معجزات امام هادى (عليه السلام)

معجزات امام هادى (عليه السلام)0%

معجزات امام هادى (عليه السلام) نویسنده:
گروه: امام هادی علیه السلام

معجزات امام هادى (عليه السلام)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حبيب الله اكبرپور
گروه: مشاهدات: 4749
دانلود: 2273

توضیحات:

معجزات امام هادى (عليه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4749 / دانلود: 2273
اندازه اندازه اندازه
معجزات امام هادى (عليه السلام)

معجزات امام هادى (عليه السلام)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پاسخ مشكلات

محمد بن قرح روايت مى كند كه وقتى امام على النقىعليه‌السلام فرمود كه هر گاه حاجتى يا مسئله اى براى تو مشكل شود، بنويس و در زير مصلاى(٥)

خود بگذار و بعد از ساعتى بيرون بياور و جواب خود را نوشته ببين.

محمد بن قرح گويد كه بعد از آن مكرر مسائل و مشكلات خود را نوشته و در زير مصلا مى گذاشتم و بعد از ساعتى بيرون مى آوردم و جواب خود را در آن مى يافتم.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: اندرز و نصيحت در نهادهاى فاسد اثر نخواهد داشت.

پيدايش درخت و چشمه آب در بيابان با معجزه حضرت

ابراهيم بن محمد روايت مى كند كه روزى در حضور ابوالعباس كه يكى از شيعيان آن حضرت بود، سخنان بى ادبانه نسبت به آن حضرت و شيعيان او مى گفتم. چون ابوالعباس مرا نسبت به آن حضرت بى اعتقاد ديد، مرا نصيحت كرد و گفت: يابن محمد! روزى ابوالحسن على النقىعليه‌السلام را از مدينه به مجلس خليفه احضار كردند.

هنگامى كه از مدينه بيرون آمديم و منازل و مراحل را طى مى كرديم، روزى هوا بى نهايت گرم بود. رفقا قصد فرود آمدن كردند. آن حضرت فرمود: هنوز مى توانيم قدرى ديگر از راه را برويم و فرود آمدن زود است.

پس از آن مكان گذشتيم و مسافت كمى طى نموديم. من از شدت گرماى هوا و تشنگى زياد حالم متغير شده بود. چون نگاه مبارك آن حضرت به من افتاد، فرمود، ابوالعباس ظاهرا تشنه و گرسنه شده اى؟ گفتم: اى مولاى من! رنج راه و حرارت هوا و تشنگى، بى نهايت مرا بى تاب و بى قرار نموده است.

حضرت فرمود: كه در سايه فرود آئيد، طعام بخوريد و آب بياشاميد و چون حرارت هوا كم شود، دوباره راه را ادامه دهيد. من چون اين سخن را از حضرت شنيدم خيلى تعجب كردم، زيرا در آن حدود، قريب به سه روز راه، نه سايه بود و پناهى و نه آبى و نه گياهى و چندين بار از آن راه رفته بوديم و همه خصوصيات آن راه را مى دانستيم. گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرود مى آئيم، اما نه سايه اى هست كه در آن بياسائيم و نه آبى كه از آن بياشاميم.

پس حضرت به طرف راست جاده رفتند و اشاره كردند كه پايين بيائيد. چون نگاه كرديم، درخت بزرگى ديديم كه در سايه آن پانصد نفر مى توانستند استراحت كنند و چشمه صافى در پاى آن درخت بود كه به اطراف جريان داشت و بى نهايت خوشگوار و سرد بود.

پس در آن مكان منزل كرديم و استراحت نموديم و از آن آب آشاميديم و همه ما متفكر و از مشاهده آن متحير بوديم. چون جمع زيادى از اصحاب ما از همه مسيرهاى راه آگاه بودند و هرگز چنين درخت و چشمه اى نديده بودند.

ابوالعباس گويد: من در تحير بودم و از آن امر تعجب مى نمودم كه ناگاه آن حضرت به طرف من نگاه كرد و تبسم نمود و باز از من چشم گرفته و به ديگران نگاه كرد. با خود گفتم: والله كه از اولياء الله و وارث علم رسول الله است. پس پشت آن درخت رفتم و نماز خواندم و چندين سنگ بزرگ براى علامت بر بالاى يكديگر نهادم و شمشير خودم را نزديك آن سنگها پنهان كردم و بعد به خدمت آن حضرت آمدم.

حضرت فرمود: استراحت نموديد و از رنج راه آسايش يافتيد؟ گفتم: بلى اى مولاى من! فرمود: وسايل را بار كنيد و راه بيفتيد. چون قافله از آن مكان به راه افتادند و مسافت كمى دور شدند، من به بهانه جا گذاشتن شمشير باز گشتم و به آن علامت كه گذاشته بودم، رسيدم ولى از آن آب و درخت اصلا اثرى نديدم و يقين دانستم كه وقوع آن حال فرخنده مآل، معجزه آن سرور بوده و آن امر عجيب به كرامت آن حضرت اتفاق افتاده است.

دست به دعا برداشته و گفتم: الهى به حرمت محمد و آل محمد كه مرا فيض صحبت اين مرد يعنى حضرت امام على النقىعليه‌السلام كرامت فرما و مودت و دوستى او را در دل من زياد گردان. پس شمشير خود را برداشتم و به ميان قافله شتافتم.

چون نظر مبارك آن حضرت بر من افتاد فرمود: يا اباالعباس! آن دغدغه اى كه داشتى، رفع شد؟ گفتم: بلى يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صبح من در شاءن تو شك داشتم تا اكنون كه بحمدالله رفع شده است.

بعد از آن محبت آن حضرت چنان در قلبم جاى گرفت كه براى دنيا و آخرت من كافى است. حضرت فرمود: اين چنين است محبان ما محدودند در علوم الهى و اسرار حضرت رسالت پناهى معلوم، نه بر ايشان يكى زياد مى شود و نه يكى از ايشان كم مى شود.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: كشمكشهاى لفظى، دوستى هاى ريشه دار را تباه مى كند.

نجات پسر به وسيله فرشتگان با معجزه حضرت

از حضرت امام حسن عسگرىعليه‌السلام روايت است كه روزى مردى نزد پدرم ابى الحسن على النقىعليه‌السلام آمد. گريه مى كرد و مى لرزيد و مى گفت: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم والى شهر پسر مرا به سبب محبت به شما گرفته و به حاجبى دستور داده كه او را به فلان مكان ببرند و از كوه بيندازند. حضرت فرمود: اكنون مطلب چيست؟ گفت: مطلب من آن است كه دعا كنيد تا فرزند من از اين مهلكه خلاص شود.

حضرت فرمود: برو كه پسرت فردا صبح نزد تو حاضر مى شود و خبر عجيبى را به تو خواهد داد. پس آن مرد با جمعى كه همراه او بودند، مراجعت نمودند. روز بعد، پسر به بهترين صورتى نزد پدر آمد. پدرش به او گفت: براى من تعريف كن كه بر تو چه گذشت.

پسر گفت: اى پدر فلان حاجب مرا به بالاى كوه برد، ناگاه ديدم دو نفر نزد من آمدند كه از صورت ايشان زيباتر نديده بودم، با جامه هاى پاكيزه و بوى خوش كه به كار برده بودند. ماءمورانى كه مرا به بالاى كوه برده بودند، آنها را نمى ديدند.

پس آن خوش صورتان به من گفتند: چرا اين همه زارى مى كنى؟ گفتم: مگر نمى بينيد كه گورى كنده اند و مى خواهند مرا از اين كوه بيندازند و در اين گور دفن كنند. به من گفتند: اگر ما اين حاجب را از كوه بيندازيم و در اين گور دفن كنيم، تو بر خود لازم مى بينى كه بقيه عمرت را در آستان حضرت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سر ببرى.

گفتم: بلى، به خدا. پس ايشان حاجب را گرفته و مى كشيدند و او فرياد مى زد و اصحابش نمى شنيدند تا آن كه او به بالاى كوه بردند و از كوه انداختند. هنوز به زمين نرسيده بود كه پاره پاره شد. پس اصحابش آمدند و فرياد زده و مى گريستند و از من غافل شدند. پس آن دو نفر مرا برداشته و به نزد تو آوردند و اكنون ايستاده و منتظرند كه مرا به مكان تربت حضرت رسالت ببرند تا خادم آن موضع مقدس باشم.

پس با پدر خداحافظى نموده و رفت. بعد از آن پدر به خدمت حضرت على النقىعليه‌السلام آمد و آن واقعه را براى آن حضرت بيان نمود. در آن حين در ميان مردم خبر افتاد كه فلان حاجب را گروهى عجيب آمده و از كوه انداخته اند و اصحابش او را در آن گور دفن كردند.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: از حسد دورى كن، چون كه اثر آن در خودت ظاهر مى شود و در دشمن اثرى نخواهد داشت.

آزار و اهانت متوكل نسبت به حضرت

روايت شده است كه متوكل پليد، زمانى قصد كرد قدرى از شاءن و شوكت حضرت امام على النقىعليه‌السلام را كم كند. پس مكانى را معين كرد كه به آن جا حركت كند و دستور داد كه جميع اشراف و بزرگان بنى هاشم و غير ايشان همه پياده همراه آن ملعون حركت كنند و هيچ كدام از ايشان در آن روز سوار نشوند و قصد او آزار و اهانت آن حضرت بود.

پس خود سوار شد و همه خلايق از وضيع(٦) و شريف پياده، بعضى جلوى مركب آن سگ و برخى از راست و چپ او مى رفتند. در آن روز هوا بسيار گرم بود و آن حضرت در اثناى راه به نوبت به بندگان خود تكيه مى فرمود و راه مى پيمود و عرق بسيار از شدت حرارت از آن حضرت مى ريخت.

يكى از اصحاب خليفه چون آن حضرت را در آن رنج و مشقت ديد، پيش آمد و گفت: اين حال مخصوص شما نيست، بلكه همه مردم در رنج هستند و قصد خليفه در اين دستور، تنها شخص شما نبوده، بلكه به شما و بقيه اين طور امر كرده است.

حضرت فرمود: ناقه صالح در نزد خدايتعالى از من عزيزتر نيست و بعد از آن اين آيه را تلاوت فرمود:

( تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَٰلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ ) (هود:۶۵)

و چون سه روز از اين واقعه گذشت، شب چهارم متوكل پليد به اسفل السافلين واصل گرديد و همان شخص در آن شدت حرارت، جنازه او را تشييع مى كرد.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: از كسى كه او را آزرده اى توقع صميميت نداشته باش

آن چه متوكل براى حضرت مى خواست، براى خودش اتفاق افتاد

روايت شده كه چون متوكل ملعون از شدت دشمنى و غلبه شقاوت فرمان داد كه روضه مطهره متبر كه حسينيه على راقدها الف الف تحيه را خراب كرده و شخم زده و آب در آن اندازند و اثر آن بناى مقدس را كه مطاف بندگان ارض و سماع است، و كلا از صفحه روزگار محو سازند و شيعيان مخلص ايشان را از زيارت مشهد مقدسه منوره منع نمود. غرض آن لعين از اين افعال؛ اطفاء نور دين و اخفاء آفتاب فضل و شرف ائمه معصومينعليه‌السلام بود. ولله الحمد كه حكم آن بى آبرو جارى نگشته و هر چند آب بستند از حدى كه به حائر(٧) حسينيه موسوم است جلوتر نرفت و اين حكايت مشهور است و به آنها نيز اكتفا ننمود و به گروهى دستور داد كه شبى بر سر امام همان على النقىعليه‌السلام ريخته و آن حضرت را به قتل رسانند.

آن حضرت از نيت پليد آنها آگاه گشته، شب برخاست و وضو گرفت و به فرزند ارجمند خود امام حسن عسگرىعليه‌السلام فرمود كه پشت سرش بايستد تا او دعا كند و او آمين بگويد.

بعد از آن برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد به دعايى كه از آن حضرت معروف است كه «اللهم انى و جعفر اعبدان من عبيدك و ناصيتنا بيدك ». آن حضرت دعا مى كرد و آن خلف گرامى آمين مى گفت. دعا به اتمام رسيده يا نرسيده بود كه از خانه متوكل فرياد فغان بلند شد و بعد از آن خبر رسيد كه جمعى بر سر متوكل ريختند و در وقتى كه مست بود، او را كشتند.

پس آن مايه كفر و نفاق به دعاى آن قبله آفاق اين گونه به قتل رسيد و آن چه در خاطر قساوت نهاد خود براى حضرت داشت، براى خودش اتفاق افتاد.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: با نعمت هاى خدا معامله شايسته داشته باشيد.

شر متوكل به خودش بر مى گردد

ابو سليمان روايت مى كند كه از اورمه شنيدم كه مى گفت: در عهد متوكل روزى به مجلس سعيد كه حاجب متوكل بود، رفتم و در آن وقت امام على النقىعليه‌السلام را به او سپرده بودند و اراده قتل آن سرور را داشتند. چون به منزل سعيد رفتم، گفت: اى ارومه! مى خواهى خدا را به تو نشان دهم. گفت: لا تدركه البصار و هو يدرك الابصار، حقسبحانه و تعالى منزه آن از است كه بتوان او را با چشم ديد.

گفت: مراد من آن كسى است كه شما او را امام زمان خود مى دانيد. گفتم: مى خواهم كه او را ببينم. گفت: متوكل به من دستور قتل او را داده و من فردا او را به قتل مى رسانم. اگر مى خواهى كه او را ببينى اندكى صبر كن، چون اكنون شخصى پيش اوست وقتى او بيرون آمد، تو برو و او را ببين و زياد آن جا نمان.

ارومه مى گويد: بعد از ساعتى آن شخص از نزد او بيرون آمد و سعيد به من اشاره كرد كه داخل شوم. پس به خانه اى كه آن حضرت در آنجا محبوس بود وارد شدم. آن حضرت را در قيد و بند ديدم و نيز در برابر آن حضرت قبرى بود كه قصد داشتند بعد از قتل آن حضرت، او را در آن قبر دفن كنند.

چون نظرم به آن حضرت افتاد، سلام نموده و گريه كردم و از شدت نارحتى از خود بى خود شدم. آن حضرت فرمود: اى ارومه! چرا گريه مى كنى؟ گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سبب آن چه اين جماعت قصد دارند انجام دهند.

فرمود: گريه نكن كه حق تعالی نمى گذارد كه به اين امر اقدام كنند. چون اين سخن را از آن حضرت شنيدم، بى نهايت خوشحال شدم. پس فرمود: بيشتر از دو روز نمى گذرد كه حق تعالی او و صاحب او را هلاك سازد و شر ايشان را به خودشان برگرداند.

ارومه گويد: والله كه بعد از دو روز جمعى از تركان به دستور پسر متوكل، با شمشيرهاى كشيده به مجلس متوكل ريختند و او را پاره پاره كردند و سعيد خود را بر روى نعش نحس متوكل انداخت و گفت: من بعد از تو نمى خواهم زنده بمانم، او را نيز به درك فرستادند. متوكل نديمى داشت خوش طبع، كه گفت: ولى من بعد از تو هنوز زندگى را دوست دارم.

بعد از وقوع اين حادثه، ارومه گويد: من به خدمت حضرت على النقىعليه‌السلام رفتم و گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين حديث كه از جد بزرگوار شما نقل مى كنند، صحيح است؟

آن حضرت فرمود: بلى، كلام معجز نظام آن حضرت است و براى اين حديث تاءويلى است، مراد از روز شنبه حضرت رسالت پناهى است و غرض از يكشنبه اميرالمؤ منينعليه‌السلام است. مقصود از دوشنبه حسنينعليهما‌السلام و امام محمد باقرعليه‌السلام و امام جعفر صادقعليه‌السلام و چهارشنبه، امام موسى كاظمعليه‌السلام و امام رضاعليه‌السلام و پدرم محمد تقىعليه‌السلام و من كه على بن محمد الهاديم مراد مى باشد و از پنج شنبه مراد فرزندم حسن عسگريست و از جمعه مراد محمد مهدى صاحب الزمانعليه‌السلام است.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: مسخرگى تفريح ابلهان و ساخته فكر افراد نادان است.

خبر دادن حضرت از تحولات بغداد

حيران اسباطى روايت مى كند كه از بغداد به مدينه مشرفه آمده بودم و كمال تعطش به زلال وصال حضرت ابوالحسن و نهايت شوق به ديدار امام على النقىعليه‌السلام داشتم. در همان زور به مجلس شريف و محفل مقدس آن حضرت شتافتم و چون شرف ملازمت آن حضرت را دريافتم از من پرسيد كه واثق چه كار مى كند؟ حال جعفر چطور است؟ و ابن الزيات چگونه روزگار مى گذراند؟ گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن روز كه من از بغداد بيرون آمدم، واثق صحيح و سالم بر تخت امارت متمكن بود و جعفر را با بدترين حال در زندان ديدم و ابن الزيات به سر و سامان دادن امور مملكت و امر و نهى مشغول بود. اكنون ده روز است كه من از آن جا بيرون آمده ام.

حضرت فرمود: واثق فوت كرد و متوكل بر مسند خلافت نشست و جعفر از قيد و زندان خلاص شد و ابن الزيات كشته شد. گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين وقايع چه موقع اتفاق افتاد؟ فرمود: شش روز بعد از بيرون آمدن تو. راوى گويد: بعد از چند روز قاصدان خبر آوردند و همان گونه كه آن حضرت خبر داده بود، بى كم و زياد، جريان را بيان نمودند.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: ترك احسان به پدر و مادر، موجب تنهايى و منتهى به خوارى مى شود.

وحشت منتصر از معجزه حضرت و قدرت حق تعالی

روايت شده است كه منتصر، پسر متوكل بعد از مرگ پدر بر تخت نشست. جمعى از دشمنان سيد المرسلين عليه و آله افضل الصلوات به او گفتند كه آباء تو از روى توهم اين كه مبادا خلافت و امامت از آل عباس به خاندان آل على منتقل شود، هميشه به ايشان اهانت كرده و آنها را خوار مى نمودند و پنهان و آشكار ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند.

منتصر بعد از شنيدن اين سخنان گفت مصلحت در اين است كه من سپاه خود را جمع كنم و به امام على النقىعليه‌السلام نشان دهم تا بترسد و گوشه اى بيشيند و خيال خلافت را از سر بيرون كند. پس همه سپاه خود را در بيرون شهر بغداد جمع كرد كه حدود يكصد و نود هزار نفر بودند.

بعد از آن حضرت امام على النقىعليه‌السلام را طلب نمود، پس سپاه خود را فوج فوج مى آورد و از جلوى حضرت مى گذراند. آن روز تا شب اين كار به طول انجاميد تا لشگر همگى عبور كردند. حضرت فرمود: اى خليفه! سپاه تو را ديديم و پسنديديم. اى خليفه! اكنون تو نيز سپاه ما را ببين.

منتصر گفت: سپاه تو كجا است؟ حضرت فرمود: به بالاى سرت نگاه كن تا قدرت حق تعالی را مشاهده كنى. هنگامى كه منتصر به بالاى سر خود نگاه كرد، از مشرق تا مغرب را پر از لشگر ديد كه همه سواره با شمشيرهاى كشيده، منتظر يك اشاره آن حضرت بودند. چون منتصر آن جماعت را ديد، لرزه بر اندامش افتاد و خيلى ترسيد.

سپس به آن حضرت بى اندازه احترام گذاشت و تواضع نمود و بسيار معذرت خواست. حضرت فرمود: اى خليفه! ما به آب قناعت دست از دنيا شسته ايم و به كنج توكل و رضا تسليم در اطاعت حق نشسته ايم. خاطرت از جانب ما آسوده باشد و به قول منافقين و معاندين عمل نكن.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: نكوهش كليد سخنان نامطبوع است و در عين حال از كينه در دل گرفتن بهتر است.

حضرت جانشين خود را معرفى مى كند

ابن عبدالله يكى از شيعيان حضرت امام على النقىعليه‌السلام است روايت مى كند كه امام و راهنماى من حضرت ابوالحسنعليه‌السلام به من نوشت كه وقتى تو مى خواستى سؤال كنى از آن كه بعد از من خليفه كه خواهد بود، دچار اضطرابى شدى و از آن سؤال نكردى.

مضطرب نشو كه حق تعالی گمراه نمى كند قومى را كه هدايت كرده باشد. بدان كه بعد از من، ابو محمد حسن عسگرىعليه‌السلام صاحب و راهنماى خلق است و آن چه مردم به آن محتاجند، نزد اوست و حق تعالی مقدم مى دارد هر كه را بخواهد.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: از كسى كه نسبت به او بدگمانى، انتظار خير خواهى نداشته باش.

ازدواج مليكه نوه قيصر روم با امام حسن عسگرىعليه‌السلام

بشر انصارى روايت مى كند كه روزى حضرت ابوالحسنعليه‌السلام مرا طلبيد. چون به خدمتش مشرف شدم، فرمود: اى بشر تو از فرزندان انصارى و محبت تو قديمى است و من تو را خوشحال مى كنم و فضيلتى كه بر ديگران در موالات سبقت بگيرى، بعد از آن نامه اى نوشت و مهر مبارك خود را بر آن زد شال كوچك زردى بيرون آورد كه دويست و بيست دينار زر در آن بسته بود و فرمود: اين را بگير و به بغداد برو و در كنار پل فرات حاضر شو كه فردا هنگام چاشت، كشتى خواهد رسيد كه كنيزان فرو چشمى در آن كشتى هستند و از تجار عمر بن يزيد منحوس طلب نما و منتظر باش كه وكلاى عباسيان و ظرفاى عرب براى خريدارى بيايند و كنيزان را براى فروش عرض كنند.

كنيزى از عرضه شدن ابا و امتناع مى نمايد و نمى خواهد كه كسى او را ببيند يا كسى صدايش را بشنود و خزى پوشيده باشد و صفتش اين و آن باشد و از جمله نشانيها يكى آن كه يكى از خريداران خواهد گفت كه من اين كنيز را به سيصد دينار مى خرم به خاطر عقل او و كنيز مى گويد: اگر بالفرض مالك ملك سليمان باشى، رغبتى به تو ندارم.

نحاس گويد: از فروختن كنيز چاره اى نيست. كنيز مى گويد: شتاب براى چيست، خريدارى كه دل من مى خواهد، خواهد آمد. آن گاه تو نزد عمر و بن يزيد برو و بگو من نامه اى دارم كه يكى از اشراف آن را به زبان رومى نوشته است، آن نامه را به كنيز دهيد تا بخواند. اگر اخلاق صاحب نامه را مى پسندد، من وكيل او هستم و اين كنيز را مى خرم.

بشر گويد: اطاعت عمر آن حضرت كردم و براى انجام فرموده آن حضرت رفتم، بى كم و زياد انجام شد و چون كنيز آن نامه را خواند، گريه كرد و به عمرو گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش. پس من با صاحب او بحث كردم تا به آن مبلغ راضى شد. پس زر را به او داده و كنيز را گرفته و به خانه آمديدم.

چون آن كنيز نشست، خنديد و آن نامه را از گريبان بيرون آورد و مى بوسيد و بر چشم مى ماليد و فداى نامه مى شد. گفتم: صاحب نامه را نديده اى و مى بوسى؟ گفت: اى عاجز و ضعيف در شناخت اولاد انبياء، تو از خدمه او هستى و هنوز او را نمى شناسى و از فضل و كمال او چيزى نمى دانى؟

پس به من گوش كن و دلت را آماده كن تا گوشه اى از احوال او را براى تو بيان كنم. بدان كه من مليكه دختر پشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا وصى حضرت عيسىعليه‌السلام است و نسبش به وصى مسيحعليه‌السلام شمعون الصفا متصل مى شود و جدم قيصر خواست كه مرا به برادر زاده خود بدهد.

دستور داد تا قسيسان و رهبانان را جمع كردند و سيصد نفر را انتخاب كردند و هفتصد تن از قائدان و اميران و ملكان انتخاب كردند و هزار نفر از معتمدان لشگر حاضر شدند و تختى كه به انواع جواهر مزين بود از خزانه بيرون آوردند.

آن تخت را وسط قصر بر بالاى پايه نهادند و برادر زاده قيصر بر آن تخت نشست و همه خدم و حشم با انواع زينتها و حله ها در خدمت او ايستادند. پس انجيل را باز كردند و مى خواستند كه نگاه كنند كه به يكباره قصر لرزيد و برادر زاده قيصر از تخت پايين افتاد و بيهوش شد.

رنگ از روى كشيشان پريد و لرزه بر اندام ايشان افتاد. بزرگ ايشان به جدم گفت: ما را معاف كن كه اين واقعه نشانه هاى بدى دارد. جدم به كشيشان گفت: شما اين عمودها را راست كنيد و چليپاها را به جاى خود قرار دهيد و برادر اين بدبخت را بياوريد تا اين كودك را به او بدهم تا با سعادت خود، نحوست را از شما دفع كند.

چون چنين كردند، بار دوم نيز همان اتفاق افتاد كه بار اول افتاده بود. مردم متفرق شدند. جدم غمگين و تنها به اتاقى رفت و در ماتم نشست. من آن شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعونعليه‌السلام با جمعى از حواريين در آن قصر جمع شدند و منبرى از نور نهادند كه با آسمان برابرى مى كرد در جايى كه جد من قيصر تختش را مى گذاشت. بعد از آن حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وصى او و يازده نفر از فرزندان ايشانعليه‌السلام در آن جا حاضر شده و متوجه حضرت مسيحعليه‌السلام شدند.

حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: يا روح اللهعليه‌السلام من نزد تو آمده ام تا نسب خود را به نسب تو پيوند دهم. از وصى تو شمعون، مليكه را براى پسرم ابو محمدعليه‌السلام يعنى امام حسن عسگرىعليه‌السلام خواستگارى نمايم و اشاره به امام حسن عسگرىعليه‌السلام نمود. پس مسيح به شمعون نگاه كرد و گفت: به درستى كه شرف به تو روى آورده است. پيوند كن فرزند خود را به رحم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شمعون گفت: چنين كردم.

پس حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر بالاى آن منبر رفت و خطبه خواند و مرا براى پسر خود ابو محمدعليه‌السلام تزويج نمود و حضرت مسيحعليه‌السلام و حوارييون بر آن امر شاهد شدند. من از خواب بيدار شدم و ترسيدم كه اگر اين خواب را بيان كنم، كشته شوم. پس اين خواب را پنهان داشتم و به خاطر عشق و محبت به ابو م حمدعليه‌السلام از خوردن و نوشيدن باز ماندم و جسمم ضعيف و نحيف گشت و پدرم گمان كرد كه من بيمار شدم و طبيبى در شهرهاى روم نبود كه حاضر نكردند و براى معالجه من نطلبيدند.

هيچ شفايى و بهبودى حاصل نشد و چون از سلامتى من نااميد شد، روزى به من گفت: اى نور هر دو چشم من! چه آرزويى دارى! تا من آن را برآورم. گفتم: اى جد من! درهاى فرج را بر روى خود بسته مى بينم. اگر شكنجه و آزار اسيران مسلمان را كه در زندان تو هستند، رفع نمايى و زنجيرها را از آنها باز كنى و اين طايفه را از زندان آزاد كنى، اميد دارم كه حضرت عيسىعليه‌السلام و مادرش مرا شفا دهند.

پس پدرم اسيران را از زندان آزاد ساخت و من بهتر شدم و كمى غذا تناول كردم. پدرم و جدم شاد شدند و به اسيران احترام گذاشتند و تكريم نمودند. من بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه حضرت فاطمه سيده زنان عالم مى آيد و شخصى به من مى گويد كه جده شوهرت ابو محمدعليه‌السلام است. پس من دامن او را چنگ زدم و گريه مى كردم و شكايت ابو محمدعليه‌السلام را نزد او كردم.

به من فرمود: تو تا به مذهب ترسايانى، پسرم به زيارت تو نخواهد آمد. اگر رضاى خدا و رضاى مسيحعليه‌السلام را مى خواهى و به زيارت ابو محمدعليه‌السلام رغبت دارى، بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول الله. چون اين كلمات را گفتم، سيده زنان عالم مرا به سينه خود چسبانيد و دلم را شاد كرد و فرمود: اكنون منتظر باش كه من ابو محمدعليه‌السلام را به نزد تو مى فرستم.

من بيدار شدم و مى گفتم، واشوقاه الى لقاء ابى محمدعليه‌السلام و شب بعد ابو محمدعليه‌السلام را در خواب ديدم. به او گفتم: اى دوست چرا با من جفا كردى؟ دلم را به حب خود مشغول نمودى ولى از من دورى كردى؟ فرمود: دورى من از تو فقط به خاطر شرك تو بود. اكنون كه مسلمانى شدى، هر شب به زيارت تو مى آيم تا آن كه حق تعالی ما را به هم برساند. آن وقت زيارت او از من قطع نشده است.

بشر مى گويد: من گفتم: پس چگونه ميان اسيران افتادى؟ گفت: شبى ابو محمدعليه‌السلام به من خبر داد كه جد تو، به زودى لشگرى به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها خواهد رفت. تو بايد كه همراه او باشى. من با جماعتى از غلامان و خدم مى آمديم كه به دست طلايه لشگر مسلمانان افتاديم.

و كار به اين جا رسيد كه تو ديدى و در اين مدت هيچ كس نفهميد كه من چه كسى هستم، به جز تو كه ماجراى زندگى خودم را برايت بيان كردم و آن شيخ كه من در غنيمت، نصيب او شده بودم، نام مرا پرسيد، گفتم: نام من نرجس است.

بشر پرسيد تعجب مى كنم كه تو رومى الاصلى ولى زبان عرب را مى دانى؟ مليكه گفت: جدم در آموزش من بسيار حريص بود. او از زن مترجمى خواسته بود تا صبح و شب نزد من بيايد و به من زبان عربى بياموزد و من از او آموختم. بشر روايت مى كند كه چون به خدمت امام على النقىعليه‌السلام رسيديم، حضرت از او پرسيد: حق تعالی عزت اسلام و خوارى نصرانيت و شرف محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيتش را چگونه به تو نشان داد؟ مليكه عرض كرد: چگونه براى شما وصف كنم يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيزى را كه شما از من به آن عالم تريد.

حضرت فرمود: به تو بشارت مى دهم فرزندى را كه شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد مى كند، چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. گفت: آن فرزند از كه خواهد بود؟ فرمود: از آن كسى كه خواستگارى كرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را براى او، در فلان شب از ماه فلان از هجرت، وصيت او در خاطرت هست كه مسيحعليه‌السلام در آن شب تو را به چه كسى داد؟ گفتم: بلى به پسر شما ابو محمدعليه‌السلام .

باز حضرت فرمود: تو او را مى شناسى؟ گفت: بلى از آن شب كه بر دست سيده زنان عالم مسلمان شده ام، زيارت خود را از من باز نگرفته است. بعد از آن حضرت به خادم فرمود: به خواهرم حليمه بگو بيايد. هنگامى كه حليمه آمد، فرمود: اين است. حليمه مدتى دست به گردن او انداخت و او را بوسيد. حضرت فرمود: اى حليمه! اكنون او را به خانه خود ببر و فرايض و سنن را به او بياموز كه اين زن ابو محمدعليه‌السلام است و مادر قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: بدانيد كه روان آدمى آن چه را به آن اهدا گردد مى پذيرد و هر چه را كه دور باشد و منع كرده شود، رها مى كند.

پدرم از دنيا رفت

و از هارون فضل نقل مى كند كه روز وفات حضرت جوادعليه‌السلام حضرت هادىعليه‌السلام را در مدينه ملاقات كردم، حضرت فرمود: به او جعفر! پدرم از دنيا رفت. كسى پرسيد از كجا دانستيد؟ فرمود: ذلت بى سابقه اى نسبت به عظمت خداوند بر من وارد شد.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: نعمت ها بهره هايى كوتاه است؛ ولى سپاسگذاى هم نعمت و هم فرجام نيك را مژده است.

يك شبه به بغداد رفتم

از اسحاق جلاب نقل شده كه گفت: گوسفند زيادى براى حضرت هادىعليه‌السلام خريدم. حضرت از اصطبل خانه اش به جاى وسيعى برد كه نمى شناختم. من شروع به تقسيم گوسفندان ميان اشخاصى كه حضرت دستور داده بود، كردم؛ و براى ابو جعفر (كه ظاهرا همان حضرت سيد محمد است) و مادرش و ديگران فرستادم. آن گاه از حضرت اجازه خواستم كه به بغداد نزد پدرم بر گردم و اين قضيه روز هشتم ذيحجه بود.

حضرت نوشت كه فردا هم بمان و بعد برو؛ روز عرفه را هم ماندم و شب عيد قربان در ايوان جلوى اطاق وى خوابيده بودم، حضرت هنگام سحر آمد و فرمود: اسحاق! بلند شو. برخاستم و چشم باز كردم و خودم را در بغداد با رفقايم ديدم. نزد پدر رفتم؛ به آنها گفتم: عرفه در سامره بودم و براى عيد به بغداد آمدم.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: دانشمند و دانشجو در ترقى باهم شريكند.

اطلاع حضرت از امور غيبى

و از محمدبن فرج نقل مى كند كه گفت: حضرت هادىعليه‌السلام براى من نوشت: كار خود را جمع كن و مواظب خود باش. من به دستور حضرت كارهاى خودم را جمع و جور مى كردم و نمى دانستم كه به چه منظورى اين دستور را فرموده است؛ كه ماءمورى آمد و مرا از مصر زنجير بسته بيرون برد، و همه اموالم را توقيف كرد.

هشت سال در زندان بودم آن گاه نامه ديگرى از آن حضرت رسيد: كه در طرف غربى (بغداد) منزل كن. با خود گفتم: حضرت در زندان اين مطلب را براى من مى نويسد!؟ باعث تعجب است! طولى نكشيد كه به حمدالله آزادم كردند.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: حالت احتضار خود را كه نه طبيبى تو را از مرگ نجات دهد و نه دوستى به تو سود رساند، در نظر داشته باش.

جامه اى براى كفن

و از ابو يعقوب نقل شده كه گفت: شبى، پيش از مرگ محمدبن فرج را ديدم كه به استقبال حضرت هادىعليه‌السلام آمده بود. آن حضرت نگاهى به او كرد. و او فردا بيمار شد؛ پس از چند روز به عيادتش رفتم، سنگين شده بود. گفت: حضرت هادىعليه‌السلام جامه اى براى من فرستاده. جامه را گرفت، پيچيد و زير سر گذاشت و در همان جامه او را كفن كردند.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: به درستى كه ممكن است ستمكار بردبار، به وسيله حلمش از ستمش گذشت شود.

رتبه خويش را پايين نياور

و از يعقوب بن ياسر نقل شده كه گفت: متوكل مى گفت: واى بر شما كار ابن الرضا (حضرت هادىعليه‌السلام ) مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند؛ و نه در اين امور از او فرصتى مى يابم (كه او را به اين كارها وادار كنم). گفتند: اگر از او فرصتى نمى يابى، در عوض اين برادرش موسى است كه شراب خوار و نوازنده است. مى خورد و مى نوشد و عشق بازى مى كند. بفرستيد تا او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد. بگوئيد اين ابن الرضا است؛ نامه اى نوشتند و او را به تعظيم و احترام وارد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكر و مردم استقبالش كردند.

غرض اين بود كه وقتى مى رسد، املاكى به او واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد او بفرستد و به او مواصله و احسان كند و منزلى عالى به او بدهد كه خود در آنجا به ديدنش برود. وقتى كه موسى وارد شد، حضرت هادىعليه‌السلام در پل وصيف كه جايى است كه آن جا به استقبال واردين مى روند، رفته و با او ملاقات نمود و به او سلام كرد و حقش را ادا نمود.

سپس فرمود: اين مرد تو را احضار كرده كه احترام تو را هتك كند و رتبه ات را پايين آورد. مبادا هرگز به شراب خوارى اقدام كنى. موسى گفت: اگر مرا براى اين كار خواسته، پس چه كنم؟ فرمود: رتبه خود را پايين نياور و چنين كارى نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است.

موسى نپذيرفت. و حضرت سخنش را تكرار كرد، وقتى كه ديد موسى اين حرف ها را نمى پذيرد، فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه در نظر گرفته، مجلسى است كه هرگز تو با او در آن جمع نمى شويد و همان گونه شد كه حضرت فرمود. موسى سه سال آن جا اقامت كرد و هر روز صبح بر در سراى او مى رفت.

مى گفتند: دوا خورده است، روز ديگر مى گفتند: كار دارد و سه سال به همين منوال گذشت تا وقتى كه متوكل مرد و در چنان مجلسى با هم ننشستند.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: ابله ذيحق، گاهى به نادانى چراغ حق خود را خاموش مى كند.