حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام

حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام27%

حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام نویسنده:
گروه: خانواده و کودک

حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16619 / دانلود: 4044
اندازه اندازه اندازه
حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام

حقوق فرزندان در مكتب اهل بيت عليهم السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پيامبر و حسنين :

ابوهريره گويد: خرج علينا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و معه الحسن و الحسين هذا على عاتقه و هذا على عاتقه و هو يلثم هذا مره و هذا حتى انتهى الينا، فقال له رجل يا رسول الله انك لتحبهما؟ فقال : من اءحبها فقد اءحبنى(١٤٨)

يا رسول الله من تاكنون هيچ يك از فرزندانم را نبوسيده ام هنگامى كه از نزد آن حضرت بيرون رفت پيامبر - كه از شدت قساوت و بى رحمى او سخت شگفت زده شده بود - فرمود: اين مرد نزد من از اهل جهنم است

تعجب اقرع بن حابس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :

ابو هريره گويد: اءبصر اءقرع بن حابس النبى و هو يقبل حسينا فقال ان لى عشره من الولد ما قبلت واحدا منهم فقال النبى : انه من لايرحم لايرحم.(١٥٠)

هر كس كه كودكى دارد بايستى خود را تا حد طفوليت تنزل دهد.

همچنين شيخ صدوق (رحمه الله عليه) در كتاب من لا يحضره الفقيه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت مى كند كه : من كان عنده صبى فليتصاب له(١٥٢)

امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام بر پشت پيامبر سوار مى شدند و «حل حل» مى گفتند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمود: نيكو شترى است ، شتر شما.

تعجب عيينه از بازى كردن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با حسنينعليهم‌السلام :

علقمه از ابوسلمه روايت كرده است كه : ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كان يدلع لسانه للحسن و الحسينعليهم‌السلام فيرى الصبى لسانه فيهش اليه ، فقال عيينه بن بدر الفزارى والله ليكون الابن رجلا قد خرج وجهه و ما قبلته قط فقال رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : من لم يرحم لا يرحم.(١٥٤)

تشويق و نظارت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر كشتى حسنينعليهم‌السلام :

از امير مؤ منان علىعليه‌السلام نقل شده است كه : روزى حسن وحسين نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با هم كشتى گرفتند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: حسن بجنب !. عرض كردم اى رسول خدا! بزرگتر را بر عليه كوچكتر تشويق مى كنى ! پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: جبرئيل مى گويد: حسين بجنب ! و من مى گويم حسن بجنب !(١٥٦ )

كودكان را دوست بداريد و به آنان اظهار محبت كنيد. پس اگر به آنان وعده اى داديد، به آن وفا كنيد، زيرا آنان روزى خود را به دست شما مى بينند. علىعليه‌السلام از پيامبر نقل مى كند كه : اذا وعد اءحدكم صبيه فلينجز.

هر يك از شما، اگر به فرزند خود وعده اى مى دهد بدان وفا كند، حارث اعور از علىعليه‌السلام نقل مى كند كه لا يصلح من الكذب جد ولاهزل ، ولا اءن يعد اءحدكم صيه ثم لا يفى به ، ان الكذب يهدى الى الفجور، والفجور يهدى الى النار.(١٥٨)

اگر به كودكانتان وعده داديد وفا كنيد زيرا آنان مى پندارند كه روزيشان به دست شماست ؛ به راستى خداوند بر هيچ چيز آن چنان خشم نمى گيرد كه به خاطر زنان و كودكان از مجموع اين روايت چنين استفاده مى شود:

١ - اولا لزومى ندارد كه به فرزند خود وعده چيزى بدهيد، اما اگر وعده اى داديد حتما به آن وفا كنيد، زيرا آثار منفى خلف وعده نسبت به بزرگ و كوچك يكسان است و جمله «ففوا» يا «فلينجز» كه در روايت آمده تصريح مى كند كه عملى ساختن وعده واجب است

٢ - همان گونه كه شما از خداوند و حتى از بندگان او انتظار نداريد كه به وعده هايى كه داده اند وفا نكنند، كودكان شما نيز، انتظار ندارند كه نسبت به وعده هايى كه به آنان مى دهيد عمل نكنيد.

٣ - وفا نكردن به اين قبيل وعده ها در روايات تجاوز به حقوق كودك محسوب شده است و چون كودك نمى تواند از حق خود دفاع كند، زيرا زير پاگذاشتن حق او خشم الهى را بر خواهد انگيخت ؛ كه خداوند پشتيبان محرومان و ناتوانان است

٤ - در اثر وفا نكردن به وعده هاى دروغين دريچه اى به روى فرزندان خود باز مى كنيد كه اولين ره آورد آن پيدايش روحيه نفاق و دروغگويى در كودكان است ؛ زيرا كودكان بيشتر، از سيره عملى والدين درس مى گيرند تا سخنان آنها و به اين ترتيب احساس مى كنند كه دروغ گفتن زشت نيست و وفاى به عهد و پيمان ضرورى نيست و هيچ مانعى ندارد كه براى حفظ ظاهر و نشان دادن عنايت خويش به ديگران وعده هايى به آنها بدهيم اما با هزار بهانه و معذرت خواهى امروز و فردا كنيم و سرانجام نيز از عملى كردن وعده هايمان شانه خالى كنيم

بى ترديد اين گونه رفتارهاى ناپسند زمينه ساز انحرافات گوناگون كودكان و سبب دورى آنها از پاكى و صداقت خواهد شد.

٥ - رعايت عدالت و مساوات بين فرزندان

يكى ديگر از وظايف اخلاقى پدران و مادران اين است كه هميشه سعى كنند بين فرزندان خود، بر اساس عدالت و مساوات رفتار كنند، و هيچ گاه پسر را بر دختر يا فرزندى را بر فرزندان ديگر مقدم ندارند و يا نزد بچه ها، يكى را بيش از همه مورد مهر و محبت و نوازش قرار ندهد. اگر مى بوسند تمام بچه ها را ببوسند، اگر سوغاتى مى خرند براى همه بچه ها بخرند.

بديهى است كه پدر و مادر از ثمره تلخ اين تبعيضها بى بهره نمى مانند و اعتماد بچه ها از آنان سلب مى شود، علاوه بر اين با دست خود آتش ‍ حسادت ، دشمنى و كينه ورزى را بين فرزندانشان شعله ور مى سازند، البته جز اين هم ، نبايد انتظار داشت

نعمان بن بشير از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت مى كند كه : اتقوالله و اعدلوا بين اءولادكم كما تحبون اءن يبروكم.(١٦٠)

پدرم (امام باقرعليه‌السلام ) فرمود: به خدا سوگند! من گاهى با يكى از فرزندانم بيش از حد نرمى و مدارا مى كنم او را بر زانو مى نشانم و به شيرين كارى با او مى پردازم ، و از او تعريف و تمجيد مى كنم در حالى كه مى دانم حق با ديگر فرزندانم است ، اما از اين ترس دارم كه مبادا ماجراى حضرت يوسف و آنچه كه برادرانش با او كردند بر سر او نيز بيايد و در حقيقت خداوند متعال اين سوره را جز براى درس عبرت نازل نكرده است از بهر آنكه بعضى از ما بر بعضى ديگر حسد مورزند، چنان كه برادران يوسف بر او حسادت و ستم كردند.

خداوند اين حكايت را براى پيروان و شيفتگان ما رحمت و بر دشمنان آشكار ما حجت قرار داد.

عدالت بين پسر و دختر

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت به تبعيض قائل شدن بين پسران و دختران ، بسيار حساس بودند. نمونه گويايى از اين حساسيت اين است كه :

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرماگرم سخن گفتن با ياران بود. پسر بچه اى آمد و به نزد پدر خود - كه در گوشه اى از مجلس نشسته بود - رفت پدرش دستى به سر او كشيد و او را بر زانوى راست خود نشانيد اندكى بدين حال بود كه دختر خردسال آن مرد آمد و به طرف پدرش رفت ، چون به نزديك او رسيد مرد دستى به سرش كشيد و در كنار خود بر زمين نشانيد.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (كه تبعيض و بى عدالتى او را مشاهده كرد) به او فرمود: چرا او را بر زانوى چپ خود ننشاندى !

آن مرد (كه به رفتار نادرست خود پى برده بود، به دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمل كرد و) دخترش را بر زانوى ديگر نشانيد. رسول خدا فرمود: الآن عدالت را رعايت كردى.(١٦٢) پروردگار دوست دارد كه بين فرزندانتان عدالت را رعايت كنيد حتى در بوسيدن آنان و عن النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : اءنه نظر الى رجل له ابنان فقبل اءحدهما و ترك الاخر فقال النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فهلا ساويت بينهما.(١٦٤)

بين فرزندان خود در دادن هديه به عدالت رفتار كنيد همانگونه كه دوست داريد آنان نيز در نيكى و لطف و محبت به شما به عدالت رفتار كنند.

٢ - ابن عباس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ساووا بين اءولادكم فى العطيه ، فلو كنت مفضلا اءحدا لفضلت النساء.(١٦٦)

روزى بشير بن سعد فرزند خود نعمان را به محضر پيامبر آورده ، عرض كرد: من به اين فرزندم بنده اى هديه كردم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آيا به تمام فرزندانت چنين بخششى كردى ؟ عرض كرد: خير. يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين را هم كه به او داده اى باز پس گير.

٤ - جابر روايت مى كند كه : قالت امراءه بشير انحل ابنى غلاما و اشهد لى رسول الله ، فاءتى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقال ان ابنه فلان ساءلتى اءن اءنحل ابنها غلاما، قالت اشهد لى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقالصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم له ؟ نعم قال : فكلهم اعطيت مثل ما اءعطيت قال : لا قال : فليس يصلح هذا و انى لا اشهد الا على حق(١٦٨)

فرزندان خود را احترام كنيد، و آدابشان را نيكو گردانيد كه مورد رحمت و بخشش قرار خواهيد گرفت

احترام كودك در حال نماز

گاهى كودكان خرد سال به هنگامى كه پدر يا مادر مشغول خواندن نماز هستند يا از طولانى شدن نماز آنان و يا از گرسنگى بى تابى مى كنند و يا دوست دارند در آن حال از سر و گردن پدر و مادر بالا رفته و بر پشت آنان سوار شوند و بازى كنند.

در اين هنگام پدر و مادر متحير مى مانند كه چه كنند، آيا نماز واجب را شكسته و به خواسته هاى فرزندشان پاسخ مثبت دهند، و يا نماز را ادامه داده و به داد و فرياد و گريه او بى اعتنا باشند؟

آنچه كه مى توان از سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيت اطهارعليهم‌السلام آموخت اين است كه نه بايد از ياد خدا غافل ماند و به نماز بى اعتنايى كرد و نه اينكه مهر و عاطفه كودك و نيازهاى او را بى اهميت دانست و به فراموشى سپرد. نماز را بايد كامل و با توجه به جا آورد، اما مى توان با در نظر گرفتن نيازهاى كودكان آن را به اختصار برگزار نمود، گاهى هم مى توان در حال نماز به نيازها و عواطف اطفال پاسخ مناسب داد، در عين حال وضع و حال نمازگزار را هم حفظ نمود.

پيامبر به احترام كودكان نماز را كوتاه مى كند

عبدالله بن سنان از امام صادقعليه‌السلام نقل مى كند: صلى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بالناس الظهر، مخفف فى الركعتين الاءخيرتين ، فلما انصرف قال له الناس : هل حدث فى الصلاه شى ء؟ قال : و ما ذاك ؟ قالوا: خففت فى الركعتين الاءخرتين فقال لهم : اءو ما سمعتم صراخ الصبى.(١٧٠)

هنگامى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حال نماز صداى كودكى را كه با مادرش بود مى شنيد، سوره هاى سبك و كوتاه قرائت مى كرد.

طولانى كردن سجده به احترام كودك :

روايت شده است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مردم را به نماز فرا خواند و حضرت امام حسن مجتبىعليه‌السلام طفل خردسال صديقه اطهرعليها‌السلام نيز با آن حضرت بود، پيامبر كودك را كنار خود نشاند و به نماز ايستاد و در ميانه نماز يكى از سجده ها را خيلى طول داد. راوى حديث گويد: من سر از سجده برداشتم ، ديدم امام حسن از جاى خود برخاسته و روى كتف پيامبر نشسته است وقتى نماز تمام شد نمازگزاران گفتند: يا رسول الله از شما چنين سجده اى نديده بوديم گمان كرديم بر شما وحى نازل مى شود فرمود: وحى نازل نشد، فرزندم حسن ، در حال سجده ، بر دوشم سوار شد، نخواستم شتاب كنم و كودك را بر زمين بگذارم ، آنقدر صبر كردم تا طفل ، خود از دوشم پايين آمد.(١٧٢)

اشكالى ندارد كه زن كودك را در حال نماز با خود بردارد و در حالى كه تشهد مى خواند به او شير دهد.

ساكت كردن فرزند در حال نماز

على بن جعفر برادر امام موسى بن جعفرعليه‌السلام گويد: ساءلته عن المراءه تكون فى صلاه الفريضه و ولدها الى جنبها يبكى و هى قاعده هل يصلح لها اءن تتناوله فتقعده فى حجرها و تسكته و ترضعه ؟ قال لاباءس.(١٧٤)

از امام باقرعليه‌السلام درباره كودكانى پرسيدم كه در نماز جماعت شركت كرده اند، حضرت فرمود: آنان را در نماز، به صفهاى آخر واپس ‍ نرانيد؛ بلكه (با ايستادن بزرگترها) در ميانشان جدايى بيفكنيد.

به اين ترتیب هم احترام كودكان محفوظ مى ماند و هم از اينكه مسجد به جاى بازى و سرگرمى كودكان مبدل گردد، جلوگيرى مى شود.

سلام كردن به كودكان

سلام دادن به كودكان ، نشانه تواضع و بزرگى و نرمخويى و سبب ارج نهادن به شخصيت كودكان و خلق و خويى پيامبرانه و سنت خوب محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است

پيامبر بزرگوار اسلام تا زنده بود اين سنت نيكو را فراموش نكرد و پيوسته به بزرگ و كوچك سلام مى كرد و مى فرمود: خمس لا اءدعهن حتى الممات والتسليم على الصبيان ليكون سنة من بعدى.(١٧٦) فرزندت تيرى از تيرهاى تيردان تو است يعنى فرزندت پاره تن تو و ذخيره آينده توست و تو با توهين به شخصيت او هم به خود ضربه مى زنى و هم اينكه كسى را تضعيف مى كنى و بى مقدار مى سازى كه در آينده به تو يارى خواهد رساند و پشتيبان تو خواهد بود و هر عمل نيكى كه انجام دهد، تو نيز از اجر و پاداش آن بهره مند خواهى شد.

خطاب نيكو به فرزندان

از ديگر موارد احترام و تكريم كودكان آن است كه از دوران كودكى آنان را با اوصاف و لقبهاى نيكو و شايسته صدا بزنند. اسمها و لقبهايى نيكوست كه حاكى از مهر و محبت و يادآور خير و فضيلت باشد. صدا كردن كودك با اين قبيل اسمها و لقبها علاوه بر تشديد روابط مهرآميز، شخصيت كودكان را به خوب بودن و رشد و كمال يافتن تشويق و تحريك مى كند و عظمت خاصى در روح آنان مى دمد كه آثار نيكوى آن از ياد نخواهد رفت

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بادروا اءولادكم بالكنى قبل اءن تغلب عليهم الاءلقاب(١٧٨)

پيامبر فرمود: فرزند آدمى هفت سال اول زندگى سرور و بزرگ است و در هفت سال دوم (٧ تا ١٤) مطيع و فرمانبردار و در هفت سال سوم (١٥ تا ٢١) وزير خانواده و مشاور پدر و مادر است

زمينه سازى اجتماعى براى رشد استعدادهاى كودكان

در كودكان و نوجوانان استعدادهاى فوق العاده اى نهفته است ، شكفتن اين استعدادها نيازمند زمينه سازى است پدر و مادر مى توانند با زمينه سازيهاى مؤ ثر اجتماعى رشد استعدادهاى كودكان را تسريع ببخشند.

به عنوان مثال : اگر كودكى در منزل قرآن را به زيبايى تلاوت مى كند در مجامع عمومى نيز از او خواسته شود تا براى ديگران همان آيات و سوره ها را تلاوت كند.

يا اگر شعرى ، سخنى و هنرى مى داند، از او خواسته شود تا پيش دوستان و خويشان و در محافل و نشستهاى خانوادگى و اجتماعى دانسته ها و مهارتهايش را آشكار سازد، اين امر سبب مى شود كه فرزندان به تواناييهاى خود اطمينان يابند و احساس سرور و بالندگى كنند و بيش از پيش به مسائل فرهنگ علاقه مند شوند و از احساس حقارت نيز كه مايه ركود استعدادهاست رهايى پيدا كنند.

شيخ صدوقرحمه‌الله روايت مى كند: روزى حضرت امير مؤ منانعليه‌السلام در مسجد در حين خطابه رو به مردم كرده و فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى از من سؤ ال كنيد قبل از آنكه مرا از دست بدهيد. اما هيچكس از جاى بر نخواست تا سؤ الى از آن حضرت كند.

آنگاه امير مؤ منانعليه‌السلام پس از بجا آوردن حمد و ثناى الهى و درود فرستادن بر پيامبر بزرگوار نگاهى به امام حسن مجتبى انداخت و فرمود: فرزندم حسن برخيز به منبر برو و سخنى بگو تا قريش پس از من تو را كوچگ نشمارند، و نگويند: حسن چيزى نمى داند.

امام حسن مجتبى فرمود: پدر جان چگونه به منبر بروم و سخنى بگويم در حالى كه تو در ميان مردم نشسته اى و به سخنانم گوش مى دهى و مرا مى بينى ؟!

امير مؤ منانعليه‌السلام فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد، من خود را پنهان ساخته ، به سخن تو گوش فرا مى دهم و تو را در حال خطابه مى بينم ، در حالى كه تو مرا نخواهى ديد.

امام مجتبىعليه‌السلام به دستور پدر عمل كرد، بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آل او فرمود: مردم از جدم رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: من شهر علمم و على دروازه آن است آيا مى توان بدون عبور از دروازه وارد شهر علم شد پس از منبر به زير آمد. اميرمؤ منانعليه‌السلام از جاى برخاست و فرزندش را در آغوش كشيد.

آنگاه به فرزند ديگرش ، حضرت امام حسينعليه‌السلام فرمود: فرزندم ! تو نيز برخيز و بر منبر برو و سخنى بگوى كه قريش تو را پس از من كوچك نشمارند و نگويند كه حسين بن على چيزى نمى داند، اما چنان سخن بگوى كه ادامه سخن برادرت باشد.

امام حسينعليه‌السلام به دستور پدر عمل كرده ، و به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر و آل او، فرمود: مردم ! از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: على شهر هدايت است پس هر كس داخل آن شود نجات پيدا كرده است و هر كس از آن تخلف كند هلاك شود.

حضرت از جاى برخاست و در حالى كه او را بر سينه و قلب خود مى فشرد به مردم فرمود: اى مردم شاهد باشيد اين دو فرزندان رسول خدا، امانتى هستند كه آن حضرت به من سپرده است و من اين دو را به عنوان امانت در بين شما مى گذارم مردم بدانيد كه پيامبر از شما درباره اين دو خواهد پرسيد (كه با آنان چه كرده ايد؟)(١٨٠)

٧ - دعاى پدر و مادر در حق فرزندان

فرزندان موظفند در حق پدر ومادر دعا كنند، و از خداوند برايشان طلب آمرزش نمايند. قرآن مى فرمايد: و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا(١٨٢)

حال كه به اهميت دعاى والدين براى سلامتى و سعادت فرزندان واقف شديم ، اين واقعيت را در سيره و سخن اهل بيت جستجو مى كنيم :

دعاى پيامبر براى كودكان

عايشه گويد: كان رسول الله يؤ تى بالصبيان فيدعو لهم و يبرك عليهم(١٨٤)

برنامه امام صادقعليه‌السلام اين بود كه هر شب از طرف فرزندان خود، و هر روز از طرف پدر خود دو ركعت نماز مى خواند و در آن دو ركعت سوره قدر و كوثر را قرائت مى نمود.

دعاى امام زين العابدينعليه‌السلام در حق فرزندان خود

امام زين العابدينعليه‌السلام در صحيفه سجاديه در حق فرزندان خود چنين دعا مى فرمايد: «بار خدايا! به من نعمت عطا فرما بماندن فرزندانم ، و به شايسته گردانيدن ايشان براى (اطاعت و پيروى از) من ، و به بهره بردن من از ايشان بار خدايا! عمرشان را براى من دراز گردان و مدت زندگانيشان را بسيار نما، و خردانشان را براى من پرورش ده ، و ناتوانشان را نيرومند ساز، و تن ها و كيشها و خوهايشان را براى من سالم بدار، و در جانها و اندامشان و در هر چه از كار ايشان به آن مى كوشم تندرستى ده (از دردها و پيشامدهاى ناروا نگاهداريشان فرما) و روزيهايشان را براى من و به دست من فراوان گردان و ايشان را نيكوكاران و پرهيزكاران (از گناه) و بينايان (راه حق) و شنوندگان (سخن راست) و فرمانبران خودت و دوستداران و پنددهنگان براى دوستانت و كينه داران براى همه دشمنانت (كه به تو نگرويده اند) قرار ده آمين

بار خدايا بازوى مرا به وسيله ايشان استوار گردان ، كجى مرا به آنان راست نما(در سختى و گرفتارى و پريشانى آنها را كمك من گردان) و عدد و شماره (اهل و خويش) مرا به آنان افزون كن ، و مجلس مرا به ايشان بيارا (آنانرا اهل علم و دانش و فضل و كمال قرار ده) و ياد مرا به آنها زنده بدار، و در نبودنم مرا به سبب ايشان بى نياز كن ، (آنها را جانشين من گردان) و به وسيله اينان مرا بر حاجت و خواسته ام يارى فرما، و ايشانرا براى من دوستدار و مهربان و روى آور و (در كمك و يارى) پابرجا، و (در انجام دستورم ) فرمانبر قرار ده ، نه گناهكار و بدكننده و مخالفت كننده و خطاكار. و مرا در پرورش و تاءديب (راه پسنديده نمودن) و نيكى كردن ايشان يارى فرما، و مرا از جانب خود افزون بر ايشان فرزندان نرينه ببخش ، و آنان را براى من نيك قرار ده ، و آنها را در آنچه (در اين راز و نياز كه) از تو خواسته ام ياورم گردان و مرا و فرزندانم را از شيطان رانده شده (از رحمتت) پناه ده بار خدايا همه آن خواسته ها را به توفيق و جور شدن اسباب كار و رحمت و مهربانيت به ما عطا فرما، و ما را از آتش پناه ده ، و مانند آنچه از تو براى خود و فرزندانم در دنياى كنونى و آخرت آينده خواستم به همه مردان و زنان مسلمان و مردان و زنان با ايمان ببخش ...»(١٨٦) سه دعاست كه از لطف و رحمت و استجابت الهى محروم نمى ماند... دعاى پدر براى فرزند خود، در صورتى كه به پدر نيكى كرده باشد. و نفرينش در صورتى كه به پدر بى مهرى و از او نافرمانى كرده باشد.

بالا رفتن درجات در اثر استغفار والدين

ابوالقاسم كوفى از پيامبر اكرم روايت كند كه : ان العبد ليرفع له درجه فى الجنه لايعرفها من اءعماله ، فيقول : رب انى لى هذه ؟ فيقول : باستغفار والديك لك من بعدك.(١٨٨)

٨ - شكيبايى در سوگ فرزند

از ديگر ويژگيهاى خوب يك پدر و مادر نمونه اين است كه در سوگ فرزند از دست رفته شان هر چند هم كه عزيز و بزرگوار باشد بردبارى نشان دهند و چيزى كه موجب خشم پروردگار است ، بر زبان نياورند. اين صفت والاى اخلاقى از پيامبر و معصومين و علماى بزرگ براى ما به يادگار مانده و حاكى از تعالى فكرى و سعه وجودى آنان است ؛ زيرا آنان به واقعيات جهان و ماهيت زندگى دنيوى كه سراپا آزمايش است و اقفترند و روح بزرگشان در برابر پيشامدهاى دلخراش آسيب چندانى نمى بيند.

پيامبر در سوگ فرزندش ابرهيم

هنگامى كه ابراهيم فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حال احتضار بود، حضرت فرمود: لولا اءن الماضى فرط للباقى و ان الاخر لاحق بالاءول لحزنا عليك يا ابراهيم ، ثم دمعت عينه و قال : تدمع العين و يحزن القلب و لانقول الا مايرضى الرب و انا بك يا ابراهيم لمحزونون(١٩٠)

امام صادقعليه‌السلام در سوگ اسماعيل

زمانى كه اسماعيل فرزند امام صادقعليه‌السلام در حال احتضار بود مردم ، امام را در آن حال بسيار بى تاب و مضطرب ديدند به صورتى كه گاهى به درون خانه مى رود و گاهى بيرون مى آيد، زمانى مى ايستد و زمانى ديگر مى نشيند؛ اما وقتى كه اسماعيل از دنيا رفت امام به اندرون رفت و تميزترين لباس خود را پوشيد؛ سرش را شانه كرد و به مجلسى كه داشت برگشت و در جاى خود نشست اما از مصيبت وارده سخنى نگفت گويى هرگز مصيبتى بر او وارد نيامده است به حضرت عرض كردند: چرا از اين واقعه سخين نمى گويى حضرت فرمود ما اهل بيتى هستيم كه خدا را درآنچه كه مى پسندند اطاعت مى كنيم و آنچه را كه دوست داريم از او مى خواهيم و اگر آن را به ما ارزانى داد، خدا را سپاس مى گوييم و اگر با ما آن كند كه دوست نمى داريم راضى خواهيم بود.(١٩٢)

براى مصيبت كوچك اين همه بى تابى

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه : انه راءى رجلا قد اشتد جزعه على ولده فقال : يا هذا جزعت للمصيبه الصغرى و غفلت من المصيبه الكبرى ، لو كنت لما صار اليه ولدك مستعدا لما اشتد عليه جزعك ، فمصابك بترك الاستعداد اءعظم من مصابك بولدك(١٩٤)

على بن مهزيار گويد مردى به امام جوادعليه‌السلام نامه اى نوشت و در آن از مصيبت از دست دادن فرزند خود و از شدت غم و اندوه ناشى از آن شكايت كرد. حضرت در جوابش نوشت : اءما علمت اءن الله عزوجل يختار من مال المؤ من من ولده اءنفسه لياجره على ذلك(١٩٦)

فصل چهارم : ادب آموزى و تربيت فرزندان

يكى از مسائل بسيار مهم زندگى هر انسانى ، اين است كه نسبت به تربيت فرزندان خود احساس مسؤوليت كند و در ادب آموزى آنان اهتمام ورزد؛ اين حقى از حقوق فرزند بر والدين است در روايات بيشمارى از اهل بيتعليهم‌السلام به اين مهم اشارت رفته است

درست از حضرت كاظمعليه‌السلام چنين روايت مى كند: جاء رجل الى النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقال : يا رسول الله ما حق ابنى هذا؟ قال : تحسن اسمه و اءدبه وضعه موضعا حسنا.(١٩٨ )

حق فرزند بر پدر سه چيز است :

دايه و مربى خوبى برايش انتخاب كند؛ نام خوبى برايش بگذارد و در تربيت او تلاش فراوان كند.

تربيت نيكو از انفاق برتر است :

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: لاءن يؤ دب اءحدكم ولده خير له من اءن يتصدق بنصف صاع كل يوم(٢٠٠)

هيچ هديه اى از طرف پدر به پسر بهتر از حسن ادب و تربيت نيكو نيست

ادب آموزى بهترين ارث والدين :

علىعليه‌السلام ضمن وصيتى به فرزند خود امام حسينعليه‌السلام مى فرمايد: والاءدب خير ميراث(٢٠٢)

هيچ ميراثى از ادب و تربيت صحيح براى فرزند بهتر نيست

نقش تربيت در تكامل انسان

امير المؤ منينعليه‌السلام از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كند كه : يعرف المؤ من منزلته عند ربه باءن يربى ولدا له كافيا قبل الموت(٢٠٤)

بى ترديد دل نوجوان چون زمينى آماده و بى كشت است و آماده پذيرش هر بذرى است كه در آن افكنده شود، پس به تربيت تو شتافتم پيش از آنكه دلت سخت شود و خاطرت به چيزى اشتغال يابد.

ادب آموزى در كودكى :

امام صادقعليه‌السلام فرمود لقمان حكيم به فرزند خود چنين سفارش ‍ كرد: يا بنى ان تاءدبت صغيرا انتفعت به كبيرا، و من عنى بالاءدب اهتم به و من اهتم به تكلف علمه و من تكلف علمه اشتد له طلبه و من اشتدله طلبه اءدرك به منفعته فاتخذه عاده ، و اياك و الكسل منه والطلب بغيره(٢٠٦)

واگذار فرزندت هفت سال بازى كند. سپس هفت سال او را ملازم خود گردان (يعنى هفت سال تمام او را زير نظر بگير و تحت تربيت مستمر و بى وقفه خود داشته باش) اگر رستگار شد كه چه بهتر وگرنه معلوم مى شود در او خيرى نيست

اين روايت با كمى تفاوت به دو طريق ديگر وارد شده است كه در هر دو روايت دوره بازى كودك را شش سال بيان كرده است ، ليكن در روايت ديگرى كه مرحوم طبرسى نقل مى كند، دوره كودكى و نوجوانى به سه مرحله تقسيم مى شود: شش سال اول دوران بازى ، شش سال دوم دوران آموزش و سپس هفت سال تربيت مستمر، كه براساس دو روايت اول ، آغاز تربيت مستمر كودك از هفت سالگى شروع مى شود امام در روايت مرحوم طبرسى اين دوره از سيزده سالگى آغاز مى شود.

فوايد ادب در كودكى و نوجوانى

فوايد ادب در دوران كودكى و نوجوانى آن چنان روشن و آشكار است كه چندان نيازى به بحث و بررسى طولانى ندارد، زيرا قسمت عمده پيروزيها و موفقيتها و احيانا شكستها و نابسامانيهاى دوره بزرگسالى ، ريشه در كمال تربيت يا سوء تربيت در دوره كودكى و نوجوانى دارد و گذشتگان خوب گفته اند كه علم و ادب آموزى و تربيت يافتن در خردسالى ، همچون نقش و نگار بسيار زيبايى كه بر قالب سنگى حكاكى و طراحى شود زوال ناپذير است

سعدى مى گويد:

هر كه در خرديش ادب نكنند در بزرگى فلاح از او برخاست چوب تر را چنان كه خواهى پيچ نشود خشك جز به آتش راست در صفحات پيشين هم از لقمان حكيم آموختيم كه ادب آموزى دوره كودكى سود و سرمايه عظيم بزرگسالى است از ديگر سخنان لقمان به فرزندش آن است كه فرمود: فاتخذه (الادب) عاده فانك تخلف فى سلفك و تنفع به من خلفك وير تجيبك فيه راغب و يخشى صولتك راهب.(٢٠٨)

تشويق فرزندان

از تدابير مهمى كه در بازسازى رفتار فرزندان مى توان از آن استفاده كرد تشويق است

تشويق از مسائل بسيار مهم تربيت اسلامى و از بهترين شيوه هاى تربيت كودك است ، فرزندان از تحسين و تشويق لذت مى برند و اين از تمايلات فطرى آنان است كه بايد به بهترين شيوه و براى گرايش دادن آنها به فعاليتهاى ارزشمند از آن استفاده كرد.

نياز به تشويق ، نيازى هميشگى است و اين خطاست كه برخى تصوركنند كه چون فرزندانشان بزرگ شده اند، پس ديگر نيازى به تشويق ندارند. بلكه بجز انبيا و اوليا و برگزيدگان الهى ، همه افراد در همه مراحل زندگى نيازمند تشويق و تمجيدند.

فوايد تشويق

١ - تشويق موجب تقويت روحى فرزندان مى شود و نيروى تازه اى به آنان مى بخشد تا بتواند با اعتماد به نفس و پشت گرمى بيشتر كارهاى خوب مورد ذوق و علاقه خود را دنبال كنند و به اهميت آنها بيش از پيش پى ببرند.

٢ - تشويق استعدادهاى درونى كودكان را رشد داده و به شكوفايى سوق مى دهد. و زمينه هاى ياس و نااميدى و بدبينى را در آنها از بين مى برد.

٣ - كودك در پرتو بشويق ياد مى گيرد كه مشكلات و سختيها را بر خود هموار سازد تا هدف مطلوب خود را دنبال كند و تداوم تشويق به تداوم فعاليتهاى رشد دهنده كودك مى انجامد.

٤- تشويق كودكان توسط پدر و مادر و اطرافيان و مربيان باعث مى شود كودكان با نظرى خوب و خوش بينانه به آنها نگاه كنند و آنها را دوست و همدم و يار صميمى خود تلقى كنند و اين خود ثمرات بسيارى در بر دارد.

٥ - گاه يك تشويق بجا و حكيمانه و ساده ممكن است مسير زندگى كودكى را عوض كند و او را از بدكاريها و انحرافات نجات بخشد.

٦ - تشويق كودكان براى انجام فعاليتهاى مثبت و پاداش دادن پس از انجام آنها، باعث ايجاد انگيزش و تحرك در آنها خواهد شد و جو رقابتى خوبى در ميان آنها پديد خواهد آورد.

اما فرزندانى كه مورد تشويق قرار نمى گيرند، اغلب دچار شكست روحى مى شوند و اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را پست و حقير مى شمارند. و جراءت دست زدن به كار خوب را در خود نمى يابند. بنابراين كه تشويق عمل بسيار پسنديده اى است جاى ترديد نيست ؛ اما مهمتر از تشويق ، نوع و نحوه تشويق است كه بايد مد نظر والدين قرار بگيرد. والا چه بسا كه بازتاب منفى هم داشته باشد.

تشويق خوب آن است كه تنها زبانى نباشد بلكه عملى هم باشد و اينكه اصالت پيدا نكند و به سرگرمى مبدل نشود. بلكه دقيقا به عنوان وسيله اى براى ايجاد و تقويت رفتارهاى مثبت به كار رود. و كودكان بخوبى بدانند براى چه تشويق مى شوند و چه بايد بكنند تا مورد تشويق قرار گيرند. همچنين تشويق خوب آن است كه در حضور جمع صورت گيرد، نه فقط در خفا و به پنهانى

تشويق خداوند

خداوند در قرآن مجيد به مناسبتهاى گوناگونى بندگان صالحش را - از انبيا و صلحا گرفته تا اوليا و پيشوايان معصومعليهم‌السلام تشويق و تمجيد كرده است ، مثلا ايوب پيامبر را به پاس صبر و پايداريش در مقابل رنجها مورد تمجيد و ستايش قرار داده و درباره او فرموده :

( وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ ) (٢١٠) و بدرستيكه تو بر خلق بزرگى

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)

يعقوب دوازده پسر داشت و از ميان آن يوسف و برادرش «بنيامين» را بيش از ديگران دوست مى داشت و به خصوص يوسف بيشتر مورد علاقه وى بود. درباره سبب اين محبت و علاقه در قرآن كريم چيزى ذكر نشده و در روايت ها نيز علتى براى آن نيامده است، ولى مفسران گفته اند كه سبب آن كودكى و نوباوگى آن دو بوده است و معمولا كسى كه چند فرزند دارد به كوچك تر بيش از ديگران محبت مى كند؛ چون معمولا كودك احتياج بيشترى به محبت پدر و مادر دارد. از اين رو يعقوب كه خود از پيغمبران بزرگ الهى است، نوازش و محبت خود را از دو فرزند كوچك و نورسته اش دريغ نمى داشت به خصوص كه گفته اند: مادر اين دو يعنى «راحيل» نيز در همان دوران صباوت و كودكى آن دو از دنيا رفته بود كه اين خود انگيزه ديگرى براى اظهار محبت و نوازش يعقوب به يوسف و بنيامين بود تا بدين وسيله آن دو را دل دارى داده و مانع احساس غربت و بى مادرى آنان شود.

و نيز گفته اند: علت اين كه يعقوب، يوسف و برادرانش را بيشتر دوست مى داشت، همان نبوغ ذاتى و تقوا و كمالى بود كه در آن دو مى ديد. به ويژه در چهره يوسف آينده درخشانى را از نظر كمال ظاهرى و معنوى پيش بينى مى كرد و مى دانست وى وارث نبوت و عصمت است و منصب هدايت و رهبرى مردم بدو تفويض مى شود. خوابى كه يوسف ديد و براى پدر گفت نيز اين پيش بينى و نظريه را بيشتر تقويت و تاءييد كرد، از اين رو او را بيشتر دوست مى داشت و اظهار علاقه بيشترى به او مى كرد.

به هر صورت علت اين كه يعقوب (عليه‌السلام ) تفاوت و امتيازى را در محبت به آنان معمول مى داشت و به خصوص يوسف را بيش از ساير برادران دوست مى داشت، هواى نفس و خواهش دل نبود، بلكه به سبب ايمان و تقوا و دوستى در راه خدا بود.

اما برادران يوسف به جاى اين كه در جست و جوى علت اصلى اين امتياز و در فكر پيدا كردن انگيزه عمل پدر خردمندشان باشند، روى افكار شيطانى و تصور خام و ندانى خود، اين كار پدر را حمل بر اشتباه و گمراهى كرده و او را به بى عدالتى متهم ساختند تا جايى كه آشكارا گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر محبوب تر از ما هستند - با اين كه ما گروهى نيرومنديم (و بهتر مى توانيم به پدر خود كمك كنيم) و به راستى پدر ما در اشتباه آشكارى است»(۳)

خلاصه مى خواستند بگويند پدر ما، در عشق و علاقه به يوسف زياده روى كرده و از حد اعتدال بيرون رفته است، به حدى كه نصيحت و اندرز هم در اين راه سودى ندارد و ناچار بايد براى حل اين مشكل راه ديگرى پيش گرفت و با دور ساختن يوسف، اين اعتدال را ايجاد كرد، زيرا «از دل برود هر آن كه از ديده برفت»

خواب يوسف

آن چه به انجام اين نقضه ظالمانه و فكر شيطانى برادران كمك ميكرد و مصممشان ساخت تا نقشه خود را عملى كنند، خوابى بود كه يوسف (عليه‌السلام ) در همان اوان كودكى ديد و براى پدر باز گفت. يعقوب (عليه‌السلام ) نيز دانست كه خداى تعالى به يوسف رفعت مقام داده و او را به عظمت مى رساند و احساس كرد اگر خواب مزبور به گوش برادران برسد، تعبير آن را مى فهمند و از برترى يوسف بر خود بيمناك مى گردند و اين موضوع به ناراحتى هاى قبلى و حسادتى كه به وى داشتند، كمك مى كند، به طورى كه تصميم به نابودى و آزارش مى گيرند، از اين رو او را از بازگو كردن و نقل خواب براى برادران برحذر داشت. اما از آن جا كه چنين مقدر شده بود يوسف مورد اهانت و آزار برادران قرار مى گيرد و از دامن پر مهر پدر دور و به آن همه رنج و بلا مبتلا گردد، برادران از اين خواب مطلع شدند و درباره جدا كردن يوسف از پدر مصمم شدند.

البته درباره اين كه چگونه موضوع به گوش پسران يعقوب رسيد، در روايت هاى اختلاف است. «صدوق» و «عياشى» از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند. كه خود يوسف نتوانست آن را كتمان كند و سرانجام براى برادرانش گفت.(۴)

ابن اثير گويد: همسر يعقوب كه هنگام نقل خواب حضور داشت - با اين كه يعقوب او را از نقل آن براى پسران ديگرش نهى مى كرد - آن خواب را براى فرزندانش گفت.(۵) و اينان بعيد دانسته اند كه خود يوسف خواب را نقل كرده باشد، ولى آنان گويا كودكى وى را از نظر دور داشته و توجه نداشته كه از يوسف در آن سن كه برخى هفت سال نوشته اند - اين مطلب مستبعد نيست و از اين رو برخى از تاريخ ‌ها و تفسيرها نيز مانند حديث فوق، افشاى آن را به خود يوسف نسبت داده اند و در تاريخ و ادبيات فارسى نيز آمده است، چنان چه فردوسى گويد:

خلاف پدر كرد و راز نهفت

به نزديك شمعون يكايك بگفت

در تورات نقل شده كه يوسف دوبار خواب ديد: بار اول فقط خواب را براى برادرانش گفت و بار دوم كه در قرآن كريم نقل شده خواب را براى پدر و برادران باز گفت و چون پدر آن را شنيد به يوسف پرخاش كرد و گفت: اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادر و برادرانت براى سجده به پيش تو خواهيم آمد؟ ولى اين مطلب بعيد به نظر مى رسد و با آيات كلمه قرآنى هم سازگار نيست.

بارى هنگامى كه يوسف آن خواب را نقل كرد، يعقوب آينده درخشانى را برايش پيش بينى كرد و به طور اجمال تعبير آن را بدو گفت و موهبت هايى را كه از جانب خداى تعالى در آينده به وى عنايت خواهد شد گوشزد كرد و قبل از تعبير، اين نكته را به او تذكر داد و گفت: «اى پسرك من خوابت را براى برادرانت مگو كه براى تو نيرنگى مى انديشند و به راستى شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۶)

خواب يوسف و تعبير آن

قرآن كريم متن خواب يوسف و تعبير و سفارش پدرش را چنين نقل مى كند: «ياد كن زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: اى پدر من، در خواب يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم كه براى من سجده مى كنند.... »(۷) يعقوب (عليه‌السلام ) نيز همان گونه كه در بالا ذكر شد از نقل آن براى برادران او را منع كرد و به دنبال آن به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام مى كند، به راستى پروردگار تو داناى حكيم است»(۸)

و بدين ترتيب استنباط و برداشت خود را نيز از اين خواب به او گوشزد فرمود.

ابن عباس در تفسير آيه گفته است: «يوسف در شب جمعه اى كه مصادف با شب قدر بود، يازده ستاره را به خواب ديد كه از آسمان فرود آمدند و براى او سجده كردند و همچنين خورشيد و ماه را ديد كه از آسمان به زير آمدند و برايش سجده كردند، خورشيد و ماه به پدر و مادرش تعبير شد و يازده ستاره به برادرانش» سدى نيز گفته است كه: «خورشيد پدرش بود و ماه، خاله اش بود، زيرا مادرش از دنيا رفته بود»(۹)

در بعضى از تفسيرها و روايت ها نام هاى آن ستارگان را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده اند كه چون مورد اختلاف بود، از نقل آن ها خوددارى شد.

شيخ صدوق در علل الشرايع و در تفسير خود در اين باره حديثى از امام سجاد (عليه‌السلام ) روايت كرده اند كه حضرت فرمود: «رسم يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى را ذبح مى كرد و مقدارى از آن را صدقه مى داد و مابقى را خود و خاندانش مصرف مى كردند، تا اين كه در شب جمعه، شخص سائل با ايمانى، در حالى كه روزه هم بود، به در خانه اش آمد و غذايى از آن خواست و خاندان يعقوب با اين كه صداى او را شنيدند، ولى گفته اش را باور نكردند و چيزى به او ندادند. سائل وقتى از آنان مايوس گرديد و تاريكى شب هم فرا رسيد، گريست و از گرسنگى خود به درگاه خداى تعالى شكايت برد و آن شب را گرسنه خوابيد فرداى آن روز را هم روزه گرفت. ولى خاندان يعقوب در آن شب سير خفتند و روز ديگر هم مقدارى از غذاى شب خود را داشتند و همين جريان سبب شد تا خداوند، يعقوب را به فراق يوسف مبتلا سازد، و به يعقوب وحى شد كه آماده بلاى من باش و به قضا و قدر من راضى باش كه تو و فرزندانت را در معرض بلا و مصيبت هايى قرار خواهم داد. »

نظير اين مطلب از ابن عباس هم نقل شده است(۱۰) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه‌السلام ) روايت شده كه از آن پس منادى يعقوب (ع) هر روز صبح فرياد بر مى آورد: «هر كس روزه نيست در سر غذاى نهار يعقوب حاضر شود» و چون شام مى شد باز ندا مى كرد: «هر كس روزه است در سر غذاى شام يعقوب حاضر گردد»(۱۱)

آرى از اين نمونه غفلت ها نيز ممكن است براى مردم در هر روز و شب، ده ها و بلكه صدها بار اتفاق بيفتد و افراد زيادى در برخورد با ما از اخلاق و رفتارمان رنجيده و ناراحت شوند و ما در وظيفه خود به آنان كوتاهى كنيم و اين بى توجهى روى زندگى ما اثرى نگذارد و دچار كفر زودرس آن نشويم، ولى بايد بدانيم كه حساب پيامبران الهى و افراد مقرب درگاه حق با ما فرق دارد زيرا اولا: توقعى كه خداى تعالى از آنان دارد، از افرادى معمولى چون ما ندارد؛ ثانيا؛ خداوند متعال آنان را در مورد هر گونه كوتاهى در انجام وظيفه متنبه مى سازد تا براى رهبرى ديگران به حد اعلاى لياقت و كمال برسند و نظير اين گونه غفلت ها ديگر بار از آن ها سر نزده و تكرار نشود، اگر چه غفلت آنان بسيار كوچك و لغزشى قابل اغماض باشد.

به هر حال خواب يوسف سرآغاز تحولات بسيارى در زندگى خاندان يعقوب بود و ماجراهاى بسيارى در پى داشت كه نخستين اثر را روى برادران گذارد و رشك و حسدشان را تحريك كرده و يا موجب ازدياد آن گرديد و آنان را به پياده كردن نقشه خويش - كه جدا كردن يوسف از پدرش يعقوب بود - مصمم ساخت.

در جلسه مشورتى

قرآن كريم گفت و گوى برادران يوسف را در شورايى كه به اين منظور تشكيل دادند، به طور اجمال اين گونه بيان فرموده است: «... يوسف را به قتل رسانيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدرتان (از وى قطع شده و محبت او) معطوف شما گردد و پس از آن مردى شايسته باشيد. يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر كارى مى كنيد، او را در نهان خانه چاه بيفكنيد، تا برخى از رهگذران او را برگيرند»(۱۲) (و به شهر و ديار ديگرى ببرند)

از اين آيات به ضميمه تاريخ ‌ها و روايت ها چنين به دست مى آيد كه اولا: اينها در همان آغاز به فكر قتل يوسف افتادند،(۱۳) اما يكى از آنان كه معلوم مى شود كه از ديگران عاقل تر بود، يا تحت تاثير احساسات تند خود عقلش را يك سره از دست نداده بود، پيشنهاد ديگرى كرد كه به آن تندى نبود و در ضمن منظورشان را نيز عملى مى ساخت، وى كه بعضى گفته اند «يهودا» برادر بزرگشان بود گفت: مگر منظور شما اين نيست كه يوسف را از ديد پدر دور كنيد و با پنهان ساختن و دور كردنش از برابر ديده پدر از قلب و دلش هم او را ببريد و تدريجا خود شما جاى محبت او را در دل پدر پر كنيد، اين منظور را از راه ديگرى كه به طور مستقيم موجب قتل يوسف نگردد، مى توان عملى ساخت به طورى كه شما نيز دست خود را به خون يك كودك بى گناه، آن هم برادر خودتان آلوده نكرده اين ننگ را براى هميشه براى خود نخريده ايد. و آن راه اين است كه يوسف را در چاهى بيندازيم تا احيانا رهگذرانى كه از كنار آن چاه عبور مى كنند، هنگام آب كشيدن او را بيابند و همراه خود برداشته و به ديار ديگرى ببرند و شما نيز بدين ترتيب به منظور و هدفتان خواهيد رسيد»

ثانيا: مطلب ديگرى كه از آيه به دست مى آيد و بيشتر مفسران نيز آيه را بر اين معنا حمل كرده اند، اين است كه آنان با اين كه تحت تاثير احساسات تند و حسادت شديد قرار گرفته بودند و درصدد قتل يا تبعيد يوسف معصوم برآمده بودند، اما پاسخى به نداى وجدان خود كه معمولا در اين گونه موارد انسان را تحت بازجويى قرار داده و آثار خطرناك گناه و جنايت را به ياد گناه كار مى آورد، آماده نكرده بودند. از اين رو درصدد بودند تا به طريقى ناراحتى خود را بر طرف كرده راهى براى فرار از واكنش و كيفرى كه آن گناه و جنايت در پى داشت، به دست آورند.

سرانجام فكرشان به اين جا رسيد كه پس از انجام كار توبه خواهيم كرد و اين مطلب را اين گونه بيان داشتند: «... پس از او مردمى شايسته باشيد»(۱۴)

اين گونه افكار معمولا به ذهن افرادى خطور مى كند كه ارتباطى اگر چه اندك با دين و ديانت و عقيده اى ولو مختصر به خدا و پيغمبر دارند(۱۵) و خود را با نويد به توبه دل گرم مى سازند، اما غافل از اين كه اولا؛ توبه از گناه توفيق مى خواهد و معلوم نيست انسان تا زمان توبه زنده باشد يا به انجام آن موفق شود. ثانيا: به گفته يكى از استادان محترم، چنين توبه اى مقبول درگاه حق واقع نشده و سودى نمى دهد؛ زيرا كسى كه مى داند عملش گناه و معصيت است و خود را به توبه پس از گناه دل خوش مى كند، منظورش از توبه كردن بازگشت به سوى خدا و خشوع در برابر حق تعالى نيست؛ بلكه در حقيقت به فكر نيرنگ و مكر با خداست و مى خواهد عذاب و عقاب حق را با اين نيرنگ از خود دور سازد و خلاصه ميان گناهان، گناهى را كه توبه به دنبال داشته باشد انتخاب مى كند، و گرنه از معنا و حقيقت توبه - كه پشيمانى و ندامت از گناه اثرى در وجودش نيست و اين چنين توبه اى پذيرفته نخواهد شد و از آيه( انما التوبه على الله للذين يعملون السؤ بجهالة ثم يتوبون من قريب... ) نيز همين مطلب استنباط مى شود.(۱۶)

به هر حال برادران يوسف تصميم به تبعيد وى گرفتند و با پيش نهاد مزبور موافقت كردند، اما براى اجراى اين طرح مشكلى دانستند كه درصدد حل آن برآمدند.

حل مشكل

يعقوب (عليه‌السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان و ظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود، زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين رو برادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را با خيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند و در ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوش بينى مبدل شود.

آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را به صورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاى سالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.

و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: «پدر جان، تو را چه شده است كه ما را بر يوسف امين نمى دانى، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را همراه ما بفرست تا در چمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. »(۱۷)

فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را به مشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست و از حسد درونيشان خبر داشت، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيد و بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند. اكنون با اين پيشنهاد فرزندان، در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحت بدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود و از سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خود دليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادران اين گونه بيان داشت: «بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد و گرگ او را بدرد»(۱۸)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آماده كرده بودند، لذا در پاسخ او گفتند: «اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحد و نيرومنديم، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيم بود. »(۱۹)

يعقوب (عليه‌السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود و تحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعان كه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درنده نبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميان سال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن است كه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وى برسانند.

فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجام نقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكاب دروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفته و بى پروا آن سخن خلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى؟ و چگونه ممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!

دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت: «مى ترسم گرگ او را بخورد» خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگ هايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن گرگان، گرگى از يوسف حمايت كرده و مانع قتل او شد و آن گاه مشاهده كرد كه زمين شكافته شد و يوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ، همان برادران يوسف بود كه از رشك آنها بر وى بيم داشت و به طور كنايه مى خواست بگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و در لفافه بيان فرمود.(۲۰)

جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:

يوسفان از رشك زشتان مخفيند

كز عدو خوبان در آتش مى زيند

يوسفان از مكر اخوان در چهند

كز حسد يوسف به گرگان مى دهند

از حسد بر يوسف مصرى چه رفت

اين حسد اندركمين گرگى است رفت

لاجرم زين گرگ يعقوب حليم

شت بر يوسف هميشه خوف و بيم

گرگ ظاهر گرد يوسف خود نگشت

اين حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق

آمده كانا ذهبنا نستبق؟

صد هزاران گرگ را اين مكر نيست

عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

زانكه حشر حاسدان روز گزند

بى گمان بر صورت گرگان كنند

به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه‌السلام ) اساس دروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براى عذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فكرشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند و همين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.

يوسف در چنگال برادران

پسران يعقوب (عليه‌السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونه تحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكس العمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل ها و روايت ها بين هفت تا هفده سال(۲۱) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چه نقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پشت اين قيافه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه ها و عقده هايى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران با كمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح و گردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.(۲۲)

بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دور شدن، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.

در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است.

شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى هم كه سر چاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(۲۳) ، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(۲۴) و معلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.

بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت.(۲۵)

به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: «اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم» با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشد» در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ » يكى از آنها كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». حضرت دست بر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند منظور از «غيابت الجب» كه در دو جاى اين داستان از قرآن آمده، جايگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.

در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز «يهودا» مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟

پسران يعقوب بازگشتند و...

كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است: «شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم»(۲۶)

مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند و از اينكه گفتند: «تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم»(۲۷) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بد گمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: «اين هم نشانه گفتار ما» ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت: اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اما پيرآهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است! »

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند» ولى يعقوب در جوابشان فرمود: «چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است»

برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: «اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند»(۲۸)

گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند: «دزدان او را كشتند «بلكه نفس هاى شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرا بايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل دشوارى اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم »(۲۹)

آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد: «به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند». و در جاى ديگر فرموده: «به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند» و نيز مى فرمايد: «به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند. »

جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است. اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.

حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى در پى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از او دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات، معمولا كمتر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.

در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است. البته در مورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد: «و آن گاه كه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) و ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه آنها بى خبرند»(۳۰)

اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: «منظور از اين وحى، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد»(۳۱) صرف نظر كنيم و بگوييم «وحى » در اين جا به معنى الهام بوده، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تا چه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است. و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است.

نجات يوسف از چاه

مطابق روايت ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:

( يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى، و قلة حيلتى، و صغرى؛ ) اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما»

و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند»(۳۲)

بارى مامور كشيدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام ) به دلو درآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آن را با تلاش بيشتر بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است......!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و او را به بهايى اندك و ناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. »(۳۳)

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند

قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى ۲۲ درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است.

ابن عباس گفته است: «كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت و نامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت. »(۳۴)

البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است.

اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد «رغبتى در وى نداشتند» به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(۳۵)

طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران، و ديگرى در مصر و به دست كاروانيان، خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.

ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است: «و اءسروه بضاعة» سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق و سوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده: «و كانوا فيه من الزاهدين» به همين معنا حمل كرده اند.

صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضماير جمع، نيز گواهى ديگر بر اين قول است.

و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند، به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است.

به هر حال يوسف بى گناه و نورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.

در خانه عزيز

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را «قطفير» ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: «جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم»(۳۶)

يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانه بزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان و پرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و به عنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم.

درسى آموزنده از قرآن كريم

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت و ذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيش پدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس او است كه، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛ متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.

قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند «... و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است. و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم»(۳۷)

در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى، درسهايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم. گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت، بيشتر توجه بزرگ خانه، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار و حركات منطق گرم و گيرا، ادب، نجابت، امانت، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت. و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.

ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است. علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر شده است: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه شديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى در آمد.

ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست. غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سرو برايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته و در فكر تهيه جامه اى بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكر كامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است. به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.

در چنين محيطهايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.

علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و به خصوص علت دوم مى توان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است.

گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف، يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است.

به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.

اما از آن جا كه يوسف (عليه‌السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.

چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده:( والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (۳۸) ) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.

«و من يتوكل على الله فهو حسبه.... »(۳۹) هر كس به خدا توكل كند او براى وى بس است.

( من عمل صالحا من ذكر اءو اءنثى و هو مؤ من فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باءحسن ما كانوا يعملون (۴۰) )

هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند پاداش خواهيم داد.

بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:

( و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (۴۱) )

و چون به حد رشد رسيده، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.

قهرمان تقوا و عفت

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.

ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوط تنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت.

همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است. و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع و بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(۴۲)

يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اين جا بدون تامل گفت: «پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند. »(۴۳)

يوسف (عليه‌السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذ بالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.

يوسف صديق، آن فرشته پاكى و فضيلت، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.

زليخايى كه با آن ثروت، مقام، زيبايى، شكوه، و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكام گذاشت.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

و درك اين واقعيت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.

خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است: «و براستى آن زن آهنگ وى كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديم تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و در آستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت: سزاى كسى كه به خانواده و ناموس تو قصد خيانت داشته چيست؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود»(۴۴)

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت:

( معاذ الله انه ربى اءحسن مثواى انه لايفلح الظالمون (۴۵) )

زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، اما برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...

از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد: «يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود»(۴۶)


4

5

6

7

8

9

10

11