ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۲

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد تمیمی آمدی، مترجم: سيد هاشم رسولى محلاتى
گروه: مشاهدات: 52516
دانلود: 10587


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 180 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 52516 / دانلود: 10587
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد دوم

نویسنده: محمد تمیمی آمدی

مترجم: سيد هاشم رسولى محلاتى

حرف «الضاد»

باب الضحك (خنديدن)

٥٤١٧ ١- خير الضّحك التّبسّم. ٣ ٤٢٣ بهترين خنده تبسّم است.

٥٤١٨ ٢- كفى بالمرء جهلا ان يضحك من غير عجب. ٤ ٥٧٩ براى نادانى انسان همين بس كه بدون تعجب و بى‏جهت بخندد.

٥٤١٩ ٣- كثرة ضحك الرّجل تفسد وقاره. ٤ ٥٩٠ خنده بسيار مرد، وقار و سنگينى او را از بين مى‏برد.

٥٤٢٠ ٤- كثرة الضّحك توحش الجليس و تشين الرّئيس. ٤ ٥٩٤ خنده بسيار، هم نشين را مى‏رماند، و رئيس و بزرگ را عيبناك و سبك مى‏كند.

٥٤٢١ ٥- من كثر ضحكه قلّت هيبته.

٥ ١٨٠ كسى كه خنده‏اش بسيار شد، هيبت و بزرگى‏اش كم شود.

٥٤٢٢ ٦- من كثر ضحكه مات قلبه.

٥ ١٩٤ كسى كه خنده‏اش بسيار باشد، دلش بميرد.

٥٤٢٣ ٧- من كثر ضحكه استرذل.

٥ ٢٠٠ كسى كه خنده‏اش بسيار باشد، پست شمرده شود.

٥٤٢٤ ٨- وقّروا انفسكم عن الفكاهات و مضاحك الحكايات و محال التّرّهات. ٦ ٢٣٠ خويشتن را به سنگينى و متانت نگه داريد از فكاهيّات و حكايتهاى خنده‏آور و سخنان بيهوده و باطل.

٥٤٢٥ ٩- لا تبد عن واضحة و قد فعلت الامور الفاضحة. ٦ ٢٦٧ نمايان نكن دندانهاى خود را با خنده، بااين كه كارهاى رسوا كننده (و گناهان) را انجام داده‏اى.

٥٤٢٦ ١٠- لا تكثرنّ الضّحك فتذهب هيبتك و لا المزاح فيستخفّ بك. ٦ ٣٣٦ خنده بسيار مكن كه هيبت و وقار تو را ببرد، و مزاح و شوخى بسيار نكن كه تو را سبك شمارند.

باب الضد (دشمن، مخالف)

٥٤٢٧ ١- كلّ شي‏ء ينفر من ضدّه. ٤ ٥٣١ هر چيزى از دشمن خود نفرت دارد (و مى‏گريزد).

٥٤٢٨ ٢- من قارن ضدّه كشف غيبه و عذّب قلبه. ٥ ٣١١ كسى كه با دشمن خود قرين و همراه شود عيب خود را ظاهر سازد، و دل خود را معذّب كند.

٥٤٢٩ ٣- لم يهنأ العيش من قارن الضّدّ.

٥ ٩٣ گوارا نيست زندگى كسى كه با دشمن خويش همراه باشد.

٥٤٣٠ ٥- الشّدّ بالقدّ و لا مقارنة الضّدّ.

٢ ١٢٤ بستن با تسمه و بند، و نه همراه شدن با دشمن (يعنى آن بهتر از اين است).

باب الضرورات (ناچاريها)

٥٤٣١ ١- ضرورات الاحوال تذلّ رقاب الرّجال. ٤ ٢٢٦ ضرورتها و ناچارى‏هاى زندگى، خوار سازد گردنهاى مردان را.

٥٤٣٢ ٢- ضرورات الاحوال تحمل على ركوب الاهوال. ٤ ٢٢٦ ضرورتهاى زندگى وادار كند انسان را بر دست زدن به كارهاى هولناك.

٥٤٣٣ ٣- لا تحرم المضطرّ و ان اسرف.

٦ ٣٤١ محروم نكن مضطر و ناچار را، اگر چه اسراف كرده باشد.

باب الضعف (ناتوانى)

٥٤٣٤ ١- كن ممّن لا يفرط به عنف و لا يقعد به ضعف. ٤ ٦٠٤ از كسانى باش كه تندى و درشتى تو از اندوه و حدّ خود نگذرد، و ضعف و

ناتوانى، تو را از گرفتن حق خويش از پاى ننشاند.

٥٤٣٥ ٢- ليكن احظى النّاس منك احوطهم على الضّعفاء و اعملهم بالحقّ. ٥ ٥٠ بهره‏مندترين مردم نزد تو كسى بايد باشد كه نسبت به ضعيفان و ناتوانان احتياط و نگهدارى‏اش بيشتر، و در عمل به حق از همه كوشاتر باشد.

٥٤٣٦ ٣- مسكين ابن آدم مكتوم الاجل مكنون العلل محفوظ العمل، تولمه البقّة و تنتنه العرقة و تقتله الشّرقة.

٦ ١٤١ بينوا و مسكين پسر آدم اجل و عمرش پنهان، بيمارى‏هايش نهان، عملش محفوظ (در پيشگاه خداوند) پشه‏اى او را ناراحت كند، عرقى (كه در بدنش آيد) او را مى‏گنداند، لقمه گلوگيرى او را به قتل رساند ٥٤٣٧ ٤- آفة القوىّ استضعاف الخصم.

٣ ١٠٥ آفت انسان نيرومند، ناتوان شمردن دشمن است. ٥٤٣٨ ٥- ويح ابن آدم اسير الجوع صريع الشّبع غرض الآفات خليفة الاموات.

٦ ٢٢٩ واى بر فرزند آدم كه در بند گرسنگى، و افتاده سيرى و هدف آفتها، و جانشين مردگان است.

باب الضلال (گمراهى)

٥٤٣٩ ١- اهلك شي‏ء استدامة الضّلال.

٢ ٤٥٩ تباه كننده‏ترين چيزها ادامه دادن راه گمراهى و ضلالت است.

٥٤٤٠ ٢- ضلال الدّليل هلاك المستدلّ.

٤ ٢٢٨ گمراهى راهنما (موجب) نابودى و هلاكت راهياب است.

٥٤٤١ ٣- لكلّ ضلّة علّة. ٥ ١٣ هر گمراهى را علّت و سببى است.

٥٤٤٢ ٤- امسك عن طريق إذا خفت ضلالته. ٢ ٢٠٥ بازدار خويشتن را از (گام نهادن در) راهى كه ترس گمراهى در آن را دارى.

٥٤٤٣ ٥- أين تذهب بكم المذاهب.

٢ ٣٦٢ به كجا مى‏برد شما را اين راهها ٥٤٤٤ ٦- أين تتيهون و من أين تؤتون و انّى تؤفكون و علام تعمهون، و بينكم عترة نبيّكم و هم ازمّة الصّدق و السنة الحقّ. ٢ ٣٦٢ كجا سرگردان شديد و از كجا مى‏آييد و به كجا باز گرديد و به چه سويى در گمراهى مى‏گرديد، در صورتى كه عترت پيامبرتان در ميان شماست، و ايشانند زمامداران راستى و زبانهاى حق.

٥٤٤٥ ٧- ليس كلّ من اضلّ فقد. ٥ ٩١ چنان نيست كه هر كه دست از كارى بدارد آن را نيابد.

٥٤٤٦ ٨- ما اختلفت دعوتان الّا كانت احداهما ضلالة. ٦ ٧٧ اختلاف نكنند دو دعوت (و دو دعوت كننده) مگر اين كه يكى از آنها بر گمراهى است.

٥٤٤٧ ٩- ما بعد التّبيين الّا اللّبس. ٦ ٨٣ پس از بيان كردن و آشكار كردن، جز درهم آميختگى و اشتباه نيست.

باب الضمان (ضامن شدن)

٥٤٤٨ ١- لا تضمن ما لا تقدر على الوفاء به. ٦ ٢٦٤ ضمانت نكن چيزى را كه قدرت وفا و انجام آن را ندارى.

باب التضييع (تباه ساختن)

٥٤٤٩ ١- من ضيّع امره ضيّع كلّ امر.

٥ ٣٨٧ كسى كه كار خود را ضايع و تباه سازد هر كارى را تباه سازد.

٥٤٥٠ ٢- من الفساد اضاعة الزّاد. ٦ ١٤ از تباهى كار است كه انسان توشه خود را ضايع و تباه سازد.

٥٤٥١ ٣- من اعظم الفجائع اضاعة الصّنائع. ٦ ٢٠ از بزرگترين مصيبتها، تباه كردن احسانهاست. ٥٤٥٢ ٤- من ضيّعه الأقرب أتيح له الأبعد. ٥ ٣٨٤ كسى كه نزديكان و نزديك‏تران او را تباه كنند و رها كنند مقدّر شود (از سوى خداوند) براى او مردمان دورتر.

باب الضيافة (مهمانى)

٥٤٥٣ ١- الضّيافة رأس المروّة. ١ ١٤٢ مهمان اساس جوانمردى است.

٥٤٥٤ ٢- اكرم ضيفك و ان كان حقيرا و قم من مجلسك لابيك و معلّمك و ان كنت اميرا. ٢ ١٩١ مهمان خود را گرامى دار، اگر چه حقير و كوچك باشد، و در برابر پدر و آموزگار خويش از جاى خود برخيز اگر چه امير و فرمانروا باشى.

٥٤٥٥ ٣- افضل الأموال ما استرقّ به الرّجال. ٢ ٣٩١ برترين مالها آنست كه (با بخشش و سخاوت) مردان را به بردگى در آورد.

حرف «الطاء»

باب الطرب (شادى، مستى)

٥٤٥٦ ١- ربّ طرب يعود بالحرب. ٤ ٥٨ چه بسا شادى و خوشحالى كه به جنگ و ستيز بازگردد.

باب الاطعام

٥٤٥٧ ١- اذا اطعمت فاشبع. ٣ ١١٩ هنگامى كه كسى را اطعام كردى سير كن.

٥٤٥٨ ٢- ما اكلته راح و ما اطعمته فاح.

٦ ٩٠ آنچه را خوردى از ميان رفت، و آنچه را اطعام كردى (و به ديگران خوراندى) همچون عطرى فضا را معطر كرده و به همه جا رسيد.

باب الطعنة (زخم زبان زدن)

٥٤٥٩ ١- ايّاك ان تكون على النّاس طاعنا و لنفسك مداهنا فتعظم عليك الحوبة و تحرم المثوبة. ٢ ٣٠٩ بپرهيز از اين كه طعنه زننده باشى بر مردم، و نسبت به خويش سهل‏انگار، كه در اين صورت گناه تو بزرگ خواهد بود و از پاداش و ثواب محروم خواهى شد.

باب الطلب (خواستن)

٥٤٦٠ ١- الدّنيا دول فاجمل فى طلبها و اصطبر حتّى تاتيك دولتك. ٢ ٧٩ در دنيا دولتهايى است (كه در حال چرخش و گردش است و يك جا نمى‏ماند) در اين صورت در طلب آن ميانه‏رو باش و شكيبايى كن تا دولتت برسد.

٥٤٦١ ٢- النّاس طالبان: طالب و مطلوب فمن طلب الدّنيا طلبه الموت حتّى يخرجه عنها، و من طلب الآخرة طلبته الدّنيا حتّى يستوفى رزقه منها. ٢ ١٣٠ مردم دنيا دو گروه طالب و جوينده هستند، هم طالب هستند و هم مطلوب (كه ديگرى در طلب آنهاست) آنكه دنيا را مى‏طلبد مرگ نيز او را مى‏طلبد تا او را از دنيا ببرد، و آنكه آخرت را مى‏طلبد دنيا نيز او را مى‏طلبد تا روزى او را به طور كامل به او برساند.

٥٤٦٢ ٣- اطلب تجد. ٢ ١٧٤ بجوى تا بيابى. ٥٤٦٣ ٤- اجملوا فى الطّلب فكم من حريص خائب و مجمل لم يخب. ٢ ٢٥٦ ميانه‏رو باشيد در جستجو و طلب كه چه بسيار حريص و آزمندى كه نوميد گشت، و ميانه‏روى كه نوميد نگشت.

٥٤٦٤ ٥- اصعب المرام طلب ما فى ايدى اللّئام. ٢ ٤٠٧ سخت‏ترين خواسته‏ها خواستن چيزى است كه در دست افراد لئيم و پست قرار دارد.

٥٤٦٥ ٦- آفة الطّلب عدم النّجاح. ٣ ١٠٦ آفت طلب و خواستن، بدان نرسيدن است. ٥٤٦٦ ٧- خذ من الدّنيا ما اتاك و تولّ عمّا تولّى منها عنك، فان لم تفعل فاجمل فى الطّلب. ٣ ٤٤٣ از دنيا برگير همان را كه نزدت آمده و روى بگردان از آنچه از تو روى گردانده و اگر اين كار را نمى‏كنى (و به دنبال آن مى‏روى) در طلب و جستجو ميانه‏رو باش (و افراط نكن).

٥٤٦٧ ٨- ربّ عطب تحت طلب. ٤ ٥٨ چه بسا هلاكت و نابودى كه در زير طلب و خواسته‏اى نهفته است.

٥٤٦٨ ٩- سوف يأتيك اجلك فاجمل فى الطّلب. ٤ ١٣٤ به زودى است كه مرگ به سراغت آيد، پس در طلب و جستجو ميانه‏رو باش.

٥٤٦٩ ١٠- ربّما عزّ المطلب و الاكتساب.

٤ ٨١ چه بسا كه ناياب يا كمياب شود خواسته و كسب كردن.

٥٤٧٠ ١١- رزقك يطلبك فارح نفسك من طلبه. ٤ ٩٢

روزى تو، تو را مى‏جويد پس خويشتن را از جستجوى آن آسوده و راحت كن.

٥٤٧١ ١٢- ظفر بالخير من طلبه. ٤ ٢٧٤ به كار خير و نيكى برسد كسى كه آن را بجويد.

٥٤٧٢ ١٣- عجبت لمن ينشد ضالّته و قد اضلّ نفسه فلا يطلبها. ٤ ٣٤٠ در شگفتم از كسى كه به دنبال گمشده خود مى‏گردد با اين كه نفس خود را گم كرده و در جستجوى آن نيست.

٥٤٧٣ ١٤- عجبت لمن عرف دواء دائه فلا يطلبه، و ان وجده لم يتداوبه. ٤ ٣٤٢ در شگفتم از كسى كه درد و درمان خويش را شناخته ولى آن را نمى‏جويد، و اگر هم بجويد خود را بدان مداوا نكند.

٥٤٧٤ ١٥- قد يدرك المراد. ٤ ٤٦٠ گاه است كه انسان به مراد خويش مى‏رسد.

٥٤٧٥ ١٦- قد يخيب الطّالب. ٤ ٤٦١ گاه است كه جوينده نوميد مى‏گردد.

٥٤٧٦ ١٧- قد يدرك المطلوب. ٤ ٤٦٨ گاهى است كه انسان به مطلوب و مراد خويش مى‏رسد (يعنى ضابطه و قانونى ندارد، گاه به مطلوب مى‏رسد و گاه نمى‏رسد).

٥٤٧٧ ١٨- كلّ طالب مطلوب. ٤ ٥٢٩ هر طالب و جوينده‏اى مطلوب نيز هست.

(چنانچه در حديث (٢) قبل از اين نيز گذشت) ٥٤٧٨ ١٩- كم من طالب خائب، و مرزوق غير طالب. ٤ ٥٤٩ چه بسيار جوينده‏اى كه به روزى و مطلوب خود نرسد و چه بسيار روزى رسيده‏اى كه جوينده نبوده است.

٥٤٧٩ ٢٠- كفى بالمرء عقلا ان يجمل فى مطالبه. ٤ ٥٧٦ براى عقل و خرد انسان كافى است كه در خواسته‏هاى خود ميانه‏رو باشد.

٥٤٨٠ ٢١- لكلّ رزق سبب فاجملوا فى الطّلب. ٥ ١٩ هر رزق و روزى را سببى است، پس در جستجوى آن ميانه‏رو باشيد.

٥٤٨١ ٢٢- للطّالب البالغ لذّة الادراك.

٥ ٢٧ جوينده‏اى كه به مطلوب و مراد خويش برسد لذّت آن را درك كند.

٥٤٨٢ ٢٣- لن يفوتك ما قسم لك فاجمل فى الطّلب. ٥ ٦٩ آنچه براى تو مقدّر شده و بهره‏ات باشد از چنگ تو نخواهد رفت، پس در طلب ميانه‏رو باش.

٥٤٨٣ ٢٤- لن تدرك ما زوى عنك فاجمل فى المكتسب. ٥ ٦٩ هيچ‏گاه نخواهى رسيد به آنچه از تو گرفته شده، پس در كسب كردن ميانه‏رو باش.

٥٤٨٤ ٢٥- ليس كلّ طالب بمرزوق. ٥ ٧٥ هر جوينده‏اى چنان نيست كه به روزى برسد.

٥٤٨٥ ٢٦- ليس كلّ مجمل بمحروم. ٥ ٧٦ هر ميانه‏رو و معتدلى محروم نگردد.

٥٤٨٦ ٢٧- ليس كلّ من طلب وجد. ٥ ٩١ چنان نيست كه هر كس چيزى را بجويد آن را بيابد.

٥٤٨٧ ٢٨- لم يصدق يقين من اسرف فى الطّلب، و اجهد نفسه فى المكتسب.

٥ ١٠٦ درست و راست نيست يقين (به مبدأ و معاد) كسى كه در طلب (و تلاش روزى) زياده‏روى و اسراف مى‏كند، و جان خويش در راه كسب و كار به تعب و كوشش بسيار وامى‏دارد.

٥٤٨٨ ٢٩- من طلب الزّيادة وقع فى النّقصان. ٥ ٢٧٥ كسى كه زياد را بجويد در افتد در كمى و نقصان. ٥٤٨٩ ٣٠- من طلب شيئا ناله او بعضه.

٥ ٣٠٥ كسى كه چيزى را بجويد به همه آن و يا (لااقل) به برخى از آن خواهد رسيد.

٥٤٩٠ ٣١- من قعد عن طلب الدّنيا قامت اليه. ٥ ٣٢٢ كسى كه از طلب كردن دنيا دست بدارد،دنيا به سراغش آيد.

٥٤٩١ ٣٢- من طلب ما فى ايدى النّاس حقّروه. ٥ ٣٢٤ كسى كه بطلبد آنچه را در دست مردم است، مردم او را پست و كوچك كنند.

٥٤٩٢ ٣٣- من اسرف فى طلب الدّنيا مات فقيرا. ٥ ٣٣١ كسى كه در راه طلب دنيا اسراف و زياده‏روى كند، فقير و نيازمند خواهد مرد.

٥٤٩٣ ٣٤- من طلب ما لا يكون ضيّع مطلبه. ٥ ٣٤٩ كسى كه در جستجوى چيزى باشد كه نخواهد شد، مقصد و يا جستجوى خود را تباه و ضايع نمايد.

٥٤٩٤ ٣٥- من سعى فى طلب السّراب طال تعبه و كثر عطشه. ٥ ٤٣٨ كسى كه در طلب رسيدن به سراب تلاش كند رنجش طولانى و تشنگى‏اش بسيار گردد.

٥٤٩٥ ٣٦- ما كلّ طالب يخيب. ٦ ٥١ چنان نيست كه هر جوينده‏اى نوميد شود.

٥٤٩٦ ٣٧- لا ذلّ كالطّلب. ٦ ٣٥٠ هيچ خوارى و ذلّتى همچون درخواست از مردم نيست.

٥٤٩٧ ٣٨- رضى بالحرمان طالب الرّزق من اللّئام. ٤ ٩٣ راضى گشته به حرمان و بى‏بهرگى كسى كه روزى از لئيمان و افراد پست بخواهد.

٥٤٩٨ ٣٩- يطلبك رزقك أشدّ من طلبك له، فأجمل فى طلبه. ٦ ٤٩٢ روزى تو مى‏جويد تو را، سخت‏تر از جستجوى تو آن را، بنا بر اين در جستجوى آن (شتاب مكن و) ميانه‏رو باش.

باب الطمع

٥٤٩٩ ١- الطّمع مضرّ. ١ ٢٣ طمع زيان بار است.

٥٥٠٠ ٢- الطّمع محنة. ١ ٤٠ طمع رنج و محنت است.

٥٥٠١ ٣- الطّمع رقّ. ١ ٤١

طمع بردگى است.

٥٥٠٢ ٤- الطّمع فقر. ١ ٤٣ طمع فقر و ندارى است.

٥٥٠٣ ٥- الطّمع مذلّ، الورع مجلّ. ١ ٥٣ طمع خوار كننده است، و پارسايى بزرگ كننده.

٥٥٠٤ ٦- الطّمع اوّل الشّرّ. ١ ٨٠ طمع آغاز شرّ و بدى و گام نخست آن است.

٥٥٠٥ ٧- الطّمع فقر حاصر. ١ ٨٢ طمع فقرى است حاضر و آماده.

٥٥٠٦ ٨- الطّمع مذلّة حاضرة. ١ ١٢٠ طمع خوار كننده‏اى است حاضر.

٥٥٠٧ ٩- الذّل مع الطّمع. ١ ١٢١ خوارى به همراه طمع است.

٥٥٠٨ ١٠- المطامع تذلّ الرّجال. ١ ١٦٦ آنچه مورد طمع و حرص باشد، موجب خوارى مردان شود.

٥٥٠٩ ١١- الطّمع رقّ مخلّد. ١ ١٩٤ طمع بردگى هميشگى است.

٥٥١٠ ١٢- الطّامع ابدا ذليل. ١ ٢١١ شخص طمعكار هميشه خوار است.

٥٥١١ ١٣- الطّمع يذلّ الامير. ١ ٢٧٤ طمع امير و فرمانروا را خوار گرداند.

٥٥١٢ ١٤- الطّامع ابدا فى وثاق الذّلّ.

١ ٣٧٧ طمعكار هميشه به زنجير خوارى بسته شده است.

٥٥١٣ ١٥- الطّمع احد الذّلّين. ٢ ٢٠ طمع يكى از دو بخش خوارى است.

٥٥١٤ ١٦- المذلّة و المهانة و الشّقاء فى الطّمع و الحرص. ٢ ١٣٦ خوارى و پستى و بدبختى در طمع و حرص است.

٥٥١٥ ١٧- الطّمع مورد غير مصدر و ضامن غير موف. ٢ ١٣٧ طمع وارد كننده‏اى است كه بازنگرداند، و ضامنى است كه وفا نكند.

٥٥١٦ ١٨- ايّاكم و دنائة الشّره و الطّمع فانّه رأس كلّ شرّ، و مزرعة الذّلّ و مهين النّفس، و متعب الجسد. ٢ ٣٢٥ زنهار بپرهيزيد از پستى آز و طمع كه اساس هر بدى، و كشتزار خوارى، و پست كننده نفس، و رنج دهنده بدن مى‏باشد.

٥٥١٧ ١٩- افقر النّاس الطّامع. ٢ ٣٧٤ فقيرترين مردم شخص طمعكار است.

٥٥١٨ ٢٠- اهلك شي‏ء الطّمع. ٢ ٣٧٦ نابود كننده‏ترين چيزها طمع است.

٥٥١٩ ٢١- اضرّ شي‏ء الطّمع. ٢ ٣٧٨ زيانبارترين چيزها طمع است.

٥٥٢٠ ٢٢- اقبح الشّيم الطّمع. ٢ ٣٧٩ زشت‏ترين چيزها طمع است.

٥٥٢١ ٢٣- اسوء شي‏ء الطّمع. ٢ ٣٩٧ بدترين چيزها طمع است.

٥٥٢٢ ٢٤- اصل الشّره الطّمع و ثمرته الملامة. ٢ ٤١٧ ريشه آز طمع است، و ميوه‏اش نكوهش (مردم).

٥٥٢٣ ٢٥- ازرى بنفسه من استشعر الطّمع. ٢ ٤٢٦ به هلاكت انداخته خويش را كسى كه طمع را شعار خويش ساخته است.

٥٥٢٤ ٢٦- اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع. ٢ ٤٣٣ بيشترين قربانگاه عقلها، در پرتو طمعها است.

٥٥٢٥ ٢٧- اعظم النّاس ذلّا الطّامع الحريص المريب. ٢ ٤٥٣ بزرگترين مردم در خوارى، طمعكار حريص شك‏دار است.

٥٥٢٦ ٢٨- انّ العاقل لا ينخدع للطّمع.

٢ ٤٩٧ به راستى كه انسان عاقل در برابر طمع فريب نخورد.

٥٥٢٧ ٢٩- ان أطعت الطّمع ارداك. ٣ ٢٤

اگر فرمان بردار طمع گشتى، تو را به نابودى كشاند.

٥٥٢٨ ٣٠- آفة القضاة الطّمع. ٣ ١٠٤ آفت قاضيان طمع است.

٥٥٢٩ ٣١- بالاطماع تذلّ رقاب الرّجال.

٣ ٢٤٠ به وسيله طمعهاست كه گردن مردان خم و خوار گردد.

٥٥٣٠ ٣٢- بئس قرين الدّين الطّمع.

٣ ٢٥٥ قرين و همراه بدى است طمع براى دين.

٥٥٣١ ٣٣- بلاء الرّجل فى طاعة الطّمع و الامل. ٣ ٢٦٢ بلا و گرفتارى مرد در پيروى از طمع و آرزو است.

٥٥٣٢ ٣٤- ثمرة الطّمع الشّقاء. ٣ ٣٢٦ ميوه طمع، بدبختى است.

٥٥٣٣ ٣٥- ثمرة الطّمع ذلّ الدّنيا و الآخرة. ٣ ٣٣٢ ميوه طمع، خوارى دنيا و آخرت است.

٥٥٣٤ ٣٦- جمال الشّرّ الطّمع. ٣ ٣٧٥ زيبايى شرّ و بدى، طمع است.

٥٥٣٥ ٣٧- خير الامور ما عرى عن الطّمع.

٣ ٤٢٥ بهترين كارها آن است كه از طمع عارى و برهنه باشد.

٥٥٣٦ ٣٨- دلالة حسن الورع عزوف النّفس عن مذلّة الطّمع. ٤ ١٢ نشانه و راهنماى پارسايى نيك، جدا ساختن نفس از خوارى طمع است.

٥٥٣٧ ٣٩- ذر الطّمع و الشّره و عليك بلزوم العفّة و الورع. ٤ ٣٢ طمع و آز را واگذار، و بر تو باد به ملازمت پاكدامنى و پارسايى.

٥٥٣٨ ٤٠- ذلّ الرّجال فى المطامع و فناء الآجال فى غرور الآمال. ٤ ٣٩ خوارى مردان در طمع كارى‏هاست، و نابود شدن عمرها در فريبكارى آرزوها است.

٥٥٣٩ ٤١- رأس الورع ترك الطّمع. ٤ ٥١ اساس پارسايى رها كردن طمع است.

٥٥٤٠ ٤٢- ركوب الاطماع يقطع رقاب الرّجال. ٤ ٩٤ سوار شدن بر مركب‏هاى طمع، مى‏زند گردنهاى مردان را.

٥٥٤١ ٤٣- سبب فساد اليقين الطّمع.

٤ ١٢٠ سبب تباهى يقين طمع است.

٥٥٤٢ ٤٤- سبب فساد الورع الطّمع.

٤ ١٢٦ سبب تباه شدن پارسايى، طمع است.

٥٥٤٣ ٤٥- صلاح النّفس قلّة الطّمع. ٤ ١٩٥ وسيله اصلاح نفس، كمى طمع است.

٥٥٤٤ ٤٦- ضادّوا الطّمع بالورع. ٤ ٢٣١ به وسيله ورع و پارسايى با طمع بجنگيد و مخالفت كنيد.

٥٥٤٥ ٤٧- عند غرور الاطماع و الآمال تنخدع عقول الجهّال و تختبر الباب الرّجال. ٤ ٣٢٥ در هنگام فريب دادن طمعها و آرزوهاست كه گول مى‏خورد عقلهاى نادانان و آزمايش شوند خردمندان از مردان.

٥٥٤٦ ٤٨- عبد المطامع مسترقّ لا يجد ابدا العتق. ٤ ٣٥٢ كسى كه برده طمع شد، تا ابد روى آزادى را نخواهد ديد.

٥٥٤٧ ٤٩- غشّ نفسه من شرّ بها الطّمع.

٤ ٣٨١ نيرنگ زده است به نفس خويش، كسى كه جام طمع بر آن نوشانده است.

٥٥٤٨ ٥٠- فساد الدّين الطّمع. ٤ ٤١٦ تباهى دين در طمع است.

٥٥٤٩ ٥١- قرن الطّمع بالذّلّ. ٤ ٤٩٤ طمع با خوارى قرين و همراه است.

٥٥٥٠ ٥٢- قليل الطّمع يفسد كثير الورع.

٤ ٤٩٧ اندكى از طمع، پارسايى و ورع بسيار را تباه كند.

٥٥٥١ ٥٣- كلّ طامع اسير. ٤ ٥٢٥ هر طمعكارى اسير و دربند است.

٥٥٥٢ ٥٤- كيف يملك الورع من يملكه‏

الطّمع. ٤ ٥٥٩ چگونه مالك پارسايى شود (و پارسا گردد) كسى كه طمع بر او فرمانروا گشته است.

٥٥٥٣ ٥٥- كثرة الطّمع عنوان قلّة الورع.

٤ ٥٩٠ طمع بسيار نشانه كمى پارسايى است.

٥٥٥٤ ٥٦- من ملكه الطّمع ذلّ. ٥ ١٣٧ كسى كه طمع اختيار او را در دست گيرد خوار گردد.

٥٥٥٥ ٥٧- من لزم الطّمع عدم الورع.

٥ ٢٤٢ كسى كه ملازم طمع باشد، پارسايى را از دست مى‏دهد.

٥٥٥٦ ٥٨- من كثر طمعه عظم مصرعه.

٥ ٢٦٩ كسى كه طمعش بسيار شد قربانگاهش بزرگ شود.

٥٥٥٧ ٥٩- من اتّخذ الطّمع شعارا جرّعته الخيبة مرارا. ٥ ٣٤٠ كسى كه طمع را شعار خويش گرداند (و جامه طمع بر تن كند) نوميدى بر او جرعه پى در پى دهد.

٥٥٥٨ ٦٠- من حدّث نفسه بكاذب الطّمع كذّبته العطيّة. ٥ ٣٥٧ كسى كه وعده طمع دروغى را به خاطر بگذراند، عطايى كه مى‏خواهد به او برسد دروغگو در آيد.

٥٥٥٩ ٦١- من لم ينزّه نفسه عن دنائة المطامع فقد اذلّ نفسه، و هو فى الآخرة اذلّ و اخزى. ٥ ٣٨٦ كسى كه نفس خويش را از پستى طمع‏كارى‏ها پاك نكند، نفس خود را خوار كرده و در آخرت خوارتر و رسواتر است.

٥٥٦٠ ٦٢- من طمع ذلّ و تعنّى. ٥ ٤٥١ كسى كه طمع كند خوار گردد و به تعب و رنج گرفتار شود.

٥٥٦١ ٦٣- ملاك الشّرّ الطّمع. ٦ ١١٧ ملاك و معيار بدى طمع است.

٥٥٦٢ ٦٤- نعم عون الامل الطّمع. ٦ ١٦٣ براى آرزو، طمع كمك كار خوبى است.

٥٥٦٣ ٦٥- نكد الدّين الطّمع و صلاحه الورع. ٦ ١٧٣ تيرگى دين، طمع است و اصلاح آن به ورع و پارسايى است.

٥٥٦٤ ٦٦- نعوذ باللّه من المطامع الدنيّة و الهمم الغير المرضيّة. ٦ ١٧٥ پناه مى‏بريم به خدا از طمع‏كارى‏هاى بد و انديشه‏هاى ناپسند.

٥٥٦٥ ٦٧- ورع ينجى خير من طمع يردى. ٦ ٢٢٥ پارسايى و ورعى كه انسان را نجات دهد، بهتر است از طمعى كه نابود گرداند.

٥٥٦٦ ٦٨- ورع يعزّ خير من طمع يذلّ.

٦ ٢٢٥ پارسايى و ورعى كه عزيز گرداند بهتر است از طمعى كه خوار گرداند.

٥٥٦٧ ٦٩- لا تطمع فيما لا تستحقّ. ٦ ٢٦١ طمع نكن در آنچه شايسته آن نيستى.

٥٥٦٨ ٧٠- لا يسترقّنّك الطّمع و قد جعلك اللّه حرّا. ٦ ٢٩٨ نبايد طمع تو را به بردگى خويش در آورد در حالى كه خداوند تو را آزاد قرار داده است.

٥٥٦٩ ٧١- لا يسترقّنّك الطّمع و كن عزوفا. ٦ ٢٧٣ نبايد طمع تو را به بردگى در آورد و از آن دورى گزين.

٥٥٧٠ ٧٢- لا تملّك نفسك بغرور الطّمع و لا تجب دواعى الشّره فانّهما يكسبانك الشّقاء و الذّلّ. ٦ ٣٣٨ نفس خويش را در اختيار فريب طمع مگذار، و به خوانندگان و دعوت كنندگان به آز پاسخ مده كه اين دو براى تو بدبختى و خوارى كسب كنند.

٥٥٧١ ٧٣- لا تطمع فى كلّ ما تسمع فكفى بذلك حمقا. ٦ ٣٤٥ هر چه را شنيدى در آن طمع نكن كه همين براى حماقت و نادانى تو كافى است.

٥٥٧٢ ٧٤- لا يفسد الدّين كالطّمع. ٦ ٣٦٧ چيزى همانند طمع، دين را تباه نكند.

٥٥٧٣ ٧٥- لا يجتمع الورع و الطّمع. ٦ ٣٧١

پارسايى با طمع جمع نشود.

٥٥٧٤ ٧٦- لا اذلّ من طامع. ٦ ٣٧٤ كسى خوارتر از طمعكار نيست.

٥٥٧٥ ٧٧- لا شيمة اذلّ من الطّمع. ٦ ٣٨٢ خصلتى خوار كننده‏تر از طمع نيست.

٥٥٧٦ ٧٨- لا يسلم الدّين مع الطّمع. ٦ ٣٨٨ دين با وجود طمع سالم نماند.

٥٥٧٧ ٧٩- لا ذلّ أعظم من الطّمع. ٦ ٤٣٤ خوارى و ذلّتى بزرگتر از طمع نيست.

٥٥٧٨ ٨٠- يسير الطّمع يفسد كثير الورع.

٦ ٤٥٥ اندكى از طمع تباه سازد بسيارى از پارسايى را.

٥٥٧٩ ٨١- لا تطمعنّ نفسك فيما فوق الكفاف فيغلبك بالزّيادة. ٦ ٢٩٠ نفس خود را به طمع نينداز براى بيشتر از مقدار كفاف زندگى، كه در اين صورت بر تو غالب شود به افزون خواهى. ٥٥٨٠ ٨٢- يفسد الطّمع الورع، و الفجور التّقوى. ٦ ٤٧٢ طمع، پارسايى را تباه كند و فجور و گناه، تقوا را.

٥٥٨١ ٨٣- الحرّ عبد ما طمع. ١ ١١٣ انسان آزاد تا زمانى كه طمع كند برده است.