ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۳

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30411 / دانلود: 7083
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف تاء

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف «تاء»

فرموده آن حضرتعليه‌السلام :

٤٤٦١ تاجر اللّه تربح. بازرگانى كن با خدا تا سود يابى. مراد به بازرگانى كردن با خدا دادن اموال است در راه او و كردن هر كار خيرى از براى رضاى او، و چون حق تعالى آنها را مى‏گيرد يعنى قبول ميكند و در عوض اجر و ثواب مى‏دهد تشبيه شده آن به تجارت و بازرگانى با حق تعالى.

٤٤٦٢ توسّل بطاعة اللّه تنجح. متوسل شو بفرمانبردارى خدا تا صاحب فيروزى گردى.

٤٤٦٣ تمام العلم استعماله. تمامى علم بكار فرمودن آنست، يعنى عمل كردن به آن يا تعليم آن به ديگران.

٤٤٦٤ تمام العقل استكماله. تمامى عقل و خرد كامل گردانيدن آنست، مراد اين است كه هيچ عقل و خردى به حسب اصل خلقت تمام نمى‏باشد تمامى آن به اين مى‏شود كه كسى سعى كند در كامل گردانيدن او به تحصيل علوم و كثرت تفكر و تدّبر و در بعضى نسخه ها بدل «العقل»: «العمل» است و معنى اين است كه: تمامى عمل كامل گردانيدن آن است يعنى به خالص‏ گردانيدن آن و امتثال همه اوامر و نواهى و فرو نگذاشتن چيزى از آنها.

٤٤٦٥ توقّ معاصى اللّه تفلح. پرهيز كن از نافرمانيهاى خدا تا رستگار گردى.

٤٤٦٦ تفال بالخير تنجح. بفال نيك گير كار خير را تا صاحب فيروزى گردى يعنى هر كار خيرى كه بكنى آن را به فال خوب گير از براى خود و بايمن و بركت دان كه هرگاه چنين كنى فيروزى يابى به سعادت و نيكبختى.

٤٤٦٧ تواضع للّه يرفعك. فروتنى كردن از براى خدا تا بلند گرداند ترا يعنى فروتنى كن در درگاه حق تعالى يا با مردم از براى رضاى خداى عزّ و جلّ كه هرگاه چنين كنى خدا بلند مرتبه گرداند ترا.

٤٤٦٨ تمسّك بطاعة اللّه يزلفك. دست در زن به فرمانبردارى خدا تا نزديك سازد ترا يعنى تا اين كه خداى تبارك و تعالى يا دست زدن بفرمانبردارى او نزديك گرداند ترا نزديكى معنوى به جانب درگاه كبريائى.

٤٤٦٩ تعجيل المعروف ملاك المعروف. شتاب كردن در احسان ملاك احسان است، «ملاك چيزى» چيزى است كه آن چيز به آن بر پاى باشد و به آن مالك آن چيز توان شد و مراد اين است كه اصل و عمده در احسان اين است كه آدمى در آن شتاب كند و زود بكند و تأخير نكند زيرا كه در تأخير آفات است مبادا فرصت فوت شود و ديگر ميسر نشود و هرگاه تأخير از براى سايلى بشود يا كسى كه متوقع احسان اين كس باشد باعث تعب و زحمت انتظار نيز گردد.

٤٤٧٠ تضييع المعروف وضعه فى غير عروف. ضايع‏كردن احسان گذاشتن آنست در غير كسى كه بشناسد يعنى كردن آن نسبت بكسى كه حق احسان را نشناسد.

٤٤٧١ تأخير العمل عنوان الكسل. پس انداختن عمل يعنى عمل خير عنوان كسالت و كاهلى است يعنى سر سخن آن است يا دليل آن است.

٤٤٧٢ تصفية العمل اشدّ من العمل. صاف گردانيدن عمل سخت ترست از عمل. مراد به صاف كردن عمل خالص گردانيدن آن است از براى رضاى حق تعالى و آميخته نساختن آن به غرضى ديگر كه منافى آن باشد از ريا و مانند آن و ظاهر است كه اين معنى دشوارتر است از اصل عمل.

٤٤٧٣ تاج الملك عدله. افسر پادشاه عدالت اوست، يعنى افسرى كه باعث سربلندى پادشاه مى‏شود عدالت است نه افسرى ظاهرى.

٤٤٧٤ تزكية الرّجل عقله. پاكيزگى مرد عقل اوست يعنى پاكيزگى مرد آن است كه عاقل و خردمند باشد و خود را از معاصى و صفات نقص و پستى پاكيزه دارد نه اين كه لباس و وضع خود را پاكيزه دارد.

٤٤٧٥ تواضع المرء يرفعه. فروتنى كردن آدمى يا مرد بلند مى‏گرداند او را يعنى فروتنى كردن در درگاه حق تعالى و با خلق نيز.

٤٤٧٦ تكبّر المرء يضعه. تكبر كردن آدمى يا مرد پست مى‏گرداند او را يعنى تكبر كردن به درگاه حق تعالى و همچنين با خلق كه صنايع اويند.

٤٤٧٧ تقرّب العبد الى اللّه سبحانه به اخلاص نيّته. نزديكى‏جستن بنده بسوى خداى سبحانه به خالص گردانيدن نيت اوست يعنى خالص گردانيدن نيت در طاعات و عبادات از براى طلب رضاى حق تعالى و آميخته نساختن آن اصلا به غرضى ديگر كه منافى آن باشد از ريا و امثال آن.

٤٤٧٨ تعلّم تعلم و تكرّم تكرم. تعليم بگير تا بدانى و گرامى نگاهدار تا گرامى گردى مراد اين است كه عالم شدن به تعليم گرفتن از علما مى‏شود نه به اين كه عوام او را عالم دانند به سبب فرزندى عالمى يا ساختن لباس و وضع علما بر خود و نه به اين كه پيش خود فكر كند و هر چه فكر او به آن برسد اعتقاد كند و گرامى و بلند مرتبه شدن به اين مى‏شود كه كسى خود را گرامى نگاهدارد و به پرهيزگارى و تهذيب اخلاق نه به مال و جاه و مانند آنها، چه آنها باعث تعظيم و تكريم مردم مى‏شود اما باعث اين نمى‏شود كه در واقع نزد حق تعالى گرامى و بلند مرتبه باشد، و ممكن است «تكرّم» به تشديد راء خوانده شود از باب تفعيل يا به تخفيف آن از باب افعال و معنى اين باشد كه خود را گرامى نگاهدار تا گرامى گردانيده شوى يعنى اگر خواهى كه در واقع نزد مردم عزيز و گرامى گردى بايد كه خود را گرامى نگاهدارى به ترك معاصى و آنچه باعث خفت و ذلت گردد نزد مردم مثل بخل و حرص و طمع و مانند آنها و اگر نه در واقع در نظر ايشان گرامى نگردى هر چند به اعتبار جاهى يا مالى يا امثال آنها بحسب ظاهر تعظيم و تكريم تو كنند.

٤٤٧٩ تفضّل تخدم و احلم تقدّم. عطا كن تا خدمت كرده شوى، و بردبارى كن تا پيش داشته شوى. يعنى عطا و دهش باعث اين مى‏شود كه صاحب آن مخدوم گردد و مردم بطوع و رغبت‏

خدمت او كنند، و حلم و بردبارى باعث اين مى‏شود كه مردم او را مقدّم دارند در مرتبه و شرف. و در بعضى نسخه ها بدل «و احلم»: «و اعلم» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: و عالم شو تا پيش داشته شوى، و اين ظاهرترست، زيرا كه علم و دانائى باعث تقديم بيشتر مى‏شود از حلم و بردبارى.

٤٤٨٠ تمام الشّرف التّواضع. تمامى شرف فروتنى است. يعنى هر شرفى و بلندى مرتبه تا با فروتنى نباشد در درگاه حق تعالى و با خلق نيز ناقص است و تمام نيست.

٤٤٨١ تمام السّودد ابتداء الصّنائع. تمامى بزرگى و مهترى ابتدا كردن عطاهاست. يعنى هر كه ابتدا كند مردم را به عطاها بى اين كه ايشان بيشتر عطائى به او كرده باشند بزرگ و مهتر ايشان گردد بزرگى و مهترى تمامى كه نقصى در آن نباشد، يا اين كه تا در كسى اين معنى نباشد بزرگى و مهترى او تمام نباشد و ناقص باشد و اين معنى به فقره سابق و لاحق اوفق است.

٤٤٨٢ تمام العلم العمل بموجبه. تمامى علم عمل كردن به مقتضاى آن است و تا عمل به آن نشود آن ناقص و ناتمام است.

٤٤٨٣ تمام الاحسان ترك المنّ به. تمامى احسان ترك منت گذاشتن به آن است، و احسانى كه با منت باشد ناقص و ناتمام است.

٤٤٨٤ تنزل المثوبة على قدر المصيبة. فرود مى‏آيد ثواب بر اندازه مصيبت، پس هر چند مصيبت بزرگتر باشد اجر و ثواب آن عظيم تر باشد.

٤٤٨٥ تنزل من اللّه المعونة على قدر المؤنة. فرود مى‏آيد از جانب خدا يارى بر اندازه اخراجات، پس از كثرت عيال انديشه نبايد كرد حق تعالى به اندازه اخراجات ايشان روزى مى‏رساند.

٤٤٨٦ تكاد ضمائر القلوب تطّلع على سرائر العيوب. نزديك است كه نهانيهاى دلها مطلع شوند بر پوشيده‏هاى عيبها. يعنى هر چند كسى عيب خود را بپوشد و پنهان دارد بزودى نهانيهاى دلها و آنچه در آنها مى‏افتد اطلاع يابند بر آن، پس جمعى كه نمى‏خواهند كه خلق

بر گناهان ايشان مطلع شوند به اين خاطر جمع نكنند كه گناهان را نهانى كنند و از مردم پنهان دارند بزودى حق تعالى رسوا كند ايشان را و در دلها اندازد عيوب ايشان را و مردم را بفراست يا نحو ديگر مطلع گرداند بر آنها. و پوشيده نيست كه محلّ علم و ادراك بنا بر مذهب محققين كه به نفس مجرّد قائل اند همان نفس مجرّد است و آلات آن قوائيست كه حالّ در دماغ اند بنا بر مذهب حكما، و مراد به «دل» كه در آيات كريمه و اخبار شريفه نسبت علم به آن داده شده همان نفس مجرّد است نه عضو مخصوص. و متكلمان كه به نفس مجرّد قائل نيستند نسبت علم را بدلها بر سبيل حقيقت مى‏دانند و دل را بر ظاهر آن كه عضو مخصوص باشد حمل ميكنند و هرگاه اين معلوم شد ظاهر مى‏شود كه نسبت اطلاع مذكور كه فردى است از علم به «ضمائر قلوب» به معنى نهانيهاى دلها و آنچه در آنها افتد بر سبيل مجاز است خواه مراد بدل نفس مجرّد باشد و خواه عضو مخصوص، زيرا كه اطلاع از براى نفس است يا دل نه از براى آنچه در آنها افتد بلكه آنچه در آنها افتد يا عين اطلاع مذكور است يا امرى كه سبب آن مى‏شود، و ممكن است كه مراد به «ضمائر قلوب» قوّتهاى مدركه آنها باشد به اعتبار اين كه محلّ ضمائر به معنى مذكورند، و اطلاق اسم حالّ بر محلّ شايع است، و بنا بر اين نسبت اطلاع‏

به آنها بنا بر مذهب متكلمين بر سبيل حقيقت مى‏تواند بود و بنا بر مذهب حكما باز بر سبيل مجاز است، زيرا كه علم صفت اصل نفس است نه قوّتهاى آن بلكه قوّتها آلات علوم و ادراكاتند و به آن اعتبار نسبت ادراكات و علوم به آنها بر سبيل مجاز مى‏تواند بود، و ممكن است كه اضافه ضمائر به قلوب از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد و معنى اين باشد كه دلهائى كه ضمائرند به اعتبار اين كه محلّ ضمائرند به معنى مذكور، و بنا بر اين نسبت اطلاع به آنها بر سبيل حقيقت باشد، و مراد به دلها بنا بر مذهب حكما نفوس مجرّده باشد و بنا بر مذهب متكلمين عضوهاى مخصوصه.

٤٤٨٧ تجرّع غصص الحلم يطفى‏ء نار الغضب. جرعه در كشيدن غصه‏هاى حلم خاموش مى‏گرداند آتش خشم را «جرعه» اندك آبى را گويند كه يك بار توان در كشيد و مراد اين است كه صاحب حلم و بردبارى كه غصه ها رو مى‏دهد او را به سبب بدسلوكيهاى مردم يا غير آن و او به اعتبار حلمى كه دارد آن غصه ها را فرو مى‏برد و يك بار در مى‏كشد مانند كسى كه جرعه آبى يا شرابى را يك بار در كشد آن جرعه در كشيدنهاى او خاموش ميكند و فرو مى‏نشاند آتش خشم را يعنى آتش غضب و خشم إلهى را. يعنى اگر حق تعالى خشمناك شود بر او بسبب گناهى، فرو بردنهاى آن غصه ها خاموش ميكند و فرو مى نشاند آتش خشم را، و به جزاى آنها عفو ميكند حق تعالى گناه او را.

٤٤٨٨ تحرّى الصّدق و تجنّب الكذب اجمل شيمة و افضل ادب. برگزيدن راستى و دورى كردن از دروغ زيباتر خصلتى است و افزونتر ادبى.

٤٤٨٩ تأمّل العيب عيب. تأمل كردن در عيب عيب است يعنى فكر كردن در عيب ديگران و جستن آن و از پى آن رفتن عيب است امّا تأمّل‏كردن در عيب خود و جستن آن از براى‏

ازاله آن از خود پس ظاهر است كه عيب نيست بلكه ممدوح و مستحسن است.

٤٤٩٠ تهوين الذّنب اعظم من ركوب الذّنب. سهل شمردن گناه عظيم ترست از ارتكاب گناه. يعنى گناه را هر چند صغيره باشد سهل نبايد شمرد و سهل شمردن هر گناهى عظيم تر است در وزر و وبال از اصل آن گناه يا از هر گناهى، و اين مضمون در احاديث ديگر نيز وارد شده، و شايد كه سرّ آن اين باشد كه عصيان حق تعالى و نافرمانى او هر چه باشد در واقع بسيار عظيم است و سهل شمردن آن باعثى نمى‏تواند داشت به غير ضعف دين و سستى اعتقاد، نعوذ باللّه منه، بخلاف اصل گناه كه غلبه شهوت يا غضب باعث بر آن مى‏تواند شد پس از آن راه شايد كه آن سهل تر باشد نزد حق تعالى از آن گناه كه باعثى بر آن نباشد.

٤٤٩١ تعجيل السّراح نجاح. تعجيل كردن رهايى فيروزى است. يعنى هرگاه كسى حاجتى نزد كسى ببرد اگر آن را بر نياورد زود او را رها كردن و نوميد نمودن فيروزى است از براى او، يعنى اين هم يك قسم فيروزى است، به اعتبار اين كه سبب راحت و آسايش مى‏شود و از تعب و زحمت طلب و سعى نزد او فارغ مى‏شود. و اين موافق است با آنچه جوهرى در كتاب صحاح اللغه گفته كه: «در مثل است السّراح من النّجاح، رها كردن از جمله فيروزى است» به همين معنى كه مذكور شد.

٤٤٩٢ تعجيل الاستدراك اصلاح. تعجيل كردن در استدراك اصلاح است. «استدراك» به معنى طلب دريافتن چيزى آمده و به معنى بازيافت كردن نيز آمده يعنى بازيافت كردن كسى خطايى يا غلطى را كه كرده باشد و بنا بر اوّل معنى اين است كه تعجيل كردن در دريافت كارهاى خير

و كردن آنها و رسيدن به ثواب آنها اصلاح است يعنى به صلاح آوردن حال خود است بخلاف تعجيل نكردن هر چند قصد آنها داشته باشد، چه آن فاسد و تباه كردن حال خود است، زيرا كه ممكن است كه بعد از آن ميسر نشود و از او فوت شود و باعث زيان و خسران او گردد، و بنا بر معنى دوّم مراد اين است كه تعجيل در تدارك گناه و غلط و مانند آنها به صلاح آوردن كار است به خلاف تأخير آنها كه افساد حال است، زيرا كه گاه باشد كه بعد از آن تدارك ميسر نشود و آن گناه يا غلط يا نظير آنها بر او بماند.

٤٤٩٣ تدبّروا آيات القرآن و اعتبروا به فانّه ابلغ العبر. تفكر كنيد در آيات قرآن مجيد و عبرت بگيريد به آن، پس بدرستى كه آن رساترين عبرتهاست، يعنى عبرت بگيريد به آن چه ذكر شده در آن از حسن عاقبت نيكوكاران و سوء مال ظالمان و عاصيان و امثال آنها، پس بدرستى كه آن رساترين عبرتهاست، يعنى رساترين و كامل‏ترين امور است كه عبرت توان گرفت به آنها، يا عبرتى كه به آن حاصل مى‏شود رساترين و كامل ترين عبرتهاست.

٤٤٩٤ تمييز الباقى من الفانى من اشرف النّظر. امتياز دادن باقى از فانى از بلندترين فكرست. يعنى امتياز دادن آخرت كه باقى و پاينده است از دنيا كه فانى و نيست شونده است و اختيار آن بر اين ناشى مى‏شود از بلندترين و شريف ترين فكرى، زيرا كه شرافت و بلندى مرتبه افكار به اعتبار شرافت و بلندى مرتبه نتايج آن است، و نتيجه اين فكر كه سعادت ابدى و نيكبختى سرمدى است شريف ‏ترين نتايج افكار است پس فكرى كه منتج آن باشد شريف ‏ترين فكرى باشد، و ممكن است كه معنى كلام اين باشد كه: فكرى كه برساند به امتياز دادن باقى از فانى از جمله شريفترين فكرهاست، و حاصل هر دو يكى است.

٤٤٩٥ تاج الرّجل عفافه و زينه انصافه.

افسر مرد عفت اوست، و زينت او انصاف اوست. يعنى همين كه كسى انصاف دارد و ظلم و جورى بر كسى روا ندارد اين زينتى است از براى او، امّا بهترين زينتها و آنچه از براى او به منزله افسر پادشاهيست عفت است يعنى دورى گزيدن از آنچه حلال نباشد.

٤٤٩٦ تقيّة المؤمن فى قلبه و توبته فى اعترافه. ترس مؤمن در دل اوست، و توبه او در اعتراف اوست. يعنى هميشه ترس از خدا در دل اوست و به زبان اعتراف به گنه كارى و تقصير خود و بازگشت از آن مى‏نمايد و خود را بى گناه و تقصير نمى داند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه توبه او همين در اعتراف اوست يعنى در اين كه خود اعتراف به گنه كارى و تقصير و بازگشت از آن مى‏نمايد امّا در واقع گناهى نكرده كه توبه و بازگشت از آن در كار باشد از قبيل اعترافهاى به گناه و تقصير و توبه كه در كلام حضرت سيد الساجدين صلوات اللّه و سلامه عليه در صحيفه كامله و غير آن نقل شده، و ممكن است كه: مراد اين باشد كه توبه آن به اين نحو است كه در مناجات با حق تعالى اعتراف به گناهان خود ميكند و بازگشت از آنها مى‏نمايد، و اين نحو توبه افضل باشد هر چند به مجرّد پشيمانى در دل از گناه و قصد نكردن آن ديگر توبه بعمل آيد، و مؤيّد اين مى‏تواند شد آنچه در حديث وارد شده از استحباب شمردن گناهان به تفصيل نزد مستجار و اين كه نيست هيچ مؤمنى كه اقرار كند از براى پروردگار خود به گناهان خود در آنجا مگر بيامرزد از براى او ان شاء اللّه.

٤٤٩٧ تلويح زلّة العاقل له من امضّ عتابه. تلويح به لغزش عاقل از درد آورنده‏ترين سرزنش اوست. مراد به «تلويح»

اظهار چيزى است به كنايه نه به صريح و مراد اين است كه در بازداشتن عاقل از گناهى كافى است اشاره‏كردن بلغزش او در آن و اين به نهايت بدرد مى آورد دل او را و حاجت به تصريح نيست، يا اين كه اين عتابى است بدرد آورنده تر از براى او از تصريح، زيرا كه عاقل حمل ميكند تصريح نكردن به آن را بر اظهار نهايت قبح آن و اين كه چنين امرى را صريحا نسبت به او نتوان داد. و ديگر اين كه تصريح به آن باعث اين مى‏شود كه پرده شرم و حجاب او مرتفع گردد و ديگر باكى از آن نداشته باشد بخلاف وقتى كه به كنايه و در پرده اظهار شود، و ممكن است كه مراد اين باشد كه تلويح به لغزش عاقل يعنى اظهار آن يا اظهار آن هر چند بعنوان كنايه باشد از درد آورنده‏ترين سرزنش اوست يعنى او را به هر چه سرزنش كنند او را بدرد نياورد مثل اين، پس كسى كه عاقل باشد بايد كه خود را از لغزش و گناه نگاه دارد تا اين كه به چنين سرزنشى گرفتار نشود، يا اين كه هرگاه كسى رعايت كسى كند و او را سرزنش به عيبى از عيبهاى صورى نكند بايد كه تلويح به لغزش و گناه او نكند، زيرا كه آن درد آورنده ترين سرزنش اوست و اين در وقتى است كه تلويح به آن از براى نهى از منكر در كار نباشد مثل اين كه او پشيمان شده باشد از آن و در بعضى نسخه‏ها «امضّ من عتابه» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: تلويح بلغزش عاقل درد آورنده‏ترست از سرزنش او، و بنا بر اين نيز مراد يكى از معانى مذكوره است.

٤٤٩٨ ترك جواب السّفيه ابلغ جوابه. ترك جواب گفتن احمق ابلغ جواب اوست يعنى بلاغت دارتر يا مبالغه دارتر جواب اوست، زيرا كه از آن معلوم مى‏شود كه اصلا اهليت و قابليت اين ندارد كه جواب او گفته شود.

٤٤٩٩ توقّوا المعاصى و احبسوا انفسكم عنها فانّ الشقىّ من اطلق فيها عنانه.

حذر كنيد از گناهان و منع كنيد نفسهاى خود را از آنها، پس بدرستى كه بدبخت كسى است كه سر دهد در آنها عنان خود را، يعنى عنان نفس خود را، و اين بر سبيل استعاره است كه تشبيه شده نفس به اسبى كه او را لجام كنند و توان عنان آن را نگاهداشت و نگذاشت كه نافرمانى كند، و توان سرداد كه هر جا كه خواهد برود.

٤٥٠٠ تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مجنوء تحت لسانه. سخن گوئيد تا شناخته شويد، پس بدرستى كه آدمى يا مرد پنهان گردانيده شده است در زير زبان او. مراد اين است كه كسى را علم و دانشى يا هنرى ديگر باشد و خواهد از براى مصلحتى كه مردم او را بشناسند بايد كه سخن گويد، زيرا كه هر مردى در زير زبان خود پنهان است و چون سخن گويد قدر و مرتبه او از هنر و بى هنرى ظاهر گردد

٤٥٠١ توخّ رضا اللّه و توقّ سخطه و زعزع قلبك بخوفه. طلب كن رضاى خدا را، و حذر كن از خشم او، و بلرزان دل خود را بسبب ترس او.

٤٥٠٢ تحرّ رضا اللّه برضاك بقدره. طلب كن خشنودى خدا را به خشنودبودن تو به تقدير او. يعنى هرگاه خود را راضى و خشنود سازى به آن چه خدا تقدير كرده خدا از تو راضى و خشنود گردد، پس طلب كن اين را به آن.

٤٥٠٣ تحبّب الى اللّه سبحانه بالرّغبة فيما لديه.

دوستى كن بسوى خداى سبحانه به رغبت كردن در آنچه نزد اوست. يعنى به اين كه اطاعت و فرمانبردارى او كنى بسبب رغبت در اجر و ثوابى كه نزد خداست از براى آن، و غرض اينست كه دوستى كردن با خداى سبحانه به چيزى حاصل مى‏شود كه فايده و ثمره آن باز به تو عايد مى‏گردد.

٤٥٠٤ توكّل على اللّه سبحانه فانّه قد تكفّل بكفاية المتوكّلين عليه. توكل كن بر خداى سبحانه، پس بدرستى كه او بر خود گرفته كارگزارى توكل كنندگان بر او را يعنى آنجا كه فرموده:و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه ، و هر كه توكل كند بر خدا پس او كافى و به سند است او را. و توكل بر خدا اينست كه اين كس خود را عاجز داند و در هر باب اعتماد بر او داشته باشد، و اين منافات ندارد با سعى‏كردن در حاجات هرگاه آن از راه امر يا رخصت او باشد و با وجود آن آنرا مستقلّ در برآوردن آنها نداند بلكه اعتماد تمام او در آنها بر يارى و مدد حق تعالى باشد.

٤٥٠٥ تقرّب الى اللّه سبحانه فانّه يزلف المتقرّبين اليه. نزديكى بجوى بسوى خداى سبحانه، پس بدرستى كه او نزديك مى‏گرداند نزديكى جويندگان بسوى او را. مراد نزديكى جستن معنوى است بسبب اطاعت و انقياد.

٤٥٠٦ تجبّب الى النّاس بالزّهد فيما ايديهم تفز بالمحبّة منهم. دوستى كن بسوى مردم به بى‏رغبت بودن در آنچه در دستهاى ايشانست يعنى طمع نكردن در آن تا فيروزى يابى به دوستى از جانب ايشان. يعنى تا بسبب اين ايشان با تو دوست گردند، چنانكه عادت مردم است كه كسى كه طمع از ايشان نكند با او دوست گردند.

٤٥٠٧ تحلّ بالياس ممّا فى ايدى النّاس تسلم من غوائلهم و تحرز المودّة منهم. آراسته شو به نوميدى از آنچه در دستهاى مردم است تا اين كه سالم بمانى از آفتهاى ايشان، و جمع كنى دوستى را از ايشان.

٤٥٠٨ تمسّك بكلّ صديق افادتكه الشّدّة. دست در زن به هر دوستى كه بخشيده باشد او را به تو سختى. يعنى در روز سختى دوست تو شده باشد، زيرا كه بر چنين دوستى كه غرض او جلب نفعى از براى خود نباشد اعتماد مى‏توان كرد، نه آنان كه در ايام توسعه و فراخى دوست شوند، زيرا كه اكثر اين است كه دوستى ايشان از براى نفع خود است و چون به سختى و تنگى افتى ترك تو كنند

٤٥٠٩ تجلبب الصّبر و اليقين فانّهما نعم العدّة فى الرّخاء و الشّدّة. پيراهن خود كن صبر و يقين را، پس بدرستى كه آنها نيكو آماده شده اند در فراخى و سختى. «پيراهن خود كن» يعنى آنها را هميشه با خود دار و از خود جدا مكن مانند پيراهن. و مراد به «صبر» صبر است بر مصائب و نوائب و تعب و زحمت طاعات و ترك آنچه خواهش آن باشد از معاصى با وجود قدرت بر آن و به «يقين» يقين به لطف و مرحمت حق تعالى و گشايش او از براى صبر كنندگان. و «بودن اين دو امر در فراخى و سختى هر دو آماده شده و ذخيره خوبى از براى آخرت» ظاهرست.

٤٥١٠ تاميل النّاس نوالك خير من خوفهم نكالك. اميد داشتن مردم عطاى ترا بهترست از ترس ايشان نكال ترا. مراد اين است كه كسى كه خواهد كه مردم به او بگروند و اطاعت و انقياد او كنند بهتر اين است كه چنان كند كه مردم به عطاى او اميدوار باشند نه اين كه از سياست او خوف داشته باشند، زيرا كه گرويدن مردم به كسى كه اميد عطاى او داشته باشند بيشترست از اين كه ترس نكال او داشته باشند چنانكه مشاهدست از اوضاع و احوال مردم كه از براى اميد تعب و زحمتى چند كشند كه از براى بيم نكشند بلكه خوف و بيم زياد از كسى باعث اين مى‏شود كه به فكر دفع او افتند و سعى در آن كنند، و از كسى كه اميد داشته باشند جان و مال خود را از براى او نثار كنند.

٤٥١١ تحلّ بالسّخاء و الورع فهما حلية الايمان و اشرف خلالك. آراسته شو به سخاوت و پرهيزگارى پس آنها زيور ايمانند و بلندترين خصلتهاى تواند.

٤٥١٢ تارك العمل بالعلم غير واثق بثواب العمل. ترك كننده عمل بعلم غير اعتماد دارنده است به پاداش عمل. يعنى كسى كه ترك عمل به علم كند بايد كه اعتماد به پاداش اعمال و جزاى آنها نداشته باشد، زيرا كه كسى كه بر آنها اعتماد داشته باشد نمى‏بايد كه ترك عمل كند و از سر چنان ثوابهاى عظيم پاينده بگذرد از براى اندك راحتى كه در ترك واجبات باشد يا اندك لذّتى كه در فعل حرامى برود با وجود اين خود را مستحقّ عذاب اليم و عقاب وخيم گرداند.

٤٥١٣ تارك التّاهّب للموت و اغتنام المهل غافل عن هجوم الاجل. ترك كننده آماده شدن از براى مرگ و غنيمت دانستن مهلت غافل است از

ناگاه رسيدن اجل. يعنى اگر كسى غافل نباشد كه اجل ناگاه برسد البته فرصت را غنيمت ميداند و شتاب ميكند در تهيه گرفتن اسباب آن و به هيچ وجه تأخير را در آن روا نمى‏دارد كه مبادا كه ناگاه برسد و بى‏تهيه بايد رفت.

٤٥١٤ ترحّلوا فقد جدّبكم و استعدّوا للموت فقد اظلّكم. كوچ كنيد پس به تحقيق كه شتاب كرده شده به شما، و آماده شويد از براى مرگ پس به تحقيق كه سايه انداخته بر سر شما. يعنى تهيه بگيريد از براى كوچ كردن كه بزودى كوچ خواهيد كرد و از براى بيان اين فرموده اند كه: «پس به تحقيق كه شتاب كرده شده بشما» يعنى شما را بشتاب خواهند برد و تعبير از آن بلفظ ماضى به اعتبار تحقق وقوع آن است و اشاره به اين كه چنان بزودى واقع خواهد شد كه گويا واقع شده. و «سايه انداخته بر سر شما» يعنى مشرف شده بر شما و نزديك است كه وارد شود.

٤٥١٥ تخفّفوا فانّ الغاية امامكم و السّاعة من ورائكم تحدوكم. سبكبار شويد پس بدرستى كه غايت پيش روى شماست، و قيامت از پشت سر شما ميراند شما را. مراد به «غايت» عاقبت كار و پايان حال است از رفتن به بهشت يا دوزخ و چون آدمى متوجه آنست و رو به آن مى‏رود به آن اعتبار فرموده اند كه: «پيش روى شماست» و مراد به اين كه «قيامت از پشت سر شما ميراند شما را» با آنكه آن نيز در پيش است اينست كه بعد از اين كه قيامت شد آن به منزله كسى كه در عقب شترى باشد و براند آن را ميراند شما را به آن غايت يا به موقف حساب و جزا.

٤٥١٦ تخفّفوا تلحقوا فانّما ينتظر باوّلكم آخركم. سبكبار شويد تا اين كه ملحق شويد پس بدرستى كه انتظار كشيده مى‏شود به اوّل شما آخر شما. يعنى خود را سبكبار كنيد از گرانى بار گناهان به اين كه گناه نكنيد و آنچه را كرده باشيد توبه كنيد از آن، تا اين كه ملحق شويد به نيكوكاران گذشته‏

و از عقب ايشان به ايشان برسيد پس بدرستى كه انتظار كشيده مى‏شود در حشر و نشر به «اوّل شما» يعنى گذشتگان شما «آخر شما» يعنى انتظار آخرين شما و رسيدن ايشان كشيده مى‏شود در حشر و نشر اولين تا اين كه همه يك بار حشر و نشر شوند مانند پادشاهى كه خواهد كه بعد از عرض همه لشكر او بر او هر يك را به مرتبه كه مستحقّ آن باشند برساند پس انتظار مى‏كشد در باره جمعى كه اوّل عرض ميشوند به اين كه همه عرض شوند و تا آخر آن نيز عرض نشوند در باره اوّلان نيز حكمى نمى‏كند اين است آنچه شارحان كتاب مستطاب نهج البلاغه در شرح اين كلام معجز نظام گفته اند و پوشيده نيست كه ربط اين كلام به سابق و تعليل آن به اين خالى از خفائى نست و ايشان متعرّض آن نشده اند و ممكن است كه وجه تعليل اين باشد كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه داند كه قيام قيامت و حشر و نشر موقوف باشد به اين كه نيكوكاران به عددى خاص برسند و هرگاه به آن عدد برسند قيامت قائم شود پس مراد تحريص مردم باشد بر اين كه سبكبار شويد تا عدد نيكو كاران زود به آن عدد برسد و همه محشور گشته روانه بهشت شوند و به راحت و آسايش در آنجا بسر بريد، و ممكن است كه وجه آن اين باشد كه در فرستادن اوّلان به بهشت بعد از فراغ ايشان از حساب انتظار كشيده شود فارغ آخر آن نيز از حساب تا همه يك بار مرخص شوند كه روانه بهشت شوند و هر چند كسى سبكبار باشد حساب او زودتر شود و زودتر ملحق گردد به جمعى كه فارغ شده اند از حساب و انتظار به ايشان ندهد بخلاف كسى كه گرانبار باشد كه او ديرتر فارغ شود و ايشان را انتظار دهد. و پوشيده نيست كه ثمره عمده سبكبارى وصول و خلاص از عقاب است و آن كافى است از براى ترغيب به آن پس متعرّض آن نشدن و تعليل فرمودن به يكى از اين دو فايده با وجود اين كه هيچيك از آنها در مرتبه آن نيست مى‏تواند از راه اين باشد كه آن ثمره ظاهرى است و حاجت ببيان ندارد پس آن را حواله به ظهور نموده وجهى ديگر از براى ترغيب به آن فرموده‏اند كه ظهورى نداشت‏

و محتاج به بيان بود، و ممكن است كه غرض از آن تعليل امر به سبكبارى نباشد بلكه غرض تصحيح «تلحقوا» باشد كه فرمودند، چه ظاهر ملحق شدن كسى بكسى اين است كه سابق هنوز در راه باشد كه لاحق به او برسد يا اين كه نزديك رسيدن او به مقصد لاحق هم برسد نه مجرّد اين كه بجائى كه او رفته اين هم برود هر چند بعد از مدّتى باشد خصوصا هرگاه امر به سبكبارى شده باشد از براى آن و منظور باشد تشبيه ايشان به مسافرى كه بعد از ديگرى از عقب او رود و بار خود را سبك كند تا به او برسد كه از جمله لطايف اين كلام معجز نظام است چه سبك كردن بار از براى اين است كه زود به او برسد، و اگر غرض محض رفتن به جائى باشد كه او رفته حاجت به آن نيست پس ممكن است كه غرض بيان اين باشد كه اينجا هم چنين است و هرگاه سبكبار باشيد در راه يعنى هنوز ايشان به مقصد نرسيده به ايشان برسيد، زيرا كه قيامت از براى همه يك بار مى‏شود و چنين نيست كه هر كه فوت شود حساب او بشود و روانه بهشت يا دوزخ گردد و انتظار آيندگان از براى او كشيده نشود.

٤٥١٧ تذلّ الامور للمقادير حتّى يكون الحتف فى التّدبير. رام مى‏گردد كارها از براى تقديرها تا اين كه بوده باشد مرگ در تدبير، يعنى هرگاه مرگ در وقتى تقدير شده كارها رام ميشوند از براى آن تقدير و فرمانبردار آن مى‏گردند تا اين كه مرگ ميباشد در تدبيرى كه كرده باشند از براى دفع آن، و ممكن است كه «تذلّ» بمعنى «خوارى ميكند و هموارى مى‏نمايد» باشد و حاصل هر دو يكى است. و در بعضى نسخه‏ها بدل «الحتف» بتاى دو نقطه بالا «الحيف» به ياى دو نقطه زير واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه: تا بوده باشد ظلم و جور در تدبير، يعنى هر امرى كه تقدير شده باشد كارها رام ميشوند يا هموارى ميكنند با آن تا اين كه تدبيرى كه كرده شود از براى دفع آن و سبب وقوع آن تقدير شود پس گوئيا آن تدبير ظلم و جور كند و تعدّى كند از حدّ خود، يا اين كه تا واقع شود جور يعنى خطا

و غلط در تدبير و سبب وقوع آن تقدير شود نه دفع آن.

٤٥١٨ تزوّدو من ايّام الفناء للبقاء فقد دللتم على الزّاد و امرتم بالظّعن و حثثتم على المسير. توشه برگيريد از روزهاى فنا از براى سراى بقا، پس به تحقيق كه راه نموده شده‏ايد بر توشه، و فرمان داده شده‏ايد به رفتن، و برانگيخته شده ايد بر روانه شدن. يعنى فرمان و تقدير الهى جارى شده به رفتن شما، و برانگيخته طبايع شما را بر اين كه روانه شوند يعنى چنين خلق كرده كه البته بايد روانه شوند و پاينده نتوانند ماند، و ممكن است كه برانگيخته شدن بر رفتن به اعتبار بشارتها باشد كه داده شده به نيكوكاران به بهشت و نعمتهاى آن، چه آنها به منزله برانگيختن ايشان است بر رفتن.

٤٥١٩ تيسّر لسفرك و شم برق النّجاة و ارحل مطايا التّشمير. آسان شو از براى سفر خود، و نگاه كن برق رستگارى را كه متوجّه كجاست و كجا ميبارد، و جهازگيرى كن شتران دامن بالازدن را. مراد به «آسان شدن از براى سفر خود» يعنى سفر آخرت مهيا شدن از براى آنست بر وجهى كه به آسانى روانه آن تواند شد، و «نگاه كن برق رستگارى را» يعنى نگاه كن كه رستگارى در پيروى و اطاعت كيست از آنان كه دعوى امامت ميكنند پس هرگاه به نظر و فكر معلوم شود كه قصد او كن و پيروى او كن و از او توشه راه خود را فراگير، يا اين كه نگاه كن كه رستگارى در چه كار و چه عمل است پس آن را توشه راه خود كن، و «دامن بالازدن در كارى» كنايه از جدّ و جهد در آن است و تشبيه شده افراد جدّ و جهد در كارها بشتران كه كسى آنها را جهاز كند و سوار شود و بنا بر آن فرموده اند كه: «جهاز كن شتران دامن بالازدن را» يعنى سوار شو بر شتران جدّ و جهد در كارهاى خير.

٤٥٢٠ تعرف حماقة الرّجل بالاشر فى النّعمة و كثرة الذّلّ فى المحنة. شناخته مى‏شود حماقت و كم عقلى مرد به فرحناكى زياد در نعمت و بسيارى خوارى نمودن در محنت. زيرا كه عاقل مرتبه خود را زياده از آن ميداند كه بسبب نعمتى فانى زايل از جا برآيد و فرحناك زياد گردد، و همچنين از اين كه به سبب محنتى خود را زياد خوار گرداند به خضوع و فروتنى نزد مردم.

٤٥٢١ ترك الذّنب شديد و اشدّ منه ترك الجنّة. ترك گناه سخت است و سخت تر از آن ترك بهشت است. يعنى از سر آن و نعمتهاى پاينده آن گذشتن، پس كسى را كه عقلى باشد هر چند ترك گناهان به اعتبار هوى و هوس بر او سخت باشد بايد كه از سر آنها بگذرد و از سر بهشت نگذرد.

٤٥٢٢ تولّوا من انفسكم تأديبها و اعدلوا بها عن ضراوة عاداتها. برگردن گيريد از جانب نفسهاى خود ادب فرمودن آنها را، و برگردانيد آنها را از حرص عادتهاى آنها. يعنى از حرص بر صفات ذميمه و افعال نكوهيده كه بالطبع حريص اند بر آنها و عادت به آنها كرده اند.

٤٥٢٣ تولّى الاراذل و الاحداث الدّول دليل انحلالها و ادبارها. برگردن گرفتن فرومايگان و تازه به دولت رسيدگان دولتها را دليل گداختن و پست گردانيدن آنهاست. مراد اين است كه مباشرين مهمات دولتها بايد كه مردم بلند مرتبه باشند كه از خانواده‏هاى دولت باشند و هر دولتى كه مباشرين مهمات آن مردم پست مرتبه تازه به دولت رسيده شوند اين نشان اين است كه بزودى بر هم خورد و پشت بگرداند، و وجه اين ظاهرست و به تجربه نيز معلوم شده.

٤٥٢٤ تأتينا اشياء نستكثرها اذا جمعناها و نستقّلها اذا قسمناها.

مى‏آيد ما را چيزها كه بسيار مى‏شماريم آنها را هرگاه جمع كنيم آنها را، و كم مى‏شماريم آنها را هرگاه قسمت كنيم آنها را. ظاهر اين است كه غرض اين باشد كه پس بر اين قياس گناه را هر چند كسى گاه گاه كند حذر از آن بايد كرد و سهل نبايد شمرد، زيرا كه آنها هر چند كم مى‏نمايد به اعتبار قسمت آنها بر اوقات هرگاه همه جمع شوند در نامه اعمال بسيار مى‏نمايد و عظيم مى‏شود.

٤٥٢٥ تحرّ من امرك ما يقوم به عذرك و تثبت به حجّتك و يفى‏ء اليك برشدك. طلب كن از كار خود آنچه را بر پاى شود به آن عذر تو، و ثابت شود به آن غلبه تو، و برگرداند بسوى تو رشد ترا، ظاهر اين است كه مراد امر به توبه است از گناهانى كه آدمى كرده باشد، زيرا كه بسبب آن بر پاى مى‏شود عذر او يعنى بسبب آن معذور مى‏دارند او را و از سر گناهان او مى‏گذرند، و «ثابت و پاى بر جا مى‏شود بسبب آن غلبه او» يعنى غلبه او بر نفس خود يا بر شيطان يا بر جنود هوا و هوس يا بر گناهان كه به منزله دشمنان او بودند و مى‏خواستند كه او را به جهنم برند، و ممكن است كه «حجت» به معنى «غلبه» كه معنى لغوى آن است نباشد بلكه به معنى اصطلاحى آن باشد كه دليل و برهان است و مراد اين باشد كه ثابت شود به آن دليل و برهان تو بر پاكى و پاكيزگى از گناهان و استحقاق رحمت و غفران، و «رشد» به معنى راست ايستادن بر راه حقّ است. و «برگرداند به تو رشد ترا» يعنى رشدى را كه از تو رفته بود به سبب كردن گناهان بر گرداند بسوى تو، و باز ترا رشيد و مستقيم بر راه حق گرداند.

٤٥٢٦ تقاض نفسك بما يجب عليها تأمن تقاضى غيرك لك و استقص عليها تغن عن استقصاء غيرك. طلب كن از نفس خود آنچه را واجب است بر آن تا ايمن گردى از طلب كردن غير تو

مر ترا، و استقصا كن بر آن تا بى‏نياز گردى از استقصاى غير تو. بر تو مراد به «طلب كردن از نفس واجبها را» اين است كه همه آنها را از او طلب كند و به حساب آنها برسد تا آنچه را كرده باشد كرده باشد، و آنچه را نكرده باشد تدارك كند تا از عهده تمام آنها بيرون آيد.

و «ايمن گردى از طلب كردن غير تو» يعنى از طلب كردن در روز قيامت، چه هرگاه كسى خود به حساب خود رسيده باشد و داند كه باقى ندارد ايمن مى‏شود از روز حساب و باكى نخواهد داشت از آن. و «استقصاء» به معنى به نهايت رساندن است و اين به منزله تأكيد سابق است يعنى به نهايت برسان بر نفس پرسش او را و از خرد و بزرگ آنچه واجب است بر او پرسش كن تا هر چه را كه نكرده باشد تدارك كند پيش از اين كه غير تو به نهايت برساند پرسش را از تو، يعنى پيش از اين كه در روز حساب از همه آنها پرسش كنند از تو، و هر چه را نكرده باشى چاره نتوانى كرد از براى آن.

٤٥٢٧ ترك الشّهوات افضل عبادة و اجمل عادة. واگذاشتن خواهشها افزونتر عبادتى است و زيباتر عادتى. يعنى خويى و خصلتى كه عادت به آن شده باشد.

٤٥٢٨ تجاوز مع القدرة و احسن مع الدّولة تكمل لك السّيادة. در گذر با توانائى، و احسان كن با دولت، تا تمام گردد از براى تو بزرگى. يعنى در گذر از تقصيرات و گناهان مردم با وجود قدرت و توانائى بر انتقام و تقييد به اين به اعتبار اينست كه بزرگى در عفوى است كه با قدرت بر انتقام باشد و اگر نه او ناچار در خواهد گذشت و بزرگى در آن نباشد، و تقييد احسان كردن به وقت دولت به اعتبار اينست كه احسان در آن وقت لازم است و اگر نكند بزرگى او تمام نباشد، و كسى را كه دولت نباشد احسان كردن او در كار نيست و اگر نكند باعث نقص او نمى‏شود.

٤٥٢٩ تعلّموا العلم تعرفوا به، و اعملوا به تكونو من اهله.

بياموزيد علم را تا شناخته شويد به آن، و عمل كنيد به آن تا بوده باشيد از اهل آن.

مراد اين است كه از آموختن علم همين قدر حاصل مى‏شود از براى شما كه مردم شما را به علم بشناسند و بعضى از فوائد دنيوى بر آن مترتّب شود مثل تعظيم و تكريم مردم شما را و از اهل علم در واقع وقتى مى‏شويد كه عمل كنيد بعلم خود، و اگر نه ثمره اخروى بر آن مترتّب نمى‏شود بلكه ضرر ميكند چنانكه مكرّر مذكور شد، و علمى كه ثمره اخروى بر آن مترتّب نشود بلكه ضرر كند به منزله عدم است و صاحب آن در حقيقت از اهل علم نيست بلكه از چنين كسى علم رحلت ميكند و نمى‏ماند در او چنانكه در بعضى احاديث وارد شده، و قبل از اين نقل و اشاره به توجيه آن شد.

٤٥٣٠ تحبّب الى خليلك يحببك و اكرمه يكرمك، و آثره على نفسك يؤثرك على نفسه و اهله. دوستى كن بسوى دوست تو تا دوست دارد ترا، و اكرام كن او را تا اكرام كند او ترا، و اختيار كن او را بر نفس خود تا اختيار كند او ترا بر نفس خود و اهل خود «تا دوست دارد ترا» يعنى تا باقى بماند دوستى او يا تا زياد گردد دوستى او، و ممكن است كه مراد به «دوست تو» كسى باشد كه خواهى او را دوست كنى و بنا بر اين «تا دوست دارد» بر ظاهر محمول مى‏تواند شد، و «اختيار كن او را بر نفس خود» يعنى در چيزى كه خود احتياج بآن داشته باشى و او هم احتياج به آن داشته باشد آن را به او بده و او را بر خود ترجيح بده در آن باب، و ممكن است كه مراد اختيار بر نفس خود و اهل خود هر دو باشد و اهل مذكور نشده باشد از براى اختصار، و ممكن است كه مراد همين اختيار بر نفس خود باشد و مراد اين باشد كه هرگاه تو در ابتدا او را اختيار كنى بر نفس خود، او در تلافى اختيار كند ترا بر نفس خود و اهل خود.

٤٥٣١ تجرّع الغصص فانّى لم ارجرعة احلى منها عاقبة و لا الذّ مغبّة.

جرعه دركش غصه‏ها را، پس بدرستى كه من نديده‏ام جرعه شيرين‏تر از آن به حسب انجام، و نه لذيذتر به حسب عاقبت، «جرعه» چنانكه چند فقره قبل از اين مذكور شد اندك آبى يا شرابى را گويند كه توان يك بار دركشيد و در اينجا تشبيه شده فرو بردن غصه به يك جرعه آب فرو كشيدن، به اعتبار اين كه كسى را كه حلمى باشد اين بر او مثل آن بر تشنه سهل و گواراست. و ايضا چنانكه آن تسكين حرارت تشنگى مى‏دهد اين تسكين حرارت خشم و غضب مى‏نمايد، و «شيرين تر و لذيذتر نبودن جرعه از آن به حسب عاقبت و انجام» ظاهرست، چه عاقبت و انجام اين جرعه سعادت ابدى و نيكبختى سرمديست و عاقبت كدام جرعه غير از اين چنين تواند بود..

٤٥٣٢ تبتنى الاخوة فى اللّه على التّناصح فى اللّه، و التّباذل فى اللّه، و التّعاون على طاعة اللّه، و التّناهى عن معاصى اللّه، و التّناصر فى اللّه، و اخلاص المحبّة. بنا گذاشته مى‏شود برادرى در راه خدا بر نصيحت‏كردن يكديگر در راه خدا، و بخشش كردن به يكديگر در راه خدا، و مدد كردن بر يكديگر بر فرمانبردارى خدا، و بازداشتن يكديگر از نافرمانيهاى خدا، و يارى كردن يكديگر در راه خدا، و خالص كردن دوستى با يكديگر. مراد به «نصيحت كردن» چنانكه مكرّر مذكور شد خالص بودن و غشّ نكردن است، يا پند دادن و موعظه كردن.

٤٥٣٣ تخليص النيّة من الفساد اشدّ على العاملين من طول الاجتهاد. خالص كردن نيت از فساد سخت‏ ترست بر كار كنندگان از درازى اجتهاد. يعنى خالص كردن عمل از براى حق تعالى و محض رضاى او و آميخته نساختن آن به غرضى ديگر كه باعث فساد آن شود مثل ريا و امثال آن دشوارترست بر كاركنندگان از درازى بذل طاقت در اصل عمل و تعب كشيدن در آن، و اين معنى بر هر كس از مشاهده‏

و تفتيش احوال خود واضح و لايح مى‏شود، پس آدمى بايد كه نهايت سعى كند در آن باب، و سهل انگارى نكند، كه به اندك مسامحه خالص نمى‏ماند و فاسد گردد، و ثمره بر آن بغير از وزر و وبال مترتّب نشود.

٤٥٣٤ تحلّوا بالاخذ بالفضل، و الكفّ عن البغى، و العمل بالحقّ، و الانصاف من النفس و اجتناب الفساد، و اصلاح المعاد. آراسته شويد به فراگرفتن فضل، و باز ايستادن از بغى، و عمل‏كردن بحقّ، و انصاف آوردن از نفس، و دورى گزيدن از فساد، و به صلاح آوردن آخرت. مراد به «فضل» احسان و دهش است، يا هر چه باعث افزونى مرتبه آدمى گردد، و بنا بر اين ذكر باقى فضائل از قبيل تخصيص بعد از تعميم است از براى زيادتى اهتمام به آنها. و مراد به «بغى» جور و ستم است، يا طغيان و سركشى و اطاعت نكردن كسى كه اطاعت او واجب باشد، يا سربلندى نمودن و عجب و خود بينى، يا دروغ‏گفتن، زيرا كه «بغى» به همه اين معانى آمده چنانكه مكرّر مذكور شد. و مراد به «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد عدل مقابل ظلم است و اين كه خود را با هر كه بسنجد نصف داند و آن ديگر را نصف، و جانب خود را بر آن ترجيح ندهد و براى رعايت خود جورى بر ديگرى نكند، و همچنين ميانه هر دو كس غير خود، و مراد به «فساد» فساد كردن ميان مردم است، يا هر چه باعث فساد عمل و حال آدمى باشد، يا هر كار لغو باطلى.

٤٥٣٥ تزوّدوا من الدّنيا ما تحوزون به انفسكم غدا و خذوا من الفناء للبقاء. توشه بر گيريد از دنيا آنچه را جمع كنيد به آن نفسهاى خود را فردا، و فرا گيريد از فنا از براى بقا. «آنچه را جمع كنيد» يعنى اعمال خيرى چند كه به سبب آنها جمع كنيد

نفسهاى خود را فردا يعنى مالك شويد آنها را و حفظ كنيد از تلف و فساد به عذاب و عقاب و «فراگيريد» يعنى فرا گيريد از سراى فنا كه دنيا باشد اسباب راحت و آسايش دار بقا را كه آخرت باشد.

٤٥٣٦ تسربل الحياء و ادّرع الوفاء و احفظ الاخاء و اقلل محادثة النّساء يكمل لك السناء. پيراهن كن شرم را، و زره كن وفادارى را، و نگاه دار برادرى را، و كم كن سخن گفتن با زنان را، تا كامل شود از براى تو بلندى مرتبه. يعنى اگر اينها را به عمل آورى كامل مى‏شود از براى تو بلندى مرتبه. و مراد به «پيراهن كردن شرم» اين است كه آن را هميشه با خود دارد و از خود جدا نكند مانند پيراهن. و به «زره كردن وفادارى» نيز اين كه آن را جامه كند از براى حفظ خود مانند زره، و «نگاهدار برادرى را» يعنى رعايت شرايط برادرى بكن با هر كه برادر و دوست شده باشى بلكه با همه مؤمنان كه همه برادر يكديگرند و امر بكم كردن سخن گفتن با زنان به اعتبار اين است كه ايشان ناقص عقلند و كسى كه بسيار با ايشان سخن گويد و صحبت دارد نمى‏شود كه نقص عقل ايشان به او هم سرايت نكند و بعضى از اوضاع و اطوار ايشان را كسب نكند.

٤٥٣٧ تعالى اللّه من قوىّ ما احلمه، و تواضعت من ضعيف ما اجرأك على معاصيه. بلند است خدا آن توانائى كه چه بردبار است.. و فروتنى كرده تو آن ضعيفى كه چه جرأت دارى بر نافرمانيهاى او.. مراد به اين كه «فروتنى كرده» اين است كه با لذات پست مرتبه و از آن راه تذلّل و فروتنى كرده، يا اين كه تذلّل و فروتنى كرده در موجود شدن به امر و فرمان او و گشتن از صورتى به صورتى و هر چه اراده كرده در باره تو و غرض اظهار تعجب است از اين كه حق تعالى بلند مرتبه ايست به غايت توانا و با وجود آن آن همه حلم و بردبارى كند از عاصيان و گنهكاران بندگان خود، و بنده با پستى مرتبه‏

و ضعف و ناتوانى آن همه جرأت دارد بر نافرمانيهاى پروردگار خود، و ممكن است كه خطاب به خود باشد در وقتى كه فروتنى كند بدرگاه حق تعالى، يا هربنده كه چنين باشد و تعجب از اين باشد كه با وجود فروتنى كردن چه دلير است بر معاصى، و ممكن است كه «تواضعت» به معنى «بعدت» باشد و معنى اين باشد كه: دورى تو آن ضعيفى، تا آخر و غرض اين باشد كه خدا بلند است و چنان حليم و بردبار و تو دورى از او به اعتبار كمال پستى كه دارى و چنين دليرى بر معاصى او.

٤٥٣٨ تعنو الوجوه لعظمة اللّه و تجل القلوب من مخافته و تتهالك النّفوس على مراضيه. فروتنى ميكند وجوه از براى بزرگى خدا، و مى‏ترسد دلها از هيبت او، و مى‏افتد نفسها بر خشنوديهاى او. غرض اظهار عظمت و بزرگوارى حق تعالى است و مراد به «وجوه» روی هاست، يا مردم روشناس، يا همه ذوات. و «مى‏افتد نفسها» يعنى مى‏اندازند خود را بر روى چيزى چند كه باعث خشنودى او مى‏شود مانند كسى كه به سبب كمال حرص بر چيزى خود را بر روى آن اندازد، و ممكن است كه «تتهالك» به معنى «خودكشى ميكنند و خود را به هلاكت مى‏اندازد» باشد يعنى كمال جدّ و اجتهاد ميكنند بر سر امورى كه باعث خشنودى او باشد و حاصل هر دو يكى است.

٤٥٣٩ تنفّسوا قبل ضيق الخناق و انقادوا قبل عنف السّياق. نفس بكشيد پيش از تنگى گلو گرفتن، و اطاعت كنيد پيش از عنف جان كندن.

«نفس كشيدن» كنايه از كردن كارهائى است كه بايد كرد يعنى آنها را بكنيد پيش از اين كه مرگ گلوى شما را بگيرد و نتوانيد نفس كشيد، و اطاعت خدا بكنيد پيش از جان‏كندن، و «عنف» مقابل از هموارى است و نرمى است و چون هر جان‏كندنى به عنف‏

است فرموده‏اند كه: پيش از عنف جان كندن، و مراد پيش از جان كندن است يعنى اطاعت و فرمانبردارى خدا بكنيد پيش از اين كه مرگ در رسد ديگر كارى نتوانيد كرد، و ممكن است كه اين اشاره باشد به اين كه اطاعت باعث هموارى جان كندن مى‏شود پس اطاعت كنيد پيش از اين كه مرگ در رسد، و هرگاه اطاعت نكرده باشيد بايد بعنف جان دهيد.

٤٥٤٠ تجنّبوا البخل و النّفاق فهما من اذمّ الاخلاق. دورى كنيد از بخيلى و نفاق يعنى موافق نبودن باطن با ظاهر پس آنها از نكوهيده ترين خويهاست.

٤٥٤١ تعلّموا القرآن فانّه ربيع القلوب و استشفوا بنوره فانّه شفاء الصّدور. بياموزيد قرآن را پس بدرستى كه آن بهار دلهاست، و شفا بجوئيد به نور آن پس بدرستى كه آن شفاى سينه هاست، «بودن آن بهار دلها» به اعتبار اين است كه چنانكه بهار باعث نشو و نماى نباتات و شكفتگى و خرمى طبايع مى‏شود همچنان خواندن قرآن باعث شكفتگى و خرّمى دلها مى‏شود، و «بودن آن شفاى سينه‏ها» ظاهرست، چه تدبّر و تفكر در معانى آن باعث شفاى آنها مى‏شود از آنچه در آنها باشد از اخلاق ذميمه كه وارد شده باشد ذمّ آنها در آن، و همچنين از بسيارى از وسوسه‏هائى كه در آنها افتد، و ممكن است كه محض تلاوت قرآن سبب شفاى سينه ها گردد از آنچه مذكور شد هر چند كسى تأمّل در معانى آن نكند يا اصلا نفهمد و اللّه تعالى يعلم.

٤٥٤٢ تعرف حماقة الرّجل فى ثلاث، فى كلامه فيما لا يعنيه، و جوابه عمّالا يسئل عنه، و تهّوره فى الامور. شناخته مى‏شود كم عقلى مرد در سه چيز، در سخن‏گفتن او در آنچه مهمّ نباشد او را يعنى بكار او نيايد، و جواب گفتن او از آنچه پرسيده نمى‏شود ازو، و دليرى‏كردن او در كارها يعنى جرأت كردن بر هر كارى بى تأمّل و تفكّر در آن.

٤٥٤٣ تواضعوا لمن تتعلّموا منه العلم و لمن تعلّمونه، و لا تكونوا من جبابرة العلماء فلا يقوم جهلكم بعلمكم. فروتنى كنيد از براى كسى كه بياموزيد ازو علم را، و از براى كسى كه بياموزيد او را، و مباشيد از متكبران علماء، پس بر نخيزد جهل شما به سبب علم شما. مراد اين است كه اگر از متكبران علما باشيد بر نخيزد يعنى زايل نگردد جهل شما بسبب علم شما يعنى علم شما باعث زوال جهل شما نشده باشد، زيرا كه تكبر از جهل و نادانى ناشى مى‏شود پس اگر جهل نداشته باشيد تكبر هم نخواهيد داشت، و ممكن است كه «يقوم» برفع خوانده شود و معنى اين باشد كه: مباشيد از متكبران علما پس برابرى نمى‏كند جهل شما با علم شما، يعنى معقول نيست كه جهل با علم معارضه كند و برابرى كند و هرگاه شما از متكبران باشيد جهل شما با علم شما برابرى كرده خواهد بود و به سبب علم زايل نشده خواهد بود به دليل آنچه مذكور شد كه تكبر از جهل ناشى مى‏شود پس اگر جهل نباشد تكبر نخواهد بود، و ممكن است كه «يقوم» به نصب خوانده شود به همين معنى يعنى نباشيد از متكبران پس برابرى نكند جهل شما با علم شما يعنى اگر نباشيد از متكبران برابرى نخواهد كرد و اين خوب است، بخلاف اين كه اگر از متكبران باشيد، چه بنا بر آن جهل شما با علم شما برابرى كرده خواهد بود و بسبب آن زايل نشده خواهد بود و اين معقول نيست.

٤٥٤٤ تجنّبوا تضاغن القلوب و تشاحن الصّدور و تدابر النّفوس و تخاذل الايدى تملكوا امركم. دورى كنيد از كينه داشتن دلها با يكديگر، و دشمنى داشتن سينه ها با يكديگر، و پشت گردانيدن نفسها از يكديگر، و يارى نكردن دستها يكديگر را، تا اين كه مالك شويد كار خود را. يعنى اگر ترك اين امور بكنيد مالك كار خود باشيد و اصلاح آن‏

توانيد كرد و اگر چنين نكنيد هيچ يك بر وجهى كه بايد مالك كار خود نباشيد و مراد به «پشت گردانيدن نفسها از يكديگر» الفت نداشتن با هم و دوستى‏نكردن با يكديگرست.

٤٥٤٥ تفكّر قبل آن تعزم و شاور قبل ان تقدم و تدبّر قبل ان تهجم. فكر كن پيش از اين كه عزم كنى، و مشورت كن پيش از اين كه اقدام كنى، و تدبر كن پيش از اين كه داخل شوى» مراد اين است كه هرگاه خواهى كه كارى بكنى پس بى‏تأمّل مكن آن را بلكه خود فكر بكن در آن پيش از اين كه عزم يعنى اراده جزم كردن آن بكنى پس اگر مصلحت در آن باشد عزم آن بكن و اگر نه از سر آن در گذر، و همچنين مشورت بكن با جمعى كه اعتماد بر عقل و راى ايشان باشد. و «تدبّر كن پيش از اين كه داخل شوى» تأكيد تفكرى است كه اوّل مذكور شد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بعد از تفكّر و مشورت باز پيش از اين كه داخل شوى بار ديگر تفكر كن در آن كه مبادا در آن تفكر و مشورت غلطى شده باشد، و ممكن است كه مراد به تفكر اوّل تفكر در اصل كار و خوبى و بدى آن باشد و به تدّبر و دوّم تدبّر در طريق كردن آن و كيفيت بعمل آوردن آن باشد.

٤٥٤٦ تجرّع مضض الحلم فانّه راس الحكمة و ثمرة العلم. جرعه دركش درد بردبارى را، پس بدرستى كه آن سر حكمت و ميوه دانش است.

«جرعه» چنانكه مكرّر مذكور شد اندك آبى را گويند كه يك بار توان در كشيد و تشبيه شده فرو بردن درد و غصّه را كه در حلم و بردبارى در كار است به كشيدن جرعه از آب، به اعتبار اين كه آن چنانكه حرارت تشنگى را تسكين مى‏نمايد اين حرارت خشم و غضب را فرو مى‏نشاند، يا اشاره به آسانى فرو بردن آن و اين كه به يك نفس ميسر تواند شد مانند در كشيدن يك جرعه آب. «و حكمت» چنانكه مكرّر مذكور

شد علم راست و كردار درست را گويند و ظاهر اين است كه مراد در اينجا همين عمل باشد به قرينه ذكر علم بعد از آن.

٤٥٤٧ تعلّم العلم فانّك ان كنت غنيّا زانك و ان كنت فقيرا مانك. بياموز علم را پس بدرستى كه تو اگر بوده باشى توانگر زينت دهد ترا، و اگر بوده باشى درويش بر خود مى‏گيرد مؤنث ترا. «زينت دادن علم توانگر را» ظاهر است، و «بر خود گرفتن آن اخراجات و مؤنات درويش را» به اعتبار اين است كه مردم صاحب علم را كه درويش باشد رعايت ميكنند و نمى‏گذارند كه تنگى معاش بكشد، و ممكن است كه خاصيت علم اين باشد كه اگر صاحب آن درويش باشد اخراجات او بى تعب و زحمت برسد هر چند راه معينى از براى آن نباشد.

٤٥٤٨ توخّ الصّدق و الامانة و لا تكّذب من كذّبك و لا تخن من خانك. طلب كن راستگوئى و امين بودن را، و دروغگو مشمر كسى را كه دروغگو شمرده باشد ترا، و خيانت مكن با كسى كه خيانت كرده باشد ترا. مراد اين است كه هر چند كسى تكذيب تو كرده باشد تو تكذيب او مكن، او بدى كرده تو مكن، و همچنين هر چند كسى با تو خيانت كرده باشد تو خيانت مكن او را.

٤٥٤٩ تعلّموا العلم و تعلّموا مع العلم السّكينة و الحلم فانّ العلم خليل المؤمن و الحلم وزيره. بياموزيد علم را، و بياموزيد با علم آرام و حلم را، پس بدرستى كه علم دوست مؤمن است، و حلم وزير اوست. «دوست بودن علم با مؤمن» ظاهرست، زيرا كه مى‏رساند او را به سعادت و نيكبختى، و چه دوستى زياده بر اين باشد.. و «بودن حلم وزير او»

به اعتبار اينست كه وزير كسى آنست كه اوزار و سنگينهاى اشغال او را بر خود گيرد و كارگزارى امور او بكند، و چون حلم و بردبارى كسى باعث اين مى‏شود كه مردم با او دوست شوند و اعوان و انصار او گردند و كارگزارى امور او كنند، پس گويا حلم وزير اوست كه كارگزارى امور او را آن ميكند.

فرموده است آن حضرتعليه‌السلام در باره كسى كه مذّمت كرده او را يعنى در مذّمت كسى كه مستحقّ مذمّت بوده يا در باره كسى كه او مذّمت كرده بوده آن حضرت راعليه‌السلام :

٤٥٥٠ تغلبه نفسه على ما يظنّ و لا يغلبها على ما يستيقن قد جعل هواه اميره و اطاعه فى سائر اموره. غلبه ميكند بر او نفس او بر آنچه گمان ميكند، و غلبه نمى‏كند او بر نفس خود بر آنچه يقين ميداند، به تحقيق كه گردانيده خواهش خود را فرمانفرماى خود، و فرمان بردارى كرده آنرا در همه كارهاى خود، يعنى به مجرّد اين كه نفس او چيزى را مثل امكان حصول خواهشى را گمان كند غلبه ميكند بر او و مى‏دارد او را بر سعى از براى آن و تعب و زحمت كشيدن در آن، و «او غلبه نمى‏كند بر نفس» به اين كه بدارد آن را بر آنچه يقين ميداند آن را، مثل اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى كه به يقين ميداند خوبى آن را و نيكوئى عاقبت آن را و «غلبه نمى‏كند بر نفس» باين كه بدارد او را بر آن. و «به حد تحقيق كه گردانيده» مذمت ديگرست و محتاج به شرح نيست. و «سائر» كه به معنى «همه» ترجمه شده بنا بر گفته بعضى از لغويين است كه به اين معنى گفته اند و در كلام علما نيز استعمال آن به اين معنى شايع است نهايت بعضى از اهل لغت آن را غلط شمرده اند و گفته‏اند كه: «سائر» به معنى باقى است مشتق از «سؤر» بمعنى بقيه و در اين كلام معجز نظام نيز به آن معنى مى‏تواند بود به اين كه مراد اين باشد كه: خود بسر خود كارى كه كرده اين است‏

كه خواهش را فرمانفرماى خود كرده و ديگر در باقى كارهاى خود اطاعت و فرمانبردارى آن كرده.

٤٥٥١ توقّوا البرد فى اوّله، و تلقّوه فى آخره، فانّه يفعل فى الابدان كما يفعل فى الاغصان اوّله يحرق و آخره يورق. بپرهيزيد از سرما در اوّل آن، و بر خوريد آن را در آخر آن، پس بدرستى كه آن ميكند در بدنها چنانكه ميكند در شاخها، اوّل آن مى‏سوزاند و آخر آن برگ مى‏روياند. و بعضى اين كلام را نسبت بحضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده‏اند چنانكه مولوى رومى در مثنوى گفته:

گفت پيغمبر كه: ياران زينهار

تن مپوشانيد از باد بهار

آنچه با شاخ درختان ميكند

با تن و جان شما آن ميكند

و ممكن است كه هر يك صلوات اللّه و سلامه عليهما آنرا فرموده باشند، يا اين كه نسبت بحضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باعتبار اين باشد كه همه احكام بايد كه به كلام او منتهى شود، و محقق طوسى خواجه نصير الدين قدّس سره در كتاب شرح اشارات اين كلام را نقل كرده و حديث نشمرده.

فرموده است آن حضرتعليه‌السلام در ذكر اسلام و وصف آن:

٤٥٥٢ تبصرة لمن عزم و آية لمن توسّم و عبرة لمن اتّعظ و نجاة لمن صدّق. بينائيست از براى كسى كه عزم كند، و نشانه ايست از براى كسى كه به فراست يابد، و عبرتيست از براى كسى كه پند گيرد، و رستگاريست از براى كسى كه تصديق كند. يعنى دين اسلام بينائى است از براى كسى كه عزم كند يعنى از روى جدّ قصد آن كند و پيروى آن نمايد، يا عزم بينائى كند و آن را به جدّ خواهد. و «بودن آن بينائى» ظاهرست، زيرا كه آدمى به آن بينا مى‏شود به راه حق و آنچه حقّ است از معارف الهيه و احوال مبدأ و معاد. و «نشانه ايست از براى كسى كه به فراست يابد» يعنى‏

اصل دين علامت و نشانه ايست مر كسى را كه چيزها را به فراست يابد از براى صدق آورنده آن، زيرا كه هر كه را اندك فراستى باشد و تأمّل كند در احكام و قواعد و آدابى كه در هريك از ابواب شرع اقدس مقرّر شده با آن همه رعايت حكمتها و مصلحتها كه در آنها شده ميداند كه تمهيد آنها همه از جانب بشر نمى‏تواند بود و و عقول انسانى را قوّت رسائى به آن نيست خصوصا كسى كه امّى باشد و هرگز تعلم و تعليمى نكرده باشد. و «عبرتى است از براى كسى كه پند گيرد» يعنى كسى را كه اندك دريافتى باشد و بسبب آنها از چيزها پند گيرد همين اصل دين اسلام از براى او عبرتى است كه از او استنباط مى‏توان كرد حقيقت آن را و بطلان منكران آن را، يا به همان اعتبار كه مذكور شد در وجه آيت و علامت بودن آن، و يا به اعتبار اين كه هر كه را اندك عقلى باشد ميداند كه اين دين اگر از جانب حق تعالى نمى‏بود ممكن نبود كه از مثل آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى كه نه لشكرى داشت و نه خزانه در ميانه جمعى كه كمال حميت و تعصب از براى دين و آئين خود داشتند و در نهايت شجاعت و دلاورى بودند و اقرباى آن حضرت هم همه با ايشان موافق بودند با وجود همه اينها چنان رواج يابد و قوى گردد و غلبه كند بر همه معاندان و منكران و روز بروز رواج و قوّت آن در تزايد و ترقى باشد، و ممكن است كه مراد از «علامت بودن و عبرت بودن آن» اين باشد كه در قواعد و قوانين مقرّره در آن آيات و علاماتست بر امورى ديگر از حقايق و معارف و احكام كه از آنها مستنبط تواند شد، و همچنين «در آنها عبرتى است از براى كسى كه پند گيرد» يعنى كسى كه پند گيرد تواند از آنها عبرت گيرد يعنى از آنها عبور كند و به حقايق و معارف ديگر رسد كه از آنها استفاده نمايد چنانكه اين معنى بر متتبع آنها واضح و لايح مى‏شود. و «بودن آن رستگارى از براى كسى كه تصديق آن كند» ظاهرست، چه هرگاه به معجزات ظاهره باهره حقيت آن ظاهر شود ظاهرست كه رستگارى در تصديق به آن خواهد بود، و ممكن است كه «صدق» به تخفيف خوانده شود و ترجمه اين باشد كه «رستگارى است از براى كسى كه راست باشد» يعنى براستى بگرود به آن و چنانكه بايد پيروى آن كند.

٤٥٥٣ تحرّر رضى اللّه و تجنّب سخطه فانّه لا يد لك بنقمته و لا غنى بك عن مغفرته و لا ملجأ لك منه الّا اليه. طلب كن خشنودى خدا را، و دورى كن از خشم او، پس بدرستى كه نيست دستى مر ترا به انتقام او، و نيست بى نيازى ترا از آمرزش او، و نيست پناهى مر ترا از او مگر بسوى او. «نيست دستى مر ترا» يعنى دستى ندارى بر دفع انتقام او و ردّ آن اگر خواهد كه انتقام كشد از تو. و «نيست پناهى مر ترا از او» يعنى پناهى و پناهگاهى كه نگاهدارد ترا از او و منع كند از تو ضرر او را. «مگر بسوى او» يعنى مگر اين كه باز پناه برى بسوى او تا از انتقام او خلاص يابى.

٤٥٥٤ توق سخط من لا ينجيك الّا طاعته، و لا يرديك الّا معصيته، و لا يسعك الّا رحمته، و التجى‏ء اليه و توكّل عليه. بپرهيز از خشم كسى كه رستگار نمى‏گرداند ترا مگر فرمانبردارى او، و هلاك نمى‏گرداند ترا مگر نافرمانى او، و گنجايش ندارد ترا مگر آمرزش او، و پناه ببر بسوى او، و توكل كن بر او. و «گنجايش ندارد ترا مگر آمرزش او» يعنى چيزى نيست كه وسعت و گنجايش اين داشته باشد كه گناهان تو به آن آمرزيده شود مگر رحمت و آمرزش او.

٤٥٥٥ تعزّ عن الشّى‏ء اذا منعته بقلّة ما يصحبك اذا اوتيته. تسلى شو از چيزى هرگاه منع كرده شوى آن را به كمى همراه بودن آن ترا هرگاه بخشيده شوى آن را. يعنى هرگاه در دنيا منع كرده شوى از چيزى يعنى آن چيز به تو داده نشده باشد پر اندوهناك مباش از آن و خاطر خود را به اين تسلى ده كه اگر داده مى‏شد آن بمن همراه نمى‏بود آن با من مگر اندك وقتى، زيرا كه نهايت همراهى او اين باشد كه تمام عمر همراه باشد چه بعد از آن خود شكى نيست كه بايد گذاشت و رفت و همه عمر هم اندك است در جنب زمان پاينده بعد از آن چه نمايد.. و هرگاه‏

چنين بودى كو در آن اندك وقت نيز با من نباشد و آن نيز مثل ساير اوقات باشد.

٤٥٥٦ تنافسوا فى الاخلاق الرّغيبة و الاحلام العظيمة و الاخطار الجليلة يعظم لكم الجزاء. رغبت كنيد در خويهاى پسنديده، و در بردباريهاى بزرگ، و در قصدها و انديشه‏هاى بلند كه در خاطر داشته باشيد به عمل آوردن آنها را تا اين كه بزرگ شود از براى شما پاداش. يعنى اگر اينها را بكنيد بزرگ شود از براى شما اجر و پاداش از جانب حق تعالى، و ممكن است كه مراد به «أخطار جليله» قصدها و انديشه‏هاى بلند نباشد بلكه مراتب بلند باشد يعنى مراتب بلند در درگاه حق تعالى و مراد به «رغبت‏كردن در آنها» رغبت كردن در تحصيل آنها باشد به اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى.

٤٥٥٧ تبادروا المكارم، و سارعوا الى تحمّل المغارم، و اسعوا فى حاجة من هو نائم يحسن لكم فى الدّارين الجزاء و تنالوا من اللّه عظيم الحباء. پيشى گيريد به مكارم يعنى افعال نيكو، و شتاب كنيد بسوى برداشتن قرضها يعنى بر خود گرفتن قرضهاى مردم، و بشتابيد در بر آوردن حاجت كسى كه او در خواب باشد، يعنى بى‏خبر باشد از آن و تلاش آن نكرده باشد نزد شما تا اين كه نيكو باشد از براى شما در هر دو سرا پاداش، و برسيد از جانب خدا بعطاى بزرگ.

٤٥٥٨ تعصّبوا لخلال الحمد من الحفظ للجار و الوفاء بالذّمام و الطّاعة للبرّ و المعصية للكبر و تحلّوا بمكارم الخلال.

ص ٣١٢

تعصب بكشيد از براى خصلتهاى حمد يعنى خصلتهاى ستوده يا خصلتهائى كه سبب حمد و ستايش شود از نگاهدارى حرمت همسايه، و وفا كردن بحق پيمان، و فرمانبردارى مر نيكوئى را، و نافرمانى مر تكبر را، و آراسته شويد به خصلتهاى گرامى.

٤٥٥٩ تبادروا الى محامد الافعال و فضائل الخلال و تنافسوا فى صدق الاقوال و بذل الاموال. پيشى گيريد بسوى كارهاى ستوده، و خصلتهائى كه سبب افزونى است، و رغبت كنيد در راستى گفتارها و عطا كردن مالها.

٤٥٦٠ تقرّب الى اللّه سبحانه بالسّجود و الرّكوع، و الخضوع لعظمته و الخشوع. نزديكى بجوى بسوى خداى سبحانه به سجده‏كردن و ركوع‏كردن، و پستى‏نمودن از براى بزرگى او و فروتنى نمودن. و در بعضى نسخه ها بجاى «الخشوع»: «الخنوع» است و آن هم به معنى خضوع و خشوع است.

٤٥٦١ تادّم بالجوع و تادّب بالقنوع. نان خورش كن به گرسنگى، و ادب فراگير به راضى شدن به قسمت. يعنى گرسنگى را نان خورش خود كن يعنى هر وقت كه چيزى مى‏خورى آن قدر مخور كه سير شوى بلكه اين قدر بخور كه باز قدرى گرسنه باشى، پس گويا آنچه را خورده با گرسنگى خورده و گرسنگى نان خورش آن شده، و ممكن است كه مراد اين باشد كه نان خورش فرا مگير غير گرسنگى بلكه خورش تو همين نانى باشد با گرسنگى بر وجهى كه مذكور شد، و ممكن است كه غرض اشاره به اين نيز باشد كه گرسنگى كار نان خورش هم ميكند، زيرا كه غرض از نان خورش لذيذشدن نان است به آميختگى به آن و كسى كه هر چه خورد با گرسنگى خورد اگر همه نان خشك خورد چندان لذيذ باشد از براى او كه‏

حاجت به نان خورش نباشد. و «ادب فراگير به راضى شدن» يعنى آن را ادب خود كن كه بهترين آداب است چه هر كه راضى شد به آن چه خداى عزّ و جلّ از براى او قسمت و تقدير كرده طلب زياده بر آن نمى‏كند و به سبب آن به حرامى نمى‏افتد و از تعب و زحمت سعى فارغ مى‏شود و اين سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت است.

٤٥٦٢ تداو من داء الفترة فى قلبك بعزيمة و من كرى الغفلة فى ناظرك بيقظة. دوا كن در دستى را در دل خود به عزيمتى، و پينكى بی خبرى را در چشم خود به بيدارى يعنى هرگاه سستى در دل تو باشد در كردن كارهاى خير پس آن دردى است بايد علاج كرد آن را به عزيمتى يعنى به تحصيل نيت و قصد جزمى بر كردن آنها كه ديگر به هيچ وجه سستى در آن راه نيابد، و هرگاه پينكى بيخبرى ديده بصيرت ترا فراگيرد آن هم دردى است كه دواى آن اين است كه خود را خوب بيدار گردانى و آن بی خبرى را بالكليه از خود زايل نمائى.

٤٥٦٣ تمسّك بحبل القرآن و انتصحه و حلّل حلاله و حرّم حرامه و اعمل بعزائمه و احكامه. دست بزن بريسمان قرآن، و قبول كن نصيحت آن را، و حلال گردان حلال آن را، و حرام گردان حرام آن را، و عمل كن به واجبی هاى آن و همه احكام آن. چون «ريسمان» چيزى است كه دست مى‏زنند به آن و وسيله مى‏سازند آن را از براى بالارفتن يا پائين آمدن بجائى كه خواهند و مانند آن و شايع شده استعمال آن در هر چه وسيله چيزى بشود و «ريسمان قرآن» هم از آن قبيل است يعنى به وسيله كه آن قرآن است. و «عمل كردن به واجبهاى آن» به اين است كه آنها را البته بجا آورد و ترك نكند و به «همه احكام» به اين كه آنها را بر آن نحو داند و به آن نحو در باره آنها سلوك كند پس اگر

حرمت چيزيست ترك كند آن را البته و اگر استحباب آنست بهتر داند كردن آن را، و اگر كراهت آنست بهتر داند نكردن آن را، و اگر حليت آنست مساوى داند كردن و نكردن آن را، و همچنين در احكام وضع مثل صحت و فساد و امثال آنها.

٤٥٦٤ تخيّر لنفسك من كلّ خلق احسنه فانّ الخير عادة. برگزين از براى نفس خود از هر خصلتى بهتر آن را، پس بدرستى كه خير عادت است يعنى افضل خير آنست كه آدمى عادت به آن كرده باشد و مداومت به آن كند نه چيزى كه گاهى كند و عادت به آن نكرده باشد و اين وجه ترغيب فرمودن به بهتر از هر خصلتى است، زيرا كه «خصلت» صفتى را گويند كه راسخ شده باشد در آدمى و ملكه او شده باشد و عادت كرده باشد به آن، و حاصل كلام اين است كه تخصيص ترغيب بخصلت بهتر به اعتبار اين است كه افضل خير آن است كه عادت شده باشد و كردن آن خو و خصلت گشته باشد.

٤٥٦٥ تجنّب من كلّ خلق اسوأه و جاهد نفسك على تجنّبه فانّ الشّرّ لجاجة. دورى گزين از هر خوئى بدتر آن را، و جنگ كن با نفس خود بر سر دورى‏گزيدن از آن، پس بدرستى كه شرّ لجاجت است. «لجاجت» چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى دشمنى كردن و ايستادگى نمودن بر باطل است، و مراد اين است كه: شرّ لجاجت دارد يعنى نفس بر سر آن خصومت ميكند يا ايستادگى ميكند پس تا كسى جهاد نكند با او، دورى از او نمى‏تواند نمود.

٤٥٦٦ تجاوز عن الزّلل و اقل العثرات ترفع لك الدّرجات. بگذر از لغزشها و در گذر از بر و در افتادنها تا اين كه بلند شود از براى تو پايه ها.

يعنى اگر بگذرى از لغزشهاى مردم و برو در افتادنهاى ايشان يعنى گناهان و تقصيراتى كه نسبت به تو كرده باشند، «بلند مى‏شود از براى تو مرتبه‏ها» يعنى به سبب گذشتن از هر لغزشى مرتبه از براى تو بلند مى‏شود.

ص ٣١٥

٤٥٦٧ تغمّد الذّنوب بالغفران سيّما فى ذوى المروءة و الهيئات. بپوشان گناهان را يعنى گناهان مردم را به آمرزش خصوصا در صاحبان مروّت و سيرتها، «مروءت» چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى مردى است يا آدميت. و مراد به «صاحبان سيرتها» جمعى‏اند كه ميان مردم آبرو و عزّتى داشته باشند و از خفت و ذلت بی باك نباشند.

٤٥٦٨ تعجيل البرّ زيادة فى البرّ. شتاب‏كردن در نيكوئى زيادتى است در نيكوئى.

٤٥٦٩ تأخير الشرّ افادة خير. پس‏انداختن شرّ كسب‏كردن خيريست يا عطاكردن خيريست يعنى پس انداختن كسى شرّ كسى را كه خواهد به عمل آورد همين كسب خيريست از براى او، يا عطاكردن خيريست از او هر چند بالكليه آن را رفع نكرده باشد، و ممكن است كه شامل پس انداختن اين كس نيز باشد شرّى را كه اراده داشته باشد، زيرا كه آن پس انداختن از براى او كسب خيريست يا عطاى خيريست هر چند آخر آن شرّ را بعمل آورد.

٤٥٧٠ تغافل يحمد امرك. تغافل كن تا ستوده شود كار تو، مراد تغافل از گناهان و تقصيرات مردم است و خود را بى‏خبر وانمودن از آنها.

٤٥٧١ تحمّل يجلّ قدرك. تحمل كن تا بلند شود قدر تو. مراد تحمل بى‏ادبيها و درشتيهاى مردم است،

يا تحمل و بر خود گرفتن ديون مردم و اخراجات و مؤنات ايشان.

٤٥٧٢ تدارك فى آخر عمرك ما اضعته فى اوّله تسعد بمنقلبك. بازيافت و تلافى كن در آخر عمر خود آنچه را ضايع كرده باشى در اوّل آن تا نيكبخت گردانى بازگشت خود را، يا نيكبخت گردى در بازگشت خود

٤٥٧٣ تزكية الاشرار من اعظم الاوزار. پاكيزه وانمودن بدان از بزرگترين گناهان است، زيرا كه دروغ فى نفسه از گناهان بزرگ است و اين دروغ متضمن ترك نهى از منكر نيز شده بلكه متضمن ترغيب به آن.

٤٥٧٤ تفكّرك يفيدك الاستبصار و يك سبك الاعتبار. فكر كردن تو مى‏بخشد به تو بينائى را، و كسب مى‏فرمايد ترا عبرت گرفتن.

٤٥٧٥ تكبّرك فى الولاية ذلّ فى العزل. تكبر كردن تو در حكومت خواريى است در معزولى. يعنى سبب خوارى در معزولى مى‏شود، زيرا كه نمى‏شود كه مردم بسبب تكبر كسى با او بد نشوند و در صدد تلافى نباشند و چون در وقت حكومت تلافى آن نمى‏توانند كرد مى‏گذرانند و بعد از معزولى كه مى‏توانند تلافى كرد تلافى ميكنند و او را خفيف و خوار مى‏نمايند، و قطع نظر از آن ظاهرست كه در وقت عزل خود تكبر نمى‏تواند كرد و اگر بكند خفيف و خوار مى‏گردد پس ناچار بايد كه تغيير سلوك نمايد و ظاهرست كه همين در نظر بصيرت خفت و خواريى است و غرض اين است كه حكام بايد كه رعايت اين بكنند و در زمان حكومت تكبر نكنند تا از خوارى در معزولى ايمن باشند.

٤٥٧٦ تكثّرك بمالا يبقى لك و لا تبقى له من اعظم الجهل.

ص ٣١٧

بسيار شمردن تو خود را به آن چه باقى نمى‏ماند از براى تو، و باقى نمى‏مانى تو از براى آن از بزرگترين نادانى است. يعنى بسيار شمردن خود بسبب قوم و قبيله و فرزندان و ملازمان و امثال آنها كه نه آنها باقى مى‏مانند از براى تو، و نه تو باقى مى‏مانى از براى آنها، از بزرگترين جهل است، آدمى بايد كه عمل صالح او كه باقى مى‏ماند از براى او بسيار باشد. و ممكن است كه «بسيار شمردن» كنايه باشد از مطلق نازش نمودن به آن چه نازش ميكنند مردم بآن از مال و جاه و غير آن. و ممكن است كه «تكثر» بمعنى بسيار شمردن نباشد بلكه بمعنى بسيار شدن باشد و ترجمه اين باشد كه: بسيار شدن تو به آن چه باقى نمى‏ماند، تا آخر، و مراد به «بسيار شدن به آن» بسيار نمودن آن باشد و سعى كردن در تحصيل قدرى بسيار از آن. و ممكن است كه «تكثرك» به ثاى سه نقطه بالا چنانكه در نسخه واقع شده نباشد بلكه به باى يك نقطه زير باشد و معنى اين باشد كه: تكبر نمودن تو به آن چه، تا آخر. و بنا بر اين معنى ظاهرست.

٤٥٧٧ تعجيل الياس احد الظّفرين. تعجيل كردن نوميدى يكى از دو فيروزى است. مراد اين است كه هرگاه كسى حاجتى نزد كسى آورد اگر او حاجت او را بر نياورد پس در نوميدساختن او تعجيل كند كه آن هم يك راحتى است از براى او، بسبب فارغ‏شدن از تعب و زحمت سعى و تردد و انتظار، نه مانند اكثر اهل روزگار كه كسى كه حاجتى نزد ايشان ببرد با وجود اين كه اصلا اراده برآوردن آن ندارند وعده ميكنند به او و او را اميدوار مى‏سازند و مدّتها در تعب و زحمت مى‏دارند.

٤٥٧٨ توقّع الفرح احدى الرّاحتين. توقع داشتن گشايش يكى از دو راحت است، يعنى هرگاه كسى غم و اندوه كسى را بسبب عسرت و پريشانى يا غير آن بالفعل گشايش نتواند داد امّا در وقت ديگر تواند گشايش داد و اراده آن داشته باشد بهتر اين است كه او را وعده كند و اميدوار سازد و متوقع گشايش گرداند، زيرا كه آنهم يكى از دو راحت است و بهتر است‏

از اين كه مأيوس باشد از گشايش و اميد آن هم نداشته باشد.

٤٥٧٩ تعلّم علم من يعلم و علم علمك من يجهل، فاذا فعلت ذلك علّمك ما جهلت و انتفعت بما علمت. بياموز علم كسى را كه ميداند، و تعليم كن علم خود را به كسى كه نمى‏داند، پس هرگاه بكنى اين را تعليم ميكند او ترا چيزى را كه ندانى تو، و سودمند مى‏گردى به آن چه تو دانسته. مراد اين است كه از تعليم گرفتن از كسى چيزى را كه داند هر كه باشد شرم نبايد كرد و آن را نقص خود نبايد دانست هر چند او پست مرتبه از تو باشد، زيرا كه تعليم گرفتن از او باعث اين مى‏شود كه چيزى را كه ندانى به تو بياموزد و تو دانا شوى به آن، و دانائى كمالى است كه از براى تحصيل آن از امثال آن امور باك نبايد داشت، و همچنين در تعليم كردن آنچه دانى به مردم مضايقه نبايد كرد، زيرا كه اين معنى از منافع عمده علم است و ثواب و اجر آن عظيم است. پس انتفاع كامل از علم اين است كه بعمل آيد

٤٥٨٠ تتبّع العورات من اعظم السّوءات. از پى رفتن عورتها از بزرگتر خصلتهاى بدست. «عورت» چيزى را گويند كه آدمى خواهد كه آن را بپوشد و مردم بر آن مطلع نشوند مثل عيبها و گناهان. و مراد اين است كه از پى رفتن عيوب و گناهان مردم و تفحص و تجسس كردن آنها از بزرگتر خصلتهاى بدست.

٤٥٨١ تتّبع العيوب من اقبح العيوب و شرّ السّيّئات. از پى رفتن عيبها از زشت ترين عيبهاست و بدترين گناهان است، اين به منزله تأكيد فقره سابق است.

٤٥٨٢ تواضع الشريف يدعو الى كرامته. فروتنى كردن بلند مرتبه مى‏خواند به گرامى بودن او، يعنى سبب اين مى‏شود كه مردم او را عزيز و گرامى دارند.

٤٥٨٣ تكبّر الدّنىّ يدعو الى اهانته. تكبر كردن پست‏ مرتبه مى‏خواند به خوار كردن او، يعنى سبب اين مى‏شود كه مردم او را خوار و ذليل كنند، زيرا كه تكبر از و كشيدن بر مردم بسيار دشوارترست از تكبر كشيدن از كسى كه بلند مرتبه باشد، و چون پست مرتبه است رعايت او نمى‏كنند پس همين كه تكبر كند خفيف و خوارش ميكنند.

٤٥٨٤ تناس مساوى الاخوان تستدم ودّهم. فراموش بنما بديهاى برادران را تا دايم دارى دوستى ايشان را. مراد به «فراموش نمودن بديهاى ايشان» اين است كه چنان سلوك خوبى با ايشان بكند كه ايشان گمان كنند كه او آنها را فراموش كرده و اگر نه به اين خوبى با ايشان سلوك نمى‏كرد، و ظاهرست كه هرگاه كسى چنين سلوك با دوستان كند دوستى ايشان پاينده ماند.

٤٥٨٥ تجنّبوا المنى فانّها تذهب ببهجة نعم اللّه عندكم، و تلزم استصغارها لديكم و على قلّة الشّكر منكم. دورى كنيد از آرزوها پس بدرستى كه آنها مى‏برند نيكوئى نعمتهاى خدا را نزد شما، و لازم مى‏سازند كوچك شمردن آنها را نزد شما، و بر كمى شكر از شما. مراد اين است كه آرزوها داشتن باعث اين مى‏شود كه نعمتهاى خدا كه نزد شما باشد نيكو ننمايد در نظر شما، به اعتبار اين كه توقع آن آرزوها داريد و بعمل نيامده، و همچنين به اعتبار مذكور لازم مى‏سازد كه نعمتهاى او را كه نزد شما باشد كوچك شماريد. و «بر كمى شكر» يعنى لازم مى‏سازد شما را و مى‏دارد بر كمى شكر از شما، به اعتبار كوچك شمردن‏

آنها. و دور نيست كه عبارت چنين بوده باشد «و تبعث على قلة الشكر منكم» يعنى و برمى‏انگيزاند بر كمى شكر از شما. و لفظ «تبعث» از قلم ناسخ افتاده باشد. و در بسيارى از نسخه‏ها «تلزم» نيز نيست و ظاهر اين است كه آن نيز از سهو بعضى ناسخين است، و ممكن است كه «بهجت» بمعنى نيكوئى نباشد بلكه به معنى فرح و شادمانى باشد و ترجمه اين باشد كه آنها مى‏برند شادمانى نعمتهاى خدا را يعنى آن شادمانى را كه بايد بسبب آنها حاصل شود.