اسرار عبادات

اسرار عبادات17%

اسرار عبادات نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی

  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36513 / دانلود: 3778
اندازه اندازه اندازه
اسرار عبادات

اسرار عبادات

نویسنده:
فارسی

1

2

3

گفتار هشتم «حاوی مباحث» :

برای انسان همتی بالاتر از لقاء حق فرض ندارد

روزه و ماه روزه از آن خداوند است

قبولی عمل انسان مقدمه قبولی خود انسان است

ادب سخن گفتن را از عموی پیامبر بیاموزیم

انسان بعد از مرگ به همان وضع باطنی خود محشور می شود، خواه باطن سر مثالی او که بصورت یک بدن مثالی در برزخ ظهور می کند و خواه یاطن و سر عقلی او که سخن از صورت و بدن در آن نیست. برای هر عبادت سری است که انسان با سر آن عبادت محشور می شود. باطن به دو قسمت مثال و عقل برمی گردد. یعنی بعضی از اسرار درونی روزه مثلاً مربوط به عالم مثال و بعضی از اسرار درونی آن مربوط به عالم فوق مثال است. اینکه از رسول خدا - علیه آلاف التحیه و الثناء - رسیده است که خدای سبحان فرمود الصوم لی وانا اجری به روزه مال من است و من مستقیماً پاداش روزه دار را به عهده دارم، به این معنا خواهد بود که باطن روزه بصورت لقاء خدا ظهور می کند. برای انسان همتی بالاتر از لقاء حق فرض ندارد، پس روزه باطنی دارد که اگر روزه دار به آن برسد پاداشش لقاء خدای سبحان است. و چون انسان یک موجودی است ابدی که هرگز از بین نمی رود - نهایت از عالمی به عالم دیگر منتقل می شود - اگر باطن روز که لقاء حق است نصیب او شد، او دائماً در محضر حق است، بدون اینکه از این حضور دائم خستگی و رنج ببرد، چون این یک یکنواختی رنج آور نیست. اصولاً در بهشت رنجی نیست، خواه بهشت ظاهری که( جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ) (۲۵۸) خواه بهشت معنوی. انسان بدون اینکه رنج خستگی و تشنگی و گرسنگی را بچشد لذت سیری را احساس می کند. مثل دنیا نیست. در دنیا انسان زمانی احساس سیری را احساس می کند که قبلاً رنج گرسنگی را تحمل کرده باشد. آب زلال برای کسی گوارا است که قبلاً تشنه باشد و رنج تشنگی او را خسته کرده باشد. کسی که رنج تشنگی را تحمل نکرد، لذت سیراب شدن را هم نمی چشد. و همچنین در مسئله گرسنگی تا کسی رنج جوع را تحمل ننماید، لذت سیر شدن از غذای لذیذ را هم احساس نمی کند. ولی در بهشت این چنین نیست.

علی بن موسی الرضا - سلام الله علیه - از آباء کرام شان از علی - علیه السلام - نقل فرمود:(۲۵۹) روزی رسول خدا خطبه ای ایراد فرمود، نفرمود آخرین جمعه ماه شعبان بلکه فرمود یک روزی، و این منافات ندارد با اینکه در بعضی از نقل ها بعنوان آخرین جمعه آمده و احیاناً تکرارش هم ممکن است. فرمود: ایها الناس قد اقبل الیکم شهر الله. این خطاب أیها الناس یک هشدار عمومی است. فرمود: مردم ماه خدا رو کرده است، سخن از آمدن نیست. سخن از نزدیک شدن نیست این ماه به خدا منسوب است و این ماه خدا با همراهانش دارند می آیند. بالبرکة والرحمة والمغفرة. این ماه با برکت و رحمت و مغفرت دارد می آید. مواظب باشید به استقبالش بروید. آماده باشید که او را درست درک کنید.

برکت خیر مستدام است، آنچه که می ماند برکت هست. گودال هائی که آب ها در آن جمع می شود و می ماند در بیابان به آنها برکه می گویند. این ماه به همراه برکت رحمت و مغفرت است. رحمت و مغفرت تنها آمرزش از گناهان نیست، آن درجات عالیه را هم خدای سبحان رحمت می نامد. رحمت خاصه که مخصوص مؤمنین است:( إِنَّ رَحْمَتَ اللَّـهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ ) (۲۶۰) . در ماه مبارک رمضان تحصیلش آسان است.

شهر هو عندالله افضل الشهور، این ماه از دیگر ماه ها افضل است. اما افضلیتش را خدا تعیین فرموده، پیش خدا افضل است. همانطوری که هر انسان با تقوایی پیش خدا گرامی است، پیش خدا هر ماهی که پر برکت تر پر رحمت تر پرمغفرت تر باشد، افضل است.

برای ماه مبارک رمضان دو دستور هست: ۱ - عمومی، و آن این است که کل ماه مبارک رمضان را انسان بعنوان یک واحد بداند، و برای این واحد نیت کند و عبادت را در کل ماه مبارک رمضان قصد کند. در شب اول ماه مبارک رمضان می تواند قصد کند که تا آخر ماه مبارک رمضان یک ماهه روزه بگیرد. البته ۲ - خصوصی، که هر روز هم یک تکلیف مستقل و جدایی است.

و ایامه افضل الایام ولیالیه افضل اللیالی. تمام روزهای ماه مبارک رمضان از تمام ایام سال افضل است و تمام شب های ماه مبارک رمضان از تمام شب ها و لیالی سال افضل است.

و ساعاته أفضل الساعات. ساعت یعنی لحظه لحظات آن بهترین لحظه ها است.

اینکه فرمود شهر الله به شما رو کرده است، مناسب است با حدیث شریف الصوم لی. اگر روزه مال خداست پس این ماه هم ماه خدا، و شهر الله است. و به همان نسبت تنها الصوم لی نخواهد بود، آن دعاهای سحر هم لله است. آن عبادت های دیگر هم لله است. چون این شهر شهر الله است اگر این ماه ماه خدا است، کل آنچه که در این ماه انجام می گیرد - خواه بعنوان دعاهای شب و سحر، خواه بعنوان عبادات روز و روزه روز - همه لله است.

هو شهر دعیتم فیه الی ضیافه الله. در این ماه شما مهمان خدا هستید. مهمان بایستی کاری بکند که صاحب خانه می کند. مهمان خدائی که یطعم و لایطعم است انسانی می باشد که یطعم ولا یطعم است. اگر خدای سبحان می بخشد و نمی گیرد، انسان هم بایستی در این ماه خوئی پیدا کند که ببخشد و نگیرد. چون هیچ دستی بهتر از دست بخشنده نیست، و هیچ دستی هم بدتر از دست بگیر نیست، خوی گدامنشی را خداوند ناپسند دارد و خوی بخشش را خدا می پذیرد. اگر کسی تلاش و کوشش کرد که دیگران در کنار سفره او به بهشت بروند، این ید بخشنده دارد و اگر کسی تلاش کرد که به برکت دیگران به بهشت برود این دست گیرنده دارد: الید العلیا خیر من الید السفلی(۲۶۱) . این از کلماتی است که قبل از رسول خدا - علیه آلاف التحیه و الثناء - کسی نگفته است. دست بالائی بهتر از دست پائینی است. انسانی که می بخشد دستش بالا است، وقتی می گیرد دستش پائین است. در شبهای ماه مبارک رمضان این روح بلند را به انسان می آموزانند و می گویند هر شب بگوئید خدایا تو که دینت را حفظ می کنی و ممکن نیست دست از دینت برداری آن توفیق را بده که دین تو بدست من زنده بشود. نه اینکه دیگران دین تو را زنده کنند، من کنار سفره دین بنشینم. بگذار که نماز و روزه بدست من و با خون من زنده بشود که دیگران مهمان من باشند، نه اینکه دیگران بجنگند و خون بدهند و دین را احیاء کنند و من نماز بخوانم و روزه بگیرم زیرا در آنوقت من می شوم بگیر: واجعلنی ممن تنتصر به لدینک ولا تستبدل لی غیری(۲۶۲) . خدایا چنین عوض نکن که من را بدهی و دیگری را جای من بیاوری. چون این تهدید را خدای سبحان کرد فرمود من از دینم حمایت می کنم و دست از دینم بر نمی دارم، شما نشد دیگری:( وَإِن تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَيْرَكُمْ ثُمَّ لَا يَكُونُوا أَمْثَالَكُم ) (۲۶۳) .

فرمود این چنین نیست که حالا اگر دیگران در برابر اسلام صف بستند خداوند دست از اسلام بکشد. بطور یقین خدا دینش را حفظ می کند حال اگر حفظ دین با شما نشد، با دیگری شما اگر خلوص را از دست دادید شما را می برد و دیگری را جای شما می آورد. روی این تهدید و تعلیم قرآن کریم به ما دعاء آموختند. فرمودند در شبهای ماه مبارک رمضان بگوئید خدایا تو که دینت را حفظ می کنی آن توفیق را بده که دین تو بدست من زنده بشود. این را می گویند همت بلند. این را می گویند دست بخشنده. صاحب خانه را در دعاهای این ماه معرفی کردند. هو یطعم و لا یطعم، یجیر ولا یجار علیه،(۲۶۴) یهلک ملوکاً و یستخلف آخرین(۲۶۵) و امثال ذلک. بعد به ما گفتند شما مهمان یک همچو خدائی هستید.

دعاهای علی بن ابیطالب - سلام الله علیه - که نشانه روح بزرگوار آن حضرت است برای آن است که مهمان خدائی بود که خدا را به خوبی شناخت. همان آثار و اوصاف خدائی را از خدا طلب می کند: بی نیازی را از خدا طلب می کند. به خدای سبحان عرض می کند: اللهم اجعل نفسی اول کریمة تنتزعها من کرائمی وأول ودیعة ترتجعها من ودائع نعمک.(۲۶۶) خدایا همه این نعمت هائی را که دادی از ما می گیری ولی اولین نعمتی را که از ما می گیری جانمان باشد. اینطور نباشد که اعضاء و جوارح ما را اول از ما بگیری و ما محتاج فرزندانمان باشیم، آنگاه جان ما را بگیری. آن زندگی ذلیلانه است. مشابه این روح بزرگ منشی در دیگر دعاهای ائمه -عليهم‌السلام - هست.

حضرت علی (علیه السلام) و نیز امام سجاد (علیه السلام) عرض می کنند: اللهم صن وجهی بالیسار ولا تبذل حساهی بالاقتار فاسترزق طالبی رزقک فافتتن بحمد من اعطانی و بذم من منعنی و انت مع ذلک ولی الا عطاء والمنع(۲۶۷) . خدایا تمام روزی ها که از دست تو است و بدست تو است، مرا بدون واسطه این و آن از روزی ات برخوردار کن این چنین نباشد که روزی ام بدست این و آن باشد که از غیر به من چیزی برسد و من ناچار بشوم غیر را مدح کنم، در حالی که از تو است، و آن که به من نداد بد او را بگویم در حالی که سرپرست دادن و ندادن توئی.

این خوی بزرگ منشی را در دعاها به ما آموختند که سعی کنید این چنین دعا کنید. هرگز از خدا مال زیاد نخواهید، بخواهید آبرویتان محفوظ باشد، چون بقیه اش دیگر وبال است.

عبدالرحمن عوف پیش ام سلمه آمد و گفت وضع مالی ام خوب است؛ خیلی ثروت دارم و می ترسم این برای من وبالی باشد. ام سلمه گفت: انفق. در راه خدا انفاق کن برای این که من از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که: ان من اصحابی من لا یرونی بعدما أفارقه(۲۶۸) . بعضی از اصحاب من دیگر مرا در قیامت نمی بینند چه اینکه خداوند فرموده است: و امتازوا الیوم ایها المجرمون(۲۶۹) . صف مجرمین را جدا می کنند لذا تبه کاران آن حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) را نمی بینند.

اینکه فرمود شما در این ماه مهمان خدایید یعنی ببینید صاحب خانه چه دارد، آنها را بخواهید. کسی که مهمان خدا شد، اوصاف صاحب خانه را بعنوان آنچه در نزد خدا است، از خدا مسئلت می کند. انسان روح بی نیازی و بزرگواری را بعنوان مسئلت از مهماندار - خدای سبحان - بخواهد. خدا اگر مهمان را پذیرایی می کند، ضیافه الله همان لقاءالله را نتیجه خواهد داد. وجعلتم فیه من اهل کرامه الله. شما در این ماه کریم هستید. انسان کریم آن بزرگوار و بزرگ منشی است که طبعش به طبیعت آلوده نیست. هر کسی را کریم نمی گویند. مرحوم کلینی - رضوان الله علیه - نقل می کند(۲۷۰) در یکی از جبهه های جنگ در اثر سیل یا حادثه دیگری که اتفاق افتاد سربازان اسلام یک طرف و رسول خدا - علیه آلاف التحیه و الثناء - هم طرف دیگر، بین حضرت و ستاد نظامی حضرت فاصله شد. حضرت هم در دامنه کوه مشغول استراحت شدند. یکی از مشرکین از این فرصت استفاده کرده بالای سر حضرت آمد شمشیر کشید و گفت: مَنْ يُنْجِيكَ مِنِّي يَا مُحَمَّدُ ؟ شما که در حال خوابیدن هستید، سربازان شما هم که از شما دورند، در این حال چه کس شما را نجات می دهد. فرمود: الله. بین سر من و این لبه تیز شمشیر تو یک قدرتی است که نمی بینی. آن مشرک که به این حرف معتقد نبود پوزخند زد و همراه پوزخند شمشیر را پائین آورد که حضرت آسیب برساند، خودش یک طرف و شمشیرش به طرفی دیگر افتاد. حضرت برخاست و شمشیر کشیدند فرمودند: مَنْ يُنْجِيكَ مِنِّي. من به خدا معتقد بودم در خطر می گفتم الله، تو به چه کسی معتقد هستی؟ گفت: کن خیر آخذ. من به کرامت تو تکیه می کنم. تو یک انسان بزرگواری هستی. فرمود: برخیز من از کشتن تو صرفنظر کردم. این روحیه کرم البته در بزرگان از بشر و انسان های کامل است.

در خطبه شریفه شعبانیه تا آخر، سخن از این نیست که از خدا خانه و لوازم زندگی بخواهید. خدا اینها را به دیگران هم می دهد. این همه کفار و منافقین را خداوند روزی می دهد. این همه درندگان را خداوند روزی می دهد. کدام مار و عقرب و درنده ایی را خدا بی روزی گذاشت تا ما برای روزی تلاش کنیم و از خدا روزی ظاهری طلب کنیم. البته آن را هم باید طلب کنیم خود را در رسیدن به او هم باید محتاج خدا می دانیم و محتاجیم و حرفی در او نیست اما در ماه رمضان چه بخواهیم؟ فرمود شما در این ماه از اهل کرامت هستید، یک انسان کریم از خدا چه می خواهد.

وقتی امام سجاد - سلام الله علیه - به مکه مشرف شدند،(۲۷۱) به حضرت عرض کردند شما در مدینه باغی داشتید که مأمورین هیئت حاکمه این باغ را از شما غصب کردند، الان عبدالملک خلیفه از شام به مکه آمده است شما تظلم کنید. بروید به عبدالملک بگوئید که باغ مرا در مدینه مأموران شما گرفتند، حق مسلم تان را بگیرید. حضرت فرمود: من در کنار خانه خدا از خدا دنیا نمی خواهم چه رسد با آنکه از عبدالملک بخواهم.

انسان در هر جائی نباید هر چیزی را از خدا بخواهد؛ این زشت است که آدم در بهترین دوران زندگی یا ایام سال پست ترین چیزها را از خدا بخواهد. بگوید: به من مال بده، خانه بده، زندگی بده، اینها را می دهند؛ اما این ها را نخواهید، فرمود شما در این ماه کرامت بخواهید و آبروی انسان کریم را خداوند نمی ریزد همیشه آن را حفظ می کند. سخن از کرامت است نه سخن از اینکه جهنم نرویم، یا بهشت برویم. فرمود: شما در این ماه بایستی توشه کرامت تهیه کنید که همان وصف خاص فرشتگان است. اگر فرشتگان بل عباد مکرمون(۲۷۲) بندگان مکرام اند و کریم اند، شما در کنار سفره کرامت دعوت شده اید سعی کنید کریم بشوید. انفاسکم فیه تسبیح نفسهائی که بر می آورید مثل آن است که گفته باشید سبوح قدوس، ونومکم فیه عبادة خوابیدنتان عبادت است. وعملکم فیه مقبول کارهای جزیی را که انجام می دهید خدا قبول می کند.

این قبولی عمل مقدمه است برای اینکه خود انسان را خداوند قبول فرماید، لذا می بینیم در قرآن کریم دو نمونه تعبیر دارد: ۱- اینکه خداوند عمل یک عده ای را قبول می کند ۲- خدا یک عده را قبول می کند، نه فقط عملشان را؛ اینها فوق آن اند. یک عده عمل صالح دارند یک عده صالح اند. آنان که جزء الذین آمنوا و عملوا الصالحات اند، یعنی کارهای خوب دارند ولی هنوز به آن مقام نرسیدند که ذاتشان و گوهرشان خوب بشود، احیاناً ممکن است در معرض خطر باشند. دسته دوم جزء صالحین اند. درباره ابراهیم خلیل - سلام الله علیه - می فرماید:( إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ ) (۲۷۳) صالح یعنی کسی که گوهر ذاتش دیگر شایسته شده است. اینها را خدا قبول می کند. درباره مریم - علیها السلام - تعبیر قرآن این است:( فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا ) (۲۷۴) خداوند کریم را قبول کرد؛ نه این که فقط عبادتش را قبول کرد، نه نماز و روزه اش را قبول کرد؛ نماز و روزه دیگران را هم قبول می کند بلکه گوهر ذات افراد کریم را خدا قبول می کند. هرکس را خداوند قبول نمی کند خلاصه آنکه قبول عمل طلیعه است برای اینکه انسان به جائی برسد که ذاتش مقبول باشد.

و دعائکم منه مستحبات اولاً دعاء در سطح بلند و برای همه باشد. اینطور نباشد که تنها خودمان را دعاء کنیم. مردی در حضور رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - عرض کرد(۲۷۵) خدایا پیامبر را بیامرز، مرا بیامرز. لسانش لسان حصر بود. حضرت فرمودند تو چرا دور رحمت خدا را سنگ چین کردی. چرا فقط من و تو، بگو همه مؤمنین: اذا دعا احد کم فلیعم فانه اوجب للدعاء..

این دعای امام رضا - علیه السلام - چقدر کریمانه است: واغفرلمن فی مشارق الأرض ومغاربها من المؤمنین والمؤمنات(۲۷۶) . خدایا در مشرق و مغرب عالم هر کسی که اهل ایمان است او را بیامرز.

این معنای لطیف را حکیم متأله ابن سینا نیز می فرماید: استوسع رحمة الله. تعبیر لطیفی دارد که مرحوم خواجه نصیرالدین طوسی می گوید این عبارتها به روایت شبیه تر است مقدمه منطق شرح اشارات تا عبارت های یک کتاب عادی.(۲۷۷) وسیع کن رحمت خدا را. بگذار دیگران زیر پوشش این رحمت واسعه قرار بگیرند. اگر دعاء مستجاب است، دعاهای بلند کنیم آن هم برای همه.

مردی عصر روزه عرفه(۲۷۸) در سرزمین عرفات از دامنه های کوه پائین آمد، در حالی که یک چشمش آسیب دیده و چشم دیگرش سالم بود. چشم سالم او هم از بس که گریه کرده بود مثل شبکه و کاسه ای از خون بود. بعضی از دوستانش به او گفتند چرا این همه رنج و اشک و ناله؟ گفت: در تمام این ناله ها هیچ چیزی برای خودم نخواستم. همه این دعاها و ناله ها برای مؤمنین و دوستانم بود. این روحیه های بلند اصحاب را ائمه -عليهم‌السلام - تربیت کرده اند. آن دینی که می گوید سحر در نماز شب عده زیادی را دعاء کن، حداقل چهل نفر(۲۷۹) اگر توانستی ۴۰ نفر یا بیشتر، همان دین می گوید روز به فکر حل کار ۴۰ مؤمن هم باش. برای اینکه وقتی می گوید شب برخیز و دیگران را هم دعاء کن یعنی روز هم مواظب کارشان باش. این دین درس کرم به انسان می آموزد که دیگران مهمان سفره انسان باشند.

ابوحمزه ثمالی از شاگردان خوب حضرت سجاد - سلام الله علیه - بوده است. امام سجاد - سلام الله علیه - در دعای معروف(۲۸۰) به ابوحمزه ثمالی به ما چه می آموزانند؟ عرض می کند: خدایا بزرگ و کوچک ما، زن و مرد، بچه روستائی و شهری، دور و نزدیک، همه و همه را بیامرز، گاهی به عنوان عموم و گاهی تک تک این عناوین و اصناف را نام می برد. این چنین نباشد که انسان در دعاء فقط به فکر خود و بستگان نزدیکش باشد.

چون ماه مبارک رمضان از یک عظمتی برخوردار است حضرت در ماه شعبان می فرمایند: بروید خودتان را آماده بکنید و دعاء کنید که ماه مبارک رمضان را با این برکت و رحمت و مغفرتی که می آید، ادراک کنید. فرمود: فاسئلوا الله ربکم بنیات صادقة وقلوب طاهرة، ان یوفقکم بصیامه و تلاوه کتابه فان الشقی من حرم غفران الله - عزوجل - فی هذا الشهر العظیم، واذکروا بجوعکم وعطشکم فیه جوع یوم القیامه و عطشه. آن کسی که محروم بماند از مغفرت خداوند در حقیقت شقاوتش کامل است.

در بعضی از روایاتی(۲۸۱) که بعنوان فضیلت صوم نقل گردیده، آمده است که روزه بگیرید تا گرسنه بشوید و درد گرسنگان را بچشید. این به زبان ما با ما سخن گفتن است. این برای قدم های اولیه است وگرنه چرا ما بایستی بگذاریم کسی گرسنه باشد در عوض خودمان همیشه سیر باشیم؟ اما این تعبیر آن است که شما به فکر قیامت باشید، چون در قیامت واقعاً یک عده ای گرسنه هستند. در عین حالی که غذا می خورند سیر نمی شوند، نه اینکه نمی خورند بلکه می خورند ولی سیر نمی شوند: همانطوری که در دنیا هرگز سیر نمی شدند - در دنیا این حس آز و طمع تمام شدنی نیست - در آخرت هم به صورت هل من مزید ظهور می کند(۲۸۲) . فرمود: شما به فکر گرسنگی و تشنگی قیامت باشید نه به فکر گرسنگی و تشنگی دیگران، آن را که باید در قدم های اولیه تأمین کرد.

وتصدقوا علی فقراء کم ومساکینکم روزه برای آن صحنه قیامت است و وظیفه دیگرش در این ماه آن است که به فقراء و مساکین صدقه بدهید، که صدقه بایستی با احترام و قصد قربت همراه باشد نه با تحقیر یا ترحم.

وقروا کبارکم وارحموا صغارکم بزرگانتان را گرامی بدارید و کوچکان را رحم کنید. استاد و معلم را تکریم نمائید و بزرگی تنها مربوط به سن نیست بلکه اگر کسی از شما از نظر مقام معنوی بزرگ تر بود او را گرامی بدارید.

روزی از عباس عموی پیامبر پرسیدند(۲۸۳) : انت اکبر ام رسول الله - صلی الله علیه و آله و سلم -؟ شما بزرگتر هستید یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فرمود: هوا اکبر وانا اسن. او بزرگتر ولی سن من بیشتر است. این را می گویند ادب در گفتار. نگفت من بزرگترم، گفت او بزرگتر است ولی سن من بیشتر است. یا: هو اکبر وانا ولدت قبله. به این تعبیر هم نقل شده است. نسبت به بزرگ مقام تکریم را رعایت کنید، کوچکان را رحم کنید. اگر چیزی می دانید که دیگری نمی داند به او بیاموزید. تنها مسئله، مسئله عاطفی نیست. تعلیم، تربیت، تزکیه و مانند آن یکی از بهترین شعب رحم به صغار است.

(۱۳) نجوای شبانه

ابودردأ نقل می کند:

در یکی از شبهای ظلمانی از لابلای نخلستان بنی نجار در مدینه می گذشتم. ناگهان نوای غم انگیز و آهنگ تأثرآوری به گوشم رسید و دیدم انسانی است که در دل شب با خدای خود چنین سخن می گوید:

پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلکم به حلم خود درگذشتی و عقوبت نکردی و چه بسیار از گناهانم را به لطف و کرمت پرده روی آنها کشیده و آشکار نکردی. خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانی و معصیت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر کرده است. اما من به جز آمرزش تو امیدوار نیستم و به غیر از معرفت و خوشنودی تو به چیز دیگری امید ندارم.

این صدای دلنواز چنان مشغولم کرد که بی اختیار به سمت آن حرکت کرده، تا به صاحب صدا رسیدم. ناگهان چشمم به علی بن ابی طالبعليه‌السلام افتاد. خود را در میان درختان مخفی کردم تا از شنیدن راز و نیاز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم.

علی بن ابی طالبعليه‌السلام در آن خلوت شب دو رکعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زاری و ناله پرداخت.

باز از جمله مناجات های علیعليه‌السلام این بود:

پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو می اندیشم، گناهانم در نظرم کوچک می شود و هرگاه در شدت عذاب تو فکر می کنم، گرفتاری و مصیبت من بزرگ می شود. آنگاه چنین نجوا نمود:

آه! اگر در نامه اعمالم گناهانی را ببینم که خود آن را فراموش کرده ام ولی تو آن را ثبت کرده باشی، پس فرمان دهی او را بگیرید. وای به حال آن گرفتاری که خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبیله و طایفه او را سودی ندهند و فرشتگان به حال وی ترحم نکنند.

سپس گفت: آه! از آتشی که دل و جگر آدمی را می سوزاند و اعضای بیرونی انسان را از هم جدا می کند. وای از شدت سوزندگی شراره های آتش که از جهنم بر می خیزد.

ابودردأ می گوید: باز حضرت به شدت گریست. پس از مدتی دیگر نه صدایی از او به گوش می رسید و نه حرکت و جنبشی از او دیده می شد. با خود گفتم: حتما در اثر شب زنده داری خواب او را فرا گرفته. نزدیک طلوع فجر شد و خواستم ایشان را برای نماز صبح بیدار کنم. بر بالین حضرت رفتم. یک وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشک بر زمین افتاده است. تکانش دادم، حرکت نکرد. صدایش زدم، پاسخ نداد. گفتم:( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) . به خدا علی بن ابی طالبعليه‌السلام از دنیا رفته است. ابودردأ در ادامه سخنانش اظهار می کند:

من به سرعت به خانه علیعليه‌السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم.

فاطمهعليها‌السلام گفت: ابودردأ! داستان چیست؟

من آنچه را که از حالات علیعليه‌السلام دیده بودم همه را گفتم. فرمود:

ابودردأ! به خدا سوگند این حالت بیهوشی است که در اثر ترس از خدا بر او عارض شده.

سپس با ظرف آبی نزد آن حضرت برگشتم و آب به سیمایش پاشیدیم. آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و به من که به شدت می گریستم، نگاهی کرد و گفت:

ابودردأ! چرا گریه می کنی؟

گفتم: به خاطر آنچه به خودت روا می داری گریه می کنم.

فرمود:

ای ابودردأ! چگونه می شود حال تو، آن وقتی که مرا برای پس دادن حساب فرا خوانند و در حالی که گناهکاران به کیفر الهی یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه کرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسلیم دستور الهی کنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند.

البته در آن حال بیشتر به حال من ترحم خواهی کرد، زیرا که در برابر خدایی قرار می گیرم که هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست.(۱۴)

(۱۴) سفره افطار

ام کلثوم دختر امیر المؤمنینعليه‌السلام می گوید:

در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد.

هنگامی که نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:

عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساخته ای؟

تو با این عمل می خواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟

من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.

دختر عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها، و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است.(۱۵)

(۱۵) گردنبند گران قیمت

علی بن ابی رافع می گوید:

من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابی طالبعليه‌السلام بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیر المؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) می توانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.

اتفاقا علیعليه‌السلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی می پرسد: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟

او اظهار می کند: از علی بن ابی رافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس باز گردانم. علی ابن ابی رافع می گوید:

امیر المؤمنینعليه‌السلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:

(اتخون المسلمین یابن ابی رافع؟)

(ای پسر ابی رافع! آیا به مسلمانان خیانت می کنی؟!)

گفتم: پناه می برم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.

حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟

عرض کردم: ای امیر المؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفت که صحیح و سالم به جای اصلی خود باز گردانم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود:

همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.

سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمی گرفت نخستین زن هاشمیه ای بود که دست او را به عنوان دزد می بریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:

یا امیر المؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایسته تر به استفاده از این گردنبند بود؟

حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواسته های نفس و خواهش های دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟(۱۶)

(۱۶) ترس از گناه

حضرت علیعليه‌السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:

چرا چنین حالی به تو دست داده است؟

مرد جواب داد:

من از خدای می ترسم

امام فرمود:

بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد.(۱۷)

(۱۷) زنی در نکاح فرزندش!

در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر می داد که:

خدایا! بین من و مادرم حکم کن.

عمر از او پرسید:

مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می کنی؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد کرده و می گوید: تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:

شما در جواب چه می گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوگند یاد می کنم که این پسر را نمی شناسم. او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام.

در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد داری؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.

آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.

عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.

مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می بردند، با حضرت علیعليه‌السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:

یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟

گفتند: علیعليه‌السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابی طالبعليه‌السلام مخالفت نکنید.

در این وقت حضرت علیعليه‌السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

علیعليه‌السلام رو به عمر کرد و گفت:

آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟

عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده ام که فرمود:

علی بن ابی طالبعليه‌السلام از همه شما داناتر است.

حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟

گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.

علیعليه‌السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم می کنم. همان حکمی که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من آموخته است.

سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟

زن پاسخ داد: بلی!

این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید؟

گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).

سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.

قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.

پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:

برخیز! برویم.

در این هنگام زن فریاد زد: (ألنار! النار!) (آتش! آتش!)

ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!

به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:

فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.

مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.

عمر گفت: (واعمراه، لو لا علی لهلک عمر)

(اگر علی نبود من هلاک شده بودم.)(۱۸)

(۱۸) قطیفه بر دوش

هارون پسر عنتره از پدرش نقل می کند:

در فصل سرما در محضر مولا علیعليه‌السلام وارد شدم. قطیفه ای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما می لرزید. گفتم: یا امیر المؤمنین! خداوند برای شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمی قرار داده که می توانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت می گیرید و اکنون از سرما می لرزید؟

فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبه ای برنمی دارم و این قطیفه ای که می بینید همراه خود از مدینه آورده ام. غیر از آن چیزی ندارم.(۱۹)

(۱۹) آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضد الدوله دیلمی قیام نمود.

عضد الدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می کرد.

عمران در کنار بارگاه حضرت علیعليه‌السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او می فرماید:

ای عمران! فردا فناخسرو (عضد الدوله) به عنوان زیارت به اینجا می آید و همه را از این مکان بیرون می کنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشه های قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:

تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمی بینند. عضد الدوله وارد بارگاه می شود. زیارت می کند و نماز می خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می دهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آنحال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم می دادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟

(فناخسرو) خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده ای به او می دهی؟

او می گوید هر چه بخواهد می دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می کنم.

در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.

عمران می گوید: همان طور که امام علیعليه‌السلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضد الدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده ای به او می دهی؟ او هم در پاسخ گفت: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشید.

عمران می گوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.

عضد الدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم: مولایم علیعليه‌السلام در خواب به من فرمود فردا (فناخسرو) به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضد الدوله گفت:

تو را به حق امیر المؤمنین قسم می دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو می آید؟

گفتم: آری! سوگند به حق امیر المؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمی دانست که اسمم (فناخسرو) است.

پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیر المؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)

راوی این داستان حسن طهال مقدادی می گوید:

جد من نگهبان بارگاه امیر المؤمنینعليه‌السلام بود. حضرت را شب به خواب می بیند که به او می فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما (عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن!

جد من از خواب برمی خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می نشیند. ناگهان مشاهده می کند مردی به سوی مرقد حضرت می آید. هنگامی که به حرم می رسد، جدم به او می گوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران می گوید: من کیستم؟

جدم پاسخ می دهد: شما عمران پسر شاهین هستید.

عمران تأکید می کند که من عمران پسر شاهین نیستم!

جدم می گوید: شما عمران هستید. الان علیعليه‌السلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.

عمران

با تعجب می پرسد:

تو را به خدا سوگند می دهم که چنین گفت؟

جدم می گوید: آری! به حق خداوند سوگند می خورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم می اندازد و مشغول بوسیدن می شود دستور می دهد شصت دینار به جدم بدهند.(۲۰)

(۲۰) بهترین اهل بهشت

مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام از او بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟

آن زن خدمت حضرت زهراعليها‌السلام رسید و مطلب را پرسید. حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا می آوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری می جویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.

زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهراعليها‌السلام را برای همسرش نقل کرد. مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:

وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟

بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.

زن بار دیگر محضر فاطمهعليها‌السلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.

حضرت زهراعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو؛ آن طور که فکر می کنی نیست. چه اینکه شیعیان ما بهترین های اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.

آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل می گیرد.(۲۱)

(۲۱) انفاق نان جو

حسن و حسینعليهما‌السلام مریض شدند. پیامبر گرامیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند:

یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت می کردی.

علیعليه‌السلام و فاطمهعليهما‌السلام نذر کردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسینعليهما‌السلام و فضه که خادمه آنها بود نیز نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. چیزی نگذشت که خداوند به هر دو شفای عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالی که غذایی در خانه نداشتند. حضرت علیعليه‌السلام سه صاع (تقریبا سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهراعليها‌السلام یک قسمت آن را رد کرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. طعامی به من دهید که خداوند به شما از طعامهای بهشتی عنایت کند. خاندان علیعليه‌السلام همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمهعليها‌السلام پنج عدد نان جو آماده کرد و در سفره گذاشت. موقع افطار یتیمی آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من یتیمی مسلمانم، به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار کردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهراعليها‌السلام غذایی (نان جو) آماده کرد. هنگام افطار اسیری به در خانه آمد و کمک خواست. بار دیگر همه غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کرده و گرسنه خوابیدند. صبح که شد علیعليه‌السلام دست حسن و حسینعليهما‌السلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیکه بچه ها از شدت گرسنگی می لرزیدند. وقتی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را در چنان حالی دید فرمود: یا علی! این حالی را که در شما می بینم برایم بسیار ناگوار است. سپس برخواست و با آنان به سوی فاطمهعليها‌السلام حرکت کردند. وقتی که به خانه وارد شدند. دیدند فاطمهعليها‌السلام در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه می برم. در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت: ای رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانی تو را تهنیت می کند. آن گاه سوره (هل أتی) را بر او خواند.(۲۲)

(۲۲) جاذبه امام حسنعليه‌السلام

مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت،

وارد مدینه شد. در شهر امام حسنعليه‌السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت. حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود:

ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایتت می کنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم. اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم. اگر برهنه ای لباست می دهیم. اگر محتاجی بی نیازت می کنیم. اگر آواره ای پناهت می دهیم. اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.

وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد:

گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی؛( اللَّـهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ) . و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی. سپس مرد به خانه امام حسنعليه‌السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.

(۲۳) شرایط دریافت کمک مالی

روزی عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیری به نزدش آمد و از او کمک مالی خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت: این مبلغ برایم کافی نیست. مرا به کسی راهنمایی کن که مبلغ بیشتری به من کمک کند.

عثمان گفت: برو پیش آن جوانان که می بینی و با دست خود اشاره به گوشه ای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.

مرد فقیر پیش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.

امام حسنعليه‌السلام به خاطر اینکه از رحمتهای اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنکه به او کمک کند فرمود:

ای مرد! از دیگران درخواست کمک مالی فقط در سه مورد جایز است:

۱ - دیه ای که انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.

۲ - بدهی کمرشکن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.

۳ - مسکین و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد.

کدام یک از این سه مورد برای تو پیش آمده است؟

فقیر گفت: اتفاقا گرفتاری من در یکی از این سه مورد است امام حسنعليه‌السلام پنجاه دینار و امام حسینعليه‌السلام چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.

مرد فقیر برگشت و از کنار عثمان خواست بگذرد.

عثمان پرسید:

چه کردی؟

فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغی به من دادی و از من نپرسیدی این پولها را برای چه می خواهی؟ ولی نزد آن سه نفر که رفتم وقتی کمک خواستم، یکی از آنان (امام حسن) پرسید: برای چه منظوری پول درخواست می کنی؟ و فرمود: تنها در سه مورد می توان از دیگران کمک مالی درخواست نمود. (دیه عاجز کننده، بدهی کمرشکن و فقر زمین گیر کننده). من هم گفتم گرفتاریم یکی از آن سه مورد است. آن گاه یکی پنجاه دینار و دومی چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظیر این جوانان را نخواهی یافت! آنان کانون دانش و حکمت و سرچشمه کرامت و فضیلتند.(۲۳)

(۲۴) ازدواج امام حسینعليه‌السلام

هنگامی که اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یک سو عمر قصد داشت که زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوی دیگر این فکر را نیز در سر داشت که اسیران فارس، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف کعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولی علیعليه‌السلام به او متذکر شدند که پیغمبر بزرگوار فرموده است:

(افراد شریف و بزرگوار هر ملتی را محترم بدارید، اگر چه با شما یک سو نباشند). فارس (ایرانیها) مردمانی دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنی هاشم را که از این اسیران داریم در راه خدا آزاد می کنیم. سپس مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم.

علیعليه‌السلام عرض کرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول کردم و اسیران را آزاد کردم.

عمر گفت: علی بن ابی طالبعليه‌السلام پیشی گرفت و تصمیمی که درباره مردم عجم داشتم در هم شکست.

بعضی از آن جمع هم بر آن شدند که با دختران پادشاهان که اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت علیعليه‌السلام در این رابطه به عمر فرمود:

این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نکن.

یکی از بزرگان عرب به شهربانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران) اشاره کرد ولی او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت.

به شهربانو گفتند: تو کدام یک از این خواستگاران را انتخاب می کنی؟ آیا راضی هستی ازدواج کنی؟ آن بانو سکوت اختیار کرد. امیر المؤمنینعليه‌السلام فرمود: او به ازدواج راضی است و بعدا همسر انتخاب خواهد کرد زیرا سکوت وی علامت رضایت اوست. وقتی که بار دیگر پیشنهاد کردند شهربانو گفت: اگر در ازدواج آزاد باشم، غیر از حسین که چون نوری است پرتو افکن و مهتابی است درخشان، کسی را انتخاب نمی کنم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود: تو چه کسی را برای انجام کارهایت به وکالت می پذیری؟ شهربانو آن حضرت را وکیل قرار داد. امیر المؤمنینعليه‌السلام به حذیفه یمانی دستور داد خطبه نکاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدینعليه‌السلام از این بانوی مکرمه متولد شد و نسل امام حسینعليه‌السلام بوسیله او ادامه یافت.(۲۴)

(۱۳) نجوای شبانه

ابودردأ نقل می کند:

در یکی از شبهای ظلمانی از لابلای نخلستان بنی نجار در مدینه می گذشتم. ناگهان نوای غم انگیز و آهنگ تأثرآوری به گوشم رسید و دیدم انسانی است که در دل شب با خدای خود چنین سخن می گوید:

پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلکم به حلم خود درگذشتی و عقوبت نکردی و چه بسیار از گناهانم را به لطف و کرمت پرده روی آنها کشیده و آشکار نکردی. خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانی و معصیت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر کرده است. اما من به جز آمرزش تو امیدوار نیستم و به غیر از معرفت و خوشنودی تو به چیز دیگری امید ندارم.

این صدای دلنواز چنان مشغولم کرد که بی اختیار به سمت آن حرکت کرده، تا به صاحب صدا رسیدم. ناگهان چشمم به علی بن ابی طالبعليه‌السلام افتاد. خود را در میان درختان مخفی کردم تا از شنیدن راز و نیاز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم.

علی بن ابی طالبعليه‌السلام در آن خلوت شب دو رکعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زاری و ناله پرداخت.

باز از جمله مناجات های علیعليه‌السلام این بود:

پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو می اندیشم، گناهانم در نظرم کوچک می شود و هرگاه در شدت عذاب تو فکر می کنم، گرفتاری و مصیبت من بزرگ می شود. آنگاه چنین نجوا نمود:

آه! اگر در نامه اعمالم گناهانی را ببینم که خود آن را فراموش کرده ام ولی تو آن را ثبت کرده باشی، پس فرمان دهی او را بگیرید. وای به حال آن گرفتاری که خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبیله و طایفه او را سودی ندهند و فرشتگان به حال وی ترحم نکنند.

سپس گفت: آه! از آتشی که دل و جگر آدمی را می سوزاند و اعضای بیرونی انسان را از هم جدا می کند. وای از شدت سوزندگی شراره های آتش که از جهنم بر می خیزد.

ابودردأ می گوید: باز حضرت به شدت گریست. پس از مدتی دیگر نه صدایی از او به گوش می رسید و نه حرکت و جنبشی از او دیده می شد. با خود گفتم: حتما در اثر شب زنده داری خواب او را فرا گرفته. نزدیک طلوع فجر شد و خواستم ایشان را برای نماز صبح بیدار کنم. بر بالین حضرت رفتم. یک وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشک بر زمین افتاده است. تکانش دادم، حرکت نکرد. صدایش زدم، پاسخ نداد. گفتم:( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) . به خدا علی بن ابی طالبعليه‌السلام از دنیا رفته است. ابودردأ در ادامه سخنانش اظهار می کند:

من به سرعت به خانه علیعليه‌السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم.

فاطمهعليها‌السلام گفت: ابودردأ! داستان چیست؟

من آنچه را که از حالات علیعليه‌السلام دیده بودم همه را گفتم. فرمود:

ابودردأ! به خدا سوگند این حالت بیهوشی است که در اثر ترس از خدا بر او عارض شده.

سپس با ظرف آبی نزد آن حضرت برگشتم و آب به سیمایش پاشیدیم. آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و به من که به شدت می گریستم، نگاهی کرد و گفت:

ابودردأ! چرا گریه می کنی؟

گفتم: به خاطر آنچه به خودت روا می داری گریه می کنم.

فرمود:

ای ابودردأ! چگونه می شود حال تو، آن وقتی که مرا برای پس دادن حساب فرا خوانند و در حالی که گناهکاران به کیفر الهی یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه کرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسلیم دستور الهی کنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند.

البته در آن حال بیشتر به حال من ترحم خواهی کرد، زیرا که در برابر خدایی قرار می گیرم که هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست.(۱۴)

(۱۴) سفره افطار

ام کلثوم دختر امیر المؤمنینعليه‌السلام می گوید:

در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد.

هنگامی که نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:

عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساخته ای؟

تو با این عمل می خواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟

من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.

دختر عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها، و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است.(۱۵)

(۱۵) گردنبند گران قیمت

علی بن ابی رافع می گوید:

من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابی طالبعليه‌السلام بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیر المؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) می توانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.

اتفاقا علیعليه‌السلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی می پرسد: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟

او اظهار می کند: از علی بن ابی رافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس باز گردانم. علی ابن ابی رافع می گوید:

امیر المؤمنینعليه‌السلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:

(اتخون المسلمین یابن ابی رافع؟)

(ای پسر ابی رافع! آیا به مسلمانان خیانت می کنی؟!)

گفتم: پناه می برم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.

حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟

عرض کردم: ای امیر المؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفت که صحیح و سالم به جای اصلی خود باز گردانم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود:

همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.

سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمی گرفت نخستین زن هاشمیه ای بود که دست او را به عنوان دزد می بریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:

یا امیر المؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایسته تر به استفاده از این گردنبند بود؟

حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواسته های نفس و خواهش های دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟(۱۶)

(۱۶) ترس از گناه

حضرت علیعليه‌السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:

چرا چنین حالی به تو دست داده است؟

مرد جواب داد:

من از خدای می ترسم

امام فرمود:

بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد.(۱۷)

(۱۷) زنی در نکاح فرزندش!

در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر می داد که:

خدایا! بین من و مادرم حکم کن.

عمر از او پرسید:

مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می کنی؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد کرده و می گوید: تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:

شما در جواب چه می گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوگند یاد می کنم که این پسر را نمی شناسم. او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام.

در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد داری؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.

آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.

عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.

مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می بردند، با حضرت علیعليه‌السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:

یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟

گفتند: علیعليه‌السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابی طالبعليه‌السلام مخالفت نکنید.

در این وقت حضرت علیعليه‌السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

علیعليه‌السلام رو به عمر کرد و گفت:

آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟

عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده ام که فرمود:

علی بن ابی طالبعليه‌السلام از همه شما داناتر است.

حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟

گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.

علیعليه‌السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم می کنم. همان حکمی که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من آموخته است.

سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟

زن پاسخ داد: بلی!

این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید؟

گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).

سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.

قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.

پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:

برخیز! برویم.

در این هنگام زن فریاد زد: (ألنار! النار!) (آتش! آتش!)

ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!

به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:

فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.

مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.

عمر گفت: (واعمراه، لو لا علی لهلک عمر)

(اگر علی نبود من هلاک شده بودم.)(۱۸)

(۱۸) قطیفه بر دوش

هارون پسر عنتره از پدرش نقل می کند:

در فصل سرما در محضر مولا علیعليه‌السلام وارد شدم. قطیفه ای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما می لرزید. گفتم: یا امیر المؤمنین! خداوند برای شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمی قرار داده که می توانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت می گیرید و اکنون از سرما می لرزید؟

فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبه ای برنمی دارم و این قطیفه ای که می بینید همراه خود از مدینه آورده ام. غیر از آن چیزی ندارم.(۱۹)

(۱۹) آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضد الدوله دیلمی قیام نمود.

عضد الدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می کرد.

عمران در کنار بارگاه حضرت علیعليه‌السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او می فرماید:

ای عمران! فردا فناخسرو (عضد الدوله) به عنوان زیارت به اینجا می آید و همه را از این مکان بیرون می کنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشه های قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:

تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمی بینند. عضد الدوله وارد بارگاه می شود. زیارت می کند و نماز می خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می دهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آنحال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم می دادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟

(فناخسرو) خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده ای به او می دهی؟

او می گوید هر چه بخواهد می دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می کنم.

در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.

عمران می گوید: همان طور که امام علیعليه‌السلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضد الدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده ای به او می دهی؟ او هم در پاسخ گفت: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشید.

عمران می گوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.

عضد الدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم: مولایم علیعليه‌السلام در خواب به من فرمود فردا (فناخسرو) به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضد الدوله گفت:

تو را به حق امیر المؤمنین قسم می دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو می آید؟

گفتم: آری! سوگند به حق امیر المؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمی دانست که اسمم (فناخسرو) است.

پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیر المؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)

راوی این داستان حسن طهال مقدادی می گوید:

جد من نگهبان بارگاه امیر المؤمنینعليه‌السلام بود. حضرت را شب به خواب می بیند که به او می فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما (عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن!

جد من از خواب برمی خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می نشیند. ناگهان مشاهده می کند مردی به سوی مرقد حضرت می آید. هنگامی که به حرم می رسد، جدم به او می گوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران می گوید: من کیستم؟

جدم پاسخ می دهد: شما عمران پسر شاهین هستید.

عمران تأکید می کند که من عمران پسر شاهین نیستم!

جدم می گوید: شما عمران هستید. الان علیعليه‌السلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.

عمران

با تعجب می پرسد:

تو را به خدا سوگند می دهم که چنین گفت؟

جدم می گوید: آری! به حق خداوند سوگند می خورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم می اندازد و مشغول بوسیدن می شود دستور می دهد شصت دینار به جدم بدهند.(۲۰)

(۲۰) بهترین اهل بهشت

مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام از او بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟

آن زن خدمت حضرت زهراعليها‌السلام رسید و مطلب را پرسید. حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا می آوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری می جویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.

زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهراعليها‌السلام را برای همسرش نقل کرد. مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:

وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟

بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.

زن بار دیگر محضر فاطمهعليها‌السلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.

حضرت زهراعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو؛ آن طور که فکر می کنی نیست. چه اینکه شیعیان ما بهترین های اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.

آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل می گیرد.(۲۱)

(۲۱) انفاق نان جو

حسن و حسینعليهما‌السلام مریض شدند. پیامبر گرامیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند:

یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت می کردی.

علیعليه‌السلام و فاطمهعليهما‌السلام نذر کردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسینعليهما‌السلام و فضه که خادمه آنها بود نیز نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. چیزی نگذشت که خداوند به هر دو شفای عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالی که غذایی در خانه نداشتند. حضرت علیعليه‌السلام سه صاع (تقریبا سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهراعليها‌السلام یک قسمت آن را رد کرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. طعامی به من دهید که خداوند به شما از طعامهای بهشتی عنایت کند. خاندان علیعليه‌السلام همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمهعليها‌السلام پنج عدد نان جو آماده کرد و در سفره گذاشت. موقع افطار یتیمی آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من یتیمی مسلمانم، به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار کردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهراعليها‌السلام غذایی (نان جو) آماده کرد. هنگام افطار اسیری به در خانه آمد و کمک خواست. بار دیگر همه غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کرده و گرسنه خوابیدند. صبح که شد علیعليه‌السلام دست حسن و حسینعليهما‌السلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیکه بچه ها از شدت گرسنگی می لرزیدند. وقتی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را در چنان حالی دید فرمود: یا علی! این حالی را که در شما می بینم برایم بسیار ناگوار است. سپس برخواست و با آنان به سوی فاطمهعليها‌السلام حرکت کردند. وقتی که به خانه وارد شدند. دیدند فاطمهعليها‌السلام در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه می برم. در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت: ای رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانی تو را تهنیت می کند. آن گاه سوره (هل أتی) را بر او خواند.(۲۲)

(۲۲) جاذبه امام حسنعليه‌السلام

مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت،

وارد مدینه شد. در شهر امام حسنعليه‌السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت. حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود:

ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایتت می کنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم. اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم. اگر برهنه ای لباست می دهیم. اگر محتاجی بی نیازت می کنیم. اگر آواره ای پناهت می دهیم. اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.

وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد:

گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی؛( اللَّـهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ) . و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی. سپس مرد به خانه امام حسنعليه‌السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.

(۲۳) شرایط دریافت کمک مالی

روزی عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیری به نزدش آمد و از او کمک مالی خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت: این مبلغ برایم کافی نیست. مرا به کسی راهنمایی کن که مبلغ بیشتری به من کمک کند.

عثمان گفت: برو پیش آن جوانان که می بینی و با دست خود اشاره به گوشه ای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.

مرد فقیر پیش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.

امام حسنعليه‌السلام به خاطر اینکه از رحمتهای اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنکه به او کمک کند فرمود:

ای مرد! از دیگران درخواست کمک مالی فقط در سه مورد جایز است:

۱ - دیه ای که انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.

۲ - بدهی کمرشکن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.

۳ - مسکین و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد.

کدام یک از این سه مورد برای تو پیش آمده است؟

فقیر گفت: اتفاقا گرفتاری من در یکی از این سه مورد است امام حسنعليه‌السلام پنجاه دینار و امام حسینعليه‌السلام چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.

مرد فقیر برگشت و از کنار عثمان خواست بگذرد.

عثمان پرسید:

چه کردی؟

فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغی به من دادی و از من نپرسیدی این پولها را برای چه می خواهی؟ ولی نزد آن سه نفر که رفتم وقتی کمک خواستم، یکی از آنان (امام حسن) پرسید: برای چه منظوری پول درخواست می کنی؟ و فرمود: تنها در سه مورد می توان از دیگران کمک مالی درخواست نمود. (دیه عاجز کننده، بدهی کمرشکن و فقر زمین گیر کننده). من هم گفتم گرفتاریم یکی از آن سه مورد است. آن گاه یکی پنجاه دینار و دومی چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظیر این جوانان را نخواهی یافت! آنان کانون دانش و حکمت و سرچشمه کرامت و فضیلتند.(۲۳)

(۲۴) ازدواج امام حسینعليه‌السلام

هنگامی که اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یک سو عمر قصد داشت که زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوی دیگر این فکر را نیز در سر داشت که اسیران فارس، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف کعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولی علیعليه‌السلام به او متذکر شدند که پیغمبر بزرگوار فرموده است:

(افراد شریف و بزرگوار هر ملتی را محترم بدارید، اگر چه با شما یک سو نباشند). فارس (ایرانیها) مردمانی دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنی هاشم را که از این اسیران داریم در راه خدا آزاد می کنیم. سپس مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم.

علیعليه‌السلام عرض کرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول کردم و اسیران را آزاد کردم.

عمر گفت: علی بن ابی طالبعليه‌السلام پیشی گرفت و تصمیمی که درباره مردم عجم داشتم در هم شکست.

بعضی از آن جمع هم بر آن شدند که با دختران پادشاهان که اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت علیعليه‌السلام در این رابطه به عمر فرمود:

این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نکن.

یکی از بزرگان عرب به شهربانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران) اشاره کرد ولی او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت.

به شهربانو گفتند: تو کدام یک از این خواستگاران را انتخاب می کنی؟ آیا راضی هستی ازدواج کنی؟ آن بانو سکوت اختیار کرد. امیر المؤمنینعليه‌السلام فرمود: او به ازدواج راضی است و بعدا همسر انتخاب خواهد کرد زیرا سکوت وی علامت رضایت اوست. وقتی که بار دیگر پیشنهاد کردند شهربانو گفت: اگر در ازدواج آزاد باشم، غیر از حسین که چون نوری است پرتو افکن و مهتابی است درخشان، کسی را انتخاب نمی کنم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود: تو چه کسی را برای انجام کارهایت به وکالت می پذیری؟ شهربانو آن حضرت را وکیل قرار داد. امیر المؤمنینعليه‌السلام به حذیفه یمانی دستور داد خطبه نکاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدینعليه‌السلام از این بانوی مکرمه متولد شد و نسل امام حسینعليه‌السلام بوسیله او ادامه یافت.(۲۴)

(۱۳) نجوای شبانه

ابودردأ نقل می کند:

در یکی از شبهای ظلمانی از لابلای نخلستان بنی نجار در مدینه می گذشتم. ناگهان نوای غم انگیز و آهنگ تأثرآوری به گوشم رسید و دیدم انسانی است که در دل شب با خدای خود چنین سخن می گوید:

پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلکم به حلم خود درگذشتی و عقوبت نکردی و چه بسیار از گناهانم را به لطف و کرمت پرده روی آنها کشیده و آشکار نکردی. خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانی و معصیت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر کرده است. اما من به جز آمرزش تو امیدوار نیستم و به غیر از معرفت و خوشنودی تو به چیز دیگری امید ندارم.

این صدای دلنواز چنان مشغولم کرد که بی اختیار به سمت آن حرکت کرده، تا به صاحب صدا رسیدم. ناگهان چشمم به علی بن ابی طالبعليه‌السلام افتاد. خود را در میان درختان مخفی کردم تا از شنیدن راز و نیاز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم.

علی بن ابی طالبعليه‌السلام در آن خلوت شب دو رکعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زاری و ناله پرداخت.

باز از جمله مناجات های علیعليه‌السلام این بود:

پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو می اندیشم، گناهانم در نظرم کوچک می شود و هرگاه در شدت عذاب تو فکر می کنم، گرفتاری و مصیبت من بزرگ می شود. آنگاه چنین نجوا نمود:

آه! اگر در نامه اعمالم گناهانی را ببینم که خود آن را فراموش کرده ام ولی تو آن را ثبت کرده باشی، پس فرمان دهی او را بگیرید. وای به حال آن گرفتاری که خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبیله و طایفه او را سودی ندهند و فرشتگان به حال وی ترحم نکنند.

سپس گفت: آه! از آتشی که دل و جگر آدمی را می سوزاند و اعضای بیرونی انسان را از هم جدا می کند. وای از شدت سوزندگی شراره های آتش که از جهنم بر می خیزد.

ابودردأ می گوید: باز حضرت به شدت گریست. پس از مدتی دیگر نه صدایی از او به گوش می رسید و نه حرکت و جنبشی از او دیده می شد. با خود گفتم: حتما در اثر شب زنده داری خواب او را فرا گرفته. نزدیک طلوع فجر شد و خواستم ایشان را برای نماز صبح بیدار کنم. بر بالین حضرت رفتم. یک وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشک بر زمین افتاده است. تکانش دادم، حرکت نکرد. صدایش زدم، پاسخ نداد. گفتم:( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) . به خدا علی بن ابی طالبعليه‌السلام از دنیا رفته است. ابودردأ در ادامه سخنانش اظهار می کند:

من به سرعت به خانه علیعليه‌السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم.

فاطمهعليها‌السلام گفت: ابودردأ! داستان چیست؟

من آنچه را که از حالات علیعليه‌السلام دیده بودم همه را گفتم. فرمود:

ابودردأ! به خدا سوگند این حالت بیهوشی است که در اثر ترس از خدا بر او عارض شده.

سپس با ظرف آبی نزد آن حضرت برگشتم و آب به سیمایش پاشیدیم. آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و به من که به شدت می گریستم، نگاهی کرد و گفت:

ابودردأ! چرا گریه می کنی؟

گفتم: به خاطر آنچه به خودت روا می داری گریه می کنم.

فرمود:

ای ابودردأ! چگونه می شود حال تو، آن وقتی که مرا برای پس دادن حساب فرا خوانند و در حالی که گناهکاران به کیفر الهی یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه کرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسلیم دستور الهی کنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند.

البته در آن حال بیشتر به حال من ترحم خواهی کرد، زیرا که در برابر خدایی قرار می گیرم که هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست.(۱۴)

(۱۴) سفره افطار

ام کلثوم دختر امیر المؤمنینعليه‌السلام می گوید:

در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، یک کاسه شیر و مقداری نمک در یک ظرف برای افطار خدمت پدر آوردم. وقتی نمازش را به اتمام رساند. برای افطار آماده شد.

هنگامی که نگاهش به غذا افتاد به فکر فرو رفت. آنگاه سرش را تکان داد و با صدای بلند گریست و فرمود:

عزیزم! برای افطار پدرت دو نوع خورش (شیر و نمک)، آن هم در یک ظرف آماده ساخته ای؟

تو با این عمل می خواهی فردای قیامت برای حساب در محضر خداوند بیشتر بایستم؟

من تصمیم دارم همیشه دنباله رو برادر و پسر عمویم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشم. هرگز برای آن حضرت دو نوع خورش در یک ظرف آورده نشد تا آنکه چشم از جهان فرو بست.

دختر عزیزم! هر کس در دنیا خوردنیها، نوشیدنیها، و لباسهایش از راه حلال و پاک تهیه گردد، روز قیامت در دادگاه الهی بیشتر خواهد ایستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بیشتر ایستادن عذاب هم خواهد داشت زیرا که در حلال این دنیا حساب و در حرام آن عذاب است.(۱۵)

(۱۵) گردنبند گران قیمت

علی بن ابی رافع می گوید:

من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابی طالبعليه‌السلام بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیر المؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) می توانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.

اتفاقا علیعليه‌السلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی می پرسد: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟

او اظهار می کند: از علی بن ابی رافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس باز گردانم. علی ابن ابی رافع می گوید:

امیر المؤمنینعليه‌السلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:

(اتخون المسلمین یابن ابی رافع؟)

(ای پسر ابی رافع! آیا به مسلمانان خیانت می کنی؟!)

گفتم: پناه می برم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.

حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟

عرض کردم: ای امیر المؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفت که صحیح و سالم به جای اصلی خود باز گردانم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود:

همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.

سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمی گرفت نخستین زن هاشمیه ای بود که دست او را به عنوان دزد می بریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:

یا امیر المؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایسته تر به استفاده از این گردنبند بود؟

حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواسته های نفس و خواهش های دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟(۱۶)

(۱۶) ترس از گناه

حضرت علیعليه‌السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:

چرا چنین حالی به تو دست داده است؟

مرد جواب داد:

من از خدای می ترسم

امام فرمود:

بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد.(۱۷)

(۱۷) زنی در نکاح فرزندش!

در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر می داد که:

خدایا! بین من و مادرم حکم کن.

عمر از او پرسید:

مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می کنی؟

جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد کرده و می گوید: تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.

عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.

عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.

جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:

شما در جواب چه می گویید؟

زن پاسخ داد: خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوگند یاد می کنم که این پسر را نمی شناسم. او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام.

در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟

عمر پرسید: آیا شاهد داری؟

زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.

آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.

عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.

مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می بردند، با حضرت علیعليه‌السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:

یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟

گفتند: علیعليه‌السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابی طالبعليه‌السلام مخالفت نکنید.

در این وقت حضرت علیعليه‌السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.

جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.

علیعليه‌السلام رو به عمر کرد و گفت:

آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟

عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده ام که فرمود:

علی بن ابی طالبعليه‌السلام از همه شما داناتر است.

حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟

گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.

علیعليه‌السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم می کنم. همان حکمی که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من آموخته است.

سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟

زن پاسخ داد: بلی!

این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید؟

گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.

حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).

سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.

قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.

پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:

برخیز! برویم.

در این هنگام زن فریاد زد: (ألنار! النار!) (آتش! آتش!)

ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!

به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:

فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.

مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.

عمر گفت: (واعمراه، لو لا علی لهلک عمر)

(اگر علی نبود من هلاک شده بودم.)(۱۸)

(۱۸) قطیفه بر دوش

هارون پسر عنتره از پدرش نقل می کند:

در فصل سرما در محضر مولا علیعليه‌السلام وارد شدم. قطیفه ای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما می لرزید. گفتم: یا امیر المؤمنین! خداوند برای شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمی قرار داده که می توانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت می گیرید و اکنون از سرما می لرزید؟

فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبه ای برنمی دارم و این قطیفه ای که می بینید همراه خود از مدینه آورده ام. غیر از آن چیزی ندارم.(۱۹)

(۱۹) آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وی علیه حکومت عضد الدوله دیلمی قیام نمود.

عضد الدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگی می کرد.

عمران در کنار بارگاه حضرت علیعليه‌السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینکه یک بار آن حضرت را در خواب دید که به او می فرماید:

ای عمران! فردا فناخسرو (عضد الدوله) به عنوان زیارت به اینجا می آید و همه را از این مکان بیرون می کنند. آن گاه حضرت به یکی از گوشه های قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:

تو در اینجا توقف کن که آنان تو را نمی بینند. عضد الدوله وارد بارگاه می شود. زیارت می کند و نماز می خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات می کند و خدا را به محمد و خاندان پاکش سوگند می دهد که وی را بر تو پیروز نماید. در آنحال تو نزدیک او برو و به او بگو: پادشاها! آن کسی که در دعاهایت مورد تأکید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاکش قسم می دادی که تو را بر او پیروز کند کیست؟

(فناخسرو) خواهد گفت: مردی است که در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شکسته و علیه حکومت قیام نموده است. به او بگو اگر کسی تو را بر او پیروز کند چه مژده ای به او می دهی؟

او می گوید هر چه بخواهد می دهم. حتی اگر از من بخواهد او را عفو کنم عفو می کنم.

در این وقت تو خودت را به او معرفی کن. آنگاه هر چه از او خواسته باشی به تو خواهد داد.

عمران می گوید: همان طور که امام علیعليه‌السلام مرا در عالم خواب راهنمایی کرده بود، واقع شد. عضد الدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد که او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر کسی تو را بر او پیروز کند، چه مژده ای به او می دهی؟ او هم در پاسخ گفت: هر کس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتی اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشید.

عمران می گوید در این موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهین که تو در تعقیب و دستگیری او هستی.

عضد الدوله گفت: چه کسی تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم: مولایم علیعليه‌السلام در خواب به من فرمود فردا (فناخسرو) به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض کردم. عضد الدوله گفت:

تو را به حق امیر المؤمنین قسم می دهم که آیا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو می آید؟

گفتم: آری! سوگند به حق امیر المؤمنین که آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هیچ کس غیر از من، مادرم و قابله نمی دانست که اسمم (فناخسرو) است.

پادشاه در همانجا از گناه وی درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوی کوفه حرکت نمود. عمران نذر کرده بود هنگامی که مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پای برهنه به زیارت امیر المؤمنین مشرف شود. (که البته همین کار را هم کرد.)

راوی این داستان حسن طهال مقدادی می گوید:

جد من نگهبان بارگاه امیر المؤمنینعليه‌السلام بود. حضرت را شب به خواب می بیند که به او می فرماید: از خواب برخیز و برو برای دوست ما (عمران پسر شاهین) در حرم را باز کن!

جد من از خواب برمی خیزد و در حرم را باز کرده و منتظر می نشیند. ناگهان مشاهده می کند مردی به سوی مرقد حضرت می آید. هنگامی که به حرم می رسد، جدم به او می گوید: بفرمایید ای سرور ما! عمران می گوید: من کیستم؟

جدم پاسخ می دهد: شما عمران پسر شاهین هستید.

عمران تأکید می کند که من عمران پسر شاهین نیستم!

جدم می گوید: شما عمران هستید. الان علیعليه‌السلام را در خواب دیدم و دستور داد که برخیز و در را به روی دوست ما باز کن.

عمران

با تعجب می پرسد:

تو را به خدا سوگند می دهم که چنین گفت؟

جدم می گوید: آری! به حق خداوند سوگند می خورم که چنین گفت. عمران خود را بر درگاه حرم می اندازد و مشغول بوسیدن می شود دستور می دهد شصت دینار به جدم بدهند.(۲۰)

(۲۰) بهترین اهل بهشت

مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام از او بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟

آن زن خدمت حضرت زهراعليها‌السلام رسید و مطلب را پرسید. حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا می آوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری می جویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.

زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهراعليها‌السلام را برای همسرش نقل کرد. مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:

وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟

بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.

زن بار دیگر محضر فاطمهعليها‌السلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.

حضرت زهراعليها‌السلام فرمود:

به همسرت بگو؛ آن طور که فکر می کنی نیست. چه اینکه شیعیان ما بهترین های اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.

آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل می گیرد.(۲۱)

(۲۱) انفاق نان جو

حسن و حسینعليهما‌السلام مریض شدند. پیامبر گرامیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با چند تن از یاران به عیادتشان آمدند. گفتند:

یا علی! خوب بود نذری برای شفای فرزندانت می کردی.

علیعليه‌السلام و فاطمهعليهما‌السلام نذر کردند، اگر عزیزان شفا یابند، سه روز روزه بگیرند. خود حسن و حسینعليهما‌السلام و فضه که خادمه آنها بود نیز نذر کردند که سه روز روزه بگیرند. چیزی نگذشت که خداوند به هر دو شفای عنایت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالی که غذایی در خانه نداشتند. حضرت علیعليه‌السلام سه صاع (تقریبا سه کیلو) جو قرض کرد. حضرت زهراعليها‌السلام یک قسمت آن را رد کرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر کنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلی بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. طعامی به من دهید که خداوند به شما از طعامهای بهشتی عنایت کند. خاندان علیعليه‌السلام همگی غذای خویش را به او دادند و تنها با آب افطار کردند و خوابیدند. روز دوم را نیز روزه گرفتند. فاطمهعليها‌السلام پنج عدد نان جو آماده کرد و در سفره گذاشت. موقع افطار یتیمی آمد و گفت: سلام بر شما ای خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! من یتیمی مسلمانم، به من غذایی دهید که خداوند به شما از غذای بهشتی مرحمت کند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار کردند. روز سوم را نیز روزه گرفتند. زهراعليها‌السلام غذایی (نان جو) آماده کرد. هنگام افطار اسیری به در خانه آمد و کمک خواست. بار دیگر همه غذای خویش را به اسیر دادند و تنها با آب افطار کرده و گرسنه خوابیدند. صبح که شد علیعليه‌السلام دست حسن و حسینعليهما‌السلام را گرفته و محضر پیامبر رسیدند. در حالیکه بچه ها از شدت گرسنگی می لرزیدند. وقتی که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را در چنان حالی دید فرمود: یا علی! این حالی را که در شما می بینم برایم بسیار ناگوار است. سپس برخواست و با آنان به سوی فاطمهعليها‌السلام حرکت کردند. وقتی که به خانه وارد شدند. دیدند فاطمهعليها‌السلام در محراب عبادت ایستاده، در حالی که از شدت گرسنگی بسیار ضعیف گشته و دیدگانش به گودی نشسته. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به آغوش کشید و فرمود: از وضع شما به خدا پناه می برم. در این وقت جبرئیل نازل گشت و گفت: ای رسول خدا! خداوند به داشتن چنین خاندانی تو را تهنیت می کند. آن گاه سوره (هل أتی) را بر او خواند.(۲۲)

(۲۲) جاذبه امام حسنعليه‌السلام

مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت،

وارد مدینه شد. در شهر امام حسنعليه‌السلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت. حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود:

ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایتت می کنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم. اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم. اگر برهنه ای لباست می دهیم. اگر محتاجی بی نیازت می کنیم. اگر آواره ای پناهت می دهیم. اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.

وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد:

گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی؛( اللَّـهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ) . و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی. سپس مرد به خانه امام حسنعليه‌السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.

(۲۳) شرایط دریافت کمک مالی

روزی عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیری به نزدش آمد و از او کمک مالی خواست. عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت: این مبلغ برایم کافی نیست. مرا به کسی راهنمایی کن که مبلغ بیشتری به من کمک کند.

عثمان گفت: برو پیش آن جوانان که می بینی و با دست خود اشاره به گوشه ای از مسجد کرد که حضرت امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.

مرد فقیر پیش آنها رفت. سلام داد و اظهار حاجت نمود.

امام حسنعليه‌السلام به خاطر اینکه از رحمتهای اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنکه به او کمک کند فرمود:

ای مرد! از دیگران درخواست کمک مالی فقط در سه مورد جایز است:

۱ - دیه ای که انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است.

۲ - بدهی کمرشکن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.

۳ - مسکین و درمانده گردد و دستش به جایی نرسد.

کدام یک از این سه مورد برای تو پیش آمده است؟

فقیر گفت: اتفاقا گرفتاری من در یکی از این سه مورد است امام حسنعليه‌السلام پنجاه دینار و امام حسینعليه‌السلام چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.

مرد فقیر برگشت و از کنار عثمان خواست بگذرد.

عثمان پرسید:

چه کردی؟

فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم. تو هم مبلغی به من دادی و از من نپرسیدی این پولها را برای چه می خواهی؟ ولی نزد آن سه نفر که رفتم وقتی کمک خواستم، یکی از آنان (امام حسن) پرسید: برای چه منظوری پول درخواست می کنی؟ و فرمود: تنها در سه مورد می توان از دیگران کمک مالی درخواست نمود. (دیه عاجز کننده، بدهی کمرشکن و فقر زمین گیر کننده). من هم گفتم گرفتاریم یکی از آن سه مورد است. آن گاه یکی پنجاه دینار و دومی چهل و نه دینار و سومی چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظیر این جوانان را نخواهی یافت! آنان کانون دانش و حکمت و سرچشمه کرامت و فضیلتند.(۲۳)

(۲۴) ازدواج امام حسینعليه‌السلام

هنگامی که اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یک سو عمر قصد داشت که زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوی دیگر این فکر را نیز در سر داشت که اسیران فارس، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف کعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولی علیعليه‌السلام به او متذکر شدند که پیغمبر بزرگوار فرموده است:

(افراد شریف و بزرگوار هر ملتی را محترم بدارید، اگر چه با شما یک سو نباشند). فارس (ایرانیها) مردمانی دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنی هاشم را که از این اسیران داریم در راه خدا آزاد می کنیم. سپس مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم.

علیعليه‌السلام عرض کرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول کردم و اسیران را آزاد کردم.

عمر گفت: علی بن ابی طالبعليه‌السلام پیشی گرفت و تصمیمی که درباره مردم عجم داشتم در هم شکست.

بعضی از آن جمع هم بر آن شدند که با دختران پادشاهان که اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت علیعليه‌السلام در این رابطه به عمر فرمود:

این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نکن.

یکی از بزرگان عرب به شهربانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران) اشاره کرد ولی او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت.

به شهربانو گفتند: تو کدام یک از این خواستگاران را انتخاب می کنی؟ آیا راضی هستی ازدواج کنی؟ آن بانو سکوت اختیار کرد. امیر المؤمنینعليه‌السلام فرمود: او به ازدواج راضی است و بعدا همسر انتخاب خواهد کرد زیرا سکوت وی علامت رضایت اوست. وقتی که بار دیگر پیشنهاد کردند شهربانو گفت: اگر در ازدواج آزاد باشم، غیر از حسین که چون نوری است پرتو افکن و مهتابی است درخشان، کسی را انتخاب نمی کنم. حضرت علیعليه‌السلام فرمود: تو چه کسی را برای انجام کارهایت به وکالت می پذیری؟ شهربانو آن حضرت را وکیل قرار داد. امیر المؤمنینعليه‌السلام به حذیفه یمانی دستور داد خطبه نکاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدینعليه‌السلام از این بانوی مکرمه متولد شد و نسل امام حسینعليه‌السلام بوسیله او ادامه یافت.(۲۴)


8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23