داستانهای بحار الانوار جلد ۵

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصرى
گروه: مشاهدات: 8735
دانلود: 2014


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 100 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8735 / دانلود: 2014
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 5

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(٣٦) ولادت و مراسم نامگذارى امام حسينعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم اسماء مى گويد:

يكسال از تولد حسنعليه‌السلام گذشته بود، حسين به دنيا آمد. پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

اسماء فرزندم را بياور!

من حسين را در حالى كه به پارچه اى سفيد پيچيده بودم به رسول خدا تقديم نمودم حضرت به گوش راست حسين اذان و به گوش چپش اقامه گفت

آنگاه حسين را در كنار خود نشانيد و گريان شد.

من گفتم :

پدر و مادرم به فدايت ! چرا گريان شدى ؟

فرمود:

براى اين فرزندم گريستم

گفتم :

اين نوزاد تازه به دنيا آمده

فرمود:

او را گروهى ستمگر خواهند كشت ، خداوند شفاعت مرا نصيب آنان نكند.

سپس فرمود:

اى اسماء! اين مطلب را به فاطمه مگو! زيرا فاطمه تازه اين كودك را به دنيا آورده است و سپس به اميرالمؤمنين فرمود:

نام اين كودك را چه نهاده ايد؟

عرض كرد:

يا رسول الله ! من در نامگذارى او بر تو پيشى نخواهم گرفت

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

من هم در نامگذارى او از پروردگارم سبقت نخواهم گرفت

جبرئيل نازل شد و گفت :

يا محمد! خداوند سلامت مى رساند و مى فرمايد:

چون على براى تو مانند هارون است براى حضرت موسى ، بنابراين پسر خود را همنام پسر هارون كن !

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : نام پسر هارون چه بود؟

جبرئيل : شبير.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : زبان من عربى است

جبرئيل : نام او را حسين بگذار!

بدين جهت پيامبر گرامى نام آن حضرت را حسين گذاشت روز هفتم كه ولادت حسين كه فرا رسيد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد. يك ران گوسفند را با يك دينار اشرفى به قابله داد. و سر آن بزرگوار را تراشيد، آنگاه به وزن موى سرش نقره صدقه داد سپس سر حضرت را با حلوق خوشبو نمود.(٤٣)

(٣٧) گريه پس از پيروزى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم عبدالله بن قيس مى گويد:

در جنگ صفين من در سپاه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بودم ابوايوب اعور، يكى از فرماندهان لشكر معاويه ، شريعه فرات را تصرف كرده بود و از ورود اصحاب علىعليه‌السلام مانع مى شد. ياران علىعليه‌السلام از تشنگى به حضرت شكايت كردند. علىعليه‌السلام گروهى از سواران را براى آزاد كردن شريعه فرستاد، آنان بدون نتيجه برگشتند، امام سخت دلتنگ شد.

حضرت حسينعليه‌السلام عرض كرد:

پدر جان اجازه مى فرماييد من بروم ؟

حضرت فرمود:

فرزندم برو!

امام حسينعليه‌السلام با عده اى از سربازان به سوى شريعه حركت نمود و سپاه دشمن را شكست داد، شريعه را آزاد كرد و در كنار آن خيمه زد.

سپس خدمت پدر بزرگوارش رسيد و خبر آزادى شريعه را به اطلاع حضرت رساند.

علىعليه‌السلام گريه كرد.

عرض كردند:

يا اميرالمؤمنين ! چه چيز تو را مى گرياند؟ اين نخستين فتح و پيروزى است كه به بركت حسين نصيب ما گشت

حضرت در جواب فرمود:

يادم آمد كه به زودى او را در سرزمين كربلا با لب تشنه مى كشند و اسب او رم كرده ، فرياد مى كشد و مى گويد: الظليمه الظليمه لامة قتلت ابن بنت نبيها.(٤٤)

(٣٨) بخشش امام حسينعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم مردى از انصار محضر امام حسينعليه‌السلام رسيد، خواست نياز خود را مطرح كند، امام فرمود:

برادر انصارى آبرويت را از درخواست بخشش با زبانت نگهدار! هر چه مى خواهى در نامه اى بنويس و بياور كه من به خواست خداوند بقدرى به تو خواهم داد كه تو را خوشحال كند.

آن مرد نوشت

يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبكار است و به من فشار آورده و من اكنون امكان پرداخت ندارم خواهش مى كنم با او صحبت كن كه به من مهلت دهد تا روزى كه وضع ماليم بهتر شود.

امامعليه‌السلام پس از خواندن نامه داخل منزل شد و كيسه اى همراه خود آورد كه هزار دينار در آن بود به او داد و فرمود:

پانصد دينار آن را به قرضت بده و پانصد دينار آن را خرج زندگيت كن !

سپس فرمود:

حاجت خود را جز به سه نفر مگو؛

١) آدم ديندار. ٢) با مروت ٣) آبرودار.

چون شخص ديندار به خاطر دينداريش به تو كمك خواهد كرد.

انسان با مروت از مروتش حيا كرده به تو كمك خواهد نمود.

و انسان آبرودار مى فهمد كه تو آبرويت را در راه اين حاجتت گذارده اى و بدون جهت اين كار را نكرده اى ، حتما مشكلى برايت پيش آمده است از اينرو آبرويت را حفظ نموده و حاجت تو را بر مى آورد.(٤٥)

(٣٩) پرداخت قرض پيش از مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم روزى حسينعليه‌السلام به عيادت اسامه بن زيد كه در بستر بيمارى افتاده بود، رفت شنيد اسامه مى گويد:

واى از اين غم كه من دارم !

امامعليه‌السلام به او فرمود:

برادر چه غم دارى ؟

عرض كرد: قرضم ، كه شصت هزار درهم است

حسينعليه‌السلام فرمود:

قرضت به عهده من ، آن را ادا مى كنم

عرض كرد:

مى ترسم پيش از ادا بميرم

فرمود:

نمى ميرى تا من آن را از جانب تو ادا كنم !

پيش از آن كه اسامه وفات كند، امامعليه‌السلام وام او را پرداخت نمود.(٤٦)

(٤٠) سخنرانى امام حسينعليه‌السلام در ميدان جنگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم امام حسينعليه‌السلام روز عاشورا براى اتمام حجت در برابر لشكر دشمن قرار گرفت و بر شمشير خود تكيه داد و با صداى بلند فرمود:

شما را به خدا سوگند آيا مرا مى شناسيد؟

سپاه پاسخ دادند:

بلى ، تو فرزند دختر پيامبر خدا و نوه آن حضرت هستى

امام حسينعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد رسول الله پدر بزرگ من است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امام حسينعليه‌السلام شما را به خدا مى دانيد فاطمهعليها‌السلام دختر پيغمبر مادر من است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امام حسينعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد على بن ابى طالب پدر من است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امام حسينعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد خديجه دختر خويلد نخستين زنى كه به اسلام گرويد مادر بزرگ من است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امامعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد حمزه سيد الشهدا عموى پدر من است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امامعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير كه بر كمر بسته ام شمشير پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ؟

سپاه : آرى ، مى دانيم

امامعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد اين عمامه را كه بر سرم بسته ام ، عمامه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم

امامعليه‌السلام : شما را به خدا آيا مى دانيد پدرم على اولين مردى بود كه اسلام آورد و در علم از همه آگاه تر و در حلم و صبر از همه شكيباتر و او پيشواى همه مردها و زنها است ؟

سپاه : بلى ، مى دانيم ؛

فبم تستحلون دمى

پس چرا ريختن خون مرا روا مى دانيد؟ در صورتى كه فرداى قيامت حوض ‍ كوثر در اختيار پدر من خواهد بود و او عده اى را از آب كوثر باز مى دارد، چنانچه كه شتر تشنه را از آب باز دارند و در همان روز پرچم حمد نيز در دست او خواهد بود.

سپاه : ما همه اينها را مى دانيم ولى هرگز از تو دست برنمى داريم تا بر اثر تشنگى جان بدهى.(٤٧)

(٤١) پندهاى امام زين العابدينعليه‌السلام در روزهاى جمعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم امام سجادعليه‌السلام هر جمعه در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردم را با اين كلمات موعظه مى كرد:

اى مردم ! خدا ترس باشيد! بازگشت شما به سوى اوست ، هر كس اينجا كار نيكى كرده است ، آنجا پيش روى خود خواهد يافت و هر كس اعمال بد انجام داده ، دوست دارد ميان او و اعمال بدش فاصله زيادى بيفتد، خداوند شما را مى ترساند.

افسوس تو، اى فرزند آدم كه غافلى ! اما از تو غافل نيستند، مرگ سريعتر از هر چيز به سويت مى آيد و تو را مى جويد و به زودى تو را در خواهد يافت ، و آن هنگام اجلت فرا رسيده و تنها به قبرت درآيى و فرشتگان سؤ ال ، براى پرسش و امتحانى سخت نزد تو مى آيند.

نخستين سؤال : از آفريدگارى است كه او را پرستش مى كردى و از پيامبرى كه براى هدايت تو آمده بود و از دينى كه بدان پايبند بودى و از كتابى كه مى خواندى و از امامى كه پيروش بودى و از دستوراتش اطاعت مى نمودى

آنگاه از عمرت مى پرسند كه در چه راه مصرف كردى و از مال و ثروتت مى پرسند كه از كجا آوردى و در چه راه خرج كردى ...پس در خود بنگر و پيش از پرسش آماده پاسخ باش !

اگر ايمان دارى ، خدا ترس و دين شناسى ، از پيشوايان راستگو پيروى مى كنى و دوستار دوستان خدايى ، نگران مباش ! خداوند زبانت را به حق گويا خواهد كرد و تو را به بهشت و رضاى خويش بشارت خواهد داد و فرشتگان با نعمتهاى فراوان به استقبال تو خواهند آمد، وگرنه زبانت بند آمده و از عهده پاسخ بر نخواهى آمد و تو را به آتش وعده خواهند داد و فرشتگان با آب جوشان و آتش سوزان از تو پذيرايى خواهند كرد.(٤٨)

(٤٢) پسر بچه اى در بيابان بى آب و علف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم ابراهيم پسر ادهم و فتح موصلى هر دو نقل مى كنند:

در بيابان همراه قافله مى رفتم ، احتياجى برايم پيش آمد از قافله دور شدم ناگهان ديدم پسر بچه اى مى رود، گفتم :

سبحان الله ! در بيابان بى آب و علف اين پسرك چه مى كند! نزديك او رفته سلام كردم ، جواب داد. گفتم :

كجا مى رويد!

گفت :

به زيارت خانه خدا.

گفتم :

عزيزم تو كوچك هستى زيارت خانه خدا هنوز بر شما واجب نشده گفت :

نديده اى كودكان كوچكتر از من مرده اند؟

گفتم : پس توشه و مركب سواريت كو؟

گفت : توشه ام تقوا و سواريم پاهاى من است و با همين توشه و سوارى به نزد مولاى خود مى روم

گفتم : من هيچگونه غذايى با تو نمى بينم ؟

پرسيد: پير مرد! آيا درست است كسى تو را دعوت كند و تو از خانه غذاى خودت را به خانه او ببرى ؟

در پاسخ گفتم : نه

گفت : كسى كه مرا به خانه اش دعوت كرده او آب و نانم را خواهد داد.

گفتم : پاى بردار عجله كن ! تا به قافله برسى

گفت : بر من لازم است سعى و كوشش كنم و بر اوست مرا برساند، نشنيده اى خداوند مى فرمايد:

( وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّـهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ ) : آنان كه در راه ما كوشش مى كنند ما هدايتشان مى كنيم خداوند با نيكى كنندگان است

در اين وقت كه من با او صحبت مى كردم جوان خوش سيما با لباس سفيد پيش آمد، بر آن پسر سلام كرد و او را به آغوش كشيد. من روى به آن جوان كرده گفتم :

تو را به آن خدايى كه اين اخلاق زيبا و آراستگى ظاهرى را به تو داده اين پسر كيست ؟

در پاسخ گفت :

مگر او را نمى شناسى ؟ او زين العابدين على بن ابى طالب است سپس روى به حضرت نموده گفتم :

شما را به حق آباء گرامت سوگند مى دهم بگو كه اين بيابان خشك را چگونه بدون آذوقه طى مى كنى ؟

فرمود:

من آذوقه همراه دارم و آذوقه ام چهار چيز است :

١ - من تمام دنيا را در اختيار خدا و ملك او مى دانم

٢ - همه را بنده و جيره خوار او مى دانم

٣ - وسائل زندگى و روزى را در دست خدا مى دانم

٤ - قضا و قدر او را در همه چيز نافذ و جارى مى دانم

گفتم :

چه زاد و توشه خوبى است ، شما با همين زاد و توشه بيابانهاى آخرت را به خوبى طى مى كنى چه رسد به بيابانهاى دنيا.(٤٩)

(٤٣) نفرين دل سوخته

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم منهال مى گويد:

پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زين العابدينعليه‌السلام بودم

امامعليه‌السلام فرمود:

منهال ! حرمله در چه حال است ؟

من در پاسخ گفتم :

او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم

در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سه مرتبه فرمود:

خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !

پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !

خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !

منهال مى گويد:

از مدينه برگشتم وقتى وارد كوفه شدم ، ديدم مختار قيام كرده است

من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد. سپس سوار بر مركبى شدم و به ديدن مختار رفتم وقتى در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم ، گفت :

اى منهال ! چرا زير پرچم حكومت ما نمى آيى و با ما همكارى نمى كنى ؟

گفتم :

مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم سپس با افتخار حركت كردم و در راه مشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آنجا چند لحظه اى ايستاد. گويا در انتظار چيزى بود. مختار از مخفيگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر ماءمور براى دستگيرى او فرستاد.

چندى نگذشته بود گروهى با شتاب آمدند و گفتند:

امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكى گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامى كه چشم مختار به حرمله افتاد، گفت :

خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد.

آنگاه گفت :

شتر كش ، شتر كش ، بياوريد! وقتى كارد شتر كش را آوردند دستور داد دستهاى حرمله را قطع كنند. فورى دستهاى حرمله بريده شد.

گفت :

دو پاى او را نيز ببريد. دو پاى او را كه بريدند، فرياد زد:

النار! النار!

آتش بياوريد! آتش بياوريد!

مقدارى نى آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند.

من از روى تعجب گفتم : سبحان الله !

مختار گفت :

سبحان الله گفتن خوب است ، ولى تو براى چه تسبيح گفتى ؟

گفتم :

امير! من هنگام برگشت از مكه خدمت امام زين العابدين رسيدم حضرت فرمود:

حرمله در چه حال است ؟

گفتم : من او را در كوفه زنده گذاشتم

امامعليه‌السلام دستهاى خويش را به سوى آسمان بلند كرد و درباره حرمله نفرين كرد و فرمود:

بار خدايا! حرارت آهن را به حرمله بچشان !

اين جمله را سه بار تكرار كرد.

مختار گفت : تو شنيدى كه امام زين العابدين اين سخن را فرمود؟

گفتم : به خدا سوگند همين طور شنيدم

مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولانى به جاى آورد.

سپس برخواست و سوار بر مركب شد.

من نيز سوار شدم در حالى كه حرمله در ميان آتش سوخته بود.(٥٠)

(٤٤) اخلاق بزرگوارانه امام باقرعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم روزى يك نفر نصرانى به امام باقرعليه‌السلام جسارت كرد و گفت :

انت بقر؟ تو گاو هستى ؟

حضرت در جواب فرمود:

انا باقر.

اسم من باقر است

نصرانى گفت :

تو پسر زنى آشپز هستى

امام فرمود:

آشپزى شغل مادرم است

نصرانى : تو پسر كنيز سياهرنگ و بدزبان هستى

امام باقر: اگر اين لقبهايى كه به مادرم دادى راست است خدا او را بيامرزد. و اگر دروغ است خدا تو را بيامرزد.

نصرانى وقتى اين اخلاق بزرگوارانه را از آن حضرت ديد تحت تاءثير قرار گرفت و مسلمان شد.(٥١)

(٤٥) تيرانداز ماهر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم يك سال هشام (خليفه وقت ) به مكه رفت در همان سال امام محمد باقرعليه‌السلام و فرزندش حضرت صادقعليه‌السلام نيز به مكه مشرف شدند.

روزى حضرت صادق سخنرانى كرد و در ضمن آن فرمود:

سپاس خداى را كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به مقام رسالت برانگيخت و ما را نيز به وسيله آن حضرت امتياز داد، ما برگزيدگان خداوند در ميان مردم و نخبه بندگان و خلفاء مى باشيم ، خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و بدبخت كسى است كه با ما دشمنى و مخالفت نمايد.

حضرت صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

مسلمه برادر هشام اين جريان را به او خبر داد. وى در مكه به ما متعرض ‍ نشد، وقتى كه به شام رفت و ما به مدينه برگشتيم ما را از مدينه به شام جلب نمود. هنگامى كه وارد شام شديم سه روز به ما اجازه ورود نداد و روز چهارم كه وارد شديم ، هشام روى تخت نشسته بود و امراى لشكر غرق در سلاح در اطراف او ايستاده بودند، نشانه اى گذاشته بودند، تير مى انداختند و مى خواستند بدانند كه چه كسى دقيق به هدف مى زند. هشام در حال ناراحتى به امام باقرعليه‌السلام گفت :

شما نيز در اين مسابقه شركت كنيد و با بزرگان مملكت نشانه رويد.

پدرم فرمود:

من پير شده ام و موقع تيراندازيم گذشته ، مرا معاف دار.

هشام قسم خورد كه ممكن نيست و اصرار كرد امام حتما در مسابقه شركت كند. سپس به يكى از بزرگان بنى اميه گفت :

تير و كمانت را به ايشان بده

امامعليه‌السلام ناچار كمان را از او گرفت و تيرى در چله آن گذاشت و كمان را كشيد تير با سرعت از كمان پر كشيد و در مركز نشانه خورد. تير دومى را كمان گذاشت و نشانه رفت ، تير از كمان خارج شد و در وسط چوب تير اول قرار گرفت و آن را شكافت

امامعليه‌السلام ديگر فرصت نداد، پياپى تير افكند هر تير به وسط تير قبلى مى نشست و تا نزديك به انتها فرو مى رفت ، تعداد تيرهايى كه توسط امام افكنده شده ، به نه عدد رسيد. در اين وقت هشام خيلى مضطرب و خشم آلود شد، نتوانست خود را كنترل كند صدا زد چه نيكو تير انداختى ، شما ماهرترين تيرانداز عرب و عجم هستى و از كرده خود پشيمان شد.

سپس سرش را پايين انداخت و ما همچنان ايستاده به وضع او مى كرديم ايستادن ما طول كشيد، پدرم از آن وضع بسيار خشمگين شد. وقتى پدرم ناراحت مى شد به آسمان نگاه مى كرد، طورى كه هر بيننده كاملا خشم او را درك مى كرد.

هشام هنگامى كه ناراحتى پدرم را ديد، ايشان را به نزد خود خواست حضرت نزد او كه رسيد، هشام از جاى برخواست امام را به آغوش كشيد، احترام نمود و در كنار خود نشاند.

سپس روى به امام كرد و گفت :

يا محمد! مادامى كه شما در ميان قريش هستى ، بر عرب و عجم امتياز خواهند داشت حالا بگو ببينم اين تيراندازى را چه كسى به شما ياد داد و در چند مدت ياد گرفتى ؟

امامعليه‌السلام فرمود: در نوجوانى مقدارى تمرين كردم

سپس هشام گفت : من در دوران عمرم چنين تيرانداز ماهر نديده بودم گمان نمى كنم كسى در جهان مانند شما تيرانداز باشد. آيا فرزندت (امام جعفر) نيز در تيراندازى مثل شما ماهر است ؟

امامعليه‌السلام فرمود: البته ! نسل بعدى ما كمالات و امتيازات جهان را از نسل قبلى ارث مى برد و كمالاتى كه خداوند بر پيامبرش عطا كرده به طور ارث به ما مى رسد و ما كمالات را كه ديگران از آن محرومند از يكديگر به ارث مى بريم و مادامى كه جهان برپاست نسل بعدى ما همواره وارث كمالات نسل قبلى هستند...(٥٢)

(٤٦) ديدار با فرشتگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم حمران بن اعين خدمت امام باقرعليه‌السلام رسيد، مطالبى را پرسيد. هنگامى كه خواست حركت كند، عرض كرد:

فرزند پيامبر! خدا به شما طول عمر مرحمت كند و مرا از بركات وجود شما بهره مند نمايد. هنگامى كه شرفياب خدمت شما مى شويم ، قلبمان صفايى پيدا مى كند، دنيا را فراموش مى كنيم و ثروت مردم در نظرمان بى ارزش ‍ مى گردد.

اما همين كه از خدمت شما بيرون مى رويم و با افراد جامعه تماس مى گيريم باز به دنيا علاقه مند مى شويم

حضرت فرمود:

اين از حالات قلب است قلب انسان گاهى سخت و گاهى نرم مى گردد.

سپس فرمود:

ياران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك وقت به آن حضرت عرض كردند:

يا رسول الله ! ما مى ترسيم منافق باشيم

پيغمبر فرمود: چرا؟

گفتند:

هر وقت كه در محضر شما هستيم ما را موعظه نموده ، و به آخرت علاقه مند مى كنيد و ترس در دل ما ايجاد مى شود، طورى كه گويا با چشم خود بهشت و جهنم را مى بينيم اما همين كه خارج مى شويم به خانه كه مى رويم خانواده و زندگى را مى بينيم ، حالتى كه در خدمت شما داشتيم از دست مى دهيم گويا اصلا چنين حالى را قبلا نداشته ايم ، اين وضع ما است آيا با اين حال ما منافق نمى شويم ؟ (در خدمت شما طورى و در بيرون طور ديگرى هستيم ).

حضرت فرمود:

نه ، چنين نيست زيرا اين تغيير و تحول دلهاى شما از وسوسه شيطان است كه شما را به دنيا علاقه مند مى كند. به خدا سوگند! اگر هميشه در همان حال اولى بمانيد فرشتگان با شما دست مى دهند و بر روى آب راه مى رويد...(٥٣)

(٤٧) در انديشه نجات خويشتن باش !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم امام محمد باقرعليه‌السلام به جعفر جعفى فرمود:

بدان ! آن وقت از دوستان ما مى شوى كه اگر تمام مردم يك شهر بگويند: تو آدم بدى هستى ، گفتار آنان تو را اندوهگين نكند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبى هستى ، باز سخن آنان خوشحالت ننمايد؛ بلكه خودت را به كتاب خدا، عرضه كن

اگر ديدى به دستورات قرآن عمل مى كنى ، آنچه را كه دستور داده ترك بكن ، ترك مى كنى و آنچه را كه خواسته ، با ميل و علاقه انجام مى دهى و از مجازات هايى كه در قرآن آمده ترسناكى ، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش ؛ زيرا در اين صورت گفتار مردم به تو زيانى نمى رساند، ولى چنانچه از پيروان كتاب خدا نباشى و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چيز تو را از خودت غافل مى كند. بايد در انديشه نجات خويشتن باشى ، نه در فكر گفتار ديگران.(٥٤)

(٤٨) معجزه اى از امام صادقعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم جميل پسر دراج مى گويد:

در محضر امام صادقعليه‌السلام بودم ، زنى وارد شد و عرض كرد:

يابن رسول الله ! بچه ام از دنيا رفت ، پارچه اى روى آن كشيده به خدمتتان آمده ام مرا يارى فرماييد.

حضرت فرمود:

شايد فرزندت نمرده ، اكنون بلند شو و به خانه ات برو، غسل كن و دو ركعت نماز بگذار و خدا را با اين كلمات بخوان !(٥٥)

اى خدايى كه اين فرزند را به من دادى پس از آن كه فرزندى نداشتم ، خداوندا! از تو مى خواهم بر من منت نهاده فرزندم را به من بازگردان ! سپس ‍ فرزندت را حركت مى دهى و اين مطلب را هرگز به كسى بازگو نكن !

زن به خانه برگشت و مطابق دستور امام صادقعليه‌السلام عمل نمود، ناگهان بچه زنده شده و به گريه افتاد.(٥٦)

(٤٩) با چه كسانى مشورت كنيم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

مشورت داراى حدودى است كه بايد رعايت شود و اگر حدودش مراعت نشود، ضررش بيش از منفعت آن خواهد بود:

١ - كسى كه با او مشورت مى كنيد آدم عاقل باشد.

٢ - آزاد متدين باشد.

٣ - رفيق فهميده باشد.

٤ - در مورد مشورت او را آگاه كنى تا كاملا به منظورت پى ببرد.

٥ - پس از آگاهى بر اسرار تو، آن را پنهان كند.

زيرا اگر عاقل باشد به شما منفعت مى رساند.

و اگر آزاد متدين باشد در نصيحت و راهنمايى شما مى كوشد. و اگر رفيق واقعى باشد اسرار شما را پنهان خواهد نمود.

و اگر درست منظورت را درك نمايد، آن وقت مشورتى كامل انجام مى پذيرد.(٥٧)

(٥٠) تلاش در راه بى نيازى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم عبدالاعلى مى گويد:

در بين راه مدينه به حضرت صادقعليه‌السلام برخورد كردم روز بسيار گرمى بود، گفتم فدايت شوم با آن مقامى كه پيش خداوند دارى و از خويشان رسول خداعليه‌السلام مى باشى ، چرا در اين گرما خود را اين چنين به زحمت انداخته اى ؟

امامعليه‌السلام فرمود:

عبدالاعلى ! من براى جستجوى روزى بيرون آمدم تا از مثل تو بى نياز شوم.(٥٨)

(٥١) مرگ زودرس

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم داود رقى مى گويد:

در محضر امام صادقعليه‌السلام بودم بدون اينكه سخنى بگويم ، فرمود: اى داود! روز پنج شنبه هنگامى كه برنامه اعمالتان را پيش من آوردند، در آن ديدم كه تو درباره پسر عمويت ، فلانى ، خوب كرده اى از اين كار تو خوشحال شدم و فهميدم همين صله رحم تو با وى (و قطع صله رحم از جانب او) باعث مرگ زودرس پسر عمويت خواهد شد. داود مى گويد:

پسر عمويى داشتم بسيار بدفطرت و دشمن سر سختم بود، هنگامى كه شنيدم او و خانواده اش در فقر و نادارى شديد، روزگار بدى را به سر مى برند، برايش مقدارى مخارج فرستادم ، سپس به سوى مكه حركت نمودم .- و او بعد از من فوت شده بود - موقعى كه در مدينه خدمت امام صادقعليه‌السلام رسيدم بدون اينكه حرفى بزنم امامعليه‌السلام آن جريان را به من خبر داد.(٥٩)

(٥٢) هم كنيز و هم منفعت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم زرعه پسر محمد مى گويد:

مردى در مدينه بود كنيز زيبا و كم نظيرى داشت ، شخصى كنيز را ديد و شديدا عاشق او شد وى ماجراى عشقش را به امام صادقعليه‌السلام اظهار نمود حضرت فرمود:

هر وقت او را ديدى بگو: اسال الله من فضله : از فضل خداوند درخواست مى كنم او نيز دستور امام را انجام داد.

طولى نكشيد كه سفرى براى صاحب كنيز پيش آمد. نزد همان شخص رفت و گفت : فلانى ! تو همسايه من هستى و از همه افراد بيشتر مورد اطمينان من مى باشى ، برايم سفرى پيش آمده مايلم كنيزم را پيش تو امانت بگذارم

مرد گفت : من زن ندارم و در منزل من هم زنى ديگر نيست ، چگونه ممكن است كنيز تو نزد من بماند؟

گفت : كنيز را به تو مى فروشم كنيز پيش تو باشد در ضمن تعهد مى كنى هرگاه برگشتم ، او را به من بفروشى و اگر با او همبستر شدى حلالت باشد. اين را گفت و كنيز را به قيمت گرانى به ايشان داد و رفت

كنيز مدتى نزد آن شخص ماند تا خواسته آن مرد از وى انجام گرفت

پس از گذشت مدتى ، نماينده اى از جانب يكى از خلفاى بنى اميه آمد تا تعدادى كنيز براى خليفه بخرد اين كنيز نيز در ليست خريد بود.

نماينده خليفه پيش آن مرد آمد و گفت :

كنيز فلانى كه پيش توست بفروش !

مرد پاسخ داد:

صاحب كنيز در سفر است من اجازه فروش ندارم نماينده خليفه به زور كنيز را به بهاى بيش از آنچه او خريده بود از وى خريد. همين كه كنيز را از مدينه بيرون بردند، صاحب سابقش از سفر آمد. اول چيزى كه سراغش را گرفت همان كنيز بود.

پرسيد: او چطور است ؟

مرد جريان را براى او بازگو كرد و سپس تمام پولها را كه نماينده خليفه پرداخته بود در اختيار او گذاشت و گفت :

اين پولى است كه من گرفته ام صاحب كنيز قبول نكرد و گفت : من فقط مقدار بهاى كه با تو قرار گذاشته مى پذيرم بقيه مال تو است ، نوش جانت باد!

خداوند بواسطه نيت پاك او، هم كنيز و هم منفعت را نصيب وى نمود.(٦٠)

(٥٣) سخن كوبنده در برابر فرماندار طاغوت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم عبدالله بن سليمان مى گويد:

منصور دوانيقى يكى از عمال خود بنام (شيبة بن غفال ) را فرماندار مدينه ساخت شيبه روز جمعه در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و گفت :

على بن ابى طالب ميان مسلمانان اختلاف انداخت و با مؤمنين جنگيد و خواست حكومت را به دست گيرد و نگذارد به اهلش برسد. ولى خداوند او را از حكومت محروم ساخت و در آرزوى خلافت از دنيا رفت و پس از او فرزندانش در فتنه انگيزى دنباله روى او بوده و خواهان حكومتند، بدون آن كه شايستگى داشته باشد، بدين جهت هر كدام در يك گوشه زمين كشته مى شوند و در خون خود مى غلطند.

سخنان شيبه بر مردم بسيار گران آمد، اما هيچ كس نتوانست چيزى بگويد، در اين وقت مردى كه پيراهن پشمين بر تن داشت از جا برخواست و گفت :

ما خدا را ستايش مى كنيم و بر پيامبر او و همه انبياء درود مى فرستيم

آنچه از خوبيها گفتى ، ما سزاوار آنها هستيم و آنچه از زشتى بر زبان آوردى ، تو و آنكس كه تو را به اينجا فرماندار گمارده (منصور) به آن سزاوار تريد.

ولى آگاه باش ! درست دقت كن ! تو كه بر مركب ديگرى سوار شده اى و نان ديگرى را مى خورى ، سرافكندگى و شرمسارى سزاوار توست

سپس رو به مردم كرد و گفت :

آيا شما را آگاه نسازم چه كسى ميزان اعمالش در قيامت سبكتر و از همه بيشتر زيانكار خواهد بود؟

آنكس كه آخرتش را به دنياى ديگرى بفروشد و اين فرماندار فاسق چنين است (او آخرت خود را به دنياى منصور فروخته است .)

مردم همه آرام شدند و فرماندار بدون آنكه چيزى بگويد، از مسجد خارج شد.

آنگاه پرسيدم : اين شخص كه در برابر فرماندار چنين كوبنده سخن گفت ، كيست ؟

گفتند: امام جعفربن محمد صادقعليه‌السلام است(٦١)

____________________________

پاورقی

٣٤- ب : ج ١٤، ص ١٩٨ و ج ٤٣، ص ٣١.

٣٥- ب : ج ٨، ص ٣٠٩ و ج ١٨، ص ٣٥١ و ج ١٠٣، ص ٢٤٥ با اندكى تفاوت

٣٦- ب : ج ١٢، ص ٢٦٤ و ج ٤٣، ص ١٥٥ و ج ٨٢، ص ٨٦.

٣٧- ب : ج ٤٣، ص ٢٢٥.

٣٨- بوى خوش قرمز يا زرد رنگ كه از زعفران و غيره مى گيرند.

٣٩- ب : ج ٤٣، ص ٢٣٨.

٤٠-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.

٤١- ب : ج ٤٣، ص ٣٤٦.

٤٢- ب : ج ٤٤، ص ١٦٠.

٤٣- ب : ج ٤٣، ص ٢٣٩.

٤٤- ب : ٤٤، ص ٢٦٦.

٤٥- ب : ج ٧٨، ص ١١٨.

٤٦- ب : ج ٤٤، ص ١٨٩.

٤٧- ب : ج ٤٤، ص ٣١٨.

٤٨- ب : ج ٦، ص ٢٢٣.

٤٩- ب : ج ٤٦، ص ٣٨.

٥٠- ب : ج ٤٥، ص ٣٣٢.

٥١- ب : ج ٤٦، ص ٢٨٩. بقر، به معنى گاو و باقر، به معنى شكافنده است

٥٢- ب : ج ٤٦، ص ٣٠٦.

٥٣- ب : ج ٧٠، ص ٥٦.

٥٤- ب : ج ٧٨، ص ١٦٣.

٥٥- يا من وهبه لى و لم يكن شيئا جدد لى هبته

٥٦- ب : ج ٤٧، ص ٧٩.

٥٧- ب : ج ٧٥، ص ١٠٢ و ج ٦١، ص ٢٥٣.

٥٨- ب : ج ٤٧، ص ٥٥.

٥٩- ب : ج ٧٤، ص ٩٣.

٦٠- ب : ج ٤٧، ص ٣٥٩ و ج ١٠٤، ص ٣٩.

٦١- ب : ج ٤٧، ص ١٦٥.