روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد ۲

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)0%

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

نویسنده: سید تقی واردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14476
دانلود: 2963

توضیحات:

جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14476 / دانلود: 2963
اندازه اندازه اندازه
روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد 2

نویسنده:
فارسی

ماه صفر سال ۳۶ هجرى قمرى

اعزام قيس بن سعد انصارى به مصر از سوى حضرت علىعليه‌السلام (۲۱۴)

حكومت مصر پيش از خلافت امام على بن ابى طالبعليه‌السلام در اختيار عبداللّه بن سعدبن اءبى سرح بود كه از سوى عثمان بن عفان (سومين خليفه مسلمانان) در آن ديار حكمفرمايى مى كرد.

در اواخر سال ۳۵ قمرى كه گروه هايى از مسلمانان معترض در مدينه منور اجتماع كرده و خواهان خلع عثمان شدند، تعدادى از آنان از اهالى مصر بوده كه رهبرى آن ها را محمدبن ابى بكر بر عهده داشت. محمدبن ابى بكر و محمدبن ابى حذيفه، دو تن از جوانان معروف مدينه و از فرزندان صحابه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند كه در سپاه مسلمانان، مستقر در مصر خدمت مى كردند و فرماندهى دسته هايى از آنان را بر عهده داشتند. اين دو به همراه ياران و سپاهيان خود، در اعتراض بر ضد خليفه و عاملان ستم كار و نالايق او مشاركت داشتند و خواهان بركنارى خليفه و عزل عاملان او بودند.

محمدبن ابى بكر، رهبرى گروه معترضان مصرى مهاجر به مدينه را و محمّد بن ابى حذيفه رهبرى معترضان مقيم مصر را بر عهده داشتند.

اين دو، صحنه را بر عامل خليفه در مصر تنگ كردند. تا اين كه عثمان به دست معترضان كشته شد. محمدبن ابى حذيفه پس از آگهى از كشته شدن عثمان، قيام خود را آشكار ساخت و ابن ابى سرح، عامل خليفه را از مصر اخراج كرد و خود زمامدارى موقت مصر را بر عهده گرفت. پس از آن كه حضرت علىعليه‌السلام با راءى همگانى صحابه و مردم مدينه و معترضان به خلافت عثمان، به خلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند، محمدبن ابى حذيفه نيز از اهالى مصر براى حضرت علىعليه‌السلام بيعت گرفت. وى از واپسين روزهاى سال ۳۵ قمرى تا صفر سال ۳۶ قمرى، قريب دو ماه در اين ديار حكمرانى كرد، تا اين كه امام على بن ابى طالبعليه‌السلام ، قيس بن سعد را به حكومت مصر منصوب كرد. آن حضرت از قيس خواست كه به خاطر اهميت مصر، سپاهى از رزمندگان مدينه را به همراه خود ببرد. ولى قيس بن سعد گفت: اين سپاه را در مدينه براى تو باقى مى گذارم تا كارهاى خويش را به راحتى انجام دهى. آن گاه با هفت تن از ياران خود به سوى مصر روان شد.(۲۱۵)

قيس، پس از ورود به مصر، مردم را گرد آورد و نامه حضرت علىعليه‌السلام را براى آنان خواند.

حضرت علىعليه‌السلام در نامه اش نوشته بود: از بنده خدا، على اميرمؤمنان به مسلمانانى كه پيامم را دريافت مى كنند. درود بر شما. همانا در نزد شما، خداى را كه جز او خدايى نيست، سپاس مى گويم. اما بعد، خداى سبحان به نيكويى آفرينش و تقدير و تدبيرش، اسلام را به عنوان دينى پسنديده براى خود فرشتگان و پيامبرشان برگزيد و براساس آن پيامبرانش را به سوى بندگانش برانگيخت.

از جمله اكرام و لطفى كه خداوند متعال به امت اسلام نمود و آنان را بر ديگران برترى داد، اين است كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به سوى آنان برانگيخت و او، مردم را به كتاب، حكمت، سنت و فرائض آشنا گردانيد و به آنان طورى ادب آموخت كه هدايت يابند، و طورى آنان را گرد آورد كه پراكنده نگردند. از آنان زكات ستاند تا پاكيزه شوند. اين پيامبر در ميان امتش زندگى مى كرد، تا اين كه خداوند متعال وى را قبض روح كرد. پس صلوات، سلام، رحمت و رضوان الهى بر روان پاكش ‍ باد.

پس از رحلت وى، مسلمانان دو تن از صالحان (يكى پس از ديگرى) را براى زنده نگه داشتن سنت او بر خود امير كردند. آن دو پس از مدتى وفات يافتند و پس از آنان، شخص سومى زمام امور را به دست گرفت. وى، كارهايى انجام داد و در ميان امت براى خويش گفتارهايى پديد آورد. در آغاز مردم با وى گفت وگو (و اعتراض) نمودند، سپس بر او خورده گرفتند و سرانجام تغييرش داده (و به قتلش آوردند). پس از آن به سوى من آمدند و با من بيعت كردند.

من از خدا مى خواهم كه مرا به راه هدايت، رهنمون گرداند و در رسيدن به تقوا يارى ام نمايد. اين، حق شما است كه به كتاب خدا و سنت رسولش، رفتار كنيد و قيام به حق نماييد و در برابر ناروايى ها نصيحت كنيد. خدا، يارى كننده است و او ما را بس است و بهترين وكيل است.

همانا قيس فرزند سعدانصارى را براى اميرى شما برگزيدم. پس او را يارى اش كرده و در برپايى حق، كمكش كنيد. او را نيز فرمان دادم كه به نيكوكاران شما نيكى كرده و بر كج انديشان فاسد سخت گيرد و بر عوام و خواص شما مدارا نمايد. او از كسانى است كه به هدايتش خرسندم و اميد به صلاح و نصيحت پذيرى اش دارم.

(در پايان) كردار پاكيزه، ثواب جزيل و رحمت گسترده الهى را از خداوند سبحان براى خود و شما مسئلت مى كنم. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

اين نامه را عبيدالله بن ابى رافع در ماه صفر سال ۳۶ قمرى كتابت نمود.(۲۱۶)

قيس بن سعد پس از قرائت نامه اميرمؤمنانعليه‌السلام برخاست و خطبه اى ايراد كرد و در اين خطبه پس از حمد و ثناى الهى، گفت: سپاس، ويژه خدايى است كه حق را زنده و باطل را از بين برد و ستم كاران را سركوب كرد. اى گروه مردم، همانا ما با كسى بيعت مى كنيم كه مى دانيم پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، از همه بهتر است. پس برخيزيد و بيعت كنيد به كتاب خدا و سنت پيامبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله ، و اگر ما در ميان شما به كتاب خدا و سنت پيامبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله رفتار نكرديم، پس بيعتى از ما بر شما نخواهد بود.

آن گاه مردم مصر به وجد آمده و به دست قيس بن سعد، با مولايش اميرمؤمنانعليه‌السلام بيعت تازه كردند. از آن روز، قيس بر مصر و شهرها و مناطقش حكمرانى كرد و مردم را در عمل به راستى و درستى، رهنمون گرديد.

وى براى تمامى مناطق مصر، عاملانى فرستاد و از طريق آنان براى حضرت علىعليه‌السلام بيعت ستاند. مردم مصر با رغبت و اشتياق با او بيعت كردند. مگر قريه اى از آن ديار كه به خاطر نفوذ برخى از هواداران عثمان مقتول در ميان آنان، مانند مسلمة بن مخلد انصارى و يزيد بن حارث كنانى، از بيعت امتناع ورزيدند و خواهان انتقام خون عثمان شدند.

ولى قيس بن سعد با درايت و تدبير خويش آنان را از ياغى گرى و خروج بر ضد حكومت اسلامى، بازداشت و با آنان مصالحه كرد.

هنگامى كه حضرت علىعليه‌السلام از مدينه براى سركوبى اصحاب جمل عازم عراق گرديد و در بصره با آنان به نبرد پرداخت و غائله آنان را با پيروزى به پايان رسانيد، قيس بن سعد در مصر بود و اين منطقه حساس را به خوبى نگه داشت و محلى براى تاخت و تاز مخالفان حكومت اسلامى باقى نمى گذاشت.

معاوية بن ابى سفيان كه پيش از خلافت حضرت علىعليه‌السلام در شام حكومت مى كرد و پس از خلافت آن حضرت، پرچم مخالفت برداشت و ياغى گرى پيشه كرد، در همسايگى قيس بن سعد، حكومت مى راند. وى از اين كه شنيده بود قيس بن سعد با مخالفان حكومت اسلامى مماشات كرده و با آنان مصالحه نموده است، تطميع شد و دست نياز به سوى قيس دراز كرد و براى فريب دادنش و برانگيختن او بر ضد حضرت علىعليه‌السلام ، نامه اى به او نوشت و او را به خون خواهى عثمان و همراهى با خود فراخواند و به وى وعده داد كه حكومت عراقين (ايران و عراق) را به وى و حكومت حجاز را به يكى از خاندانش خواهد سپرد و هر چه او بخواهد، به وى مى پردازد.

قيس بن سعد پس از دريافت نامه معاويه، براى وقت كشى و سردرگمى معاويه، نامه اى براى وى ارسال كرد و در آن، با گفتار ملايم و سخن هاى دوپهلو، تلاش در فريب دادنش كرد. وليكن معاويه، پس از دريافت نامه قيس، به قصد وى پى برد و از او قطع اميد كرد و براى وى نامه ديگرى نوشت و وى را تهديد كرد. معاويه در بخشى از نامه اش گفت: و ليس مثلى من يصانع بالخدائع و لايخدع بالمكائد و معه عدد الرجال و اعنه الخيل، فان قبلت الذى عرضت عليك فلك ما اعطيتك و ان لم تفعل، ملاءتُ مصر عليك خيلا و رجالا.

يعنى: فردى مثل من در فريب كارى، گرفتار نمى آيد و گول نيرنگ ها را نمى خورد، در حالى كه مردان رزمنده و اسبان تيزرو با من هستند. اى قيس، اگر آن چه را بر تو عرضه كردم گردن نهى، من نيز آن چه را وعده دادم عمل مى كنم؛ اما اگر آن را نپذيرى، مصر را بر ضد تو از مردان جنگى و اسبان تيزرو انباشته مى كنم!

قيس پس از دريافت نامه دوم معاويه، اطمينان پيدا كرد كه با او نمى توان از راه وقت گذرانى و سردرگمى رفتار كرد و ناچار است كه عقايد واقعى خويش را برايش بازگو كند. بدين جهت نامه شديداللحنى به وى نوشت و او را نسبت به رفتار و كردارش سرزنش كرد. وى در بخشى از نامه خود به معاويه گفت: جاى شگفتى است كه فردى چون تو، مرا در اعتقاداتم به لغزش اندازى و در تباهى و انحراف من طمع نمايى!

اى معاويه، تو را پدر مباد. آيا از من مى خواهى كه از پيروى كسى كه سزاوارترين مردم به خلافت و حكومت و گوياترين آنان به حق و حقانيت و هدايت يافته ترين آنان به راه هدايت و نزديك ترين آنان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است خارج گردم و بر ضد او شورش كنم و پيروى تو را بر عهده گيرم، در حالى كه تو نالايق ترين مردم به حكومت، گوياترين آنان به دروغ و باطل و گمراه ترين آنان هستى و هيچ گونه شناختى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ندارى و در اطراف تو قومى گردآمدند كه خود گمراهند و ديگران را به گمراهى مى كشانند. اطرافيان تو، از طاغوت هاى ابليس اند.

اما از اين كه گفته اى مصر را با سواركاران و رزم جويانت انباشته مى كنى، من بيش از اين وقت تو را نمى گيرم و مى خواهم به بينم گفتارت چقدر با كردارت تطابق دارد؟

يعنى: اگر راست مى گويى و مرد جنگ و نبردى، بيا من منتظرت هستم.

معاويه چون با پايمردى و استقامت قيس روبرو گرديد و نه از راه تطميع و نه از راه تهديد نتوانست وى را به سازش كشانده و مصر را از دست او بربايد، دست به نيرنگ شيطانى زد و در صدد خدشه وارد كردن شخصيت قيس برآمد.

وى در ميان مردم شام، شايع كرد كه قيس آماده صلح و سازش است و مى خواهد با معاويه بيعت كند و مصر را در اختيار او بگذارد.

در اين راستا، نامه اى دروغين تحرير كرد و آن را به قيس نسبت داد و در ميان مردم، بارها خواندند كه قيس، اظهار اطاعت و فرمان برى از معاويه كرده است.

نيروهاى اطلاعاتى و جاسوسان حضرت علىعليه‌السلام اين خبر ناگوار را ناباورانه به آن حضرت رسانيده و وى را از اين موضوع باخبر گردانيدند.

خبر دروغين در ميان سپاه امام علىعليه‌السلام نيز پخش شد و در اندك مدتى، قيس بن سعد متهم به همكارى با معاوية بن ابى سفيان گرديد.

حضرت علىعليه‌السلام با اين كه در صداقت و پاى مردى قيس بن سعد ايمان داشت و اين گونه خبرها را ساخته و پرداخته دشمنان مى دانست، با اين حال در برابر درخواست هاى مكرر نزديكان و ياران خود مبنى بر عزل قيس از مصر و جايگزينى فردى ديگر قرار گرفت.

در همين هنگام، قيس بن سعد نامه اى به حضرت علىعليه‌السلام نوشت و آن حضرت را از عدم بيعت گروهى از مصريان و كناره جويى آنان و مصالحه كردن با آنان، باخبر گردانيد.

با توجه به اين كه مصر در همسايگى شام قرار داشت و فاصله آن تا كوفه، بسيار دورتر از دمشق، مركز حكومت معاويه بود. بدين جهت يك دست نگه داشتن آن در اولويت حكومت حضرت علىعليه‌السلام بود و وجود گروهى ناراضى و معترض در آن منطقه، مى توانست آرزوهاى معاويه بر دست يابى به مصر را هموار كند. به اين خاطر حضرت علىعليه‌السلام نامه اى به به قيس نوشت و وى را فرمان داد كه با معترضان و فتنه جويان كه مى توانند ستون پنجم سپاه معاويه باشند، برخورد جدى كرده و آنان را بر گردن نهادن به خلافت حكومت مسلمانان وادار كند.

گفتنى است، اين نامه حضرت علىعليه‌السلام يك محكى براى مقدار تبعيت و وفادارى قيس بن سعد به حضرت علىعليه‌السلام ، در آن برهه از ترور شخصيت وى نيز بود.

ولى قيس بن سعد به بهانه اين كه صلحى ميان آنان برقرار شده و اين عده، خطرى براى حكومت اسلامى ندارند، از جنگيدن با آنان طفره رفت و طى نامه اى به حضرت علىعليه‌السلام از وى خواست كه آنان را به حال خود واگذارد و جنگ و درگيرى ميان طرفين به وجو نيايد.

نامه وى، ياران و نزديكان حضرت علىعليه‌السلام را بيشتر به شك و ترديد انداخت و با اصرار از آن حضرت درخواست عزل قيس بن سعد رانمودند.

بيش از همه، عبدالله بن جعفرعليه‌السلام نسبت به اين ماجرا دل واپس بود و از نيرنگ و فريب كارى هاى معاويه در ايجاد تفرقه ميان امت اسلامى نگرانى مى كرد.

وى شايعاتى را كه درباره قيس بن سعد شنيده بود، براى حضرت علىعليه‌السلام بازگو كرد.

به هر حال، ادامه حكومت قيس بن سعد بر مصر با مشكل اجتماعى و سياسى مواجه شده بود و حضرت علىعليه‌السلام على رغم ميل باطنى خويش، تصميم به عزل وى گرفت.

آن حضرت طى نامه اى، محمدبن ابى بكر را به جاى وى بر مصر حكومت داد و از قيس بن سعد خواست كه به آن حضرت به پيوندد.

پس از رسيدن محمدبن ابى بكر به مصر و تحويل گرفتن حكومت آن منطقه، قيس بن سعد به سوى زادگاهش مدينه رهسپار شد.

وى هنگامى كه وارد مدينه شد با شماتت ها و سركوفت هاى هواداران عثمان روبرو گرديد. در آن زمان حضرت علىعليه‌السلام مقر حكومت خويش را به كوفه منتقل كرده و آماده نبرد با معاوية بن ابى سفيان بود.

قيس بن سعد پس از چند روز استراحت در مدينه، به همراهى سهل بن حنيف راهى كوفه گرديد و به حضرت علىعليه‌السلام پيوست و ماجراى مصر و آن چه را وى بر آن تصميم داشت، براى آن حضرت بيان كرد.

امام علىعليه‌السلام ، سخنان وى را پذيرفت و از او دلجويى كرد و در نبرد صفين، وى را از فرماندهان سپاه خويش نمود.(۲۱۷)

وى در نبرد صفين و ديگر درگيرى ها، در ركاب حضرت علىعليه‌السلام و از مصمم ترين ياران آن حضرت بود و پاى مردى ها و فداكارى هاى او در جنگ صفين بر كسى پوشيده نمانده است. قيس بن سعد، پس از شهادت حضرت علىعليه‌السلام از شيعيان و هواداران جدى امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام بود و سكان دارى خردمند و ركنى ركين در سپاه امام حسنعليه‌السلام به شمار مى آمد و تا حيات داشت از حضرت علىعليه‌السلام و فرزندان او پشتيبانى و طرفدارى مى كرد. به همين جهت مغضوب معاويه و عاملان وى در مدينه بود.

ماه صفر سال ۴۳ هجرى قمرى

درگذشت محمدبن مسلمه در مدينه منوره

وى از مسلمانان انصار و از اهالى مدينه منوره بود، كه پس از هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از مكه معظمه به مدينه منوره، به يارى آن حضرت شتافت.

وى در بسيارى از غزوات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و يا جنگ هايى كه بدون حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به وقوع پيوست، حضور داشت.

محمدبن مسلمه فرماندهى دو جنگ محدود، در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و به دستور آن حضرت را بر عهده گرفت كه يكى نبرد قرطاء و ديگرى نبرد ذوالقصه بود.

اصطلاحا به نبردهايى كه به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و بدون حضور آن حضرت در آن نبرد واقع گرديدند، «سريه» گفته مى شود. محمدبن مسلمه فرماندهى اين دو سريه را بر عهده داشت.(۲۱۸)

هم چنين وى در غزوه خيبر حضور داشت و فداكارى هاى زيادى به عمل آورد. در همين غزوه برادرش محمودبن مسلمه كشته گرديد.

مسلمانان مبارز، هنگامى كه دژ «ناعم» را در جنگ خيبر در محاصره خويش گرفته بودند، محمودبن مسلمه، به ديوار دژ تكيه داده بود. در همان هنگام مرحب خيبرى از بالاى دژ، سنگ بزرگى را در ميان آنان انداخت. اين سنگ به محمود اصابت كرد و وى را به شدت زخمى نمود. مسلمانان، محمود را به «رجيع» بازگردانده و به مداواى وى پرداختند. ولى تلاش آنان تاءثيرى در حال محمود نداشت و پس از تحمل سه روز درد و رنج، شربت شهادت نوشيد.

مرحب خيبرى نيز در همان روز به دست امام على بن ابى طالبعليه‌السلام به هلاكت رسيد. به محمودبن مسلمه پيش از شهادتش، خبر هلاكت مرحب خيبرى را دادند. او از اين واقعه بسيار خرسند شد و شهادتش در حال خرسندى بود.(۲۱۹)

محمدبن مسلمه پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، هميشه جانب خلفا را نگه مى داشت و در قضيه سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر به جانشينى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، از آن به سختى پشتيبانى مى كرد.

وى در عصر سه خليفه وقت (ابوبكر، عمر و عثمان) به خاطر پشتيبانى از آنان و برخوردارى از الطافشان، به موقعيت سياسى و اجتماعى درخور توجهى رسيد.

اما پس از قتل عثمان بن عفان و انتخاب حضرت علىعليه‌السلام به خلافت اسلامى، از خود واكنش منفى نشان داد و با آن حضرت بيعت نكرد و راه خلاف را در پيش گرفت.

ابن ايثر، درباره بيعت نكردن تعدادى انگشت شمار از انصار مدينه با حضرت علىعليه‌السلام ، گفت: و بايعت الا نصار، إ لّا نُفيرا يسيرا، منهم: حسان بن ثابت، و كعب بن مالك، و مسلمة بن مخلّد، و ابوسعيدالخدرى، و محمد بن مسلمة، و النعمان بن بشير، و زيدبن ثابت، و رافع بن حذيج، و فضالة بن عبيد، و كعب بن عجره، و كانوا عثمانية.(۲۲۰)

يعنى: تمامى انصار و اهالى مدينه با امام علىعليه‌السلام بيعت نمودند، جز نفراتى غير قابل توجه و اين ها، عثمانى بودند.

محمد بن مسلمه نيز از عثمانيان و مخالف قتل عثمان بن عفان و انتخاب حضرت علىعليه‌السلام بود.

پيداست، افرادى كه در عصر خلفاى پيشين به موقعيت هاى اقتصادى، سياسى و اجتماعى مهمى دست يازيده بودند، توان تحمل حكومت عدالت جويانه حضرت علىعليه‌السلام را نداشتند. آنان براى سرپوش گذاشتن بر اميال باطنى خويش، كشته شدن عثمان را بهانه مخالفت با حضرت علىعليه‌السلام قرار دادند. حال آن كه خود آن حضرت، تلاش زيادى به عمل آورده بود كه عثمان، از كردار ناپسند خود دست برداشته و عاملان نالايق و ستم پيشه خود را عزل نمايد و مسلمانان را راضى نگهدارد، بدون اين كه هيچ خدشه اى بر خليفه وارد شود. چه رسد به اين كه راضى به قتل وى باشد، يا خود در قتل نارواى وى دخيل باشد!

به هر تقدير، اين صحابه معروف در عصر حكومت معاوية بن ابى سفيان، در ماه صفر سال ۴۳ قمرى، در ۷۷ سالگى در مدينه وفات يافت و مروان بن حكم، عامل معاويه در مدينه، بر وى نماز گذارد.(۲۲۱)

ماه صفر سال ۷۴ هجرى قمرى

آغاز حكومت حجاج بن يوسف ثقفى بر مدينه منوره

پس از آن كه عبدالملك بن مروان، فتنه عبدالله بن زبير در حجاز و عراق را در هم شكست و حكومت زبيريان را نابود ساخت، حاكمان تازه اى به جاى حاكمان و عاملان پيشين عبدالله بن زبير در شهرهاى عراق و حجاز منصوب كرد.

از جمله، حجاج بن يوسف ثقفى را كه از ميان برنده اصلى فتنه زبيريان بود، بر حجاز حكومت داد. پيش از حجاج، طارق بن عمر كه در سابق غلام عثمان بن عفان بود بر مدينه حكومت داشت. ولى عبدالملك، وى را عزل و حجاج را به جاى وى منصوب كرد.

عبدالملك، در ايام خلافت خود به حجاج بهاى زيادى داد و او را بر بسيارى از مناطق اسلامى، از جمله بر حرمين (مكه و مدينه) و ساير سرزمين حجاز، عراق و ايران امارت داد.

وى در صفر سال ۷۴ قمرى وارد مدينه شد و حكومت اين شهر را به دست گرفت. مدت حكومتش در مدينه چندان زياد نبود، تنها سه ماه بر اهالى اين شهر مقدس حكمرانى نمود. در اين مدت با اهالى مدينه، رفتار خشونت آميز داشت و آنان را به خاطر يارى نكردن عثمان بن عفان و كشته شدنش به دست انقلابيون، سرزنش مى كرد.

حجاج، نسبت به صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز بى احترامى و بى مهرى مى كرد و آنان را پس از بازجويى و هتك حرمت، بر گردنشان مهر مى زد.

سهل بن سعد و اءنس بن مالك، از جمله كسانى بودند كه به دستور حجاج بر گردنشان مهر زده شد. سرانجام پس از سه ماه خودسرى و حكومت جائرانه، نامه اى از عبدالملك به او رسيد و او را به ولايت عراقين (كوفه و بصره) و ايران و شرق عالم اسلام منصوب كرد.

اين نامه براى حجاج بسيار مسرت بخش بود. بدين جهت به خبرآورنده، مبلغ سه هزار دينار جايزه داد و مدينه را به سوى كوفه ترك كرد.(۲۲۲)

وى پس از آن كه به كوفه منتقل شد، نسبت به شيعيان و دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام و مخالفان رژيم اموى، بسيار سخت گرفت و هر كسى را كه مظنون به شيعه گرى بود، دستگير و در زندانى مخوف، بازداشت مى كرد و شكنجه و آزار مى داد و يا سرش را از بدن جدا مى كرد. درباره قساوت قلب و جنايت هاى او، داستان هاى زيادى از تاريخ ‌نگاران بيان شده است كه از نقل آن ها در اين جا صرف نظر مى كنيم.

حجاج پس از استقرار در كوفه، لشكريانى به سوى مرزهاى هند و ماوراءالنهر گسيل داشت و مناطق مختلفى را فتح نمود.

ماه صفر سال ۷۹ هجرى قمرى

اعزام موسى بن نصير به مغرب در شمال غربى افريقا، از سوىعبدالعزيز(۲۲۳)

مروان بن حكم (چهارمين خليفه اموى) هنگامى كه در سال ۶۴ قمرى به خلافت رسيد، فرزند خود عبدالعزيز را به حكومت مصر منصوب كرد.

عبدالعزيز در ايام خلافت پدرش مروان و خلافت برادرش عبدالملك از سال ۶۴ تا ۸۵ هجرى به مدت ۲۲ سال حاكميت مصر و بخشى از شمال افريقا را بر عهده داشت.(۲۲۴)

در آن هنگام، حسان بن نعمان غسانى از سوى عبدالملك بر شمال غربى افريقا، يعنى مغرب، حكومت داشت. ميان عبدالعزيز و حسان بر سر حاكميت برخى از مناطق شمالى افريقا، اختلاف افتاد.

عبدالعزيز در صفر سال ۷۹ قمرى، به يكى از فرماندهان سپاه خويش، به نام موسى بن نصير، فرماندهى مغرب را سپرد و وى را براى تسخير مغرب، اعزام نمود.

حسان بن نعمان كه از درگيرى با سپاهيان برادر خليفه، ناتوان بود، چاره اى در خود نديد، جز اين كه راهى دمشق گردد و عبدالملك بن مروان، خليفه وقت را از اين اوضاع باخبر گرداند.

خليفه به احترام برادرش عبدالعزيز، حسان را به خويشتن دارى و خانه نشينى مأمور گردانيد.(۲۲۵)

از آن زمان، دست عبدالعزيز بر حاكميت تمامى مناطق شمالى افريقا باز شد و حكومت او در تمام بخش هاى افريقا نافذ آمد.

عبدالعزيز در سال ۸۴ قمرى، وفات يافت و عبدالملك، فرزند خود به نام عبدالله را به جاى وى حاكم مصر نمود.(۲۲۶)

موسى بن نصير، هم چنان از سوى خليفه بنى اميه بر مغرب حكومت مى كرد، تا اين كه در سال ۹۲ قمرى (در عصر خلافت وليد بن عبدالملك) يكى از غلامان خود به نام طارق بن زياد را به فرماندهى سپاه مسلمانان منصوب كرد و او را مأمور جنگ با روميان در جنوب اروپا نمود. طارق بن زياد پس از عبور از تنگه جبل الطارق در منتهى اليه شمال غربى افريقا به اندلس (اسپانيا و پرتغال) هجوم آورد و اين منطقه از اروپا را از دست روميان بيرون آورد و در سيطره مسلمانان قرار داد.(۲۲۷)

موسى بن نصير نيز بعد از فتح اندلس به آن جا رفت و جنگ هاى زيادى با فرانسويان و اروپائيان به عمل آورد و پيروزى هاى بزرگى نصيب مسلمانان كرد و تنها در دو نبرد، دويست هزار تن از اروپائيان و بربرهاى شمال افريقا را به اسارت درآورد.(۲۲۸)

ماه صفر سال ۱۳۲ هجرى قمرى

كشته شدن ابراهيم بن محمد، معروف به امام، در زندان مروان حمار

ابراهيم بن محمد، معروف به «امام» پس از در گذشت پدرش محمد بن على بن عبدالله بن عباس در شام، بنا به سفارش پدرش به جانشينى وى و رهبرى جنبش عباسيان برگزيده شد.

در آن هنگام جنبش عباسيان فراگير شده و سراسر جهان اسلام، به ويژه شرق عالم اسلام را گرفته بود.

داعيان و نمايندگان عباسيان، مردم را براى سرنگونى حكومت نودساله امويان و ايجاد حكومتى از آل پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله با عنوان «الرضا من آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله » دعوت مى كردند.

مسلمانان كه از ستم كارى هاى بنى اميه و عاملان آن ها در مناطق مختلف اسلامى به ستوه آمده بودند، دعوت آنان را پاسخ گفته و به تدريج به آنان پيوستند.

بزرگ داعى عباسيان در خراسان و شرق عالم اسلام، ابومسلم خراسانى و در مناطق عرب نشين، ابوسلمه خلال بودند.

آن دو از دو سو (ابومسلم از خراسان و ابوسلمه از حجاز) بر ضد عاملان مروان بن محمد، معروف به مروان حمار (آخرين خليفه امويان) قيام كردند و شهرها را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آوردند و سرانجام در كوفه به يكديگر رسيدند. در اين زمان تنها شام، فلسطين و مصر در سيطره مروان حمار بود.

خاندان محمدبن على عباسى (رهبر عباسيان) به طور پنهان و ناشناخته در حرّان (از توابع شام) زندگى مى كردند و پس از در گذشت محمدبن على، فرزندش ابراهيم بن محمد، از همان جا، رهبريت قيام را بر عهده داشت.

مروان حمار از سوى جاسوسان خود، بر پناه گاه ابراهيم بن محمد باخبر گشت و به وليدبن معاويه، عامل خود در دمشق دستور داد كه ابراهيم را دستگير نمايد.

ابراهيم بن محمد كه از دستگيرى خود باخبر شده بود، مرگ خود را پيش بينى كرد و به كسان و فاميلان خود فرمان داد كه از شام خارج شده و به كوفه مهاجرت كنند و پس از او، رهبرى قيام با برادرش ابوالعباس سفاح باشد.

ابوالعباس سفاح به همراه برادرش منصوردوانقى و ساير خاندان عباسى به سوى كوفه شتافتند و به مدت چهل روز ناشناخته در اين شهر سكونت گزيدند.

اما ابراهيم در حران دستگير و زندانى گرديد و به مدت يك سال (وبه روايت مسعودى در التّنبيه و الاشراف، به مدت دو ماه) در زندان مروان به سر برد و سرانجام در صفر سال ۱۳۲ قمرى پس از تحمل شكنجه ها و آزار زندانبانان، مسموم گرديد و به دست آنان كشته شد.

انقلابيون عباسى و هواداران آنان كه پس از گشودن اكثر شهرهاى اسلامى و كوتاه كردن دست مروان حمار، در كوفه گردآمده و مدتى منتظر آزادى ابراهيم بن محمد بودند، از حيات و آزادى او قطع اميد كرده و به ناچار با برادرش ‍ ابوالعباس عبدالله بن محمد، معروف به سفّاح، به عنوان نخستين خليفه عباسى بيعت كردند.

گفتنى است كه ابوالعباس سفاح در محرم سال ۱۳۲ قمرى به خلافت برگزيده شد و برادرش ابراهيم يك ماه بعد، يعنى در صفر سال ۱۳۲ در حران شام كشته شد.(۲۲۹)

ماه صفر سال ۱۷۱ هجرى قمرى

عزل موسى بن عيسى از حكومت مكه و طائف از سوى هارون الرشيد

موسى بن عيسى از افراد معروف عباسى بود كه از سوى هارون الرشيد، امارت مراسم حج و حكومت مكه، مدينه، يمن، كوفه، دمشق و مصر را، به طور متناوب بر عهده داشت.

در صفر سال ۱۷۱ قمرى، هارون وى را از حكومت مكه معظمه عزل و به جاى وى عبيدالله بن قثم، فرد ديگرى از عباسيان را به اين مقام منصوب كرد.(۲۳۰)

عيسى پدر موسى، بنا به عهد و پيمان ابوالعباس سفّاح (نخستين خليفه عباسى) وليعهد او، پس از منصور دوانقى بود. به اين صورت كه پس از سفاح، منصوردوانقى و پس از منصور، عيسى بن موسى بن محمّد بن على بن عبدالله بن عباس، عهده دار خلافت عباسيان باشند.

ولى منصور پس از تصاحب خلافت، به تدريج زمينه خلع او را از ولايت عهدى فراهم كرد و به جاى وى، فرزند خود، مهدى عباسى را به ولايت عهدى برگزيد. هر چه عيسى در اين مقام، مقاومت كرد، فايده اى نبخشيد. سرانجام در برابر يازده هزارهزار درهم، ولايت عهدى را از خود خلع و به مهدى عباسى واگذار كرد.(۲۳۱)

مهدى عباسى نيز پس از تصاحب خلافت، در اقدامى مشابه، عيسى بن موسى را مجبور كرد كه با فرزند وى، هادى عباسى بيعت كند و خود را از ولايت عهدى خلع نمايد. عيسى، چاره اى جز پذيرش نداشت.(۲۳۲) ولى پس از درگذشت عيسى، و منتفى شدن ولايت عهدى وى، فرزندش موسى، در عصر هارون به مقام هاى چندى دست يافت و به حكومت مناطق مختلفى منصوب گرديد.

سرانجام، موسى بن عيسى در عصر هارون الرشيد، به سال ۱۸۳ و به روايتى ۱۸۷ قمرى بدرود حيات گفت.(۲۳۳)