آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت0%

آنچه در کربلا گذشت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده: آیت الله محمد علی عالمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22443
دانلود: 3688

توضیحات:

آنچه در کربلا گذشت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22443 / دانلود: 3688
اندازه اندازه اندازه
آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده:
فارسی

مردم با شنيدن اين پيام از اطراف امام پراكنده شدند و به چپ و راست رفتند مگر يارانى كه با او از مدينه حركت نموده بودند و چند نفرى كه در مسير بوى پيوسته بودند و حال آنكه در مدت توقف در مكه معظمه گروهى از مردم حجاز و جمعى از اهالى بصره به آن حضرت پيوسته بودند كه به نقل مسعودى حسينعليه‌السلام را پانصد سوار و يكصد نفر پياده همراهى مى كردند.

چون گمان دنياپرستان اين بود كه مردم شهرى كه امام وارد مى شود به اطاعت او خواهند بود و از او فرمانبردارى خواهند كرد و اينك كه فهميدند هر كه با امام باشد بايد تن به مرگ دهد لذا كسانى كه زندگى ذلت بار را بر مرگ شرافتمند و افتخارآميز ترجيح مى دادند از اطراف امام پراكنده شدند.(147)

گفتگوى عمرو بن لوذان با امامعليه‌السلام

امام حسينعليه‌السلام به مسير خود ادامه داد و چون به عقبه رسيد و در آنجا فرود آمد يكى از شيوخ بنى عكرمه بنام عمرو بن لوذان به خدمت امام شرفياب و از مقصد حضرت سئوال نمود و پرسيد به كجا مى رويد؟

حضرت فرمود: به كوفه مى روم.

شيخ: ترا به خدا سوگند برگرد زيرا به خدا قسم به طرف نوك نيزه ها و تيزى شمشيرها مى روى و كسانيكه ترا دعوت كرده اند اگر جنگ را تمام مى كردند و زمينه را آماده مى نمودند و شما تشريف مى برديد مناسب بود اما با وضع موجود صحيح نيست.

امام: آنچه گفتى بر من پوشيده نيست لكن بر امر الهى نمى توان غالب شد به خدا قسم مرا رها نمى كنند تا اين لخته خون را از درونم بيرون نكشند و هرگاه چنين كنند خداوند كسى را بر آنان مسلط مى كند كه آنان را خوار سازد.(148)

حسين در تمام مسير به ياد يحيى بن زكريا بود

روايتى از امام سجاد حضرت على بن الحسينعليه‌السلام رسيده كه فرمود: پدرم حسين در منازل بين راه مدينه و مكه و عراق در منزلى فرود نمى آمد يا از منزلى حركت نمى كرد كه از حضرت يحيى بن زكريا ياد نكند، در يكى از روزها فرمود:( ان من هُوَ هُوَ ان الدُّنْيا علَى اللّه تعالى اءن رَاءس اُهدى بغى من بغايا بنى اسرائيل ) .

«يعنى از بى اعتبارى دنيا نزد خداى متعال اين است كه سر يحيى بن زكريا اين پيغمبر بزرگ بنى اسرائيل را براى زناكارى از زناكاران بنى اسرائيل به هديه مى برند.(149) »

نكته: دليل ياد كردن حسين از يحيى اشتراك در سرنوشت حسين و يحيى و اشتراك در هدف اين دو بزرگ مرد تاريخ بود كه هر دو به جرم امر به معروف به شهادت رسيدند و سرهاى ايشان را براى حاكم جائر و ستمكار به هديه بردند.

طِرمّاح بن عدى

طرماح فرزند عدى بن حاتم طائى در مراجعت از كوفه به سوى منزلش در حدود ثعلبيه با حسينعليه‌السلام برخورد، خدمت امام عرض كرد: يابن رسول الله با شما جمعيت زيادى نمى بينم، اگر فقط همين ياران حر با شما بجنگند شما را نابود خواهند كرد در حاليكه يك روز قبل از حركتم از كوفه در كنار كوفه جمعيتى مشاهده كردم كه هرگز چنين جمعيتى در يك جا نديده بودم، از علت اجتماع پرسيدم گفتند: سپاهى است كه بايد سان به بيند و سپس به جنگ حسين بروند، ترا به خدا اگر مى توانى يك قدم به جلو نرو و اگر مى خواهى جائى بروى كه ترا حمايت كنند تا بتوانى تصميم بگيرى با من بيائيد تا شما را به كوههاى آجا، قبيله خودمان ببرم كه پناهگاهى است كه در تاريخ گذشته از تهاجم غسان و حمير و نعمان بن منذر حفظ كرده است و هرگز فشارى بر ما وارد نشده و در آنجا از قبايل طى، كمك مى گيرى، من به شما اطمينان مى دهم ده روز از ورود شما نخواهد گذشت كه مردان طى، سواره و پياده به خدمت شما خواهند آمد، و تا هر وقت كه رأی مبارك باشد در قبيله، خواهيد ماند، و اگر مشكلى پيش آيد، بيست هزار نفر شمشير زن به خدمت شما آماده خواهم كرد، تا پلك چشمانتان حركت مى كند از يارى شما دست نخواهند كشيد كه همه از شيعيان شمايند.

امام فرمود: خداوند به تو و اقوامت جزاى خير دهد ليكن مرا با مردم كوفه عهدى است كه نمى توانم از آن دست بردارم و نمى دانم انجام كار ما با آنها به كجا خواهد كشيد.

طرماح از حسينعليه‌السلام خداحافظى كرد و گفت: من براى خانواده ام آذوقه مى برم انشاءالله آنرا به منزل برسانم به كمك شما خواهم آمد، امام فرمود: زودتر برگرد.

طرماح به خانه رفت و كارهايش را انجام داد و سفارشهاى لازم را نمود و برگشت، چون نزديك عذيب هجانات رسيد خبر شهادت امام حسينعليه‌السلام را دريافت كرد، با يك دنيا تاءثر به خانه اش بازگشت.(150)

حسين و حربن يزيد در شراف

امام حسينعليه‌السلام از بطن عقبه حركت فرمود منازل و اقصه و قرعاء و مغيثه را كه فواصل بين آنها كم بود پشت سر نهاد تا به منزل شراف رسيد و شب را در آنجا بيتوته كرد و به هنگام سحر دستور فرمود: كه ياران آب زياد با خود بردارند و در اين زمينه تاءكيد فراوان كرد، اصحاب ابى عبداللهعليه‌السلام علاوه بر مشكها هر چه ظروفى با ايشان بود كه مى شد با آنها آب حمل كنند پر كردند، امامعليه‌السلام از شراف حركت نمود و تا نزديك ظهر به راه خود ادامه داد، در اين موقع يكى از ياران تكبير گفت، امام فرمود: الله اكبر، چرا تكبير گفتى؟ عرض كرد از دور نخلستانى را ديدم، بعضى از ياران گفتند: ما در اين مكان هرگز درخت خرمائى نديده ايم، امام فرمود: دقيق بنگريد چه مى بينيد؟

اصحاب چون نيك نظر كردند گفتند: به خدا نيزه ها و گوشهاى اسبان را مى بينيم، امام هم فرمود كه من نيز چنين مى بينم آيا جائى را سراغ داريد كه پناهگاه خود سازيم كه اگر بخواهند با ما وارد جنگ شوند از خود دفاع نماييم؟

گفتند: آرى در اينجا كوهى است به نام ذوحُسَم.

پس بجانب كوه روان شدند و در سمت چپ كوه فرود آمدند و خيمه ها را برپا نمودند.(151)

حسين دشمن را سيراب مى كند

زمانى نگذشت كه حربن يزيد رياحى تميمى با هزار سوار رسيدند و مقابل امام ايستادند، امام حسين و يارانش هم شمشيرها را حمايل نموده و برابر آنها صف كشيدند، امامعليه‌السلام آثار تشنگى را در آنها مشاهده فرمود و به جوانان خود دستور داد تا آنها را سيراب كنند و اسبهايشان را هم آب دهند ياران امامعليه‌السلام سربازان حر را سيراب كردند و سپس ظرفها و طشت ها را پر از آب نمودند و اسبهاى آنها را هم سه بار و چهار بار و پنج بار آب دادند.

على بن طعان محاربى مى گويد: من آخرين فرد سپاهيان حر بودم كه به آنجا رسيدم و تشنگى مرا و اسبم را از پاى در آورده بود امام حسين وقتى حالت مرا مشاهده كرد فرمود: انخ الراوية. يعنى شترى كه آب بار دارد بخوابان، من سخن حضرت را درك نكردم چون ما راويه را به مشك آب مى گوييم و در لسان اهل حجاز راويه به شتر نر حامل آب گفته مى شود، سپس امام فرمود: انخ الجمل پسر برادر، شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم، فرمود: آب بياشام، خواستم آب بخورم از اطراف مشك مى ريخت، فرمود: دهانه مشك را برگردان، ندانستم چه كنم، حضرت خود آمد و سر مشك را برگردانيد و آب آشاميدم و اسبم را هم آب دادم آنگاه امامعليه‌السلام از حر پرسيد كه با مائى يا عليه ما؟

حر گفت: بلكه عليه شمائيم اى ابا عبدالله.

امام فرمود: لا حول و لا قوة الا باللّه.(152)

امام براى دو سپاه امامت مى كند

وقتى ظهر فرا رسيد امام حسينعليه‌السلام به حجاج بن مسروق فرمود اذان بگو و هنگام اقامه امامعليه‌السلام با عبا و ازار و نعلين خارج شد و چنين آغاز سخن فرمود:

«پس از حمد و ثناى پروردگار، مردم من در نزد خدا و شما معذورم براى آنكه به سوى شما نيامدم مگر پس از دريافت نامه هاى شما و آمدن فرستادگانتان كه ما امامى نداريم نزد ما بيا شايد خدا بوسيله تو ما را براه راست هدايت سازد و لذا من هم بسوى شما آمدم حال اگر بر عهد و پيمان خود باقى هستيد با تجديد عهد و ميثاق مرا مطمئن سازيد، و اگر از قول و عهد خود برگشته ايد و آمدنم خوشايند شما نيست به همان مكانى كه از آنجا آمده ام برمى گردم.

اطرفيان حر سكوت نمودند زيرا اكثرشان با مسلم بيعت كرده و براى امام نامه نوشته بودند امام به مؤ ذن فرمود اقامه بگو، و پس از اقامه به حر فرمود: مى خواهى با يارانت نماز بخوانى؟ حر گفت: نه شما بخوانيد ما هم به شما اقتداء مى كنيم.

امام حسينعليه‌السلام به نماز ايستاد و هر دو گروه به امام اقتداء نمودند.(153)

حر با حسينعليه‌السلام درگير مى شود

پس از پايان نماز ظهر هر دو گروه به جايگاه خود بازگشتند و به هنگام عصر نيز امام دستور فرمود براى اقامه نماز جماعت حاضر شوند و سپاهيان حر نيز در جماعت شركت نمود و به امامعليه‌السلام اقتداء نمودند و پس از پايان نماز امام حسينعليه‌السلام خطبه ديگرى بدين شرح ايراد فرمود:

پس از حمد و ثناى پروردگار، اى مردم، اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهلش را بشناسيد خدا را خوشنود كرده ايد، و ما اهلبيت پيامبر سزاوارتريم به ولايت امر شما از اين گروهى كه بنا حق مدعى آنند و در ميان شما به جور و ستم حكمروائى مى نمايند، و اگر از آمدن ما ناخشنوديد و حق ما را نمى دانيد و نمى شناسيد و رأی شما از آنچه كه براى ما نوشته ايد برگشته و اينك رأی شما غير از آن است كه فرستادگانتان بما رسانده اند به جاى خود برمى گرديم.

حر گفت: به خدا قسم كه من از اين نامه ها و فرستادگانى كه شما مى گوئيد اطلاعى ندارم امامعليه‌السلام به عقبة بن سمعان فرمود: خورجين نامه ها را بياور.

عقبه خورجين را آورد و امام نامه ها را از خورجين بدر آورد و در مقابل حر قرار داد حر با تعجب تمام از زيادى نامه ها و كسانى كه اين همه نامه نوشته اند و امام را يارى نكرده اند گفت: من از كسانى نيستم كه با شما مكاتبه نموده اند و به من دستور داده شده وقتى به شما برخورد نمودم از شما جدا نشوم تا شما را به كوفه نزد عبيدالله ببرم فقال الحسينعليه‌السلام :( الموت ادنى اليك من ذلك ) .

امامعليه‌السلام فرمود: «مرگ به تو نزديك تر است از انجام اينكار. »

سپس امام دستور فرمود: سوار شويد، و چون اصحاب سوار شدند و زنان را هم سوار كردند، امام فرمود برگرديد، وقتى خواستند به طرف حجاز برگردند سپاهيان حر مانع شدند و راه مراجعت را بر امام و ياران بستند.

( فقال الحسين عليه‌السلام للحر: ثكلتك امك ما تريد؟ )

امام به حر فرمود: مادر به عزايت گريه كند چه مى خواهى؟

حر سر را فرود آورد و پس از اندكى تاءمل رو به امام كرد و گفت:

اگر غير از تو هر كس ديگرى از عرب در هر مقامى كه باشد نام مادرم را مى برد من هم نام مادرش را به زشتى ياد مى كردم اما درباره مادرت جز به نيكوترين وجهى كه قادر به بيان آن باشم ياد نمى كنم.

با برخورد مؤ دبانه حر خشم امام آرام شد و فرمود: چه اراده دارى؟ - مى خواهم تو را نزد امير عبيدالله زياد ببرم.

من از تو بيعت و پيروى نمى كنم.

من هم از تو دست برنمى دارم.

حر احساس كرد اگر گفتگوى با حسين به اين سبك ادامه يابد ممكن است به جنگ بيانجامد لذا گفت: من مأمور جنگ با شما نيستم و مأموريتم فقط آن است كه از شما جدا نشوم تا شما را به كوفه برسانم و اينك كه از آمدن به كوفه خوددارى مى نمائيد پس راهى را انتخاب كنيد كه نه به كوفه منتهى شود و نه به مدينه تا از ابن زياد كسب تكليف كنم شايد خدا رستگارى را روزى من فرمايد و مبتلا به جنگ با شما نشوم، و لذا امام طرف چپ راه عذيب و قادسيه را برگزيد و حركت فرمود و حر با سپاهيانش همراه امام حركت نمودند و كاملا مراقب حضرت بودند.(154)

حسين و طرماح

پس از آنكه حسينعليه‌السلام با حر به توافق رسيدند كه راهى را انتخاب كنند كه نه به كوفه برود و نه به مدينه برگردد، حسين در ميان يارانش اعلام كرد: آيا در ميان شما كسى هست كه راه بسوى كوفه را از غير جاده بلد باشد؟

طرماح عرض كرد: آرى من بلدم.

امام: پس جلو حركت كن و جمعيت را راهنمائى نما.

طرماح با يكدنيا غم و اندوه بر احوال حسين جلو موكب همايونى امام حركت كرد و با اين رجز براى شتران حدى مى خواند تا هر چه زودتر آنان را به سر منزل مقصود برساند.

يا ناقتى لا تذعرى من ضجر

وامصى بنا قبل طلوع الفجر

بخير فتيان و خير سفر

آل رسول الله اهل الفخر

عمره الله بقاء الدهر

يا مالك النفع معا و الضر

امدد حسينا سيدى بالنصر

على الطغاة من بقايا الكفر

1 - «اى ناقه ام از رنج و فشار من ناراحت مشو و ما را قبل از طلوع فجر و اهل فخر برسان. »

2 - «كه با بهترين جوانمردان و بهترين همسفران خاندان رسول خدا و اهل فخر همراهم. »

3 - «كه خدايا عمرش را به درازى روزگار، طولانى نما اى مالك نفع و ضرر. »

4 - «حسين آقاى مرا كمك كن و بر سركشان از بقاياى كفر پيروز گردان. »

شتران قافله ابى عبدالله با نغمه هاى دلرباى طرماح به سرعت حركت مى كردند و چشمان ياران حسين از شنيدن زمزمه هاى وى اشكبار و گريان و بر دعاهاى طرماح امين مى گفتند همينطور ادامه طريق دادند تا بر خلاف پيشنهاد حر به منزل بيضه رسيدند.(155)

سخنرانى امام در منزل بيضه

وقتى امام و يارانش در منزل بيضه فرود آمدند و در اين منزل امام در برابر حر و سپاهيانش خطبه ديگرى ايراد فرمود:

( قال بعد الحمد و الثناء ايها الناس ان رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله قال: من رأی سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله ناكثا لعهد الله مخالفا لسنة رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله يعمل فى عباد الله باءلاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله ان يدخله مدخله، اءلا و ان هؤ لاء قد لزموا طاعة الشّيطان و تولوا عن طاعة الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود واستاثروا بالفى و احلو حرام الله و حرّموا حلاله و انى احق بهذا الامر لقرابتى من رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله و قد اتتتى كتبكم و قدمت على رسلكم ببيعتكم انكم لا تسلمونى و لا تخذلونى فان و فيتم لى ببيعتكم فقد اصبتم خظكم و رشدكم و انا الحسين بن على، ابن فاطمة بنت رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله و نفسى مع انفسكم و ولدى مع اهاليكم و اولادكم و لكم فى اسوة و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدى و خلفتم بيعتى فلعمرى ماهى منكم بنكر لقد فعلتموها بابى و اخى و ابن عمى مسلم بن عقيل فالمعزور من اغتربكم فحظكم اخطاءتم و نصيبكم ضيعتم و من نكث فانما ينكث على نفسه و سيغنى الله عنكم والسلام ) .

«امامعليه‌السلام بعد از حمد و ثناى الهى فرمود مردم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر كسى ببيند حاكم زورگوئى را كه حرام خدا را حلال مى شمارد و عهد و پيمان الهى را مى شكند و با سنت رسول خدا مخالفت مى كند و با بندگان خدا به ستم و بيدادگرى رفتار مى نمايد و با گفتار و كردار در مقابلش ايستادگى نكند و او را از اين روش باز ندارد بر خدا است چنين شخصى را كه در برابر سلطان ستمگر و زورگو سكوت و خاموشى را برگزيده است او را با همان سلطان ستمكار محشور گرداند.

آگاه باشيد كه اين قوم (بنى اميه و اتباعشان) از شيطان تبعيت و پيروى مى نمايند و از اطاعت و بندگى خداى بخشنده روى گردان و سرپيچى نموده اند و فساد و تباهى را ظاهر و آشكار ساخته و حدود الهى را تعطيل نموده و سرمايه هاى همگانى را به خود اختصاص به اين امر (خلاف ولايت مسلمين) به لحاظ قرابت و نزديكى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، نامه هاى شما به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند و نوشتيد كه با من بيعت كرديد و مرا تسليم دشمن نمى كنيد و خوار زبون نمى سازيد پس اگر نسبت به بيعت خود وفا داريد به رشد و صلاح مى رسيد و بهره مند مى شويد و منم حسين پسر على و فاطمه دختر رسول خدا كه جانم با شما است و فرزندانم با خانواده و فرزندان شما و من براى شما اسوه و الگويم(156) پس اگر با من نيستيد و عهد و پيمان خود را نقض كرديد و بيعت مرا شكستيد بجانم قسم كه اين اولين بار نيست كه بيعت شكنى مى كنيد، بلكه با پدر و برادرم و پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد، كسى كه فريب شما را بخورد، فريب خورده است؛ هر كه پيمان شكنى كند به خود ضرر زده است.(157)

تهديد حر و عكس العمل امامعليه‌السلام

پس از پايان سخنرانى امامعليه‌السلام حر به حضرت عرض كرد: ترا به خدا جانت را حفظ كن كه اگر با اين قوم نبرد كنى كشته مى شوى، امامعليه‌السلام فرمود: مرا از كشته شدن مى ترسانى و تصور كردى سخنرانيهايم به خاطر ترس از كشته شدن است پس به تو مى گويم همان چيزى را كه برادر اوسى به پسر عمويش گفت هنگامى كه بيارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پسر عمويش او را از كشته شدن مى ترسانيد:

ساءمصى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما

و واسى الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و ودع مجرما

اقدم نفسى لا اريد بقاءها

لتلقى خميسا فى الوعى و عرمرعا

فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما

1 - «به راهم ادامه مى دهم كه مرگ براى جوانمرد عار نيست هنگاميكه از حق پيروى كند و در راه اسلام جهاد نمايد. »

2 - «و جانش را در راه مردان شايسته نثار كند و از افراد مجرم و گناهكار دورى گزيند».

3 - «جانم را تقديم مى دارم تا شجاعان را در روز جنگ ملاقات كنم و اين برخورد را بر زندگى ترجيح مى دهم. »

4 - «پس اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر كشته شدم ملامت نخواهم شد، ذلت در آن است كه انسان زنده بماند و خوار و زبون باشد.(158) »

نكته: حسينعليه‌السلام درستى راه و هدفش را كاملا تشخيص داده كه مى داند چه كشته شود و چه زنده بماند نه پشيمان مى شود و نه مورد ملامت قرار مى گيرد و هر انسانى بايد در زندگى چنين باشد كه قبل از حصول علم به درستى هدف قدم از قدم برندارد.

ياران امام از كوفه مى رسند

امامعليه‌السلام به حركت خود ادامه داد تا به عذيب هجانات رسيد در اينجا عده اى از كوفه بيارى امام آمدند: نافع بن هلال مرادى، عمروبن خالد صيداوى، مجمع بن عبدالله عائدى و فرزندش عائدبن مجمع، سعد مولى عمرو بن خالد و غلام نافع بن هلال هم سوار بر شتر درحاليكه اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل بود يدك مى كشيد حر مى خواست آنان را از پيوستن به حسينعليه‌السلام جلوگيرى نمايد، امام فرياد زد: از آنها حمايت مى كنم همانطور كه از جان خود حمايت مى كنم كه اينان انصار منند.

و تو هم شرط كردى كه متعرض من و يارانم نشوى تا نامه ابن زياد به تو برسد حر از آنان دست برداشت و خدمت امام رسيدند و امام به آنان خوش آمد گفت و از موضع مردم كوفه سئوال فرمود.

مجمع بن عبدالله اظهار داشت: اشراف كوفه رشوه هاى كلان گرفتند و كيسه هايشان را پر كردند و خلاصه آنها را خريدند و يك پارچه عليه شمايند و اما ساير مردم دلهايشان با شما است و شمشيرهايشان عليه شما.(159)

سرپيچى عبيد الله بن حر جعفى در حمايت از حسين

چون كاروان امام به قصر بنى مقاتل رسيد پياده شدند و خيمه ها را برافراشتند، حسينعليه‌السلام خيمه اى را مشاهده كرد كه نيزه اى در جلو خيمه نصب شده كه نشانگر شجاعت صاحب خيمه است و اسبى نيز در جلو خيمه ايستاده است امام پرسيد خيمه از كيست؟ گفتند از آن عبيدالله بن حر جعفى است حسينعليه‌السلام حجاج بن مسروق جعفى را كه افتخار التزام ركاب داشت به سراغ عبيدالله فرستاد عبيدالله از ديدن حجاج يكه خورد و پرسيد: چه خبر؟

حجاج بن مسروق: خداوند كرامتى را نصيب گردانيده.

هان چه كرامتى؟

اين حسين بن على است كه ترا به يارى مى طلبد، اگر در كنار او جهاد كنى اجر مجاهدان در راه خدا دارى، و اگر كشته شوى شهيد در راه خدا شده اى.

من از كوفه خارج نشدم مگر از ترس اينكه حسين وارد كوفه گردد و من او را يارى نكنم زيرا در كوفه ياورى ندارد كه همه از او برگشته و به دنيا روى آورده اند مگر كسى را كه خدا حفظ كرده باشد.

حجاج به خدمت امام برگشت و گفته هاى عبيدالله را بازگو كرد.

حسينعليه‌السلام براى اينكه بر عبيدالله اتمام حجت كند تا در پيشگاه خدا عذر و بهانه اى نداشته باشد نعلين مبارك پوشيده و بسوى خيمه عبيدالله حركت كرد، عده اى از انصار و اهل بيتش نيز همراه حضرت رفتند عبيدالله كه چشمش به امام افتاد از حضرت استقبال كرد و با حضرت گرم گرفت.

آنچنان هيبت امام او را جذب كرده بود كه تا آخر عمر اين داستان را به اين شكل بازگو مى كرد: من در عمرم كسى را به زيبائى حسين نديدم كه اين چنين چشم را پر كند و در دل جاى گيرد، و در عمرم براى هيچ كس دلم نسوخت آنچنانكه براى حسين رقت كردم هنگاميكه ديدم حسين راه مى رود و اطفالش در اطرافش در حركتند، محاسنش را مشاهده كردم كه مانند بال غراب سياه و مشكى بود، پرسيدم اين سياهى طبيعى است يا خضاب كرده ايد؟ فرمود: پسر حر، پيرى زود به سراغم آمد، فهميدم كه خضاب كرده است، آنگاه مسائل سياسى را به اين صورت با عبيدالله بن حر در ميان گذاشت:

پسر حر همشهريان شما برايم نامه نوشتند كه براى يارى من همگى هم عقيده اند و از من خواسته اند كه به شهرشان بروم و از همين جهت به اين صوب آمده ام، ليكن معلوم شد كه روى حرفشان نايستادند كه در كشتن پسر عمويم كمك كردند و به ابن مرجانه پيوستند.

پسر حر بدان كه خداى متعال تو را از گناهان گذشته ات مؤ اخذه مى كند، ترا به توبه اى دعوت مى كنم كه همه گناهانت را بشويد و آن يارى كردن ما اهل بيت رسول خدا است عبيدالله عرض كرد: بخدا قسم مى دانم هر كه از شما پيروى كند در آخرت سعادتمند مى گردد و فكر نمى كنم كه بتوانم شخصا از شما دفاع نمايم زيرا شما در كوفه ياورى نداريد، ترا بخدا مرا به اين راه تكليف مكن كه آماده مرگ نيستم، ليكن اين اسبم را كه در جلو خيمه آماده است تقديم مى كنم كه نشده با اين اسب هدفى را تعقيب كنم و به آن نرسيده باشم و يا كسى مرا تعقيب كرده باشد و به من رسيده باشد.

امام فرمود: ما براى اسب و شمشيرت نيامده ايم بلكه آمده ايم تا از تو يارى بخواهيم، و چون از جان خود بر ما دريغ مى كنى ما را نيازى به مال تو نيست و من از گمراهان كمك نمى طلبم.

ليكن ترا نصيحت مى كنم كه در محلى قرار گير كه صداى استغاثه ما را نشنوى و ما را در حال جنگ نبينى و بخدا قسم هر كه صداى ما را بشنود و مرا يارى نكند خدا او را به رو در آتش جهنم مى افكند عبيدالله از شرم سر به زير افكند و با صداى ضعيفى گفت: انشاءالله چنين نخواهد شد.(160)

عبيدالله از يارى نكردن حسين پشيمان مى شود

در زندگى هر كس فرصتهائى دست مى دهد كه استثنائى است اگر از آن فرصت استفاده نكند براى هميشه افسوس مى خورد براى عبيدالله بن حر جعفى اين فرصت استثنائى بود كه نتوانست استفاده كند و لذا بعد از شهادت حسينعليه‌السلام تا آخر عمر افسوس مى خورد كه چرا حسين را يارى نكرد و از حيات و زندگى خود بيزار بود كه در اين زمينه اشعارى سروده است:

فيالك حسرة مادمت فيها

تردّد بين خلقى و التّراقى

حسين حين يطلب بذل نصرى

على اهل الضّلالة و النّفاق

غداة يقول لى بالقصر قولا

اتتركنا و تزمع بالفراق

مع ابن المصطفى روحى فداه

توّلى ثمّ ودّع بانطلاق

فلو فلق التّلهّف قلب حىّ

لهمّ اليوم قلبى بانفلاق

لقد فاز الاولى نصروا حسينا

و خاب الا خرون ذو والنّفاق

1 - «چقدر افسوس و پشيمانى در ميان گلو و گلوگاهم تردد خواهد كرد تا در دنيا زنده ام. »

2 - «وقتيكه بياد مى آورم كه حسين از من طلب يارى عليه گمراهان و منافقان مى كرد. »

3 - «در صبحگاهى كه در قصر بنى مقاتل به من مى فرمود آيا مرا وامى گذارى و رها مى كنى. »

4 - «موقعيكه پسر محمد مصطفى كه جانم به فدايش باد با من وداع كرد و رفت. »

5 - «اگر بنا بود كه به راستى قلب انسان زنده اى از تاءثر منفجر گردد حتما قلب من منفجر مى شد. »

6 - «آنهائى رستگار شدند كه حسين را يارى كردند ولى ديگران به دليل وجود نفاق در وجودشان زيانكار شدند. »

و نيز اشعار ديگرى كه حكايت از حزن و اندوه فراوانش در شهادت حسين مى كند.(161)

خواب حسينعليه‌السلام

عقبه بن سمعان گويد: ما در حال حركت بوديم كه امامعليه‌السلام را در حال سوارى خواب ربود و پس از آنكه بيدار شد فرمود:( انّا لله و انّا اليه راجعون و الحمد للّه ربّ العالمين ) .

على اكبر گفت: پدر! فدايت شوم سپاس گفتى و كلمه استرجاع بر زبان راندى؟

امام فرمود: «به خواب رفتم سوارى را ديدم كه مى گفت: اين گروه مى روند و مرگ در تعقيب آنها است، دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد. »

( فقال له: يا ابة لا اءراك اللّه سوءا اءلسنا على الحقّ؟ )

على اكبر: «پدر! خدا بدى را از شما دور گرداند مگر ما بر حق نيستيم؟»

( قال: بلى والّذى اليه مرجع العباد )

«آرى به خدائى كه بازگشت بندگان به سوى او است ما بر حقيم. »

( قال: اذا لا نبالى اءن نموت محقين )

على اكبر: وقتى ما بر حقيم از مردن باكى نداريم. »

( امام: جزاك اللّه يا بنىّ خير ما جزى به ولد عن والده ) .

فرزندم؛ «خدا ترا بهترين پاداشى كه از ناحيه پدر به فرزند داده مى شود عطا فرمايد. »(162)

نكته: از نظر على بن الحسينعليهما‌السلام و همه كسانيكه خدا را شناخته و با خدا ارتباط دارند مهم مرگ با سعادت است چه زودرس باشد يا ديررس زيرا انسان را از مرگ گريزى نيست.

نامه ابن زياد به حر

حسينعليه‌السلام به سير خود ادامه مى داد گاهى به سمت راست و گاهى به سمت چپ منحرف مى شد و سپاهيان حر مى كوشيدند تا حسين را به طرف كوفه سوق دهند در اين موقع سوار مسلحى را ديدند كه كمان بر دوش افكنده و با سرعت زياد از كوفه به سوى آنها مى آيد و او مالك بن نسر كندى فرستاده ابن زياد بود، وقتى نزديك حر آمد به او و اصحابش سلام كرد به امامعليه‌السلام و يارانش سلام نكرد سپس نامه ابن زياد را به حر تسليم نمود كه در آن چنين رقم رفته بود:

( اما بعد فجعجع بالحسين حين يبلغك كتابى و يقدم عليك رسولى فلا تنزله الاّ بالعراء فى غير حصن و على غير ماء و قد امرت رسولى اءن يلزمك فلا يفارقك حتى يائيتنى بانفاذك امرى والسلام ) .

«يعنى وقتى نامه ام را دريافت نمودى و فرستاده ام نزد تو آمد بر حسينعليه‌السلام سخت بگير و او را در زمين بى آب و علف و دور از آبادى فرود آورد و به فرستاده ام دستور داده ام كه ملازم و مراقبت تو باشد و از تو جدا نشود تا امر مرا انجام دهى والسلام. »

حر بن يزيد رياحى نامه ابن زياد را براى امام و يارانش قرائت نمود و از حركت آنان مانع شد و در همانجا امام و اصحابش را مجبور به فرود آمدن كرد، امام فرمود: آيا ما را از رفتن باز مى دارى؟

حر گفت: آرى ابن زياد در نامه اش مرا چنين دستور داده كه بر شما تنگ بگيرم و جاسوسى هم بر من گماشته است.

امام حسينعليه‌السلام به حر گفت: واى بر تو ما را واگذار تا در اين قريه يعنى نينوا يا غاضريه يا شفيّه فرود آئيم.

حر گفت: نمى توانم زيرا اين مرد جاسوس ابن زياد است كه بر من گماشته است.

زهير بن قين به امام عرض كرد: اجازه بده با اين گروه بجنگيم كه نبرد با اينها آسانتر است از نبرد با كسانيكه بعدها مى آيند و به اين گروه مى پيوندند امام فرمود: من ابتدا به جنگ نمى كنم. زهير گفت: بس ما را به اين قريه ببر كه هم پناهگاه است و هم كنار شط فرات است و از نظر آب در مضيقه نخواهيم بود، آنگاه اگر مانع شدند با آنها خواهيم جنگيد حضرت فرمود: نام آن قريه چيست؟ زهير گفت: عقر، امام فرمود: عقر بخدا پناه مى برم پس از اصرار حر درباره نزول، امام فرمود: اسم اين مكان چيست؟

گفتند: نينوا.

امام: آيا نام ديگر هم دارد؟ آرى العقر.

امام: «اللّهمّ انى اعوذبك من العقر».(163)

امام فرمود: آيا نام ديگرى دارد؟

گفتند: آرى كربلايش نامند.

چشمان امام پر از اشك شد و فرمود:( اللّهمّ انّى اءعوذبك من الكرب و البلاء ) .

«خدايا به تو پناه مى برم از اندوه و گرفتارى. »(164)

ميعادگاه عاشقان

حسين در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 وارد كربلا شد كه پس از شنيدن نام كربلا حسينعليه‌السلام دانست كه به ميعادگاه عاشقان رسيده است دستور داد تا اهل بيت فرود آيند و خيمه ها را برافرازند و فرمود: اين زمينى است كه در آن كشته مى شوم و در آن مدفون مى گردم و اضافه فرمود: همراه پدرم اميرالمؤمنين از اينجا عبور كرديم، در اين نقطه متوقف شد و از نام اين زمين پرسيد و پس از شنيدن پاسخ فرمود:( هاهنا محطّ ركابهم وههنا مهراق دمائهم )

. «اينجاست محل فرود آمدن كاروان آنها و اينجا است محل ريختن خون آنان»

حضار عرض كردند يا اميرالمؤمنين اين فرمايش شما درباره چه كسانى است؟

امام فرمود: جماعتى از خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين زمين بشهادت مى رسند.

قال انزلوا هنا ارى مجدّلا

و ههنا اءجبّتى تلقى الرّدى

و ههنا تشبّ نيران الوعى

و ههنا ينهب رحلى و الخيا(165)

«آرى اين سرزمين محل محنت و بلا است، اينجا ميعادگاه عاشقان حق است اينجا وعده گاه ملاقات دوست است، در اينجا عاشقان بيقرار و شوريده حال بوصال محبوب مى رسند، اينجا لب تشنگان مجروح و داغدار از جام وصال دوست سيراب مى گردند اينجا وعده گاه عشاق راه حق و حرّيت و آزادى و عدالت است. »

دعا و شكوه حسينعليه‌السلام

پس از آنكه خيمه برافراشته شد حسينعليه‌السلام اهل بيت و افراد خانواده و يارانش را جمع كرد و تصور قطعه قطعه شدنشان را از ذهن گذرانيد، اشك چشمان مباركش را فرا گرفت و دست به دعا برداشت و با خداى خود به راز و نياز پرداخت و از گرفتاريها شكوه كرد و فرمود:

( اللّهمّ انّا عترة نبيّك محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله قد اخرجنا و طردنا و ازعجنا عن حرم جدّنا و تعدّت بنو اميّة علينا اءللّهمّ فخذ لنا بحقّنا و انصرنا على القوم الظّالمين ) .

«بار خدايا مائيم عترت پيامبرت محمد كه ما را از خانه و كاشانه مان بيرون كردند و از حرم جدمان رانده شديم، بنى اميه بر ما ستم كردند، خدايا تو خود حق ما را بستان و ما را بر مردم ستمكار پيروز گردان. »

و نيز براى اينكه ياران ابى عبدالله موقعيت خود را بدانند و در تعيين سرنوشت خود تصميم بگيرند.

به ياران و انصارش خطاب كرد و فرمود:( النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على السنتهم يحوطونه ما درّت معايشهم فاذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون ) .

«مردم بنده و برده دنيايند و دين لقلقه زبان آنها است از هر سو كه زندگيشان تاءمين شود به همان سو مى چرخند هرگاه به گرفتاريها مبتلا شوند دينداران تقليل خواهند يافت. »(166)

اولين سخنرانى امام در كربلا

پس از آنكه حسينعليه‌السلام و يارانش در كربلا مستقر شدند اولين سخنرانى خود را به اين ترتيب ايراد كرد:

( حمداللّه و اثنى عليه ثمّ قال انّه قد نزل بنا من الامر ما قد ترون، و انّ الدّنيا تغيّرت و تنكرّت و ادبر معروفها و استمرّت حذّا و لم يبق منها الاّ صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش كالمرعى الوبيل، الا ترون الى الحق لا يعمل به و الى الباطل لا يتناهى عنه، ليرغب المؤمن فى لقاء ربّه محقّا، فانّى لا ارى الموت الاّ سعادة و الحياة مع الظّالمين الاّ برما ) .

«پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود: بطوريكه مى بينيد كار ما باينجا رسيده و دنيا تغيير يافته بديهايش به ما روى آورده و نيكى هايش به ما پشت كرده و از حيات و زندگى ما باقى نمانده است مگر جرعه كمى همانند رطوبتى كه در ته كاسه بعد از تخليه مى ماند و زندگى پستى مانند چراگاه خشك آيا نمى بينيد كه بحق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى بعمل نمى آيد، در چنين حالتى مؤمن حقا بايد مشتاق لقاى پروردگار باشد (يعنى مرگ را آرزو مى كند.)

پس بدرستى كه من مرگ را جز سعادت و رستگارى نمى دانم و زندگى با ستمكاران را جز محنت و رنج و ملالت و ذلت نمى يابم. »(167)

نكته: هدف امام حسينعليه‌السلام از اين سخنرانى اين بود كه ياران را به مسئوليتى كه بر عهده دارند توجه دهد تا در انجام آن بكوشند.

پاسخ دلنشين ياران حسين

ياران حسين حقا هدف امام را درك كردند و هر يك پاسخ مثبت دادند قبل از همه زهير بن قين برخاست و گفت: خدا ترا هدايت كند اى فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سخنانت را شنيديم، اگر دنيا براى ما الى الابد باقى بود و ما در آن زندگى جاودانه و هميشگى داشتيم جنگ و كشته شدن در ركاب تو را بر زندگى هميشگى در اين جهان ترجيح مى داديم.

سپس نافع بن هلال بجلى برخاست و عرض كرد: يابن رسول الله (شما از رو گرداندن مردم ناراحت نباشيد) كه جدتان رسول خدا نتوانست محبتش را در دل همه مردم جاى دهد كه گروهى منافق به او وعده نصرت مى دادند ولى در باطن با او مكر و حيله كردند، در برخورد با پيامبر بسيار گرم و جذاب بودند ولى در خفاء سخت ترين دشمنى را انجام مى دادند تا آنكه خدا او را به جوار رحمت خويش خواند، و نيز پدر شما در يك چنين موقعيتى قرار داشت يك گروه و جمعيت تصميم بر ياريش گرفتند و در كنار او با دشمنانش جنگيدند و سه گروه ديگر با او جنگيدند تا اجلش فرا رسيد و امروز شما هم در چنين موقعيتى قرار داريد، هر كه عهدشكنى كند و بيعت خود را نقض نمايد جز به خودش لطمه نمى زند و خداوند از بندگانش بى نياز است ما در اطاعت شمائيم ما را بهر سو مى خواهى اعزام فرما به شرق يا به غرب، بخدا قسم از مقدرات الهى ناراضى نيستيم و از لقاء پروردگار هم خوشحاليم نيت و عقيده ما آن است كه دوست بداريم هر كه را كه شما دوست داريد و دشمن بداريم هر كه را كه شما دشمن داريد.

بيشتر ياران حسينعليه‌السلام همانند نافع سخن گفتند و امامعليه‌السلام از آنان تقدير و تشكر كرد.(168)

نامه ابن زياد به حسينعليه‌السلام

حربن يزيد رياحى جريان نزول حسينعليه‌السلام را به كربلا به ابن زياد گزارش نمود و عبيدالله كه از جريان نزول حسين در كربلا واقف گرديد نامه اى بدين شرح به امام حسينعليه‌السلام نوشت:

( اما بعد فقد بلغنى يا حسين نزولك بكربلاء و قد كتب الىّ اميرالمؤمنين يزيد! ان لا اتوسّد الوثير و لا اشبع من الخمير او الحقك باللّطيف الخبير او ترجع الى حكمى و حكم يزيد والسّلام ) .

«حسين، به من گزارش رسيده كه تو در كربلا فرود آمده اى و اميرالمؤمنين يزيد! به من نوشته است كه در جاى نرمى استراحت نكنم و از نان سد جوع ننمايم تا ترا به خداى لطيف و خبير برسانم (يعنى بكشم) يا اينكه بحكم من و حكم يزيد تسليم شوى. »

ابن زياد نامه را بوسيله پيكى براى امام حسين فرستاد و امام پس از خواندن نامه را به زمين انداخت و فرمود:( لا افلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق ) ، «مردمى كه خريدار خشنودى مخلوق در مقابل غضب و نارضايتى خالق و آفريدگار باشند رستگار نخواهند شد. »

فرستاده ابن زياد از امام مطالبه پاسخ نمود و امام فرمود: اين نامه جواب ندارد پيك ابن زياد ماوقع را به عبيدالله گزارش نمود و او خشمناك گشت و به مسجد رفت و خطبه خواند و از يزيد و پدرش تعريف و تمجيد نمود و مردم را به جنگ با حسينعليه‌السلام تحريك و تحريص كرد و وعده داد كه پاداش و عطاى آنرا صد چندان خواهد كرد.(169)

ابن سعد در سر دوراهى

به نوشته مورخين ابن زياد قبلا عمر بن سعد بن ابى وقاص را به حكومت رى منصوب نمود ضمنا چهار هزار سپاهى تجهيز شده بودند كه عمر بن سعد ضمن ايفاء مأموريت محوله به جنگ با مردم ديلم بپردازد و چون امام حسينعليه‌السلام وارد كربلا گرديد و حر گزارش آنرا براى ابن زياد فرستاد عبيدالله بن زياد به عمر بن سعد گفت:( سر اليه فاذا فرغت فسر الى عملك ) .

«يعنى اول برو كار حسينعليه‌السلام را تمام كن وقتى از او فارغ شدى آنگاه به سوى محل خدمت خود (رى) برو. »

عمر سعد: مرا از اين كار معاف دار؟

ابن زياد: بسيار خوب فرمان حكومتى را به ما رد كن؟

عمر سعد كه چنين انتظارى نداشت و فكر انصراف از حكومت رى در مخيله اش خطور نمى كرد دچار حيرت شد و لذا يك شب مهلت خواست و با اطرافيان خود به مشورت پرداخت همه او را منع كردند.

حمزه پسر مغيرة بن شعبه خواهرزاده ابن سعد به وى گفت:

( انشدك اللّه يا خال ان تسير الى الحسين فتاءثم عند ربّك و تقطع رحمك فو الله لان تخرج من دنياك و مالك و سلطان الارض كلّها لو كان خير لك من ان تلقى اللّه بدم الحسين ) .

«ترا بخدا دائى! مبادا بسوى حسين بروى كه نزد پروردگارت گنه كار و قطع كننده رحم خواهى بود بخدا سوگند اگر تمام دنيا از آن تو باشد و پادشاه همه جهان باشى و از آن دست بكشى بهتر است از اينكه خدا را ملاقات كنى در حاليكه خون حسين را به زمين ريخته باشى. »

ابن سعد گفت: انشاءالله آنچه گفتى خواهم كرد و تمام شب را در فكر بود و اين اشعار را مى خواند:

دعانى عبيداللّه من دون قومه

للّه الى خطّة فيها خرجت لحينى

فو اللّه لا ادرى و انّى لواقف

افكّر فى امرى على خطرين

اءاترك ملك و الرّى منيتى

ام اءرجع مذموما بقتل حسين

و فى قتله النّار الّتى ليس دونها

حجاب و ملك الرّىّ قرّه عين

1 - «عبيدالله از ميان همه اقوام مرا انتخاب و به سرزمين (رى) حكومت داد.»

2 - «پس بخدا قسم متحيرم كه كدام يك از اين دو امر خطير را برگزينم. »

3 - «آيا رى را كه مورد اشتياق و آروزى من است رها كنم يا دست به خون حسين بيالايم و با مذمت فراوان به خانه برگردم. »

4 - «جزاى كشتن حسين آتش جهنم است كه گريزى از آن نيست اما حكومت رى هم نور چشم من است. »(170)

ابن سعد كشتن حسين را مى پذيرد

عمر بن سعد صبح روز بعد نزد ابن زياد رفت و گفت: حكومت رى را به من سپرده اى و مردم هم شنيده اند، اگر فرمان حكومتى رى را تنفيذ نمائى و از اشراف كوفه به جنگ حسين بفرستى بهتر است و نام چند نفر را هم ذكر نمود.

ابن زياد گفت: من در تمام مقام مشورت با تو نيستم اگر حاضر نيستى كه با سپاهيان به جنگ حسين بروى فرمان حكومتى را به من بازگردان.

عمر سعد گفت: مى روم و با چهار هزار نفر سپاهى كه قرار بود به جنگ ديلم برود بسوى كربلا روان شد و به جنگ پسر پيغمبر خدا آمد و به حر و سپاهيانش پيوست.(171)

اعزام نيرو به كربلا

با اينكه ابن زياد تعداد ياران حسين را مى دانست مع ذلك تا آنجا كه مى توانست نيرو اعزام كرد، مبادا حادثه غير مترقبه اى رخ دهد و جنگ با حسين به نتيجه نرسد لذا پس از اعزام عمر سعد مرتبا تجهيز سپاه مى كرد و به كربلا روانه مى نمود چنانكه طرماح مى گويد: يك روز قبل از آنكه از كوفه خارج شوم به ظهر كوفه عبور كردم جمعيتى را ديدم كه هرگز چنين جمعيتى را در يك جا نديده بودم پرسيدم: اين تجمع براى چيست؟

گفتند: جمع شده اند تا سان ببينند و سپس به جنگ حسين اعزام گردند اسامى فرماندهان و تعداد تحت فرماندهى آنان بدين شرح است:

1 - حربن يزيد رياحى با هزار نفر 2 - عمر سعد با چهار هزار نفر 3 - يزيد بن ركاب كلبى با دو هزار نفر 4 - حصين بن تميم سكونى با چهار هزار نفر 5 - مازنى با سه هزار نفر 6 - نصر بن خرشه با دو هزار نفر 7 - كعب بن طلحه با سه هزار نفر 8 - شبث بن ربعى با هزار نفر 9 - حجاربن ابجر با هزار نفر 10 - يزيدبن حارث بن رويم با هزار نفر 11 - شمر بن ذى الجوشن با چهار هزار نفر و پيوسته تجهيز سپاه و ارسال مى نمود.

تا تعداد سپاهيان سواره و پياده اعزامى به كربلا به سى هزار نفر رسيد.

گرچه گفتار ديگرى در تعداد سپاهيان عمر سعد در تاريخ آمده ليكن عدد سى هزار نفر صحيح ترين اقوال است چنانكه از امام صادقعليه‌السلام نيز چنين روايت شده است.(172)

فرار سپاهيان كوفه

در نامه اى كه مردم كوفه به امام حسينعليه‌السلام نوشتند كه ذكر آن گذشت اظهار داشتند صدهزار نفر نيرو در انتظار شما است، هر چند به نظر مى رسد كوفه چنين استعدادى نداشته و خالى از مبالغه نيست ولى با اصرار زيادى كه ابن زياد براى اعزام نيرو داشت مى بايد بيش از سى هزار نفر اعزام شده باشد چنانكه بعضى از مورخين پنجاه هزار نفر و برخى هشتاد هزار نفر نيز ثبت كرده اند ولى جمع بين اقوال به اين است كه از كوفه اين تعداد اعزام شدند ليكن چون بيشترشان حاضر به جنگ با حسين نبودند فرار مى كردند.

چنانكه از بلاذرى در انساب الاشراف نقل شده: فرماندهى را با هزار نفر از كوفه اعزام كردند ولى بيش از سيصد يا چهارصد نفر به كربلا نمى رسيدند و نيز نقل شده كه ابن زياد عمرو بن حريث را در كوفه به جاى خود گماشت و شخصا به نخيله كه لشكرگاه بود آمد و در آنجا احساس كرد افراد يك نفره و دو نفره و سه نفره از طريق فرات به كربلا مى روند و به حسين ملحق مى گردند، لذا دستور داد جسر را ببندند و بر آن مراقب بگمارند تا كسى نتواند عبور كند.(173)

سياست ظالمانه در جمع آورى نيرو

ابن زياد براى اينكه هم مردم كوفه را بسيج كند و از فرار افراد جلوگيرى نمايد از هيچ جنايتى كوتاهى نمى كرد، و هر عمل غير انسانى را مرتكب مى شد!

در اين داستان دقت كنيد: ابن زياد دستور داد منادى در شهر اعلان كند: هر كه در شهر بماند و به جنگ حسين نرود خونش بر ما حلال است.

پس از اين اعلاميه شخص غريبى را يافتند. او را نزد ابن زياد بردند، ابن زياد از وضع او پرسيد، گفت من مردى غريب و اهل شامم از يك نفر عراقى طلب داشتم آمده ام طلبم را وصول كنم.

ابن زياد گفت: او را بكشيد تا براى كسانى كه به جنگ حسين نمى روند عبرتى باشد دستور ابن زياد اجراء شد و او را كشتند.(174)

تصميم به ترور ابن زياد

ياران وفادار حسينعليه‌السلام براى نابود كردن دشمنان آن حضرت از پاى نمى نشستند و آنچه كه به فكرشان مى رسيد اعمال مى نمودند چنانكه عمار بن ابى سلامه دالابى كه يكى از شجاعان كوفه بود و جزء سپاهيان اعزامى به نخيله اعزام شده بود تصميم گرفت عبيدالله ابن زياد را ترور نمايد ليكن در اثر محافظت شديد و مراقبين فراوان اين كار برايش مقدور نشد لذا كوشيد تا از نخيله فرار كرد و به حسينعليه‌السلام پيوست و جز شهداى كربلا به حساب آمد.(175)

پيك عمر بن سعد بسوى امامعليه‌السلام

عمر بن سعد روز ششم محرم رؤ ساى قبائل و عشاير كوفه را جمع نمود و از آنان خواست كه يك نفر بسوى امام حسين برود و از علت آمدن حضرت جويا شود، همگى معذرت خواستند و از حسينعليه‌السلام شرم داشتند زيرا آنها نامه نوشته و امام را دعوت كرده بودند فقط كثيربن عبدالله كه مردى شجاع و بيباك و سفاك بود برخاست و گفت من مى روم و اگر بخواهى او را ناگهانى مى كشم.

عمر سعد گفت نمى خواهم او را به قتل برسانى برو و از او بپرس براى چه به اينجا آمده اى؟

كثير حركت كرد چون نزديك حسين رسيد ابو ثمامه صائدى او را ديد خدمت امام عرض كرد: اين مرد بدترين مردم روى زمين و خونريز و تروريست است و بلند شد و به كثير گفت: شمشيرت را بينداز، كثير گفت: نه به خدا چنين نخواهم كرد من فرستاده اى هستم كه اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم والا بازگردم.

ابو ثمامه گفت: من دسته شمشير تو را مى گيرم آنگاه سخن بگو.

كثير گفت: نمى گذارم شمشيرم را لمس كنى.

ابو ثمامه گفت: پيامت را به من بگو تا به حضرت برسانم و تو را كه مرد فاجرى هستى نمى گذارم به حضور امام برسى، پس به يكديگر بد و ناسزا گفتند و كثير برگشت و عمر سعد را از ماوقع مطلع ساخت ابن سعد هم قرة بن قيس حنظلى را به سوى امام روانه نمود وقتى نزديك امام رسيد حضرت به اصحاب فرمود: آيا اين مرد را مى شناسيد؟

حبيب بن مظاهر گفت: بلى او از حنظله تميم و پسر خواهر ما است و خوش نيت است و من تصور نمى كردم كه در سپاه عمر سعد و در اين جنگ حضور يابد قرة بن قيس حضور امام رسيد و سلام كرد و پيام عمر بن سعد را به حضرت رسانيد امامعليه‌السلام فرمود:( كتب الى اهل مصركم هذا اءن اقدم فاما اذا كرهتمونى فانى انصرف عنكم ) .

«مردم شهر شما به من نامه نوشته اند كه به سوى شما بيايم حال اگر از آمدنم ناخوشاينديد برمى گردم»

حبيب بن مظاهر او را گفت: واى بر تو قرة چرا به اين گروه ستم پيشه پيوسته اى بيا اين مرد (حسينعليه‌السلام ) را يارى كن كه خدا بوسيله جدش ترا مؤ يد به كرامت فرمايد قرة گفت: نزد عمر سعد بروم و پاسخ پيامش را برسانم سپس در اين باره انديشه خواهم كرد و رفت نزد ابن سعد و پاسخ امام را رسانيد.

عمر بن سعد گفت: اميدوارم خداوند مرا از جنگ با حسينعليه‌السلام نجات دهد و جريان را براى ابن زياد نوشت.

ابن زياد وقتى نامه ابن سعد را خواند گفت:

الان اذ علقت مخالبنا به

يرجو النجاة ولات حين مناص

«اكنون كه چنگالهاى ما به او بند شده و او را فرا گرفته در صدد رهائى خود بر آمده است و حال آنكه راهى براى نجات او نيست!»

سپس به ابن سعد نوشت كه به حسين و يارانش بيعت يزيد را عرضه كن اگر قبول نمودند آن وقت رأی نظر ما اعلام مى شود.

اما ابن سعد نامه ابن زياد را به اطلاع امام نرسانيد زيرا مى دانست كه حسين پيشنهاد ابن زياد را نمى پذيرد و هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد.(176)

مذاكره امامعليه‌السلام با پسر سعد وقاص

امام حسينعليه‌السلام عمروبن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد كه مى خواهم با تو سخن گويم امشب بين دو سپاه مرا ملاقات كن شبانگاه ابن سعد با بيست نفر و امام هم با بيست نفر حركت نمودند وقتى به محل ملاقات نزديك شدند امامعليه‌السلام به اصحابش فرمود: شما همين جا باشيد، و خود باتفاق قمربنى هاشم و على اكبر به محل ملاقات رفتند.

عمر بن سعد نيز قبل از رسيدن به محل همراهان خود را ترك گفت و به اتفاق پسر خود حفص و غلامش به امام پيوست.

امام به ابن سعد گفت: واى بر تو اى پسر سعد از خدا نمى ترسى كه بازگشت تو به سوى او است، مى خواهى مرا بكشى و حال آنكه مى دانى من پسر كيستم، اين قوم را رها كن و به نزد من بيا كه نزديكى تو به خدا در اين است كه با من باشى.

ابن سعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.

امام: من براى تو خانه مى سازم.

ابن سعد: مى ترسم املاكم را بگيرند.

امام: من از املاكم در حجاز بهترينش را به تو مى دهم.

ابن سعد: من همسر و خانواده دارم بر آنها مى ترسم.

( فانصرف عنه الحسين و هو يقول مالك ذبحك الله على فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك فو الله انى لا رجو اءن لا تاكل من بر العراق الا يسيرا ) .

«امام از او روى گردانيد و برخاست و در اينحال مى فرمود: خدا تو را به زودى در رختخواب بكشد و تو را نيامرزد به خدا قسم اميدوارم از گندم عراق به جز اندكى نخورى.

عمر سعد با مسخره گفت: جو هم مرا كفايت مى كند.(177)

حائل شدن بين آب و امامعليه‌السلام

ابن زياد در تعقيب نامه قبلى نامه ديگرى براى ابن سعد فرستاد مشعر بانكه بين حسين و يارانش و بين آب حائل شو و مگذار قطره آبى بنوشند چنانكه تقى زكى!! عثمان بن عفان را از آب منع كردند.(178)

عمر بن سعد بلافاصله عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه فرات گماشت تا امام و يارانش را از استفاده آب و بردن آن به خيام حسينى جلوگيرى نمايند و چون تشنگى بر امام و ياران فشار آورد امام به قمر بنى هاشم جناب ابى الفضل العباس فرمود: برو قدرى آب بياور، حضرت عباس با سى نفر سوار و بيست نفر پياده درحاليكه نافع بن هلال پرچم را بدوش گرفته و پيشاپيش حركت مى نمود به شريعه فرات نزديك شدند عمرو بن حجاج به نافع گفت: كيستى؟ پاسخ داد: نافعم، پرسيد براى چه آمدى؟ گفت براى آشاميدن آبى كه شما بين ما و آن حائل شديد، عمرو گفت: بخور گوارايت باد، نافع گفت: به خدا نمى آشامم در حاليكه حسين و يارانش تشنه اند اطرافيان عمرو گفتند: ما را اينجا نگهبان قرار داده اند كه نگذاريم آب را ببرند نافع اعتنائى به گفتار آنان ننمود و به پيادگان گفت: مشكها را پر كنيد عمرو بن حجاج و سپاهيانش آمدند كه نگذارند، جناب عباس و نافع به آنها حمله نموده و متفرقشان ساختند وقتى پيادگان ظرفها را پر از آب نمودند عمرو و سپاهيانش راه را بر آنان بستند جناب عباس و همراهان با آنان به نبرد برخاستند و آنها را به جاى خود بازگرداندند و آبرا به خيام رساندند و اين جريان سه روز قبل از شهادت امام حسينعليه‌السلام اتفاق افتاد.(179)

پستى تا كجا و چه قدر

مردم كوفه سالها تحت حكومت عدالت گستر علىعليه‌السلام قرار داشتند و رفتار با معاويه را در صفين پس از سلطه بر فرات و ممانعت سخت و شديد معاويه هنگاميكه آب در اختيار آنان بود ديده اند و روش بزرگوارانه حسينعليه‌السلام را با حر و سپاهيانش آنهم در بيابانى دور از آب كه اگر حسين آنان را سيراب نمى كرد شايد اكثر آنها از تشنگى هلاك مى شدند و يا اقلا براى به دست آوردن آب مجبور مى شدند حسين را براى مدت زمانى به حال خود رها كنند و در پى رفع تشنگى بر آيند، مشاهده كرده بودند گويا در كربلا با مشاهده قدرت و كثرت جمعيت مسخ گشته كه نه تنها از جلوگيرى آب شرمنده نشدند بلكه به آن افتخار هم مى نمود كه داستانهاى زير گواه بر آن است:

1 - مهاجرين اوس تميمى با صداى بلند فرياد مى كشيد: حسين آب را مى بينى چگونه موج مى زند به خدا قسم نمى گذارم مزه آب را بچشى تا بميرى!!

امامعليه‌السلام فرمود:

( انى لارجو ان يوردنيه الله و يحلئكم عنه ) .

«اميدوارم خدا مرا سيراب گرداند و شما را از آشاميدن منع نمايد. »

2 - عمرو بن حجاج كه خود از كسانى بود كه كه با حسينعليه‌السلام مكاتبه نموده و او را دعوت به آمدن به كوفه كرده و اكنون مسئول شريعه فرات است نزديك لشكرگاه امام آمد و فرياد كشيد: حسين! فرات را مى بينى سگها در آن غوطه مى خورند و الاغها و خوكها از آن مى آشامند ليكن شما يك قطره از آن نخواهى آشاميد تا آنكه حميم جهنم را بياشامى!!

3 - عبدالله بن حصين ازدى بسوى خيمه گاه امام مى دويد و فرياد مى كشيد: حسين! آب را مى بينى كه مانند آسمان كبود موج مى زند به خدا قسم يك قطره از آن نخواهى چشيد تا آنكه از تشنگى بميرى!!

امامعليه‌السلام كه اين زخم زبان را كه از شمشير برنده تر و از آتش سوزاننده تر بود شنيد دستها را به نفرين به طرف آسمان بلند كرد و گفت( اللهم اقتله عطشا و لا تغفرله ابدا ) .

«خدايا او را با تشنگى بكش و هرگز او را نيامرز. »

حميد بن مسلم گويد:

پس از واقعه كربلا عبدالله مريض شد به عبادتش رفتم به خدائى كه جز او خدائى نيست او را ديدم كه آنقدر آب مى خورد كه شكمش ورم مى كرد، سپس قى مى نمود و صداى العطش العطش بلند مى كرد باز آب مى خورد تا ورم مى كرد همچنين بود تا مرد.(180)

اينها براى خود شيرينى نزد عبيدالله بن زياد با بى شرمى اين كلمات زشت و ركيك را بر زبان مى آوردند كه گويا حسين نه فرزند پيامبر آنها است و نه مسلمان.

اينها درحاليكه مى ديدند اطفال حسين از تشنگى مشرف به مرگند و آب را در برابر خود مشاهده مى كنند، انگيزه اى براى آنها در اين عمل ناجوانمردانه جز پستى و وحشيگرى نمى توان تصور نمود البته در برابر اينها افرادى هم در ميان سپاهيان بودند كه اين عمل وحشيانه و غير انسانى را تقبيح نموده و بر عمر سعد ايراد گرفتند ليكن به او اثر نكرد.

انتقاد يزيد بن حصين از عمر بن سعد

هنگامى كه تشنگى بر حسين و اهل بيت و يارانش فشار آورد يزيد بن حصين همدانى به امام عرض كرد: اجازه مى دهى با عمر سعد در مورد آب سخن بگوييم؟ حضرت فرمود: خود دانى.

همدانى بر ابن سعد وارد شد و سلام نكرد، عمر سعد گفت: برادر همدانى چرا بر من سلام نكردى مگر مرا مسلمان نمى دانى، من خدا و رسولش را مى شناسم و به آن معتقدم.

همدانى: اگر مسلمان بودى به قتل فرزند پيامبر اقدام نمى كردى، گذشته از اين آب فرات را سگها و خوكها مى آشامند اما حسين پسر فاطمه و برادران و خانواده اش از تشنگى مى ميرند و آب را از آنان دريغ مى كنى و خيال مى كنى خدا و پيامبر را مى شناسى؟

عمر سعد مدتى سر به زير افكند آنگاه سربرداشت و گفت: برادر همدانى ابن زياد حكومت رى را به من سپرده و هر چه مى انديشم نمى توانم از حكومت رى دست بكشم.

يزيد همدانى به خدمت امامعليه‌السلام بازگشت و عرض كرد: يابن رسول الله عمر سعد تصميم گرفته به خاطر حكومت رى تو را به قتل برساند.(181)

حسينعليه‌السلام و چشمه آب

چون آب در خيمه گاه ابى عبداللهعليه‌السلام ناياب شد صداى زنان و كودكان از تشنگى بلند گشت، حسينعليه‌السلام كلنگى برگرفت و پشت خيمه هاى زنان آمد و نوزده قدم به طرف قبله بر شمرد سپس شروع كرد به كندن زمين، هنوز چيزى نكنده بود كه ناگهان چشمه آب گوارائى نمودار شد حسينعليه‌السلام و تمام ياران و اهل بيت آب نوشيدند و ظرفها را پر كردند آنگاه آب فروكش كرد و اثرى از آن باقى نماند.

خبرگزاران داستان چشمه را به ابن زياد گزارش نمودند.

عبيدالله زياد از اين خبر بر آشفت و نامه اى به عمر سعد نوشت بدين مضمون:

به من رسيده است كه حسين چاه حفر مى كند و به آب مى رسد و خود و اصحابش آب مى نوشند همينكه نامه اى به تو رسيد تا آنجا كه مى توانى او را از كندن چاه بازدار و بر آنها منتهى درجه سخت بگير و آنها را از نوشيدن آب بازدار.

نامه ابن زياد كه به سردار كوفه رسيد مراقبت ها را تشديد كرد و نگهبانان فرات را مضاعف گردانيد كه مبادا يكى از ياران حسين از فرات آب بياشامد.(182)

حبيب بن مظاهر و جمع نيرو

ابن زياد هر روز براى عمر سعد كمك و نيرو مى فرستاد ولى بر ياران حسين افزوده نمى شد، حبيب بن مظاهر اسدى خدمت امام عرض كرد: ياين رسول الله طايفه اى از قبيله بنى اسد در اين نزديكى منزل دارند اجازه مى فرمائيد بروم و آنان را به كمك شما بخوانم اميد است كه خدا به وسيله آنان بلا را از شما برطرف گرداند؟ امام فرمود اجازه دادم برو.

حبيب نيمه هاى شب بصورت ناشناس بر بنى اسد وارد شد پس از معرفى خود گفتند: چه حاجتى دارى؟

حبيب: من بهترين هديه اى كه ممكن است انسانى براى بستگانش بياورد براى شما آورده ام، آمده ام تا شما را به يارى پسر دختر پيامبرتان حسين بن على بخوانم كه او در ميان عده اى از مؤمنان خالص كه هر يك از آنان از نظر ارزش و ايمان به هزار نفر برترى دارند قرار دارد كه هرگز او را رها نمى كند و دست از يارى او نمى كشند، عمر سعد با سپاه انبوهى او را محاصر كرده است، شما بستگان منيد و سزاوارترين انسانها به نصحيت و خيرخواهى من، اگر او را يارى كنيد شرف دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد، به خدا قسم هر كه از شما با پسر پيغمبر كشته شود در آخرت رفيق و هم نشين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خواهد بود.

مردى از بنى اسد به نام عبدالله بن بشير برخاست و اظهار داشت من اولين كسى هستم كه به اين دعوت پاسخ مثبت مى دهم.

پس از او جماعت زيادى اعلام آمادگى كردند تا آنكه شماره آنان به نود نفر رسيد اين جماعت به سوى حسينعليه‌السلام حركت نمودند ولى از آنجا كه ياران شيطان در همه جا هستند و يا آنكه خدا خواسته حسين مظلوم شهيد گردد، يكنفر از اين قبيله با شتاب خود را به عمر سعد رسانيد و داستان را بازگو كرد عمر سعد هم ارزق را با چهارصد نفر مأمور كرد كه به طرف قبيله بنى اسد بروند و آنان را از حركت و رسيدن به حسين باز دارند، همانطور كه آنان از ساحل فرات به نزديكى حسين رسيده بودند با سپاه ازرق برخورد و با هم درگير شدند.

حبيب بن مظاهر، ازرق را مورد خطاب قرار داد و گفت: چرا مانع ما مى شوى ما را واگذار و خود را گرفتار عذاب الهى مگردان؟

ازرق نپذيرفت و گفت: من مأمورم كه نگذارم اين جمعيت به حسين برسند جماعت بنى اسد كه قدرت مقاومت نداشتند به طرف قبيله خود باز گشتند و همه جمعيت نيمه شب از قرارگاه و منزل خودشان كوچ كردند كه مبادا عمر سعد به آنها شبيخون بزند.

حبيب تنها به حضور امام رسيد و واقعه را گزارش نمود.

امام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله. «هر آنچه خدا بخواهد مى شود. »(183)

پيام ابن سعد براى ابن زياد

امام حسينعليه‌السلام پس از ملاقات نخست با عمر سعد كه نتيجه اى حاصل نگرديد ترتيب ملاقاتهاى ديگرى را مى دهد و اين ملاقاتها سه يا چهار بار صورت مى گيرد و سخنان زياد گفته مى شود، سرانجام ابن سعد نامه اى بدين مضمون به عبيدالله بن زياد مى نويسد: بدرستى كه خدا آتش جنگ را خاموش ساخت و اتحاد و وحدت كلمه بوجود آمد و امر امت به اصلاح گرائيد و حسين به من قول داده است كه برگردد به مكانى كه از آنجا آمده يا برود بيكى از سرحدات و مرزها و مانند يكى از مسلمانان باشد و يا برود نزد يزيد و دست در دست او گذارد تا هر چه او خواست انجام دهد!!

و اين امر براى تو مايه خشنودى است و صلاح امت، هم در آن است.

توجه: عمر سعد براى اينكه مبتلا به جنگ با حسين نشود به دروغ از قول امام حسينعليه‌السلام نقل كرده كه حاضر است نزد يزيد برود و دست در دست او واگذارد يا به يكى از سرحدات برود و مانند يكى از مسلمانان به زندگى ادامه دهد، و دليل اثبات اين امر روايت عقبه بن سمعان است كه مى گويد: من از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلا با حسينعليه‌السلام بودم و تمام سخنان او را در اين مسير شنيدم ليكن به خدا قسم حسينعليه‌السلام نگفته بود كه حاضرم دست در دست يزيد بگذارم، يا بروم به يكى از سرحدات كه آن كذب محض است بلكه گفته بود: مرا رها كنيد تا بجائى كه از آنجا به سوى شما آمده ام برگردم يا در اين زمين پهناور به گوشه اى بروم.(184)

شمر مفسده مى آفريند

وقتى نامه پسر سعد به ابن زياد رسيد و ملاحظه كرد كه مشكل حل شده و اتحاد كلمه حاصل گرديده با تعجبى كه نشانگر خشنودى و رضا بود گفت: هذا كتاب ناصح مشفق، اين نامه فردى خيرخواه و دوست است، من هم پذيرفتم.

در اين وقت شمر بن ذى الجوشن كه نزد ابن زياد بود و بر موقعيت ابن سعد حسد مى ورزيد گفت: امير از حسين اين پيشنهاد را مى پذيرى درحاليكه به سرزمين تو آمده و در پهلوى تو قرار گرفته است، اگر از اينجا برود و دست در دست تو نگذارد، او به عزت و قدرت خواهد رسيد و تو دچار ضعف و زبونى و ناتوانى خواهى شد پس دستور بده كه او و يارانش تسليم حكم تو شوند آنگاه اگر خواستى آنها را عقوبت مى كنى كه شايسته عقوبتند و اگر خواستى عفو كنى آن هم به دست تو است به علاوه من شنيده ام كه حسين و سعد بيشتر شبها را بين دو لشكر مى نشينند و صحبت مى كنند. ابن زياد گفت: رأی تو پسنديده است حركت كن و نامه ام را به عمر بن سعد برسان تا دستور مرا به حسين و يارانش عرضه نمايد.

اگر تسليم حكم من شدند آنها را سالما نزد من بفرستند و اگر خوددارى نمودند با آنها بجنگند، اگر ابن سعد به دستور من عمل كرد، از او اطاعت كن و فرمانش را اجرا نما و اگر سرپيچى كرد، گردن عمر سعد را بزن و سرش را براى من بفرست و تو خود فرمانده سپاه خواهى بود.

و در نقلى آمده كه ابن زياد گفت:

الان و قد علقت مخالبنابه

يرجو النجاة ولات حين مناص

«يعنى حالا كه چنگال ما بر او بند شده (چنين اظهار مى كند) و اميد نجات دارد كه ديگر راه فرار وجود ندارد. »(185)

آخرين تصميم

ابن زياد پس از گفتگوى با شمر نامه ابن سعد را به اين مضمون پاسخ داد من ترا به سوى حسين نفرستادم كه با او مماشات و مدارا كنى و به مماطله بگذارانى و يا تمناى سلامت و بقاى او را نمائى و يا از جانب او عذر خواهى كنى و نخواسته ام كه از او نزد من شفاعت كنى، ببين اگر حسين و اصحابش حكم مرا مى پذيرند و تسليم من مى شوند آنها را صحيح و سالم نزد من بفرست و اگر امتناع و خوددارى نمودند بر آنها بتاز و آنان رابه قتل برسان و مثله كن كه مستحق آنند و چون حسين را كشتى اسبها را بر پشت و سينه او بتاز، گر چه مى دانم اينكار پس از مردن زيانى به مرده نمى رساند ولى چون گفته ام كه چنين خواهم كرد بايد اينكار صورت پذيرد، پس اگر فرمان مرا اجرا نمودى پاداش مأمور فرمانبر و شنوا را خواهى داشت و اگر خوددارى نمودى از سمت فرماندهى معزولى و از سپاه كناره گير و لشكر را به شمربن ذى الجوشن واگذار كه او امر ما را اجرا خواهد نمود والسلام.(186)

شمر وارد كربلا مى شود

شمربن ذى الجوشن كه در شرارت و خبث باطن سر آمد زمان بود، به اميد اينكه عمر سعد حاضر به جنگ با حسين نمى شود با شتاب فراوان وارد سرزمين كربلا شد و از عمر سعد خبر گرفت، گفتند در فرات آب تنى مى كند، شمر از بس شتاب داشت كه نظر عمر سعد را به دست آورد، جويرية بن بدر تميمى را مأمور ساخت كه: برو به بين اگر ابن سعد جنگ با حسين را پذيرا نيست او را گردن بزن!! ليكن قبل از آنكه جويريه ابن سعد را ملاقات كند مردى از سپاهيان عمر سعد برايش خبر آورد كه داستان از اين قرار است.

ابن سعد به سرعت از آب خارج شد و لباس پوشيد و چون فهميد كه شمر چه كرده است! رو به شمر كرد و گفت: واى بر تو خدا خانه ات را خراب كند و زشت گرداند آنچه (حكمى) را كه آورده اى، گمان مى كنم كه تو رأی ابن زياد را زدى و آنچه را كه من اصلاح كرده بود، به فساد كشانيدى، اگر فكر مى كنى كه حسين تسليم امر ابن زياد مى شود اشتباه است، حسين هرگز فرمان ابن زياد را نمى پذيرد كه قلب و روح پدرش على در كالبد او نهفته است.

شمر: بگو امر اميرت را اجراء مى كنى و با دشمن او مى جنگى؟ وگرنه لشكر را به من واگذار و خود را از سپاه كنار بكش.

عمر سعد: اين موقعيت و كرامت براى تو نيست من خود انجام خواهم داد و تو فرمانده پيادگان باش.(187)

نكته: عجبا كه كشتن پسر پيغمبر را كرامت و افتخار به حساب مى آورند!

شمر براى حضرت ابى الفضل و برادران امان نامه مى گيرد

شمر كه از قبيله كلاب است و ام البنين نيز از همين قبيله است براى آنكه جنگ ساده تر و آسان خاتمه پذيرد به ابن زياد پيشنهاد كرد: خواهرزاده هاى ما با حسينند اگر امان نامه اى براى آنان بدهى بجا و شايسته است عبدالله بن ابى المحل نيز كه برادرزاده ام البنين مادر حضرت ابى الفضل بود برخاست و خواسته شمر را تكرار و تأئید نمود.

ابن زياد براى حضرت ابى الفضل العباس و برادرانش امان نامه نوشت و تسليم شمر نمود شمر در برابر سپاه حسينعليه‌السلام ايستاد و فرياد كرد:( اين بنو اختنا العباس و اخوه. )

«كجايند خواهرزاده هاى ما عباس و برادرانش؟»

حضرت ابى الفضل و برادرانش نزديك شمر شدند، و پرسيدند: از ما چه مى خواهى؟ شما در امانيد.

خدا تو را و امانت را لعنت كند! آيا ما در امانيم و براى حسين پسر پيغمبر امان نيست.

دشمن خدا مى خواهى كه برادر و سيد و سرورمان را رها كنيم و به اطاعت لعين فرزند لعين در آئيم؟(188)