زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل0%

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه: شخصیت های اسلامی

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده: محمد علی حامدین
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه:

مشاهدات: 18108
دانلود: 3759

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 87 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18108 / دانلود: 3759
اندازه اندازه اندازه
زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده:
فارسی

در پی ارسال نامه های پیاپی مردم عراق و اعزام دهها هیئت نمایندگی ، امام حسین علیه السلام لازم دیدند نماینده ای برای ارزیابی اوضاع و دریافت گزارشاتی اعزام كنند. این نماینده كسی نبود جز مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) كه از بهترین های خاندان رسالت، و دارندة بالاترین مراتب تقوا، علم و پرهیزكاری بود.
مؤلف كتاب «زندگانی سفیر حسین علیه السلام مسلم بن عقیل» به بررسی دقیق و موشكافانة حوادث و موضوعات مربوطه به سفیر حسینی پرداخته است. ایشان در تحلیل موضوعات ، گاه چنان دقیق می شوند كه گویا در هنگام وقوع حادثه حضور داشتند.
این كتاب در شش بخش با عناوین : مسلم و كوفه، آغاز جنبش كوفه ، آمادگی و بسیج تحت نظارت مسلم، ابعاد رویارویی ، تصفیه های فیزكی و آرامش قربانیان تألیف شده است.

اسير بزرگوار

پس از خونريزى بسيار و خستگى شديد، حضرت چگونه اسير شد؟ آيا براى وى در زمين، گودالى كندند و آن را پوشانيده آنگاه حضرت را بدان سمت كشانده و با فرا از مقابل حضرت ايشان را در گودال انداختند، و پس از آن همگى هجوم آوردند و ايشان را اسير كردند؟!.

يا آنكه: از پشت، يا نيزه به ايشان ضربت زدند و پس از آنكه ايشان به زمين افتادند، اسير گشتند؟(۳۱۷) .

در اين زمينه روايات متعدد و متبايتى وجود دارند و حتى روايتى ادعا مى كند: ايشان در آخر امان را پذيرفتند اگر چه بدان اطمينانى نداشتند. ليكن قرائن متعددى مانع پذيرش اين ادعا مى شود؛ زيرا امان را به اين دليل قبول نكرده بودند كه مى دانستند فريبكارانه است. اما به هر حال اسارت ايشان به هر صورت وقوع يافته باشد يك چيز مسلم و قطعى است.

مكر، نيرنگ و فريب، پايه و بنياد نيروهاى مزدور حكومتى بود و آنان براى به اسارت در آوردن حضرت از شيوه هاى ناجوانمردانه سود جسته بودند.

مزدوران، زخمى هاى خود را رها كردند تا ناله كنند و همگى اطراف شير اسير به زنجير در آمده حلقه زدند. خون، سطح بدن مباركشان را پوشانده بود حتى از لبان حضرت كه پاره شده بود نيز خون مى چكيد؛ زيرا مسلم و بگير بن حمرى دو ضربه با يكديگر رد و بدل كرده بودند؛ حمران ضربه اى سخت به سر ايشان زد و حضرت نيز چنين بر بندهاى شانه وى كوفت كه نزديك بود به دل و روده آن ناجوانمرد برسد(۳۱۸) .

مورخين گفته اند: ابن حمران بر اثر همين ضربه بعدها هلاك شد.

زخمهاى سنگين و تن رنجور، مسلم را در انديشه فرو نبر؛ ليكن ياد آمدن سبط پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و قافله حسينى قلبش را فشرده ساخت و طاقت از وى ربود اينكه اين ناجوانمردان با سلاله رسول، چه خواهند كرد، اشك او را سرازير كرد.

گروهى اين حالت را ديدند و پنداشتند ايشان بر حال خويش مى گريند، مخصوصا كه شمشير از كف داده اند. و يكى از اين دسته اوباش، نابخردانه گفت:

آن كس كه چون تو خواسته اى طلب مى كند و در راه آن به چنين عاقبتى دچار شود، نمى گريد!.

مسلم قهرمان اراده و خويشتن دارى پاسخ داد:

به خدا سوگند! من بر خود نمى گريم و بر جان خويش از كشته شدن سوگوارى نمى كنم؛ اگر چه خواهان كمترين كاستى براى آن نمى باشم، ليكن بر خاندانم كه به سويم خواهند آمد مى گريم؛ بر حسين و آل حسين مى گريم(۳۱۹) .

صريح ولى نه شادمان، از آمادگى خود براى مرگ پرده بر مى دارد. عزت نفس خود را خواهان است و كمترين گزندى را به جان خود بر نمى تابد؛ و دوست ندارد خود را در معرض آزار و رنج قرار دهد، ليكن در هنگامه كارزار و در اوج نبرد خونين از ياد حسينعليه‌السلام و آل حسين غافل نيست.

سپس متوجه ابن اشعث گشت و از او خواست كسى را به نيابت او خود يعنى مسلم نزد امام بفرستد و مانع از آمدن حضرت به كوفه شود: آنچه از جزع و اندوه من مى بينى بدين خاطر است.

ليكن ابن اشعث بعدا خواسته مسلم را انجام نداد.

اسير را از همه سو احاطه كردند و قاطرى آورده حضرت را بر آن نشاندند و به سوى قصر راه افتادند، تا آنكه به در قصر رسيده اجازه ورود خواستند.

قهرمان دلاور، سرافراز از زخمهاى خود در حلقه شرطه، نگهبانان، اوباش و گروهى از مردم قرار داشت، كه با چشمانى دريده از حيرت و وحشت به اين مجاهد و آن پاره پاره اش مى نگريستند؛ و با چشمانى كنجكاو به دنبال زخمها: خونهاى خشكنده بر آن كه جا به جاى تن فرمانده بزرگ را پوشانده بود، از قسمتى به قسمتى ديگر متمركز مى شدند.

در آستانه در قصر، كسانى امثال عماره بن عقبه بن ابى معيط، كثير بن شهات و عمرو بن حريث منتظر اجازه ورود بودند. در آن همگام چشم مسلم به كوزه اى ابى افتاد كه در همان نزديكى قرار داشت و تقاضاى آب كرد، ليكن مسلم بن عمرو باهلى، با با دناثت و خست خاص خور از نوشاندن آب به حضرت ابا ورزيد و گفت:

مى بينى چقدر خنك است؟! به خدا قسم از آن حتى يك قطره نخواهى نوشيد با آنكه در دوزخ، حميم را بچشى!.

حاضرين از اين منطق ناجوانمردانه و پاسخ رذيلانه به دلاورى بزرگ و شيرى غرقه به خون و بشدت تشنه، خشمگين شدند يكى از آنان براى آوردن آب به خانه اى در همان نزديكى رفت.

مسلم رو به گوينده اين پاسخ نارس و نابجا كرده فرمود: واى بر تو كيستى؟!(۳۲۰) .

با تفاخر و غرور و خود بزرگ بينى، خاستگاه خود را چنين معرفى كرد:

من فرزند كسى هستم كه حق را شناخت و پذيرفت، آن هنگامى كه تو آن را انكار كردن، و ناصحانه با امام خود رفتار كرد، آن زمان كه تو فريبش دادى و شنيد و اطاعت كرد روزى كه تو عسيان ورزيدى و مخالفت كردى. من مسلم بن عمرو باهلى هستم!.

و پاسخ زخمى سرافراز اين بود: مادرت به عزايت بنشيند! چقدر جفا كار، بددل، كينه توز و سنگدل هستى؟! اى فرزند باهله! تو به حميم و جاودانگى در دوزخ از من سزاوارتر هستى؛ زيرا اطاعت از بنى سفيان را بر متابعت پيامبر، حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ترجيح دادى(۳۲۱) .

سپس نشسته به ديوار تكيه زد و كوزه اى آب خنك كه دستمالى بر آن قرار داشت، همراه قدحى در اختيار ايشان قرار گرفت تا بنوشد. حضرت قدح را به لبان خود نزديك ساخت كه ناگهان پر از خون زخمهاى دو لت و دندانهاى پيشين ايشان گشت. آن آب را دور ريختند و قدح را مجددا پر از آب كردند و به حضرات دادند و اين بار نيز ظرف از خون، رنگ سرخى به خود گرفت، سومين دفعه كه ظرف پر آب را به دهان نزديك ساخت دو دندان حضرت در آب افتادند و خون را آماده كردند تا با كامى تشنه تن به شهادت بدهند. و منطق عزت و رضايت را اين گونه بر صفحات تاريخ نگاشتند:

سپاس خدا را، اگر اين آب روزى من بود آن را نوشيده بودم(۳۲۲) .

بخش ششم: تصفيه هاى فيزيكى و آرامش قربانيان

تصفيه هاى فيزيكى و آرامش قربانيان

مفاهيم اعتقادى و نمونه هاى اخلاقى، كمترين جايگاهى در بنياد حكومت امويان نداشت؛ زيرا حكومتهاى متوالى اميران و حكام بنى اميه بدانان آموخته بود كه پايبندى به ارزشها و اخلاق، پايه هاى حكومت را براى هميشه استوار نگه نمى دارد. و التزام به حدود دين و احكام شريعت بايستى به صورت ظاهرى و صورى باشد تا آنان بتوانند بيشتر بر اريكه قدرت تكيه زنند.

اين نظريه اى بود كه امويان آغاز گر تطبيق، تعميم و گسترش آن در زمينه هاى سياسى و ادارى و اجتماعى بودند: تنها به ظواهر دين بايستى پايبند بود!.

در متقابل ديدگاه فوق؛ پيشوايان عقيده و رادمردان رسالت، تأکید مى كردند كه اعتقادات، بالاتر از حكومت است و شريعت مسلط بر سياست و قدرت مى باشد و اسلام بالاتر از همه چيز است. و اساسا زندگى بدون چهارچوب هاى اخلاقى و ارزش هاى اعتقادى، مفهومى ندارد. و تنها در كادر ديانت و تقيد به اصول آن مى توان پيش رفت. نبايد رسالت، فداى قدرت گردد، بلكه بر عكس، اين قدرت است كه بايستى در راه رسالت به كار گرفته شود. و رسالت منزه از هر نوع استفاده نادرست باشد، اگر چه نتوان به قدرت دست يافت. رسالت در هر حال بايد حفظ گردد: ديانت همه چيز است.

ليكن اين تفكر و ديدگاه، خطر در معرض تصفيه هاى خونين قرار گرفتن را در پى دارد. آرى، چنين هم بوده است. امت اسلامى شاهد حوادث خونبارى بوده است كه در آن خاندان پاك و مطهر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله براى حفظ اسلام از تحريف و دفاع از ارزشهاى اين دين بزرگ خون خود را تقديم كرده اند. و قربانيان فراوانى در اين راه از خود بجا نهاده اند.

تفاوت بنيادى اين دو ديدگاه در طول تاريخ و طى جنگهاى سخت، براى همگان به خوبى آشكار شده است. و هنوز از اين خاندان عظيم، شهيدانى گرانقدر به خون خود صحت ديدگاه خويش را امضا مى كنند.

در آخرين بخش كتاب، مسلم و گروهى از دلاوران و قهرمانان پرهيزكار را مى بينيم كه به قربانگاه وارد مى شوند، ليكن آرامش آنان دشمن را متحير مى كند و از فهم عظمت اين سكينه و طماءنينه، درمانده مى شود.

هانى مذحجى و ميثم تمار دو تن از اين گروه هستند كه زيباترين جلوه انسانى را به نمايش گذاشته اند، و به انسانيت بهترين الگوهاى فرازين را تقديم كرده اند.

حكومت با دهشت و تا باورى، خونسردى و صلابت مسلم را هنگام شهادت مى بيند، ليكن در مقابل تمام اين زيباييهاى انسانى، دشمنى قرار دارد كه همه اخلاقيات را زير پا مى گذارد و رفتارش آن چنان ناجوانمردانه است كه طبع سالم عربى، آن را ابدا نمى پذيرد.

دشمن عجيب ترين شيوه ها را براى كشتن قربانيان به كار مى برد و پس از آن از اجساد شهدا نيز نمى گذرد و انواع قساوت ها را اعمال مى كند؛ و عمان اخلاق عربى را كه خود مدعى آن هستند ناديده مى گيرد. اين روشى است طبيعى براى بى ريشه هايى كه با دين مى ستيزند و از حدود شريعت تجاوز مى كنند.

فصل اول: نخستين شهيد

... بدون رضايت مردم بر آنان حكومت كرديد و آنان را به خلاف اوامر الهى، به كجراهه كشاندند. دستورات الهى را بكار نبستيد. در ميان مردم چونان كسرا و قيصر عمل كرديد. و ما در ميان آنان در آمديم تا امر به معروف كنيم و راه راست را بدانان بنماييم و....

(سفير حسينى)

جنگ اعتقادى و كلامى

نگهبانان و شرطه، هر يك در جايگاه ويژه در داخل و خارج قصر مستقر شدند و حكومت؛ خود را آماده بر خورد با مسلم مى كرد. ابن زياد در داخل كاخ مى رفت تا با ابهت و مباهات با شخص سفير حسينى و يكى از اعضاى خاندان محمدى بر خورد كند و از او انتقام بگيرد، وى گمان مى كرد با اسيرى زخمى كه در برابر سلطانى مى ايستد و متواضعانه سخن مى گويد؛ طرف خواهد شد و همين بر نخوت و بزرگ بينى وى مى افزايد!.

اگر در آستانه كاخ هر يك از نگهبانان و شرطه وانمود مى كرد او كسى است كه قهرمان را اسير ساخته است و بدينسان در برابر مردم كه از مسلم دعوت كردن بودند، مبارزه طلبى مى كرد و اگر ابن باهله- همانطور كه در صفحات پيشين خوانديم- اين چنين از خوشحالى در پوست نمى گنجد و از باده غرور و طغيان سرمست است، در آن صورت بايد ديد كه ابن زياد تا چه اندازه از پيروزى خود غرق در شادى است و چگونه صفات غرور، تكبر، شادى و ديگر ويژگيهاى خود را نشان مى دهد؟!.

به هر حال دستور داد تا اسير انقلابى را وارد كنند. مسلم را وارد كردند و او با سربلندى و بالاتر از قوه درك جماعت موجود در كاخ و توهينهاى آنان، و بدون اينكه به ابن زياد سلام كند- آن چنان كه رسم طغيانگران كاخ نشين بوده است و جزء رسومات دربار به حساب مى آمده است- به درون، گاه نهاد و همچنان پيش آمد. يكى از افراد شرطه گفت:

چرا بر امير سلام نكردى؟!.

و حضرت با غير شرعى دانستن جايگاه وى، او را اعتبار انداخت و گوينده را در جاى خود نشاند(۳۲۳) : اى بى مادر ساكت شو! تو را چه به سخن گفتن، به خدا سوگند او امير من نيست تا بر وى سلام كنم!.

سراپاى ابن زياد را آتش خشم فرا گرفت و رنگ چهره اش تيره گشت؛ زيرا حضرت مشروعيت فرمانروايى و حكومت وى را نفى كرده بود، پس سعى كرد از موقعيت استبدادى سخن بگويد:

مهم نيست؛ چه سلام بكنى و چه از سلام كردن خوددارى كنى، تو را خواهم كشت.

ليكن هيبت از دست رفته وى باز نيامد؛ زيرا مجاهد اسير، با ذكر حقيقتى، شهادت خود را به دست اين پليد آسان خواند:

اگر مرا بكشى (طبيعى است) ؛ زيرا از تو بدترى، بهتر از من را به شهادت رسانده است.

دشمن، سرگشته شد؛ زيرا اسير، نه مى ترسيد و نه ذلت نشان مى داد، بلكه بر عكس، با قدرت وى را محكوم كرده به خونخواران و كشندگان صالحين بزرگ- مانند معاويه قاتل امام حسن سبط گرامى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ملحق مى كرد. پس ناگزير شد تا شيوه عوام فريبانه و گمراه ساختن را كه مرسوم مستبدين بود پيشه كند:

اى تفرقه انداز! و اى وحدت شكن! بر امام زمانت شوريدى و بر خلاف وحدت مسلمانان رفتار كردى و فتنه و آشوب را باور ساختى!.

ليكن مسلم، تنها قهرمان آوارگان خارق العاده اى دارد. و با بيان دلايل دندان شكن، عدم صلاحيت آنان را براى حكومت بر مسلمانان به اسم اسلام، بر ملا مى سازد، لذا با اختصار گفت:

اى ابن زياد! دروغ گفتى، به خدا سوگند معاويه به وسيله اجماع امت به خلافت نرسيد، بلكه با نيرنگ و نا حق بر على؛ وصى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله غلبه كرد و خلافت را غصب نمود؛ فرزندش يزيد نيز چنين است. و اما فتنه را تو و پدرت زياد بن علاج، بارور ساختى- سپس ادامه داد و من اميدوارم كه خدا شهادت را به دست بدترين خلق نصيب من سازد. به خدا قسم، نه مخالفت كردم و نه كفر ورزيدم و نه در دين خدا تبديلى ايجاد كردم، بلكه من در اطاعت اميرالمؤمنين حسين بن علىعليه‌السلام فرزند فاطمه دخت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم، و ما به خلافت از معاويه و فرزندش و آل زياد سزاوارتر مى باشيم(۳۲۴) .

ابن زياد از اين صراحت بيان درمانده شد و حيران گشت، لذا دست به تحميق هميشگى و مرسوم خود زد:

اى فاسق! آيا تو در خالى كه در مدينه بودى شراب نمى نوشيدى؟!.

البته اين دروغ را حتى حاضرين و هم پله هاى وى نيز باور نداشتند و نمى توانستند آن را از امير شرابخواره، كه حتى از ته پيمانه نيز نمى گذشت قبول كنند.

به خدا قسم آنكه به راحتى آدم مى كشد و از اينكه به ناحق اينكار را مى كند، هراسى ندارد و مى پندارد اتفاقى نيفتاده است، به نوشيدن شراب سزاوارتر از من است(۳۲۵) .

دشمن احساس كرد بر چسب شراب نوشى به چنين مرد بزرگوار و پايبندى اعتقادات اسلامى نمى چسبد و هر چه در اين راه بكوشد به جايى نخواهد رسيد، پس روشى ديگر برگزيد و در صدد بر آمد عدم صلاحيت الهى وى را براى حكومت ثابت كند:

اى ابن مرجانه! پس اهل آن كيست؟ يا آنكه گفت: اگر ما اهلش نباشيم پس ‍ اهلش كيست.

ابن زياد پاسخ داد: يزيد و معاويه اهل آن هستند!.

اينجا بود كه با وثوق به معتقدات و اطمينان به يقين خود درباره خدايش، مسلم آخرين سخن را براى ختم گفتگو درباره برگزيدگان خدايى به زبان آورد:

الحمدلله، بهترين داور ميان ما و شما خداست و ساكت شد گويا ديگر سخن نخواهد گفت.

دشمن گفت: گمان مى كنى تو را از حكومت نصيبى باشد؟.

مسلم با منطق اهل يقين و استوارى و اصلاح، پاسخ داد: نه به خدا، گمان نمى كنم، بلكه يقين دارم.

ابن زياد به بن بست رسيده بود، تاكنون هيچيك از نيرهاى وى به هدف نخورده بود و دلايل وى پوچ از آب در آمده بود، تاءسف مى خورد كه چرا بايد كلمه گمان را به كار برد تا مسلم با استوارى آن را با يقين پاسخ دهد و فرياد بزند: نه به خدا، بلكه يقين دارم.

ديگر چاره اى نبود و آخرين حربه تهديد بود كه نشانه عجز وى از ادامه گفتگو به شمار مى رفت:

اكنون كه ابن زياد در عرصه مناظره و بحث رسوا شده است و عاجز، چرا قدرت و توانايى خود را در عرصه ديگرى به نمايش نگذارد تا اين ضعف را بپوشاند؟!.

مسلم پيشاپيش، تأکید كرده بود كه از كشته شدن هراسى ندارد اگر چه به بدترين شكل و شيوه ناجوانمردانه اى صورت بگيرد؛ زيرا ابن زياد قبلا ثابت كرده بود جرأت خروج از دين مبين اسلام و تجاوز از حدود آن را دارد:

تو شايسته ترين كسى هستى كه در اسلام بدعت هايى كه نبوده اند ايجاد كنى، تو از كشتن هاى ناگوار مثله كردن هاى زشت، بدطينتى و به هر وسيله كسب قدرت كردن پرهيز ندارى. و در اين امور هيچ كس به پاى تو نمى رسد(۳۲۶) .

... سپس متوجه حاضرين گشت تا كسى را پيدا كرده به او وصيت كند.

بازگشت به جنگ كلامى

مسلم شكى نداشت كه تمامى حاضران، همگان و همدست حكومت بوده خواهان رضايت امير مى باشند؛ و از اسلام و ابتدايى ترين اخلاقيات لازم الاتباع، به دور هستند. ليكن، ايشان مصمم بود تا قبل از شهادت خود، وصيت كند، شايد پاره اى از وصايا تحقق پيدا كند. وانگهى، همين وصيت ماهيت پليد بعضى از عناصر، مانند عمر بن سعد را كه حضرت براى وصى قرار دادن انتخاب كرد. ليكن آن نانجيب براى خود شيرينى نزد ابن زياد، از قبول آن امتناع كرد و پس از اجازه دادن امير برخاست و با حضرت در جايى كه ابن زياد او را مى ديد نشست- آزمايش خوبى است.

الف- در كوفه بدهى دارم، از هنگام آمدن به كوفه، هفتصد درهم قرض ‍ كرده ام كه آن را با فروش شمشير و زره- از طرف من بپرداز.

ب- جسدم را از ابن زياد بگير و آن را دفن كن.

ج- و پيكى نزد حسينعليه‌السلام بفرست تا مانع از آمدن ايشان به كوفه گردد؛ چونكه من به ايشان نامه نوشته ام و در آن خبر داده ام كه مردم با وى هستند و مطمئنم كه خواهد آمد(۳۲۷) .

على رغم درخواست مسلم از وى در آغاز وصيت كه: بر تو واجب است وصاياى مرا انجام دهى و آنها را راز بدانى و در حفظ آنها كوشا باشى همين كه سخنان حضرت به پايان رسيد، ابن سعد با بى شرمى و بدون اينكه امير از وى خواسته باشد رو به او كرد تا مضمون وصيت را فاش سازد.

آرى، ابتدايى ترين اصول اخلاقى را زير پا نهاده، شتابزده با حماقت آشكارى به ابن زياد گفت: آيا مى دانى به من چه گفت؟ او چنين و چنان گفت

ابن زياد بر اين خيانت سريع و خائن شتابكار، پوزخندى زد، يعنى كه اين خيانت صفت اصلى وى است و گفت: شخص امين به تو خيانت نمى كند، ليكن گاهى خائن را به امانتدارى بر مى گزينند!.

همپالكى وى عليه او شهادت داد و با رسوا ساختن يكديگر و آشكار كرد معايب خود، به گناهان خود اعتراف كردند.

نبايد تصور كرد كه مسلم به اين گونه افراد اطمينان زيدى داشت، بلكه همگى آنان در تجاوز از حدود شريعت و زير پا نهادن ارزش ها و عرف و انسانى يكسان بودند. جز آنكه حضرت مى خواست وصيت خود را در عمق وجدانى اسلامى و انسانى پايدار سازد و تأکید كند در هيچ لحظه اى وظايف و تكاليف دينى و وجدانى خود را فراموش نمى كند.

سپس حضرت به كينه كشى دشمنان از پيكر پاك خود اشاره كرد؛ زيرا وى به گونه اى مرسوم و متعارف كشته نخواهد شد و نتيجه همان بود كه انتظار داشت... لذا ابن زياد در ادامه گفتار خود به دوست خائن خود گفت:

اما دارايى وى در اختيار تو خواهد بود و مانع تو نخواهيم شد. هر چه دوست دارى با آن انجام بده و اما حسين اگر ما را نخواهد و قصد نكند ما نيز كارى به او نخواهيم داشت و اگر به سوى ما آيد از او روى گردان نخواهيم بود. ليكن شفاعت تو را در مورد پيكر مسلم نخواهيم پذيرفت؛ زيرا از نظر ما اهليت آن را ندارد؛ او با پيكار كرده است و مخالفت ورزيده و بر هلاكت ما كوشيده است(۳۲۸) .

يا آنكه مستقيما مسلمعليه‌السلام را مخاطب ساخته كفت:

و اما پيكرت هنگامى كه تو را كشتيم اختيار با ماست و براى ما مهم نيست كه خدا با جسدت چه خواهر كرد. ليكن اى فرزند عقيل! مى خواهم به من بگويى چه چيز براى اين شهر به ارمغان آورده اى؟؛ مردم را پراكنده ساختى و وحدت كلمه آنان را از ميان بردى و عده اى را در مقابل عده ديگرى قرار دادى(۳۲۹) .

با اين سخنان تقليدى و نخ نما شده، در صدد آن بود تا موقعيت و مقام خود را جامعه مشروعيت و حقانيت بپوشاند و وانمود سازد كه خود و همدستانش بر امت اسلامى ولايت دارند و از پيامبر- به گمان خود نيابت شرعى و مجوز دينى به دست آورده اند تا حكومتشان پايدار بماند!.

اما اسير زخمى، با صراحت و استوارى معهود خود پاسخ داد:

به اين دليل به كوفه نيامدم، ليكن شما معروف و نيكى را دفن كرده شد و منكر را آشكار ساختيد، و بدون رضايت مردم بر گرده آنان سوار شديد و آنان را وادار به اعمالى كرديد كه خدا بدان دستور نداده است و در ميان آنها همچون كسرا و قيصر رفتار نموديد، پس ما آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر كنيم و مردم را به حكم خدا و سنت رسول بخوانيم و اهليت اين كار را هم داشتيم و داريم؛ زيرا خلافت همچنان حق ماست و آن را به ناحق از خاندان ما خارج ساختيد.

اولين كسانى كه بر امام حق و هدايت خروج كردند و ميان مسلمانان تفرقه به وجود آوردند و حكومت را عصب كردند و با ظلم و دشمنى با اهل به ستيز برخاستند، شما بوديد. تنها مثلى كه مى توانيم شاهد حال خود و شما قرار دهم اين سخن خداوند متعال است كه:

( سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ ) .

بزودى ستمگران در خواهند يافت كه به چه سرنوشتى و پايانى، دچار خواهند گشت.

با اين بيانات كوتاه، نقاب از چهره پليد آنان و فساد دينى- كه حكام اموى بدان مى نازيدند- كنار رفت و حضرت، صلاحيت سخنگويى به نام اسلام را از آنان سلب نمود؛ و خلاصه ديدگاه خود را با تلاوت آيه اى كه سرنوشت دو طرف نبرد را- فساق و متقين- در پايان كار بيان مى كند، ختم كرد:

والعاقبه للمتقين؛ پايان روشن، از آن متقين است.

ابن زياد ديگر نمى توانست پاسخى دهد يا پيرامون اين حقايق مسلم، مناقشه كند؛ زيرا بيم داشت ادامه ادامه اين مغالطات منجر به كشف حقايق بيشترى به وسيله اسير زخمى خواهد گشت.

پس عاجزانه به آخرين پناهگاه خود خزيد؛ فحاشى و اهانت؛ شروع كرد به على، حسن و حسينعليه‌السلام فحاشى كند؛ كسانى كه فحاشى به آنها اهانت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و اهانت به پيامبر، سب و شتم به خداوند است، همانطور كه خود پيامبر تصريح مى كند(۳۳۰) .

مسلم با بزرگ منشى سكوت كرد: جواب ابلهان باشد خموشى.

و به تعبير طبرى و روايت مفيد و ابن اثير: ديگر مسلم سخنى نگفت.

ليكن در روايت ديگرى آمده است كه: بعد از آنكه ابن زياد به فحاشى و هتاكى نسبت به خاندان پيامبر ادامه داد، حضرت با منطقى نيرومند و استوار همچنان كه قبلا از ايشان ديديم فرمود: تو و پدرت سزاوارتر از خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله به فحاشى و اهانتهايت هستيد. هر چه مى خواهى بكن، چرا كه ما از خاندانى هستيم كه رنج و بلا هميشه همراه ما بوده است(۳۳۱) . اى دشمن خدا هر چه مى خواهى انجام ده(۳۳۲) .

در اينجا بود كه ابن زياد فرمان داد براى انتقام گرفتن، حضرت را به شهادت برسانند. اما چگونه دستور داد اين سفير مكتبى را به قتل برسانند؟!.

آيا هنگام مرگ هم افتخار مى كنم؟!

خوشامد گويى هاى گرم درباره آزادى و پايان آزاد منشانه، بارها بر زبان مرد دلير اسلام و شير صف شكن، چه هنگام درگيريهاى نظامى و چه در عرصه جنگ كلامى و تبليغى و افشاگرانه، جارى شده بود.

حضرت در مناسبتهاى مختلف، آرامش درونى خود را از سرانجام خونين خود بيان مى كرد؛ و مرگ در راه حريت را امرى شايسته و تسليم در برابر قضاى الهى را داءب و روش خود و خاندانش مى ديد. پاره اى از اين جملات برنده و آتشين عبارتند از:

۱- سوگند خورده ام جز آزادانه كشته نشوم.

۲- واى بر تو! اين مرگ است؛ پس هر چه مى خواهى بكن.

۳- در برابر خواست و امر خداوند- جل جلاله- صبر پيشه كن.

۴- اى فرزند اشعث! مى پندارى تا وقتى كه توان نبرد دارم تسليم خواهم شد؟! نه به خدا قسم هرگز چنين نخواهد بود.

۵- اگر تو مرا بكشى (طبيعى است) چرا بدتر از تويى بهتر از من را به قتل رسانده است.

۶- اى دشمن خدا! هر چه مى خواهى بكن.

۷- تو از كشتنهاى ناگوار، زشتى مثله كردن، بد طينتى و به هر وسيله غلبه كردن، پرهيز ندارى.

۸- و من اميدوارم خداوند شهادت را به دست بدترين خلق، نصيبم فرمايد.

۹- بزودى ستمگران در خواهند يافت كه به چه سرنوشتى دچار خواهند شد.

عجيب نيست و غرابتى ندارد، اين سيره يقين به فرجام كار و عاقبت متقين است كه نزد بزرگان و پيشوايان رسالت كه به دوره كمال رسيده اند و با نظر زهد و بى اعتنايى به دنيا مى نگرند، به شدت محسوس است.

آنان بدان سرافراز و مفتخرند كه با انبيا، صديقين، شهدا و صالحين محشور گردند، و چه دوستان و همراهان نيكويى هستند.

حكم قتل حضرت، صادر شد، نه عجيب بود و نه غير منتظره، دشمن مى خواست كينه هاى پنهانى را آشكار و غريزه انتقام را سيراب كند؛ لذا با قساوت؛ دستور داد پس از شهادت، پيكر پاك قربانى بزرگ را از فراز قصر به زمين پرتاب كنند!.

گفته شده است كه ابن زياد اجراى حكم را به يكى از اوباش كه در نبرد خيابانى به دست حضرت زخمى شده بود، سپرد.

اگر اين خبر صحت داشته باشد انتخاب اين جلاد، تلاش ديگرى است براى انتقام كشى هر چه بيشتر.

قهرمان رسالت، در ميان انبوهى از اوباشان و جلادان، با سربلندى و رضايت به قضاى الهى از پله هاى قصر بالا مى رفت و از آخرين لحظات عمر- آباد با عبادت و شب زنده دارى- خود استفاده كرده، خداوند را منزه دانسته، حمد و سپاس الهى را بجا مى آورد.

حضرت در عين رضايت از آزمايش نيكوى خداوندى، از نامردمان و زشتيهاى آنان به درگاه الهى شكايت مى كرد و تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر ملائكه الهى و پيامبران، درود مى فرستاد و در همان حال مى گفت:

خداوندا! بار الها! ميان ما و اين قوم داورى كن آنان ما را فريفتند و مخذول كردند(۳۳۳) .

حضرت را به پشت بام بردند، مردم جمع مى شدند و از اتفاقى كه خواهر افتاد پرسش مى كردند كه ناگهان جسر غرقه به خونى را ديدند كه از بالاى قصر به روى زمين پرتاب شد و به دنبال آن سر مبارك حضرت فرو افتاد! خون همه جا پخش شده بود و مردم منگ و گيج به يكديگر مى نگريستند: نگريستن كسانى كه در حال سكرات موت هستند(۳۳۴) .

قاتل، ترسان و هراسان از چيزى كه ديده بود فرود آمد، ابن زياد از اضطراب وى پرسيد: تو را چه مى شود؟ آيا تو را كشتى؟.

قاتل، با اضطراب و كلمات جويده و نيم خورده پاسخ داد: آرى، خداوند امير را به سلامت دارد جز آنكه برايم اتفاقى افتاد كه از آن ترسانم!.

- با تمسخر پرسيد: چه اتفاقى برايت افتاد؟.

- با هراس و دلشوره گفت: هنگامى كه مسلم را كشتم، مردى زشت رو، سياه و پرمو را در كنار خود ديدم كه انگشت- يا لبان به اشتباه ناقل- خود را به دندان مى گزيد، و من آن چنان ترسيدم و وحشت كردم كه تاكنون به اين درجه متوحش نشده بودم!.

اين زياد خنده تمسخر آميزى كرد و گفت: شايد دهشت زده شده اى؛ زيرا با اين پديده آشنايى ندارى و بران قبلا عادت نكرده اى!(۳۳۵) .

به خوبى روشن مى شود كه ابن زياد با اين پديده و حالت- عادت كشتن پرهيزكاران پاكدل و صالحان آزاده- آن چنان ماءنوس بوده است، كه از شدت تكرار- حالت پس از جنايات خود- برايش عادى شده و ديگر آن را طبيعى و معمولى مى داند.

در زمانى كه خداوند متعال به ظالمين فرصت مى دهد تا خوب ماهيت خود را نشان دهند و در دركات يكى پس از ديگرى فرو بروند.

ابن زياد بارها دچار اين حالت شده بود. و خداوند پس از هر حاجتى شبح هولناكى را بر او مسلط مى ساخت تا توازن طبيعى روان او را به هم زند و امنيت روحى را از او سلت نمايد.

خداوند منتقم فشار روانى و روحى را چنين بر جنايتكاران مسلط مى سازد كه تا وقتى در دنيا هستند، دچار عذاب درونى مى شوند. اين حالت وحشت و هراس الهى در مجرمين، شبهاى پس از انجام جنايت به وقوع مى پيوندد و آرامش آنان را به اضطراب بدل مى سازد(۳۳۶) ... به اين حالت قبلا عادت نكرده اى!.

بدرستى كه خدا مى خواهد تا بدين وسيله آنان را در دنيا عذاب دهد(۳۳۷) .

و آنان را قبل از عذاب بزرگتر، به عذاب كوچكتر دچار خواهيم ساخت(۳۳۸) .

اين عذاب اكبر و بزرگتر همان است كه هرگز مجرمين و ستمگران بدان عادت نخواهند كرد.

اى كاش! ظالمين مى دانستند كه هنگام رؤ يت عذاب و دانستن اقتدار كامل الهى و اينكه خداوند عذاب را مشاهده مى كنند ليكن ديگر راه و وسيله اى براى بازگشت نيست. و به بن بست رسيده اند(۳۳۹) .

ابن زياد همچنين از كسانى كه مستقيما در به شهادت رساندن حضرت شركت داشتند، پرسيد: هنگامى كه مسلم را بالا مى بردند چه مى گفت؟.

خود قاتل پاسخ داد: تكبير مى گفت و تسبيح خدا را مى گفت و استغفار مى كرد. همگامى كه او را براى كشتن نزديك آوردم گفت: بار الها! ميان ما و اين قوم كه به ما دروغ گفتند. ما را فرو گرفتند و به قتل رساندند، داورى كن.

پس به او گفتم: نزديك بيا، خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط ساخته است! و به او ضربه اى زدم كه تاءثيرى نكرد. پس به من گفت: اى بنده! نمى خواهم زخم خود را قصاص كنى و تلافى نمايى؟!.

اين زياد از سرافرازى و مناعت طبع، آنهم در آستانه شهادت، در شگفت ماند و در برابر شخصيت والاى اين قهرمان، خود را باخت و نا آگاه درباره اين قربانى عظيم گفت: آيا هنگام مرگ نيز افتخار مى كند؟!(۳۴۰) .

آرى، مسلم همانطور كه دوست داشت و خواسته بود رفت و سوگند خود را در راه دوستى حريت، با عمل خود قرين ساخت و ثابت نمود در برابر خدا، عبوديت و بندگى مطلق دارد. وى در راه مبادى اعتقادى و ارزشهاى اخلاقى و اسلامى، خود را فدا كرد.

به اعتراف دوست و دشمن، مسلم سمبل افتخارات جاودانه، تمام مراحل زندگى و پيكار خود را تا آستانه مرگ، به سربلندى و مناعت طبع و استوارى پيمود.