آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت0%

آنچه در کربلا گذشت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده: آیت الله محمد علی عالمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22442
دانلود: 3688

توضیحات:

آنچه در کربلا گذشت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22442 / دانلود: 3688
اندازه اندازه اندازه
آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده:
فارسی

از نام كنيز پرسيدم؟ گفت:

نامم حوراء است، دانستم حوريه اى كه در بهشت با من تزويج كردند همين حوراء بوده است، زنان دختر را آماده زفاف كردند شب با او زفاف كردم به اين پسر آبستن گرديد، از اين جهت او را زيد نام نهادم، به زودى خواهى ديد كه هر چه گفتم واقع خواهد شد!

ابوحمزه ثمالى گفت: بخدا قسم تمام آنچه را كه امام فرموده بود در زندگى زيد بن على بن الحسين با چشم مشاهد كردم.

مختار از زمانيكه به حكومت رسيد نسبت به على بن الحسينعليه‌السلام خدمت فراوان مى كرد، از جمله يكبار بيست هزار اشرفى براى امام فرستاد كه از آن خانه هائى كه از بنى هاشم خراب شده بود از جمله خانه عقيل بن ابى طالب برادر اميرالمؤمنينعليه‌السلام را تجديد بنا كرد.(433)

مختار انگيزه قيام را از كجا الهام گرفت

گاهى اوقات براى افراد بيدار و روشن از شنيدن يك جمله كوتاه و يا ديدن يك منظره اى كه به چشم مى بينند انگيزه كارهاى شگفت و بزرگى پيدا مى شود كه همين منظره و يا اين سخن را ديگران مى بينند و مى شنوند ولى در روح آنان كوچكترين اثرى نمى گذارد.

عموى مختار از جانب اميرالمؤمنينعليه‌السلام حاكم مدائن شد، مختار همراه عموى خود به مدائن رفت، تا اينكه مغيره بن شيعه از طرف معاويه استاندار كوفه شد، مختار به مدينه كوچ كرد و با محمد بن حنفيه مى نشست و كسب علم و حديث مى نمود.

سپس مختار شهر كوفه را براى زندگى خود انتخاب كرد، در يكى از روزها كه باتفاق مغيرة استاندار كوفه از بازار كوفه عبور كردند، مغيره نظرى به بازار انداخت و گفت عجب جمعيت و اتحادى است! من يك نكته اى مى دانم كه اگر كسى با آن سخن تكلم كند و مردم را به آن بخواند تمام اين جمعيت بالاتفاق از او پيروى مى كنند خصوصا مردمان عجم كه هر چه پايشان القاء شود مى پذيرند.

مختار گفت: آن نكته چيست؟

مغيرة گفت: آنكه مردم را بسوى خاندان پيغمبر بخوانند، ولى كسى نيست كه بان معتقد باشد.

مختار كلام مغيره را در ضمير خود ثبت كرد و در انتظار فرصت بود تا زمينه اى برايش پيش آيد و عقيده اش را عملى كند، و از آن پس همواره فضائل خاندان پيغمبر را بر زبان مى راند و از آن تبليغ مى نمود، و مناقب و افتخارات امام على و حسن و حسينعليه‌السلام را انتشار مى داد و مى گفت: ايشان به حكومت و خلافت از همه سزاوارترند بلكه حق ثابت ايشان مى باشد و از مصائبى كه بر ايشان رسيده تاءسف مى خورد.(434)

انگيزه اش با گفتار اهل كتاب تائيد مى شود

مثل اينكه اهل كتاب نيز از قيام شخصى با صفات مخصوصى به خونخواهى مظلومين خبر داده اند چنانكه نقل شده مختار، معبد بن خالد جدلى را ملاقات كرد و او را گفت: اهل كتاب مى گويند: در كتابهاى خود خوانده ايم كه مردى از قبيله ثقيف قيام مى كند ستمكاران را مى كشد و ستمديدگان را يارى مى كند و انتقام ضعفاء را از اقويا مى ستاند، و صفات و خصوصيات او را ذكر مى كنند و من تمام آن صفات را در خود مى يابم جز دو صفت كه در من نيست! مى گويند آن شخص جوان است و من از شصت گذشته ام و ديگر آنكه آن مرد ديد چشمانش ضعيف است و چشمان من از عقاب تيزتر است.

معبد گفت: تو هم جوانى زيرا مرد شصت و هفتاد ساله در زبان كتاب هاى پيشين جوان محسوب مى شود، و درباره ديد چشمانت چه مى دانى كه چه مى شود شايد بعدا پيش آمدى كند و چشمانت ضعيف گردد، مختار اميدوار گرديد و گفت: ممكن است تغيير يابد.(435)

چشمان مختار آسيب مى بيند

مسلم بن عقيل كه از طرف امام حسينعليه‌السلام مأموريت كوفه يافت در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيد وارد شد و در آنجا شيعيان كوفه با او ملاقات مى كردند، پس از كشته شدن مسلم عبيدالله زياد مختار را طلبيد و او را گفت: اى پسر عبيد تو براى دشمنان ما بيعت مى گرفتى؟

مختار منكر شد كه به مسلم كمك كرده باشد و عمروبن حريث هم به نفع مختار گواهى داد كه او به مسلم كمك نكرده است، عبيدالله گفت: اگر شهادت عمرو نبود ترا مى كشتم آنگاه شروع كرد به دشنام دادن به مختار، و با چوبى كه در دست داشت بر سر و صورت مختار مى زد تا آنكه صورتش را مجروح كرد و چشمانش معيوب شد و دستور داد او را به زندان ببرند.(436)

ميثم تمار هم به مختار نويد مى دهد

چون مختار به زندان عبيدالله رفت، عبدالله بن حارث بن عبدالمطلب پسر عموى پيغمبر و امير مؤمنان نيز در زندان بود، و همچنين ميثم تمار كه از خواص شاگردان امير مؤمنان است با ايشان زندانى شد، عبدالله از زندانيان تيغى خواست تاموى بدنش را پاك كند و همراهان را گفت: مى ترسم ابن زياد مرا بكشد و بدنم چنين باشد، پس چه بهتر كه موهاى زيادى را از بدن پاك سازم تا اگر كشته شوم تميز باشم.

مختار او را گفت: به خدا قسم ترا نمى كشد و مرا نيز نخواهد كشت و به زودى متصدى حكومت بصره خواهى شد!

ميثم تمار مختار را گفت: تو نيز به خونخواهى حسين بن علىعليه‌السلام قيام خواهى كرد، و همين كسى را كه اراده كشتن ما را دارد خواهى كشت، و حتى سر بريده اش را زير پاى خود قرار خواهى داد اما شايد ميثم تمار اين موضوع را از گفتار امير مؤمنانعليه‌السلام كه درباره آينده سخن مى فرمود استفاده كرده باشد.(437)

مسلم بن عقيل و مختار

هنگاميكه حضرت امام حسنعليه‌السلام ضربت خورد و بساباط مدائن رفت در آنجا بر سعدبن مسعود عموى مختار كه از طرف امير مؤمنانعليه‌السلام حاكم مدائن بود وارد شد، مختار عموى خود را گفت: مى خواهى پيشنهادى كنم كه تو را به ثروت بى پايان و موقعيت عالى برساند؟

سعد گفت: چيست آن پيشنهاد؟ مختار اظهار داشت: حسن بن على را دست بسته تحويل معاويه بدهيم! سعد گفت: خدا تو را لعنت كند پسر دختر پيغمبر را در بند كنم؟ چه زشت مردى بوده اى.(438)

از آن تاريخ به بعد شيعيان مختار را لعن مى كردند و او را نكوهش مى نمودند تا آنكه مسلم بن عقيل از جانب امام حسينعليه‌السلام مأموريت كوفه يافت و به خانه مختار بن ابوعبيد وارد شد، مختار با او بيعت كرد، و براى پيشرفت او فعاليت مى كرد و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمود، مهماندارى مسلم و همكارى با او لكه پيشين را از دامن مختار زدود.(439)

مختار هنگام خروج مسلم

تصادفا روزى كه مسلم قيام كرد، مختار با عده اى از بردگان به مزرعه خود به نام لقفا رفته بود زيرا قيام مسلم بى سابقه بود و هنوز با اصحاب و ياران خود وعده قيام نگذاشته بود، بلكه دستگير شدن هانى بن عروه ثقفى سبب اين قيام بى سابقه گرديد. موقع ظهر بود كه مختار از قيام مسلم باخبر شد، همان ساعت با بردگان خود به كوفه برگشت مغرب گذشته بود كه جلو باب الفيل با قسمتى از لشكريان عمروبن حريث كه به فرمان ابن زياد شهر كوفه را حكومت نظامى اعلان كرده بود برخورد كرد، هانى ابى حيّه فرمانده هنگ جلو آمد و مختار را گفت: اينجا چه مى كنى؟ وضع تو مشكوك است زيرا نه در خانه ات بسر مى بردى و نه در ميان جمعيت مخالف و موافق؟

مختار پاسخ داد: از بزرگى خطاى شما افكارم مشوش شده: هانى گفت: حواست را جمع كن به خدا قسم با اين گفتار خورد را به كشتن مى دهى.

فرمانده سپاه وضع او را بفرمانده كل قواى انتظامى ابن زياد عمرو بن حريث گزارش داد، عمرو گفت: او را بگوئيد كه ابن زياد از وضع تو بى اطلاع است كارى نكن كه خود را به كشتن دهى.

زائدة بن قدامة ثقفى كه در لشكر عمرو بود اظهار داشت: اگر بيايد در امان است؟

عمرو گفت: از ناحيه من در امان است و اگر كارش به پيش عبيدالله بكشد به نفع او گواهى مى دهم، زائده اميدوار شد و گفت: بنابراين راه نجاتى هست.

زائده با بعضى ديگر پيش مختار آمدند و گفته ها را نقل كردند و سپس او را سوگند دادند كارى نكن كه ابن زياد را بر خود تسلط دهى كه جز كشته شدن در پيش نيست.

مختار به نزد عروبن حريث آمد و شب را در زير پرچم او صبح كرد، عماره بن عقبه وضع مختار را به ابن زياد گزارش داد، چون آفتاب بالا آمد درب دارالاماره باز شد و اذن عام داده شد مختار هم در ميان جمعيت بر ابن زياد وارد شد.

مختار بزندان ميرود

ابن زياد مختار را پيش خواند و او را گفت: تو با جمعيت آمده بودى تا پسر عقيل را يارى كنى؟ مختار گفت: خير؛ چنين نيست بلكه من خارج كوفه بودم و شب وارد شدم و شب را زير پرچم عمروبن حريث بودم و اكنون هم نزد شما آمده ام.

عمروبن حريث نيز گفته مختار را تاييد و تصديق كرد و بر صحت گفتارش گواهى داد. با همه اينها ابن زياد با قضيبى كه در دست داشت بر سر و روى مختار نواخت آنقدر زد كه صورتش مجروح و چشمش آسيب ديد و گفت: اگر شهادت عمرو نبود ترا گردن ميزدم، سپس حكم زندانى او را صادر كرد، و مختار را به زندان بردند.(440)

مختار از زندان آزاد مى شود

از وقتيكه مسلم كشته شد تا روز عاشورا كه حسينعليه‌السلام شهيد گرديد مختار در زندان به سر مى برد، پس از شهادت امام تصور نهضت و قيام در مخيله اش قوت گرفت زيرا زمينه را آماده تر مى ديد، لذا بفكر چاره ئى افتاد تا خود را از زندان آزاد سازد. صفيه خواهر مختار همسر عبدالله عمر بود، و از طرفى عبدالله نيز پيش امويان محترم بود و حرفهايش را مى خريدند زيرا حكومت معاويه با دست عمر خطاب پايه گزارى شده بود.

مختار به وسيله زائده بن قدامه نامه اى به خواهرش صفيه نوشت و از او خواست تا عبدالله را وادار نموده نامه اى به يزيد بنويسد و آزادى مختار را از او بخواهد.

صفيه كه از حبس برادر با خبر شد ناراحت گرديد بناى گريه و زارى گذاشت، عبدالله كه چنين ديد نامه اى همراه زائده به يزيد فرستاد و نوشت كه چون مختار با ما بستگى دارد اگر صلاح مى دانيد به ابن زياد بنويسيد تا او را از زندان آزاد كند.

زائده نامه عبدالله به يزيد رسانيد، يزيد نامه را خواند و لبخندى زد و گفت: شفاعت ابوعبدالرحمان (عبدالله عمر) پذيرفته است، نامه اى به ابن زياد نوشت و دستور داد مختار را آزاد كند.

زائده نامه يزيد را به عبدالله زياد رسانيد، عبيدالله مختار را خواست و گفت: تو آزادى به شرط آنكه بيش از سه روز در كوفه نمانى وگرنه ترا گردن خواهم زد.

مختار آزاد شد اما ابن زياد از زائده بن قدامه كه براى نجات مختار اين اندازه كوشش كرده است ناراحت گرديد، زائده متوارى شد تا بالاخره قعقاع بن شور و مسلم بن عمرو باهم نزد ابن زياد شفاعت كردند تا از او در گذشت.(441)

پيشگوئى مختار از انتقام

مختار به سوى حجاز حركت كرد، در واقصه پسر زهير ازدى را ديد، از او پرسيد: چشمت را چه رسيده؟ خدا بلا را از تو دور سازد، عبيدالله زياد چنين كرده است خدا مرا بكشد اگر او را نكشم و اعضاء و جوارحش را قطعه قطعه نكنم، من بايد در مقابل خون حسين هفتاد هزار نفر به شماره كسانيكه در مقابل خون يحيى بن زكريا كشته شدند بكشم.

سپس گفت:( والّذى انزل القرآن، و يبيّن الفرقان، شرع الاديان، و كره العصيان، لاقتلنّ العصاة من ازدعمان، و مذحج و همدان، و نهد و خولان و بكرو هزّان. و ثعل نبهان، و عبس و ذبيان، و قبائل قيس عيلان، غضبا لابن بنت نبى الرحمان، نعم! يابن زهيرة و حقّ السّميع العليم، العلى العظيم، العدل الكريم، العزيز الحكيم، الرحمان الرحيم، لاعر كن عرك الاديم، بنى كندة و سليم، و الاشراف من تميم. ) يعنى سوگند بانكسيكه قرآن را فرستاد، و فرقانرا آشكار ساخت، و اديان را تشريع و وضع نمود، و گناه را ناخوش دارد، كه سركشان و گناهكاران از ازدعمان، و قبيله مذحج و همدان، و قبيله نهد و خولان، و قبايل بكر و هزان و ثعل و نبهان و عبس و ذبيان و قيس عيلان را مى كشم، و اين از خشمى است كه به جهت كشتن امام حسين پسر دختر پيغمبر خدا در دل جاى كرده است، آرى اى پسر زهير، به حق خداى شنوا و دانا، خداى بلند مرتبه و بزرگ، آن خداى عادل و كريم، عزتمند با خرد، بخشنده بخشاينده طايفه بنى كنده و سليم و اشراف از تميم را به خاك و خون خواهم كشيد.(442)

اكثر مطالبى كه از زبان مختار نقل شده همانند عبارت فوق مسجع و مقفى است و اين نشان مى دهد كه مختار از علم كهانت هم بى بهره نبوده است، كسيكه با عبارات و سخنان كاهنان مانند شق و سطيح و امثال آنان آشنا باشد تصديق خواهد كرد مختار نيز از آنان پيروى مى كند و معلوم است كه نزد آنان تلمذ كرده است.

بنابراين بعيد نيست كه از اين راه نيز از آينده مطلع شده باشد.

چنانكه قبلا نقل شد مختار پس از آزادى از زندان و تصميم ابن زياد به خروج از كوفه به حجاز رفت، و با ابن زبير بيعت كرد.

مختار به كوفه برمى گردد

مختار با آنكه در جنگهائيكه ميان ابن زبير و لشكريان شام رخ داد بيش از حد جانفشانى كرد ولى از طرف ابن زبير از او قدردانى نشد.

حكومت حجاز و عراق با ابن زبير بود، اما حجاز از پيش با او بيعت كرده بودند و كوفه و بصره هم پس از مرگ يزيد با عامر بن مسعود بيعت كردند تا كارها يكسره شود چند روزى عامر بر مردم كوفه نماز مى خواند تا بالاخره خود او و مردم كوفه با ابن زبير بيعت كردند.

تا پنج ماه پس از مرگ يزيد مختار با ابن زبير بود و چون او به هر يك از اطرافيانش حكومت و شغلى واگذار كرد به جز مختار كه او را به كار نگماشت.

مختار در صدد برآمد از ابن زبير كناره گيرد از كسانيكه از كوفه به مكه مى آمدند از وضع كوفه تحقيق مى كرد، تا آنكه هانى بن ابى حيه وارد مكه شد از وى جوياى حال مردم كوفه شد؟ او گفت: مردم در اطاعت عبدالله بن زبير جز يك عده بى شمار كه از نظر عقيده با وى مخالفند و اگر كسى هم عقيده آنها باشد و آنها را جمع كند مى تواند حكومت كره زمين را به چنگ آورد.

مختار گفت: مرا ابو اسحاق مى خوانند و منم كه آنرا خواهم گرد آورد تا با ايشان باطل را نابود كنم و ستمكاران را ريشه كن نمايم.

از آنجا كه به خانه رفت و سوار بر مركب خود گرديد و به سوى كوفه رهسپار شد.

چون به منزل قرعاء رسيد سلمة بن مرثد همدانى را ديدار كرد و او مردى عابد و اشجع مردم عرب بود با وى گرم گرفت و به صحبت پرداختند، مختار وضع حجاز را برايش تشريح كرد و از او وضع كوفه را جويا شد؟

سلمه گفت: مردم كوفه هم چون گوسفندانى بدون شبانند، مختار گفت: من شبانى هستم كه آنها را خوب چرا خواهم داد، سلمه گفت: ولى بدان كه خواهى مرد و سپس برانگيخته شوى مسئول خواهى بود و بر طبق عمل خود چه خوب و چه بد پاداش داده مى شوى.

مختار از او گذشت روز جمعه بود كه به نهر حيره رسيد در آنجا فرود آمد و غسل كرد و بدن را معطر ساخت و جامه نو بر تن پوشيد و عمامه بر سر بست و شمشير حمايل نمود و سوار مركب گرديد تا وارد كوفه شد.(443)

مختار مردم كوفه را نويد مى دهد

مختار كه وارد شهر شد بهر كس و هر جمعيتى كه مى رسيد بر آنها سلام مى كرد و مژده پيروزى به آنان مى داد، ابتدا به مسجد سكون و ميدان كنده عبور كرد بر ايشان سلام كرد و گفت: شما را مژده باد به نصرت و پيروزى بر آنچه را كه دوست مى داريد، از آنجا عبور كرد و به محله بنى ذهل دبنى حجر رسيد در آنجا كسى را نديد زيرا به نماز جمعه رفته بودند، از آنجا كه گذشت و به محله بنى بداء رسيد در آنجا كسى را نديد زيرا به نماز جمعه رفته بودند، از آنجا كه گذشت و به محله بنى بداء رسيد در آنجا عبيدة بن عمرو بدى را ملاقات كرد بر او سلام كرد و گفت: ترا مژده باد به كمك و پيروزى؛ خوشا به حال تو كه عقيده خوبى دارى كه خداوند با اين عقيده ات هيچ گناهى برايت باقى نخواهد گذاشت و همه آنها را خواهد آمرزيد، از آن جهت اين جمله را به او گفت: كه او از دوستان على بن ابى طالبعليه‌السلام و مردى شاعر و شجاع نيز بوده است، اما مبتلا به شرب خمر بوده است.

عبيد گفت: خدا ترا خوشحال كند، آيا ممكن است اين بشارت را برايم شرح دهى مختار گفت: آرى شب بمنزل بيا تا برايت بگويم، و اين مطلب را به قوم و قبيله ات نيز برسان كه خدا از ايشان پيمان گرفته او را اطاعت كنند و خون فرزندان انبياء را خونخواهى كنند.

سپس گفت: از كجا به قبيله بنى هند مى روند؟ عبيده گفت: اجازه بده تا ترا راهنمائى كنم او اسب خود را بيرون كشيد و سوار شد و با مختار به محله بنى هنه رفتند در آنجا گفت: خانه اسماعيل بن كثير را نشانم بده، او را جلو خانه اسماعيل بردم و اسماعيل را آواز دادم از خانه بيرون آمد، مختار او را گفت: امشب تو و برادرت و ابوعمرو مرا ملاقات كنيد كه آنچه دوست داريد برايتان آورده ام!

از آنجا گذشت به مسجد كوفه رسيد جلو باب الفيل شترش را خوابانيد و وارد مسجد شد مردم كه مختار را ديدند با يكديگر مى گفتند: مختار براى امر مهمى آمده است نماز جمعه را با جمعيت خواند و سپس به گوشه رفت و نماز عصر را فرادى خواند و از مسجد خارج شد. در راه به جمعيت همدان رسيد، ايشان را گفت: خبر خوشى براى شما آورده ام، از ايشان هم گذشت تا وارد خانه خود كه به خانه سلم بن مسيب معروف بود وارد گرديد.(444)

مختار خود را نماينده مهدى مى خواند

شب فرا رسيد جمعيت و قبايل كوفه به خانه مختار هجوم آوردند، مختار از وضع كوفه پرسش كرد؟ گفتند: شيعيان كوفه زير پرچم سليمان بن صرد در آمده در همين نزديكى بخونخواهى امام حسينعليه‌السلام خروج مى كنند.

مختار برخاست و به سخنرانى پرداخت پس از حمد و ثناى پروردگار اظهار داشت مهدى فرزند وصى پيغمبر يعنى محمد بن الحنفيه مرا به عنوان نماينده خود بسوى شما گسيل داشته و به جنگ دشمنان اهل بيت و خونخواهى شهيدان راه حق و دفاع از ستمديگان مأمورم ساخته است.

عبيدة بن عمرو اسماعيل بن كثير قبل از همه با مختار بيعت كردند، پس از ايشان ساير افراد براى بيعت نمودن به طرف مختار هجوم كردند.(445)

مختار دعوت و تبليغات را شروع مى كند

پس از آنكه بيعت با مختار تمام شد، مبلغين و دعوت كنندگان خود را در كوفه منتشر ساخت آنان با تمام قوا و از هر وسيله اى به نفع تبليغى استفاده مى كردند حتى در مجلس سليمان بن صرد مى رفتند و كسانى را كه با سليمان وعده همكارى داشتند به بيعت مختار دعوت مى كردند، و مخصوصا با حربه دعاوى مختار و انتقاد اينكه عليه سليمان از او آموخته بودند شيعيان را از گرد سليمان بسوى مختار مى كشانيدند، گاهى اوقات شخص مختار در مجلس سليمان حاضر مى شد و با افراد از نزديك تماس مى گرفت و آنان را با اين كلمات تبليغ مى نمود:

من از طرف ولى امر و معدن فضل و وصى امير مؤمنان و امام مهدى بسوى شما مأمور شده ام، و به امريكه شفاء دردها و موجب اكمال نعمت و كشتن دشمنان است مأموريت دارم، خداوند سليمان بن صرد را حفظ كند ولى او پيرمردى است از كار افتاده و اسقاط شده كه ديگر نيروى مبارزه ندارد بلكه استخوانش نرم گرديده، و باضافه بصيرت و تجربه در جنگ ندارد، او خودش و شما را بكشتن مى دهد و كارى هم از پيش نمى برد.

اما من وظيفه خاصى دارم كه بر طبق آنچه مأمورم اقدام مى كنم كه با اين وضع دوستان عزيز، و دشمنان نابود خواهند شد، و دلهاى مجروح شيعيان درمان مى شود، بيائيد حرف مرا بشنويد و مرا اطاعت كنيد و بى جهت خود را بكشتن ندهيد كه آنچه شما بدان اميدواريد به وسيله من انجام خواهد شد.

با اين تبليغات توانست عده از شيعيان را با خود همدست كند ولى بزرگان شيعه با سليمان بودند و كسى را با او همرديف نمى دانستند، در حقيقت وجود سليمان مانع بزرگى براى مختار بود.(446)

مختار دوباره به زندان مى رود

پس از آنكه سليمان بن صرد بسوى شام حركت كرد و كوفه را ترك نمود و قواى شيعه در كوفه ضعيف گرديد، عمر سعد و شبث بن ربعى و يزيد بن حارث به حاكم كوفه عبدالله بن يزيد كه نماينده ابن زبير بود، و رئيس ماليه ابراهيم بن محمد بن طلحه گفتند: حواستان جمع باشد كه خطر مختار براى شما از سليمان بيشتر است زيرا سليمان از كوفه خارج شده و با دشمنان شما يعنى طرفداران بنى اميه مى جنگد ولى مختار مى خواهد در همين شهر بر شما بشورد و از مردم اين شهر انتقام بگيرد تا هنوز نيروى كافى نگرفته او را بگيريد و در بندش كنيد و بزندان بيفكنيد.

عبدالله بن يزيد پيشنهاد عمر سعد و رفقايش را كه از سران دشمنان امام حسينعليه‌السلام بودند پذيرفت و تصميم گرفت مختار را زندانى كند، با لشكرى انبوه خانه مختار را محاصره كرده و او را از خانه بيرون كشيدند و خواستند بطرف زندان ببرند، ابراهيم رئيس اداره دارائى گفت: مختار را با دست بند و پياده و پا برهنه بسوى زندان ببرند تا بيشتر سركوفته شود؟

عبيدالله گفت: سبحان اللّه چگونه با مردى كه هنوز عداوت و مخالفتى با ما نداشته چنين رفتار كنم؟! ما او را به اتهام و گمان مخالفت گرفته ايم، استرى آوردند و او را سوار نمود و به جانب زندان بردند، ابراهيم گفت: آيا او را در قيد و بند نمى كنيد؟

عبدالله: نه؛ همان زندان براى او قيد و بند است.(447)

در زندان هم از قيام خبر مى دهد

مختار هر چه در اين راه صدمه و شكنجه مى ديد بجاى آنكه او را سست كند و از تعقيب هدفش باز دارد او را استوارتر ميساخت، چنانكه حميد بن مسلم گويد: در زندان به ديدن مختار رفتيم اين سخنان را در زندان از او شنيدم:

قسم به پروردگار درياها، و قسم به نخل و درختان، قسم به دشت و صحرا، و فرشتگان مقرب، و پيامبران برگزيده كه همه ستمكاران را با نيزه و شمشير آبدار، بوسيله مردان شريف انصار خواهم كشت، تا آنكه ستون و پايه هاى دينى را استوار بدارم، و رسته هاى مختلف را متحد سازم، و سوز دلهاى مؤمنان را در عزاى مظلومان خاموش كنم و انتقام خون شهيدان را بستانم، پس از آن اگر دنيا پايان يابد يا مرگم فرا رسد باكى ندارم.

و هرگاه در زندان از او ملاقات مى كرديم اين چنين سخنان مى گفت و دوستان خود را با اين كلمات تشجيع مى كرد.

مختار از زندان دعوت را شروع مى كند

پس از نامه ايكه مختار به رفاعه يكى از سران توابين پس از شكست آنها نوشت تصميم گرفت به سران شيعه در كوفه و بصره و مدائن نامه بنويسد و ايشان را دعوت به همكارى كند، اين نامه را بوسيله سبحان بن عمرو به رؤ ساء شيعه از جمله مثنى بن مخرمة در بصره و سعد بن خديفه در مدائن و يزيد بن انس و اءحمر بن شميط و عبدالله بن شراد و عبيدالله بن كامل نوشت خداوند در مقابل قيام و نهضتى كه نموديد پاداش بزرگ عنايت كرد و گناهان شما را آمرزيد بهر درهمى كه در اين راه خرج كرديد و با قدمى كه برداشتيد براى شما حسنه اى ثبت كرد و مقام و درجه اى بالا و ثوابى بى حد به شما عطا فرمود:

ولى اگر من به كمك شما قيام كنم در مشرق و مغرب دشمنانتان را از دم شمشير مى گذرانم و با خواست خدا همه را نابود مى گردانيم خدا هدايت كند آنكه به شما نزديك گردد و دور گرداند آنكه تمرد و سرپيچى كند والسلام.

سبحان نامه مختار را در ميان آستر و رويه كلاه خود پنهان كرد و از زندان خارج گرديد و به اين افراد رسانيد تا آنكه همه آنها مختار را خواندند.

بزرگان شيعه نامه مختار را خواندند به قاصد گفتند: كه تا پاى جان با او همكارى مى كنيم و هر چه فرمان دهد اطاعت خواهيم كرد اگر اجازه مى دهد با جمعيتى به زندان آمده او را بيرون آوريم؟

مختار پاسخ داد: بزودى از زندان خلاص خواهم شد و محتاج بزور و اغتشاش نيست.(448)

مختار براى خلاصى از زندان مى كوشد

مختار كه آمادگى شيعيان و پشتيبانى آنان را مشاهده كرد در صدد بر آمد تدبيرى نموده تا از زندان آزاد گردد، نامه اى به عبدالله بن عمر نوشت كه بى گناه و روى سوء ظن حكام زندانى شده ام خواهشمندم نامه ملايمى درباره من به عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد حاكم و رئيس خراج كوفه بنويس تا شايد خداوند مرا به لطف و محبت شما از چنگال اين دو نفر ستمكار نجات بخشد والسلام.

نامه را توسط غلام خود بنام زربى براى عبدالله فرستاد. عبدالله عمر براى حاكم و رئيس دارائى كوفه نوشت: شما ميدانيد كه مختار با من بستگى نزديكى دارد و از طرفى ما و شما دوستى ديرينه داريم شما را بحق دوستى ميان ما سوگند مى دهم كه مختار را از زندان آزاد كنيد.(449)

مختار آزاد مى شود

چون نامه عبدالله عمر به اين دو نفر رسيد از مختار كفيل خواستند تا او را آزاد كنند، جمعيت بيشمارى از شيعيان كوفه آمدند تا كفيل مختار گردند، ابراهيم رئيس دارائى به عبدالله حاكم كوفه گفت: كفالت يك جمعيت بى شمار بى فائده است ده نفر از سران كوفه را به كفالت بپذيرد و او را آزاد كن؟ عبدالله هم نظر ابراهيم را پسنديد و همين كار را كرد.

ولى ايشان تنها به گرفتن كفيل و ضامن اكتفا نكردند بلكه مختار را سوگند دادند تا وقتى كه اين دو نفر سر كار هستند مختار شورشى به پا نكند و بر ايشان خروج ننمايد و اگر خلاف كند هزار شتر در منى قربانى كند و تمام بردگانش آزاد باشند، مختار هم قسم خورد و از زندان خارج شد.

مختار با ايشان اين پيمان را بست و قسم خورد و ليكن مى گفت: خدا بكشد كه چقدر نادان و احمقند زيرا هدفى كه در نظر دارم هدف مقدسى است و قسم مانع آن نمى شود زيرا خداوند فرموده است سوگند بخدا را مانع كارهاى خير مشماريد.(450) و باضافه كفاره قسم و قربانى كردن هزار شتر از آب دهن انداختن برايم آسانتر است و راضى هستم بهدفم برسم و تا آخر عمر غلام و كنيز خريده اى نداشته باشم!(451)

با مختار آشكار بيعت مى كنند

مختار به خانه خود رفت و شيعيان از هر طرف بسوى او كوچ مى كردند و با او بيعت مى نمودند و در مدتى كه در زندان بود پنج نفر برايش از مردم بيعت مى گرفتند. روز بروز جمعيت افزوده مى شد تا آنكه عبدالله زبير، حاكم كوفه و رئيس دارائى را عزل كرد عبدالله مطيع را بجاى آنان گماشت، با عوض شدن حاكم كوفه مختار از قيد پيمان و سوگندى كه خورده بود راحت شد زيرا قسم و پيمان او مقيد به مدتى بود كه اين دو نفر سر كار مى باشند.(452)

توطئه زندان مختار

پس از آنكه عبداللّه بن مطيع سر كار آمد بعضى از اطرافيان او را گفتند: مختار مريدان و سربازان زمختى دارد مى ترسيم آنكه خروج كند و بر تو بشورد صلاح آن است كه او را بخواهى وقتيكه آمد او را به زندان بيفكن پسر مطيع دو نفر را يكى بنام زائده و ديگرى بنام حسين بن عبداللّه به سراغش فرستاد و او را احضار كرد، هنگامى كه بر مختار وارد شدند و اظهار داشتند كه امير او را طلبيده است مختار عازم شد كه نزد امير برود لباس در بر كرد و دستور داد مركبش را آماده كنند ولى زائده كه از حقيقت امر آگاه بود خواست مقصود حاكم را به مختار بفهماند اين آيه را خواند:( و اذيمكربك الّذين كفروا لبثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكرو اللّه و اللّه خير الماكرين. ) يعنى هنگامى كه كفار درباره ات مكر مى كنند تا تو را زندان كنند و يا بكشند و يا تبعيد نمايند. اينان مكر مى كنند و خدا مكر مى كند و او بهترين مكر كنندگان است.(453)

مختار از آنچه زير پرده داشتند آگاه شد خود را مريض نشان داد و رختخواب طلبيد و گفت مرا لرز گرفته است حال مرا به امير بگوئيد و عذر مرا بخواهيد؟

در راه حسين به رفيقش گفت كه مقصود تو را از خواندن آيه فهميدم، زائده اصرار داشت كه مقصودى نداشتم، حسين گفت اصرار نكن و مطمئن باش كه آنچه گذشته به امير نخواهم گفت، و در حقيقت از آن مى ترسيد كه فردا مختار ظهور كند و در اثر اين سعايت او را هلاك و نابود سازد، فرستادگان حال مختار را گزارش كردند و حاكم هم باور كرد و خواستن و احضار دوباره منصرف گرديد.(454)

محمد حنفيه مختار را تائيد مى كند

مختار تصميم داشت در محرم سال 66 خروج كند ولى با پيش آمد غيرمترقبه اى يكماه بتاءخير افتاد و آن اين بود كه جمعى از شيعيان با هم نشستند و گفتند مختار از ما بيعت گرفته كه خروج كند و با او بجنگيم اما چون حساب دين و آخرت در پيش است مطمئن نيستيم كه حقيقتا او از نزد محمد حنفيه مأموريت داشته باشد صلاح آن است كه چند نفر به مدينه رفته و تحقيق كنيم.

عبدالله بن شريح و سعيد بن منقذ ثورى و سعربن ابى سعر حنفى و اسود بن جراد كندى و قدامة بن مالك جشمى عازم مدينه شدند به خدمت محمد بن حنفيه شرفياب گرديدند، عبدالله شريح اظهار داشت: شما خانواده اى هستيد كه خداوند شما را بفضل خود مخصوص گردانيده و به نبوت مفتخر ساخته و احترام شما را بر امت واجب گردانيده، همه حق شما را ميشناسند مگر آنانكه از جاده حقيقت منحرف شده اند و شما به مصيبت حسين بن علىعليه‌السلام مبتلا شديد كه در حقيقت مصيبتى براى تمام مسلمانان بود، و اينك مختار بن ابى عبيد مدعى است كه از طرف شما مأموريت دارد تا قيام كند و انتقام خون حسين را بگيرد و با كتاب خدا و سنت پيامبر در ميان ما رفتار كند، آمده ايم تا بپرسيم اگر امر ميفرمائيد از او پيروى نموده و اگر نه دست از او بكشيم؟

محمد حنفيه پس از حمد و ثناى پروردگار در پاسخ ايشان گفت: اينكه گفتيد خداوند ما را مخصوص بفضل خود گردانيده است، آرى خداوند به هر كه بخواهد عطا مى كند كه خدا صاحب فضل بزرگى است.(455) و اما اينكه گفتيد: حسينعليه‌السلام شهيد شد اينهم از علوم غيب الهى است كه شهادت براى او نوشته شده بود و به اين وسيله عده اى را بالا برد و افرادى را خوار گردانيد.

و اما آنچه مربوط به سئوال شما است از اطاعت و پيروى كسيكه بخونخواهى ما قيام كرده، بخدا دوست دارم كه خدا از دشمنان ما انتقام بگيرد بدست هر كه بخواهد.

فرستادگان از نزد محمد بيرون آمدند و با هم گفتند: محمد عمل مختار را تصويب كرد زيرا اگر موافق نبود مى فرمود: چنين نكنيد.(456)

كوفه در انتظار فرستادگان

پس از آنكه اين جمعيت بسوى مدينه حركت كردند از يكطرف شيعيان و كسانيكه با مختار بيعت كرده بودند در اضطراب و نگرانى بسر مى بردند كه اگر محمد كار مختار را امضاء نكند چه كنند و چگونه از او كناره بگيرند و بيشتر از همه مختار در نگرانى بسر مى برد كه اگر محمد بن حنفيه جواب منفى بدهد نقش او بر آب خواهد شد و روى اين جهت در ترديد و دو دلى بسر ميبرد اگر قبل از مراجعت ايشان قيام كند لشكريانش قوى دل نخواهند بود بلكه با ترديد پيش خواهند رفت و اگر تاءخير بيندازد ممكن است بكلى موضوع منتفى گردد.

ولى خوشبختانه فرستادگان برگشتند و يكسر بخانه مختار رفتند، مختار پرسيد: هان چه خبر است كه شما مردم را مشكوك ساختيد؟ ايشان پاسخ دادند كه مأمور شده ايم تا ترا كمك كنيم! مختار گفت: الله اكبر، من ابواسحاقم؛ اعلان كنيد شيعيان اجتماع كنند.(457)

مختار از اين موضوع بهره بردارى مى كند

پس از آنكه فرستادگان كوفه موافق با منويات مختار برگشتند اعلان داد تا شيعيان در منزل مختار اجتماع كنند، جمعيت انبوهى جمع شدند، مختار بپا خاست و براى آنان سخن گفت:

اى گروه شيعه افرادى از شما خواستند حقيقت آنچه را كه من ادعا ميكنم بدانند لذا بسوى مدينه و نزد امام هدايت شدگان و شريف و برگزيده فرزند بهترين مردمان (پس از پيامبر) رفتند و از او درباره من و آنچه ادعا ميكنم پرسيدند، پاسخشان را شنيدند كه من وزير و حامى و پشتيبان او و فرستاده او و دوست او هستم، و شما را به اطاعت و فرمانبردارى از من دستور داده است تا با مخالفين دين و دشمنان فرزندان پيامبرتان بجنگم.

عبدالرحمان مختار را تأئید مى كند

پس از آنكه سخنان مختار به پايان رسيد عبدالرحمان رئيس هيئت اعزامى برخاست و گفته هاى مختار را تأئید كرد و چنين گفت:

ما خواستيم برخود، و بر عموم مردم حقيقت روشن شود بمدينه نزد مهدى فرزند علىعليه‌السلام رفتيم و از او راجع باين قيام و آنچه مختار ما را به آن دعوت مى كند پرسش نموديم؟ به ما فرمان داد تا او را كمك كنيم و در راه هدفى كه دارد بجنگيم و با آنچه فرمان ميدهد اطاعت كنيم، با خوشحالى و اطمينان كامل برگشتيم، شك و ترديد و دودلى از ما برطرف شد و اكنون با بصيرت و بينائى كامل اقدام به جهاد با دشمنان ميكنيم، آنانكه حاضرند به غائبين اطلاع بدهند تا خودشانرا آماده كنند.

پس از عبدالرحمان يك يك آنانكه بمدينه رفته بودند سرپا ايستادند و با همين مضامين قيام و دعوت مختار را تأئید كردند.(458)

مختار و دعوت ابراهيم

و چون قيام مختار نزديك شد سران سپاهيان مختار اظهار داشتند كه سران كوفه و رؤ ساى قبايل با همدستى عبدالله بن مطيع با تو خواهند جنگيد اگر ابراهيم فرزند مالك اشتر با ما همدست مى شد اميدواريم كه بر دشمن پيروز گرديم كه او جوانى است شجاع و دلاور فرزند مردى بزرگ و خاندانى اصيل آوازه اش همه جا را پر كرده و داراى قبيله اى است پرجمعيت و با موقعيت اگر او به ما به بپيوندد از مخالفت هيچكس باك نداريم.

مختار گفت: برويد و او را دعوت كنيد؟ ابراهيم را دعوت كردند و ابراهيم به مختار پيوست.(459)

نهضت شروع مى شود

پس از آنكه ابراهيم با مختار بيعت كرد هر شب با اقوام و بستگان خود بخانه مختار ميرفت و برنامه نهضت را مطرح مى ساخت تا بالاخره تصميم گرفتند شب پنجشنبه چهاردهم ماه ربيع الاول همان سال 66 قيام كنند.

شب سه شنبه دوازدهم فرا رسيد ابراهيم اول مغرب در خانه به نماز ايستاد و در حدود صد نفر از بستگان و همسايگانش كه آماده حركت بودند به نماز او اقتدا نمودند پس از نماز هوا گرگ و ميش بود كه ابراهيم با جمعيت خود بقصد خانه مختار سوار شدند در حاليكه زره ها را در زير لباس پوشيده و فقط شمشيرى حمايل نموده بودند.

از طرفى اياس بن مضارب رئيس لشكر ابن مطيع استاندار كوفه متوجه شده بود كه همين امشب يا فردا شب مختار در كوفه خروج مى كند لذا تمام ميدانهاى كوفه را از سپاهيان خود پر كرده و راهها و كوچه هاى بزرگ را كنترل كرده بود.

حميد بن مسلم گويد: در آنشب همراه ابراهيم بودم در راه چون به خانه اسامه رسيدم گفتم: صلاح در آن است كه از طرف خانه خالد بن عرفطه به محله بجيله و از آنجا بخانه مختار برويم و اين راهى را كه شما در پيش گرفته ايد به دارالاماره و بازار منتهى ميشود و اطراف دارالاماره و بازار را سربازان گرفته اند.

ابراهيم كه جوانى دلاور بود بدش نمى آمد كه با جمعيت روبرو شود، گفت: بخدا قسم از جلو خانه عمرو بن حريث بطرف قصر وسط بازار عبور ميكنم تا ترس و رعبى به دل دشمنان افكنده و بآنها بفهمانم كه در چشم ما بى ارزش و خوارند!

كوچه ها را به پايان رسانيده تا جلو خانه عمرو بن حريث با اياس رئيس سپاه كوفه روبرو شديم كه با لشكرى انبوه غرق در صلاح راه را بر ما بسته اند.

اياس: شما كيستيد؟

من ابراهيم فرزند مالك اشترم.

اين جمعيت همراه تو چيست؟ درباره تو مشكوكم زيرابه من رسيده كه هر شب از اينجا عبور ميكنى، بنابراين بايد ترا نزد حاكم ببرم تا ببينم نظر او درباره تو چيست!

بابا شوخى ميكنى، بگذار عقب كار خود برويم.

بخدا نميشه.

ابراهيم يكى از دوستانش را كه ابوقطن ناميده مى شد همراه اياس ديد، چند قدم به عقب برگشت و رفيق خود را صدا زد سپاهيان فكر مى كردند كه ابراهيم ميخواهد دوستش ابوقطن را واسطه قرار دهد، ابوقطن نزديك ابراهيم آمد و نيزه بلندى در دست داشت ابراهيم نيزه او را از چنگش ربود و با نيزه بر رئيس سپاه حمله كرد و او را از پاى در آورد سپاهيان كه ديدند رئيسشان كشته شد همه فرار كردند! ابراهيم يكى از همراهيان را گفت: سر اياس را جدا كرده با خود نزد مختار بردند.

ابراهيم بر مختار وارد شد و اظهار داشت هر چند بنا بود شب پنچشنبه قيام كنيم ولى پيش آمدى كرده كه بايد همين امشب قيام كرد! مختار پرسيد: مگر چه شده.

ابراهيم گفت: اياس سر راه بر من گرفت كه بعقيده خودش نگذارد بيايم، من هم او را كشتم و سر او جلو در دست همراهان من است.

مختار از كشته شدن رئيس سپاه كوفه خوشحال شد و گفت عجب مژده اى دادى خدا ترا خوشحال كند و اين اولين قدم پيروزى است.(460)

مختار فرمان قيام ميدهد

پس از آنكه مختار از پيش آمد تازه آگاه گرديد به سعيدبن منقذ فرمان داد: برخيز و در پشت بامها آتش برافراز تا دوستان از قيام و نهضت ما آگاه گردند، و تو اى عبدالله بن شداد بپاخيز و در ميان شهر نداى يا منصور امت بلند كن؟ و شما اى سفيان بن ليل و قدامه بن مالك آواى يا لثارات الحسين در دهيد، سپس فرمان داد زره و اسلحه مرا بياوريد.

ابراهيم پيشنهاد كرد چون ممكن است كسانيكه با ما بيعت كرده اند نتوانند خود را بما برسانند زيرا تمام ميدانهاى شهر را سپاه كوفه پر كرده است اگر صلاح ميدانيد من با كسانيكه همراه دارم در شهر گردش نموده و شعار دهم تا افراد را گرد آورده سپس نزد شما بيايم و هر كه نزد شما آمد همين جا بماند تا اگر سپاهى قصد شما را كند از شما دفاع كنند، مختار اجازه داد كه هدفش را تعقيب كند و فرمود: مبادا بسوى اميرشان بروى و يا با او به جنگ پردازى بلكه تا ميتوانى اقدام بجنگ نكن مگر جائيكه چاره نيست و دست بردار نباشند و هر چه زودتر خود را بما برسان؟

ابراهيم بر حسب دستور مختار از پس كوچه ها ميرفت تا به محله خويش رسيد و تمام كسانش را كه آماده حركت بودند ولى قدرت نميكردند با خود برداشت و برگشت، و در مراجعت نيز از شاه كوچه ها و خيابان دورى ميكرد تا پاسى از شب گذشت و چون به مسجد سكون رسيد در آنجا با يك دسته از سپاهيان زحر بن قيس روبرو شد ولى فرمانده نداشتند، ابراهيم و همراهانش بر آنها حمله كردند و آنها را متفرق شاختند آنان بسوى ميدان كنده فرار كردند، ابراهيم آنان را تعقيب كرد تا وارد ميدان شدند و در ميدان هم با آنها جنگيد و سپاهيان به كوچه ها فرار ميكردند، سپس پرسيد رئيس اين سپاه كيست؟ گفتند: زحر بن قيس است، گفت: بنابراين ايشان را تعقيب نكنيد.

ابراهيم به راه خود ادامه داد تا بميدان اُثير رسيد در آنجا سپاهى نبود لذا مدت زيادى در آنجا توقف كردند، سويد بن عبدالله منقرى باخبر شد كه ايشان در اين ميدان قرار گرفته اند با خود انديشيد اگر به اينها زخمى بزنم نزد حاكم مقامى خواهم يافت، ابراهيم ناگهان متوجه شد كه با سپاهى روبرو شده است، ابراهيم همراهان را گفت: پياده شويد و با اينها بجنگيد كه خدا شما را يارى خواهد كرد، يكباره بر آنها حمله كردند و در اندك زمانى متفرق ساختند، بعضى از همراهان ابراهيم پيشنهاد كردند خوب است اينها را تعقيب كنيم تا بيشتر ترس آنها را فرا گيرد؟ ابراهيم گفت: خير؛ بايد زودتر بنزد مختار برگرديم تا رفع تنهائى و وحشت از او بشود حتى ممكن است جمعيتى با ايشان بجنگ پرداخته باشند، ابراهيم از آنجا عبور كرد و به مسجد اشعث رسيد در آنجا اندكى توقف كرد سپس بخانه مختار رفت.(461)

جلو خانه مختار ميدان جنگ

چون ابراهيم نزديك خانه رسيد صداى جمعيت و اسلحه را احساس كرد، و چون نزديك تر شد ديد شبث بن ربعى از يكطرف بجنگ پرداخته و مختار يزيد بن انس را مأمور جنگ با او ساخته است، و از طرف ديگر حجار بن ابجر بجنگ مختار آمده و احمر بن شميط در مقابلش صف آرائى كرده است، از دو جانب خانه مختار جنگ درگير شده است. ابراهيم از پشت سر حجار بر آمد، ولى قبل از رسيدن او حجار فهميد لذا فرار را بر قرار ترجيح داد و از پس كوچه ها فرار را پيش گرفتند، و از طرف ديگر قيس بن طهفه با صد سوار بكمك مختار آمد و با كمك يزيد بن انس با شبث بن ربعى بجنگ پرداخته آنان كه خود را از جلو و عقب در محاصره لشكريان مختار ديدند متوارى شدند و شبث خود را در دارالاماره به ابن مطيع رسانيد و به استاندار گفت: مختار قوى گشته و يارانش زياد شده اند صلاح در اين است لشكريانى كه در ميدانهاى شهر پراكنده همه را بخوانى و يك سپاه منظم تشكيل داده از يكسو با مختار به جنگ بپردازى شايد نتيجه بگيرى و در غير اينصورت تلاش بى ثمر است.

چون مذاكره شبث با ابن مطيع بگوش مختار رسيد خوشحال گرديد و نيرو گرفت با جمعيتى كه داشت از خانه بيرون آمد و خود را پشت دير هند رسانيد، و از آنجا ابو عثمان نهدى را به محله شاكر فرستاد تا آنهائى را كه از ترس كعب كه در ميدان بشر قرار داشتند جرئت نمى كردند از خانه ها خارج شوند با خود به سپاه مختار برساند، ابو نهد در ميان محله شاكر فرياد كرد يالثارات الحسين، يا منصور اءمت؛ بدانيد كه امير خاندان پيامبر به دير هند آمده مرا فرستاده تا شما را نزد او ببرم خدا شما را بيامرزد از خانه ها بيرون بيائيد؟

كعب از تصميم قبيله شاكر آگاه شد به ميدان بشر آمد و سر راه برايشان گرفت آنان شعار خود را با صداى بلند ميخواندند و بر او حمله كردند، كعب چون ديد در مقابل حمله آنان نميتواند مقاومت كند لذا راه آنان را آزاد گذاشت تا ايشان به مختار پيوستند.

عبدالله بن قراد خثعمى نيز وقتيكه شنيد مختار به دير هند آمده با دويست نفر از بستگانش آهنگ مختار نمود ايشان نيز در راه با سپاه كعب برخوردند ابتداء از دو طرف صف بندى كردند ولى چون كعب فهميد اينها از افراد قبيله اويند از جلو راهشان كنار رفتند و ايشان توانستند بدون جنگ به مختار بپيوندند.

در اواخر شب قبيله شام از خانه بيرون آمدند و در ميدان مراد اجتماع كردند خبر ايشان به عبدالله الرحمان بن سعيد كه از طرف ابن مطيع مأمور ميدان سبيع بود رسيد به ايشان پيام فرستاد: اگر مى خواهيد به مختار ملحق گرديد از ميدان سبيع عبور نكنيد! آنها هم به مختار پيوستند، بالاخره تا صبح سه هزار و هشتصد نفر از دوازده هزار نفريكه با مختار بيعت كرده بودند به او ملحق شده و اجتماع كردند اول طلوع صبح لشكريان مختار مجهز و آماده بودند.(462)

نماز صبح

اول طلوع صبح مختار با اصحاب خود نماز را خواند در ركعت اول پس از حمد سوره و النازعات و در ركعت دوم عبس و تولى را قرائت كرد.

راوى گويد: تا امروز امامى را نديدم كه در قرائت و نماز از مختار فصيحتر باشد. پس از نماز صبح به مختار خبر دادند كه سعر بن ابى سعر كه يكى از بيعت كنندگان با مختار بود با جمعيت و افراد قبيله اش بسوى شما مى آمدند و راشد بن اياس سر راه بر آنها گرفته و مانع شده است.

مختار دو تيپ از سپاه را بكمك ايشان فرستاد: ششصد سوار و ششصد پياده بسركردگى ابرهيم و سيصد سوار و ششصد پياده بفرماندهى نعيم بن هبيره اين دو دسته از سپاه به سعر و همراهانش پيوستند، نعيم كه فرمانده نهصد نفر سپاه بود سعر بن ابى سعر را فرمانده سواره قرار داد و خود با دسته پياده مانده. اين دو دسته با سپاهيان كوفه تا اول آفتاب جنگيدند تا آنكه آنها را وارد خانه هاشان نمودند، سپاهيان مختار با خاطرجمعى متفرق شدند، ولى شبث بن ربعى سپاهيانش را فرياد زد و گفت: اى سست عنصران از غلامان و بردگان خودتان فرار ميكنيد؟ با اين تهديد و توبيخ دوباره سپاه شبث تشكيل بخود گرفت و بر سپاه مختار حمله كردند، سربازان كه آماده نبودند فرار كردند و نعيم بن هبيره مقاومت كرد و كشته شد و سعر بن ابى سعر نيز با او بود اسير گرديد، دو نفر ديگر از سربازان اسير شدند شبث بن ربعى سعر و يكى از سربازان كه عرب بودند آزادشان نمود و ديگرى را كه غير عرب بود فرمان قتلش را صادر كرد و او را كشتند.(463)

كشته شدن سردار ابن مطيع

عبداللّه بن مطيع دو دسته از سربازان را از دو سو بجنگ مختار فرستاد 1 - يزيد بن الحارث 2 - شبث بن ربعى، مختار يزيد بن انس را در مقابل آنها فرستاد سپاه مختار در مقابل دو حمله سخت كوفيان مقاومت كردند از جاى خود تكان نخوردند ولى سردار سپاه، يزيد بن انس انديشيد كه اگر حمله دشمن با همين شدت و سختى باشد ممكن است سربازان مقاومت نكنند لذا بايستى اينها را با نيروى روانى تقويت كرد از اين رو براى آنان چنين سخنرانى كرد:

اى شيعيان شما در وقتيكه ملازم خانه خود بوديد و كارى با اينها نداشتيد دست و پاى شما را مى بريدند و چشمان شما را بيرون مى آوردند و شما را بدار مى آويختند كه چرا دوستداران خاندان پيغمبريد؟ پس امروز با ايشان مى جنگيد اگر بر شما چيره شوند با شما چه خواهند كرد؟ بخدا قسم نميگذارند چشم بهم بگيريد كه شما را با سختى ميكشند، و با زنان و فرزندانتان در مقابل چشمانتان بدترين معامله را خواهند كرد كه مرگ بهتر از ديدن چنين منظره ها است، و بدانيد كه شما را از اين مهالك جز استقامت و بردبارى و صبر در مقابل دشمن نجات نمى دهد.

اينوقت ابراهيم نيز بكمك سربازان مختار مأموريت يافت تا با راشد رئيس كل قواى ابن مطيع بجنگد، در محله مراد با او روبرو شد مشاهده كرد كه چهار هزار سرباز در اختيار دارد سربازان خود را گفت: از زيادى سپاه نهراسيد كه خدا وعده نصرت داده و چه بسيار جمعيت كم بر جمعيتهاى انبوه پيروز گشته اند، سپس به خزيمة بن نصر فرمان داد تو با سواران بجنگ و من با پيادگان مصاف ميدهم، جمعيت زيادى از سپاه كوفه را كشتند، خزيمه در ميان سپاه چشمش به راشد رئيس كل قوا افتاد بر او حمله كرد و با نيزه ضربه اى بر او زد و او را كشت، با آواز بلند فرياد كشيد: بخداى كعبه راشد را كشتم! سربازان كوفه فرار كردند و سربازان مختار خوشوقت گرديدند و نيرو گرفتند، چون مژده كشته شدن راشد به مختار و همراهانش رسيد همگى صدا را به الله اكبر بلند كردند و نيروى تازه اى در وجود ايشان دميد.(464)

سردار جديد كوفه

ابن مطيع حسان بن قائد را بجاى راشد منصوب كرده، حسان در مقابل ابراهيم صف آرئى نمود، ولى در اين بار با اولين حمله سربازان مختار قبل از آنكه نيزه و شمشيرى بكار ببرند سربازان حسان فرار كردند حسان فرمانده سپاه عقب افتاد، خزيمه او را گفت: اگر خويشاوندى ميان ما نبود الان به زندگيت خاتمه مى دادم ولى اكنون در امان منى و خود را نجات بده، بدبختى كه رو مى كند تصادفا اسب حسان لغزيد حسان بر زمين افتاد اگر خزيمه نرسيده بود سپاهيان قطعه قطعه اش كرده بودند ولى خزيمه رسيد و او را بر اسب خود سوار كرد و روانه خانه اش نمود.(465)

ابراهيم به كمك مختار مى رود

ابراهيم از آنجا متوجه به سمت سبخه گرديد كه مختار و يزيد بن انس در آنجا با شبث بن ربعى و يزيد بن حارث در نبرد بودند، چون ابراهيم از دور رسيد مشاهده كرد كه شبث مختار و همراهان او را سخت محاصره كرده است، ابراهيم به سرعت به طرف آنان رفت، يزيد بن حارث كه متوجه آمدن ابراهيم گرديد با سپاهش بسوى او رفت تا او را نگهدارد و شبث كار مختار را يكسره كند، ابراهيم، خزيمه را با جمعى از سپاهيانش بسوى يزيد بن حارث فرستاد و خود به كمك مختار شتافت، همينكه ابراهيم به سپاهيان شبث نزديك شد، سربازان شبث كم كم به عقب برگشتند ابراهيم از يك طرف و يزيد بن انس كه همراه مختار بود از جانب ديگر بر شبث و سپاهيانش حمله كردند تا آنها را وارد خانه هاى كوفه نمودند، خزيمه نيز يزيد بن حارث را شكست داد تا وارد كوچه هاى كوفه شدند، يزيد بن حارث كه نمى توانست كارى از پيش ببرد تيراندازانرا فرمان داد تا بر بام خانه ها برآيند تا با تيراندازى نگذارند مختار و سپاهيانش از سبخه كه بيرون شهر بود وارد شهر شوند، اما مختار راه را عوض كرد و از راه ديگر وارد شد، ولى ابن مطيع با كشته شدن راشد و فرار سپاهيان خود را باخته بود.(466)

ابن مطيع مردم كوفه را توبيخ مى كند

عبدالله بن مطيع كه به دست و پا افتاده بود و نمى دانست چه كند در فكر عميقى فرو رفت، عمروبن حجاج زبيدى گفت: امير چرا سستى مى كنى و شوخى گرفته اى اين جمعيت نيرومند شده اند، رؤ ساء قبائل، جمعيت خود را بخوانند و شما هم مردم را تحريك كنيد هر يك از رؤ ساء مى توانند جمعيتى با خود بياورند تا با اينها بجنگيم؟

ابن مطيع در ميان جمعيت به سخنرانى پرداخت و گفت: مردم از تمام شگفتيها شگفت تر اينكه شما از جمعيت قليلى از خودتان عاجز بشويد، در حاليكه دينشان دينى گمراه كننده است!! و افرادشان پستند زيرا شنيده ام پانصد نفر از غلامان و آزاد شدگان شمايند كه حتى امير و فرمانده اين جمعيت نيز غلام آزاد شده ايست، حريم خود را از آنها نگهداريد و در راه حفظ شهرتان بكوشيد و دست بيگانگان را از شهر كوتاه كنيد كه فردا اينهائيكه هيچ سهمى ندارند در غنائم و بهره هاى شهر شما شركت خواهند كرد بلكه دست شما را از آن كوتاه مى كنند، و اگر آنها نيرو بگيرند عزت و آبرو و شرف و حيثيت شما بر باد رفته است.(467)

ابن مطيع محاصره مى شود

پس از آنكه تيراندازان از پشت بامها مانع ورود مختار به كوفه شدند مختار دور زد و از طرف قبرستان محله مزينه در آمد، خانه هاى اين قبيله از خانه هاى شهر مجزا بود، مردم مزينه فهميدند كه آنان تشنه اند با آب ايشان را استقبال كردند، همه سپاهيان آب آشاميدند به جز مختار كه از آشاميدن آب امتناع كرد، احمر بن هديج به پسر كامل گفت: مثل اينكه امير روزه است او پاسخ مثبت داد، دوباره گفت: اگر افطار مى كرد بهتر مى توانست بجنگد؟

پسر كامل گفت او معصوم است و خود تكليفش را بهتر مى داند، احمر از گفته خود پشيمان شد و استغفار كرد! (آرى مردم عوام چنينند كه اگر فردى يك قدم در اجتماع جلو افتاد همه گونه فضائل و كرامات درباره اش قائل مى شوند و اگر يك قدم عقب بماند نمى توانند هيچ گونه فضيلتى درباره اش بپذيرند!)

مختار گفت: اينجا براى ميدان جنگ خيلى مناسب است، ابراهيم گفت: اكنون كه خدا دشمنان ما را مغلوب ساخته و ترس در دلشان جاى كرده است اينجا بايستيم تا آنها به سراغ ما بيايند؟! نه، بايد رفت و قصر ابن مطيع و دارالاماره را محاصره نمود!

مختار كه منتظر چنين موقعيتى بود خوشحال شد و ابراهيم را نوازش كرد و او را تصديق كرد، سپس دستور داد پيرمردان در اين ميدان بمانند بارهاى سنگين را اينجا بگذاريم و سربازان جوان و جنگجو وارد شهر شوند، افراد ضعيف و زخمى و پيرمردان را آنجا گذاشتند و ابو عثمان نهدى را بر آنان گماشت و لشكريان وارد شهر شدند.

چون جلو كوچه ثوريها رسيدند عمرو بن حجاج با دو هزار سوار جلويشان سبز شدند ابراهيم با جمعيتى كه زير پرچم او بودند خواست در مقابل ايشان صف آرائى كند ولى مختار برايش پيام فرستاد كه تو به همان مقصدى كه در نظر دارى برو و ما اينها را كفايت مى كنيم، سپس يزيد بن انس را فرمان داد كه تو با سربازانى كه زير پرچم دارى با عمرو به نبرد بپرداز؟

مختار نيز پشت سر ابراهيم راه قصر را پيش گرفت، چون به كوچه ابن محرز رسيدند شمر بن ذى الجوشن با دو هزار سوار سر راه بر ايشان بست، مختار سعيد بن منقذ را مأمور جنگ با ايشان نمود و ابراهيم را فرمان داد در تعقيب مقصد خود بكوشد.

و چون به محله شبث بن ربعى رسيدند نوفل با پنج هزار سوار جلو ايشان در آمدند و باضافه كه ابن مطيع در شهر اعلان كرده بود كه تمام افراد بايد به سپاه نوفل بپيوندند.

ابراهيم كه در مقابل چنين سپاه عظيمى قرار گرفت دستور داد: سربازان از اسب پياده شوند و اسبان را در كنار يكديگر نگاه دارند و سربازان پياده با شمشير با دشمن بجنگند، سپس افراد سپاهش را سفارش كرد: اگر اعلان كردند افراد قبيله شبث آمدند، افراد قبيله عتيبه آمدند، فاميل اشعث آمدند نهراسيد زيرا وقتيكه حرارت و سوزش شمشير را چشيدند از اطراف ابن مطيع فرار مى كنند چنانكه گوسفندان از گرگ فرار مى كنند.

ابراهيم دامن قبا را به كمر بست و به سربازان خطاب كرد من به قربان شما، حمله كنيد؟ ابراهيم به نوفل رسيد و دهنه اسبش را گرفت و شمشير بلند كرد كه او را بكشد، نوفل التماس كرد و ابراهيم او را رها كرد و گفت ولى يادت باشد؟ روى همين حساب نوفل تا آخر عمر خود را مرهون مى ديد و زندگى خود را از او مى دانست.

ابن مطيع در سه روز محاصره

ابراهيم از سه جهت قصر ابن مطيع را محاصره كرد: از طرف بازار، ميدان و مسجد.(468)

ابن مطيع با تمام اشراف كوفه در قصر محاصره شدند فقط عمرو بن حريث از اشراف كوفه در خانه اش به سر مى برد سه روز اين جمعيت در حصار به سر بردند و جز آرد، آذوقه ديگرى نداشتند، ابراهيم و يزيد بن انس و احمر بن شميط دارالاماره را در محاصره گرفته بودند، ابراهيم از جانب مسجد و در قصر، يزيد از جانب محله بنى خديفه و كوچه روميها، احمر از ناحيه خانه عمار و خانه ابوموسى.

و چون محاصره قصر به طول انجاميد، ابن مطيع با اشراف در ميان گذاشت كه مصلحت چيست و چه بايد كرد؟ شبث گفت: اين جمعيتى كه در قصر هستند نمى توانند براى شما كارى انجام بدهند و حتى براى خودشان هم نمى توانند مؤ ثر باشند و بى جهت خود را به كشتن نده بلكه براى خود و ما از اين مرد امان بگير؟

ابن مطيع گفت: خوش ندارم امان بخواهم با آنكه تمام حجاز و بصره در تحت حكومت اميرالمؤمنين عبدالله بن زبير است.

شبث گفت: پس ممكن است از قصر خارج شده و به خانه هر كه مورد اطمينان شما است برويد و سپس از آنجا به حجاز نزد اميرالمؤمنين كوچ كنيد، اين پيشنهاد پسند آمد، نيمه شب از قصر خارج شده و به خانه ابوموسى منتقل گرديد.

پس از آنكه ابن مطيع قصر را ترك كرد، كسانيكه در قصر بودند به ابراهيم پيشنهاد كردند كه اگر تسليم شويم در امانيم؟ ابراهيم ايشان را امان داد همگى از قصر خارج شدند و با مختار بيعت كردند.(469)

مختار در قصر مستقر مى شود

مختار وارد قصر مى گردد، شب را در قصر بسر برد و صبح به مسجد رفت در حالى كه تمام اشراف كوفه در مسجد اجتماع كرده بودند پس از اداء نماز به منبر رفت سخنرانى مفصلى ايراد كرد و از جمله گفت: مردم پس از على بن ابى طالب و خاندان او بيعتى كه به رشد و هدايت نزديكتر از اين بيعت باشد انجام نشده است.

سپس از منبر فرود آمد و مردم براى بيعت كردن پشت سر مختار وارد قصر شدند اشراف و رجال كوفه براى بيعت نمودن بر يكديگر سبقت مى گرفتند، مختار با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت:

شما با من به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و خونخواهى خاندان پيغمبر و جهاد با بى دينان و دفاع از ستمديدگان بيعت مى كنيد كه با كسى كه با مادر جنگ است بجنگيد و با كسانى كه با ما آشتى هستند آشتى كنيد، و نسبت به بيعت خود وفادار باشيد كه نه من اجازه نقض بدهم و نه شما نقض بيعت نمائيد، هر كه تمام اين شرائط را مى پذيرفت از او بيعت مى گرفت.(470)

رفتار مختار با ابن مطيع

پس از آنكه تمام كارها بر وفق ميل مختار انجام شد يكى از بادنجان دور قاب چينها و از همانهائيكه تا يك ساعت قبل به نفع ابن مطيع شمشير مى زد براى خوش آمد مختار نزد او آمد و اظهار داشت: امير ميدانى كه ابن مطيع در خانه ابوموسى است؟ مختار پاسخى نداد، انديشيد كه مختار متوجه سخن او نشده، دوباره گفت: امير بداند كه ابن مطيع در خانه ابوموسى است، باز هم مختار با سكوت گذرانيد، اين بار هم احتمال داد شايد متوجه نشده است! براى سومين بار گفت: ابن مطيع در خانه ابوموسى است، ديد مختار توجه نمى كند فهميد كه مايل نيست كه مطلب آفتابى شود.

ولى چون شب فرا رسيد مختار به پاس دوستى سابق كه با ابن مطيع داشت، صد هزار درهم برايش فرستاد و پيام داد، كه جاى ترا دانستم و فهميدم كه مانع حركت شما از كوفه نداشتن وسائل بوده است، لذا با اين مبلغ وسائل رفتن خود را تهيه و بهر كجا كه مى خواهى بروى آزادى.(471)

رفتار مختار با مردم

پس از آنكه مختار بر اوضاع مسلط شد، از خزينه بازديد نمود نه ميليون درهم در خزينه موجود بود، بهر يك از سه هزار و هشتصد نفرى كه تا هنگام محاصره قصر با او بودند پانصد درهم داد، و به شش هزار نفر كه پس از محاصره بايشان ملحق شدند بهر يك دويست درهم داد.

و با عموم مردم با خوشروئى مواجه مى شد و به همه وعده عدالت مى داد، اشراف و بزرگان را نزديك خواند و با آنها ملاطفت مى فرمود، عبدالله بن كامل شاكرى را رئيس شهربانى و كيسان آزاد شده عرينه را رئيس گارد خود قرار داد.

يكى از روزها كه مختار با اشراف كوفه گرم گرفته بود و تمام توجهش بآنها بود يكى از افراد گارد به رئيس خود گفت، مى بينى مختار چه توجهى به اشراف دارد و ماها را فراموش كرده است؟ مختار كه مرد زيركى بود دريافت كه درباره او صحبت مى كنند.

كيسان را خواست و گفت: چه صحبت مى كرديد؟ كيسان در گوش مختار گفت: افراد غير عرب از توجه شما به اشراف عرب ناراحت شده اند، مختار گفت: بايشان بگو ناراحت نباشيد كه من از شما و شما از منيد، پس از سكوت طولانى گفت: «انّا من المجرمين منتقمون»

يعنى از ستمكاران انتقام خواهم گرفت، موالى كه اين جمله را شنيدند خوشحال شدند و به يكديگر مژده مى دادند كه اشراف كشته مى شوند.(472)

مختار فرماندار خود را اعزام مى كند

پس از آنكه مختار از وضع كوفه مطمئن شد، افرادى را به فرماندارى و حكومت قسمتهاى وسيعى كه از استاندارى كوفه مأموريت مى يافتند منصوب گردانيد، و اولين حكمى كه نوشت و پرچمى را كه برافراشت براى عبدالله بن حارث برادر مالك اشتر عموى ابراهيم بود كه او را حكومت ارمنيه بداد، و محمد بن عمير را به آذربايجان فرستاد، عبدالرحمان بن سعيد را به حكومت موصل منصوب فرمود: اسحاق بن مسعود را به مدائن وارض جوخى فرستاد، سعيد بن خديفه را مأمور حلوان نمود كه در حلوان دو هزار سوار در اختيار داشت، و هر ماه هزار درهم برايش حقوق تعيين كرد و او را به جهاد با اكراد مأمور ساخت و دستور داد راهها را كاملا كنترل كند و به تمام حكام آن ناحيه دستور داد خراج شهرى را كه در اختيار دارند بحلوان پيش سعد بن حذيفه بفرستند.(473)

مختار و جنگ با ابن زياد

پس از آنكه يزيد هلاك شد و مردم شام با مروان حكم بيعت كردند.

مروان دو سپاه ترتيب داد يكى را به حجاز به جنگ ابن زبير و ديگرى را به سركردگى عبيدالله زياد بسمت عراق روانه ساخت، عبيدالله در جزيره با قيس عيلان كه دست نشانده ابن زبير بود به جنگ پرداخت، و اين سرگرمى، او را از عراق مانع و جلوگير شد، ولى پس از آنكه از گير و دار با قيس عيلان فارغ گرديد آهنگ عراق كرد تا به موصل رسيد، عبدالرحمان بن سعيد كه عامل مختار بر موصل بود، به مختار نوشت: عبيدالله بن زياد وارد سرزمين موصل گرديده و من آنجا را ترك گفته در تكريت منتظر فرمان شمايم.

مختار كه تازه از زد و خورد با ابن مطيع فارغ شده بود با اين صحنه روبرو گرديد، يزيد بن انس را كه مردى با تدبير، كار كشته و پخته و شجاع بود خواست و گفت: ترا براى چنين ميدانى انتخاب مى كنم كه به جز تو از هيچكس ساخته نيست هر چه از سپاهيان خواهى با خود ببر و مرتب برايت كمك مى فرستم.

يزيد بن انس گفت: من با سه هزار سوار كه خودم آنها را انتخاب كنم مى روم و ديگر كمك نخواهم؟ مختار موافقت كرد و گفت: تو سپاهيانرا برگزين ولى باز هم برايت سپاه مى فرستم هر چند تو هم نخواسته باشى تا پشت سپاهيان محكم گردد و دشمنان را مرعوب سازد.

يزيد بن انس از ميان سپاهيان سه هزار نفر انتخاب كرد و عازم موصل گرديد مختار و مردم كوفه تا دير ابوموسى او را بدرقه كردند و در آنجا با او خداحافظى نموده مراجعت كردند.(474)

ميدان جنگ با ابن زياد

يزيد بن انس با سپاهيان به سرعت تمام به طرف موصل حركت كرد تا به سرزمين موصل رسيد، ابن زياد كه از آمدن سپاهيان كوفه آگاه شد جاسوسى فرستاد تا از مقدار سپاهيان تحقيق كند، جاسوس ابن زياد اظهار داشت كه در حدود سه هزار سوار بيش نيستند، ابن زياد شش هزار سرباز در مقابل ايشان فرستاد تصادفا يزيد فرمانده سپاه مختار مريض گرديد و حالش سخت شد سوار بر الاغى شد و افرادى او را نگه داشتند و در ميان سپاه سير مى كرد و سپاهيان را به استقامت و پايدارى سفارش مى كرد و گفت: اگر من مُردم ورقاء بن عازب اسدى فرمانده سپاه است و اگر او نيز آسيبى ديد عبدالله بن ضمره رئيس لشكر خواهد بود، و پس از او سعر بن ابى سعر فرمانده قشون است.

يزيد قبل از آفتاب در مقابل سپاه ابن زياد صف آرائى كرد، و خود روى تختى قرار گرفت و چند نفر تخت او را در وسط پياده نظام حمل مى كردند و با صداى ضعيف سپاهيان را تحريك مى كرد، هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه سپاه شاميان در هم شكسته شد و فرار كردند و فرمانده آنها ربيعة بن مخارق تنها ماند هر چه سربازان را صدا زد كه برگردند گوششان بدهكار نبود، عبدالله بن ورقاء اسدى و عبدالله ضمره بر او حمله كردند و او را كشتند و محل سپاهشان را متصرف گشتند و آنچه بجاى گذاشته بودند سپاه عراق غارت كردند.

روز دوم ابن زياد بجاى ربيعه، عبدالله بن حمله را به فرماندهى سپاه برگزيد، او با سپاه مختار بجنگ پرداخت در اين روز شكست سختى خوردند و رئيس سپاه كشته شد و سيصد نفر از آنان اسير عراقيان شدند، هنگاميكه اسيرانشان را پيش يزيد بن انس آوردند مرضش سخت شده بود آخرين لحظات زندگى را مى پيمود، با دست اشاره كرد همه را گردن بزنند تمام اسيران را از دم شمشير گذرانيدند!

يزيد بن انس گفت: پس از من ورقاء بن عازب امير و فرمانده شما است اين جمله را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد، سپاهيان از مرگ فرمانده خود ناراحت گشته و خود را باختند او را غسل داده، ورقاء بر او نماز خواند به خاك سپردند پس از دفن يزيد، ورقاء فرمانده جديد با ياران خود به مشورت پرداخت و اظهار داشت براى من انديشه اى پيدا شده مرا راهنمائى كنيد همه مى دانيد كه ابن زياد با سپاه سنگين شام عازم جنگ با ما است و ما جمعيت اندك قدرت مقاومت با او را نداريم اگر بسوى كوفه برگرديم خواهند انديشيد كه چون فرمانده نداريم برگشته ايم و با اينكه ما دو نفر از فرماندهان آنها را كشته ايم هميشه از ما ترسان خواهند بود اما اگر مقاومت نموده و سپس شكست بخوريم پيشروى ديروز ما خنثى شده و از ميان خواهد رفت، همه پيشنهاد ورقاء را پسنديدند و راه كوفه را پيش گرفتند!(475)

ابراهيم نامزد جنگ با ابن زياد مى شود

پس از آنكه سپاهيان مختار ميدان جنگ را ترك كردند، حاكم مدائن سعدبن حذيفه قاصدى به كوفه فرستاد مختار را از مراجعت سپاه باخبر كرد، مختار ناراحت گرديد و ابراهيم را بسركردگى هفت هزار نفر روانه موصل كرد و دستور داد به سرعت بشتاب و هر كجا به سپاهيان رسيدى ايشان را با خود به ميدان جنگ ببر ابراهيم روانه موصل گرديد.(476)

كوفيان بر مختار خروج مى كنند

پس از آنكه خبر مرگ يزيدبن انس در كوفه پيچيد بزرگان و رجال كوفه در خانه شبث بن ربعى كه در جاهليت و اسلام عظمت داشت اجتماع نمودند و از مختار انتقاد مى كردند كه او يزيد را به كشتن داد، و او بردگان ما را بر ما چيره ساخت و غنائمى كه تنها سهم عرب بود در ميان بردگان قسمت كرد و ما را از آن بى بهره ساخت، و او بدون رضايت ما بر ما حكومت مى كند، و آنكه از هر چيز آنان را ناراحت كرده بود اينكه براى افراد غير عرب و موالى سهمى از غنائم داده بود! شبث گفت: پس اجازه بدهيد با مختار ملاقات كنم.

شبث پيش مختار رفت و اعتراضات افراد را تذكر داد هر چه مى گفت، مختار پاسخ مى داد اين جهت را اصلاح مى كنم و آنان را راضى مى گردانيم، تا آنكه موضوع بردگان را گوشزد كرد، مختار گفت: بردگان را به شما برمى گردانم، شبث اظهار داشت غنائمى كه مخصوص ما بود موالى را با ما شريك نمودى، آيا بس نبود كه به جهت رضاى پروردگار آنها را آزاد كرديم كه حالا بايد در غنائم شريك ما بشوند؟