داستانهای بحار الانوار جلد ۵

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصرى
گروه: مشاهدات: 8702
دانلود: 2010


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 100 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8702 / دانلود: 2010
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 5

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(٦٨) معجزه هاى پيامبران الهى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم متوكل عباسى خليفه وقت از هر راه ممكنى امام هادى را اذيت مى كرد، گاهى به بعضى از اطرافيان خود دستور مى داد كه پرسشهاى دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند.

روزى به ابن سكيت(٨٦) گفت :

در حضور من ، سؤالهاى دشوارى از ابن الرضا (حضرت هادى ) بكن !

ابن سكيت هم از حضرت پرسيد:

چرا خداوند موسىعليه‌السلام را با عصا و عيسىعليه‌السلام با شفا دادن كر، كور، پيس و زنده كردن مردگان و حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با قرآن و شمشير به رسالت برانگيخت ؟

امام فرمود:

خداوند موسىعليه‌السلام را در زمانى با عصا و يد بيضا فرستاد كه علم سحر در ميان مردم رونق داشت ، موسى نيز معجزاتى از همان نوع برايشان آورد تا بر سحرشان پيروز گردد.

و عيسىعليه‌السلام را با شفا دادن كره ، كورها، پيسها و زنده كردن مردگان به رسالت برانگيخت كه در آن زمان مردم از لحاظ علم و طب نيرومند بودند و حضرت عيسى با اين معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.

و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در زمانى به قرآن و شمشير به پيامبرى مبعوث كرد كه عصر شعر و شمشير بود و پيامبر گرامى با قرآن تابناك و شمشير بران بر شعر و شمشير آنها پيروز گرديد.

سپس ابن سكيت پرسيد:

اكنون بر مردم حجت چيست ؟

امام فرمود:

عقل انسان ، كه به وسيله آن ، كسى را كه به خدا دورغ مى بندد، مى توان شناخت و تكذيبش نمود.(٨٧) همچنان كه راستگو را نيز به وسيله عقل مى توان شناخت

(٦٩) امام حسن عسكرىعليه‌السلام از ديدگاه دوست و دشمن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم يكى از دشمنان سر سخت اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نام احمد بن عبيدالله(٨٨) ، مى گويد:

من در سامرا كسى را در وقار، پاكدامنى و بزرگوارى همانند حسن عسكرى باشد، نديدم او نزد همگان محترم و بر همه كس مقدم بود.

روزى در مجلس پدرم بودم كه براى رسيدگى به شكايات مردم نشسته بود، ناگهان دربان وارد شد و گفت :

ابن الرضا(٨٩) بر در خانه منتظر است پدرم با صداى بلند گفت :

اجازه بدهيد وارد شود.

در اين حال خوش اندام ، بسيار زيبا، با هيبت و جلالت خاصى وارد شد.

پدرم از جا برخواست و به استقبالش مى رفت ، او را در آغوش گرفت ، صورت و شانه هاى او را بوسيد و روى فرش نماز خود نشانيد و خودش در كنارش نشست و با او به صحبت پرداخت و مرتب مى گفت :

پدر و مادرم به فدايت ! جانم به قربانت !

من از ديدن اين جريانها خيلى تعجب كردم كه اين ، چه كسى است اين گونه مورد احترام پدرم است ! در همين وقت دربان وارد شد و گفت :

موفق آمد.(٩٠)

هر وقت موفق پيش پدرم مى آمد، از هنگام ورودش نگهبانان و فرماندهان بين در و جايگاه پدرم به صف مى ايستادند تا موفق از حضور پدرم خارج گردد. پدرم كه فهميد موفق مى آيد به حضرت عسكرى گفت :

فدايت شوم ! اگر ميل داريد اكنون تشريف ببريد.

سپس به خدمتكاران گفت :

ايشان را پشت صف ببريد تا امير (موفق ) او را نبيند.

حضرت عسكرى برخواست كه برود پدرم از جا حركت كرد، او را در آغوش ‍ گرفت و صورتش را بوسيد. سپس آن جناب تشريف بردند. من به نگهبانان گفتم :

واى بر شما! اين چه كسى بود كه پدرم اين گونه بر او احترام كرد؟

گفتند:

او يكى از علويان و نامش حسن بن على معروف به ابن الرضا است

تعجب من افزون تر گرديد. از آن وقت در مورد او با ناراحتى و انديشه به سر مى بردم و درباره رفتار پدرم با او فكر مى كردم ، تا شب شد. پدرم عادت داشت هر شب پس از نماز عشا مى نشست و به كارهاى مردم رسيدگى مى كرد. من نزد پدرم آمدم و در مقابلش نشستم روى به من كرد و گفت :

احمد! كارى دارى ؟

گفتم :

آرى ، اگر اجازه دهيد از شما سؤالى دارم

گفت :

بگو! اجازه دارى هر چه مايلى بپرس !

گفتم :

پدر جان ! اين فرد كه امروز با او چنين رفتار كردى و مرتب مى گفتى : جان فدايت و آن همه تجليل و احترام از او به عمل آوردى ، چه كسى بود؟

گفت :

فرزندم ! او پيشواى رافضيان (شيعيان ) معروف به ابن الرضا سپس سكوت كرد و پس از لحظاتى گفت :

پسرم ! اگر خلافت از دست بنى عباس خارج گردد، هيچ كس از بنى هاشم سزاوارتر از او براى خلافت نيست به خاطر فضل ، بزرگوارى ، زهد، پارسايى ، اخلاق پسنديده و شايستگى كه او دارد.

اى كاش پدرش را مى ديدى كه شخص بسيار بزرگوار و با عظمت بود.

من پس از شنيدن اين حرفها از پدرم بيشتر ناراحت و عصبانى شدم و از آن وقت جز، جستجو از وضع آن جناب كار ديگرى نداشتم و از هر كس كه در مورد او تحقيق مى كردم ، دوست و دشمن ، همه از فضايل و مناقب و بزرگوارى او سخن مى گفتند و او را پيشواى رافضيان مى دانستند.

بدين جهت بيش از پيش عظمت او در نظرم افزون مى گشت.(٩١)

(٧٠) لباس خشن براى خدا و لباس نرم براى مردم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم كامل مدنى جهت پرسش از مسائلى خدمت امام حسن عسكرىعليه‌السلام شرفياب شد. مى گويد:

وقتى محضر امام رسيدم ، ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارد. با خود گفتم حجت و ولى خدا لباس نرم و لطيف مى پوشد آن وقت به ما دستور مى دهد كه با برادران خود مساوات كنيد و حال آنان را رعايت نماييد و از پوشيدن چنين لباسى ما را باز مى دارد.

در اين موقع حضرت آستين هاى خود را بالا زد، ديدم لباس سياه رنگ خشن در زير لباس نرم پوشيده ، در حال تبسم فرمود:

اى كامل هذالله و هذا لكم : اين لباس زيرين خشن براى خداست و اين لباس ‍ نرم كه از رو پوشيده ام براى شما است.(٩٢) آرى ! در تمامى كارها بايد رضايت خدا را در نظر گرفت و شخصيت ظاهرى را نيز حفظ كرد.

(٧١) امام زمان (عج ) نورى بر دوش پدر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى در قم ) مى گويد:

محضر امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدم و مى خواستم درباره جانشين آن حضرت سؤ ال كنم

امامعليه‌السلام پيش از آن كه من سؤال كنم ، فرمود:

اى احمد! خداوند متعال از لحظه اى كه آدم را آفريده تا روز قيامت ، زمين را از حجت خود خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت و به ميمنت حجت الهى از اهل زمين گرفتاريها بر طرف مى شود، باران مى بارد و زمين بركاتش را خارج مى كند.

عرض كردم :

پسر پيامبر خدا! و جانشين پس از شما كيست ؟

حضرت با شتاب برخواست و به درون خانه رفت و بازگشت ، در حالى كه پسر بچه سه ساله اى را كه چهره اى همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش ‍ گرفته بود.

آنگاه فرمود:

اى احمد بن اسحاق ! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم ، همين پسرم همنام رسول خدا و هم كينه اوست او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر ظلم و جور شده باشد.

اى اسحاق ! مثل او در ميان امت من ، مثل خضر و ذوالقرنين است به خدا سوگند او غايب مى شود، كه در زمان غيبت او كسى از هلاكت نجات نمى يابد مگر اينكه خداوند او را در عقيده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد كه براى ظهور او دعا كند.

عرض كردم :

سرور من ! آيا نشانه اى در اين بچه هست كه قلب من به امامت او اطمينان بيشترى پيدا كند و بدانم كه او همان قائم بحق است ؟

در اين وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصيح عربى فرمود:

انا بقية الله

من آخرين سفير الهى در روى زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم سپس فرمود:

اى احمد بن اسحاق ! اكنون كه با چشم خود، حجت حق را ديدى ، در جستجوى نشانه ديگرى مباش !

احمد بن اسحاق مى گويد:

شاد و خرم از محضر امام عسكرىعليه‌السلام اجازه گرفته ، بيرون آمدم فرداى آن روز به خدمت امام عسكرىعليه‌السلام رسيدم ، عرض ‍ كردم :

اى پسر رسول خدا! از عنايتى كه ديروز درباره من فرموديد (فرزند عزيزت را به من نشان داديد) بسيار شادمان شدم ، ولى نفرموديد علامتى از خضر و ذوالقرنين در اوست ، چه مى باشد؟

حضرت فرمود:

منظورم غيبت طولانى اوست(٩٣).(٩٤)

(٧٢) پاسخ امام زمان (عج ) به نامه اسحاق

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم اسحاق بن يعقوب نامه اى به ولى عصر امام زمان (عج ) نوشت و در آن مطالبى را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج ) در پاسخ نامه وى مرقوم فرمود:

اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است كسانى كه براى ظهور وقت تعیين مى كنند دروغگو هستند.

در پيشامدها كه به شما رخ مى دهد - براى دانستن حكم - آنها به راويان حديث ما (مراجع تقليد) رجوع كنيد، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها مى باشم

اما كسانى كه اموال ما (وجوهات ) در اختيار آنها است ، هر كس ولو مختصرى از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است و خمس بر شيعيان ما تا ظهور مباح شده و حلال است(٩٥) تا اولادشان پاك باشد.

و علت غيبت مرا صلاح نيست بدانيد. خداوند مى فرمايد:

( یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ) ﴿ا) :

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى كه اگر به شما آشكار شود ناراحت مى شويد، نپرسيد.

هر كدام از پدران من ، بيعت يكى از طاغوتيان به گردن آنها بود ولى من زمانى ظهور مى كنم كه بيعت هيچ كس از طاغوتيان زمان ، به گردن من نخواهد بود.

اما كيفيت بهره مندى مردم از من در زمان غيبتم ، مانند بهره مندى از خورشيد پنهان در پشت ابر است و من امان براى ساكنين زمين هستم(٩٦)

(٧٣) خدمت پدر از ديدگاه امام زمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم مرد كارگرى (در نجف اشرف ) بود كه پدر پيرى داشت ، در خدمت گذارى او هيچ گونه كوتاهى نمى كرد، تا آنجا كه آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند.

او هميشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در مسجد نمى توانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى ترك كرد و به مسجد سهله نرفت

از او پرسيدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترك نمودى ؟

در پاسخ گفت :

چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم ، آخرين شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حركت كنم ، نزديكى هاى غروب به راه افتادم ، مختصر راه رفته بودم ، شب شد و من تنها به راه خود ادامه دادم يك سوم راه مانده بود و هوا هم بسيار تاريك بود. ناگاه عربى را ديدم در حالى كه بر اسب سوار است به سوى من مى آيد، با خود گفتم : اين مرد راهزن است ، حتما مرا برهنه مى كند، همين كه به من رسيد با زبان عربى شروع به صحبت نمود و گفت :

كجا مى روى ؟

گفتم :مسجد سهله مى روم

فرمود: همراه تو چيز خوردنى هست ؟

گفتم : نه

فرمود: دست خود را در جيب كن !

گفتم : در جيبم چيزى نيست

بار ديگر با تندى اين سخن را تكرار كرد.

من دست خود را در جيب كردم ، ديدم مقدارى كشمش توى جيبم هست كه براى بچه ها خريده بودم و در خاطرم نبود.

آنگاه فرمود:

اوصيك بالعود: پدر پيرت را به تو سفارش مى كنم (عرب بيابانى پدر پير را عود مى گويد.)

اين جمله را سه بار تكرار كرد.

سپس از نظرم ناپديد شد، فهميدم او حضرت مهدى(عج ) است و راضى نيست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نيز ترك بنمايم از اين جهت ديگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترك نمودم.(٩٧)

(٧٤) مردى از همدان در محضر امام زمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:

طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم :

علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟

پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :

علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:

هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم :

اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس ‍ كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد.

چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد.

گفتم :

اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم

وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است در آنجا نشستم يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت :

برخيز داخل شو!

وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.

من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.

سپس فرمود:

مى دانى من كيستم ؟

گفتم : نه ، به خدا قسم !

فرمود:

(من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم

فرمود:

چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى

گفتم :

بلى اى سرورم !

فرمود:

ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟

گفتم :

آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم

در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت :

اينجا را مى شناسى ؟

گفتم :

در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است

فرمود:

اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !

در اين هنگام به هر سو نگاه كردم ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم.(٩٨)

______________________________

پاورقی

٦٢- هر كس تقواى الهى را پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى دهد. طلاق : آيه (٢-٣).

٦٣- ب : ج ٢٢، ص ١٣١.

٦٤- ب : ج ٧٠، ص ١٠٤.

٦٥- ب : ج ١، ص ٢٢٦.

٦٦- انسان هيچ سخنى نمى گويد مگر اين كه در كنار او دو فرشته رقيب و عتيد حاضرند.

٦٧- ب : ج ٧٦، ص ٢١.

٦٨- ابواء دهى است بين مكه و مدينه كه حضرت آمنه مادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آنجا دفن شده است

٦٩- براى آگاهى بيشتر از حال اين بانوى گرامى ، به جلد دوم ، داستان ٣٧ مراجعه شود.

٧٠- ب : ج ٤٨، ص ١.

٧١- ب : ج ٤٨، ص ٢.

٧٢- ب : ج ٤٨، ص ١٧٢.

٧٣- ب : ج ٢٥، ص ١٣٣ و ١٤١ با اندكى تفاوت

٧٤- ب : ج ٢٣، ص ٧٥.

٧٥- ب : ج ٧٨، ص ٣٥٦.

٧٦- ب : ج ٢٥، ص ٢٧٥.

٧٧- ب : ج ٥٠، ص ٣٨. در روزگار امامان (ع ) باور كردن اين گونه كارها مشكل بود تنها از روى تعبد پذيرفته مى شد ولى امروز كاملا سهل و آسان است اكنون دانش بشر توانسته است كه تصاوير را به امواج الكتريكى تبديل نموده تصوير گوينده را نشان دهد و چون آوردن تصوير از راه دور انجام گرفته بايد گفت آوردن خود شخص نيز امكان پذير است و كسانى كه خداوند عنايت بيشتر به آنان كرده و علم بيكران در اختيارشان گذاشته توان انجام اين كارها را دارند.(ن )

٧٨- و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد. سوره ق : آيه ١٦.

٧٩- واذا ميثاقهم و منك و من نوح احزاب : آيه ٧٠.

٨٠- نبئت و آدم بين الروح و الجسد

٨١- الله يصطفى من الملائكة رسلا و من الناس سوره حج : آيه ٧٥.

٨٢- و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون سوره انفال : آيه ٣٣.

٨٣- امام جوادعليه‌السلام در سن نه سالگى به مقام امامت رسيد.

٨٤- ب : ج ٥٠، ص ٨٠.

٨٥- ب : ج ٥٠، ص ١٥٩.

٨٦- ابن سكيت اهوازى ، شاعر، اديب ، لغت شناس ، از دانشمندان بزرگ شيعه و يار باوفاى امام جوادعليه‌السلام و امام هادىعليه‌السلام بود. متوكل اين دانشمند نام آور را به اجبار براى تربيت دو فرزندش (معتز و مؤ يد) به كار گمارده بود. روزى متوكل از وى پرسيد: اين دو فرزند من نزد تو محبوب ترند يا حسن و حسين ؟ ابن سكيت از اين مقايسه غلط سخت برآشفت و بى پروا گفت : به خدا سوگند قنبر غلام علىعليه‌السلام در نظر من ، از تو و پسران تو، بهتر است متوكل با شنيدن اين سخن ، چنان سخت غضبناك شد، بى درنگ فرمان داد زبان او را از پشت گردنش در آوردند و بريدند و بدين گونه ابن سكيت در ٥٨ سالگى به شهادت رسيد. (در چگونگى شهادت ايشان اقوال ديگرى نيز ذكر شده است .)

٨٧- ب : ج ٥٠، ص ١٦٤.

٨٨- احمد بن عبيدالله از طرف خليفه وقت مسئول اخذ خراج قم بود.

٨٩- به امام جواد، امام هادى و امام عسكرى ابن الرضا گفته مى شد.

٩٠- موفق برادر خليفه معتمد على الله بود و سمت فرماندهى لشكر را داشت و آدم خطرناك و ضد اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.

٩١- ب : ج ، ٥، ص ٣٢٥.

٩٢- ب : ج ٥٠، ص ٢٥٣ و ج ٧٠، ص ١١٧ و ج ٧٢، ص ١٦٣ و ج ٧٩، ص ٣٠٢.

٩٣- ب : ج ٥٢ ص ٢٥.

٩٤- ب : ج ٥٢ ص ٢٥.

٩٥- فتاواى مشهور بر اساس دلايل ديگر خلاف اين جمله ها است

٩٦- ب : ج ٧٨، ص ٥٣، در ج ٥٣ مفصل تر آمده است

٩٧- ب : ج ٥٣، ص ٢٤٦.

٩٨- ب : ج ٥٢، ص ٤١.

(٧٥) حكومت امام زمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است :

هنگامى كه امام زمان قيام نمود، به عدالت حكم مى كند و در حكومت او ظلم و ستم از بين مى رود و راهها امن مى گردد، بركات زمين آشكار مى شود، هر حقى به صاحبش مى رسد، پيروان هيچ مذهبى نمى ماند مگر اينكه مسلمان شده و مؤمن شناخته مى شوند و خداوند مى فرمايد: هر كس در زمين و آسمان از روى ميل و رغبت تسليم او مى شوند...

سپس امام صادقعليه‌السلام فرمود:

حكومت ما آخرين حكومتها خواهد بود پيش از ما گروهها حكومت خواهند كرد (خداوند به همه قدرت مى دهد روى زمين حكومت كنند ولى نتوانند حق را به طور شايسته پياده كنند).

آنگاه كه روش حكومت ما را ديدند، نگويند اگر حكومت به دست ما هم مى افتاد، مى توانستيم مانند اينها (حكومت امام زمان ) حكومت كنيم(٩٩)

(٧٦) ظهور صاحب الزمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم سيد حميرى مى گويد:

من ابتدا غالى مذهب بودم(١٠٠) و عقيده داشتم محمد بن حنيفه امام است مدتها چنين گمراه بودم تا اينكه خداوند بر من منت نهاد و به وسيله امام صادقعليه‌السلام هدايت كرد و از آتش نجات داد و به راه راست راهنمايى نمود و نشانه هايى از آن بزرگوار ديدم كه برايم يقين حاصل شد كه او حجت خدا بر تمام مردم است و همان امامى است كه اطاعتش بر همه لازم مى باشد.

روزى عرض كردم :

يابن رسول الله ! اخبارى از پدران بزرگوارتان در مورد غيبت يكى از امامان نقل شده ، بفرماييد كدام يك از شما غايب مى شوند؟

حضرت فرمود:

اين غيبت براى ششمين فرزند از نسل من پيش خواهد آمد كه او دوازدهمين امام پس از پيامبر اكرم است و اول آنها اميرالمؤمنين و آخر آنها قائم بحق ، بقية الله در زمين و صاحب زمان است او روزى ظهور كرده و دنيا را پر از عدل و داد مى كند همانطور كه پر از ظلم و ستم و جور شده.(١٠١)

بخش دوم : معاصرين چهارده معصوم ، نكته ها و گفته ها

(٧٧) نمونه اى از جنايات خلفاى عباسى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر به جستجوى فرزندان علىعليه‌السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده در لاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.

روزى پسر بچه زيبايى از فرزندان حسن مجتبىعليه‌السلام را دستگير نمودند و او را به بنا تحويل دادند و دستور داد او را در لاى ديوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت كه مواظب كار بنا بوده و ببينند آن پسر بچه را در لاى ديوار بگذارد.

بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در ميان ديوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در ديوار سوراخى گذاشت تا پسرك بتواند تنفس ‍ كند و آهسته به او گفت :

ناراحت نباش ! صبر كن ! شب كه شد من تو را از لاى اين ديوار نجات خواهم داد. شب كه فرا رسيد بنا در تاريكى شب آمد و پسر بچه سيد را از لاى آن ديوار بيرون آورد و به او گفت :

تو را آزاد كردم هر طور شده خودت را پنهان كن ! و مواظب خود من و كارگرانى كه با من كار مى كنند باش ! مبادا ما را به كشتن دهى ، اكنون كه در اين تاريكى شب تو را از لاى ديوار خارج كردم بدان جهت است كه روز قيامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پيشگاه خداوند به محاكمه نكشاند.

سپس با ابزار بنايى كمى از موى سر آن پسرك را چيد، دوباره به او تاءكيد كرد كه خود را پنهان كن و مبادا پيش مادرت برگردى پسر بچه گفت :

حال كه نبايد پيش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده كه من نجات يافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و كمتر گريه كند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست كجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پيش گرفت و گريخت و معلوم نشد كجا رفت او آدرس مادرش را در اختيار بنا گذاشت بنا مى گويد:

من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حركت كردم ، وقتى به نزديك خانه رسيدم ، زمزمه گريه و ناله مانند زمزمه زنبور شنيدم ، فهميدم كه صداى گريه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جريان فرزندش را به او نقل كردم و موى سر پسرش را نيز به او دادم و به خانه برگشتم(١٠٢)

(٧٨) نماز در زير رگبار تير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با سربازان اسلام براى سركوبى عده اى از مشركين حركت نمود.

در اين پيكار زنى تازه عروس اسير مسلمانان شد كه شوهرش در مسافرت بود.

هنگامى كه از سفر برگشت اسارت زنش را به او خبر دادند، او در تعقيب لشكر اسلام راه افتاد.

پيغمبر اسلام در محلى فرود آمد و دستور داد عمار پسر ياسر و عباد پسر بشر نگهبانى كنند؟

اين دو سرباز شب را به دو قسمت تقسيم كردند. بنا شد قسمت اول شب را عباد و قسمت دوم را عمار پاسدارى كنند.

عمار به خواب رفت و عباد از فرصت استفاده نمود و به نماز ايستاد كه در آن دل شب راز و نيازى با آفريدگار خود داشته باشد.

در آن وقت شوهر زند رسيد، شبهى را ديد ايستاده است از تاريكى شب نفهميد كه او انسان است يا چيز ديگر.

تيرى به سوى او شليك كرد، تير بر پيكر عباد نشست ، عباد نماز را ادامه داد و قطع نكرد.

پس از آن تيرى ديگر انداخت آن هم بر پيكر وى رسيد.

عباد نمازش را كوتاه نمود، به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و نماز را تمام كرد. آنگاه عمار را بيدار كرد و او را از آمدن دشمن باخبر ساخت

وقتى كه عمار او را در آن حال ديد كه چند تير بر بدنش اصابت كرده او را سرزنش كرده و گفت :

چرا در تير اول بيدارم نكردى ؟

عباد گفت :

هنگامى كه تيرها به سوى من شليك شدند من در نماز بودم و مشغول خواندن سوره (كهف ) بودم و نخواستم آن سوره را ناتمام بگذارم چون تيرها پى در پى آمد به ركوع و سجود رفته و نماز را تمام كردم و تو را بيدار نمودم اگر نمى ترسيدم از اين كه دشمن به من رسيده و به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صدمه اى برساند و در پاسدارى كه به عهده من گذاشته شده كوتاهى كرده باشم ، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم اگر چه كشته مى شدم

دشمن كه فهميد مسلمانان از آمدن او باخبرند پا به فرار گذاشت و رفت(١٠٣)