ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۳

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30428 / دانلود: 7089
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

[جزء سوم شرح غرر و درر]

باقى مانده حرف الف

حرف الف بحرف شرط بلفظ ان مخفّفه

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف الف بحرف شرط بلفظ [ان‏] مخفّفه يعنى «ان» بسكون نون كه سبك گفته مى‏شود و تشديدى كه باعث گرانى آنست ندارد بخلاف باب سابق كه [انّ‏] ب ه تشديد بود و حرف شرط آنست كه دلالت كند بر تعليق امرى بر امرى مثل: ان جاءك زيد فأكرمه، اگر زيد بيايد ترا پس اكرام كن او را، و از جمله حروف شرط ان مخفّفه است كه دلالت ميكند بر تعليق امرى بر امرى در زمان آينده و بر سر فعل ماضى كه داخل شود آن را به معنى مستقبل برد چنانكه از مثال مذكور ظاهر شد و از آن جمله فرموده آن حضرتعليه‌السلام :

٣٧٠٧ان اتاكم اللّه بنعمة فاشكروا. اگر بيايد شما را خدا به نعمتى يعنى بدهد بشما نعمتى پس شكر كنيد، و مراد بشكر چنانكه مكرّر مذكور شد فعلى است كه دلالت كند بر تعظيم نعمت دهنده خواه به زبان باشد و خواه به أركان ديگر و خواه بدل، به اين كه اعتقاد عظمت و بزرگى و احسان او داشته باشد.

٣٧٠٨ان ابتلاكم اللّه بمصيبة فاصبروا. اگر گرفتار كند شما را خدا به مصيبتى پس صبر كنيد، زيرا كه صبر و شكيبائى ثواب مصيبت را مضاعف كند و بى‏صبرى و ناشكيبائى ثواب آن را كم و ناقص كند و بسا

باشد كه بالكليه زايل و باطل گرداند و در كتاب كافى روايت كرده از حضرت امام بحق ناطق امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده: صبر از ايمان به منزله سراست از بدن پس هرگاه برود سر مى‏رود بدن، و همچنان هرگاه برود صبر مى‏رود ايمان. و روايت كرده نيز از حضرت امام همام زين العابدين و الساجدين صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده: صبر از ايمان بمنزله سراست از بدن و نيست ايمان از براى كسى كه نباشد صبر از براى او. و روايت كرده از امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده: صبر سه تاست صبر نزد مصيبت و صبر بر طاعت و صبر از معصيت، پس كسى كه صبر كند بر مصيبت تا اين كه برگرداند آن را به نيكوئى تسلى به آن، بنويسد خدا از براى او سيصد درجه كه بوده باشد ميانه درجه با درجه مانند آسمان تا زمين، و هر كه صبر كند بر طاعت بنويسد خدا از براى او سيصد درجه كه بوده باشد ما بين درجه تا درجه مانند ما بين اطراف زمين تا عرش، و هر كه صبر كند از معصيت بنويسد خدا از براى او نهصد درجه كه بوده باشد ميانه درجه تا درجه مانند ميانه اطراف زمين تا منتهاى عرش. و روايت كرده از حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه عليه كه فرموده: هر كه گرفتار شود از مؤمنان به بلائى پس صبر كند بر آن، خواهد بود از براى او مثل اجر هزار شهيد. و روايت كرده نيز از آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرموده كه: به درستى كه خداى عزّ و جلّ انعام كرد بر قومى پس شكر نكردند پس گرديد بر ايشان وبالى، و گرفتار كرد قومى را به مصيبتها پس صبر كردند پس گرديد آن مصيبتها برايشان نعمتى.

و احاديث در باب فضيلت صبر زياده از حدّ و حصر است و آنچه ذكر شد كسى را كه ادنى بصيرتى باشد كافى است. و پوشيده نماند كه «صبر نزد مصيبت» اينست كه نزد مصيبت جزع و قلق و اضطراب نكند و قولى يا فعلى كه دلالت بر شكوه از آن كند از او صادر نگردد و مراد به «صبر بر طاعت» اينست كه با وجود اين كه آن بر آن گران و دشوار باشد مرتكب آن شود و متحمل تعب و زحمت آن گردد و مراد بصبر

از معصيت اين است كه با وجود خواهش به معصيتى و رغبت در آن از سر خواهش خود بگذرد و مرتكب آن نگردد و ظاهر است كه ترتب اجر و ثواب بر هريك از آنها در وقتى است كه آن از براى رضاى حق تعالى و امتثال فرمان او باشد مانند ساير عبادات.

٣٧٠٩ان تصبروا ففى اللّه من كلّ مصيبة خلف. اگر صبر كنيد پس در خدا است از هر مصيبتى جانشينى يعنى هر مصيبتى كه باشد چندان اجر و ثواب به ازاى آن بدهد كه جانشين آن باشد و عوض از آن تواند شد.

٣٧١٠ان تبذلوا أموالكم فى جنب اللّه فانّ اللّه مسرع الخلف . اگر بدهيد مالهاى خود را در راه خدا پس بدرستى كه خداشتابان خلف است يعنى عوض و جانشين آنچه را بذل نمائيد بزودى و شتاب بشما رساند.

٣٧١١ ان صبرت جرى عليك القلم و أنت ماجور و ان جزعت جرى عليك القلم و أنت مازور. اگر صبر كنى تو روان مى‏شود بر تو قلم و حال آنكه تو مزد داده شده و اگر جزع و ناشكيبائى كنى روان مى‏شود بر تو قلم و حال آنكه تو گنه كار باشى. مراد اين است كه آنچه قلم تقدير حق تعالى به آن روان شده هرگاه واقع شود آن واقع شده خواه صبر كنى تو و خواه جزع كنى و صبر تو باعث وقوع آن نشده و جزع تو باعث رفع آن نمى‏شود پس صبر و جزع را در آن اثرى نيست بغير اين كه صبر باعث اين شود كه آنچه قلم تقدير بآن روان شده واقع شده باشد و تو اجر و ثواب داشته باشى در آن، و جزع سبب اين شود كه آن واقع شده باشد و تو گنه‏كار باشى در آن. پس هر كه را عقلى باشد بايد كه اختيار صبر كند و راه جزع بخود ندهد و در بعضى نسخه‏ها بجاى «القلم» دوم «القدر» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: روان مى‏شود

بر تو تقدير خدا و حال آنكه گنه كار باشى و حاصل هردو يكى است. و پوشيده نيست كه اين تقرير در صبر و جزعى است كه بعد از وقوع مصيبت باشد و اما قبل از وقوع آن هرگاه آثار وقوع آن ظاهر شود پس ظاهر است نيز كه صبر باعث وقوع آن نشود و جزع يعنى بى‏تابى كردن و آنچه مترتب بر آن مى‏شود از فرياد و فغان و بر خود زدن و امثال آنها سبب رفع آن نمى‏شود كارى كه سبب رفع آن تواند شد توّسل به دعاست و تصدّق و امثال آنها كه در شرع اقدس وارد شده كه سبب رفع بلا مى‏تواند شد و آن داخل جزع نيست و منافاتى با صبر ندارد و ممكن است حمل اين كلام معجز نظام بر صبر و جزع در اين صورت نيز.

٣٧١٢ ان صبرت صبر الأحرار و الّا سلوت سلوّ الأغمار. اگر صبر كنى صبر آزادگان و اگر نه فراموش خواهى كرد فراموش كردن آنان كه تجربه امور نكرده باشند و زود گول خوردند مراد اين است كه از مصيبت بغير تسلى بآن چاره نيست پس اگر در ابتدا صبر كنى بر آن مانند صبر آزادگان كه خود را از بند علايق آزاد كرده‏اند و فوت چيزى از مال يا جاه يا غير آن باعث جزع و ناشكيبائى ايشان نمى‏شود پس زهى شرف كه داخل ايشان باشى و الّا بالضروره آخر تسلى خواهى شد مانند تسلى شدن گول خورندگان چه ايشان در ابتداى وقوع مصيبت جزع و اضطراب بسيار كنند و بعد از چندى لاعلاج تسلى ميشوند و ترك آن ناشكيبائى نمايند پس اگر صبر نكنى آخر مانند ايشان تسلى خواهى شد تسلى شدنى كه فضيلتى و اجرى در آن نباشد.

٣٧١٣ ان صبرت أدركت بصبرك منازل الابرار و ان جزعت اوردك جزعك عذاب النّار. اگر صبر كنى تو درمى‏يابى به سبب صبر خود منزلهاى نيكوكاران را، و اگر بى صبرى كنى وارد سازد ترا بى‏صبرى تو بعذاب آتش.

٣٧١٤ ان كان فى الكلام البلاغة ففى الصّمت السّلامة من العثار. اگر بوده باشد در كلام بلاغت پس در خاموشى سلامتى است از لغزش. مراد اين است كه اگر چه در سخن گفتن صفت كمالى باشد كه آن بلاغت است در خاموشى نيز در برابر آن صفت كمالى باشد كه آن ايمنى است از لغزش زيرا كه سخنگو بسيار است كه از روى غفلت سخنى گويد كه ضرر كند به او و در خاموشى اين احتمال نيست پس سخن گوهر چند بليغ باشد سخن گفتن او مطلقا بر خاموشى ترجيح ندارد بلكه هر يك را بر ديگرى از راهى ترجيحى باشد.

٣٧١٥ ان كان فى الغضب الانتصار ففى الحلم ثواب الابرار. اگر بوده باشد در خشم انتقام كشيدن پس در بردبارى است ثواب نيكوكاران يعنى اگر چه غضب و خشم بر كسى گاهى سبب انتقام و تسلى اين كس بسبب تلافى گناهى كه او كرده مى‏شود اما در حلم و بردبارى اجر او ثواب نيكوكاران است و كجاست فضيلت و رتبه آن از آن انتقام كه بسبب خشم حاصل شود.

٣٧١٦ ان كنت جازعا على كلّ ما يفلت من يديك فاجزع على ما لم يصل اليك. اگر باشى تو جزع كننده بر هر چه به در رود از دستهاى تو، پس جزع كن بر آنچه نرسيده باشد بسوى تو، مراد اين است كه پر تفاوتى نيست ميانه اين كه نعمتى به اين كس رسيده باشد و از دست او به در رود يا اين كه به اين كس نرسيده باشد در اصل پس كسى كه جزع كند بر آنچه از دست او به در رود از ولد يا مال يا جاه و مانند آنها پس بايد جزع كند بر آنچه نرسيده باشد از آنها نيز به او كه چرا به او داده نشده و ظاهر است كه كسى جزع كند بر اين بايد كه هميشه در جزع باشد و هرگز خلاصى نداشته باشد زيرا كه نعمتهاى داده نشده نسبت بهر كس فزون از حد و حصر است پس كسى را

كه اندك عقلى باشد راه ناشكيبائى بخود ندهد و چنانكه بر امورى كه نرسيده به او جزع نمى‏كند و منوط به تقدير خداى عز و جل ميداند در آنچه داده شده و از دست او به در رود نيز چنين باشد و آن را مستند بقضا و قدر داند و جزع بر فوت بكند.

٣٧١٧ ان كنت حريصا على طلب المضمون لك فكن حريصا على اداء المفروض عليك. اگر بوده باشى تو حريص بر طلب آنچه در عهده گرفته شده است آن از براى تو پس باش حريص بر اداى آنچه واجب شده بر تو، مراد اين است كه هرگاه تو حريص باشى در طلب روزى كه حق تعالى ضامن شده آن را از براى تو و در عهده خود گرفته و محتاج به سعى و طلب تو نيست پس چرا حريص نباشى بر اداى آنچه واجب شده بر تو از اطاعات و عبادات كه اداى آنها منوط به سعى تست و هرگاه اهمال كنى ادا نشود و باعث زيان ابدى و خسران سرمدى گردد.

٣٧١٨ ان استطعت ان لا يكون بينك و بين اللّه ذو نعمة فافعل. اگر توانائى اين داشته باشى كه نبوده باشد ميانه تو و ميانه خدا صاحب نعمتى پس بكن يعنى اگر توانى كه به كسى غير خدا متوسّل نشوى و هيچ صاحب نعمتى را واسطه ميانه خدا و خود نكنى به اين كه نعمتى كه خدا به او داده از او خواهى يا قبول كنى و ابتداء از خدا بطلبى پس بكن اين را زيرا كه اين معنى شرعا و عقلا مستحسن است و فضيلت و برترى آن ظاهر و روشن.

٣٧١٩ ان احببت ان تكون اسعد النّاس بما علمت فاعمل. اگر دوست دارى كه بوده باشى نيكبخت ترين مردم به آن چه دانسته باشى پس عمل كن يعنى عمل كن به آن چه دانسته زيرا كه هر كه عمل كند به علم خود نيكبخت گردد و هر چند عمل او زياده باشد نيكبختى او افزونتر پس كسى كه‏

خواهد كه نيكبخت ترين مردم باشد به آن چه دانسته يعنى از راه تمتع و بهره يافتن به آن بايد كه عمل او به آنها زياده باشد از ديگران، و ممكن است كه مراد اين باشد كه اگر خواهى كه از جمله جمعى باشى كه نيكبخت ترين مردم اند به سبب آنچه دانسته پس عمل كن به آن تا از جمله ايشان باشى. و بنا بر اين محتاج نيست به ضميمه آنچه مذكور شد كه عمل را زياد كن بر ديگران تا نيكبخت‏تر از همه باشى.

٣٧٢٠ ان اردت قطيعة اخيك فاستبق له من نفسك بقيّة يرجع اليها ان بدا له ذلك يوما ما. اگر خواهى بريدن از برادر خود پس باقى بگذار از نفس خود باقى مانده كه برگردد او بسوى آن اگر پديد آيد از براى او اين يك روزى مراد اين است كه اگر خواهى كه از كسى از برادران مؤمن ببرى بالكليه مبر از او و بقيه احسانى بگذار از نفس خود نسبت به او كه اگر او خواهد يك روزى دوستى كند با تو رجوع كند به آن بقيه و آن را منظور دارد بخلاف اين كه بالكليه از او بريده باشى چه ديگر امرى نمى‏ماند كه او آن را منظور دارد و رجوع كند به اعتبار آن به دوستى تو. و در اين كلام اشاره است به اين كه بريدن از برادر خود معقول نيست مگر در وقتى كه او از اين كس بريده باشد و با وجود اين بايد كه بقيه احسانى نسبت به او گذاشت كه اگر او پشيمان شود و خواهد كه دوستى كند آن را ملاحظه كند و وسيله دوستى سازد.

٣٧٢١ ان استنمت الى و دودك فاحرز له من امرك و استبق له من سرّك ما لعلّك ان تندم عليه و قتاما. اگر آرام بگيرى بسوى دوست خود پس حفظ كن از براى او از امر خود و باقى گذار از براى او از سر خود آنچه را بسا باشد كه پشيمان شوى بر آن يك وقتى.

يعنى هرگاه آرام گيرى با دوستى همه امور خود و اسرار خود را باو مگو بلكه آنچه را كه پشيمان شوى از اظهار آن به او بر تقدير زايل شدن دوستى ميانه شما آنها را اظهار

مكن به او بسا باشد كه دوستى ميانه شما زايل شود و پشيمان گردى از آنچه اظهار كرده باشى به او به اعتبار اين كه اطلاع غير دوست بر آنها ضرر كند به تو، و حفظ كن از براى او يعنى از او و نسبت به او و همچنين باقى گذار از براى او يعنى باقى گذار اظهار نكرده باو.

٣٧٢٢ ان لم تردع نفسك عن كثير ممّا تحبّ مخافة مكروهه سمت بك الاهواء الى كثير من الضّرر. اگر باز ندارى نفس خود را از بسيارى از آنچه دوست مى‏دارى از ترس مكروه آن بلند كند ترا آرزوها بسوى بسيارى از زيان. مراد اين است كه عذاب و عقاب كه حق تعالى بر محرمات قرار داده عين مصلحت مردم است زيرا كه اگر كسى نفس خود را از بسيارى از آنچه دوست مى‏دارد و خواهش آن دارد باز ندارد از ترس مكروه آن يعنى از ترس عذاب و عقاب كه بر آن مترتب مى‏گردد خواهشها او را بلند ميكند بسوى بسيارى از زيان و خسران، و هركه اطاعت حقّ تعالى كند در اجتناب از آنها سالم ماند از آن ضررها، و بنا بر اين معنى مراد به ضررها ضررهاى دنيوى است نه عذاب اخروى، و ممكن است كه از ترس مكروه آن علت باز نداشتن باشد نه سبب بازداشتن، و مراد اين باشد كه اگر نفس خود را از بسيارى از آنچه دوست مى‏دارى باز ندارى از ترس مكروه آن يعنى مكروه ترك محبوب كردن و از سر لذت و خواهش خود گذشتن بلند كند ترا خواهشها بسوى بسيارى از ضرر پس همان بهتر كه مكروه ترك لذات را بر خود بگذارى و از آن ضررها سالم باشى و بنا بر اين مراد ضررها ضررهاى اخروى است يا آنچه شامل آنها نيز باشد.

٣٧٢٣ ان عقدت ايمانك فارض بالمقضىّ عليك و لك و لا ترج احدا الّا اللّه سبحانه و انتظر ما اتاك به القدر. اگر ببندى ايمان خود را پس راضى باش به آن چه حكم شده بر تو و از براى تو

و اميد مدار كسى را مگر خداى سبحانه را، و انتظار مكش آنچه را بياورد از براى تو تقدير حق تعالى، اين بنا بر اين است كه در اول فصل مذكور شد كه «ان» از براى شرط در استقبال است در سر فعل ماضى كه داخل شود آن را به معنى مستقبل برد يعنى اگر خواهى كه ببندى و محكم گردانى ايمان خود را پس چنين باش. و ممكن است كه معنى اين باشد كه اگر بسته و محكم كرده ايمان خود را يعنى دعوى اين معنى ميكنى و راست ميگوئى پس چنين باش و مراد به آن چه حكم شده بر او اين است كه حكم خدا شده باشد به آن و ضرر او در آن باشد و براى او اين كه حكم شده باشد به آن و نفع او در آن باشد. و ممكن است كه «ايمان» به فتح همزه خوانده شود به معنى قسمها و آنچه در حكم آنها باشد از نذرها و عهدها و معنى آن باشد كه: اگر محكم كنى قسمها را يعنى در باب امرى يا نكردن آن قسم محكم ياد كنى به اين كه از روى قصد و نيت و صيغه شرعيه باشد و لغو و بازى كردن نباشد و همچنين در نذر و عهد يا محكم كنى عهد و پيمانى را با كسى پس وفا كن به آن و مخالفت آن مكن و راضى شو در آن باب به آن چه حكم شده باشد بر تو و از براى تو تا آخر كلام و پوشيده نيست كه اين بلفظ «عقدت» مناسب تر است زيرا كه شايع نسبت آن به قسم و پيمان است نه به ايمان نهايت آنچه در جزا فرموده‏اند به محكم كردن ايمان مناسب تر است چنانكه بر متأمل مخفى نيست مگر اين كه مراد به «ايمان» به فتح نيز عهدها و پيمانها باشد كه آدمى بايد كه بكند با حق تعالى و رسول و خلفاى او صلوات اللّه و سلامه عليه و عليهم أجمعين كه باز بايمان برگردد و اللّه تعالى يعلم.

٣٧٢٤ ان وقعت بينك و بين عدوّك قصّة عقدت بها صلحا و البسته بها ذمّة فحط عهدك بالوفاء و ارع ذمّتك بالامانة و اجعل نفسك جنّة بينك و بين ما اعطيت من عهدك.

اگر واقع شود ميان تو و ميان دشمن تو قصه كه ببندى به آن قصه صلحى را و بپوشانى آن دشمن را به آن قصه پيمانى پس نگاهدارى كن خود را به وفا كردن به آن و رعايت كن پيمان خود را بامانت و بگردان نفس خود را سپرى ميانه خود و ميانه آنچه بخشيده از پيمان خود «قصه» به معنى امر و كار است يا حديث و گفتگو و مراد اين است كه هرگاه ميانه تو و دشمن تو امرى روى داده باشد يا سخنى جارى شده باشد كه به آن صلحى بسته باشى با او و پوشانده باشى او را به آن پيمانى، تشبيه شده پيمانى كه به او داده شده باشد بجامه و خلعتى كه به او داده شده باشد و وصف بپوشاندن از آن راه است و «رعايت كن عهد و پيمان خود را به امانت» يعنى اين كه خيانتى در آن نكنى و به هر نحو كه عهد و پيمان كرده به همان نحو آن را نگاهدارى و «بگردان نفس خود را سپرى» يعنى بگردان نفس خود را مانع از رسيدن آفتى به آن عهد كه تا تو باشى آفتى به آن نرسد مانند سپرى كه حفظ كند كسى را.

٣٧٢٥ ان احببت سلامة نفسك و ستر معايبك فاقلل كلامك و اكثر صمتك يتوفّر فكرك و يستنر قلبك و يسلم النّاس من يدك. اگر دوست دارى تو سلامتى نفس خود را و پوشاندن عيبهاى خود را پس كم كن كلام خود را و بسيار گردان خاموشى خود را تا اين كه بسيار شود فكر تو و روشن شود دل تو و سالم مانند مردم از دست تو. بودن «كم كردن كلام و بسيار گردانيدن خاموشى سبب سلامتى نفس اين كس و پوشاندن عيبهاى او» ظاهر است، چه كم است كه در كلام بسيار كلامى نباشد كه مشتمل بر ضررى از براى او باشد و عيبى از آن در او ظاهر شود و همچنين بودن آن «سبب بسيارى فكر و روشن‏شدن دل او» زيرا كه هر چند كلام را كم كند و خاموش باشد بيشتر مشغول فكر مى‏تواند بود پس فكر او بسيار مى‏تواند شد و ظاهر است كه فكر بسيار سبب روشنى دل و نورانى شدن آن مى‏شود «و سالم‏ماندن مردم از دست او» به اعتبار اين است كه كلام بسيار كم است كه متضمن‏

ايذاى مردم نباشد اگر همه به اعتبار ناخوش داشتن پرگوئى باشد و ملامت از آن پس هرگاه كلام خود را كم كند و خاموشى را بسيار كند مردم سالم باشند از دست او و از آنچه بر تقدير پرگوئى به ايشان مى‏رساند با آنكه هرگاه بسبب آن فكر او بسيار شود و دل او روشن گردد اين معنى مانع گردد او را از ضرر رسانيدن به مردم پس سالم مانند مردم از دست او.

٣٧٢٦ ان لم تكن حليما فتحلّم فانّه قلّ من تشبّه بقوم الّا اوشك ان يصير منهم. اگر نبوده باشى بردبار پس خود را بردبار بنما و به ايشان شبيه ساز، زيرا كه كم است كسى كه شبيه سازد خود را به قومى مگر اين كه نزديك باشد كه بگردد از ايشان. مراد اين است كه اگر بحسب خلقت و جبلت حليم و بردبار نباشى پس حلم را به زور بخود ببند و با مردم سلوكى كن مانند سلوك حليمان و بردباران زيرا كه اين معنى به تدريج باعث اين مى‏شود كه حليم گردى چه كم است كه كسى خود را شبيه سازد به قومى در صفتى مگر اين كه زود باشد كه بگردد از ايشان يعنى آن صفت در واقع حاصل شود از براى او و حالى او گردد مانند ايشان.

٣٧٢٧ ان صبرت صبر الأكارم و الّا سلوت سلوّ البهائم. اگر صبر كنى صبر مردم گرامى و اگر نه تسلى خواهى شد تسلى شدن چارپايان، يعنى اگر در بلاها و مصيبتها صبر كنى مانند مردم گرامى، خواهى بود گرامى مثل ايشان، و اگر نكنى خواهى بود مثل چارپايان كه جزع و اضطرابى كنند و بعد از آن كه تنگ آيند و مانده شوند تسلى شوند پس هرگاه چاره از تسلى شدن نباشد پس چرا آن در اول مرتبه نباشد كه باعث گرامى بودن و اجر و ثواب گردد.

و فرموده آن حضرتعليه‌السلام در باره جمعى كه ستايش كرده بر ايشان:

٣٧٢٨ ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم يسبقوا اگر گويا شوند راست مى‏گويند و اگر خاموش شوند پيشى گرفته نشوند يعنى كسى پيش از ايشان در حضور ايشان سخن نتواند گفت بلكه همه انتظار برند كه ايشان به سخن آيند.

٣٧٢٩ ان نظروا اعتبروا و ان اعرضوا لم يلهوا. اگر نگاه كنند عبرت گيرند و اگر رو بگردانند بازى نكنند يعنى به هر چه نگاه كنند پندى گيرند از آن كه سودمند باشد از براى ايشان، و از هر چه اعراض كنند

و رو بگردانند باين اعتبار باشد كه مشغولى به آن امور بازى باشد و ايشان لهو و بازى نكنند.

٣٧٣٠ ان تكلّموا ذكروا و ان سكتوا تفكّروا. اگر سخن گويند ياد كنند يعنى ياد خدا و ذكر او كنند، و ممكن است كه «ذكروا» به تشديد كاف خوانده شود و معنى اين باشد كه اگر سخن گويند به ياد آورند يعنى بياد مردم آورند آنچه را بايد بياد ايشان آورد از مواعظ و نصايح، و اگر خاموش گردند فكر كنند در آنچه بايد فكر در آن كرد و به هرزه خاموش نباشند و اين آخر مدحى است كه نقل شده.

و فرموده آن حضرتعليه‌السلام در باره كسى كه مذمت كرده آن حضرت او را.

٣٧٣١ ان سقم فهو نادم على ترك العمل و ان صحّ امن مغترّا فاخّر العمل. اگر بيمار شود پس او پشيمان است بر ترك عمل يعنى بر آنچه نكرده از اعمال خير، و اگر به شود از كوفت ايمن گردد فريب خورنده پس تأخير كند و پس اندازد عمل را.

ان دعى الى حرث الدّنيا عمل و ان دعى الى حرث الآخرة كسل. اگر خوانده شود بحرث دنيا يعنى زراعت آن يا كسب آن كار ميكند، و اگر خوانده شود به حرث آخرت سنگينى ميكند و سستى مى‏نمايد.

ان استغنى بطر و فتن. اگر توانگر گردد طغيان كند يا شادى كند و به فتنه افتد و ممكن است كه «فتن» مجهول خوانده شود يعنى بفتنه انداخته شود.

ان افتقر قنط و وهن. اگر درويش گردد نوميد گردد و ضعيف شود يعنى نوميد گردد از فضل خدا و ضعيف و ناتوان گردد در كردن طاعات و عبادات.

ان احسن اليه جحد و ان احسن تطاول و امتنّ. اگر احسان كرده شود بسوى او انكار كند، و اگر احسان كند خود سربلندى كند و منت گذارد.

ان عرضت له معصية واقعها بالاتّكال على التوبة. اگر پديد آيد از براى او گناهى آميخته مى‏سازد خود را به آن و مى‏افتد در آن به اعتماد بر توبه و بازگشت.

ان عزم على التّوبة سوّفها و اصرّ على الحوبة. هرگاه عزم كند بر توبه يعنى اراده‏كردن آن كند و جزم بر آن كند پس مى‏اندازد آن را و ايستادگى ميكند بر گناه.

ان عوفى ظنّ ان قد تاب. اگر عافيت داده شود گمان مى‏برد كه بتحقيق كه توبه كرده. ممكن است كه مراد به توبه كردن بى‏گناه بودن باشد يعنى تا عافيت دارد گمان ميكند كه گناهى ندارد يا به اعتبار اين كه نكرده يا حق تعالى بخشيده آنچه را كرده به گمان اين كه اگر گنه كار مى‏بود عافيت به او نمى‏داد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه او توبه را از براى‏

عافيت در دنيا مى‏خواهد پس همين كه عافيت داده شده گمان ميكند كه توبه كرده باعتبار اين كه فايده توبه به عمل آمده پس گويا آن به عمل آمده و ديگر توبه در كار نيست.

ان ابتلى ظنّ و ارتاب. اگر گرفتار شود به بلائى گمان ميكند و به شك مى‏افتد يعنى گمان بدى به خود ميكند و به شك مى‏افتد در باره خود كه آيا گناهى كرده كه به آن اعتبار گرفتار به آن بلا شده و مراد بشك مطلق تردد است كه شامل گمان نيز باشد نه خصوص ترددى كه احتمال طرفين در آن مساوى باشد، و ممكن است كه گمان در بعضى اوقات باشد و شك در بعضى ديگر، و ممكن است نيز كه «ارتاب» به معنى اين باشد كه قلق و اضطراب ميكند و بنا بر اين محتاج به توجيهى نيست.

ان مرض اخلص و اناب. اگر بيمار شود اخلاص مى‏ورزد بخدا و بازگشت ميكند.

ان صحّ نسى و عاد و اجترى على مظالم العباد. اگر تندرست شود فراموش ميكند و برميگردد به آن چه ميكرد از گناهان و دلير مى‏شود بر مظلمهاى بندگان [مظلمه‏] چيزى است كه به ظلم از كسى گرفته باشند يعنى دلير مى‏شود بر گرفتن چيزها بظلم از بندگان خدا.

ان امن افتتن لاهيا بالعاجلة فنسى الآخرة و غفل عن المعاد. اگر ايمن شود بفتنه مى‏افتد بازى كننده به دنيا پس فراموش ميكند آخرت را و غافل مى‏شود از روز بازگشت. مراد به بازى كردن بدنيا مشغول‏شدن به آن است و چون آن را حقيقتى و بقائى نيست و آنچه در آن مى‏شود به منزله لهو و بازى است به اين اعتبار فرموده‏اند كه بازى كننده بدنيا، و ممكن است كه «لاهيا بالعاجلة» به معنى بازى كننده به دنيا نباشد بلكه بمعنى دوست دارنده دنيا باشد.

و اين آخر فقرات مذمتى است كه نقل شده.

٣٧٣٢ ان كانت الرّعايا قبلى تشكوا حيف رعاتها فانّى اليوم اشكو حيف رعيّتى كانّى المقود و هم القادة و الموزع و هم الوزعة. اگر بودند رعايا پيش از من چنين كه شكوه مى‏كردند ستم واليان خود را پس بدرستى كه من امروز شكوه ميكنم ستم رعيت خود را گويا منم كشيده شده و ايشانند كشنده و منم تحريص كرده شده به پيروى و ايشان‏اند واليان. شكوه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه از سپاهيان رعيت خود بوده كه اطاعت آن حضرت در جنگها و جهادها چنانكه بايست نمى‏كردند و شكوه ايشان در كلام آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه بسيار است چنانكه در نهج البلاغه و غير آن مذكور است.

٣٧٣٣ ان عقلت امرك او اصبت معرفة نفسك فاعرض عن الدّنيا و ازهد فيها فانّها دار الاشقياء و ليست بدار السّعداء بهجتها زور و زينتها غرور و سحائبها متقشّعة و مواهبها مرتجعة. اگر دريافته كار خود را يا رسيده بشناخت نفس خود پس روبگردان از دنيا و بى رغبت باش در آن پس بدرستى كه آن خانه بدبختان است و نيست خانه نيكبختان نيكوئى آن دروغ است و آرايش آن فريب است و ابرهاى آن گشوده شده است و عطاياى آن بر گردنده يعنى اگر راست ميگوئى كه دريافته كار خود را يا رسيده به شناخت نفس خود پس چنين باش و «دريافته كار خود را» اين بنا بر آن است كه در اول فصل مذكور شد كه [ان‏] از براى شرط در استقبال است و بر سر فعل ماضى كه داخل شود آن را به معنى مستقبل برد و ممكن است كه معنى اين باشد كه اگر دريابى كار خود را يا برسى به شناخت نفس خود پس چنين باش و «دريافته كار خود را يعنى يافته و دانسته كه چه كار بايد بكنى و رسيده به شناخت نفس خود يعنى همين‏

قدر شعور دارى كه خود را بشناسى زيرا كه آن كافى است در امثال آنچه مى‏گويم، يا اين كه اگر رسيده به حقيقت شناخت نفس خود و اين كه خلق آن به لهو و عبث نشده بلكه از براى عبادات و استحقاق جزاى آنهاست كه در آخرت به عمل آيد «و نيكوئى آن دروغ است» به اعتبار اين كه هيچ چيزى از آن نيست كه آميخته نباشد بشرّى، و بر تقديرى كه خالص باشد چون زايل و منقطع است پس گويا در حقيقت نيكوئى ندارد و نيكوئى آن دروغ است، «و آرايش آن فريب است» يعنى مردم را فريب دهد و از آخرت باز دارد و مراد به ابرهاى آن هر چيزى است در آن كه منشأ خيرى و نفعى باشد و تشبيه شده به ابر به اعتبار كثرت خير و نفع آن و «گشوده شده است» يعنى بزودى گشوده و زايل خواهد شد و همچنين عطاهاى او بزودى برگردد از اين كس و به ديگرى منتقل شود پس آنها شايسته آن نيستند كه آدمى مشغول آنها گردد و به سبب آن خود را از آخرت و نعمتهاى دائمى و رحمتهاى پاينده آن محروم گرداند و پوشيده نيست كه مراد أمر به اعراض از دنياست هرگاه غرض از آن محض دنيا باشد اما هرگاه غرض از آن صرف آن باشد در امورى چند كه باعث تحصيل آخرت باشد پس آن در حقيقت طلب دنيا نيست بلكه طلب آخرت است و نيكو و مستحسن است و به اين وجه جمع مى‏شود ميانه امثال اين اخبار و بعضى اخبار ديگر كه متضمن مدح دنيا باشد.

٣٧٣٤ ان آمنت باللّه امن منقلبك. اگر ايمان آورده به خدا ايمن باشد جاى بازگشت تو يعنى اگر راست ميگوئى كه ايمان آورده، و ممكن است كه معنى اين باشد كه اگر ايمان بياورى بخدا و مراد حقيقت ايمان است زيرا كه هر كه حقيقت ايمان بخدا آورد و تصديق او چنانكه بايد بكند از فرمان او در نرود و هر كه مخالفت فرمان او نكند يقين جاى بازگشت او امن است و او را خطرى نباشد در آن.

٣٧٣٥ ان اسلمت نفسك للّه سلمت نفسك.

اگر تسليم كنى نفس خود را بخدا سالم ماند نفس تو. مراد به تسليم كردن نفس خود بخدا اين است كه بكار فرمايد آن را در آنچه او فرموده يا اين كه از روى صدق نيت و خلوص طويّت واگذارد آن را به او و بسپارد به او و او را حافظ و نگه دار آن گرداند.

٣٧٣٦ ان كنتم راغبين لا محالة فارغبوا فى جنّة عرضها السّموات و الارض. اگر باشيد شما رغبت كنندگان ناچار پس رغبت كنيد در بهشتى كه عرض آن آسمانها و زمين است يعنى اگر شما ناچار رغبت كنيد در چيزى و چاره آن نداشته باشيد پس چرا رغبت كنيد در دنيا رغبت نكنيد در بهشتى كه عرض آن آسمانها و زمين است و تعليق به اين شرط اشاره به اين است كه رغبت كردن در چيزى و عمل‏كردن از براى آن خالى از زحمتى نيست پس اگر كسى هيچ كار نكند و رغبت در چيزى نكند پس مى‏تواند بود كه از راه گريز از تعب و زحمت آن باشد و اما هر گاه كسى تعب و زحمت آن را بر خود گذارد پس چرا دنياى پست مرتبه را طلبد و در طلب آن تعب و زحمت كشد و بهشت بلندمرتبه وسيع را نطلبد، و ممكن است كه معنى شرط اين باشد كه اگر بوده باشيد شما رغبت كنندگان بى گزاف يعنى حقيقت رغبت در شما باشد پس رغبت كنيد در بهشت زيرا كه رغبت معقول رغبت در آن است و رغبت در دنيا پوچ و باطل است پس گويا رغبتى است گزاف، و بر اين قياس كن شرط در فقرات بعد از اين را نيز و مراد به «بودن عرض آن آسمانها و زمين» چنانكه در قرآن مجيد نيز واقع شده اين است كه عرض آن به قدر عرض آسمانها و زمين است يعنى وسعت آن به قدر وسعت همه آنهاست و استعمال «عرض» به معنى وسعت ميانه عرب شايع است، و ممكن است كه مراد به «عرض» مقابل طول باشد و اقتصار در بيان عظمت بر ذكر عرض نه طول به اعتبار اين باشد كه هرگاه عرض معلوم شود معلوم‏

مى‏شود كه طول زياده بر آن است و همين قدر كافى است در علم به عظمت آن بخلاف اين اگر همين طول مذكور شود كه از آن قدر عظمت عرض به هيچ وجه معلوم نمى‏شود و بعضى گفته اند كه: مراد به عرض قيمت است يعنى قيمت آن اگر فروخته شود به قدر قيمت همه آسمانها و زمين است اگر فروخته شوند و غرض از اين بيان بزرگى و جلالت قدر آن است. و بعضى اشكال كرده اند در اين آيه كريمه بنا بر وجه اول يا دوم باين كه بهشت در آسمان است پس چگونه تواند بود كه: عرض آن به قدر آسمانها و زمين باشد و جواب گفته‏اند كه: مراد به بودن بهشت در آسمان اين است كه در جهت آسمان است نه اين كه در ميان آسمان است و بنا بر اين ممكن است كه بالاى همه آسمانها باشد به عرض مذكور يا در آن سمت خارج از آسمانها باشد در جنب آنها و آنچه در بعضى روايات وارد شده كه: بهشت در آسمان چهارم است محمول شود بر اين كه در جنب آن است و اتصالى به آن دارد چنانكه مى‏گويند كه در خانه ما باغى است يعنى متصل به آن و مى‏تواند بود كه چندين برابر آن باشد. و ممكن است كه مراد به آسمانها هفت آسمان مشهور باشد يعنى آسمانهاى سبعه سياره و بنا بر اين مى‏تواند بود كه در آسمان هشتم يا نهم باشد و بعضى گفته اند كه: بهشت الحال در آسمان است و حق تعالى در روز قيامت زياد خواهد كرد وسعت آن را به قدر وسعت آسمانها و زمين و مراد به آيه كريمه قدر آن است در آن روز و اللّه تعالى يعلم و در بعضى روايات وارد شده كه: از حضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيدند كه: هرگاه بهشت عرض آن آسمانها و زمين باشد پس كجا ميباشد جهنم پس آن حضرت فرمود كه: سبحان اللّه هرگاه بيايد روز پس كجاست شب و صاحب مجمع البيان گفته كه: مراد اينست كه كسى كه قادر است بر اين كه شب را ببرد هر جا كه خواهد قادر است بر اين كه خلق كند جهنم را هر جا كه خواهد.

و ممكن است كه اشاره، نيز باشد به اين كه جهنم در زير زمين باشد چنانكه هرگاه در روى‏

زمين روز شد شب در زير آن يعنى در طرف مقابل آن باشد و مؤيد اين است اين كه نقل شده از قتاده كه گفته: بهشت بالاى هفت آسمان است و جهنم زير هفت زمين.

٣٧٣٧ ان كنتم عاملين فاعملوا لما ينجيكم يوم العرض. اگر باشيد عمل كنندگان پس عمل كنيد مر آن را كه رستگارى دهد شما را روز عرض يعنى روز قيامت كه روز عرض اعمال است بر حق تعالى.

٣٧٣٨ ان كنتم لا محالة متعصّبين فتعصّبوا لنصرة الحقّ و اغاثة الملهوف. اگر بوده باشيد ناچار تعصب كشندگان پس تعصب بكشيد از براى يارى كردن حق و فرياد رسى ستمديده بيچاره.

٣٧٣٩ ان كنتم لا محالة متسابقين فتسابقوا الى اقامة حدود اللّه و الامر بالمعروف. اگر بوده باشيد شما ناچار پيشى گيرندگان پس پيشى گيريد بسوى بر پاى داشتن حدهاى خدا و امر به معروف، «حدّ» به معنى طرف و جانب است و مراد بحدّهاى خدا احكامى است كه قرار داده و از براى هر حكمى حدى و جانبى مقرر فرموده كه از آن تجاوز نبايد كرد و مراد به معروف. هر امر نيكوئى است كه حق تعالى واجب كرده يا شامل مستحبات نيز باشد و بنا بر اين امر به آن بمعنى طلب آن است اعمّ از اين كه بر وجه وجوب باشد يا بر سبيل استحباب.

٣٧٤٠ ان كنتم لا محالة متنافسين فتنافسوا فى الخصال الرّغيبة و خلال المحد. اگر بوده باشيد شما ناچار تنافس‏كنندگان پس تنافس كنيد در خصلتهاى‏

رغيبه و خويهاى مجد «تنافس» اين است كه دو كس رغبت كنند در چيزى از راه معارضه با يكديگر در كرم و خصلتهاى رغيبه يعنى خصلتهاى نيكو كه مردم رغبت ميكنند در آن و «مجد» بمعنى رسيدن بشرف و كرم است.

٣٧٤١ ان كنتم للنّجاة طالبين فارفضوا الغفلة و اللهو و الزموا الاجتهاد و الجدّ. اگر بوده باشيد شما از براى رستگارى طلب كنندگان پس ترك كنيد غفلت و بازى را و جدا شويد از جد و كوشش يعنى جد و كوشش در اصلاح نفس و داشتن او بر طاعات و بازداشتن از معاصى.

٣٧٤٢ ان كنتم لا محالة متنزّهين فتنزّهوا عن معاصى القلوب. اگر بوده باشيد شما ناچار پاكيزگى كنندگان پس پاكيزگى كنيد از گناهان دلها. مراد به گناهان دلها صفات بدى است كه در نفس راسخ باشد و تخصيص به آنها باعتبار اين است كه بدى آنها زياده است از بدى گناهان جوارح ديگر، و ممكن است كه مراد به دلها نفسها باشد و گناهان آنها همه گناهان باشد به اعتبار اين كه فاعل همه در حقيقت نفس است و مثاب و معاقب اوست.

٣٧٤٣ ان كنتم لا محالة متطهّرين فتطهّروا من دنس العيوب و الذّنوب. اگر بوده باشيد شما پاكى جويندگان پس پاكى جوئيد از پليدى عيبها و گناهان مراد به عيبها نيز گناهان است و گناهان تأكيد و تفسير آن است و پوشيده نيست كه معنى دوم كه از براى تعليق بشرط در فقره اول اين فقرات مذكور شد در اين دو فقره ظاهرتر است به اين كه معنى چنين باشد كه اگر شما پاكيزه كنندگان و پاكى جويندگانيد بى گزاف پس پاكيزگى كنيد از گناهان دلها و پاكى كنيد از پليدى عيبها.

٣٧٤٤ ان كنتم فى البقاء راغبين فازهدوا فى عالم الفناء. اگر بوده باشيد شما در باقى بودن رغبت كنندگان پس بى رغبت باشيد در عالم فنا يعنى دنيا چه بى‏رغبتى در آن از براى رغبت در آخرت باعث حيات ابدى و زندگى سرمدى گردد.

٣٧٤٥ ان كنتم للنّعيم طالبين فاعتقوا انفسكم من دار الشّقاء. اگر بوده باشيد شما از براى نعمت طلب كنندگان پس آزاد كنيد نفسهاى خود را از خانه بدبختى يعنى دنيا كه علاقه به آن و حرص در آن سبب بدبختى مى‏شود و مراد به آزاد كردن از آن ترك آن علاقه و حرص است.

٣٧٤٦ ان رغبتم فى الفوز و كرامة الآخرة فخذوا فى الفناء للبقاء. اگر رغبت داريد در فيروزى و گرامى بودن آخرت پس فرا گيريد از فنا از براى بقا يعنى فرا گيريد از عالم فنا كه دنياست توشه از براى عالم بقا كه آخرت باشد.

٣٧٤٧ ان كنتم تحبّون اللّه فاخرجوا من قلوبكم حبّ الدّنيا. اگر بوده باشيد شما چنين كه دوست داريد خدا را پس بيرون كنيد از دلهاى خود دوستى دنيا را.

٣٧٤٨ ان رايت من نسائك ريبة فاجعل لهنّ النّكير على الكبير و الصّغير اگر بينى از زنان خود بد گمانيى يعنى امرى كه باعث بدگمانى تو شود پس بگردان از براى ايشان انكار كننده بر بزرگ و كوچك يعنى نگهبانى براى ايشان‏

مقرر كن كه هر كه خواهد بدى كند انكار كند بر او و منع كند او را از آن و اين نگهبان مقرر باشد بر كوچك و بزرگ نه خصوص زنان تا اين كه ايشان نيابند كه از خصوص ايشان چيزى به تو رسيده چه اين معنى باعث زيادتى جرأت ايشان مى‏شود و همچنين بر مردم نيز اين معنى ظاهر نشود و سبب رسوائى نگردد.

و ايّاك ان تكرّر العتب فانّ ذلك يغرى بالذّنب و يهّون العتب. و بپرهيز از اين كه مكرر كنى ملامت را پس بدرستى كه آن حريص مى‏گرداند بر گناه و خوار مى‏گرداند ملامت را اين تتمه كلام سابق است يا تتمه كلام ديگر كه در اينجا نقل نشده و حرف عطف از براى آن است و مراد اين است كه هرگاه كسى را بر كار بدى ملامت كردى تكرار مكن ملامت او را زيرا كه هر چند تكرار كنى آن را قبح آن گناه در نظر او و همچنين حيا و شرم او كم مى‏شود و اين در حقيقت باعث تحريص او مى‏شود بر آن گناه، و خوار شدن ملامت بعد از تكرار آن ظاهر است و محتاج ببيان نيست.

٣٧٤٩ ان سمت همّتك لاصلاح النّاس فابدأ بنفسك فانّ تعاطيك صلاح غيرك و انت فاسد اكبر العيب. اگر بلند شود همت تو از براى اصلاح مردم پس ابتدا كن به نفس خود پس بدرستى كه فرا گرفتن تو صلاح غير خود را و حال آنكه تو خود فاسد باشى بزرگترين عيب است.

٣٧٥٠ ان جعلت دينك تبعا لدنياك اهلكت دينك و دنياك و كنت فى الآخرة من الخاسرين.

اگر بگردانى دين خود را پيرو دنياى خود تباه كنى دين خود را و دنياى خود را و بوده باشى در آخرت از زيانكاران، «تباه شدن دين ظاهر» است و «تباه شدن دنيا» بنا بر آن است كه غالب اين است كه حق تعالى دنياى چنين كسى را نيز تباه ميكند و از دنيا نيز او را محروم مى‏گرداند.

٣٧٥١ ان جعلت دنياك تبعا لدينك أحرزت دينك و دنياك و كنت فى الآخرة من الفائزين. اگر بگردانى دنياى خود را پيرو دين خود جمع كنى دين خود را و دنياى خود را، و بوده باشى در آخرت از فيروزمندان، «جمع كردن دنيا» به اعتبار اين است كه هيچ كس بى بهره از آن نمى‏ماند و خصوصا اين كه كسى كه دين خود را محكم نگاه دارد و از سر دنيا بگذرد از براى دين يقين حق تعالى دنياى او را نيز آباد مى‏گرداند.

٣٧٥٢ ان اتّقيت اللّه وقاك. اگر بترسى از خدا نگاه دارد ترا.

٣٧٥٣ ان أطعت الطّمع أرداك. اگر فرمان‏برى طمع را هلاك گرداند ترا يا بيندازد يعنى در هلاكت و پستى مرتبه.

٣٧٥٤ ان تفضّلت خدمت. اگر بخشش كنى خدمت كرده شوى يعنى مخدوم مردم گردى.

٣٧٥٥ ان توقّرت اكرمت. اگر باوقار باشى بزرگ گردانيده شوى.

٣٧٥٦ ان تقنع تعزّ اگر قانع شوى عزيز گردى.

٣٧٥٧ ان تخلص تفز. اگر خالص گردى فيروزى يابى يعنى خالص و پاك گردى از صفات و اخلاق نكوهيده و افعال و اعمال ناشايست.

و گفته شد به آن حضرت عليه‌السلام كه: بدرستى كه اهل كوفه بصلاح نمى‏آورد ايشان را مگر شمشير پس فرمود آن حضرتعليه‌السلام :

٣٧٥٨ ان لم يصلحهم الّا إفسادى فلا أصلحهم اللّه. اگر بصلاح نمى‏آورد ايشان را مگر فاسد كردن من پس بصلاح نياورد ايشان را خدا. مراد اين است كه شمشير كشيدن بر ايشان به اعتبار اين كه مسلمانند و ظاهرا مطيع امامند شرعا جايز نيست و هرگاه شرعا جايز نباشد و من مرتكب آن شوم پس آن فاسد و تباه كند مرا پسى اگر اصلاح حال ايشان نشود مگر به شمشير كه باعث فساد حال من مى‏شود خدا اصلاح حال ايشان نكند و مرا به سبب آن فاسد و تباه نكند.

٣٧٥٩ ان تنزّهوا عن المعاصى يحببكم اللّه. اگر پاكيزگى جوئيد از گناهان دوست دارد شما را خدا.