ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۲

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم9%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳
  • شروع
  • قبلی
  • 180 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 59816 / دانلود: 12403
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۲

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف «العين»

باب العبادة (پرستش)

٥٩٣٧ ١- العبادة فوز. ١ ٢٥ عبادت رستگارى است.

٥٩٣٨ ٢- العبادة الخالصة ان لا يرجو الرّجل الّا ربّه و لا يخاف الّا ذنبه.

٢ ١٤٤ عبادت خالص و پاك آن است كه مرد اميدى نداشته باشد جز به پروردگار خويش، و ترس نداشته باشد جز از گناه خود. ٥٩٣٩ ٣- انّ قوما عبدوا اللّه سبحانه رغبة فتلك عبادة التّجّار، و قوما عبدوه رهبة فتلك عبادة العبيد،

و قوما عبدوه شكرا فتلك عبادة الاحرار. ٢ ٥٧٨ به راستى مردمانى هستند كه خداى سبحان را عبادت كنند از روى ميل و رغبت (به پاداش) كه اين عبادت تاجران و سوداگران است، و مردم ديگرى هستند كه خدا را عبادت كنند از روى ترس (از عذاب و دوزخ) كه اين هم عبادت بردگان است، و مردمى هستند كه خدا را به عنوان سپاسگزارى، عبادت كنند كه اين عبادت آزادگان است.

٥٩٤٠ ٤- اذا احبّ اللَّه عبدا ألهمه حسن العبادة. ٣ ١٣٨ هرگاه خداوند بنده‏اى را دوست بدارد، نيكويى عبادت را به او الهام كند.

٥٩٤١ ٥- دوام العبادة برهان الظّفر بالسّعادة. ٤ ٢٢ دوام و پيوسته انجام دادن عبادت دليل ظفر يافتن به نيكبختى است.

٥٩٤٢ ٦- ربّ متنسّك و لا دين له. ٤ ٧٣ بسا عبادت كننده‏اى كه دين ندارد (و براى فريبكارى و يا از روى نادانى عبادت كند).

٥٩٤٣ ٧- فى الانفراد لعبادة اللَّه كنوز الارباح. ٤ ٤٠٦ در تنهايى عبادت كردن خدا، گنجهايى از سود است. ٥٩٤٤ ٨- فضيلة السّادة حسن العبادة.

٤ ٤٢٢ فضيلت و برترى بزرگان به نيكويى عبادت است.

٥٩٤٥ ٩- ما تقرّب متقرّب بمثل عبادة اللَّه. ٦ ٥٧ تقرّب نجويد به خدا هيچ تقرّب جوينده‏اى، به چيزى مانند عبادت خدا.

٥٩٤٦ ١٠- نعم العبادة السّجود و الرّكوع.

٦ ١٦٧ خوب عبادتى است سجده و ركوع.

٥٩٤٧ ١١- لا تكوننّ عبد غيرك و قد جعلك اللَّه سبحانه حرّا، فما خير خير لا ينال الّا بشرّ، و يسر لا ينال الّا بعسر. ٦ ٣١٧

بنده ديگرى نباش با اين كه خداى سبحان تو را آزاد قرار داده، پس چه خيرى دارد آن خيرى كه نرسد جز به وسيله شرّى، و آن آسانى كه نرسد جز به ارتكاب سختى. ٥٩٤٨ ١٢- افضل العبادة سهر العيون بذكر اللَّه سبحانه. ٢ ٤٢٩ برترين عبادتها بيدارى ديدگان است به ياد خداى سبحان.

باب الاعتبار (پند گرفتن)

٥٩٤٩ ١- الاعتبار يثمر العصمة. ١ ٢٢١ عبرت گرفتن (از حوادث روزگار) ميوه نگهدارى (از كارهاى زشت) به انسان دهد.

٥٩٥٠ ٢- الزّمان يريك العبر. ١ ٢٥٧ روزگار پندها به تو بنماياند.

٥٩٥١ ٣- الاعتبار يفيد الرّشاد. ١ ٢٦٠ پندگيرى (از روزگار) رفتن به راه راست را سود بخشد.

٥٩٥٢ ٤- الاعتبار يقود الى الرّشد.

١ ٢٩١ پند گرفتن آدمى را به رشد و راه راست مى‏كشاند.

٥٩٥٣ ٥- المؤمن ينظر الى الدّنيا بعين الاعتبار، و يقتات فيها ببطن الاضطرار، و يسمع فيها باذن المقت و الابغاض. ٢ ١٤٤ مؤمن مى‏نگرد به دنيا با ديده پندگيرى و عبرت، و قوت خود مى‏خورد با شكم ناچارى (يعنى به اندازه ضرورت و ناچارى غذا مى‏خورد) و مى‏شنود در آن با گوش عداوت و دشمنى (نسبت به دنيا و ماديات آن).

٥٩٥٤ ٦- اعتبر تزدجر. ٢ ١٧٠ پند گير تا باز ايستى (از گناهان).

٥٩٥٥ ٧- اعتبر تقتنع. ٢ ١٧٣ پند گير تا قناعت پيشه كنى و سازگار شوى.

٥٩٥٦ ٨- افضل العقل الاعتبار، و افضل الحزم الاستظهار، و اكبر الحمق‏

الاغترار. ٢ ٤٥٥ برترين عقل پند گرفتن است، و برترين دورانديشى پشت قوى كردن، و بزرگترين حماقت فريب خوردن است.

٥٩٥٧ ٩- ابلغ العظات النّظر الى مصارع الاموات، و الاعتبار بمصائر الآباء و الامّهات. ٢ ٤٨٠ رساترين پندها نظر به آرامگاه مردگان، و پند گرفتن به جايگاه بازگشت پدران و مادران است.

٥٩٥٨ ١٠- انّ للباقين بالماضين معتبرا.

٢ ٤٩٨ به راستى كه براى بازماندگان از گذشتگان پند و اندرزى است.

٥٩٥٩ ١١- انّ للآخر بالاوّل مزدجرا.

٢ ٤٩٨ به راستى كه براى پايان به وسيله آغاز بازدارنده‏اى است.

٥٩٦٠ ١٢- انّ فى كلّ شي‏ء موعظة و عبرة لذوى اللّبّ و الاعتبار. ٢ ٥٠٧ به راستى كه در هر چيزى براى خردمندان و پندگيرندگان پند و عبرتى است.

٥٩٦١ ١٣- انّما البصير من سمع ففكّر و نظر فابصر و انتفع بالعبر. ٣ ٨٥ جز اين نيست كه بينا كسى است كه بشنود و انديشه و تفكر كند، و بنگرد و بينا گردد، و از عبرتها سود برد.

٥٩٦٢ ١٤- اذا احبّ اللَّه عبدا وعظه بالعبر. ٣ ١٢٨ هرگاه خداوند بنده‏اى را دوست بدارد، به وسيله عبرتها پندش دهد.

٥٩٦٣ ١٥- بالاستبصار يحصل الاعتبار.

٣ ٢٣٩ با بصيرت جويى پندگيرى به دست آيد.

٥٩٦٤ ١٦- خلّف لكم عبر من آثار الماضين قبلكم لتعتبروا بها. ٣ ٤٤٨ عبرتهايى از آثار گذشتگان پيش از شما برايتان به جاى گذارده شده تا شما به وسيله آنها عبرت گيريد.

٥٩٦٥ ١٧- دوام الاعتبار يؤدّى الى الاستبصار و يثمر الازدجار. ٤ ٢٢

عبرت گرفتن پيوسته انسان را مى‏كشاند به سوى بينايى، و ميوه باز ايستادن مى‏دهد.

٥٩٦٦ ١٨- رحم اللَّه امرء تفكّر فاعتبر و اعتبر فابصر. ٤ ٤٢ خدا رحمت كند كسى را كه تفكّر كند و عبرت گيرد، و پس از آن كه عبرت گرفت بينا گردد.

٥٩٦٧ ١٩- طول الاعتبار يحدو على الاستظهار. ٤ ٢٥٣ پند گرفتن طولانى راه‏بردار كند انسان را به پشت گرم كردن (و احتياط كردن) در كارها.

٥٩٦٨ ٢٠- فى كلّ اعتبار استبصار. ٤ ٣٩٦ در هر پند گرفتنى بينايى است.

٥٩٦٩ ٢١- فى تصاريف الدّنيا اعتبار.

٤ ٣٩٥ در دگرگونيهاى روزگار عبرت است.

٥٩٧٠ ٢٢- فى تصاريف القضاء عبرة لاولى الالباب و النّهى. ٤ ٣٩٨ در دگرگونيهاى قضا و قدر عبرتى است براى صاحبان عقل و خرد.

٥٩٧١ ٢٣- فى تعاقب الايّام معتبر للانام.

٤ ٤٠٩ در پى در پى آمدن روزها عبرتى است براى مردمان.

٥٩٧٢ ٢٤- فاز من كانت شيمته الاعتبار و سجيّته الاستظهار. ٤ ٤٢٩ به رستگارى رسيد كسى كه شيوه‏اش عبرت گيرى و خلق و خويش تهيه پشت گرمى است.

٥٩٧٣ ٢٥- قد اعتبر من ارتدع. ٤ ٤٧٣ به حقيقت كه عبرت گرفت كسى كه باز ايستاد (از كارهاى خلاف).

٥٩٧٤ ٢٦- قد اعتبر بالباقى من اعتبر بالماضى. ٤ ٤٧٥ به حقيقت كه عبرت گرفت براى بازمانده و آينده، كسى كه عبرت گرفته به گذشته.

٥٩٧٥ ٢٧- كفى مخبرا عمّا بقى من الدّنيا ما مضى منها. ٤ ٥٨١ بس است براى آگاه كردن از آينده دنيا آنچه از آن گذشته و رفته است.

٥٩٧٦ ٢٨- كفى معتبرا لاولى النّهى ما عرفوا. ٤ ٥٨١ براى عبرت گرفتن خردمندان همان كه شناخته‏اند كافى است.

٥٩٧٧ ٢٩- كسب العقل الاعتبار و الاستظهار، و كسب الجهل الغفلة و الاغترار. ٤ ٦٢٧ كسب عقل پندگيرى و كمك گرفتن است، و كسب نادانى و جهل، بى‏خبرى و فريب خوردن.

٥٩٧٨ ٣٠- للاعتبار تضرب الامثال. ٥ ٢٩ براى پند گرفتن است كه مثلها زده مى‏شود.

٥٩٧٩ ٣١- لقد جاهرتكم العبر، و زجركم ما فيه مزدجر، و ما بلّغ عن اللَّه بعد رسول اللَّه مثل النّذر. ٥ ٣٥ به راستى كه عبرتها براى شما آشكار گشته، و بازداشته شده‏ايد از آنچه حرام است، و پس از رسول خدا چيزى مانند بيم دهندگان رسالت حق را به شما ابلاغ نكرده‏اند.

٥٩٨٠ ٣٢- لو اعتبرت بما اضعت من ماضى عمرك لحفظت ما بقى. ٥ ١١٥ اگر عبرت‏گيرى بدانچه ضايع كرده‏اى از عمر خود در گذشته، محققا نگهدارى خواهى كرد باقى مانده را (و آن را در تباهى صرف نكنى).

٥٩٨١ ٣٣- لاهل الاعتبار تضرب الامثال. ٥ ١٣٠ براى عبرت گيرندگان است كه مثلها زده مى‏شود.

٥٩٨٢ ٣٤- من تأمّل اعتبر. ٥ ١٣٨ كسى كه تدبّر و انديشه كند (در اوضاع زمانه) پند و عبرت گيرد.

٥٩٨٣ ٣٥- من اعتبر حذر. ٥ ١٤٤ كسى كه عبرت گيرد پرهيز كند (از گناهان و كارهاى ناپسند و زشت).

٥٩٨٤ ٣٦- من جهل قلّ اعتباره. ٥ ١٧٤ هر كه نادان شد، پندگيرى او كم است.

٥٩٨٥ ٣٧- من كثر اعتباره قلّ عثاره.

٥ ٢١٧ كسى كه پند گرفتنش بسيار باشد، لغزشش كم شود.

٥٩٨٦ ٣٨- من اعتبر بتصاريف الزّمان حذر غيره. ٥ ٢٣١ كسى كه از دگرگونيهاى روزگار عبرت گيرد از (آزار كردن) ديگران پرهيز كند.

٥٩٨٧ ٣٩- من اتّعظ بالعبر ارتدع. ٥ ٢٧٠ كسى كه از عبرتها پند گيرد (از انجام گناهان و كارهاى زشت) باز ايستد.

٥٩٨٨ ٤٠- من لم يعتبر بغيره لم يستظهر لنفسه. ٥ ٢٦٤ كسى كه عبرت نگيرد از ديگران، احتياط براى خود در كارها نكند.

٥٩٨٩ ٤١- من اعتبر بعقله استبان. ٥ ٢٦٨ كسى كه عبرت گيرد به عقل و خرد خود (راه خود را از چاه) بشناسد.

٥٩٩٠ ٤٢- من عقل كثر اعتباره. ٥ ٢٨٥ كسى كه عاقل باشد پند گرفتنش بسيار باشد.

٥٩٩١ ٤٣- من لم يعتبر بتصاريف الايّام لم ينزجر بالملام. ٥ ٣٤٢ كسى كه از دگرگونيهاى روزگار عبرت نگيرد، به وسيله نكوهش (از راهى كه مى‏رود) باز نايستد.

٥٩٩٢ ٤٤- من اعتبر بالغير لم يثق بمسالمة الزّمن. ٥ ٣٤٧ كسى كه از دگرگونيها عبرت گيرد به وضع مسالمت آميز روزگار اعتماد نكند (چون اعتبارى بدان نيست).

٥٩٩٣ ٤٥- من عقل اعتبر بامسه و استظهر لنفسه. ٥ ٣٥٩ كسى كه عقل خويش به كار بندد از ديروز خود (و گذشته روزگار) عبرت گيرد، و براى خود پشت گرمى و كمكى تهيه كند.

٥٩٩٤ ٤٦- من عرف العبرة فكانّما عاش فى الاوّلين. ٥ ٣٨١ كسى كه عبرت و پند را بشناسد، چنان است كه گويا در ميان گذشتگان زندگى كرده.

٥٩٩٥ ٤٧- من لم يعتبر بغير الدّنيا و صروفها، لم تنجع فيه المواعظ.

٥ ٤٢٠ كسى كه از دگرگونيهاى دنيا و حوادث آن عبرت نگيرد، اندرزها در او كارگر نيفتد.

٥٩٩٦ ٤٨- من اعتبر الامور وقف على مصادقها. ٥ ٤٧٤ كسى كه از كارها عبرت گيرد، بر موارد و مصداق‏هاى آن آگاه شود.

٥٩٩٧ ٤٩- من اعتبر بغير الدّنيا قلّت منه الاطماع. ٥ ٤٧٥ كسى كه از دگرگونيهاى دنيا عبرت گيرد طمعهاى او كم شود.

٥٩٩٨ ٥٠- ما اكثر العبر و اقلّ الاعتبار.

٦ ٦٨ چه بسيار است عبرتها و چه اندك است پند گرفتنها.

٥٩٩٩ ٥١- لا فكر لمن لا اعتبار له. ٦ ٤٠١ كسى كه از اوضاع پند نگيرد انديشه و فكر ندارد.

٦٠٠٠ ٥٢- لا اعتبار لمن لا ازدجار له.

٦ ٤٠١ پندگيرى ندارد كسى كه نيروى باز ايستادن (در برابر زشتيها و گناهان را) ندارد.

باب العتاب (تندى، سرزنش)

٦٠٠١ ١- العتاب حياة المودّة. ١ ٨٣ عتاب، وسيله حيات دوستى است. ٦٠٠٢ ٢- اذا عاتبت فاستبق. ٣ ١١٤ هرگاه عتاب و سرزنش كنى (راهى را براى آشتى) باقى بگذار (و مبالغه در ملامت مكن).

٦٠٠٣ ٣- كثرة العتاب تؤذن بالارتياب.

٤ ٥٩٣ عتاب بسيار از بدگمانى و شك انسان خبر مى‏دهد.

٦٠٠٤ ٤- من عتب على الدّهر طال معتبه. ٥ ٤٥٥ كسى كه روزگار را سرزنش كند سرزنش و ملامتش را به درازا كشد (و هميشه بايد دنيا را سرزنش كند).

٦٠٠٥ ٥- لا تعاتب الجاهل فيمقتك و عاتب العاقل يحببك. ٦ ٢٧٢ نادان را عتاب نكن كه دشمنت گردد، و عاقل و دانا را عتاب كن تا دوستت بدارد. ٦٠٠٦ ٦- لا تكثرنّ العتاب فانّه يورث الضّغينة و يدعو الى البغضاء و استعتب لمن رجوت اعتابه. ٦ ٣٣٦ عتاب و سرزنش را بسيار مكن كه كينه به بار آورد، و به دشمنى بيانجامد، و رضايت و خوشنودى بجوى از كسى كه اميد دارى كه از تو درگذرد. ٦٠٠٧ ٧- ما أعتب من اغتقر. ٦ ٥٠ درخواست گذشت و خوشنودى نشود از كسى كه درگذشته، و گناه و خطا را پوشيده است.

٦٠٠٨ ٨- اكره المكاره فيما لا يحتسب.

٢ ٣٨٩ بدترين ناخوشيها آن است كه به حساب نيايد. ٦٠٠٩ ٩- قد صرتم بعد الهجرة أعرابا و بعد الموالاة أحزابا. ٤ ٤٧٧ به حقيقت، پس از هجرت دوباره به حالت عربيت خود بازگشته و پس از دوستى به‏صورت احزاب (دشمن اسلام) برگشته‏ايد

باب العتق (بنده آزاد كردن)

٦٠١٠ ١- اذا ملكت فاعتق. ٣ ١١٧ هرگاه مالك (برده‏اى) شدى او را آزاد كن.

٦٠١١ ٢- من قام بشرائط العبوديّة أهّل للعتق. ٥ ٣١٤ هركس قيام كند به شرايط بندگى (حق تعالى) شايسته آزادى (از عذاب و دوزخ) گردد.

باب العجب (خودبينى)

٦٠١٢ ١- العجب هلاك. ١ ٢٢ خودبينى نابودى است.

٦٠١٣ ٢- العجب حمق. ١ ٢٥ خودبينى حماقت است.

٦٠١٤ ٣- العجب راس الحماقة. ١ ٩٥ خودبينى اساس حماقت است.

٦٠١٥ ٤- العجب رأس الجهل. ١ ١١٣ خودبينى اساس نادانى است.

٦٠١٦ ٥- العجب عنوان الحماقة. ١ ١٤٨ خودبينى نشانه حماقت است.

٦٠١٧ ٦- الاعجاب يمنع الازدياد. ١ ١٥٧ خودپسندى از فزونى (مرتبه و كمال) جلوگيرى كند. (چون خودبين و خودپسند خود را در حدّ اعلاى كمال مى‏داند) ٦٠١٨ ٧- العجب اضرّ قرين. ١ ١٥٧ خودبينى زيانبارترين همراه و قرين انسان است.

٦٠١٩ ٨- الاعجاب ضدّ الصّواب. ١ ١٧٧ خودپسندى ضدّ درستى و صواب و مخالف آن است.

٦٠٢٠ ٩- العجب يفسد العقل. ١ ١٨٩ خودبينى عقل را تباه سازد.

٦٠٢١ ١٠- العجب يمنع الازدياد. ١ ٢١٣ خودبينى مانع افزونى (كمال) انسانى است.

٦٠٢٢ ١١- العجب بالحسنة يحبطها.

١ ٢٢٥ خودبينى در كار نيك آن را به هدر دهد.

٦٠٢٣ ١٢- العجب آفة الشّرف. ١ ٢٣٣ خودبينى آفت شرافت انسانى است.

٦٠٢٤ ١٣- العجب يظهر النّقيصة. ١ ٢٣٦ خودبينى كمبود داشتن انسان را آشكار سازد.

٦٠٢٥ ١٤- المعجب لا عقل له. ١ ٢٥٠ آدم خودپسند و خودبين عقل ندارد.

٦٠٢٦ ١٥- اعجاب المرء بنفسه حمق.

١ ٣١١ خودبينى حماقت است.

٦٠٢٧ ١٦- الاعجاب ضدّ الصّواب و آفة الالباب. ١ ٣٥٧ خودبينى ضدّ درستى و راستى، و آفت خردها است.

٦٠٢٨ ١٧- اعجاب المرء بنفسه برهان نقصه و عنوان ضعف عقله. ٢ ١٠٩ خودبين بودن انسان دليل كمبود او و نشانه ناتوانى عقل او است.

٦٠٢٩ ١٨- ايّاك و الاعجاب و حبّ الاطراء، فانّ ذلك من اوثق فرص الشّيطان. ٢ ٢٩٨ زنهار به پرهيز از خودبينى و علاقه و محبت به ثناخوانى و ستايش ديگران از تو، كه اين از محكم‏ترين فرصتهاى شيطانى است.

٦٠٣٠ ١٩- ايّاك ان تعجب بنفسك فيظهر عليك النّقص و الشّنأن. ٢ ٢٩٩ بر تو باد كه پرهيز كنى از خودبينى كه با خودبينى كمبود و دشمنى (يعنى دشمنى خدا و خلق خدا) بر تو آشكار گردد.

٦٠٣١ ٢٠- اوحش الوحشة العجب. ٢ ٣٧٢ وحشتناك‏ترين وحشتها خودبينى است.

٦٠٣٢ ٢١- آفة اللّبّ العجب. ٣ ١٠٩ آفت عقل خودبينى است.

٦٠٣٣ ٢٢- اذا زاد عجبك بما انت فيه من سلطانك فحدثت لك ابهّة او مخيلة فانظر الى عظم ملك اللَّه و قدرته ممّا

تقدر عليه من نفسك، فانّ ذلك يليّن من جماحك و يكفّ عن غربك و يفى‏ء اليك بما عزب عنك من عقلك. ٣ ١٩٠ هرگاه خودبينى تو، به خاطر داشتن قدرت و توانايى زياد شود، و سبب آن شود تا تكبر و نخوتى در تو پديد آيد، در آن حال به عظمت پادشاهى خداى تعالى و قدرت او از آنچه تو قدرت آن را بر خويشتن ندارى، بنگر كه اين كار سركشى تو را فرو نشاند و از تندروى تو را باز دارد، و آنچه را كه از عقل تو دور شده به تو بازگرداند.

٦٠٣٤ ٢٣- ثمرة العجب البغضاء. ٣ ٣٢٥ ميوه خودبينى، خشم و دشمنى مردم است.

٦٠٣٥ ٢٤- سيّئة تسوؤك خير من حسنة تعجبك. ٤ ١٤١ گناهى كه تو را بدحال و پشيمان كند، بهتر است از كار نيكى كه تو را به خودبينى وادارد.

٦٠٣٦ ٢٥- شرّ النّاس من يرى انّه خيرهم.

٤ ١٦٨ بدترين مردم كسى است كه خود را بهترين مردم ببيند.

٦٠٣٧ ٢٦- كفى بالمرء رذيلة ان يعجب بنفسه. ٤ ٥٧٦ در پستى انسان همين بس كه خودبين باشد.

٦٠٣٨ ٢٧- ليس لمعجب رأى. ٥ ٧٩ آدم خودبين رأى و انديشه ندارد.

٦٠٣٩ ٢٨- من اعجب بنفسه سخر به.

٥ ١٧٩ كسى كه خودبين باشد مورد تمسخر و ريشخند ديگران قرار گيرد.

٦٠٤٠ ٢٩- من اعجب برأيه ذلّ. ٥ ٢٠١ كسى كه خودرأى باشد خوار گردد.

٦٠٤١ ٣٠- من اعجبته آرائه غلبته اعداؤه. ٥ ٢٤٠ كسى كه به شگفت اندازد او را رأى او و خود رأى باشد، دشمنانش بر او چيره شوند.

٦٠٤٢ ٣١- من اعجب بفعله اصيب بعقله.

٥ ٢٨٣ كسى كه عملش او را به خودبينى وادارد به عقل او آسيب رسد.

٦٠٤٣ ٣٢- من كثر اعجابه قلّ صوابه.

٥ ٢٨٤ كسى كه خودبينى او بسيار شود، درستى و صحّت كار او كم شود.

٦٠٤٤ ٣٣- من اعجب برأيه ملكه العجز.

٥ ٢٥٣ كسى كه خود رأى شود ناتوانى بر او مسلّط گردد.

٦٠٤٥ ٣٤- من اعجب بعمله احبط اجره.

٥ ٣١٠ كسى كه عملش او را به عجب و خودبينى اندازد، اجر و پاداش خود را از ميان ببرد.

٦٠٤٦ ٣٥- ما اضرّ المحاسن كالعجب.

٦ ٥٣ چيزى مانند خودبينى به نيكوييها زيان نرساند.

٦٠٤٧ ٣٦- ما لابن آدم و العجب اوّله نطفة مذرة، و آخره جيفة قذرة، و هو بين ذلك يحمل العذرة. ٦ ٩٨ پسر آدم را با خودبينى چه كار آغازش نطفه‏اى است فاسد، و پايانش مردارى است گنديده و نجس، و در اين ميان نيز حامل عذره (يعنى فضله و نجاست درون خويش) است ٦٠٤٨ ٣٧- لا وحشة أوحش من العجب.

٦ ٣٨٠ هيچ وحشتى از خودبينى وحشتناك‏تر نيست.

٦٠٤٩ ٣٨- من أعجب بحسن حالته قصّر عن حسن حيلته. ٥ ٣٥٦ كسى كه نيكوئى حال و وضع او سبب خودبينى او گردد، از چاره‏جويى نيكو (در كار خويش) كوتاهى كند.

٦٠٥٠ ٣٩- ايّاك أن تستكبر من معصية غيرك ما تستصغره من نفسك، او تستكثر من طاعتك ما تستقلّه من غيرك. ٢ ٣٠٠ بپرهيز از اين كه از ديگران بزرگ بشمارى گناهى را كه از خودت كوچك مى‏شمارى، و يا بزرگ بشمارى فرمانبردارى و طاعتى را از خودت كه همان را از ديگران اندك به شمار آورى.

باب العجز (ناتوانى كردن)

٦٠٥١ ١- العجز اضاعة. ١ ٤٠ ناتوانى كردن تباه كردن خويش است.

٦٠٥٢ ٢- العجز مضيعة. ١ ٤٩ ناتوانى كردن، خود را ضايع كردن است.

٦٠٥٣ ٣- العجز سبب التّضييع. ١ ١١٤ ناتوانى كردن سبب تباه كردن است.

٦٠٥٤ ٤- العجز شرّ مطيّة. ١ ١٧٣ ناتوانى كردن بدترين مركب‏هاست.

٦٠٥٥ ٥- العجز يثمر الهلكة. ١ ١٨٧ ناتوانى كردن ميوه نابودى و هلاكت به بار آورد.

٦٠٥٦ ٦- العجز يطمع الاعداء. ١ ٢٧٠ ناتوانى كردن دشمنان را به طمع وادارد.

٦٠٥٧ ٧- العجز اشتغالك بالمضمون لك عن المفروض عليك، و ترك القناعة بما اوتيت. ١ ٣٨٦ ناتوانى كردن به اين است كه خود را سرگرم سازى بدانچه ضمانت شده براى تو (يعنى روزى، و غافل شوى) از آنچه واجب شده بر تو (يعنى اطاعت خداوند) و قناعت را در آنچه روزى تو شده و به تو داده‏اند واگذارى.

٦٠٥٨ ٨- اعجز النّاس من قدر على ان يزيل النّقص عن نفسه و لم يفعل.

٢ ٤٣٤ ناتوان‏ترين مردم كسى است كه قدرت و توان زائل كردن نقص و عيب را از خود دارد ولى اين كار را نكند.

٦٠٥٩ ٩- اعجز النّاس من عجز عن اصلاح نفسه. ٢ ٤٣٦ عاجزترين مردم كسى است كه از اصلاح نفس خويش عاجز باشد.

٦٠٦٠ ١٠- اعجز النّاس آمنهم لوقوع الحوادث و هجوم الاجل. ٢ ٤٧١ عاجزترين مردم كسى است كه از ديگران ايمنى بيشتر در مورد وقوع حوادث و رسيدن ناگهانى اجل، داشته باشد.

٦٠٦١ ١١- آفة الاعمال عجز العمّال. ٣ ١٠٩

آفت كارها، ناتوانى كارگران است (پس بايد كار را به دست كارگران و كارمندان توانمند سپرد).

٦٠٦٢ ١٢- ثمرة العجز فوت الطّلب. ٣ ٣٢٤ ميوه ناتوانى كردن (و تن به عجز و ناتوانى دادن) از دست رفتن خواسته انسان است.

٦٠٦٣ ١٣- ربّما ادرك العاجز حاجته.

٤ ٨٢ بسا هست كه شخص ناتوان به خواسته و حاجتش برسد و آن را دريابد.

٦٠٦٤ ١٤- عجبت لمن يعجز عن دفع ما عراه، كيف يقع له الامن ممّا يخشاه.

٤ ٣٤٣ در شگفتم از كسى كه ناتوان است از دفع حوادثى كه بر او عارض شود، چگونه ايمنى يابد از آنچه از آن مى‏ترسد ٦٠٦٥ ١٥- من عجز عن حاضر لبّه فهو عن غائبه اعجز و من غائبه اعوز ٥ ٢٥١ كسى كه ناتوان باشد از درك آنچه در نزد عقل و فهم او حاضر و موجود است، چنين كسى از آنچه از عقل او پنهان است ناتوان‏تر و از ناديدنيهاى خود تهيدست‏تر خواهد بود. ٦٠٦٦ ١٦- من عجز عن اعماله ادبر فى احواله. ٥ ٤٠٦ كسى كه از انجام كارهاى خود ناتوان باشد تنزل كند و پشت كند در احوال خود. ٦٠٦٧ ١٧- لا تقدم على ما تخشى العجز عنه. ٦ ٢٦٥ اقدام نكن بر كارى كه ترس ناتوانى از انجام آن را دارى.

٦٠٦٨ ١٨- لقد طرت شكيرا و هدرت صقبا. ٥ ٣٤

پيش از پر در آوردن پرواز كردى، و هنوز بالغ نشده به بانگ آمدى. ٦٠٦٩ ١٩- لا تغلق بابا يعجزك افتتاحه.

٦ ٢٦٧ مبند درى را كه باز كردنش براى تو مقدور نيست.

٦٠٧٠ ٢٠- لا ترم سهما يعجزك ردّه. ٦ ٢٨٣ نيندازى تيرى را كه بازگرداندنش براى تو مقدور نيست.

باب العجلة (شتاب، شتابزدگى)

٦٠٧١ ١- العجلة مذمومة فى كلّ امر الّا فيما يدفع الشّرّ. ٢ ٨٩ شتاب‏زدگى در هر كارى مذموم و نكوهيده است مگر در آنچه بدى و شرى را باز دارد.

٦٠٧٢ ٢- احذروا العجلة فانّها تثمر النّدامة. ٢ ٢٧٢ از شتاب و عجله بپرهيزيد كه پشيمانى به بار آورد.

٦٠٧٣ ٣- ايّاك و العجل فانّه عنوان الفوت و النّدم. ٢ ٢٨٨ بپرهيز از شتاب زيرا شتاب‏زدگى سرآغاز از دست رفتن كار و پشيمانى است.

٦٠٧٤ ٤- ايّاك و العجل فانّه مقرون بالعثار. ٢ ٢٩٥ بپرهيز از عجله و شتاب كه آن همراه با لغزش است.

٦٠٧٥ ٥- اشدّ النّاس ندامة و اكثرهم ملامة العجل النّزق الّذى لا يدركه عقله الّا بعد فوت امره. ٢ ٤٦٤ سخت‏ترين مردم در پشيمانى و بيشترين آنها در نكوهش، شتاب كننده سبك و كم عقلى است كه عقل خود را در نيابد مگر پس از اين كه كار از كار گذشت.

٦٠٧٦ ٦- العجل ندامة. ١ ٣٤ شتابزدگى پشيمانى است.

٦٠٧٧ ٧- العجل يوجب العثار. ١ ١١٨

شتاب‏زدگى موجب لغزش گردد.

٦٠٧٨ ٨- العجلة تمنع الاصابة. ١ ٢٣١ شتاب و عجله از درستى كار جلوگيرى كند.

٦٠٧٩ ٩- العجول مخطئ و ان ملك.

١ ٣٢٢ آدم شتاب زده خطاكار است اگر چه كار را به دست گيرد.

٦٠٨٠ ١٠- أصاب متأنّ او كاد، اخطأ مستعجل او كاد. ١ ٣٤١ به صواب و درستى رسيد يا نزديك به رسيدن است كسى كه كار را از روى تأمّل و تأنى انجام داد، و خطا كرد يا نزديك به خطا كردن است شتابان در كار.

٦٠٨١ ١١- العجل قبل الامكان يوجب الغصّة. ١ ٣٥١ شتاب كردن در كار پيش از وجود امكانات و فراهم شدن زمينه و وسائل آن موجب غم و اندوه شود.

٦٠٨٢ ١٢- تعجيل المعروف ملاك المعروف. ٣ ٢٧٧ ملاك و معيار كار نيك و احسان، تعجيل و شتاب كردن آن است. ٦٠٨٣ ١٣- تعجيل السّراح نجاح. ٣ ٢٨٣ تعجيل در فرستادن خيرات پيروزى است.

٦٠٨٤ ١٤- تعجيل الاستدراك اصلاح.

٣ ٢٨٣ تعجيل در تدارك كردن و بازيافت كار اصلاح آن است.

٦٠٨٥ ١٥- تعجيل البرّ زيادة فى البرّ.

٣ ٣١٥ تعجيل در كار نيك افزون كردن نيكى است.

٦٠٨٦ ١٦- ثمرة العجلة العثار. ٣ ٣٢٧ ميوه شتابزدگى لغزش است.

٦٠٨٧ ١٧- خير الامور اعجلها عائدة و احمدها عاقبة. ٣ ٤٣٧ بهترين كارها آن است كه فايده و بهره‏اش زودتر عايد گردد، و سرانجامش پسنديده‏تر باشد.

٦٠٨٨ ١٨- ذر العجل فانّ العجل فى الامور لا يدرك مطلبه و لا يحمد امره. ٤ ٣٤ شتاب را واگذار زيرا شتاب در كارها به هدف نرسد و كار ستوده‏اى نيست.

٦٠٨٩ ١٩- راس السّخاء تعجيل العطاء.

٤ ٥٢ سر سخاوت و اساس آن، شتاب كردن در عطا و بخشش است.

٦٠٩٠ ٢٠- راكب العجل مشف على الكبوة. ٤ ٨٥ كسى كه بر مركب شتاب سوار است بر لبه سقوط و لغزش قرار دارد.

٦٠٩١ ٢١- فى العجل عثار. ٤ ٤٠٠ در شتاب، لغزش وجود دارد.

٦٠٩٢ ٢٢- فى العجلة النّدامة. ٤ ٤١١ در شتاب كارى پشيمانى است.

٦٠٩٣ ٢٣- قلّما يصيب رأى العجول.

٤ ٤٩٦ كم است كه رأى انسان شتاب زده به درستى انجامد.

٦٠٩٤ ٢٤- قلّما تنجح حيلة العجول او تدوم مودّة الملول. ٤ ٤٩٩ كم است كه به پيروزى رسد چاره و حيله شتاب زده، و يا دوام يابد دوستى انسانى كه خاطرش رنجيده است.

٦٠٩٥ ٢٥- قلّ من عجل الّا هلك. ٤ ٥٠٤

كم است كسى كه شتاب كند جز آنكه به هلاكت رسد.

٦٠٩٦ ٢٦- كثرة العجل تزلّ الانسان.

٤ ٥٩٥ شتاب بسيار انسان را مى‏لغزاند.

٦٠٩٧ ٢٧- كمال العطيّة تعجيلها. ٤ ٦٣١ كمال عطا و بخشش تعجيل و شتاب در آن است.

٦٠٩٨ ٢٨- لن يلقى العجول محمودا. ٥ ٦٢ آدم عجول و شتابزده را هيچ گاه ستوده نخواهى ديد.

٦٠٩٩ ٢٩- من عجل زلّ. ٥ ١٣٨ كسى كه شتاب كند مى‏لغزد.

٦١٠٠ ٣٠- من يعجل يعثر. ٥ ١٤٨ كسى كه عجله كند در افتد.

٦١٠١ ٣١- من عجل كثر عثاره. ٥ ١٧٤ كسى كه شتاب كند لغزشش بسيار باشد.

٦١٠٢ ٣٢- من ركب العجل ادرك الزّلل.

٥ ٢١٦ كسى كه بر مركب شتاب سوار شود، در لغزش افتد.

٦١٠٣ ٣٣- من عجل ندم على العجل.

٥ ٢١٦ كسى كه شتاب كند بر شتاب خويش پشيمان شود.

٦١٠٤ ٣٤- من ركب العجل كبابه الزّلل.

٥ ٢٨٤ كسى كه بر مركب شتاب سوار شود، لغزش او را به رو در اندازد.

٦١٠٥ ٣٥- من علامة الكرم تعجيل المثوبة. ٦ ١٨ از نشانه بزرگوارى شتاب كردن در دادن پاداش است.

٦١٠٦ ٣٦- من الخرق العجلة قبل الامكان و الاناة بعد اصابة الفرصة.

٦ ٢٣ از نادانى است شتاب در كار پيش از فراهم شدن امكانات، و تأمّل و درنگ، پس از رسيدن فرصت انجام آن.

٦١٠٧ ٣٧- من كمال الكرم تعجيل‏

المثوبة. ٦ ٢٤ از كمال كرم و بزرگوارى است شتاب كردن در دادن پاداش.

٦١٠٨ ٣٨- من الحمق العجلة قبل الامكان. ٦ ٣٦ از حماقت و نادانى است شتاب كردن در كارى پيش از فراهم شدن امكانات و وسائل آن.

٦١٠٩ ٣٩- مع العجل يكثر الزّلل. ٦ ١٢١ با شتاب، لغزش بسيار شود.

٦١١٠ ٤٠- لا تستعجلوا بما لم يعجّله اللّه لكم. ٦ ٢٧٩ شتاب نكنيد در آنچه خداوند براى شما شتاب نكرده است.

٦١١١ ٤١- لا اصابة لعجول. ٦ ٣٤٧ انسان شتابزده به راه درست و صواب نرسد.

٦١١٢ ٤٢- من ركب العجل ركبته الملامة. ٥ ٤٤٤ كسى كه بر مركب شتاب سوار شود سرزنش و ملامت بر او سوار گردد.

۲- فرزندان آدم عليه‌السلام

 چنان كه گفته شد، خداى تعالى پس از خلقت آدم، حوّا را نيز آفريد تا ضمن اين كه آدم را از تنهايى مى رهاند، وسيله اى

طبيعى براى ازدياد نسل او در زمين فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با هم ازدواج كرده و داراى فرزند شدند. در تواريخ واحاديث، تعداد فرزندانى كه آدم از حوّا پيدا كرد مختلف نقل شده است. برخى آن ها را چهل فرزند در پاره اى از روايات صدنفر و برخى بيش از صدها فرزند ذكر كرده اند كه از آن جمله در پسران نام هاى: هابيل، قابيل(۴۲) و شيث (ياهبة اللّه) و در دختران نام هاى: عناق، اقليما، لوزا و... ذكر شده است.(۴۳)

اختلاف ديگرى كه در اين جا به چشم مى خورد، درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدياد نسل او در زمين است.

بيشتر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زاييد. نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - و پس از آن كه به حد رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (ياخود آدم به اين فكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى درآورد؛ يعنى اقليما را به عقد هابل درآورد و لوزا را به ازدواج قابيل. به دنبال اين مطلب گفته اند: چون دخترى كه سهم هابيل شده بود زيباتر از همسر قابيل بود، قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر كدام جداگانه قربانى اى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر كدام كه قبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.(۴۴)

ولى روايات شيعه عمومااين مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرى هابيل حوريه اى فرستاد و براى قابيل همسرى از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از ان دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث همسر شيث را نيز حوريه اى از حوريه هاى بهشت ذكر كرده اند.(۴۵) در برخى از روايات نيز آمده كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوّا خلق شد، و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را - كه منجر به قتل هابيل گرديد- موضوع وصيت و جانشينى آدم دانسته اند كه بعدا خواهد آمد.

و اجمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه ازدواج برادر و خواهر در همه اديان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود آدم و حوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.

از جمله حديث هاى كاملى كه در اين باره داريم، حديثى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گويد: به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: قربانت گردم مردم مى گويند كه حضرت آدم دختر خود را به پسرش ‍ تزويج كرد؟ حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: مردم چنين مى گويند، امّا اى سليمان! آيا ندانسته اى كه پيغمبر فرمود: اگر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود، من هم (دخترم) زينب را به پسرم (قاسم) مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كرد.

سليمان گويد: گفتم قربانت گردم! مردم مى گويند سبب اين كه قابيل هابيل را كشت، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود: اى سليمان چگونه اين حرف را مى زنى. آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم مى گويى ؟

عرض كردم: پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟ حضرت فرمود: درباره وصيّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيّت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد با اين كه قابيل از او بزرگ تر بود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت: من سزاوارتر به وصيت بودم و از اين رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى كنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابيل قبول شد، ولى از قابيل پذيرفته نگشت. همين ماجرا سبب شد كه قابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.

عرض كردم: قربانت گردم! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا زنى و به جز آدم مردى بود؟ حضرت فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى از حوّا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. هنگامى كه قابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اين كه نوبت ازدواج هابيل شد و خدا براى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواج هابيل در آورد. حضرت آدم اين كار را كرد و هنگامى كه قابيل برادرش هابيل را كشت، آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل، پسرى زاييد و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.

حوّا نيز فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريّه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را همسرى شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبة اللّه از دنيا رفت و خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و حضرت آدم نيز اين كار را كرد.(۴۶)

ولى مطابق روايات ديگرى كه شايد پس از اين ذكر شود، هبة اللّه لقب شيث يا معناى عربى شيث است، واللّه اعلم.

سبب قتل هابيل

 از حديث بالا اين مطلب هم معلوم شد كه مطابق روايات اهل بيت، علّت قتل هابيل همان مسئله جانشينى حضرت آدم بود، زيرا وقتى قابيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده، به وى حسادت برد تا آن جا كه درصدد قتل او برآمد؛ كه (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابيل، به وى رشك برد و او را به قتل رسانيد.

در حديثى كه مجلسى (ره) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، آن حضرت داستان را اين گونه بيان فرمود: خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارند همه را به هابيل بسپار. آدم نيز چنين كرد. و چون قابيل مطلّع شد خشمناك گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وى بزرگ تر و بدين منصب شايسته تر نيستم؟ آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مى رساند و خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد اگر چه تو از وى بزرگ تر هستى. اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايسته تر از آن ديگرى است.

نشانه پذيرفته شدن (قبول قربانى) در آن وقت، آن بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.

قابيل و هابيل - چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده - به درگاه خداى قربانى آوردند، به اين ترتيب كه - برطبق برخى از روايات - چون قابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوب خود را جدا و به درگاه خداوند برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترين قوچ ها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتش بيامد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را فرانگرفت.

شيطان نزد قابيل آمد و به وى گفت: اين پيش آمد در حال حاضر براى تو اهميّت ندارد، چون تو و هابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آن ها خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد، ولى قربانى پدر شما قبول نشد. اگر تو هابيل را بكشى، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار كند. بدين ترتيب قابيل را وادار كرد تا برادرش هابيل را به قتل برساند(۴۷) .

خداى سبحان در قرآن كريم ماجرا را چنين بيان فرموده است: و خبر دو فرزند آدم را برايشان بخوان، آن دم كه قربانى بردند و از يكى از آن دو پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. او (به آن ديگرى كه قربانيش قبول شده بود) گفت كه تو را خواهم كشت! و آن ديگرى در جواب گفت: اين مربوط به من نبود، بلكه قبولى قربانى به دست خداست و او هم از پرهيزگاران مى پذيرد.

و به دنبال آن ادامه داد: اگر تو هم دست به سوى من دراز كنى كه مرا به قتل برسانى، من براى كشتن دست به سوى تو دراز نمى كنم كه من از پرودگار جهانيان مى ترسم.

من مى خواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است.(۴۸)

قابيل تصميم بر كشتن برادر گرفت و نيروى عقل و خرد، عواطف برادرى، ترس از خدا و رعايت حقوق پدرومادر، هيچ كدام نتوانست جلوى توفان خشمى را كه كانونش همان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجام درصدد برآمد تا هرچه زودتر تصميم خود را عملى سازد. به همين منظور در پى فرصتى مى گشت تا اين كه وقتى هابيل سرگرم كار - يا به گفته طبرى - براى چراى گوسفندان خود در كوهى به خواب رفته بود، سنگى را بر سراو كوفت وبدين ترتيب او را كشت.

آرى اين صفت نفرت انگيز چه جنايت ها كه در دنيا نكرده و چه خون هاى به ناحقى كه نريخته و چه خانمان ها را كه بر باد نداده است. حسد نه فقط موجب به هم ريختن نظام اجتماع و به خاك و خون كشيدن محسودان مى گردد، بلكه خود شخص حسود را نيز دقيقه اى راحت و آسوده نمى گذارد و لذت زندگى را از كام او مى برد و پيوسته او را در آتش ‍ حسادت مى سوزاند و گوشت و استخوانش را آب مى كند و اگر او را به حال خود واگذارد هم چنان زبانه مى كشد تا بالاخره حسود را وادار كند عملى را در خارج انجام داده و دچار كيفر آن گردد يا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تاروپودش بر باد رود.

خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مى گويد:

نفس (سركش) قابيل درباره كشتن برادرش مطيع و رام او گرديد و (سرانجام) او را كشت و از زيان كاران گرديد(۴۹) .

بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را در روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كه پشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمى دانست چگونه جسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را به دوش كشيد و به اين طرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد وسرانجام خسته و كوفته شد. به تدريج كه نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.

خستگى جسمى از يك طرف و شكنجه هاى وجدانى - كه معمولا گريبان گير افراد جنايت كار را مى گيرد - از سوى ديگر او را تحت فشار قرار داد و به سختى از كرده خويش پشيمان شد، چنانچه خداى تعاى در دنبال اين ماجرا فرمود:فاصبح من النّادمين .

اما خداى تعالى به خاطر رعايت احترام آن بدن پاك، و تعليم نسل آدميان، كلاغى را معلّمش ساخت، زيرا به گفته بعضى: بر اثر آن سبك سرى، قابليّت وحى و الهام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغ تعليم مى گرفت. به هرصورت خداى تعالى دو زاغ را فرستاد و آن ها در پيش قابيل به نزاع برخاسته ويكى، ديگرى را كشت و سپس با چنگال و پاهاى خود گودالى حفر كرد و لاشه آن را در آن گودال انداخته و روى آن خاك ريخت و پنهانش كرد. در اين جا بود كه قابيل فرياد زد: واى برمن كه از اين زاغ ناتوان تر هستم!(۵۰) و به دنبال آن كشته برادر را دفن كرد و به سوى پدر بازگشت. حضرت آدم كه ديد هابيل با وى نيست، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مى گيرى؟ آدمعليه‌السلام روى سابقه عداوتى كه قابيل به هابيل داشت، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو واطلاع از قبولى قربانى هابيل، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است.

طبق برخى از نقل ها، آدم ابوالبشر از قتل هابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند براو او وحى كرد من به جاى هابيل، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاك و زيبايى زاييد كه نامش راشيثيا هبة اللّه يعنى بخشش خدا، ناميد چون او را بدو بخشيده بود و چنان كه برخى گفته اند: شيث لفظى عبرى و هبة اللّه معناى عربى آن است.(۵۱)

شيث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد واسرار نبوت را به وى سپرده، مختصات انبيا را نزد او گذارد و درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت: چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترينِ فرزندانت بسپار.

عمر حضرت آدم را به اختلاف روايات ۹۳۰، ۹۳۶، ۱۰۰۰، ۱۰۲۰ و ۱۰۴۰ سال گفته اند.(۵۲) وهنگامى كه از دنيا رفت، بدن او را در تابوتى گذارده و در غار كوه ابوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از توفان بيامد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى) به خاك سپرد. چنان كه در زيارت نامه اميرمؤمنانعليه‌السلام مى خوانيم:

السلام عليل و على ضجيعيك آدم و نوح ؛

سلام برتو و برآدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تواست.

مرگ حوّا

 گفته اند كه پس از وفات آدم، حوّا يك سال بيشتر زنده نبود و پس از پانزده روز بيمارى از دنيا رفت و او را در كنار جاى گاه آدم به خاك سپردند. ظاهرا آن چه در بين مردم معروف شده كه حوّا در جدّه مدفون است و به همين سبب نيز به جدّه موسوم گرديده، بى اساس است، زيرا جدهّ در لغت به معناى كنار دريا و نهر است و ناميدن شهر جدّه به اين نام، به همين مناسبت بوده كه در كنار دريا قرار دارد؛ نه به دليل آن كه مدفن حوّاست، و شايد اين سخن از آن جا پيدا شد كه در برخى از روايات - كه طبرى و ديگران نقل كرده اند - اين مطلب آمده كه حوّا هنگام هبوط از بهشت، در سرزمين جدّه فرود آمد، چنان كه آدم ابوالبشر در سرزمين هند و كوه سرانديب نازل شد، چنان چه پيش از اين نيز ذكر شد(۵۳) واللّه اءعلم.

آن چه بر آدمعليه‌السلام نازل شد

 براساس تعدادى از روايات كه شيعه و سنى از رسول خدا نقل كرده اند، خداوند در مجموع ۱۰۴ كتاب بر پيمبران خويش نازل فرموده كه ده كتاب از آن ها، تنها بر آدمعليه‌السلام نازل شده است. در روايتى كه از سيدبن طاووس در سعد السعود نقل شده، خداى تعالى كتابى به لغت سريانى بر حضرت آدم نازل كرد كه در ۲۱ ورق بود و آن نخستين كتاب نازل شده از سوى خداوند بر كرده زمين بود.(۵۴)

طبرى، ابن اثير و مسعودى در كتاب هاى خود ذكر كرده اند كه خداوند ۲۱ صحيفه بر آدم نازل فرموده و از ابوذر روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود: آدم از كسانى بود كه خداوند حكم حرمت مردار، خون و گوشت خوك را با حروف معجم در ۲۱ ورق بر وى نازل فرموده(۵۵) .

درحديثى كه كلينى، صدوق، برقى و ديگران از امام باقر و صادقعليه‌السلام روايت كرده اند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را - و در حديثى همه سخن را- در چهار جمله براى تو گرد آورده ام. يكى از آن ها مخصوص من است و ديگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است. آدم از خدا خواست تا آن ها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود: اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى؛ آ نچه خاصّ توست، آن است كه پاداش تو را در برابر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم؛ آن چه ميان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، و امّا آن چه مان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، وامّا آن چه ميان تو و مردم است، آن است كه هر چه براى خود مى پسندى براى مردم نيز بپسندى.(۵۶)

در حديث ديگرى كلينى (ره) ازامام باقر يا حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: آدم به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى هم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم در عوض آن مقرر نشود و چون انجام داد، آن را بنويسند واگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن را انجام نداد، يك حسنه برايش بنويسند واگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند. حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا بيفزا! خطاب شد: هر يك از آن ها كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا باز هم بيفزا! خطاب شد: توبه را بر ايشان مقدر داشتم كه وقتى كه نفَس به گلويشان برسد. يعنى تا آن هنگام هم توبه شان را مى پذيرم. در اين جا بود كه آدم خشنود شد و عرض كرد: مرا بس است.(۵۷)

۳- شيث عليه‌السلام

 چنان كه در فصل پيش گفته شد، آدمعليه‌السلام پس از حدود هزار سال از جهان برفت و شيث را وصىّ خود گردانيد. قابيل كه از اين موضوع مطلع شد، نزد شيث آمده. او را تهديد كرد و گفت: سبب اين كه من برادرت هابيل را كشتم، همين بود كه او مقام وصايت پدر را داشت و براى آن كه فرزندان او به بچه هاى من در آينده فخرفروشى نكنند، من او را كشتم. اكنون تو نيز اگر جايى اظهار كنى كه مقام وصايت پدر به تو رسيده، تو را نيز خواهم كشت.

و همان گونه كه ابن اثير و طبرى نقل كرده اند و در احاديث نيز آمده، خود آدم نيز به شيث سفارش كرد كه عِلم خود و مقام وصايت را كه پدر بدو داده بود از قابيل پنهان دارد مبادا همان گونه كه او به هابيل حسد برد، به وى نيز حسد برده و در صدد قتل او برآيد.

به همين دليل شيث پيوسته در حال ترس و تقيّه به سر مى برد.(۵۸) چنان كه گفته اند: شيث پس از كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به ۹۱۲ سال از دنيا رفت و خداى تعالى پنجاه صحيفه بدو داده بود كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به خداى يگانه دعوت كند. مسعودى گفته است كه بيست و نه صحيفه بر شيث نازل شد كه در آن ها تهليل و تسبيح بود.

اوصياى پس از وى تا ادريس

 پس از شيث، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد از وى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيز ذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است.

عمر هر يك از ايشان را به اختلاف بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند. چنان چه عمر انوش را ۹۰۵ يا ۹۶۵ سال ذكر كرده اند.(۵۹) در نام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها را انتخاب كرديم.

۴- ادريس عليه‌السلام

 چنان كه گفته اند، نسب ادريس به چهار واسطه به شيث مى رسد. از ابن اسحاق نقل شده كه ادريس ۳۰۸ سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه ۳۸۶ سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت.

نام عبرى آن حضر خنوخ و ترجمه عربى اش اخنوخ است. در بعضى نقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس الهرامسه يا هرمس حكيم گذارده اند، هرمس لفظ عربى است و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است. برخى گفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است.

محل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكر كرده اند.

منصب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاى نبوت، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.

جهت نام گذارى آن حضرت به ادريس نيز در روايات، كثرت اشتغال وى به درس و كتاب ذكر شده است. طبق روايات و تواريخ، ادريس نخستين كسى است كه خط نوشت، جامه بدوخت و علم خياطى را تعليم داد، زيرا قبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار و معلّم بسيارى از علوم مانند نجوم، حساب، هندسه، هيئت و... دانسته اند.(۶۰) عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهى از منكر مشغول گرديد. مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آن زبان ها را به وى تعليم فرود. ادريس سياست، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنين طرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت ۱۸۸ شهر در روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(۶۱) بوده است.(۶۲)

شريعت و آيين ادريسعليه‌السلام

 ادريس مردم را به دين خدا، توحيد و عبادت پروردگار متعال دعوت مى كرد و به آن ها مى گفت: عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذاب آخرت مى گردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها را طبق برنامه خاصى مأمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براى روزه گرفتن مقرّر كرد و دستور جهاد به دشمنان دين را به آن ها داد. زكات مال را براى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آن ها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّر كرد كه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان، سلاطين و رعايا تقسيم كرد.

ساير احوال ادريس

 چنان كه از تاريخ برمى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاى ظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانب پروردگار متعال داشت، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيع و فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.

در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيسته و به ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است. هم چنين زنى زيبا داشته كه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است. آن ها براثر طغيان و ستم، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيز سال ها به قحطى و خشك سالى دچار شدند كه براى اطلاع بيشتر به كتاب اكمال الدين صدوق (ره)- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(۶۳)

در حديثى كه راوندى (ره) به سندش از وهب بن منبه نقل كرده آمده است: ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرام بود و هنگام راه رفتن، گام ها را كوتاه برمى داشت... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستين كسى بود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى و بزرگى او را ياد مى كرد، و در هر روز برابر با اعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت. در زمان آن حضرت، فرشتگان به ميان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند. سخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمان مردمانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پس از آن منقطع گرديد.(۶۴)

هم چنين راوندى در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجد سهله فرمود: هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار و حاجت هاى خود را از خدا بخواه، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى گزارد.

نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان

 در دو جاى قرآن كريم نام ادريس ذكر شده است. يكى در سوره مريم و ديگرى در سوره انبياء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده، ولى در سوره مريم خداى تعالى اوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است:

واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا (۶۵) ؛

در اين كتاب ادريس را ياد كن كه او پيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهى بلند، بالا برديم.

در معناى اين كه فرمودو رفعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است: دسته اى معتقدند يعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم. هم چنين در علّت و كيفيّت صعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است: در پاره اى از روايات آمده كه خداوند به يكى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد. بعد او را در جزيره اى انداخت و سال ها آن جا بود تا هنگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و از وى خواست به درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وى بگذرد و بال و پرش را به او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت و بال و پرش را به وى باز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض كرد: آيا حاجتى دارى؟ ادريس گفت: آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم، زيرا با ياد وى زندگى بر من گوارا نيست. فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريس پيش آمد. به ملك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى؟ جواب داد كه پروردگار به من فرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو را قبض روح كنم. من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمان چهارم با سوم و سوم با دوم و دوم با اوّل و هم چنين ميان آسمان اوّل با زمين است، من مأمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تو را ديدار كردم. سپس جانش را در همان جا بگرفت.(۶۶)

در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايراد بعضى واقع گرديده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعب الاخبار نقل شده است.

در حديثى كه راوندى در قصص الانبياء از ابن عباس نقل كرده، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايد و او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تا اين كه ادريس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداوند اجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد، ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(۶۷)

عمر ادريس

 درباره عمر ادريس نيز اختلاف است. برخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصد سال نوشته اند. ابن اثير در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه ۳۶۵ سال از عمرش گذشت، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آن حضرت را به آسمان بردند از عمر وى ۳۶۰ و يا ۳۵۰ سال گذشته بود.(۶۸)

صحف ادريس

 مسعودى و ديگران گفته اند كه خداوند سى صحيفه بر ادريس نازل كرد و در خبرى هم كه ابوذر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده، صحف ادريس را سى صحيفه بيان فرموده است.(۶۹)

مرحوم مجلسى در آخر كتاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويه نقل كرده است. ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار به عربى ترجمه كردم. هر يك از آن ها داراى نام جداگانه اى است؛ مانند صحيفه حمد، صحيفه خلق، صحيفه رزق، صحيفه معرفت و... كه چون بسيار طولانى بود از نقل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعه كتاب مزبور(۷۰) بر اهل علم و دانش لازم است. سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاى پراكنده اى از آن ها را نقل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد ۱۱ بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(۷۱)

هم چنين عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء كلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله است:

۱. احدى نمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاى آرد؛

۲. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است؛

۳. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛

۴. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است؛

۵. كسى كه قناعت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهد كرد.(۷۲)

۲- فرزندان آدم عليه‌السلام

 چنان كه گفته شد، خداى تعالى پس از خلقت آدم، حوّا را نيز آفريد تا ضمن اين كه آدم را از تنهايى مى رهاند، وسيله اى

طبيعى براى ازدياد نسل او در زمين فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با هم ازدواج كرده و داراى فرزند شدند. در تواريخ واحاديث، تعداد فرزندانى كه آدم از حوّا پيدا كرد مختلف نقل شده است. برخى آن ها را چهل فرزند در پاره اى از روايات صدنفر و برخى بيش از صدها فرزند ذكر كرده اند كه از آن جمله در پسران نام هاى: هابيل، قابيل(۴۲) و شيث (ياهبة اللّه) و در دختران نام هاى: عناق، اقليما، لوزا و... ذكر شده است.(۴۳)

اختلاف ديگرى كه در اين جا به چشم مى خورد، درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدياد نسل او در زمين است.

بيشتر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زاييد. نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - و پس از آن كه به حد رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (ياخود آدم به اين فكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى درآورد؛ يعنى اقليما را به عقد هابل درآورد و لوزا را به ازدواج قابيل. به دنبال اين مطلب گفته اند: چون دخترى كه سهم هابيل شده بود زيباتر از همسر قابيل بود، قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر كدام جداگانه قربانى اى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر كدام كه قبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.(۴۴)

ولى روايات شيعه عمومااين مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرى هابيل حوريه اى فرستاد و براى قابيل همسرى از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از ان دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث همسر شيث را نيز حوريه اى از حوريه هاى بهشت ذكر كرده اند.(۴۵) در برخى از روايات نيز آمده كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوّا خلق شد، و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را - كه منجر به قتل هابيل گرديد- موضوع وصيت و جانشينى آدم دانسته اند كه بعدا خواهد آمد.

و اجمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه ازدواج برادر و خواهر در همه اديان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود آدم و حوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.

از جمله حديث هاى كاملى كه در اين باره داريم، حديثى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گويد: به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: قربانت گردم مردم مى گويند كه حضرت آدم دختر خود را به پسرش ‍ تزويج كرد؟ حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: مردم چنين مى گويند، امّا اى سليمان! آيا ندانسته اى كه پيغمبر فرمود: اگر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود، من هم (دخترم) زينب را به پسرم (قاسم) مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كرد.

سليمان گويد: گفتم قربانت گردم! مردم مى گويند سبب اين كه قابيل هابيل را كشت، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود: اى سليمان چگونه اين حرف را مى زنى. آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم مى گويى ؟

عرض كردم: پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟ حضرت فرمود: درباره وصيّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيّت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد با اين كه قابيل از او بزرگ تر بود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت: من سزاوارتر به وصيت بودم و از اين رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى كنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابيل قبول شد، ولى از قابيل پذيرفته نگشت. همين ماجرا سبب شد كه قابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.

عرض كردم: قربانت گردم! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا زنى و به جز آدم مردى بود؟ حضرت فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى از حوّا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. هنگامى كه قابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اين كه نوبت ازدواج هابيل شد و خدا براى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواج هابيل در آورد. حضرت آدم اين كار را كرد و هنگامى كه قابيل برادرش هابيل را كشت، آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل، پسرى زاييد و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.

حوّا نيز فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريّه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را همسرى شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبة اللّه از دنيا رفت و خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و حضرت آدم نيز اين كار را كرد.(۴۶)

ولى مطابق روايات ديگرى كه شايد پس از اين ذكر شود، هبة اللّه لقب شيث يا معناى عربى شيث است، واللّه اعلم.

سبب قتل هابيل

 از حديث بالا اين مطلب هم معلوم شد كه مطابق روايات اهل بيت، علّت قتل هابيل همان مسئله جانشينى حضرت آدم بود، زيرا وقتى قابيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده، به وى حسادت برد تا آن جا كه درصدد قتل او برآمد؛ كه (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابيل، به وى رشك برد و او را به قتل رسانيد.

در حديثى كه مجلسى (ره) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، آن حضرت داستان را اين گونه بيان فرمود: خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارند همه را به هابيل بسپار. آدم نيز چنين كرد. و چون قابيل مطلّع شد خشمناك گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وى بزرگ تر و بدين منصب شايسته تر نيستم؟ آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مى رساند و خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد اگر چه تو از وى بزرگ تر هستى. اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايسته تر از آن ديگرى است.

نشانه پذيرفته شدن (قبول قربانى) در آن وقت، آن بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.

قابيل و هابيل - چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده - به درگاه خداى قربانى آوردند، به اين ترتيب كه - برطبق برخى از روايات - چون قابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوب خود را جدا و به درگاه خداوند برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترين قوچ ها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتش بيامد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را فرانگرفت.

شيطان نزد قابيل آمد و به وى گفت: اين پيش آمد در حال حاضر براى تو اهميّت ندارد، چون تو و هابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آن ها خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد، ولى قربانى پدر شما قبول نشد. اگر تو هابيل را بكشى، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار كند. بدين ترتيب قابيل را وادار كرد تا برادرش هابيل را به قتل برساند(۴۷) .

خداى سبحان در قرآن كريم ماجرا را چنين بيان فرموده است: و خبر دو فرزند آدم را برايشان بخوان، آن دم كه قربانى بردند و از يكى از آن دو پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. او (به آن ديگرى كه قربانيش قبول شده بود) گفت كه تو را خواهم كشت! و آن ديگرى در جواب گفت: اين مربوط به من نبود، بلكه قبولى قربانى به دست خداست و او هم از پرهيزگاران مى پذيرد.

و به دنبال آن ادامه داد: اگر تو هم دست به سوى من دراز كنى كه مرا به قتل برسانى، من براى كشتن دست به سوى تو دراز نمى كنم كه من از پرودگار جهانيان مى ترسم.

من مى خواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است.(۴۸)

قابيل تصميم بر كشتن برادر گرفت و نيروى عقل و خرد، عواطف برادرى، ترس از خدا و رعايت حقوق پدرومادر، هيچ كدام نتوانست جلوى توفان خشمى را كه كانونش همان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجام درصدد برآمد تا هرچه زودتر تصميم خود را عملى سازد. به همين منظور در پى فرصتى مى گشت تا اين كه وقتى هابيل سرگرم كار - يا به گفته طبرى - براى چراى گوسفندان خود در كوهى به خواب رفته بود، سنگى را بر سراو كوفت وبدين ترتيب او را كشت.

آرى اين صفت نفرت انگيز چه جنايت ها كه در دنيا نكرده و چه خون هاى به ناحقى كه نريخته و چه خانمان ها را كه بر باد نداده است. حسد نه فقط موجب به هم ريختن نظام اجتماع و به خاك و خون كشيدن محسودان مى گردد، بلكه خود شخص حسود را نيز دقيقه اى راحت و آسوده نمى گذارد و لذت زندگى را از كام او مى برد و پيوسته او را در آتش ‍ حسادت مى سوزاند و گوشت و استخوانش را آب مى كند و اگر او را به حال خود واگذارد هم چنان زبانه مى كشد تا بالاخره حسود را وادار كند عملى را در خارج انجام داده و دچار كيفر آن گردد يا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تاروپودش بر باد رود.

خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مى گويد:

نفس (سركش) قابيل درباره كشتن برادرش مطيع و رام او گرديد و (سرانجام) او را كشت و از زيان كاران گرديد(۴۹) .

بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را در روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كه پشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمى دانست چگونه جسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را به دوش كشيد و به اين طرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد وسرانجام خسته و كوفته شد. به تدريج كه نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.

خستگى جسمى از يك طرف و شكنجه هاى وجدانى - كه معمولا گريبان گير افراد جنايت كار را مى گيرد - از سوى ديگر او را تحت فشار قرار داد و به سختى از كرده خويش پشيمان شد، چنانچه خداى تعاى در دنبال اين ماجرا فرمود:فاصبح من النّادمين .

اما خداى تعالى به خاطر رعايت احترام آن بدن پاك، و تعليم نسل آدميان، كلاغى را معلّمش ساخت، زيرا به گفته بعضى: بر اثر آن سبك سرى، قابليّت وحى و الهام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغ تعليم مى گرفت. به هرصورت خداى تعالى دو زاغ را فرستاد و آن ها در پيش قابيل به نزاع برخاسته ويكى، ديگرى را كشت و سپس با چنگال و پاهاى خود گودالى حفر كرد و لاشه آن را در آن گودال انداخته و روى آن خاك ريخت و پنهانش كرد. در اين جا بود كه قابيل فرياد زد: واى برمن كه از اين زاغ ناتوان تر هستم!(۵۰) و به دنبال آن كشته برادر را دفن كرد و به سوى پدر بازگشت. حضرت آدم كه ديد هابيل با وى نيست، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مى گيرى؟ آدمعليه‌السلام روى سابقه عداوتى كه قابيل به هابيل داشت، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو واطلاع از قبولى قربانى هابيل، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است.

طبق برخى از نقل ها، آدم ابوالبشر از قتل هابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند براو او وحى كرد من به جاى هابيل، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاك و زيبايى زاييد كه نامش راشيثيا هبة اللّه يعنى بخشش خدا، ناميد چون او را بدو بخشيده بود و چنان كه برخى گفته اند: شيث لفظى عبرى و هبة اللّه معناى عربى آن است.(۵۱)

شيث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد واسرار نبوت را به وى سپرده، مختصات انبيا را نزد او گذارد و درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت: چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترينِ فرزندانت بسپار.

عمر حضرت آدم را به اختلاف روايات ۹۳۰، ۹۳۶، ۱۰۰۰، ۱۰۲۰ و ۱۰۴۰ سال گفته اند.(۵۲) وهنگامى كه از دنيا رفت، بدن او را در تابوتى گذارده و در غار كوه ابوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از توفان بيامد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى) به خاك سپرد. چنان كه در زيارت نامه اميرمؤمنانعليه‌السلام مى خوانيم:

السلام عليل و على ضجيعيك آدم و نوح ؛

سلام برتو و برآدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تواست.

مرگ حوّا

 گفته اند كه پس از وفات آدم، حوّا يك سال بيشتر زنده نبود و پس از پانزده روز بيمارى از دنيا رفت و او را در كنار جاى گاه آدم به خاك سپردند. ظاهرا آن چه در بين مردم معروف شده كه حوّا در جدّه مدفون است و به همين سبب نيز به جدّه موسوم گرديده، بى اساس است، زيرا جدهّ در لغت به معناى كنار دريا و نهر است و ناميدن شهر جدّه به اين نام، به همين مناسبت بوده كه در كنار دريا قرار دارد؛ نه به دليل آن كه مدفن حوّاست، و شايد اين سخن از آن جا پيدا شد كه در برخى از روايات - كه طبرى و ديگران نقل كرده اند - اين مطلب آمده كه حوّا هنگام هبوط از بهشت، در سرزمين جدّه فرود آمد، چنان كه آدم ابوالبشر در سرزمين هند و كوه سرانديب نازل شد، چنان چه پيش از اين نيز ذكر شد(۵۳) واللّه اءعلم.

آن چه بر آدمعليه‌السلام نازل شد

 براساس تعدادى از روايات كه شيعه و سنى از رسول خدا نقل كرده اند، خداوند در مجموع ۱۰۴ كتاب بر پيمبران خويش نازل فرموده كه ده كتاب از آن ها، تنها بر آدمعليه‌السلام نازل شده است. در روايتى كه از سيدبن طاووس در سعد السعود نقل شده، خداى تعالى كتابى به لغت سريانى بر حضرت آدم نازل كرد كه در ۲۱ ورق بود و آن نخستين كتاب نازل شده از سوى خداوند بر كرده زمين بود.(۵۴)

طبرى، ابن اثير و مسعودى در كتاب هاى خود ذكر كرده اند كه خداوند ۲۱ صحيفه بر آدم نازل فرموده و از ابوذر روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود: آدم از كسانى بود كه خداوند حكم حرمت مردار، خون و گوشت خوك را با حروف معجم در ۲۱ ورق بر وى نازل فرموده(۵۵) .

درحديثى كه كلينى، صدوق، برقى و ديگران از امام باقر و صادقعليه‌السلام روايت كرده اند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را - و در حديثى همه سخن را- در چهار جمله براى تو گرد آورده ام. يكى از آن ها مخصوص من است و ديگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است. آدم از خدا خواست تا آن ها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود: اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى؛ آ نچه خاصّ توست، آن است كه پاداش تو را در برابر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم؛ آن چه ميان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، و امّا آن چه مان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، وامّا آن چه ميان تو و مردم است، آن است كه هر چه براى خود مى پسندى براى مردم نيز بپسندى.(۵۶)

در حديث ديگرى كلينى (ره) ازامام باقر يا حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: آدم به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى هم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم در عوض آن مقرر نشود و چون انجام داد، آن را بنويسند واگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن را انجام نداد، يك حسنه برايش بنويسند واگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند. حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا بيفزا! خطاب شد: هر يك از آن ها كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا باز هم بيفزا! خطاب شد: توبه را بر ايشان مقدر داشتم كه وقتى كه نفَس به گلويشان برسد. يعنى تا آن هنگام هم توبه شان را مى پذيرم. در اين جا بود كه آدم خشنود شد و عرض كرد: مرا بس است.(۵۷)

۳- شيث عليه‌السلام

 چنان كه در فصل پيش گفته شد، آدمعليه‌السلام پس از حدود هزار سال از جهان برفت و شيث را وصىّ خود گردانيد. قابيل كه از اين موضوع مطلع شد، نزد شيث آمده. او را تهديد كرد و گفت: سبب اين كه من برادرت هابيل را كشتم، همين بود كه او مقام وصايت پدر را داشت و براى آن كه فرزندان او به بچه هاى من در آينده فخرفروشى نكنند، من او را كشتم. اكنون تو نيز اگر جايى اظهار كنى كه مقام وصايت پدر به تو رسيده، تو را نيز خواهم كشت.

و همان گونه كه ابن اثير و طبرى نقل كرده اند و در احاديث نيز آمده، خود آدم نيز به شيث سفارش كرد كه عِلم خود و مقام وصايت را كه پدر بدو داده بود از قابيل پنهان دارد مبادا همان گونه كه او به هابيل حسد برد، به وى نيز حسد برده و در صدد قتل او برآيد.

به همين دليل شيث پيوسته در حال ترس و تقيّه به سر مى برد.(۵۸) چنان كه گفته اند: شيث پس از كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به ۹۱۲ سال از دنيا رفت و خداى تعالى پنجاه صحيفه بدو داده بود كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به خداى يگانه دعوت كند. مسعودى گفته است كه بيست و نه صحيفه بر شيث نازل شد كه در آن ها تهليل و تسبيح بود.

اوصياى پس از وى تا ادريس

 پس از شيث، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد از وى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيز ذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است.

عمر هر يك از ايشان را به اختلاف بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند. چنان چه عمر انوش را ۹۰۵ يا ۹۶۵ سال ذكر كرده اند.(۵۹) در نام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها را انتخاب كرديم.

۴- ادريس عليه‌السلام

 چنان كه گفته اند، نسب ادريس به چهار واسطه به شيث مى رسد. از ابن اسحاق نقل شده كه ادريس ۳۰۸ سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه ۳۸۶ سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت.

نام عبرى آن حضر خنوخ و ترجمه عربى اش اخنوخ است. در بعضى نقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس الهرامسه يا هرمس حكيم گذارده اند، هرمس لفظ عربى است و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است. برخى گفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است.

محل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكر كرده اند.

منصب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاى نبوت، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.

جهت نام گذارى آن حضرت به ادريس نيز در روايات، كثرت اشتغال وى به درس و كتاب ذكر شده است. طبق روايات و تواريخ، ادريس نخستين كسى است كه خط نوشت، جامه بدوخت و علم خياطى را تعليم داد، زيرا قبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار و معلّم بسيارى از علوم مانند نجوم، حساب، هندسه، هيئت و... دانسته اند.(۶۰) عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهى از منكر مشغول گرديد. مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آن زبان ها را به وى تعليم فرود. ادريس سياست، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنين طرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت ۱۸۸ شهر در روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(۶۱) بوده است.(۶۲)

شريعت و آيين ادريسعليه‌السلام

 ادريس مردم را به دين خدا، توحيد و عبادت پروردگار متعال دعوت مى كرد و به آن ها مى گفت: عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذاب آخرت مى گردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها را طبق برنامه خاصى مأمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براى روزه گرفتن مقرّر كرد و دستور جهاد به دشمنان دين را به آن ها داد. زكات مال را براى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آن ها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّر كرد كه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان، سلاطين و رعايا تقسيم كرد.

ساير احوال ادريس

 چنان كه از تاريخ برمى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاى ظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانب پروردگار متعال داشت، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيع و فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.

در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيسته و به ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است. هم چنين زنى زيبا داشته كه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است. آن ها براثر طغيان و ستم، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيز سال ها به قحطى و خشك سالى دچار شدند كه براى اطلاع بيشتر به كتاب اكمال الدين صدوق (ره)- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(۶۳)

در حديثى كه راوندى (ره) به سندش از وهب بن منبه نقل كرده آمده است: ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرام بود و هنگام راه رفتن، گام ها را كوتاه برمى داشت... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستين كسى بود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى و بزرگى او را ياد مى كرد، و در هر روز برابر با اعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت. در زمان آن حضرت، فرشتگان به ميان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند. سخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمان مردمانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پس از آن منقطع گرديد.(۶۴)

هم چنين راوندى در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجد سهله فرمود: هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار و حاجت هاى خود را از خدا بخواه، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى گزارد.

نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان

 در دو جاى قرآن كريم نام ادريس ذكر شده است. يكى در سوره مريم و ديگرى در سوره انبياء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده، ولى در سوره مريم خداى تعالى اوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است:

واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا (۶۵) ؛

در اين كتاب ادريس را ياد كن كه او پيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهى بلند، بالا برديم.

در معناى اين كه فرمودو رفعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است: دسته اى معتقدند يعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم. هم چنين در علّت و كيفيّت صعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است: در پاره اى از روايات آمده كه خداوند به يكى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد. بعد او را در جزيره اى انداخت و سال ها آن جا بود تا هنگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و از وى خواست به درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وى بگذرد و بال و پرش را به او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت و بال و پرش را به وى باز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض كرد: آيا حاجتى دارى؟ ادريس گفت: آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم، زيرا با ياد وى زندگى بر من گوارا نيست. فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريس پيش آمد. به ملك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى؟ جواب داد كه پروردگار به من فرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو را قبض روح كنم. من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمان چهارم با سوم و سوم با دوم و دوم با اوّل و هم چنين ميان آسمان اوّل با زمين است، من مأمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تو را ديدار كردم. سپس جانش را در همان جا بگرفت.(۶۶)

در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايراد بعضى واقع گرديده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعب الاخبار نقل شده است.

در حديثى كه راوندى در قصص الانبياء از ابن عباس نقل كرده، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايد و او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تا اين كه ادريس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداوند اجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد، ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(۶۷)

عمر ادريس

 درباره عمر ادريس نيز اختلاف است. برخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصد سال نوشته اند. ابن اثير در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه ۳۶۵ سال از عمرش گذشت، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آن حضرت را به آسمان بردند از عمر وى ۳۶۰ و يا ۳۵۰ سال گذشته بود.(۶۸)

صحف ادريس

 مسعودى و ديگران گفته اند كه خداوند سى صحيفه بر ادريس نازل كرد و در خبرى هم كه ابوذر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده، صحف ادريس را سى صحيفه بيان فرموده است.(۶۹)

مرحوم مجلسى در آخر كتاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويه نقل كرده است. ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار به عربى ترجمه كردم. هر يك از آن ها داراى نام جداگانه اى است؛ مانند صحيفه حمد، صحيفه خلق، صحيفه رزق، صحيفه معرفت و... كه چون بسيار طولانى بود از نقل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعه كتاب مزبور(۷۰) بر اهل علم و دانش لازم است. سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاى پراكنده اى از آن ها را نقل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد ۱۱ بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(۷۱)

هم چنين عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء كلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله است:

۱. احدى نمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاى آرد؛

۲. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است؛

۳. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛

۴. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است؛

۵. كسى كه قناعت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهد كرد.(۷۲)


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33