عملی که از علامه مجلسی خداوند پذیرفت
دانشمند محترم مولی سید نعمت الله جزائری می گوید بعد از فرا گرفتن پاره ای از علوم و گردش در شهرستانها چون میل وافری به شاگردی و آموزش نزد استادی بزرگ داشته از این رو جستجوی زیاد می کردم تا شاید خواسته خود را پیدا کنم. مدتی در تکاپو بودم تا اینکه از ظهور و طلوع خورشید درخشان دانش استاد جلیل و عظیم القدر ملا محمد باقر مجلسی در اصفهان اطلاع یافتم. به آنجا رفتم و شاگردی ایشان را پذیرفتم. مدت مدیدی از پرتو انوار دانش او استفاده کردم و به اندازه ای مورد لطف ایشان واقع شدم که مرا چون یکی از افراد خانواده خود محسوب می آورد.
علامه بزرگ همیشه بهترین لباس و عالی ترین وضع را از لحاظ پوشاک داشت و در مدت شاگردی عظمت و جلال زیادی از ایشان مشاهده کردم و بر اسرار داخلی ایشان نیز آگاهی یافتم. یک وقت مطلع شدم که حتی کنیزان و خدمتکاران آشپزخانه مولی شلوارهای کرک کشمیر گرانبها می پوشند.
از این جریان افسرده شدم که چرا باید در دنیا مثل ایشان زهد نورزد و به آرایش ظاهر زندگی اینقدر اهمیت بدهند با اینکه ائمه طاهرینعليهمالسلام
علاقه به دنیا نداشتند! از این رو انتظار فرصتی را می کشیدم تا در جای خلوتی این جهت را بر ایشان اعتراض نمایم، تا یک روز این موقعیت پیدا شد و خدمتشان عرض کردم.
صحبت ما به طول انجامید ولی متوجه شدم من کوچکتر از آنم که با مثل علامه مجلسی بحث نمایم و مولی از هر طریق راه مرا با دلیل مسدود می کرد، عرض کردم مرا یارای مناظره با شما که شناور در دریاهای انوار خانواده عصمتعليهمالسلام
هستید نیست از این جهت اگر حاضر باشید باهم پیمان می بندیم هر کدام زودتر مردیم و کشف حقایق بر او شد و اجازه افشاء سخن به او دادند پرده از این راز بردارد و به دیگری در خواب خبر دهد که حق با که بوده. استاد قبول فرمودند و از هم جدا شدیم. اتفاقا بعد از چند روز ایشان مریض شد و به همان بیماری از دنیا رفت؛ تمام مردم از این مصیبت افسرده گشتند مخصوصا اهالی اصفهان و یک هفته تمام بازارها و مساجد بسته شد. مردم مشغول مراسم سوگواری بودند و من خود نیز از این پیش آمد خیلی اندوهگین شدم به طوری که از آن پیمان به کلی فراموش کردم، تا هفت روز از وفات آن مرحوم گذشت، یک روز به عنوان زیارت بر سر مزارش مشرف شدم.
پس از آنکه گریه بسیار نمودم و مقداری دعا و قرآن خواندم خوابم برد. در عالم خواب دیدم مثل اینکه مولی علامه خارج قبر ایستاده با بهترین لباس ناگاه متوجه شدم که ایشان مرده اند جلو رفتم و سلام کرده دستشان را گرفتم. عرض کردم بفرمائید به شما تاکنون چه گذشت؟ و هم راجع به پیمانی که داشتیم چه کشف کردید. گفت آری فرزندم همین که مرض من شدت یافت و انقلاب بیماری و ناراحتی درد به جائی رسید که مرا توانائی تحمل نبود، شکایت به خدا کردم و گفتم پروردگارا تو خودت در قرآن گفته ای(
لَا يُكَلِّفُ اللَّـهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا
)
و خود می دانی چنان فشار درد مرا بی توان کرده که تاب ندارم ففرج عنی برحمتک فرجا عاجلا قریبا و من علی بالنجاة من هذه العلة و الخلاص من هذه الشدة.
خدایا به زودی فرجی برسان و از این درد و محنت خلاصم کن و از رنج بیماری مرا رهائی بخش. در همین هنگام دیدم مرد جلیل القدری آمد و در پائین پایم نشست، از حالم پرسید. همین طور که به خدا شکایت کرده بودم به او هم از شدت درد چیزهائی گفتم.
دستش را بر پنجه پایم گذارد پرسید بهتر شد؟ گفتم بلی آن محلی که دست شما است راحت شد ولی بالایش شدیدتر گردید. همین طور او دست خود را بالا می آورد و درد هم بالا می آمد و از من می پرسید من هم همانطور جواب می دادم تا اینکه دستش را بر روی قلبم گذارد یک مرتبه دیدم درد برطرف شد و من در یک طرف اطاق ایستاده ام و جسدم بر روی زمین افتاده است. مانند اشخاص حیران به آن جسد نگاه می کنم.
دوستان و همسایگان و بستگانم که اطراف جسد بودند شروع به گریه کردند و با ناله و شیون خود را بر روی جسد می انداختند. هر چه من به آنها می گفتم گریه نکنید من از درد راحت شدم و از گرفتاری نجات یافتم کسی توجه به حرف من نمی کرد تا اینکه جنازه را جمع کردند و در عماری گذاشته به محل غسل بردند. در این موقع وحشت و ترسی بیش از حد مرا فرا گرفت.
جنازه را در این محل گذاشتند تا قبر را آماده نمایند با خود گفتم اگر بدن را در این قبر بگذارند من داخل نمی شوم ولی همین که آن را داخل قبر کردند از فرط علاقه ای که داشتم نفهمیدم چگونه داخل قبر شدم! یکبار دیدم در میان آن گودی و حفره هستم. ناگاه شنیدم صدائی بلند شد: ای بنده من محمد باقر چه مهیا کرده ای برای چنین روزی؟ من شروع کردم به گفتن آن اعمال نیکوئی که انجام داده بودم و او نمی پذیرفت و همان سخن قبل را تکرار می کرد وحشت زیادی مرا فرا گرفته بود و هیچ راه فراری نداشتم.
هنگامی که به این حالت افتادم یک مرتبه یادم آمد آن روزی که با اسب از بازار بزرگ اصفهان رد می شدم، مشاهده کردم مردم گرد مردی که متهم بود از نظر عقیده جمع شده اند با اینکه اتهام او وجهی نداشت و من اطلاع به حسن اعتقاد او داشتم و می دانستم مرد پاک و با ایمانی است ولی از ترس ریا این سخن را فاش نمی کردم. همین که دیدم مردم او را می زنند و به او فحش می دهند و مطالبه طلب خود را می نمایند او هم نمی تواند بپردازد و مهلت می خواهد حتی یک نفر جلو او ایستاده بود و با ته کفش بر سرش می زد و می گفت می دانم نمی توانی قرضت را ادا کنی ولی می زنم تا دلم تسلی یابد. از مشاهده این وضع دیگر صبر نکردم و با خود گفتم تا کی از این مردم نادان بترسم و از خدا نترسم.
جلو رفته گفتم هر کس از این مرد طلب دارد به منزل من بیاید و طلب خود را بگیرد و او را با خود به منزل بردم، نوازش و دلجوئی زیادی از او کردم و تمام بدهی اش را پرداختم و رنجش او را از این پیش آمد برطرف نموده امیدوارش ساختم.
همین تفصیل را در آن هنگامه قبر شرح دادم. خداوند آن عمل را پذیرفت و مرا آمرزید و آن صدا نیز خاموش گردید. دری از درهای بهشت پیش رویم باز شد از آنجا نسیم بهشت بسویم می وزد و قبرم بسیار وسیع گشت و از انواع نعمتها بهره مندم. هر کس به زیارتم می آید به او انس می گیرم و نتیجه دعا و قرآنی که می خواند به من می رسد. ای سید اگر من آن عظمت و قدرت مالی را در دنیا نداشتم چطور می توانستم تنگ دست و بیچاره ای را نجات دهم و بدهی او را بپردازم؟
سید نعمت الله گفت در آن حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم آنچه استاد می کرد در حال حیاتش عین مصلحت بوده و به منفعت اسلام و مسلمین عمل می کرده.
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
|
|
که پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
|