چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا0%

چهره های درخشان سامرا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهره های درخشان سامرا

نویسنده: علی ربانی خلخالی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 17404
دانلود: 2783

توضیحات:

چهره های درخشان سامرا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 25 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17404 / دانلود: 2783
اندازه اندازه اندازه
چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا

نویسنده:
فارسی

روشن است كه اين روايت با روايت پيشين تفاوت هايى دارد.

ابوالسرايا و قبر امام حسينعليه‌السلام در يك شب بارانى

به سال 199 هجرى ابوالسرايا(155) با سواران جنگنده خود را وارد نينوا گرديد، بلادرنگ به زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام شتافت.

نصر بن مزاحم مدائنى مى گويد: من از مدائن به زيارت كربلا رفته بودم و مصادف با يك شب رعد و برق و بارانى بود ناگاه سوارانى آمدند و پياده شدند و به سوى قبر رفتند و سلام كردند.

يكى از سواره ها زيارت را طول داد پرسيدم اين كيست؟

گفتند: او ابوالسرايا است.

سپس شروع نمود اشعار منصور نميرى را خواند:

نفسى فداء للحسين يوم غدا

اءلى المنايا عدوا و لا غافل

ذاك يوم الحىّ يسفر به

على سنام الاءسلام و الكاهل

كاءنّما اءنت تعجبين الّا

ينزل بالقوم نقمة العاجل

مظلومة و النبىّ والدها

يدبّر ارجاء مقتله الحافل

سپس از من پرسيد تو كيستى؟

گفتم: يكى از كشاورزان مدائن.

گفت: سبحان الله! دوست به دوست خود ميل مى كند همچنان كه شتر ماده به نوزاد خود ميل دارد اى مرد! آمدن تو به زيارت اجر بزرگى دارد.

سپس از جاى خود برخاست و گفت: از زيديه هر كس در اينجا حاضر است برخيزد.

يك وقتى ديدم جمعى از حاضران برخاستند و پيش او شتافتند، خطبه مفصل خواند و اهل بيتعليهم‌السلام را به ياد آورد و فضائل آنان را شمرد و ستم هاى بنى اميّه و بنى عباس را به ياد آورد. و از امام سجّادعليه‌السلام يادآورى نمود.

سپس گفت: اى مردم! گيرم كه شما زمان حسين بن علىعليهما‌السلام را درك نكرديد تا او را يارى كنيد فعلا چه عذرى داريد در خانه بنشينيد و كسى را كه فردا براى طلب خون حسينعليه‌السلام خروج مى كند و مى خواهد دين خدا را به پا دارد يارى نكنيد. من فردا براى يارى دين خدا و اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به كوفه مى روم. هر كس در اين عقيده با من شريك است به من ملحق گردد.

عده اى از حضّار گفتار او را تأئید كردند، سپس به سمت كوفه حركت نمودند.(156)

و به سال 200 هجرى حمّاد معروف به كندغوش او را دستگير نمود و پيش حسن بن سهل آورد، حسن او را كشت و در كنار جسر بغداد به دار آويخت.(157)

در مدتى كه انقلاب ابوالسرايا ده ماه طول كشيد، از آل هاشم چند نفر خروج كردند:

1 - محمد بن سليمان بن داوود بن الحسن بن حسن بن على به سال 199 در مدينه انقلاب نمود.

2 - ابراهيم بن موسى بن جعفرعليه‌السلام به سال 199 در يمن خروج كرد.

3 - محمد بن جعفر بن محمد بن على بن الحسينعليه‌السلام به سال 200 در نواحى حجاز خروج كرد. وى در مرحله اول به نام ابراهيم طباطبا صاحب ابوالسرايا بيعت مى گرفت، بعد از فوت او به نام خود بيعت گرفت.

4 - زيد بن موسى بن جعفرعليه‌السلام معروف به زيدالنّار در سال 199 بصره را تصرّف نمود.(158)

او خانه هاى زيادى را در بصره آتش زد، بعد از چند ماه حسن بن سهل او را گرفته، پيش مأمون فرستاد و مأمون او را به مدينه پيش امام رضاعليه‌السلام فرستاد و امام او را به جهت خروج و آتش زدن توبيخ فرمود. زيد تا زمان متوكّل زنده بود.(159)

حرم امام حسينعليه‌السلام در آستانه قرن سوم

اين قرن كه تقريبا با محبت و عنايت خاصى از طرف مأمون به اهل بيتعليهم‌السلام و ولايت عهدى حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام شروع شد و بعدها كه مأمون دارالخلافه را به بغداد انتقال داد و با امام جوادعليه‌السلام وصلت نمود، دخترش امّالفضل را به عقد امام جوادعليه‌السلام درآورد و در نتيجه بارگاه امام حسينعليه‌السلام از گزند مأمون و عمال او و برادرش امين، كه خلافت رسمى از پدر داشت در امان و محفوظ بود به علت اين كه در اوائل خلافت مشغول تحكيم قدرت خود بود از توجه به كربلا غفلت داشت.

بعدها در فكر خلع مأمون از ولايت عهدى خود شد، در نتيجه جنگ بين دو برادر درگرفت و به نفع مأمون تمام شد و امين به قتل رسيد و مأمون بعد از آن به بغداد آمد و قبر مبارك با همان حالت ويرانى كه از تخريب هارون الرشيد داشت باقى بود.

بازسازى قبر امام حسينعليه‌السلام در عهد مأمون

آنچه از نظر تاريخ مشهود است اعاده وضع حرم امام حسينعليه‌السلام به حالت اوليه و احداث بناى باعظمت در عهد خلافت مأمون است. اما عامل و بانى آن كيست چيزى از تاريخ به دست نيامده است.

احتمال داده شده كه شايد خود مأمون باشد، نظر بر اين كه مأمون اظهار محبت به اهل بيتعليهم‌السلام مى كرد و شعار آل عباس را كه پوشيدن سياه بود به شعار علويين كه سبز پوشيدن بود، تغيير داد و امام رضاعليه‌السلام را به ولايت عهد انتخاب نمود به اين قرائن احتمال مذكور را داده اند.

و آنچه كه از كتب تاريخ استفاده شده است: اين بنا به دوران حيات مأمون 218 و دوران خلافت معتصم 227 هجرى و دوران خلافت واثق 232 از كليه گزند مصون بود. گو اين كه با اهل بيتعليهم‌السلام ميانه خوبى نداشتند، بلكه گاهى اوقات آثار اعجازى ائمه را مى شنيدند، ناراحت مى شدند خاصه بعضى از وزراى آنها خوش رقصى مى كردند.

متوكّل و فرمان تخريب مزار امام حسينعليه‌السلام

متوكّل عباسى همواره به حضرت اذيت و آزار مى رساند. و در نظر داشت كه موقعيت آن امام را در انظار مردم تنزل دهد و در عين حال هر چه سعى مى كرد، نتيجه عكس مى گرفت.

اذيت و ستم هاى متوكّل به امام هادىعليه‌السلام و شيعيان و محبين و علويان و بنى فاطمهعليها‌السلام به شرح نمى آيد.

متوكّل اكفر، اخبث و ارذل بنى عباس بود و با آل ابوطالب سخت دشمنى مى كرد؛ آنها را به اتهام محبت به اهل بيتعليهم‌السلام جلب مى نمود، شكنجه مى داد و در از بين بردن آثار قبر مطهر حضرت سيّدالشهداءعليه‌السلام و اذيت و آزار به زوار حضرتش اهتمام مى ورزيد.

در كتاب «اخبار الدول» به نقل از «مثير الاحزان» چنين آمده است:

متوكّل دستور داد قبر امام حسينعليه‌السلام را ويران نموده و خانه هاى اطراف قبر شريف را خراب كنند. آن گاه در آن محل زراعت نمايند و زائرين را از زيارت بازداشت و به زندان انداخت و مورد شكنجه قرار داد. تا جايى كه دستور داد: هر كس به زيارت رود، بايد دستش قطع شود.

برخى از محبين حاضر به قطع دست خود شدند و به زيارت رفتند و از اين جهت مسلمانان بغداد بسيار متأثر شدند و بر ديوارها بر آن خبيث فحش و ناسزا نوشتند.

در كتاب ارزشمند «بحارالانوار» آمده است:

يكى از محبين امام حسينعليه‌السلام مى گويد: در سال 240 هجرى با ترس و لرز به زيارت امام حسينعليه‌السلام مشرف شدم. ديدم كه گاوها را به آن زمين بسته اند كه آنجا را شيار نمايند. به چشم خودم ديدم همين گاوها كه نزد قبر مطهر رسيدند، هرچه آنها را مى راندند و مى زدند، آنها از رفتن به نزديك قبر مطهر خوددارى مى نمودند و به طرف راست و چپ مى رفتند.

در «شرح الشافيه» به نقل «مثير الاحزان» آمده است:

متوكّل دستور داد كه آب به قبر مقدس حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام ببندند؛ هنوز بيست و دو ذراع به قبر حضرتش مانده بود كه آب ها روى هم جمع شدند. و بعدها، همان جا «حائر» ناميده شد.

ابى سالم گويد: متوكّل، به وزير خود فتح بن خاقان دستور داد كه امام هادىعليه‌السلام را آزار دهد و ناسزا گويد، فتح دستور او را اجرا كرد.

حضرتعليه‌السلام فرمود: به او بگو:( تمتعوا فى داركم ثلاثة ايّام. )

فتح اين سخن را به متوكّل رسانيد.

متوكّل گفت: بعد از سه روز او را خواهم كشت.

روز سوم خود متوكّل را كشتند.

از غرايب و شگفتى هاى روزگار آن كه نقل شده: روزى شمشيرى بى نظير به متوكّل هديه شد. بعضى از اعيان و امراى لشكر آن را خواستند ولى متوكّل امتناع كرد و گفت: اين شمشير به بازوى «باغر» غلام تركى شايسته است و آن را به «باغر» بخشيد. باغر با همان شمشير بعد از چند روز متوكّل را كشت.

بارگاه امام حسينعليه‌السلام در قرن سوم

كربلا موقعيت معنوى خود را به حد كمال حفظ كرده بود و جمعى از مسلمين و دوستان اهل بيتعليهم‌السلام مجاور قبر مطهر شده و احداث مسكن و بناء كرده بودند تا آن كه متوكّل در دومين سال سلطنت خود در ماه شعبان به سال 233 دستور داد كه قبر امام حسينعليه‌السلام و كليه منازل و خانه ها را خراب كنند و در جاى آن زراعت نمايند.

بنا به گفته ابوالفرج اصفهانى، وى شبى از مغنيه هاى شهر، كنيزى درخواست كرد كه او را شراب دهد و ساز نواز كند، از سوء تصادف مغنيه صاحب كنيز، غائب بود و به زيارت نيمه شعبان به كربلا رفته بود.

پس از مراجعت يكى از كنيزان آوازخوان خود را پيش متوكّل فرستاد.

متوكّل پرسيد: آن روز كه شما را خواستم كجا بوديد؟

گفت: با خانم خود به زيارت حج رفته بوديم.

گفت: حالا كه ماه شعبان است موسم حج نيست.

گفت: به زيارت قبر حسينعليه‌السلام .

متوكّل چنان آتش گرفت كه رگ هاى گردنش نزديك بود منفجر گردد، فورى صاحب او را احضار كرد و تمامى اموالش را ضبط نمود و خودش را به زندان انداخت و دستور داد قبر امام حسينعليه‌السلام و كليه خانه هاى موجود را خراب كنند و زمين آنها را زراعت نمايند.

ابوالفرج مى افزايد اين عمل غيرانسانى در سال 233 هجرى در شعبان به وقوع پيوست و مسلمان ها اقدام نكردند، ناچار ابراهيم ديزج يهودى را مأمور كرد. وى جمعى از يهوديان را براى اجراى اين منظور به كربلا آورد و آنان مباشر اين عمل گشتند.

و ديزج حسب دستور متوكّل به ويرانى قبر و خانه ها كفايت نكرد، زمين آنها را زراعت نمود و پاسبانان دور تا دور نينوا براى منع زوار گماشت و هر كه را مى گرفتند يا مى كشتند يا به زندان مى فرستادند.

ابوالفرج براى ادعاى خود كه تخريب اول در شعبان 233 هجرى واقع شده دو تا شاهد مى آورد:

1 - اين كنيز قبل از خلافت متوكّل براى دلخوشى وى پيش او رفت و آمد مى كرد و متوكّل به سال 232 ششم ذى الحجه به كرسى خلافت نشست و بر حسب عادت بايد شعبان اول از دوران خلافتش باشد.

2 - گفتار سيد محمد بن ابى طالب حسينى را در كتاب «تسلية المجالس» مؤ يد قرار داده است.(160)

متوكّل و ويران كردن قبر به سال 236

متوكّل بنا به گفته تاريخ ‌نويسان معتبر در سال 236 مجددا دستور تخريب و هدم قبور را داده، معلوم مى شود كه در فترت مختصرى كه بين تخريب اول و دوم وجود داشت باز اعاده بناء شده است هم نسبت به بارگاه و هم به خانه هاى مجاور اما بانى كه بوده؟ از تاريخ چيزى به دست نيامده است.

و معلوم مى شود ويرانى و تخريب سال 236 مهم تر و شنيع تر بوده، زيرا تاريخ ‌نويسان نامى از قبيل طبرى، ابن اثير و مسعودى در حوادث سال 236 از اين سانحه موحش يادى كرده اند.(161)

اين حادثه مولمه را مسعودى در «مروج الذهب» چنين باين مى كند:

در سال 236 متوكّل به ابراهيم ديزج دستور داد كه به كربلا رود و هر بنايى كه هست ويران كند و هر كسى را كه در آنجا ببيند، به قتل رساند، يا سخت گوشمالى دهد.

وى به كربلا آمد، كلنگ به دست گرفت رفت بالاى سقيفه و قبّه، شروع كرد به كلنگ زدن، در اين هنگام كارگرها به تخريب اقدام كردند.

ابن خلكان و صاحب «وفيات الاعيان» و ابوالفدا مانند «مروج الذهب» در حوادث سال 236 متفقا قضيه را نقل كرده اند و از شواهد ديگر هم براى شخص متتبع يقين حاصل مى شود كه در سال مذكور تخريب به وقوع پيوسته است.

متوكّل و قصد ويران كردن مزار به سال 237

باز مسلمان ها و دوستان اهل بيتعليهم‌السلام ساكت ننشستند، از جان و مال گذاشتند و به زيارت قبر پسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شتافتند. اين جريان به متوكّل مخابره گرديد، بسيار ناراحت شد، ضمير شيطانى او آتش گرفت، مجددا به سال 237 دستور ويران كردن آن را داد.

تاريخ ‌نويسان معتبر مانند تاج الدين در كتاب «اخبار الخلفاء» و قرمانى(162) در «اخبار الدول»(163) بر آنند كه:

متوكّل دستور داد به سال 237 قبر امام حسينعليه‌السلام و خانه هاى مجاور را خراب كنند و از رفت و آمد مردم جلوگيرى نمايند و تكرار اين عمل فجيع در فاصله هاى كم چنان دل ها را جريحه دار و موجب تنفر و انزجار مسلمين گرديد كه طبقات مختلف بغداد در مساجد، ديوارها، كوچه ها، بازارها و معابر و مجامع عمومى فحش و ناسزا بر متوكّل نوشتند و شعرا در هجوم و توبيخ متوكّل شعر سرودند.

على بن عباس مشهور به «ابن الرّومى» كه از شعراى نامى محسوب است و معتضد شانزدهمين خليفه عباسى از ترس هجو، او را مسموم نمود و در سال 283 درگذشت، در كتاب «ستاره هاى فضيلت» در بخش طيره و تفاءل از نظر اسلام، شرح حال او نگارش يافته رجوع شود.

وى در هجو متوكّل اشعار ذيل را سروده است:

امامك فانظر اءىّ نهجيك تنهج

طريقان شتّى مستقيم و اءعوج

و قد اءلجمتكم خيفة القتل منكم

و فى القوم حاجّ فى الحيازيم حوّج

و لم تقنعوا حتّى استثارت قبورهم

كلابكم منها بهيم و ديزج

ابوالحسن على بن محمد بن نصر بن منصور بن بسّام بغدادى معروف به «ابن بسام» از اعيان شعراى قرن سوم متوفّاى 302 به هجوگويى معروف بود و كسى از امير و وزير و برنا و پير از آسيب زبان وى ايمن نبود.

اشعار ذيل را در هجو متوكّل سروده:

تالله ان كانت اميّة قد اءتت

قتل ابن بنت نبيّها مظلوما

فلقد اءتاه بنواءبيه بمثله

هذا لعمرك قبره مهدوما

اءسفوا على اءن لا يكونوا شاركوا

فى قتله فتعره رميما(164)

تظاهرات ضد عباسى به جايى رسيد كه اين مرتبه نتوانست به منظور شوم خود كه مانند گذشته ها دست هاى گناهكارش مرتكب شده بود انجام دهد.

از جهتى هم ساكنين كربلا در مقابل مأمون عكس العمل نشان داده و مانع شدند، به طورى كه شيخ طوسى رحمة الله از قاسم بن احمد بن معمرالاسدى كه از علماى سيره و مقيم كوفه است نقل مى كند كه وى مى گويد:

هنگامى كه متوكّل در سال 237 هجرى يك تيپ از سپاه خود را با فرماندهى يك سرتيپ براى تخريب قبر امام حسينعليه‌السلام و قدغن كردن زوار به نينوا اعزام كرد و سپاه به نينوا رسيد. آنان شروع به عمليات خود كردند.

يك مرتبه اهل عراق ريختند و جلوگيرى نمودند و گفتند: اگر همه ما را بكشيد ما از زيارت امام حسينعليه‌السلام دست بردار نخواهيم شد.

وقتى ديدند كه اگر برخلاف گفته آنان رفتار شود، همه شان جان به كف حاضر به مرگ هستند و جريان را به متوكّل گزارش نمودند.

متوكّل به فرمانده آنها نوشت: كارى نداشته باش و به سوى كوفه عزيمت كن و چنان تصور كن كه براى اصلاح امور آنان آمده اى. به امر متوكّل سرتيب به بغداد برگشت.(165)

معلوم مى شود در ظرف مختصر و فرصت ناچيز اعاده بناء با سرعت هرچه تمامتر انجام گرديده اما بانيان كه بوده؟ بايد بگوييم خود اهل سواد و ساكنين نينوا بوده اند.

و هرچه متوكّل درباره قبر ريحانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تحقير و توهين و تخريب نموده، مسلمين به اعمال ضد عباسى دست مى زدند و دماغ آنها را به خاك مى ماليدند.

بديهى است مسلمانانى كه به زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام مى آمدند يك زمين خالى ويران را كه زيارت نمى كردند، طبعا قبر را فورى تعمير كرده و به زيارت مى پرداختند.

از روايت «امالى» معلوم مى شود كه حكومت متوكّل در نتيجه تكرار اعمال شوم خود رو به ضعف گذاشته و عظمت و قدرت خود را از دست داده و به حدى موهون و منفور شده بود كه مردم متمرّد شده و در مقابل سپاه او دست به تظاهر زده و تهديدشان مى كردند و متوكّل از انقلاب آنها به وحشت افتاد و فرمانده سپاه را برگردانيد.

سفر پياده زيد مجنون از مصر به كربلا

فضاحت اعمال متوكّل نسبت به قبور كربلا به همه بلاد پخش گرديد تا به آفريقا رسيد، زيد مجنون كه يك فرد عالم فاضل و اديب بود و در مصر اقامت داشت، شنيد كه متوكّل با كمال وقاحت دستور داده كه قبر امام حسينعليه‌السلام را خراب كرده و جاى آن را زراعت نمايند و آثار آن را از بين ببرند و آب را از نهر علقم بر آن جارى سازند و مردم را از زيارت بازدارند.

از اين خبر ناگوار بسيار ناراحت شد و حزن شديد به وى رخ داد، به طورى كه حادثه كربلا را به وى تازه كرد. مصر را با پاى پياده به قصد زيارت امام حسينعليه‌السلام ترك گفت. صحراها، بيابان ها، كوه و دره ها را پيمود تا به كوفه رسيد و با بهلول عالم ملاقات نمود. به اتفاق هم به سال 237 هجرى به قصد زيارت امام حسينعليه‌السلام از كوفه بيرون شدند و از دست هم گرفتند تا نينوا رسيدند.

ناگاه ديدند آب را كه به قبر مى بندند، آب دور تا دور قبر - در يك حد معينى - مى ايستد و قطره اى به طرف قبر نمى رسد و گاوهاى شيارى به نزديك نمى روند.

زيد به بهلول نگاه كرد و اين آيه را تلاوت نمود:

( يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و ياءبى الله الّا ان يتمّ نوره و لو كره المشركون )

سپس اشعار بسّامى را خواند:

تالله اذا كانت بنو اميّة قد اءتت

قتل ابن بنت نبيّها مظلوما

مردى كه سال ها بود در آنجا مأمور كشت و زراعت بود، پيش زيد آمد و گفت: تو از كجا آمده اى؟

زيد جواب داد: از مصر.

كشاورز گفت: براى چه آمده اى؟ من بسيار وحشت دارم كه تو را بكشند.

زيد سخت گريه كرد و گفت: شنيدم كه قبر فرزند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را خراب كرده، كشت كارى مى كنند.

در اين هنگام مرد كشاورز خود را به قدم هاى زيد انداخت و داشت مى بوسيد و مى گفت: پدر و مادرم به قربانت! از لحظه اى كه تو را ديده ام قلب من نورانى شده و من خدا را شاهد مى گيرم سال ها است كه من در اين سرزمين كشت كارى مى كنم هر وقت آب بر قبر امام حسينعليه‌السلام بستم آب مى ايستاد و بالاى هم مى زد و حيران مى ماند و دور مى زد، قطره اى به قبر مطهر نزديك نمى گرديد و من گويا تا به حال مست بودم به بركت قدم هاى تو بيدار شدم.

زيد سخنان مرد كشاورز را شنيد، هر دو اشك ريختند. وى گفت: من الان به شهر سامرّا پيش متوكّل مى روم و حقايق را به وى كشف مى كنم، خواه مرا بكشد يا آزاد كند.

زيد گفت: من هم با تو مى روم.

هر دو با هم پيش متوكّل آمدند، مرد كشاورز قضيه را كشف كرد، متوكّل چنان خشمش گرفت و دستور داد مرد زارع را كشتند و طناب به پايش بستند در كوچه و بازار به رويش مى كشيدند، سپس به دار آويختند.

زيد مجنون روزها به انتظار نشست تا مرد كشاورز را از دار پايين آوردند و به مزبله انداختند و زيد آمد، جنازه او را بغل گرفت، به دجله برد، غسل داد و كفن كرد و نماز خواند و به خاك سپرد و سه روز كنار قبرش نشست و تلاوت قرآن نمود.

در اين هنگام ديد جنازه اى را مى آورند، مردم او را نوحه سرايى مى كنند و اضطراب شديد حكمفرما است، زيد پرسيد: اين مرده كيست كه اين قدر پرچم سياه به دست مردم است و دسته جات زياد او را تشييع مى كنند.

گفتند: كنيز حبشيه متوكّل است، نام وى ريحانه است و بسيار مورد علاقه متوكّل بود. او را در مقبره متوكّل دفن كردند، فرش انداختند و عطر پاشيدند و قبه عالى بر او برپا كردند.

زيد مجنون وقتى اين ها را ديد، خاك بر سر خود ريخت و داشت مى ناليد و مى گفت:

قبر پسر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ويران مى كنند، براى يك كنيز زنازاده قبه و بارگاه بنا مى كنند.

آنقدر مى گريست كه مردم به حال او رقّت مى كردند، روزى اشعار زير را سرود، سپس نوشت و به يكى از درباريان داد.

اءيحرث بالطّف قبر الحسين

و يعمر فبر بنى الزّانية...

همين كه اشعار پيش متوكّل خوانده شد، غيظ و غضبش جوش كرد و زيد را احضار نمود، وى سخنانى در توبيخ و وعظ متوكّل گفت، او را بيش از هر چيز ناراحت كرد، به طورى كه دستور قتل زيد را داد. در همين لحظه از حضرت علىعليه‌السلام پرسيد و منظورى غير از تحقير نداشت.

زيد گفت: به خدايم سوگند! فضل او را انكار نمى كند مگر كافر شكّاك و دشمن نمى شود با على مگر منافق و دروغگو.

آنگاه از فضائل علىعليه‌السلام آنقدر سخن گفت كه متوكّل دستور داد او را به زندان بردند.

وقتى كه شب تاريكى خود را گسترانيد، مردى كه ديده نمى شد پيش متوكّل آمد، با پاى خود او را زد و گفت: زيد را آزاد كن و الا هلاكت مى كنم.

متوكّل وحشت زده برخاست خود به زندان آمد و زيد را آزاد ساخت و خلعت مورد پسندى به وى داد و گفت: هرچه از من مى خواهى دريغ نخواهد شد.

زيد گفت: من از تو فقط تعمير قبر امام حسينعليه‌السلام و عدم تعرض به زوّار او را مى خواهم.

متوكّل قبول نمود و زيد شاد از نزد او بيرون شد و شهرها را مى گشت و اعلان مى كرد: هر كس اراده زيارت امام حسينعليه‌السلام را دارد بدون وحشت برود.

بعد از اين، ده سال قبر حسينعليه‌السلام از اعمال شيعه متوكّل بدكار محفوظ ماند و مردم بدون هراس به سوى كربلا براى زيارت مى آمدند.(166)

قتل ابن سكيت به جرم محبت به امام حسينعليه‌السلام

متوكّل نه تنها به قبر امام حسينعليه‌السلام اسائه ادب مى كرد و هتك حرمت مى نمود، بلكه در هر كس محبت اهل بيتعليهم‌السلام را احتمال مى داد، زير شكنجه هاى گوناگون قرار مى داد و به قتل مى رسانيد و يا بدون محاكمه اعدام مى كرد. زندان ها از شيعيان حسينعليه‌السلام پر بود. از جمله آنان يعقوب بن اسحاق خوزى اهوازى معروف به ابن سكيت - با كسر اول و تشديد ثانى - از استادان شعر، ادب، نحو و لغت بود و كتب تراجم 14 تألیف براى او ضبط كرده اند.

وى در عين حال كه از اصحاب امام محمد تقى و على النقىعليهما‌السلام بود و محبت فوق العاده به حضرت علىعليه‌السلام داشت. معلم(167) معتز و مؤ يد پسران متوكّل بود و خليفه عباسى به عللى(168) از وى ظنين و بدگمان بود.

روزى در حال درس از وى پرسيد: كدام يك از حسنينعليهما‌السلام و اين دو پسر من زيادتر دوست مى دارى؟

ابن سكيت بدون تأمل گفت: قنبر، غلام علىعليه‌السلام را با تو و اين دو پسرت مبادله نمى كنم چه رسد به امام حسن و حسينعليهما‌السلام .

متوكّل در حالى كه خشم گلوى او را مى فشرد، دستور داد زبان او را بريدند، يا از پس گردن بيرون آوردند، ولى در پنجم رجب 244 به شهادت رسيد.(169)

و بنا به نقل «تتمّة المنتهى» محدث قمى رحمة الله، متوكّل، ابن سكيت را به محكمه قاضى القضات فرستاد، وى پاره برهان هاى سست آورد، از قبيل شمول اهل بيتعليهم‌السلام در آيه تطهير به زنان پيامبر نه بر حسنينعليهما‌السلام و ابن سكيت قاضى را محكوم كرد با آن كه ضمير در آيه تطهير «عنكنّ» نيست كه مخصوص زنان باشد «عنكم» است كه اختصاص به مردان دارد.

و اين مرد ضعيف النفس دين فروش از دوران مأمون قضاوت مى كرد، در پايان عمرش دين را به دنيا فروخت.

ابونعيم، در «حلية الاولياء» او را به فسق و لواط ذم و توبيخ كرده و تاريخ، بعد از هزار سال از او به زشتى نام مى برد. متوكّل او را در آخر عمل به حجاز تبعيد نمود و اموال او را ضبط كرد. وى به سال 242 در ربذه درگذشت.

ابراهيم ديزج و اعجاز قبر امام حسينعليه‌السلام

محمد بن عبدالحميد گويد: همسايه ابراهيم ديزج بودم، در مرض مرگ وى او را عيادت كردم و رفاقت و شوخى با هم داشتيم، طبيب را در بالين وى يافتم از حال بيمار پرسيدم، از من كتمان نمود.

ابراهيم به پزشك اشاره مى كرد كه معالجه كند و او نمى دانست چه علاجى كند.

پس از مدتى بيرون رفت، مجلس خلوت شد ابراهيم گفت: به خدا! استغفار و توبه مى كنم از اين كه به امر متوكّل به تخريب قبر حسينعليه‌السلام اقدام كردم و شبانه با عمله و كارگر كه با ايشان بيل كلنگ بود، خارج شديم و به غلامان و ياران خود رسيديم به آنان گفتم: كارگر براى ويرانى قبر حسين آماده كنيد.

در نتيجه خستگى راه خستگى راه خوبى مرا گرفت. ناگاه ديدم غلامان مرا بيدار كردند و غوغايى شنيدم، گفتم: چه خبر است؟

گفتند: در اطراف قبر حسينعليه‌السلام جماعتى هستند ما را تيراندازى مى كنند.

فورى به تحقيق پرداختم، ديدم حقيقت است در اين پيش آمد كه شب 13 رجب بود دستور تيراندازى دادم، ولى هرچه از ما تير خالى مى شد، به خود تيرانداز برمى گرديد.

اين ماجرا مرا به وحشت انداخت و تب و لرز مرا درگرفت و از قبر دور شدم و تصميم گرفتم ديگر به قبر حسينعليه‌السلام اهانت نكنم تا متوكّل مرا بكشد.

ابوبرزه گويد: به وى گفتم: خداوند شر او را از تو دفع كرده، ديشب پسرش منتصر او را به قتل رسانيده است.

ابوبرزه گويد: ابراهيم گفت: از آن شب به جسم من دردى رسيده، اميد زندگى را از من سلب كرده و شب مرد.(170)

سفر زيارتى محمد بن الحسين به سال 240

ابوالفرج در «مقاتل الطالبين» نقل مى كند:

محمد بن الحسين الاشتانى(171) كه يكى از علماى برجسته قرن سوم است اعمال فجيع متوكّل را شنيد بسيار ناراحت شد و مدت طولانى بود كه به زيارت كربلا نرفته بود تصميم گرفت به زيارت كربلا رود، ولو به هرگونه پيش آمد ناگوار مواجه باشد، از خانه به قصد كربلا با همراهى يكى از عطارها بيرون شد.

روزها متوارى و مخفى از مردم بودند و شبها راه مى رفتند تا آن كه به غاضريه رسيدند، روز را در آنجا مكث نمودند همين كه شب تاريكى خود را گسترانيد بيرون شدند و از ميان پاسبان كه بعضى ها خواب بودند و بعضى ها مشغول به خود بودند گذشتند تا آن كه به قبر حسينعليه‌السلام رسيدند.

نظر بر اين كه علائم و نشانه هاى قبر را از بين برده بودند بسيار رنج و زحمت كشيدند تا آن كه قبر مطهر را پيدا كردند، صندوق را كه در بالاى قبر بود به دور انداخته و آتش زده اند.

و در تاريكى شب مراسم زيارت را به جا آوردند و به اطراف قبر علامت و نشانه گذاشتند و برگشتند.(172)

متوكّل و تخريب ديگر

قبر و بارگاه ملايك پاسبان و مطهر امام حسينعليه‌السلام تا سال 247 هجرى از دست جنايتكار متوكّل مصون بود، در همان سال وقتى آن ملعون شنيد كه مردم عراق و كوفه و از شهرهاى دور در كربلا اجتماع مى كنند، در نتيجه بازار با عظمتى در آن جا تشكيل يافته است، سپاهى براى تخريب قبر مطهر اعزام كرد كه از زيارت قبر مبارك شديدا مانع باشند.(173)

سفر عبدالله بن رابيه از حج به كربلا

عبدالله بن رابيه مى گويد: به سال 247 هجرى به حج رفتم و از مكه به عراق آمدم، اول به زيارت قبر علىعليه‌السلام شتافتم و از ترس متوكّل اين عمل را شبانه به جا آوردم، سپس به كربلا رفتم ديدم قبر امام حسينعليه‌السلام را خراب كرده اند و با چشم خود ديدم كه شياركننده ها شيار مى كنند، وقتى كه گاوها به قبر مى رسند حيران مى مانند و هرچه آنها را با چوب مى زنند فائده نمى بخشد و قدمى به طرف قبر برنمى دارند و زيارت براى ما ممكن نشد ماءيوس به بغداد برگشتم و اشعار بسّامى را مى خواندم:

تالله اذا كانت بنو اميّة قد اءتت

قتل ابن بنت نبيّها مظلوما

فلقد اءتاك بنو اءبيه بمثله

هذا لعمرك قبره مهدوما

اءسفوا على اءن لا يكونوا شاركوا

فى قتله فتعره رميما

وقتى كه بغداد رسيدم ناگهان صدايى به گوشم رسيد كه مى گويد: متوكّل به درك رفت. خوشحال شدم گفتم: خدا امشب مقابل آن شب است.(174)

معلوم شد شب چهارشنبه سوم شوال 247 هجرى به دستور منتصر عباسى پسر متوكّل با شمشيرهاى غلامان ترك به قتل رسيده و در مدت پانزده سال سلطنت خود چهارمرتبه قبر امام حسينعليه‌السلام را ويران كرد:

1 - در شعبان 233 در نتيجه رفتن خواننده اش به كربلا.

2 - به سال 236 هجرى.

3 - به سال 237 هجرى.

4 - به سال 247 هجرى.

و پسرش منتصر به جهت دوستى و تعصب خود به اهل بيتعليهم‌السلام اقدام به قتل پدر خود «نيرون عرب» نمود و به اين عمل مقدس، فضاحت و قباحت اعمال پدران خود، كه تاريخ بشر را آلوده و ملوّث كرده بودند به جهان و جهانيان اعلان نمود.

تعمير اساسى بارگاه امام حسينعليه‌السلام و احداث مناره

منتصر پس از قتل پدر بى درنگ قبر امام حسينعليه‌السلام را تعمير نمود، بلكه از نو بناى باعظمتى احداث كرد و براى بارگاه حسينى مناره اى براى راهنمايى زوار از راه دور بنا كرد و مردم را در زيارت آن حضرت آزاد گذاشت و براى سادات علوى بسيار تعظيم و تكريم نمود و فدك را به اولاد امام حسن و حسينعليهما‌السلام برگردانيد و كليه اوقاف آل على را به دستشان سپرد.

وى قبر على بن ابى طالبعليهما‌السلام را هم عمارت نمود(175) بنا به گفته عمادزاده: بناى منتصر شامل قبّه، بارگاه، مسجد و صحن بوده است.(176)

كشتار سادات و علماى شيعه

يكى از موضوع هاى مهمى كه در دوران خلافت ستمگران خلفاى بنى عباس قابل بررسى است، كشتار سادات است.

ابوالفرج اصفهانى (درگذشته 356) كه خود يكى از زادگان مروان بن حكم بن عاص، و زيدى مذهب و محققى اديب و تاريخ ‌نويس بوده، كتابى نوشته به نام «مقاتل الطالبين» شامل معرفى 220 نفر امامزاده و سيد علوى و غيرعلوى، كه (غير از سه نفر اول آن عده، بقيه) همه را بنى اميه و بنى عباس و عمال آنها و ديگر زمامداران و حكام سنى و مخالف اهل بيت، با ضرب شمشير، يا به دار آويختن، يا زنده به گور نمودن، يا مسموم كردن، يا خفه كردن در پى ديوار، يا زدن با شلاق و تازيانه تا سرحدّ مرگ، يا گرسنگى و تشنگى دادن داخل زندان هاى تاريك، نمناك و خفقان آور، و بالاخره با انواع شكنجه و اذيت آنها را معدوم و از صحنه زندگى خارج نمودند.

همچنان كه گروهى از آنها به دنبال قيام هاى دسته جمعى عليه حكومت هاى غاصب به شهادت رسيدند.

علامه مغنيه مى نويسد:

منصور دوانيقى به اعتراف خودش يكهزار نفر يا بيشتر، از فرزندان على و فاطمهعليهما‌السلام را كشت، و ديگر عدد و آمار مقتولين از شيعه به دست او به اندازه اى بود كه به شمار در نيايد.(177)

در موضوع كشتار علماى شيعه علامه امينى رحمة الله كتابى به نام «شهداء الفضيلة» تألیف نموده كه شامل شناسايى 130 نفر از مفاخر علمى شيعه و شخصيت هاى روحانى در حد مرجع تقليد (امثال شهيد اول و شهيد ثانى) و درجات نازلتر كه به شرح بالا به دست دشمنان اسلام و تشيع، اعم از دست اندركاران خلافت و زمامداران همانند بنى اميه و بنى عباس، و يا حكام و سلاطين جور شكنجه، كشته و شهيد شدند.

فرار و مهاجرت سادات از شهرى به شهر ديگر

در مورد فرار و انتقال سادات و علويين به مناطق مختلف - از جمله اصفهان - كتاب هاى نسب شناسى و تاريخ ويژه سرگذشت امامزاده ها و سادات سخن به ميان آورده اند، در آن منابع چگونگى نقل و انتقال آنها از بلاد مختلف به ديگر بلاد و كشورهاى دور و نزديك، برخورد به نام متعدد فراوانى از سادات علوى و غيرعلوى مى كنيم كه آنها از بلاد عرب نشين مثل حجاز و عراق، يا بعض شهرهاى ايران به سرزمين اصفهان منتقل و وارد شده؛ و در اين شهر رحل اقامت افكنده؛ و به زندگى ادامه داده؛ و كم كم داراى عائله سنگينى شده؛ و بالاخره فرزندان و اسباط و اعقابشان رو به ازدياد و گسترش نهاده؛ و با مرور زمان سهمى از جمعيت اصفهان و شهرها و قصبات و دهات و اطراف آن را (امثال زواره و اردستان) به خود اختصاص دادند.

هم اكنون با گذشت قرنها از تاريخ مهاجرت آنها از محل اصلى خود و انتقال بدين شهر، مى بينيم ده ها هزار خانوار سيد و علوى در طبقات مختلف اصفهان و حومه آن وجود دارد كه اين خود بيانگر تعداد فراوان سادات و علويان فرارى و مهاجر به اصفهان و توابع مربوطه مى باشد.

غير از آنهايى كه پس از سال ها اقامت در اصفهان از اين منطقه به ديگر مناطق و كشورهاى دور و نزديك انتقال يافته، يا در مثل قرون قبل از دوران صفويه از ترس دشمن و به خاطر تقيّه، به طور ناشناس در اين شهر مى زيسته و به عنوان سيد علوى يا غير علوى شناخته نشدند؛ يا شناخته و به دست دشمنان و شيطان صفتان كشته و شهيد گرديدند.

اكنون به منظور ارائه نمونه و نشانه اى از آنچه نگاشتيم، نخست توجه خوانندگان را به كتاب نسبتا مفصل و پرمحتوائى پيرامون مهاجرت و انتقال سادات از شهرى به شهر و از محلى به محل ديگر جلب، آن گاه مى پردازيم به ذكر بخش مربوط به اصفهان.

اين كتاب به نام «منتقلة الطالبين» است كه به قلم يكى از علماى نسب شناس و معروف از طبقه سادات طباطبائى به نام ابواسماعيل ابراهيم بن ناصر بن طباطبا اصفهانى (متوفاى بعد 479) تنظيم و تألیف شده؛ و از آغاز تا انجام به ترتيب نام بلاد و مناطق مختلف، حدود يك هزار و دويست نفر سادات علوى و غيرعلوى را با ذكر سلسله نسب و وسائط پدرى تا برسد به يكى از ائمه معصومينعليهم‌السلام معرفى مى كند كه مثلا هر يك از چه شهرى به چه شهرى و از چه منطقه اى به چه منطقه ديگر انتقال يافت و اقامت اختيار كرد تا از دنيا رفت؛ يا مهاجرت به شهر ديگرى نمود؛ و چند پسر يا دختر از خود بر جاى گذارد.

و اما بخش اختصاصى اين كتاب به واردين به اصفهان؛ پس شامل اسامى منظم به سلسله نسب تعداد سى و پنج نفر از معاريف سادات است كه از حدود نيمه قرن دوم هجرى تا دهه هفتم قرن پنجم از شهرهاى عراق و ايران به اصفهان مهاجرت نموده؛ و حداكثر هفت فرزند پسر و دختر همراه داشته، يا پس از انتقال به اصفهان و ازدواج در آن، داراى فرزند و اعقاب پى در پى شده اند.

اكنون گذشته از اين كه مؤ لف نامبرده افراد زيادى (از جمله امامزاده هاى متعددى كه در اصفهان و حومه آن از دنيا رفته و يا شهيد شده و بالاخره در همين شهر مدفون گرديده اند) را از قلم انداخته و از روى بى خبرى از مهاجرت آنها (به خاطر اختفاء و ناشناخته آمدن ايشان به اصفهان) يا ترديد در انتقالشان تعرض ذكر آنها نشده - رقم مذكور به نسبت ازدياد تصاعدى سادات در هر سال، خود رقم قابل توجهى را به آمار شيعه اصفهان مى افزوده و به نسبت بالا رفتن تعداد توده شيعه افراد بيشترى از علما، دانشمندان، ادبا و ديگر كسانى كه به خاطر مزاياى علمى، سياسى و اجتماعى در حد خود نشان دادن بوده از بين شيعه اصفهان سربلند نموده؛ و خواه ناخواه سهمى از آمار رجال علمى و مؤ لفين و مصنّفين و منابع رجال شناسى را به خود اختصاص داده اند كه اين موضوع ديگر احتياج به شرح و بسط نداشته و تنها مى پردازيم به ذكر گفتار استاد ابوزهره رئيس دانشكده شريعت قاهره.

او در كتاب «الامام جعفر بن الصادقعليه‌السلام » ص 945 مى نويسد:

اما فارس و خراسان و جز اين دو منطقه از بلاد اسلامى، پس بسيارى از علماى شيعه گراى اسلام به خاطر عقيده مذهبى، نخست از ترس امويين و بعدا از عباسيين بدانجاها فرار مى كردند؛ و قبل از سقوط دولت اموى، با فرار پيروان زيد و ديگر شيعيان قبل از آنها مذهب تشيع به طور باعظمت در اين شهرها انتشار و گسترش يافت.

موضوع سوم يعنى «تقيّه» كه داراى ريشه هر چه محكمتر اسلامى است؛ پس كوتاه سخن آن كه چون شيعه به شرحى كه اشاره شد هميشه و در همه دوران ها و در همه مناطق سنى نشين به درجات مختلف با انواع خطرهاى جانى و غير جانى كه پيوسته از ناحيه دشمنان اهل بيت و مخالفان مذهبى دست به گريبان آن و مورد تهديد و تهمت بوده و هنوز هم اين رشته سر دراز دارد؛ مساءله «تقيّه» و موضوع پرهيز از دشمنان - از طريق تظاهر قولى و عملى هر مسلمانى در موقع احساس خطر به غير آنچه از ديدگاه دين و مذهب براى وى ثابت و بدان معتقد و مكلف است - مطرح گرديد.

آرى، موضوع تقيّه بر اساس آيه شريفه:

( لا يتخذ المؤمنون الكفرين اءولياء من دون المؤمنين و مَن يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا تتقوا منهم تُقة ) (178)

كه خداوند صريحا نهى از دوست قرار دادن كفار نموده، جز در حال خوف و به انگيزه پرهيز از ضرر و اذيت؛

و آيه شريفه:

( و مَن كفر بَعد اءيمانه الا مَن اءُكره و قلبُه مطمئنّ بالاءيمان ) (179)

كه خداوند تظاهركننده به كفر از روى اكراه و در حالى كه دلش برخوردار از آرامش ايمان باشد را استثناء از كفار و احكام مترتبه بر كفر فرموده؛

و آيه شريفه:

( و قال رجل من ءال فرعون يكتم اءيمانَه ) (180)

كه بيانگر تمجيد از حال مرد مؤمنى از دار و دسته فرعون باشد كه ايمان خود را پنهان مى داشت و از روى مصلحت تظاهر به كفر مى نمود؛

و آيه شريفه:

( و لا تلقوا باءيديهم الى التَّهلكة ) (181)

كه بيانگر نهى از انداختن انسان است - با تظاهر به عقايد حقه - خود را در معرض هلاكت و پرتگاه؛

و آيه شريفه:

( فخرج منها خآئفا يترقّب ) (182)

كه خبر مى دهد مردى به موسىعليه‌السلام خبر داد كه مردم (اتباع فرعون) درصدد توطئه و قتل او برآمده اند، پس موسىعليه‌السلام از مصر خارج شد در حالى كه ترسناك و مترصد از شر دشمنان بود و گفت: پروردگارا! مرا از قوم ستمگر رهائى بخش؛

و حديث:

( بئس القوم (قوم) يمشى المؤمن فيهم بالتقية و الكتمان. ) (183)

كه بيانگر زشتى و پليدى قومى باشد كه مؤمن در بين افرادش از روى تقيه و كتمان عقايد و اعمال حقه خود رفت و آمد مى كند،

آن گونه حال خود را در راستاى بحث و بررسى مسائل فقهى باز نمود كه اضافه بر اختصاص يافتن بخشى از مندرجات منابع حديثى و فقهى شيعه به مساءله تقيّه، تعداد فراوانى هم كتاب و رساله هاى اختصاصى پيرامون بحث از اصل تقيّه و پيگيرى از مسائل متفرعه بر آن تألیف گرديده كه برخى از آنها هم چاپ و انتشار يافته و اهل تحقيق خود مى توانند بدانها مراجعه كنند.

بدين ترتيب چه بسيار شيعيانى كه در طول ساليان دراز زير سرپوش تقيّه از مخالفان حاكم بر محيط جامعه، عنوان تشيع خود را حتى از نزديكان خود پنهان مى داشته؛ و با تحمل انواع مشكلات و محدوديت ها تظاهر به هم عقيده بودن با آنها مى كرده اند تا از شر آنها در امان بمانند.

همچنان كه سادات و علويين بر اثر خفقان جو حاكم، گاهى مقام والاى سيادت خود را - كه بالاترين مايه افتخار و سند شخصيت و سرافرازى آنها بوده و يا هيچ چيزى امكان برابرى نداشته - حتى از اهل و عيال خود و پاره تنشان پنهان مى داشتند تا مبادا شناخته شوند و جان خود و عائله آنان در معرض خطر قرار گيرد.

و در اين زمينه بسيارى از سادات پير و جوان از دنيا مى رفتند در حالى كه كه خود هم نمى دانستند افتخار و شرف زادگى پيامبر و ائمه معصومينعليهم‌السلام را دارا بوده اند.

و علاوه بر شرح حال سادات مندرج در كتاب هاى نامبرده و امثال آنها كه بيانگر قضاياست، يك نمونه شاهد برين موضوع ماجراى مرگ دختر عيسى بن زيد بن امام على بن الحسينعليهم‌السلام است در حالى كه نمى دانست افتخار زادگى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و سه امام از ائمّه معصومين - صلوات الله عليهم اجمعين - را داراست.

و قضيه بدين قرار بود كه وقتى عيسى بن زيد (متوفى 169) از شر منصور دوانيقى به كوفه فرار كرد و حتى با پيشامد مرگ منصور و برقرارى حكومت فرزندش مهدى و نوه اش هادى عباسى، باز در نهايت اختفا و ناشناسى به سر مى برد؛ و گاهى از اوقات از روى ضرورت به شغل سقّائى مى پرداخت؛ پس با زنى از اهل كوفه ازدواج كرد و دخترى از وى به وجود آمد كه به سن رشد رسيد؛ اما هيچ يك از مادر و دختر خبر از مقام سيادت عيسى نداشتند.

آن گاه يكى از سقاها كه فاقد شخصيت خانوادگى بود و عيسى از كرايه كردن شتر او براى سقائى استفاده مى نمود واسطه اى به نزد عيال عيسى فرستاد و پيشنهاد ازدواج پسرش را با دختر عيسى مطرح نمود.

پس آن زن فوق العاده خوشحال شد آن چنان كه عقل از سرش به پرواز درآمد؛ اما عيسى در برابر اين خواسته همچنان متحير و درمانده شد كه چه كند و چگونه با عالى ترين درجه شخصيتى كه - در رابطه با مقام سيادت و زادگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و امامان معصومعليهم‌السلام - در خور و دخترش سراغ دارد تن به همسرى پسر سقائى براى دخترش دهد.

بالاخره دعا كرد كه خداوند به شكلى اين مشكل را حل نمايد؛ و طولى نكشيد كه دختر مريض شد و از دنيا رفت.

در اين موقع عيسى بن زيد آن چنان پريشان حال گرديد و به جزع و فزع افتاد كه يكى از اصحابش كه او را مى شناخت و از مقام سيادتش باخبر بود گفت: والله! اگر از من سراغ شجاع ترين مردم را مى گرفتند از تو نمى گذشتم و تو را معرفى مى كردم، اكنون اين چنين در فوت اين دختر اظهار ناراحتى و جزع مى كنى؟!

عيسى گفت: والله! ناراحتى و پريشانى من به خاطر مرگ او نيست؛ بلكه به خاطر آن مى باشد كه اين دختر در حالى از دنيا رفت كه نمى دانست پاره جگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است.(184)

و به قول شاعر نمى دانست:

نسب از چه كس دارد اين نيك پى

از اين قبيل قضايا زياد و فراوان است

اكنون كه گزارش كوتاهى از وضع زندگى سادات و شيعيان در دوران هاى دست اندركارى بنى اميه و بنى عباس تا حدود قرن هشتم به نظر رسيد؛ مى گوييم:

همان طورى كه سادات و شيعيان به طور كلى و در عموم بلاد تحت فشار همه جانبه بودند و زمامداران مراكز مسلمان نشين براى خوشامد يكديگر، و رعايت بند و بست ها و روابط سياسى كه با هم داشتند، يا از روى بغض و كينه با اهل بيتعليهم‌السلام ، تا مى توانستند به سركوبى و تضعيف شيعه و اهل بيتعليهم‌السلام ادامه مى دادند.

شيعه اهل اصفهان يا شيعيان و سادات منتقل و پناهنده به اصفهان نيز دست كمى از ديگر سادات و شيعيان نداشته و آنها هم ناگزير بودند به حسب اقتضاى زمان و محيط، دست به عصا قدم بردارند؛ و تحت پوشش تقيّه و اختفا مقام سيادت و تشيع زندگى كنند تا از شر فساد عوامل حكومت هاى غاصب اموى و عباسى و ديگر حكومت هاى وابسته بدانها و دين به دنياى خود يا به دنياى غير فروش در امان بمانند.

به همين دليل بعضى از علماى شيعه اصفهان و غيره، با استفاده از عنوان اعتزال - به خاطر برخى از مشتركات عقيدتى كه با تشيع داشته - دم از معتزلى بودن زده و تظاهر به اعتزال مى كردند؛ تا آنجا كه برخى از ارباب رجال و شرح حال نويسان سنى با شيعه، آنها را به عنوان معتزله معرفى نموده اند؛ غافل از اين كه هر يك، شيعه تمام عيار و پيرو عملى اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام بوده اند.

بر اين اساس نمى توان شيعه اصفهان را چه از طبقه امامزادگان عالى مقام مدفون در اين شهر، و چه از طبقه علما و محدثين و شعرا، منحصر به نامبردگان در اين كتاب يا در ديگر منابع و مصادر مربوطه دانست؛ و چه بسا شخصيت هاى علمى و حديثى كه از روى تقيه و ملاحظات امنيتى در حال اختفا شؤ ون مذهبى به سر مى برده و تا دم واپسين به عنوان شيعه و پيرو علىعليه‌السلام شناخته نشدند. و همچنين امامزادگان لازم التعظيم و سادات با شخصيت.(185)