آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت0%

آنچه در کربلا گذشت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده: آیت الله محمد علی عالمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22444
دانلود: 3688

توضیحات:

آنچه در کربلا گذشت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22444 / دانلود: 3688
اندازه اندازه اندازه
آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده:
فارسی

«اى حبيب من حسين جان پدر و مادر و برادرت نزد منند و در اشتياق ديدار تو و براى تو در بهشت درجاتى است كه هرگز به آنها نمى رسى مگر با شهادت. »

امام حسين در خواب به جدش عرض مى كند: يا جداه نيازى به ماندن در دنيا ندارم مرا با خود ببر و در منزل خود جاى ده.

رسول خدا مى فرمايد: تو ناگزيرى كه در دنيا باشى تا شربت شهادت را بنوشى همانا خدا براى تو ثواب بزرگى رقم زده است پس تو با پدر و برادر و عمويت و عموى پدرت در روز قيامت يكجا و با هم محشور مى شويد تا وارد بهشت شويد، حسينعليه‌السلام وحشت زده از خواب بيدار شد و برايش يقين شد كه حتما كشته خواهد شد، بستگان خود را جمع كرد و خوابش را براى آنان بيان كرد همگى محزون و مغموم شدند و گريستند بطوريكه در شرق و غرب عالم كسى مانند آنها غمگين و گريان نبود.(68)

گفتگوى محمد حنفيه با امامعليه‌السلام

امام حسينعليه‌السلام در شب يكشنبه كه دو روز از ماه رجب مانده بود با اهلبيت و جوانان بنى هاشم آماده حركت به سوى مكه معظمه گرديد محمد حنفيه برادر ناتنى امام از تصميم آن حضرت باخبر شد و خدمت امام رسيد و عرض كرد: برادرم! تو دوست داشتنى ترين مردم و عزيزترين آنهائى نزد من، خدا مى داند كه من نصيحت خود را از احدى دريغ ندارم چه رسد به تو كه سزاوارترين آنهائى كه تو جسم و جان و روح و روان و چشم منى و بزرگ خاندان رسالتى و اطاعت و فرمانبردارى از تو بر من فرض و واجب است براى آنكه خدا ترا برگزيده و از بزرگان و سروران اهل بهشت قرار داده است پس از بيعت يزيد خود را كناره گير و از شهرهائى كه تحت نفوذ و قدرت او است دورى گزين و فرستادگانى به سوى مردم روانه كن و آنان را به بيعت با خود بخوان و اگر بيعت نمودند خدا را سپاس گوى و اگر با ديگرى بيعت كردند به دين و عقل و جوانمردى و فضيلت تو نقصانى نرسد و من از آن بيم دارم كه وارد شهرى شوى كه مردم اختلاف نظر داشته باشند، گروهى با تو بيعت كنند و گروه ديگر عليه تو بپاخيزند آنوقت است كه كار به جنگ و كارزار بكشد. و تو اولين كسى خواهى بود كه هدف تير و نيزه قرارگيرى آنگاه خون بهترين امت از جهت شخصيت و پدر و مادر ضايع خواهد شد و اهلبيت ذليل و خوار شوند.

امام فرمود: برادر! به كجا روم؟

محمد حنفيه عرض كرد: به مكه برو اگر كار بر وفق مراد بود فبها و الا به يمن برو كه در آنجا ياوران جد و پدرت هستند و مردمى رئوف و مهربان و داراى عزمى راسخ و دلهاى آنان رقيق است و وسعت خاكش هم زياد و اگر آنجا هم نتوانستى قرارگيرى به كوهستانها و دره ها پناهنده شو و پيوسته از محلى به محل ديگر هجرت كن تا ببينيم عاقبت كار مردم بكجا منتهى مى شود و خدا بين ما و تبه كاران حكم فرمايد امام حسين فرمود:( يا اخى واللّه لو لم يكن فى الدّنيا ملجاء و لا ماءوى لما بايعت يزيد بن معاوية ) .

«اى برادر! بخدا سوگند اگر در دنيا هيچ پناهگاه و محل سكونتى نيابم با يزيد پسر معاويه بيعت نخواهم كرد. »

محمد گريست و امام هم ساعتى گريه كرد و سپس فرمود: رأی تو صائب است و اينك من عازم مكه هستم باتفاق برادران و برادرزادگان و اهلبيت و شيعيان و وسائل حركت را هم فراهم كرده ايم اما تو در مدينه بمان كه بمنزله چشم منى و چيزى از امور را از من پوشيده مدار.(69)

وصيت حسين هدفش را روشن مى سازد

امام پس از پايان گفتگو با محمد حنفيه دوات و كاغذ خواست و اين وصيت را براى محمد نوشت:

( بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا ما اوصى به الحسين بن على بن ابيطالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفيّة انّ الحسين يشهد اءن لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و انّ محمدا عبده و رسوله، جاء بالحقّ من عند الحقّ و انّ الجنّة و النّار حقّ و انّ الساعة آتية لا ريب فيها و انّ اللّه يبعث من فى القبور، و انّى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انّما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدّى صلى‌الله‌عليه‌وآله اريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر و اءسير بسيره جدّى و ابى علىّ ابن ابى طالب عليه‌السلام فمن قبلنى بقبول الحقّ فاللّه اولى بالحقّ و من ردّ علىّ هذا اءصبر حتّى يقضى اللّه بينى و بين القوم بالحقّ و هو خير الحاكمين و هذه وصيّتى يا اءخى اليك و ما توفيقى الاّ باللّه عليه توكّلت و اليه انيب ) .

«بنام خداى بخشنده و مهربان اين وصيتى است از حسين بن على بن ابيطالب به برادرش محمد معروف به ابن حنفيه، بدرستيكه حسين گواهى مى دهد كه خدائى نيست بجز خداى واحدى كه شريكى براى او نيست و محمد بنده و فرستاده او است كه براستى از جانب حق آمده و نيز گواهى مى دهد كه بهشت و دوزخ حق است و ساعتى كه خواهد آمد شكى در آن نيست و اينكه خدا مردگان را از قبور برمى انگيزاند و من براى سركشى و طغيان و فساد و تباهى و ستم قيام نمى كنم بلكه قيام و خروج من براى اصلاح امت جدم كه درود خدا بر او و آلش باد و امر به معروف و نهى از منكر است و مى خواهم به روش جدم و پدرم على بن ابيطالب عمل كنم پس اگر حق را از من پذيرفتند كه خدا سزاوار است به حق و اگر نپذيرفتند، شكيبائى را پيشه خود سازم تا خدا بين من و آنها حكم بحق فرمايد كه او بهترين حكم كنندگان است و اين است وصيت من اى برادر بتو و از خدا توفيق مى خواهم و باو توكل مى كنم و بسوى او انابه مى نمايم.(70) »

هجرت به مكه

زنان بنى عبدالمطلب كه از هجرت امام و اهلبيت و يارانش باخبر شدند نزد امام حسين آمدند و صدا را بگريه و زارى بلند كردند حضرت بين آنان حركت نموده و آنها را سوگند مى داد كه صدا را به شيون و ناله بلند نكنيد، آنها گفتند: چرا نگرييم و چرا نناليم و گريه را براى كه بگذاريم كه امروز همانند روزى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از ميان ما رخت بر بست و على و فاطمه و حسن و رقيه و زينب و ام كلثوم (دختران رسول الله) از ميان ما رفتند، خدا ما را فداى تو سازد اى محبوب نيكان گذشته ها.

امام در نيمه شب از مدينه خارج شد و به هنگام خروج اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:( فخرج منها خائفا يترقّب قال ربّ نجّنى من القوم الظّالمين ) .(71) »

«در حاليكه ترسان و مراقب خطر بود گفت پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات ده. »

(آيه مربوط به فرار موسى پيغمبر از قوم فرعون است.)

امام در مسير از شاهراه مدينه به مكه عبور مى فرمود، اهلبيت عرض كردند اگر همانند ابن زبير راه فرعى را انتخاب مى فرموديد بهتر بود.

امام فرمود: نه بخدا از راه اصلى دور نمى شوم تا آنچه را كه خدا مى خواهد عملى شود.(72)

امام و عبدالله بن مطيع

در بين راه عبدالله بن مطيع با امام برخورد و عرض كرد: قربانت گردم اراده كجا داريد؟

امام فرمود: اكنون به مكه مى روم و اما بعد از آن آنچه را كه خدا اختيار فرمايد و از خدا خير و نيكى را طالبيم.

عبدالله بن مطيع گفت: خدا خير را براى تو پيش آرد و ما را فداى تو گرداند وقتى وارد مكه شدى مبادا به كوفه نزديك شوى كه شهرى است شوم و پدرت در آنجا شهيد گشت و برادرت خوار و زبون گرديد و ضربه اى به حضرتش وارد كردند كه نزديك بود به شهادت برسد پس ملازم حرم باش كه تو سيد عربى و نظير و مانند ندارى و مردم حجاز با بودن شما به كسى روى نخواهند آورد.

حضرت از او تشكر كرد و برايش دعاى خير فرمود.

سپس عبدالله عرض كرد: پدرم و مادرم به فدايت چاهى حفر كرده ام كه تازه به آب رسيده اگر دعا بفرمائيد موجب بركت گردد.

حضرت فرمود: از آن آب بياور.

عبدالله مقدارى آب در دلو به خدمت حضرت آورد، امام مقدارى از آنرا مضمضه فرمود و دوباره در چاه ريخت، به بركت آب دهان ابى عبدالله آب چاه بسيار گوارا و زياد گرديد، آنگاه خداحافظى نمود و به راه خود ادامه داد تا آنكه روز جمعه سوم شعبان وارد مكه معظمه گرديد و هنگام ورود به شهر اين آيه شريفه را تلاوت مى فرمود:( و لمّا توجّه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السّبيل. (73) )

«و زمانى كه (موسى) به مدين رسيد گفت اميد است پروردگارم مرا به راه راست هدايت فرمايد. »

امام حسينعليه‌السلام است دو روز به آخر رجب مانده بود كه از مدينه خارج شد و روز سوم شعبان هم وارد مكه معظمه گرديد و بدين ترتيب مسافت بين مكه و مدينه را پنج روزه طى نمود.(74)

دعوت اهل كوفه از امام حسينعليه‌السلام

مردم كوفه وقتى از مرگ معاويه و خوددارى امام حسينعليه‌السلام از بيعت با يزيد مطلع گشتند در منزل سليمان بن صرد خزاعى اجتماع نمودند و سليمان شروع به سخنرانى نمود و ضمن سخنان خود گفت: چنانكه دانسته ايد معاويه هلاك گشته و يزيد بر جايش نشسته و حسين بن علىعليه‌السلام در مقام مخالفت با او بر آمده و به مكه هجرت فرموده و شما پيروان او و پدرش از پيش بوده ايد اگر حاضريد او را يارى كنيد و در راه او با دشمنانش جهاد نمائيد كتبا از او دعوت كنيد و اگر ترس و واهمه داريد، او را فريب ندهيد، گفتند ما حاضريم در راه او جانفشانى كنيم و با دشمنانش نبرد نمائيم و خود را به كشتن دهيم بدون آنكه گزندى باو برسد لذا بدين شرح به امام حسينعليه‌السلام نوشتند:

بنام خداوند بخشنده مهربان، به حسين بن على از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد بجلى و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وال و جمعى از شيعيان او از مؤمنين و مسلمين اهل كوفه، سلام بر تو اما بعد سپاس خداوندى را كه دشمن تو و دشمن پدرت را نابود كرد، آن كسى كه زورگو و لجوج و ستمگر و غاصب بود و با زور و قلدرى بر اين امت مسلط شد و مقام و منصبى را كه شايسته آن نبود غصب نمود و برخلاف ميل و رضاى امت بر آنان حكمرانى كرد، نيكان را كشت و اشخاص شرور و بد سيرت را باقى گذاشت و بيت المال و اموال خدا را بين زورگويان تقسيم نمود پس از رحمت خدا دور باد چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور شدند و اينك ما جز تو پيشوائى نداريم پس بسوى ما باز آى شايد خدا ما را بر طريق حق مجتمع سازد و نعمان بن بشير در قصر حكومتى است و ما با او در نماز جمعه و نماز عيد شركت نمى كنيم و هرگاه مطمئن شويم كه به سوى ما خواهى آمد او را از كوفه بيرون مى كنيم تا به شام برود و به آنان ملحق شود انشاءالله و سلام و رحمت خدا بر تو باد اى فرزند رسول خدا و بر پدرت و هيچ نيرو و قوه اى نيست مگر به خداى بزرگ و با عظمت.

سپس نامه را بوسيله عبدالله بن مسمع، همدانى و عبدالله بن وال بخدمت امام حسينعليه‌السلام فرستادند و اين نامه در دهم ماه رمضان در مكه بدست امام رسيد.

متعاقب آن با دو روز فاصله هيئت ديگرى متشكل از قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبى و برادرش عبدالله و عمارة بن عبدالله سلولى بخدمت امام اعزام گرديدند كه حامل يكصد و پنجاه نامه بودند كه بعضى از نامه ها را يك نفر و بعضى دو نفر و چهار نفر نوشته بودند و امام حسين پاسخ هيچيك از نامه ها را نداد تا اينكه در يكروز ششصد نامه به امام رسيد و پيوسته نامه ها مى رسيد تا به دوازده هزار نامه بالغ شد و دو روز بعد نيز هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى را بعنوان آخرين قاصد فرستادند با نامه اى كه در آن نوشته شده بود:

( بسم اللّه الرّحمن الرّحيم للحسين بن على من شيعته من المؤمنين و المسلمين اما بعد فحىّ هلا فانّ النّاس ينتظرونك لا رأی لهم غيرك فالعجل العجّل ثمّالعجل والسلام ) .

«به حسين بن على از پيروان او از مؤمنين و مسلمين بيا بسوى ما كه مردم منتظر قدوم شمايند و رأیى جز راى تو ندارند پس بشتاب بشتاب و شتاب كن شتاب كن والسلام. »

ضمنا شيث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و يزيدبن حارث بن رويم و عروة بن قيس و عمرو بن حجاج زبيدى و محمدبن عمرو تيمى نامه نوشتند: كه صحراها سرسبز و ميوه ها رسيده اگر اراده ات تعلق گرفته به سوى ما بيا كه لشكر مجهزى براى يارى تو آماده است و سلام و رحمت و بركت خدا بر تو و بر پدرت باد، و اين نامه را نيز توسط هانى و سعيد بن عبدالله فرستادند، و در روايتى است كه نوشتند: يكصد هزار شمشير براى يارى شما آماده است.(75)

پاسخ امام به نامه هاى كوفيان

امام حسينعليه‌السلام پس از وصول نامه ها و حضور همه فرستادگان كوفه و ملاقات با آنها دو ركعت نماز بين ركن و مقام بجاى آورد و از خداوند متعال طلب خير نمود و سپس نامه اى بدين شرح نگاشت.

بنام خداوند بخشنده و مهربان، از حسين بن على به بزرگان از مؤمنين و مسلمين، اما بعد، هانى و سعيد آخرين فرستادگان شما با نامه هائى كه همراه داشتند نزد من آمدند و از مفاد نامه ها و آنچه را كه در آن حكايت نموده بوديد مطلع شدم كه خلاصه اش اين بود: پيشوائى نداريم به سوى ما بيا، شايد خدا بوسيله تو ما را در طريق حق و هدايت مجتمع سازد و لذا برادر و پسر عموى خود كه مورد اعتماد و وثوق من از اهل بيت من است يعنى مسلم بن عقيل را به سوى شما فرستادم، اگر او براى من نوشت كه بزرگان و دانايان و خردمندان و فضلاى شما به آنچه كه در نامه هاى شما آمده و من آنرا خواندم و فرستادگان شما به من گفته اند متفق القول و متحدالرأی هستند، انشاء اللّه بزودى نزد شما خواهم آمد.

( فلعمرى ما الامام الا الحاكم بالكتاب القائم بالقسط الدّاين بدين الحقّ الحابس نفسه على ذات الله ) . «و بجانم قسم كه امام و پيشوا نيست مگر كسى كه بر طبق كتاب خدا قضاوت كند و به عدل و داد قيام نمايد و متدين به دين حق باشد و خود را براى خدا به اين امور مقيد سازد والسلام.(76) »

نامه امامعليه‌السلام به مردم بصره

امام حسينعليه‌السلام براى بزرگان و اشراف بصره مانند مالك بن مسمع و احنف بن قيس و يزيد بن مسعود نهشلى و منذربن جار و دعبدى و مسعود بن عمر ازدى نامه اى بدين شرح نگاشت:

خدا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر جميع مخلوقاتش برگزيد و به پيامبرى وى را گرامى داشت و به رسالت خود اختيار و انتخاب نمود سپس او را بسوى خود برد و بدرستيكه او ناصح بندگان خدا بود و آنان را پند و اندرز داد و ابلاغ رسالت فرمود و ما از اهلبيت او و اولياء اوصياء و وارثان اوئيم و بمقام و جانشينى او از ديگر مردم سزاوارتريم متاسفانه گروهى بر ما تاختند و حق ما را غصب نمودند و ما براى آنكه تفرقه ايجاد نشود خاموشى گزيديم در حاليكه مى دانيم كه ما شايسته تريم به اين منصب، و خلافت حق مسلم ما است بنابراين فرستاده ام را با اين نامه بسوى شما روانه مى كنم و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مى نمايم كه همانا سنت پيغمبر مرده و بدعت جايگزين آن گرديده است پس اگر دعوتم را اجابت كنيد و امرم را اطاعت نمائيد شما را به راه رشد و صلاح رهبرى خواهم كرد.

امام نامه را به سليمان مكنى به ابارزين سپرد تا به آنها برساند.(77)

سمينار بصره و نتايج آن

سليمان بسوى بصره حركت نمود پس از ورود نامه امام را به صاحبش تسليم نمود يزيد بن مسعود پس از قرائت نامه افراد بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را فرا خواند و پس از حضور آنان ابتدا از آنها درباره شخص خود نظرخواهى نمود و پس از آنكه وى را ستودند و بمنزله ستون فقرات و راءس افتخارات خود معرفى نمودند، گفت: شما را در تشكيل اين كنفرانس و سمينار براى شور و مشورت و يارى خواسته ام زيرا معاويه هلاك گشته و پسرش يزيد كه شارب الخمر و راءس تبهكارى است مدعى خلافت مسلمين گرديده در حاليكه صبر و بردباريش كم و دانائيش اندك است و حق را نمى شناسد بخدا سوگند كه جهاد عليه او براى حفظ دين افضل بر جهاد با مشركين است.

و حسين بن على فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله صاحب شرف و فضيلت و رأی محكم و متين كه فضيلتش قابل توصيف نيست، سزاوارتر است بخلافت از جهت سابقه اش در دين و سن و قرابت و نزديكى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه نسبت به ضعفا و كوچكترها مهربان است، و نسبت به بزرگان قدردان و حق شناس و درباره رعيت دلسوز و كارپرداز، پيشوائى كه خدا اطاعتش را واجب فرموده، بوسيله او حجت را تمام كرده و رسانده است. پس اگر وسيله صخربن قيس در روز جمل به خوارى و پستى گرائيديد امروز با قيام به كمك فرزند رسول خدا و نصرت و يارى او خود را شست و شو دهيد و من لباس رزم پوشيدم و زره كارزار در بر نمودم و بدانيد كه اگر كسى كشته نشود سرانجام خواهد مرد.

وقتى سخنان ابن مسعود بپايان رسيد بنى حنظله و بنو تميم قول همكارى و فرمانبردارى دادند و بنى سعد مهلت خواستند النهايه اضافه نمودند كه دشمن ترين و مبغوض ترين چيز نزد ما آن است كه خلاف امر تو نمائيم و رأی ترا نپذيريم.

در پايان نظر خواهى، ابو خالد يزيد بن مسعود نامه اى به خدمت امام ارسال و در آن نامه متذكر شد كه گردن بنى تميم را براى فرمانبرداريت خاضع و خاشع نمودم و طوق بندگيت را بگردن بنى سعد انداختم، بسوى ما روان شو كه تو حجت خدائى بر خلق و امانت اوئى در روى زمين.

چون حسينعليه‌السلام نامه يزيد بن مسعود را قرائت كرد برايش دعا كرد.

و اما احنف بن قيس به امام نوشت:( اما بعد فاصبر انّ وعد اللّه حق و لا يستخفنّك الّذين لا يوقنون ) .

«صبر كن كه وعده خدا حق است و مبادا كسانيكه يقين ندارند ترا سبك شمارند. »

استشهاد احنف به آيه مباركه كنايه از بيوفائى و مكر و فريب مردمان كوفه است.(78)

عكس العمل منذربن جارود در مورد نامه امام

منذربن جارود عبدى پدر زن عبيدالله بن زياد كه دخترش بحريه همسر ابن زياد بود تصور نمود كه نامه فرستاده امام دسيسه اى است از سوى ابن زياد و لذا فرستاده امامعليه‌السلام را با نامه نزد عبيدالله زياد برد و ابن زياد هم سليمان فرستاده امام حسين را بدار زد و برادر عثمان را در بصره به جانشينى خود گماشت و خود عازم كوفه گرديد.(79)

مسلم بن عقيل

مسلم بن عقيل بن ابيطالب برادرزاده اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و داماد آنحضرت و پسر عموى امام حسين و مورد اعتماد و وثوق آن حضرت بوده و باتفاق امام از مدينه به مكه هجرت نمود.

پدرش عقيل نسّابه عرب بود چنانكه حضرت اميرالمؤمنين پس از رحلت زهراى اطهرعليها‌السلام خواست ازدواج كند به عقيل فرمود: تو عالم به انساب عربى زنى را براى من پيدا كن كه داراى چنين و چنان اوصافى باشد تا از او فرزندان شجاع و دليرى بوجود آيد.

عقيل عرض كرد: ام البنين كلابيه را به شما معرفى مى نمايم كه واجد چنين صفاتى است و پدران او از شجاعان عرب و در دلاورى معروف و مشهورند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از شهادت مسلم بنعقيل خبر مى دهد

ابن عباس روايت مى كند:( قال على لرسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله : يا رسول الله انك لتحبّ عقيلا؟ قال: اى و اللّه لاحبّه جبّين: حبّا له و حبّا لحبّ ابى طالب له و انّ ولده لمقتول فى محبّة ولدك، فتدمع عليه عيون المؤمنين، و تصلّى عليه الملائكة المقرّبون، ثمّ بكى رسول الله حتى جرت دموعه على صدره ثم قال: الى الله اءشكو ما تلقى عترتى من بعدى ) .

«علىعليه‌السلام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض كرد: اى رسول خدا عقيل را دوست مى دارى؟ رسول خدا فرمود: آرى بخدا او را از دو جنبه دوست دارم يكى بخاطر خودش و ديگرى بخاطر اين كه ابوطالب او را دوست مى داشت همانا پسرش مسلم بخاطر محبت و دوستى فرزندت (حسين) در راه او كشته مى شود و بر شهادت او مؤمنين اشك مى ريزند و فرشتگان مقرب بر او درود مى فرستند سپس رسول خدا آنچنان گريست كه اشكهايش بر سينه مباركش فرو ريخت آنگاه فرمود بخدا شكايت مى برم از آنچه كه بر عترت من بعد از من مى گذرد.(80) »

مسلم بن عقيل به كوفه مى رود

امام حسينعليه‌السلام جناب مسلم بن عقيل را به نيابت از طرف خود به كوفه گسيل داشت و قيس بن مسهر را هم ملازم وى نمود و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارة بن عبدالله نمايندگان مردم كوفه نيز با مسلم و نامه امام حركت نمودند امام حسين مسلم را به هنگام حركت به تقوى و كتمان سر و مدارات با مؤمنين سفارش كرد و فرمود: اگر مردم در يارى ما متحد بودند و به يارى آنها اعتمادى بود سريعا برايم بنويس مسلم بن عقيل پس از وداع با امام به سوى مدينه منوره رهسپار شد و نمايندگان راهى كوفه شدند، مسلم پس از ورود به مدينه ابتدا به مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رفت و نماز خواند و سپس به خانه رهسپار گرديد و با اهل بيت خود وداع كرد و دو نفر راهنما استخدام نمود و بطرف كوفه حركت كرد اما راهنمايان راه را گم كردند و بر اثر تشنگى هر دو جان دادند و مسلم با قيس بن مسهر بزحمت خود را به مضيق كه آبادى بنى كلب بود رسانيد و نامه اى به امام نوشت كه مرا از اين مأموريت معاف دار كه با پيش آمدى كه برايم نمود اين سفر را به فال نيك نمى گيرم و نامه را بوسيله قيس براى حضرت فرستاد.

امام حسينعليه‌السلام استعفاى وى را قبول نفرمود و نوشت: نباشد كه ترس ترا به استعفاء وا داشته باشد سپس او را امر به رفتن به كوفه و انجام مأموريت فرمود، مسلم با وصول پاسخ امام براه خود ادامه داد تا بكوفه رسيد و به خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد.(81)

مسلم در خانه مختار

مسلم بن عقيل نماينده امام حسينعليه‌السلام پس از ورود به كوفه به خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد، زيرا اولا مختار در ميان شيعه فردى سرشناس و متنفذ و مقتدرترين افراد شيعه بود ضمنا نسبت به حضرت امام حسينعليه‌السلام بسيار علاقه مند و خيرخواه آن حضرت بود و علاوه بر مراتب گذشته مختار داماد نعمان بن بشير حاكم كوفه بود كه عمره دختر نعمان همسر مختار بود و بهمين جهت از اعمال قدرت نعمان عليه مسلم جلوگيرى مى شد.

و شايد بيشترين موفقيت مسلم در امر بيعت گرفتن براى امام همين بوده است مختار هم به تمام معنى از مسلم استقبال كرد و منتهى درجه تكريم و احترام از وى بجا مى آورد و مردم شيعه از اطراف و اكناف به خانه مختار كه از نظر وسعت نيز استعداد خوبى داشت روى آوردند.

مسلم نامه امام حسينعليه‌السلام را براى هر دسته و جمعيتى كه حضور مى يافتند قرائت مى كرد و آنها از شوق اشك مى ريختند و از آمدن نايب امام اظهار خوشوقتى و آرزو مى كردند كه به وسيله مسلم يا شخص امام حسينعليه‌السلام از تحت حكومت ظالمانه اموى نجات يابند و روش حكومت عدل علىعليه‌السلام دوباره به اجراء در آيد.(82)

بيعت كوفيان با مسلم

وقتى مردم كوفه خبردار شدند كه نماينده امام حسينعليه‌السلام به كوفه آمده و در خانه مختار نزول اجلال فرموده است دسته دسته بحضورش رسيده و با او بيعت مى نمودند تا اينكه وعده بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد.

در اين هنگام مسلم بن عقيل نامه اى به حضرت نوشت كه تاكنون هيجده هزار نفر بيعت كرده اند اگر صلاح مى دانيد به سوى كوفه حركت كنيد.

خبر بيعت مردم با مسلم بگوش نعمان بن بشير والى كوفه رسيد به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و با مردم سخن گفت و آنها را از فتنه بر حذر داشت و اضافه نمود: تا كسى با من جنگ نكند من با او به نبرد نخواهم پرداخت و به گمان و وهم و تهمت كسى را نخواهم گرفت پس براى ايجاد تفرقه و آشوب شتاب نكنيد كه موجب خونريزى و هلاكت مردان و غصب و غارت اموال است و من اميدوارم كه طرفداران حق و آنها كه حق را مى شناسند در بين شما بيش از منكرين آن و طرفداران باطل باشد.

عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى كه از طرفداران بنى اميه بود در مقام انتقاد و اعتراض برآمد و باو گفت: طريق مسالمت آميزى كه تو در پيش گرفته اى صحيح نيست بايد سخت گيرى كرد و روشى كه تو انتخاب نموده اى روش مستضعفين است نعمان بن بشير گفت:( اءن اكون من المستضعفين فى طاعة اللّه احبّ الىّ من ان اكون من الاعزين فى معصية الله ) .

«يعنى من دوست دارم كه از مستضعفين باشم در اطاعت و فرمانبردارى از خدا تا اينكه از عزيزان و سختگيران باشم در نافرمانى خدا و از منبر فرود آمد.(83) »

شرايط بيعت با حسينعليه‌السلام

مسلم بن عقيل در بيعت با مردم مسائلى را شرط مى كرد و با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت:

1 - با حسين بيعت مى كنيم تا مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت كنيم.

2 - با ستمكاران و دشمنان اسلام و مسلمين بجنگيم.

3 - از مستضعفين و محرومان جامعه حمايت كنيم.

4 - در آمد كشور اسلامى يكسان و برابر ميان مسلمانان تقسيم گردد.

5 - حقوق از دست رفته مظلومان را بگيرند و به آنان برگردانند.

6 - از خاندان پيامبر حمايت و آنان را يارى دهند.

7 - آشتى كنند با هر كه با خاندان پيامبر در صلح و آشتى هستند و بجنگند با هر كه با اين خاندان در جنگ است.(84)

چه تعدادى با مسلم بيعت كردند؟

در شماره و تعداد بيعت كنندگان با مسلم بن عقيل اختلاف است و مشهورترين اقوال در ميان مورخين چهار قول است:

1 - چهل هزار نفر كه شارح وافيه ابى فراس اين قول را اختيار نموده است.

2 - سى هزار نفر كه اين قول نيز عقيده بسيارى از مورخين نظير دايرة المعارف وجدى، روضة الاعيان فى اخبار مشاهيرالزمان، و مناقب الامام على بن ابى طالبعليه‌السلام و غيره است.

3 - بيست و هشت هزار نفر، چنانكه از تاريخ ابى الفداء نقل شده.

4 - هيجده هزار نفر و اين گفته مشهورترين اقوال بين مورخين و حكايت نامه مسلم به حسينعليه‌السلام است اين قول منافات با گفته ديگران ندارد زيرا مسلما بعد از نوشتن نامه هم عده اى بيعت كردند.(85)

ابن زياد به فرماندارى كوفه منصوب مى شود

نعمان بن بشير از اصحاب رسول خداعليه‌السلام است منتها در جنگ صفين با معاويه و از اتباع او بود و لذا معاويه او را به فرماندارى كوفه منصوب نمود، و يزيد هم وى را ابقاء كرد و در فتنه ابن زبير هم والى حمص بود و با مردم آن سامان به جنگ پرداخت عبدالله بن مسلم پس از انتقاد از روش نعمان نامه اى به يزيدبن معاويه نوشت و جريان ورود مسلم بن عقيل به كوفه و بيعت مردم را به او گزارش نمود ضمنا متذكر شد كه نعمان مرد ضعيفى است يا اينكه خود را به ناتوانى مى زند، اگر به كوفه نيازمندى حكمران مقتدرى بفرست تا امر تو را تنفيذ و با دشمنانت مثل تو عمل كند، عمر بن سعد بن ابى وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه هم نظير نامه عبدالله براى يزيد نوشتند.

يزيد با سرجون رومى كه از غلامان معاويه بود و در زمان حيات معاويه موقعيت و مقام والائى يافته بود به مشورت پرداخت.

سرجون گفت: پدرت طبق عهدنامه اى حكومت كوفه را هم به عبيدالله بن زياد واگذار كرد لكن قبل از تنفيذ آن مرد، تو نيز چنين كن و كوفه و بصره را به عبيدالله زياد واگذار. يزيد رأی سرجون را پذيرفت در حاليكه با عبيدالله ميانه خوبى نداشت، سرانجام نعمان بن بشير از كوفه بركنار، و عبيدالله بن زياد به جاى او منصوب گرديد يزيد نامه اى به ابن زياد نوشت كه پسر عقيل، به كوفه رفته و مردم اطرافش گرد آمده اند با رسيدن اين نامه خود را به كوفه برسان و به هر حيله و نيرنگى شده پسر عقيل را به چنگ آور و او را در بند كن يا بكش يا او را از كوفه بيرون كن والسلام و نامه را به وسيله مسلم بن عمرو باهلى همراه ابلاغ حكومت كوفه براى عبيدالله زياد فرستاد.(86)

سخنرانى ابن زياد در بصره

چون فرمان حكومت كوفه بدست ابن زياد رسيد از خوشحالى پر در آورد و به اين جهت در بصره اعلان عمومى كرد و مردم اجتماع كردند، ابن زياد به منبر رفت و با مردم بصره با اين جملات سخن گفت:

همانا اميرالمؤمنين يزيد مرا حاكم كوفه گردانيد و فردا عازم كوفه ام بخدا قسم براى من هيچ كارى مشكل نيست و هيچ ملامتى متوجه من نخواهد شد و هر كه با من به مخالفت برخيزد او را بسختى مجازات مى كنم و شمشيرم براى دشمنان آماده است.

مردم بصره! عثمان بن زياد بن ابى سفيان را خليفه و جانشين خود قرار دادم از ايجاد اختلاف و فتنه بترسيد بخدائى كه جز او خدائى نيست اگر بشنوم كسى به مخالفت برخاسته نه تنها او را گردن مى زنم بلكه فاميل و بستگانش را به قتل مى رسانم، افراد زيردست را به جرم مافوق مؤ اخذه مى كنم تا همگى تسليم گردند و هيچ مخالفتى وجود پيدا نكند.

من فرزند زياد و شبيه ترين انسانها به او هستم.(87)

نكته: ابن زياد ملعون برادرش عثمان را جانشين خود قرار داد ليكن بى شرمى و افتضاح اين است كه ابن زياد برخلاف قانون مقدس اسلام به استلحاف پدرش به ابو سفيان افتخار مى كند، و موضوع ديگر در تشبيه كردن خود به زياد نظر به شقاوت و خونريزى زياد دارد و مى خواهد به اين وسيله مردم را تهديد نمايد.

ابن زياد به كوفه مى آيد

ابن زياد پس از دريافت نامه وسايل سفر را فراهم نمود و باتفاق مسلم بن عمرو فرستاده يزيد و شريك بن اعور حارثى به سوى كوفه حركت نمود و گفته شده كه پانصد نفر با او بودند، و چون شريك بن اعور از شيعيان خاص امام حسنعليه‌السلام بود در بين راه متوقف شد تا شايد ابن زياد هم توقف نمايد و حسينعليه‌السلام قبل از او وارد كوفه گردد، اما ابن زياد با سرعت تمام به راه خود ادامه داد تا جائيكه بسيارى از نزديكان او در راه ماندند و از همراهى با ابن زياد اظهار عجز و ناتوانى نمودند ليكن عبيدالله اهميت نمى داد تا در قادسيه مهران غلام آزاد شده او هم از پاى درآمد.

ابن زياد به مهران گفت اگر بقيه راه را با ما همراهى كنى تا وارد قصر شويم صد هزار درهم جايزه دارى، اما مهران گفت: بخدا قسم ديگر توانايى ندارم لذا ابن زياد خود تنها با چند نفر از نزديكانش وارد كوفه شد.

وى عمامه سياهى بر سر نهاد و صورت و دهان خود را با دستمالى پوشانده بود، فقط چشمانش ديده مى شد تا مردم گمان كنند حسين است كه وارد كوفه شده. و هنگامى كه وارد كوفه شد شب فرا رسيده بود و مردم كوفه كه منتظر ورود امام حسينعليه‌السلام بودند به تصور اينكه امام است اطرافش را گرفتند و سلام و درود مى فرستادند و تحيت مى گفتند و ازدحام جمعيت هر لحظه افزوده مى گشت حتى به دم اسبش چسبيده و با او حركت مى كردند، ابن زياد از اظهار علاقه مردم به حسين ناراحت شده اما از ترس لب فرو بسته بود سرانجام عبدالله بن مسلم فرياد برآورد كه امير عبيدالله بن زياد است و ابن زياد هم لثام را از صورت و دهان برداشت، مردم كه با اين صحنه روبرو شدند از اطرافش متفرق گشتند و او بطرف قصر حكومتى براه افتاد وقتى به دارالاماره رسيد نعمان بن بشير هم به گمان اينكه حسينعليه‌السلام آمده است صدا زد: شما را به خدا از قصر دور شويد كه امانتى است در دست من و به شما نمى دهم و علاقمند به جنگ با شما هم نيستم.

ابن زياد گفت در را باز كن، نعمان وقتى فهميد كه او حسين نيست بلكه عبيدالله است در را باز كرد و ابن زياد وارد قصر شد.(88)

سخنرانى ابن زياد

عبيدالله پس از استقرار در قصر كوفه شب را به پايان رسانيد، روز بعد دستور داد اعلان كنند كه مردم در مسجد اجتماع نمايند و سپس به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و سخن را چنين شروع كرد: اما بعد همانا اميرالمؤمنين مرا حاكم بر شهر شما و منابع درآمد شما قرار داده و به من دستور داده تا حق ستمديدگان را بستانم و به محرومان كمك كنم نسبت به افراد مطيع و فرمانبر خوبى و احسان نمايم و بر مخالفان و آنها كه امرشان مشكوك است سخت بگيرم و من امر او را درباره شما موبه مو اجراء مى كنم براى نيكوكاران همانند پدرى مهربان و براى مطيعان همچون برادرى مشفق، و تازيانه و شمشير براى كسانى كه مخالفت امر نمايند آماده است سپس از منبر فرود آمد و سرشناسان جامعه را احضار كرد و بر آنها سخت گرفت و گفت اسامى آنها كه از اهل كوفه نيستند و مخالفين اميرالمؤمنين و افراد مشكوك را براى من بنويسيد و هر كه اسامى را ندهد بايد همه كسانى كه در ايل آنها زندگى مى كنند تضمين كند كه مخالفت با ما نكنند، هر كه چنين عمل نكند نسبت به او مسئوليتى نداريم و جان و مالش بر ما حلال است، و هر شخصيتى كه در حومه او مخالفى وجود داشته باشد و به ما اعلان نكند او را جلو خانه اش به دار خواهيم آويخت.(89)

مسلم به خانه هانى بن عروة مى رود

مسلم بن عقيل وقتى از سخنان ابن زياد و تهديدات او مطلع شد با شناختى كه از او داشت و او را جنايتكارى مى شناخت كه پاى بند به حقوق حقه كسى نيست، از خدا نمى ترسد و از ارتكاب هيچ جنايتى براى رسيدن به هدفش اباء و امتناعى ندارد و از طرفى محل سكونت مسلم را همگان مى دانند، احساس خطر كرد و تصميم گرفت خانه مختار را ترك كند و به جائى برود كه معلوم نباشد و قدرت حمايت از او را هم داشته باشد لذا شبانه از خانه مختار به خانه هانى بن عروة(90) آمد و هانى را جلو در احضار كرد، هانى وقتى مسلم را ديد ناراحت شد، مسلم اظهار داشت: آمدم تا مرا پناه دهى و ميهمان شما باشم، هانى گفت: مرا در مخطورى سنگين قرار دادى كه اگر وارد خانه ام نشده بودى دوست داشتم كه برگردى ليكن اين عمل براى من عار و ننگ است وارد شو اما نحوه رفتار هانى با مسلم و احتراماتيكه نسبت به او مبذول داشت كه همه هم پيمانان خود را به بيعت با مسلم دعوت كرد كه بر حسب تاريخ تعداد بيعت كنندگان در خانه هانى به هيجده هزار نفر رسيد نشانگر آن است كه هانى از آمدن مسلم به خانه اش استقبال كرده است خلاصه آنكه مسلم در خانه هانى منزل كرد و شيعيان پنهانى به نزد او مى آمدند و با او بيعت مى كردند و ابن زياد هم در مقام دستيابى وى بود اما از مكانش آگاهى نداشت.(91)

چرا مسلم محل خود را تغيير داد

همواره سياست و انقلاب مستلزم اسرارى است كه مى بايد تا به نتيجه رسيدن نهضت مكتوم بماند، و مختار بن ابى عبيده هر چند شخصيتى والا و داراى موقعيت خاصى بود ليكن چنان نبود كه شخصا داراى عده و عده باشد تا بتوان از مسلم حمايت كند مخصوصا كه محل مسلم شناخته شده بود، اما هانى بن عروة رئيس قبيله اى بزرگ بود و قبايل ديگرى نيز زير پيمان او بودند چنانكه مورخين نوشته اند: هرگاه هانى سوار مى شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پياده با او حركت مى كردند و اگر هم پيمانان خود را احضار مى كرد سى هزار سوار اجتماع مى كردند، و با عنايت به اينكه هانى سخاوتمند بود و دست بازى داشت و از كمك به دوستان و قبيله اش دريغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مى داشتند و او را يارى مى كردند لذا مسلم انديشيد كه با ورود ابن زياد به كوفه نياز به حمايت خاصى دارد به خانه هانى پناهنده شد.(92)

مؤمن تروريست نخواهد بود

شريك بن اعور كه از بصره همراه ابن زياد به عزم كوفه حركت نمود و پس از چند روز از ورود ابن زياد وارد كوفه شد و به خانه هانى بن عروة ميهمان گرديد و چون مريض بود خبر كسالتش به ابن زياد رسيد به شريك اعلام كرد كه به عيادتش خواهد آمد، شريك فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت: هدف نهائى تو و پيروانت نابودى اين مرد جنايتكار است و خدا زمينه نابودى او را فراهم كرده كه چون وارد شد و كاملا قرار گرفت از خلوتگاه در آى و او را به قتل برسان و پس از كشتن ابن زياد به قصر دارالاماره مى روى و هيچكس با شما مخالفت نخواهد كرد و اگر من خوب شدم به بصره مى روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم كرد و علامت ما آن باشد كه هرگاه آب خواستم بدان كه وقت است، اما هانى مخالف بود و مى گفت دوست ندارم در خانه من اين عمل انجام گيرد.

هنگامى كه ابن زياد به خانه هانى آمد و از شريك عيادت نمود شريك چند بار تقاضاى آب نمود كه به مسلم بفهماند موقع عمل رسيده است اما حركتى از مسلم مشاهده نكرد لذا اين اشعار را خواند:

ما الانتظار بسلمى اءن تحيّوها

كاءس المنيّة بالتّعجيل فاسقوها

«چه انتظار مى كشى كه سلمى را تحيت گوئى با شتاب كاسه مرگ را به او بياشام. »

و چون مسلم از پس پرده بيرون نيامد شريك اين بيت را دو سه بار تكرار كرد.

ابن زياد گفت: چطور است آيا هذيان مى گويد؟

هانى گفت: آرى از غروب تا به حال چنين است.

مهران غلام ابن زياد موضوع را دريافت و ابن زياد را متوجه ساخت و با شتاب حركت كردند در راه مهران به ابن زياد گفت شريك قصد كشتن ترا داشت، ابن زياد تعجب كرد كه چگونه ممكن است چنين اراده اى داشته باشد با اين احترام من از او آنهم در خانه هانى بن عروة، پس از خروج ابن زياد مسلم از پشت پرده بيرون آمد، شريك در حاليكه تاءسف مى خورد او را گفت: چه چيز ترا از كشتن او باز داشت؟

مسلم گفت: دو چيز مانع از انجام اين كار شد نخست آنكه كشتن وى در خانه هانى مورد پسند و خوشايند هانى نبود ديگر آنكه حديثى از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيده است:

( انّ الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمن ) «هر آينه ايمان قيد و بندى است براى ترور و مؤمن تروريست نمى باشد. »

شريك گفت:( اءما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا ) .

«بخدا قسم اگر او را كشته بودى يكنفر فاسق، ستمكار، كافر و حيله گرى را مى كشتى.(93) »

كار مسلم مورد تحسين است

افراد زيادى بر عمل مسلم در تخلف از پيشنهاد شريك ايراد مى كنند كه ابن زياد مسلما يك مسلمان نبود همانطور كه شريك اظهار داشت: اگر او را كشته بود يك فرد فاجر، فاسق، كافر و مكارى را كشته بود، و اگر ابن زياد كشته مى شد نيمى از قدرت يزيد كاسته مى شد و اقلا در كوفه كسى نبود جاى او را بگيرد و حسينعليه‌السلام زمام امور را به دست مى گرفت، بنابراين ترك اين اقدام دليل بر ضعف سياسى و يا ضعف روحى مسلم است.

آرى در بدو نظر و آنها كه از يك بعد به مسائل و حوادث مى نگرند چنين است اما افراد حقيقت بين پاى بند به شرف و فضايل انسانى اين چنين قضاوت نمى كنند.

مسلم بن عقيل در دامن على بن ابيطالب پرورش يافته و شاگرد مكتب حسين و فرستاده و رسول او است اگر درست عمل كند به انقلاب حسينى عظمت بخشيده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پيش رود نهضت حسينى را كه يك حركت اسلامى محض است لكه دار كرده است، او برادرزاده علىعليه‌السلام است يعنى همان كسى كه عدل اسلامى را موبمو اجراء مى كند و يك ميليمتر از مسير صحيح اسلامى منحرف نمى شود هر چند در ظاهر فرسنگها از هدفش دور شود، مسلم بن عقيل وظيفه اسلامى خود را بايد در نظر بگيرد و مسئوليتى را كه از طرف حسينعليه‌السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا كند، و حيثيت انقلاب و اسلام را بايد حفظ نمايد بنابراين به غير از اينكه انجام گرفت اگر انجام مى گرفت صحيح نبود، و آنچه گفته شده درست نيست زيرا:

اولا مسلم مرد شجاعى بود كه يك تنه در برابر قيام قشون ابن زياد ايستادگى كرد و لشكر ابن زياد از مقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حيله پيش آمدند و امان دادند تا خود را تسليم كرد.

ثانيا مسلم يك دستور اسلامى را كه از پيامبر به او رسيده و در اين موقع حساس وظيفه اش را بيان مى كند بكار مى گيرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روايتى است كه نقل فرمود:

الايمان قيد الفتك. يعنى ايمان پاى بند مؤمن از ترور است مؤمن هرگز تروريست نخواهد بود.

ثالثا حسينعليه‌السلام مسلم را مأمور گرفتن بيعت از مردم كرده و مسئوليت جنگ و جهاد را به عهده او نگذاشته بود و او وظيفه ديگرى ندارد مخصوصا بدست آوردن پيروزى از طريقه حيله و تزوير و توطئه كه اگر چنين مى كرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار مى گرفت زيرا نهضت را مخدوش مى ساخت خلاصه بايد گفت: حسين مسلم را شناخته و او را لايق مقام نيابت خاصه دانست كه او را انتخاب فرموده و از نايب حسين غير از اين نبايد انتظار داشت.

نيرنگ ابن زياد براى دستيابى به مسلم

عبيدالله بن زياد پس از تلاش بسيار به مخفيگاه مسلم دست نيافت و لذا براى آنكه از جايگاه وى مطلع گردد سه هزار درهم به غلامش معقل داد و گفت نزد ياران مسلم برو و با آنها انس بگير و بگو من از اهالى حمض هستم و اين پول را براى كمك به قيام آورده ام معقل به مسجد رفت و شنيد كه مردم باهم صحبت مى كنند و با اشاره به مسلم بن عوسجه كه در حال نماز بود مى گويند: اين مرد براى حسين بيعت مى گيرد.

معقل نزد مسلم بن عوسجه رفت و صبر كرد تا نمازش را سلام داد به او گفت: من مردى هستم از شهرهاى شام كه خدا بر من منت نهاده و مرا از دوستان اهلبيت قرار داد و اين سه هزار درهم آورده ام و مى خواهم با مردى كه شنيدم به اين شهر آمده و براى حسين پسر پيامبر بيعت مى گيرد ملاقات كنم و از عده اى شنيده ام كه شما با نماينده پسر پيغمبر مربوط هستيد و شما اين پول را بگيريد و مرا بخدمتش ببريد تا با او بيعت كنم و مى توانيد قبل از رسيدن بخدمتش از من بيعت بگيريد.

مسلم گفت: من از ملاقات با شما خوشحالم اميد است كه به هدفت برسى و خداوند بوسيله تو خاندان پيامبرش را يارى كند ولى دوست نداشتم كه قبل از تعيين سرنوشت اين مرد طاغى شناخته شوم آنگاه مسلم بن عوسجه از معقل بيعت گرفت و با عهد و ميثاق قوى كه اين امر را پنهان نمايد روزهاى متمادى آمد و رفت مى كرد تا آنكه به خانه هانى راه يافت و اخبار مسلم بن عقيل و شيعيان را به ابن زياد گزارش مى نمود.(94) او اولين كسى بود كه وارد مى شد و آخرين كسى بود كه خارج مى گرديد.(95)

ابن زياد سران كوفه را مى خرد

ابن زياد نبض مردم كوفه را در دست داشت و مى دانست كه افراد و جمعيت هاى اهل ايل و قبيله اى از رئيس قبيله اطاعت مى كنند و رئيس ايل و قبيله، بهر طرف رفت سايرين با اراده يا بى اراده دنبالش راه مى افتند از اينرو ابن زياد رؤ ساى ايل و بزرگان قبايل را مورد تجليل و احترام از يكسو و تهديد و ارعاب از سوى ديگر قرار داد و با بذل و بخشش و دادن رشوه هاى كلان بزرگان را خريدارى كرد و جذب قلوب نمود لذا زبانها به مدح و ثناى وى بكار افتاد، و رئيس هر قبيله يك بازوى نيرومندى براى ابن زياد شد و به تفرقه جمعيت از اطراف مسلم بن عقيل پرداختند.

كسانى كه در مسير حسينعليه‌السلام بسوى كوفه با آن حضرت تماس گرفتند به حسين مى گفتند: اشراف رشوه هاى كلان گرفتند و خود را به يزيديان فروختند، و بقيه مردم دلشان با شما است اما شمشيرها عليه شما است.

آرى همانهائيكه به حسين نامه نوشتند و او را به سوى خود فرا خواندند و با خواندن فرمان حسين اشك شوق مى ريختند با دريافت رشوه يكباره عوض شدند، و نامه ها و مطالب را كه براى حسين نوشتند فراموش كردند همچون شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و قيس بن اشعث و يزيد بن حارث كه براى حسين نامه دعوت مى نويسند، نه تنها كمك نكردند بلكه در لشگر عمر سعد در روز عاشورا حضور داشتند و با حسين جنگيدند لعنة الله عليهم.(96)

هانى در مجلس ابن زياد

هانى بن عروه به بهانه بيمارى از حضور در مجلس ابن زياد خوددارى مى نمود ابن زياد به محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج زبيدى (نفر اخير پدر زن هانى بود) گفت: چه شده كه هانى نزد ما نمى آيد؟

گفتند علتش را نمى دانيم مى گويند بيمار است.

ابن زياد گفت: ولى من شنيده ام كسالتى ندارد و هر روز جلو خانه اش مى نشيند دوست ندارم بين من و او كه از بزرگان و اشراف عرب است كدورتى حاصل گردد برويد او را با خود بياوريد.

ابن زياد انديشيد تا وقتى كه هانى در خانه است و آزاد است نمى تواند بر اوضاع مسلط گردد زيرا در برابر هر اقدامى كه او بخواهد عليه مسلم انجام دهد، هانى با افراد قبيله خود و هم پيمانانش از آن جلوگيرى مى كنند و ابن زياد شكست مى خورد، لذا مى بايد دست هانى را از مردم و دست مردم را از او قطع كرد تا فارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا كند، كسانى كه مأمور جلب هانى شده بودند از نقشه ابن زياد آگاهى نداشتند لذا به خانه هانى رفتند و به او گفتند چرا به ديدن امير نمى آيى؟ هانى گفت: بيمارم. گفتند: به او رسانده اند كه تو مريض نيستى و سوگند دادند كه باهم برويم نزد ابن زياد و او را با خود بردند، ابن زياد وقتى هانى را ديد اين شعر را خواند:

اريد حياته و يريد قتلى

غديرك من خليلك من مراد

من خواهان حيات و زندگى اويم و او كشتن مرا اراده كرده عذر تو چيست از دوستانت از قبيله مراد سپس به هانى گفت: اين جرياناتى كه در خانه ات بر عليه اميرالمؤمنين و مسلمانان اتفاق مى افتد چيست؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات راه داده اى و مردم را در آنجا جمع مى كنى و اسلحه تهيه مى نمايى و تصور مى كنى كه از ما پنهان مى ماند و آشكار نمى گردد.

هانى انكار نمود ابن زياد غلام خود معقل را خواست و به هانى گفت او را مى شناسى؟ هانى فهميد كه معقل جاسوس ابن زياد بوده لذا شروع كرد به عذر خواهى كه من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حيا مانع از آن شده كه او را بيرون كنم و اينكه به من اجازه بده بروم او را از خانه بيرون كنم.

ابن زياد گفت: ترا رها نمى كنم تا آنكه مسلم را تحويل من دهى!

هانى: نه بخدا چنين كارى نمى كنم و مهمانم را تسليم تو نخواهم كرد تا او را به قتل برسانى.(97)

يك درس آموزنده

هانى بن عروه شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد ميهمان خود را تسليم دژخيمان كند، وقتى كه بين ابن زياد و هانى گفتگو به درازا كشيد مسلم بن عمرو باهلى به عبيدالله بن زياد گفت: مرا با او تنها گذاريد تا با وى سخن گويم شايد بتوانم او را راضى كنم كه مسلم بن عقيل را تحويل دهد، پس با موافقت ابن زياد به نقطه خلوتى از مجلس رفت كه ابن زياد آنها را مى ديد و صدايشان را مى شنيد و هانى را هم با خود به آنجا برد و به او گفت: هانى ترا بخدا باعث قتل خود و گرفتارى ايل و عشيره ات مشو، اين مرد (ابن زياد) پسر عموى اين طايفه است و مسلم را نمى كشد و به او صدمه اى نمى رساند و تو او را تحويل سلطان مى دهى و براى تو هم عيب و ننگى نيست.

( فقال هانى: والله علىّ فى ذلك اعظم العار ان ادفع جارى و ضيفى و هو رسول ابن بنت رسول الله و انا حىّ صحيح و اءسمع و اءرى شديد الساعد كثير الاعوان و الله لو لم آكن الا وحدى ليس ناصر لم ادفعه حتى اموت دونه ) .

«هانى گفت بخدا قسم اينكار براى من بزرگترين ذلت و ننگ است كه پناهنده و مهمان خود كه فرستاده فرزند رسول خدا است تسليم نمايم در حاليكه زنده ام و به سلامت و مى شنوم و مى بينم و بازوئى توانا و ياران بسيار دارم، بخدا اگر كسى را هم نداشته باشم و تنها و بى يار و ياور هم باشم او را تحويل نمى دهم تا آنكه قبل از او بميرم. »

آرى هانى اين مرد خدا و آزاده شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد كه مهمان و پناهنده خود را تسليم دژخيمان كند.

مسلم بن عمرو باهلى كه ماءيوس شد به ابن زياد گفت: امير! مسلم را تحويل نمى دهد حتى آنكه كشته شود!!

ابن زياد گفت: بخدا اگر او را تحويل ندهى گردنت را مى زنم.

هانى:( اذا واللّه تكثر البارقة حولك ) . «اگر چنين كنى با شمشيرهاى زيادى روبرو خواهى شد. »

ابن زياد: مرا به شمشيرهاى كشيده مى ترسانى، و دستور داد هانى را نزد او بردند و با چوبى كه در دست داشت به صورت و بينى او زد كه گوشت صورتش كنده شد و خون از بينى وى جارى گشت.

هانى دست به قبضه شمشير يكى از مأمورين برد كه حمله نمايد ليكن پليس ابن زياد مانع شد.

ابن زياد گفت: او را ببريد كه خونش مباح است.

هانى را كشان كشان بردند به اطاقى افكندند و در را برويش بستند حسان بن خارجه به عبدالله بن زياد گفت: ما او را با حيله و مكر به اينجا كشانديم و تو با او اين چنين رفتار كردى.

ابن زياد خشمگين شد و دستور داد با مشت و سيلى او را بر جاى خود نشاندند محمدبن اشعث گفت: ما به رأی امير خشنوديم زيرا او مؤ دب است!(98)

قصر حكومتى محاصره مى شود

به عمروبن حجاج پدر زن هانى بن عروه خبر دادند كه هانى كشته شد عمرو قبيله مذحج را آگاه ساخت و با افراد قبيله به سوى دارالاماره حركت نمود و قصر را محاصره كردند، عمروبن حجاج در بيرون دارالاماره فرياد برآورد:

«من عمروبن حجاجم و اين جمعيت سواران قبيله مذحج.( لم نخلع طاعة و لم نفارق جماعة ) . يعنى ما از تحت فرمان حكومتى خارج نشده ايم و از جامعه نبريده ايم. »

ابن زياد ابتدا از سر و صداى جمعيت به وحشت افتاد اما از نداى عمرو بن حجاج مطمئن گرديد كه اينان مرد شورش نيستند و از سوى آنها خطرى متوجه حكومت نيست لذا در كمال آرامش و خيلى ساده به شريح قاضى كوفه گفت برو هانى را ببين كه زنده است و افراد قبيله اش را از زنده بودن وى آگاه ساز، شريح نزد هانى رفت و هانى بمحض مشاهده شريح فرياد برآورد:( يا للمسلمين اءهلكت عشيرتى اءين اهل الدّين اين اهل النّصر ) . «مسلمانان كمك مگر عشيرة من مرده اند كجايند مسلمانان كجايند اهل دين و اهل نصرت و يارى»

كه مرا از دست دشمن برهانند، و در اين موقع سر و صدائى شنيد به شريح گفت: گويا صداى قبيله مذحج و ياران خود را مى شنوم. شريح به همراه يكى از مأمورين اطلاعاتى ابن زياد آمده بود پس از مشاهده وضع و حالات هانى و استماع سخنان او بيرون رفت و به افراد قبيله اش اعلان كرد كه هانى كشته نشده و در قيد حيات است اما گفتار هانى را به عذر اينكه جاسوس ابن زياد همراه او است به مردم نرسانيد افراد قبيله با استماع سخنان قاضى كوفه متفرق گشتند عمروبن حجاج خدا را سپاس گفت، اين جمعيت بى بخار خواستار ديدن يا تحويل گرفتن هانى نشدند و تا ابد ذلت و پستى و خوارى را براى خود خريدند و در تاريخ به ثبت رساندند، ابن زياد پس از متفرق شدن مردم در معيت محافظين و نگهبانان و جمعى از اشراف به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و مردم را به اطاعت از خدا و فرمانبردارى از پيشوايان خود دعوت و از تفرقه و نفاق و قيام برحذر داشت.(99)

مسلم بن عقيل قيام مى كند

وقتى خبر كتك خوردن و زندانى شدن هانى به مسلم رسيد به جارچى گفت نداى «يا منصور اءمت» سر دهد و اين شعارى بود بين مسلم و كسانى كه با او بيعت نموده بودند كه هر وقت اين شعار را شنيدند خود را به مسلم برسانند و اين همان شعارى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در جنگ بدر دستور داد مسلمين شعار دهند و آن تشويق بر مقاومت تا سرحد مرگ است كه همان مفهوم (يا پيروزى يا مرگ) است ابو مخنف از قول يوسف بن يزيد روايت مى كند كه عبدالله بن حازم بكرى گفت: من فرستاده مسلم بن عقيل بودم كه به قصر حكومتى بروم و از هانى خبر بگيرم وقتى خبر كتك خوردن و زندانى شدن هانى را به مسلم گزارش دادم به من دستور فرمود كه اصحاب و ياران را با شعار (يا منصور اءمت) بخوانم من هم چنين كردم و اهل كوفه دور خانه هانى و اطراف آن جمع شدند. و به نقل مسعودى دوازده هزار نفر در آن واحد جمع شدند.

مسلم بن عقيل فرماندهان سپاه خود را به اين ترتيب تعيين و پرچم قبايل كوفه را ميان آنان توزيع كرد:

1 - عبدالله بن عزيز كندى را فرمانده قبيله كند.

2 - مسلم بن عوسجه بر قبيله مذحج و اسد.

3 - ابو ثمامه صائدى بر قبيله بنى تميم و هَمْدان.

4 - عباس بن جعده جدلى را فرمانده مردم شهر كوفه.

ابن زياد كه در مسجد مشغول سخنرانى بود هنگام فرود آمدن از منبر ديد كه مردم مى دوند و مى گويند پسر عقيل آمد، ابن زياد فورا وارد قصر حكومتى شد و درب را بر روى خود بست و از ترس رنگش پريده و بر خود مى لرزيد.

مسلم با اصحاب و ياران خود در حاليكه خود در قلب سپاه قرار داشت بسوى قصر رهسپار شد و مسجد و بازار هم از مردم پر گشته بود و قصر حكومتى را در محاصره قرار دادند و با ابن زياد بيش از پنجاه نفر نبودند سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف، ياران مسلم بطرف ابن زياد و اطرافيانش سنگ پرتاب مى كردند و به ابن زياد و پدر و مادرش دشنام مى دادند و لذا كار بر ابن زياد تنگ گشته و او و پنجاه نفر نگهبانان و اشراف در تنگنا قرار گرفته بودند.(100)

كوفيان طريق بيوفائى پيش گرفتند

وقتى صداى جمعيت در كاخ طنين انداز شد عبيدالله بن زياد از سران خودفروخته استمداد كرد، افرادى را به اسامى زير براى متفرق ساختن نيروهاى مسلم نام برد:

1 - كثير بن شهاب 2 - قعقاع بن شورالذهلى 3 - شبث بن ربعى تميمى 4 - حجار بن ابجر 5 - شمر بن ذى الجوشن.

ابن زياد ابتدا به كثير بن شهاب دستور داد كه از قصر خارج شو و با مذحجيها سخن بگو و آنها را از اطراف مسلم پراكنده ساز و از جنگ و عقوبت و سلطان بترسان عبدالله بن حازم بكرى مى گويد: اول كسى كه نزد ما آمد و آغاز سخن نمود كثير بن شهاب بود و خطاب به مردم چنين گفت: مردم! بخانواده هاى خود بپيونديد و از شر استقبال مكنيد متفرق شويد و جان خود را به خطر ميندازيد كه سپاهيان يزيد اكنون مى رسند و امير قسم ياد كرده است كه اگر امشب به خانه هاى خود نرويد و اصرار به جنگ داشته باشيد علاوه از آنكه فرزندان شما از عطاياى امير محروم خواهند شد سپاه شام كه هم اكنون مى رسند با شما خواهند جنگيد آن وقت است كه بيگناه بجاى گناهكار و غايب بجاى حاضر دستگير مى شود حتى يك نفر از شما را باقى نخواهند گذاشت كه به كيفر اعمالش نرسانند. ابن زياد بقيه اشراف كوفه را كه با وى بودند يكى پس از ديگرى بخارج قصر فرستاد كه آنها هم با مردم سخن گويند و آنان را متفرق سازند.

مردم بيوفاى كوفه با تهديدات سران آنچنان بر خود ترسيدند كه با خود به سخن مى پرداختند: ما را چه كه در كار حكومت دخالت كنيم، خدا خود ميان آنها اصلاح فرمايد، بهتر است كه در خانه بنشينيم تا فتنه بخوابد.

و لذا از اطراف مسلم پراكنده شدند، زن مى آمد و دست پسر و برادر و شوهر خود را مى گرفت در حاليكه از ترس رنگ باخته بود و مى گفت: مردم او را كفايت مى كنند، و مرد مى آمد و به پسر برادر خود مى گفت: فردا سپاه شام مى آيد تو چگونه مى خواهى با آنها نبرد كنى، و بدين ترتيب مردم مسلم بن عقيل را ترك نمودند و به جز پانصد نفر كسى با او نبود و چون نماز مغرب را بجاى آورد آن پانصد نفر هم به سى نفر تقليل يافت.

مسلم با سى نفر نماز عشاء را بجاى آورد و موقعيكه خواست از در كنده خارج شود ده نفر با او بودند و وقتى از در مسجد خارج شد تك و تنها بود.(101)

مسلم به خانه طوعه پناهنده مى شود

وقتى مسلم از مسجد خارج شد نمى دانست به كجا برود زيرا از يك طرف مهماندار او (هانى بن عروه) زندانى است و شايسته نبود كه به خانه مهماندار در بند برود و از طرف ديگر حتى يك نفر هم با او نبود تا او را راهنمائى كند لذا متحير و سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت تا از خانه هاى بنى بجيله كه از طايفه كنده بودند گذشت و جلو خانه خانمى رسيد.

آرى در شهر كوفه فقط يك زن، انسانى مسلمان و با عاطفه، خانمى كه بر همه مردان شرافت داشت پيدا شد، و او طوعه كنيز اشعث بود كه اشعث او را آزاد كرده بود و اسيد حصرمى او را به عقد ازدواج در آورده و از اسيد فرزندى داشت بنام بلال كه او هم با مردم بيرون رفته و طوعه جلو در منتظر مراجعت فرزندش بود.

مسلم نزديك طوعه رسيد و سلام كرد و طوعه جواب سلام او را داد. مسلم كه از ادامه راهش خوددارى كرد، خانم احساس كرد حاجتى دارد پرسيد: ما حاجتك؟ چه مى خواهى؟

مسلم آب طلبيد، طوعه وارد خانه شد و ظرف آب را آورد و به مسلم داد مسلم پس از نوشيدن آب جلو در طوعه نشست.

طوعه كه ملاحظه كرد با آشاميدن آب جلو خانه نشست مشكوك شد:

مگر آب نياشاميدى؟

بلى؟

به خانه ات برو كه نشستن تو جلو خانه ام صحيح نيست.

مسلم سكوت كرد و جوابى نداد.

طوعه سه مرتبه اين سخن را تكرار كرد و چون ديد پاسخى نمى دهد گفت:

سبحان الله بنده خدا، برخيز به خانه ات برو خدا ترا نگهدارد شايسته نيست اينجا بنشينى و من اجازه نمى دهم و راضى نيستم كه درب خانه ام نشسته باشى.

هنگاميكه نشستن جلو خانه را بر او تحريم كرد مسلم برخاست و با صداى آرام تواءم با اندوه گفت: بخدا در اين شهر كسى را ندارم اگر به من احسان كنى و امشب به من جاى دهى نزد خدا ماءجور خواهى بود و شايد بتوانم بعدا جبران نيكى ات را بنمايم طوعه از نحوه سخن و حركت مسلم احساس كرد غريب است و علاوه داراى شخصيتى است كه وعده پاداش مى دهد لذا پرسيد كيستى؟

من مسلم بن عقيل كه مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.

خانم با تعجب و اضطراب پرسيد: تو مسلمى؟

آرى من مسلم بن عقيل نماينده حسين پسر فاطمه ام.

طوعه با كمال خضوع و احترام و عذرخواهى مسلم را به خانه اش دعوت كرد، و با اين حركت شرف دنيا و آخرت را در يك لحظه براى خود كسب نمود.

طوعه سفير حسينعليه‌السلام را در اتاق پذيرائى جاى داد و كمر خدمت بست، برايش غذا آورد، اما مسلم از كثرت غم و اندوه تمايل به طعام ندارد، اندوه مسلم از آن جهت نيست كه خود گرفتار بيوفائى كوفيان گرديده كه سرانجام آن شهادت در راه خدا است و مسلم از آن استقبال مى كند بلكه ناراحت از آن است كه چرا براى حسين نامه نوشتم و او را به بيعت كوفيان اميدوار ساختم و در نتيجه حسين بن على پسر فاطمه اسير دست كوفيان خواهد شد.(102)

بلال فرزند طوعه

ديرى نگذشت كه بلال فرزند طوعه وارد شد و از تردد مادر به اطاق ديگر مشكوك و علت را جويا شد، مادرش گفت خبرى نيست.

بلال گفت اين آمد و رفت شما به اتاق پذيرايى نشانه خبرى است.

طوعه پس از گرفتن عهد و پيمان از فرزندش كه مطلب را فاش نسازد داستان مسلم را بازگو كرد، بلال از خوشحالى شب را خواب راحت نداشت تا صبح خبر مسلم را به حكومت جبار ابن زياد برساند.

اما مسلم هم شب را تا صبح همراه اندوه فراوان به نماز و قرآن پرداخت و در اواخر شب لحظه اى چشمانش را خواب فرا گرفت كه عمويش امير مؤمنان را در خواب ديد كه به او مژده ملاقات مى دهد.

مسلم از خواب بيدار شد و دانست كه اجل حتمى نزديك است و به فوز شهادت خواهد رسيد.(103)

با شكست انقلاب فعاليت حكومت شروع مى شود

پس از آنكه سر و صداى اطرافيان مسلم فروكش نمود ابن زياد از ترس آنكه مبادا ياران مسلم خدعه و مكر به كار برده باشند و در كمين نشسته باشند ياران خود را گفت برويد چوبهاى سقف مسجد را از قسمتهاى مختلف بيرون آوريد و بيفروزيد و چراغها را هم روشن كنيد و همه جاى مسجد را بگرديد كه مبادا اصحاب مسلم در رؤ اياى مسجد پنهان شده باشند اطرافيان عبيدالله بن زياد هم از قسمتهاى مختلف سقف مسجد را شكافتند و بر چوب و نى آتش افروخته به داخل شبستان ريختند و حتى دسته هاى نى را به ريسمان بسته و از سقف به پائين مى فرستادند تا معلوم گردد آيا از ياران مسلم كسانى در مسجد كمين كرده اند تا بالاخره مطمئن شدند كسى در مسجد نيست آنگاه وارد مسجد شدند و به جستجو پرداختند و از ياران مسلم كسى را نيافتند، خبر به ابن زياد دادند، ابن زياد در قصر را گشود و با ياران خود به مسجد آمد و دستور داد جارچى اعلام كند كه هر كس براى نماز عشاء در مسجد حاضر نشود خونش هدر است مردم به مسجد هجوم آوردند و مسجد مملو از جمعيت شد، پسر زياد پس از اداء نماز به منبر رفت و گفت پسر عقيل سفيه و نادان اختلاف و نفاق بين مردم ايجاد كرد پس اگر در خانه كسى يافت شود كه او خبر ندهد جانش در خطر است و هر كس اطلاع دهد كه مسلم كجا است ديه اش را خواهد گرفت.(104)

اعلان حكومت نظامى در كوفه

ابن زياد پس از سخنرانى و تهديد مردم و امر به گزارش از محل اقامت مسلم به حصين بن نمير رئيس پليس كوفه دستور حكومت نظامى مى دهد و براى اجراء دستور احكام زير را صادر نمود:

1 - بازرسى و تفتيش كليه خانه هاى كوفه به منظور دستيابى به مسلم بن عقيل.

2 - كنترل دقيق خيابانها و راهها و كوچه ها براى جلوگيرى از فرار مسلم.

3 - دستگير نمودن همه كسانى كه حامى انقلاب مسلم بن عقيلند.

پليس كوفه در اجراى فرمان ابن زياد شش نفر را به شرح زير دستگير و زندانى نمود:

1 - مختار بن ابى عبيده ثقفى 2 - اصبغ بن نباته از دوستان خاص على بن ابيطالب 3 - حارث بن اعور همدانى يكى از فرماندهان بزرگ علىعليه‌السلام 4 - عبدالله بن نوفل بن حارث از بستگان نزديك علىعليه‌السلام 5 - عبدالاعلى بن يزيد كلبى 6 - عمارة بن صلخب ازدى.(105)

پرچم امان

يكى ديگر از شگردههاى ابن زياد براى دستيابى بر اهداف شوم خود و منحل كردن انقلاب مسلم بن عقيل اين بود كه به محمد بن اشعث دستور داد پرچمى برافراشته و مردم را دعوت نمايد هر كه زير پرچم در آيد جان و مالش در امان است و ابن اشعث كه پرچم را برافراشت جمعيت بسيارى از هواداران مسلم گرد آن جمع شدند، ابن زياد از اين اقدام اهداف زير را تعقيب مى كرد:

1 - دوستان مسلم را شناسائى كند و پس از شناخت آنها را تحت تعقيب قرار دهد.

2 - براى خود نيرو جمع كند زيرا آنها كه از ترس يا هر انگيزه ديگرى زير پرچم ابن زياد آمدند، ديگر نمى توانند مخالفت نمايند.

3 - با اين حركت حكومت كوفه تقويت مى گردد و هواداران مسلم سست مى شوند و قدرت مقاومت و اظهار حياة از آنان سلب مى گردد.(106)

جايزه كسى كه مسلم را دستگير كند

ابن زياد پس از دستور حكومت نظامى اين بخشنامه را نيز در مورد كيفر كسى كه مسلم را پناه دهد و جايزه كسى كه مسلم را تحويل دستگاه حكومتى بنى اميه بدهد اعلام كرد:

مردم! مسلم بن عقيل به اين شهر آمده و فتنه و آشوبى برپا كرده با اميرالمؤمنين! (يزيد) به دشمنى پرداخته و اجتماع مسلمين را از هم گسسته لذا:

1 - هر كس كه مسلم در خانه او باشد خونش هدر است و او را به چوبه دار خواهم آويخت هر كه باشد و داراى هر موقعيتى باشد.

2 - هر كه مسلم را معرفى كند يا تحويلش دهد ديه او را كه ده هزار درهم نقره است دريافت خواهد كرد.

3 - هر كه او را تحويل دهد در دستگاه حكومتى يزيد داراى مقام والا و بالائى خواهد بود.

4 - حكومت متعهد مى شود هر روز يك حاجت و خواسته كسى را كه مسلم را تحويل دهد برآورده نمايد.

لذا با اين بخشنامه كمتر كسى يافت مى شد كه در مقام يافتن و تحويل دادن مسلم نباشد.(107)

بلال كار خود را كرد

بلال پسر طوعه كه وعد و وعيدهاى ابن زياد را شنيده بود و جايزه بزرگ يزيد براى كسى كه مسلم را معرفى كند در مغزش جولان مى داد و انتظار مى كشيد تا صبح فرا رسد و جايزه اى كه در ميان همه مردم كوفه به او تعلق مى گيرد دريافت نمايد خواب را از چشمانش ربوده همينكه صبح روشن شد بطرف قصر حكومتى حركت كرد، جلو قصر حيرت زده به اين سو آن سو نگاه مى كرد و نمى دانست چه كند و چگونه خبر را به ابن زياد برساند ناگهان چشمش به عبدالرحمان فرزند محمد بن اشعث افتاد به نزد او رفت و گفت: مسلم در خانه ما است، عبدالرحمان گفت: آرام مبادا كسى بشنود و زودتر به ابن زياد خبر دهد و جايزه را دريافت كند.

عبدالرحمن وارد قصر شد يك سر به نزد پدرش محمد بن اشعث كه به دليل خوش خدمتى كه انجام داده و جمعيت كثيرى از هواداران مسلم را گرد آورده و در كنار ابن زياد در جايگاه مخصوص نشسته بود رفت و سر در گوش پدر نهاد و گزارش خود را داد.

ابن زياد: عبدالرحمان چه مى گويد؟

ابن اشعث: اصلح الله الامير البشارة العظمى، خدا امير را بسلامت بدارد مژده بزرگ.

چه مژده اى؟ كه از مثل تو كسى انتظار همين است.

فرزندم به من خبر داد كه مسلم در يكى از خانه هاى ما است.

ابن زياد از خوشحالى پر در آورد و گفت خوشا بحالت كه به مال و جاه و مقام رسيدى، برخيز و او را نزد من بياور كه هر جايزه بزرگ و هر چه بخواهى برايت آماده است.(108)

آرى ابن زياد بر نسل هاشم سلطه يافت تا او را قربانى بنى اميه نمايد كه خود و پدرش را با از دست دادن شرافت و انسانيت به آنان ملحق ساختند.

هجوم به خانه طوعه

ابن زياد كه مى دانست هنوز همه اقوام و قبايل حاضر نيستند با مسلم بن عقيل بجنگند لذا محمد بن اشعث را با جمعيتى از قبيله خودش و عبيدالله بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از قبيله قيس مأمور دستگير كردن مسلم نمود و رئيس شرطه عمروبن حريث را دستور داد تا آنها را يارى و كمك نمايد، فرماندهان با سيصد سوار بطرف خانه طوعه حركت نمودند وقتى به نزديكى خانه طوعه رسيدند مسلم از شيهه اسبان و فرياد سواران دريافت كه به قصد دستگيرى او آمده اند لذا از طوعه تشكر نمود و گفت گرفتارى شما از ناحيه پسرتان است و تا لباس رزم پوشيد سواران وارد خانه طوعه شدند، مسلم با شمشير به آنها حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند، سواران دوباره حمله نمودند و اين بار هم مسلم حمله آنها را دفع و آنان را از خانه بيرون كرد و خود هم بيرون آمد و بر سواران حمله كرد و سرها را درو مى كرد و چنان شجاعتى از خود نشان داد كه در تاريخ شجاعان بى سابقه بود سپاه پسر زياد كه دريافتند حريف مسلم نيستند به پشت بامها رفتند و مسلم را سنگ باران نمودند و دسته هاى نى را آتش مى زدند و بر سر مسلم مى ريختند مسلم كه چنين ديد بازوى مردانى را مى گرفت و به پشت بام پرت مى كرد محمد بن اشعث مشاهده كرد كه نيروهايش تقليل يافته و قدرت مقابله با مسلم را ندارند نزد ابن زياد رفت و تقاضاى نيروى كمكى اعم از سواره و پياده نمود، ابن زياد او را ملامت و توبيخ كرد: سبحان الله ترا به سوى يك نفر فرستاده ايم تا او را دستگير كنى اين چنين رخنه به نيرويت وارد شده ابن اشعث كه از اين سرزنش ناراحت شده بود گفت: خيال مى كنى مرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه يا مردى از مردم عجم فرستاده اى.( انما بعثتنى الى اءسد ضرغام و سيف حسام فى كف بطل همام من آل خير الاءنام ) .

«همانا مرا به جنگ شير بيشه و شمشير برنده اى كه در دست مرد شجاع از نسل بهترين مردمان است فرستاده اى. »