ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۳

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30427 / دانلود: 7089
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف باء

حرف باء به باى زايده

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف باء به باى زايده يعنى بايى كه جزو كلمه نباشد هر چند از براى افاده معنيى زياد شده باشد نه باء زايده اصطلاحى كه افاده معنيى زيادى نكند بلكه از براى مجرّد تزيين لفظ يا نحو آن زياد شده باشد زيرا كه كلماتى كه نقل مى‏شود از آن قبيل نيست چنانكه بملاحظه آنها ظاهر مى‏شود،

فرموده است آن حضرتعليه‌السلام :

٤١٧٩ بالشّكر تدوم النّعم. بسبب شكرگزارى دائم مى ماند نعمتها.

٤١٨٠ بالتّواضع تكون الرّفعة. به تواضع ميباشد بلندى يعنى تواضع و فروتنى در درگاه حق تعالى و با خلق نيز باعث بلندى مرتبه گردد نزد حق تعالى و خلق نيز

٤١٨١ بالافضال تعظم الأقدار. به سبب دهش و عطا بزرگ مى‏گردد قدرها، يعنى قدرهاى مردم به سبب عطا و دهش بزرگ مى‏گردد نزد خلق، و اين ظاهر است، و همچنين نزد حق تعالى چنانكه از اخبار و آثار بسيار ظاهر مى‏شود.

٤١٨٢ بالصّمت يكثر الوقار. به خاموشى بسيار مى‏شود وقار يعنى خاموشى سبب زيادتى وقار اين كس مى‏گردد بخلاف سخن گفتن زياد كه باعث سبكى اين كس گردد.

٤١٨٣ بحسن الموافقة تدوم الصّحبة. به نيكوئى موافقت دايم مى‏ماند مصاحبت يعنى مصاحبان هرگاه با هم نيكو موافقت كنند و از مخالفت يكديگر اجتناب نمايند مصاحبت و اختلاط ميانه ايشان باقى ماند و اگر نه زود زايل گردد.

٤١٨٤ بالوقار تكثر الهيبة. بسبب وقار زياد مى‏شود هيبت، يعنى سنگين بودن و سبكى‏نكردن در سخن‏گفتن و ساير احوال باعث اين مى‏شود كه هيبت اين كس نزد مردم بسيار شود و انديشه نمايند از او و سبكى با او سلوك نكنند.

٤١٨٥ بالحلم تكثر الانصار. بحلم و بردبارى بسيار مى‏شود مددكار، چه ظاهرست كه حلم و بردبارى باعث محبت و دوستى مردم مى‏شود، و هرگاه دوست گردند يار و مدد كار باشند.

٤١٨٦ بالهدى يكثر الاستبصار. به راه راست يافتن بسيار مى‏شود بينائى، يعنى هرگاه كسى در دين بلكه در هر باب راه راست يافت بسيار مى‏شود بينائى او در امور متعلقه به آن، بخلاف كسى كه راه راست نيافته باشد در باب مطلبى، كه او هر چند سعى كند بينائى او را در آن باب حاصل نشود بلكه بسيار باشد كه باعث زيادتى دورى و گمراهى او گردد.

٤١٨٧ بالايثار يسترقّ الاحرار. بجود و بخشش ببندگى در آورده مى‏شود آزادگان، يعنى بسبب جود و بخشش آزادگان مطيع و فرمانبردار اين كس گردند مانند بندگان.

٤١٨٨ بالاحسان يستعبد الانسان. باحسان بنده كرده مى‏شود آدمى، اين به منزله تأكيد فقره سابق است.

٤١٨٩ بالمنّ يكدّر الاحسان. بسبب منت ‏گذاشتن تيره و مكدّر مى‏گردد احسان چنانكه مكرّر مذكور شد و عقل و شرع دو شاهد عدلند بر آن.

٤١٩٠ بالنّصفة تدوم الوصلة. به عدل و انصاف سلوك نمودن دايم مى‏ماند پيوند يعنى پيوند دوستى و آشنائى مردم با اين كس.

٤١٩١ بالمواعظ تنجلى الغفلة. بموعظه ها و پندها گشوده مى‏شود غفلت يعنى زايل مى‏گردد و غرض تحريض و اعظان است بر پند گفتن و موعظه نمودن و ترغيب ديگران در شنيدن آن.

٤١٩٢ بالعلم تعرف الحكمة. بعلم شناخته مى‏شود حكمت، مراد به حكمت چنانكه بعضى گفته اند راستى گفتار و درستى كردار است، و ظاهرست كه شناختن راستى هر گفتار و درستى هر كردار نمى‏شود مگر به علم و دانش.

٤١٩٣ بالتّواضع تزان الرّفعة. به تواضع زينت داده مى‏شود بلندى، يعنى هرگاه كسى با وجود بلندى مرتبه و بزرگى قدر تواضع و فروتنى نمايد اين معنى باعث زينت و آرايش بلندى مرتبه او گردد و آن را در نظرها خوش آينده تر گرداند.

٤١٩٤ بالتّودد تكون المحبّة. بتودّد ميباشد دوستى، «تودّد» به معنى دوستى‏ كردن و جلب دوستى و كشيدن آن است، و مراد اين است كه دوستى كردن با كسى و طلب كردن دوستى او به مهربانى نمودن با او و احسان كردن و بجا آوردن شرايط دوستى، سبب اين مى‏شود كه او دوست گردد، يا اگر دوست باشد دوستى او باقى ماند.

٤١٩٥ بالبخل تكثر المسبّة.

به بخيلى نمودن بسيار مى‏شود مسبه يعنى دشنام دادن مردم صاحب آن را يا عيبها و عارها در اين كس كه به آنها دشنام توان داد و جايگاه دشنام باشند.

٤١٩٦ بالتّوفيق تكون السّعادة. به توفيق ميباشد نيكبختى يعنى نيكبختى بى توفيق حق تعالى و تهيه او اسباب خير را از براى اين كس حاصل نمى‏شود و بى آن هر چند كسى سعى كند و مبالغه نمايد در آن حاصل نگردد بلى خوبى كسى به اعتبار بعضى اخلاق يا اعمال باعث اين مى‏شود كه حق تعالى او را توفيق دهد و بسبب آن نيكبخت گردد.

٤١٩٧ بالجود تكون السّيادة. به جود و بخشش ميباشد بزرگى يعنى به سبب آن حاصل مى‏شود بزرگى در دنيا و آخرت.

٤١٩٨ بالشّكر تستجلب الزّيادة. به شكر گزارى كشيده مى‏شود زيادتى يعنى زيادتى نعمت يعنى بسبب شكر نعمت زياد مى‏گردد چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده:«وَ إِذْ تَأَذَّنَ» اگر شكر نعمت كنيد هر آينه زياد گردانم آن را از براى شما.

٤١٩٩ باليقين تتّم العبادة. به يقين تمام مى‏شود عبادت يعنى عبادت بى‏يقين تمام نباشد و ناقص باشد و مراد يقين به مسائلى است كه يقين به آنها بايد از احوال مبدء و معاد.

٤٢٠٠ بحسن العشرة تدوم المودّة. به نيكوئى معاشرت و آميزش دايم مى‏ماند دوستى، يعنى اگر دوستان خواهند كه دوستى ميانه ايشان باقى ماند بايد كه با هم معاشرت و آميزش نيكو بكنند كه اگر چنين نكنند دوستى ايشان زود زايل گردد.

٤٢٠١ بالرّفق تتمّ المروءة. به مهربانى تمام مى‏شود مروّت يعنى مردى يا آدميت يعنى تا كسى با مردم به لطف و مهربانى سلوك نكند مردى يا آدميت او تمام نباشد و ناقص باشد.

٤٢٠٢ بكثرة المّن تكدّر الصّنيعة. بسيارى منت گذاشتن تيره و ناصاف شود احسان، مراد تيرگى و ناصافى زياد است و اگر نه به أصل منت گذاشتن نيز هر چند بسيار نباشد احسان تيره و ناصاف گردد چنانكه قبل از اين مذكور شد كه:«بالمنّ يكدّر الاحسان» به منت گذاشتن تيره مى‏گردد احسان، و ممكن است كه ذكر [بسيار] در اين فقره مباركه با ضميمه آن فقره اشاره باشد به اين كه هر قدر منت كه بگذارند بر آن كس بسيار است و بسيار گران است، و ممكن است كه ذكر [بسيار] در اينجا اشاره باشد به اين كه اصل احسان منتى را لازم دارد و منفك از آن نتواند شد و غرض منع از منت‏ گذاشتن زياد بر آن است كه منت بسيار عبارت از آن است.

٤٢٠٣ بكثرة الجزع تعظم الفجيعة. به بسيارى جزع و ناشكيبائى بزرگ مى‏گردد مصيبت يا به اعتبار اين كه الم و مكروه بى‏تابى و قلق و اضطراب و شماتت مردم نيز اضافه الم آن مصيبت گردد، يا به اعتبار اين كه با وجود صبر حق تعالى الم مصيبت را سهل و هموار گرداند، و با بى صبرى عظيم گرداند، و يا به اعتبار اين كه بى صبرى باعث اين شود كه آن مصيبت مصيبت ديگر از پى آورد چنانكه از بعضى احاديث ظاهر مى‏شود و مكرّر مذكور شد، و يا به اعتبار اين كه باعث حبط اجر و ثواب آن يا نقص آن مى‏گردد اگر باعث وزر و وبال نشود و كافى است همين در بزرگ شدن مصيبت.

٤٢٠٤ بالمكاره تنال الجنّة. بسبب مكروهات رسيده مى‏شود بهشت يعنى مؤمن به سبب رسيدن امورى كه مكروه و ناخوش طبع باشد به او مثل مصيبتها و آزارها و كوفتها مى‏رسد به بهشت و در تلافى آنها بهشت به او داده مى‏شود پس بايد كه از رسيدن آنها غمگين نگردد بلكه شاد شود، و ممكن است كه مكروهات شامل تعب و زحمت عبادات و ترك آنچه خواهش آن باشد از محرّمات نيز باشد و اين مضمون در بعضى احاديث به اين عبارت وارد شده «حفّت الجنّة بالمكاره و حفّت النّار بالشّهوات» فرو گرفته شده بهشت به مكاره و فرو گرفته شده جهنم به خواهشها.

٤٢٠٥ بالصّبر تخفّ المحنة. به سبب صبر سبك مى‏گردد محنت، و وجه اين از شرح فقره سابق ظاهر مى‏شود.

٤٢٠٦ بالايمان تكون النّجاة. بسبب ايمان ميباشد رستگارى، و ممكن است كه غرض اين باشد كه رستگارى بى ايمان حاصل نشود و غير مؤمن هر چند تمام عمر خود را صرف طاعت و عبادت كند بر نهج دين خود رستگار نگردد، و ممكن است كه غرض اين باشد كه ايمان آخر سبب رستگارى مى‏شود و مؤمن مخلد در جهنم نماند هر چند به اعتبار بعضى گناهان به جهنم برود و چندى بماند.

٤٢٠٧ بالعافية توجد لذّة الحيوة. بسبب عافيت يافت مى‏شود لذّت زندگانى، يعنى با عافيت زندگانى لذّتى دارد و بى آن ندارد و مراد عافيت از بيماری هاست، و همچنين از خوف از دشمن و مانند آنها و غرض بيان بزرگى نعمت عافيت است، و اين كه شكر بر آن زياده از هر نعمتى بايد كرد.

٤٢٠٨ بالعقل يستخرج غور الحكمة. بعقل بيرون آورده مى‏شود ته حكمت، «عقل» قوّتى است كه به آن ادراك حقايق چيزها مى‏شود و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست را گويند، و مراد به «ته حكمت» يا مسائل دقيقه علوم حقه است كه چون دقيق است و ظاهر نيست گويا در ته آن علوم واقع شده، و يا اسرار و منافع و مصالح خفيه است كه حق تعالى در كردارهاى خود و ايجاد مصنوعات رعايت كرده و چون مخفى است و ظاهر نيست آنها را ته حكمت فرموده اند پس بنا بر اوّل آنها ته حكمت اند به اعتبار جزو علمى و بنا بر دويم آنها ته حكمتند به اعتبار جزو عملى، و مراد حكمت حق تعالى است.

٤٢٠٩ بذكر اللّه تستنزل الرّحمة. به ياد خدا فرود آورده مى‏شود رحمت، يعنى ياد خدا خواه بدل و خواه به زبان سبب فرود آمدن رحمت حق تعالى مى‏شود و اين است كه در جهاد و غير آن امر شده كه ذكر خدا بسيار بكنيد.

٤٢١٠ بالايمان يستدلّ على الصّالحات. به ايمان استدلال كرده مى‏شود بر عملهاى صالح، يعنى ايمان دلالت ميكند مؤمن را و راه مى‏نمايد به عملهاى صالح و كارهاى نيكو يعنى در واقع سبب اين مى‏شود كه او آنها را بيابد و بكند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه اگر از كسى اعمالى ببينيم كه ظاهر آنها خوب باشد مثل عبادات يا اخبار به غيب و مانند آنها، پس اگر مؤمن است به ايمان او استدلال بر صلاح و خوبى اعمال او مى‏توان كرد و اگر مؤمن نيست آن اعمال را فاسد و تباه بايد دانست و نشان خوبى او نبايد دانست، يا اين كه هر عملى كه از كسى ببينيم اگر مؤمن باشد به ايمان او بايد استدلال كرد بر صلاح و صحت آن يعنى آن را بايد بر محمل صحيح حمل كرد و حكم به فساد آن نكرد، و اگر

مؤمن نيست حكم به صحت آن در كار نيست، و بنا بر اين موافق است با آنچه مشهور است ميانه علما كه: اصل در افعال مؤمنان صحت است.

٤٢١١ بالعدل تتضاعف البركات. به سبب عدالت دو چندان مى‏گردد بركتها يعنى بسبب عدالت پادشاهان و حكام بركتها زياد مى‏گردد زيادتى كامل، چنانكه در احاديث ديگر نيز وارد شده كه: سلوك به عدل باعث زيادتى بارش و بركت حاصلها و رفاهيت و امنيت خلق باشد، و سلوك به ظلم و جور باعث خلاف آنها گردد.

٤٢١٢ بالعقل تنال الخيرات. به عقل رسيده مى‏شود خيرات، يعنى عقل سبب اين مى‏شود كه صاحب آن برسد بكارهاى خير و مى‏دارد او را بر كردن آنها، و ممكن است كه مراد به «خيرات» ثوابها و جزاهاى اعمال خير او باشد و بسبب عقل برسد به آنها، بسبب اين كه عقل باعث كردن آن اعمال شده پس بواسطه سبب رسيدن به آنها شده.

٤٢١٣ بالبرّ يملك الحرّ. به احسان بنده مى‏شود آزاد يعنى مطيع و فرمانبردار مى‏شود آزاد به منزله بنده چنانكه مكرّر مذكور شد، و ممكن است كه «برّ» به كسر باء كه به معنى احسان باشد خوانده نشود بلكه بضمّ باء خوانده شود موافق حرّ و بنا بر اين ترجمه اين است كه به «گندم» يعنى به نان دادن بنده مى‏شود آزاد.

٤٢١٤ بفعل المعروف يستدام الشّكر. به كردن كار خوب دايم داشته مى‏شود شكر، مراد اين است كه شكر نعمتهاى حق تعالى به كردن كارهاى خوب بعمل آيد پس تا بنده كارهاى خير ميكند شكر را

دايم داشته و در بعضى نسخه ها «بتوالى» بدل «بفعل» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه: به سبب پى‏درپى كردن كار خير دايم داشته مى‏شود شكر، به همان معنى كه مذكور شد با تصريح به اين كه دوام شكر به پى در پى كردن كار خير مى‏شود نه به اصل كردن كار خير، و ممكن است كه مراد به معروف خصوص احسان باشد و مراد اين باشد كه اگر كسى خواهد كه كسى را كه احسانى باو كرده باشد هميشه شكر او كند بايد احسان را به او پى در پى كند كه اگر قطع احسان از او كند ديگر او شكر او نخواهد كرد و بنا بر نسخه اوّل نيز ممكن است حمل كلام بر اين معنى، نهايت بنا بر آن معنى اوّل ظاهرترست و بنا بر هر دو آن معنى دقيق تر و متين ترست.

٤٢١٥ بالعدل تصلح الرّعية. بعدل بصلاح مى‏آيد رعيت يعنى احوال ايشان انتظام مى‏يابد.

٤٢١٦ بالفكر تصلح الرّويّة. بفكر بصلاح مى‏آيد رويّت، پوشيده نيست كه «رويّت» چنانكه از كتب لغت ظاهر مى‏شود به معنى فكر است و ظاهر اين است كه در اينجا مجازا بمعنى رأى و انديشه باشد يعنى هر رأى و انديشه كه از روى فكر باشد صالح و محلّ اعتماد تواند بود، و هر رأى و انديشه كه از روى فكر نباشد فاسد باشد و بر آن اعتماد نتوان كرد.

٤٢١٧ بالعقل صلاح البريّة. به عقل صلاح حال خلق حاصل شود يعنى هرگاه خلق موافق عقل سلوك كنند احوال ايشان بصلاح و خوبى باشد، يا اين كه هرگاه حاكم و صاحب اختيار ايشان عاقل باشد و موافق عقل سلوك كند احوال ايشان صلاح و استقامت يابد.

٤٢١٨ بالتّعلّم ينال العلم. به تعليم گرفتن رسيده مى‏شود علم يعنى رسيدن به علم به درس خواندن نزد عالمى‏

و فرا گرفتن از او مى‏شود نه به اين كه مانند بعضى مردم پيش خود فكر كنند و بهر چه به فكر خود بيابند اعتماد كنند.

٤٢١٩ بالكظم يكون الحلم. به فروخوردن خشم ميباشد حلم، مراد اين است كه حلم و بردبارى به اين حاصل مى‏شود كه اين كس مكرّر خشم خود را فرو خورد و در صدد انتقام و تلافى در نيايد تا اين كه اين معنى ملكه او گردد، و ممكن است كه مراد تكرار وقوع آن نباشد بلكه مجرّد اين باشد كه تا از كسى فرو بردن خشم به عمل نيايد حليم نباشد، و به مجرّد اين كه بر خود گذاشته باشد كه اگر خشمناك شود خشم خود را فرو برد حلم حاصل نشود، زيرا كه بسيار است كه آدمى قصدى دارد كه كارى بكند و هرگاه وقت آن شد نفس او سركشى ميكند و نمى‏گذارد كه آنرا بعمل آورد.

٤٢٢٠ بالعلم تكون الحيوة. بسبب علم ميباشد زندگى، يعنى رستگارى آخرت كه زندگى جاويد است، و ممكن است كه مراد اين باشد كه زندگى حقيقى آنست كه با علم باشد و جاهل به منزله مردگان است.

٤٢٢١ بالصّدق تكون النّجاة. به راستگوئى ميباشد رستگارى در دنيا و آخرت، و اين بنا بر غالب است و اگر نه گاه هست كه راستگوئى خوب نباشد مثل اين كه باعث قتل شخصى بى‏گناه گردد چنانكه قبل از اين به تفصيل مذكور شد.

٤٢٢٢ بالكذب يتزيّن اهل النّفاق. بدروغگوئى زينت مى‏يابند اهل نفاق يعنى جمعى كه نفاق دارند و ظاهر ايشان با باطن موافق نيست به دروغگوئى خود را زينت دهند و مردم را فريب دهند مثل‏

اين كه به هر كه برسند هر چند با او در كمال دشمنى باشند اظهار كمال دوستى و محبت كنند بلكه قسمتها نيز بر آن ياد كنند.

٤٢٢٣ بالشّره تشان الاخلاق. بحرص و آز زشت و عيبناك مى‏گردد خويها و خصلتها، يعنى باعث اين مى‏شود كه خصلتهاى صاحب آن زشت و نكوهيده باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه صاحب حرص هر چند خصلتهاى خوب داشته باشد به سبب حرص او آن خصلتها زشت و عيبناك و ناقص و ناتمام گردد.

٤٢٢٤ بالصّدق تكمل المروءة. به راستگوئى كامل مى‏شود مرّوت يعنى مردانگى يا آدميت يعنى تا با كسى راستگوئى نباشد هر چند مردانگى يا آدميت داشته باشد مردانگى يا آدميت او ناقص و ناتمام باشد.

٤٢٢٥ بالتّواخى فى اللّه تثمر الاخوّة. به برادر شدن در راه خدا ميوه مى‏دهد يعنى برادريى كه ثمره مى‏دهد و نفعى دارد برادريى است كه در راه خدا باشد و غرض دنيوى در آن منظور نباشد.

٤٢٢٦ بالتّانّى تسهل المطالب. بتأنّى‏نمودن آسان مى‏شود مطلبها يعنى هرگاه كسى تأنّى كند در مطلبها و شتاب نكند در آنها آسان گردد آنها و اگر شتاب كند در آنها دشوار گردند، و اين مضمون در احاديث ديگر نيز وارد شده، و ممكن است كه اين از جانب حق تعالى باشد تا اين كه مردم تأنّى كنند در كارها و شتاب نكنند، و ممكن است كه به اعتبار اين باشد كه هرگاه به تأنّى متوجه مطلبى شوند از روى فكر و رويت متوجه شوند به خلاف اين كه شتاب كنند و ظاهرست كه كارى كه از روى فكر و رويت كرده شود

آسانتر باشد از همان كار هرگاه بى فكر كرده شود.

٤٢٢٧ بالصّبر تدرك الرّغائب. بصبر يافته مى‏شود رغايب، يعنى چيزى چند كه مردم رغبت كنند در آنها و نيكو دانند، و مراد اين است كه صبر را ميوه‏هاى نيكو باشد.

٤٢٢٨ بالصّحة تستكمل اللذّة. به سبب تندرستى كامل مى‏شود لذّت چه ظاهرست كه عليل و بيمار را چندان بهره از لذّتها نباشد و غرض اين است كه قدر نعمت صحت و تندرستى را بايد دانست و از شكر آن نبايد غافل شد.

٤٢٢٩ بالزّهد تثمر الحكمة. به زهد ميوه مى‏دهد حكمت، مراد به «زهد» چنانكه مكرّر مذكور شد بى رغبتى در دنياست و حريص ‏نبودن بر آن و ترك محرّمات آن بلكه مشتبهات نيز، و ظاهر اين است كه مراد به «حكمت» در اينجا مجرّد علم درست است نه علم و عمل هر دو كه معنى شايع آنست چنانكه مكرّر مذكور شد، و وجه ظهور مذكور به اندك تأملى ظاهر مى‏شود و مراد اين است كه: حكمت تا با زهد در دنيا نباشد نفعى ندارد و فايده بر آن مترتب نشود.

٤٢٣٠ بالظّلم تزول النّعم. به سبب ستم زايل مى‏شود نعمتها، يعنى نعمتها كه ستم كننده داشته باشد، و اين مضمون در احاديث بسيار وارد شده.

٤٢٣١ بالبغى تجلب النّقم. به سبب بغى كشيده مى‏شود انتقامهاى الهى، يعنى بغى سبب آنها مى‏شود «بغى»

چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى ستم و سركشى كردن و سربلندى نمودن و عدول كردن از

حق و دروغ‏گفتن همه آمده، و هر يك در اين مقام مراد مى‏تواند بود.

٤٢٣٢ بالافضال تسترقّ الأعناق. به نعمت دادن بندگى در آورده مى‏شود گردنها، چنانكه مكرّر اين مضمون مذكور شد.

٤٢٣٣ بحسن العشرة تأنس الرّفاق. بسبب نيكوئى معاشرت انس مى‏گيرند رفيقان، يعنى اگر كسى با رفيقان به نيكوئى معاشرت و آميزش كند و سلوك خوب نمايد رفيقان با او انس و آرام گيرند و الّا رم كنند و ترك رفاقت نمايند، و غرض اين است كه هر كه رفاقت كسى را خواهد بايد كه با او به نيكوئى معاشرت كند و اگر نه زود ترك رفاقت او كند.

٤٢٣٤ بالعلم يستقيم المعوج. به علم راست مى‏گردد كج شده يعنى اگر كسى كج شده باشد و از راه راست گشته باشد به تحصيل علم راست تواند شد و به راه راست تواند آمد، يا اين كه به علم كارها را كه كج شده باشند و از استقامت بدر رفته باشند راست مى‏توان كرد به حسن رأى و تدبير درست كه بعلم و دانائى حاصل شود.

٤٢٣٥ بالحقّ يستظهر المحتجّ. به حقّ پشت قوى ميكند حجت گوينده يعنى كسى كه حجت و دليل گويد بر مطلبى اگر به مقدمه چند باشد كه حقّ باشند پشت او قوى باشد و غلبه كند بر خصم، و اگر به مقدمه باشد كه حقّ نباشد پشت او قوى نباشد و هر چند خصم را عاجز و ساكت نمايد تكيه او بر تكيه گاه محكمى نباشد، چه ممكن است كه بعد از آن همان خصم يا ديگرى مطلع شود بر بطلان آن مقدمه، و ظاهر شود فساد حجت و دليل او، و غرض‏

از اين است كه آدمى اگر خواهد كه پشت او قوى باشد در دليلى كه گويد بايد كه برهان گويد و به جدل و مغالطه و مانند آنها متمسك نشود، و ممكن است كه مراد اين باشد كه عمده از براى كسى كه حجت و دليل گويد اين است كه ملاحظه حقيت مدّعى بكند تا پشت او قوى باشد كه اگر مدّعى حقّ نباشد پشت او قوى نباشد و هر چند سعى كند در اقامت دليل و حجت و مخاطبان را عاجز و ساكت نمايد به اعتبار اين كه قادر بر جواب دليل او نباشند تكيه او بر چيزى نيست و بزودى مردم بر فساد دليل او و راه جواب آن مطلع گردند.

٤٢٣٦ بالرّفق تدرك المقاصد. به مهربانى و هموارى دريافته مى‏شود مقصدها يعنى به مقصدها مى‏توان رسيد.

٤٢٣٧ بتحمل المؤن تكثر المحامد. بمتحمل شدن مؤنتها بسيار مى‏شود ستايشها يعنى هر كه متحمل اخراجات مردم شود و آنها را بر خود گيرد مردم او را مدح و ثناى بسيار كنند به اعتبار اين كه اين معنى شيوه كسى است كه در غايت كرم باشد.

٤٢٣٨ بالعفاف تزكو الأعمال. به پرهيزگارى و اجتناب از حرام پاكيزه مى‏گردد عملها يعنى قبول مى‏گردد طاعات و عبادات، چنانكه حق تعالى فرموده:«وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ» يعنى قبول نمى‏كند خدا مگر از پرهيزگاران، و مراد قبول كامل است، و ممكن است كه [تزكو] بمعنى «پاكيزه مى‏گردد» نباشد بلكه به معنى «فزايش ميكند» باشد، و مراد اين باشد كه به سبب پرهيزگارى فزايش ميكند اجر و ثواب عملها و زياد مى‏گردد، يعنى عبادتى كه با پرهيزگارى باشد اجر و ثواب آن زياد باشد از همان عبادت هرگاه غير پرهيزگار بكند.

٤٢٣٩ بالصّدقة تفسح الآجال. به تصدّق وسعت مى‏يابد اجلها يعنى مدّت عمرها و اين بنا بر آنست كه حقّ تعالى گاه هست كه تقدير كرده كه مدّت عمر كسى فلان قدر باشد اگر تصدّق نكند و فلان قدر زياد شود اگر تصدّق كند پس در آن صورت اگر تصدّق كند عمر او وسعت يابد يعنى زياد شود بر آن قدرى كه از براى او تقدير شده بود به شرط عدم تصدّق و همچنين در دعا و مانند آنها از آنچه وارد شده كه گاهى باعث زيادتى عمر مى‏گردد.

و اين معنى يعنى زيادشدن عمر گاهى بسبب تصدّق در احاديث بسيار وارد شده مثل آنچه در حديث معتبر آمده كه يهودئى بر حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته گفت: السام عليك، حضرت در جواب فرمود: عليك، اصحاب عرض كردند كه اين يهودى جز اين نيست كه سلام كرد بر تو به مرگ يعنى به جاى سلام سام گفت و سام به معنى مرگ است يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود كه: من هم همچنان بر او برگردانيدم، بعد از آن حضرت فرمود كه: اين يهودى را مى‏گزد مارى سياه در پشت گردنش، پس مى‏كشد او را، بعد از آن يهودى رفت و هيمه بسيار جمع كرده برداشته بزودى برگشت آن گاه حضرت رسول-صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - به او گفت: بگذار اين هيمه را، پس چون گذاشت ديدند كه مار سياهى در ميان هيمه است و دندان گذاشته بر چوبى حضرت فرمود كه: اى يهودى چه عمل كرده امروز- گفت: عملى نكرده ام مگر اين هيمه را كه برداشته‏ام و با من دو نان بود يكى را خوردم و ديگرى را بر مسكينى تصدّق نمودم، پس حضرت فرمود كه: به آن نان دفع كرده اللّه تعالى از او، و فرمود كه: بدرستى كه صدقه دفع ميكند مردن بد را از آدمى، و در بعضى نسخه‏ها «تفسخ» بخاى نقطه دار است و بنا بر اين ترجمه اين است كه به تصدّق فسخ كرده مى‏شود اجلها، و ظاهرتر بنا بر اين اين است كه: اجل به معنى وقت مرگ باشد نه مدّت عمر چنانكه در نسخه اول مذكور شد يعنى فسخ كرده‏

مى‏شود يعنى نقض مى‏شود وقتى كه از براى مرگ او قرار شده و مرگ او به وقت ديگرى افتد، و ممكن است كه مراد همان معنى باشد و فسخ آن به اعتبار اين باشد كه مدّت زياد مى‏شود بر آن.

٤٢٤٠ بالدّعاء يستدفع البلاء. به سبب دعا دفع كرده مى‏شود بلا يعنى گاهى دفع مى‏شود به آن، و اين نيز در احاديث بسيار وارد شده و كيفيت اين نيز بر نحوى است كه در تصدّق در فقره سابق مذكور شد.

٤٢٤١ بحسن الافعال يحسن الثناء. بخوبى كارها نيكو ميباشد ستايش، مراد اين است كه مناط نيكوئى مدح و ثناى كسى نيكوئى عمل اوست نه بسيارى آن چنانكه حقّ تعالى فرموده:«وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ» تا اين كه آزمايش كند شما را كه كدام يك از شما عمل او بهتر است، و نفرموده كه: عمل او بيشتر است، و خوبى اعمال به اين مى‏شود كه موافق شرايط و آدابى باشد كه حقّ تعالى در هر عبادتى مقرّر كرده و نيت در آن خالص باشد از براى خدا و اصلا آميخته به غرضى ديگر كه اخلال به آن كند نباشد و چون اين شرط از همه عمده تر است و مردم بسيار از آن غافل ميشوند آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه از براى تنبيه ايشان فرموده:

٤٢٤٢ بالاخلاص ترفع الاعمال. بخالص كردن نيت يعنى از براى رضاى حقّ تعالى بلند كرده مى‏شود عملها، يعنى به درجه قبول مى‏رسد چه اگر آميخته بريا يا غرضى ديگر باشد كه منافى اخلاص باشد قبول نشود بلكه سبب عذاب و عقاب گردد.

٤٢٤٣ بالّطاعة يكون الاقبال.

به طاعت ميباشد اقبال، مراد اين است كه اقبال و بخت بلند اين است كه كسى طاعت و فرمانبردارى خدا كند كه سبب رستگارى جاويد گردد و اگر بى آن دينا رو به كسى آورد آن اقبال نيست بلكه باعث زيادتى وزر و وبال است.

٤٢٤٤ بالقناعة يكون العزّ. به قناعت ميباشد عزّت و ارجمندى، چه هر كه قانع شود بداده خدا طمع از كسى نكند و آبروى خود را نزد كسى نريزد و چنين كسى هر چند فقير باشد نزد همه كس عزيز و محترم باشد، بخلاف كسى كه طمع كند كه هر چند مالدار باشد خوار و ذليل گردد.

٤٢٤٥ بالّطاعة يكون الفوز. بطاعت و فرمانبردارى ميباشد فيروزى، مراد اينست كه فيروزى و كامياب شدن آنست كه بسبب طاعت و فرمانبردارى خدا باشد چه آن فيروزى به رستگارى جاويد و كاميابى از آنست، و فيروزى و كاميابى به دنيا كه با نافرمانى باشد آن در حقيقت ناكامى است و سبب زيادتى زيان و خسران.

٤٢٤٦ بالتكبّر يكون المقت. به تكبر ميباشد دشمن داشته شدن يعنى تكبر سبب اين مى‏شود كه حق تعالى اين كس را دشمن دارد چنانكه آيات و احاديث بسيار دلالت بر آن دارد، و همچنين سبب دشمنى خلق مى‏شود زيرا كه متكبر با هر كس سلوكى كه مرضّى او باشد نكند و به اين اعتبار با او دشمن گردند چنانكه به تفحص احوال مردم ظاهر و باهر مى‏گردد.

٤٢٤٧ بالتّوانى يكون الفوت. به سبب سستى ميباشد فوت، يعنى سستى سبب فوت مطالب اخروى و دنيوى گردد، پس آدمى بايد كه راه آن به خود ندهد و عزم او در كردن كارهاى خير و همچنين ضروريات امور دنيوى قوى باشد و اهتمام به آنها داشته باشد.

٤٢٤٨ بالفناء تختم الدّنيا. بنيستى ختم مى‏شود دنيا يعنى عاقبت دنياى هر كس فنا و زوال است، و همچنين عاقبت تمام دنيا، پس شايسته آن نيست كه كسى دل به آن بندد و حريص بر آن باشد.

٤٢٤٩ بالحرص يكون العناء. به سبب حرص ميباشد رنج، زيرا كه حريص هميشه در تعب و رنج طلب باشد و هر چه حاصل شود طلب زياده بر آن كند و هرگز از طلب باز نايستد.

٤٢٥٠ بالياس يكون الغناء. به نوميدى ميباشد توانگرى يعنى نوميد ساختن خود از خلق و قطع طمع از ايشان در حقيقت توانگرى است، زيرا كه توانگرى زياده از آن نباشد كه كسى را حاجت بخلق نباشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه سبب توانگرى ظاهرى گردد و بسبب آن حقّ تعالى او را توانگر گرداند.

٤٢٥١ بالمعصية تكون الشقاء. بسبب نافرمانى ميباشد بدبختى، يعنى بدبختى اين است كه كسى عصيان كند و فرمان حق تعالى نبرد و عاقبت خود را تباه گرداند نه اين كه در دنيا فقير و بى چيز باشد يا به بلاها و مصيبتها گرفتار گردد چنانكه بسيارى از مردم گمان ميكنند.

٤٢٥٢ بعوارض الآفات تتكدّر النّعم. به آفتها كه عارض ميشوند تيره و ناصاف مى‏گردد نعمتها، مراد اين است كه نعمتهاى دنيوى از براى كسى صاف نمى‏ماند و همواره به ورود عوارض و آفات مكدّر و تيره مى‏گردد پس شايسته آن نيست كه كسى حريص بر آنها باشد و سعى در طلب آنها كند، سزاوار سعى نعمتهاى اخروى است كه كدورت را به آنها اصلا راهى نيست.

٤٢٥٣ بالايثار يستحقّ اسم الكرم. بسبب ايثار حاصل مى‏شود استحقاق و شايستگى نام كرم، «ايثار» چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى جود و كرم باشد و به معنى اختيار كردن كسى بر خود و دادن چيزى به او در حال احتياج خود به آن و در اينجا مراد معنى دويم است و مراد اين است كه شايسته اسم «كرم» كسيست كه ايثار كند و چيزى به كسى دهد با وجود احتياج خود به آن، نوه هر كه جود و بخشش كند، و ممكن است كه «ايثار» به معنى جود و كرم باشد و مراد به «كرم» در اينجا جود و بخشش نباشد بلكه گرامى بودن باشد و مراد اين باشد كه تا كسى جود و بخشش نداشته باشد شايسته اين نيست كه او را گرامى و بلند مرتبه گويند.

٤٢٥٤ بقدر اللذّة يكون التغصيص. بقدر لذّت ميباشد غصه دادن يعنى نعمتهاى دنيوى صاف نمى‏باشد و هر نعمتى بقدر لذّت آن غصه همراه يا در عقب دارد.

٤٢٥٥ بقدر السّرور يكون التّنغيص. بقدر شادمانى ميباشد مكدّر ساختن يعنى مكدّر ساختن آفات و عوارض عيش آدمى را، و اين به منزله تأكيد فقره سابق است.

٤٢٥٦ بركوب الاهوال تكتسب الاموال. به مرتكب شدن هولها و ترسها كسب كرده مى‏شود مالها، مراد اينست كه غالب اينست كه در كسب اموال ارتكاب هولها بايد كرد مثل سفرهاى دريا و مشاهده تلاطم و طوفان و رفتن بيابان و برخوردن راهزنان و دزدان، پس اگر كسى از براى كسى اموال كه بزودى فانى گردد مرتكب چنين هولها شود پس چرا تعب و زحمت افعالى را بر خود نگذارد كه اجر و ثواب آنها پاينده و دايم باشد.

٤٢٥٧ بالصّدق تتزيّن الاقوال. براستى زينت و آرايش مى‏يابد گفتارها.

٤٢٥٨ بالسّخاء تزان الافعال. به بخشندگى زينت داده مى‏شود كارها، يعنى به سبب بخشندگى كارهاى صاحب آن در نظر مردم زينت و آرايش يابد و خوش نمايد يا اين كه كارهاى خير و طاعات و عبادات او زينت و آرايشى داشته باشد نزد حق تعالى زياده بر طاعات و عبادات ديگران، و اجر و ثواب او زياد باشد از اجر و ثواب ديگران كه مثل همان اعمال را كرده باشند.

٤٢٥٩ بالاخلاص يتفاضل العمّال. به خالص گردانيدن نيت زيادتى كنند بر يكديگر عمل كنندگان يعنى بقدر زيادتى اخلاص زيادتى كنند بر يكديگر در مرتبه تقرّب به خدا و اجر و ثواب، پس هر چند اخلاص كسى بيشتر باشد مرتبه او بلندتر باشد و اجر و ثواب او زيادتر.

٤٢٦٠ بالجود تسود الرّجال. ببخشندگى سيد و مهتر ميشوند مردان.

٤٢٦١ بلين الجانب تأنس النّفوس. به نرمى پهلو انس و آرام مى‏گيرد دلها، يعنى سبب اين مى‏شود كه مردم با صاحب آن انس و آرام گيرند و از او وحشت و رم نكنند، و «نرمى پهلو» كنايه است از تكبر ننمودن و بدخو نبودن چه متكبر و بدخوى گوئيا پهلوى درشتى دارد كه كسى در پهلوى او نتواند نشست و غير متكبر و خوش‏خو بر خلاف آنست.

٤٢٦٢ بالاقبال تطرد النّحوس.

به اقبال دور كرده مى‏شود نحسها، يعنى بعضى امور كه ميمنت نداشته باشد و مراد به «اقبال» يا بخت بلنديست كه به سبب طاعت و فرمانبردارى خدا حاصل شود چنانكه در چند فقره قبل از اين مذكور شد كه «به طاعت ميباشد اقبال» و يا مطلق بخت بلند و رو آوردن دنياست هر چند آنچه از راه طاعت نباشد خوب نباشد و در حقيقت اقبال نباشد و حاصل كلام اين است كه هرگاه كسى را اقبال باشد اقبال حقيقى يا مطلق اقبال و روآوردن دنيا به او امورى كه نحوستى دارد به حسب دنيا از براى او اثرى نمى‏كند و ضررى ندارد و اقبال او آسيب آنها را دفع ميكند، و ممكن است مراد به «اقبال» در اينجا اقبال آدمى باشد بسوى خدا و روآوردن او بجانب خدا و سپردن خود باو و واگذاشتن هيمه امور خود به او، و بر هر تقدير ظاهر اين فقره اين است كه بعضى امور باشد كه در واقع نحوستى داشته باشد و نحوست آنها به اقبال دفع شود و حمل كلام بر اين كه مراد امورى باشد كه مردم نحس مى‏دانند دور مى‏نمايد.

٤٢٦٣ بحسن الاخلاق يطيب العيش. به نيكوئى خويها نيكو مى‏شود زندگانى، زيرا كه صاحبان خويهاى خوب بسبب وقوع مكروهات پر مكدّر و غمگين نگردند و مردم نيز بايشان پر اذيتى نرسانند بلكه رعايت كنند پس زندگانى بر ايشان به خوشى گذرد بخلاف مردم بدخو كه به سبب اندك مكروهى كه روى دهد مكدّر و غمگين گردند و با مردم نيز درشتى كنند و به آن سبب مردم به ايشان بيشتر اذيت رسانند پس اكثر اوقات زندگانى بر ايشان تلخ گردد.

٤٢٦٤ بكثرة الغضب يكون الّطيش. به سبب بسيارى خشم ميباشد طيش يعنى سبكى و از جا بر آمدن، و مراد اين است كه خشم زياد را به خود راه نبايد داد و هرگاه كسى را خشمى بگيرد بايد كه فرو خورد آنرا و نگذارد كه زياد شود و اگر نه همين كه زياد شد سبب اين شود كه از جا برآيد براى انتقام و سبكى كند.

٤٢٦٥ به عدل المنطق تجب الجلالة. به عدل گفتار ثابت مى‏شود بزرگى، عدل در چيزى اين است كه ميانه روى شود در آن نه افراط شود و نه تفريط، و مراد اين است كه ميانه روى در گفتار كه نه بسيار گفته شود كه مردم او را پرگو گويند و نه كم كه مردم او را نادان و عاجز شمارند سبب اين مى‏شود كه اين كس در نظر مردم بزرگ گردد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه عدل كردن در گفتار يعنى اين كه آنچه آدمى گويد موافق عدل باشد و چيزى نگويد كه در آن حيف و جورى باشد مثل هرزه و دشنام و غير آن سبب بزرگى مى‏گردد در نظرها يا در واقع نيز.

٤٢٦٦ بالعدول عن الحقّ تكون الضّلالة. به ميل كردن از حق ميباشد گمراهى، مراد اين است كه ميانه حقّ و باطل واسطه نيست هر كه يكسر مو از راه راست بگردد گمراه و از اهل ضلالت باشد پس ميل از حق و مسامحه در آن به هيچ وجه نبايد كرد.

٤٢٦٧ بالسّيرة العادلة يقهر المناوى. به سلوك كردن طريقه كه موافق عدل باشد مقهور و مغلوب مى‏گردد دشمن يعنى به سبب اين حق تعالى چنين ميكند كه دشمن او مقهور و مغلوب گردد، و ممكن است كه مراد به «مقهورشدن دشمن» اين باشد كه او را كه عاجز مى‏سازد از اين كه حجتى بر او بگيرد و تقصيرى بر او لازم سازد.

٤٢٦٨ باكتساب الفضائل يكبت المعادى. بكسب كردن فضيلتها افتاده مى‏شود يا خوار كرده مى‏شود دشمن، مراد به فضيلتها امورى چند است كه باعث مزيّت و زيادتى صاحب آن باشد بر كسى كه عارى باشد از آن، و مراد اين است كه اصل كسب كردن فضيلتها غلبه است بر دشمنى‏

كه عارى باشد از آنها و خواركردن اوست، يا به منزله انداختن اوست، يا اين كه در واقع سبب اين مى‏گردد به تأييد حق تعالى، يا اين كه به سبب آنها راه غلبه بر دشمن بر او ظاهر مى‏شود.

٤٢٦٩ به دوام ذكر اللّه تنجاب الغفلة. به سبب دايم بودن ذكر خدا زايل مى‏شود غفلت، مراد ذكر قلبى است كه هميشه آدمى در ياد خدا باشد و اگر ذكر زبانى نيز اضافه آن شود بهتر باشد و مراد زايل‏شدن غفلت است از آنچه خير و صلاح او باشد در دنيا و آخرت و غفلتى كه به سبب آن در معصيتى افتد.

٤٢٧٠ بحسن العشرة تدوم الوصلة. به نيكوئى معاشرت دايم مى‏ماند پيوند يعنى پيوند آشنائى و مصاحبت، و در بعضى نسخه ها «الصحبة» بدل «الوصلة» است، و بنا بر اين معنى اين است كه: دايم مى‏ماند مصاحبت.

٤٢٧١ به تكرّر الفكر ينجاب الشك. به مكرّرشدن فكر بريده شود شكّ يعنى بايد در مسائل و غير آنها از مطالب مكرّر فكر كرد تا راه شك بريده شود.

٤٢٧٢ بدوام الشّك يحدث الشّرك. بدايم بودن شكّ حادث مى‏شود شرك يعنى كفر يا شريك قرار دادن از براى خدا، و مراد اين است كه آدمى بايد كه عادت به شكّ نكند و به قدر مقدور در هر باب بايد كه سعى كند در ازاله شكّ از خود كه اگر دايم ماند شكّ از براى او و عادت گردد آن منجرّ مى‏شود به اين كه شكّ كند در بعضى امور كه شكّ در آنها شرك است، و ممكن است كه مراد شكّ در معارف الهيه باشد كه شكّ در آنها جايز نباشد،

و مراد به «دايم بودن شكّ» استقرار آن باشد و مراد اين باشد كه اگر شكى در آنها حاصل شود از قبيل وسوسه نفس بايد سعى كرد در ازاله آن به تكرّر فكر يا غير آن كه اگر شكّ در آنها قرار گيرد و مجرّد وسوسه نفس نباشد حادث شود شرك، يا اين كه در خصوص معارف الهيه هر چند مسئله باشد كه شكّ در آن شرك نباشد بايد كه شكّ را از خود زايل كرد كه اگر دايم بماند آن به تدريج منجرّ مى‏شود به شرك و شكّ در بعضى امور كه شكّ در آنها شرك باشد.

٤٢٧٣ بالحكمة يكشف غطاء العلم. به حكمت برداشته مى‏شود پرده علم، ظاهر اين است كه مراد به «حكمت» در اينجا دانستن مسائل است از روى دليل و مراد اين است كه هر چه را آدمى از روى دليل دانسته باشد پرده آن از براى او برداشته شده و به حقيقت آن رسيده، و اگر بعنوان تقليد بداند پرده خفا بر روى آن خواهد بود و به منزله اين باشد كه كسى چيزى را از پس پرده ديده باشد، و ممكن است كه مراد به «حكمت» در اينجا جزو عملى آن باشد يعنى اعمال صالحه و مراد اين باشد كه آنها باعث اين مى‏شود كه پرده علم از براى صاحب آن برداشته شود يعنى پرده از روى علم برداشته شود و علم بسيار از براى او حاصل شود.

٤٢٧٤ به وفور العقل يتوفّر الحلم. به سبب بسيار بودن عقل وافر مى‏شود حلم، زيرا كه هر چند عقل كسى بيشتر باشد معرفت او به نيكوئى حلم و منافع آن و بدى خلاف آن و ضررهاى آن بيشتر باشد و يقين چنين عقلى سعى كند كه صاحب آن بهره وافرى از آن داشته باشد.

٤٢٧٥ بالعقول تنال ذروة العلوم. بعقلها رسيده مى‏شود به اوج علمها يعنى به عقلها كه حق تعالى به بندگان عطا كرده‏

مى‏توان به مراتب عاليه علوم و معارف رسيد پس آدمى نبايد كه به كاهلى و تقصير خود را از آن درجات محروم سازد و در بعضى نسخه‏ها «الامور» بدل «العلوم» است موافق فقره بعد، و بنا بر اين مراد اين است كه: به عقلها رسيده مى‏شود به اوج امرها يعنى كارها يا چيزها يعنى به كارهاى بلند يا مرتبه‏هاى بلند مى‏توان رسيد، پس آدمى نبايد كه به كاهلى و تقصير آن را عبث و بى فايده كند و خود را از ثمره آن محروم سازد.

٤٢٧٦ بالصّبر تدرك معالى الامور. به صبر يافته مى‏شود امور بلند يعنى مرتبه هاى بلند يا كارهاى بلند، و مراد به صبر صبر بر مصيبتها و مكاره زمان است، و همچنين صبر بر تعب و زحمت طاعات و عبادات و ترك آنچه را خواهش آن باشد از محرّمات، و ظاهر است كه صبر بر اينها باعث مراتب بلند گردد، و همچنين باعث اين مى‏شود كه كارهاى بلند توان كرد كه همان كارهاى خير باشد كه صبر بر آنها ميكند از فعل طاعات يا ترك محرّمات.

٤٢٧٧ بقدر الهمم تكون الهموم بقدر همتها ميباشد غمها يعنى بقدر خواهشها و اراده ها ميباشد غمها زيرا كه هر اراده و خواهشى لازم دارد غمى را كه عارض مى‏شود به سبب تعب و زحمتى كه بايد كشيد در طلب آن و در حفظ آن بعد از حاصل شدن و در فوت آن هرگاه حاصل نشود يا بعد از حصول فوت شود و غرض ترغيب بر كم كردن خواهشها و اراده‏هاست تا اين كه غم زياد نبايد خورد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه به قدر بلندى همتها ميباشد غمها پس كسى را كه همت بلند باشد و مرتبه بلند خواهد در دنيا يا آخرت غم او زياده است از كسى كه به مرتبه پست راضى شود زيرا كه تعب و زحمت هر شغلى در دنيا بقدر بزرگى آن شغل و بلندى مرتبه آنست و همچنين زحمت تحصيل هر مرتبه در آخرت به قدر بزرگى و بلندى آن مرتبه است و بنا بر اين مراد در همتهاى دنيا اين است كه همت بر مراتب بلند در آنها باعث زيادتى غمهاست پس اجتناب‏

از آنها اولى است، يا مجرّد بيان اين كه همت بر هر مرتبه از آنها لازم دارد غمها را به قدر آن مرتبه پس هر كه را تاب آن باشد همت بر آن گمارد و اگر نه ترك كند و در همتهاى آخرت غرض اين است كه مرتبه بلند در آن بى غم زياد بقدر آن مرتبه نمى‏شود پس كسى كه آنرا خواهد بايد كه آن غم را بر خود گذارد و كسى كه چنان نكند و اوقات به فرح و سرور گذراند مستحقّ مرتبه بلند در آن سرا نخواهد شد پس اگر اظهار همت بر آن كند به مجرّد زبان باشد و در واقع همتى بر آن نداشته باشد.

٤٢٧٨ بقدر القنية يتضاعف الحزن و الغموم. به قدر قنيه افزون مى‏شود اندوه و غمها، «قنيه» به كسر قاف و ضمّ آن و سكون نون و فتح ياء دو نقطه زير مالى را گويند كه كسب شده باشد يا ذخيره شود، و معنى دويم در اينجا ظاهرترست.

٤٢٧٩ بالتّقوى تقطع حمة الخطايا. بسبب پرهيزگارى بريده مى‏شود حمه گناهان، «حمه عقرب» به ضمّ حاء و تخفيف ميم زهر آن و ضرر آن است، و بنا بر اين مراد اين است كه: پرهيزگارى سبب اين مى‏شود كه زهر و ضرر گناهان سابق بريده شود و زايل گردد، و ممكن است كه به تشديد ميم خوانده شود به معنى شدّت يا گرمى يا تيزى و بنا بر اين نيز مراد زايل شدن شدّت يا گرمى يا تيزى گناهان سابق است.

٤٢٨٠ بالورع يكون التنزّه من الدّنايا. به سبب پرهيزگارى ميباشد پاكيزگى از صفات پست ‏مرتبه.

٤٢٨ بحسن الأخلاق تدرّ الارزاق. به سبب نيكوئى خويها روان مى‏شود روزيها يعنى وسعت مى‏يابد و فراخ مى‏گردد،

و اين يا به اعتبار اين است كه حق تعالى بازاى اخلاق نيكوى او روزى او را فراخ مى‏گرداند، و يا به اعتبار اين كه مردم چنين كسى را رعايت كنند و نگذارند كه تنگى در وجه معاش كشد.

٤٢٨٢ بحسن الصّحبة تكثر الرّفاق. به سبب خوبى مصاحبت بسيار مى‏شود رفيقان.

٤٢٨٣ بصدق الورع يحصن الدّين. به راستى پرهيزگارى در حصار مى‏شود و حفظ كرده مى‏شود دين يعنى به پرهيزگارى كه واقعى باشد نه پرهيزگارى و صلاح ظاهرى.

٤٢٨٤ بالرّضا بقضاء اللّه يستدلّ على حسن اليقين. به راضى بودن به تقدير خدا استدلال كرده مى‏شود بر نيكوئى يقين، يعنى هر كه راضى و خشنود است به آن چه خدا در باره او تقدير كرده اين دليل اين است كه يقين او بحق تعالى و دانائى او و عدل او نيكوست و احتمال جهل و حيف و جور در شأن او نمى‏دهد.

٤٢٨٥ بالصّالحات يستدلّ على حسن الايمان. به عملهاى صالح استدلال كرده مى‏شود بر خوبى ايمان، يعنى عملهاى صالح كسى دليل اين است كه ايمان او نيكوست، و خلاف آن دليل ضعف و سستى ايمان است، و ظاهر اين كلام اين است كه اعمال جزو ايمان نباشد چنانكه مذهب مشهور ميانه علماست چنانكه مكرّر مذكور شد.

٤٢٨٦ بحسن التّوكّل يستدلّ على حسن الايقان. به نيكوئى توكل استدلال كرده مى‏شود بر خوبى يقين داشتن، يعنى هر كه توكل او بر خدا نيكو باشد و همه امور خود را به او واگذاشته باشد اين دليل اين است‏

كه يقين او بحقّ تعالى و ساير معارف الهيه نيكوست و در بعضى نسخه‏ها «صدق ايقان» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: استدلال كرده مى‏شود بر راستى يقين داشتن، و حاصل هر دو يكى است.

٤٢٨٧ بكثرة التّواضع يتكامل الشّرف. به سبب بسيارى فروتنى يعنى به درگاه حق تعالى و با خلق نيز كامل مى‏شود شرف و بزرگى.

٤٢٨٨ بكثرة التكبّر يكون التّلف. بسبب بسيارى تكبر ميباشد تلف يعنى تلف آخرت بلكه دنيا نيز.

٤٢٨٩ بصحّة المزاج توجد لذّة الطّعم. بصحة مزاج دريافته مى‏شود لذّت مزه، و اين امر ظاهرى است و غرض از بيان آن يا تنبيه بر آن است كه تا كسى به اعتبار دوام ايام صحت او يا تمادى آن از آن و از شكر چنين نعمتى عظيم غافل نگردد، و يا كنايه است از اين كه دل را به هوسها و خواهشهاى دنيا مبتلى و بيمار نبايد كرد كه اگر نه ادراك لذّت عبادت نكند و همچنين عقل را به شبهات فاسده مختلّ نبايد ساخت و اگر نه ادراك معارف حقه نتوان كرد.

از بندگى خداست قوّت ابرار

دنيا مطلب كه سازدت دل بيمار

بيمار ز خوردنى نيابد لذّت

لذّت نبرد ز بندگى دنيا دار

٤٢٩٠ باصابة الراى يقوى الحزم. بدرستى تدبير قوى مى‏شود دور انديشى يعنى هرگاه كسى در كارها تدبير درست كند به اين كه عقل كاملى داشته باشد و فكر و تأمل بر وجهى كه بايد بكند دور انديشى و رعايت صلاح انجام و عاقبت او قوى گردد، و اگر تدبير درست نكند حزم و دورانديشى او قوّت نيابد پس كسى را كه عقل كامل باشد بايد كه در هر كارى كه خواهد بكند

بذل جهد خود در تأمل در آن و تفكر در مصالح و مفاسد آن بكند تا او را تدبير و راى درستى حاصل شود، و اگر عقل و شعور او كامل نباشد مشورت كند با كسى كه عقل و شعور او كامل باشد و او بر وجهى كه بايد تدبر و تفكر در آن كار نمايد و در بعضى نسخه ها بجاى «باصابة»: «باصالة» ذكر شده است و بنا بر اين معنى كلام اين مى‏شود كه: به اصالت رأى يعنى محكم‏بودن آن قوى مى‏شود دور انديشى، يعنى هرگاه رأى كسى در كارها كه خواهد بكند قوى و محكم باشد دور انديشى و رعايت صلاح انجام و عاقبت او قوى باشد و اگر رأى او سست باشد دور انديشى بر وجهى كه بايد نتواند كرد زيرا كه با رأى و عزم سست اهتمام نكند در كردن آنچه بايد كه بكند و اهمال كند در آنها و بسبب آن فوت شود از او بسيارى از آنچه صلاح عاقبت او در آن باشد، و ممكن است كه مراد به اصالت رأى اين باشد كه آدمى اصيل باشد در آن و تابع ديگرى نبايد بود و ظاهر است كه چنين كسى دورانديشى او قوى‏تر باشد از كسى كه بايد كه تابع ديگرى باشد و بنا بر اين غرض منع از اين است كه كسى خود را تابع ديگرى كند و مستقل نباشد در آنچه خواهد.

٤٢٩١ بترك ما لا يعنيك يتمّ لك العقل. به ترك كردن آنچه بكار نيايد ترا تمام مى‏شود از براى تو عقل، مراد اين است كه مشغول ساختن خود به آن چه كار اين كس نيايد باعث شغل زياد و تشويش و پراكندگى خاطر و عقل مى‏شود و سبب اين مى‏گردد كه در هيچ مطلبى مجتمع نتواند شد و بر وجهى كه بايد فكر نتواند كرد و عقل او كامل نگردد بخلاف كسى كه خود را مشغول آنها نسازد كه او خاطر خود را در مطالب ضروريه جمع تواند كرد و هرگاه عقل و فكر با جمعيت خاطر باشد و با تشويش و پراكندگى نباشد ظاهر است كه كامل و تمام گردد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه ترك مذكور نشان و دليل تمامى عقل تو مى‏شود.

٤٢٩٢ بكثرة الاحتمال يكثر الفضل به سبب بسيارى احتمال بسيار مى‏شود فضل، ظاهر اين است كه مراد به «احتمال» در اينجا متحمل‏شدن مؤنات و اخراجات مردم باشد، و مراد به «فضل» زيادتى در مال و نعمت باشد يا تمامى و كمال، و ممكن است كه مراد بفضل عطا و احسان باشد و مراد اين باشد كه به سبب تحمل اخراجات مردم فضل و احسان آدمى بسيار مى‏شود يعنى اين كمال فضل و احسان است و بالاترين مراتب آن است، و ممكن است كه مراد به «احتمال» تحمل تعب و مشقت باشد و مراد به «فضل» همان تمامى و كمال باشد يا مزّيت و زيادتى بر ديگران باشد و مراد اين باشد كه تمامى و كمال يا مزّيت و زيادتى بر ديگران بدون تحمل تعب و مشقت حاصل نمى‏شود يعنى تعب و مشقت در گزاردن طاعات و عبادات و در صبر بر ترك آنچه خواهش آن باشد از مناهى و صبر بر مصائب و نوائب و مانند آنها.

٤٢٩٣ بالايثار على نفسك تملك الرّقاب. بايثار بر نفس خود مالك مى‏شوى گردنها را، مراد به «ايثار بر نفس» برگزيدن ديگرى است بر خود و عطا كردن به او چيزى را كه خود محتاج به آن باشد و ظاهر است كه بخششها و دهشهاى كسى بر اين وجه سبب اين مى‏شود كه مالك گردنها گردد يعنى مردم مطيع و فرمانبردار او گردند بر وجهى كه گويا مالك رقاب ايشان است.

٤٢٩٤ بتجنّب الرّذائل تنجو من العاب. باجتناب از رذيلتها نجات مى‏يابى از عيب و ننگ، رذيلت مقابل فضيلت است يعنى صفتى كه باعث پستى و نقص باشد چنانكه فضيلت صفتى باشد كه باعث تمامى و بلندى باشد.

٤٢٩٥ بالعمل يحصل الثواب لا بالكسل. بعمل حاصل مى‏شود ثواب نه به كسالت و كاهلى يعنى نه با كسالت و كاهلى يعنى ثواب با آن حاصل نشود نه اين كه به سبب آن حاصل نمى‏شود زيرا كه آن محلّ توهّم نيست و حاجت به بيان ندارد.

٤٢٩٦ بحسن العمل تجنى ثمرة العلم لا بحسن القول. به خوبى كردار چيده مى‏شود ميوه علم نه به نيكوئى گفتار، يعنى ميوه علم كه رستگارى و فيروزى به مراتب عاليه باشد وقتى چيده مى‏شود كه با خوبى عمل باشد نه به اين كه گفتار نيكو باشد و عمل به آن نشود.

٤٢٩٧ بالعمل تحصل الجنّة لا بالامل. به كردار نيكو حاصل مى‏شود بهشت نه به اميد بهشت، چه اميد بهشت بى عمل به منزله اميد حاصل است از زمينى بى كاشتن دانه و تخمى.

٤٢٩٨ بالاحسان تملك القلوب. به احسان بنده گردانيده مى‏شود دلها.

٤٢٩٩ بالسّخاء تستر العيوب. ببخشندگى پوشانيده مى‏شود عيبها.

٤٣٠٠ بغلبة العادات الوصول الى اشرف المقامات. بغلبه عادت هاست رسيدن به سوى بلندترين جايگاهها، ظاهر اين است كه مراد به «غلبه عادتها» غلبه بر عادتهاست يعنى غالب ‏شدن بر هوسها و خواهشها و مانند آنها از آنچه مقتضاى طبع بشرى است و آدمى عادت به آنها كرده و مراد به «غلبه بر آنها» زايل كردن آنهاست و سلب آنها از خود يا اطاعت آنها نكردن و عمل به مقتضاى قواى عقليه نمودن و ممكن است كه مراد به «غلبه عادتها» اين باشد كه به صفات خوب و افعال خير عادت كند بر وجهى كه آنها غالب گردند يعنى ثابت و راسخ گردند در او نهايت ثبات و رسوخ يا غالب شوند بر قواى شهويه و غضبيه و مانع شوند از اطاعت و فرمانبردارى نفس آنها را و ظاهر است كه غلبه عادتها به هر يك ازين دو معنى سبب رسيدن به سعادت جاويد مى‏گردد كه بلند ترين مراتب و مقامات است.

٤٣٠١ بالأعمال الصّالحات ترفع الدّرجات. به عملهاى صالح يعنى شايسته نيك بلند كرده مى‏شود درجه ها يعنى آدمى به مرتبه هاى بلند از ايمان يا درجات بلند در بهشت مى‏رسد.

٤٣٠٢ بخفض الجناح تنتظم الامور. به فروتنى كردن انتظام مى‏يابد كارها، و اصل «خفض جناح» اين است كه مرغ بال خود را پست كند و بر زمين گستراند و بعد از آن كنايه شده از فروتنى و نرمى و هموارى.

٤٣٠٣ بالفجائع يتنغّص السّرور. به مصيبتها مكدّر مى‏گردد شادى يعنى نمى‏شود كه شاديهاى دنيا به ورود مصيبتها مكدّر و تيره و ناصاف نگردد پس شايسته آن نيستند كه كسى از براى آنها سعى كند بايد كه سعى از براى سرور و شادمانى اخروى كرد كه به هيچ وجه آميخته به كدورتى نگردد.

٤٣٠٤ بالطّاعة تزلف الجنّة للمتّقين. به طاعت يعنى طاعت الهى و فرمانبردارى او نزديك كرده مى‏شود بهشت براى پرهيزگاران يعنى طاعت در حقيقت نزديكى بهشت معنوى است يا سبب اين است كه بهشت صورى نزديك گردد به ايشان يعنى مستحقّ و سزاوار آن گردند يا بزودى در قيامت داخل آن گردند و فاصله رفتن به جهنم از براى ايشان نباشد.

٤٣٠٥ بالمعصية تؤصد النّار للغاوين. به معصيت پوشانيده مى‏شود آتش براى گمراهان يعنى هر گناهى به منزله سرپوشى مى‏شود بر سر جايگاه صاحب آن از جهنم يا سبب اين مى‏شود كه سر جايگاه او را بپوشانند و بر هر تقدير پوشيدن آن از براى اين است كه حرارت در آن بيشتر بپيچد مانند تنور پر آتشى كه سر آن را بپوشند و ممكن است «تؤصد» به معنى پوشانيده مى‏شود نباشد بلكه به معنى بسته مى‏شود باشد و معنى اين باشد كه به معصيت بسته مى‏شود درهاى جهنم از براى گمراهان يعنى بسبب آن درهاى جهنم را بر ايشان مى‏بندند، يا اصل گناهان به منزله قفلها مى‏شود بر درهاى آن و بر هر تقدير بستن درها از براى اين باشد كه بيرون نتوانند رفت و گرمى آتش نيز در آن بيشتر بپيچد.

٤٣٠٦ به تقدير اقسام اللّه للعباد قام وزن العالم و تمّت هذه الدّنيا لاهلها. به اندازه قراردادن قسمتهاى خدا از براى بندگان راست شده سنجيدن عالم و تمام شده اين دنيا از براى اهل دنيا، مراد اين است كه نظام دنيا بسبب اين است كه حق تعالى از براى هر چيز تقديرى و اندازه كرده كه مناسب آن بوده و مصلحت در آن دانسته و اگر يكسر مو بر خلاف آن مى‏شد به زياد كردن قسمتى يا كم نمودن آن انتظامى كه حالا يافته نمى‏يافت و از دايره اعتدال بيرون مى‏رفت و وجه اين ظاهر است چه حقّ تعالى به همه مراتب و اوضاع داناست و بر همه قادر و توانا و از همه‏

مستغنى و بى نياز و ظاهر است كه چنين كسى هر وضعى را كه از ساير اوضاع اصلح باشد اختيار مى‏نمايد هر چند اسرار مصلحت بعضى امور بر افهام ما به سبب كوتاهى و قصور آنها ظاهر نباشد.

٤٣٠٧ بالصّدق و الوفاء تكمل المروءة لاهلها. براستى و وفادارى كامل مى‏شود مروّت از براى اهل مروّت يعنى اهل مروّت يعنى مردانگى يا آدميت تا به اين دو صفت حميده مزّين نگردند مروّت ايشان كامل و تمام نگردد.

٤٣٠٨ بالرّفق تهون الصّعاب. به نرمى و هموارى آسان مى‏شود كارهاى سخت دشوار.

٤٣٠٩ بالتّأنّى تسهل الاسباب. به تأنّى آسان مى‏شود سببها يعنى سببها و وسيله‏هاى كارها.

٤٣١٠ بالاحتمال و الحلم يكون لك النّاس انصارا و اعوانا. به احتمال و حلم ميشوند از براى تو مردمان يارى كنندگان و ياوران. ممكن است كه مراد به احتمال متحمل شدن بى‏آدابيهاى مردم و خشونتهاى ايشان باشد و در صدد تلافى و انتقام برنيامدن از براى آنها كه همان حلم باشد و عطف حلم بر آن تفسيرى باشد، و ممكن است كه مراد متحمل شدن مؤنات و اخراجات ايشان باشد و بنا بر اين غير حلم باشد و ظاهرست كه هر يك از آنها سبب بسيارى اعوان و انصار مى‏گردد.

٤٣١١ باغاثة الملهوف يكون لك من عذاب اللّه حصن. بدادرسى ستمديده دادخواه ميباشد از براى تو از عذاب خدا حصارى. يعنى آن سبب اين مى‏گردد كه از عذاب خدا محفوظ و مصون باشى به منزله كسى كه در حصارى‏

باشد كه بسبب آن از بلائى محفوظ ماند.

٤٣١٢ بعقل الرّسول و ادبه يستدلّ على عقل المرسل. به عقل فرستاده شده و ادب او استدلال كرده مى‏شود بر عقل آنكه او را فرستاده.

مراد اين است كه ايلچيى كه پادشاهى بجائى فرستد و همچنين هر كه به رسالت از نزد بزرگى بجائى رود بايد كه ملاحظه شود كه صاحب عقل و ادب باشد زيرا كه مردم از عقل و ادب او استنباط مرتبه عقل و ادب آنكه فرستاده ميكنند پس هر چند عقل و ادب او كاملتر باشد گمان ميكنند كه فرستنده او نيز چنين است و اگر نادان و بى ادب باشد گمان ميكنند كه فرستنده او نيز چنان است.

٤٣١٣ بالبشر و بسط الوجه يحسن موقع البذل. به شكفتگى و گشاده روئى نيكو مى‏شود جايگاه بخشش يعنى هرگاه كسى بكسى بخششى كند اگر آن را از روى شكفتگى و گشاده روئى دهد آن بخشش در نظر او و همچنين نزد حق تعالى مرتبه نيكو داشته باشد و اگر نه آن بخشش را وقعى و رتبه در نظر او نباشد و همچنين نزد حق تعالى.

٤٣١٤ بايثار حبّ العاجلة صار من صار الى سوء الآجلة. بسبب برگزيدن دوستى دنيا كه حاضر است رفته هر كه رفته بسوى بدى آخرت كه آينده است.

٤٣١٥ بقدر علّو الرّفعة تكون نكاية الوقعة. بقدر بلندى رفعت ميباشد كاويدن زخم واقعه يعنى الم و درد مصيبت و بلائى كه واقع شود و تشبيه شده آن به الم و درد كاويدن زخم و اين يا به اعتبار اين است‏

كه بلاها و مصيبتها كه باعث خفت و خوارى باشد بر كسى كه رفعت مرتبه داشته باشد گران تر باشد و بيشتر تأثير كند از كسى كه پست مرتبه باشد چه خفت و خوارى بر او چندان گران نباشد، و يا به اعتبار اين كه بلا و مصيبت از براى هر كس در خور رفعت مرتبه او باشد و كسى را كه بلند مرتبه باشد بلاها از براى او بيشتر باشد از كسى كه پست مرتبه باشد چنانكه ارباب دولتها و منصبها و مالداران را انواع بلاها در پيش باشد كه مردم درويش از آنها ايمن باشند و بر هر تقدير غرض اين است كه صاحب رفعت مرتبه در دنيا چندان رفاهيتى ندارد بلكه به اندازه آن درد و الم در برابر دارد پس كسى را كه نباشد آرزوى آن نكند و حريص بر تحصيل آن نباشد.

٤٣١٦ بالتّقوى قرنت العصمة. به تقوى همراه شده نگاه داشته‏شدن. مراد به «تقوى» ترس از خداست يا پرهيزگارى يعنى اجتناب از معاصى و مراد به «نگاهداشته شدن» نگاهداشته شدن از گناهان است و مراد اين است كه كسى را كه تقوى باشد حق تعالى به او لطف كند و او را نگاهدارد از غلبه نفس اماره و هواها و هوسهاى آن و نگذارد كه به گناهى افتد و اگر تقوى نباشد حق تعالى را به او آن لطف نباشد و به خود واگذارد پس مطيع و فرمانبردار خواهشهاى خود گردد و گرفتار معاصى و گناهان شود.

٤٣١٧ بالعفو تستنزل الرّحمة. به عفو نمودن طلب كرده مى‏شود فرود آمدن رحمت. يعنى عفو كردن كسى گناه ديگرى را و در گذشتن از آن سبب نزول رحمت حق تعالى مى‏شود بر او، زيرا كه هرگاه بنده با كمال نقص و حاجت و غلبه قواى شهويه و غضبيه عفو كند و انتقام نكشد حق تعالى كه: «اكرم الاكرمين» است يقين با او اين سلوك كند و عفو كند از او و رحمت كند او را، و ممكن است كه مراد اين باشد كه طلب نزول رحمت‏

حق تعالى از راه عفو و بخشايش او مى‏توان كرد و اگر نه گناهان بندگان چندان باشد كه مستحقّ رحمت نباشند.

٤٣١٨ بالعقل كمال النّفس. به عقل و خردمندى است كمال نفس پس هر چند عقل و خرد كسى بيشتر باشد نفس او كاملتر و تمامتر باشد.

٤٣١٩ بالمجاهدة صلاح النّفس. به جهاد كردن است صلاح نفس يعنى صلاح حال نفس در اين است كه آدمى با او جهاد كند به اين كه اطاعت او نكند و كام او را بر نياورد تا اين كه او را مغلوب سازد و مطيع و فرمانبردار خود نمايد تا اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى تواند نمود.

٤٣٢٠ بالعقل صلاح كلّ امر. به عقل ميباشد صلاح هر كارى، يعنى هر كارى كه از روى عقل كرده شود صالح و شايسته باشد.

٤٣٢١ بالجهل يستثار كلّ شرّ. بسبب نادانى بر انگيخته مى‏شود هر شرّى.

٤٣٢٢ بالفكر تنجلى غياهب الامور. به فكر گشوده مى‏شود تاريكيهاى كارها.

٤٣٢٣ بالايمان يرتقى الى ذروة السّعادة و نهاية الحبور. به سبب ايمان بالا رفته مى‏شود بسوى مرتبه بالاى نيكبختى و نهايت سرور و شادمانى، مراد نيكبختى اخروى است و سرور و شادمانى در آن سراى جاويد.

٤٣٢٤ بالتّوبة تمحّص السيّئات.

به توبه و بازگشت پاك كرده مى‏شود گناهان.

٤٣٢٥ بالايمان يستدلّ على الصّالحات. به ايمان استدلال كرده مى‏شود بر عملهاى صالح، اين فقره در اوائل اين باب نيز نقل و شرح شد و حاجت اعاده نيست.

٤٣٢٦ بالطّاعة يكون الاقبال. به طاعت ميباشد اقبال، اين فقره نيز قبل از اين نقل و شرح شد.

٤٣٢٧ بالتّقوى تزكو الاعمال. به تقوى يعنى پرهيزگارى يا ترس از خدا پاكيزه مى‏شود يا فزايش ميكند عملها.

٤٣٢٨ بكثرة الافضال يعرف الكريم. ببسيارى بخشش شناخته مى‏شود كريم يعنى تا كسى بخشش بسيار نكند او كريم نباشد و به محض اين كه گاهى بخشش كند كريم نباشد زيرا كه كريم كسى است كه كرم ملكه او شده باشد و ظاهر است كه اين بدون بخشش بسيار نمى‏شود، و ممكن است كه مراد به «كريم» در اينجا مقابل «بخيل» نباشد بلكه به معنى شخص گرامى بلند مرتبه باشد و مراد اين باشد كه ببخشش بسيار مى‏توان شناخت كه صاحب آن گرامى و بلند مرتبه است يعنى بخشش بسيار دليل و نشان بلندى مرتبه و علوّ نفس است.

٤٣٢٩ بكثرة الاحتمال يعرف الحليم. به بسيارى تحمل شناخته مى‏شود حليم يعنى تا كسى تحمل ايذاء و خلاف آداب مردم بسيار نكند او حليم نباشد و به مجرّد اين كه گاهى تحمل كند حليم نيست زيرا كه حليم آنست كه حلم ملكه او شده باشد و ظاهر است كه حصول ملكه بدون تكرار تحمل و بسيار شدن‏

آن نمى‏شود چنانكه در فقره سابق در كرم مذكور شد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه حليم را به اين مى‏توان شناخت پس كسى كه دعوى حلم و بردبارى كند و اين معنى در او نباشد دروغ مى‏گويد و نظير اين معنى در فقره سابق نيز مى‏توان گفت.

٤٣٣٠ بالاحسان يملك الاحرار. به نيكوئى كردن بنده مى‏گردند آزادگان، و اين مضمون مكرّر مذكور شد.

٤٣٣١ بحسن الوفاء يعرف الأبرار. به نيكوئى وفادارى شناخته ميشوند نيكوكاران، يعنى هر كه وفادارى نيكو داشته باشد اين دليل و نشان اين است كه نيكو كار است، و هر كه وفادارى او نيكو نباشد آن نشان اين است كه نيكو كار نيست.

٤٣٣٢ بحسن الّطاعة يعرف الأخيار. به نيكوئى فرمانبردارى شناخته ميشوند نيكان يعنى هر كه او فرمانبردارى حقّ تعالى را نيكو كند اين دليل اين است كه از نيكان است و هر كه بر خلاف آن باشد نيك نيست.

٤٣٣٣ بالادب تشحذ الفطن. به ادب تند كرده مى‏شود زيركيها، يعنى آموختن ادب فهم و فطنت را تند كند مانند فسان كه كارد را تيز سازد.

٤٣٣٤ بالورع يتزكّى المؤمن. به ورع يعنى باز ايستادن از حرامها پاكيزه مى‏گردد مؤمن.

٤٣٣٥ بالجود يبتنى المجد و يجتلب الحمد. به جود و بخشش بنا گذاشته مى‏شود بزرگى و كشانيده مى‏شود ستايش.

٤٣٣٦ بالاحسان و تغّمد الذّنوب بالغفران يعظم المجد. به نيكى كردن و پوشيدن گناهان به در گذشتن از آنها بزرگ مى‏شود بزرگى.

٤٣٣٧ بالرّفق تدرك المقاصد. به هموارى دريافته مى‏شود مقصدها.

٤٣٣٨ بالبذل تكثر المحامد. ببخشش بسيار مى‏شود ستايشها يعنى بخشش سبب اين مى‏شود كه مردم آدمى را مدح و ثنا بسيار كنند.

٤٣٣٩ بالاحسان تملك القلوب. به نيكى كردن بنده مى‏شود دلها يعنى چنانكه به خريدن مالك بدنها مى‏توان شد به نيكى كردن دلها را بنده مى‏توان كرد كه دوست گردند و مانند بندگان مطيع و فرمانبردار شوند.

٤٣٤٠ بالافضال تستر العيوب. به عطا كردن پوشانيده مى‏شود عيبها.

٤٣٤١ بالتّودّد تتأكّد المحبّة. به تودّد تأكيد مى‏يابد دوستى. «تودّد» به معنى جلب دوستى است يعنى كارى چند كردن از مهربانى و احسان كه جلب دوستى كسى بكند و مراد اين است كه: هرگاه كسى با دوست شرايط دوستى و آنچه جلب آن ميكند از مهربانى و احسان بجاى آورد دوستى ميانه ايشان محكم باشد و اگر نه سست باشد و به اندك چيزى زايل گردد.

٤٣٤٢ بالرّفق تدوم الصّحبة. به مهربانى دايم مى‏ماند مصاحبت.

٤٣٤٣ به بذل الرّحمة تستنزل الرّحمة. به بخشيدن رحمت طلب كرده مى‏شود فرود آمدن رحمت. يعنى هرگاه بندگان رحم كنند بر يكديگر اين سبب آن مى‏شود كه حقّ تعالى رحمت كند بر ايشان پس به اين وسيله طلب فرود آمدن رحمت حق تعالى مى‏توانند كرد.

٤٣٤٤ به بذل النّعمة تستدام النّعمة. به بخشيدن نعمت طلب كرده مى‏شود دوام نعمت. يعنى هرگاه كسى از نعمتى كه داشته باشد عطا كند به ديگران اين سبب مى‏شود كه نعمت او دايم بماند پس به اين وسيله طلب دوام نعمت مى‏تواند كرد.

٤٣٤٥ بالتّعب الشّديد تدرك الدّرجات الرّفيعة و الرّاحة الدّائمة. به تعب سخت يافته مى‏شود پايه‏هاى بلند و آسايش جاويد يعنى آسايش در بهشت كه دايمى است. و مراد به «تعب سخت» تعب اطاعت و فرمانبردارى حقّ تعالى است در امتثال اوامر و ترك مناهى و صبر بر مصايب و نوايب و هر تعب سختى كه در راه خدا كشيده شود.

٤٣٤٦ بصلة الرّحم تستدرّ النّعم. به سبب بجا آوردن پيوند با خويشان يعنى احسان و مهربانى نمودن با ايشان بسيار مى‏شود نعمتها.

٤٣٤٧ بقطيعة الرّحم تستجلب النّقم. به بريدن از خويشان جلب مى‏شود انتقامها و عذابها يعنى كشيده مى‏شود بجانب صاحب آن.

٤٣٤٨ بتكرار الفكر تسلم العواقب. به مكرّركردن فكر بسلامت مى‏شود عاقبتها يعنى هرگاه كسى در كارهائى كه خواهد كه بكند مكرّر فكر كند و بعد از آن به مقتضاى آن عمل كند عاقبت كارهاى او بسلامت شود و ضررى نكشد از آنها يعنى ضرر اخروى بلكه دنيوى نيز در اكثر اوقات.

٤٣٤٩ بحسن النّيات تنجح المطالب. بخوبى نيتها بر آورده مى‏شود مطلبها يعنى مطلبهاى اخروى و ممكن است كه سبب برآمدن مطلبهاى دنيوى نيز گردد.

٤٣٥٠ بالنّظر فى العواقب تؤمن المعاطب. به فكر كردن در عاقبتها يعنى عاقبت كارها حاصل مى‏شود ايمنى از هلاكتها يعنى هلاكتهاى اخروى بلكه دنيوى نيز در اغلب اوقات.

٤٣٥١ بالاستبصار يحصل الاعتبار. به ديده ورى و نظر از روى بينائى حاصل مى‏شود عبرت گرفتن. مراد به عبرت و اعتبار پند است و اصل آنها مشتق از عبور است بمعنى گذشتن و پند را كه عبرت و اعتبار گويند به اعتبار اين است كه در حقيقت استدلال كردن به امرى است بر امرى پس گذشتن از چيزى است بسوى چيز ديگر.

٤٣٥٢ بلزوم الحقّ يحصل الاستظهار. بلازم بودن حق و جدا نشدن آن حاصل مى‏شود قوى پشت‏ بودن هر كه همواره با حق باشد و جدا نشود از آن يا حق با او باشد و جدا نشود از او قوى پشت باشد او در هر باب، زيرا كه بسبب اين حق تعالى حامى و ناصر او باشد.

٤٣٥٣ بالاحسان تسترقّ الرّقاب. به نيكوئى نمودن بنده گردانيده مى‏شود گردنها، چنانكه مكرّر مذكور شد.

٤٣٥٤ بملك الشّهوة التنزّه عن كلّ عاب. به مالك بودن شهوت يعنى آن را بفرمان خود در آوردن حاصل مى‏شود پاكيزگى از هر عيبى.

٤٣٥٥ بالبكاء من خشية اللّه تمحّص الذّنوب. به گريستن از ترس خدا پاك كرده مى‏شود گناهان.

٤٣٥٦ بالرّضا عن النّفس تظهر السّوءات و العيوب. به راضى و خشنود بودن از نفس ظاهر مى‏شود بديها و عيبها، زيرا كه اصل راضى بودن از نفس عجب و خود بينى است و آن از اعظم عيوب است چنانكه مكرّر مذكور شد، و با وجود اين باعث اين مى‏شود كه آدمى در پى اصلاح نفس نباشد و بديها و عيبها كه بحسب عادت لازمه نفس بشرى است در او بماند بلكه روز بروز متمكن و قوى گردد.

٤٣٥٧ بالتّوبة تكفّر الذّنوب. بتوبه يعنى پشيمانى و بازگشت پوشيده مى‏شود گناهان.

٤٣٥٨ به بلوغ الآمال يهون ركوب الاهوال. برسيدن به اميدها آسان مى‏گردد مرتكب شدن هولها يعنى بعد از رسيدن كسى به مطلب تعبى كه كشيده باشد بسبب ارتكاب امور هولناك سهل و آسان نمايد پس جمعى كه مطالب بزرگ در آخرت يا در دنيا در نظر داشته باشند انديشه نكنند از هولها كه بايد مرتكب آنها شوند در سعى از براى آنها، زيرا كه بعد از رسيدن به مطلبها آنها آسان نمايد.

٤٣٥٩ بالاطماع تذلّ رقاب الرّجال. به طمعها خوار مى‏شود گردنهاى مردان. چون گردن عضويست از آدمى كه بى‏آن باقى نماند از آن راه شايع شده نسبت دادن به آن چيزى را كه خواهند كه نسبت به او دهند چنانكه وصف پادشاهان به مالك رقاب مشهور است.