداشت و تنها او بود كه براى نخستين بار در قرن هفدهم ميلادى با الهام گرفتن از سقوط يك سيب به زمين، پرده از روى اين قانون بزرگ برداشت. مى‏خواهيد شما هم مسأله سقوط سيب را افسانه و ساختگى بدانيد آن‏چنان كه هوپ (HOP) دانشمند معروف تصور كرده است يا براى آن واقعيت قائل باشيد؛ در هر دو صورت اين را نمى‏توان انكار كرد كه كاشف قانون جاذبه عمومى نيوتن است.
اهميت اين قانون به قدرى است كه بعضى، قرن هفده را «قرن نيوتن» ناميده‏اند. نيوتن ساعت‏هاى طولانى در سكوت و انديشه فرو رفت، تا توانست اين قانون پيچيده را كشف كند و اين جمله را اثبات نمايد كه «هر دو جسم، يكديگر را به نسبت مستقيم جرم‏ها و به نسبت معكوس فاصله‏ها، جذب مى‏كنند»(٣).
قرآن مجيد متجاوز از ده قرن قبل از نيوتن به اين حقيقت علمى در دو جاى قرآن‏(٤) تصريح كرده و مى‏فرمايد:
«اللّهُ الّذى‏ رَفَعَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها؛
خداوندى كه آسمان‏ها را بدون ستون مريى برافراشته است».
توضيح اين‏كه مفسران در جمله «بغير عمد ترونها» دو احتمال داده‏اند:
١. جمله «ترونها» صفت «عمد» جمع «عمود»، باشد و ضمير در «ترونها» به «عمد» بر گردد نه به «سماوات». در اين صورت معناى جمله چنين خواهد بود: خداوندى كه آسمان‏ها را بر افراشت بدون ستونى كه ديده شود. و در حقيقت، آيه ستون مريى را نفى مى‏كند، نه اصل ستون را. اين نظر رإ؛ه‏ه بسيارى از مفسران مانند ابن عباس و غيره اختيار كرده‏اند(٥) و احاديثى كه از پيشوايان ما رسيده كاملاً آن را تأييد مى‏كند.
حسين بن خالد از امام هشتم على بن موسى الرضا(ع) نقل مى‏كند كه آن حضرت فرمود:
«أليس الله يقول بغير عمد ترونها؟ فقلت: بلى. قال: ثم عمد، لكن لاترونها؛(٦)
آيا خداوند نمى‏فرمايد كه بدون ستونى كه ديده شود؟ گفتم: آرى چنين است. فرمود: در آسمان‏ها ستون‏هايى وجود دارند، ولى ديده نمى‏شوند».
مؤيد اين نظر روايتى است كه از امام اميرمؤمنان(ع) نقل شده كه فرموده است:
«هذِهِ النُّجُوم الَّتي في السَّماءِ مَدائِنُ مِثْلُ الْمَدائِنِ الَّتي في الْأَرْضِ مَرْبُوطَةٌ كُلُّ مَدينةٍ إِلى‏ عَمُودٍ مِنْ نُورٍ؛(٧)
اين ستارگان شهرهايى هستند مانند شهرهاى روى زمين و هر شهرى با شهر ديگر، با ستونى از نور پيوند داده شده است».
روى اين نظر بايد ديد، منظور از ستون‏هاى نامريى كه ستارگان را از سقوطواصطكاك حفظ مى‏نمايد چيست؟ آيا جز آن نيروى مرموز ناپيدايى است كه‏نيوتن و دانشمندان ديگر نام آن را «جاذبه عمومى» نهاده‏اند؟ ودراين‏صورت‏عبارتى رساتر و همگانى‏تر از «ستون نامريى» مى‏توان پيداكرد؟!
قرآن در رساندن اين حقيقت علمى تعبيرى بر گزيده كه در تمام ادوار،براى بشر قابل درك و فهم باشد، حتى در آن دورانى كه بشر به واقعيت اين ستون‏ناپيدا پى نبرده بود، از اين عبارت مى‏فهميد كه اين كاخ بى‏ستون، ستون‏هايى نامريى دارد كه به‏سان ستون‏هاى عمارت، اين كاخ برافراشته را حفظ مى‏نمايد.
٢. «ترونها» را جمله مستقل گرفته مرجع ضمير را «سماوات» بدانيم. در اين صورت معناى آيه چنين مى‏شود: آسمان‏ها را بدون ستون برافراشت و شما نيز آن را به همين وضع مشاهده مى‏كنيد.
اين نظر علاوه بر اين كه با احاديثى كه از پيشوايان ما وارد شده مخالف است؛ خلاف قواعد ادبى است زيرا تا آن‏جا كه امكان داشته باشد بايد ضمير به نزديك‏ترين مرجع (يعنى عمد) برگردد؛ و ارجاع آن به مرجع دور (يعنى سماوات) خلاف ظاهر است. قرآن مجيد در آيات ديگر نيز، به وضع آسمان‏ها و زمين اشاره كرده آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«إِنَّ اللهَ يُمْسِكُ السَّمَواتِ وَالْأَرْضَ أَنْ تَزُولَا...؛(٨)
خداوند آسمان‏ها و زمين را از اين‏كه از محل خود بيرون بروند، نگاه مى‏دارد».
و اين كه خداوند نگاه‏دارنده آسمان‏ها و زمين است، مانع از آن نيست كه يك رشته عوامل طبيعى، به فرمان خدا، در حفاظت آنها مؤثر باشد.امام اميرمؤمنان(ع) در برخى از خطبه‏ها به اين حقيقت علمى درباره زمين تصريح كرده و مى‏فرمايد:
«أرساها على غير قرار و أقامها بغير قوائم و رفعها دعائم؛(٩)
زمين را بدون تكيه‏گاه استوار ساخت و آن را بدون پايه، به پا داشت و بدون ستون برافراشت».
استيلا بر عرش قدرت؛
مقصود از استيلاى بر عرش چيست؟ ٢. «ثُمَّ اسْتَوَى‏ عَلَى الْعَرْشِ؛
سپس بر عرش استيلا يافت و آن را مسخر ساخت».
قرآن در سوره‏هاى متعددى، درباره عرش و استيلاى خداوند بر آن، سخن گفته است و اين خود علاوه بر اين‏كه از عظمت موضوع حكايت مى‏كند، گواه بر عنايت قرآن، به طرح معارف عقلى مى‏باشد. ولى جاى تأسف است كه معارف عقلى قرآن و اصول عقيده‏اى آن، كمتر مورد توجه صحابه پيامبر و تابعين و مفسران بوده است.
در اين نوع از مسائل، هيچ نوع تجزيه و تحليلى از آنان نقل نشده و جز تعبد به ظواهر و تفسير مفردات كارى انجام نداده‏اند: سفيان بن عيينه در اين قسمت به اندازه‏اى افراط ورزيده كه درباره تفسير اوصافى كه خدا در قرآن براى خود ذكر نموده است مى‏گويد: تفسير آن، قرائت و سپس سكوت مطلق در برابر آن است. اين طرز تفكر حاكى از نوعى جمود و ركود فكرى است واگر دانشمندان‏يك جامعه دچار چنين طرز فكرى گردند، از قافله دانش و تمدن باز مى‏مانند.
شخصى كه در مجلس پيشواى فرقه مالكى حاضر بود نقل مى‏كند مردى به‏وى گفت: مقصود خداوند از «استوا» بر عرش چيست؟ راوى مى‏گويد: در اين موقع خشم و غضب سراسر بدن مالك را فرا گرفت و عرق خشم بر پيشانى او نشست، سپس سر به زير افكند و پس از لحظاتى گفت:
«الكيف غير معقول و الاستواء غير مجهول و الإيمان به واجب و السؤال عنه بدعة؛
كيفيت، غير معقول و معناى استيلا روشن و ايمان به آن واجب و پرسش از آن حرام است».
سپس افزود: من از آن مى‏ترسم كه تو يك فرد گمراه باشى. از اين‏رو دستور داد او را از مجلس بيرون كنند.(١٠)
قرآن با دستورهاى مؤكد خود به تدبر و دقت، با اين طرز تفكر سرسختانه مبارزه كرده و اعلام مى‏دارد قرآن هدفى جز روشن ساختن اذهان و راهنمايى مردم به امورى كه راه درك آنها منحصر به وحى است، ندارد. بنابراين بايد براى درك اين حقايق عالى قرآنى در خود آيه دقت نمود و از آيات ديگر كه از جهاتى مشابه آيه مورد بحث است استمداد جست و به كمك خود قرآن، قرآن را تفسير نمود.
عرش از نظر لغت و قرآن بررسى موارد استعمال «عرش» به ثبوت مى‏رساند كه يك معنا، بيشتر ندارد و همه معانى متعددى كه لغت نويسان براى آن ذكر كرده‏اند، همگى به يك ريشه برگشته، در حقيقت از مصاديق آن معناى اصيل هستند.
ابن فارس در المقاييس‏(١١) مى‏نويسد: «عرش» از نظر معنا ريشه واحدى دارد و عرب، سقف ساختمان و هر نوع سايه‏بانى را عرش مى‏گويند از اين نظر مى‏بينيم كه «عرش» و «عريش» در موارد زير به كار رفته‏اند:
١. عريش: سايبانى است كه از چوب و شاخ و برگ درخت ساخته مى‏شود و انصار در جنگ بدر به پيامبر گفتند: «ألانبني عليك عريشا؛ آيا اجازه مى‏دهيد براى شما سايبانى به پا كنيم؟»
٢. عريش: كجاوه و محمل زنان كه شبيه به داربست انگور است.(١٢)
٣. عرش: داربست انگور. عرب به بالا بردن شاخه‏هاى تاك و بستن آن به داربست مى‏گويد: «تعريش الكرم».
٤. عرش: سقف خانه. سپس مى‏گويد: هر بنايى كه اثر سايبانى داشته باشد، به آن عرش مى‏گويند. دقت در معانى آياتى كه لفظ عرش در آنها به كار رفته اين نظر را تأييد مى‏كند؛ زيرا در آيات زير، لفظ عرش در سقف و بناهاى بلند به كار رفته است، مانند
«وَ دَمَّرْنَا مَا كَانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمَهُ وَ مَا كَانُواْ يَعْرِشُونَ؛(١٣)
آن‏چه را فرعون و قوم او مى‏ساختند و خانه‏هايى را كه بالا مى‏بردند نابود كرديم».
«... أَنِ اتَّخِذِى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ؛(١٤)
به زنبور عسل الهام كرديم كه از كوه‏ها و درختان و آن‏چه مردم مى‏سازند براى خود لانه گيرد».
«أَوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلَى‏ قَرْيَةٍ وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى‏ عُرُوشِهَا...؛(١٥)
يا به سان كسى كه از دهكده‏اى عبور كرد كه خانه‏هاى آن فرو ريخته بود».
دو معناى ديگر عرش با اين‏كه معناى اصلى عرش همان بود كه گفته شد، ولى روى مناسبت‏هايى در دو معناى زير نيز به كار رفته است:
١. سرير حكومت و تخت سلطنت كه از آن زمامداران مى‏باشد. مانند «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ...؛(١٦) يوسف پدر و مادر خود را بر تخت نشانيد».
«... وَ أُوتِيَتْ مِن كُلِّ شَىْ‏ءٍ وَ لَهَا عَرْشٌ عَظِيمٌ؛(١٧) (ملكه سبا) از هر نعمتى برخوردار است و تخت با عظمت و بزرگى دارد».
ابن فارس مى‏گويد: استعمال عرش در سرير روى مناسبتى است كه تخت زمامداران و حكمرانان از نظر بلندى واقعى و يا اعتبارى، با معناى اصلى عرش(ارتفاع و بلندى) داشته است.
٢. سلطه و حكومت و ملك و مملكت؛ مانند
إذا مابنوا مروان ثلت عروشهم
و أودت كما أودت أياد و حمير؛
هنگامى كه سلطنت فرزندان مروان رو به زوال نهاد و به سان حكومت‏هاى اياد و حمير نابود گرديد.
عرب مى‏گويد: «أظننت عرشك لايزول؛ تو تصور مى‏كنى كه حكومت و سلطه تو سپرى نمى‏گردد؟».(١٨)
بررسى معناى استوا ١. لفظ «استوى» اگر با دو فاعل استعمال شود؛ مانند «استوى زيد و عمرو» به معناى مساوات و برابرى خواهد بود؛ مانند «لَايَستَوُونَ عِندَاللَّهِ؛(١٩) پيش خدا برابرنمى‏باشند».
٢. اگر با يك فاعل به كار رود به معناى اعتدال و كمال خواهد بود؛ مانند
«وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوى‏ اتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً؛(٢٠)
هنگامى كه موسى نيرومند گرديد و به حد كمال رسيد، حكمت و علم به او داديم».
٣. در صورتى كه با حرف «على» مفعول بگيرد در اين موقع به معناى استيلا و احاطه و تسلط و تمكن خواهد بود و در تمام آيات زير مقصود از آن استيلاست.
«فَإِذَا اسْتَوَيْتَ أَنتَ وَ مَن مَّعَكَ عَلَى الْفُلْكِ...؛(٢١)
هنگامى كه تو با كسان خود در كشتى به طرز كامل قرار گرفتى».
«... فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى‏ عَلَى‏ سُوقِهِ...؛(٢٢)
هنگامى كه گياه درشت و ضخيم گشت و توانست روى ساق خود بايستد».
«لِتَسْتَوُوا عَلَى‏ ظُهُورِهِ...؛(٢٣)
به طرز كامل بر روى آنها قرار گيريد».
هرگز لفظ استوا در اين آيات به معناى نشستن نيست، بلكه به معناى تمكن و تسلط است؛ چيزى كه هست هرگاه مدخول لفظ «على» مركب و كشتيى باشد، در اين صورت استيلاى بر آن، ملازم با جلوس و قرار گرفتن روى آن خواهد بود، نه اين‏كه جلوس و نشستن يكى از معانى «استوى» است از اين رو در سوره زخرف دستور مى‏دهد هنگامى كه بر روى مركب قرار گرفتيد بگوييد:
«سُبْحانَ الَّذى سَخَّرلَنا هذا؛
منزه است خدايى كه اين مركب را براى ما رام نمود و ما را بر آن مسلط ساخت».
٤. هر موقع پس از لفظ «على» نام كشور و يا يكى از مظاهر قدرت و استيلا، مانند سرير قدرت، سرير عدالت، سرير سلطنت بيايد منظور از آن، تسلط و احاطه قدرت خواهد بود؛ چنان‏كه شاعر عرب زبانى مى‏گويد :
قد استوى بشر على العراق من غير سيف و دم مهراق بشر بر كشور عراق مسلط گرديد در حالى كه نه شمشيرى كشيد و نه خونى ريخت.
تا اين‏جا معناى عرش و استوا به‏طور كلى از نظر لغت و قرآن روشن گرديد و اين‏كه اگر لفظ «استوى» با حرف «على» استعمال شود(٢٤) ناچار مقصود از آن همان استيلا و احاطه خواهد بود؛ يعنى خدا بر عرش خويش استيلا و تسلط يافت، ولى بايد ديد مقصود از عرش چيست؟ درباره حقيقت عرش احتمالاتى داده‏اند كه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرانيم:
الف) عرش همان فلك نهم است كه بر تمام افلاك احاطه دارد، ولى چون افلاك نه گانه مولود انديشه ناقص بشرِ دوران بطلميوس بوده است، ديگر نبايد در بى‏پايگى اين نظر سخن گفت.
ب) سراسر جهان هستى - اعم از مجرد و مادى -(٢٥) و نتيجه استيلاى بر سراسر جهان هستى موجب تدبير و تنظيم جهان وجود و اطلاع به آن‏چه در آن‏جا مى‏گذرد مى‏باشد و معناى «ثم استوى على العرش» اين است كه، بر سراسر هستى، كه ملك خداوند و مهد سلطنت و حكومت اوست، استيلا يافت و قدرت وى بر تمام عوالم محيط گرديد.
اگر در برخى از آيات، «عرش» در مقابل آسمان‏ها واقع شده؛ مانند «مَنْ رَبُّ السَّمَواتِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعظيمِ» از باب عطف عام بر خاص است.
ج) موجود مجردى كه از قيد و بند ماده و شرايط زمان و مكان رهاست و تدبير جهان ماده از آن‏جا سرچشمه گرفته و استيلاى بر آن موجب علم به تفصيل حوادثى است كه در اين جهان مى‏گذرد.
د) آسمان‏ها و زمين و به عبارت ديگر، مجموع عالم ماده از كهكشان‏هاى عظيم و سحابى‏ها و آن‏چه در جهان ماده از ريز و درشت وجود دارد؛ به گواه اين‏كه جمله «ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ» و يا جمله «الرَّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى‏» در شش سوره‏(٢٦) پس از بيان آفرينش آسمان‏ها و در يك مورد(٢٧) پس از برافراشتن آسمان‏ها، وارد شده است از اين نظر مى‏توان حدس زد كه مقصود از اين جمله اين است كه خداوند پس از آفريدن آسمان‏ها و زمين، بر ملك خود استيلا يافت و نتيجه استيلا بر آن جز تدبير و تنظيم امور آنها چيزى نيست و لذا در بسيارى از موارد پس از جمله مورد بحث، لفظ «يدبر» و يا چيزهايى مانند مسخر كردن آفتاب و ماه كه از مصاديق روشن تدبير است، وارد شده اينك به عنوان نمونه در دو آيه زير دقت بفرماييد:
«... ثُمَ اسْتَوَى‏ عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأَمْرَ...؛(٢٨)
بر عرش استيلا يافت و امور جهان را تدبير و تقدير مى‏نمايد».
«... ثُمَ اسْتَوَى‏ عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ...؛(٢٩)
بر عرش مستولى شد و ماه و آفتاب را تسخير و رام نمود».
بلكه از برخى از آيات استفاده مى‏شود كه نتيجه استيلاى بر عرش، علاوه بر تدبير، اطلاع از امورى است كه در جهان خلقت مى‏گذرد. به گواه اين‏كه در سوره حديد، آيه ٤، پس از جمله مورد بحث چنين مى‏فرمايد:
«... يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِى الْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا يَنْزِلُ مِنَ السَّمَآءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا...؛(٣٠)
از آن چه در زمين فرو مى‏رود، يا از آن بيرون مى‏آيد و از آن‏چه از آسمان نازل مى‏گردد و يا به سوى آن بالا مى‏رود، آگاه است».
در پايان بايد توجه نمود كه هر گاه منظور از عرش آن نقطه از وجود مجرد باشد كه رشته تدبير جهان خلقت به آن‏جا منتهى مى‏گردد و آيينه تمام‏نماى جزئيات عالم آفرينش است در اين موقع استعمال لفظ «عرش» در آيه به مناسبت معناى اول (بلندى) است؛ زيرا يك چنين مقام و نقطه‏اى از وجود از نظر رتبه در درجه عالى و مرتبه بالاتر از عوالم ديگر قرار گرفته است.
و اگر مقصود از آن، مجموع عوالم مجرد و مادى و يا خصوص آسمان‏ها و زمين باشد، به مناسبت معناى سوم(ملك و مملكت) استعمال شده است؛ زيرا جهان آفرينش به‏طور مطلق و هم‏چنين همه كهكشان‏ها و سحابى‏ها ملك خدا و كشور وى بوده و حكمران بى‏معارض كشور وجود و يا آسمان‏ها و زمين‏ها و مدبر واقعى همه آنها، خداست كه همواره با قدرت بى‏پايان خود بر آن استيلاى مطلق دارد.
در هر حال اين كه برخى كوته نظران، آيه را گواه بر تجسم و يا جسم بودن خدا گرفته‏اند، علاوه بر اين‏كه مخالف دلايل قطعى عقلى و آيات ديگر قرآن است، از نظر بررسى مفردات و ظاهر آن نيز صحيح نيست.(٣١)
قرآن و تسخير خورشيد ٢. «.. وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ...؛
آفتاب و ماه را مسخر(شما) ساخت».
آيا تنها خورشيد و ماه مسخر بشر است، يا اين كه دايره تسخير وسيع‏تر و بزرگ‏تر مى‏باشد؟ حقيقت اين تسخير چيست؟ و كى تحقق مى‏پذيرد و در زندگى بشر چه تأثيرى دارد؟ هدف نهايى از اين تسخير كه موجودات زيادى كمر خدمت به ميان بسته و خدمتگزار بشر شده‏اند، چيست؟
اينها سؤالاتى است كه در اين بخش، به آنها پاسخ گفته مى‏شود و از خواننده گرامى درخواست مى‏كنيم كه اين فصول پنج گانه را، كه مربوط به تفسير يك آيه در سوره رعد است، به دقت مطالعه كند.
دايره تسخير وسيع‏تر است از آيات متعددى استفاده مى‏شود كه موجودات جهان و يا بسيارى از آنها تحت تسخير بشرند و خورشيد و ماه از جمله موجوداتى به شمار مى‏روند كه براى بشر مسخر شده‏اند. آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُم مَّا فِى السَّمَواتِ وَ مَا فِى الأَرْضِ...؛(٣٢)
آيا نمى‏بينيد كه خداوند آن‏چه در آسمان‏ها و زمين است مسخر شما نموده است».
«... وَ سَخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ وَالنَّهَارَ؛(٣٣)
شب و روز را براى شما مسخر ساخت».
«... وَ سَخَّرَ لَكُمُ الأَنْهَارَ؛(٣٤)
چشمه‏ها را در اختيار شما قرار داد».
«وَ هُوَالَّذِى سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأكُلُواْ مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً...؛(٣٥)
اوست كه دريا را مسخر(شما) ساخت تا از گوشت تازه آن بهره‏مند گرديد».
و هم چنين است آيات ديگر.
ولى بر اثر اهميتى كه خورشيد و ماه دارند و فايده عظيمى كه از تسخير اين دو كره آسمانى عايد بشر مى‏گردد، قرآن تسخير اين دو منبع قدرت و مشعل فروزان آسمانى را در سوره‏هاى مختلفى يادآور شده و آن را بزرگ‏ترين گواه توحيد و استوارترين دليل قدرت و روشن‏ترين سند بر لطف و مهربانى خدا مى‏داند.(٣٦)
حقيقت تسخير و تاريخ آن از آن‏جا كه تسخير كننده واقعى اين موجودات خداست، حقيقت تسخير جز اين نخواهد بود كه موجود مسخَّر، مطيع و فرمانبردار اراده خدا باشد و در برابر خواست و سنن و قوانين خلقت او، خاضع گردد و جمله «كُلٌّ يَجْرى‏ لِأَجَلٍ مُسَمًّى» كه در ذيل آيه مورد بحث وارد شده، مبين حقيقت تسخير است و چون اين تسخير، براى انتفاع و استفاده بشر انجام گرفته است، صحيح است كه گفته شود آفتاب و ماه مسخر بشر است و در حقيقت خدا، آن را به نفع بشر تسخير نموده است.
تاريخ اين تسخير را مى‏توان از لفظ «سخر» كه فعل ماضى است و بر انجام فعل در زمان گذشته دلالت دارد به دست آورد. اين نوع آيات به تسخير فضا و دست‏يابى بشر بر كرات آسمانى ارتباطى ندارد و يا لااقل اين آيات در اين باره خيلى صريح نيست.
عظمت خورشيد خورشيد بايد نخستين كره آسمانى باشد كه در آغاز پيدايش تمدن، توجه خاكيان را به خود جلب نموده است. اين كره آتشين منبع اسرارآميزى است كه شگفتى‏هاى آن در وهم و فكر انسان نمى‏گنجد. اكنون به برخى از اسرار اين مشعل فروزان و عجايب آفرينش او، كه همگى حاكى از قدرت آفريننده آن است، اشاره مى‏نماييم:
حجم خورشيد يك ميليون و سيصد و نود و يك هزار برابر حجم زمين است؛ يعنى اگر زمين به اندازه ٠٠٠/٣٩١/١ برابر از نظر حجم بزرگ شود، به اندازه سلطان اقليم منظومه ما (خورشيد) خواهد بود و اگر با حجم كره زمين از طريق ارقام و اعداد آشنا گرديم در اين موقع عظمت حجم خورشيد براى ما روشن خواهد بود. حجم كره زمين يك هزار و هشتاد و سه ميليارد و سيصد و بيست ميليون كيلومتر مكعب است‏(٣٧) با توجه به اين‏كه قطر زمين ١٢٧٥٦ كيلومتر است قطر خورشيد ١٠٩ برابر قطر كره زمين، يعنى ٠٠٠/٣٩١/١ هزار كيلومتر است.(٣٨)
وزن خورشيد دانشمندان از روى اصولى علمى توانسته‏اند وزن خورشيد را معين كنند و سرانجام به دست آوردند كه وزن خورشيد و به اصطلاح فيزيك‏دانان، جرم آن سيصد و سى‏هزار برابر زمين است.(٣٩)
علت اختلاف روشن حجم خورشيد و وزن آن نسبت به زمين - كه حجم آن يك ميليون و سيصد و نود هزار برابر حجم زمين است ولى وزن آن سيصد و سى‏هزار برابر وزن زمين مى‏باشد - اين است كه وزن مخصوص خورشيد كه به حالت گاز است از وزن مخصوص زمين سبك‏تر مى‏باشد؛ زيرا مى‏دانيم اگر تكاثف و پيوستگى ذرات يك جسم كمتر باشد، حجم آن بزرگ‏تر و وزن آن سبك‏تر خواهد بود؛ ولى هر چه ذرات جسم فشرده و پيوستگى آنها شديدتر باشد، وزن آن سنگين‏تر و حجم آن كوچك‏تر خواهد بود.
درجه حرارت خورشيد درجه گرماى سطح خارجى خورشيد تقريباً ١١٠٠٠ درجه فارنهايت است؛ ولى حرارت مركزى آن هفتاد ميليون درجه فارنهايت تخمين زده مى‏شود.(٤٠) و از نظر سانتى‏گراد درجه حرارت سطح خورشيد، ٦٠٠٠ درجه سانتى‏گراد و حرارت اعماق آن را ٢٠ ميليون درجه سانتى‏گراد تعيين مى‏نمايند.(٤١)
از اين كانون حرارت، هر ثانيه چهار ميليون و در هر دقيقه ٢٤٠ ميليون تن انرژى نور و حرارت و در هر روز ٣٥٠٠٠٠ ميليون تن انرژى توليد و به سوى فضا سرازير مى‏شود.
عقل در عظمت اين كانون نور و حرارت متحير و مبهوت است و با اين كه ميليون‏ها سال است اين كره فروزان در حال اشتعال و پخش نور و حرارت است، هنوز قدرت و توانايى او به قوت خود باقى مى‏باشد.
به عقيده دانشمندان، انرژيى كه در مدت يك ثانيه از خورشيد بيرون مى‏آيد بيشتر از تمام انرژيى است كه بشر در دوران تاريخ خود مصرف كرده است. پروفسور مورن محاسبه كرده است كه در يك سال چه مقدار حرارت به زمين مى‏رسد.
اين كره فروزان به‏سان كارخانه‏اى است كه در ثانيه چهار ميليون تن و در دقيقه ٢٤٠ ميليون تن انرژى توليد مى‏كند و در نتيجه كليه اعضاى خانواده خود را، از عطارد گرفته تا پلوتون با تمام اقمار كوچك و بزرگ آنها قرين روشنايى و حرارت خود مى‏سازد و به شش هزار ميليون كيلومتر شعاع فرمانروايى خويش، روشنى و گرمى مى‏بخشد و زمين ما كه از نظر فاصله، سومين سياره آن است، از مقدار مختصرى از اين انرژى توليد شده استفاده مى‏كند.(٤٢)
لابد خواهيد پرسيد كه اين كارخانه انرژى‏ساز، براى توليد يك چنين انرژى زياد، از چه موادى براى توليد خود استفاده مى‏كند و سوخت آن براى اين كار چيست؟
تحقيق دانشمندان به اين‏جا رسيده كه سلطان اقليم منظومه ما براى توليد انرژى از ماده ئيدروژن استفاده مى‏كند و براى هر چهار ميليون تن انرژى در ثانيه، ٦٦٠ ميليون تن ئيدروژن و ٢٤٠ ميليون تن انرژى در دقيقه، ٣٩٦٠٠ ميليون تن ئيدروژن مصرف مى‏كند. در اين‏جا بايد ديد ماده اوليه اين كره (ئيدروژن) تاچه اندازه است كه با اين همه ولخرجى، با اين كه مدت چهار يا پنج هزار ميليون سال در حال فعاليت و توليد است، تغيير محسوسى در فعاليت و توليد انرژى در آن ديده نشده است.
سنّ خورشيد آخرين نظر درباره سن خورشيد اين است كه سن خورشيد مانند برخى از هم‏جواران آن از ٤٠٠٠ ميليون تا ٥٠٠٠ ميليون سال تخمين زده مى‏شود(٤٣) و براى به دست آوردن عمر سياره، اصولى وجود دارد كه براى اهل فن مخفى و پنهان نيست.
حركت وضعى خورشيد براى نخستين‏بار گاليله با تلسكوپ خود در سطح خورشيد چند لكه سياه ديد و خيلى هم تعجب نمود. در صورتى كه ما خورشيد را موقع غروب در هواى غبارآلودى ملاحظه كنيم يا در ميان روز با شيشه تار به آن نگاه كنيم آن را كاملاً بى‏لكه مى‏بينيم.
با يك تلسكوپ بزرگ سطح خورشيد چون توده ابر به نظر مى‏رسد. اينها ابرهاى برف و باران نيستند، بلكه توده هايى از بخارات ملتهبى هستند كه گازهاى آهن و سرب و قلع و مواد ديگرى كه از اين كوره بزرگ بر مى‏خيزد، در آن موجود است.
لكه سياهى كه گاليله ملاحظه نمود چيزى شبيه دهانه آتشفشان است كه اگر روز به روز خورشيد را رصد كنيم ملاحظه خواهد شد اين لكه‏ها تغيير مكان داده، به سمت مشرق خورشيد متوجه مى‏شوند و در نتيجه همين مراقبت‏ها بود كه براى نخستين‏بار پى بردند خورشيد مانند زمين به دور محور مى‏گردد. همان‏طور كه از چنين جسم عظيم‏الجثه‏اى (كه قطر آن قريب يك ميليون و ششصد هزار كيلومتر است) انتظار مى‏رود حركت دورانى آن خيلى كندتر از زمين بوده و هر دور آن تقريباً ٢٥ روز طول مى‏كشد.(٤٤)
خورشيد به دور محور خود به همان سمت مى‏پيچد كه زمين به دور خورشيد حركت مى‏كند.(٤٥) علت اين‏كه تمام سيارات منظومه از مغرب به سمت مشرق حركت مى‏كنند اين است كه چون حركت خورشيد از سمت مغرب به سمت مشرق مى‏چرخد؛ نيروى جاذبه آن، همه آنها را در اين مسير به حركت وامى‏دارد.
حركت انتقالى مركز بودن خورشيد مانع از آن نيست كه خود نيز با تمام اعضاى خانواده نه‏گانه خويش داراى يك حركت انتقالى با سرعت ١٩ كيلومتر و نيم در هر ثانيه باشد.
طبق تحقيقات دانشمندان، منظومه شمسى ما با تمام سيارات و اقمار خود به سوى نقطه شمال با سرعت مزبور در حركت است و دانشمند نجومى معروف هرشل در سال ١٧٩٠ ميلادى توانست مقصد منظومه را از اين حركت به دست آورد. وى پس از زحمات زياد اظهار نظر كرد كه منظومه شمسى به سوى صورت فلكى «الجاثى على ركبتيه»(٤٦) در حركت است و در مدت يك‏سال، ٦١٥ ميليون كيلومتر از مكانى كه امروز قرار دارد دور مى‏شود.
حركت خورشيد به دور مركز كهكشان هر كهكشانى مركب از ميليون‏ها ستاره است و همگى بر گرد و مركز كهكشان در حال حركتند و سرعت حركت آنها يك‏سان نيست، بلكه به نسبت نزديكى و دورى كه از مركز دارند تفاوت مى‏كند.
خورشيد ما جزو مجموعه كهكشان ماست كه در فاصله ٣٠ هزار سال نورى از مركز قرار گرفته است و به‏سان ساير ستارگان اين كهكشان با سرعت ساعتى ٩٧٢ هزار كيلومتر گرد مركز كهكشان مى‏چرخد و مدار گردش خورشيد به قدرى وسيع است كه در ٢٢٠ ميليون سال اين مدار را طى مى‏كند.
شايد همين مقدار درباره درك عظمت خورشيد و نظام شگفت‏انگيز و فعاليت‏هاى ثمربخش آن، كافى باشد. اكنون به برخى از خدمات آفتاب در استقرار حيات در روى زمين اشاره مى‏نماييم:
١. بزرگى اين كره درخشان كه هر روز ٣٥٠٠٠٠ ميليون تن به حرارت تبديل مى‏شود، بايد چقدر باشد كه كاسته شدن اين مقدار حرارت اثر محسوسى در آن نمى‏گذارد؟
به قول برخى از دانشمندان، اين ستاره بسيار ولخرج است و حرارت خود را بدون حساب خرج مى‏كند گويا از علم اقتصاد خبر ندارد.
٢. آفتاب بزرگ‏ترين منبع نور و روشنايى است و هيچ جاندار و نباتى جز در پرتو نور آن نمى‏تواند زندگى كند، حتى ماهيانى كه در اعماق درياها و اقيانوس‏ها زندگى مى‏كنند به نورش نيازمندند و ساختمان بدن آنها نور لازم را در آن‏جا تأمين مى‏نمايد و در اعماق پانصد تا ششصد متر كه ظلمت حكمفرماست، از بدن خود موجودات زنده دريايى، برق توليد مى‏گردد و از سطح بدن آنها نورى بر سطح زندگى آنها مى‏تابد.(٤٧)
نور نه تنها مايه حيات و وسيله روشنايى و بينايى است، بلكه تمام رنگ‏ها از نور است. «امروزه توانسته‏اند در لابراتوارها به كمك وسيله‏اى بسيار پيچيده ولى استادانه، كشف كنندكه تنها تفاوت ميان رنگ‏هاى سرخ و بنفش در تعداد امواج ميكروسكوپى نور است كه در ثانيه وارد چشم ما مى‏شود؛ هرگاه امواج نورى آن‏قدر به هم نزديك باشند كه در يك ثانيه ٧٥٦ ميليارد آن، وارد چشم ما شوند، توليد احساسى مى‏نمايند كه نامش را «بنفش» مى‏گذاريم، براى اين كه امواج نور توليد احساسى در ما كنند كه آن را «آبى» بگذاريم بايد ٥٥٠٠٠ موج در ٢/٥ سانتى‏متر فضا باشد و هم‏چنين است رنگ سبز و قرمز كه هر كدام بايد تعداد خاصى از موج نور در ٢/٥ سانتيمتر فضا داشته باشد».(٤٨)
٣. عامل اصلى و اوليه پديده‏هاى جوى، آفتاب است: گرماى خورشيد و اختلاف درجه حرارت، سبب اختلاف فشار و وزش بادها مى‏شود. باد به نوبه خود، باعث و حامل ابر مى‏گردد و از ابر، باران يا برف و تگرگ به زمين مى‏ريزد؛ زيرا كره زمين با گرماى فوق‏العاده استوا و سرماى شديد قطبين، كه نتيجه طرز خاص تابش آفتاب بر اثر تمايل محور زمين نسبت به سطح مدار آن است، مظهر يك اختلاف درجه حرارت دايم و محل اختلاف فشار و ايجاد بادهاى دامنه‏دار منظم مى‏باشد.(٤٩)
باد نه تنها به نوبه خود حامل ابر و ابر مبدأ باران و تگرگ مى‏شود، بلكه تلقيح بسيارى از نباتات و گياهان با باد انجام مى‏گيرد و ريشه همه اين بركت‏ها خورشيد است.
٤. خورشيد عامل اصلى تبخير است. اگر آب به صورت عادلانه در سراسر زمين تقسيم نشود؛ زندگى حيوانات و گياهان به مخاطره مى‏افتد. قسمتى از اين بخارها در لابه‏لاى امواج هوا نقش يك وسيله آبيارى نامريى دايمى را بازى مى‏كند و قسمت ديگر به صورت ابرهاى باران زا آشكار مى‏گردد.
اگر درجه رطوبت هوا از ميزان معينى، پايين آيد، پوست بدن ما مى‏خشكد، برگ‏هاى درختان پژمرده شده از بين مى‏روند و تنفس مشكل مى‏شود و بسيارى از مسائل ديگر پديد مى‏آيد.
آفتاب نه تنها عمل تبخير را انجام مى‏دهد، بلكه تصفيه آب درياها نيز به وسيله آن انجام مى‏گيرد؛ زيرا آب درياها آميخته با املاح زيادى است كه براى انسان و حيوان قابل شرب نيست، ولى همين املاح در پرتو تبخير، تصفيه شده و آب از هر نظر، قابل استفاده مى‏شود.(٥٠)
٥. نور آفتاب به خاطر داشتن اشعه ماوراى بنفش نقش بهداشتى و درمانى فوق‏العاده مهمى در زندگى و حيات دارد. راستى اگر آفتاب از انجام اين نقش مهم خود سرباز مى‏زد چه مى‏شد؟ هيچ! دنيا، به بيمارستانى بزرگ تبديل مى‏گرديد كه در ميان آن موجوداتى ناتوان و بيمارگونه در ميان مرگ و زندگى دست و پا مى‏زدند.(٥١)
اين همه لطف و محبت، اين همه نعمت و بركت، اگر چه به ظاهر مربوط به خورشيد است؛ ولى مشعل فروزان منظومه ما، كوچك‏ترين شعور و ادراك حسى ندارد، تا خود را در مسير خدمت بشر قرار دهد، بلكه اين مواهب همگى از آن خداست كه اين منبع نور و حرارت را براى زندگى بشر رام و تسخير نموده است چنان‏كه مى‏فرمايد: «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ...».
تسخير ماه ٢. «... وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالقَمَر؛
آفتاب و ماه را مسخر (شما) ساخت».
نزديك‏ترين همسايه كره زمين، ماه است كه با زمين تقريباً ٣٩٠٠٠٠ كيلومتر فاصله دارد. ماه در آسمان تقريباً به بزرگى خورشيد ديده مى‏شود؛ زيرا به مراتب از خورشيد به ما، نزديك‏تر است. ماه حتى به بزرگى زمين هم نيست.
اگر زمين ميان تهى بود پنجاه ماه را در خود جاى مى‏داد و در خورشيد پنجاه ميليون ماه جا مى‏گيرد. ماه ذاتاً فاقد نور است و اگر خورشيد بر آن نتابد از خود روشنى ندارد و شايد از اين جهت كه نور ماه مربوط به خورشيد است، قرآن خورشيد را به «ضياء» و يا «سراج» و قمر را به «نور» توصيف فرموده است، آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«... جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَآءاً وَ الْقَمَرَ نُوراً...؛(٥٢)
اوست خدايى كه خورشيد را درخشان و ماه را روشن گردانيد».
و در آيه ديگر مى‏فرمايد:
«... وَ جَعَلَ فيهَا سِراجَاً وَ قَمَراً مُنِيراً...؛(٥٣)
خدايى كه در آسمان‏ها چراغ روشن و ماه نورافشان آفريد».
هنگامى كه دانشمندان نخستين بار با تلسكوپ ماه را تماشا كردند؛ دشت‏هاى آن را دريايى پنداشتند و به آنها نام‏هايى دادند، در صورتى كه در ماه ما جز سنگ چيز ديدنى ديگرى وجود ندارد.ماه نيز مانند زمين، شب و روز دارد، ولى طول هر يك از روز و شب آن نزديك دو هفته زمين است. وزن هر كس در ماه، يك ششم وزن او در زمين است. مثلا موجود ٤٢كيلوگرمى در زمين در ماه ٧ كيلو گرم وزن دارد.
اكنون در اين‏جا به برخى از آثار بارز ماه در زندگى بشر اشاره مى‏نماييم:
١. يك تاريخ صددرصد طبيعى و عمومى. مى‏دانيم كه شكل ماه از شبى به شب ديگر تغيير مى‏كند؛ يك شب به شكل هلال باريكى است و آن شب، اول ماه است؛ چند شب بعد نيمى از قرص ماه (تربيع اول) روشن ديده مى‏شود، حدود يك هفته پس از آن ماه تمام است و به شكل دايره تمام روشن ديده مى‏شود؛ اين ماه را «بدر» يا ماه شب چهارده مى‏نامند، پس از آن، شب به شب، كوچك‏تر مى‏شود تا دوباره به صورت نيم ماه (تربيع آخر) در آيد آن‏گاه باز هم باريك‏تر مى‏شود و در مدت يك يا دو شب اصلا ديده نمى‏شود پس از آن بار ديگر ماه نو يا هلال پديدار مى‏گردد. البته ماه واقعاً تغيير شكل نمى‏دهد.(٥٤) بلكه سمتى كه رو به خورشيد است هميشه روشن و طرف ديگر تاريك است. از آن‏جا كه ماه در ظرف ٢٩ روز و ١٢ ساعت يك مرتبه به دور زمين مى‏گردد؛ گاهى تمام سطحى را كه رو به خورشيد است مى‏بينيم و اين هنگامى است كه ما ميان ماه و خورشيد قرار گيريم و در غير اين صورت فقط قسمتى از ماه كه رو به زمين است، روشن مى‏شود.
بنابراين، گردش ماه به دور زمين در ظرف مدت مزبور تقويمى همگانى و جهانى است كه همه افراد مى‏توانند خطوط اين تقويم را بخوانند(٥٥) و به‏سان ماه‏هاى شمسى نيست كه آشنايى به آنها از آنِ دانشمندان نجومى مى‏باشد؛ زيرا تنها از راه رصدهاى نجومى مى‏توان تعيين نمود كه خورشيد در كدام برج و به عبارت صحيح‏تر، در نظر ما خاكيان، در مقابل كدام برج هست.
ماه نه تنها تقويمى طبيعىِ «ماه شمار» است، بلكه مى‏توان از آن به عنوان يك عامل «روز شمار» و اين‏كه امروز چه روزى از ماه است، استفاده نمود؛ زيرا «براثر تغيير وضع مقابله زمين و ماه و خورشيد، قيافه ماه هر شب در آسمان به‏گونه خاصى، غير از شب قبل يا بعد است به‏طورى كه دو شب در تمام ماه، وضع و قيافه آن در آسمان يك سان نيست. حتى نيمه دوم ماه، هرگز تكرار مناظر نيمه اول نيست؛ زيرا طرف ناقص ماه در نيمه اول، با طرف ناقص در نيمه دوم فرق دارد؛ در نيمه اول طرفى به سمت غرب قرار دارد كامل و طرفى كه رو به سمت شرق است ناقص است، ولى در نيمه دوم ماه، مطلب به عكس است.
به عبارت ديگر، نوك‏هاى هلال در آغاز ماه، به سمت شرق است، در حالى‏كه نوك‏هاى آن در اواخر ماه به سمت غرب مى‏باشد. به اين ترتيب مى‏توان از شكل‏ماه (بااين تغييرات تدريجى ) به عنوان يك «روز شمار» استفاده كرد و بادقت مى‏توان روزهاى ماه را دقيقاً يا لااقل به طور تقريب از شكل ماه به دست‏آورد».(٥٦)
از اين نظر مى‏توان گفت بشر به ماه و سال قمرى جلوتر از سال و ماه شمسى توجه پيدا كرده و دومى زاييده تمدن است و بشر پس از پيدايش نجوم و رصدخانه، به آنها دست يافته است.
٢. سمت نما و چراغ شب. درست است كه ماه در حركت انتقالى خود به دور زمين مانند سيارات و ثوابت ديگر، از سمت مغرب به مشرق متوجه مى‏گردد، ولى بر اثر حركت وضعى زمين، آن چه حس مى‏كنيم اين است كه ماه از سمت مشرق طلوع و در مغرب غروب مى‏نمايد. بنابر اين طلوع و غروب ماه مى‏تواند سمت نماى كامل و براى گروهى راهنما باشد.
اين نه تنها خصيصه ماه است، بلكه نوع ستارگان داراى چنين خصيصه‏اى‏اند، چنان كه مى‏فرمايد:
«وَ عَلاماتٍ وَ بَالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ؛(٥٧)
با علايم و ستارگان پى به مقصد مى‏برند».
گذشته از اين كه چهره نورانى ماه در شب‏ها، خيال پرور و شاعرانه و براى گروهى الهام بخش است، ماه با نور ملايم و كم رنگ خود، ساليان درازى است به جامعه بشرى خدمت كرده، سطح زمين را شب‏ها روشن مى‏سازد. با اين كه بشر با استخراج نفت و گاز، و تسخير نيروى برق، از نياز خود به نور ماه در شب‏ها كاسته است، ولى در سفرهاى طولانى، مانند مسافرت‏هاى دريايى و جهانگردى، ماه بزرگ‏ترين خدمت را به مسافران انجام مى‏دهد.
٣. عامل مهم آبيارى. يكى از خدمات ارزنده ماه به بشر، همان جزر و مدى است كه در هر ٢٤ساعت، دوبار در درياها انجام مى‏گيرد؛ جزر و مد درياها در پاره‏اى از نقاط تا ٦٠پا مى‏رسد و حتى قشر خاكى زمين هر روز دو مرتبه بر اثر جاذبه ماه به قدر چند اينچ كشيده مى‏شود. همه اين اتفاقات به‏طورى منظم و آرام رخ مى‏دهد كه ما هرگز متوجه قدرت قاهر و عظيمى كه آب درياها را اين‏قدر بالا مى‏برد و حتى سطح زمين را با همه سختى و صلابت آن خم مى‏كند، نمى‏شويم.
جالب توجه اين است كه فاصله ماه با زمين - همان‏طور كه گفته شد - ٣٩٠/٠٠٠ كيلومتر است و اگر اين فاصله به اندازه نصف آن و يا كمتر بود، ارتفاع جزر و مد به‏قدرى زياد مى‏شد كه همه دشت‏هاى پنج قاره زمين را روزى دوبار آب فرامى‏گرفت و فشار آب در هر نوبت به قدرى شديد مى‏شد كه كوه‏ها را به زودى مى‏شست.(٥٨)
فايده جزر و مد آب درياها اين است كه بر اثر بالا آمدن آب درياها، آب‏هاى رودخانه‏ها را كه به دريا مى‏ريزند، به عقب رانده و طبعاً آب رودخانه‏ها تا شعاع وسيعى چندين متر بالا مى‏آيند و كاملا بر بسيارى از زمين‏هاى مجاور رودخانه كه در حال عادى آب بر آنها نمى‏نشيند، مسلط مى‏شود.
اكنون در خوزستان و عراق و مناطق ديگر، بسيارى از نخلستان‏ها و باغ‏ها از طريق جزر و مد آبيارى مى‏شوند و همه نهرهاى بزرگى كه كنار رودخانه عظيم كنده شده‏اند بر اثر بالا آمدن آب دريا و رودخانه پر از آب شده و شعاع وسيعى را پر از آب شيرين مى‏كند، بدون اين كه هزينه‏اى براى صاحب باغ و نخل به‏بارآورد.
حركات مختلف ماه ماه علاوه بر حركت به دور خود، يك حركت انتقالى به دور زمين در مدت ٢٩روز و ١٢ ساعت دارد و در ضمن حركت به دور خود، به دور خورشيد نيز مى‏چرخد و در حركت دسته جمعى با مركز منظومه و سيارات ديگر، هماهنگى دارد و در هر ثانيه مانند ساير اعضاى اين كاروان، نوزده كيلومتر و نيم به سوى شمال رهسپار است.
جمله «كُلٌّ يَجْرِى لِاَجَلٍ مُسَمًّى» اشاره به اين حركات مختلفى است كه خورشيد و ماه دارد و بسيارى از اين حركات در روز نزول قرآن براى بشر مجهول بود و پس از قرن‏ها سر پنجه علم، پرده از روى آنها بر داشته است. ولى احتمال دارد اين جمله، به محدود بودن عمر اين دو جرم آسمانى اشاره داشته باشد كه در بخش بعد به توضيح آن مى‏پردازيم.
حركات محدود كرات آسمانى ٢. «... كُلٌّ يَجْرِى‏ لِأَجَلٍ مُسَمًّى؛
هر يك از اينها (خورشيد و ماه) تا مدت معينى به حركت خود ادامه مى‏دهند».
يكى از معارف عقلى قرآن كه بارها روى آن تكيه و با عبارات لطيف و شيرين بيان شده، اين است كه نظام شمسى ما، بلكه مجموع نظامات مادى، به تدريج افسرده و كم فروغ گرديده، سر انجام نابود خواهند شد و بقا و ابديت فقط از آن پروردگار جهان است. قرآن چهارده قرن پيش، خبر داده است روزى فرا مى‏رسد كه شمع بزم انسان به خاموشى مى‏گرايد و ستارگان پراكنده و محو خواهند شد، آن جا كه مى‏فرمايد:
«إِذَاالشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ إِذَالنُّجُومُ انْكَدَرَتْ؛(٥٩)
هنگامى كه خورشيد پيچيده شود و ستارگان تيره و تار گردند».
در آيه ديگر مى‏فرمايد:
«فَإِذَاالنُّجُومُ طُمِسَتْ؛(٦٠)
هنگامى كه ستارگان محو شوند.»
هر گاه آيات مربوط به قيامت را مورد بررسى قرار دهيم به خوبى معلوم مى‏شود كه سر نوشت منظومه شمسى ما چيست؟ قرآن از سرنوشت آن‏چنين خبر مى‏دهد:
«يَوْمَ تُبَدَّلُ الاَْرضُ غَيْرَالأَرْضِ وَ السَّمواتُ وَ بَرَزُوالِلّهِ الواحِدِ القَهَّارِ؛(٦١)
روزى كه زمين و آسمان‏ها دگر گون شوند و مردم در پيشگاه خداى يگانه و قادر حاضر گردند».
«يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَة فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ وَ خَسَفَ الْقَمَرُ وَ جُمِعَ الْشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ يَقُولُ‏الْإِنْسانُ يَوْمَئَذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ؛(٦٢)
مى‏پرسد، روز رستاخيز كى مى‏رسد (بگو:) هنگامى كه ديده خيره شود و ماه بگيرد و خورشيد و ماه جمع شوند، آن روز انسان مى‏گويد: گريزگاه كجاست؟».
حافظ اين نظام، همان جاذبه عمومى است. تأثير شگفت‏انگيز اين نيرو در اين است كه مانند رشته‏اى بسيار محكم همه اجزاى اين جهان را از اتم گرفته تا ستاره به يكديگر پيوند مى‏دهد و حركات آنها را كنترل مى‏كند، در نتيجه يك نظم عمومى در سراسر جهان بر قرار مى‏شود، هنگامى كه پيوند جاذبه قطع گرديد آن وقت ستارگان مانند دانه‏هاى يك گردن بند كه رشته آنها گسسته باشد، حيران و سر گردان شده پا به فرار خواهند گذارد(٦٣).
امروز بر اثر پيشرفت فن «طبايع النجوم»(٦٤) و بررسى زياد در ماهيت ستاره‏ها و تركيب و درجه حرارت آنها، روشن گرديده است كه خورشيد ما كره‏اى مشتعل و سوزانى است كه هر روز مقدار ٣٥٠/٠٠٠ ميليون تن از حجم خود را تبديل به انرژى و حرارت مى‏كند و بد نيست بدانيم كه براى به دست آوردن حرارتى كه خورشيد در يك دقيقه مصرف مى‏كند لازم است ٦٧٩ ميليون ميليارد تن زغال سنگ سوزانده شود.(٦٥)
به‏طور مسلم، همان‏طور كه مشاهدات فيزيكى آن را تأييد مى‏كنند روزى فرامى‏رسد كه حرارت خورشيد سپرى گردد و حرارت تمام اجسام مساوى و برابر شود؛ زيرا به حكم قانون دوم «ترموديناميك» هر روز قسمتى از نيروى قابل استفاده، به نيروى غير قابل استفاده تبديل مى‏گردد و هيچ‏گاه نيروى غير قابل استفاده به نيروى قابل استفاده تبديل نمى‏شود.
خلاصه، جهان رو به وضعى است كه در آن تمام اجسام به درجه پست‏مشابهى مى‏رسند و ديگر انرژى قابل مصرف پيدا نمى‏شود و زندگى غيرقابل امكان مى‏گردد و اين همان قانون معروف علمى است كه مى‏گويند«انتروپى» و حالت يك نواختى و پيرى جهان رو به تزايد است. دراين‏هنگام پيوند موجودات (جاذبه) از بين رفته و گرما در تمام جهان‏يك‏سان و روز افسردگى و خاموشى مطلق و بر چيده شدن زندگى آغازمى‏شود، خورشيد و ماه از حركت در مدار معين باز مى‏مانند و روى همين‏جهت، قرآن حركت عمومى ماه و خورشيد و همه كرات آسمانى رامحدود به «اصل معين» نموده آن جا كه مى‏فرمايد: «كُلٌ يَجْرى‏ لِأَجَلٍ مُسَمًّى».
پايان‏پذيرى حركات كرات اين آيه بر خلاف انديشه‏هاى‏(٦٦) رايج زمان نزول و قرآن، كه فلك و آن چه را در آن جاى گرفته بود، ابدى و غير قابل زوال مى‏پنداشتند، حركت ماه و خورشيد و حركت هر آن چه در آسمان‏هاست‏(٦٧) را به مدت معينى محدود مى‏نمايد و از آن مدت، با «اجل مسمى» تعبير مى‏آورد.
پيش از آن كه درباره محدود بودن اين حركات سخن بگوييم لازم است درباره «اجل مسمى» از نظر قرآن، توضيحاتى بدهيم:
١ - «اجل» در لغت عرب، به معناى مدتى است كه براى انجام عمل و يا قراردادى تعيين مى‏نمايند. گاهى اين لفظ در خود مجموع مدت به كار مى‏رود؛ مانند:
«... أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلاعُدْوانَ عَلَىَّ...؛(٦٨)
هر يك از اين دو مدت را به سر ببرم نبايد تجاوزى بر من شود».
گاهى به معناى پايان مدت مى‏آيد؛ مانند:
«مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لأَتٍ...؛(٦٩)
هر كس لقاى خداوند را آرزو مى‏نمايد، اجل خداوند فرا مى‏رسد».
از آن جا كه در آيه مورد بحث، «اجل» با لفظ «مسمى» همراه آمده است مقصود پايان مدت خواهد بود.
٢ - اجل معين، اجلى است كه عمر طبيعى را با ملاحظه ساير عوامل، در حدّ معينى مشخص كرده و آن را از هر نظر محدود و معين مى‏سازد. بنابر اين هر موجودى از نظر استعداد، يك اجل طبيعى دارد، ولى رسيدن به آن قطعى نيست و از نظر بر خورد با موانع، اجل محدود و معينى دارد كه قابل تغيير و تبديل نيست. چه‏بسا قيافه ظاهرى يك فرد حاكى از عمر طولانى اوست، ولى با در نظر گرفتن عواملى كه بر سر راه عمر او پديد خواهد آمد، عمرى كوتاه‏تر از آن خواهد داشت و آيه زير به اين نكته اشاره مى‏نمايد:
«إِذا جآءَ أَجَلُهُمْ فَلايَسْتَأخِرُونَ ساعَةً وَ لَا يَسْتَقْدِمُونَ...؛(٧٠)
هنگامى كه اجل آنان فرا رسد نه لحظه‏اى تأخير مى‏كنند و نه لحظه‏اى پيش مى‏روند».
اطلاع از يك چنين «اجل» كه حقيقت آن آگاهى از عمر دقيق هر موجودى‏بادر نظر گرفتن شرايط و موانع و تصادف‏هاى غير قابل پيش‏بينى‏است، مخصوص خداوند است؛ زيرا تمام موجودات جهان در اثر يك‏پارچگى و پيوستگى، در يكديگر تأثير دارند، حتى نسيمى كه در يك‏منطقه‏مى‏وزد، با اوضاع و روى‏دادهاى دورترين نقطه، وابستگى مستقيم‏دارد.
روى اين نظر، تحديد عمر موجودى، فرع اين است كه انسان از اوضاع و حوادث بى نهايت جهان، كه در عمر آن موجود دخالت مستقيم دارد اطلاع داشته باشد و يك چنين اطلاع كه در حقيقت احاطه‏اى علمى بر مجموع عوالم‏هستى است، جز براى خدا ميسر نيست از اين جهت مى‏فرمايد: «وَ اَجَلٍ مُسَمًّى عِنْدَهْ».
ولى اختصاص چنين علمى به آفريدگار جهان، مانع از آن نيست كه خدا گروهى از بندگان مخصوص خويش را از «اجل معين» خود آنها و يا ديگران آگاه سازد و آگاه ساختن آنان از چنين اجل، با اختصاص علم آن به خدا منافاتى ندارد؛ زيرا علمى كه اختصاص به خدا دارد، علم لدنى و ذاتى و غيراكتسابى است و هرگز چنين علمى در نزد افراد ديگر يافت نمى‏شود؛ آن‏چه ديگران دارند، تنهاعلم اكتسابى محدود است كه نمى‏تواند با علم نخست، معادل و هم سنگ‏گردد.
تدبير جهان خلقت با خداست ٢. «... يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الاْياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِرَبِّكُمْ تُوقِنُونَ؛
امور جهان آفرينش را تدبير مى‏كند و آيات خود را براى شما تشريح مى‏نمايد تا شما براى (رستاخيز) و لقاى پروردگار خود يقين پيدا كنيد».
اين بخش از آخرين قسمت آيه است و در اين قسمت روى دو مطلب تكيه شده است:
١. تدبير جهان آفرينش از آن خداست.
٢. هدف از تشريح آيات خلقت، توجه دادن مردم به روز رستاخيز است.
درباره قسمت نخست، نظر قرآن اين است كه تدبير جهان خلقت از آن خداست. گاهى اين مطلب را با جمله «يُدَبِّرُ الْأَمْر؛(٧١) تدبير امور خلقت با اوست» بيان مى‏نمايد و گاهى با جمله «لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ يُحْيى‏ وَ يُمِيتُ وُ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديرٌ؛(٧٢) حكومت آسمان‏ها و زمين در دست او (خداوند) است. زنده مى‏كند و مى‏ميراند و بر همه اشيا قادر است» به مسأله تدبير اشاره مى‏كند.
ظاهر اين آيات كه تدبير جهان خلقت را به خدا نسبت مى‏دهد، روشن است ولى كنه و حقيقت آن شايد براى گروهى مبهم و نامفهوم باشد.
گروهى تصور كرده‏اند كه هدف از اين آيات اين است كه فاعل مستقيم و بلاواسطه همه روى‏دادهاى طبيعى خود خداست و خدا به‏طور مستقيم و بدون وساطت اسباب و علل، آنها را ايجاد مى‏كند. بنابر اين، نزول برف و باران، شكفتن درختان، گردش مهر و ماه، وزش بادها، پديد آمدن طوفان‏ها و زمين لرزه‏ها و... همگى فعل و اثر مستقيم خود خداست و هيچ نوع علت و سبب طبيعى در پديد آمدن اين حوادث در كار نيست.
روى اين نظر، خداوند جانشين علل و اسباب طبيعى است. اعتقاد به چنين خدايى كه همه كارها را به‏طور مستقيم خود او انجام مى‏دهد، ما را از اثبات هر نوع علت طبيعى و سبب مادى بى نياز مى‏سازد.
در ميان فلاسفه و متكلمين جز اشاعره كسى چنين عقيده‏اى ندارد. آنان منكر و نفى كننده هر نوع سبب مادى بوده و پديده گرمى به دنبال آتش را اثر بلاواسطه فعل خدا مى‏دانند و آتش را كوچك‏ترين دخالتى در آن نمى‏دهند جز اين كه مى‏گويند عادت الهى بر اين جارى شده كه پس از پديده آتش، حرارت به وجود آيد نه اين كه آتش در آن دخالتى دارد. انكار تأثير هر نوع سبب مادى، گذشته از اين كه مخالف وجدان و صريح آيات قرآن مى‏باشد(٧٣) موجب آن است كه گروهى از مادى‏ها آن را دستاويز قرار داده و به خدا پرستان چنين حمله كنند كه،
اعتقاد به خدا مولود جهل ونادانى بشر به علل طبيعى است. بشر روزى كه روابط علل و معلولات طبيعى را كشف نكرده بود فوراً دست به دامن اوهام زده و براى حوادث جهان علت‏هاى غير مادى در عالم پندار خود مى‏ساخت؛ ولى اكنون كه روابط موجودات جهان، يكى پس از ديگرى كشف شده و قواى غيبى جاى خود را به قوانين علمى داده‏اند، عقيده به مبدأ، كم فروغ‏تر گرديده است.(٧٤) ناگفته پيداست چنين طرز تفكرى كه مادى‏ها به خدا پرستان نسبت مى‏دهند افترايى است كه كتاب آسمانى مسلمانان و فلسفه اسلامى و كتاب‏هاى علوم طبيعى آنان، بر خلاف آن گواهى مى‏دهند و اگر چند نفر انگشت شمار، روى اشتباه به آن گرايش پيدا نموده‏اند، هرگز نمى‏توان آن را به حساب خدا پرستان جهان گذارد.
البته بايد توجه داشت كه اعتماد به تأثير علل طبيعى در ميان موجودات جهان و اين كه هر پديده طبيعى يك علت مادى دارد و جهان آفرينش به هم پيوسته و متصل و مملو از علت‏ها و معلول‏هاى مادى است، هرگز مانع از آن نيست كه حافظ و نگهبان دستگاه آفرينش، پديد آرنده اين كيان، قدرت و توانايى بخش جهان هستى، خدا باشد كه حكومت مطلقه خلقت در دست اوست و لذا در آيه مورد بحث پس از بيان مظاهر قدرت آفرينش در آسمان‏ها و گردش اجرام آسمانى مى‏فرمايد: «يُدَبِّرُالْأَمْرَ».
به عبارت روشن‏تر يك فرد الهى در عين اين كه به تمام قوانين علمى كه در علوم طبيعى به رسميت شناخته شده، ايمان دارد، به اين حقيقت نيز ايمان راسخ دارد كه جهان ماده با اين قوانين و خصوصيات، با اين اسباب و علل، منتهى به آفريدگارى مى‏گردد كه تنظيم كننده اين جهان و پديد آرنده اين اسباب و مسببات است و تمام مظاهر هستى از علل و معلولات طبيعى از او الهام گرفته و طبق مشيت و اراده او انجام وظيفه مى‏كنند؛ او هر چه را كه اراده كند با آفريدن علت مادى آن، به آن جامه عمل مى‏پوشاند و هرگز منافات ندارد كه مدبر جهان خدا باشد و در عين حال، عوامل طبيعى نيز در تدبير جهان به فرمان خدا مؤثر گردند؛ زيرا عوامل طبيعى، فعل خدا و وسيله‏اى هستند كه به امر خدا كار مى‏كنند. هر گاه كسى آشنايى مختصرى با قرآن داشته باشد، مى‏داند كه قرآن گاهى پديده‏اى را به خدا نسبت مى‏دهد و در جاى ديگر همان «پديده» را به فرشتگان كه مأموران خدايند، منسوب مى‏داند؛ مثلا در جايى مى‏فرمايد:
«اَللَّهُ يَتَوَ فَّى الْأَنَفُسَ حِينَ مَوْتِهَا...؛(٧٥)
خدا جان‏ها را موقع مرگ اخذ مى‏كند و مى‏گيرد».
در اين آيه، گيرنده جان را - كه خود پديده‏اى است - فعل خود خدا دانسته و به او نسبت داده و در آيه ديگر، همين پديده را به فرشتگان نسبت داده است. چنان كه مى‏فرمايد:
«قُلْ يَتَوفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُمْ...؛(٧٦)
بگو: شما را فرشته مرگ كه مأمور گرفتن جان‏هاى شماست مى‏ميراند».
اين نوع اختلاف در نسبت، در قرآن مجيد فراوان است و راه جمع آن، همان است كه بيان گرديد. در حقيقت مجموع نظامات گيتى، با تمام علل و معاليل خود، فعل خدا و مظهر اراده حكيمانه اوست.
هدف از تشريح آيات چيست؟ دومين قسمت از اين بخش، جمله «يُفَصِّلُ الاياتِ» است. نخست بايد توجه نمود كه مقصود از «آيات» آيه‏هاى قرآنى و يا عموم آن‏چه در كتب ديگر آسمانى وارد شده است نيست، بلكه مقصود همان آيات تكوينى خلقت از قبيل بر افراشتن آسمان‏ها، استيلاى بر عرش قدرت، رام ساختن آفتاب و ماه، گردش محدود اجرام آسمانى است، كه پيش از اين جمله، در همين آيه بيان شده‏اند. به عبارت ديگر، مقصود آيات تكوينى است نه آيات تشريعى؛ ولى مقصود از تفصيل، همان تشريح و بيان قولى و كتابى است؛ يعنى خداوند آيات و عجايب جهان آفرينش را در اين‏جا بيان و تشريح مى‏كند تا شما را از اين رهگذر به روز رستاخيز و لقاى پروردگار، مؤمن و معتقد گرداند.
چگونه اين آيات ما را به روز رستاخيز راهنمايى مى‏كنند؟ اين مطلب را با دو راه مى‏توان بيان نمود:
١. هر گاه اين كاخ بى‏ستون و گردش ماه و مهر، براى هدفى آفريده شده‏اند و هدف و يا يكى از اهداف خلقت، امكان استقرار حيات انسان در روى زمين باشد، در اين صورت خلقت انسان نيز بايد داراى هدفى باشد، زيرا چگونه مى‏توان تصور كرد كه خداوند حكيم، جهان را براى انسان آفريده باشد، ولى در خلقت انسان هدفى وجود نداشته باشد.
از اين جهت، خداوند پس از بيان و تشريح شگفتى‏هاى كاخ خلقت، چنين نتيجه مى‏گيرد:
«يُفَصِّلُ الاياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ؛
ما با بيان و تشريح رموز خلقت، مى‏خواهيم شما را به روز رستاخيز - كه روز تحقق هدف از خلقت انسان است - مؤمن و معتقد سازيم».
٢. تفكر و انديشه در اين نظام شگفت‏انگيز، هر نوع شك و ترديد را در امكان زنده كردن مردگان بر طرف مى‏سازد؛ زيرا خدايى كه نمونه قدرت او كاخ عظيم بى‏ستون و تسخير ماه و مهر است و همواره بر عرش قدرت استيلا دارد، بدون ترديد مى‏تواند مردگان را زنده نمايد. در برخى از آيات به اين طرز استدلال تصريح شده است چنان كه مى‏فرمايد:
«لَخَلْقُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ الْنَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ الْنَّاسِ لَايَعْلَمُونَ؛(٧٧)
خلقت آسمان‏ها و زمين از خلقت مردم مهم‏تر است؛ ولى بيشتر مردم از آن خبر ندارند».
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. منظور از «كتاب» در اين آيه، قرآن است و «الف و لام» اشاره به معهود بودن آن است؛ يعنى اين آيات، كتاب معهود است كه در انجيل و تورات به نزول آن نويد داده شده است و يا آيات آن، كتابى است كه پيامبر اسلام مدعى نزول آن مى‏باشد و روى همين دو جهت، لفظ «كتاب»، به صورت معرفه «الكتاب» آورده شده است و مفاد آيه اين است: آن‏چه در اين سوره بيان شده از آيات آن كتاب با عظمت است. سپس براى اين‏كه درباره آيه‏هاى سوره‏هاى ديگر، تصور ديگرى نشود، با جمله «وَالَّذى‏ أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ» هر نوع احتمال تبعيض در عظمت را نفى نموده و همگى را حق و ثابت خوانده است.
گواه بر اين‏كه منظور از كتاب، قرآن است، همان آيات مشابهى است كه همه مفسران آن را بر قرآن تطبيق نموده‏اند؛ مانند آيه‏هاى‏
«الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْحَكِيمِ»- يونس(١٠) آيه ١.
«الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبين»- يوسف(١٢) آيه ١.
«طسم تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبين»- قصص(٢٨) آيه ١ - ٢.
و در برخى از تفاسير مانند (الميزان، ج ١١، ص ٣١٤) نظر داده‏اند كه ممكن است مقصود از «الكتاب» كتاب آفرينش و نسخه هستى باشد، به گواه اين‏كه در آيه دوم، از اسرار و رموز هستى بحث شده و منظور از جمله «والّذى أُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ ربِّكَ الْحقُّ» همان كتاب تشريعى است و قرآن؛ و اين نظر در الميزان تا حدى ستوده شده است.
٢. تاريخ علوم، ص ١٨٨.
٣. قرآن و آخرين پيامبر، ص ١٦٨.
٤. يكى همين سوره و ديگرى لقمان(٣١) آيه ١٠.
٥. تبيان، ج ٦، ص ٢١٣.
٦. برهان، ج ٣، ص ٢٧٨.
٧. سفينة البحار، ج ٢، ص ٥٧٤، ماده «نجم». قريب به همين در مجمع‏البحرين وارده شده است و به جاى جمله «عمود من نور»، «عمودين من نور» است. ممكن است منظور از عمودين (دو ستون) همان دو قانون نيروى جاذبه و گريز از مركز باشد. مجمع البحرين، ماده «كوكب»، ص ١٣٢.
٨. فاطر (٣٥) آيه ٤١.
٩. نهج‏البلاغه، خ ٢٢٨.
١٠. الميزان، ج ٨، ص ١٦٥ - ١٦٦.
١١. يكى از مشكلات هر زبان و به خصوص زبان عربى كه مملو از مجاز و كنايه است شناسايى ريشه معانى مختلف يك لفظ است. چه بسا يك فرد غير وارد، در آغاز كار تصور مى‏نمايد كه يك لفظ داراى معانى مختلف بوده و هر كدام وضع خاصى دارند، ولى پس از بررسى ريشه آنها، روشن مى‏شود كه لفظ مزبور يك معنا بيش نداشته و معانى ديگر از مشتقات آن هستند و به مناسبت‏هايى در آنها به كار رفته‏اند. در ميان فرهنگ‏هاى زيادى كه براى لغت عرب نوشته شده است المقاييس بهترين كتابى است كه براى ريشه‏شناسى و تشخيص معانى واقعى الفاظ عرب تأليف يافته است. مؤلف آن احمد بن فارس بن زكريا از لغت‏شناسان بزرگ زبان عرب در قرن چهارم اسلامى بوده و در سال ٣٩٥ درگذشته است. اين اثر نفيس در شش جلد در مصر چاپ شده است و مطالعه آن را به كسانى كه علاقه‏مندند معانى اصيل الفاظ قرآن را در روز نزول آن به دست آورند توصيه مى‏نماييم و به نظر ما ريشه‏شناسى يكى از كليدهاى مهم براى فهم بسيارى از آيات قرآن است.
١٢. راغب، مفردات ، ص ٣٣٩. راغب، معناى اصيل عرش را خانه سقف‏دار گرفته است نه خود سقف و ارتفاع، سپس با آيه «وَ هِىَ خاوِيةٌ عَلى‏ عُرُوشِها» استدلال نموده است، ولى عبارت المقاييس دقيق‏تر است.
١٣. اعراف (٧) آيه ١٣٧.
١٤. نحل(١٦) آيه ٦٨.
١٥. بقره(٢) آيه ٢٥٩.
١٦. يوسف(١٢) آيه ١٠٠.
١٧. نمل(٢٧) آيه ٢٣.
١٨. راغب، مفردات، ص ٣٢٩؛ شرح عقايد صدوق، ص ٢٩.
١٩. توبه (٩) آيه ١٩.
٢٠. قصص(٢٨) آيه ١٤.
٢١. مؤمنون (٢٣) آيه ٢٨.
٢٢. فتح(٤٨) آيه ٢٩.
٢٣. زخرف(٤٣) آيه ١٣.
٢٤. هر گاه پس از لفظ مزبور، كلمه «الى» وارد گردد، در اين صورت علاوه بر تسلط، مفيد معناى «انتها» نيز خواهد بود؛ مانند «ثُمَّ اسْتَوَى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِىَ دُخانٌ؛ سپس تدبير خود را متوجه آسمان نمود، در حالى كه به صورت گاز بود».
٢٥. شرح اعتقادات صدوق، چاپ تبريز، ص ٢٩.
٢٦. اعراف (٧) آيه ٥٤؛ يونس (١٠) آيه ٣؛ طه (٢٠) آيه ٥؛ فرقان (٢٥) آيه ٥٩؛ سجده (٣٢) آيه ٤؛ حديد (٥٧) آيه ٢٤.
٢٧. آيه مورد بحث.
٢٨. يونس(١٠) آيه ٣.
٢٩. رعد (١٣) آيه ٣.
٣٠. حديد(٥٧) آيه ٤.
٣١. براى آگاهى بيشتر از نظر قرآن درباره عرش و صفاتى كه قرآن براى «عرش» ياد نموده است ر. ك: جعفر سبحانى، قرآن و معارف عقلى.
٣٢. لقمان(٣١) آيه ٢٠.
٣٣. ابراهيم(١٤) آيه ٣٣.
٣٤. ابراهيم (١٤) آيه ٣٢.
٣٥. نحل(١٦) آيه ١٤.
٣٦. علاوه بر سوره مورد بحث ر. ك: ابراهيم(١٤) آيه ٣٣؛ نحل(١٦) آيه ١٢؛ عنكبوت(٢٩) آيه ٦١؛ لقمان(٣١) آيه ٢٩؛ فاطر(٣٥) آيه ١٣؛ زمر(٣٩) آيه ٥.
٣٧. از جهان‏هاى دور، ص ٢٢٩ - ٢٩٤.
٣٨. ساختمان خورشيد.
٣٩. از جهان‏هاى دور، ص ٢٢٩.
٤٠. نجوم براى همه، ص ١. اين واحد در درجه حرارت از نام فارنهايت، فيزيك‏دان آلمانى، مبتكر اين درجه بندى گرفته شده است. در سنجش فارنهايت آب در ٣٢ درجه بالاى صفر يخ مى‏بندد و در ٢١٢ درجه مى‏جوشد.
٤١. جهان‏هاى دور، ص ٢٢٧. حدس مى‏زنند كه احياناً درجه حرارت اعماق خورشيد بيش از آن چيزى است كه گفته شده است.
٤٢. به عقيده برخى از دانشمندان، زمين از تشعشع كلى خورشيد كه در هر ثانيه چهار ميليون تن است، تنها ١٨٠٠ گرم را (كه در هر روز به ١٧٣ تن بالغ مى‏شود) دريافت مى‏كند و باقى آن به سيارات ديگر مى‏رسد.
٤٣. مرزهاى نجوم، ص ٢٠٣.
٤٤. در كتاب نجوم بى‏تلسكوب (ص ٥٥) مدت حركت را ٢٧ روز نوشته است و مى‏گويد: لكه‏اى كه شما همين حالا ديديد چند روز بعد در لبه شرقى خورشيد محو مى‏گردد و احتمال مى‏رود كه دو هفته بعد در لبه ديگر ظاهر گردد.
٤٥. نجوم براى همه، ص ١٢ - ١٣.
٤٦. در شب‏هاى صاف توده‏اى از ستارگان ديده مى‏شد كه به شكل خاصى دور هم قرار گرفته‏اند و ابتدا به نظر مى‏رسد چند ستاره بيش نباشند... دانشمندان آنها را نام‏گذارى كرده‏اند كه يكى از آنها «الجاثى على ركبتيه» است كه ٣٦ هزار سال نورى با ما فاصله دارد كه به ظاهر چند ستاره‏اى بيش نيست ولى با دوربين‏هاى قوى سى‏هزار ستاره تخمين زده مى‏شود.
٤٧. نگاهى به طبيعت و اسرار آن، ص ٦٠.
٤٨. نجوم براى همه، ص ٩٣.
٤٩. باد و باران، ص ٢٦ - ٣٠.
٥٠. قرآن و آخرين پيامبر، ص ١٧٤.
٥١. همان، ص ١٧٥.
٥٢. يونس(١٠) آيه ٥.
٥٣. فرقان(٢٥) آيه ٦١.
٥٤. فرهنگنامه، ماده «ماه»، ص ١٢٩٧. قرآن براى توجه دادن مردم به مظاهر قدرت الهى، اختلاف وضع ماه را چنين بيان مى‏فرمايد: «وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّى‏ عادَ كَاالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ؛ براى سير ماه منزل‏هايى قرار داديم و ماه پس از طى آن منازل، به صورت شاخه لاغر خشك (هلال) در مى‏آيد» - يس (٣٦) آيه ٣٩.
٥٥. قرآن مجيد به‏اين موضوع در ضمن آيه‏اى تصريح كرده مى‏فرمايد: «يَسْئَلُونَكَ‏عَنِ الْأَ هِلَّةِ قُلْ هِىَ مَواقِيتُ لِلناسِ...؛ از ماه مى‏پرسند (كه چرا همواره در اختلاف است و يك‏نواخت نيست) بگو: اختلاف ماه براى وقت شناسى است (تا مردم به وسيله آن به ماه و روز آشنا شوند)» - بقره (٢) آيه‏١٨٩.
٥٦. قرآن و آخرين پيامبر، ص ١٧٧.
٥٧. نحل (١٦) آيه ١٦.
٥٨. راز آفرينش، ص ١٧.
٥٩. تكوير (٨١) آيه ١ و ٢.
٦٠. مرسلات (٧٧) آيه ٨.
٦١. ابراهيم(١٤) آيه ٤٨.
٦٢. قيامت(٧٥) آيات ٦ - ١٠.
٦٣. كاميل فلاماريون، خدا در طبيعت(با تلخيص).
٦٤. آستروفيزيك.
٦٥. نجوم بى‏تلسكوب، ص ٧٧.
٦٦. هيأت بطلميوس بر اساس بقاى افلاك و امتناع خرق و التيام استوار بود.
٦٧. در آيه، پس از لفظ «كُلٌّ» ضميرى مانند «منهما» و يا «منها» مقدر است. هر گاه ضمير مقدر پس از لفظ «كل»، لفظ «منهما» باشد در اين صورت مرجع ضمير خورشيد و ماه بوده و آيه، دليل بر محدود بودن حركت اين دو خواهد بود و اگر ضمير مقدر «منها»باشد، مرجع ضمير «سموات» خواهد بود كه در آغاز آيه وارد شده و مقصود از محدود بودن حركت عمومى، مجموع آن چيزى است كه در عالم بالا قرار گرفته است.
٦٨. قصص (٢٨) آيه ٢٨.
٦٩. عنكبوت (٢٩) آيه ٥.
٧٠. يونس (١٠) آيه ٤٩.
٧١. رعد (١٣) آيه ٢؛ سجده(٣٢) آيه ٥.
٧٢. حديد(٥٧) آيه ٢.
٧٣. در تفسير آيه چهارم اين سوره، مشروح اين قسمت را خواهيد خواند.
٧٤. ر.ك: ژرژ پوليستر، اصول مقدماتى فلسفه؛ تقى ارانى، عرفان و اصول مادى.
٧٥. زمر (٣٩) آيه ٤٢.
٧٦. سجده (٣٢) آيه ١١.
٧٧. غافر (٤٠) آيه ٥٧.


۲
قرآن و اسرار آفرينش آيات چهارگانه الهى

٣. «وَ هُوَ الَّذِى مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِيهَا رَوَاسِىَ وَ أَنْهَاراً وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِى الَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛
اوست كه به زمين كشش و گسترش بخشيد و در آن كوه‏ها و جوى‏ها قرار داد و از همه ميوه‏ها جفت آفريد. شب و روز يكديگر را مى‏پوشانند. در اين امور (كه نمونه‏اى از تدبير است) براى گروه انديشمند آيات و نشانه‏هايى است».
مقدمه در اين آيه، نمونه‏هاى بارزى از تدبير جهان آفرينش گفته شده است و علت يادآورى آنها، اين است كه در آيه پيش گفته شد كه تدبير و اداره نظام خلقت به خدا تعلق دارد(١) و اوست كه مجموعه جهان هستى را با مشيت و حكمت خود اداره مى‏نمايد. قرآن براى روشن نمودن گفتار پيش (تدبير جهان آفرينش از آن خداست) نمونه‏هاى چشمگيرى از تدبير، بيان مى‏كند تا افراد انديشمند درباره آنها فكر كنند و به‏طور واضح دريابند كه واقعاً او «مدبر الامور» است. اين نمونه‏ها عبارتند از:
١. اوست كه زمين را توسعه و گسترش داد.
٢. اوست كه در پهنه زمين، كوه‏ها و نهرها آفريد.
٣. اوست كه از همه نوع ميوه‏ها، جفت خلق كرد.
٤. اوست كه شب و روز را به دنبال هم قرار مى‏دهد.
اين آيات چهارگانه، نه تنها گواه بر وجود تدبير در جهان هستى است، بلكه حاكى از وحدانيت و يگانگى مدبر جهان نيز هست.(٢) و براى توضيح بيشتر، هريك از اين امور را جداگانه مورد بحث و بررسى قرار مى‏دهيم.
توسعه و گسترش زمين طبق فرضيه جديد، سه هزار ميليون سال پيش، خورشيد و ستاره ديگرى سطح يكديگر را خراش داده يا از پهلوى هم با سرعت هزاران كيلومتر در ثانيه رد شده‏اند و انفجارى در آنها رخ داده است. اين تصادف در حالت تاريكى رخ نداده است، بلكه با شعله نورانى همراه بوده است و در نتيجه اين تصادف، زهره، زمين، مريخ و سيارات ديگر پديد آمده و در يكى، و احتمالاً در سه تا، از آنها زندگى نيز پيدا شده است.(٣) مباحث مربوط به زمين زياد است و درباره آنها در كتاب‏هاى مربوط به زمين‏شناسى و هيأت و نجوم به‏طور مشروح بحث شده است‏(٤)؛ اما آن‏چه فعلاً براى ما مطرح مى‏باشد مسأله توسعه و گسترش زمين است كه نخستين جمله آيه، بر آن دلالت دارد و اين توسعه و گسترش‏طورى‏است كه با كروى بودن زمين منافات ندارد.
توضيح اين‏كه، دانشمندان پس از بررسى‏هاى زيادى ثابت نموده‏اند كه زمين ما كروى است و اين موضوع را از راه‏هاى گوناگون تعقيب نموده و به ثبوت رسانيده‏اند.
امروز اختلافات اوقات در نقاط مختلف زمين و اين‏كه شب و روز و صبح و ظهر نقاط خاورى با مناطق باخترى كاملاً اختلاف دارد، روشن‏ترين دليل بر كروى بودن زمين است و اگر زمين مسطح بود، بايد اختلاف اوقات وجود نداشت.
در قرآن و روايات ما اشارات لطيف و زيبايى به اين مطلب شده است؛ آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ...؛(٥)
به خداى مشرق‏ها و مغرب‏ها سوگند ياد مى‏كنيم».
زيرا بر فرض مسطح بودن زمين، يك مشرق و يك مغرب بيشتر وجود ندارد و بر فرض كرويت آن، هر نقطه‏اى براى نقاط شرقى‏تر، مغرب و براى نقاط غربى‏تر، مشرق است.
در روايات اشارات زيادى به كروى بودن زمين شده است چنان‏كه مى‏فرمايد:
«إنما عليك مشرقك و مغربك؛(٦)
تو بايد تابع مشرق و مغرب خود باشى».
در روايات ديگر مى‏فرمايد:
«إن الشمس تغيب عن قوم قبل مغيبها عن آخرين؛(٧)
آفتاب از سرزمين گروهى غروب مى‏كند، پيش از آن‏كه از سرزمين ديگران غروب نمايد».
دليل كرويت زمين منحصر به اين نيست، بلكه دلايل روشن ديگرى دارد؛ مثلاً از مطالعه وضع كشتى در دريا، هنگامى كه به ساحل نزديك مى‏شود پى به اين مطلب مى‏بريم؛ هنگامى‏كه انسان از ساحل به دريا مى‏نگرد، سطح دريا را صاف و بدون كوچك‏ترين ناهموارى مشاهده مى‏نمايد، ولى هنگامى‏كه كشتى از دور پيدا مى‏شود، نخست نوك پرچم، آن‏گاه همه پرچم، بعداً دكل كشتى، سپس قسمتى از آن و... آشكار مى‏شود تا آن‏جا كه همه كشتى، وقتى نمايان مى‏گردد كه كشتى مسافت بيشترى را قطع كند و به نزديك ساحل برسد، در صورتى كه اگر سطح زمين مسطح بود، بايد تمام بدنه كشتى در همان لحظه نخست ديده شود. از اين‏جا پى مى‏بريم كه زمين انحناى كروى دارد و آب‏هاى دريا كه بر روى كره زمين قرار دارد به تبع آن، نيز كروى است. گذشته از اين هنگام خسوف، كره زمين ميان ماه و خورشيد قرار مى‏گيرد، شكل سايه زمين كه بر ماه مى‏افتد؛ به‏طور دايره براى همه ما مشهود مى‏باشد.
از چهار قرن پيش، دانشمندان، مسافرت‏هاى دور را از راه‏هاى آبى شروع كرده و سر انجام به نقطه‏اى رسيدند كه مسافرت خود را از آن‏جا آغاز نموده بودند، روى اين بيان هرگز نمى‏توان گفت كه نخستين جمله: «هُوَ الَّذِى مَدَّ الأَرْضَ؛ اوست كه زمين را امتداد داد» اشاره به مسطح بودن زمين است، بلكه همان طور كه مفسرين و اهل لغت مى‏گويند مقصود همان بسط و توسعه و گسترش زمين در عين كروى بودن آن است.
ابن فارس در المقاييس‏(٨) مى‏نويسد: كلمه «مد» در لغت عرب يك معنا بيش ندارد و آن، همان امتداد و كشيدگى در عين پيوستگى جسم است. در اين صورت هيچ مانع ندارد كه، زمين در عين كروى بودن، داراى بسط و توسعه خاصى باشد كه براى كشت و زرع و زندگى حيوان و انسان، كاملاً شايسته و آماده شود.
در قرآن مجيد، لفظ «مد» به‏طور مكرر در همان معناى توسعه و گسترش به‏طور مكرر به كار رفته‏است؛ مانند
«أَلَمْ تَرَ إِلَى‏ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوشَآءَ لَجَعَلَهُ سَاكِناً...؛(٩)
آيا ملاحظه نمى‏كنيد كه خداوند چگونه سايه موجودات را به تدريج گسترش مى‏دهد و اگر مى‏خواست آن را ساكن و يك نواخت قرار مى‏داد».
شايد مقصود از «مدّ سايه» همان اختلاف سايه اجسام است كه گاهى گسترده، بعد كم‏كم ضعيف و ناپيدا مى‏شود و هرگز ساكن و يك‏نواخت نمى‏گردد.
بنابر اين مقصود از امتداد زمين در آيه مزبور و در آيه «وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِىَ»(١٠) همان بسط و گسترش چشمگير زمين است كه پس از آفرينش پيدا و شايسته آن شده است تا حيوان و نبات در آن زندگى كنند.(١١)
معناى دوم اين است كه احتمال دارد اين جمله به كشيده شدن و گسترش تدريجى خشكى‏ها از زير آب‏ها اشاره داشته باشد؛ زيرا پس از آن كه باران‏هاى سيلابى، كه معلول تركيب گازهاى اكسيژن و هيدروژن در جو بود فرو ريخت و تمام كره زمين را آب فرا گرفت، آب‏ها تدريجاً در نقاط پست زمين فرو نشست و نقاط مرتفع يكى پس از ديگرى از آب بيرون آمد.
معناى سومى نيز مى‏توان براى اين جمله بيان داشت و آن اين‏كه، مراد از كشش و گسترش زمين، افزوده شدن حجم آن بر اثر جذب سنگ‏هاى سرگردان و كرات كوچكى كه در حوزه جاذبه آن قرار مى‏گرفت، بوده باشد و اين احتمال با جمله «وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِىَ» - كه بعداً به تفسير آن خواهيم پرداخت - مناسبت بيشترى دارد.(١٢)
در هر حال، جمله مورد بحث از آيه، ناظر به كرويت و يا مسطح بودن زمين نيست، بلكه مقصود از آن، هموارى مخصوصى است كه آن‏را براى زيست جانداران، آماده نموده است و مضمون همين جمله در سه آيه ديگر بيان شده است؛ مانند:
١ - «وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ بِساطاً لِتَسْلُكُواْ مِنْها سُبُلاً فِجَاجاً...؛(١٣)
خداوند زمين را براى شما فرش كرد تا در راه‏هاى وسيع آن رهسپار شويد».
٢ - «الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ فِراشاً و الْسَّمَاءَ بِنَاءً...؛(١٤)
خداوندى كه زمين را فرش كرد و آسمان را برافراشت».
٣ - «وَ إِلَى الأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ...؛(١٥)
آيا به زمين نمى‏نگريد، كه چگونه گسترده شده است؟».
برخى‏(١٦) آيه اخير را گواه بر مسطح بودن زمين گرفته‏اند؛ولى از اين نكته غفلت ورزيده‏اند كه مسطح بودن به معناى ضد كروى، يك نوع اصطلاح هندسى است كه پس از نزول قرآن پيدا شده است، مقصود از جمله «سطحت» در آيه، همان گسترش آن است و لذا مفسران عالى‏قدر آيه اخير را چنين تفسير مى‏كنند: «كيف بسطها و وسعها...».(١٧)
علاوه بر اين، سطح داشتن زمين، مانع از كرويت آن نيست؛ زيرا هر كره‏اى براى خود سطح دارد و از اين رو در هندسه كره را يكى از اقسام سطح به شمار آورده‏اند.
راز آفرينش كوه‏ها و نهرها ٣. «...وَ جَعَلَ فِيها رَواسِىَ وَ أَنْهاراً؛
در آن (زمين) كوه‏ها و جوى‏ها آفريد».
قرآن مجيد در سوره‏هاى متعددى درباره آفرينش كوه‏ها سخن گفته و راز خلقت و اسرار وجود آنها را با تعبيرات گوناگونى روشن ساخته است.از ميان رازها، بيشتر روى استقرار و آرامشى كه در پرتو كوه‏ها نصيب ساكنان زمين شده است تكيه كرده و وجود آنها را مانع از پديد آمدن حركات ناموزون و اضطراب و نوسان، معرفى مى‏نمايد و در سوره‏هاى متعددى‏(١٨) مى‏فرمايد:
«وَ أَلْقىْ فِى الأَرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِيدَبِكُمْ؛
در زمين كوه‏هايى افكند تا حركات آن، شما را مضطرب نسازد».
گاهى اين حقيقت را به عبارت ديگر بيان كرده ومى‏فرمايد:
«وَالْجِبَالَ أَوْتاداً...؛(١٩)
كوه‏ها را ميخ‏هاى زمين آفريديم».
اكنون بايد ديد ريشه اين اضطراب و نوسان چيست كه وجود كوه‏ها از بروز آن جلوگيرى مى‏نمايند.اينك اين عوامل:
١. كره زمين ما، به‏سان مهره‏اى است كه چهارده حركت بر آن وارد مى‏شود؛ زمين با حركت انتقالى سريع خود كه سرعت آن در هر دقيقه ٣٠٠ فرسخ و در هر ساعت ١٨ هزار فرسنگ است، به دور خورشيد مى‏گردد. از طرف ديگر، با حركت سريع وضعى خود، كه سرعت آن در خط استوا تقريباً در هر ساعت به ٢٨٠ فرسنگ مى‏رسد، به گرد خود مى‏گردد و سرانجام شب و روز پديد مى‏آيند.از طرف سوم، چون منظومه شمسى ما در هر ثانيه، ٢٠ كيلومتر در فضا رو به مقصد نامعلومى به دنباله ستاره «وگا» حركت مى‏كند،براى اين‏كه كره زمين، كه يكى از اعضاى اين كاروان است، از اين غافله عقب نماند، با شيفتگى خاصى به دنبال خورشيد در ضمن اين مجموعه، با حركتى سريع، كه سرعت آن در هر ساعت به دو هزار و هشتصدو هشتاد كيلومتر مى‏رسد، به سوى اين مقصد روان و رهسپار است. به‏طور مسلم اين نوع حركات سريع زمين بالاخص حركت وضعى آن، در تماس خود با هواى مجاور آن و در برخورد مولكول‏هاى هوا با سطح كره آن‏چنان حرارتى توليد مى‏كند كه، براى مشكل ساختن حيات در روى آن كافى مى‏باشد.
اين مشكل در صورتى پيش مى‏آيد كه هواى مجاور زمين، همراه خود آن حركت نكند و بر اثر برخورد زمين با مولكول‏هاى هواى ساكن كه همه جوانب آن را مانند پوسته پياز فرا گرفته است، حرارت شديدى توليد مى‏شود؛ ولى اگر هواى مجاور زمين پابه‏پاى خود زمين حركت نمايد، و هر دو دست به دست هم و به يك سمت در حال حركت باشند، قطعاً چنين خطرى پديد نخواهد آمد.
اتفاقاً وجود كوه‏ها و پستى‏ها و بلندى‏هاى زمين در حركت «هواى مجاور» همراه زمين، نقش مؤثرى دارند؛ زيرا در پرتو فواصل رشته كوه‏ها و پستى و بلندى‏هاى آن، كه قشر جامد زمين را به‏صورت سرزمينِ شخم شده در آورده است، هواى مجاورى كه با زمين تماس دارد، در ميان فواصل كوه‏ها حبس شده و پستى و بلندى‏هاى مختلف زمين - كه حتى در برخى از نقاط به هشت كيلومتر مى‏رسد - هواى چسبيده به زمين را در خود نگاه داشته است، و هنگام حركت زمين، هواى داخل فواصل و چسبيده به آن، با آن حركت مى‏كند و هر دو در مسير واحدى پابه‏پاى يكديگر به گردش خود ادامه مى‏دهند.
شايد جمله «وَ أَلْقى فِى الأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَميدَبِكُمْ؛ كوه‏ها را آفريد تا شما را از حركات ناموزون آن حفظ كند» اشاره به اين راز بزرگ باشد كه در سايه كوه‏ها به وجود مى‏آيد.
٢. ممكن است اين حركات ناموزن، كه كوه‏ها مانع از بروز آن هستند، معلول جاذبه نيرومند ماه باشد كه مى‏تواند در پوسته زمين جزر و مدى مانند جزر و مد درياها به وجود آورد و همواره در حركت و اضطراب باشد.ولى عامل مانع از بروز اين نوع حركات ناموزون، همان كوه‏هاست؛ زيرا كوه‏ها در حقيقت حكم يك زره محكم فولادين را دارند كه دور تا دور زمين را احاطه كرده و با توجه به ارتباط و پيوندى كه از زير به‏هم دارند، يك شبكه نيرومند سرتاسرى را تشكيل مى‏دهند.
اگر اين زره محكم و اين شبكه نيرومند، كره زمين را نپوشانده بود و پوسته روى زمين از يك قشر نرم و لطيفى هم‏چون خاك و شن تشكيل يافته بود؛ مسلماً به آسانى تحت تأثير جاذبه نيرومند ماه واقع مى‏شد و حركات ناموزونى مانند جزر و مد درياها در آن به وجود مى‏آورد؛ ولى با اين كه قشر محكمى پوسته زمين را پوشانيده باز حركات خفيف جزر و مد در آن پيدا مى‏شود و هر بار حدود سى سانتيمتر پوسته زمين تدريجاً بالا و پايين مى‏رود.(٢٠)
٣. عامل سوم اين حركات ناموزون، همان مواد مذابى است كه هسته مركزى زمين را تشكيل مى‏دهد و دل زمين مملو از گازهاى متراكمى است كه با شدت هر چه تمام‏تر بر آن فشار مى‏آورد. زلزله‏هاى خطرناكى كه ضررهاى جبران‏ناپذيرى به وجود مى‏آورد، به عقيده گروهى از دانشمندان نتيجه عمل حرارت و گازهاى درونى است كه با شدت خارج مى‏شوند.
در اين صحنه متلاطم، يگانه عاملى كه از متلاشى شدن و تفرق قطعات زمين، مانع مى‏گردد، همان كوه‏ها هستند. ريشه كوه‏هاى سنگين كه در اعماق زمين فرو رفته وقطعات زمين را در بر گرفته آنها را به هم اتصال مى‏دهد - و به سان ميخ‏ها - كه قطعات تخته را به هم متصل مى‏سازد و از جدايى جلوگيرى مى‏كند، قطعات زمين را از تفرق و پاشيدگى باز مى‏دارد. شايد آيه «وَالْجِبالَ أَوْتَادًا؛ كوه‏ها را ميخ‏هاى زمين قرار داديم» اشاره به‏همين حقيقت باشد كه بيان گرديد.
اميرمؤمنان در ستايش و بيان عظمت كاخ آفرينش چنين مى‏فرمايد: «ووتد بالصخور ميدان أرضه؛(٢١) زمين را با كوه‏هايى كه حكم ميخ را دارند، از لرزش بازداشت». در جاى ديگر مى‏فرمايد: «و عدل حركاتها بالراسيات من جلاميدها؛(٢٢) حركات زمين را به وسيله كوه‏هاى استوار كه از صخره‏هاى بزرگ تشكيل يافته‏اند، تعديل نمود». تو گويى كه كوه‏ها به سان لنگر كشتى هستند كه حركات زمين را متعادل مى‏سازند.
اسرار ديگر كوه‏ها راز كوه‏ها منحصر به آن چه گفته شد نيست. قرآن در ضمن آيه‏اى به دو راز بزرگ كوه‏ها اشاره نموده است :
١. سر چشمه نهرها قرآن مجيد در برخى از آيات از آن جمله، آيه مورد بحث، هنگام ياد آورى آفرينش كوه‏ها، از وجود نهرها و چشمه‏هاى بزرگ، كه يكى از مظاهر بزرگ خلقت و نشانه وجود تدبير در عالم آفرينش هستند، سخن مى‏گويد و دليل اين كه اين دو (كوه‏ها و نهرها) را در كنار هم ذكر مى‏كند اين است كه، ريشه اين نهرها و شطهاى عظيم وجود كوه‏هاست؛ زيرا هوا به‏طورى كه مى‏دانيم در قسمت ارتفاعات بسيار سرد است و برف و باران به سان يخچال‏هاى طبيعى در آن جا ذخيره مى‏گردد و در بسيارى از فصول سال بر اثر كاهش حرارت، پوشيده از برف و يخ است و در فصل گرما كه حرارت همه نقاط، نسبت به فصل زمستان تغيير مى‏كند برف‏ها و يخ‏ها به تدريج آب شده و به صورت چشمه سارها جارى مى‏گردند و قسمت اعظم اين مايه زندگى، در سايه كوه‏ها تأمين مى‏گردد.(٢٣)
٢. تصفيه آب كوه‏ها در تصفيه آب‏ها نقش «تصفيه شنى» را دارند. «تصفيه شنى» عبارت است از: عبور آب از لايه‏هاى شنى. لايه‏هاى شنى در قسمت پايين، از قلوه‏سنگ‏ها و در قسمت بالا، از ماسه‏هاى نرم تشكيل مى‏گردند. عبور آب از طبقات مختلف كوه‏ها سبب مى‏شود كه باكترى‏هاى آب گرفته و آب از مواد خارجى تصفيه شود.
قرآن مجيد به اين دو راز بزرگ در ضمن آيه كوتاهى اشاره نموده و مى‏فرمايد:
«وَ جَعَلْنا فِيها رَوَاسِىَ شَامِخَاتٍ وَ اَسْقَيْناكُم مَاءً فُراتَاً...؛(٢٤)
بر روى زمين كوه‏هاى استوار و بلند آفريديم و براى شما آب گوارا فراهم ساختيم».
جمله «رواسى شامخات؛ كوه‏هاى بلند» ناظر به راز اول است كه كوه‏ها بر اثر سردى منطقه از جهت ارتفاع، حكم مخزن آب را دارند و جمله «...وَ اَسْقَيْنَاكُم مَّاءً فُراتاً... براى شما آب گوارا فراهم نموديم» از آن جا كه پس از بيان آفرينش كوه‏ها وارد شده، مى‏رساند كوه‏ها در گوارا ساختن آب‏ها كه همان تصفيه آن از مواد خارجى و باكترى‏هاست - نقش مؤثرى دارند.(٢٥)
تفسير ديگرى براى آيه پس از انتشار شماره دوازدهم از سال دوازدهم مكتب اسلام، كه بحث اسرار و راز كوه‏ها در آن شماره چاپ شده بود، مقاله عالمانه‏اى از يكى از خوانندگان گرامى مجله به دفتر رسيد. در آن مقاله با فرمول‏هاى رياضى، نقش كوه‏ها را در استقرار آرامش زمين، به گونه‏اى بس علمى ثابت كرده بود و چون سطح مقاله، بسيار بالا بود و استفاده همگانى از آن ممكن نبود، از اين جهت نامه‏اى به نويسنده مقاله نوشته شد كه، خلاصه و فشرده مقصود خود را، دور از فرمول‏هاى علمى، براى مجله بفرستند تا براى تكميل بحث تفسير منتشر شود.
نويسنده، كه حاضر به افشاى نام خويش نيست، بحث زير را، كه به عنوان تكميل بحث در اين جا منعكس مى‏گردد، تنظيم كرد و به دفتر مجله ارسال داشت و در شماره هشتم، سال سيزدهم چاپ گرديد و ما نيز متن آن را بدون تصرف در اين جا مى‏آوريم:
مسأله چرخ لنگر در قرآن قرآن كريم كتاب عجيبى است كه تمام جوانب زندگى انسان‏ها در آن ملاحظه شده و نكته‏اى كه گذشت زمان بتواند بر آن چيره شود و آن را به دست فراموشى بسپارد در آن وجود ندارد؛ زيرا صاحب اين كتاب آفريدگار انسان‏هاست. در اين كتاب آسمانى براى كوه‏ها اصطلاحى به كار رفته كه بايد آن را معجزه‏اى بزرگ شمرد، همان گونه كه ساير آيات نيز معجزه است و تمام آنها نيز بزرگند. در قرآن كوه‏ها را لنگرهايى براى زمين نام مى‏برد كه موجب مى‏شوند زمين ساكنان خود را نلرزاند. اينك سه آيه در اين مورد:
١. آيه پانزدهم سوره نحل: «در زمين لنگرها (از كوه‏ها) افكند تا شما را نلرزاند و جوى‏ها و راه‏ها، شايد هدايت يابيد».
٢. آيه ٣٠ سوره انبيا: «در زمين لنگرها ايجاد كرديم كه شما را نلرزاند و در آن دره‏ها و راه‏ها كرديم، شايد آنان هدايت يابند».
٣. آيه ٩ تا ١٠ سوره لقمان: «آسمان‏ها را بدون ستونى قابل رؤيت بيافريد. در زمين لنگرها از كوه‏ها انداخت كه شما را نلرزاند و در آن از همه گونه جانوران پراكنده كرد و از آسمان آبى نازل كرديم و در آن همه گونه گياه خوب برويانديم».(٢٦)
حال بررسى كنيم كه لنگر چه خواصى دارد و چگونه از لرزاندن زمين جلوگيرى مى‏كند.كره زمين كه ما ساكنين آن به شمار مى‏رويم داراى دو حركت است: يك حركت انتقالى به دور خورشيد كه از موضوع بحث ما خارج است و ديگرى حركت وضعى يا حركت دورانى زمين به دور خود كه شب و روز را به وجود مى‏آورد و براى تشريح اين حركت بايستى قبلا با چند اصطلاح فيزيكى آشنا شد:
١. حركت دورانى هر نوع حركتى نظير حركت باد بزن برقى را كه همواره دور يك محور مى‏چرخد «حركت دورانى» مى‏نامند. چنان چه يك ميله «كاموابافى» را به طور عمودى در توپى فرو بريد تا از سمت ديگر خارج شود سپس دو سر ميله را بين انگشتان خود قرار داده‏ايد كه مشابه با حركت دورانى كره زمين است.
فرض كنيد به جاى ميله كاموا، ميله بلندى وجود داشته باشد و بتوان آن را طورى از قطب شمال در زمين فرو كرد كه از قطب جنوب خارج شود محل عبور چنين ميله فرضى را «محور زمين» نامند. محور زمين نسبت به خورشيد داراى يك زاويه ٢٣ درجه است كه همين زاويه در گردش انتقالى زمين به دور خورشيد، موجب پيدايش فصول و اختلاف آن در دو نيم‏كره مى‏شود.
زمين در هر ٢٤ ساعت يك بار از مغرب به مشرق دور اين محور مى‏چرخد، سرعت اين حركت دورانى در مدار استوا در هر ساعت ١٦٦٦ كيلومتر و در هر ثانيه ٤٦١ متر است كه هر چه به قطبين نزديك شويم از مقدار آن كاسته مى‏شود.
٢. شتاب در حركت دورانى اصطلاح ديگرى كه بايد با آن آشنا شد «شتاب» يا «ضربه» است. تغيير جهت سرعت متحرك و تغيير سرعت متحرك اعم از اين كه كم يا اضافه شود سبب به وجود آمدن ضرباتى مى‏گردد كه آن را شتاب گويند و در ذيل مشروح‏تر بيان مى‏شود:
الف) شتاب ناشى از تغيير جهت سرعت. اتوبوسى را در نظر بگيرد كه از خيابان وارد ميدان فلكه مانندى مى‏شود؛ همين كه سمت حركت وى تغيير كند؛ يعنى شروع به گردش دور فلكه ميدان نمايد، تمام مسافرين در عرض اتوبوس به سمت راست خود پرت شده و چنان چه خود را محكم نگيرند روى مسافر سمت راستى مى‏افتند. بنابر اين تغيير سمت متحرك، باعث وارد شدن ضربه هايى بر متحرك مى‏گردد كه آن را «شتاب ناشى از تغيير جهت سرعت» نامند ولى چون اين بحث مورد لزوم نيست از گفتگوى بيشتر درباره آن خوددارى مى‏شود (اين شتاب به وجود آورنده نيروى جانب مركز و نيروى گريز از مركز كه خنثى كننده يكديگرند، مى‏شود).
ب) شتاب ناشى از تغيير سرعت. فرض كنيد در اتوبوسى نشسته‏ايد كه با سرعت ٦٠ كيلومتر در ساعت روى جاده مستقيمى حركت مى‏كند، ناگهان بچه يا مانع ديگرى جلو اتوبوس پيدا مى‏شود و راننده پا را، با قدرت روى پدال ترمز مى‏كوبد تا ماشين بايستد و از حادثه جلوگيرى شود، در اين حال شما و سرنشينان ديگر، با شدت به سمت جلو پرتاب خواهيد شد. اين ضربه شديد كه از كم شدن آنى سرعت يا به عبارت ديگر، تغيير سرعت در يك زمان كوتاه، به مسافرين وارد شده است در اصطلاح فيزيك «شتاب» ناميده مى‏شود. اگر در همين حال مانع از جلو ماشين رد شده باشد و راننده بلافاصله دنده عوض نموده و گاز را بفشارد؛ يعنى در زمانى كوتاه بخواهد سرعت قبلى را به دست آورد باز هم همان ضربه سرنشينان را به عقب پرت خواهد نمود به‏طورى كه به شدت به صندلى فشرده مى‏شوند. با اين كه جهت اين ضربه با ضربه اولى تفاوت دارد؛ ولى چون هر دو از تغييرات سرعت ناشى گشته‏اند، بنا به تعريف، شتاب ناميده مى‏شوند.
٣. نيروى جنبشى يا انرژى سينيتيك در مثال بالا وقتى كه مانع جلو اتوبوس ظاهر شده و راننده ترمز مى‏كند با اين كه چرخ‏ها از حركت باز مى‏مانند، لكن اتوبوس متوقف نگرديده بلكه با صدايى گوش خراش، كه همگان را متوجه حادثه مى‏سازد، روى زمين كشيده شده و اثر سياهى از خود باقى مى‏گذارد كه معمولا افسران راهنمايى از روى آن، ميزان سرعت وسيله نقليه را تشخيص مى‏دهند. نيرويى كه باوجود توقف چرخ‏ها، ماشين را به جلو مى‏كشاند، «نيروى جنبشى» نام دارد كه هم‏زمان با حركت اتوبوس در آن ذخيره شده و تا از بين نرود اتومبيل نمى‏ايستد، در اين جا نيروى جنبشى بر خلاف ميل راننده مى‏خواهد از كم شدن آنى سرعت جلوگيرى كرده و هم چنان ماشين را به جلو براند.
در همان مثال بالا چنان‏چه قبل از توقف كامل، مانع مزبور از جلو اتوبوس رد شده و راننده بخواهد با تعويض دنده و فشردن گاز سرعت بگيرد همان نيرويى كه سرنشينان را به عقب پرتاب مى‏كند به تمام ذرات اتوبوس هم وارد شده و مى‏خواهد ماشين را هم به عقب پرت نمايد؛ يعنى مى‏خواهد نگذارد سرعت اتوبوس اضافه شود.
در اين جا نيروى جنبش باز هم بر خلاف ميل راننده از زياد شدن آنى سرعت جلوگيرى كرده و مانع افزايش سريع سرعت مى‏شود.
بنابر اين، هر جسم اعم از اين كه به‏طور مستقيم يادورانى حركت نمايد متناسب با سرعت و وزنى (جرمى) كه دارد، نيرويى در آن ذخيره مى‏شود كه هم با افزايش سرعت و هم با كاهش سريع آن مخالفت نموده و سبب مى‏شود سرعت متحرك به تدريج زياد و يا به تدريج كم شود و اين موضوع اساس چرخ لنگر را به وجود مى‏آورد.
٤. چرخ لنگر و فوايد آن در كليه وسايلى كه حركت دورانى متشابه دارند، چرخ سنگينى به نام «چرخ طيار» يا «چرخ لنگر» - كه شكل و وزن آن با حجم دستگاه متناسب است - روى محور حركت نصب شده كه مورد استفاده آن در مثال پايين روشن مى‏شود.
فرض كنيد شخصى مى‏خواهد وارد منزلى شود و صاحب خانه موافق نيست و در نتيجه براى جلوگيرى از ورود وى دست خود را به سينه‏اش گذارده و او را به سمت خارج مى‏راند و شخص مزبور نيز با تمام نيروى خود مقاومت مى‏كند. چنان‏چه صاحب منزل يك باره دست خود را عقب كشد، شخص متجاوز، به شدت به سمت جلو پرت شده و اگر نتواند تعادل خود را حفظ نمايد به سختى به زمين خواهد خورد.
عمل اين شخص را «كار مقاوم» و عمل صاحب خانه را «كار محرك» نامند؛ زيرا اگر صاحب منزل قصد جلوگيرى نداشته باشد اين شخص بدون احتياج به مقاومت وارد منزل مى‏شود و ديگر كار مقاوم، مورد پيدا نمى‏كند (به اين مثال توجه شود).
موتور يك اتوبوس هم، كه ناله كنان مسافران را از گردنه بالا مى‏برد، مانند همان شخص در مقابل فشارى كه به وى وارد مى‏شود (وزن اتوبوس، وزن بار و مسافر، شيب جاده) مشغول مقاومت است و همين كه به سرازيرى رسيد يك باره اين فشار قطع شده و سرعت آن مى‏خواهد اضافه شود، اين عمل مانند لحظه‏اى است كه دست صاحب خانه از جلو سينه متجاوز كنار مى‏رود و شخص مزبور سقوط مى‏كند، كه در اين صورت ضربه بسيار شديدى بر قطعات موتور وارد مى‏آيد، لكن چرخ لنگر موتور كه به انتهاى ميل‏لنگ نصب شده و «فلاى ويل» و يا به زبان رانندگان «فراويل» نام دارد با نيروى جنبشى كه در خود ذخيره كرده نمى‏گذارد اين تغيير سرعت، ناگهانى انجام شود بلكه ضمن مخالفت با تغيير سرعت، اجازه مى‏دهد كه به تدريج دور موتور زياد شود.
نيروى احتراق بنزين در موتور و نيروى برق كه موجب گردش آب ميوه‏گيرى و چرخ گوشت مى‏شوند كار محرك، و بار و مسافر و وزن اتوبوس، ميوه يا گوشتى كه به داخل چرخ‏ها فرستاده مى‏شوند كار مقاوم نام دارند. با شرح موارد بالا اكنون تعريف چرخ لنگر از كتب درسى:
«چرخ لنگر يا چرخ طيار، چرخ سنگينى است كه بر روى محور ماشين‏هاى با حركت دورانى نصب مى‏كنند تا سرعت ماشين را تنظيم كند. مى‏دانيم براى آن كه كارهاى محرك و مقاوم برابر باشند، هنگامى‏كه كار محرك زيادتر از كار مقاوم باشد چرخ طيار، اضافه كار را به صورت انرژى جنبشى در خود ذخيره مى‏كند و هنگامى كه كار مقاوم از كار محرك بيشتر شود اين انرژى ذخيره شده را پس مى‏دهد و بدين ترتيب مانع از اين مى‏شود كه سرعت ماشين تغييرات شديد پيدا كند».
٥- آن چه موجب تغيير سرعت زمين مى‏شود؛ يعنى سرعت ٤٦١ متر را كم يا زياد مى‏سازد چيست؟ خوش‏بختانه اين عامل براى انسان مجهول نيست و همگان آن را احساس نموده‏اند. اين، عامل مهم طوفان‏هاى روى كره زمين است: در روزهاى طوفانى وقتى كه باد از روبه‏رو با شما مواجه مى‏شود ملاحظه مى‏كنيد كه مقاومت هوا حركت شما را به جلو، كند نموده و مانع عبور آزاد شماست، عين همين مقاومت را طوفان در برخورد با ساختمان‏ها، درختان جنگل و كوه‏هاى مسير خود به وجود آورده و در سرعت ٤٦١ متر در ثانيه زمين اخلال مى‏نمايد.
اكنون فرض كنيد در يك منطقه كوهستانى استوا، مانند كشور كنيا در آفريقا و كشور اكوادر در آمريكا جنوبى و جزيره سوماترا در مجمع الجزاير اندونزى - كه كوهستان به شكل ديوارهاى عظيمى در سراسر آن مناطق كشيده شده - فقط در طول پنجاه كيلومتر طوفان وحشتناك مناطق حاره شروع شود، چنان‏چه ارتفاع متوسط كوهستان در اين مثال‏ها را دو كيلومتر در نظر بگيريم و سرعت باد را كه گاهى تا ٣٠٠ كيلومتر در ساعت مى‏رسد (طوفانهاى خليج مكزيك)، تنها ٢٠٠ كيلومتر فرض نماييم و جهت اين طوفان از مشرق به طرف مغرب باشد ٨٦ ميلى‏متر از سرعت ٤٦١ متر در ثانيه زمين، كم مى‏شود - و اگر جهت آن از مغرب به طرف مشرق، يعنى در جهت دورانى زمين باشد سرعت ٤٦١ متر در ثانيه زمين را به اندازه ٨٦ ميلى‏متر افزايش مى‏دهد.
با توجه به اين كه در هواى طوفانى گاهى سرعت شديد شده، درخت‏ها را تا نزديك زمين خم مى‏نمايد و پس از چند لحظه از نيروى آن كاسته شده و مدتى رو به آرامش نسبى گذاشته و باز شدت آن به اوج خود مى‏رسد، تغيير سرعت ٤٦١ متر در ثانيه زمين نيز، دستخوش همين تناوب مى‏گردد، لحظه‏اى مى‏خواهد سريعاً افزايش يا كاهش يافته و لحظه‏اى ديگر وضع عادى خود را باز يابد.
اگر چه افزايش ٨٦ ميلى‏متر در مثال بالا به ٤٦١ متر به نظر شما قابل توجه نيست، ولى لرزش يا ضربه يا نيروى شتاب تغيير سرعت ٨٦ ميلى‏مترى به اندازه انفجار ناگهانى شصت و نه ميليون عدد بمب هيدورژنى رديف ٥٠ مگاتن است (بمب هيدروژنى رديف ٥٠ مگاتنى برابر ٢٥٠٠ بمب اتمى است كه در هيروشيماى ژاپن مصرف شد!). اگر هنگام وقوع طوفان‏هاى وحشتناك، زمين گرفتار اين ضربه‏ها مى‏شد، كليه موجودات زنده، ساختمان‏ها، تأسيسات و آثار حيات شايد يك باره از آن ناپديد مى‏گشت، لكن پروردگار مهربان براى اين كه بندگانش آرام روى زمين راه بروند - به تعبير خود قرآن - كوه‏ها را با خاصيت چرخ لنگرى مهمى كه دارند، ضربه گير اين نيروى وحشتناك نموده است.
بايد دانست كه وقتى طوفان در يك منطقه كوچك زمين (نسبت به سطح كره زمين) به وجود مى‏آيد به‏طورى كه موجب تغييراتى در سرعت زمين شود كليه كوه‏هاى كره زمين كه همراه زمين حركت دورانى دارند با نيروى جنبش ذخيره شده در خود تغييرات ناگهانى سرعت را به تغييرات تدريجى سرعت تبديل نموده و ما را از شرّ آن ضربه‏ها نجات مى‏دهند. نكته‏اى كه توجه به آن ضرورى است اين است كه طوفان‏هاى شديد فقط منحصر به نواحى حاره نبوده و در تمام نقاط زمين ممكن است به وجود آمده لرزش‏هاى شديدى را كه موجب قطع حيات است به وجود آورند. بنابر اين عمل چرخ لنگرى كوه‏ها در تمام لحظات شبانه روز سرعت ٤٦١ متر در ثانيه زمين را تنظيم‏نموده ونمى‏گذارند شتاب ناشى از تغيير سرعت، ما موجودات مغرور را گوشمالى دهد!
ضمناً بايد توجه داشت گرچه حجم كوه‏ها در برابر حجم كره زمين زياد نيست اما در حد ذات خود، حجم عظيمى را تشكيل مى‏دهند كه با يك محاسبه ساده علمى مى‏توان اثر چرخ لنگرى عظيم آن را دريافت.
اگر موقع نزول اين آيات، در محيط علمى جهان آن روز، بحثى اين گونه در فيزيك وجود داشت و يا در شبه جزيره عربستان يك دانشمند علم فيزيك پيدا مى‏شد، كه درباره مسائل چرخ لنگر اظهار نظرى نموده باشد، شايد وجود اين آيات، عجيب و شگفت آور نبود، ولى با توجه به اين كه در آن زمان چنين مسائلى ابداً سابقه نداشته است، بايد اقرار كرد كه بيان چنين آيات علمى معجزه بزرگى است.
قرآن و زوجيت در موجودات ٣. «... وَ مِن كُلِّ الْثَّمَراتِ جَعَلَ فِيها زُوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِى الَّيْلَ الْنَّهَارَ إِنَّ فِى ذَلِكَ لاَياتٍ لِقَومٍ يَتَفَكَّرُونَ؛
و از همه ميوه‏ها جفت آفريد، روز را با تاريكى شب مى‏پوشاند، در اين كار براى‏گروه متفكر نشانه‏هايى (بر قدرت خداوند و وجود تدبير در جهان آفرينش) وجود دارد».
يكى از رازهاى عظمت قرآن و دلايل اعجاز اين كتاب آسمانى، «نهايت ناپذيرى» آن است به اين معنا كه استفاده و بهره بردارى بشر از آن، هرگز به پايان نمى‏رسد و همواره همگام بازمان پيش مى‏رود و هر چه بشر در گشودن رازهاى طبيعت و تسخير قله‏هاى علم و دانش، پيروزتر مى‏گردد، حقايق نوترى بر او از آيات قرآن آشكار مى‏گردد. تو گويى قرآن به سان يك اقيانوس ژرف و ناپيدا كرانه‏اى است كه با هيچ قدرت به ژرفاى آن نمى‏توان رسيد و با هيچ نيرويى نمى‏توان مرغ انديشه بشر را در كرانه‏هاى آن به پرواز در آورد و يا به سان جهان هستى است كه هر چه دانش‏ها و بينش‏ها و سيع‏تر گردد رازهاى نهفته آن تجلى بيشترى مى‏يابد.
قرآن در اثر داشتن حالت «نهايت ناپذيرى» از اقامه هر نوع دليل بر ارتباط خود با مبدأ نامتناهى بى نياز است و از كتابى كه از ناحيه خداى بزرگ براى هدايت و راهنمايى جهانيان تا روز رستاخيز فرستاده شده است جز اين انتظار نمى‏رود.
زوجيت در جهان گياهان يكى از مسائل قابل توجه كه در قرن اخير مورد بحث واقع و سرانجام پرده از روى آن برداشته شده است موضوع زوج بودن گياهان بلكه تمام موجودات جهان طبيعت است. براى بشر عصر رسالت چنين موضوعى اصلاً مطرح نبود و درباره آن كوچك‏ترين آگاهى نداشت؛ ولى قرآن مجيد با اصرار كم نظيرى درباره زوج بودن همه موجودات جهان آفرينش سخن گفته و براى ايجاد انگيزه در مسلمانان تا مسأله را از راه علمى مورد بررسى قرار دهند به‏طور مكرر از آن ياد نموده است. مفسران پيشين نه تنها در اين آيات دقت شايسته مقام قرآن را انجام نداده‏اند، بلكه آيات مربوط به زوج بودن نباتات و كليه موجودات آفرينش را طورى تفسير كرده‏اند كه فقط با علوم و آگاهى‏هاى محدود آن زمان تطبيق مى‏نمود. قرآن مجيد درباره زوجيت گياهان با بيان قاطع و روشن چنين مى‏فرمايد:
«أَوَلَمْ يَرَوْا إلَى الأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زُوجٍ كَريمٍ؛(٢٧)
آيا به زمين نمى‏نگرند كه در آن جا از هر جفت زيبا و ارزنده‏اى رويانده‏ايم؟».
درباره زوج بودن تمام موجودات جهان آفرينش با صراحت مى‏فرمايد:
«وَ مِنْ كُلِّ شَىْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛(٢٨)
از هر چيزى يك جفت آفريديم تا شما به عظمت جهان آفرينش و قدرت آفريننده آن پى برده و متذكر گرديد».
قرآن با اين كه به خردمندان دستور مى‏دهد در آفرينش جهان تفكر بيشترى نمايند(٢٩) و يكى از نشانه‏هاى بندگان خدا را تأمل فراوان و عميق در آيات خلقت مى‏داند(٣٠) با اين وجود از جانب مسلمانان در اين حقيقت قرآنى، كه خود يكى از معجزات علمى قرآن است و به تازگى پژوهشگران به اين راز دست يافته‏اند دقت كافى به عمل نيامده است.
گروهى آيات مربوط به زوجيت تمام كاينات را از طريق مركب بودن هر چيزى از جوهر و عرض و يا ماده و صورت تفسير نموده و افزوده‏اند كه هدف از ياد آورى زوج بودن اشيا، توجه دادن بشر به اين است كه فرد مطلق، كه هيچ نوع تركيبى در آن نيست، فقط خداست.(٣١) برخى گفته‏اند كه مقصود از زوج بودن گياهان همان اصناف و انواع مختلف است و در حقيقت لفظ زوج و ازواج در اين موارد، به معناى اصناف و انواع مى‏باشد(٣٢) در صورتى كه معناى حقيقى زوج، جفت بودن است و اگر به دو صنف و يا دو نوع مختلف زوج گفته شود در واقع، مجاز است وگرنه در ميان اصناف مختلف يا انواع گوناگون، زوجيت به معناى واقعى وجود ندارد.
هم‏چنين زوجيت از طريق تركيب موجودات از جوهر و عرض تفسير بعيدى است كه نياز به دقت فلسفى دارد. گذشته از اين، صريح آيه «وَ مِنْ كُلِّ شَىْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوجَيْنِ؛ از هر موجودى جفت آفريديم» اين است كه هر چيزى كه جامه وجود پوشيده است، زوج و جفت مى‏باشد در صورتى كه بنابراين تفسير، خود جوهر و يا عرض به تنهايى فرد است و زوج نيست (دقت كنيد).
بررسى لفظ زوج از نظر لغت لفظ «زوج» در زبان عربى به چيزى گفته مى‏شود كه معادل و لنگه دارد؛ مثلاً به هر يك از زن و مرد مى‏گويند «زوج». چنان كه قرآن در مقام خطاب به آدم چنين مى‏فرمايد:
«... اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوجُكَ الْجَنَّةَ؛(٣٣)
تو با زوج (همسر) خود در بهشت سكنا گزين».
اگر قرآن موقع بيان زوجيت موجودات جهان لفظ زوج را «تثنيه» آورده و مى‏فرمايد: «وَ مِنْ كُلِ شَى‏ءٍ خَلَقْنا زَوجَيْنِ؛(٣٤) از همه چيز زوج و جفت آفريديم» براى اين است كه در اين زبان به هر يك از دو چيزى كه جفت است زوج مى‏گويند و لذا در بيان ريشه انسان - كه نر و ماده است - باز اين لفظ را تثنيه آورده و مى‏فرمايد:
«وَ انَّهُ خَلَقَ الْزَّوجَيْنِ الْذَّكَرَ وَ الأُنْثى؛(٣٥)
اوست كه نر و ماده را آفريد».
تاريخ پيدايش نظريه زوجيت در گياهان از دير زمانى بشر به وجود جنس نرو ماده در ميان درختان پى برده بود. حتى در نقاط خرماخيز اين مسأله روشن بود كه اگر نطفه نر را روى قسمت ماده نپاشند، نخل ثمر نمى‏دهد. ولى هرگز نمى‏دانستند كه اين قانون، قانونى عمومى است و همه گياهان، نرو ماده دارند و تلقيح و گرد افشانى آنها، به وسيله باد و يا حشرات واحياناً به‏طور مصنوعى انجام مى‏گيرد(٣٦). نخستين كسى‏كه اين حقيقت علمى را به وضوح تشريح كرد دانشمند معروف سوئدى، شارل لينه (١٧٨٧-١٧٠٧) بود. وى همواره نباتات را دوست مى‏داشت به‏خصوص كه يكى از نوشته‏هاى گياه شناس فرانسوى، سبابستن وايان به دستش افتاد و علاقه‏مند شد كه درباره اسرار نباتات تعمق كند و براى اولين بار نوعى تقسيم‏بندى بر اساس آلت نر و مادگى طرح ريزى كرد و ازآن‏فايده بزرگى برد؛ زيرا بلافاصله در دانشگاه «اويسال» مقامى براى او معين‏كردند.(٣٧)
اين حقيقت امروز يكى از مسلمات جهان علوم و در درجه مسائل حسى قرار گرفته و جزئيات آن روشن گرديده است. شما نيز مى‏توانيد با بررسى ساختمان يك گل، به حقيقت آن پى ببريد.
زوجيت عمومى در همه موجودات جهان تحقيقات علمى بشر پيرامون ماده جهان به اين‏جا منتهى شده بود كه ماده‏نخستين جهان موجودات، موجودى ريز و نشكن به نام «اتم» است و همه‏جهان، جز تركيبات گوناگون اين ذرات چيزى ديگرى نيست. ولى موفقيت‏اخير دانشمندان در شكستن اتم پرده از روى رازى برداشت و ثابت شدكه هر يك از ذرات، خود داراى اجزاى ريزى هستند و هر اتمى مركب از دوجزء است: يكى «الكترون» (ذرات گردنده اتم كه بار منفى دارند) و ديگرى«پروتون» (هسته مركزى كه بار مثبت دارد) و بر اثر داشتن اين دو بارِ مختلف و به اصطلاح «ناهمنام» كشش و جاذبه عجيبى ميان اين دو جنس مخالف حكمفرماست كه بى شباهت به جاذبه جنسى ميان دو جنس مختلف نيست.
در روز نزول قرآن هرگز امكان نداشت اين حقيقت علمى را، جز با بيانى كه در قرآن وارد شده است، ذكر نمود.(٣٨) در پايان تذكر اين نكته لازم است كه قرآن در آيه مورد بحث، ميوه‏ها را زوج معرفى كرده در حالى كه در آيات ديگر گياهان را آن طور كه بيان شد - معرفى نموده است.
اين تعبير ظاهراً به خاطر آن است كه پيدايش هر ميوه از تركيب دو نطفه نروماده گياه است؛ زيرا ميوه چيزى جز محصول آميزش نرو ماده نيست. ممكن است اين جمله معناى ديگرى نيز داشته باشد، كه علم در آينده آن را ثابت كند.
تاريكى شب، مولود چيست؟ تاريكى شب جز سايه خود زمين چيز ديگرى نيست. هنگامى كه نيمى از كره زمين ما، رو به روى خورشيد قرار گرفت، نيم ديگر آن در تاريكى سايه خود فرو مى‏رود و روشنايى از آن رخت مى‏بندد.
آخرين بخش از آيه، كه همان جمله «يغشى اليل النهار» است به اين حقيقت اشاره دارد و همه اين جريان‏ها نشانه وجود تدبير در جهان آفرينش است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. چنان‏كه در آيه پيش، چنين فرموده است: «وَ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ».
٢. در فلسفه الهى ثابت شده است كه وجود نظم و نفوذ تدبير در سرتاسر خلقت، حاكى از حكومت اراده و خواست واحدى بر جهان آفرينش است. قرآن مجيد نه تنها به اين برهان اشاره نموده، بلكه مبتكر و پايه‏گذار اين دليل نيز هست چنان‏كه مى‏فرمايد: «لَوْ كَاَن فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا...؛ اگر در زمين و آسمان‏ها خدايانى بودند، نظام آفرينش به هم خورده فساد و هرج و مرج حكومت مى‏كرد»- انبياء (٢١) آيه ٢٢. توضيح اين قسمت را در كتاب‏هاى عقايد بخوانيد.
٣. نجوم براى همه، ص ٢٥، ٤٢.
٤. ر. ك: زمين و سرگذشت آن؛ نجوم بى‏تلسكوپ؛ هيئت فلاماريون.
٥. معارج (٧٠) آيه ٤٠.
٦. الهيئة والاسلام، ص ٨٢.
٧. وسائل الشيعه، ج ٣، ص ١٢٧.
٨. ج ٥، ص ٢٦٩.
٩. فرقان (٢٥) آيه ٤٥.
١٠. حجر (١٥) آيه ١٩.
١١. الميزان، ج ١١، ص ٣١٩.
١٢. قرآن و آخرين پيامبر، ص ١٦٤.
١٣. نوح (٧١) آيه ١٩، ٢٠.
١٤. بقره (٢) آيه ٢٢.
١٥. غايشه (٨٨)آيه ٢٠.
١٦. جلال الدين سيوطى، عقود الجمان، چاپ مصر، بحث «مسنداليه».
١٧. مجمع البيان، ج ٥، ص ٤٨٠.
١٨. ر.ك: سوره‏هاى نحل (١٦) آيه ١٥؛ انبياء (٢١) آيه ٣١؛ لقمان (٣١) آيه ١٠.
١٩. نبأ(٧٨) آيه ٧.
٢٠. قرآن و آخرين پيامبر، ص ١٨٥.
٢١. نهج البلاغه، خ‏١.
٢٢. همان، خ ٩١ (اَشباح).
٢٣. فريد وجدى، دائرة المعارف، ج ٣، ص ٣٣ - ٣٤.
٢٤. مرسلات (٧٧) آيه ٢٧.
٢٥. اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، ص ٨٦.
٢٦. نكته قابل توجه اين كه در قرآن از كوه‏ها به «رواسى» تعبير شده است و در لغت مى‏خوانيم: «راست السفينة» أي «وقفت على الأنجر» و «انجر» در اصل همان لنگر است همان‏طور كه در لغت مى‏خوانيم «الانجر: مرساةالسفينة».
٢٧. ر.ك: شعراء (٢٦) آيه ٧؛ طه (٢٠) آيه ٥٢؛ لقمان (٣١) آيه ١٠؛ ق (٥٠) آيه ٧؛ رحمن (٥٥) آيه‏٥٢؛ يس (٣٦) آيه ٣٦.
٢٨. ذاريات (٥١) آيه ٤٩.
٢٩. آل عمران (٣) آيه ١٩١.
٣٠. فرقان (٢٥) آيه ٧٣.
٣١. راغب، مفردات ، ص ٢١٦.
٣٢. كشاف، ج ٢، ص ٣٠٤ در تفسير آيه «...فَأَخْرَجْنا بِه أَزْواجاً مِن نَباتٍ شَتَّى...» - (طه (٢٠) آيه ٥٢).
٣٣. بقره (٢) آيه ٣٥.
٣٤. الذاريات (٥١) آيه ٤٩.
٣٥. نجم (٥٣) آيه ٤٥.
٣٦. حشرات از عوامل مهم گرده افشانى هستند و سبب بارور شدن بسيارى از گل‏ها و گياهان مى‏شوند. حشرات براى استفاده از دانه گرده و شهد گل‏ها، وارد آنها مى‏شوند و در موقع رفتن از گلى به گل ديگر، دانه‏هاى گرده‏اى را كه به كرك‏هاى تن آنها چسبيده روى كلاله‏ها مى‏نشانند. اگر مانع شوند كه حشرات به بعضى از گياهان نزديك شوند، آن گياهان اساساً ميوه و دانه نمى‏دهند.
٣٧. تاريخ علوم، ص ٣٥.
٣٨. براى توضيح بيشتر ر.ك: قرآن و آخرين پيامبر .


۳
قرآن و اسرار آفرينش چهره‏هاى گوناگون حيات

٤. «وَ فِى الأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقَى‏ بَمآءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِى الْأُ كُلِ إِنَّ فِى ذَلِكَ لِايتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ؛
در زمين قطعاتى پيوسته و مختلف وجود دارد و در آن باغ‏هايى از انگور و زراعت و نخل‏هايى كه از يك ريشه و يا دو ريشه روييده‏اند وجود دارد، همگى‏بايك آب سيراب مى‏شوند و ميوه برخى را بر برخى ديگر برترى داده‏ايم ودراين‏موضوع براى گروه انديشمند، نشانه‏هايى (از عظمت و قدرت خدا) است».
زمين در نگاه‏هاى نخستين ما به صورت‏هاى گوناگونى جلوه مى‏كند؛ پاره‏اى از آن را به گونه سنگلاخ و شوره زار مى‏بينيم كه براى هيچ نوع كشت شايستگى ندارد و چه بسا در اسرار آفرينش اين قسمت در شگفت مى‏مانيم و از خود مى‏پرسيم هدف از آفريدن اين پهنه‏هاى غير قابل كشت چيست؟! ولى به‏طور مسلم نتايجى دارد كه سرپنجه علم به تدريج از آن پرده بر مى‏دارد.
ولى پاره ديگر را سر زمين‏هاى حاصلخيز و آماده براى هر نوع كشاورزى و درخت كارى مى‏بينيم كه به صورت يك منبع سرشار از حيات و زندگى، جنبش و حركت جلوه‏گرى مى‏كند.(١) قرآن اختلاف چهره‏هاى زمين را گواه بر وجود تدبير در جهان آفرينش مى‏داند و در آغاز آيه مورد بحث مى‏فرمايد:
«وَ فِى الأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجاوِرَاتٌ؛
در روى زمين قطعات گوناگون و به هم پيوسته‏اى وجود دارد».
آيا وجود اين قطعات رنگارنگ دليل بر وجود حكومت عقلِ محيطِ بزرگى، بر اين كره خاكى نيست؟ آيا پديد آمدن اين چهره‏هاى مختلف از ماده واحد جهان (اتم) گواه بر مداخله يك مبدأ قدرت و دانش، در خلقت زمين نمى‏باشد؟ درست است اختلاف چهره زمين، معلول يك سلسله علل طبيعى و به عبارت ديگر، اثر مستقيم تركيب عناصر مختلفى است كه در زمين وجود دارد و چهره آن را به گونه‏هايى در مى‏آورد؛ ولى بايد ديد مبدأ اختلاف عناصر چيست.
اختلاف هر عنصرى با عنصر ديگر طبق تصريح دانشمندان، مربوط به اختلاف اتم‏ها، از نظر شماره نوترون‏ها و پروتون‏ها و الكترون‏هاى آنهاست و در حقيقت سازنده صدى چند عنصر، همين اختلاف اجزاى اتم‏ها از نظر تعداد نوترون و پروتون و الكترون است و همين اختلاف تحت ضابطه و قانون دقيقى است كه اختلال آن، سبب نابودى عنصر مى‏باشد. آيا اين انضباط در ساختمان موجودى بدون مداخله يك فاعل دانا و توانا صورت مى‏پذيرد؟
كوتاه سخن آن‏كه، تفسير اختلاف سطح كره زمين از نظر آمادگى براى كشت و يا نداشتن صلاحيت براى آن، به وسيله علل طبيعى و مربوط دانستن آن به تركيب عناصر مختلف شيميايى، نه تنها مانع از آن نيست كه اين اختلاف، اثر مداخله يك مبدأ قادر و دانا باشد، بلكه بدون مراقبت و نظارت او صورت نمى‏پذيرد؛ زيرا اختلاف چهره زمين معلول تركيب عناصر گوناگونى است و مغايرت يك عنصر شيميايى با عنصر ديگر، نتيجه اختلاف اتم عنصرهاست و تفاوت دو اتم، مربوط به تعداد الكترون و پروتون و نوترون هر اتم است و شماره ذرات اتم آن‏چنان دقيق و تحت انضباط است كه كوچك‏ترين تخلف در تعداد برخى، موجب اختلال در وجود عنصر و نابودى آن مى‏گردد.
بنابراين، گذشته از اين كه انضباط ذرات مخصوص هر اتم، گواه بر وجود تدبير در جهان آفرينش است؛ پديدآوردن يك اختلاف در سطح كره خاك در ماده واحد (اتم) با نظامى كه بيان گرديد خود بزرگ‏ترين گواه است كه خدايى دانا و توانا از روى نقشه و تدبير و مقايسه و اندازه‏گيرى خاصى، از ماده واحد، اين اختلاف را به وجود آورده است.
در نگاه ديگر روى زمين را پوشيده از مزارع مختلف و انواع سبزى‏ها، گل‏هاى رنگارنگ، درختان با برگ‏هاى مختلف و ميوه‏هاى خوش‏رنگ و مطبوع، مشاهده مى‏نماييم و هر يك از اين نباتات، گذشته از اين‏كه به محيط زندگى جلال و شكوه بخشيده، مايه زندگى و اساس استقرار حيات در روى زمين است. در اين صورت از خود مى‏پرسيم: ريشه اين اختلاف در جهان نباتات از كجاست؟ چگونه از يك آب و خاك و حرارت (خورشيد) يك چنين انواع بى‏شمارى به وجود آمده است؟
وارد باغستانى مى‏شويم، مى‏بينيم كه، شبدر در كنار لاله و ياسمن پهلوى سوسن روييده‏اند. در يك هكتار زمين، خرما، انگور، سيب، گلابى، هلو، شفتالو و... در كنار يكديگر رشد نموده و با ميوه‏هاى رنگارنگ خود كه، از شاخسار آنها آويزان است و خودنمايى و فخر فروشى مى‏كنند.
در نخستين برخورد، هر بيننده‏اى انگشت تعجب به دندان گرفته و با خود مى‏گويد: چه قدرتى اين انواع را از ماده واحد (آب و خاك و نور) پديد آورده است؟ قرآن اين حقيقت را، كه نشانه وجود تدبير در جهان آفرينش و بالاخص جهان نباتات مى‏باشد، با جمله زير بيان كرده و مى‏فرمايد:
اين مزارع مختلف و انواع درختان و ميوه‏هاى گوناگون، همگى از يك ماده سيراب مى‏شوند («يسقى بماء واحد») و در حقيقت آب، كه خون زندگى زمين است، از وحدت ماده در نباتات مختلف جهان حكايت دارد.
درست است كه علم و دانش امروز، ثابت كرده است اختلاف رنگ و نوع ژن‏هاست كه باعث اختلاف رنگ و شكل گياهان و انواع درختان مى‏شود؛ ولى جان سخن در علت اختلاف همين ژن‏ها و تعداد آنها در سلول تخم گياهان است كه چگونه، از ماده واحد جهان (اتم) اين عوامل گوناگون و دستگاه‏هاى مختلف پديد آمدند و سرانجام موجب اختلاف در جهان گياهان و درختان شدند؟
تو گويى در ساختمان هر گياه و درختى، لابراتوار و دستگاه مخصوصى است كه هر كدام، از يك آب و خاك، انواع مواد و ويتامين‏ها مى‏سازند. اگر در جو و گندم ماده نشاسته‏اى و در نخل و مو ماده قندى و در ليمو ماده اسيدى و در ساير درختان و گياهان، انواع مواد و ويتامين‏ها مشاهده مى‏كنيم همگى اثر مستقيم دستگاه‏هاى مختلف و لابراتوارهاى گوناگون است كه در ساختمان و بذر هر كدام وجود دارد و اين لابراتوارهاى طبيعى، از آب و هوا و خاك و نور واحد جهان طبيعت، انواع خوراكى‏ها و ويتامين‏ها را براى بشر مى‏سازند. پديد آرنده اين عوامل و دستگاه‏ها از ماده واحد جهان (اتم) كيست؟ آيا ماده فاقد شعور و حس مى‏تواند براى خويش يك چنين نظامى را طرح ريزى كند؟ آيا مى‏تواند بدون دخالت يك مدبر بزرگ و عقل محيط خود به خود به صورت لابراتوارها و دستگاه‏هاى گوناگونى در آيد و به جهان زندگى با انواع درختان و اقسام ميوه‏ها، شكوه و جلال بخشد؟قرآن در برخى از سوره‏ها روى اختلاف ميوه‏ها نيز تكيه نموده و مى‏فرمايد:
«هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ مِنَ الْسَّماءِ ماءً لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَالنَّخِيلَ وَ الأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَايَةً لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ...وَ مَاذَرَأَ لَكُمْ فِى الأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَايَةً لِقَومٍ يَذَّكَّرُونَ؛(٢)
اوست خدايى كه از آسمان آب فرو فرستاد و از آن است آشاميدن شما و نيز از آن درختانى مى‏روياند كه (از برگ آن دام‏هاى خود را) مى‏چرانيد. خداوند به وسيله آن آب، مزارع و درختان زيتون و نخل و انگور و همه نوع ميوه‏ها را مى‏روياند و در اين موضوع براى گروه انديشمند، نشانه (توحيد و گواه بروجود تدبير در جهان آفرينش) است. اوست خدايى كه در روى زمين موجودات رنگارنگ (جاندار و نبات) آفريد و در اين مسأله براى اهل توجه نشانه‏هايى وجود دارد».
و نيز روى اختلاف رنگ‏ها در ميوه‏ها و كوه‏ها و صخره‏ها و مردم و جنبندگان و چهار پايان تكيه كرده مى‏فرمايد:
«أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُّخْتَلِفاً أَلْوانُها وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بَيْضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ ألْوانُها وَ غَرابِيْبُ سُودٌ وَ مِنَ النَّاسِ وَ الدَّوابِّ وَ الأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ إِنِّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِه الْعُلَماءُ اِنَّ اللَّهَ عَزيزٌ غَفُورٌ؛(٣)
مگر نمى‏بينى كه خدا از آسمان آبى نازل كرده و از آن ميوه‏هاى رنگارنگى خلق كرده‏ايم، و در كوه‏ها راه‏هايى (از طبقات كوه) سفيد و قرمز، به رنگ‏هاى گوناگون و صخره‏هايى سياه پديد آورديم. و هم‏چنين از انسان‏ها و جانوران و چهار پايان به رنگ‏هاى مختلف (آفريديم)؟ از ميان انسان‏ها فقط دانشمندان مى‏ترسند و خداوند با قدرت و آمرزنده است».
ذيل‏آيه، كه ترس‏را از آنِ علما و دانشمندان‏مى‏داند، اين‏نكته رامتذكرمى‏شود كه، تنها اين طبقه، در آفرينش جهان دقت كرده و خداى خود را مى‏شناسد.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. خاك حاصلخيز از مواد معدنى تشكيل يافته و مقدار زيادى نيز مواد آلى دارد كه از بقاياى حيوانات و نباتات اوليه به وجود آمده‏اند. اين مواد آلى در مرحله پوسيدگى هستند، ولى در همين مرحله نيز بقاياى مردگان با آب و هوا تركيب يافته زندگانى جديد را ممكن مى‏سازد. خاكى كه داراى اين عناصر نيست و فقط از قطعات سنگ‏هاى تخريب شده به وجود آمده عقيم و غير قابل كشت است و حاصل نمى‏دهد. خاكى كه حاصل مى‏دهد خاك زنده است. بيست در صد خاك زنده را موجودات ذره بينى بى شمار گياهى و حيوانى تشكيل مى‏دهند. در هر گرم خاك ميليون‏ها از اين موجودات، زندگى مى‏كنند. به اين ترتيب، خاك در نتيجه عوامل اقليمى روى قسمت جامد زمين و افزايش اجسام زنده به مرور زمان به وجود آمده است. ر.ك: اثبات وجود خدا، ص ٢٢٩ (گفته لستر جان زيمن، گياه‏شناس و خاك‏شناس آمريكايى).
٢. نحل (١٦) آيه‏هاى ١٠ - ١٣.
٣. فاطر (٣٥) آيه‏هاى ٢٧ - ٢٨.
*****
بازگشت به زندگى، عجيب نيست ٥. «وَ إِن تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنّا تُراباً أَ إِنّا لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوُا بِرَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ الأَغْلالُ فِى أَعْناقِهِمْ وَ أُولئِكَ اَصْحابُ النَّارِهُمْ فِيها خالِدُونَ؛
اگر (از انكار آنان) تعجب مى‏نمايى، عجب گفتار آنهاست كه (مى‏گويند:) آيا وقتى ما خاك شديم بار ديگر آفرينش جديدى خواهيم داشت؟ آنان كسانى هستند كه به قدرت خداى خود كفر ورزيدند وغل‏ها به گردن‏هاى آنهاست و همگى اهل آتش هستند و در آن هميشه خواهند بود».
عقيده به روز باز پسين يكى از عقايد كهن جهان بشرى است، حتى آثار اعتقاد به آن در ميان مللى كه تاريخ شش هزار ساله دارند، به خوبى به چشم مى‏خورد.
يكى از اصول اساسى همه مذاهب جهان، مسأله بازگشت به زندگى ابدى است و هر مسلكى كه در سر لوحه آن اعتقاد به روز رستاخيز نباشد نمى‏توان به آن نام مذهب نهاد و هدف‏هاى تربيتى و اجتماعى مذهب بدون اعتقاد به روز پاداش و كيفر، جامه عمل نمى‏پوشد.
چنين عقيده‏اى، با سوابقى كه در ميان تمام ملل جهان دارد، مى‏تواند نشانه فطرى بودن آن باشد؛ زيرا علايم و نشانه‏اى كه براى امور فطرى در اختيار داريم، همگى بر آن منطبق است و بسيار بعيد است چنين عقيده‏اى با اين سابقه و قدمت و با اين شيوع و گسترش، بدون الهام از نداى فطرت در دل جامعه بشرى به وجود آيد و شروع به رشد و نموّ نمايد.
شايد هر فردى در حالات خاصى، احساس نمايد كه رشته زندگى او با مرگ وى گسسته نمى‏شود و مرگ وى آخرين حلقه تكامل وى نيست و هرگز او براى زندگى چند روزه با انبوهى از مشكلات و سختى‏ها آفريده نشده است، بلكه اين شب تار صبح روشنى دارد و مرگ دروازه فنا و نابودى نيست، بلكه دريچه‏اى به سوى زندگى پيوسته و ابدى است. البته - همان‏طور كه در جاى ديگر گفته‏ايم - نداى فطرت فقط در انسان ايجاد توجه و بيدارى مى‏نمايد، ولى نمى‏تواند، هادى و رهبر باشد، بلكه براى پرورش امور فطرى استادانى لازم است كه شاخه‏هاى كج و معوجش بزنند و آن را از هر نوع انحراف و آميختگى به خرافات پاك سازند. از اين نظر، اعتقاد به روز باز پسين در ميان ملل جهان، با يك رشته خرافات و افسانه‏ها آميخته و وصله‏ها و پيرايه‏هاى ناجورى به آن بسته شده‏است.
بنابر اين نبايد تعجب كنيم وقتى بشنويم برخى از ملل، در گذشته هنگام‏مرگ بزرگان خود، كاهنى را زنده همراه او دفن مى‏كردند، تا در آن‏سرااهنماى او گردد و يا دلقكى را زنده زنده به گور مى‏نمودند تا نديم اوشود.(١)
معاد و دانش‏هاى بشرى اعتقاد به معاد، به سان عقيده به خداى جهان در پرتو تكامل علوم و گسترش دانش و بينش بشر، در رديف مسائل روشن و استوار قرار گرفته و هر چه دانش پيش مى‏رود، مشكلاتى كه به دست و پاى فكر بشر گذشته پيچيده و گروهى را دچار اشكال و ترديد ساخته بود، باز مى‏گردد.
امروز در پرتو مسأله بقاى ماده و و جود روح مجرد از ماده، به بسيارى از سؤال‏هايى كه در مورد مسأله معاد بود، پاسخ علمى داده شده است و آن چه را فلسفه يونان باستان و فلسفه مشاء بر سر راه معاد جسمانى مانع مى‏پنداشت، به كلى بر طرف گرديده است.
مهم‏ترين اشكال براى بشر عهد رسالت، امكان بازگشت به زندگى جديد بودو قرآن اين مشكل را به‏طور مكرر از آنان نقل كرده و در آيه مورد بحث چنين‏مى‏فرمايد: «اگر از انكار آنان تعجب مى‏كنى عجب از گفتار و استدلال آنهاست كه مى‏گويند: چگونه پس از آن كه خاك شديم، مجدداً به زندگى نو بازمى‏گرديم؟!».
عرب در دوران جاهليت، روى زنگ و غبارى كه بر فطرت او نشسته بود، اعتقاد به معاد را جز جنون، چيز ديگرى تصور نمى‏كرد و قرآن مجيد اين مطلب را از آنان چنين نقل مى‏كند:
«وَ قالَ الَّذيِن كَفَروا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِى خَلْقٍ جَديدٍ افْتَرى عَلَى اللَّه كَذِباً أَم بِهِ جِنَّةٌ...؛(٢)
افراد كافر مى‏گويند: آيا شما را به مردى راهنمايى كنيم كه (مى‏گويد:) پس از آن كه ريز ريز شديد، آفرينش نوى خواهيد داشت، آيا به خدا دروغ بسته، يا جنونى دارد؟!».
پاسخ قرآن در اين باره قرآن، كه كتاب هدايت براى عموم مردم است، در مقام پاسخ از اين ايراد، امكان بازگشت به زندگى جديدرا، از راه‏هاى گوناگون ثابت نموده‏است. بيان تفصيلى همه اين طرق در خور رساله مستقلى است. اكنون به طور اجمال به آنها اشاره مى‏كنيم:
١. قدرت بى‏پايان خدا منكران امكان بازگشت به زندگى نو در حقيقت منكر قدرت خدايند و خداى خود را آن چنان كه هست نشناخته‏اند.
نخست بايد توجه نمود كه بر پا كننده رستاخيز همان خدايى است كه اراده و قدرت او در هر ممكن نافذ است و با يك اراده و خواست به هر چيزى كه عقلاً محال و ممتنع نباشد، جامه وجود مى‏پوشاند و قدرت و توانايى او حد و مرزى ندارد؛ هيچ چيزى نمى‏تواند مانع از نفوذ اراده او گردد و سلطنت و قدرت هر موجودى در دست اوست. خداوند در مقام معرفى دامنه قدرت خود چنين مى‏فرمايد:
«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونْ فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ‏ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛(٣)
شأن و كار خداى (بزرگ) اين است كه هر موقع (تحقق) چيزى را بخواهد به آن بگويد باش، آن نيز تحقق مى‏پذيرد. منزه است خدايى كه سلطنت هر چيزى در دست اوست و به سوى او باز مى‏گرديد».
منكران معاد بايد توجه داشته باشند، خدايى كه آفريننده زمين و آسمان‏ها و منظومه‏ها و كهكشان‏ها ست بار ديگر مى‏تواند مردگان را زنده كند و لباس حيات بر آنها بپوشاند. قرآن مجيد به اين حقيقت در اين آيه تصريح كرده و مى‏فرمايد:
«أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّموَاتِ وَالأَرْضَ وَلَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِى الْمَوتى بَلى إِنَّهُ عَلى كَلِّشَىْ‏ءٍ قَديرٌ؛(٤)
آيا نمى‏بينيد، به راستى خدايى كه آسمان‏ها و زمين را آفريده و از آفريدن آنها خسته و ناتوان نگرديده است، قادر است كه مردگان را زنده كند! آرى او بر هر چيزى قادر و تواناست».
از آن جا كه افراد منكر، با نفى امكان بازگشت به زندگى نو، عموم و گسترش قدرت خداوند را انكار مى‏نمايند و به يكى از صفات بارز او (قدرت) كفر مى‏ورزند، در آيه مورد بحث، آنان را كافر به (شناسايى قدرت) معرفى مى‏نمايد و مى‏فرمايد: «أُولئِكَ الَّذينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ؛ آنان كسانى هستند كه به خداى خود كفر ورزيده‏اند» و درست او را نشناخته‏اند. محدود ساختن قدرت خداوند، علتى جز تشبيه خالق به مخلوق و قياس آفريننده به انسان ناتوان ندارد.
انديشه «قياس» و «تشبيه» درباب خداشناسى به سان بند اسارت است كه فكر را از هر نوع پرواز به سوى تنزيه خداوند از تجسيم و تحديد باز مى‏دارد، هم چنان كه غل و زنجير اسارت، مانع هر نوع پيشرفت شخص اسير مى‏شود.لذا در آيه مورد بحث، منكران معاد را با صفت ديگر معرفى كرده است:
«أُولئِكَ الأَغْلالُ فى أَعْناقِهِمْ؛
آنان كسانى هستند كه زنجير به گردن دارند».
بنابراين بعيد نيست مقصود از اين غل و زنجير، همان رشته‏هاى خرافات قياس و تشبيه باشد، كه به سان غل، گردن آنان را سنگين و آنها را از ديدن افق‏هاى وسيع بازداشته است.
٢. توجه به زندگى نخستين راه دوم از نظر قرآن براى هدايت منكران معاد، توجه دادن آنان به زندگى نخستين و آغاز آفرينش است و از اين طريق مى‏توان هر نوع شك و ترديد را در موضوع باز گشت به زندگى جديد برطرف نمود؛ زيرا خدايى كه توانست از هيچ، چيزى بيافريند و به خاك مرده، حيات ببخشد، بار ديگر مى‏تواند اجزا و ذرات بدن مرده را گرد آورد و به آنها زندگى مجددى عطا فرمايد. قرآن در آيات زيادى روى اين موضوع تكيه نموده و مى‏فرمايد:
«قُلْ يُحْيِيهَا الَّذى‏ أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ؛(٥)
بگو: خدايى كه آنان را در آغاز خلقت آفريد، بار ديگر آنها را زنده مى‏كند و او به اسرار آفرينش هر موجودى عالم و داناست».
و نيز مى‏فرمايد:
«أَفَعَيينَا بِالْخَلْقِ الأوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِّنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ؛(٦)
آيا ما از آفرينش نخستين خسته و يا ناتوان شديم (كه نسبت به باز گشت آنها عاجز شويم) بلكه آنان درباره آفرينش جديد در شك و ترديد هستند».
براى توضيح بيشتر لازم است آياتى را كه در زمينه «ياد آورى آفرينش نخستين» وارد شده‏اند، در اين جا بياوريم:
«وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَنَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْىِ العِظامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْييهَا الَّذى أَنْشَأهَا أَوَّل مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ...؛(٧)
حادثه‏اى را براى ما توصيف نمود (استخوان مرده را ساييد و در هوا پخش كرد) و گفت: چه كسى اين استخوان‏هاى پوسيده را زنده خواهد كرد؟ بگو: همان خدايى كه آنها را بدون هيچ سابقه‏اى براى نخستين بار آفريد او به راز آفرينش هر موجودى عالم و آگاه است».
در برخى از آيات توجه منكران را به مراحل پيشين آفرينش انسان، از خاك تا مراحل گوناگون جنينى جلب نموده است؛ زيرا هر يك از اين مراحل، آفرينش جديدى است و اگر آفرينش مجدد ممكن نباشد بايد تكامل جنين در تمام اين مراحل متوقف گردد؛ مثلا آن جا كه مى‏فرمايد:
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنا كُمْ مِّنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ...؛(٨)
اى مردم! هرگاه در موضوع رستاخيز در شك و ترديد هستيد (در مراحل نخستين پيدايش خويش فكر كنيد) ما شما را از خاك، بعد از نطفه، سپس از علقه (خون بسته)...آفريديم».
در اين آيه، كه براى اختصار، متن كامل آن را نقل نكرديم تمام مراحل مختلف تكوين انسان را به دقيق‏ترين وجه بيان كرده است و هدف از آن، رفع تعجب آن گروه از منكران است كه از انديشه امكان خلقت مجدد، وحشت دارند؛ در صورتى هر روز در برابر ديدگان آنان، اين حادثه و پديده‏ها، كه همگى نوعى خلقت جديدند، تكرار مى‏گردند.
٣. صحنه رستاخيز در زمين‏هاى مرده بشر در هر سال، يك بار صحنه زنده شدن زمين‏ها را با ديدگان خود مشاهده مى‏كند؛ زيرا همه ساله، زمين‏هاى مرده، كه فاقد جنبش و حركت و فروغ حيات نباتى هستند، پس از نزول باران در فصل بهار تجديد حيات نموده و زندگى سال گذشته را از سر مى‏گيرند وسطح زمين با مخمل گياه و علف، سر سبز و برخى از نقاط آن با گل‏هاى رنگارنگ رنگين مى‏شود و زمين مرده و بى‏تحرك و جنبش، پس از نزول باران رحمت (كه آب حيات‏است) زنده‏مى‏شود و به‏جنبش در مى‏آيد.
قرآن مجيد در آيات مختلفى بر امكان معاد و تجديد حيات از اين طريق استدلال نموده و ريشه شك و ترديد و يا نفى و انكار را با نشان دادن نمونه روشنى از تجديد حيات سوزانده است، چنان‏كه مى‏فرمايد:
«... وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجِ بَهيجٍ ذَلِكَ بِاَنَّ اللَّهَ هُوَ الحَقُّ وَ اَنَّهُ يُحْىِ الْموتى وَ اَنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديرٌ...؛(٩)
زمين را مرده مى‏بينى، هنگامى كه آب بر آن فرو فرستاديم، به جنبش و حركت در مى‏آيد و از هر جفت با طراوتى مى‏روياند. اين گواه بر آن است كه خدا حق است و اين كه او مى‏تواند مردگان را زنده كند».
باز مى‏فرمايد:
«وَ اللَّهُ الَّذِى أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْنَاهُ إِلى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَحْيَيْنا بِهِ الأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذَلِكَ النُّشُورٌ؛(١٠)
خدايى كه بادها را مى‏فرستد تا ابرهايى را به حركت در آورند و آنها را به سر زمين‏هاى مرده روانه مى‏كنيم و زمين‏هاى مرده را به وسيله آن زنده مى‏سازيم. زنده شدن انسان نيز در روز رستاخيز بسان همين است».
خلاصه، زمين‏هاى خشك و بى‏حركت و بى‏جنبش، در حقيقت مرده‏اى است كه با باران به حركت در آمده و به قول مردم «نفس مى‏كشند» و زنده مى‏شوند و آثار حيات خود را با پرورش گياه و درخت در دامن خود، نشان مى‏دهند.(١١)
٤. نمونه‏هايى از احياى مردگان روشن‏ترين گواه بر امكان موضوعى، وقوع خارجى آن است. قرآن مجيد طىّ سوره‏هاى مختلفى از كسانى نام مى‏برد كه پس از مرگ، بار ديگر زنده شده‏اند و از افرادى گفتگو مى‏كند كه حيات و زندگى را مجدداً از سر گرفته‏اند. در اين باره كافى است آيه‏اى را كه پيرامون تعجب عزير از احياى مردگان نازل شده است به دقت بخوانيم و در آن تأمل كنيم:
«أَو كَالَّذى مَرَّ عَلَى‏ قَرْيَةٍ وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْيِى هَذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَة عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَو بَعْضَ يَومٍ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ...؛(١٢)
يا به سان آن كسى كه از كنار دهكده ويرانه‏اى عبور كرد كه سقف‏هاى آن فرو ريخته و ساكنان آن‏جا هلاك و نابود شده بودند، با خود گفت: چگونه خداوند اين افراد را كه در كام مرگ فرو رفته‏اند، زنده خواهد كرد؟! خداوند (براى قدرت نمايى) جان او را در همان جا گرفت و پس از صد سال او را زنده و به وى خطاب كرد: چند مدت در اين جا بودى؟ گفت: يك روز يانيم روز. خطاب آمد بلكه صد سال در اين نقطه توقف داشتى...».
ذيل آيه حاكى است كه خداوند نه تنها او را زنده كرد، بلكه الاغ او را كه در گوشه بيابان افتاده بود و جز استخوانى از او باقى نمانده بود، زنده كرد و در پايان آيه چنين نتيجه مى‏گيرد:
«إِعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديرْ؛
بدان خداوند بر همه چيز قادر است».
باز در سوره بقره، داستان «بقره» راياد آور مى‏شود كه شخصى از قوم حضرت موسى(ع) مردى را كشته بود و جسد او را براى گم كردن نشانه و يا دام انداختن فرد ديگرى، به جاى ديگر انداخته بود و در اين موقع آنان در تعيين قاتل به نزاع و جنگ برخاسته بودند. خداوند براى رفع اين نزاع دستور مى‏دهد گاوى را بكشند و قسمتى از بدن گاو ذبح شده را به بدن مرده بزنند تا زنده شود و قاتل خود را تعيين كند. خداوند از اين جريان دو نتيجه مى‏گيرد:
الف) به جنگ و نزاع شديد تيره‏هاى بنى اسرائيل خاتمه مى‏دهد.
ب) هر گونه شك و ترديد و يا انكار را از چهره رستاخيز مى‏زدايد و به يهود لجوج نشان مى‏دهد كه چگونه خداوند روز رستاخيز مردگان را زنده مى‏كند. چنان كه مى‏فرمايد:
«... كَذلِكَ يُحْىِ اللَّهُ الْمَوْتَى‏ وَ يُرِيكُمْ ءَاَيتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ...؛(١٣)
... اين‏چنين خداوند مردگان را زنده مى‏كند و آيات قدرت و نشانه‏هاى توانايى خود را نشان مى‏دهد تا شما به فكر و انديشه بپردازيد».
٥. سر گذشت خفتگان شهر افسوس سر گذشت خفتگان شهر «افسوس» در ميان كتاب‏هاى آسمانى براى اولين بار در قرآن وارد شده است. اين حادثه در ميان سال‏هاى ٢٤٩ - ٢٥١ ميلادى در زمان دقيانوس - كه مردم فرنگ به او كيوس مى‏گويند - رخ داده است. طبعاً چنين حادثه‏اى نمى‏تواند در تورات و انجيل وارد شود.
قرآن از پناهندگى گروهى از جوانان حقيقت جو به غار گزارش مى‏دهد، در حالى كه مى‏گفتند: خداوندا! رحمتت را براى ما نازل بفرماو ما را به راه راست هدايت بنما!
قرآن مى‏گويد: «ما پرده‏اى بر گوش آنان افكنديم و آنان را در خواب گران و سنگينى فرو برديم سپس آنها را بيدار ساختيم تا روشن گردد كه كدام يك از آن دو گروه در تعيين مقدار خواب راستگو هستند».(١٤)
بعداً چنين مى‏فرمايد:
«كَذلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعَدَاللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لاَ رَيْبَ فِيهَا...؛(١٥)
ديگران را از سر گذشت اعجاب‏انگيز آنان با خبر ساختيم تا بدانند وعده الهى بر حق و پا بر جاست و در رستاخيز شك و ترديدى نيست».
قرآن ياد آورى مى‏كند كه مقدار خواب آنان ٣٠٩ سال بوده است.(١٦) به‏طور مسلم چنين خواب طولانى در گوشه غار، بدون اين كه آب و غذايى به آنان برسد شبيه مرگ و از حدود خواب طبيعى بيرون بوده، خوابى بوده است كه فعاليت‏هاى طبيعى تقريباً توقف داشته و تنها شعله بسيار كم فروغى در كانون وجود آنان روشن بوده است. به يقين چنين خوابى، دست كمى از مرگ ندارد و حفظ و نگه‏دارى چنين گروهى در گوشه غار از گزند حوادث، آن‏گاه بيداركردن آنها شبيه زنده كردن مردگان است.
اينها راه‏هايى است كه قرآن براى اثبات امكان معاد و تجديد حيات در روز رستاخيز ياد آور شده و از اين طريق باب شك و ترديد را به روى شكاكان و مغرضان بسته است. بحث مبسوط و گسترده در مورد هر يك از راه‏ها از هدف بحث ما بيرون است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. دائرة المعارف، ج ١، ماده «أخر»، ص ٩٣.
٢. سبأ (٣٤) آيه‏هاى ٧ و ٨.
٣. يس (٣٦) آيه‏هاى ٨٢ و ٨٣.
٤. احقاف (٤٦) آيه ٣٣.
٥. يس (٣٦) آيه ٧٩.
٦. ق (٥٠) آيه ١٥.
٧. يس (٣٦) آيه ٧٨ و ٧٩.
٨. حج (٢٢)آيه ٥.
٩. حج(٢٢) آيه ٥ و ٦ .
١٠. فاطر (٣٥) آيه ٩.
١١. سوره ق (٥٠) آيه ١١ نيز به همين مضمون است.
١٢. بقره (٢) آيه ٢٦٢.
١٣. بقره (٢) آيه ٧٣.
١٤. كهف (١٨) آيات ١٠ - ٢٠.
١٥. كهف (١٨) آيه ٢١.
١٦. روايتى كه از امير مؤمنان وارد شده است حاكى است كه اين مقدار از سال به سال‏هاى قمرى مربوط و از نظر سال‏هاى شمسى قريب به سيصد سال بوده است.
*****
مردم لجوج و ماجراجو ٦. «وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلَى‏ ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ؛
آنها بدى (عذاب) را پيش از نيكى از تو تقاضا مى‏نمايند (در حالى كه با چشم خود ديده و با گوش خود شنيده‏اند) كه كيفر و عذاب (خدا) امت‏هاى گذشته را فرا گرفت. پروردگار تو به مردم با اين كه ستم مى‏كنند، داراى آمرزش است و در عين حال، كيفر او سخت و دردناك است».
روان‏شناسى براى بشر، حسى به نام «حس كنجكاوى» ثابت نموده است. اين حس، پديد آرنده علوم و خلّاق تمدن و معارف است و اگر روزى بشر فاقد اين حس گردد علم و دانش او از پيشرفت باز مى‏ماند و گره از مشكلات زندگى گشوده نمى‏شود. همين حس كنجكاوى است كه كودك دو ساله را به جستجو و پرسش در آن‏چه مى‏بيند و يا مى‏شنود، وادار مى‏نمايد و هر روز در سايه اين حس، گامى بلند به‏سوى جهان خارج بر مى‏دارد و حقايقى را درك و لمس مى‏كند.
اين حس، به سان احساسات ديگر انسان، رابط و پلى است كه رو ح و روان ما را با جهان خارج و با آن‏چه بيرون ذهن ما وجود دارد، آشنا و مربوط مى‏سازد. دست آفرينش سرشت ما را با اين حس، از اين جهت خمير كرده، كه حقايق را آن چنان كه هست دريابيم و سپس در برابر آن خاضع گرديم و زانو بزنيم.
متأسفانه گروهى، روى يك سلسله اغراض و مطامع از فرمان اين حس سر بر مى‏تابند و باب بحث و تحقيق را به روى خود مى‏بندند و خود را در برابر حقايق مسلم كور و كر قلمداد مى‏كنند، تو گويى داراى چنين حسى نيستند، و يا اصلاً حادثه‏اى در مسير زندگى آنان رخ نداده و يا با واقعيتى رو به رو نگرديده‏اند. از نظر روانى چنين فردى و از نظر اصول جامعه‏شناسى چنين اجتماعى، افراد كوتاه فكر و كم رشدند و همواره مى‏خواهند در زندان تغافل و تجاهل به سر ببرند، غافل از آن كه عكس العمل واقعيات مسلم جهان، روزى ديوار زندان موهوم آنان را مى‏شكند و آنها را از خواب گران و سنگين بيدار مى‏سازد و به حساب آنها مى‏رسد.
پيامبر گرامى اسلام(ص) با ابلاغ و اعلام نبوت ورسالت خود، حس كنجكاوى گروه‏هاى مختلف را بر انگيخت، تا درباره گفتار او به فكر و انديشه بپردازند. در اين موقع طبقه‏اى كه صحيح و سالم فكر مى‏كردند به نداى آسمانى وى گوش فراداده خواستار دلايل نبوت و براهين رسالت وى گرديدند، تا از اين راه پى به حقيقت ببرند.
در برابر اين گروه، افراد مغرض و ماجراجو، به جاى كنجكاوى و بررسى دلايل نبوت و اَسناد رسالت، به تكذيب وانكار رسالت او برخاستند و خواستار نزول عذاب و نابودى خود شدند و در اين باره آن قدر شتاب داشتند كه قرآن كريم حالت شتابزدگى آنان را با جمله «وَيَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ؛ عذاب را پيش از نيكى از تو مى‏طلبند» منعكس نموده است و در اين موضوع آن قدر اصرار داشتند كه قرآن در خواست آنان را در سوره‏هاى مختلفى بازگو نموده است.(١)
اين خصيصه مخصوص عناصر عهد رسالت نيست و همان‏طور كه گفته شد در ميان همه اقوام و ملل، گروه مغرض ماجراجو پيدا مى‏شوند كه بر اثر كوتاهى نظر و كمى رشد، موضوعات را جدى نمى‏گيرند. قرآن نمونه‏هايى از اين طبقه را يادآور مى‏شود آن‏جا كه پيامبر شان به آنها چنين خطاب مى‏كند:
«قَالَ يقَومِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ لَوْلا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ‏تُرْحَمُونَ...؛(٢)
صالح به قوم خود گفت: چرا به بدى (عذاب) پيش از نيكى شتاب مى‏كنيد! چرا براى خويش از خداوند آمرزش نمى‏طلبيد شايد مورد ترحم و آمرزش او قرار گيريد!».
خواستاران نزول عذاب لازم بود به دو مطلب توجه نمايند:
١. هدف از اعزام پيامبران راهنمايى مردم است و اگر هم براى اثبات نبوت معجزه‏اى بياورند بايد اعجاز آنها موجب هدايت آنان گردد، نه نابودى آنان و اگر مردم در مقام معجزه‏خواهى، خواستار عذاب گردند كه به قيمت نابودى آنان تمام شود، در اين موقع پيامبران به هدفى كه براى آن اعزام و بر انگيخته شده‏اند نرسيده‏اند و به اصطلاح نقضِ غرض مى‏گردد.
از اين نظر يكى از شرايط اعجاز اين است كه موجب هدايت مردم گردد نه موجب نابودى آنها و اگر پيامبران به چنين در خواست‏هاى غير منطقى، پاسخ مثبت نداده‏اند به همين دليل است كه بيان گرديد.
٢. آنان با مراجعه به تاريخ اقوام پيشين، بايد متوجه شوند نابود ساختن آنان كارى است آسان و همان خدايى كه با قدرت غيبى خود، اقوام پيشين را نابود ساخت مى‏تواند در يك چشم به هم زدن مقدمات نابودى آنان را نيز فراهم سازد. قرآن كريم براى توجه دادن اين افراد به اين مطلب در آيه مورد بحث مى‏فرمايد: «... وَقَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ...؛(٣) پيش از آنان اقوامى به كيفر اعمال و كردار خود رسيده‏اند» و بايد آنان از سر گذشت اين ملل، درس عبرت بگيرند.
خداوند بخشاينده و كيفرده گروهى از دانشمندان كلام‏(٤) و مفسران جمله «وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ عَلَى‏ ظُلْمِهِمْ؛ پروردگار تو در مورد مردم داراى آمرزش است؛ در حالى كه آنان ستم مى‏كنند» را دليل بر آن گرفته‏اند كه تمام گناهان - اعم از بزرگ وكوچك - هر چند مرتكب آن راه توبه را پيش نگيرد، قابل عفو است؛ زيرا جمله «على ظلمهم» روشنگر حال آنان است؛ يعنى آنان با اين كه ظالم و گناه‏كارند، آمرزش خدا شامل حال آنها نيز مى‏گردد.
اين نوع تعبير در زبان عرب زياد است؛ مثلاً مى‏گويند: «أَنا أوده على غدره؛ من فلانى را با آن كه با من از در حيله وارد مى‏شود دوست دارم». فقط از ميان گناهان، يك گناه قابل بخشش نيست و آن شرك به خداست كه به تصريح آيه زير بدون توبه و بازگشت از آن قابل بخشش نمى‏باشد چنان كه مى‏فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ...؛(٥) خداوند گناه شرك را نمى‏بخشد».(٦)
عقل نيز مويد اين مطلب است؛ زيرا عفو و بخشش حق ويژه خداست در اين صورت هيچ مانعى ندارد كه صاحب حق در موارد مخصوصى براى يك سلسله مصالح از تقصير گناه‏كاران بگذرد و در آيه ديگر به اين حق اشاره كرده و مى‏فرمايد:
«إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكِيمُ؛
اگر بزهكاران را كيفر دهى آنان بندگان تو هستند و اگر بيامرزى تو عزيز و حكيم هستى».
گذشته از اين كه لفظ «على ظلمهم» حاكى از آن است كه آيه، به آن دسته از گناه‏كاران ناظر است كه از در توبه وارد نشده‏اند. آيه مورد بحث در بيان مورد عفو، لفظ «الناس» يعنى مردم را به كار برده نه الفاظى مانند «مؤمنان» يا «تائبان».(٧) و اين خود مبين اين است كه مورد مغفرت، افراد گناه‏كارى‏اند كه از طريق توبه گناه و ستم‏هاى خود را شستشو نداده‏اند. نكته قابل توجه اين است كه، در آيه به جاى لفظ «غافر» (بخشاينده) لفظ «ذو مغفرة» (صاحب آمرزش) را به كار برده است و علت اين تعبير اين است كه هدف آيه آن نيست كه برساند همين الآن ستمگران در حال ستم، مورد عفو و آمرزش هستند تا مايه جسارت آنان براى ادامه گناه گردد، بلكه هدف، بيان قابليت آنان براى عفو است و اين كه عفو الهى آن چنان وسيع و گسترده است كه حتى ظالم و ستمگر را در حال ظلم و ستم نيز شامل مى‏گردد.
سيوطى در كتاب الدر المنثور در تفسير اين آيه از پيامبر نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:
«لولا عفو الله و تجاوزه ماهنأ لأحد العيش و لولا وعيده و عقابه لاتكل كل أحد؛
اگر عفو و گذشت خدا نبود زندگى براى كسى گوارا نبود و اگر وعده كيفر و عذاب خداوند نبود همه مردم به مغفرت و آمرزش او مغرور مى‏شدند».(٨)
در جمله «وَاِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ...». نكته ديگرى نيز وجود دارد و آن بيان تعجب از شتابزدگى آنان در برابر عذاب الهى است در صورتى كه رحمت و عفو خدا آن چنان وسيع است كه افراد گناه‏كار را نيز در حال طغيان و معصيت شامل مى‏شود با اين وصف چگونه آنان رحمت او را فراموش كرده و خواستار عذاب مى‏شوند! و در دعاها مى‏خوانيم:
«يا من سبقت رحمته غضبه؛
اى خدايى كه رحمت تو بر خشمت پيشى گرفته است و اميد به آمرزش تو بيش از غضب و خشم توست!».
البته سوء تفاهم نشود، منظور اين نيست كه خداوند «برات آزادى بدون قيد و شرط» را به همه گنه‏كاران غير مشرك داده است، بلكه منظور اين است كه گناه مشرك و كسانى كه با اين حال از جهان مى‏روند، به هيچ وجه قابل بخشش نيست، اما گناهان ديگر قابل بخشش است. البته اين قابليت بخشش، بدون قيد و شرط نيست؛ بلكه بخشش الهى در مورد گناهان نيز، قيدو شروطى دارد و شايستگى افراد براى پذيرش آمرزش خداوند از نخستين شرطهاست؛ يعنى بايد كارى كرده باشند كه مشمول رحمت پروردگار ولايق بخشودگى شوند.
خلاصه، آيه مورد بحث بيش از امكان آمرزش، مطلب ديگرى را نمى‏رساند و اما فعليت آمرزش به‏طورى كه نام افراد از نامه گناه‏كاران خارج شده و در طومار بهشتيان درج گردد مستلزم يك رشته كارها و طىّ عقباتى است كه بدون رنج نمى‏توان آن را پيمود.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. ر.ك: حج (٢٢) آيه ٤٧؛ عنكبوت (٢٩) آيه‏هاى ٥٣ و ٥٤.
٢. نمل (٢٧) آيه ٤٦.
٣. «مثلات» جمع «مثلة» - به فتح ميم وضم ثاء - به معناى عقوبت است. راغب در مفردات مى‏گويد: «نفحة تنزل بالإنسان فيجعل مثالاً يرتدع به غيره؛ بلاى ناگهانى است كه بر انسان فرود مى‏آيد و به منزله نمونه و الگويى مى‏گردد كه ديگرى از آن عمل اجتناب كند».
٤. كشف المراد، ص‏٢٦٢؛ قوشجى، شرح تجريد، ص ١ - ٥.
٥. نساء (٤) آيه ٤٨.
٦. كشاف، ج ٢، ص ١٥٩؛ مجمع البيان، ج ٣.
٧. الميزان، ج ١١، ص ٣٣١.
٨. در برخى از آيات مضمون اين حديث به صورت واضحى بيان شده است؛ مانند «وَلَوْ يُؤَاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ مَا تَرَكَ عَلَيْهَا مِنْ دَآبَّةٍ...؛ هرگاه خداوند مردم را به كيفر اعمالشان مجازات مى‏كرد جنبنده‏اى روى زمين نمى‏ماند» - نحل (١٦) آيه ٦١.
*****
اعجاز پيامبر به هوس اين و آن نيست ٧. «وَيَقُولُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا لَولا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِن رَّبِّهِ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ؛
افراد كافر مى‏گويند كه چرا براى او از طرف پروردگار نشانه‏اى (معجزه‏اى) نازل نمى‏گردد. (آنان بدانند) كه تو فقط بيم دهنده‏اى و براى هر گروهى راهنما وجود دارد».
رسالت پيامبر اسلام، به سان پيامبران ديگر با يك سلسله معجزه‏ها و اَسناد نبوت همراه بوده است، با اين كه خداوند، بزرگ‏ترين معجزه‏ها، يعنى قرآن مجيد را در اختيار او نهاده بود و هم اكنون سند برجسته نبوت او، به صورت معجزه‏اى جاويدان باقى مانده و بر تارك اعصار مى‏درخشد با وجود اين، وى معجزاتى شبيه معجزات حضرت موسى وحضرت مسيح(ع) نيز براى اثبات نبوت در اختيار داشت. دانشمندان عقايد و مذاهب اين مطلب را، كه پيامبر اسلام علاوه بر قرآن، داراى معجزات ديگرى هم بوده است، بادلايل زير اثبات كرده‏اند:
١. پيامبر اسلام در قرآن مجيد براى پيامبران گذشته معجزاتى مانند عصاى موسى ويد بيضاء و شفادادن بيماران و... ثابت و صريحاً اعتراف كرده كه آنان داراى چنين معجزاتى بوده‏اند.
ناگفته پيداست در اين موقع، طبعاً اگر مردم از او معجزه‏اى مانند معجزات پيامبران گذشته درخواست مى‏نمودند او نيز به حكم عقل بايد معجزه‏اى مانند معجزات پيامبران گذشته مى‏آورد، تا وسيله هدايت مردم را از هر طريقى كه امكان دارد فراهم سازد. هرگاه او در اين صورت، سخن از عجز و ناتوانى به زبان بياورد و بگويد: من، اگر چه مانند ديگران پيامبرم ولى كارى را كه آنان انجام مى‏دادند، نمى‏توانم انجام دهم، بى‏شك چنين سخنى موجب دورى و روى‏گردانى مردم مى‏گردد و چنين كارى بر خداوند حكيم، كه خواهان هدايت مردم است محال است و هرگز خداوند به پيامبر خود دستور نمى‏دهد كه سخنى بگويد كه موجب تفرق مردم گردد، خصوصاً كه پيامبر اسلام را افضل پيامبران و خاتم آنان معرفى كند.
٢. از برخى از آيات قرآن استفاده مى‏شود كه رسول اكرم علاوه بر قرآن، داراى معجزاتى ديگر نيز بوده است؛ مانند آيه «اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ...؛(١)
رستاخيز نزديك شد، و قمر دو نيم گشت».(٢)
٣. روايات متواترى كه محدثان اسلامى درباره معجزه پيامبر اسلام گرد آورده‏اند بزرگ‏ترين سند بر وجود اين نوع اَسناد و دلايل مى‏باشد.(٣)
با توجه به اين مطالب بايد ديد مقصود از آيه كه مى‏فرمايد: «كافران به پيامبران اعتراض مى‏كنند كه چرا بر او آيه‏اى نازل نمى‏گردد» چيست؟ آيا به راستى اين آيه دلالت مى‏كند كه پيامبر داراى معجزه‏اى جز قرآن نبوده است يا اين كه آيه به اين حقيقت اشاره ندارد، بلكه هدفى دارد كه در ذيل بيان مى‏شود:
اصولا بايد توجه نمود كه هدف از اعجاز چيست؟ آيا هدف از معجزه، جز هدايت مردم چيز ديگرى است و اگر چنين نتيجه‏اى بر معجزه مترتب مى‏گردد باز بر پيامبر لازم است كه به در خواست آنان پاسخ بگويد؟
پاسخ: با توجه به بررسى زير ثابت خواهد شد كه هدف آيه، نفى صدور معجزه از پيامبر نيست؛ بلكه هدف، نفى آن نوع از خارق عادت‏هاست كه واجد شرايط و وسيله هدايت نباشند؛ به عبارت ديگر هدف از درخواست اعجاز اين است كه در پر تو آن، به صدق گفتار مدعى نبوت پى برده شود، بنابر اين هر گاه در ميان درخواست كنندگان معجزه، گروه حقيقت جو و بى‏غرضى باشند كه با ديدن اعجاز به سوى او گرايش پيدا كرده به او ايمان بياورند، در اين صورت موافقت با درخواست معجزه، بى‏اشكال خواهدبود؛ ولى اگر درخواست كنندگان، توده‏هاى لجوج و بازيگر باشند و مقصدى جز تفريح و سرگرمى به سان سرگرمى‏هاى مرتاضان نداشته باشند در اين صورت ساحت مقدس پيامبر اسلام بالاتر از آن است كه با درخواست آنان موافقت نمايد.
قرآن در خود اين سوره آشكارا تصريح مى‏كند كه درخواست‏كنندگان معجزه لجوجند و هرگاه پيامبر به بزرگ‏ترين اعجاز هم دست بزند باز آنان ايمان نخواهند آورد و لجاجت و عناد خود را ادامه خواهند داد، آن جا كه مى‏فرمايد:
«وَلَوْ أَنَّ قُرآناً سُيِّرَتْ‏بِهِ الْجِبَالُ أَوْقُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوتى...؛(٤)
هر گاه قرآن كوه‏ها را از بيخ بر كند و زمين را قطعه‏قطعه كند و مردگان را زنده نمايد (باز آنان ايمان نخواهند آورد)».
اين آيه حاكى است كه گروه معترض در صدد هدايت و كشف حقيقت نبودند اگر بالاترين و عظيم‏ترين معجزه را هم با چشم مى‏ديدند باز ايمان نمى‏آوردند. آيا با اين وضع صحيح است پيامبر وقت و اراده خود را در اختيار چنين مردم بى‏هدفى قرار دهد؟
گذشته از اين، بايد توجه نمود كه به مضمون آيه «وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ...؛(٥) هيچ پيامبرى نمى‏تواند معجزه‏اى بياورد جز به اذن خداوند» معجزات پيامبران، در اختيار آنان نيست كه هر موقع بخواهند و يا مردم به آنان پيشنهاد نمايند فوراً به اعجاز دست بزنند، بلكه آنها از مشيت و اراده خدا پيروى مى‏كنند و هرگز در خواست مردم، تكليفى براى آنان ايجاد نمى‏كند.
بنابر اين جمله «إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ؛ تو بيم دهنده‏اى و براى هر گروهى راهنمايى وجود دارد» ناظر به همين مطلب است و آن اين كه، تو اى پيامبر! بيم‏دهنده‏اى بيش نيستى و هرگز در اجابت درخواست مردم اختيارى از خود ندارى و تا اذن الهى نباشد، هيچ نوع كارى صورت نمى‏گيرد نه اين كه هيچ وقت در هيچ شرايطى تو صاحب معجزه نيستى.
روى اين بيانات روشن گرديد، كه آيه به نفى اعجاز به‏طور مطلق ناظر نيست؛ بلكه آن نوع معجزات را نفى مى‏كند كه درخواست كنندگان هدفى جز سرگرمى و تفريح و ادامه لجاجت نداشته باشند و يا اين كه پيامبر در انجام معجزه، مختار و آزاد باشد و بدون مشيت الهى دست به كار بزند و هر چه مردم بخواهند فوراً اقدام نمايد. ناگفته پيداست نفى اعجاز در چنين زمينه‏هاى مخصوصى، دليل بر نفى مطلق نيست.(٦)
مفسران در تفسير جمله «اِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَومٍ هَادٍ» نظريات مختلفى دارند كه سه نظر مهم را متذكر مى‏شويم:
١. گروهى جمله ياد شده را چنين تفسير مى‏كنند: اى پيامبر! تو بيم دهنده و رهبر تمام اقوام و ملل هستى و شكل اصلى جمله چنين است: «إِنما أَنت منذرو هاد لكل قوم».
بنابر اين نظر، اين جمله از دلايل جهانى بودن رسالت رسول اكرم و خاتم بودن اوست. و ظاهرِ آيه اين است كه تا روز رستاخيز پيامبر، مُنْذِر و هادى بشر و امم جهان است.
٢. مقصود از جمله ياد شده اين است كه، تو اى پيامبر! بيم‏دهنده‏اى و براى هر قومى، راهنمايى هست و از آن‏جا كه «انذار» و «هدايت» غالباً از شؤون پيامبران مى‏باشد در اين صورت «منذر» و «هاد» كنايه از پيامبر است و بازگشت آيه به اين است كه، تو پيامبرى و براى هر قومى در هر دوره‏اى پيامبرى است و تو مانند پيامبران پيشين در اعجاز و تصرف در تكوين، اختيارى از خود ندارى و همه اين كارها بايد به اذن خداوند جهان انجام گيرد.
بنابر اين نظر، جمله ياد شده بيانگر آن است كه در تمام ادوار در ميان مردم هادى و رهبر بوده و هيچ دوره‏اى خالى از رهبر نبوده است و اگر بگوييم كه مقصود از هادى، نبى و پيامبر است در اين صورت، گواه برو جود پيامبر در ميان اقوام مختلف مى‏باشد.
٣. از رواياتى كه گروهى از دانشمندان اسلامى - اعم از شيعه و سنى - آنها را نقل كرده‏اند استفاده مى‏شود كه مقصود از «منذر» پيامبر است و مقصود از «هادى» امام و جانشين اوست. گويى «انذار» كنايه از مقام نبوت و «هدايت» كنايه از مقام امامت است و پيامبر بنا به نقل بسيارى از محدثان چنين فرموده است: «من بيم‏دهنده‏ام و تو اى على! راهنمايى».
محدث بزرگوار شيعه، مرحوم سيد هاشم بحرينى در كتاب غاية المرام و تفسير خود برهان قسمتى از اين احاديث را جمع آورى كرده است. او تنها در تفسير خود، ٢٧ روايت در اين باره نقل نموده كه برخى از آنها از كتاب‏هاى اهل تسنن است.
سيوطى در الدر المنثور قسمتى از اين روايات را ذكر كرده است. از آن جا كه اين روايات با اسناد مختلف و در كتاب‏هاى متعدد و از محدثان عالى‏قدر نقل شده است مى‏توان گفت مفاد حديث به حد «تواتر» رسيده است.
تنها در برهان، هفده روايت به اين مضمون نقل شده است كه پيامبر فرمود: «أنا المنذر و علي الهادي؛ منم بيم دهنده و على راهنماست» و يا: «أنت الهادي يا علي؛ تويى راهنما اى على!».
در دو روايت وارد شده است كه پيامبر اسلام(ص) آبى خواست كه وضو بگيرد وقتى از وضو فارغ شد دست على را گرفت آن را روى سينه خود گذارد و گفت: «إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ» سپس روى سينه على(ع) نهاد و گفت: «وَلِكُلِّ قَومٍ هَادٍ».
در پاره‏اى از احاديث، پيامبر تذكر مى‏دهد كه هيچ‏گاه روى زمين از حجت خالى نمى‏ماند و براى استشهاد، آيه مورد بحث را مى‏خواند و خود را «منذر» و على را «هادى» معرفى مى‏كند بعد او صياى خود را يكى پس از ديگرى نام مى‏برد تا سخن را به مهدى مى‏رساند و هدف قيام آن حضرت را تشريح مى‏فرمايد.
روشن شدن اين نظر در گرو پاسخ به سؤالاتى است كه در مورد اين تفسير وجود دارد. اكنون اين سؤالات را مطرح نموده و درباره آنها گفتگو مى‏كنيم:
ممكن است سؤال شود: چگونه «انذار» مخصوص پيامبر(ص) مى‏باشد و هدايت از آنِ امام(ع) در صورتى كه پيامبر نيز، هادى و راهنماى امت است؟ و به عبارت ديگر، پيامبر و امام هر دو هم مقام «انذار» را دارند و هم مقام «هدايت» را. استاد عالى قدر علامه طباطبائى در الميزان جمله‏اى دارند كه مى‏تواند روشنگر پاسخ اين پرسش باشد. ايشان مى‏فرمايد:
«منذر» آن راهنما را مى‏گويند كه راهنمايى او توأم با ادعاى نبوت باشد، ولى «هادى» به آن راهنما مى‏گويند كه دعوى نبوت نداشته باشد در اين صورت مقصود از «منذر» نبى و پيامبر خواهد بود و مراد از «هادى» جانشين او؛ زيرا راهنمايى پيامبر همواره توأم با ادعاى نبوت مى‏باشد و هرگز صرف راهنمايى نيست، بلكه آن امام است كه هدايت او، مجرد از دعوى نبوت مى‏باشد.(٧)
در احاديث به اين پرسش به‏طور ديگرى پاسخ گفته شده است و آن اين كه، مقصود از «هادى» در اين آيه مطلق راهنما نيست تا گفته شود پيامبر نيز هادى امت و راهنماى مردم است، پس چرا هدايت در اين آيه از آن جانشينان پيامبر شمرده شده است؛ بلكه مقصود از آن، هدايت است به آن‏چه پيامبرى آن را آورده است. امام باقر در تفسير اين آيه مى‏فرمايد:
«ولكل زمان منا هاد يهديهم إلى ما جاء به نبي الله؛(٨)
در هر زمان از خاندان وحى، راهنمايى است كه مردم را به آن‏چه پيامبر خدا آورده است رهبرى مى‏نمايد».
بنابر اين تفسير، مقصود از «هادى» جز امام و جانشين او نمى‏تواند باشد. توضيح اين سخن اين است كه، پيامبر در حقيقت پايه گذار انقلاب و نهضت است و امام جانشين و رهبر انقلاب پس از در گذشت او مى‏باشد؛ زيرا هر نوع انقلاب هر چه هم به ثمر برسد و درخشندگى خاصى پيدا كند در هر حال، به وجود رهبرى نيازمند است كه پس از درگذشت بنيان گذار، رهبرى انقلاب را به عهده بگيرد و موانع پيشرفت را از سر راه آن بر دارد و با الهام از اصول انقلاب، مشكلات آن را براى مردم توضيح دهد و تفسير نمايد؛ به عبارت ديگر، پيامبر پايه گذار دين وامام، حافظ و مدافع و مبين تعاليم پيامبر است. در اين صورت صحيح است بگوييم مقصود از «هادى» همان امام است كه روشن كننده آيين است.
مفسر عالى قدر شيعه، مرحوم على بن ابراهيم در مقام بيان اختصاص هدايت به امام اين نكته را خاطر نشان مى‏سازد و مى‏گويد: مقصود از هادى، همان مبيِّن مجملات آيين است و طبعاً اين مقام در اختيار امام خواهد بود. آن‏گاه آياتى را مى‏آورد كه لفظ هدايت در آنها به معناى بيان كردن به كار رفته است از آن جمله آيه «وَأَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ...» أى بَيَّنالَهُمْ...؛(٩) يعنى براى ايشان بيان كرديم.
مؤيد نظر سوم كه در روايات وارد شده است اين است كه قرآن در برخى از موارد كه در مورد «امام» سخن مى‏گويد، بلافاصله مسأله هدايت و راهنمايى را پيش مى‏كشد و مى‏رساند كه هدايت و رهبرى مردم از شؤون امام مى‏باشد؛ مانند
«وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا...؛(١٠)
آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر و فرمان ما، مردم را با كمال بردبارى و استقامت، هدايت مى‏نمايد».(١١)
سؤال ديگر: ممكن است گفته شود آيا مقام هدايت و راهنمايى فقط از آن حضرت على(ع) است يا اين كه پيشوايان گرامى ديگر، بلكه او صياى تمام پيامبران نيز راهنمايان مردم هستند؟
پاسخ: على(ع) فرد روشن و كامل هاديان امت است؛ ولى اين مقام اختصاص به وى ندارد و ساير امامان و بلكه اوصياى همه پيامبران نيز هادى و راهبر مردمند و جمله «أنت الهادي يا علي» از قبيل تطبيق كلى به يك فرد كامل است و اين حقيقتى است كه در روايات به آن تصريح شده است چنان كه مى‏فرمايد: «كل إمام هاد لكل قوم في زمانهم...».(١٢)
سؤال سوم: آيا از جمله استفاده مى‏شود كه در هر قرن و زمانى در ميان تمام اقوام و ملل راهنمايى وجود داشته است؟ پاسخ آن مثبت است و ظاهر يا صريح جمله «وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» وجود راهنما در ميان تمام اقوام و ملل است و از برخى از آيات و بسيارى از روايات استفاده مى‏شود كه خداوند براى مردم هر عصر و زمانى، حجت و راهنمايى فرستاده و حجت را بر آنها تكميل نموده است.
مؤيد اين نظر گفتارى است كه امير مؤمنان در نخستين خطبه نهج البلاغه دارند و مى‏فرمايند:
«ولم يخل سبحانه خلقه من نبي مرسل أو كتاب منزل أو حجة لازمة أو محجة قائمه...؛(١٣)
خداوند جامعه بشر را هيچ‏گاه از وجود پيامبرى فرستاده شده و يا كتابى نازل گرديده و برهانى حتمى و قاطع و يا راهى استوار و روشن، محروم ننموده است».
و نيز مى‏فرمايد:
«اللهم بلى لاتخلو الأرض من قائم لله بحجة إما ظاهراً مشهوداً أو خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بيناته...؛(١٤)
بار خدايا! زمين هيچ گاه از حجتى كه براى خدا قيام كند، خالى نمى‏ماند و او يا ظاهر و آشكار است و يا پنهان (علت وجود چنين حجت به خاطر اين است كه دلايل روشن خدا از بين نرود)».
آيا فيض نبوت مخصوص خاور زمين است؟ گاهى تصور مى‏شود كه دين و آيين ارمغان شرق است و پيامبران آسمانى فقط از شرق برخاسته‏اند و لذا نام پيامبرانى كه در قرآن و عهدين آمده است همگى از خاور زمين بوده و هرگز در غرب، آيين و پيامبرى نبوده و مردم مغرب زمين آيين و مذهب را از شرق گرفته‏اند.
اين مطلب، گمانى بيش نيست و تاريخ مذاهب در ملل جهان نيز بر خلاف آن حكم مى‏كند و قرآن مجيد براى همه ملت‏ها و امت‏ها پيامبر و بيم‏دهنده و راهنمايى ثابت مى‏كند.
آيه مورد بحث با صراحت هر چه كامل‏تر مى‏گويد: «وَلِكُلِّ قَومٍ هَادٍ؛ براى هر گروهى راهنما و رهبرى وجود دارد». صريح اين آيه اين است كه هر ملتى - اعم از شرقى و غربى، حتى ملل چين و هند، وحشيان استراليا، سرخ پوستان امريكا - داراى هادى و راهنما بوده است هر چند اين «هادى» (بنابر تفسير سوم) پيامبر نباشد.
قرآن در آيات ديگرى با صراحت كامل‏تر براى هر ملتى رسول و پيامبر و بيم‏دهنده‏اى ثابت مى‏كند چنان كه مى‏فرمايد:
«وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّخَلافِيها نَذِيرٌ...؛(١٥)
هيچ امتى نيست مگر اين كه در ميان آنها بيم رسانى بوده است».
«وَ لَقَدْ بَعَثْنافِى كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ...؛(١٦)
در ميان هر ملتى پيامبرى را بر انگيختيم كه به مردم بگويد خدا را بپرستيد».
«وَلِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذَا جَاءَ رَسُولُهُمْ قُضِىَ بَيْنَهُمْ...؛(١٧)
براى هر امتى پيامبرى است كه در ميان آنها حكم و داورى مى‏نمايد».
به‏طور مسلم، پيامبران هر امتى در ادوار پيشين متناسب با فهم و ادراك آنها و راهنمايى آنان در حدود و قابليت و شايستگى آنها بوده است. اما اين كه چرا در قرآن نامى از پيامبران مغرب زمين نيامده است براى اين است كه خود قرآن تصرح مى‏كند پيامبرانى از طرف خداوند، براى هدايت مردم مبعوث شده‏اند كه شرح نام و تفصيل دعوت آنها را در قرآن باز گو ننموده است، چنان كه مى‏فرمايد:
«وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَّمْ‏نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ...؛(١٨)
پيامبرانى كه قبلاً سرگذشت آنها را بيان كرده‏ايم و پيامبرانى كه درباره آنها گفتگو ننموده‏ايم».(١٩)
ولى علت اين كه مذاهب بزرگ جهان به پيامبران مشرق زمين تعلق دارد اين است كه شرق گهواره تمدن و فرهنگ آن اصيل‏تر از غرب است و علم و فلسفه و هنر و نظام حقوق فردى و اجتماعى از مشرق زمين به غرب رفته است از اين نظر، مذاهب متناسب با تمدن و فرهنگ، به شرق تعلق دارد و غرب، مذهب و آيين را به سان فرهنگ و هنر از شرق گرفته و آن را جاى‏گزين مذاهب ابتدايى - كه متناسب با دوره ابتدايى زندگى بشر، يعنى دوره ما قبل تمدن و فرهنگ و علم بوده - ساخته است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. قمر (٥٤) آيه ١.
٢. مشروح اين بحث را در كتاب‏هاى عقايد و تفسير مطالعه بفرماييد و با دلايل روشن ثابت شده است كه مقصود، دو نيم شدن ماه در زمان خود پيامبر است.
٣. جامع‏ترين كتابى كه از طرف محدثان شيعه در اين باره نوشته شده است كتاب مدينةالمعاجز اثر سيدهاشم بحرينى است.
٤. رعد (١٣)آيه ٣١.
٥. رعد (١٣) آيه ٣٨.
٦. نويسنده‏اى مسيحى در كتاب مشكاة صدق با آيه مورد بحث و آيات ديگر استدلال نموده است كه پيامبر اسلام، معجزه‏اى جز قرآن نداشته است. نگارنده در كتاب رسالت جهانى پيامبران (ص ١١٨ - ١٤٢) درباره آيات مورد نظر او به‏طور گسترده سخن گفته و ثابت نموده است كه اين آيات، ارتباطى به مدعاى وى ندارد.
٧. الميزان، ج ١١، ص ٣٥٩.
٨. تفسير برهان، ج ١٠، ص ٢٨٠.
٩. فصلت (٤١) آيه ١٧.
١٠. سجده (٣٢) آيه ٢٤.
١١. گروهى از پيامبران علاوه بر منصب نبوت داراى مقام امامت نيز بودند.
١٢. به اين مضمون روايات زيادى وارد شده است ر.ك: تفسير برهان، ج ٢، ص ٢٨٠، ح ٨.
١٣. نهج البلاغه عبده، ج ١، ص ١٨
١٤. همان، كلمات قصار، شماره ١٤٧.
١٥. فاطر (٣٥) آيه ٢٤.
١٦. نحل (١٦) آيه ٣٦.
١٧. يونس (١٠) آيه ٤٧
١٨. نساء (٤) آيه ١٦٤.
١٩. آيه ٧٨ سوره غافر نيز به همين مضمون است.


۴
قرآن و اسرار آفرينش چگونگى علم خداوند به موجودات
٨. «اَللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ مَا تَغِيْضُ الْأَرْحامُ وَ مَاتَزْدَادُ وَ كُلُّ شَىْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ؛
خداوند از وضع جنين هر زن بار دارى آگاه است و آن چه را رحم‏ها از بين مى‏برند و سقط مى‏كنند و آن‏چه را مى‏افزايند. و هر چيزى نزد او به اندازه معين و ميزان خاصى است».
٩. «عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ؛
خدايى كه آگاه از پنهان و آشكار و بزرگ و برتر است».
١٠. «سَوَاءٌ مِنْكُمْ مِنْ اَسَرَّالْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِالَّيْلِ وَ سَارِبٌ بِالنَّهَارِ؛
در پيشگاه او يك‏سانست كه كسى سخن را پنهان دارد (يا آهسته سخن بگويد) يا آن را آشكار سازد و كسى كه در تاريكى شب راه برود يا در روز روشن راه بپيمايد».
هدف ابتدايى اين آيات، معرفى علم محيط خداوند است و اين كه او از رازهاى پوشيده رحم‏ها، از وضع جنين‏هايى كه در آن قرار دارند، آگاه است و پنهان و آشكار، شب و روز، صداهاى آهسته و بلند، براى او يك‏سان است و به كارهاى مخفى و آشكار بندگان خود، آگاهى دارد و چون او بزرگ و برتر است، بر تمام مصنوعات خود محيط و مسلط مى‏باشد.
عقل و خرد در اين باره مى‏گويد: نظام هر ورقى از اوراق هستى، هر برگى از گياهان، هر اتمى از اتم‏هاى بى‏شمار، هر ذره‏اى از ذرات وجود انسان، هر سلولى از سلول‏هاى جانداران، هر سياره‏اى از سيارات آسمان، گواهى مى‏دهند كه آفريدگار آنها از تمام خصوصيات وجودى آنها آگاه است و هرگز بدون آگاهى كامل، از رازهاى درونى و برونى يك مصنوع، نمى‏توان آن را با اين نظم شگفت‏انگيز آفريد. آيا مى‏توان گفت سازنده يك هواپيما، از قسمت‏هاى علمى و فنى آن بى‏خبر است، يا نويسنده يك دوره دائرة المعارف از محتويات آن اطلاع ندارد؟
قرآن اين حقيقت علمى را با لطيف‏ترين بيان توضيح داده و مى‏فرمايد:
«أَلا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ؛(١)
آيا او از اوضاع مخلوق و مصنوع خود آگاه نيست، در حالى كه اوست باريك‏بين و آگاه».
بار ديگر بر گرديم مسأله را از راه ديگر مورد بررسى قرار دهيم: حقيقت علم و آگاهى از چيزى جز حضور آن نزد شخص آگاه چيز ديگرى نيست، چنان كه حقيقت جهل و ناآگاهى نيز جز غيبت و پنهانى شى‏ء از انسان، معناى ديگرى ندارد.
البته حضور يك شى‏ء نزد انسان بر دو نوع است: گاهى وجود خارجى شى‏ء نزد انسان نيست، اما تصويرى از آن نزد او حاضر است؛ مثلاً افرادى كه به زيارت خانه خدا رفته‏اند و الآن فرسنگ‏ها از آن فاصله گرفته‏اند هر موقع بخواهند مى‏توانند از طريق تصويرذهنى كعبه، به آن نقطه توجه پيدا كنند.
گاهى خود شى‏ء خارجى، بدون و ساطت تصويرى در نزد ما (روح) حاضر است و چيزى ميان عالم و معلوم واسطه نيست.(٢) روشن‏ترين مثال براى اين نوع آگاهى، علم انسان به خود انسان است؛ زيرا حقيقت و واقعيت هر انسانى بر خود او روشن است و هر فردى از روحيات و ملكات خوب و بد خويش آگاهى كامل دارد، ديگر اين جا ميان عالم و معلوم چيزى واسطه نيست. يا مثلاً ما از صورت‏هاى ذهنى خود آگاهيم؛ زيرا اين صورت‏ها پيش ما حاضراست و براى درك آنها نياز نداريم كه تصويرى از اين صورت‏ها برگيريم، بلكه خود اين صورت‏ها را به روشنى درك مى‏كنيم و در نزد روح خود حاضر مى‏بينيم.
علم خدا به مصنوعات و مخلوقات خود از قبيل نوع دوم است. او در علم خود به آن چه آفريده، نيازى به تصوير ندارد، بلكه تمام موجودات جهان با واقعيت خارجى خود، نزد خدا حاضرند و ميان او و مخلوق فاصله‏اى نيست.
فلسفه اسلامى، علم حضورى خدا را به موجودات از طرق گوناگون ثابت نموده است و كوتاه‏ترين راه آن است كه اين حقيقت را از تدبر در مسأله آفرينش موجودات به دست آوريم. جاى گفتگو نيست كه خداوند وجود دهنده و ما وجود پذيريم. در اين صورت آيا لازمه ايجاد يك موجود، اين نيست كه در نزد موجد و سازنده آن حاضر باشد؟ آيا ايجاد و پديد آوردن يك شى‏ء، با غيبت و عدم حضور آن نزد وجود دهنده مى‏سازد؟ به عبارت ديگر، ايجاد يك شى‏ء بدون توجه وجود دهنده و حضور وجودپذير در نزد آفريننده، امكان‏پذير هست؟
بار ديگر، تصويرهاى ذهنى خود را مورد بررسى قرار دهيم مى‏بينيم تمام اين صور، مخلوق و آفريده روح و روان و قواى ادراكى است و تا وجود دارند در نزد روح وقواى مدرك ما حاضرند و ميان ما و آنها جدايى نيست و به همين ترتيب تمام موجودات جهان همگى مخلوق خدا و در نزد او حاضرند.
برنامه‏اى تربيتى آشنايى به صفات خدا، خود گرچه نوعى كمال معنوى و روحى است؛ ولى در عين حال اعتقاد به چنين خداى آگاه از درون و بيرون، خود مكتبى تربيتى است كه افراد با ايمان و معتقد را از بسيارى از كارهاى نكوهيده باز مى‏دارد. چه برنامه‏اى بالاتر از اين، كه بدانيم از نخستين لحظه زندگى، از روزى كه به صورت سلولى در رحم مادر قرار داريم تا لحظه‏اى كه به خاك سپرده مى‏شويم، مراقبى بزرگ و برتر، متوجه اعمال و كردارهاى ماست و از آن‏چه ما انجام مى‏دهيم كاملاً مطلع و آگاه مى‏باشد آيا با وجود چنين مراقبى شايسته است به فكر گناه و نافرمانى او باشيم؟
نكاتى چند در آيات ١. قرآن در طرح معارف عقلى راه تعبد را پيش نمى‏گيرد، بلكه در غالب موارد، به استدلال دست مى‏زند؛ مثلاً در اين آيات كه هدف بيان احاطه علمى خداوند به موجودات است و اين‏كه آشكار و پنهان براى او يك‏سان مى‏باشد به دليل مسأله، با بيان دو صفت از اوصاف خدا: «الْكَبيرُ الْمُتَعَال» اشاره نموده است؛ زيرا «كبير» (بزرگ) در مورد خداوند به معناى احاطه او بر همه موجودات است و لازمه اين احاطه، اطلاع بر اوضاع محاط مى‏باشد. «متعال» يعنى بسيار بلند مقام، يعنى خداوند عالى و در علم خود نيز برتر است و بر موجودات و مصنوعات خود نيز تسلط دارد همان‏طور كه هر موجود عالى‏تر بر موجودات پايين‏تر مسلط است. در واقع اين دو صفت دليلى است بر اطلاع او از آشكار و پنهان (عَالِمُ الغَيْب وَ الشَهَادَةِ).
٢. چون مقصود از «ما» در «ما تحمل» جنين است از اين نظر ناچار مقصود از «ما» در دو جمله بعدى: «و ما تغيض الأرحام و ما تزداد» نيز همان جنين خواهد بود از آن جا كه «غيض» در لغت عربى به معناى «نقص و كم شدن» است‏(٣) ناچار هدف آيه اين است: خدا مى‏داند آن‏چه رحم‏ها بر مى‏دارند (و دوران حمل را به‏طور طبيعى به پايان مى‏رسانند) و آن چه را كم مى‏كنند (و پيش از وقت طبيعى سقط مى‏كنند) و آن چه را رحم‏ها مى‏افزايند (و بيش از يكى پرورش مى‏دهند).
به عبارت ديگر مقصود از «و ماتغيض الأرحام» به قرينه جمله بعدى «وماتزداد» همان كم كردن رحم است و مقصود از كم كردن رحم به قرينه «مَاتَحْمِلُ كلُّ أُنْثَى» همان سقط كردن و حمل نكردن رحم مى‏باشد. گويا مضمون آيه چنين است: خدا از آن‏چه رحم‏ها برمى‏دارند يا برنمى‏دارند و از بين مى‏برند و يا مى‏افزايند آگاه است.(٤)
٣. جمله «وَكُلُّ شَىْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ؛ هر چيزى در نزد او اندازه معينى دارد» به حقيقتى علمى و فلسفى اشاره دارد كه قرآن در سوره‏هاى مختلفى روى آن تكيه كرده است‏(٥) و مقصود از آن اين‏است كه هر موجودى در نزد خدا، حدّ معينى دارد؛ زيرا لازمه معلول و مخلوق بودن، داشتن حد و اندازه است. در اين صورت، طبعاً هر موجودى محدود خواهد بود و در پيشگاه خدا - كه نامحدود و نامتناهى است - غايب نخواهد بود.
در حقيقت اين جمله، مفسر علم وسيع خداست به آن‏چه در آغاز آيه بيان شده و مفاد آن اين است كه، «أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ مُحِيطٌ؛(٦) آگاه باشيد كه خداوند بر همه چيز محيط است».(٧)
گاهى اين جمله به‏طور ساده‏ترى تفسير و گفته مى‏شود مقصود از آن، اوضاع سه گانه رحم است كه گاهى حمل خود را حفظ مى‏كند و يا گاهى بر آن مى‏افزايد و احياناً از بين مى‏برد و اين اوضاع مختلف، براى اين است كه هر چيزى نزد خدا اندازه معينى دارد و تمام كارهاى او روى حساب و اندازه است و هرگز اراده او بى‏جهت و نسنجيده به حفظ و يا زيادى حمل و يا كم كردن آن تعلق نمى‏گيرد.
٤. روز و شب و هم‏چنين آشكار و پنهانى، يك سلسله مفاهيم نسبى هستند كه در محيط ما، كه محيطى نسبى است، مفهومى دارند؛تاريكى شب مانع از ديدن انسان است، در عين حال برخى از حيوانات در دل شب پرواز مى‏كنند و مى‏بينند. چون وجود ما محدود است و بر اثر نارسايى ديدگان، موجودات در شب از ديده ما مخفى هستند، طبعاً قسمتى از جهان ما پنهان خواهد بود؛ ولى براى موجود محيط و برتر (خدا) تمام غيب‏ها، شهود است و پنهان و آشكار براى او مفهومى ندارد. قرآن به اين حقيقت با جمله زير (آيه‏١٠ همين سوره) اشاره مى‏كند: «وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِالَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ».
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. ملك (٦٧) آيه ١٤.
٢. در اصطلاح فلسفه، نوع اول را علم حصولى و دوم را علم حضورى مى‏نامند.
٣. راغب، مفردات، ص ٣٦٨.
٤. كشاف، ج ٢، ص ١٦٠. در تفسير اين دو جمله دو نظر ديگر است كه به‏طور اختصار نقل مى‏شوند: گاهى گفته مى‏شود مقصود از «ما تغيض الأَرحام و ما تزداد؛ آن‏چه رحم‏ها كم مى‏كنند و يا مى‏افزايند» خون ايام باردارى زنان است كه قسمتى را صرف غذاى جنين نموده وقسمت ديگرى در دوران نفاس به بيرون از رحم مى‏ريزد. اين نظر، با ظاهر آيه تطبيق نمى‏كند؛ زيرا چنان‏كه گفته شد، مقصود از «ما» در هر سه جمله، جنين است؛ ولى در اين نظر مقصود از اولى جنين است و از دومى و سومى خون رحم است. گذشته از اين به كار بردن لفظ كم كردن و زياد نمودن در تغذيه جنين از خون و يا بيرون ريختن خون در دوران وضع حمل، نوعى مجاز و يا خلاف ظاهر است.
دورتر از اين نظر، نظر سومى است كه مى‏گويند مقصود از كم كردن رحم‏ها، همان تولدهاى كمتر از نه ماه و منظور از افزودن رحم‏ها، تولدهاى بالاتر از آن است و دورى اين نظر از ظاهر آيه بر اهل دقت مخفى نيست.
٥. ر.ك: حجر (١٥) آيه ٣١؛ فرقان (٢٥) آيه ٢؛ طلاق (٦٥) آيه ٦٥.
٦. فصلت (٤١) آيه ٥٤.
٧. الميزان، ج ١١، ص ٣٤٦.
*****
پاسدارانى كه از ما مراقبت مى‏كنند ١١. «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّه إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ مَا بِقَومٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ مَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ؛(١)
براى (انسان) نگهبانانى گماشته شده است كه به‏فرمان خدا او را پيش رو و پشت سر (از هلاك و نابودى) حفظ مى‏كنند و خداوند وضع ملتى را عوض نمى‏كند تا خود آنان وضع خود را تغيير دهند. هرگاه خداوند نابودى گروهى را بخواهد بازدارنده‏اى در برابر او نيست. براى بشر جز خدا سرپرستى وجود ندارد».
انسان به‏سان موجودات ديگر، محتاج و نيازمند آفريده شده است؛ از روز نخست كه به صورت سلولى در رحم مادر قرار مى‏گيرد نيازمندى، سراسر وجود او را احاطه كرده و تا دم واپسين با او همراه است.
اگر بشر از نظر تعقل و فكر، قوى و نيرومند است و در پرتو دانش و بينش خود، زمين و دريا و فضا را تسخير نموده است، از نظر شرايط زندگى و لوازم حيات در محدوديت شديدى قرار دارد؛ مثلا اگر چند لحظه اكسيژن هوا، وارد شش‏هاى او نگردد، خفه مى‏شود. اگر فشار هوا كم و زياد گردد، زندگى او در خطر مى‏افتد، اگر درجه حرارت هوا از حد معينى بالا يا پايين رود، نابود مى‏شود و انسان مقتدر، از حركت و جنبش باز مى‏ماند.اين حقيقت را قرآن در آياتى ياد آور شده و مى‏فرمايد:
«يَاأَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ؛(٢)
اى مردم! شما نيازمندان درگاه خدا هستيد، و خدا بى‏نياز و شايسته ستايش است».
در حقيقت اگر بخواهيم واقعيت نيازمندى انسان را به صورت امرى محسوس بيان كنيم بايد بگوييم: انسان با تمام قدرت خود، بسان لامپ نيرومند پر فروغى است كه ديده‏ها را خيره مى‏سازد. اين نور خيره كننده هر چه باشد، از خود او نيست و هر لحظه از مركز مولد برق، به آن قوه و نيرو مى‏رسد و اگر يك لحظه جريان برق قطع گردد، فوراً خاموش شده و خودنمايى آن سپرى خواهد شد.
خلاصه بشر براى ادامه زندگى خود در آغوش طبيعت بايد از عوامل بى‏شمارى كمك گيرد و اگر اين كمك‏ها و امدادها به او نرسد؛ چراغ زندگى او به خاموشى گراييده از حركت و جنب و جوش مى‏افتد.اين از يك طرف.
از طرف ديگر، در اطراف وجود انسان عوامل نابود كننده، فراوان است كه درهر لحظه، هستى و زندگى او را تهديد مى‏كنند: ميكرب‏هاى خطرناك و كشنده در آب آشاميدنى و هوا به قدرى زياد است كه اگر عوامل ضد ميكرب در خون او نباشد، بشر را فوراً از پاى در مى‏آورند. خداوند براى خنثى نمودن آثار اين دشمنان نامريى گلبول‏هاى سفيد را در خون آفريده كه همواره در جنگ‏هاى ميكربى خون شركت مى‏كنند و دشمنان انسان را از پاى در مى‏آورند.
گاهى در شبانه روز هزاران تن سنگ‏هاى آسمانى كره خاك را سنگباران مى‏كنند، حيات و زندگى بشر را به فنا و نابودى تهديد مى‏نمايند و دست آفرينش براى حفظ انسان، يك زره هوايى بر دور كره خاك كشيده تا سپرى در برابر اين صخره‏ها باشد و اين سنگ‏ها با اصابت به اين زره هوايى، آتش بگيرند و از بين بروند.
عوامل انحراف فكرى از چپ و راست انسان را احاطه كرده، ايمان و اخلاق و فضايل او را تهديد مى‏كنند و در برابر همه اين عوامل، حاميانى مانند مربيان صالح و پيامبران و پيشوايان وساير عوامل و موجبات هدايت وجود دارد كه او را از هر نوع انحراف باز مى‏دارند.
از اين بيان، چنين نتيجه مى‏گيريم خداوند براى حفاظت بدن و روح انسان پاسدارانى آفريده است كه بقاو هستى او را در برابر حوادث بيمه كنند و اين عوامل همان است كه در اين آيه مورد بحث به عنوان «معقبات» از آن ياد شده و مى‏فرمايد:
«لَهُ مُعَقِباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ و مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللَّهِ؛
براى انسان حاميان و مراقبانى هستند كه وجود او را از هر نظر حراست مى‏كنند».
قسمتى از اين «معقبات» (حاميان) همان‏ها هستند كه بيان گرديد و براى ما محسوس و ملموس هستند و از طريق حس و علم از حمايت آنها از تن و روان بشرى آگاهيم؛ ولى قسمت ديگر از اين حاميان يك سلسله عوامل نامريى ديگرى است كه قرآن از آنها در آيات به لفظ «حافظين» تعبير مى‏آورد و مى‏فرمايد:
«وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ؛(٣)
براى شما نگهبانانى (فرشتگان) گمارده‏ايم».
در آيه ديگر مى‏فرمايد:
«وَ هُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ وُيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمُوتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لايُفَرِّطُونَ؛(٤)
اوست مقتدر و برتر از بندگان خود. نگهبانانى براى شما مى‏فرستد تا وقتى مرگ يكى از شما فرا رسد فرستادگان ما (جان) شما را مى‏گيرند و آنها در كار خود كوتاهى نمى‏كنند، اگر چه حافظ و حامى واقعى همان خداست و فرشتگان مجرى فرمان‏هاى او هستند»(٥).
سنّت قطعى الهى در سعادت ملل قرآن مجيد، پايه سعادت و خوشبختى و استوارى نعمت را در ميان هر ملتى معلول پيروى آنان از تقوا و پرهيزگارى و دورى از نافرمانى و گناه مى‏داند و مى‏فرمايد: هماى سعادت هنگامى بر سر ملتى پروبال مى‏گشايد و تمام نعمت‏هاى الهى در صورتى بر سر ملت‏ها پيوسته و پايدار است كه آنان از مسير فطرت گام فراتر ننهند و از زشتى‏ها و پليدى‏ها، ستم و تعدى و فساد اخلاق دور باشند. قرآن به اين حقيقت علاوه بر آيه مورد بحث (إِن اللّه لا يغير...)در آيات ديگرى نيز اشاره نموده و مى‏فرمايد:
«وَلَوْأَنَّ أَهْلَ القُرى‏ آمَنُوا وَ اتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ؛(٦)
اگر مردم جهان به خدا ايمان بياورند و از مخالفت دستورهاى او بپرهيزند درهاى بركت را از آسمان و زمين به روى آنان باز مى‏كنيم؛ ولى آنان دستورهاى الهى را ناديده گرفتند و سرانجام، آنها را به نتيجه اعمالشان دچار ساختيم».
مقدارى از اين مطلب (كه پيروى از فرمان‏هاى خدا نعمت و بركت و سعادت و خوشبختى را به دنبال دارد) براى ما مشهود و محسوس است؛ زيرا مردمى كه همه مرزهاى اخلاقى و حدود الهى را در هم بشكنند و در زندگى جز فساد و فحشا و ستم و... چيزى را نشناسند، قطعاً به واكنش كردارهاى خود كه گسترش بيمارى، دشمنى، فساد نسل، جنگ‏هاى خونين و... گرفتار خواهند شد.
ولى قسمتى از اين مطلب كه چگونه اعمال نيك و كردارهاى خدا پسندانه ملتى، گشودن درهاى رحمت و بركت از زمين به روى آنها را موجب مى‏گردد حقيقتى قرآنى است كه قرآن از آن خبر داده و ما بايد به آن ايمان بياوريم و ما با علم و دانش كوتاه خود به همه علل آن احاطه پيدا نكرده‏ايم تا درباره آن به داورى برخيزيم.
خلاصه، يكى از سنت‏هاى قطعى الهى اين است كه سرانجامِ ملتى كه غرق در گناه و فساد باشد، نابودى است و چنين گروهى زود يا دير، در كام مرگ و فنا فرو رفته و جز نام، نشانى از آنها باقى نخواهد ماند و امروز كه بسيارى از ملل مغرب زمين غرق در عصيانگرى و فساد و فحشا هستند به چنين سرنوشتى دچار خواهند شد و دير يا زود با تمدن ماشينى خود - كه كمالات انسانى و عواطف بشرى و مراسم الهى را ناديده گرفته است - به خاك سپرده خواهند شد. مگر اين كه در برنامه خود تجديد نظر كنند و همان‏طور كه برخى از دانشمندان دل آگاه، آنها را هشدار داده‏اند از خواب غفلت ماديگرى بيدار شوند و مسير زندگى را دگرگون سازند و اين سنت قطعى الهى است: «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْديلا».
چيرگى ملت غارتگر مغول بر حكومت چند صد ساله عباسيان معلول قدرت نظامى و برترى تاكتيك رزمى آنان نبود، بلكه گسترش فساد در ميان عباسيان و خود خواهى امرا و حكمرانانشان، گرايش خلفا و زمامداران به هوس رانى و فساد و خود كامگى، موجب سقوط خلافت چند صد ساله اسلامى گرديد و مسلمانان را در طول تاريخ با بزرگ‏ترين فاجعه روبه‏رو ساخت.
در روزهاى محاصره منطقه موصل از طرف فرمانده كل نيروهاى هلاكو دونامه مختلف به دست استاندار موصل رسيد: يكى از دشمن خونخوار اسلام هلاكو و ديگرى از طرف خليفه بغداد.
هلاكو در نامه خود ياد آور شده بود كه اگر استاندار موصل، ابزار و آلات جنگى و وسيله فتح قلعه عظيم بغداد را در اختيار او بگذارد وى از محاصره موصل صرف نظر نموده و راه بغداد را پيش خواهد گرفت.هم زمان با رسيدن اين نامه، نامه‏اى از دربار خلافت عباسى به دست حاكم موصل رسيد و خليفه در آن نامه، درخواست كرده بود حاكم موصل گروهى از بهترين نوازندگان موصل را روانه بغداد نمايد، تا به مجالس عيش و طرب خليفه رونق بخشند.
حاكم پس از خواندن هر دو نامه، چنين اظهار داشت: در اين لحظه حساس، دشمن خونخوار اسلام از من ابزار جنگى مى‏طلبد ولى خليفه، رامشگر ونوازنده مى‏خواهد كدام يك بايد پيروز شوند؟
اين جاست كه حقيقت و مفاد جمله «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى‏ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» به صورت واضح تجلى مى‏كند و معلوم مى‏شود چرا مسلمانان روزى در ميان ملل جهان، سر بلند و سرفراز بودند ولى پس از چند قرن سيادت و عظمت و عالى‏ترين تمدن، مقهور ملل ديگر گرديدند. نا گفته پيداست چون دگرگونى در روحيات و اعمال آنان پديد آمد، خدا نيز سيادت و عظمت را از آنان سلب نمود و براى اين مطلب شاهد و گواه فراوان است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. مقصود از ضماير چهار گانه در آغاز آيه، همان انسانى است كه از آيه قبل فهميده مى‏شود .
٢. فاطر (٣٥)آيه ١٥ .
٣. انفطار (٨٢) آيه ١٠.
٤. انعام (٦) آيه ٦١.
٥. برخى از مفسران تصور نموده‏اند كه مقصود از حافظان در اين آيات همان حافظان اعمال و نويسندگان نيك و بد كردارها هستند. در صورتى كه آيه معنايى وسيع دارد و نوشتن اعمال، يكى از مصاديق آن است.
گذشته از اين، از برخى از آيات استفاده مى‏شود كه فرشتگان نه تنها حافظ ما هستند، بلكه يك نوع نقش مراقبت روانى ما را بر عهده دارند و براى ما طلب آمرزش مى‏كنند چنان كه مى‏فرمايد: «وَالْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِى الاَْرْضِ؛ فرشتگان، خدا را با حمد و ثناى خويش، تنزيه مى‏كنند و براى كسانى كه در روى زمين هستند، طلب آمرزش مى‏نمايند» - شورى (٤٢) آيه‏٥.
٦. اعراف (٧) آيه ٩٦.
*****
چرا پرستش، مخصوص خداست؟ ١٢. «هُوَ الَّذِى يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛(١)
اوست كه برق را (موقع باران) براى بيم و اميدوارى شما مى‏نماياند و ابرهاى سنگين و گرانبار را پديد مى‏آورد».
١٣. «وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِكَةُ مِن خِيْفَتِهِ وَيُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَآءُ وَ هُمْ يُجَادِلُونَ فِى اللَّه وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ؛(٢)
رعد با ستايش خود و فرشتگان از بيم او، خدا را تسبيح مى‏گويند. (خدا) صاعقه‏ها را مى‏فرستد و هر كه را خواهد گرفتار آن مى‏سازد. آنان (مشركان) درباره (توحيد و قدرت) خدا، مجادله مى‏كنند، در حالى كه او كيفرده و سخت گير است».
١٤. «لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لايَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْ‏ءٍ إِلا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى المَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَ مَا هُوَ بِبالِغِهِ وَ مَادُعَاءُ الكَافِرِينَ اِلاَّ فِى ضَلالٍ؛
دعوت حقيقى از آن اوست (و نبايد كسى جز او را، معبود و بر آورنده نيازمندى خواند). كسانى كه جز او را مى‏خوانند هرگز آنان از اين دعوت سودى نمى‏برند مگر (مانند تشنه‏اى بر نقطه‏اى مانند سر چاه بنشيند و) دو دست خود را به سوى آب باز كند (و انتظار داشته باشد كه) آب به دهان او برسد، در صورتى كه هرگز با اين وضع (آب به دهان او) نخواهد رسيد (همان‏طور كه اين فرد از كار خود نتيجه نمى‏گيرد بت پرستان نيز از دعوت خدا نتيجه‏اى نمى‏گيرند). دعوت كافران (و پرستش بتان) جز گمراهى چيزى نيست».
مجموع اين آيات گواه و يا گواه‏هاى روشن و استوار بر نفى معبودى جز خداوند است و هدف از اين دلايل، بيدار ساختن افكار مشركان و هدايت آنان به سوى توحيد خداست كه جز او را، معبود و يا آفريدگار جهان ندانند.
جاى گفتگو نيست كه موقع نزول اين آيات، قسمت اعظم شبه جزيره و مناطق زيادى از جهان را بت‏پرستى فرا گرفته بود: گروهى اين بت‏ها را جلوه گاه خدا و يا خدايان و شفيع ميان خالق و مخلوق و شايسته عبادت مى‏دانستند، بدون اين كه آنها را خالق و رازق بدانند و كارهاى مخصوص خدا را مانند آفريدن و روزى دادن، به آنها نسبت دهند و گروهى ديگر، اجرام سماوى و بت‏ها را آفريننده و روزى‏دهنده مى‏دانستند. اين دسته نسبت به گروه نخست در اقليت بودند.
در هر حال، خواه آنها را فقط معبود و شايسته ستايش بدانند، ياعلاوه بر مقام معبودى آنهارا مبدأ كار و مؤثر در جهان طبيعت قلمداد كنند، عبادت و پرستش، تواضع، خضوع و بندگى، در خواست حاجت و رفع نيازمندى، مخصوص معبودى است كه ذات وى جلوه گاه كمال بوده و از هر نظر غنى و بى‏نياز و قادر و توانا و پيراسته از نقص و عيب باشد. ناگفته پيداست فرد عاقل و با وجدان و بيدار، بى‏اختيار در برابر چنين معبودى سر تعظيم فرود مى‏آورد.
به عبارتى ديگر، از طرفى عشق به كمال در انسان امرى فطرى است و كمالات يك فرد، انسان را ناخود آگاه به سوى خود جلب مى‏نمايد و عاشق خود مى‏سازد.و از طرف ديگر، نيكى و كمك به يك فرد، برطرف ساختن نيازمندى‏هاى شخص، از عواملى است كه رشته ارادت را استوارتر ساخته و بر ارادت و اخلاص و خضوع انسان در برابر چنين نيكو كارى مى‏افزايد.
اين دو عامل (عشق به كمال مطلق و نيكى و كمك) به صورت نامحدود در خدا وجود دارد؛ زيرا كمالى نيست كه به انديشه ما برسد مگر اين كه خدا آن را به صورت كامل و بى‏نهايت داراست. هم‏چنين نيكى‏ها و كمك‏هاى او آن‏چنان نامحدود است كه اگر يك لحظه، سايه جود و احسان خود رإ؛ ّّ از سرما كوتاه كند، پرونده هستى ما بسته مى‏شود.
اين دو عامل سبب مى‏شود جز او را نپرستيم و به غير او عشق نورزيم و دست نياز به سوى ديگرى دراز ننماييم؛ چون او كمال مطلق بوده و از نقص پيراسته است و در ذات او، جز كمال و فضيلت چيزى پيدا نمى‏شود و هر موجودى جز او داراى نقايصى است كه از وى جدا نمى‏گردد و هر موجودى بدون استمداد از او هيچ نيازى را نمى‏تواند برطرف سازد، در اين صورت، فلسفه توحيد و عبادت و علت انحصار پرستش به ذات اقدس خداوند مبرهن و روشن مى‏گردد.
دلايلى كه آيات مورد بحث به آن اشاره مى‏كنند قرآن مجيد در اين آيات به هر دو عامل، كه با جاذبه خاصى در انسان، روح عبادت را پرورش مى‏دهند، اشاره مى‏نمايد و به عامل اول (خداوند جهان، كمال مطلق و از هر نقص و عيبى پيراسته است) از دو راه رهبرى مى‏كند:
١. ذات او مظهر كمال و جلال است و فرشتگان و رعد آسمانى او را از هر عيب و نقص تنزيه مى‏كنند و موجودى كه از هر عيبى پيراسته گردد جز كامل مطلق نمى‏تواند باشد.
٢. قدرت نامحدود خداوند را كه آفريننده برق و پديد آرنده ابرهاى گرانبار(٣) و خالق صاعقه‏هاى آتشين است، تشريح مى‏نمايد.
آيا موجودى كه از هر عيب و نقص پيراسته است و رعد با صداى مهيب خود، جهانيان را به عظمت او رهبرى مى‏كند و فرشتگان آسمان‏ها او را ستايش و تنزيه مى‏نمايند، شايسته عبادت و پرستش است يا، اجسام بى‏روح زمينى و آسمانى كه سراپا نقص و احتياج و نياز هستند؟
قرآن براى عامل ديگر، كه انسان را به عبادت و پرستش خدا دعوت مى‏كند، با مثال لطيفى كه در آيه ١٤ وارد شده است، اشاره مى‏نمايد و مى‏فرمايد: «دعوت حق، از آن اوست».
قرآن با اين جمله، دو نوع دعوت و اظهار نياز ثابت مى‏كند: يكى حق و ديگرى باطل. هر گاه انسان نياز خود را به مقامى اظهار كند كه بينا و شنوا و قادر و توانا باشد وى مى‏تواند نياز او را برطرف كند، چنين دعوت و عرض حاجتى، حق خواهد بود و غير آن باطل و بى‏حاصل شمرده خواهد شد.
سپس مى‏گويد: ستايش و پرستش مخصوص مقامى است كه بتواند نياز ستايش كننده را بر طرف سازد و چنين شخصى جز خدا، كسى ديگر نيست. توقع كمك از بت‏ها به سان توقع لب تشنه‏اى است كه در نقطه مرتفعى مانند لب چاه بنشيند و دو دست خود را از آن نقطه به سوى آب دراز كند، و انتظار داشته باشد كه آبى بر دارد و رفع عطش كند، در صورتى كه بر اثر دورى، هرگز به اين هدف نخواهد رسيد.
در اين مثال، نكته لطيفى نهفته است و آن تشبيه انسان خداجو، به تشنه لبى است كه دنبال آب مى‏رود همان‏طور كه طلبيدن آب براى شخص تشنه، امرى طبيعى و فطرى است و هر نوع تحرك و فعاليت براى به دست آوردن آب، انگيزه ذاتى و درونى دارد، هم‏چنين خداجويى و توجه به مقام ربوبى و گرايش به سوى قدرت مافوق طبيعى ريشه فطرى دارد. و همان‏طور كه گاهى انسان در پيدا كردن آب بيراهه مى‏رود و يا سراب را به جاى آب مى‏پذيرد، هم چنين گاهى در تشخيص خداى واقعى خود دچار اشتباه مى‏شود و به خدا نمايان باطل و بى‏حاصل پناه مى‏برد.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. «ثقال» جمع «ثقيله» مانند كرام جمع كريمه است.
٢. «محال» مصدر «محل» به معناى كيفر دادن است و گاهى گفته مى‏شود كه مصدر ميمى «ماحل» به معناى مكر است. در اين صورت، به كار بردن اين لفظ در باره خدا نوعى مجاز است و مقصود اين است كه خداوند باطرق مختلفى معبود بودن بتان را محكوم مى‏سازد.
درباره «تسبيح رعد» در بخش بعد، در تفسير آيه ١٥ بحث خواهيم نمود.
٣. براى اولين بار در تاريخ علم، قرآن براى ابر، وزن ثابت و آن را سنگين و گرانبار معرفى كرده است.
*****
همه موجودات براى خدا سجده مى‏كنند اطلاعات، ١٦ بهمن ١٥ ١٣٥٢. «وَللَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمَواتِ وَ الأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالاْصَالِ؛(١)
آن چه در آسمان‏ها و زمين است و هم‏چنين سايه‏هاى آنها، صبح و شام از روى ميل يا اجبار، براى خدا سجده مى‏كنند».
با مراجعه به آيات قرآن، روشن مى‏گردد كه همه موجودات جهان، سه وظيفه خطير خود را در برابر خداوند بزرگ انجام مى‏دهند كه عبارتند از:
١. همه موجودات جهان، خدا را «تسبيح» مى‏گويند؛
٢. سراسر هستى خدا را «حمد و ثنا» مى‏گويد؛
٣. تمام موجودات جهان براى خدا «سجده» مى‏كنند.
قرآن هر سه مطلب را يعنى «تسبيح» و «حمد» و «سجده» را براى هر موجودى ثابت مى‏نمايد و فرق هر يك از ديگرى كاملا روشن است:
تسبيح خدا اين است كه او را از هر عيب و نقص پيراسته سازيم و وجود او را از هر عيبى منزه و مبرا بدانيم.
مقصود از حمد خدا اين است كه خدا را در برابر صفات كمال و جمال و روش‏هاى نيكوى او به بندگان خويش، بستاييم و در حقيقت تفاوت «حمد» با «تسبيح» در اين‏جاست كه در تسبيح، نظر به پيراستگى خداوند از عيب و نقص است و بازگشت آن به توصيف خدا با صفات سلبى او مى‏باشد؛ ولى هدف در «حمد» توصيف خدا، با صفات ثبوتى و افعال نيكوى او و انگيزه ستايش، وجود همان كمالات نامحدود است خواه اين كمال جزو ذات او باشند؛ مانند علم و قدرت بى‏پايان وى يا از افعال او به شمار روند؛ مانند رأفت و رحمت گسترده وى بر بندگان خويش.
در برابر اين دو، حقيقت سومى نيز به نام «سجود» هست و مقصود از سجده براى خداوند اين است كه هر موجودى در مقابل عظمت بى پايان او ابراز تذلل و كوچكى مى‏نمايد. بنابراين هر يك از اين عناوين سه گانه براى خود حقيقت و واقعيتى دارد كه از ديگرى جداست.
درباره تسبيح موجودات و هم‏چنين ستايش هر موجودى از خداى جهان، در تفسير سوره «حديد»(٢) سخن مى‏گوييم و بعداً نيز توضيحاتى در اين باره خواهيم داد.
قرآن با طرز شيوايى سجده همه موجودات جهان را بيان نموده است. در آيه مورد بحث به گواهى لفظ «من» در جمله «وَللَّه يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمَوَاتِ» تنها خضوع موجودات با شعور را مطرح مى‏نمايد و اين كه هر موجود صاحب دركى در برابر عظمت بى‏پايان خداوند، احساس ذلت و ابراز خضوع مى‏نمايد و در برخى از آيات، دايره سجده گسترده‏تر گرفته شده و از سجود تمام جنبندگان سخن به ميان آمده است، آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«وَللَّهِ يَسْجُدُ مَا فِى السَّمَوَاتِ وَ مَا فِى الْأرْضِ مِنْ دَآبَّةِ وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ؛(٣)
براى خدا آن‏چه در آسمان‏ها و زمين از جنبندگان و فرشتگان است، سجده مى‏كنند و هرگز كبر نمى‏ورزند».
در جاى ديگر سجده گياهان و درختان را متذكر مى‏گردد و مى‏فرمايد:
«وَالنَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدَانِ؛(٤)
گياهان و درختان او را سجده مى‏كنند».
دگر بار با ديد وسيعى از سجود و خضوع سايه‏هاى اجسام سخن گفته و مى‏فرمايد:
«أَوَلَمْ يَرَوْا إلى‏ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَىْ‏ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ اليَمِيْنِ وَ الشَّمَائِلِ سُجَّداً للَّهِ وَ هُمْ دَاخِرُونَ؛(٥)
مگر نمى‏نگريد به اجسامى كه خدا آفريده است كه سايه‏هاى آنها از راست و چپ (صبح و عصر) حركت و خدا را سجده مى‏كنند و خود اجسام نيز در حال خضوع و اطاعت هستند».
بنابر اين، مسأله سجده موجودات مسأله‏اى عمومى است كه سراسر جهان هستى را فرا مى‏گيرد و اختصاص به موجودى ندارد.
آن‏چه مهم است فهميدن حقيقت سجده است و چگونه هر موجودى اعم از عاقل و غير عاقل در برابر عظمت حق، ابراز تذلّل و كوچكى مى‏كند و به تعبير قرآن سجده مى‏نمايد.
مقصود از سجده كردن موجودات چيست؟ انسان معمولا هنگام سجده كردن بر روى زمين قرار گرفته و پيشانى و احياناً چانه‏(٦) را بر زمين مى‏گذارد. اين هيأت، شكل ظاهرى سجده است؛ ولى روح آن، همان ابراز تذلل و فروتنى در برابر معبود مى‏باشد.
در اين جا اين مسأله مطرح مى‏گردد كه آيا در استعمال لفظ «سجده» لازم است حتماً آن هيأت خاص موجود باشد و بدون تحقق آن، نمى‏توانيم اين لفظ را به كار ببريم يا اين كه ملاك و ميزان آن، ابراز خضوع و فروتنى است و هركجا اين امر محقق گردد مى‏توانيم لفظ سجده را به كار ببريم ولو با آن هيأت خاص صورت نپذيرد و اگر هم به آن هيأت خاص، سجده مى‏گوييم، از اين نظر است كه در اعتبار عقلا، اين كار، طريقه اظهار كوچكى و فروتنى است؟
قرآن در اين مسأله، راه دوم را بر گزيده و هر نوع تذلل و كوچكى را كه به وسيله‏اى تحقق پذيرد، سجده مى‏نامد و روش عرف و عقلا نيز در نام‏گذارى و به كار بردن الفاظ همين است؛ مثلا روزى، لفظ «چراغ» را در چراغ‏هاى محقرى به كار مى‏بردند كه براى خود شكل و وضع خاصى داشت و از هيچ نظر قابل مقايسه با چراغ‏هاى پر فروغ امروز نبود؛ ولى چون خاصيت و اثر همان چراغ‏هاى ديرينه‏در چراغ‏هاى امروز، به صورت كامل‏ترى موجود است از اين نظر لفظمزبور، بدون هيچ‏گونه تغييرى به نور افكن‏هاى قوى و نيرومند نيز اطلاق‏مى‏شود.
حقيقت سجده در موجودات جهان سراسر موجودات جهان، به نحو خاصى مراتب فروتنى و تذلل خود را به مقام ربوبى ابراز مى‏نمايند و عالى‏ترين مظهر براى اظهار كوچكى و تعظيم معبود جهان، اين است كه همه جهان در قبضه قدرت وى بوده و همگى مطيع فرمان و اراده مطلق او هستند؛ به عبارت ديگر، اراده واحدى بر جهان حكومت مى‏كند و همه موجودات از آن پيروى كرده و در برابر آن هيچ‏گونه مقاومتى ابراز نمى‏نمايند.
بنابر اين، در سجده به اين معنا (اطاعت بى‏چون و چراى موجودات در مقام آفرينش از اراده نافذ خداوند) كراهتى تصور نخواهد شد؛ زيرا اكراه در موردى به كار مى‏رود كه موجودى از خود داراى اراده و اختيار باشد، تا در مقابل ديگرى ابراز مقاومت كند، در صورتى كه در اين مورد هيچ موجودى واجد وجود نيست تا چه رسد كه از خود اراده مخالفى داشته باشد و سجده در برابر عظمت خدا را مكروه بشمارد(٧).
با وجود اين مشاهده مى‏شود كه آيه براى انسان دو نوع سجده ثابت مى‏كند: سجده‏اى از روى ميل، و خضوعى از روى كراهت.
منظور از «سجده از روى رغبت» آن نوع‏پذيرش‏هاست كه با طبع انسان و يا هر موجودى ديگر موافق باشد؛ مانندنمو و رشد و گردش خون و ضربان قلب براى انسان و مقصود از «سجده از روى كراهت» پذيرش يك سلسله روى‏دادهايى است كه با طبع موجودى سازگار نباشد؛ مانند مرگ‏ها و بلاهايى كه انسان را پيش از وصول به پايان عمر، به فنا و نيستى محكوم مى‏سازد.
در قرآن مجيد در آيه ديگرى نيز لفظ رغبت و كراهت درباره آسمان‏ها و زمين به كار رفته است و طبعاً مقصود همان است كه گفته شد. چنان كه مى‏فرمايد:
«...فَقَالَ لَهَا وَلِلأرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوَ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ؛(٨)
به آسمان و زمين خطاب نمود (بياييد) و فرمان مرا (در پذيرش هر نوع تبدلات و تغييرات) از روى اراده يا كراهت بپذيريد. گفتند: به رغبت پذيرفتيم».
بنابر اين پذيرش وجود و قبول هر نوع تصرف، خواه موافق طبيعت موجود باشد يا مخالف آن، خضوع و اظهار كوچكى در برابر خداست چيزى كه هست به يك معنا همه اين پذيرش‏ها از روى ميل و رغبت است و به يك معنا آن قسم از حوادث، كه بر خلافت مسير طبيعى موجود باشد در پذيرفتن آن نوعى كراهت وجود دارد.
نه تنها وجود هر موجودى در قبضه قدرت اوست، بلكه سايه‏هاى اجسام در گردش و تحولات خود، تابع اراده و خواست او هستند و هنگام صبح و عصر در دو طرف جسم سايه‏هاى چشمگيرى ديده مى‏شود كه همگى در پرتو اراده نافذ اويند.
آيا شايسته است كه هر موجودى با سايه‏هاى خود در برابر خدا ابراز كوچكى كند، اما انسان مشرك از سجده در برابر خدا امتناع ورزد به خصوص اين كه خداوند انواع موجودات زمين و آسمان را در برابر انسان خاضع ساخته است؟
همه از بهر تو سر گشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى
سخنى در مورد تسبيح موجودات در بخش پيش، در تفسير آيه سيزدهم وعده داديم كه درباره تسبيح «رعد» سخن بگوييم. علت اين كه توضيح اين قسمت را به اين بخش موكول كرديم، اين است كه خواستيم دو مسأله (سجده موجودات و تسبيح آنها) را يك جا بررسى كنيم.
درباره «تسبيح موجودات جهان» - اعم از جاندار و نبات و جماد نظرهاى گوناگونى گفته شده است و ما تمام آنها را در كتاب قرآن و معارف عقلى - كه تفسيرى بر سوره حديد است - آورده‏ايم و از ميان آنها يك نظر را برگزيده‏ايم كه با ظاهر آيات قرآن و دلايل فلسفى كاملاً تطبيق مى‏كند.
حاصل آن اين است كه، وجود و هستى در هر مقام و مرتبه‏اى با علم و شعور و درك و آگاهى، ملازم و توأم است و هر چيزى كه سهمى از وجود و هستى دارد، به همان اندازه از علم و شعور سهمى خواهد داشت و دلايل فلسفى اين نظر را كاملا تأييد مى‏كند و پايه برهان فلسفى آن را دو چيز تشكيل مى‏دهد:
١. در جهان هستى آن‏چه اصيل و سر چشمه آثار و كمالات است «وجود» است. هر نوع فيض معنوى و مادى از آن اوست. اگر در جهان، علم وادراكى، قدرت و نيرويى، حيات و زندگيى هست همگى در پرتو وجود و هستى اشياست و اگر وجود از ميان برود همه اين جنب و جوش‏ها، تلاش‏ها و حركت‏ها به خاموشى مى‏گرايد.
٢. براى وجود در تمام مراحل هستى از واجب و ممكن، ازمجرد و مادى، از عرض و جوهر، يك حقيقت بيش نيست و حقيقت وجود اگر چه براى ما روشن نيست؛ ولى ما به آن حقيقت با يك رشته مفاهيم ذهنى اشاره مى‏كنيم و مى‏گوييم وجود، عدم و نيستى را طرد مى‏كند و به هر چيزى حقيقت و عينيت مى‏بخشد.
بنابر اين هر كجا از وجود سراغى داشته باشيم اين دو صفت (طرد عدم؛ تشكيل دهنده حقيقت خارجى) را در آن جا مى‏يابيم؛ از اين جهت مى‏گوييم وجود در تمام مراحل يك حقيقت بيش ندارد به گواه اين كه در تمام مراحل دو اثر ياد شده را، كه حقيقت آنها نيز يكى است، دارد.
روى اين بيان، كه وجود را منبع تمام كمالات بدانيم و براى آن يك حقيقت بيش قائل نشويم، بايد چنين نتيجه بگيريم: هر گاه وجود در مرتبه‏اى از مراتب هستى مانند موجودات جاندار، داراى اثرى (علم و ادراك) گرديد، حتماً بايد اين اثر در تمام مراحل وجود نسبت به سهمى كه از وجود دارد، محقق باشد و در غير اين صورت، يا بايد سر چشمه كمالات وجود نباشد و يا اين كه براى وجود، حقايق متباين تصور كنيم و حقيقت آن را در مرتبه جاندار، با آن‏چه در مراتب گياه و معدن است، مغاير و مباين بدانيم؛ زيرا معنا ندارد يك حقيقت در مرتبه‏اى داراى اثرى باشد و در مرتبه ديگر فاقد آن.
به عبارت ديگر، هر گاه وجود داراى حقايق مختلف و متباين بود، جا داشت كه در نقطه‏اى واجد اثرى باشد و در نقطه ديگر نشانه‏اى از آن نباشد، ولى هرگاه براى آن يك حقيقت بيش نباشد و تفاوت مصاديق آن، بر اساس شدت و ضعف مراتب باشد در اين صورت، معنا ندارد يك حقيقت در مرحله‏اى، داراى اثرى باشد و در مرتبه ديگر نباشد.
اين خلاصه برهان فلسفى است كه مرحوم صدر المتألهين در اسفار(٩) در موارد مختلفى در مورد آن بحث و گفتگو نموده است و ظواهر آيات قرآن اين حقيقت را تأييد مى‏كند آن جا كه مى‏فرمايد:
«...وَ إِنْ مِنْ شَىْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ...؛(١٠)
همه موجودات با ستايش خود خدا را تنزيه مى‏كنند، ولى شما از نحوه تسبيح آنها آگاه نيستيد».
ظاهر آيه اين است كه تمام موجودات آگاهانه خدا را تسبيح مى‏كنند و همه آنها سهمى از علم و ادراك دارند. روشن‏تر از همه در اثبات علم و ادراك براى تمام اشيا، آيه زير است:
«...وَ إِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ...وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِاللَّهِ...؛(١١)
برخى از سنگ‏ها مى‏شكافد و از آن نهر جارى مى‏گردد و پاره‏اى از آنها از خوف خدا از فراز كوه به زير مى‏افتد».
در اين آيه صريحاً علت سقوط سنگ را از فراز كوه‏ها همان حالت خوف و خشيت سنگ معرفى كرده و اگر آيه را تأويل نكنيم بايد بگوييم به راستى صخره‏ها خوف و خشيت دارند.
مرحوم صدر المتألهين اين حقيقت فلسفى و قرآنى را از طريق شهود نيز درك كرده و در رساله سير و سلوك خود اشعارى در اين مضمون دارد :
بر عارف همه ذرات عالم ملك وارند در تسبيح هردم كف خاكى كه در روى زمين است بر عارف كتاب مُسْتَبين است به هر جا دانه‏اى در باغ و راغى است درون مغز او روشن چراغى است به فعل آيد زقوه هر نهانى زهر خاكى يكى عقلى و جامى بود نامحرمان را چشم دل كور و گرنه هيچ ذره نيست بى‏نور بخوان تو آيه «نور السماوات» كه چون خورشيد يابى، جمله ذرات كه تا دانى كه در هر ذره‏اى خاك يكى نورى است تابان گشت زان پاك خوش‏بختانه دانش امروز، در سايه زحمات پژوهشگران، وجود علم و ادراك را در جهان نبات ثابت نموده است تا آن جا كه دانشمندان روسى معتقدند گياهان اعصاب دارند و فرياد هم مى‏كشند.
لابراتوار علايم كشاورزى مسكو فرياد و گريه‏هاى ريشه گياهى را كه در آب گرم قرار گرفته بود ضبط كرد. خبر گزارى‏هاى جهان از راديو مسكو نقل مى‏كنند كه گياهان اعصاب دارند و فرياد مى‏كشند.
راديو مسكو ديشب گوشه‏اى از نتايج تحقيقات دانشمندان روسى را در نباتات و گياهان فاش كرد و گفت: دانشمندان به اين نتيجه رسيده‏اند كه گياهان نيز داراى دستگاهى شبيه شبكه اعصاب حيواناتند. اين نتيجه آزمايش يك دانشمند است كه به دستگاه‏هاى اليافى ساقه كدو فرستنده‏هايى نصب كرد و سپس مطالعات را با تعقيب ريشه گياه دنبال كرد و با انجام بريدگى در ريشه گياه با عكس‏العمل گياه مواجه شد.
هم‏زمان با اين آزمايش، آزمايش مشابهى در آزمايشگاه فيزيو لوژى نباتات فرهنگستان علوم كشاورزى صورت گرفت و نتيجه مشابهى به بار آورد. در اين آزمايش ريشه گياهى را در آب گرم قرار دادند و متوجه شدند كه صداى فرياد گياه بلند شد. البته فرياد گياه آن‏چنان نبود كه به گوش برسد؛ ولى گريه‏ها و فريادهاى نامريى اين گياه را دستگاه‏هاى دقيق الكترونيكى روى نوار پهنى ضبط كردند(١٢).
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. آغاز روز را «غدو» و آخر آن را «اصيل» مى‏نامند و «آصال» جمع «اُصُل» بر وزن رُسُل و آن جمع «اصيل» است و در حقيقت از آغاز وقت عصر تا لحظه غروب آفتاب را «اصيل» مى‏گويند. ر.ك: راغب، مفردات؛ مجمع البيان.
٢. ر.ك: قرآن و معارف عقلى.
٣. نحل (١٦) آيه ٤٩.
٤. رحمن (٥٥) آيه ٦.
٥. نحل (١٦) آيه ٤٨.
٦. قرآن به اين نوع از سجده نيز اشاره نموده است چنان كه مى‏فرمايد: «...إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إَذَا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلأَذْقَانَ سُجَّداً؛ مردان دانشمند از پيشينيان هر موقع آيات خداوند بر آنها خوانده شود، روى زمين به سجده مى‏افتند و چانه‏هاى خود را بر زمين مى‏گذارند». اسراء (١٧) آيه‏١٠٧.
٧. از اين بيان كيفيت سجده سايه‏هاى اجسام نيز روشن مى‏گردد؛ زيرا همان‏طور كه اجسام در قبضه قدرت خدا بوده و در پذيرش هر نوع تصرف و تركيب و انحلال در برابر خدا، كمال خضوع دارند، هم‏چنين سايه اجسام در برابر آفتاب، از نظر گسترش و جمع شدن اين حالت را دارند. زمخشرى در تفسير سجده اجسام مى‏گويد: «ينقادون لإحداث ما أراده فيهم من أفعاله شاؤوا أو أبوا، لايقدرون أن يمتنعوا عليه».
و نيز در معنى سجده سايه‏ها مى‏گويد:
«حيث تتصرف على مشيته في الامتداد و التقلص والفي‏ء والزوال». و آن چه ما در بالا گفتيم، توضيح نظر ايشان است.
٨. فصلت (٤١) آيه ١١.
٩. ج ١، ص ١١٨ و ج ٦، ص ١٣٩ - ١٤٠.
١٠. اسراء (١٧) آيه ٤٤.
١١. بقره (٢) آيه ٧٤.
١٢. اطلاعات، ١٦ بهمن ١٣٥٢


۵
قرآن و اسرار آفرينش بت‏پرستى چرا؟

١٦. «قُلْ مَنْ رَّبُ‏(١) السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ‏اللَّهُ قُلْ أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَولِيَاءَ لايَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرّاً قُلْ هَلْ يَسْتَوى الْأَعْمى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوى الظُّلُمَاتُ وَ النُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلِه شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّشَىْ‏ءٍ وُ هُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ؛
بگو: صاحب آسمان‏ها و زمين كيست؟ بگو: خدا. بگو: آيا (با اين حال، شايسته است) كه جز او اوليايى كه اختيار سود و زيان خود را ندارند، براى خود قرار دهيد؟ بگو: آيا نابينا و بينا يك‏سان است؟ آيا تاريكى و روشنى برابر است؟ يا اين‏كه آنها را كه شريك خدا قرار داده‏اند، مانند خدا مخلوقى آفريده‏اند تا (مسأله) خلقت بر آنها مشتبه گردد؟ بگو: خداست آفريننده همه چيز، اوست يگانه مقتدر و غالب».
بررسى مجموع آياتى كه در قرآن در مورد بت‏پرستى وارد شده است به خوبى ثابت مى‏كند ملل بت‏پرست بت‏هاى خود را خالق و آفريننده زمين و آسمان و يا ساير موجودات زمينى و آسمانى نمى‏دانستند و مقام خلقت را بالاتر از آن مى‏دانستند كه آن را به بت‏هاى خود نسبت دهند و وجدان آنان راضى نمى‏شد كه جهان خروشان هستى را معلول بت‏هاى تراشيده خود بدانند.
خود قرآن نيز به اين حقيقت تصريح مى‏كند كه اگر از آنان بپرسيد آفريننده آسمان‏ها و زمين كيست؟ همگى مى‏گويند خداوند مقتدر و دانا، آنها را آفريده است. قرآن در سوره‏هاى مختلفى‏(٢) به اين حقيقت تصريح نموده است. در اين‏جا فقط به نقل يكى از آن آيات مى‏پردازيم:
«وَ لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ...؛(٣)
اگر از آنان بپرسى كه چه كسى آسمان‏ها و زمين را آفريده است؟ مى‏گويند: خدا».
بنابر اين در اين‏كه آفريدگار جهان خداست و خالقى جز او نيست اختلافى نداشتند و همگى به يگانگى خالق جهان و پديد آرنده هستى معتقد بودند. اختلاف آنان با پيروان انبيا، در مطلب ديگرى بوده است:
گروهى آنان را به عنوان شفيعان درگاه الهى مى‏پرستيدند و روى انديشه‏هاى سست، از پرستش خود پروردگار اعراض نموده و با پرستش بت‏ها خواهان تقرب به مقام الهى بودند. قرآن به عقيده اين گروه در آيه زير اشاره فرموده آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«...و الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَولِياءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفى...؛(٤)
آنان‏كه جز خدا اوليايى براى خود قرار داده‏اند (و مى‏گويند:) ما آنها را براى آن مى‏پرستيم كه ما را به طور كامل به سوى خدا نزديك سازند».
اين گروه درباره بت‏ها جز انديشه شفاعت فكر ديگرى نداشتند، نه تنها آنها را خالق نمى‏شمردند حتى اداره و تدبير جهان آفرينش را نيز از آنِ آنها نمى‏دانستند. عقيده اين گروه در آيه ديگر نيز به‏طور صريح گفته شده است و خداوند به پيامبر مى‏فرمايد كه هر گاه از اين گروه در مورد اداره جهان آفرينش بپرسى آنان بى‏درنگ خواهند گفت كه تدبير جهان خلقت از آن خداست. آن جا كه مى‏فرمايد:
«وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَّنْ نَزَّلَ مِنَ السَّمَآءِ مَاءً فَأَحْيَابِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوتِهَا لَيَقُولُنَّ اللَّهُ...؛(٥)
هر گاه از آنان بپرسى كه چه كسى باران را از آسمان فرود آورد كه در پرتو آن زمين‏هاى مرده را زنده كرد؟ مى‏گويند: خدا».
ناگفته پيداست نزول باران و زنده كردن زمين‏ها بخشى از تدبير جهان خلقت است.
گروه ديگر از بت‏پرستان نه تنها بتان را شفيع و وسيله تقرب مى‏دانستند، بلكه معتقد بودند تدبير جهان خلقت و اصلاح امور آفرينش به دست آنها سپرده شده است و آنها به عقيده بت‏پرستان موظف به تدبير اوضاع جهان و اصلاح امور بودند و روى اين اساس در برابر آنان گريه و زارى نموده حوايج و نيازمندى‏هاى خود را به آنها مى‏گفتند و با الحاح و اصرار شديدى از آنان مى‏طلبيدند كه نيازمندى‏هاى آنها را برطرف سازند.
آنان همان گروهى بودند كه بتان را «رب» و مدبر و مصلح جهان مى‏پنداشتند و به اصطلاح، در مسأله خالق بودن خداوند، موحد، ولى درباره ربوبيت وى مشرك بودند.
آيه مورد بحث، براى ابطال اين نظريه از دو راه وارد شده است و انديشه وجود تدبير را در بت‏ها، با منطقى استوار محكوم كرده است:
١. نخستين پايه تدبير اين است كه شخص مدبر بايد از دانش و قدرت سرشارى بهره‏مند باشد و نفع و ضرر خود و موجود مورد تدبير خود را تشخيص دهد و در اين صورت مى‏تواند در پرتو قدرت خويش، جهان و يا بخشى از آن را اداره نمايد؛ ولى موجودى كه درك و شعور ندارد و اختياردار سود و زيان خود نيست چگونه مى‏تواند پروردگار و مدبر جهان آفرينش باشد.
در آيه مورد بحث به اين استدلال با جمله زير اشاره شده است: «أَفَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَولِيَاءَ لَا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرّاً؛
آيا براى خود اوليايى جز خدا كه اختيار سود و زيان خود را ندارند اتخاذ نموده‏ايد؟»
بر اساس اين منطق مدبر بودن بت‏ها، كه از هر نوع تصرف در جهان خلقت ناتوانند، باطل مى‏شود. آن‏گاه آيه براى روشن نمودن اذهان به بيان دو مثل مبادرت ورزيده و مى‏فرمايد: آيا بينا و نابينا و نور و ظلمت يك سانند؟ مقصود اين است كه مؤمن با ديده عقل و خرد مى‏بيند كه اين اجسام بى‏روح شايستگى ربوبيت و تدبير جهان آفرينش را ندارند ولى مشرك، به سان نابينايان از ديدن حقيقت محروم است. ايمان، محيط زندگى انسان را روشن مى‏سازد ولى محيط زندگى كافر، بر اثر عناد با وجدان و فطرت و خرد، تاريك بوده و او پيش پاى خود را نمى‏بيند.
٢. راه ديگرى براى ابطال انديشه وجود تدبير در بت‏ها اين است كه بگوييم: آنان در صورتى مى‏توانند مدبر جهان آفرينش باشند كه به سان خدا خالق باشند و در پرتو قدرت خلقت، كه بالاتر از مقام تدبير است، به تدبير مخلوق خود اشتغال ورزند در صورتى كه اين راه نزد خودِ بت‏پرستان باطل است و خود نيز از آن بيزارند.
در اين آيه به اين نوع استدلال با جمله «أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكآءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ» اشاره شده است و استدلال را با لفظ «ام» كه متضمن نوعى انكار است،آغاز نموده است و در حقيقت مى‏خواهد چنين بفرمايد: پس از ابطال راه اول، براى ربوبيت بت‏ها يك راه بيش باقى نمانده است؛ يعنى آنها را مانند خدا خالق بدانيم در صورتى كه خود بت پرستان زير بار اين نطر نمى‏روند و آنها را خالق نمى‏دانند.
قرآن در ردّ اين احتمال، كه معبودهاى آنان مانند خدا خالق باشند تنها به توافق و هم‏فكرى بت پرستان در مسأله خلقت اكتفا نورزيده و به صورت يك اصل كلى مى‏فرمايد: «قُلِ اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَىْ‏ءٍ؛ بگو: آفريننده همه چيز خداست» و در صحنه آفرينش براى بت‏ها نصيبى از خالقيت نيست؛ نه تنها خالق نيستند، بلكه همگى مخلوق خدايند.
آيه براى اين كه گفتار خود (او آفريدگار همه چيزهاست) را بدون دليل نگذارد با ذكر دو صفت از او صاف خداوند، يعنى «واحد» و «قهار» بر يكتايى خالق استدلال نموده است.
ناگزير خواهيد پرسيد: يگانگى و قدرت قاهره خداوند چگونه مى‏تواند گواه بر اين باشد كه او خالق همه چيز است و جز او خالقى نيست؟ و بررسى و تحليل اين قسمت به دقت بيشترى نياز دارد.
به عبارت ديگر، در ذيل آيه براى خداوند دو صفت بيان شده است:
١. الواحد: او يگانه است.
٢. القهار: او بر هر موجودى غالب و پيروز است.
هر يك از اين دو صفت مى‏تواند گواه بر اين باشد كه جز او خالقى نيست؛ زيرا هر گاه خالقى جز خدا باشد در اين صورت آن خالق ديگر، بايد از وجود متكى به خود و علم و قدرت مستقل برخوردار باشد، تا در پرتو استقلال و اتكاى به خويش، خالق باشد نه مخلوق و در سايه دانش و قدرت، موجودى را از عدم به وجود آورد. اعتقاد به وجود چنين او صافى در بت‏ها جدا از خدا بودن آنان نيست در صورتى كه خداوند جهان يكى است و شريك و همتا ندارد. اين بيان مربوط به صفت «واحد» بودن اوست.
درباره صفت دوم (قهار بودن) بايد گفت تعدد و دو گانگى خالق، مستلزم دو قدرت نيرومند و در عين حال متوازن است كه هيچ كدام مقهور ديگرى نباشد زيرا فرض اين است كه هر دو خالق از علم و قدرت مستقل و وجود متكى به خويش برخوردارند. در اين صورت نبايد يكى مغلوب ديگرى گردد؛ در صورتى كه خداوند «قهار» است و قدرت هر صاحب قدرت، مقهور و مغلوب قدرت و توانايى اوست.
نكته شايان توجه اين جاست چگونه پيامبرى امى و درس نخوانده در طىّ يك آيه كوتاه به بيان عالى‏ترين استدلال فلسفى موفق شده است؟ آيا جز اين است كه بگوييم همه را از مقام وحى گرفته است و هيچ كدام از اين مطالب ساخته و پرداخته فكر او نيست؟
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. لفظ رب برخلاف آن‏چه برخى تصور مى‏نمايند به معناى مربى و تربيت كننده و پرورش دهنده نيست؛ زيرا اين لفظ به اصطلاح علم صرف «مضاعف»، و ريشه آن «رب ب» است و از «ربى» - كه ناقص‏يايى است - گرفته نشده تا به معناى مربى و پرورش دهنده باشد.
هم‏چنين معناى آن خالق و آفريننده نيست؛ زيرا در قرآن كريم لفظ «رب» در مقابل «خلق» قرار گرفته است چنان كه مى‏فرمايد: «...بَل رَبُّكُمْ رَبُّ السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِى فَطَرَهُنَّ...». انبياء (٢١) آيه‏٥٦.
همان طور كه ملاحظه مى‏فرماييد در اين آيه لفظ «رب» در برابر «فطر» كه به معناى «خلق» است قرار گرفته است.
با مراجعه به كتب لغت، مانند معجم مقاييس‏اللغة و موارد استعمال اين لفظ، چون رب البيت، رب‏المال، روشن مى‏شود كه معناى رب همان صاحب است نه هر صاحبى، بلكه اختياردارى كه به اصلاح مربوب خود قيام كند و بپردازد. و اگر به خداوند جهان «رب العالمين» گفته مى‏شود، مقصود اين است كه خداوند صاحب جهانيان است كه تدبير امور و اصلاح وضع آنان بر عهده اوست.
٢. ر.ك: عنكبوت (٢٩)آيه ٢٩؛ زمر (٣٩)آيه ٣٨؛ زخرف (٤٣)آيه ٩ و ٨٧ .
٣. لقمان (٣١) آيه ٢٥ .
٤. زمر (٣٩) آيه ٣.
٥. عنكبوت (٢٩) آيه ٦٣.
*****
نشانه‏هاى حق و باطل ١٧. «أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَآءً فَسَالَتْ أَودِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياًوَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَآءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ؛(١)
خداوند آبى از آسمان نازل نمود و آب در دره‏ها و نهرها به اندازه وسعت و گنجايش آنها جارى گرديد (رودهاى كوچك به هم پيوست و سيلى را تشكيل داد). سيل كف‏هاى بالارونده‏اى را با خود حمل نمود؛ (اين نه تنها سيل است كه كف‏هايى را با خود حمل مى‏كند) بلكه در روى فلزاتى كه براى زينت و يا ابزار زندگى بر اثر فشار آتش ذوب مى‏شوند، كف‏هايى ظاهر مى‏گردد. خداوند اين‏چنين حق و باطل را ترسيم مى‏كند (و اندازه ثبات و پايدارى حق و باطل را مجسم مى‏سازد) اما كف‏ها از بين مى‏روند، ولى آن‏چه براى مردم سود دارد (مانند خود آب و فلزات) در زمين باقى مى‏ماند. خداوند اين‏چنين مثل‏ها را مى‏زند (و مقام حق و باطل را روشن مى‏نمايد)».
يكى از امتيازات برجسته قرآن اين است كه عالى‏ترين و عميق‏ترين معانى را با جمله‏هايى ظريف و زيبا بيان مى‏كند؛ اين كتاب آسمانى، تنها در بند ظرافت و زيبايى الفاظ و جمله‏ها نيست تا فكر سخن‏پردازى و آرايش الفاظ و جمله بندى‏ها، آن را از طرح معانى عميق و بزرگ فلسفى و اجتماعى باز دارد، همان‏طور كه عظمت معنا و بيان ريزه كارى‏هاى آن، اين كتاب آسمانى را از به كار بردن الفاظ جالب و زيبا و موزون و آهنگ دار، باز نداشته است.
در ميان نويسندگان و سرايندگان، كمتر كسى مى‏تواند هر دو جنبه را مراعات كند وسخن او هر دو امتياز را داشته باشد. قرآن به تصديق استادان فن و پايه گذاران علم فصاحت و بلاغت كاملاً از زيبايى ظاهر و عمق معنا برخوردار است و حكيم و سخن ساز جامعه عرب وليد بن مغيره پس از شنيدن قسمتى از آيات قرآن به اين حقيقت اعتراف كرد و گفت (بقول برخى از دانشمندان بزرگ، اين سخن تقريظى است كه از طرف دشمنان درباره قرآن گفته شده است): «قرآن از ظاهرى زيبا و دلارا و حقايقى عميق وريشه‏دار، برخوردار است».
خود پيامبر اسلام اين حقيقت را با عبارت روشن‏ترى بيان كرده است آن جا كه مى‏فرمايد:
«ظاهره أنيق و باطنه عميق لاتحصى عجائبه؛(٢)
ظاهر آن زيبا و معانى آن عميق است. شگفتى‏هاى آن به پايان نمى‏رسد».
آيه مورد بحث، گواه زنده گفتار ماست. در اين آيه منظره‏اى از مبارزه حق و باطل با طرح مثالى جالب ترسيم شده است و در آن يك سلسله حقايق فلسفى و اجتماعى و نكات شايان توجه، نهفته است كه به قسمتى از آن اشاره مى‏كنيم:
در اين آيه، حق به آب‏هايى كه در زمين مى‏ماند و يا فلزاتى كه مردم از آنها استفاده مى‏كنند و باطل به كف‏هاى روى سيلاب‏ها و يا روى فلزات مذاب، تشبيه شده است. اكنون به نكات اين تشبيه توجه كنيم:
معناى تحت اللفظى حق و باطل و ملاك هر دو چيست؟ «حق» در لغت به معناى ثابت و استوار و پاى برجاست و «باطل» در نقطه مقابل آن قرار دارد.
هر فكر و انديشه و طرح علمى و فلسفى و اخلاقى كه با خارج از انديشه وفق دهد و از يك واقعيت خارج از محيط فكر حكايت كند، طبعاً چنين انديشه‏اى حق و استوار خواهد بود؛ چون اين فكر از واقعيت ثابت و استوار حكايت مى‏كند، از اين نظر بر اثر حقانيت و ثبات واقعيت خود، فكر نيز ثابت و پاى بر جا خواهد بود؛ ولى هر نوع انديشه و طرحى كه به واقعيتى منهاى محيط انديشه متكى نباشد بر اثر نداشتن تكيه‏گاهى ثابت و استوار، خود به خود باطل و پوچ و غير پايدار خواهدبود.
اگر قواعد رياضى و اصول هندسى و بسيارى از علوم طبيعى حق و پايدارند روى ملاكى است كه گفته شد؛ زيرا همگى با واقعيت خارج از محيط انديشه وفق مى‏دهند و داراى واقعيتى ثابت و پايدارند و بر اثر پايدارى آن، خود اصول نيز رنگ ابديت و قيافه جاودانى به خود گرفته‏اند، ولى بر عكس سلسله نظرياتى كه بر مشتى تخيلات و اوهام استوار باشند، با يك چشم زدن پوچ و نابود مى‏شوند.
اين نه تنها انديشه‏هاى علمى و فلسفى است كه به دو جناح مختلف تقسيم مى‏شوند، بلكه دعوت‏هاى اجتماعى و مكتب‏هاى سياسى و اخلاقى نيز از اين تقسيم بر كنار نيستند؛ هر نوع دعوت اصلاحى و قوانين اجتماعى و اخلاقى كه بر اساس فطرت انسانى و اصول عدل و انصاف و رعايت حقوق بشرى استوار باشد، طبعا حق و پايدار بوده و قيافه ابدى به خود خواهد گرفت و مبارزه با آن به سان شنا بر خلاف مسير آب خواهد بود و شخص مبارز پس از اندكى، خسته و ناتوان شده و مانند شناگر مزبور كه پس از مدتى خود را در مسير طبيعى جريان آب قرار مى‏دهد اين شخص نيز سر انجام مجبور مى‏شود از اصول فطرت انسانى و قوانين عدل و انصاف پيروى نمايد.
برخى از احزاب سياسى كه داراى منويات ناسالم و غير صحيح هستند، براى جلب افكار عمومى مى‏كوشند اهداف و منويات خود را در قالب اصول انسانى و درخواست‏هاى فطرى جلوه دهند از اين رو، از يك سلسله ماسك‏ها و نقاب‏ها استفاده مى‏كنند؛ ولى پس از مدتى ماسك كنار رفته و خود حزب با تمام منويات و اهداف خود، به دست فراموشى سپرده مى‏شود.
قرآن براى ترسيم اين حقيقت، كه ثبات و پايدارى از آثار حق و بى‏ثباتى و فرو كش كردن از علايم باطل است، حق را به سان آب و فلز مصفايى مى‏داند كه در مسير خود در روى زمين باقى مى‏ماند و پس از اندكى به صورت چشمه و چاه ظاهر مى‏گردد و يا به صورت ابزار و آلات زندگى، در دست مردم مورد استفاده قرار مى‏گيرد؛ ولى باطل به سان كف‏هاى روى آب و يا فلزات ذوب شده است كه هيچ ثباتى ندارد و پس از لحظاتى خاموش مى‏شود(٣).
در اين جا از پايدارى و ناپايدارى حق و باطل سخن گفته شد و هدف از تشبيه پايدارى حق و ناپايدارى باطل است.
طرفداران باطل به سان خود آن، ظاهرى فريبنده و توخالى دارند و در عين حال به سان كف‏هاى روى آب و يا روى فلزات ذوب شده، خود خواه و بلند پرواز هستند؛ ولى طرفداران حق مانند خود آن، از هر نوع فريبندگى و تظاهرات توخالى، دور هستند و همواره متواضع بوده و از كبر و بلندپروازى پيراسته‏اند.
قرآن براى اشاره به اين نكته، «زبد» يعنى «كف» را با لفظ «رابياً» به معناى بالا رونده، شرح داده است.
حق و باطل را با اين نشانه‏ها بشناسيد در ميان تمام اقوام و ملل جهان ضرب المثل‏هايى وجود دارد كه گويندگان و نويسندگان در روشن كردن مقاصد و آرمان‏هاى خود، به آنها استشهاد مى‏جويند. از آن جا كه نوع مثل‏هاى رايج، از واقعيتى مسلم و آزمايش شده حكايت مى‏كنند و در شنونده تأثير خاصى از خود به يادگار مى‏گذارند و به سخن گوينده رنگ دليل و برهان مى‏بخشند، چه بسا يك مثل كوتاه، در روح و روان جوان، شور و انقلابى پديد مى‏آورد او را متوجه سرانجام شوم عمل خود مى‏سازد كه دليل و برهان نمى‏تواند آن كار را انجام دهد؛ مثلاً براى جوان بيكار و بى‏عارى كه عمر خود را با بطالت و ولگردى مى‏گذراند وقتى اين شعر معروف خوانده شود :
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاى نور چشم من به جز از كشته ندروى‏(٤) بى‏اختيار در خود احساس شرمندگى كرده و جرقه اميدوار كننده‏اى در محيط فكر او روشن مى‏گردد.
هنگامى كه به افراد ستمگر و مردم آزار كه از نتيجه اعمال خويش غافلند گفته مى‏شود: «كماتدين تدان؛ مطابق كردار خود پاداش مى‏گيرى» و يا شعر مولوى :
اين جهان كوه است و فعل ماندا باز گردد اين نداها را صدا كه مفاد آن با مضمون آن مثل، يكى است، خوانده شود چه بسا آثار عميقى از خود در دل و روان او مى‏گذارد.
ملل مسلمان جهان كه از چهارده قرن پيش با كلام الهى و سخنان پيامبر اكرم و خاندان گرامى آشنا شده‏اند؛ قسمتى از آيات قرآن، آن چنان در ميان آنان رواج پيدا كرده كه حكم امثال را پيدا كرده است؛ مانند
«أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بَالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ...؛(٥)
آيا مردم را به نيكى دعوت مى‏كنيد و خود به آن عمل نمى‏كنيد؟»
«هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ؛(٦)
آيا پاداش نيكى جز نيكى چيز ديگرى هست؟».
اين نوع از آيات كه بر اثر دقت و بلندى معنا، حكم امثال را پيدا كرده‏اند بهترين وسيله براى گويندگان و نويسندگان در جهت رساندن مقاصد اجتماعى و اخلاقى‏شان است.
برخى از دانشمندان كه درباره اين نوع از آيات دقت بيشترى نموده‏اند از ميان آيات قرآن، ٢٤٥ آيه استخراج نموده‏اند كه در ميان گويندگان و نويسندگان دانشمند، حكم مثل را پيدا كرده است‏(٧).
قرآن مجيد علاوه بر اين نوع آيات، خود مبتكر و پايه گذار يك رشته از امثال است‏(٨) كه هر كدام را بايد شاهكارى در جهان سخن و فن و بلاغت دانست. اين نوع امثال مى‏تواند گروه‏هاى غافل و منحرف را، كه به‏طور اجمال در صدد اصلاح خود بر آمده‏اند، بيدار و متوجه سازد و خود قرآن هدف خويش را از طرح اين مثل‏ها با جمله كوتاهى بيان مى‏كند آن جا كه مى‏فرمايد:
«...وَ تِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ؛(٩)
اين مثل‏ها را از آن جهت مى‏زنيم كه مردم درباره آنها به تفكر بپردازند».
روى اهميت فراوانى كه امثال قرآن داشت دانشمندان اسلام درباره توضيح اين امثال، كتاب‏ها و رساله‏هايى نوشتند(١٠).
يكى از مثل‏هاى پر مغز و پرمعناى قرآن، مثلى است كه در آيه مورد بحث وارد شده است. در اين آيه، ترسيمى دقيق و پر نكته از مبارزه حق و باطل و موقعيت و نتايج آن دو به عمل آمده است. در اين مثل، حق به آب و فلزات تشبيه شده و باطل به سان كف روى آب و يا فلزات ذوب شده تلقى گرديده است.
در قسمت پيش در برخى از نكات بليغ اين مثل گفتگو نموديم هم اكنون به بيان نكات ديگر مى‏پردازيم:
١. گاهى مبارزه حق و باطل به صورت مبارزه ايمان به خدا و كفر به او درمى‏آيد در اين صورت، تشبيه حق (ايمان) به آب، تجلى خاصى پيدا مى‏كند؛ زيرا همان‏طور كه آب، مايه حيات بلكه آغاز حيات جانداران و گياهان است و قرآن مجيد درباره آن مى‏گويد: «...وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شىْ‏ءٍ حَىٍّ...؛(١١) هر موجود زنده‏اى را از آب آفريديم» هم‏چنين ايمان به خدا و روز رستاخيز مايه حيات اجتماعى مى‏باشد و در پرتو ايمان به خدا، عدل اجتماعى كه در حقيقت مايه زندگى اجتماعى است زنده مى‏گردد و عواطف انسانى و احساسات پاك بشرى، تجلى خاصى پيدا مى‏كنند، در صورتى كه ملت فاقد ايمان، هيچ انگيزه‏اى براى مراعات حقوق افتادگان و اجراى عدالت اجتماعى ندارد و همواره در لب پرتگاه فاصله طبقانى قرار گرفته و با جنگ‏هاى كوچك و بزرگ دست به گريبان است.
روزى آقاى فرويد، روانكاو معروف تصور مى‏كرد روزگار دين سپرى گرديده و نظامات مدنى و تربيت‏هاى اجتماعى، جاى‏گزين دين شده است، ولى تلفات وحشت آور جنگ اول جهانى، كه آمار تلفات از ده ميليون تجاوز كرد، او را مجبور كرد كه فرضيه خود را پس بگيرد و جنگ دوم جهانى روشن ساخت كه اروپاى ماشينى فاقد حيات انسانى است و هنوز به صورت درندگان باقى است.
اگر ايمان به فلزات تشبيه شده است، آن نيز براى اين است كه برخى از آنها مايه حيات انسان است و قرآن درباره يكى از آنها چنين مى‏فرمايد:
«...وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيه بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ؛(١٢)
آهن را آفريديم در آن قدرت عظيم و سودهايى براى مردم است».
اگر اين فلز از بين برود زندگى انسان دچار اختلال مى‏گردد.
٢. كف‏هاى روى سيل يا فلزات ذوب شده به سان حجابى است كه تا مدتى چهره آب و فلز مى‏گيرد، ولى طولى نمى‏كشد كه تمام كف‏ها نابود شده وسيماى شفاف آب، چشم‏ها را خيره مى‏سازد؛ هم‏چنين چهره حقيقت گاهى با نقاب باطل پوشيده مى‏شود؛ اما سر انجام نقاب باطل بر كنار رفته، سيماى حق با درخشندگى خاصى خودنمايى مى‏كند.
گاهى افكار شيطانى و آراى باطل تا مدتى آفتاب حق را به سان ابرهاى تيره بهار مى‏پوشانند، ولى اين پرده پوشى هميشگى نيست و قرآن اين حقيقت را به زبان ديگر نيز بيان كرده است آن جا كه مى‏فرمايد:
«وَ قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ‏إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً؛(١٣)
بگو حق آمد و باطل نابود گرديد و باطل از ميان رفتنى است».
و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«وَ يَمْحُ اللَّهُ البَاطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ...؛(١٤)
خداوند باطل را نابود مى‏سازد و حق را با سخنان خود پايدار مى‏دارد».
٣. باطل خاصيت و فايده‏اى ندارد؛ ولى حق، منبع انواع بركات است؛ از كف‏هاى روى‏آب گلى رشد نمى‏كند و درختى سبز، و تشنه‏اى سيراب نمى‏شود، ولى آب سرچشمه هزاران جلوه حيات و زندگى در جانداران و گياهان است.
٤. همان‏طور كه باران از آسمان مى‏بارد و هر نقطه‏اى به اندازه لياقت و شايستگى خود از آن بهره‏مند مى‏گردد و به اصطلاح «در باغ لاله رويد و در شوره‏زار خس» و به علاوه ظرفيت دره‏ها و نهرها و مسيل‏ها هم يك‏سان نيست و هر يك به اندازه گنجايش خود آب بر مى‏دارد؛ هم‏چنين روح و روان افراد بشر از نظر گنجايش يك‏سان نيست و هر كدام به اندازه شايستگى خود، از معارف و تعاليم آسمانى بهره مى‏گيرند؛ به عبارت ديگر قلوب و ارواح از نظر گنجايش با هم اختلاف دارند، برخى به اندازه يك سبو و گاهى به اندازه يك دريا، و هر كدام به نسبت گنجايش خود، از تعاليم آسمانى بهره‏مند مى‏گردند. قرآن براى رسانيدن اين نكته لفظ «بقدرها» را آورده است.
اختلاف در مسأله آفرينش به قدرى مهم است كه قرآن روى آن تكيه كرده مى‏فرمايد:
«وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوَاراً؛(١٥)
شماها را مختلف آفريده است».
پيامبر اكرم استعداد و شايستگى افراد را به معادن زير زمينى تشبيه كرده كه برخى طلا و برخى ديگر نقره است: «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة».(١٦)
اميرمؤمنان در سخن معروف خود به كميل چنين فرمود:
«إن هذه القلوب أوعية فخيرها أوعاها؛(١٧)
قلوب و ارواح مردم ظرف‏هايى هستند و بهترين آنها، روحى است كه وسيع‏تر باشد».
خلاصه هر فردى به اندازه شايستگى خود از نعمت‏هاى معنوى و مادى بهره مى‏گيرد.
٥. رمز بقا و پيروزى در صحنه‏هاى مبارزه اين است كه وجود انسان براى مردم مفيد و سودمند باشد و خداوند براى تفهيم اين مطلب چنين فرموده است:
«وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ؛
آن‏چه به حال مردم مفيد است در زمين باقى مى‏ماند».
٦. باطل به شكل‏هاى گوناگون و چهره‏هاى مختلفى در صحنه‏هاى متعددى خود نمايى مى‏كند، همان‏طور كه كف هم بر روى آب‏ها و هم بر روى فلزهاى ذوب شده، آشكار مى‏گردد چنان كه مى‏فرمايد: «وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ». كف نه تنها بر روى آب‏ها، بلكه بر روى فلزات ذوب شده نيز ظاهر مى‏گردد.
٧. فروغ ناپايدار باطل، از فروغ پايدار و پيوسته حق است و باطل در خودنمايى موقت خود مديون حق مى‏باشد و تا از حيثيت حق بهره نگيرد، نمى‏تواند خود را به جاى حق به ديگران بقبولاند. كف‏هاى باطل از موقعيت آب استفاده مى‏كنند و خود را نشان مى‏دهند و اگر آبى در كار نبود كف را ياراى خود نمايى نبود. قرآن براى افهام اين نكته، جمله «فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً» را آورده است.
٨. باطل همواره از محيطهاى آشفته و پرهرج و مرج استفاده كرده و خود را نشان مى‏دهد و در محيط آرام و بى‏صدا، نمى‏تواند خود را بنماياند. هم چنان كه كف، موقعى ظاهر مى‏شود كه سيلاب از سراشيبى تند كوه‏ها با هيجان و شور به پايين بريزد؛ اما وقتى آب به جلگه و نقاط صاف و هموار رسيد و شور و هيجان سپرى شد، به تدريج به خاموشى مى‏گرايد.(١٨)
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. تفسير مفردات آيه: «اودية» جمع وادى است؛ بيابانى كه منتهى به كوه گردد و در دل آن دره‏ها و مجارى آب باشد. «زبد»: كف. «رابى»: بالا رونده و در حال هيجان. «جفاء»: كفى كه از ديگ سر مى‏ريزد و يا بالا مى‏رود و بخار مى‏شود.
٢. اصول كافى، ص ٥٩١.
٣. بر اساس اين حقيقت، گفته شده است: «للحق دولة و للباطل جولة؛ حق هميشه ابدى و جاويدان است ولى باطل پس از جلوه‏گرى‏هاى فريبنده، خاموش مى‏شود».
٤. اين شعر مضمون مثل معروف عربى است كه مى‏گويد: «كما تزرع تحصد».
٥. بقره (٢) آيه ٤٤.
٦. رحمن (٥٥) آيه ٦٠.
٧. امثال قرآن، ص ٦٨ - ٧٩.
٨. شماره اين نوع مثل‏ها در حدود ٥٣ مثل است .
٩. حشر (٥٩) آيه ٢١.
١٠. براى اطلاع بيشتر ر.ك: كشف الظنون، ج ١، ص ١٥٠.
١١. انبياء (٢١) آيه ٣٠.
١٢. حديد (٥٧) آيه ٢٥.
١٣. اسراء (١٧) آيه ٨١.
١٤. شورى (٤٢) آيه ٢٤.
١٥. نوح (٧١) آيه ١٤.
١٦. بحار الانوار، ج ٤، ص ٤٠٥.
١٧. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره ١٤٧
١٨. برخى از اين وجوه در كتاب قرآن و آخرين پيامبر (ص ٩١ - ٩٣) آمده است.
*****
نشانه‏هاى صاحبان خرد (١) ١٨. «لِلَّذِيْنَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنى وَ الَّذِيْنَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوأَنَّ لَهُم مَا فِى الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ أُولَئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسَابِ وَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهَادُ؛
براى كسانى كه (دعوت) پروردگار خود را اجابت نموده‏اند، (پاداش‏هاى) نيكوست، كسانى كه دعوت او را اجابت ننموده‏اند (و دستورهاى او را به مورد اجرا نگذاشته‏اند) هر گاه آن چه در روى زمين است مال آنها باشد و آن را با يك برابر ديگر براى نجات خويش بدهند (سودى نخواهد داشت). براى آنان حساب بدى در پيش است و جايگاه آنها دوزخ است و چه جايگاه بدى است».
١٩. «أَفَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمى إِنَّمَا يَتَذَّكَّرُ أُولُواالْأَلْبَابِ؛
آيا آن كسى كه مى‏داند آن چه از پروردگارت بر تو نازل گرديده است، حق است با آن كس كه كور و نابيناست (و حق را از باطل تميز نمى‏دهد) يك‏سان است؟ تنها خردمندان از اين سخن پند مى‏گيرند».
٢٠. «الَّذِيْنَ يُوفُونَ بِعَهْدِاللَّهِ وَ لايَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ؛
خردمندان كسانى هستند كه به پيمان الهى وفا مى‏كنند و پيمان خود را نمى‏شكنند».
مقدمه نيمى از شخصيت انسان را، عقل و خرد تشكيل مى‏دهد و نيم ديگر را عواطف و احساسات؛ ولى بزرگ‏ترين مايه امتياز انسان همان عقل و ادراك انسانى است كه به خود او اختصاص دارد، در صورتى كه بسيارى از عواطف و احساسات او را، جانداران ديگر نيز دارند.
عقل چراغ پر فروغ زندگى است كه انسان در پرتو آن، راه را از چاه و حق را از باطل و حقيقت را از مجاز تميز مى‏دهد. براى خرد و شخص خردمند نشانه‏هاى زيادى وجود دارد و در قرآن مجيد در موارد مختلفى بر آن نشانه‏ها، اشارات و تصريحاتى شده است.
در آيه دوم از آيات مورد بحث، متذكر گرديده كه افراد عاقل و خردمند، در پرتو راهنمايى عقل و خرد و در سايه ژرف نگرى و حق‏بينى، كه از خصايص اين يگانه امتياز انسان (عقل) است، به حقانيت قرآن پى برده و تصديق مى‏كند كه اين قرآن (با اين عظمت و اعجاب و با داشتن اين همه امتيازات بى‏شمار و عجز تمام بشر در مقابله با آن) از طرف خداوند نازل گرديده است و آيين محمّد آيين الهى و گفتار و دستورهاى او، فرمان‏هاى آسمانى است.
روى اين مناسبت از آيه ٢٠ - ٢٢ درباره نشانه‏هاى افراد عاقل سخن گفته و به‏طور خلاصه امور زير را از آنِ خردمندان دانسته است:
١. به پيمان عمل مى‏كنند؛
٢. پيوندهاى خويشاوندى را محترم مى‏شمارند (صله رحم)؛
٣. از مخالفت با خدا مى‏پرهيزند و از عذاب او مى‏ترسند؛
٤. از سختى عذاب اخروى سخت بيمنا كند؛
٥. در راه خداوند صابر و بردبارند؛
٦. بزرگ‏ترين فريضه دينى (نماز) را به پاى مى‏دارند؛
٧. قسمتى از ثروت خود را در آشكار و پنهان انفاق مى‏نمايند؛
٨. گناهان خود را با انجام كارهاى نيك جبران مى‏كنند.
اكنون درباره نخستين نشانه از نشانه‏هاى هشت‏گانه به اختصار سخن مى‏گوييم:
الف) وفا به پيمان: عمل به پيمان و انجام دادن هر نوع مسؤوليتى كه انسان به عهده مى‏گيرد، يكى از وظايف خطير انسان است و احترام به پيمان يكى از سرمايه‏هاى فطرى بشرى به شمار مى‏رود، كه هر فردى لزوم عمل به آن را از راه فطرت در ك مى‏كند و در سايه تربيت‏هاى دينى و اجتماعى اين سرمايه فطرى، شكفته‏تر و به‏طور صحيح رهبرى مى‏شود.
كودك از طريق وحىِ فطرت و الهامِ نهاد، عمل به پيمان را امرى لازم تلقى مى‏كند و پدر پيمان شكن را، كه به وعده‏هاى خود جامه عمل نمى‏پوشاند، از صميم دل ملامت مى‏كند و درك فطرى خود را به صورت اعتراض، كه چرا «چيز مورد علاقه او را نخريده است» ابراز مى‏دارد.
وفا به عهد، نشانه فضيلت و شرافت انسانى است چنان كه نقض عهد و پيمان‏شكنى، دليل بر بى‏شخصيتى و گواه فرصت‏طلبى و فريب‏كارى و حكومت روح ظاهرسازى بر انسان مى‏باشد.
نفاق و دو رويى كه يكى از رذايل اخلاقى به شمار مى‏رود، بزرگ‏ترين سبب براى پيمان شكنى و ناديده گرفتن تعهدات است و در جامعه منحط، كه پايه‏هاى اخلاق در آن به سستى گراييده و كاخ اخلاق انسانى فرو مى‏ريزد عهدشكنى و بى‏اعتنايى به قول و پيمان رونق بسزايى پيدا مى‏كند.
از نظر محاسبات اجتماعى، بزرگ‏ترين عامل براى جلب اعتماد عمومى، اجراى كامل پيمان‏ها و تعهدات است و بهاى بى‏قيدى و بى‏اعتنايى به پيمان و تعهد، جز از دست دادن اعتبار و حيثيت چيز ديگرى نيست. اى كاش كار در همين جا خاتمه مى‏يافت! در صورتى كه چنين فردى، براى باز يافتن حيثيت و اعتبار خود و براى اين كه بر عيب بزرگ اخلاقى خود پوششى بگذارد، سرانجام دچار پريشان‏گويى و تناقض‏بافى و دروغ‏پردازى مى‏گردد كه خود رذيله‏اى است بزرگ‏تر و آفتى است زيانبارتر.
لذا عمل به پيمان نه تنها نشانه ايمان است، بلكه بزرگ‏ترين گواه بر عقل اجتماعى و درايت و كاردانى انسان مى‏باشد.
قرآن مجيد درباره احترام به پيمان، در سوره‏هاى مختلفى سخن گفته و با لحن شديدى دستور مى‏دهد كه به عهد و پيمان وفادار باشيم؛ زيرا در روز بازپسين از آن سؤال خواهدشد چنان كه مى‏فرمايد:
«وَالَّذِيْنَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ رَاعُونَ؛(١)
افراد با ايمان كسانى هستند كه به امانات و پيمان‏هاى خود وفادارند».
نه تنها ما بايد به پيمان‏هايى كه با دوستان مى‏بنديم احترام بگذاريم، بلكه هر گاه با دشمنى نيز پيمانى بستيم بايد به آن وفادار باشيم.
على(ع) در فرمانى كه براى مالك اشتر نوشته، درباره اهميت عمل به پيمان چنين مى‏فرمايد:
«وإن عقدت بينك و بين عدوك عقدة أو البسته منك ذمة فحط عهدك بالوفاء وارع ذمتك بالأمانة...؛(٢)
هر گاه با دشمن خود قراردادى بستى، يا به او امانى دادى، به قرارداد خود وفادار باش، و به امانى كه داده‏اى احترام بگذار».
در موضوع حكميت ابو موسى و عمرو عاص كه گروهى از ياران نادان بر آن حضرت تحميل كردند و امام(ع) نيز بعد از اصرار آنان به آن تن داد و اندكى نگذشت كه ياران وى از خواب سنگين جهل و نادانى بيدار شدند و فهميدند حكميت اين دو نفر مصلحت نبوده و آن‏گاه با اصرار زياد از حضرتش خواستندپيمان خود را با معاويه در اين موضوع ناديده بگيرد، حضرت با عصبانيت فرمود:
«ويحكم أبعد الرضا و العهد ترجع أوليس الله يقول: "و اوفوا بالعهد إن العهد كان مسؤولا"؛
آيا پس از رضايت و بسته شدن پيمان، از خود و پيمان خود باز گردم مگر خداوند نمى‏فرمايد: "به پيمان‏هاى خود وفادار باشيد"؟»
آيين مقدس اسلام به پيمان مسلمان آن قدر اهميت داده است كه پيمان يكى از آنها را با فرد يا گروهى از دشمن، مانند پيمان همه، تلقى نموده است. اميرمؤمنان فرمود: «ذمة المسلمين واحدة يسعى بها أدناهم».(٣)
فضيل بن زيد با سربازان خود قلعه‏اى را به نام «سهرياج» محاصره كرد. آنان تصميم داشتند يك روزه آن را فتح كنند. پس از چند ساعت زدو خورد، سربازان مسلمان براى استراحت به لشكرگاه خود رفتند، تا پس از رفع خستگى دوباره براى پيكار آماده شوند. يك سرباز مسلمان از صف سربازان عقب افتاد دشمنان از اين فرصت استفاده كردند با زبان محلى با آن سرباز سخن گفتند و از او امان خواستند. سرباز اسلام درخواست آنان را پذيرفت و امانى نوشت و به آنان تسليم كرد.
موقعى‏كه لشكراسلام آماده‏جنگ شدند و به‏طرف قلعه حركت‏كردند برخلاف انتظار مشاهده نمودند كه دشمنان با اطمينان‏خاطر در قلعه را گشوده و به خارج قلعه آمده‏اند، امان‏نامه سرباز را روى دست گرفته و گفتند: اين امان شماست.
براى ارتش اسلام پذيرش امان يك نفر سرباز امر عادى بود ولى وقتى متوجه شدند كه اين امان‏نامه به امضاى يك مسلمان مملوك است مردد ماندند كه آيا امان او مانند امان يك مسلمان آزاد محترم و لازم الاجراست يا نه. ناچار موضوع را به مركز گزارش دادند. خليفه وقت در جواب نوشت: «إن العبد المسلم من المسلمين ذمته كذمتكم، فلينفد أمانه».(٤)
مقصود از پيمان‏هاى الهى چيست؟ برخى مى‏گويند مقصود از پيمان‏هاى الهى كه در آيه سوم وارد شده است آن دسته از فضايل و رذايل اخلاقى است كه با قلم قضا بر صفحه روان ما نوشته شده و با روح و روان ما درآميخته است و هر فردى از راه الهام فطرت، خوبى و بدى آنها را درك مى‏كند.
همان‏طور كه دادن چشم و گوش نوعى پيمان‏گيرى از انسان است كه در مواقع لزوم از آن استفاده كند تا در قعر چاه و دره سقوط ننمايد؛ هم‏چنين خداوند بزرگ با دادن اين سرمايه‏هاى فطرى از ما التزام گرفته است كه خود را با فضايل اخلاق بياراييم و از رذايل و زشتى‏ها دورى كنيم و اين كه در نهاد ماميل به فضايل و انزجار از بدى‏ها را نهاده است گويا از ما عهد و پيمان گرفته است كه از مسير فطرت دور نشويم.
اين نظر گرچه صحيح و پا برجاست؛ ولى هرگز دليلى ندارد آيه را فقط ناظر به اين پيمان‏ها بدانيم؛ بلكه هر نوع تعهدى و عهدى كه در آن نام خدا به ميان آيد و يا براساس آيين خدا انجام گيرد، مشمول اين آيه است و در برخى از آيات، عمل به هر نوع پيمانى كه در آن نام خدا به ميان آمده و يا بر اساس دستور خدا بسته شده است «عهداللّه» گفته شده است، آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدْتُمْ وَ لَا تَنْقُضُواالْأَيْمَانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا...؛(٥)
به پيمان‏هاى الهى وفادار باشيد و سوگندهاى خود را پس از تأكيد و ابرام نشكنيد».
سخن درباره ثمرات عمل به پيمان و عواملى كه اين فضيلت انسانى را پرورش مى‏دهد، فراوان است، شايد همين اندازه بحث در توضيح آيه كافى باشد. اكنون به تفسير دومين نشانه افراد عاقل، يعنى احترام به پيوندهاى خويشاوندى، مى‏پردازيم.
--------------------------------------------------------------------------------
١. مؤمنون (٢٣) آيه ٨.
٢. نهج البلاغه عبده، ج ٣، فرمان به مالك اشتر، ص ١١٧.
٣. مستدرك الوسائل، ج ٢، ص‏٢٥٠.
٤. معجم البلدان، ص ٢٩٠.
٥. نحل (١٦) آيه ٩١.
*****
نشانه‏هاى صاحبان خرد (٢)
پيوندهايى كه بايد محترم شمرده شود ٢١. «وَالَّذِيْنَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيَخْشَونَ رَبَّهُمْ وَ يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ؛
(خردمندان) كسانى هستند كه پيوندهايى را كه خداوند به برقرارى آنها فرمان داده است حفظ مى‏كنند و از خداى خود و سختى حساب مى‏ترسند».
در اين آيه سه علامت ديگر انسان‏هاى عاقل بيان شده است كه عبارتند از:
ب) صله رحم؛
ج) ترس از عذاب پروردگار؛
د)ترس از عذاب آخرت.
يك فرد با ايمان پيوندى با خدا دارد كه از صميم دل به آن معتقد است و همه شؤون خود را از مرگ و زندگى و... از آن او مى‏داند و پيوندى نيز با مردم دارد و در بين آنان زندگى مى‏كند و از كمك‏ها و همكارى‏هايشان بهره مى‏برد و آنان بخشى از بار زندگى او را به دوش مى‏كشند.
فرد عاقل و خردمند هر دو پيوند را محترم مى‏شمارد و به كليه پيوندها احترام مى‏گذارد؛ زيرا گسستن پيوندهاى الهى جز يأس و نوميدى و آلودگى به گناه چيزى نيست. زندگى مادى بدون تكيه‏گاهى معنوى، جز بدبختى نتيجه‏اى ندارد و پشت پا زدن به پيوندهاى اجتماعى، در حالى كه يك نوع نمك‏نشناسى و ناجوانمردى است، خود موجب گسسته شدن رابطه فرد با اجتماعى است كه بار زندگى او را به دوش گرفته و صميمانه به او خدمت مى‏كند.
احترام به اين دو پيوند پيش از آن كه نشانه ايمان باشد يكى از نشانه‏هاى افراد عاقل و فهميده است كه از اين دو پيوند براى سعادت و خوشبختى خوداستفاده مى‏كنند. اين آيه و هم‏چنين آيات بعدى در صدد بازگويى‏نشانه‏هاى افراد عاقل و خردمند است، امّا چگونه اين آيه به اين دو پيوند اشاره مى‏كند؟
به بيانى روشن‏تر، آن جا كه آيه، از خشيت در برابر خدا و ترس از سختى حساب سخن مى‏گويد(١)، هدف آن بيان حفظ پيوند با خداست؛ زيرا مردان عاقل و واقع بين، در پرتو توجه به عظمت خدا و احساس كوچكى در برابر آن قدرت بى‏نهايت، كانونى از خشيت و بيم، خضوع و خشوع مى‏گردند. كدام خردمند است كه در سنجش بى‏نهايت نياز با بى‏نهايت قدرت و عظمت، بيم و خشيت به او دست ندهد؟
آن جا كه آيه سخن از احترام به پيوندهايى به ميان مى‏آورد كه خدا به برقرارى آنها دستور داده است‏(٢) هدف، بازگويى پيوندهاى معنوى اجتماعى است كه در آيين مقدس اسلام به‏طور مؤكد به حفظ آنها دستور داده شده است. اكنون بايد ديد مقصود از پيوندهايى كه خداوند به حفظ آنها فرمان داده چيست؟
در اسلام يك سلسله پيوندها به‏طور مؤكد محترم شمرده شده است، كه به برخى از آنها اشاره مى‏شود:
١. احترام به پيامبران عالى قدر و پيشوايان بزرگ.(٣) در قرآن احترام به دسته دوم و مودّت با آنان، پاداش رسالت و يا چيزى مانند آن معرفى شده است آن‏جا كه مى‏فرمايد:
«...قُلْ لاأَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُربى...؛(٤)
بگو من (پيامبر) در برابر آن خدمات ارزنده خود به جامعه انسانى مزد و پاداشى نمى‏خواهم، جز اين كه به نزديكان من مهر بورزيد و بدانان احترام بگذاريد».
مقصود از «ذوى القربى» آن گروه از بستگان پيامبر است كه، مهر و مودّت آنان موجب سعادت انسان و از اين رهگذر از هدايت و راهنمايى آنان بهره‏مند مى‏شود و به عبارت ديگر، مقصود از اين كه به آنان مهر ورزيم اين نيست كه تنها به موضوع محبت اكتفا كنيم؛ بلكه مهر به آنان سبب مى‏شود با آنان ارتباط پيدا كرده، از رهبرى و دانش‏هايشان، كه از پيامبران به ارث برده‏اند، بهره‏مند شويم و از هدايت و راهنمايى ديگران بى‏نياز گرديم.
٢. احترام به پدر و مادر و تحكيم روابط خود با آنان. قرآن مجيد در موارد گوناگونى به اين نوع پيوند كه ميان پدر و مادر و فرزند برقرار است اشاره كرده و به هر دو طرف توصيه مى‏كند درباره يكديگر نيكى كنند؛ مثلاً به فرزندان دستور مى‏دهد با پدر و مادر به نيكى رفتار نمايند چنان كه مى‏فرمايد:
«...وَ صَاحِبْهُمَا فِى الدُّنْيَا...؛(٥)
با آنان به خوبى رفتار كن».
هم‏چنين در آيات ديگرى به پدر و مادر دستور داده است كه نيازمندى‏هاى فرزندان خود را تا حد امكان و توانايى تأمين نمايند.
٣. پيوند با بستگان و خويشاوندان نزديك و دور. در هيچ آيينى مانند اسلام به اين نوع پيوند توجه نشده است و با مراجعه به آيات و احاديث اسلامى اهميت حفظ پيوند با بستگان و به اصطلاح «صله رحم» به خوبى روشن مى‏گردد. يكى از آيات قرآن قاطعان رحم را در كنار مفسدان نام برده و مى‏فرمايد:
«فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ أُولئِكَ الَّذِيْنَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعَمَى أَبْصَارَهُمْ؛(٦)
آيا در نظر داشته‏ايد كه پس از كسب قدرت در روى زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟ آنان كسانى هستند كه خداوند آنهارا از رحمت خود دور ساخته و چشم و گوش آنها را بسته است».
٤. احترام به معلم، رعايت حقوق دوستان و همسايگان. احترام و حفظ همه اين پيوندهايى كه بيان كرديم از نظر اسلام لازم است و از گسستن آنها نهى شده و جمله «الَّذِيْنَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» با مفاد كليى كه دارد شامل همه اينها مى‏شود.
پيوندهايى را كه بايد ناديده گرفت اگر اسلام به حفظ يك سلسله پيوندها دستور داده، در برابر آن، مسلمانان را به بريدن قسمتى از پيوندها و روابط نيز فرمان داده است؛ مثلاً وظيفه افراد باايمان را اين مى‏داند كه با دشمنان خدا و پيامبر - هر چند پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان آنان باشند - پيوند محبت و دوستى بر قرار نكند آن جا كه مى‏فرمايد:
«لَاتَجِدُ قَوماً يُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَومِ الْاخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّاللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَلَو كَانُوا آبَائَهُمْ أَو أَبْنَائَهُمْ أَو إِخوانَهُمْ أَو عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الْإِيْمَانَ؛(٧)
هرگز گروهى كه به خدا و روز رستاخيز ايمان دارند، كسانى را كه با خدا و پيامبر او دشمنى دارند، دوست نمى‏دارند اگر چه آنان پدران و فرزندان و برادران و بستگان آنان باشند. آنان كسانى‏اند كه در دل‏هايشان ايمان نوشته شده است».
در آيه ديگر مى‏فرمايد:
«يَا أَيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا لاتَتَّخِذُوا عَدُوّى وَ عَدُوَّكُمْ أَولِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَد كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ؛(٨)
اى افراد با ايمان، دشمن من و دشمن خود را، ولى و دوست خود قرار ندهيد و طرح دوستى با آنان نريزيد؛ زيرا آنان آيين حقى را كه پيش شماست انكار ورزيده‏اند».
قرآن مجيد در اين موضوع به اندازه‏اى پافشارى دارد كه حتى اجازه نمى‏دهد يك فرد مسلمان براى خويشاوندان مشرك خود، كه در حال شرك و كفر از دنيا رفته‏اند، طلب آمرزش كند؛ زيرا چنين پدر مشركى با فرزندان با ايمان خود ارتباطى ندارد چنان كه مى‏فرمايد:
«مَا كَانَ لِلنَّبِىِّ وَ الَّذِيْنَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكينَ وَ لَوْ كَانُوا أُولى قُربى؛(٩)
پيامبر و افراد با ايمان حق ندارند درباره بستگان مشرك خود دعا كنند و براى آنان آمرزش بطلبند».
اصرار قرآن در بريدن چنين پيوندها براى اين است كه مبادا بر اثر معاشرت و رفت و آمد و ابراز مودّت و علاقه به آنان، جامعه مسلمانان به انحراف فكرى دچار شود و تحت تأثير اخلاق بد و صفات مذموم و رفتار ناشايست آنان قرار گيرد و بايد براى چنين مصلحت بزرگى، عاطفه خويشاوندى را ناديده گرفت.
رفع يك اشتباه مؤلف تفسير المنار در تفسير آيه ٢٧ سوره بقره‏(١٠)، كه از جهاتى شبيه آيه مورد بحث ماست، سخنى دارد كه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرانيم:
خداوند جهان دو نوع امر و فرمان دارد: يكى تكوينى و ديگرى تشريعى. مقصود از امر تكوينى، همان اراده قاطع و مؤثر اوست كه بر جهان آفرينش حكومت مى‏كند و صفحه گيتى با تمام اسباب و مسببات و علت‏ها و معلول‏هاى خود، مظهر اراده تكوينى اوست، چنان كه مقصود از اوامر تشريعى دستورهايى است كه پيامبران آن را بيان كرده‏اند.
آن‏گاه مى‏گويد: مقصود از «أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ؛ خداوند امر به برقرارى آنها نموده است» هر دو نوع امر مى‏باشد. به اين بيان به فرمان خداوند ميان دليل و مدلول، و مقدمه و نتيجه، پيوند ناگسستنى برقرار است؛ مثلاً ميان دلايل توحيد و اثبات وجود صانع و هم‏چنين ميان مقدماتى كه گواهى بر نبوت پيامبر اسلام مى‏دهند و پيامبرى او به فرمان خدا، نوعى ارتباط و پيوند وجود دارد و اگر كسى با ديدن دلايل و نشانه‏هاى وجود خدا يا با مشاهده براهين نبوت پيامبر اسلام ايمان نياورد، عملاً پيوندى را كه خداوند ميان آن دو به وجود آورده است از هم گسسته است.
سپس براى اين كه آيه دستورها و فرمان‏هاى تشريعى را نيز شامل گردد مى‏گويد: تمام دستورهاى اسلام به دنبال يك سلسله مصالح و مفاسد است كه در مورد امر و نهى وجود دارد. كسانى كه به دستورهاى اسلام عمل مى‏كنند عملاً اين تلازم و پيوند را محترم مى‏شمارند، ولى افرادى كه بر خلاف دستور او رفتار مى‏نمايند، عملاً ميان اوامر و نواهى و مصالح و مفاسدى كه بر اين دو مترتب است، تفرقه مى‏اندازند.
در ادامه مى‏گويد: آيه درباره مشركان مكه نازل گرديده و آنها را از اين نظر مذمت مى‏كند كه فرمان‏هاى تكوينى و تشريعى خدا را ناديده مى‏گيرند؛ مثلاً با ديدن دلايل نبوت پيامبر، او را تكذيب و رابطه ميان دليل و مدلول را عملاً قطع مى‏كنند و درباره پيامبر كه از بستگان آنان است فرمان تشريعى خدا را درباره اقوام ناديده گرفته و ميان صله رحم و منافع آن، عملاً جدايى مى‏افكنند(١١).
اين گفتار خالى از ايراد نيست؛ زيرا اراده چنين معنايى از جمله «مَاأَمَرَاللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» بسيار بعيد است و اگر مقصود قرآن همين بود لازم بود اين حقيقت را با بيانى روشن بيان كند؛ مثلاً مى‏توانست چنين بفرمايد: افراد خردمند كسانى هستند كه به فطرت انسانيت احترام گذارده و پس از مشاهده دلايل يك موضوع، آن‏را از صميم دل مى‏پذيرند و از راهى كه دليل رهبرى مى‏كند، گام فراتر نمى‏گذارند.
گذشته از اين، حمل «امر» بر امر تكوينى‏(١٢) خلاف ظاهر آن‏است و تا قرينه‏اى بر آن نباشد بايد اين لفظ را بر همان امر تشريعى كه پيامبران بيان كرده‏اند حمل نمود و همواره علماى بزرگ اسلام، مخصوصاً پيشوايان معصوم ما، با اين آيه بر تحريم قطع رحم استدلال نموده‏اند. امام سجاد در ضمن نصايحى به فرزند گرامى خود مى‏فرمايد: فرزندم، مبادا با كسى كه قطع رحم كرده است، معاشرت نمايى؛ زيرا خداوند در سه مورد از قرآن بر او لعنت فرستاده است آن‏جا كه در سوره بقره مى‏فرمايد: «وَ يَقْطَعُونَ مَا أَمَرَاللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ».
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. «وَ يَخْشَونَ رَبَّهُمْ وَ يَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ؛ از خداى خود خشيت دارند و از سختى حساب روز رستاخيز مى‏ترسند».
٢. «وَ الَّذِيْنَ يَصِلُونَ مَا أَمَر اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ...؛ كسانى كه پيوندهايى را كه خداوند به برقرارى آنها دستور داده است ثابت و استوار نگاه مى‏دارند».
٣. در روايات ما با آيه مورد بحث به لزوم حفظ پيوند دوستى با اهل بيت پيامبر استدلال شده است ر.ك: تفسير برهان، ج ٢، ص ٢٨٨. در حقيقت مفهوم كلى و وسيع آيه به موردى از موارد آن تطبيق شده است.
٤. شورى (٤٢) آيه ٢٣.
٥. لقمان (٣١) آيه ١٥.
٦. محمد (٤٧) آيه ٢٢ و ٢٣.
٧. مجادله (٥٨) آيه ٢٢.
٨. ممتحنه (٦٠) آيه ١.
٩. توبه (٩) آيه ١١٣.
١٠. اكنون متن آيه: «الَّذِيْنَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ‏يُوصَلَ؛ كسانى كه پيمان‏هاى الهى را پس از تحكيم آن مى‏شكنند و پيوندهايى را كه خداوند به برقرارى آنها دستور داده است قطع مى‏كنند».
١١. تفسير المنار، ج‏١، ص ٢٤٢.
١٢. مانند آيه «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» - يس (٣٦) آيه ٨٢.

۶
قرآن و اسرار آفرينش نشانه‏هاى صاحبان خرد (٣)

٢٢. «وَ الَّذِيْنَ صَبَرُوا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلوةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُم سِرّاً وَ عَلَانِيَةً وَ يَدْرَءُونَ بَالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةِ اُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ؛
كسانى كه براى ذات پروردگار صبر و استقامت مى‏ورزند و از آن‏چه روزى آنها نموده‏ايم پنهان و آشكار انفاق مى‏كنند و بدى را به نيكى جبران مى‏نمايند؛ براى آنهاست سرانجام نيك در خانه آخرت».
٢٣. «جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِم وَ أَزْوَاجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ؛
بهشت‏هاى جاويدان كه با پدران و همسران و فرزندان صالح خود داخل آن مى‏شوند، در حالى كه فرشتگان از هر درى بر آنان وارد مى‏گردند».
٢٤. «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ؛
(مى‏گويند:) درود بر شما در برابر استقامتى‏كه از خود نشان داديد. چه نيك است سرانجام آن سرا».
٢٥. «وَالَّذِيْنَ يَنْقُضُونَ عَهْدَاللَّه مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مَا أَمَرَاللَّهُ بِهِ‏أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ؛
كسانى كه پيمان‏هاى الهى را مى‏شكنند و پيوندهايى را كه خداوند به نگاه‏دارى آنها دستور داده است قطع مى‏كنند و در روى زمين فساد مى‏نمايند، براى آنان است دورى از رحمت خدا و بدى آن سرا».
در اين بحث، چهار نشانه ديگر عاقلان را مطرح مى‏كنيم، ولى بايد دانست هرنوع فضيلت و ارزش اخلاقى كه موجب تكامل روحى انسان مى‏گيرد، و در مسير سعادت و خوشبختى او قرار مى‏گيرد، از آثار عقل و ايمان است. مجموع برنامه‏هاى اخلاقى و روش‏هاى صحيح اجتماعى مردان بزرگ و خصوصاً پيامبران، جز چكيده داورى‏هاى عقل، چيز ديگرى نيست بنابراين آثار و علايم افراد عاقل يكى و دوتا نيست تا آنها را بشماريم.
هر گاه در آيات پيشين، عمل به پيمان، حفظ پيوندها، ترس از مخالفت با خدا و بيم و هراس از سختى حساب، از نشانه‏هاى افراد خردمند شمرده شده است، هدف بيان نمونه‏اى از افعال و كردار آنان بوده است و اگر در نخستين آيه از آيات مورد بحث به چهار نشانه ديگر، كه هر كدام اساس فضليت و معرفى شخصيت انسان است، اشاره شده، براى بيان نمونه ديگرى از اخلاق انسان عاقل است. اين علايم عبارتند از:
ه) صبر و استقامت براى پروردگار؛
و) به پا داشتن نماز؛
ز) انفاق در پنهانى و آشكار؛
ح) جبران بدى‏ها با كردار نيك.
هر يك از اين علايم در خور بررسى‏هاى گسترده است ولى هر يك از اين علايم را به‏طور فشرده موردبررسى قرار مى‏دهيم:
صبر و استقامت صبر يكى از ارزش‏هايى است كه دشمنان دين و مذهب، به تحريف آن دست‏زده و به اين ارزش اخلاقى، كه پايه نيل به همه مقاصد عالى انسانى و اخلاقى و اجتماعى به شمار مى‏رود، ناجوانمردانه تاخته‏اند و دانسته و يا ندانسته، صبر را به معناى تحمل ستم و سكوت در برابر تعدى‏ها تفسير كرده، آن گاه نتيجه گرفته‏اند كه اين ارزش اخلاقى، يكى از تاكتيك‏هاى جهان سرمايه‏دارى است كه از اين راه همواره روح انقلاب و دادخواهى را در طبقه كارگرو كشاورز خاموش و آرام مى‏سازند. اين تفسير و اين نتيجه‏گيرى، مصداق‏روشنى براى اين سخن معروف است كه،«خود مى‏كُشى و خود تعزيه مى‏خوانى».
هرگز صبر و بردبارى به معناى سكوت در برابر ستمگر و تحمل تجاوز متجاوز نيست تا اين شيوه اخلاقى ساخته و پرداخته افكار سرمايه‏دارى، آن‏هم‏به منظور خاموش كردن نهضت‏ها و جنبش‏هاى كارگرى و كشاورزى باشد، بلكه هدف از آن، استقامت و بردبارى و خويشتن‏دارى براى رسيدن به‏هدف عالى است؛ زيرا هر نوع مقصدى، چه مادى و چه معنوى، در گرومشكلات پيچيده زيادى است، كه بايد همه آنها را با نيروى بردبارى واستقامت از هم گشود و بدون صبر و تحمل رنج در راه مقصد، نيل به آن ممكن‏نيست.
اختراعات شگفت‏انگيز دانشمندان، كه چهره زندگى را به‏كلى دگرگون ساخته است، پيروزى رهبران عالى‏قدر آسمانى در طريق اصلاح بشر، رمز موفقيت مردان بزرگ در راه انديشه و آرمان‏ها، همگى معلول و اثر مستقيم حلم و بردبارى و تحمل رنج براى مقاصد عالى بوده است.
براى همين قدرت شگرف صبر و استقامت است كه قرآن مجيد، بيست سرباز بااستقامت را با دويست سرباز معمولى برابر شمرده و مى‏فرمايد:
«... إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُوا مِأئَتَيْنِ؛(١)
هر گاه بيست تن از شما با نيروى صبر مجهز گردند در صحنه نبرد بر دويست تن پيروز مى‏گردند».
چون نيل به مقامات عالى اخروى بدون تحمل رنج عبادت و اطاعت ممكن نيست، در سومين آيه از آيات مورد بحث مى‏فرمايد:
«سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار؛
درود بر شما. چه نيك است سرانجام زندگى (شما)».
مرزبانى و حفظ حدود ميهن اسلامى در برابر تجاوز دشمن، از وظايفى است كه همواره مشكلاتى دارد و بدون روح استقامت، مقابله با آنها امكان‏پذير نيست. از اين رو قرآن مى‏فرمايد:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صَابِرُوا وَ رَابِطُوا؛(٢)
اى افراد باايمان، در مشكلات استقامت كنيد و يكديگر را به صبر و استقامت توصيه نماييد و مرزبانى كشور اسلامى را به عهده بگيرد».(٣)
به‏پا داشتن نماز نماز از اسرار تربيتى و اجتماعى و اخلاقى و بهداشتى فراوانى برخوردار است كه به برخى از آنها اشاره مى‏نماييم:
نماز موجب ياد خدا و ياد خدا بهترين وسيله براى خويشتن‏دارى و كنترل غرايز مرزنشناس انسان است، چنان كه غفلت از خدا و بى‏خبرى از پاداش‏ها و كيفرهاى او، تيرگى عقل و خرد و كم فروغى آن را فراهم مى‏آورد. نماز در اوقات معين، نمودارى از يگانگى ملت بزرگ اسلام است؛ زيرا همه مسلمان‏ها در وقت‏هاى مخصوص رو به قبله ايستاده و با تشريفات خاصى خداوند جهان را مى‏پرستند.
دورى از گناه، نظافت و بهداشت، انضباط و وقت‏شناسى، از جمله اسرار نماز است كه در گذشته درباره آنها بحث و گفتگو نموده‏ايم.
انفاق در پنهانى و آشكار تعاون و كمك به نيازمندان از صفات عالى و نشانه جوانمردى و عاطفه انسانى است. انفاق در پنهانى براى اين است كه انسان در تعاون خود، نظرى جز عاطفه انسانى و كسب رضاى خدا، نداشته باشد و اگر انفاق در انظار مردم صورت گرفت، بايد براى احياى حس تعاون در مردم و تشويق آنان به اين اصل حياتى (انفاق) باشد.
جمله «رَزَقْناهُم؛ روزى آنان كرده‏ايم» اشاره به اين دارد كه انفاق‏كنندگان متوجه شوند در اين كار منّتى بر فقيران ندارند؛ زيرا مالى را كه در اختيار دارند از خود آنها نيست، بلكه مالى است كه خداوند در اختيار آنها گذارده است و از اين گذشته، از جمله مزبور برمى‏آيد انفاق معنايى وسيع دارد و منحصر به اموال نيست؛ بلكه شامل تمام مواهب الهى مى‏شود.
جبران بدى‏ها به نيكى‏ها انسانى كه وجودش با نيروى شهوت و غضب آميخته شده است ممكن نيست از بدى و لغزش مصون گردد و طبعاً در طول زندگى لغزش‏هايى از او روى مى‏دهد و كارهاى ناشايستى انجام مى‏دهد؛ ولى فرد خردمند و عاقل كسى است كه بدى‏ها را با خوبى جبران كند و در دفتر اعمال، كنار هر عمل بدى، حسنه‏اى نيز بنويسد، چه بسا از اين راه آثار گناه از بين برود از اين رو، مى‏فرمايد: «وَيَدرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ الْسَّيِّئَةَ».
اين مطلب اختصاص به امور دينى ندارد، بلكه در كليه امور اجتماعى بايد از اين شيوه انسانى پيروى نمود.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. انفال (٨) آيه ٦٥.
٢. آل عمران (٣) آيه ٢٠٠.
٣. برخى از مفسران «رابطوا» را به معناى معاشرت و غيره تفسير نموده‏اند.
*****
روزى‏هاى وسيع و محدود ٢٦. «اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَ يَقْدِرُ(١) وَ فَرِحُوا بِالْحَيوةِ الدُّنْيَا وَ مَا الْحَيوةُ الدُّنْيَا فِى الْأَخِرَةِ إِلّا مَتَاعٌ؛
خداوند روزى هر كس را بخواهد گسترده مى‏كند و (براى هر كس كه بخواهد) تنگ و ضيق مى‏سازد. (كافران) به زندگى اين جهان خوشحال شدند؛ در حالى كه زندگى دنيا در برابر (زندگى) آخرت، كالاى ناچيزى بيش نيست.
٢٧. «وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَولا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِى إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ؛
افراد كافر مى‏گويند: چرا براى او (پيامبر) نشانه‏اى (معجزه) از طرف خداى خود نازل نمى‏گردد؟بگو: خدا هر كس را بخواهد، گمراه مى‏كند و آن كس را كه به سوى او توجه كند، هدايت مى‏نمايد».
هر فردى در تماس خود با طبقات مختلف مردم، با يك حقيقت مسلم كه پيوسته بر جامعه‏هاى بشرى حكومت دارد روبه رو مى‏گردد و آن، اختلاف مردم از نظر معيشت و وسايل زندگى است و اين اختلاف در زندگى مردم به گونه‏اى است كه هيچ‏گاه بشر نتوانسته است خود را از چنگال آن رها سازد و همه مردم را از نظر سطح زندگى و توليد درآمدها يك‏سان و برابر نمايد؛ بلكه مى‏توان گفت انديشه برابرى بشر، از نظر در آمد و سطح زندگى، يكى از آرزوهاى خام بشرى است كه هيچ‏گاه جامه عمل به خود نخواهد پوشيد؛ حتى كشورهايى كه مدعى هستند در اين راه گام بر مى‏دارند و در اين مسير قرار گرفته‏اند، فقط توانسته‏اند به قسمتى از خواسته‏هاى خود برسند و همواره اختلاف طبقاتى از نظر وضع زندگى و وسايل آسايش، در ميان آنان به صورت ديگرى جلوه‏گرى مى‏كند.
علت اين كه اين شيوه از زندگى، هيچ‏گاه رنگ وجود به خود نمى‏بيند اين است كه، چنين مساواتى برخلاف فطرت انسانى است و هر طرحى كه اساس آن را مخالفت با فطرت انسانى تشكيل دهد به سان شنا برخلاف مسير آب است كه به نتيجه‏اى نمى‏رسد و جز خستگى و فرسودگى و بازگشت به مسير نخستين ثمره‏اى ندارد.
در نهاد و آفرينش بشر و در زندگى اجتماعى انسان، عواملى وجود دارد كه اختلاف‏ها را مى‏سازد و چون وجود اين عوامل، قطعى و ضرورى و اجتناب‏ناپذير است حتى وجود اين عوامل در رشد و پيشبرد جامعه انسانى تأثير به سزايى دارند، طبعاً اختلاف، كه مولود و زاييده اين عوامل است، قطعى و حتمى خواهد بود.
به اجمال، عوامل پديد آرنده اختلاف وضع زندگى، عبارتند از: اختلاف انسان‏ها از نظر نيروى فكرى و قواى عقلى و قدرت بدنى و جسمى. اين اختلاف براى بشر در هر دوره‏اى مشهود و روشن است و در هيچ دوره‏اى افراد جامعه انسانى، از نظر قدرت دماغى و بدنى برابر و يك سان نبوده‏اند و فعلاً در صدد بيان ريشه اين نوع اختلاف‏ها نيستيم، ولى به يقين افراد يك جامعه، در هيچ زمانى از نظر هوش و كاردانى و فعاليت يك سان نبوده‏اند و در نتيجه ممكن نيست وضع زندگى آنها برابر باشد؛ افراد هوشمند و كاردان، كوشا و فعال، از زندگى مرفه‏تر برخوردار مى‏گردند و اين دو گروه از لحاظ در آمد با دو گروه ديگر، كه در قطب مخالف آن قرار گرفته‏اند، متفاوت خواهند بود.
افراد هوشمند و با درايت، بر اثر بلندى فكر بر افق‏هاى تازه‏اى در زندگى دست مى‏يابند و در پيكار زندگى قله‏هاى بيشترى را تسخير مى‏كنند و بر اثر قدرت فكرى و استعداد طبيعى براى زندگى بهتر خود، نقشه‏اى صحيح و مفيد مى‏كشند و با سر انگشت فكر، بر مشكلات غلبه مى‏يابند و طبيعت سر كش را مهار مى‏كنند و از نيروى انسانى و ذخاير زمينى و دريايى به گونه‏اى خاص بهره‏مند مى‏شوند.
هرگاه نيروى بدنى و جسمى با اراده آهنين و خستگى ناپذيرى، توأم گردد به طورى كه دارنده آن رنج كار را احساس نكند و يا زحمت آن را به آسانى تحمل نمايد، مسلماً پيشرفت وضع زندگى را به بار مى‏آورد.
عوامل سازنده اختلاف به آن‏چه گفته شد منحصر نيست، بلكه تربيت‏هاى دوران كودكى، يا رشد اجتماعى يك ملت، نظام حكومت‏ها، وضع جغرافيايى يك منطقه، وضع خاص خانوادگى و...، از عوامل پديد آرنده اختلاف از نظر سطح زندگى و به اصطلاح قرآن موجب گسترش روزى و يا تنگى آن است و چون اين عوامل، از عناصر ثابت و اجتناب‏ناپذير در زندگى بشرى‏اند طبعاً شاخص رشد افراد و جامعه‏هاى انسانى در حال اختلاف و نوسان است و اين قانونى طبيعى مى‏باشد.
البته اين مطلب بدين معنا نيست كه خداوند بدون ملاك و جهت، عرصه زندگى را بر گروهى تنگ و بر گروه ديگر آسان مى‏سازد، بلكه مقصود اين‏است خداوند با در نظر گرفتن عوامل ياد شده، كه به اختصار گفته شد،معيشت و روزى مردم را به گونه‏هاى مختلفى تقدير و اندازه‏گيرى مى‏نمايد و قسمتى از اين عوامل، اگر از حدود اختيار انسان خارج باشد، قسمتى ديگر كاملاً در اختيار جامعه و فرد دارد و اگر فردى يا جامعه‏اى نتوانست زندگى‏آبرومندى براى خود درست كند، مقصر خود او و يا اجتماع اوست. به همين دليل اميرمؤمنان(ع) مى‏فرمايد: «گروهى كه با داشتن سرزمين‏هاى آماده و آب‏هاى كافى دست گدايى به سوى اين و آن دراز مى‏كنند از رحمت وسيع و گسترده خداوند دورند».(٢) يعنى اين دورى از رحمت حق، زاييده كردار خود آنهاست.
امام صادق(ع) مى‏فرمايد:
«دعاى چند گروه به هدف اجابت نمى‏رسد از آن جمله: كسى كه در خانه بنشيند و از خداوند روزى بطلبد؛ زيرا به او گفته مى‏شود مگر خداوند راه تحصيل روزى به تو نشان نداده است؟».(٣)
هنگامى كه اين آيه: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَّهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ...؛(٤) هر كس از نافرمانى خدا بپرهيزد خداوند راهى براى زندگى او باز مى‏كند و او را از جايى كه فكر نمى‏كرد روزى مى‏دهد» نازل شد. بعضى از ياران پيامبر درها را به روى خود بستند و از كسب و كار دست كشيدند و به عبادت پرداختند و گفتند خداوند متكفل روزى ما شده است. خبر به پيامبر رسيد. شخصى سراغ آنان فرستاد و گفت: انگيزه شما بر اين كار چيست؟ گفتند: به حكم آيه، خداوند متكفل زندگى ما گرديده است، بنابر اين به عبادت پرداخته‏ايم. پيامبر فرمود: دعا و عبادت چنين افرادى پذيرفته نمى‏شود و بايد به دنبال كار و كوشش بروند. حضرت بدين وسيله آنهارا از اشتباه بيرون آوردند.(٥)
سيره و روش پيشوايان ما در زندگى نيز همين بوده است و آنان متذكر بودند كه تقسيم روزى، غالباً بر ملاك كار و فعاليت و شايستگى‏هاى فكرى و بدنى استوار است.
نظام‏هاى ظالمانه اشتباه نشود ما با اين طرز تفكر از نظام‏هاى ظالمانه استعمارى، كه گرسنگى‏هاى مصنوعى را به وجود مى‏آورند و هر روز در جهان به توسعه و گسترش آن دامن مى‏زنند، طرفدارى نمى‏كنيم. ما هرگز نبايد گرسنگى‏هاى ساختگى قاره هند و آفريقا و... را به حساب خواست و مشيت الهى بگذاريم و با آيه مورد بحث اين عمل را توجيه كنيم و بگوييم وسعت وضيق‏معيشت آنها در دست خداست؛ زيرا به خوبى پيداست اين جنايات‏فجيع، ساخته افكار شيطانى غول‏هاى اقتصاد غرب است كه اموال ملت‏ها را به عناوين گوناگون غارت مى‏نمايند و مردم را از حقوق حقه خود محروم مى‏سازند.
چه بسا آنان براى حفظ سيادت اقتصادى خود ميليون‏ها تن مواد غذايى را تلف مى‏كنند و در نتيجه ميليون‏ها انسان از بين مى‏روند تا وضع اقتصادى آنان ثابت بماند، مثلاً در آمارهاى مربوط به سال‏هاى پيش چنين مى‏خوانيم:
«در سال ١٩٦٠، صدو بيست ميليون تن نان در انبارهاى آمريكا از بين رفت و همين رقم كافى بود يك سال تمام بيش از پانصد ميليون جمعيت هندى را سير نگاه دارد»(٦).
در برابر اين سياست‏هاى ضد انسانى، در هند ده ميليون نفر جان مى‏سپارند و ٢٥٠ هزار كودك، تنها در برزيل بر اثر كمبود غذا مى‏ميرند(٧).
در پايان تذكر يك نكته لازم است كه، مضمون آيه در آيات فراوان ديگرى‏(٨) وارد شده است و در همه موارد مقصود از روزى، همان روزى دنيوى است و طبعاً در آيه مورد بحث نيز مقصود از گسترش روزى، همان نيازمندى‏هاى زندگى بشر در اين جهان خواهد بود و اگر در برخى از تفاسير(٩) اين آيه به روزى‏هاى اخروى و مقامات بهشتيان و دركات دوزخيان تطبيق شده است، تا حدى از مفهوم آيه دور است.
در ذيل آيه، حيات مادى و دنيوى را در برابر زندگى اخروى ناچيز مى‏شمارد و بدين وسيله مى‏خواهد به جامعه انسانى بفهماند از گسترش روزى و ثروت جهان بايد به عنوان وسيله استفاده نمود و آن را منزلى از منازل زندگى شمرد، نه اقامتگاه دايمى، و براى آن نبايد به ظلم و جنايت پرداخت.
بحث‏هايى كه درباره آيه هفتم از اين سوره انجام گرفت، ما را از بحث در مورد آيه ٢٧ بى‏نياز مى‏سازد؛ زيرا در هر دو آيه موضوع سخن اين است كه افراد مشرك اعتراض مى‏كنند: چرا براى پيامبر معجزه‏اى نازل نمى‏گردد؟
ما در آن بحث به روشنى ثابت كرديم معجزات ممنوع، آن معجزاتى بودند كه هدف درخواست كنندگان آن، هدايت و راهنمايى نبوده است و موافقت با چنين درخواستى عقلاً لازم نيست و پيامبر فقط راهنماست و اختيار جهان در دست او نيست.
ولى در ذيل آيه ٢٧ پاسخى غير آن چه در آيه هفتم بيان گرديده، داده است و آن اين كه هدايت و راهنمايى مشركان در گرو آوردن معجزات مورددلخواه شما نيست، بلكه هدايت و ضلالت افراد به مشيت و خواست الهى مربوط است.
مشيت و خواست خداوند نيز بى‏ملاك و بى‏جهت نيست و هدايت او تنها شامل حال افرادى مى‏شود كه به فكر حقيقت‏جويى باشند و به سوى او توجه كنند و لجاج و عناد را كنار بگذارند كه در اين موقع شايسته هدايت الهى خواهندبود.
قرآن مجيد به اين حقيقت و اين كه ملاك هدايت و ضلالت چيست با جمله «وَيَهْدِى إِلَيْهِ مَنْ أَنَابَ» اشاره مى‏كند و با اين جمله مى‏توان بسيارى از آيات مربوط به هدايت و ضلالت را تفسير نمود و خود را از چنگال اوهام «جبريگرى» رها ساخت.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. «قدر» در لغت عرب به معناى ايجاد ضيق و سخت‏گيرى است، چنان‏كه در آيه زير در همين معنا به كار رفته است: «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ؛ (يونس) تصور كرد كه ما زندگى را بر او تنگ نخواهيم كرد»- انبياء (٢١) آيه ٨٧.
٢. «و من وجد ماءاً و تراباً ثم افتقر فأبعده اللّه» - بحار الانوار، ج ٢٣، ص ١٩.
٣. اثناعشريه، ص ١٠٧.
٤. طلاق (٦٥) آيه ٢ و ٣.
٥. نور الثقلين، ج ٥، ص ٣٥٥، ذيل تفسير آيه ٢ سوره طلاق.
٦. روشنفكر، شماره ٧١٩ .
٧. سالنامه نسل جوان، سال ١٣٥٠، ص ٢٠٥.
٨. مضمون اين آيه در اين سوره‏ها آمده است: بقره (٢) آيه ٢٤٥ ؛ اسراء (١٧) آيه ٣٠؛ قصص (٢٨) آيه ٨٢ ؛ عنكبوت (٢٩) آيه ٦٢ ؛ روم (٣٠) آيه ٣٧؛ سبأ (٣٤) آيه ٣٦ ؛ زمر (٣٩) آيه ٥٢ ؛ شورى (٤٢) آيه ١٢. به قرينه اين آيات، بايد آيه مورد بحث را نيز تفسير نمود.
٩. الميزان، ج ١١، ص ٣٨٣.
*****
ريشه نگرانى‏ها ٢٨. «الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِاللَّهِ أَلابِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛
كسانى كه ايمان آورده‏اند و دل‏هاى آنها با ياد خداوند آرام است، آگاه باش تنها با ياد خدا، دل‏ها آرامش پيدا مى‏كند».
٢٩. «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ و حُسْنُ مَآبٍ؛
كسانى كه ايمان آورده‏اند و كارهاى نيك انجام مى‏دهند زندگى گوارا و حسن عاقبت از آن آنهاست».
٣٠. «كَذلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِى أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهَا أُمَمٌ لِتَتْلُوَا عَلَيْهِمُ الَّذِى أُوحَيْنَا إِلَيْكَ‏وَهُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمَنِ قُلْ هُوَ رَبِّى لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ مَتَابِ؛
هم‏چنين تو را به ميان امتى فرستاديم كه پيش از آنان امت‏هايى آمده‏اند و رفته‏اند، تا براى آنان آن چه را بر تو وحى كرده‏ايم بخوانى. آنان به رحمان كفر مى‏ورزند. بگو: پروردگارم اوست، جز او خدايى نيست، به او توكل كرده‏ام و بازگشت به سوى اوست».
يكى از مشكلات زندگى عصرما مشكلات روانى است. امروز سراسر زندگى جوامع ماشينى را اضطراب و دلهره فرا گرفته و آرامش روحى جاى خود را به تشنج روانى و سرانجام به انتحار و خودكشى داده است و اين حقيقتى است كه اكثر روان‏پزشكان را نگران ساخته است.
بشر در سايه دانش نيرومند خود بر بسيارى از مشكلات زندگى پيروز گرديده و به قسمتى از بيچارگى‏ها و ناتوانى‏هاى خود پايان داده است؛ مثلا با شناختن دشمن شماره يك و نامريى خود، «ميكرب» و راه مبارزه با آن، خود را از بيمارى‏هاى عفونى، به صورت قابل ملاحظه‏اى، رها ساخته است و يا با استخراج منابع زيرزمينى و نيروهاى مختلف طبيعت، بسيارى از موانع را از پيش پاى خود برداشته و وسايل استراحت مادى خود را به نحو دل‏پذيرى فراهم نموده است.
او در پرتو قدرت صنعت و تكنيك، درهاى فضا را به روى خود گشوده و انسان‏هايى را به ماه فرستاده و باز گردانيده است و از قلب و كليه مصنوعى، استفاده نموده است و....
ولى در برابر اين پيروزى چشمگير علمى، به آرامش روانى، كه زيربناى‏زندگى سعادتمندانه است، نه تنها دست نيافته، بلكه به موازات‏پيشرفت صنعت و تكنيك و دانش‏هاى مادى و افزايش وسايل استراحت جسمى، مشكلات روانى و تشويش‏هاى فكرى او روز افزون گرديده و لحظه به لحظه به سير صعودى خود ادامه مى‏دهد. تو گويى تشنج‏هاى روحى و دلهره‏هاى روانى بشر، با ترقيات مادى و تمدن ماشينى همراهند و به موازات‏هم، در حال پيشرفتند. گواه آن آمارهايى است كه مطبوعات صنعتى‏ترين كشورهاى جهان در اين باره منتشر ساخته‏اند؛ مثلاً نيمى از آمريكايى‏هاى بالغ، لااقل يك بار براى رفع نگرانى و تشويش تحت معالجه قرار مى‏گيرند.(١) تنها در آمريكا يك ميليون و هشتصد هزار تخت در بيمارستان‏ها و مراكز خصوصى، براى معالجه و درمان بيماران روحى اختصاص داده شده است و بيشتر تعجب‏آور خواهد بود اگر اضافه كنيم كه اين رقم نمودار مبتلايان به امراض روحى است كه احتياج به مراقبت پزشكى و دارويى دارند. چه‏بسا افرادى هستند كه خارج از كادر رسمى و به اصطلاح سرپايى به مداوا مشغولند(٢).
در آمريكا پزشكان گزارش داده‏اند از هر هشت نفر يك نفر قسمتى از عمرش را در بيمارستان امراض روحى خواهد گذراند. درجنگ جهانى دوم از هر شش نفر سرباز آمريكايى، كه به جنگ اعزام مى‏گرديد، يك نفر به علت نقايص فكرى و روحى از خدمت معاف مى‏شد.
علت جنون و ديوانگى، هر چند به درستى روشن نيست ولى در بسيارى از موارد، ترس نگرانى، عامل مؤثرى در ايجاد جنون است‏(٣).
اگر ساير كشورهاى صنعتى آمارهاى خود را در اين زمينه منتشر مى‏كردند، معلوم مى‏گرديد عصر كنونى، عصر فزونى اضطراب و تشويش، نگرانى و دلهره، ديوانگى و جنون است و به قول آلكسيس كارل: «تو گويى صفت عقل و ديوانگى غرامتى است كه ما بايد در برابر تمدن صنعتى و تغييراتى كه در طرز زندگى ما داده است، ادا كنيم»(٤).
در آيه مورد بحث، ايمان به خدا مايه آرامش روح و روان و ياد او موجب تسكين دل‏ها ذكر شده است و اين قسمت، يكى از نقاط حساس بحث‏هاى قرآنى است كه هم اكنون دانش پرده از روى آن برداشته از اين نظر بسيار شايسته است در علل و موجبات اضطراب‏ها و دلهره‏ها به صورت كوتاه و فشرده سخن گفته، آن‏گاه به تحليل مفاد آيه - كه ياد خدا را سبب امنيت قلوب و آرامش روان‏ها دانسته است - بپردازيم.
عوامل اضطراب ١. معماى هستى بشر در پرتو حس كنجكاوى خواهان درك راز هستى و معماى خلقت است، او همواره مى‏خواهد بفهمد سر آغاز هستى و سر انجام آن كجاست و خود او از كجا آمده و راز آفرينش او چيست. و بسيارى از افراد بشر، در فصل مخصوصى از عمر خود مى‏پرسند كه، «از كجا آمده‏ام آمدنم بهر چه بود؟»
گروهى در پرتو داشتن سرمايه علمى كافى و رهبرى‏هاى صحيح موفق به درك راز خلقت و سرآغاز و سرانجام آن مى‏گردند؛ ولى برخى بر اثر ناهموارى محيط، در درياى حيرت و بهت فرو مى‏روند. در اين ميان آن گروه كه حساسيت خاصى در اين مسائل دارند، اگر حس كاوش آنان به طرز صحيحى رهبرى نشود و يا خود آنها نيز مايه كافى براى حل اين معما نداشته باشند، چه بسا دچار افكار ماليخوليايى و تشويش فكرى مى‏گردند و تحت فشار روانى خاصى، كه سرانجام بسيار بدى دارد، قرار مى‏گيرند.
٢. ماديگرى بى‏حد و حساب از طرفى حرص و آز بشر، مرزنشناس است و از طرف ديگر، امكانات او بسيار محدود، و در عصر كنونى، كه در كشورهاى ماشينى معنويات به دست فراموشى سپرده شده و محاسبه‏اى جز ماديگرى و سودجويى نيست، هر فردى براى زندگى بهتر و ارضاى غرايز و اشباع خواسته‏هاى درونى خود پيوسته تلاش مى‏كند و در عين حال هم، به آن چه مى‏خواهد نمى‏رسد. نتيجه چنين دنياخواهى و تجمل پرستى، چيزى جز تشويش و اضطراب و سلب آرامش فكرى نيست و كوشش‏هاى كم حاصل، كه فرد با آن همه تلاش به آرزوها و آمال خود نمى‏رسد، رنج آور است. فردى كه خلأ فكرى دارد و فضاى روان او را دنياطلبى و ماديگرى پر كرده و هدفى جز ثروت‏اندوزى و بهره‏گيرى مادى و التذاذ جسمى ندارد از آن جا كه قسمت اعظم آن چه را مى‏خواهد، به دست نمى‏آورد، دچار ناراحتى‏هاى فكرى و تشويق روانى مى‏شود و اگر وسوسه آينده تاريك، به آن افزوده شود، در اين صورت اين افكار چون خوره، اعصاب و روان او را مى‏خورد.
٣. شدايد و مصايب جهان ماده پر از مشكلات است. هر فردى در طول زندگى خود با يك سلسله از محروميت‏ها، شكست‏ها، فقدان عزيزان، حوادث ناگوار و فرساينده اجتماعى، بلاى زمينى و آسمانى و ده‏ها گرفتارى ديگر رو به رو مى‏گردد و به قول هنرى‏آدامس: «اين جهان صورتى از غم و رنج و مرگ و يا طوفان و قحطى و بيرحمى و انحراف و بى‏ثباتى و نادانى و خوشبختى بدون عقل و خودخواهى بدون كسب و تلاش و بدبختى بى‏جهت و ترس‏هاى نامعلوم مى‏باشد»(٥).
هر كدام از آنها عامل مهمى براى اضطراب و دلهره و غم و اندوه به شمار مى‏روند. در چنين جهان طوفانيى، كه كشتى زندگى بر اثر تصادم با كوه‏هاى مخفى درياى پر طوفان اجتماع ما به شدت مى‏شكند، عاملى لازم است كه به روح و روان ما سكينه و آرامش بخشد، تا در پرتو آرامش روحى، كشتى شكسته خود را به ساحل نجات رهبرى كنيم.
٤. انديشه فنا هر فردى به قطع و يقين مى‏داند رشته عمر وى پس از اندى قطع خواهد گرديد و از آن چه به قيمت عمر خود گرد آورده است دست خواهد شست. انديشه مرگ، كه به صورت هيولاى مخوفى در برابر هر انسانى مجسم مى‏گردد، براى كسانى كه مرگ را آخرين سير زندگى مى‏دانند، بسيار جانكاه و مرارت بار است و زندگى را در قسمت اخير عمر كاملا تلخ مى‏سازد و هر نوع نشاط زندگى را مى‏ستاند و گاهى در اين مرحله، فشار روانى به حدى مى‏رسد كه انسان را به مرگ زودرس، دچار مى‏سازد زيرا بشر مرفه وقتى خود را با چنين اعتقادى (مرگ دروازه فناست و پس از مرگ خبرى نيست) در آستانه فنا ديد، يأس و نوميدى مطلق محيط روح او را سخت تيره و تار مى‏كند و زندگى را به كام او تلخ مى‏سازد.
روى اين عوامل و مشابه آنهاست كه زندگى مادى در محيطهاى دور از معنويت بارنج و فشار روحى توأم است و بشر مادى در فكر پناهگاهى است كه به روح متزلزل او ثبات و آرامش بخشد و خود را از اين اضطراب و دلهره برهاند.
گروهى به مشروبات الكلى، برخى به مواد مخدر، مانند هروئين و كوكائين و ال - اس - دى، پناه برده و عده‏اى خود را به قمار مشغول مى‏سازند، تا در سايه اين عوامل تباه كننده عقل و احساس، مدتى در جهان بى‏خبرى به سر برند و به طور موقت روح و روان خود را به دست فراموشى سپرده و از فشارهاى محيط ماديگرى بى‏خبر گردند.
دسته ديگرى براى كاستن فشار محيط و عوامل نامبرده، به جشن‏هاى آن‏چنانى، تئاترها، سينماها، صفحات و آهنگ‏هاى تند و خسته‏كننده پناه برده و تصور مى‏كنند آن جلوه‏هاى ظاهرى و در عين حال مخدر و مسكن، مى‏تواند به روح لرزان و فكر مضطرب او ثبات و آرامش بخشد، زهى تصور باطل و زهى خيال محال!
ولى پس از مدتى نوعى وازدگى از تمام اين عوامل پيدا مى‏كنند و فشار جانكاه دورى از معنويات به حدى مى‏رسد كه خودكشى مى‏كنند و يا در يكى از بيمارستان‏ها بسترى مى‏گردند و يا اين‏كه عمر خود را با تلخى و ناشادمانى سپرى مى‏سازند.اكنون ببينيم دارويى كه در اين باره قرآن پيشنهاد مى‏كند چيست.
ايمان به خدا و عوامل اضطراب زندگى آرام و گوارا و بدون دلهره و تشويش، آرمان هر انسان خردمندى است كه براى تحصيل آن شبانه روز مى‏كوشد. تو گويى او با همه كوشش يك چنين زندگى، بزرگ‏ترين گمشده اوست، كه به گونه‏اى خاص در طريق آن مى‏كوشد. با داشتن همه نوع وسايل بهزيستى، آرامشى در خود نمى‏يابد و روز به روز خود را از اين مقصد دورتر احساس مى‏كند.
اكنون بايد ديد نقص اين زندگى صنعتى، كه با بودن همه نوع وسايل آرامش، آرامش وجود ندارد، كجاست. به عقيده محققان و دانشمندان بشر دوست اشكال كار اين جاست كه زير بناى زندگى بشر كنونى را در بسيارى از جامعه‏هاى صنعتى، امور مادى و لذايد نفسانى و شاخص خوشبختى و بدبختى را ثروت و خوشى‏هاى مادى و جلوه فريبنده آن تشكيل مى‏دهد. ناگفته پيداست دورنماى زندگى مادى بسيار زيبا و فريبنده است، اما هرگز سعادت آفرين و آرامش بخش نيست؛ زيرا انسان مادى دل به چيزى بسته است كه در آستانه فنا و نابودى است و هرگز پايدار و جاودانى نيست؛ از اين رو چنين فردى، خود را خوشبخت و سعادتمند نخواهد ديد و زندگى را جز اتلاف عمر و سپرى ساختن دقايق آن، چيزى ديگر تلقى نخواهد نمود و ناچار بايد سعادت را در كوى و برزن ديگرى جستجو نمايد كه ابديت دارد و لرزان و فناپذير نيست.
به عبارت ديگر، انسان براى آرامش خود و رها ساختن خويش از دست عوامل اضطراب تكيه‏گاهى لازم دارد كه، جاويدان و فناناپذير، عالم و دانا، قادر و توانا باشد و چنين تكيه‏گاهى، جز خدا و ايمان به او و علاقه به كمالات روحى و معنوى و اعتقاد عميق به زندگى جاودانى در سراى ديگر، چيز ديگرى نيست و جهان ماده با تمام زيبايى‏هاى زود گذر خود، از آن جهت كه لرزان و بى‏قرار و رو به فنا و نابودى است، نمى‏تواند به زندگى پرتلاطم وى سكونت و آرامش ببخشد. چنين تكيه‏گاهى با تمام خصوصياتى كه دارد به سان لانه عنكبوتى است‏(٦) كه در مسير باد و آب و آتش قرار گيرد. لانه عنكبوت از نظر فن معمارى و اصول مهندسى و رموز خانه سازى، در جهان آفرينش بسيار بى‏نظير است. فواصل تارها آن چنان منظم و يك نواخت است كه حيرت هر بيننده را برمى‏انگيزد ولى اين شاهكار خلقت در برابر قطره آبى، نسيم كوتاهى، شعله آتشى، كوچك‏ترين مقاومتى ندارد.
در گذشته عوامل اضطراب و نگرانى، به گونه‏اى كوتاه و فشرده بيان گرديد حال ببينيم كه چگونه ايمان به خدا تمام عوامل اضطراب و دلهره را ريشه‏كن مى‏سازد و در تخفيف آلام و ناراحتى‏هاى روحى چه نقشى را برعهده دارد اكنون نقش‏هاى آن را برمى‏شمريم:
١. مذهب در پرتو اعتقاد به خدا، كه او را سرچشمه هستى و مبدأ خلقت مى‏داند، معماى هستى را، كه نخستين عامل اضطراب است، به طرز صحيحى حل نموده و به حيرت و سرگردانى فكرى بشر، در موضوع معماى آفرينش خاتمه بخشيده است و از راه نظام حيرت‏انگيز كه بر هر يك از ذرات جهان حكومت مى‏كند نتيجه گرفته اين جهان طراح و سازنده‏اى دارد و چنين نظم شگفت‏انگيزى نمى‏تواند اثر تصادف اتم‏هاى بى‏شمار و يا انفجار كره آتشينى باشد و از اين راه، نخستين عامل اضطراب را برطرف ساخته است.
٢. مذهب با مقررات اخلاقى و تعاليم حيات‏بخش خود، غريزه حرص و آز و جاه‏طلبى و ثروت اندوزى انسان را، كه دومين عامل اضطراب روحى است، به صورت صحيحى تعديل مى‏كند و او را به عزت نفس و مناعت طبع و نيكو كارى و پرهيزكارى فرا مى‏خواند و در اين راه به سخنرانى‏هاى خشك و سمينارهاى بى‏روح اكتفا نمى‏ورزد، بلكه از راه تعيين پاداش‏هاى بزرگ و كيفرهاى سخت، از حرص و آز نامشروع و غير قانونى و آزارانگيز او مى‏كاهد و بدين وسيله از هر نوع تجمل‏پرستى و گرايش بى‏حد و حساب به دنيا كه آرامش و ثبات را از انسان مى‏ستاند جلوگيرى مى‏نمايد و دگرگونى خاصى كه شايسته مقام انسانى است در روان او به وجود مى‏آورد و اثر نامطلوب عامل دوم اضطراب را خنثى مى‏سازد.
٣. انسان در سايه اعتقاد به خداى حكيم على الاطلاق، خداى رؤوف و مهربان، خدايى كه به مصالح و مفاسد بندگان خود، از خود آنها آشناتر است، مى‏تواند اثرات نامطلوب مصايب و شدايد و بلاها و روى‏دادهاى بد را خنثى سازد؛ زيرا مى‏داند آن چه بر او مى‏گذرد تقدير خداى حكيم و دانا و تواناست و همه كارهاى او بر اساس مصلحت استوار است به ويژه كه متوجه باشد هر نوع صبر و بردبارى در برابر مصايب پاداش‏هاى بزرگ دارد و به قول هنرى آدامس: «اگر رنج‏هاى اين جهان، بى‏پاداش آن جهان بماند زندگى را چگونه مى‏توانيم تحمل كنيم. شما حتى درسى را كه ولتر داده است ياد نگرفته‏ايد: اگر به فرض محال خدايى نباشد بايد آن را بسازيم»(٧).
يونگ، روانكاو معروف و معاصر در كتاب انسان معاصر در طلب روح مى‏نويسد: در مورد بيماران روحى كه از ٣٥ سال به بالا داشتند؛ حتى يك نفر هم يافت نمى‏شد كه مشكل روانى او در آخرين مرحله تحليل، به ايمان مذهبى مربوط نگردد. بهتر است بگوييم كه هر فرد از آنان به علت فقدان آن چه دين زنده به اشخاص مى‏دهد، بيمار شده‏اند و هيچ كس از آنها كه نظر دينى و مذهبى خويش را باز نيافتند واقعاً درمان نشده‏اند(٨).
البته اعتقاد به تقدير خداوند بزرگ بدين معنا نيست كه در برابر هر نوع فشار و سختى‏هاى اجتماعى، كه مخلوق جامعه‏هاى فاسد است، دست روى دست بگذاريم و انواع بيدادگرى‏ها را به عنوان صبر و شكيبايى در برابر تقدير تحمل نماييم؛ زيرا هدف مذاهب از اعتقاد به تقدير و قضا، درباره آن گونه مصايب و شدايدى است كه از قدرت انسان بيرون بوده و از قلمرو انديشه و خيال و فعاليت او خارج مى‏باشد؛ مانند مرگ عزيزان و ديگر حوادث بد كه قابل پيش‏بينى نيست. ولى آن دسته از بدبختى‏ها و بيچارگى‏ها، كه معلول وضع غلط اجتماع انسانى است، هرگز مربوط به تقدير الهى و قضاى خداوندى نيست؛ بلكه ريشه آن را بايد در دل اجتماع فلاكت بار خودجستجو نمود و تغيير اين تقدير و دگرگون ساختن اين قضا به دست خود ماست و از اين طريق، سومين مشكل بشر، حل شده و مى‏تواند در برابر حوادث تلخ روزگار، سنگين و بردبار و ثابت و باوقار باشد.
٤. مذهب در سايه اعتقاد به معاد، رشته زندگى را به دوران پس از مرگ مى‏كشاند و مرگ را، دروازه ابديت قلمداد مى‏كند و فرشته‏اى را كه مأمور گرفتن جان‏هاست پاسدار آن دروازه مى‏داند و از اين طريق، به زندگى مادى بشر رونق و طراوت خاصى مى‏بخشد و زندگى را در كام پيران و سالخوردگان و گروه‏هاى بازنشسته و محرومان، شيرين مى‏نمايد و بر اثر نويدهاى جهان ديگر، غبار غم فنا و نيستى را از چهره آنان پاك مى‏سازد.
ديدگاه‏هاى دانشمندان آن‏چه گفته شد حقيقتى است كه بسيارى از دانشمندان و روانكاوان به آن تصريح كرده‏اند. ويليام جيمز، كه لقب پدر روان‏شناسى به خود گرفته، مى‏گويد: كسى كه به حقايق بزرگ و معنوى متكى است از تغييرات و تطورات مختصر و فراز و نشيب‏هاى دايمى و جارى زندگى دستخوش نگرانى و تشويش نخواهد شد از اين روست كه شخص با ايمان مذهبى از هر اضطراب و تشويش مصون مى‏ماند(٩).
ديل كارنگى مى‏گويد: در آمريكا به‏طور متوسط هر ٣٥ دقيقه يك نفر انتحار مى‏كند و هر دو دقيقه يك نفر ديوانه مى‏شود. اگر مردم دنبال آن آرامش، كه در مذهب و دعاهاى مذهبى پنهان است مى‏رفتند بيشتر اين خودكشى‏ها و ديوانگى‏ها منتفى مى‏شد.
دكتر گيلورد هاوزر در كتاب گذرنامه براى يك زندگانى نوين مى‏نويسد: ما در زندگى به ايمان و اعتدال احتياج داريم و من با ژوشوالوت ليمان، فيلسوف بزرگ عصر حاضر، هم‏عقيده هستم آن‏جا كه مى‏گويد: دين و مذهب در زندگى به انسان اطمينان و تكيه گاه روحى مى‏بخشد.
ويليام جيمز مى‏گويد: ايمان نيروى ما را فوق‏العاده بزرگ مى‏كند و بالا مى‏برد و حتى دردمان را درمان مى‏بخشد و بيمارى را از بدن زايل مى‏سازد(١٠).
داورى و راهنمايى قرآن قرآن با صراحت هر چه كامل‏تر آرامش و ثبات خاطر را از آن كسانى مى‏داند كه ايمان دارند و در پرتو ايمان به خدا از هر نوع ظلم و تعدى مصون‏هستند آن جا كه مى‏فرمايد:
«اَلَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيْمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الأَمْنُ...؛(١١)
فقط براى آن دسته امنيت و آرامش خاطر است كه داراى‏ايمانند و آن را با ظلم و ستم نپوشانيده‏اند».
در جاى ديگر به كسانى كه اوليا و دوستان خدا هستند نويد مى‏دهد كه ترس و غم در آنها راه ندارد:
«أَلاإِنَّ أَولِيَاءَ اللَّهِ لا خَوفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ؛(١٢)
آگاه باش براى دوستان خدا، ترس و اندوهى نيست».
در آيه مورد بحث اطمينان و آرامش فكرى را اثر مستقيم ياد خداى بزرگ مى‏داند:
«أَلابِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛(١٣)
آگاه باش به ياد خدا قلوب و دل‏ها آرام‏مى‏گردد».
قرآن از اين آرامش خاطر در بسيارى از آيات به لفظ «سكينه»، كه مرادف با آرامش است تعبير كرده است چنان‏كه مى‏فرمايد:
«هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤمِنينَ لِيَزْدَادُوا إِيْمَاناً؛(١٤)
اوست كه آرامش را در قلوب افراد با ايمان فرود مى‏آورد تا بر ايمان خود بيفزايند».
آيا ايمان دو نشانه متضاد دارد؟ در آيه مورد بحث آرامش روحى از نتايج ياد خدا و ايمان شمرده شده است در عين حال در برخى از آيات، خوف و ترس را، كه نقطه مقابل آرامش است، از آثار ياد خدا نيز قلمداد گرديده است؛ چنان كه مى‏فرمايد:
«إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ...؛(١٥)
مردان با ايمان كسانى هستند كه ياد خدا سبب مى‏شود ترس و لرز بر قلوب آنان مسلط گردد».
در سوره حج آيه ٣٥ نيز اين مضمون وارد شده است ولى با توجه به آيه ديگرى كه هر دو صفت را يك جا از آثار ايمان به خدا مى‏شمارد مشكل حل مى‏شود اكنون آيه:
«اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ كِتَاباً مُتَشَابِهاً مَثَانِىَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُم إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ...؛(١٦)
خداوند بهترين گفتار را به صورت كتاب كه آيات آن شبيه يكديگر است فرستاده است و پوست و اندام كسانى كه از خداى خود مى‏ترسند (از شنيدن آيات آن) به لرزه در آمده يك نوع آرامش بر قلوب و اندام آنها مستولى مى‏گردد».
همين‏طور كه ملاحظه مى‏فرماييد در اين آيه هر دو صفت (ترس و آرامش) از نتايج مستقيم ايمان به خدا شمرده شده است؛ چون وقتى انسان به ياد خداى بزرگ مى‏افتد كوتاهى‏ها و سركشى‏هاى خويش را به ياد مى‏آورد، حالت ترس و لرزه به او دست مى‏دهد؛ ولى پس از توجه به صفات خداى بخشاينده و مهربان و تصميم بر جبران كوتاهى‏ها، دل آرام مى‏گيرد و ثبات و اطمينان بر او مستولى مى‏شود.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. مجله دانشمند، سال چهارم، ش ٤ .
٢. بلاهاى اجتماعى قرن ما، ص ٦٣.
٣. چگونه تشويش و نگرانى را از خود دور كنيم، ص ٦١.
٤. انسان موجود ناشناخته، ص ١٥٠.
٥. لذات فلسفه، ص ٤٦٩.
٦. ر.ك: عنكبوت(٢٩) آيه ٤١. خداوند در اين آيه تكيه گاه‏هاى غيرالهى را به سان لانه عنكبوت مى‏داند.
٧. لذات فلسفه، ص ٤٧٠.
٨. جهان ماديات، ص ٤١.
٩. چگونه تشويش و نگرانى را از خود دور سازيم، ص ٢٣١.
١٠. مبانى فلسفه، ص ٥١٧.
١١. انعام (٦) آيه ٨٢.
١٢. يونس (١٠) آيه ٦٢.
١٣. رعد (١٣) آيه ٢٨.
١٤. فتح (٤٨) آيه ٤.
١٥. انفال (٨) آيه ٢.
١٦. زمر (٣٩) آيه ٢٣.
*****
دشمنان حق ٣١. «وَلَوْأَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبَالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوتَى بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً أَفَلَمْ يَايْئَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أن لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَمِيعاً وَ لا يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمَا صَنَعُوا قَارِعَةٌ أَو تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دَارِهِمْ حَتَّى يَأتِىَ وَعْدُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايُخْلِفُ الْمِيعَادَ؛
هر گاه قرآن كوه‏ها را به حركت در مى‏آورد و زمين را مى‏شكافت و مردگان به وسيله آن سخن مى‏گفتند (باز گروه لجوج، بهانه‏جويى مى‏نمودند و ايمان نمى‏آوردند). همه كارها با خدا و به اراده اوست. آيا افراد با ايمان نمى‏دانند كه هرگاه خدا بخواهد، همه مردم روى زمين ايمان مى‏آورند؟ و همواره افراد كافر به كيفر اعمال خود رسيده، مصايب كوبنده و حادثه‏هاى هو لناكى بر آنان وارد مى‏شود و يا در نزديكى خانه (و محيط زندگى آنان) رخ مى‏دهد، تا روزى كه وعده خدا فرا رسد. خداوند خلاف وعده نمى‏كند».
صفحات تاريخ، شاهد صحنه‏هايى از مدعيان دروغگو و متنبّيان غير صادق است، گروهى در طول تاريخ بشر، از سادگى و كشش فطرى انسان به مبدأ و معاد، سوء استفاده و ناجوانمردانه خود را پيامبران الهى و سفراى غيبى معرفى كردند در صورتى كه كالايى جز دروغ و سرمايه‏اى غير از تزوير و هدفى جز رياست وحكومت بر مردم نداشتند.
براى شناسايى پيامبران واقعى از مدعيان قلابى، راه‏ها و نشانه‏هايى وجود دارد كه با آن مى‏توان صادق را از كاذب و «نبى» را از «متنبّى» باز شناخت:
يكى از آن راه‏ها اين است كه، مدعى نبوت داراى معجزه باشد؛ يعنى دست به كار خارق‏العاده‏اى بزند كه نوع بشر حتى نوابغ جهان نتوانند با آن به مبارزه و مقابله بپردازند.
هر انسانى با فطرت پاك و دست نخورده خود در مى‏يابد معجزه، گواه بر ارتباط آورنده آن با پروردگار است و خداوند اين قدرت را در اختيار كسى مى‏گذارد كه در ادعاى خود راستگو باشد؛ زيرا دادن اين قدرت به كسانى كه به دروغ ادعاى رسالت مى‏كنند، موجب گمراهى مردم مى‏شود و مخالف با هدفى است كه پيامبران آسمانى براى آن مبعوث شده‏اند و هرگز خدا چنين كارى را انجام نمى‏دهد و اسباب گمراهى بندگان خود را فراهم نمى‏سازد و البته مردم در برابر معجزه پيامبران سه دسته‏اند:
١. گروهى با واقع‏بينى و حقيقت‏جويى خاصى، به قدرت‏نمايى پيامبران مى‏نگرند و با ديدن گواه‏هاى استوار، به آورنده آن ايمان آورده و در پرتو عشق به حقيقت و آشنايى به واقعيت و اهميت معجزه، در برابر آن سر تسليم فرود آورده و به تصديق و ايمان بر مى‏خيزند.
نخستين گروهى كه به حضرت موسى ايمان آوردند و با ديدن قدرت‏نمايى خارق‏العاده موسى(ع) سر به سجده نهادند، همان ساحران دربار فرعون بودند. عامل مهمى كه آنان را در برابر آن همه تهديدهاى فرعون به ايمان و تصديق واداشت، علاوه بر روح حقيقت‏جويى آشنايى كامل و عميق آنان به معجزه بود؛ زيرا خود آنان اهل فن بودند و به خوبى فهميدند كه حساب اين كار خارق‏العاده از كارهاى خارق‏العاده آنان جداست و سرچشمه‏اى جز قدرت مطلقه خداوند ندارد.
٢. گروهى هوس‏ران كه همه چيز و همه مقدسات را بازيچه افكار كودكانه قرار داده و از مشاهده معجزات هدفى جز سرگرمى و اتلاف وقت ندارند. چنين گروهى براى هوس‏رانى در هر لحظه بدون مطالعه معجزه مى‏خواهند چه بسا به اصطلاح «گز نكرده پاره مى‏كنند».
معجزاتى مى‏خواهند كه ذاتاً محال و ممتنع مى‏باشد و يا به قيمت نابودى آنان تمام مى‏شود؛ مثلا گروهى از مشركان از پيامبر درخواست نمودند كه كارهاى زير را انجام دهد:
الف) در سرزمين مكه چشمه‏اى در آورد؛
ب) باغى از نخل و تاك داشته باشد و در ميان آن نهر آب جارى گردد؛
ج) سنگ‏هاى آسمان را بر سر آنها فرو ريزد؛
د) خدا و فرشتگان را نشان دهد؛
ه) خانه‏اى از طلا داشته باشد؛
و) به آسمان برود و در برابر ديدگان آنهاكتابى فرو آورد(١).
ناگفته پيداست برخى از درخواست‏هاى آنان محال و نامعقول و قسمتى موجب نابودى آنان بوده و برخى ديگر مانند داشتن باغ و آب، معجزه محسوب نمى‏شد و از آن‏جا كه درخواست كنندگان، هدف صحيحى از درخواست خود نداشته هرگز بر پيامبر لازم نبود به درخواست آنان جامه عمل بپوشاند لذا در پاسخ آنان چنين گفت:
«...سُبْحَانَ رَبِّى هَلْ كُنْتُ إلاَّ بَشَراً رَسُولاً؛(٢)
منزه است خداى من. من بشرى پيام رسان بيش نيستم»(٣).
٣. كسانى كه سرشت آنان با عناد و لجاج و عداوت و دشمنى باحق و حقيقت، عجين گرديده هر نوع آيت و نشانه‏اى ببينند، نه تنها ايمان نمى‏آورند، بلكه بر عناد و مقاومت نابه‏جاى خود در برابر حق مى‏افزايند. قرآن درباره اين افراد به مناسبت‏هاى گوناگونى سخن گفته است؛ مثلاً درباره گروه لجوج يهود چنين مى‏فرمايد:
«وَلَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ بِكُلِّ آيَةٍ مَا تَبِعُوا قِبْلَتَكَ...؛(٤)
اگر براى اهل كتاب (مقصود در اين آيه يهود است) هر نوع معجزه‏اى بياورى، هرگز از قبله تو پيروى نمى‏كنند».
آيه مورد بحث، روح عناد و لجاجت آنان را به رساترين و بليغ‏ترين جمله‏ها ترسيم نموده و مى‏فرمايد: هر گاه با قرآن، عظيم‏ترين و بزرگ‏ترين كارها انجام گيرد؛ كارى كه به تصديق همه افراد بشر از حدود توانايى انسان عادى بيرون است؛ مثلا كوه‏ها از جاى خود كنده شوند، زمين شكافته شود، مردگان به سخن در آيند و... باز اين گروه لجوج و عنود، ايمان نياورده و بر مقاومت خود در برابر حق مى‏افزايند و بيمارى اين گروه به حدى رسيده است كه با هيچ دارويى نمى‏توان آن را معالجه نمود.
هر گاه پيامبر، ماه را هم، در برابر ديدگان آنان بشكافد، تازه مى‏گويند سحر و جادوى هميشگى اوست!(٥)
قرآن چهره دشمنى آنان را با حق و حقيقت، در آيه ديگرى كه از جهاتى شبيه آيه مورد بحث ماست، ترسيم نموده و مى‏فرمايد:
«وَ لَو اَنَّنَا نَزَّلْنَا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوتى وَ حَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَّشَىْ‏ءٍ قُبُلاً مَا كَانُوا لِيُؤمِنُوا...؛(٦)
هر گاه فرشتگان را بر آنان نازل كنيم و مردگان با آنان سخن بگويند هرگز ايمان نمى‏آورند».
ايمان اجبارى بيهوده است گاهى تصور مى‏شود چرا خداوند در روح و روان مردم جهان، كه قلوب همگى در قبضه قدرت اوست، انقلابى پديد نمى‏آورد، تا همه مردم را از پليدى شرك پاك سازد و در صف خدا پرستان قرار گيرند؛ ولى ناگفته پيداست انديشه مزبور بسيار خام و نابه‏جاست؛ زيرا هدف از ايمان، تكامل همه جانبه است و ايمانى مى‏تواند موجب تكامل گردد، كه انسان آن را با آزادى به دست آورد و ايمان قهرى و غير اختيارى نمى‏تواند مايه تكامل انسان شود، چنان كه ترك گناه در صورتى مى‏تواند مايه افتخار و نشانه خويشتن دارى انسان گردد، كه انسان با داشتن همه نوع تمكن، آن را با آزادى ترك كند، ولى هرگاه نفس سركشى از نداشتن وسيله، افسرده و خاموش گردد، افتخارى محسوب نمى‏شود، از اين جهت قرآن به اين حقيقت در آيه مورد بحث اشاره نموده و مى‏فرمايد:
«بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَميعاً أَفَلَمْ يَايْئَسِ الَّذينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ لَهَدَى النَّاسَ جَميعاً؛
آيا افراد با ايمان نمى‏دانند كه اگر خدا بخواهد همه مردم ايمان مى‏آورند؟ (ولى هرگز چنين كارى انجام نمى‏دهد؛ زيرا نشانه كمال و عظمت روح انسان نيست)».
بانگ بيدار باش يكى از فوايد آفات و بلاها اين است كه انسان را به حكم فطرت، به خداى يگانه كه سرچشمه قدرت و حيات است و زوال و نيستى به آن را ه ندارد، متوجه مى‏سازد و ناخود آگاه به او پناه برده، از او استمداد مى‏جويد و برعكس گاهى ثروت و غوطه ورى در زندگى مادى موجب غفلت و بى‏خبرى گرديده و انسان را از توجه به خدا باز مى‏دارد. يك حادثه نابه هنگام، به سان توقف غير عادى ماشين و قطار است، كه مسافران خفته و بى‏خبر را بيدار مى‏كند.
قرآن مجيد در برخى از موارد، به اين نكته اشاره نموده آن جا كه مى‏فرمايد:
«وَ مَا أَرْسَلْنَا فِى قَرْيَةٍ مِنْ نَبِىٍّ إِلاَّ أَخَذْنَا أَهْلَها بِالْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ؛(٧)
هيچ پيامبرى را به نقطه‏اى اعزام نكرديم مگر مردم آن جا را به فقر و شدت، دچار نموديم تا زارى كنند (و بيدار گردند)».
براى همين هدف بود كه قوم فرعون را به خشكسالى و كمى ميوه دچار نمود تا متذكر گردند؛ چنان كه مى‏فرمايد:
وَلَقَدْ اَخَذْنَا آلَ فِرْعَونَ بَالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ»(٨).
از اين رو در پايان آيه مورد بحث، ياد آور مى‏شود براى بيدار ساختن افكار خفته قريش و عموم مشركان، آنها را به مصايب كوبنده دچار مى‏نماييم تا روزى كه وعده الهى، كه همان پيروزى پيامبر بر شرك و كفر است، فرا رسد و بساط شرك از ميان آنها بر چيده شود و به اين حقيقت در ذيل آيه چنين اشاره مى‏كند: «وَ لاَ يَزَالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِماصَنَعُوا قَارِعَةٌ أَو تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دَارِهِمْ حَتَّى يَأْتِىَ وَعْدُاللَّه إِنَّ اللَّهَ لاَيُخْلِفُ الْمِيعَادَ».
شأن نزول آيه در مورد مشركان جزيرةالعرب است، ولى مناسب بحث‏هاى قرآن اين است كه مفاد آن جنبه جهانى داشته باشد، و گويا مى‏خواهد چنين بفرمايد: ملل كافر، در هر قرنى و هر زمانى گرفتار كيفر اعمال خود شده همواره با حوادث كوبنده‏اى از قبيل جنگ‏ها و مصايب ديگر، كه در ديار و يا نزديك آنان رخ مى‏دهد، مواجه مى‏شوند تا بيدار گردند.
مردم غرب در مدت كوتاهى با دو جنگ كوبنده، كه به قتل و كشتار و ويرانگرى عجيبى انجاميد، روبه رو و آن چنان در هم كوبيده شدند كه قسمتى از آثار شوم جنگ، هنوز هم مرمت نشده و خصومت‏ها و اختلاف‏ها، حلّ و فصل نگشته است.
بنابر اين، مفاد آيه به زمان رسول خدا(ص) اختصاص نداشته؛(٩) و هدف از ذيل آيه، بشارت به پيروزى مطلق حق بر باطل است و مقصود از وعده الهى، همان غلبه مؤمنان بر طبقه مخالف است، چنان كه مى‏فرمايد:
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلاً إِلَى قَوْمِهِمْ فَجَاؤهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَانْتَقَمْنَا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا وَ كَانَ حَقّاً عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤمِنينَ؛(١٠)
پيامبرانى را پيش از تو، با دلايل و معجزات به سوى اقوام آنها فرستاديم، و از افراد مجرم انتقام گرفتيم و بر ماست كه گروه با ايمان را كمك كنيم.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. اسراء (١٧) آيات ٩٣-٩٠.
٢. اسراء (١٧) آيه ٩٣ .
٣. در تفسير آيه هفتم اين سوره، در مورد اين گروه به گستردگى سخن گفتيم .
٤. بقره (٢) آيه ١٤٥.
٥. قمر (٥٤)، آيه ٢ و ٣.
٦. انعام (٦) آيه ١١١.
٧. اعراف (٧) آيه ٩٤ .
٨. اعراف (٧) آيه ٢٠.
٩. هر گاه مفاد آيه را وسيع بدانيم و به آن رنگ جهانى بدهيم در اين صورت مى‏توان گفت اين آيه در مكه نازل شده است و هرگز لزومى ندارد كه آن را مدنى بدانيم و از اين راه، گفتار برخى از مفسران، كه همه آيات اين سوره، جز آخرين آيه آن را مكى مى‏دانند، مى‏توان تصحيح نمود.
١٠. روم (٣٠) آيه ٤٧.


۷
قرآن و اسرار آفرينش قرآن عالى‏ترين جلوه‏گاه معارف عقلى

٣٢. «وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ؛
پيامبران پيش از تو نيز استهزا شدند، ما به كافران مهلت داديم، سپس آنان را به كيفر اعمال خود رسانيديم (بنگر) چگونه است عذاب (خدا)».
٣٣. «أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لاَيَعْلَمُ فِى الْأَرْضِ أَمْ بِظَاهِرٍ مِنَ الْقَولِ بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَصُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَالَهُ مِنْ هَادٍ؛
آيا آن كسى كه مراقب هر شخصى و از اعمال هر كسى مطلع و آگاه است (شايسته خدايى است يا كسى كه چنين نيست)؟ براى خدا شريكانى قرارداده‏اند، بگو: از آنها (شريكان) نام ببريد، يا اين كه از شريكانى براى خدا درروى زمين، خبر مى‏دهيد كه خدا از آنها آگاهى ندارد، يا اين كه به اين سخن تظاهر مى‏كنيد (و اراده جدى نداريد) بلكه مكر و نيرنگ كافران براى آنان زيبا جلوه نموده است و از راه حق باز مانده‏اند. هر كس را خدا گمراه كند براى او راهنمايى نيست».
به گواهى تمام تاريخ نويسان، فردى «امى» و درس نخوانده، قرآن را به جامعه بشرى عرضه كرده است، ولى اين فرد درس نخوانده در كتاب خود، يك رشته معارف و حقايقى را براى ما ارمغان آورده است كه از آغاز اسلام تاكنون، به افكار و عقول فلاسفه جهان روشنى بخشيده و متفكران شرق و غرب را مجذوب خود ساخته است و تا روز رستاخيز اين كتاب آسمانى، روشنى‏بخش عقول جهانيان و راهنماى متفكران بزرگ جهان خواهد بود، دوام و پيوستگى بهره بردارى از قرآن خود يكى از دلايل اعجاز آن است.
براى نمونه و درك اين حقيقت، لازم است مضمون آيه ٣٣ را مورد دقت قرار دهيم. قرآن در اين آيه، ضمن جمله‏هاى بسيار كوتاه به دو مسأله اساسى اشاره نموده است كه يكى از آنها را در اين بخش بررسى نموده و ديگرى را در بخش آينده مورد بحث قرار خواهيم داد.
قرآن قبلاً در آيه ٣٣ براى ابطال شرك و هر نوع دوگانه‏پرستى، برهان فلسفى استوارى بيان داشت و به اصطلاح منطقى‏ها همه جوانب و احتمالات مسأله را به صورت «منفصله حقيقى» بررسى و بعداً به يكى از اساسى‏ترين مسائل روان‏شناسى اشاره كرده و علت زيبا جلوه كردن كارهاى زشت مشركان را به طرز جالبى، ياد آور شده است.
تشريح اين دو مسأله، كه يكى به صورت برهانى فلسفى است و ديگرى، از اصول مسلم روان‏شناسى به شمار مى‏رود، نياز به بحث گسترده‏اى دارد و در هر حال خود، گواه محكم و استوارى بر اعجاز و آسمانى بودن اين كتاب آسمانى است.
احاطه و تسلط خداوند بر هر موجودى در قرآن براى باطل ساختن فكر دوگانه‏پرستى، كه در آن روز به صورت بيمارى واگيرى سراسر جامعه‏ها را فرا گرفته بود، دلايل متعددى وارد شده است. در اين آيه پس از شناسايى خدا، با جمله «أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ؛ آيا كسى كه از اعمال همه افراد آگاه است» به اصل استدلالى كه شرك را به سه صورت و سه احتمال تصوير مى‏نمايد اشاره نموده است؛ به عبارت ديگر پيش از ابطال دوگانه‏پرستى، نخست بايد خداى خود را بشناسيم تا بعداً درباره شريك داشتن و نداشتن او سخن بگوييم: خدا از نظر قرآن وجودى است «بى‏نهايت در بى‏نهايت» و از هر جهت كه فرض كنيم حدى ندارد؛ جايى نيست كه نباشد و زمانى نيست كه وجود نداشته باشد.
بنابراين چنين وجود نامحدودى بر همه چيز مسلط و از همه چيز آگاه است و از دانه شنى كه در يكى از بيابان‏هاى سوزان جابه جا شود و يا برگى كه از درختان جنگل‏هاى تاريك و وحشت زا بريزد و يا پديده‏اى كه در دورافتاده‏ترين كرات آسمانى پديد آيد و از افعال و كردار هر شخصى، مطلع و آگاه است و علمى محيط و نافذ دارد. قرآن اين حقيقت را با جمله «أَفَمَنْ هُوَ قَائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ؛ آيا كسى كه مراقب اعمال هر فردى است (براى خدايى شايسته است يا آنها كه به سان او نيستند)» بيان كرده است.
ممكن است كه جمله «قَائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ» علاوه بر احاطه علمى، كه از آنِ خدا بر موجودات است، اشاره به قيام و بستگى همه موجودات به ذات خداوند باشد؛ زيرا همه اشيا به وجود او قائم بوده و از هر نظر به او بستگى كامل دارند و اگر يك لحظه، ارتباط آنان با مقام ربوبى قطع گردد، همگى فانى و نابود مى‏شوند و از راه تشبيه ناقص، بايد گفت موجودات جهان، به سان چراغ‏هاى پرنورى هستند كه در كوچه و خيابان، غوغايى از نور بر پا مى‏كنند ولى اين غوغا، از خود آنان نيست و همگى مربوط به دستگاه مولد برق و به آن قائم است؛ اگر يك لحظه ارتباط آنان با مركز قطع گردد، نور آنها نابود شده و تاريكى همه جا را فرا مى‏گيرد. آرى، نياز موجودات به خدا به مراتب بالاتر از ارتباط رشته‏هاى برق به مركز آن است.
لازمه چنين قيام و بستگى به خدا، اين است كه تدبير موجودات با خدا باشد. اوست كه انسان را از نقص به كمال سوق مى‏دهد و اعمال او را كه صورتى از حركت و سكون است، در صحيفه اعمال ضبط نموده و سرانجام به پاداش و كيفر تبديل مى‏سازد.
ترسيمى كه قرآن از خدا و دركى كه اهل توحيد از او دارند؛ همين است. اكنون با اين فرض مى‏توان براى او شريك و انبازى تصور نمود؟به يقين نه. لابد خواهيد گفت: چرا؟ پاسخ چراى شما را جمله‏هاى بعدى آيه، به روشنى بيان مى‏كند.
برهان فلسفى براى ابطال شرك قرآن مجيد عالى‏ترين برهان فلسفى را در جمله‏اى كوتاه، يعنى جمله «قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ‏تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لاَيَعْلَمُ فِى الْأَرْضِ أَم بِظَاهِرٍ مِنَ الْقَولِ» به صورت يك دليل سه ضلعى بيان نموده است:
قرآن مجيد به پيامبر دستور مى‏دهد از مشركان بپرسد كه شركاى خدا چه كسانى هستند و به عبارت ديگر، آنان بايد به يكى از اين سه سؤال پاسخ دهند:
١. «سَمُّوهُمْ؛ از آنها نام ببريد و آنها را توصيف كنيد». آنان در مقام تعيين، ناچارند از «هبل» و «لات» و «عزى» و يا يكى از اجرام آسمانى، كه همگى فاقد درك و شعور، قدرت و توانايى و حيات و زندگى هستند، نام ببرند. ناگفته پيداست چنين موجودات ناقص و عاجزى نمى‏توانند شريك خدايى باشند كه واجد همه نوع كمال است. خداوند «حى» و «عليم» و «قادر» و «خالق» و «مدبر» كجا و يك مشت سنگ و چوب خشك و بى‏روح ناتوان كجا!
٢. «أَم تُنَبِّئُونَهُ بِمَا لاَيَعْلَمُ فِى الْأَرْضِ»؛ يا اين كه براى خداوند از شركايى در روى زمين خبر مى‏دهيد كه او از آنها خبر ندارد». يعنى هرگاه شركاى خداوند، «لات» و «هبل» نيست، بلكه موجودات ديگرى در روى زمين است، قطعاً خداوند به حكم اين كه بر همه چيز محيط و از همه جا آگاه است، بايد از آنها اطلاع داشته باشد، در صورتى كه او از چنين شركايى خبر ندارد؛ به عبارت ديگر، هرگاه براى جهان آفرينش مدبر ديگرى چون خداوند باشد، بايد شريك از تدبير و همكارى شريك خود آگاه گردد، در صورتى كه چنين نيست و او به حكم «قَائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ» بر همه موجودات، محيط و به تنهايى مدبر است و در تدبير خود، به چيزى نياز ندارد.
قرآن مجيد، اين قسمت از برهان ابطال شرك را در جاى ديگر نيز يادآور شده مى‏فرمايد: «قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لاَ يَعْلَمُ فِى السَّمواتِ وَ لَا فِى الْأَرْضِ...»(١) (با شرك و دو گانه پرستى خود، خدا را از وجود شريكى خبر مى‏دهيد كه او از وجود چنين شريكى براى خود در آسمان و زمين خبر ندارد).
٣. «أَمْ بِظَاهِرٍ مِنَ الْقَولِ». (يا اين كه موضوع شريك داشتن خدا يك نوع تظاهر به شيوه نياكان و پيروى از روش آنهاست و هرگز از صميم دل، آن را باور نداريد).
چنان كه در جاى ديگر نيز چنين فرموده است:
«إِنْ هِىَ إِلّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ...؛(٢)
اين بت‏ها يك مشت نام‏هاى (بى‏مسمايى) هستند كه شما و نياكان شما اين نام‏ها را روى آنها نهاده‏ايد».
خلاصه برهان اين كه، هر گاه شركاى خداوند همان‏ها هستند كه نام مى‏بريد، آنها بر اثر نقص و نياز بى‏پايان و نداشتن كوچك‏ترين كمال، شايستگى شريك‏شدن خدا را ندارند. و اگر براى خدا شركايى در زمين جز آنهاست، خداوند از چنين شركايى خبر ندارد. و اگر هيچ كدام نيست، ناچار شريك بودن آنها، يك نوع اسم‏گذارى بى‏واقعيتى است كه از نياكان به شما رسيده است.
مؤلف تفسير بزرگ كشاف درباره عظمت اين قسمت از آيه چنين مى‏گويد: عمق اين استدلال و روش اعجاب‏انگيز آن، با صداى بلند و رسا مى‏گويد كه اين آيه و امثال آنها، سخن بشر نيست و سخن خداست‏(٣).
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. يونس (١٠) آيه ١٨.
٢. نجم (٥٣) آيه ٢٣.
٣. كشاف، ج ٢، ص ١٦٨.
*****
فريب وجدان ٣٣. «...بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَ مَنْ يُضْلِلِ‏اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن هَادٍ؛
مكر و نيرنگ افراد كافر، براى آنان زيبا جلوه نموده و از راه (حق) باز مانده‏اند و هركس را خدا گمراه كند راهنمايى ندارد».
٣٤. «لَهُمْ عَذابٌ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ وَ ما لَهُمْ مِنَ‏اللَّهِ مِنْ واقٍ؛
براى آنان در زندگى اين جهان عذاب است و عذاب سراى ديگر سخت‏تر است و كسى آنها را از عذاب خداوند نگاه نمى‏دارد».
٣٥. «مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتى وُعِدَ المُتَّقُونَ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الأَنْهَارُ أُكُلُهَا دَائِمٌ وَ ظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ؛
وصف بهشتى كه به پرهيزكاران وعده داده شده است (اين است كه) از زير (درختان آنها) جوى‏ها جارى است، ميوه و سايه آن جاويدانى است اين است سرانجام كسانى كه پرهيزكارى نمودند و سرانجام كافران آتش دوزخ است».
در درون و اعماق روان انسان، دادرس دانا و بيدارى به نام «وجدان» وجود دارد كه زشت و زيباى اعمال و كردار انسان را درك مى‏كند و در محكمه ويژه خود، ستمگران و بيدادگران را محكوم نموده و آنان را مذمت مى‏نمايد؛ چه بسا ديده مى‏شود جنايتكاران پس از انجام دادن جنايت نوعى ناراحتى باطنى، در خود احساس مى‏كنند. اين ناراحتى و ندامت همان فشار و شلاق وجدان است كه، بى‏اختيار از داخل بر جان آنان نواخته مى‏شود. گاهى فشار روحى و درك زشتى، در پرتو وجدان، به جايى مى‏رسد كه افراد گناه كار به خودكشى دست مى‏زنند و يا خود را به دادگاه‏ها معرفى مى‏كنند تا از فشار و ضربات وجدان آسوده گردند و گاهى ديوانه مى‏شوند.
ولى تأثير قدرت وجدان محدود است؛ گاهى تكرار جنايت، قيافه عمل را دگرگون مى‏كند و ديده وجدان را از كار مى‏اندازد و در برابر بزرگ‏ترين جنايات، خون‏سردى خود را حفظ مى‏كند.
جباران جهان، مانند حجاج و چنگيز و ناپلئون كه، از دم شمشير آنها خون‏مى‏چكيد، از قتل و اعدام صدها نفر باك و هراسى نداشتند؛ زيرا جنايت، براثر تكرار، زشتى خود را از دست مى‏دهد و رنگ عملى عادى به‏خودمى‏گيرد و احياناً كارهاى زشت، لباس زيبا مى‏پوشند.
گاهى اهداف‏مادى و علاقه به يك هدف پست، ديده وجدان را كور كرده و هر گونه عمل‏زشتى كه كمك به هدف مى‏نمايد، از ديده وجدان نابينا، ضرورى و مطابق‏قانون عدل و انصاف شمرده مى‏شود. امروز دو ابرقدرت شرق و غرب دو راه متناقض مى‏روند و در اين راه جنگ‏ها را دامن مى‏زنند؛ كشتارها و سيلاب‏هاى خون راه مى‏اندازند و هركدام عمل خود را با وجدان خود توجيه مى‏كنند و از كشتن هزاران انسان بى‏پناه پروايى ندارند؛ زيرا علاقه به حفظ هدف‏هاى مادى، كشنده وجدان و كوركننده ديده بصيرت است. عوامل نابيناكننده وجدان منحصر به آن چه گفته شد نيست، بلكه عوامل ديگرى مى‏تواند وجدان انسان را فريب دهد. قرآن درباره فريب خوردن وجدان و زيبا جلوه نمودن بسيارى از اعمال زشت، علاوه بر آيه مورد بحث (آيه ٣٣) در آيات ديگرى نيز بحث نموده آن جا كه چنين مى‏فرمايد:
«أَفَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشَآءُ وَ يَهْدى مَنْ يَشَآءُ فَلاتَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ؛(١)
آيا كسى كه عمل زشت او براى او زيبا جلوه مى‏نمايد و آن را كردار زيبا مى‏پندارد، (مانند مرد مؤمنِ حقيقت‏بين و نيكوكار) است؟ خداوند هر كسى را بخواهد گمراه و هر كسى را بخواهد هدايت مى‏كند. (براى اعراض آنان از راه حق) حسرت مخور، خداوند از اعمال آنها آگاه است».
خدا نكند روزى قاضى محكمه وجدان، از كار بيفتد كه ديگر پليدترين اعمال، رنگ ضرورت اجتماعى به خود مى‏گيرد: وقتى از ترومن پرسيدند كه، آيا وجدان شما از اين كه دو شهر بزرگ ژاپن را با بمب‏هاى اتمى بمباران كرديد و نفوس بى‏شمارى از بيماران و كودكان و پيران و... را به صورت توده خاكستر درآورديد ناراحت شد يا نه؟ وى در جواب گفت: نه! چرا؟ زيرا اين كار ضرورتى اجتماعى بود كه اگر اين كار صورت نمى‏گرفت جنگ ادامه پيدا مى‏كرد و بيش از اين تلفات مى‏داد و... .
دقت كنيد چگونه وجدان خود را فريب و به وحشيانه‏ترين عمل، رنگ ضرورت اجتماعى مى‏دهد.
مشركان، ايمان و اعتقاد به خدا و حكومت پيامبران را مخالف مرام و اهداف مادى مى‏دانستند و علاقه آنان به هوس‏هاى سركش و شهوت‏رانى‏هاى بى‏قيد و شرط پرده‏اى در برابر بصيرت آنها به وجود آورده بود كه پرستش بت و جلوگيرى از انتشار آيين اسلام و ده‏ها عمل ناشايست در نظر آنها، عملى صددرصد انسانى و مطابق قانون عدل و انصاف و اصول اجتماعى جلوه كرده بود. آنان در حقيقت، در باطن مى‏خواستند براى رسيدن به اهداف زودگذر دنيوى از زير بار تكاليف شانه خالى كنند. لذا در آيه مورد بحث مى‏فرمايد: «بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صَدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَالَهُ مِنْ هَادٍ».
در بحث‏هاى پيش ياد آور شديم كه هدايت و يا گمراه ساختن خدا بى‏ملاك نيست و تا در انسان يك نوع آمادگى قبلى نباشد، از هدايت الهى بهره‏مند نمى‏شود و چنين آياتى هرگز دليل بر جبر و سلب اختيار از انسان نيست.
هدايت و ضلالت الهى نتيجه اعمال و عكس‏العمل صفات درونى و اعمال ظاهر ماست و تا انسان فكر خود را در مسير هدايت و كشف حق قرار ندهد، از وسايل هدايت (انبيا و كتاب‏هاى آسمانى) بهره‏اى نخواهد برد و اضلال خداوند چيزى جز اين نيست.
در آيه ٣٤ سه نوع كيفر براى افراد كافر تعيين شده است:
١. گرفتارى در دنيا؛
٢. عذاب اخروى؛
٣. محروميت از شفاعت در روز واپسين.
منظور از عذاب دنيوى همان بلاهايى است كه دامنگير آنان مى‏گردد و نتيجه مستقيم كفر و بى‏ايمانى آنهاست و عذاب اخروى همان كيفر الهى است و محروميت از شفاعت، نتيجه نبودن حامى در روز رستاخيز است؛ زيرا شفاعت شرايطى دارد و ايمان و اسلام، از شرايط قطعى آن است.
آيه ٣٥ نتيجه بحث مفصلى را كه از چندين آيه پيش، در مورد حق و باطل آغاز شده، متذكر مى‏شود و سرانجامِ هر دو گروه را از نظر پاداش و كيفر، كه يكى بهشت جاودان و ديگرى جهنم سوزان است، تشريح مى‏كند.
--------------------------------------------
پي نوشت :
١. فاطر (٣٥) آيه ٨.
*****
دو گروه منصف و لجوج از اهل كتاب ٣٦. «وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ مِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَاللَّهَ وَ لاَ أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُوا وَ إِلَيْهِ مَآبِ؛
كسانى كه به آنان كتاب (آسمانى) داده‏ايم از قرآنى كه بر تو نازل شده است، شادمان و خوشحال مى‏شوند؛ ولى گروهى از آنان، قسمتى از آن (قرآن) را انكار مى‏كنند (زيرا قرآن با عقايد ساختگى آنها موافق نيست). بگو: من مأمورم كه خدا را بپرستم و براى او شريك و انبازى قرار ندهم. به سوى او دعوت مى‏كنم و بازگشت همه به سوى اوست».
٣٧. «وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنَاهُ حُكْماً عَرَبِيّاً وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَائَهُمْ بَعْدَ مَا جَائَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّه مِنْ وَلِىٍّ وَ لاَواقٍ؛
هم‏چنان كه بر پيامبران گذشته كتاب نازل نموديم براى تو نيز (قرآن) به زبان عربى فرو فرستاديم تا ميان حق و باطل حكم كند. هرگاه پس از يقين و ايمان (به صحت و استوارى قرآن) از هوس‏هاى آنان پيروى كنيد، براى تو در برابر خدا نه دوستى خواهد بود و نه حامى و نگهبانى».
در هر دوره و زمانى پاكدلانى بودند كه از حق و حقيقت پيروى نمودند و از هر نوع تعصب‏هاى جاهلانه و غرض‏ورزى دور بودند. اين پاكدلان آن چنان بر تمايلات نفسانى و غرايز درونى، كه همگى از «حب ذات» و «خود خواهى» سرچشمه مى‏گيرد، تسلط داشتند كه پيروى از حقيقت را بر تمام آنها مقدم مى‏داشتند اگرچه در اين راه آماج بلاها و گرفتارى‏ها و هدف ملامت‏ها و سرزنش‏ها گردند.
در آغاز طلوع اسلام اگرچه بيشتر نصارا و يهود با اين آيين آسمانى، به نزاع و مخاصمه برخاستند و با تمام نيرو كوشيدند از گسترش نور حق جلوگيرى كنند، ولى در ميان آنان آزاد مردانى بودند كه پرده جهل و تعصب را پاره كرده و پيروى از آيين الهى را بر تعصب‏هاى جاهلانه مقدم داشتند و از نزول قرآن و طلوع آيين جديد، كه خصوصيات آورنده آن را در كتاب‏هاى خود خوانده بودند، شادمان و خوشحال بودند. قرآن مجيد در نخستين آيه مورد بحث درباره اين گروه آزاد فكر چنين مى‏فرمايد: «وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ؛ افرادى كه داراى كتاب آسمانى هستند از شنيدن آيات قرآن و گسترش اين آيين توحيد سخت خوشحال مى‏شوند» زيرا وعده‏اى را كه از حضرت موسى و حضرت مسيح شنيده بودند اكنون محقق شده مى‏يافتند.
تاريخ اسلام نام و خصوصيات برخى از اين افراد را ضبط كرده و در عين حال خاطرنشان ساخته است گرايش ملت يهود به آيين اسلام چندان چشمگير نبود و جز چند نفر انگشت‏شمارى، مانند عبدالله بن سلام و جمعى ديگر، همگى در جبهه مخالف بودند، در حالى كه گرايش مسيحيان به آيين اسلام بيشتر و قابل ملاحظه‏تر بود؛ مثلا از مسيحيان «نجران» هشتاد نفر و از حبشه ٣٢ و از يمن هشت و جاهاى ديگر، تعدادى، با كمال ميل و رغبت آيين توحيد را پذيرفتند. قرآن مجيد در موارد مختلفى از اين افراد پا كدل، كه هدفى جز پيروى از حق نداشتند، به خوبى ياد كرده و مى‏فرمايد:
«وَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ؛(١)
از طايفه موسى(ع) گروهى هستند كه به حق هدايت مى‏كنند و به آن دادگرى مى‏كنند».
و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ؛(٢)
كسانى كه قبلاً به آنان كتاب داده شده است به قرآن ايمان مى‏آورند».
البته مقصود گروه‏هايى است كه خالصانه و آگاهانه به اسلام گرويدند و به آورنده آن ايمان آوردند. ولى به داورى تاريخ و گواهى خود قرآن، در هر دوره‏اى از دوره‏هاى زندگى اجتماعى بشر، گرايش به آيين حق كمتر بوده است و همواره طرفداران حقيقت در اقليت به سر مى‏بردند.
در تاريخ پيامبران آسمانى و مبارزه‏هاى پى‏گيرانه آنان با گروه‏هاى مختلف، شنيدنى‏هاى زيادى وجود دارد كه انسان را سخت تكان مى‏دهد.
در تاريخ زندگى حضرت نوح(ع) مى‏خوانيم: مجموع افرادى كه به وى پس از ٩٥٠ سال دعوت و تبليغ، گرويده بودند از ٨٢ نفر تجاوز نمى‏كرد؛ يعنى تقريباً در هر دوازده سال يك نفر آيين او را مى‏پذيرفت و او پس از اين همه بحث و گفتگو موفق مى‏شد در هر دوازده سال يك نفر را از چنگال شرك و دوگانه‏پرستى نجات بخشد(٣).
منطق غلط و نارسا منطق آن دسته از اهل كتاب كه با آيين جديد به مخالفت برمى‏خاستند اين بود كه چرا برخى از دستورهاى اسلام با عقايد و احكامى كه از تورات و انجيل تحريف يافته به آنان رسيده بود، مخالف است.
يهودان شبه جزيره از تعدد «قبله» و از اين كه قبله مسلمانان با آنان فرق دارد و هم‏چنين مسيحيان از «توحيد» و يگانگى خدا كه درست نقطه مقابل «تثليث» مسيحيت است، سخت ناراحت بودند و اصرار داشتند كه پيامبر اسلام از راه و روش آنان پيروى كند در صورتى كه نارواترين تمناهاى بشر اين است كه آرزو كند پيامبر معصوم و تربيت‏يافته وحى، از كار كسانى پيروى كند كه در برابر خطا و اشتباه، كوچك‏ترين مصونيت ندارند. پيامبر اكرم مأمور شد در برابر احزاب مخالف، كه قسمتى از برنامه‏هاى پيامبر را انكار مى‏كردند،(٤) تمناى باطل آنان را با جمله‏هاى زير پاسخ بگويد:
١. «اِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَاللَّهَ وَ لاَ اُشْرِكَ بِهِ؛(٥)
از طرف خدا مأمورم كه تنها او را بپرستم و براى او شريكى قرار ندهم (در اين صورت تثليث برخلاف چيزى است كه من بايد مردم را به آن دعوت كنم)».
دعوت به توحيد و يگانگى خدا، زيربناى دعوت اسلام، بلكه تمام اديان آسمانى است و هر نوع شرك و دوگانگى و تثليث از طرف افراد مغرض، به آيين خدا راه يافته است از اين رو اسلام هنگامى كه مى‏خواهد پيروان تمام اديان آسمانى را به وحدت و اتفاق دعوت كند دعوت به يگانه‏پرستى و مبارزه با شرك را اساس اتحاد و اتفاق معرفى مى‏كند و معتقد است كه از روز نخست خدا داراى يك آيين بوده است و همه پيامبران نيز براى تبليغ همان اعزام شده‏اند و آن جز آيين توحيد و مبارزه با شرك چيزى نيست آن جا كه مى‏فرمايد:
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيئَاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بعضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ...؛(٦)
اى اهل كتاب، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى‏كنيم كه غير خدا را نپرستيم كسى را انباز او قرار ندهيم و بعضى از ما بعض ديگر را به خدايى نپذيرد».
با اين وضع چگونه ممكن است كه پيامبرى براى جلب عواطف مسيحيان از آيين توحيد دست بردارد و به تثليث بگرايد.
٢. «إِلَيْهِ أدْعُوا وَإِلَيْهِ مَآبْ؛
به سوى او دعوت مى‏كنم و بازگشت همگى به سوى اوست».
اين جمله كوتاه، همه زير بناى اسلام را، كه رسالت پيامبر هم روى آن استوار است، بيان مى‏كند. جمله نخست بازگوكننده نخستين اصل اساس اسلام (توحيد) و دومى، ناظر به معاد و روز رستاخيز است و رسالت پيامبر گرامى، كه خود اصل سومى است، بر اين دو اصل قرار دارد.
قرآن داور ميان حق و باطل خداوند براى محكوم ساختن تمناى هر نوع تغيير و تبديل در شريعتى كه حضرت محمد(ص) براى ابلاغ آن اعزام شده است كتاب آسمانى خود را آن چنان معرفى مى‏كند كه بعدها هيچ شخصى تمناى دگرگونى در آيين اسلام را در فكر خود نپروراند و مى‏گويد اين كتاب به سان كتاب‏هاى ديرينه، حاكم و داورى است ميان حق و باطل و آن چه را آورده است جز حق چيز ديگرى نيست. بنابر اين شايسته است كه از اين پيروى كنيد و در جاى ديگر اين حقيقت را نيز بازگو نموده و مى‏فرمايد:
«وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ؛(٧)
كتاب‏هايى را همراه پيامبران فرستاد تا در ميان مردم در مورد مسائل اختلافى داورى كنند».
در جاى ديگر درباره خصوص قرآن مى‏فرمايد:
«إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ؛(٨)
ما قرآن را با استوارى خاصى به تو نازل كرديم تا در ميان مردم با آن چه خدا به تو آموخته است داورى كنى».
اين قرآن داراى دو صفت است:
١. «حكماً»: حاكم و داور است.
٢. «عربياً»: به زبان عربى است كه زبان خود پيامبر و قوم وى كه يكى از گسترده‏ترين و زنده‏ترين زبان‏هاى جهان است.
آيين اسلام اگرچه آيين جهانى است، ولى كتاب آسمانى آن بايد به زبانى از زبان‏هاى دنيا باشد چه بهتر كه به زبان خود پيامبر و منطقه‏اى كه پيامبر از آن‏جا برخاسته است باشد؛ زيرا هر پيامبرى هرچند دعوت او وسيع و جهانى باشد نخست بايد قوم خود را، كه او را خوب مى‏شناسند، رهبرى كند؛ زيرا تا دعوت او در منطقه‏اى كه پرورش يافته و در ميان گروهى كه بزرگ شده است نافذ و مؤثر نگردد؛ ديگران به آسانى به وى ايمان نمى‏آورند و با خود مى‏گويند: اگر وى مردى پاك و وارسته بود و دعوت وى مفيد و سودمند بود چرا قوم وى از او سر بتافتند.
از اين رو، بايد هر پيامبرى دعوت خود را از قوم خود آغاز نموده و كتاب او بايد به زبان قوم او باشد و مردم مناطق دوردست به واسطه ديگران از آن بهره‏مند شوند. قرآن مجيد مى‏فرمايد:
«وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلّا بِلِسانِ قَوْمِهِ...؛(٩)
هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر به زبان قوم خودش».
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. اعراف (٧) آيه ١٥٩.
٢. قصص (٢٨) آيه ٥٢.
٣. بحارالأنوار، حالات حضرت نوح.
٤. چنان‏كه مى‏فرمايد: «وَ مِنَ الْأَحْزَابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ» - آيه ٣٦ مورد بحث.
٥. اين جمله ناظر به انتقاد از تمناى باطل مسيحيان است كه پيامبر را به تثليث دعوت مى‏كردند.
٦. آل عمران (٣) آيه ٦٤.
٧. بقره (٢) آيه ٢١٢.
٨. نساء (٤) آيه ١٠٥.
٩. ابراهيم (١٤) آيه ٤.
*****
بهانه‏جويى مشركان ٣٨. «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجاً وَذُرِّيَّةً وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلّا بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛
پيش از تو پيامبرانى فرستاديم كه داراى همسر و فرزند بودند. براى هيچ پيامبرى روا نبود معجزه‏اى بدون اذن خدا بياورد. براى هر زمان حكمى است كه نوشته و تعيين گرديده است».
آيات قرآنى و متون كتاب‏هاى ساير اديان آسمانى، همگى حاكى است كه در ميان ملل و اقوامى كه پيامبران براى هدايت آنان مبعوث شده بودند، گروهى با افكار كوتاه و كودكانه خود، نهضت پرتحرك آموزگاران الهى را از پيشرفت بازمى‏داشتند.
اگر طرف خطاب انسان، فردى فهميده و داراى فكرى عالى باشد، جذب و پيروزى بر او بسيار سهل و آسان خواهد بود و در مبارزه دو نيروى حق و باطل، منطق حق، بر سفسطه باطل پيروز خواهد گشت، مخصوصاً اگر طرف گفتگو علاوه بر فهميدگى، روحى سالم و دور از تعصب داشته باشد. رهبرى يك فرد، با تمام مشكلاتى كه دارد براى مردان بزرگ جهان مخصوصاً طبقه پيامبران كه به نيروى صبر و شكيبايى مجهزند، چندان كار دشوارى نيست.
مشكل هدايت در جايى است كه طرف مقابل با فكر كوتاه و نارساى خود بخواهد به جنگ پيامبران، كه با عالى‏ترين سلاح علمى (يعنى منطق وحى) مجهزند، برود در اين صورت بهره مردان الهى در اين درگيرى چندان چشمگير نخواهد بود؛ زيرا هدف پيامبران نابود كردن طرف مقابل نيست، بلكه هدايت و رهبرى آنان به سوى سعادت و خوشبختى است و جذب اين دسته به اين هدف، بسيار كم رخ مى‏دهد.
دقت در آيه مورد بحث گواهى مى‏دهد كه گروهى از مشركان موضوع رهبرى پيامبر اسلام را از سه جهت مورد انتقاد قرار داده و اشكالاتى به شرح زير داشتند:
١. چرا اين پيامبر داراى همسر و فرزند است؟
٢. چرا معجزه‏هاى مورد نظر آنان را نمى‏آورد؟
٣. در نهايت چرا شريعت و آيين و ى با آيين پيامبران پيشين تفاوت دارد؟ و حتى گاهى حكمى را كه خود او قبلا تصديق و امضا كرده بود بعداً نسخ مى‏كند؟
اين اشكالات كودكانه، كه دهن به دهن در ميان مردم شبه جزيره مى‏گشت، چرخ عظيم و پرقدرت نهضت آسمانى را، كه به وسيله پيامبر اسلام به گردش در آمده بود، از تحرك و پيشرفت باز مى‏داشت و رسول گرامى را بر آن مى‏داشت كه بنشيند و به حل اشكالات آنان بپردازد.
پاسخ انتقاد اول: آيه مورد بحث با خلاصه‏گويى ويژه قرآن، به هر سه اشكال آنها پاسخ مى‏گويد و در پاسخ انتقاد نخست چنين مى‏فرمايد:
داشتن همسر و فرزند با منصب رهبرى از جانب خدا منافات ندارد و پيش از پيامبر اسلام انبياى گذشته نيز داراى همسر و فرزند بودند چنان كه مى‏فرمايد:
«وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجاً وَ ذُرِّيَّةً؛
پيش از تو پيامبرانى فرستاديم و براى آنان همسران و فرزندانى قرار داديم».
گاهى مشركان مقام رهبرى الهى را بالاتر از آن مى‏دانستند كه بشرى عهده‏دار آن باشد و مى‏گفتند:
«مَالِ هَذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَ يَمْشِى فِى الْأَسْوَاقِ؛(١)
چرا اين پيام‏آور، غذا مى‏خورد و يا در بازار راه مى‏رود (و سرانجام چرا سيماى بشرى دارد؟)».
اين اعتراض و امثال آن، نمونه درك و شيوه تفكر آنان است و ديگر فكر نمى‏كردند نخستين پايه هدايت، موضوع هم‏نوع بودن است و هر گاه بنا باشد فرشته‏اى ما را هدايت كند، ناچار بايد جامه انسانيت بر تن كند، تا در پرتو الفت و انس، كه لازمه هم‏نوعى است، ما را از زشتى‏ها و بدى‏ها باز دارد و به سوى سعادت و خوشبختى دعوت كند.
قرآن مجيد به اين حقيقت در يكى از آيات تصريح كرده و مى‏فرمايد:
«وَ لَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكاً لَجَعَلْنَاهُ رَجُلاً؛(٢)
هر گاه براى هدايت شما فرشته‏اى را تعيين كنيم بايد او را به صورت انسانى قرار دهيم».
در جاى ديگر مى‏فرمايد: اگر فرشتگانى در روى زمين مستقر بودند و مى‏خواستيم براى آنان پيامبرى اعزام كنيم، به حكم لزوم سنخيت بايد براى ابلاغ فرمان وحى به سوى فرشتگان، فرشته‏اى را برگزينيم و به سوى آنان بفرستيم. چنان‏كه مى‏فرمايد:
«قُلْ لَوْ كَانَ فِى الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَاعَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولاً؛(٣)
بگو: هرگاه در روى زمين فرشتگانى مستقر گردند و راه بروند براى آنان از آسمان، پيامبرى از فرشتگان اعزام مى‏كرديم».
پاسخ انتقاد دوم: قدرت تخريبى انتقاد دوم بيش از اشكال نخست است؛ زيرا هر فردى پس از تأمل كوتاهى درمى‏يابد هم‏رنگى و به اصطلاح هم‏نوعى، شرط اساسى هدايت است از اين رو، پاسخ انتقاد دوم ساده نيست و تا فرد از نظر توحيد و يگانگى خدا در ذات و تدبير جهان به مرحله‏اى بالا و خاص نرسد، نمى‏تواند از عهده حل آن برآيد.
اين انتقاد گواه آن است كه مشركان موقعيت پيامبران را از نظر قدرت و توانايى درست ارزيابى نكرده بودند؛ آنان براى پيامبران، قدرت مطلقى قائل بودند كه هر نوع كارى بخواهند انجام دهند.
آنان تصور مى‏كردند موقعيت خدا در جهان آفرينش، به سان بازرگانى است كه مؤسسه بازرگانى به وجود مى‏آورد، ولى اداره آن را به عهده ديگران مى‏گذارد؛ خدا نيز به سان آن بازرگان پس از آفريدن زمين و آسمان، تدبير و اداره آن را به عهده پيامبران گذارده و آنها با اختيارات تامى كه دارند هر كارى بخواهند مى‏توانند انجام دهند و به درخواست هر نوع معجزه‏اى پاسخ مثبت مى‏دهند.
چنين انتظارى از پيامبران با جهان‏بينى مرد الهى، كه نظام توحيد را در ذات خدا و صفات و افعال او رعايت مى‏كند و هيچ گاه براى خدا شريكى در مراحل سه‏گانه ذات، صفات و افعال قرار نمى‏دهد، سازگار نيست.
توحيد فرد موحد، به مقام ذات خدا منحصر نيست كه بگويد خدا يكى است و شريك و همتا ندارد، بلكه اصرار او بيشتر روى جهات ديگر است؛ زيرا به زحمت مى‏توان در تاريخ بشر و مكتب‏هاى مختلفى كه به يادگار مانده است اقوامى يافت كه منكر توحيد ذاتى بوده و در جهان به دو قائم بالذات، كه هيچ ربطى به يكديگر ندارند، قائل باشند، بلكه هر كجا شرك و «ثنويت» و دو گانگى بوده مربوط به موضوع خالقيت و يا تدبير جهان آفرينش و لااقل تقرب و وسيله‏جويى بوده است و بس.
از آن جا كه اذهان عرب جاهلى به انواع شرك آلوده بود، انتقاد دوم بيش از اشكال نخست بر قلوب آنان اثر مى‏گذاشت و بر اثر قدرت تخديريى كه اين ايراد داشت، قرآن مجيد در همين سوره در سه مورد(٤) به ردّ انتقاد آنان پرداخته و قدرت پيامبران را در انجام هر كارى و آوردن هر معجزه‏اى به اذن خدا مشروط دانسته است و در همين آيه مورد بحث مى‏فرمايد:
«...وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِىَ بِآيَةٍ إِلّا بِإِذْنِ اللَّهِ...؛
هيچ پيامبر بدون اذن خدا، نمى‏تواند آيت و معجزه‏اى بياورد».
زيرا پيامبر، بشر است و بشر از هر نظر قدرت محدود و متناهى دارد و به علاوه همين قدرت محدود را نيز از مقام بالا مى‏گيرد و آن چنان نيست كه او تابع اراده‏هاى كودكانه مردم باشد كه هر معجزه‏اى - ولو براى تفريح و سرگرمى و پس از آوردن معجزات ديگرى كه حجت را براى افرادِ بى‏نظر تمام مى‏كند - بخواهند موظف به انجام آن باشد، بلكه قدرت و توانايى او محدود و مشروط به اذن خداست و خدا در مواردى اجازه مى‏دهد كه معجزه وسيله هدايت باشد نه سرگرمى و يا اين كه حجت از طريق ديگر و با آوردن معجزات ديگر تمام نشده باشد.
ولى هر گاه معجزه‏خواهى گروهى براى سرگرمى يا لجاجت و عناد باشد و يا اين كه حقانيت پيامبرى از طرق و معجزات ديگرى (مانند قرآن) ثابت شود ديگر دليل ندارد بر پيامبر واجب باشد خواسته آنان را پاسخ گويد و يا خدا به او اجازه انجام چنين كارى بدهد.
پاسخ از انتقاد سوم: انتقاد سوم آنها، روى تفاوت‏هايى بوده كه شريعت اسلام با شرايع گذشته داشت. آنان تصور مى‏كردند اگر حكمى از جانب خداوند در محدوده‏اى از زمان تصويب شد، ديگر صحيح نيست در محدوده ديگرى خلاف آن تصويب شود و اگر براى ملل يهود و نصارا موضوعى تحريم شد نبايد در آيين مقدس اسلام حلال شمرده شود، هم‏چنين اگر در آغاز اسلام قانونى به رسميت شناخته شد هرگز صحيح نيست پس از مدتى خلاف آن تشريع گردد. ريشه اين اشكال از يهود بود و مشركان شبه جزيره آن را از يهود گرفته بودند.
هر گاه ملاك براى تشخيص آيات مكى از مدنى مضامين آيه باشد نه روايات آحادى كه اَسناد صحيح و درستى ندارند بايد گفت اين آيه و آيه بعدى در مدينه نازل شده است و هرگز محيط مكه با اين اعتراض و سخنان آشنا نبود؛ چون مضمون دو اعتراض پيشين به‏طور مسلم از جانب مشركان بوده و هرگز اهل كتاب، زن و فرزند داشتن را با مقام رهبرى منافى نمى‏دانستند و انتظار نداشتند كه پيامبر تمام درخواست‏هاى كودكانه آنان را بپذيرد. از اين رو بايد گفت محل نزول اين آيه، مكه است و مشركان مكه اعتراض به نسخ را از ديگران ياد گرفته بودند و يا بدون تماس با آنان به فكر خود آنها رسيده بود.
خلاصه انتقاد آنان اين است كه تشريع هر حكمى بر اساس مصلحت و ملاكى است و اكنون كه حكم ديگرى جاى آن را مى‏گيرد از سه صورت خالى نيست:
١. حكم نخست از اول فاقد ملاك و مصلحت بوده است؛
٢. اين حكم تا لحظه نسخ واجد مصلحت بوده ولى از حالا به بعد آن مصلحت را ندارد؛
٣. حكم نخست، هم اكنون نيز مصلحت دارد با وجود اين حكم ديگرى جاى آن را مى‏گيرد.
بى‏پايگى دو صورت نخست بسيار و اضح و روشن است؛ زيرا لازمه اين كه حكمى از روز اول و يا پس از مدتى فاقد مصلحت باشد اين است كه قانون‏گذار در تشخيص خود دچار خطا بوده و موضوعى كه تصور كرده بود تا ابد مصلحت دارد يا از اول مصلحت نداشته و يا در اثنا فاقد آن گشته است.
صورت سوم با اراده حكيمانه خداوند سازگار نيست و هرگز خداى حكيم چنين كارى را انجام نمى‏دهد.
قرآن در پاسخ اعتراض آنان مى‏گويد: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛ براى هر دوره‏اى و زمانى حكمى است كه بر مردم آن زمان نوشته شده است» يعنى اگر روزى براى بنى‏اسرائيل، بيت‏المقدس را قبله و روزى ديگر براى مسلمانان، كعبه را قبله قرار داديم روى اين اساس است كه هر زمان براى خود مقتضى و حكمى دارد كه بايد مطابق آن تشريع و تقنين انجام گيرد و يا اگر در آغاز اسلام حكمى را به رسميت شناختيم و پس از مدتى خلاف آن را بيان داشتيم، روى اين قاعده كلى است كه،براى هر زمان حكمى است كه بايد اعلام و اظهار گردد.
در جعل احكام نبايد از موضوعى به نام «زمان» غفلت نمود. ممكن است حكمى در زمانى، در يك روز و يا يك سال، مصلحت باشد و در زمان ديگر مصلحت نباشد. از اين رو هيچ مانع ندارد حكمى در زمان حضرت مسيح(ع) و يا پيش از آن، همراه مصلحت باشد؛ ولى پس از گذشت آن و پديد آمدن تحولات و انقلاب فردى و اجتماعى و دگرگون گشتن وضع بشر ادامه آن حكم صحيح و صلاح نباشد.
از اين نظر دانشمندان مى‏گويند حقيقت نسخ جز اعلام پايان يافتن مدت و زمان حكم، چيز ديگرى نيست؛ يعنى از آغاز كار، اين حكم فقط براى همين مقدار از زمان تشريع شده بود و بس. پس از شنيدن اين بيان فشرده بايد در مفاد اين جمله كوتاه «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ» از دو نظر دقت بيشترى انجام دهيد:
١. دقت در اين كه مقصود از لفظ «كتاب» كتاب‏هاى آسمانى نيست؛ بلكه مقصود همان معناى اسم مفعولى آن (مكتوب) است و مفاد آيه اين است كه هر دوره‏اى براى خود تقاضا و حكمى دارد كه بر مردم آن زمان نوشته شده است.
٢. هرگز نبايد از اين بيان چنين نتيجه بگيريد كه بايد قسمتى از احكام اسلام بر اثر مرور زمان تغيير يابد؛ زيرا در مباحث مربوط به خاتميت، ابدى و جاودانى‏بودن آيين اسلام و اين كه قوانين آن‏طورى است كه با همه اعصار آينده مى‏سازد، ثابت شده و به‏طور مؤكد گفته شده است هر قانون و سنتى كه متكى بر امور فطرى باشد، هيچ گاه عوض نخواهد شد(٥).
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. فرقان (٢٥) آيه ٧.
٢. انعام (٦) آيه ٩.
٣. اسراء (١٧) آيه ٩٥.
٤. آيه ٧ و ٢٧ و آيه مورد بحث.
٥. در مورد شناسايى احكام ثابت و قابل تغيير ر.ك: جعفر سبحانى، خاتميت از ديدگاه عقل و قرآن ترجمه بخشى از كتاب مفاهيم القرآن اثر ديگر نگارنده.
*****
امكان تغيير سرنوشت ٣٩. «يَمْحُوا اللَّهُ مَايَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ؛
خداوند محو و نابود مى‏كند و يا ثابت و استوار نگاه مى‏دارد آن چه را بخواهد و نزد اوست ريشه تمام مقدورات».(١)
از عالى‏ترين مفاهيم قرآن و معارف اسلامى، موضوع امكان تغيير و دگرگون ساختن تقدير و سرنوشت است و اين كه انسان مى‏تواند، قسمتى از سرنوشت خود را با رفتار و كردار خود دگرگون سازد و اين همان مسأله «بداء» است كه در كتاب‏هاى عقايد و مذاهب درباره آن به گستردگى بحث شده است.
منطق شيعه درباره «بداء» از نظر قرآن و عقل آن چنان روشن است كه اگر اين مسأله در محيطهاى دور از غرض و جنجال مطرح گردد، هيچ فرد خداپرستى نمى‏تواند آن را انكار كند؛ به عبارتى روشن‏تر، هر گاه در مسأله تقدير از منطق يهود پيروى كنيم و بگوييم براى انسان يك تقدير بيش نيست و آن چه از روز نخست مقدر شده است، حتماً بايد انجام بگيرد و دگرگونى در آن ممكن نيست در اين موقع مسأله «بداء» كه حقيقت آن دگرگون ساختن سرنوشت با اعمال نيك و بد است، بى‏مورد خواهد بود. هم‏چنين اگر از نظر غرب‏زدگان پيروى كنيم و اصولا تأثير دعا و اعمال نيك و يا بد را در دگرگون ساختن تقدير منكر شويم و تنها ديده خود را به علل طبيعى و مادى بدوزيم، در اين صورت، مسأله «بداء» موضوعيتى پيدا نمى‏كند. ولى هر گاه هر دو منطق را واهى شناختيم ناچار بايد براى بشر، دو نوع سرنوشت معتقد شويم:
١. سرنوشتى قطعى و حتمى كه به هيچ نحو قابل دگرگونى نيست.
٢. سرنوشتى كه با اعمال ما دگرگون مى‏شود و سرنوشت ديگرى جاى آن را مى‏گيرد. در اين موقع مسأله «بداء»، كه يكى از معارف مهم اسلام است و ريشه قرآنى دارد و از ميان ملل اسلامى تنها يك گروه به حقيقت اين مسأله پى برده‏اند، جلوه تازه‏اى خواهد نمود. قرآن مجيد مى‏فرمايد: «يَمْحُوااللَّهُ مَايَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ؛ خدا هر چه را بخواهد محو مى‏كند و يا ثابت و استوار نگاه مى‏دارد و پيش اوست ام الكتاب (لوح محفوظ)». اين لوح محفوظ ريشه تمام مقدرات به حساب مى‏آيد.
اكنون بايد بدانيم آن رشته از تقديرها را كه خداوند نابود مى‏كند و يا ثابت نگاه مى‏دارد كدام است؟ آيا خداوند تقديرهاى قطعى و حتمى را دگرگون مى‏سازد، اين فرض كه قابل قبول نيست؛ زيرا با فرض قطعى و حتمى بودن دگرگونى، معنا و مفهومى ندارد.
طبعاً مقصود، آن رشته از سرنوشت‏هاست كه روز نخست به عنوان سرنوشت غير قطعى تعيين شده‏اند در اين صورت دگرگون كردن آنها، بى‏دليل و بى‏جهت نخواهد بود؛ هرگاه اين دگرگونى مربوط به سرنوشت ما باشد، بايد به وسيله خود ما، كه همان اعمال نيك و بد ماست، دگرگون گردد و بس، و اين، همان حقيقتى است كه درباره آن دانشمندان به تفصيل سخن گفته‏اند.
هدف از پا فشارى درباره امكان دگرگون ساختن سرنوشت، ردّ منطق يهود است كه براى جهان و بشر، بيش از يك تقدير قائل نبودند و به اصطلاح قرآن، خدا را دست بسته معرفى مى‏كردند و قدرت او را محدود مى‏ساختند. نتيجه انتشار چنين اعتقادى جز استيلاى يأس و نوميدى بر بشر چيز ديگرى نيست، در صورتى كه اعتقاد به «بداء» و اين كه قسمتى از تقديرات انسان دگو گون شدنى است، اميد و نشاط مى‏آفريند و سبب مى‏شود آدمى به كار خير بپردازد و به راه خير گام بگذارد.
همان‏طور كه تشريع «توبه» و «شفاعت» موجب باز گشت گروه‏هاى گناه‏كار به راه خير و سعادت است و انكار اين دو موضوع تعداد گناه و گناه‏كاران را مى‏افزايد؛ زيرا لازمه آن اين است كه كسى كه در آغاز بلوغ دست به گناه زد ديگر راه بازگشت براى او نخواهد بود. هم‏چنين تشريع «بداء» و اين كه انسان مى‏تواند تقديرى را با عملى دگرگون سازد و سرنوشت ديگرى را جاى‏گزين آن سازد، وسيله گسترش اميد در بسيارى از طبقات است، كه پاسى از عمر خود را در گناه و آلودگى يا ذلت و زبونى صرف كرده‏اند و به جهت اهميت آن بود كه تمام پيامبران آسمانى مأمور بودند به حقيقت «بداء» اعتراف كنند(٢).
دگرگونى سر نوشت در پرتو اعمال نيك تغيير سرنوشت با عقايد مذهبى ما آميخته است و روايات هم گواهى مى‏دهند هر گاه افراد رو به درگاه خدا بياورند و از كارهاى ناروا دست بكشند و به يكديگر خوبى كرده و كارهاى نيك انجام دهند، فعاليت را جانشين تنبلى و جهاد را جانشين سستى گردانند، خداوند به بركت اين اعمال بدبختى و ناراحتى آنها را برطرف مى‏سازد؛ مثلا امام صادق(ع)درباره اسماعيل فرزند خود مى‏فرمايد: «چنين مقدر بوده كه فرزندم اسماعيل به قتل برسد من دعا كردم و از خدا خواستم شرّ دشمنان را از او بگرداند، خداوند دعاى مرا اجابت كرد و فرزندم به قتل نرسيد». در اين مورد، دعا توانسته است تقديرى را دگرگون ساخته و سرنوشت ديگرى را جاى‏گزين آن سازد.
عامل تغيير و واژگون كردن سرنوشت منحصر به دعا نيست بلكه قرآن مجيد با بيانى روشن يادآور مى‏شود كه، ايمان و تقوا و راستى و درستى و نيكوكارى، سرنوشت را دگرگون ساخته و به روى امتى كه از نظر زندگى در مضيقه و تنگى به سر مى‏برند درهاى بركات را مى‏گشايد آن جا كه مى‏فرمايد:
«وَلَو أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُوا وَ اتَّقَوا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ...؛(٣)
هر گاه اهل شهرها و آبادى‏ها ايمان بياورند و باتقوا و پرهيزگار باشند، بركات آسمان و زمين را به روى آنان مى‏گشاييم».
بنابر اين هرگاه گروهى بر اثر كفر و نافرمانى، مستحق باز گرفتن رحمت الهى گردند، پس از بازگشت آنان به راه اطاعت و تقوا، سرنوشت خود را با دست خود دگرگون مى‏سازند و اين همان «بدائى» است كه اماميه به پيروى از قرآن و اهل‏بيت پيامبر(ص) به آن اعتقاد دارند.
قرآن مجيد براى استغفار و توبه از گناه، قدرت شگرفى قائل است و مى‏گويد: بشر در سايه استغفار و بازگشت از تبهكارى‏ها مى‏تواند درهاى بسته آسمان را باز كند تا باران رحمت، سرزمين‏هاى خشك او را سيراب سازد و به آرزوهاى بزرگ خود: مال و ثروت و فرزند دست يابد و جايگاه خود را بهشت برين قرار دهد. قرآن اين حقيقت را از زبان نوح كه همه را از طريق وحى گرفته بود نقل مى‏كند:
«فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفّاراً يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَاراً؛(٤)
به آنها گفتم: از خداوند طلب آمرزش كنيد كه وى بخشاينده گناهان است تا براى شما باران فراوان بفرستد و شما را به مال و فرزند كمك كند، جايگاه شما را بهشت قرار دهد، نهرهايى براى شما فراهم سازد».
اين قدرت توجه به خدا و بازگشت به سوى اوست كه درهاى رحمت را پس از بسته شدن به روى انسان باز مى‏كند و سرنوشتى را به فرمان خدا، جاى‏گزين سرنوشت ديگر مى‏سازد.
بى‏جهت نيست وقتى كه مردى به محضر امام حسن(ع) شرف‏ياب مى‏گردد وعرض مى‏كند: «سر زمين ما امسال با خشك‏سالى عجيبى رو به روست» امام‏مى‏فرمايد: برو استغفار كن. چيزى نمى‏گذرد كه شخص ديگرى به حضورامام مى‏رسد و از فقر و تنگدستى شكايت مى‏كند امام به او نيز دستورمى‏دهد برو استغفار كن. باز سومى وارد مى‏شود و مى‏گويد: از خدا بخواه‏كه خداوند به من پسرى عنايت فرمايد. امام مى‏فرمايد: استغفار كن. شخصى كه در آن جلسه از اول حضور داشت رو به امام مى‏كند و مى‏گويد: اين‏سه نفر، سه نوع درخواست داشتند چطور شما براى انجام خواسته‏هاى همه، يك نوع راهنمايى فرموديد؟ امام فرمود: من اين مطلب را از پيش خود نگفتم، بلكه همه را از گفتار خداوند كه از پيامبر خود نوح نقل كرده است، استفاده نموده‏ام‏(٥).
يك سؤال قديمى اگر حقيقت «بداء» اين است در صحت آن گفتگو نيست؛ ولى چرا به آن «بداء» گفته مى‏شود و معناى آن آشكار شدن مطلبى است كه از شخص مخفى بوده باشد، در صورتى كه همه حقايق براى خدا از روز نخست آشكار است.
پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا اين كه در زبان عربى مى‏گوييم: «بدا للّه؛ براى خدا، آشكار شد» معناى معروف اين كلمه مقصود نيست؛ زيرا لازمه آن - همان‏طور كه در سؤال گفته شد - اين است كه مطلبى بر خداوند مخفى بوده بعد براى او آشكار گشته است، در صورتى كه او از روز ازل هم از تقدير نخست و هم تقدير دوم، آگاه بود و مى‏دانست كه اين فرد سرنوشت نخست را با سرنوشت ديگرى دگرگون مى‏سازد. اتفاقاً پيشوايان بزرگ به اين نوع اعتراض توجه داشته‏اند و در بيانات شيواى خود، به آگاهى خدا از هر دو نوع تقدير تصريح فرموده‏اند چنان كه امام صادق(ع)مى‏فرمايد:
«ما بدا لِله في شي‏ء إلّاكان في علمه قبل أن يبدو له؛(٦)
در هيچ موردى براى خدا، بدا رخ نداد مگر اين كه در ازل از آن آگاه بود».
در اين صورت بايد گفت كه مقصود، معناى ديگرى است كه از بررسى زير به خوبى به دست مى‏آيد و آن عصاره‏اى است از سخنان علامه بزرگ شيعه مرحوم مفيد:(٧)
اصولا كلمه «بداء» در لغت عرب به معناى آشكار شدن است. قرآن مجيد درباره ظالمان و ستمگران مى‏گويد: «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئَاتِ مَا عَمِلُوا». يعنى در روز رستاخيز بدى‏هاى اعمال و رفتار آنان آشكار مى‏گردد و نتيجه كردار سوء خود را مى‏بينند.
ولى در عبارات فصيح عربى گاهى گفته مى‏شود كه، «بدا من فلان كلام فصيح؛ از فلان شخص كلام فصيح آشكار شد» و گاهى به جاى كلمه «من»، «لام» گذارده مى‏شود و مى‏گويند. «بدا لفلان كلام فصيح» و معناى آن عيناً همان معناى جمله اول است. بنابر اين معناى «بداللّه» در اين موارد اين نيست كه براى خدا آشكار گشت؛ بلكه مقصود اين است كه از خدا براى ما آشكار و ظاهر شد؛ مثلا بسيار مى‏شود كه مقدمات كارى در نظر ما از هرجهت مهياست؛ ولى پيش‏آمدهاى غير منتظره‏اى رخ مى‏دهد و آن وضع به هم مى‏خورد و آن كار انجام نمى‏شود در اين‏جا گفته مى‏شود: خدا نخواست چنين مطلبى انجام يابد. ممكن است در همين جا كلمه «بداء» به كار برده شود و گفته شود: «بدا للّه إِنه لايريد هذا؛ از خداوند آشكار شد كه نمى‏خواهد اين كار انجام شود». بنابر اين مقصود اين نيست كه براى خدا آشكار شد تامستلزم جهل به تقدير دوم باشد، بلكه مقصود اين است كه از خدا براى ما آشكار گشت.
بديهى است اين مطلب اشكالى ندارد و موضوعى است كه در طول زندگى هركس بارها واقع مى‏شود كه امور برخلاف آن چه انتظار مى‏رفت، رخ مى‏دهد اين، همان «بداء» است .
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. ارتباط آيه مورد بحث با ما قبل آن بسيار روشن است؛ زيرا در ذيل آيه پيش چنين فرمود: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ؛ براى هر زمانى حكمى است كه براى خصوص آن تعيين و نوشته شده است» مثلاً هر گاه در شرايع آسمانى تغييراتى رخ مى‏دهد، روى اصلى كلى است كه هر زمان براى خود تقاضاى خاصى دارد. در اين موقع ممكن است تصور شود كه هر گاه حكمى براى زمانى روى جهتى نوشته شد و يا سرنوشتى روى علتى براى كسى مقرر گرديد، ديگر آن حكم و سرنوشت قابل تغيير و دگرگونى نيست و حتماً بايد اجرا شود. آيه مورد بحث براى بى‏پايه ساختن اين انديشه با صراحت مى‏فرمايد: خداوند در دگرگون كردن سرنوشتى و يا ثابت نگاه داشتن تقديرى از اختيار و آزادى كاملى برخوردار است و دست او درباره مقدرات جهان و از آن جمله مقدرات انسان باز است و هيچ عاملى نمى‏تواند اختيار را از او بگيرد و اوست كه تقديرى را ثابت نگه مى‏دارد و يا سرنوشتى را عوض كرده و سرنوشت ديگرى را جاى‏گزين آن مى‏فرمايد.
٢. اصول كافى، ج ١، ص ١٤٧ - ١٤٨، ح ٣ و ٥. چنان‏كه مى‏فرمايد: «ما بعث الله نبيا إلّا بتحريم الخمر و أن يقر لله بالبداء».
٣. اعراف (٧) آيه ٩٦.
٤. نوح (٧١) آيات ١٠ - ١٢.
٥. مجمع البيان (ج ٥، ص ٣٦١) همه اين مطالب را از حسن نقل مى‏كند. ظاهراً مقصود حسن بن على(ع) است نه حسن بصرى.
٦. اصول كافى، ج ١، ص ١٤٨، ح ٩.
٧. ر.ك: صدوق، اوائل المقالات، ص ٥٣؛ شرح عقائد صدوق، ص ٢٤ - ٢٥.

۸
قرآن و اسرار آفرينش وظيفه اصلى پيامبر

٤٠. «وَ إِنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِى نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلاَغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسَابُ؛
اگر برخى از چيزهايى را كه به آنان وعده مى‏دهيم، به تو نشان دهيم يا تو را (پيش از آن) بميرانيم، (تفاوتى نمى‏كند) زيرا وظيفه تو تبليغ و بيان است و محاسبه كار آنها با ماست».
٤١. «أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِى الْأَرْضَ نَنْقُصها مِنْ أَطْرافِها وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ؛
آيا نمى‏بينيد كه پيوسته اقدام به كاستن جوانب زمين مى‏كنيم. خدا حكم مى‏كند. امر او را رد كننده‏اى نيست (فرمان او در جهان نافذ) و او سريع‏الحساب است».
دعوت عمومى پيامبر(ص) با يك رشته وعده‏هاى الهى مبنى بر فراگير شدن آيين او در جهان و نابودى دشمنان، آغاز شد. گروهى از شنيدن اين اخبار، انگشت تعجب به دندان گرفته و به پيامبر اصرار مى‏ورزيدند كه در ارائه اين وعده‏ها، كه آيات الهى بودند، تعجيل ورزد، تا آنان اين وعده‏ها را با ديدگان خود مشاهده كنند.
وحى الهى نازل شد كه به اصرار آنان درباره رؤيت اين وعده‏ها اعتنايى نكند؛ زيرا قسمتى از اين وعده‏ها در طول حيات پيامبر و قسمتى بعد از او تحقق مى‏يابد و در هرحال تأثيرى در وظيفه او ندارد و وظيفه پيامبر جز اين نيست كه رسالت خود را انجام دهد و محاسبه افراد را به خدا واگذارد.
قرآن براى بيان اين حقيقت (وظيفه خطير پيغمبر، تبليغ است و محاسبه افراد با خداست) در نخستين آيه مورد بحث چنين مى‏فرمايد:
«وَ إنْ مَا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذى‏ نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلَاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ؛
اگر برخى از چيزها را كه به آنان وعده مى‏دهيم به تو نشان دهيم، يا تو را پيش از آن بميرانيم (تفاوتى نمى‏كند) وظيفه تو تبليغ و بيان است و محاسبه افراد با ماست».
به‏طور مسلم اين وعده‏ها مربوط به انتشار اسلام و شكست دشمنان آن بوده است. اكنون نمونه‏هايى از اين وعده‏ها را، كه در سوره‏هاى مكى وارد شده‏اند، در اين‏جا منعكس مى‏كنيم و بايد توجه نمود اين كه پيامبر در مدينه چه وعده‏هايى داده است، از هدف آيه بيرون مى‏باشد؛ زيرا آيه مورد بحث ما مكى است و طبعاً ناظر به آن دسته از وعده‏هاى الهى است كه در مكه وارد شده‏اند:
١. قرآن مجيد در همان آغاز دعوت عمومى با بيان رسايى، از حفظ و حراست پيامبر از شرّ دشمنان خبر داد و فرمود:
«فَاصْدَعْ بِمَا تُؤمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ اِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ؛(١)
آيين خود را آشكارا ابلاغ كن و از گروه مشرك روى برگردان. ما تو را از شر دشمنان حفظ مى‏كنيم».
٢. در همين سوره (رعد) پس از ذكر تشبيه بديعى درباره حق و باطل، نويد قطعى داده است كه كفر و شرك به‏سان كف آب محو و نابود مى‏شود و آيين اسلام چون آبى كه در زمين فرو مى‏رود، در قلوب مردم جاى مى‏گيرد(٢).
٣. قرآن به صورت يك نداى عمومى پيروزى پيامبران را در صحنه مبارزه با دشمنان، امرى قطعى اعلام نموده و مى‏فرمايد:
«وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ؛(٣)
اراده ازلى ما درباره فرستادگان خود، بر اين تعلق گرفته است كه آنان در پيكارهاى خود پيروز باشند».
٤. گاهى قرآن گام فراتر نهاده انگشت روى افراد معينى گذارده و از سرانجام بد آنان خبر مى‏داد؛ مثلا از بدبختى سر سخت‏ترين دشمن خود ابولهب و همسر او گزارش داد كه با همان حالت كفر و شرك جان مى‏سپارند(٤) و درباره وليد بن مغيره خبر داد كه بر صورت او علامتى مى‏گذاريم‏(٥) چيزى نگذشت كه ابولهب و همسر وى با حالت كفر درگذشتند و وليد در نبرد بدر شركت كرد و شمشيرى بر بينى او وارد آمد و اثر آن روى بينى او باقى ماند.
٥. گاهى خود پيامبر، شخصاً درباره نابودى برخى از دشمنان خود سخن مى‏گفت: ابى بن خلف از دشمنان سر سخت پيامبر بود، روزى در مكه به پيامبر گفت: ما تو را خواهيم كشت. پيامبر در پاسخ وى فرمود: بلكه من تو را خواهم كشت. چيزى نگذشت كه در درگيرى «احد» اين مرد از پاى درآمد، با اين كه زخم وى سطحى بود و دوستان وى او را دلدارى مى‏دادند؛ با وجود اين از وحشت و ترس، جان سپرد و مى‏گفت: «محمد به من گفته است من تو را خواهم كشت و او فردى نيست كه دروغ بگويد»(٦).
آيه مورد بحث حاكى است كه پيامبر، مشركان مكه را از برخى از وعده‏هاى الهى آگاه ساخته بود و آن وعده‏ها يا همين‏ها هستند كه گفته شد يا قريب و مشابه اينهايند.
دشمنان ديرباور پيامبر، اصرار مى‏ورزيدند هر چه زودتر اين وعده‏هاى الهى را باديدگان خود مشاهده كنند، در اين موقع نخستين آيه مورد بحث، يادآور مى‏شود كه تحقق يافتن تدريجى اين وعده، در هدفى كه پيامبر براى آن اعزام گرديده است تأثيرى نمى‏گذارد؛ وظيفه پيامبر، همان تبليغ و بيان حقايق است و هرگز نبايد در انتظار آثار گفتار خود بنشيند. اين كار خداست كه به محاسبه افراد رسيدگى كند و هر فردى را به پاداش و يا كيفر اعمال خود برساند آن جا كه فرمود:
«فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلاَغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسَابُ؛
برتوست ابلاغ حقايق و بر ماست رسيدگى به حساب افراد».
اين جمله مى‏گويد: وظيفه رهبر اين نيست كه در انتظار نتايج كار خود باشد و اگر در كار خود پيشروى نديد، فوراً دست از كار بكشد. او بايد با تمام قوا وارد كار شود و وظيفه مقدس رهبرى را به شايستگى انجام دهد و نتايج كار و محاسبه افراد را به خدا واگذارد.
آيه ديگر مورد بحث براى رفع تعجب دشمنان درباره وعده‏هاى الهى (نابودى دشمنان اسلام) موضوع مرگ و ميرهايى را كه در اطراف جهان انجام‏مى‏گيرد يادآور شده و مى‏فرمايد: آيا آنان نمى‏بينند كه ما پيوسته اقدام‏به‏كاستن جوانب زمين مى‏كنيم و در هر زمانى گروه‏هايى را به ديار مرگ‏مى‏فرستيم! مقصود از كاستن، همان نابود كردن ساكنان آن منطقه است.
بنابر اين خود اين كار، روشنگر آن است كه خداوند مى‏تواند به وعده‏هاى خود درباره دشمنان اسلام، جامه عمل بپوشاند؛ زيرا خداوند توانا و اراده او نافذ است كه هيچ عاملى نمى‏تواند جلو اراده او را بگيرد چنان كه مى‏فرمايد: «لَامُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَهُوَ سَرِيعُ‏الْحِسَابِ».
امام صادق(ع) در حديثى، كاهش اطراف زمين را «مرگ عالم» تفسير نموده است‏(٧). زيرا وجود عالم از نظر تأثير، به اندازه تأثير جمعيتى بزرگ و انبوه است به‏طورى كه مرگ يك دانشمند معادل با مرگ يك جمعيت به‏شمار مى‏رود.
در حقيقت اين تفسير نوعى تطبيق كلى بر مصداق است كه امام از آن پرده برداشته است.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حجر (١٥) آيه ٩٤ و ٩٥.
٢. «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْأَرْضِ» - رعد (١٣) آيه ١٧.
٣. صافات (٣٧) آيه ١٧١ و ١٧٢.
٤. ر.ك: تبت (١١١) آيات ١ - ٥.
٥. ر.ك: القلم (٦٨) آيه ١٦.
٦. سيره ابن هشام، ج‏٢، ص ٨٤؛ واقدى، مغازى، ج‏١، ص ٢٤٤.
٧. مجمع البيان، ج‏٣، ص ٢٠٠.
*****
در برابر خدا، نقشه‏ها نقش بر آب است ٤٢. «وَ قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ وَسَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ؛
كسانى كه پيش از آنان بودند مكر و حيله ورزيدند؛ در حالى كه خداوند، هرگونه مكر و حيله را مى‏داند و از كار هر كسى كه انجام مى‏دهد، آگاه است و كافران به زودى مى‏فهمند كه سرانجام خانه آخرت از آن كيست».
برگ‏هاى زيادى از صفحات تاريخ بشر، گواهى مى‏دهند كه وى بر اثر جهل و نادانى، و يا خودسرى و خودخواهى گاهى در برابر نداهاى حيات‏بخش آسمانى، به مقاومت مى‏پرداخت و مى‏كوشيد كه با ستيزگى خاصى مشعل‏هاى هدايت را فرو نشاند.
تاريخ مبارزه پيامبران، با گروه‏هاى گوناگون كه بزرگ‏ترين مانع براى پيشرفت آيين آسمانى بودند، گواه زنده و سند گفتار ماست. گاهى بشر با دانش و بينش محدود و قدرت ناچيز خود، به فكر الوهيت و دعوى خدايى افتاده و خود را خداى جهان و انسان‏ها معرفى مى‏كرد: «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى»(١) و با سحر و مكر و نيرنگ، به فكر مبارزه با يكى از بزرگ‏ترين رسولان خدا، موسى بن عمران مى‏افتاد، تا از اين طريق حكومت خود را بر ملت‏هاى ضعيف و توده‏هاى ناتوان استوار سازد؛ ولى غافل بود كه ناتوان‏تر از آن‏است كه با قدرت محدود و نارساى خود، در اين مبارزه كارى از پيش ببرد و در برابر اراده نافذ خدا، كه به پيروزى حتمى رسولان خود تعلق گرفته است،(٢) مانعى پديد آورد. انسان با تمام انديشه‏هاى خام و حيله و فريب‏هاى خود، به سان پر كاهى است بر كف امواج كوبنده آب، كه در هر لحظه‏اى فنا و نابودى وى امكان دارد.
جادو و نيرنگ ساحران فرعون، كه مظهر مكر و حليه فرعون به شمار مى‏رفت، نه تنها لطمه‏اى به موسى وارد نساخت؛ بلكه گردانندگان اين صحنه، سرانجام به صف خداپرستان پيوستند و چوبه دار را بر بردگى و بشردوستى ترجيح دادند.
دشمنان معاصر پيامبر اسلام كه با او به مبارزه برخاسته بودند، خاطره تلخ سرگذشت ابرهه (مرد خودخواهى كه به فكر محو آثار توحيد و ويرانى كعبه در سرزمين مكه افتاد) را به ياد داشتند و با ديدگان خود ناظر بودند كه چگونه سپاه پيل او، در برابر سنگريزه‏هاى ناچيزى از پاى درآمد و انديشه‏هاى باطل و نيرنگ‏هاى نظامى او به نابودى گراييد.
سرانجام مبارزه ناتوان با قدرت نامحدود، جز شكست و نابودى چيز ديگرى نيست. مكر و فريب در صورتى مؤثر مى‏افتد كه طرف از نقشه دشمن آگاه نباشد؛ ولى در برابر خدايى كه پنهان و آشكار، برون و درون، براى او يك‏سان است و از تمام كارها و فعاليت‏هاى پنهان و آشكار آگاهى دارد و به موقع، پرده از روى كار برمى‏دارد و نقشه‏ها را نقش بر آب مى‏سازد، تأثيرى ندارد.
از آن‏چه گفتيم مفاد آيه مورد بحث، به خوبى روشن گرديد آن‏جا كه مى‏فرمايد: «قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ...».
هدف از جمله «يَعْلَمُ ما تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ» اشاره به اين نكته است كه، مكر و حليه درباره كسى مؤثر مى‏افتد كه از پنهان‏كارى‏هاى دشمن آگاه نباشد، در صورتى كه خدا از انديشه‏ها و كارهاى ما كاملا آگاه است .
مقصود از جمله «فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً؛ براى خداست همه مكرها» اين نيست كه خداوند نيز براى كوبيدن طغيانگران و نابود كردن آنها از در مكر وارد مى‏شود؛ زيرا فريب و نيرنگ كار افراد عاجز و ناتوان است و ساحت قدس او از آن پيراسته است، بلكه از آن‏جا كه او از تمام نقشه‏هاى دشمنان دين، به‏خوبى آگاهى دارد و هر لحظه‏اى كه بخواهد همه را محو و نابود مى‏سازد، مى‏فرمايد: «براى خداست همه مكرها» يعنى اوست كه مى‏تواند تمام توطئه‏هاى بندگان گردنكش را از اثر بيندازد.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. نازعات (٧٩) آيه ٢٤.
٢. «انَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا؛ ما فرستادگان و افراد با ايمان را در اين جهان يارى مى‏كنيم» - غافر (٤٠) آيه ٥١.
*****
گواهان رسالت پيامبر اسلام ٤٣. «وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى‏ بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ؛
كسانى كه كافرند مى‏گويند: تو فرستاده خدا نيستى. (در پاسخ آنان بگو:) همين بس كه خدا و آن كس كه علم كتاب نزد اوست ميان من و شما گواه است».
در نخستين آيه اين سوره‏(١) خداوند با صراحت هر چه تمام‏تر، تصديق كرد كه قرآن كتابى است كه از طرف پروردگار جهان به پيامبر نازل شده است چنان‏كه فرمود: «وَالَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ» و در پايان سوره مى‏فرمايد: همين بس كه خدا و كسى‏كه علم كتاب پيش اوست بر رسالت تو گواهى مى‏دهد.
مشكلى كه در گواهى دادن خدا به نظر مى‏رسد اين است كه چگونه مى‏توان اطمينان پيدا كرد كه خداوند بر حقانيت مدعى نبوت گواهى داده است.
با بررسى دقيقى مى‏توان پرده از روى اين‏گونه شهادت‏ها - كه در قرآن مكرراً وارد شده است - برداشت؛ زيرا اولاً، داورى جامعه بى‏غرض عرب، بر اين بود كه قرآن كلام خداست و از نظر فصاحت و بلاغت، حلاوت و شيرينى، جاذبه و كشش، جمال و زيبايى در درجه‏اى است كه هرگز نمى‏توان با آن مبارزه نمود. با توجه به اين موضوع كه آنان مى‏دانستند قرآن كلام خداست و همگى از زبان قرآن مى‏شنيدند كه خداوند باصراحت، رسالت او را تصديق مى‏كند، مسأله گواهى دادن خداوند بر صدق گفتار او روشن مى‏گردد.
ثانياً، دليل نبوت پيامبر به قرآن منحصر نبود؛ بلكه خداوند رسالت او را با انواع دلايل و معجزات همراه ساخته بود و هرگز خداوند حكيم اين معجزات را در اختيار فرد ناصالح نمى‏گذارد. اين‏كه او را با اين اسناد مجهز نموده است، خود نوعى شهادت عملى بر رسالت اوست.
در اين دو وجه و يا دو تفسير شهادت، مقصود از «گواهى دادن خدا» همان تصديق نبوت و رسالت اوست كه گاهى به‏طور لفظى و زبانى است و گاهى به صورت عملى .
شاهد ديگر براى رسالت در ذيل آيه، شاهد ديگرى را نيز ياد آور شده و مى‏فرمايد: «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» يعنى علاوه بر خدا، شخصى كه علم كتاب نزد اوست به رسالت من نيز گواهى مى‏دهد. اكنون بايد ديد مقصود از اين شخص كه گواهى مى‏دهد و علم كتابى كه در نزد اوست، چيست؟!
اعجاز و انجام كارهاى خارج از قدرت بشر، از طرق شناسايى پيامبران واقعى و تشخيص آنها از مدعيان دروغين نبوت است، البته راه منحصر به فرد نيست؛ زيرا تصريح پيامبر قبلى، كه نبوت خود او با دلايل قطعى ثابت شده است، به نبوت و پيامبرى فردى كه پس از وى به رسالت مى‏رسد، يكى ديگر از طرق شناسايى پيمبران واقعى از مدعيان قلابى است.
هر گاه خصوصيات و مشخصات دقيق پيامبرى در كتاب‏هاى انبياى پيشين، به‏طور روشن بيان شود و آورندگان آن كتاب‏ها با صراحت، علايم و نشانه‏هاى پيامبر بعدى را كه پس از آنان خواهد آمد، براى مردم بازگو كنند و پس از مدتى، شخصى با داشتن تمام آن علايم و مشخصات، ادعاى نبوت و رهبرى نمايد، طبعاً افراد بى‏غرض مطمئن مى‏شوند كه اين فرد، همان موعود آسمانى است كه در كتاب‏هاى پيامبران پيشين، گزارش‏هايى از او وارد شده است.
قرآن مجيد در آيات فراوانى، نبوت پيامبر گرامى اسلام را از اين راه ثابت مى‏كند و مى‏گويد نام و نشان و خصوصيات پيامبر اسلام در كتاب‏هاى تورات و انجيل وارد شده است شما مى‏توانيد با مراجعه به آن كتاب‏ها حقيقت مطالب را به دست آوريد؛ مثلاً آن جا كه مى‏فرمايد:
«اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْأُمِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجيلِ؛(٢)
آنان كه از پيامبر درس‏نخوانده‏اى، كه نام و خصوصيات او را در تورات و انجيل مى‏يابند پيروى مى‏كنند».
به عبارت ديگر، گواه دومى كه آيه مورد بحث ياد آور مى‏شود گواهى دادن كسانى است كه بر محتويات و مضامين كتاب‏هاى آسمانى آگاهى و احاطه كامل و گسترده‏اى دارند. اين افراد در موقع بررسى كتاب‏هاى آسمانى، به نشانه‏هاى بعدى آگاه مى‏گردند و اگر همه اين مشخصات را در وجود پيامبر گرامى اسلام جمع ديدند، بر نبوت و راستگويى پيامبر گواهى مى‏دهند و به حمايت از او برمى‏خيزند. از اين رو، در اين سوره يادآور مى‏شود برخى از اهل كتاب، كه از پيروان حقيقت و دور از بيمارى تعصب هستند، از نزول قرآن بر پيامبر خوشحال و شادمان مى‏شوند چنان كه مى‏فرمايد: «اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ؛(٣) كسانى كه كتاب به آنها داده‏ايم، از قرآنى كه بر تو نازل شده است، شادمان مى‏گردند زيرا محتويات آن را با آن‏چه در تورات و انجيل خوانده‏اند، مطابق و برابر مى‏يابند.
بنابر اين، مقصود از «كتاب» در جمله «وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ» همان كتاب‏هاى آسمانى است و مقصود از شخصى كه «علم كتاب» پيش اوست، كسى است كه از مضامين آنها آگاهى كامل دارد، خواه نصرانى باشد يا يهودى و يا مسلمان.
در اين صورت تعجب نخواهيد كرد كه روايات شيعه‏(٤) اتفاق بر اين دارند كه مقصود از كسى كه «علم كتاب» نزد اوست اميرمؤمنان على بن ابى طالب(ع) است و امام باقر گفتار خود را، كه مقصود از آن على(ع) است، چنين مدلل مى‏فرمايد:
«إنه عالم هذه الاُمة بعد رسول اللّه(ص)؛(٥)
او يگانه عالم و دانشمند بزرگ امت پس از پيامبر است».
مقصود امام، بيان فرد كامل از اين معناى وسيع و كلى است نه بيان فرد منحصر؛ زيرا نه تنها على(ع) در اين معناى كلى داخل است؛ بلكه همه پيشوايان معصوم شيعه، كه آگاهى كاملى از كتاب‏هاى آسمانى دارند، در اين حقيقت شريكند. در ضمن حديثى تصريح فرموده و مى‏گويد: «إيانا عني و علي أفضلنا و أولنا و خيرنا بعد النبي؛(٦) مقصود از جمله «كسى كه علم كتاب پيش اوست» همه ما هستيم و اميرمؤمنان نخستين پيشوا و برترين ما و بهترين فرد پس از پيامبر گرامى است».
در اين صورت مى‏توان براى جمله ياد شده معناى وسيع‏ترى قائل شد كه نه تنها دانشمندان طراز اول اسلام، يعنى پيشوايان بزرگ دين شامل شود بلكه دانشمندان و علماى اهل كتاب را نيز دربرگيرد به‏خصوص آن گروه كه بعدها روى همين اطلاعات كافى از كتاب‏هاى آسمانى به آيين اسلام گرويدند؛ مانند عبدالله بن سلام و تميم الدارى و جارود.
در اين جا ممكن است گفته شود، چگونه مى‏توان براى آيه، معناى وسيعى ياد نمود كه علما و دانشمندان اهل كتاب را نيز شامل گردد در صورتى كه آيه در مكه نازل گرديده و در محيط نزول آيه، اهل كتابى وجود نداشت كه مشركان و كافران به آنها رجوع كنند؟
پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا هر گاه ما مفاد آيه را به دانشمندان اهل كتاب منحصر مى‏كرديم جاى اين سؤال بود كه در محيط نزول آيه چنين افرادى و جود نداشت و مركز آنان در مدينه بود؛ ولى اگر گفته شود كه مقصود معناى وسيعى است كه برخى از افراد آن، هنگام نزول آيه در مكه وجود داشتند و برخى ديگر در مدينه، كه با گذشت زمان مى‏توانستند به حقانيت رسالت پيامبر گواهى دهند، در اين صورت مكى بودن آيه، اشكالى به‏وجود نمى‏آورد.
گذشته از اين، سران شرك و كفر در مكه پيش از مهاجرت پيامبر اكرم با دانشمندان اهل كتاب، كه در مدينه مى‏زيستند، تماس‏هايى داشتند و همواره از آنها مى‏خواستند به متون كتاب‏هاى خود، مراجعه كنند و در باره صحت و عدم صحت نبوت پيامبر اسلام داورى نمايند.
ابن هشام مى‏نويسد: در سال ششم بعثت پيامبر اكرم(ص) جمعيتى از طرف قريش، كه در ميان آنها حارث بن نضر و عقبة بن ابى معيط وجود داشت، رهسپار مدينه شدند، تا رسالت پيامبر اسلام را با دانشمندان يهود در ميان بگذارند. آنان به نمايندگان قريش گفتند كه، از محمد سه موضوع زير را سؤال كنيد:
١. حقيقت روح چيست؟
٢. سرگذشت جوانانى كه در روزگارهاى پيشين از انظار مردم غايب شدند به كجا منجر گرديد (اصحاب كهف)؛
٣. زندگى مردى كه در شرق و غرب جهان گردش كرد (ذوالقرنين) چيست؟
سپس افزودند: هر گاه وى به اين سؤال‏ها پاسخ داد قطعاً پيامبر و برگزيده خداست. در غير اين صورت، بايد با او مبارزه كرد. ابن هشام مى‏گويد: نمايندگان قريش پس از ترتيب مجلسى، هر سه سؤال را در اختيار پيامبر گذاردند و وحى الهى پاسخ آنها را در سوره‏هاى اسراء، آيه ٨٥ و كهف، طى آيه‏هاى ٩ - ٢٨ و آيه‏هاى ٨٣ - ٩٨ داد.(٧) اين بخش تاريخى حاكى است كه آن‏چنان نبود قريش با اهل كتاب هيچ گونه رابطه‏اى نداشته باشند.
گواه اين حقيقت سى و ششمين آيه همين سوره است‏(٨) كه آشكارا گواهى مى‏دهد برخى از اهل كتاب از نزول قرآن بر پيامبر خوشحال و شادمان مى‏گردند، بلكه گاه‏گاهى براى كشف حقيقت با آن حضرت تماس داشتند. بنابر اين، هيچ مانعى نخواهد داشت كه آيه، متضمن معناى وسيعى باشد كه همه افراد آگاه از مضامين كتاب‏هاى آسمانى را در بر گيرد، اگر چه فرد كامل و برتر آنها اميرمؤمنان و پس از وى پيشوايان ديگر، وارثان علم پيامبر هستند. در تفسير آيه نظرهاى ديگرى نيز هست كه بيان آنها در اين جا نمى‏گنجد.
قم، حوزه علميّه، جعفر سبحانى‏ ٨ رجب ١٣٩٤ / ٥ شهريور ١٣٥٣ --------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. «تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَالَّذِى أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ...» - رعد(١٣) آيه ١.
٢. اعراف (٧) آيه ١٥٧.
٣. رعد (١٣) آيه ٣٦.
٤. مرحوم علامه مجلسى، بسيارى از اين روايت را در بحارالانوار (ج ٣٥، باب ٢٤، ص ٤٢٩ - ٤٣٦) گرد آورده است و هم‏چنين مرحوم سيد هاشم بحرينى در تفسير برهان (ج ٢، ص ٣٠٢ - ٣٠٤) و عياشى در تفسير خود (ج ٢، ص ٢٢٠ - ٢٢١) قسمتى از اين روايات را نقل كرده‏اند.
٥. بصائر الدرجات، ص ٥٨؛ بحارالانوار، ٣٥، ص ٤٣٢.
٦. تفسير عياشى، ج ٢، ص‏٢٢٠؛ بحارالانوار، ج ٣٥، ص ٤٣٣.
٧. سيره ابن هشام، ج ا، ص ٣٠٠ - ٣١٠.
٨. «اَلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَفْرَحُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ - رعد (١٣) آيه ٣٦.


۹