زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل0%

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه: شخصیت های اسلامی

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده: محمد علی حامدین
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه:

مشاهدات: 18117
دانلود: 3763

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 87 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18117 / دانلود: 3763
اندازه اندازه اندازه
زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده:
فارسی

در پی ارسال نامه های پیاپی مردم عراق و اعزام دهها هیئت نمایندگی ، امام حسین علیه السلام لازم دیدند نماینده ای برای ارزیابی اوضاع و دریافت گزارشاتی اعزام كنند. این نماینده كسی نبود جز مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) كه از بهترین های خاندان رسالت، و دارندة بالاترین مراتب تقوا، علم و پرهیزكاری بود.
مؤلف كتاب «زندگانی سفیر حسین علیه السلام مسلم بن عقیل» به بررسی دقیق و موشكافانة حوادث و موضوعات مربوطه به سفیر حسینی پرداخته است. ایشان در تحلیل موضوعات ، گاه چنان دقیق می شوند كه گویا در هنگام وقوع حادثه حضور داشتند.
این كتاب در شش بخش با عناوین : مسلم و كوفه، آغاز جنبش كوفه ، آمادگی و بسیج تحت نظارت مسلم، ابعاد رویارویی ، تصفیه های فیزكی و آرامش قربانیان تألیف شده است.

عامل سياسى واقعى

دومين عامل حقيقى و پنهان در برابر عامل ظاهرى قبلى بود، همان عامل سياسى مى باشد. همه آنچه را كه مسلم مى دانست، نمى توانستى و نمى بايست در آن شرايط دشوار به زبان آورد. مردم كوفه امكانات لازم مادى و معنوى برخورد با لشكريان شام را در صورت به قتل رساندن ابن زياد نداشتند. و در برابر اين لشكر جرار كه آيين جنگ را به دلخواه تفسير مى كرد از پا در مى آمدند.

اگر والى كوفه ترور مى شد، طاغوت شام بدون كمترين پايبندى به قوانين و بنيانهاى شرعى، مردم را با شبيخون و يورشهاى وحشيانه مستاءصل مى كرد. همه اينها نتيجه آن بود كه به دور از حضور مردم و به جاى آنان تصميم به قتل ابن زياد بگيرند ليكن مردم نتايج و تبعات اين حركت را تحمل نمايند.

اگر واقعا اين فكر سنجيده بود و با كشتن والى شهر، ماده نزاع نابود مى گشت و معاريه مرحله دشوار خود را پشت سر مى گذاشت، سفير مى توانست براى دهايى از والى قبلى- نعمان- به نحوى از انحاء تدبيرى بينديشد. و يا آنكه ابن زياد را از پا در آورد، و براى پيش نيامدن محذورات اخلاقى ميهمان و ميزبان و مانند آن، اين كار در خانه هانى صورت نگيرد، بلكه قبل از رسيدن به خانه و يا پس از ترك آن با كمين گذاشتن در راه همان خانه، اين جرثومه خيانت را از پا در آورد.

بنابراين همان طور كه عدم طرد يا كشتن والى قبلى برخاسته از رأی و انديشه اى فرزانه و حكيمانه بود، و برخاسته از شرايط و ضروريات آن زمان، همان طور نيز خوددارى از كشتن والى دوم با آنكه با كمين زدن امكان آن بود ناشى از انديشه و سياستى بود مبتنى بر دو اساس: اخلاقى و سياسى.

رهبرى قيام با ديده اى واقع بين، پس پرده اين تظاهرات مردمى را مى نگريست، و توده ها را توانايى مقابله با پيشامدهاى دشوارتر و پيچيده تر آينده نمى ديد.

هر محقق تيز بينى مى تواند نقش اين دو اساس، و درستى آنها را در موضعگيرى هاى اصولى و مكتبى دريابد. اين دو اصل، دو روى يك سكه هر حركت اسلامى است كه در طول تاريخ توسط پيشوايان ما صورت گرفته است.

ما معتقديم در آن هنگام با كشتن شخصى يا مغلوب ساختن گروه اندكى، پيروزى مطلوب به دست نمى آمد، هر چند آن فرد، نمايند حكومت مركزى و فرماندار حكومت محلى بوده باشد.

آرى، اگر مثلا، آن فرد خود يزيد (پادشاه امويان) بود، قتل او حركتى درست به حساب مى آمد و مى شد تمام عواقب احتمالى آن را به جان خريد؛ زيرا او سر افعى و ريشه شجره خبيثه به شمار مى رفت. ليكن كشتن كس ديگرى جز او عواقب روشن و آشكارى در پى داشت كه با اندكى تأمل عيان مى گردد. و ترور وى جنگى ناخواسته و قبل از موعد را به دنبال داشت، و مردم كوفه را در كارزارى فرو مى برد كه هنوز آمادگى برخورد با آن را نداشتند.

و ما ديديم كه چگونه همين افراد پرجوش و خروش كوفه تا شنيدن آمدن ابن مرجانه از نظر دوانى مغلوب شده و آثار منفى شومى از خود نشان داده، ماءيوس گشنه بودند.

و باز بعدها ديديم كه عامه مردم آن سامان، مرعوب شايعات شده بودند. و به مجرد شنيدن آمدن لشكريان شام كه پايبندى آيين نبرد و مردانگى در ميادين جنگ نبود، خود را باخته، اعتماد به نفس را از كف مى دادند.

كشتن، اگر چه سزاى اين جنايتكار والى كوفه بود، ليكن هميشه راه حل درست قضيه به شمار نمى رفت. و عجيب آن است كه شريك به مسلم مى گويد:... اگر را مى كشتى كارها بو تو راست مى شد، و سلطنت استوار و پابرجا مى گشت.

شريك چه سلطنتى را براى سفير در خاطر مى پروراند!.

فرق زياد است ميان رهبرى كه بدون سند و گواه از مردمند كه بايستى نتيجه و پيامدهاى نظامى اين موضعگيرى را تحمل كنند، به كشتن و انتقام گرفتن مى پردازد. و رهبرى كه بدون توده هاى مردمى، تصميمى را تحمل كنند، به كشتن و انتقام گرفتن مى پردازد. و رهبرى كه بدون توده هاى مزدم، تصميمى مى گيرد و كارى جز در حضور آنان انجام نمى دهند، بلكه بر خود واجب مى داند او را يارى نمايند تا شوكت و قدرت او پايدارتر شود.

با توجه به آنكه اگر رهبرى، مردم را وابسته خود و تصميمات خود كند و تمام امور را به رهبر بسپارد، فاجعه هنگامى روى خواهر داد كه مردم بايستى وظايف خود را انجام دهند، ليكن از صحنه خارج شده باشند... لذا اهداف اساسى نهضت كه مردم از آن پشتيبانى معنوى مى كنند محقق نخواهد شد. و مراحل آتى نهضت و اهداف بلند مدت آن كه از ميان بردن پيشوايان كفر، حلقه اى كه سلسله پايانى آن را يزيد در كاخ خود تشكيل مى دهد مى باشد جامه عمل نخواهد پوشيد.

وانگهى، اگر سفير، والى قباى (نعمان بن بشير) را خلع يد كرده وى را از تمام امور، دور مى كرد و ابن زياد را مى كشت و آتش جنگ ميان مردم كوفه و لشكريان غارتگر و خونريز شام آغاز مى گشت و با پيروزى شاميان پايان مى يافت، در آن صورت همگان علت شكستن كوفيان و غلبه شاميان را شتاب مسلم در كسب پيروزى و حكومت مى دانستند و آن را نتيجه تلاش ‍ نافرجامى براى مناصب دنيوى تلقى مى كردند. و بالاخره شخص آن حضرت و دين مبين وى محكوم مى شدند.

ليكن مسلم در تلاش آن خلاءهاى مادى و تسليحاتى آن مردم را پر كند، و ضعف نفس ناشى از سياستهاى سركوبگرانه بيست ساله يا بيشتر را برطرف سازد.

همچنانكه شايسته بود مردم طى اين كوشش و دوره خالص شوند. اين دوره ها، مراحلى هستند براى آزمون مردم، و هميشه وجود داشته و خواهند داشت. و هيچ قومى را گريزى از گذراندن اين مرحله نيست كه:

«وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إِلى‌ حِينٍ »(۲۲۱) .

نمى دانم شايد اين آزمايشى باشد براى شما و بهره اى تا مدتى معين.

فصل سوم: تجسس و جلب هانى؛ زعيم همدان

به خدا سوگند! اگر جز من كسى نباشد، و مرا يارى نماند، وى را هرگز تسليم نخواهم كرد تا آنكه در راه حفظ او جان دهم.

(مجاهد بزرگوار؛ هانى بن عروه)

نقش جاسوسى

اصل پنهانكارى در مخفى نگهداشتن مقر رهبر نهضت تا بدان حد رعايت مى شد كه ابن زياد از دريافتن محل اقامت مسلم بت عقيل ماءيوس گشته و مضطرب شد و درماندگى وى هنگامى ره اوج خود رسيد كه پس از حدود بيست روز كه از آمدن او مى گذشت، هيچ كس نتوانست جاى سفير را نشان دهد؛ نه شبكه جاسوسان و عرفاء (جمع عريف) و نه اعيان طمعكار شهر، و نه فرصت طلبان منافق.

هيچ كى از همج الرعاع كه منتظر چنين پيشامدى هستند تا خود را با تملق به حكام نزديك سازند نيز نتوانستند در اين كار كمكى به ابن زياد كنند.

حاكم از دستيابى به نتيجه، به اين طريق، ماءيوس گشت لذا دست به ابتكار جديدى در مكر نيرنگ زد. وى يك يا چند تن از موالى را خوانده و از آنان خواست با مهارت و تيز بينى به جاسوسى البته به شكلى كه گفته خواهد شد بپردازند.

يكى از موالى معقل نام داشت. از او خواسته شد تا وانمود سازد كه اهل شام است و از شيعيان اهل بيت، و مولاى ذوالكلاع حميرى(۲۲۲) كه مشهور به بشيع در حمص از توابع شام بوده مى باشد. وى به صورت مهاجرى غريب چونان پيكى از حمص(۲۲۳) يا سه هزار درهم كه ابن زياد به او داده بود تا وانمود سازد آنها را از شيعيان ساكن شام براى اهل بيت آورده است كار خود را آغاز نمود. وى خود را از موالى معرفى مى كرد و اين كار براى عادى سازى، مناسبتر به شمار مى رفت؛ زيرا جنگ قومى ناشى از سياست تبعيض نژادى ميان موالى و حكومت اموى، جنبه غالب پيدا كرده بود. و همين، مسلمانان غير عرب را به زير سلطه كشيده و آنان عمدتا در زمره هواداران اهل بيت نبوتصلى‌الله‌عليه‌وآله در آمده بودند.

جاسوس تلاش خود را براى رسيدن به مطلوب آغاز كرد. و بالاخره با پرسيدن از ديگران با شنيدن نامى از مردم، و يا آنكه مردى را در حال نماز ديد و نزدش توقف كرد تا از او سؤال كند. با اختلاف روايات... كه چه بسا هر سه، جنبه هاى مختلف يك روايت را بيان مى كنند. نزد مردى كه كنار ديوار مسجد نماز مى خواند رفته و منتظر پايان نماز وى ماند.

آن مرد، پى درپى نماز مى خواند تو پى از فراغت از نمازى به نماز ديگر مى پرداخت، و منقطع در راه خدا و عبادت گشته بود.

به روايت دينورى جاسوس به خود گفت: شيعيان نماز زياد مى خواند، و فكر مى كنم اين مرد از آنان باشد؛ لذا همچنان نشست تا آن مرد از نماز خود فارغ گشت...(۲۲۴) . سپس رو بدو كرده، با چهره اى كه آثار رنج و سختى و ستم بر آن نقش بسته باشد، با زيان ملتمسين و اشك ريزان گفت:

اى بنده خدا! من مردم از اهالى شام و مولان ذوالكلاع (حميرى) هستم كه خداوند نعمت محبت اهل بيت و محبت دوستداران آنان را به من عطا كرده است، و مرا بدين افتخار نعمت محبت اهل بيت و محبت دوستداران آنان را به من عطا كرده است، و مرا بدين افتخار سر افراز نموده است! با خود سه هزار درهم آورده ام و قصد آن دارم تا آنها را به مردى از اين خاندان كه شنيده ام به كوفه آمده است، و براى فرزند دخت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بيعت مى گيرد، تسليم نمايم. من خواستار ديدار اين مرد بودم. ليكن كسى مرا بدو رهنمون نساخت و جايش را بلد نبود. و سپس ادامه داد: اندكى پيش در مسجد نشسته بودم كه شنيدم گروهى از مسلمانان مى گفتند: اين مردم با اهل بيت آشنايى دارد(۲۲۵) .

نقل شده است كه جاسوس شنيد كسى مى گويد: اين مرد براى حسينعليه‌السلام بيعت مى گيرد يا اينكه او پرسيد و چنين جواب گرفت.

مرد نمازگزار كه مجاهد، مسلم بن عوسجه اسدى بود، متاءلم گست، ليكن فورا پاسخ مثبتى نداد بلكه گفت: از اينكه مرا ديدى تا به خواسته آن برسى خوشحالم.

و خداوند به كمك تو اهل بيت پيامبرش را يارى خواهد داد، ليكن از اينكه تو مرا قبل از پا گرفتن اين مساءله شناختن، از دست اين طاغوت و قدرت جهنمى وى نگرانم(۲۲۶) .

سپس مسلم از او پيمانهاى سخت گرفت تا در كار آنان مناصحت را پيشه سازد و كار آنان را پنهان نگهدارد. و جاسوس نيز خواسته مسلم را برآورد(۲۲۷) . تا آنكه به او گفت:

اگر هم بخواهى مى توانى قبل از آنكه نماينده خاندان نبوت را زيارت نمايم بيعت مرا بپذيرى(۲۲۸) .

با اين همه مسلم تأمل در كار وى را لازم دانست و گفت: همين طور چند روزى رفت و آمد كن تا بتوانم براى تو اجازه ديدار او دوست و ياورم بخواهم(۲۲۹) .

چرا او بد گمان نشدند؟ زيرا وى از موالى است. (همان طبقه محروم و گروه ستمديده). وانگهى، وى خود را از قبيله اى دوردست معرفى كرد و گفت شامى مى باشد نه عراقى؛ زيرا امكان نداشت شخصى عراقى به دروغ خود را معرفى كند؛ چون با جستجو در قبيله اش حقيقت آشكار مى گشت(۲۳۰) . و نزد شيعيان بخوبى سختيهاى خود را به نمايش گذاشت و اموال زيادى را كه وانمود مى كرد امانت است با خود آورده بود و حاضر گشته بود پيشاپيش ‍ بيعت كند.

علاوه بر همه قرائن فوق، از او پيمانهاى استوار و سخت بودند. با اين حال چند روز طول كشيد تا موفق نه ديدار گردد. همچنان چند روز در آمد و رفت بود تا او را بر مسلم بن عقيل وارد ساختند(۲۳۱) !.

به هر حال اين جاسوس با اطلاعات خود مفصل و چه خلاصه موقعيت مقر را مشخص ساخت. و ابن زياد در انديشه اين معضل و راه حل آن فرد رفت؛ زيرا هانى، رهبر قبيله اى بود كه حكومت نمى توانست قدرت آن را نديده بگيرد.

بحران ضعف حكومت

رهبران و مردان نهضت بخوبى درك كرده بودند كه حكومت محلى توانايى مقابله نظامى با آنان را به هيچ نحوى ندارد. و اينك در موقعيت دشوار و تنگناى سختى بسر مبرد كه امكان نجات از آن با راه حل نظامى نيست، جز آنكه منتظر آمدن لشكريان شام براى استوار كردن پايه هاى لرزان حكومت ابن زياد باشد. پس نيروى نظامى محلى در مقايسه با قدرت نهضت بشدت ضعيف است. و هر گونه تلاش دولتى براى برانگيختن مردم به شكلى نظامى عليه تحركات نهضت، منجر به شكست و زبونى گشته و عواقب ناخوشايندى در پى خواهد داشت.

همچنين رهبران نهضت مى دانستند كه نيروهايى كه همراه ابن زياد از بصره آمده بودند، بر خلاف تصور و توهم عامه مردم، بسيار اندك هستند، اگر چه تك تك و دوبه دو وارد شهر شده اند. و شريك حارثى كه خود در ميان اين نيروها قرار داشت، توان واقعى آنان را مى دانست. و حقيقت حال را براى ديگر رهبران بيان كرده بود.

در آن هنگام يك تيپ چهار هزار نفرى در كوفه آماده حركت براى سركوب شورش اهل ديلم(۲۳۲) به فرماندهى عمر بن سعد وجود داشت، ليكن والى نمى توانست از اين نيرو براى حمله به مقر يا نهضت كوفيان استفاده كند؛ زيرا اين رزمندگان، خود از اهالى كوفه بودند و هرگز در يك جنگ داخلى آن چنان كه مورد انتظار ابن زياد بود نمى جنگيدند. و او ترس آن را داشت كه به كارگيرى اين نيروى نظامى نتيجه مطلوبى ببار نياورد؛ چون كه آنان اهل شام نبودند كه حمله به مردم كوفه بر ايشان بى اهميت و ساده باشد.

هر چند والى مى توانست تقريبا از وفادارى اين نظاميان در جنگى خارجى عليه ديلميان مطمئن باشد، ليكن اطمينانى به وفادارى آنان در يك جنگ داخلى نبود.

حكومت، بخوبى پايه هاى سست و لرزان خود زا احساس مى كرد و اميدى به موجوديت دراز مدت آن نداشت. خطر، او را محاصره كرده بود، و چاره اى جز پناه گرفتن در قصر كه چون قلعه اى استوار بود براى خود نمى ديد.

اگر چه والى و امويان كوفه كمك گرفتن از لشكر شام را در محاسبات خود جاى داده بودند، ليكن اين راه حلى كوتاه مدت نبود.

پس راه حل سريع و فورى در اين موقعيت رسمى و دشوار چيست؟ حكومت همچنان پيرامون مساءله انديشه مى كرد، و به دنبال راه چاره بود. و از امكان تحرك مذحج و رهبر آن و نهضت و سفير امام در نگرانى بسر مى برد.

حكومت قدرت و مشروعيت پراكنده ساختن آنان را نداشت. همچنانكه داراى لشكر با نيروهاى امنيتى مورد اعتمادى نبود.

بنابر اين، حكومت در آن هنگام كمترين قدرتى حقيقى بر شهرها يا قبايل نداشت و او به اسم مقتدر بود، و نفوذ آن تنها در نام بود.

والى و همراهان اموى خود درباره كيفيت رويارويى با اين معضل همچنان فكر مى كردند... سفير در خانه هانى مستقر مى باشد. و هانى هم با تمام قوا از نهضت پشتيبانى و حمايت مى كند، و خانه خود را در اختيار نهضت قرار داده است تا پايگاهى و مقرى سرى براى آن باشد.

هانى زعيم و بزرگ مذحج است و و مذحج هم در كوفه براى خود حساب و موقعيت قابل توجهى دارد. نهضت از مذحج كمك مى گيرد، ليكن قدرت و پايگاه آن از مذحج فراتر مى رود. درخواست براى تسليم سفير با روش آرام، يا فشار رسمى و يا مذاكرات تشريفاتى، كمترين سودى ندارد.

حمله به مقر سفير نير نيازمند نيروى نظامى فراوانى است كه از اهالى كوفه نباشد، تا بتوان از وفادارى آنان عليه رهبرى نهضت داخلى مستقر در اين پايگاه، اطمينان حاصل نمود.

حكومت به كمترين نتيجه اى دست نيافت. و راهى براى خارج شدن از اين بن بست خرد كننده پيدا نكرد؛ نه راه حلهاى سياسى، موفقيتى در پى داشت، و نه راه حلهاى زودرس.

همچنانكه والى نتوانست نقطه ضعفى را در رهبرى نهضت سفير و يارانش ‍ بيابد. درست برعكس ضعفهايى كه والى و همراهانش از آن رنج مى بردند. مسلم و يارانش در بهترين موقعيت قرار داشتند. و نشانى از كمترين ضعفى در آن ميان نبود. بالاخره حكومت در نهايت درماندگى، با استفاده از شيوه اى فريبكارانه راه حلى پيدا كرد.

بايد با نيرنگ و فريب به بهانه ديدارى دوستانه با هانى، وى را به قصر در آورد. و بعد با تهديد به قتل و بازداشت، تسليم كردن مسلم را از او بخواهد... ليكن خطر هنوز باقى است، و آنان را محاصره كرده است؛ زيرا بايستى مردم را از تحرك عليه حكومت بازداشت. و حتما بايستى مانع به حركت در آمدن مذحج كه رهبر خود را در بند مى يابد بر اساس حميت قبيله اى و به تبع آن قبايل متحد و هم پيمان آن مانند كنده كه نهايتا قصر امير را بر سر او خراب خواهند كرد شد. لذا برنامه اى توطئه آميز ريخته مى شود تا غير مستقيم مذحج را از حركت فعالانه باز دارد. و به شكلى نامعلوم آنچنان كه بيان خواهد شد خنثى شود.

به زودى مهمترين عناصر اموى همراه ابن زياد و برنامه ريز اين توطئه شبانه را خواهيم شناخت. اين چنين بود كه توطئه آغاز گشت، و والى مستقيما از هانى رئيس مذحج دعوت نمود تا به عنوان ضرورتى طبيعى براى آشنايى و معارفه بين والى و بزرگان قبائلى چون هانى، براى ملاقات به دارالاماره بيايد.

دعوت از مجاهد دلير؛ هانى

مورخين اتفاق نظر دارند كه هانى، طبق متعارف و رسومات آن روز كه براى حسن روابط و علايق، معمولا رؤ سا به ديدار والى و حاكم جديد مى رفتند، براى ديدار والى جديد به قصر نرفت؛ زيرا هانى نه متملق بود و نه فرصت طلب محبت بى شائبه و خالصانه مانع از آن مى شد كه روح بلندى چون هانى چنين شيوه هايى را به كار گيرد.

وى اعتقادات اسلامى را چون تن پوشى، بر قامت خود راست كرده بود، و مناعت طبع وى را از چنين مناسباتى باز مى داشت.

هانى همچنان به فعاليت براى فراهم كردن نيرو مشغول بود. و بيمارى خود را دستاويز ساخته از رفت و آمد خوددارى مى كرد.

البته بايد توجه داشته باشيم ديدار ميان والى و هانى هنگام عيادت شريك حارثى(۲۳۳) با معيارها ديپلماتيك و عرفى، يك ديدار تلقى نمى شد، و براى اين نوع ديدارهاى غير رسمى يا غير منتظره، نمى توان حسابى باز مرد.

ابن زياد در حضور عده اى اين سؤال را پيش كشيد: چه مانعى از آمدن هانى به نزد ما مى گردد؟.

و آنان گفتند: خداوند امير را به سلامت دارد، نمى دانيم؛ ظاهرا او از بيمارى شكايت دارد. گفت: شنيده ام كه از اين بيمارى نجات يافته است. و بر در خانه اش مى نشيند. پس او را ملاقات كرده و بگوييد حق ما را بجا آورد؛ چونكه دوست ندارم بزرگان و شريفان عربى چون او نزد من ضايع گردند(۲۳۴) .

آن گروه به راه افتادند. آنان عبارت بودند از: حسان بن اسماء بن خارجه كه به كلى از توطئه پس پرده بى خبر بود. محمد بن اشعث كه از بعضى حوادث آينده و تصميمات مطلع بود. و عمرو بن حجاج زبيدى برادر همسر هانى كه در فصل آينده نقش او را مفصلا بررسى خواهيم كرد.

آنهايى را مع بر در خانه نشسته بود، ملاقات كرده و پس از سلام، يكى از آنان گفت: چرا به ديدار امير كه تو را ياد مى كند نمى روى؟ او مى گفت: اگر مى دانستم كه بيمار است به عيادت او مى رفتم.

هانى گفت: بيمارى و نقاهت اجازه آمدن به قصر را نمى دهد.

آنان گفتند: ابن زياد با خبر شده است كه تو هر شامگاه بر در خانه ات مى نشينى، و نيامدنت را بر سستى حمل كرده است. و مى دانى كه سستى و اهمال و بى توجهى را سلطان بر نمى تابد. او ما را سوگند داده است تا تو را با خود به نزدش ببريم(۲۳۵) .

اين فرستادگان از افراد صاحب نام جامعه بودند، نه نيروهاى نظامى و انتظامى. و اگر دعوت از هانى به گونه اى ديگر صورت مى گرفت، توطئه آشكار مى گشت و خواسته حاكم بر آورده نمى شد. ليكن همين كه شيخ سالمند مذحج به قصر والى نزديك شد، نگران توطئه شومى گشت كه در پس پرده اين دعوت قرار داشت، و احساس تشويش و دلهره نمود(۲۳۶) .

اين زياد با توجه به توطئه از پيش برنامه ريزى شده كه بعدا خواهيم ديد بدون توس از قبيله هانى، خود را آماده رويارويى با وى كرده بود. لذا بمجرد ورود هانى، دو به شريح قاضى كه در آنجا نشسته بود كرد و گفت: اتتك بخائن رجلاه؛ (مثلى جاهلى است) با پاهاى خيانتكار خود آمد.

و سپس اين بيت را خواند:

اريد حياته و يريد قتلى

عذيرك من خليلك من مراد

زندكى او را مى خواهم در صورتى كه او خواهان مرگ من است. بپرهير از اين دوست از قبيله مراد كه در دوستى آنان اطمينانى نيست.

هانى همچنان كه گام بر مى داشت مقصود وى را درك كرده گفت: منظورت چيست اى امير؟!.

ابن زياد پاسخ داد: جلوتر بيا اى هانى بن عروه! اين نقشه ها چيست كه در خانه خودت. براى اميرالمؤمنين (يزيد! ) و عامه مسلمين مى كشد؟ مسلم را به خانه خود آوردن و براى او مردان و تسليحات فراوان در خانه هاى اطراف خود فراهم كردى. و بعد هم گمان كردى اين كارها بر من مخفى مى ماند؟!(۲۳۷) .

هانى كه فكر مى كرد ابن زياد از چيزى خبر ندارد، و صرفا اتهام زود گذرى را متوجه او كرده است، سخنان وى را منكر شد. و گفت: من اين كارها را نكرده ام، و مسلم هم نزد من نيست.

والى مجددا گفت: آرى، تو اين كارها را كرده اى. و هانى باز منكر گشت.

انكار طرفينى و جدال فيمابين ادامه يافت. و هانى زير بار هيچيك از ادعاهاى ابن زياد نمى رفت تا آنكه وى معقل همان جاسوس نفوذى را فرا خواند(۲۳۸) . و آن مجاهد جليل القدر به شدت شكه شد. ليكن بسرعت خونسردى خود را باز يافته و سعى نمود قضيه را بى رنگ جلوه دهد. لذا به عنوان مقدمه گفت:

سخنانم را بشنو و تصديق نما كه به خدا من دروغ نگفتم...

آيا دروغ گفتن به دشمنان خدا و كسانى كه به خدا و رسول نسبت دروغ مى دهند حرام است، مخصوصا آنكه واقعا هانى مسلم را دعوت نكرده بود. بلكه قرار بر آن گرفته بود كه در خانه هانى مستقر گردد. به هر حال سخنان خود را دنبال كرد و گفت:

به خدا سوگند مسلم را به خانه ام دعوت نكردم و چيزى در باره كارش ‍ نمى دانستم، تا آنكه به خانه ام در آمد و خواستار اقامت گشت. و من از اينكه جواب رد بدهم شدم داشتم. و گردن گير شدم. لذا به او پناه دادم و او را ميهمان خود ساختم. و باقى قضايا را خودت مى دانى. (طبق اين ادعا است كه داستان آمدن مسلم به خانه هانى بدون رضايت وى ساخته و پرداخته شده است)(۲۳۹) .

اگر بخواهى اينك پيمان و عهد استوارى به تو خواهم داد تا نسبت به تو كمترين بدخواهى و بد انديشى نداشته باشم و به سويت آمده دستانم را در دست تو خواهم گذاشت. و اگر هانى مى خواست به والى دست همكارى و بيعت بدهم قبلا چنين كارى كرده بود. او و امثال وى تا خون مقدسشان در راه دفاع از عقيده اسلامى ريخته نشود، هرگز دست همكارى نخواهد داد. و اگر به فرض از قصر خارج مى گشت، به مسلم مى گفت تا از خانه اش براى رهبرى قيام و اعلان جنگى زودرس خارج شود.

آرى، اگر وى از كاخ امير بيرون مى آمد، تمام افراد مذحج، كننده و قبايل ديگر را براى يكسره ساختن كار ابن زياد به حركت در مى آورد. و دشمن اين مطلب را خوب مى دانست و از آن بشدت هراسان بود.

ليكن او در يك نكته دچار توهم بود و مى پنداشت مى توان با ملايمت يا قدرت، هانى را وادار به تسليم و تحويل مسلم نمايد؛ زيرا گفت:

به خدا! هرگز مرا توك نخواهى كرد مگر آنكه مسلم را به تو تحويل دهى.

و هانى استوار و خشن جواب داد: نه به خدا! هرگز او را به تو تحويل نخواهم داد ميهمانم را براى تو بياورم تا او را بكشى؟!.

والى عامرانه فرياد كشيد: به خدا! او را به نزد من خواهى آورد.

و مجاهد دلير با صلابت كوه و برندگى شمشير گفت: نه به خدا قسم! او را تحويل تو نخواهم داد(۲۴۰) .

تلاش براى حل مسالمت آميز

هنگامى كه گفتگوى تند آنان به جاهاى باريك كشيد. مسلم بن عمرو باهلى كه جز او در آنجا از اهالى بصره و شام كسى نبود برخاسته و گفت: خداوند امير را به سلامت دارد مرا با وى واگذار، تا با او سخن بگويم. سپس همراه با هانى به گوشه اى كه ابن زياد آنها را مى ديد رفت. و هنگامى كه آنان صدايشان بلند مى شد، وى آنچه مى گفتند مى شنيد(۲۴۱) .

باهلى- اين هواپرست هرزه جو- شيده به زانو در آوردن ضعيفان و منطق بزدلان را پيش گرفت و گفت:

اى هانى! تو را به خدا سوگند مى دهم مبادا خودت را به كشتن دهى و قوم و عشيره خود را دچار بليه سازى. به خدا قسم! من نمى خواهم كه كشته شوى- اين مرد (مقصودش سفير حسين؛ مسلم است) پسر عموى اينان است، و آنان او را نخواهند كشت، و بدو گزندى نخواهد رسانيد. پس او را به ابن زياد تحويل ده كه با اين كار، ننگ و عارى را به خود نخريده اى؛ زيرا تو او را به سلطان تحويل مى دهى(۲۴۲) .

باهلى سخن تازه و پيشنهاد جديدى مطرح نكرد، بلكه همان خواسته والى را با زبان اقناع و راضى كردن به ميان كشيد.

كسانى كه در گنداب پليدى دست و پا مى زنند و سر تا پايشان را ننگ و عار فرا گرفته است، از اين كار ضد دين و ارزشهاى اخلاقى احساس نقص و عار نمى كنند. و اساسا درك نمى كنند كه اسلام و حداقل عرف عربى مقبول و بالنده، آن را نهى مى كند.

در عين حال تعجب آور است كه اينان خود را عرب مى دانند. شبه الرجالى كه دين و ايمانشان تحكيم سلطنت جاهلى امويان است. در اين راه به تمام پستى ها تن در مى دهند تا دين مبين اسلام را فرو كوبند. خيلى طبيعى استكه هر حركت ضد اخلاقى را توجيه كرده و بگويند اشكالى ندارد. و ننگ نيست؛ زيرا... تو او را به سلطان تحويل مى دهى!.

ليكن اين وسوسه ها اينجا كارگر نيست؛ زيرا مخاطب وى مردمى است كه پس از به دست آوردن تمام اخلاق و رسومات خوب و پايدار عربى، در دامان اسلام نشوونما كرده و معالى اخلاق را او از خود ساخته است. لذا آنچه را كه در مكتب انسان ساز اسلام فرا گرفته است؛ چنين به زبان مى آورد:

آرى، به خدا ننگ آورترين كار است و بزرگترين عار! كه كسلم در پناه و ميهمان من باشد، همانكه فرستاده فرزند دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است و من دستانم سالم و يارانم فراوان باشند (سخنان خود را به گوش ‍ ابن زياد و ديگران مى رساند) و من او را تحويل دهم- به خدا قسم! اگر جز من كسى نباشد و باورى نداشته باشم، وى را هرگز تسليم نخواهم ساخت، تا در راه دفاع از او كشته شوم(۲۴۳) .

سخنان سريح و منبعث از قوت نفس وى، پايه هاى حكومت جباران را لرزاند آرى اين دست پرورده اسلام است و تسليم ناپذير.

باهلى همچنان اصرار مى كرد، و هانى با سرسختى امتناع مى ورزيد: به خدا قسم! او را هرگز تسليم ابن زياد نخواهم كرد.

سر انجام والى طغيان كرده با تكبر به مزدوران و نگهبانان اشاره كرد و فرياد كشيد: او را من دور كنيد آنان نيز او را در بند كردند. و ابن زياد كف كرده بود و عربده مى كشيد:

آيا او را به من تسليم خواهى كرد يا گردنت را بزنم؟!.

ليكن هانى از كشتن هراسى نداشت؛ زيرا پيمانى بسته بود كه كمترين و اولين ماده آن شهادت بود. لذا با تهديد گفت:

در آن صورت برق شمشيرها آن چنان كه توضيح داده خواهد شد- نداشت. و همين او را مغرور ساخته بود، و زبان او را گويا ساخته بود: واى بر تو! مرا با برق شمشير مى ترسانى و ناگهان با عصايى كه در دست داشت چهره هانى را كه در بند بود مورد حمله قرار داد.

طبرى مى گويد: چهره هانى را مورد ضرب قرار داده همچنان بر صورت بينى، پيشانى و گونه او مى كوفت، تا آنكه بينى او را شكست و خون بر پيراهن وى روان شد؛ و بالاخره خرد گشت(۲۴۴) .

مرد پير- كه عمر مباركش از نود سال گذشته بود- همچنان مقاومت مى كرد. و بالاخره مى توانست خود را از بند دها كرده به سوى نزديكترين سلاح هجوم برد. وى موفق به قبضه كردن شمشير يكى از نگهبانان شد و كشاكش سختى در گرفت. ابن زياد وحشت زده فرياد مى كشيد و از حرس و نگهبانان مى خواست او را محاصره نمايند.

بالاخره نگهبانان توانستند هانى را مجددا در بند كنند. و ابن زياد كه از اين پيروزى! سر مست شده بود به هانى كه بشدت زخمى شده بود فرياد زد:

آيا حرورى شده اى، زين پس خونت بر ما حلال است، او را ببريد و در اتاقى او اتاقهاى كاخ بيندازيد و در اتاق را بر او بسته، نگهبانى بر او بگماريد(۲۴۵) .

هانى در آن زمان آنچنان زخم هاى شديدى برداشته بود كه مورخين به شكل دردناكى توصيف مى كنند.

در اين زمينه دو روايت ديگر نقل شده است كه مجال طرح تفصيلى آنها نمى باشد. اين دو دوايت ماجرا را به گونه ديگرى نقل مى كنند. و يا آنكه ضمن حادثه فوق بوده اين. و بعدا تفكيك گشته و به صورت مستقلى درآمده است. به هر حال اين دو روايت تصاوير گويايى از دليرى، انقلابى و رادمردى هانى در اذهان همگان بر جا مى گذارد.

ابن زياد گفت: اى هانى! آيا نمى دانى كه هنگامى كه پدرم وارد اين شهر شد تمام شيعيان جز حج و پدرت را به قتل رساند و ريدى كه حجر چه كرد. و همچنان پدرم تو را گرامى مى داشت... تا آخر روايت كه هانى را بخاطر مخفى كردن مسلم توبيخ و سرزنش مى كند. هانى نخست انكار مى كند. و ابن زياد جاسوسى را فرا مى خواند. لذا سخن وى را تصديق كرده و مى گويد: اى امير! حقيقت همان است كه شنيده اى. و من پيمان تو- مقصودش پدر وى، زياد است- را فراموش نكرده ام. پس اتو و خانواده ات در امان هستى. به هو جا مى خواهى مى توانى بروى(۲۴۶) .

مسعودى ماجرا را بدين گونه نقل مى كند:

پدرت زياد با ما مدارا مى كرد و به نيكى رفتار مى نمود. و من مى خواهم جبران كنم. آيا مى خواهى به او پيشنهاد خوبى كنم؟

ابن زياد گفت: چه پيشنهادى؟

هانى گفت: او و خانواده ات با اموال خود به سلامتى از اين شهر خارج شده به سوى شاميان حركت كن. كه نوبت حق سزاوارتر او تو و اوست (يزيد) رسيده است(۲۴۷) .

پس وى خشمگين شد. و نگهبانان را فرياد فرا خواند. و چهره آن پير حق را با ضربات عصا، وحشيانه شكافت.

اما آن سه تن كه براى دعوت از هانى راه افتادند، يكى غايب شد. يا آنكه براى كارى كه خود را جهت انجام آن آماده مى ساخت از صحنه خارج گشت. تا در نقشى ديگر ظاهر شود. (بزودى نقش وى را در اين حوادث خواهيم ديد).

اما حسان بن اسماء بن خارجه كه ظاهرا از نقشه ابن زياد و توطئه آنان بى خبر بود، خود را در اين نيرنگ شريك مى دانست. هر چند آن سه، همگى در اين توطئه نقش داشتند. لذا از نتايج اين برخورد خونين بر جان خود و دوستانش ترسيد. گفت:

آيا ما امروز نمايندگان نيرنگ و فريب بوده ايم؟ به ما دستور دادى كه اين مرد را نزد تو بياوريم. و همين كه او را آوريم، بينى و صورت او را شكسته و خون بر محاسنش سرازير كردى و فكر مى كنى او را بكشى!.

ابن زياد به او گفت: و تو اينجا هستى (به نظر مى رسد ناگهان متوجه او شد و دوست نداشت او در آنجا باشد). پس به نگهبانان اشاره كرد تا او را فرد كوبند، پس او را زدند و در بند كرده به گوشه اى نشاندند(۲۴۸) .

و: او را آنقدر زدند تا به روى زمين افتاد، سپس او را در گوشه اى از قصر زندانى كردند در حالى كه مى گفت:انا لله و انا اليه راجعون . اى هانى مرگت را بخودم خبر مى دهم(۲۴۹) .

در آن حال سومين فرد از آن سه تن محمد بن اشعث با صدايى كه ابن زياد بشنود. گفت: هر چه امير كند ما از آن راضى هستم. چه به نفع ما باشد و چه به زيان ما! بدرستى كه امير ادب كننده است(۲۵۰) .

اين پاسخ كسى است كه براى حكومت و تازيانه و شمشير سلطان سجده مى كند. و نمونه روشنى است از بر خورد كسانى كه حاكم را خداوندگار خود دانسته، چونان خدايى قهار و صاحب مشيت مطلقه با او برخورد مى كنند. خواسته و تقدير حاكم را همسنگ اراده الهى مى دانند؛ چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!.

كوفه مملو از محمد بن اشعث ها بود. و مانند او چه وضيع و چه شريف، بسيار بودند كه وجدان و روحهاى خور را ارزان به حاكم فروختند. و چه تجارتى بود!.

سفير حسينى مسلم بن عقيل از نزديك، اخبار هانى را دنبال مى كند؛ زيرا عبدالله بن حازم(۲۵۱) را براى كسب اخبار فرستاده است و منتظر است تا وى با سرعت اخبار را به وى منتقل سازد.