روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد ۲

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)0%

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

نویسنده: سید تقی واردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14475
دانلود: 2963

توضیحات:

جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14475 / دانلود: 2963
اندازه اندازه اندازه
روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد 2

نویسنده:
فارسی

دهم صفر سال ۹۹ هجرى قمرى

آغاز خلافت عمربن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى)

عمربن عبدالعزيز، هشتمين نفرى است كه از خاندان بنى اميه به خلافت دست يافت. وى گرچه از اين طايفه ناحق و ضدولايت است، وليكن نسبت به خلفاى پيش از خود و پس از خود از بنى اميه، نام نيكى از خود برجاى گذاشت و بسيارى از كردارهاى وى، مورد ستايش دوستان و مخالفان بنى اميه، از جمله مورخان و سيره نگاران اهل سنت قرار گرفته است.

ابن عساكر، تاريخ ‌نگار شافعى مذهب درباره شخصيت عمر بن عبدالعزيز گفت: و كان عمربن عبدالعزيز ثقة مأمونا، له فقه، و عِلم، و ورع، و روى حديثا كثيرا، و كان امامَ عدل...(۱۰۰)

عمربن عبدالعزيز، مكنّى به «ابوحفص» در سال ۶۱ و به روايتى سال ۶۳ قمرى، همان سالى كه ام المؤمنين «ميمونه» همسر پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله بدرود حيات گفت، ديده به جهان گشود.

پدرش عبدالعزيزبن مروان بن حكم و مادرش ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است.(۱۰۱) بنابراين، وى از سوى پدر با يك واسطه به مروان بن حكم و از سوى مادر، با دو واسطه به عمربن خطاب منتهى مى گردد.

وى در مدينه منوره به تحصيل علم و معارف پرداخت و در همين شهر رشد و نمو يافت. پدرش عبدالعزيز به خاطر نزديكى به خلفاى اموى، در شام زندگى مى كرد و در سالى فرماندارى مصر را به دست آورد و از شام عازم مصر گرديد و خانواده اش را به همراه خود به مصر منتقل كرد. ولى عُمَر حاضر نشد به همره آنان برود و از پدرش تمنا كرد كه به او اجازه دهد به جاى مصر، به مدينه برود و در نزد فقها و علماى معروف اين شهر به كسب علوم و معارف پردازد. پدرش به وى اجازه داد و او راهى مدينه گرديد.

وى در مدينه از اساتيد متعددى استفاده برد، از جمله، از عبيداللّه بن عبداللّه كه از دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام و از ارادتمندان به اميرمؤمنان على بن اءبى طالبعليه‌السلام بود.

اين استاد، هنگامى كه متوجه شد عمربن عبدالعزيز بسان ساير بنى اميه، فاسدالعقيده است و نسبت به اميرمؤمنانعليه‌السلام دشنام و ناسزا روا مى دارد، درصدد اصلاح وى برآمد و با شگرد ويژه خود، وى را تاءديب كرد و از وى تعهد ستاند كه ديگر هيچ گاه نسبت به آن حضرت اسائه ادب نكند.

عمربن عبدالعزيز به تعهدش پاى بند ماند و از آن زمان به بعد، هيچ گاه شنيده نشد كه وى مرتكب اين گناه عظيم گرديده باشد. و بالعكس، از ارادتمندان آن حضرت گرديد و بنا به گفته مورخان اهل سنّت، هميشه از آن حضرت به نيكى ياد مى كرد. فما سمع بعد ذلك يذكر عليّا الّا بخير.(۱۰۲)

هم چنين روايت شده است كه عمربن عبدالعزيز در عرفه، چنين نيايش و مناجات مى كرد: اللّهم زِد محسن آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله إ حسانا، اللّهم راجع بمسيئهم الى التّوبة، اللّهم حط من اءوزارهم برحمتك.(۱۰۳)

بنا به گواهى تاريخ، پس از شهادت اميرمؤمنانعليه‌السلام و صلح تحميلى امام حسن مجتبىعليه‌السلام با معاوية بن ابى سفيان در سال ۴۱ قمرى و استقرار كامل معاويه بر سراسر عالم اسلام، دشنام و ناسزاگويى به اميرمؤمنانعليه‌السلام روز به روز در ميان صاحبان قدرت و سياست و سپس در ميان توده مردم گسترش پيدا كرد، به طورى كه آن را از جمله عبادت به شمار مى آوردند و در عصر تمام خلفاى سفاك اموى، اين رويه ناپسند رواج داشت، مگر در عصر عمربن عبدالعزيز.

ابن خلدون در اين باره گفت: هم چنين بنى اميه تا آن هنگام اميرمؤمنان علىعليه‌السلام را سب مى كردند. عمر به سرتاسر بلاد نوشت تا از اين كار بازايستند.(۱۰۴)

به هر تقدير، پدرش در سنين كودكى عمر وفات يافت و سرپرستى وى را عمويش عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى) بر عهده گرفت و وى را به جمع فرزاندان خود افزود و حتى بر برخى از آنان، او را ترجيح مى داد.

عبدالملك، يكى از دختران خود، بنام فاطمه را به عقد عمر بن عبدالعزيز درآورد.(۱۰۵)

عمر بن عبدالعزيز در ۲۵ سالگى از سوى پسرعمويش وليد بن عبدالملك به فرماندارى مكه، مدينه و طائف منصوب گرديد و اين مقام را از سال ۸۶ تا ۹۳ قمرى بر عهده داشت.(۱۰۶) وى در آغاز فرماندارى خود بر حجاز، ده تن از فقهاى برجسته مدينه را گردآورد و آنان را مشاور خود ساخت و به آنان سوگند داد كه او را در احقاق حق و نهى از باطل يارى دهند و خود را موظف ساخت كه از رايزنى و پيشنهادات آنان، لحظه اى غافل نسازد.(۱۰۷)

سرانجام با حسادت حجاج بن يوسف ثقفى (عامل وليد در عراق) و شكايت وى در نزد خليفه نسبت به عمربن عبدالعزيز، مبنى بر اين كه وى مخالفان دولت بنى اميه را در مكه و مدينه پناه مى دهد و آنان را در ابراز عقيده خويش آزاد مى گذارد، خليفه از او ناخرسند شد و وى را در سال ۹۳ قمرى، از امارت حجاز معزول ساخت و به جاى وى، عثمان بن حيان را منصوب كرد.(۱۰۸)

امّا پس از آن كه سليمان بن عبدالملك، پس از برادر خود وليد به خلافت رسيد، از عمربن عبدالعزيز دل جويى كرد و مقام اش را در نزد خود گرامى ساخت و وى را از مشاوران عالى رتبه خويش قرارداد تلاش كرد از انديشه ها و نظرات وى پيروى كند.

عمربن عبدالعزيز بر اين عقيده بود كه با سفارش ها و اندرزهاى خويش، سليمان بن عبدالملك را به اصلاح وادارد و از منكرات و رفتارهاى ناپسند بازدارد.(۱۰۹)

سليمان بن عبدالملك در دهم و به روايتى در بيستم صفر سال ۹۹ قمرى در شهر دابق، در سرزمين قشرين، وفات كرد و در هنگام وفاتش، طى وصيت نامه اى، عمربن عبدالعزيز را ولى عهد و جانشين خود معرفى كرد.(۱۱۰)

عمربن عبدالعزيز پس از به دست گرفتن خلافت، نخستين كارش اين بود كه هر چه از همسرش فاطمه بنت عبدالملك، از قبيل جواهرات، زينت آلات، اراضى و دارايى هاى ديگر در نزدش بود به بيت المال بازگردانيد و به همسرش گفت: من و تو و اين اموال در يك خانه نمى گنجيم!

ولى هنگامى كه وفات كرد و يزيد، برادر همسرش به خلافت رسيد، همه آن دارايى ها را به خواهرش بازگردانيد. فاطمه نپذيرفت و گفت: نمى خواهم به هنگام زنده بودن همسرم از او اطاعت كرده باشم و پس از مرگش نافرمانى كنم. آن گاه، يزيد همه آن دارايى ها را در ميان اهل خانه و كسان خود تقسيم كرد.(۱۱۱)

يكى از رويدادهاى مهم عصر خلافت عمربن عبدالعزيز، عزل يزيد بن مهلب از خراسان بود. (ماجراى آن، پس از اين خواهد آمد)

گفتنى است كه دعوت بنى عباس و جنبش هاى عباسيان بر ضد امويان، در عصر خلافت عمربن عبدالعزيز، از منطقه خراسان آغاز گرديد،(۱۱۲) و پس از حدود ۳۰ سال در عصر خلافت مروان حمار به پيروزى نايل آمد.

سرانجام عمربن عبدالعزيز، پس از دو سال و پنج ماه خلافت، در ۳۹ سالگى بدرود حيات گفت.

تاريخ درگذشت وى، رجب سال ۱۰۱ و بنا به روايتى جمادى سال ۱۰۲ هجرى قمرى در «ديرسمعان» از مناطق شام است.

عمربن عبدالعزيز، پيش از وفات، به مدت بيست روز بيمار بود و پس از آن وفات كرد و در همان دير سمعان به خاك سپرده شد.(۱۱۳)

پس از او، يزيدبن عبدالملك به عنوان نهمين خليفه اموى بر تخت خلافت تكيه زد و آن چه را كه عمربن عبدالعزيز انجام داده بود، همه را دگرگون ساخت،(۱۱۴) و روش نابخردانه خلفاى پيشين بنى اميه را در پيش گرفت.

سيزدهم صفر سال ۳۰۳ هجرى قمرى

وفات احمدنسايى (صاحب سنن نسايى)

ابوعبدالرحمن احمدبن شعيب بن على، و به روايتى ديگر احمد بن على بن شعيب بن على، معروف به نسايى، صاحب كتاب «السّنن الكبير» يكى از منابع معتبر و معروف روايى اهل سنّت، در سال ۲۱۵ قمرى در منطقه نساء (از مناطق خراسان بزرگ) ديده به جهان گشود.

در آغاز نوجوانى به دنبال تحصيل علم رفت. بدين منظور از روستاى خود به بغلان (در طخارستان) در نزد قتيبة بن سعيدبن جميل (عالم معروف منطقه) رفت. پس از چندى به نيشابور، سپس به حجاز، مصر، عراق، جزيره (سرزمين هاى دجله و فرات)، شام و ثغور مهاجرت كرد. وى پس از مدتى گشت و گذار علمى و زيارتى، در محله قناديل مصر، ساكن گرديد.(۱۱۵)

نسايى پس از تلاش هاى فراوان علمى، به يكى از دانشمندان بزرگ عصر خويش تبديل شد. درباره ويژگى هاى شخصى اش گفته شد: داراى چهار همسر، خوش خوراك و يك روز در ميان روزه مى گرفت و هر روز يك مرغ بريان تناول مى كرد.(۱۱۶)

نسايى در رشته هاى حديث، فقه، رجال و درايه، سرآمد روزگار خود بود. به طورى كه برخى گفته اند: وَ كان اءفقه مَشايخ مِصر فى عصره، و اءعلمهم بالحديث و الرّجال.(۱۱۷)

وى داراى تألیفات چندى است كه برخى از آن ها، معروف و مشهور است. برخى از نوشته هاى وى عبارتند از: ۱ - السنن الكبير (جامع روايى اهل سنت). ۲ - خصائص علىعليه‌السلام . اين كتاب كه جزئى از سنن كبير او است، درباره ويژگى ها و فضايل امام على بن ابى طالبعليه‌السلام به رشته تحرير آورده است. نوشتن اين كتاب براى وى سنگين تمام شد و در جوامع اهل سنت، به ويژه در ميان نواصب و خوارج منطقه شام، به شيعه گرى متهم شد و با وى در اين باره برخورد نامناسب و ناروايى به عمل آوردند.

۳ - مسند علىعليه‌السلام . ۴ - عمل يوم و ليلة. اين كتاب در برخى از چاپ هاى سنن كبير، جزيى از اين كتاب به حساب مى آيد و گاهى به طور جداگانه چاپ و منتشر شده است. ۵ - التفسير. درباره تفسير قرآن كريم است. ۶ - فضائل الصّحابة. ۷ - كتابى درباره كنيه ها.(۱۱۸)

درباره وى گفته شد: مدتى امارت شهر «حمص» (از توابع شام) را بر عهده داشت.(۱۱۹)

نسايى در اواخر عمر خود از مصر به شام مسافرت كرد. در آن هنگام نوشتن كتاب خصائص علىعليه‌السلام بسيار معروف شده بود. به همين جهت هنگامى كه وارد شام شد، به تحريك بدخواهان و رشك ورزان هر روز عده اى براى وى مزاحمت هايى به وجود مى آوردند.

در اين باره، تاريخ ‌نگاران و سيره نويسان سخن هاى زيادى گفته اند. از جمله اين كه گفته شد: گروهى بر او خورده گرفته و وى را مورد اعتراض قرار دادند. چون او درباره امام على بن ابى طالبعليه‌السلام كتاب «خصائص» را نوشته بود ولى درباره شيخين (ابوبكر و عمر) كتابى تألیف نكرده بود. اين گلايه به وى گفته شد. وى در پاسخ منتقدان خود گفت: هنگامى كه وارد دمشق شده بودم، در مردم انحراف هاى زيادى درباره حضرت علىعليه‌السلام مشاهده كردم. همين امر سبب گرديد كه كتابى درباره فضايل آن حضرت به عنوان «خصائص» تألیف كنم. تا شايد خداوند سبحان به وسيله آن، اهالى دمشق را هدايت كند.

نسايى پس از كتاب خصائص علىعليه‌السلام ، كتابى با عنوان « فضايل صحابه» تألیف كرد.

در آن زمان به وى گفتند: چرا فضايل معاويه را در اين كتاب، نقل نكردى؟

وى در پاسخ گفت: براى معاويه چه فضيلتى نقل كنم؟ من فضلى براى او نيافتم مگر اين كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره او فرموده بود: اءللّهم لاتشبع بطنه؛ خدايا هيچ گاه شكمش را سير مگردان.(۱۲۰)

پس از اين گفت وگو، بدخواهان و بى خردان دمشق بر وى هجوم آورده و به صورت تحقيرآميزى، شكنجه و آزار دادند و وى را بيمار نمودند.

نسايى از آن ماجرا، جان سالم به در نبرد و بر اثر همان آزارها، بدرود حيات گفت.

وى سفارش كرد كه او را از دمشق خارج كرده و به رمله (در منطقه فلسطين) ببرند. به روايتى ديگر سفارش كرد كه وى را به مكه معظمه، منتقل نمايند.

درباره تاريخ وفات، محل وفات و محل دفنش، اتفاقى در ميان تاريخ ‌نگاران نيست. برخى مى گويند: وى در رمله، وفات يافت و در بيت المقدس دفن شد. برخى ديگر مى گويند: وى در شام يا رمله وفات يافت و جسدش را به مكه منتقل كردند. برخى هم گفته اند: وى در حال بيمارى از شام به مكه رفت و در مكه وفات يافت و ميان صفا و مروه دفن شد. تاريخ وفات وى را برخى شعبان سال ۳۰۲ قمرى و برخى ديگر صفر سال ۳۰۳ قمرى دانسته اند.(۱۲۱)

اكثر مورخان، سيزده صفر سال ۳۰۳ قمرى را صحيح تر از موارد ديگر مى دانند.

به هر تقدير، مردى از دانشمندان اهل سنت، به جرم دوستى امام على بن ابى طالبعليه‌السلام و خاندان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، به دست سنيّان متعصّب و نادان كشته گرديد.

چهاردهم صفر سال ۱۲۷ هجرى قمرى

خلع ابراهيم بن وليد از خلافت 

ابراهيم بن وليد، پس از درگذشت برادرش يزيدبن وليد در ذى حجه سال ۱۲۶ قمرى، بنا به سفارش برادرش، به خلافت رسيد.

در آن هنگام ميان پسرعموهاى بنى اميه از تيره مروانيان بر سر تصاحب كرسى خلافت، رقابت و دشمنى سختى بود.

هر كدام از آنان كه از توانايى و توانمندى بيشترى برخوردار بودند، خود را براى تصاحب كرسى خلافت شايسته تر مى ديدند و همين امر، موجب شورش و درگيرى هاى نظامى ميان آنان مى گرديد.

ابراهيم بن وليد كه ولى عهد برادرش يزيدبن وليد بود و پس از او به خلافت رسيد، رقيبان سختى چون مروان بن محمد داشت. به همين جهت خلافت وى از آغاز، از استحكام و اطمينان كاملى برخوردار نبود. مردم شام، گاهى وى را به خلافت سلام مى كردند و گاهى به امارت.

مروان بن محمد، معروف به مروان حمار و مروان جعدى كه در عصر خلافت يزيدبن وليد شورش كرده و به سوى شام هجوم آورده بود، با يزيد مصالحه كرد كه حكومت تمام سرزمين هايى كه عبدالملك بن مروان، به پدرش محمدبن مروان سپرده بود، به او بسپارد.

يزيد نيز سرزمين هاى جزيره (مناطق ميان دجله و فرات)، ارمنستان، موصل و آذربايجان را به مروان سپرد.

مروان حمار كه از قدرت بالايى برخوردار بود، پس از درگذشت يزيد، خلافت برادرش ابراهيم را به رسميت نشناخت و براى سرنگونى وى از ارمنستان به سوى شام لشكركشى كرد.

سليمان بن هشام از سوى ابراهيم بن وليد با يكصدوبيست هزار سپاهى به نبرد با مروان حمار پرداخت و مروان تنها هشتادهزار نيروى جنگى داشت. ميان دو طرف، جنگ سختى درگرفت. ولى سپاه مروان بر سپاه سليمان بن هشام پيروز شد و تعداد هفده هزار تن از آنان را كشته و به همين مقدار اسير گرفتند. باقيمانده سپاه سليمان بن هشام به سوى حران، مقر خلافت ابراهيم بن وليد عقب نشينى كردند.

سپاهيان مروان حمار بر تمامى شهرها و مناطق اسلامى تسلط پيدا كرده و بر آن ها، عاملانى از خود به حكومت گماشتند.

مروان حمار، پيروزمندانه وارد دمشق شد و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت و ابراهيم بن وليد را پس از گذشت سه ماه از خلافتش، خلع كرد. سپس به حران رفت و ابراهيم بن وليد و سليمان بن هشام كه در حران بودند، از او امان خواستند. مروان به آنان امان داد و آن دو با مروان حمار بيعت كردند.

بدين ترتيب مروان بن محمد به عنوان آخرين خليفه امويان، بر خلافت دست يافت و رقيب خود را از كار بر كنار كرد.

ابراهيم بن محمد پس از واگذارى امر خلافت به مروان حمار، در شام زندگى مى كرد. تا اين كه در سال ۱۳۲ قمرى با شكست مروان حمار در برابر جنبش عباسيان و سقوط شهر دمشق، وى به همراه بسيارى از امويان به دست انقلابيون عباسى كشته شد و پرونده خلافت امويان بسته گرديد.(۱۲۲)

۱۵ صفر سال ۱۰۲ هجرى قمرى

نبرد خونين ميان سپاهيان يزيدبن مهلب و سپاهيان يزيدبن عبدالملك.

يزيدبن مهلب در خلافت سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى) به حكومت خراسان و بخش عظيمى از ايران و عراق منصوب گرديد و چون گرگان و طبرستان از فرمانبردارى خليفه وقت سربرتافته و خود حكومت مستقل محلى داشتند، به اين نواحى هجوم آورد. او در آغاز، گرگان را به سختى گشود و به سوى طبرستان رهسپار شد ولى چون جنگ با اسپهبد و طبرى هاى مبارز در جنگل هاى انبوه و كوهستان هاى پوشيده از برف، براى سپاهيان يزيدبن مهلب سخت و ناكارآمد بود، به ناچار با اسپهبد طبرستان مصالحه كرد.

وى در مدت خلافت سليمان بن عبدالملك، پايه هاى حكومت خويش در عراق، ايران و خراسان بزرگ را مستحكم نمود و فرزندان و كسان خود را به حكومت شهرها و فرماندهى لشكرها منصوب كرد و از اين راه به كسب ثروت و دارايى فراوان و قدرت نظامى و سياسى شگفتى دست يافت.

امّا پس از درگذشت سليمان بن عبدالملك در صفر سال ۹۹ قمرى و جانشينى عمربن عبدالعزيز به خلافت اسلامى، ابهت يزيدبن مهلب شكسته شد و ستاره قدرتش افول يافت. زيرا عمربن عبدالعزيز وى را به خاطر گردآورى دارايى فراوان و غصب بيت المال مسلمانان و اجحاف و ستمگريش نسبت به مسلمانان، از حكومت خراسان عزل كرد و پس از دستور بازگشتش به سوى دارالخلافه، دستور داد در ميان راه، وى را دستگير و زندانى نمايند.

يزيد بن مهلب در زندان بسر مى برد تا اين كه عمربن عبدالعزيز به بيمارى افتاد و بيمارى اش روز به روز شدت گرفت.

يزيد بن مهلب با همدستى نفوذى هاى خويش از زندان عمر بن عبدالعزيز گريخت و در جنوب عراق (بصره و كوفه) پنهان گرديد.

پس از وفات عمر بن عبدالعزيز، در سال ۱۰۱ قمرى، يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد. وى نيز خواهان دستگيرى يزيد بن مهلب شد.

به همين جهت به عاملان خود در عراق نوشت كه يزيدبن مهلب را يافته و وى را دستگير نموده و به شام اعزام كنند.

يزيدبن مهلب با گردآورى فرزندان، برادران و كسان خود، سپاهى به وجود آورد و براى عاملان خليفه در بصره، واسط، كوفه و بسيارى از نقاط جنوب غربى ايران مزاحمت هايى پديد آورد و با تصرف بصره و واسط و گردآورى هواداران خود از كوفه، تصميم جدى براى نبرد با سپاهيان خليفه گرفت.

از سوى ديگر، يزيدبن عبدالملك، سپاهى به فرماندهى مسلمة بن عبدالملك به سوى عراق حركت داد تا فتنه يزيدبن مهلب را خاموش سازد.

دو سپاه در ميان بصره و كوفه در برابر هم قرارگرفتند و پس از هشت روز تاءمّل و ردّوبدل كردن پيام ها، سرانجام در نيمه صفر سال ۱۰۲، نبردى خونين ميان دو سپاه آغاز شد و از دو طرف، تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند.

مسلمه فرمان داد پلى را كه پشت سر سپاه يزيدبن مهلب بود، آتش زنند تا راه تداركات و پشتيبانى آنان بسته گردد.

سپاهيان يزيد، به تدريج روحيه خود را از دست داده و تعداد زيادى از آنان از ميدان نبرد گريختند و بقيه در برابر سپاهيان خليفه، توانايى خويش را از دست داده و به ناچار، متحمل شكست سنگين شدند.

در اين نبرد، يزيدبن مهلب و برادرانش حبيب و محمد و برخى از كسان او، كشته شدند و تعداد سيصد تن از سپاهيان او اسير شده و آنان را به كوفه منتقل كردند و در زندان كوفه تعداد هشتاد تن را كشته و مابقى را آزاد كردند.(۱۲۳)

ساير برادران و فرزندان يزيدبن مهلب كه تعدادشان زياد بود، متوارى شدند ولى يكى پس از ديگرى شناسايى و دستگير شده و به اعدام محكوم گرديدند.

بدين سان قدرت و حكومت يزيدبن مهلب و خاندان او درهم شكست و به نيستى سپرده شد.(۱۲۴)

۱۵ صفر سال ۱۲۷ هجرى قمرى

آغاز خلافت مروان حمار، پس از خلع ابراهيم بن وليد

ابراهيم بن وليدبن عبدالملك بن مروان، سيزدهمين نفرى است كه از طايفه غاصب بنى اميه به حكومت رسيد. وى پس از كشته شدن برادرش يزيدبن وليد، در ذى قعده سال ۱۲۶ قمرى به خلافت رسيد.(۱۲۵)

در زمان اين دو خليفه اموى، جهان اسلام را اغتشاش و چند دستگى فراگرفته بود. از يك سو، مردم به عاملان و فرمانداران خليفه بى اعتنايى كرده و بسيارى از آنان را از شهرهاى خود مى راندند و از سوى ديگر داعيان بنى عباس در حال مبارزه بى امان با اصل حكومت بنى اميه بودند و مردم را به حكومت «رضا من ال محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله » فرامى خواندند.

مروان بن محمد بن مروان، عامل خليفه در منطقه ارمنستان، پس از شنيدن خبر مرگ يزيد و جانشينى برادرش ابراهيم بن وليد، با سپاهى منظم و توانمند از ارمنستان به سوى شام عازم گرديد، تا قدرت را در دست گرفته و به خلافت امويان، استحكام بيشترى بخشد. وى كه به دليرى و رزمندگى در ميدان مبارزه، مشهور بود و ابهت نام و حركت او، خليفه وقت را به تزلزل مى آورد، شهرهاى ميان ارمنستان و شام را يكى پس از ديگرى گشود و با سپاه سليمان بن هشام بن عبدالملك كه از سوى ابراهيم بن وليد به نبرد او آمده بود، در مكانى به نام «عين الجرّ» كه ميان بعلبك و دمشق، در منطقه بقاع واقع است، درگير شد و سپاه خليفه را وادار به پذيرش شكست و عقب نشينى نمود.

سپس به سوى دمشق، تهاجم نمود و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت.

ابراهيم بن وليد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود، چاره اى جز تسليم و پذيرش خلافت مروان نداشت. بدين جهت، خود را از خلافت خلع و با مروان حمار بيعت كرد.

آغاز خلافت مروان حمار پس از خلع ابراهيم، در روز پانزدهم صفر سال ۱۲۷ قمرى واقع گرديد.(۱۲۶)

مروان از سال ۱۲۷ تا سال ۱۳۲ قمرى در منصب خلافت قرار داشت و به حكومت امويان، قدرت و استحكام نسبى بخشيد، ولى در برابر جنبش سراسرى عباسيان تاب مقاومت نياورد و سرانجام به دست آنان كشته گرديد. با كشته شدن وى، خلافت امويان كه از سال ۴۱ قمرى (پس از صلح امام حسن مجتبىعليه‌السلام ) آغاز گرديده بود، در اين تاريخ (۱۳۲ قمرى) به پايان نكبت بار خويش رسيد و با سرافكندگى و شكست نظامى، سياسى، اجتماعى و عقيدتى در جامعه اسلامى مواجه گرديد.

وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ .(۱۲۷)

۲۰ صفر سال سوم هجرى قمرى

فاجعه بئرمعونه و كشته شدن چهل تن از مبلغان اسلامى

عامربن مالك بن جعفربن كلاب بن ربيعه، معروف به مُلاعب الا سِنَّه كه از بزرگان بنى عامر بود، به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدينه آمد و دو اسب و لوازم جانبى آن ها را به آن حضرت هديه كرد. ولى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: من هديه مشرك را نمى پذيرم.

آن حضرت وى را به دين اسلام دعوت كرد و پيام وحى را بر او عرضه نمود.

عامربن مالك، دين اسلام را نپذيرفت و شهادتين را بر زبان جارى نكرد وليكن آن را نفى هم ننمود. وى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، كار تو را نيكو و شرافتمند مى بينم. من نيز داراى قوم و قبيله اى هستم كه پيوستن آنان به تو و دين تو، موجب عزت و اعتلاى بيشتر تو مى گردند. بدين جهت از تو مى خواهم مبلغانى را به همراه من اعزام نمايى تا افراد قبيله ام را با قرآن و احكام اسلام آشنا سازند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: از اهالى نجد نسبت به جان مبلغان بيمناكم. عامر گفت: من ضمانت آنان را بر عهده مى گيرم. آنان در پناه من قرار خواهند داشت.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چهل تن و به روايتى هفتاد تن از اصحاب خود را كه از قاريان قرآن و از انصار بودند، برگزيد و به همراه عامربن مالك اعزام نمود و اميرى آنان را بر عهده منذربن عمروساعدى گذاشت. اين دسته از مبلغان پس از خروج از شهر مدينه و پيمودن راه طولانى به بئرمعونه كه محل آب بنى سليم بود فروآمدند. اين آب، گرچه به بنى سليم تعلق داشت ولى در ميان زمين هاى بنى سليم و بنى عامر قرار داشت و ابتداى اراضى اين دو قبيله، از اين جا آغاز مى گرديد.

عامربن مالك به سوى قبيله خويش رفت تا آنان را از آمدن مبلغان دينى و پناه دادنشان با خبر گرداند.

اما مبلغان دينى، يك تن از ميان خود را برگزيده و نامه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به وى دادند، تا به دست عامربن طفيل كه رئيس قبيله بنى سليم بود برساند. نام حامل نامه، حرام بن ملحان بود كه نامه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به دست عامربن طفيل كه در جمع مردان قبيله خود بود، رسانيد.

عامربن طفيل و ديگر بزرگان قبيله بنى سليم بدون اين كه نامه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را بخوانند، ناجوانمردانه اقدام به كشتن حرام بن ملحان، نامه رسان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كردند. آنان پس از كشتن نامه رسان، به فكر كشتن ساير مبلغان دينى برآمدند. بدين جهت از قبيله بنى عامر يارى خواستند.

ولى بنى عامر، به دليل اين كه مبلغان را در پناه خود گرفته بودند، از يارى بنى سليم خوددارى كردند.

گفتنى است كه عامربن مالك (رئيس قبيله بنى عامر) براى آگاه كردن ساير افراد قبيله خود و اهالى نجد، از آن منطقه دور بود، و الا‍ّ هرگز اجازه نمى داد كه دشمنان بر ضد مبلغان اسلامى دسيسه كنند.

اما عامربن طفيل از طايفه هاى بنى سليم، از تيره هاى «عصيه»، « رعل» و «ذكوان» يارى جست. افراد اين قبايل، وى را اجابت كرده و به يارى اش شتافتند.

آنان پس از هم سوگند شدن، به سوى مبلغان يورش برده و تمامى آنان را به شهادت رسانيدند. دو تن از مبلغان دينى كه از جمع دوستان خود دور بودند، از دور، پرندگانى را مشاهده كردند كه بر بالاى سر دوستانشان پرواز مى كردند. اين امر، آنان را به ترديد انداخت. بى درنگ برگشتند ولى در كمال شگفتى ديدند كه تمامى يارانشان كشته شدند.

آنان تصميم گرفتند كه به مدينه برگشته و اين خبر ناگوار را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برسانند. ولى در برگشت با مهاجمان مواجه شده و با آنان به نبرد برخاستند. يك تن از مبلغان به نام حارث بن صَمَّه پس از كشتن دو تن از مهاجمان، به دست آنان اسير گرديد. آنان به حارث گفتند: ما نمى خواهيم تو را بكشيم، خودت بگو ما با تو چه كنيم؟ حارث گفت: مرا به قتلگاه دوستان و يارانم ببريد، آن گاه از من برى الذّمه گرديد.

آنان همين كار را كرده و او را به قتلگاه ساير يارانش برده و در آن جا رهايش كردند. حارث، شمشيرش را به دست گرفت و دليرانه با آنان به نبرد پرداخت و دو تن ديگر از آن مشركان را به هلاكت رسانيد و سرانجام به دست آنان به شهادت رسيد.

اما مبلغ ديگر به نام عمروبن اميه كه اسير مهاجمان شده بود، چون از تيره «مضر» بود، از كشتن او صرف نظر كرده و به جاى كشتن وى، سرش را تراشيده و رهايش نمودند. عمروبن اميه، در راه بازگشت از نجد، با دو تن از اهالى آن منطقه همراه و آشنا گرديد. آن دو، از طوايفى بودند كه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پيمان داشتند و عمروبن اميه از آن بى خبر بود.

وى، تصورش بر اين بود كه اين دو تن نيز از قوم و قبيله مهاجمان بنى سليم هستند. به همين جهت هنگامى كه در سايه درختى آرميده و به خواب رفته بودند، هر دو را كشت و سپس به مدينه برگشت. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از كشته شدن اين دو تن، ناراحت شد و فرمود كه آن دو از طوايف هم پيمان ما بودند. حال ما بايد ديه آنان را بپردازيم. آن حضرت به مانند ديه مسلمانان، براى خانواده آن دو، ديه فرستاد.

خبر بئرمعونه، هنگامى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد كه در همان زمان خبر ناگوار فاجعه رجيع و كشته شدن مرثد و يارانش نيز به وى رسيده بود. اين دو خبر، آن حضرت را بسيار ناراحت و متاءثر كرد. آن حضرت به مدت پانزده روز و به روايتى چهل روز پس از نماز دست به دعا برمى داشت و قاتلان مبلغان دينى را نفرين و لعنت مى كرد، تا اين كه اين آيه نازل شد:لَيْسَ لَكَ مِنَ الْاَمْرِ شَيْئٌ اَوْ يَتُوبُ عَلَيْهِمْ اَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَاِنَّهُم ظالِموُنَ. (۱۲۸)

روزى اءنس بن مالك و ابوسعيدخُدْرى درباره اين واقعه با يكديگر سخن مى گفتند و انس بن مالك گفت: خداى بزرگ! هفتاد تن از انصار در فاجعه بئرمعونه كشته شدند!

ابوسعيد گفت: انصار تنها در اين واقعه، هفتاد تن كشته ندادند، بلكه آنان هفتادها كشته دادند. در جنگ احد هفتاد نفر، در بئرمعونه هفتاد نفر، در جنگ يمامه هفتاد نفر و در جسرابوعبيد نيز هفتاد تن كشته در راه اسلام دادند!

روايت شده است كه هيچ واقعه اسف بارى به اندازه واقعه بئرمعونه، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ناراحت و اندوهناك نساخت.

اين واقعه در روز بيستم ماه صفر سال سوم هجرى، مطابق با سى و ششمين ماه هجرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدينه منوره به وقوع پيوست.(۱۲۹)

علامه مجلسى اين واقعه را ماه صفر سال چهارم قمرى، چهارده ماه پس از جنگ احد مى داند و ماجراى آن را به همين صورتى كه در اين جا بيان شد، آورده است و در آخر يادآورى كرده است كه آيه معروفوَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللّهِ اَمواتا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقوُنَ، (۱۳۰) در شاءن شهيدان اين واقعه نازل شده است.(۱۳۱)