داستانهايي از دعا جلد ۱

داستانهايي از دعا0%

داستانهايي از دعا نویسنده:
گروه: ادعیه و زیارات

داستانهايي از دعا

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: قاسم میر خلف زاده
گروه: مشاهدات: 8478
دانلود: 2532

توضیحات:

جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 62 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8478 / دانلود: 2532
اندازه اندازه اندازه
داستانهايي از دعا

داستانهايي از دعا جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانهايي از دعا - جلد اول

نويسنده : قاسم مير خلف زاده

مقدمه

در آيات و روايات اهلبيت اهميت فراوانى به مسئله دعا داده شده، ولى ممكن است قبول اين امر براى بعضى در ابتدا غير قابل قبول و سنگين باشد، شايد بگويند دعاكردن كار مشكلى نيست و همه مى تواند دعا كنند و يا قدم را از اين فراتر گذارند و بگويند دعا كار افراد بيچاره و ناتوان است و اهميتى ندارد ولى اشتباه از اينجا سرچمشه مى گيرد كه دعا را خالى و برهنه و عارى از شرائطش مى بيند در حالى كه اگر شرائط خاص دعا در نظر گرفته شود اين حقيقت به روشنى ثابت مى شود كه دعا و نيايش وسيله سريع و مؤثرى است براى خودسازى و پيوند نزديكى است ميان انسان و خدا و بين مخلوق و خالق و بين دلداده و دلدار.

يكى ازشرائط و اسباب و وسائل دعا شناخت كسى است كه انسان او را مى خواند.

يكى ديگر از شرائط دعا آماده كردن سرزمين دل و شستشوى قلب است.

يكى ديگر از شرائط دعا آماده كردن روح است براى تقاضاكردن از او.

چرا كه انسان وقتى مى خواهد نزد بزرگى رود بايد آمادگى ملاقات با او را پيدا كند.

يكى ديگر از شرائط دعا جلب و جذب كردن خوشنودى كسى است كه انسان از او تقاضائى دارد.

و اگر بدون جلب و خوشنودى باشد احتمال تاءثير بسيار ناچيزى دارد.

يكى ديگر از شرائط دعا مقدم داشتن خواسته ديگران بر خواسته خوداست است كه روايت داريم هركس درغياب برادرش براى او دعاكند، ملكى از آسمان اول ندا مى كند: براى تو يكصد هزار برابر مى باشد و ملكى ازآسمان دوم گويد: براى تو دويست هزار برابراست وملكى ازآسمان سوم گويد: براى توسيصد هزار برابراست تااينكه فرمود: ملكى از آسمان هفتم گويد: براى تو هفتصد هزار برابر، سپس خداوند متعال مى فرمايد: براى توهزار هزاربرابر است و اين مرتبه اى است براى دعاكننده كه دعايش ازآسمان هفتم هم تجاوز مى كند يكى ديگرازشرائط دعافراستادن صلوات است چون محمد(صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) وال او(عليه‌السلام) اولا حق به همه دارند و ثانيا به واسطه عظمت ايشان انسان صاحب عظمت و قدر و مقام و شأن مى شود.

يكى ديگر از آداب و شرائط دعا، دعاءدر اجتماع است كه نمى شود چهل نفر دعاكنند و دعاى ايشان مستجاب نشود.

بنابرين دعا و نيايش وسيله اى براى شناخت پروردگار و صفات جمال و جلال او و هم وسيله اى است براى توبه و بازگشت از گناه و پاك سازى روح و هم عاملى است براى انجام خوبيها و نيكيها، و هم سببى است براى فعاليت و تحرك و نشاط و كوشش بيشتر تا آخرين حد توان.

در روايت بسيارداریم كه:

دعااسلحه مؤمن است.

دعا: ستون دين است.

دعا: نور آسمانها و زمين است.

دعا: كليد پيروزى و كليد رستگارى است وبهترين دعا، دعائى است كه ازسينه پاك و قلب پرهيزكار برخيزد.

دعا: غمهارا زائل مى كند.

دعا: نعمت ها را فراوان مى كند.

دعا: حجاب ها را مى درد.

دعا: از قرائت قرآن افضل تر است.

دعا: انسان را از مركب غرور و كبر پياده مى كند.

دعا: نيت و خلوص و صفاى دل ايجاد مى كند.

دعا: به انسان اعتماد مى دهد.

گذشته از همه اينها اصولا در زندگى انسان حوادثى رخ مى دهد كه از نظر اسباب ظاهرى او را در يأس فرو مى برد، دعا مى تواند دريچه اى باشد به سوى اميد و پيروزى و وسيله مؤثرى براى مبارزه با يأس و نوميدى.

و اميدوارم انشاءالله دعاى پر صلابت و پر خير و بركت حضرت ولى عصر (ارواحنافداه) شامل حال همه شيعيان مظلوم جهان مخصوصاءمردم شهيد پرور ايران به ويژه مقام معظم رهبرى حضرت آيت الله العظمى خامنه اى قرار بگيرد و روح پاك امام امت و شهداى عزيز مخصوصا برادر عزيزم شهيد احمد مير خلف زاده با شهداى كربلا محشور گردد انشاءالله.

واز برادرانى چون جناب آقاى تقيان و حاج اصغر تجدد و جناب حجت الاسلام سيد على حر، كه در امر مالى بنده را تشويق نمودند تشكر مى كنم.

و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته

قاسم ميرخلف زاده

١٦/٨/٧٦

اگر مى خواهى دعايت مستجاب شود... حضرت امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: عابدى از بنى اسرائيل سه سال پيوسته دعا مى كرد تا خداوند به او پسرى عنايت كند، ولى دعايش ‍ مستجاب نمى شد، روزى در ضمن مناجات عرض كرد:

يا رب ابعيد انا منك فلا تسمعنى ام قريب فلا تجيبنى

خدايا! آيا من از تو دورم كه سخنم را نمى شنوى يا تو نزديكى ولى جوابم را نمى دهى.

در خواب به او گفتند: مدت سه سال خداى را با زبانى كه به فحش و ناسزا عادت كرده و قلبى آلوده به ستم و نيت دروغى مى خوانى، اگر مى خواهى دعايت مستجاب شود فحش و ناسزا را رها كن و از خدا بترس، قلبت را از آلودگى پاك كن و نيت خود را نيز نيكو گردان.

اى عمر به بد تباه كردى

وى نامه خود سياه كردى

بيدار نمى شوى زغفلت

هشيار نمى شوى زسكرت

گوئى زخدا خبر ندارى

وز روز جزا خبر ندارى

بس عاصى و دل سياه گشتى

غرق بحر گناه گشتى

يك لحظه به فكر خويشتن آى

چشمى ز درون جانت بگشاى

بنگر نيكو كه در چه كارى

افتاده، پياده يا سوارى

اگر گردنش قطع شود از او نمى پذيرم حضرت صادق(عليه‌السلام) فرموده: روزى حضرت موسى(عليه‌السلام) پيروان خود را موعظه مى كرد،يكى از شنوندگان چنان تحت تاءثير گفتار موسى(عليه‌السلام) قرار گرفت كه از جا حركت كرده پيراهن خود راچاك زد، خداوند به حضرت موسى وحى كرد به او بگولا تشق قميصك و لكن اشرح لى عن قلبكنمى خواهد پيراهنت را چاك زنى، قلبت را برايم بشكاف و محبت ديگران را خارج نما.

حضرت صادق(عليه‌السلام) در پايان گفتار فرمودند: يك روز حضرت موسى به مردى از پيروان خود گذشت كه در حال سجده بود،از آنجا گذشت پس از انجام دادن كار خود برگشت، باز او را در حال سجده ديد؛ به آن مرد گفت: اگر حاجت تو به دست من بود برآورده ميكردم.

به موسى(عليه‌السلام) خطاب شدلو سجدي نقطع عنقه ما قبلت حتى يتحؤ ل اكره الى ما احباگر آنقدر سجده كند كه گردنش قطع شود نمى پذيرم، مگر اينكه قلب خود را پاك كند از آنچه من دوست دارم او نيز دوست بدارد و از آنچه بى ميلم نسبت به آن او هم بى ميل شود.

اين راه كه مى روى چه راه است

راه طاعت، ره گناه است

عمرى كردى تو در جهان زيست

اكنون بنگر كه حاصلت چيست

بگذشت بسى ز روزگارت

بنگر نيكو به كار و بارت

در راه خداى اى تو غافل

يك گام نرفته اى چه حاصل

در دام هوا اسير تاكى

صد جان بكن و ممير تاكى

داستانهايى از دعا

من از او قدردانى خواهم كرد امام صادق(عليه‌السلام) فرمودند:

بر هر مسلمانى لازم است نمازش را با سجده شكر به پايان رساند، چرا كه با اين سجده نمازت را تمام مى كنى در حالى كه پروردگارت را خرسند مى سازى و فرشتگان را نسبت به خود به شگفتى وامى دارى و بنده وقتى كه نمازش را تمام كرد و سپس سجده كرد خدا مى فرمايد: اى فرشتگان من! حالا چه پاداشى پيش من دارد؟ آن وقت هيچ چيز باقى نمى ماندمگر آنكه فرشتگان آنها را نام برده برده باشند.

در آن هنگام خداوند تعالى مى فرمايد: همانطور كه او شكر مرا به جا آورد من از او قدر دانى خواهم كرد و به فضل خودم به او روى مى كنم و رحمتم را به او مى نمايانم.

چه مى شود مقيم در جناب تو باشم

سگ جناب تو باشم، رقيب باب تو باشم

چه مى شود كه شب و روز گرد كوى تو گردم

در انتظار برافكندن نقاب تو باشم

چه مى شود كه نخواهى زمن حساب و كتابى

غريق بحر كرمهاى بى حساب تو باشم

چه مى شود كه گهى از در عتاب درائى

گر از قصور نه شايسته خطاب تو باشم

گريه ام براى محروم شدن از عبادت است

عامربن عبدالله بن قيس از مسلمانان پارسا و واراسته و قهرمان صدر اسلام بود، در يكى از جنگها هنگام غروب، تنها وارد نيزارى شد، اسب خود را در آنجا بيست و به بالاى تپه اى رفت و به عبادت و مناجات مشغول شد.

يكى از سربازان اسلام مى گويد « او را ديدم، در كمين او بودم، شنيدم در دعاى خويش عرض ميكرد: خدايا سه چيز از تو خواستم، دو چيزش را به من دادى، سومى آن رانيز به من بده تا آنگونه كه مى خواهم تو را عبادت كنم.

در اين وقت متوجه من شد و گفت: مثل اينكه مراقب من بودى چرا چنين كردى؟

گفتم: از اين سخنت بگذر، بگو بدانم آن سه تقاضا چيست كه خداوند دو تقاضايش را داده و يكى از آنها را نداده.

گفت تا زنده ام به كسى نگو، تقاضاى اولم اين بود حب و علاقه به زنان را از دلم بيرون كند، زيرا از هيچ چيز هم چون « طغيان غريزه جنسى » در مورد زنان در آسيب رسانى به دينم نمى ترسيدم.

كه اين تقاضايم بر آورده شده است و اكنون زنان نامحرم و ديوار در نظرم يكسانند. دومين تقاضايم اين بود كه از غير خدا نترسم، اينك خود را چنين مي یابم.

سومين تقاضايم اين است كه خداوند خواب را از من بگيرد تا آن گونه كه مى خواهم خدا را پرستش كنم، ولى به اين خواسته ام نرسيده ام.

عامر هنگام احتضار گريه مى كرد، پرسيدند براى چه گريه مى كنى؟ گفت: گريه ام از ترس مرگ و علاقه به دنيا نيست، بلكه براى آن است كه از روزه در روزهاى گرم، و عبادت در شب هاى سرد، محروم مى شوم.

خوش آنكه به عشق تو گرفتار بميرم

بيدار در اين منزل خونخوار بميرم

زين خوابگه بى خبران زنده برايم

واقف ز سراپرده اسرار بميرم

مستغرق ديوار شده در بر جانان

آسوده زاقرار و زانكار بميرم

كارى چو از خدمت معشوقه و مى نيست

ساقى مددى كن كه درين كار بميرم

خونين جگر و خسته دل ومحنت هجران

جانا تو پسندى كه چنين زار بميرم

آيا به كس رخ ننمايد چه توان كرد

بگذار كه در حسرت ديدار بميرم

اين دعا به استجابت رسيد

نقل مى كند مرحوم ملامحمدتقى مجلسى (رحمه الله عليه)، شبى براى نماز شب از خواب برخواست پس از نماز به دعا مشغول شد، در دعا احساس كرد حال عرفانى مخصوص پيدا كرده كه گويى اگر دعا كند دعايش به استجابت مى رسد، در اين فكر بود چه دعايى مفيد و پر بهره اى كند، ناگهان پسرش ‍ محمد باقر كه آن وقت كودك شير خوارى در گهواره بود به گريه افتاد، ملا محمدتقى متوجه محمدباقر شد و براى او اين گونه توفيق عنايت فرما كه وقتى بزرگ شد آثار و تعاليم پيامبر(صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و امامان را تا آخرين حد امكان نشر بدهد و به جهانيان برساند.

اين دعا به استجابت رسيد و همانگونه كه او خواسته بود، پسرش بهترين توفيق را در نشر تعاليم و معارف و روايات از عربى و فارسى.

الهى بر در تو روسياهى

نشسته خسته با حال تباهى

به درگاه تو با اين چشم گريان

فكنده سرگداى بى پناهى

ترحم كن براين محزون نالان

نما از مرحمت براو نگاهى

حديث اكرم الضيف تو خواندم

منم مهمان به دربارت الهى

الهى بردرت باگردن كج

نباشد مونسم جز اشك و آهى

خدايا رازى بين تو و من بود

سعيد بن مسيب گفت سالى قحطى روى داد و مردم براى درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده عرض نيازى مى نمودند، در ميان آنها چشمم به غلامى افتاد كه بالاى تلى بلندى رفت از مردم جدا شد، نيروى مرموزى مرا به طرف او كشاند، خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم جلو رفته ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد ولى چيزى نشنيدم هنوز دعايش تمام نشده بود ابرى فضاى آسمان را پوشاند غلام سياه همينكه ابر را مشاهده كرد سپاس خداى را به جاى آورده راه خود را گرفت و از آنجا دور شد، باران شديد باريد به اندازه اى كه ترسيدم سيل جارى شود، من از غلام پنهانى تعقيب كردم از پى او رفتم وارد خانه على بن الحسين زين العابدين(عليه‌السلام) شد.

خدمت آن جناب رسيدم، عرض كردم در خانه شماغلام سياهى است اگر ممكن است بر من منت بگذرانند، او را خريدارى كنم.

حضرت فرمودند: سعيد! چرا نبخشم كه بفروشم؟ امر كرد متصدى غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذاريد، همه غلامان را جمع كرد، ولى آنكس را كه جستجو ميكردم در ميان آنها نبود، عرض كردم اينها منظور من نيست، پرسيد هنوز غلامى باقى مانده، عرض كرد آرى، فقط يك نفر هست كه نگهبان اسب و شترها است « ميرآخور » دستور داد او را نيز حاضر كردند، تا وارد شد ديدم همان كس است كه بر فراز تل « بندى » آهى جگر سوز داشت، گفتم غلامى را كه خريدارم همين است، امام(عليه‌السلام) فرمود: اى غلام سعيد مالك تو است با او برو.

غلام سياه رو به من نمود و گفت:ما حملك على ان فرقت بينى و بين مولاى، تو را چه واداشت كه بين من و آقايم جدائى انداختى، در جوابش گفتم: آنچه در بالاى بلندى از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا دراز كرد بانوائى جان سوز صورت به طرف آسمان بلند كرده گفت: خدايا رازى بين تو و من بود، اكنون كه پرده از روى آن برداشتى مرا نيز نزد خود ببر و سوى خود برگردان، حضرت زين العابدين(عليه‌السلام) و كسانى كه حضور داشتند از نيايش باصفاى او شروع به گريه نمودند، من هم با اشك جارى بيرون آمدم، همينكه به منزل رسيدم يك نفر از طرف امام(صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيغام آورد كه آن جناب فرمود: اگر مايلى تشييع جنازه رفيقت را بكنى بيا، با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته.

غافل مشو زعمر كه حسرت بر بس

بر هر نفس كه ميزنى از غفلت و غرور

بر فوت وقت خويش بلرز و به هوش باش

تابر نياورى نفس سرد، بى حضور

هر گاه شيعيان را دعا كردم سير شده ام

امام حسن عسگرى(عليه‌السلام) از حضرت امام حسن مجتبى(عليه‌السلام) روايت مى كند كه در كنار كوه صفا شخصى آمده بر حضرت امير(عليه‌السلام) سلام كرده عرض نمود: ياولى الله چهارسال است كه دراين موضع به تسبيح و تمجيد و تكبیر حق تعالى مشغولم و عبادت او را مى كنم امام حسين(عليه‌السلام) روايت كرده كه پدرم به او فرمود:

در اين مكان طعام و شرابى نيست، در اين مدت چطور زندگانى كرده اى عرض كرد: اى مولاى من به آن خدائى كه ابن عم شما را به رسالت به خلق فرستاد.

و تو را وصى او كرد كه: هرگاه گرسنه شوم شيعيان تو را دعا كردم سير شده ام.

و هر وقت تشنه شده ام دشمنان تو را نفرين كردم دفع تشنگى من شده اند.

ياد تو مرا روح روان است على

نام تو مرا ورد زبان است على

عشق تو مرا حصن امان است على

روى تو مرا قبله جان است على

امام حسينعليه‌السلام دعا كرد پيرزن زنده شد

روزى جوانى گريه كنان به مجلس امام حسين(عليه‌السلام) حاضر شد، حضرت فرمود: سبب گريه ات چيست: عرض كرد يابن رسول الله مادرم امروز مرد، قبل از آنكه وصيت كند و اموال او معلوم نشد، و من از وى شنيده بودم كه مى گفت: من در وقت حيات وصيت نخواهم كرد اما تو را خبر خواهد داد و اموال معلوم مى شود، پس حضرت امام حسين (عليه‌السلام) فرمود اى ياران برخيزيد به جانب اين پير زن برويم و مهم، اين جوان را كفايت دهيم.

حضرت با دوستان و محبان روى به خانه آن پيرزن نهاند، چون به آن خانه رسيدند داخل شدند، پيرزن هنوز بر فرش خود خوابيده بود، حضرت امام حسين(عليه‌السلام) دست بر دعا برداشتند حيات و زنده شدن پيرزن را از حضرت حق طلب نمودن ناگهان پيرزن برخواست و شهادتين جارى كرد و رويش به حضرت كرد و گفت: اى سرور اولياء از زنده شدن من مقصودتان چيست، حضرت فرمود: وصيت كن تا مورد رحمت خداوند قرارگيرى پيرزن گفت: اى مولاى من اينقدر مال در فلان موضع دارم كه مدفون است و ثلث آنرا نذر كرده ام و دو ثلث ديگر از آنرا پسرمن است اگر پسرم از محبان شما است مالم را تسليم او كن و الا اگر محب شما نبود بهر كس كه لايق ميدانى قسمت كن، پيرزن عرض كرد يابن رسول الله دوست دارم كه شما بر من نماز بخوانى به بستر خود تكيه كرده كلمه شهادت بر زبان جارى كرد جان به حق تسليم نمود، حضرت بر او نماز خواند و در قبرستان بقيع دفنش ‍ كردن.

توئى اى حسين،

توئى اى حسين فرمانبر

به كارى نيست در عالم

به غير از تو كسى ديگر

توئى امر، توئى ناهى،

توئى مامور و تو منهى

توئى محكوم و تو حاكم

توئى سالار و تو لشگر

توئى مطلوب و تو طالب،

توئى مرغوب و تو راغب

توئى معشوق و تو عاشق،

توئى سلطان، توئى كشور

توئى مشهود و تو شاهد،

توئى معبود و تو عابد

توئى مقصود و تو قاصد،

توئى سالك، توئى رهبر

توئى گريان، توئى خندان،

توئى نالان، توئى بالان

توئى درد و توئى درمان

توئى ليدل توئى دلبر

على عليه‌السلام در حق او دعا كرد

عمر و بن حمق يكی از مخلصین و دوستان صميمى امير المؤمنين على(عليه‌السلام) بود در جنگ صفين كه جنگ سختى بين سپاه على(عليه‌السلام) و لشكر معاويه بود به على(عليه‌السلام) عرض كرد: ما به خاطر تحصيل و يا خويشاوندى با شما بيعت نكرده ايم، بلكه بيعت ما با تو بر اساس پنج چيز است:

١- تو پسر عموى رسول خدا(صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هستى.

٢- تو داماد آن حضرت و همسر حضرت زهرا(عليه‌السلام) هستى.

٣- تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى.

٤- تو نخستین فردى هستى كه به پيامبر ايمان آوردى.

٥- تو بزرگوارترين مرد از مجاهدان اسلام بودى و سهم تو در جهاد با كفار از همه بيشتر است.

بنابر اين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنم، و دريا از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو بر نتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت دشمن مى باشيم.

امير مومنان(عليه‌السلام) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كردند:

اللهم نور قلبه باتقوى و اهده الى صراط مستقيم.

خداوندا قلب او را به تقوى منور كن و او را به راه مستقيم هدايت كن، دعاى على(عليه‌السلام) در وجود او ديده مى شد او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ و شهادت درراه راست گام برداشت.

آمدم بر سر ثناى على

این دل جان من فداى على

مهر كبرياى لاهوت است

چون كنم وصف كبرياى على

نفس پيغمبر است و سر خدا

چه توان گفت در ثناى على

جز خدا در او نمى داند

به خداى من و خداى على

يا الهى به روزحشرم ده

جان در سايه لواى على

مهر او را شفيع من گردان

بهره ورسازم از لقاى على

كارهاى مرا چنان گردان

كه بود جمله در رضاى على

يافتم ره به سوى درگه تو

از سخن جان فزاى على

ديده روشن از غبار رهش

راه ديدم به توتياى على

گنهم گرچه هست بى حدو حصر

ليك هستم زاولياى على

نامه ام گر تهى است از حسنات

دل پر دارم از ولاى على

خداوند به موهاى سفيد تو عنايت مى كند

نجيب الدين كه از علماى بزرگ است در ميان قبرستان چهارنفر را ديد جنازه اى بردوش به طرف قبرستان مى بردند اعتراض كرد به عمل آنها كه شما انسانى را كشته و نيمه شب قصد دفن او را داريد كه اين كار آشكار نشود گفتند: بد گمان مباش، مادرش با ما است ديد پيرزنى مى آيد گفت: اى پيرزن چرا جوانت را به طرف قبرستان آوردى جواب داد: چون پسرم معصيت كار بود، خودش اين چنين وصيت كرد: چون از دنيا رفتم ريسمان برگردنم بينداز و مرا دور خانه بكش و از خدا بخواه و بگو خداوندا اين بنده گريز پا است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آوردم به او رحم كن.

دوم: جنازه مرا شبانه دفن كن كه كسى بدن مرا نبيند، از جنايت هاى من ياد كند و معذب شوم.

سوم: اينكه بدنم راخودت دفن كرده و لحد بگذار كه خداوند به موهاى سفيد تو عنايت كند، مرا بيامرزد، چون ريسمان به گردنش بستم او را مى كشيدم صدائى شنيدم كسى مى گويد:الا ان اولياءالله هم الفائزون خوشنود شدم او را به طرف قبرستان مى برم.

نجيب الدين گويد: از پيرزن خواستم اجازه بدهد پسرش را دفن كنم تا خواستم لحد بچينم آيه اى را شنيدم كه به گوش رسيدالا ان اولياءالله هم الفائزون .

نزد ما بهر هر بيچاره باشد چاره اى

مرجع بيچارگان ناچار باشد سوى ما

سوى ما آيد كه اينجا زخمها مرهم شود

سوى ماآئيد كه اينجادردها يابددوا

سوى درگاه من آئيداى گروه عاصيان

تا ببخشايم زفضل خويش هر جرم و خطا

مستمندان! در من آويزيد دست اعتصام

دردمندان!زين درگاه جوئيددرمان ودوا

دعاى پيرزن به دادش رسيد

سلطان ملكشاه در محل حكومت خويش (اصفهان) به شكار رفت و جمعى از خواص و غلامان او اطرافش بودند، گاو ماده اى بى صاحب ميان بيابان به چشم آنها خورد اورا گرفتند، پس از كشتن، بريان كردند و خوردند، صاحب گاو پيرزنى بود بيوه كه سه طفل يتيم داشت و به شير گاو زندگانى مى كرد، وى تا با خبر شد آمد در وقتى كه ملك شاه مى خواست از روى پل زاينده رود برود مقابلش ايستاد و گفت شاها اگر امروز سر پل زاينده رود جواب مرا ندادى و به دردم رسيدگى نفرمائى، روز قيامت سر پل صراط جلوتان را خواهم گرفت، سلطان پياده شد و به موضوع پى برد، دستور داد هفتاد گاو به آن زن دادند، غلامان كه در مقام خدمتگذاران دربار سلطان به مال مردم تجاوز كرده بودند در دادگاه رسمى سلطان محكوم شدند.

بعد از وفات ملكشاه آن زن خود را روى قبر سلطان افكند و مى گفت خداوندا! سلطان ملكشاه هم به درد دل رسيدگى نمود و هم احسان به من كرد، تو اكرم الكريم هستى، اگر به او رحم فرمائى چه مى شود در آن زمان يكى از عباد و زهاد ملك شاه را خواب ديد از حالش جويا شد، گفت اگر شفاعت زنى را كه سر پل زاينده رود كه به دادش رسيدم نبود واى بر من بود.

آرزو دارم، اگر گل نيستم خارى نباشم

بار بردار از زدوشى نيستم بارى نباشم

گر نگشتم دوست باصاحب دلى، دشمن نگردم

بوستان بهر خليل ار نيستم نارى نباشم

گر كه نتوانم ستانم دادمظلومى ز ظالم

باز آن خواهم كه همكرستمكارى نباشم

دانى چرادر برخود بر خويش مى لرزد قلم

ترسدكه ظلمى راكند در حق مظلومى قلم

گيرم علم افراختى بر ملك عالم تاختى

جان جهان بگداختى در آتش ظلم و ستم

روزى علم گردد نگون گردى به دست غم زبون

نيكى نما در دهردون، نامت به نيكى كن علم

خداوند به نور تو هدايت شدم

كليد « بيت المقدس » هميشه نزد حضرت سليمان(عليه‌السلام) بود و به احدى غير از خودش اعتماد نمیكرد، شبى آن جناب، كليد را برداشته خواست درب را باز كند، از قضا باز نشد از طايفه جناب آقاى و انس ‍ استمداد گرفت، نتيجه اى نگرفت.

بى اندازه غمگين و ناراحت شد و گمان كرد كه خداوند او را از بيت المقدس ‍ منع فرموده است، در اين بين، پير مردى كه به عصاى خود تكيه كرده بود و از رفقاء و هم نشينان حضرت داود(عليه‌السلام) « پدر حضرت سليمان » بود به حضور آن حضرت آمد و عرض كرد: چرا غمگين مى باشى؟ سليمان، باز كردن اين خانه بر خود من و ياران من از و انس ‍ مشكل شده است.

پيرمرد: آيا تعليم ندهم به تو كلماتى را كه پدرت در حال افسردگى مى خواند و خداوند رفع غم او مى كرد؟ سليمان: بگو اى پير مرد.

پيرمرد بگو:اللهم بنورك اهتديت و بفضلك استغنيت و بك اصبحت و امسيت، ذنوبى بين يديك. استغفرك و اتوب اليك يا حنان يا منان.

يعنى خداوندا! به نور تو هدايت شدم، و به فضل تو بى نياز شدم، و به يارى تو صبح و شام كردم، گناهان من نزد تو است، طلب آمرزش از درگاهت مى كنم و به تو بازگشت مى نمايم، اى خداى مهربان و منت گذارنده.

حضرت سليمان اين كلمات را خواند، ناگاه درب باز شد.

چشم بر هر چه گشاديم رخ خوب تو ديديم

گوش بر هر چه نهاديم حديث تو شنيديم

مردمان چشم گشودند و نديدند بجز غير

ما ببستيم دو چشم رو به جمالت نگريديم

لوح دل را بر آن نقش و نگار دگران بود

پاك شستيم و بر آن صورت خوب تو كشيديم

عارفان وصف تو از دفتر و استاد شنيديد

ما زگهر بار لبان تو شنيديم