مسائل و مشکلات زناشویی

مسائل و مشکلات زناشویی27%

مسائل و مشکلات زناشویی نویسنده:
گروه: جوانان و ازدواج

  • شروع
  • قبلی
  • 39 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10679 / دانلود: 2234
اندازه اندازه اندازه
مسائل و مشکلات زناشویی

مسائل و مشکلات زناشویی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

راه و رسم و شيوه زندگى

نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگير

هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير

چو قسمت ازلى بى حضور ما كردند

گر اندكى نه به وفق رضاست خرده مگير

چيست اين انسان كه از لحاظ جسمانى ، موجودى كلان نيست ، اما از لحاظ برد روحى و معنوى فراخناى اين جهان او را ندارد؟!

كيست اين انسان كه جرمى صغير دارد، ولى «جهان اكبر» در وجود او خلاصه شده ، عالم در اوست ؟!

چگونه است اين انسان كه وقتى به گرسنگى و فقر مى افتد، تمام همتش ‍ صرف تحصيل لقمه اى نان و قطعه اى تن پوش مى شود و همينكه نياز اوليه اش برآورده شد، بر بال و پر انديشه مى نشيند و شرق و غرب عالم را سير مى كند و هزاران چون و چرا برايش پديد مى آيد؟

شگفتا! اين راز سر به مهر عالم هستى را چه كسى مى گشايد؟ كدام انسان است كه در زندگى اين جهان ، تمام خواسته ها و اميالش اشباع شده باشند؟

آيا بايد با خواجه حافظ همصدا شويم كه مى گويد:

وجود ما معمايى است حافظ كه تحقيقش فسون است و فسانه از اينها گذشته ، در جهان طبيعت ، جهات منفى زياد است

قرآن كريم در مقام تمثيل ، درباره اين جهان مى گويد:

( كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّـهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ ) (٥٢)

«زندگى دنيا جز كالاى فريب نيست .»

يا اينكه مى گويد:

( وَمَا هَـٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ) (٥٤)

«دنياى شما پيش من ، ناچيزتر است از برگ نيم جويده اى كه در دهان ملخى است على كجا و نعمتى كه فنا مى پذيرد و لذتى كه بقا ندارد.»

و نيز مى فرمايد:

لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لايقاروا على كظة ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاءس اولها و لالفيتم دنيا كم هذه ازهد عندى من عفطة عنز(٥٦)

«چه باغها و چشمه سارها، چه كشتزارها و جاده هاى خوب و چه نعمتهايى كه از آن برخوردار بودند! همه را گرفتيم و به گروه ديگر سپرديم .»

و ديگران نيز مصداق همين آياتند. با خون دل فراهم و انباشته مى كنند و كاخها و باغها را برپا مى آورند و ميدانهاى زيباى چمن ، ايجاد مى كنند و زيباييهاى خيره كننده را فراهم مى سازند؛ ولى با طنين بانگ اجل ، سرو قامتشان بر زمين مى افتد و لاشه آنها متلاشى و به مرور زمان ، خاك مى شود.

در كارگه كوزه گرى رفتم دوش ديدم دو هزار كوزه افتاده خموش ‍ اين كوزه به كوزه دگر خوش مى گفت كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش و جالب اين است كه قرآن درباره همان قوم فرعون ، و صد البته كه درباره همه فرعون سيرتان و دنيازدگان مى گويد:

( فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ ) (٥٨)

«نمودارى از زندگى اين دنيا را مى دانند و همانها از آخرت غافلند.»

در اينجا براى اينكه تاءثير دنيازدگى را در بروز مسائل و مشكلات خانوادگى ببينيم ، به نمونه هايى از نامه ها و شكوه ها اشاره مى كنيم :

من فرشته هستم در خانه پدرم مى خوردم و مى خوابيدم و خوشبخت بودم و شايد هم بدبختى الان من ، به علت همان خوشبختى كاذب است بى خيال از همه چيز، به مدرسه كه پر از هوا و هوس بود، پا گذاشتم .ديپلمم را در همين محيط كثيف گذارنيدم و بعد رفت و آمد خواستگارها شروع شد و من كه به دنبال قيافه بودم ، از هر كدامشان ايرادى گرفتم .خانواده ام به من مى گفتند دختر، دنبال قيافه نرو كه بدبخت مى شوى ولى گوش شنوايى نبود. سرانجام شخص مطلوب من آمد و جواب مثبت دادم ، در حالى كه پدر و مادرم راضى نبودند.آن موقع بيست و يك سال داشتم و آن قدر محو زيبايى كاذب او شده بودم كه خود راگم كرده بودم و گفتم اگر نگذاريد، با او فرار مى كنم و پدرم ، براى حفظ آبرويش به اين وصلت تن داد. من با يك دنيا اميد و آرزو، زندگى با او را شروع كردم اوايل زندگى پيش پدرم بوديم تا اينكه از طرف ارتش ، به او خانه دادند و به آنجا رفتيم يك سال بعد، باردار شدم و از همان موقع متوجه تغيير رفتار ايرج شدم و بالاخره دخترى به نام شراره به دنيا آوردم ايرج بچه ننه و بعد از شش خواهر بود و خود را دست بالا مى گرفت براى دومين بار حامله شدم ايرج مرا مرتب مى زد و اصلا توجه نمى كرد كه حامله ام دومين دخترم به نام شروين ، به دنيا آمد. خانواده من به وى دلخوشى نداشتند و به ديدن ما نمى آمدند. پدرم از دنيا رفت و مبلغى به من ارث رسيد. از ارث پدرى ، مبلغى خرج خودم كردم و بقيه را به ضميمه طلاهايم به ايرج دادم تا ماشين بخرد. به علت كتكهاى زياد، سومين بچه ام را سقط كردم از مسائل زندگى و شوهر دارى و غذا پختن ، هيچ چيز نمى دانستم ايرج همه كارها را مى كرد و من از او ياد مى گرفتم خواهر شوهرم به خانه ما رفت و آمد داشت و بيش از حد در زندگى ما مداخله مى كرد و جزئيات حركات و رفتار مرا به او گزارش مى داد... اكنون مدت پنج روز است كه در خانه مادرم هستم و بستگان خودم هم مرا خرد كرده اند كه تقصير خودت هست به من كمك كنيد. شوهرم را دوست دارم خواهر شوهرم نمى گذارد كه ما زندگى راحت داشته باشيم خدايا به من كمك كن

آرى اين است سزاى ظاهربينى و شيفته ظاهر شدن و خوردن و خوابيدن و به خوشبختى كاذب روى آوردن و بى توجهى به خرابى محيط مدرسه و همكلاسى و...

و اين است سزاى بى اعتنايى به نصيحت و اندرز پدر و مادرى كه غمخواران حقيقى اولادند و اين است عاقبت دخترى كه پدر خود را تهديد مى كند كه اگر چنين شود، چنان مى كنم و...؟

اين حرفها را براى بعديها مى گويم نه براى فرشته فرشته بايد به هر نحوى دندان بر جگر بگذارد و براى دو دختر بچه معصومش ، با شوهر سر به هواى خود كنار بيايد؛ باشد كه او هم كم كم بر سر عقل آيد و دست از سبكسرى و گوشى بودن و اين قبيل حركات ناخوشايند بردارد.

براى دختران ديگرى كه ممكن است به سرنوشت فرشته دچار شوند دو بيت زير مناسب است :

هر كه كمتر شنيد پند پدر

روزگارش زياده پند دهد

هر كه را روزگار پند نداد

تير زهر آب داده پند دهد

نامه خواهر دلسوزى به نام بهجت چنين است :

يكى از دوستان صميميم به نام مريم ، برايم درد دل كرد و سفره دلش را گشود و سخنانى عجيب و باور نكردنى گفت مريم ، محمد را شديدا دوست داشته است و محمد هم او را. ولى به دلايلى با على ازدواج مى كند. دو سال از ازدواجشان گذشته ، ولى هنوز صاحب فرزندى نشده اند. علت اين است كه بنا به تشخيص پزشك ، مريم بايد در دوران باردارى استراحت كامل داشته باشد. ولى به علت اينكه فعلا در خانه پدر على زندگى مى كنند، مريم دوست ندارد كه دوران حاملگيش را در آنجا سپرى كند. از نظر ظاهرى دو زوج بسيار خوشبختى به نظر مى رسند. ولى فكرى بس شوم در مغز مريم آشيانه كرده است و آن جدا شدن از على است مريم برايم تعريف كرده است كه در حدود هشت سال ، محمد و او يكديگر را دوست داشته اند. در زمان طاغوت ، به هنگام بازگشت از مدرسه محمد، مريم را مى رسانده است و در همين وقتها به او اظهار علاقه مى كند و اين علاقه ، با گذشت زمان به عشقى محكم مبدل مى شود. ولى هرگز صحبت از ازدواج نمى كنند. هنگامى كه على به خواستگارى مريم مى رود، هم مريم و هم خانواده اش مى پذيرند. چندى پيش ، براى محمد پيغام مى دهد كه اگر روزى بشنوم كه با كسى ازدواج كرده اى ، سكته خواهم كرد و او هم در جواب گفته كه تا وقتى مريم دو سه تا بچه نداشته باشد، با احدى ازدواج نمى كند. هنگامى كه مريم به خانه مادرش مى رود، با محمد تجديد ديدار مى كند و هر دو به ياد گذشته ها مى افتند و دست و پاى مريم سست مى شود؛ ولى بدون هيچ صحبتى از هم دور مى شوند. اكنون مريم مدام از جدايى صحبت مى كند. در حالى كه على ، مرد خوب او، از اينكه مريم خوب او تا اين حد عوض شده ، سرگردان و حيران است ؛ او را ديوانه وار دوست دارد. مريم به من گفته است كه چه قدر محمد را دوست دارد و قصدش از جدا شدن ، ازدواج با محمد است و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمى كند. از اينكه اين موضوع را فقط من مى دانم و نمى توانم كارى انجام دهم ، رنج مى برم مى خواهم او را از اين عشق ناپاك برهانم و فكرش را از اين افكار آلوده پاك كنم ، ولى نمى توانم مريم خانم بسيار فهميده اى است ولى در اين مورد، عقيده درستى ندارد. آيا مى شود به او فهماند كه الان فقط بايد به شوهرش عشق بورزد؟

من از اين خواهر تعجب مى كنم كه چرا باز هم مى گويد: مريم خوب او. اين مريم ، ديگر خوب نيست و اگر راهش را ادامه دهد، يك عفريت است !

آخر به اين زن كج نهاد بگوييد گناه على چيست ؟ تو كه به عشق شيطانى ديگرى مبتلا بودى ، چرا خواستگارى على را اجابت كردى ؟

مگر ازدواج ، بازيچه است كه انسان آن را مثل اسباب بازى بچه ها بسازد و بعد هم بشكند؟!

به آن محمد بدسرشت پيغام بدهيد چرا دير بيدار شدى ؟ تو كه بر خلاف عقل و شرع و عرف ، دخترك خامى را هميشه بدرقه و همراهى مى كردى و زمزمه عشق در گوشش مى خواندى ، چطور شد كه تا وقتى به خانه شوهر نرفته بود، پيشنهاد ازدواج ندادى و قدم جلو نگذشتى ؟ اما حالا كه بايد مادر فرزندان باشد، وسوسه شيطانى مى كنى و پيغام مى دهى كه هنوز در انتظار نشسته اى و تا سومين فرزندش نزايد، ازدواج نمى كنى ؟!

اين شيطانهايى كه پيغام ننگين زن شوهردارى را براى جوان هرزه اى مى برند و متقابلا پيغام آن را به اين مى رسانند، چه فكرى در سر دارند؟!

باز به مريم مى گويم قدرى بيشتر و بهتر فكر كن آن روز كه دوشيزه اى بودى ، محمد به تو توجه نكرد. حالا وقتى طلاق بگيرى ، يك بيوه زن بيش نيستى و ديگر اعتبار قبلى را ندارى و به فرض كه محمد هم با تو ازدواج كند، فكر نمى كنى كه به احتمال قوى شوهر مطلوب تو نخواهد شد؟ آيا در نيمه راه زندگى تو را رها نخواهد كرد؟

اين گونه كارها جز بلهوسى و سبكسرى نامى ندارد و آنان كه چنين كرده اند، هرگز كامياب و سرفراز نشده اند و سرنوشت مريم نيز چيزى جز اين نخواهد بود.

اگر مريم به عقل و وجدان خود اهميت بدهد، بايد روزى كه بشنود محمد ازدواج كرده ، جشن بگيرد، نه سكته كند و روزى كه با محمد روبه رو مى شود، زانو سست نكند، بلكه با نظر به گذشته هاى شوم و زشت خوشحال باشد كه شوهرى مهربان و عاقل ، نصيبش شده و دعا كند كه طرف مقابل هم به زنى عاقل و مهربان برسد و همه خاطرات گذشته را فراموش كند.

شما هم آنچه وظيفه داريد و آن اندازه كه در توان داريد، انجام دهيد. اگر دم گرم شما در آهن سرد او اثر نكند، پتك كيفر و انتقام ، آهن سرد او را داغان و متلاشى خواهد كرد.

قرآن كريم مى گويد:

( مَّا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ ) (٦٠)

وقتى انسان از اين دنيا توقعات بيش از حد داشته باشد و گمان كند كه ظرفيت اين دنيا به اندازه ظرفيت خود انسان است ، خواه غوطه ور در نعمت باشد، خواه نباشد، احساس خوشبختى نخواهد كرد.

جهان هستى براى خود نظامى دارد. ما هر اندازه هم عظمت داشته باشيم ، بايد تابع نظام اين جهان باشيم و اگر تخلف كنيم ، چوبش را مى خوريم و اگر ناله و فغان سر دهيم كه چرا چنين و چنان است ، به خود لطمه مى زنيم

اما خداوند تابع نظام جهان نيست ، بلكه نظام جهان ، تابع اراده اوست و فعل او عين نظام است

ما خود نيز جزئى از اين جهان هستيم و هر حكمى كه درباره كل جهان صادق است ، درباره جزء نيز صادق است با چون و چراى ما نظام هستى نه تغيير مى كند و نه از جاى خود تكان مى خورد.

با نظام جهان در افتادن و چون و چرا كردن ، پرتوقعى است توقع معقول و منطقى اين است كه توقعاتمان در حد پذيرفتن نظام عالم باشد كه اين ، عامل بزرگترين موفقيتها و سرافرازى هاست

انسانهايى كه در راه كشف قوانين اين جهان مى كوشند و در برابر آن قوانين ، سر تسليم فرود مى آورند، كامياب و خوشبختند.

زيباييهاى دنيا را فراموش نكنيد آنچه در مذمت و زشتى دنيا گفتيم ، براى كسانى است كه دنيا را هدف ساخته ، بيش از حد و اندازه معقول ، به آن دل بسته و شيفته شده اند.

هميشه دلبستگى انسان عاقل به اشيا، در حد ارزش آنهاست دنيا خود ارزش است ؛ اما ارزش مطلق نيست

با آنها كه دنيا را ارزش مطلق مى دانند، و نيز با آنها كه دنيا را ضد ارزش مطلق مى شناسند، بايد مخالفت كرد.

تعادل در اين است كه ارزشهاى نسبى دنيا را كشف كنند و به آن احترام گذارند.

نهج البلاغه ، بيش از هر كتابى در بى اعتبارى دنيا داد سخن داده و اين همه ، در مقابل شيفتگان و دلباختگان دنيا و آنها كه فريفته سراب «ارزش مطلق بودن دنيا» شده اند، گفته شده است اما آنجا كه اين خطر در پيش است كه برخى ارزشهاى نسبى دنيا را هم ناديده بگيرند، اين كتاب خود در مبارزه با آنها داد سخن مى دهد و آنها را از لغزش و انحراف ، حفظ مى كند.

در محضر مولا، مردى زبان به نكوهش دنيا گشود. حضرتش قاطعانه با او برخورد ناصحانه و ارشادى كرد و به او فرمود:

«اى كه دنيا را نكوهش مى كنى و در عين حال ، شيفته فريبندگيهاى آن شده ، گول اباطيل آن را خورده اى ، درست است كه خود فريفته دنيا باشى و در عين حال ، نكوهشش كنى ؟ آيا تو مدعى هستى كه دنيا درباره تو جرم كرده يا دنيا مدعى توست ؟ كى تو را متحير كرده يا فريب داده ؟ با مرگ پدرها تو را فريفته يا با به گور سپردن مادرها؟ چه افرادى كه بيمار شده و تو پرستارى آنها كرده ، آرزوى بهبودشان را داشته ، پزشك به بالينشان آورده اى ، در حالى كه درمان تو و گريه تو به حال آنها سودى نداشته است ...»

سپس در وصف زيباييهاى دنيا مى فرمايد:

ان الدنيا دار صدق لمن صدقها و دار عاقبة لمن فهم عنها و دار غنى لمن تزود منها و دار موعظة لمن اتعظ بها مسجد احباء الله و مصلى ملائكة الله و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله اكتسبوا فيها الرحمة و ربحوا فيها الجنة(٦٢)

«هان ! كه با ياد خدا دلها مى گيرد.»

اگر اهل ايمان باشيد، تلاطم كشتى وجود شما از بين مى رود و به سكون و آرامش مى رسيد. از ايمان و عبادت ، روى نگردانيد كه قرآن مى گويد:

( هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ ) (٦٤) » و مجموعه همه كمالات اينها سرمست باده اند. اما باده جام «الست».

ديگران هم عاشقند، اما عاشق زلف و چشم طناز و چهره لطيف يا عاشق زر و سيم يا عاشق جاه و مقام ، يا عاشق قوم و خويش و قبيله !

زيبايى عشق مى آورد، حركت مى آفريند، شور و حرارت مى دهد، شعر و غزل مى طلبد، بى خوابى مى آورد.

انسان ، زيبايى طلب است اما اگر از زيبايى مطلق گسست و به زيبايى مادون خود دل داد، تلاشها و پويندگى هايش باطل و بيهوده است

اهل ايمان ، شديدترين محبت را، كه همان عشق است ، به خدا دارند و به همين دليل قرآن مجيد، درباره آنها مى گويد:

( وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّـهِ ) (٦٦)

«بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و خويشاوندان و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كساد آن مى هراسيد و خانه هايى كه به آنها خشنود هستيد، پيش شما از خدا و پيامبر و جهاد در راه خدا محبوبتر است ، انتظار بريد تا خداوند فرمان خود را بياورد و او مردم فاسق را هدايت نمى كند.»

پس تنها محبتى كه براى انسان مفيد است ، محبت به خداست و تنها محبتى كه اگر شدت پيدا كند و به صورت عشق درآيد، چاره ساز و كارساز است ، عشق به اوست

كسى كه محبت و عشق به خدا دارد، هر چه را دوست بدارد، و هر چه را دشمن بدارد نيز در رابطه با خداست

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

اينان عشق و محبتشان ، الهى است و ديگران ، عشق و محبتشان شهوانى و نفسانى و حيوانى

عشقهاى نفسانى ، سر به رسوايى و هرزگى مى زند و عشق محبت الهى كيميايى است كه هر گاه به وجود كسى بخورد، طلاى ناب مى شود. عارف ، با عشق پاك الهيش ، چنان صفا و طراوتى پيدا كرده كه در و صف نمى گنجد و چنان مبهوت جمال حق است كه جز به او نمى انديشد و بسا از درد و رنجهاى جسمانى خود هم غافل مى ماند. چنانكه در حال نماز، تير از پاى اميرالمؤ منينعليه‌السلام كشيدند و متوجه نشد.

براى آگاهى از درون عارفان ، غزل زير مناسب است :

اى همه شكل تو مطبوع و همه جاى تو خوش

دلم از عشوه شيرين و شكر خاى تو خوش

همچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطيف

همچو سرو چمن خلد سراپاى تو خوش

هم گلستان خيالم ز تو پر نقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن ساى تو خوش

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح

چشم و ابروى تو زيبا قد و بالاى تو خوش

پيش چشم تو بميرم كه بدين بيمارى

مى كند درد مرا از رخ زيباى تو خوش

در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار

كرده ام خاطر خود را به تماشاى تو خوش

در بيابان طلب گرچه ز هر سو خطرى است

مى رود حافظ بيدل به تولاى تو خوش

معشوق مجازى ديرپا نيست و خيلى زود، بين او و عاشق جدايى مى افتد و عاشق بيقرار را به غم و حسرت ، گرفتار مى سازد. اما معشوق حقيقى ، جاويد و ازلى و ابدى است

اقسام زيبايى

مخلوقات عالم ، هر كدام در يك حد و به طور نسبى ، جلوه اى از زيبايى و جمال مطلق هستند و هر كدام ، به فراخور استعداد خود از يك مرتبه اى از مراتب زيبايى برخوردارند. به همين دليل بر حسب مرتبه وجودى مخلوقات ، مى توانيم براى زيبايى هم مراتب و اقسامى بجوييم

در حقيقت ، زيبايى مساوق و همدوش وجود است و آنجا كه زيبايى نيست ، وجود هم نيست ؛ يعنى زشتى مساوق و همدوش عدم است

هر جا كه پاى وجود به ميان مى آيد، زيبايى هم هست و هر جا كه جولانگاه عدم است ، از زيبايى هم خبرى نيست

چشم و ابرو به صورت ، زيبايى مى دهد. اما اگر چشم و ابرو نباشد، صورت ، زشت جلوه مى كند و اگر چشم و ابرو ناقص باشد، زيبايى چهره نقصان پيدا مى كند.

موجودات ، يا موجودات حسى هستند يا موجودات خيالى يا موجودات عقلى ، پس زيباييها هم يا حسى است يا خيالى يا عقلى

زيباييهاى حسى پايينترين مراتب هستى ، موجودات حسى هستند و بنابراين ، از نظر زيباى هم پايين ترند و برترين موجودات ، موجودات عقلى ، از نظر زيبايى هم والاترين مقام را دارند.

مناظر طبيعت همه از زيبايى حسى برخوردارند. زيبايى چشم و ابرو و زلف و عارض ، همه حسى است آهنگ خوب و صداهاى لطيف و ظريف ، همه از زيباييهاى حسى است اصولا هر محسوسى كه براى يكى از حواس ‍ انسان ، خوشايند باشد، در نسبت با همان حس ، زيباست

بوى خوش شامه نواز، براى مشام ، و طعم لذيذ غذا براى ذائقه ، آهنگ خوش گوش نواز براى سامعه ، منظره ها و رنگها و شكلها و چهره هاى زيبا براى باصره ، و لطافت پوست و بدن و ظاهر اشياء براى لامسه انسان ، زيباست

بلهوسى است اگر زيبايى انسان را فقط در زيباييهاى ظاهرى و حسى بجوييم بيچاره است انسانى كه زيباييهاى خود را تنها در چشم و ابرو و عارض و زلف و بينى و دندان و قد و قواره بشناسد و از ابعاد ديگر انسانى خود محروم بماند.

انسان ، يك مجموعه است اين مجموعه ، ظاهرى دارد و باطنى ، جسمى دارد و روحى

هر انسانى براى خود يك شخصيت است و شخصيت او مجموعه جنبه هاى جسمى و روحى عاطفى و فكرى اوست

ممكن است حسن ظاهر، يك امتياز باشد، ولى همه امتيازات ، منحصر در حسن ظاهر نيست

ممكن است مجموعه يك شخصيت ، از لحاظ زيبايى فوق العاده باشد، اما از لحاظ زيباييهاى جسمى ، خيلى هم عالى نباشد، يا حتى پايين باشد.

ممكن است بعضى از زيباييها، بعضى از عيبها را بپوشد. گاهى ممكن است يك شخص از بعضى جنبه ها اين قدر كمال پيدا كند، كه عيوب ظاهريش ‍ كاملا مستور و مغفول بماند.

حافظ، شهرت ادبيش عالمگير است ، ولى همين مرد، چهره خوشايندى نداشت

گويند زنى به او برخورد و مؤ دبانه از او تقاضا كرد كه چند قدمى با او همراه شود. حافظ به دنبال آن زن ، به راه افتاد. رفتند تا به مغازه نقاشى رسيدند. زن وارد شد و حافظ را به نقاش نشان داد و گفت : مثل اين ، و خداحافظى كرد و رفت حافظ كهك هاج و واج مانده بود، از صاحب مغازه پرسيد منظور چيست وى پاسخ داد، اين زن از من خواسته بود كه برايش شكل جن را ترسيم كنم و من به او گفته بودم كه جن را نديده ام او امروز تو را آورده و به من نشان داد و گفت : شكل جن را مثل اين بكش !

و نيز مى گويند چند تن از دوستانش به در خانه اش آمدند و در زدند. پسر حافظ جلو آمد. پرسيدند: پدرت چه كار مى كند؟ گفت : به خدا نسبت دروغ مى دهد. پرسيدند: چگونه ؟! گفت : در آينه نگاه مى كند و مى گويد: ستايش ‍ خدا را كه مرا آفريد و صورت مرا زيبا ساخت

اگر حافظ آدمى بود كه اين گونه حرفها را به دل مى گرفت و خود را مى باخت ، هرگز آن همه عظمت و شهرت پيدا نمى كرد.

اين مطالب هشدارى است به آن دختر خانمى كه از زشتى صورت خود رنجور شده است

او مى نويسد:

من از زمانى كه به دنيا آمده ام ، تا به حال كه وجودم را درك كرده ام ، به اين موضوع پى برده ام كه از لحاظ قيافه ظاهرى در سطح پايين قرار دارم با داشتن اين قيافه زشت ، تقريبا همه از من گريزانند و مرا مسخره مى كنند و البته به آن جنبه شوخى مى دهند و به اصطلاح مى خواهند مرا ناراحت نكنند. در حالى كه من خوب مى دانم كه درونشان چه مى گذرد و چه احساسى نسبت به من دارند. اميدوارم شما هم از اين مطالب ، نخنديد. براى رفع اين مشكل به درگاه خداوند دعا كردم ولى تاكنون نتيجه اى نگرفته ام خواهش مى كنم به من بگوييد چه كنم من حالا در كلاس چهارم دبيرستان درس مى خوانم و اين مشكلات را بخوبى درك مى كنم اميدوارم مرا راهنمايى كنيد.

اولا شما بايد بدانيد مخلوقات نسبى است شما نسبت به چه كسانى زشت هستيد؟ آيا شما اگر خود را با سياهان آفريقايى مقايسه كنيد، نسبت به آنها همچون حوران بهشت نخواهيد بود؟

ثانيا آن افراد، اگر دوست و فاميل هستند، چرا به خود حق مى دهند كه قلب شما را بيازارند و چرا به آنها هشدار نمى دهيد؟

ثالثا جذاب نبودن قيافه شما چه مانعى در راه پيشرفت شما ايجاد كرده است ؟ آيا مانع درخشيدن در ميدان فعاليتهاى اجتماعى و خانوادگى است ؟

تنها ممكن است مانع كشاندن چشمهاى هرزه به دنبال شما باشد كه اين هم به ضرر شما نيست ، يا ممكن است آنها كه خيلى شيفته آب و رنگ ظاهرى هستند، به خواستگارى شما نيايند كه اين هم نگرانى ندارد. هستند مردانى كه جمال باطنى را بر جمال ظاهرى ترجيح مى دهند و هستند مردانى كه ممكن است اين ريخت و قيافه شما برايشان مطلوب باشد.

شما لابد قصه عشق مجنون به ليلى را شنيده ايد. مى گويند ليلى بسيار زشت بود. ولى همين ليلى زشت ، عاشق خود را مجنون و ديوانه كرده بود. كسى به مجنون گفت : دست از اين كنيزك زشت روى بردار. من يك كنيزك زيباروى به تو مى دهم كه ارزش عشق و عاشقى و ديوانگى را داشته باشد!

اما مجنون در جوابش گفت :

اگر بر گوشه چشمم نشينى

بجز زيبايى ليلى نبينى

همه مردم ، يكجور نمى انديشند. هر كسى با ديد خاصى به امور مى نگرد؛ زن سياه آفريقايى پيش مرد سياه آفريقايى ، همان جذابيت را دارد كه ماهرويان سفيدپوست ، پيش مردانشان !

سعدى مى گويد:

اى دوست تو را نان جوين خوش ننمايد

معشوق من است آنكه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

در بين مردم روستا و عشاير، زنانى ديده مى شوند كه بر اثر رنج و مشقت زندگى و نارساييهاى غذايى و نبودن بهداشت و درمان صحيح به مقدارى استخوان خشك ، تبديل شده اند و آب و رنگ طبيعى و مصنوعى ، در چهره و رخسار آنها نيست اما همين ها پيش شوهرانشان ، محبوبند و در چشم قلب آنها جاى دارند. دليلش هم روشن است : اينان همين طور كه هستند، يكديگر را به تمام وجود درك كرده اند و چشمشان به جمال فرزندانشان كه ثمره وجودشان هستند، روشن است و خود را در غم و شادى و حتى سرنوشت ديگرى شريك مى دانند و آن چنان با يكديگر به صميميت رسيده اند كه همچون يك روحند در دو بدن !

شما هم به اين واقعيات توجه كنيد و از خدايى كه براى رفع مشكل به او روى آورده ايد، ماءيوس نباشيد و اطمينان و يقين داشته باشند كه او مشكل شما را حل مى كند و نمى گذارد جاى بمانيد.

البته صبر و تحمل ، بسيار لازم است ؛ شيفته ظواهر و آب و رنگ چهره نشدن ،بسيار مطلوب است ؛ توجه به اصالتهاى انسانى و اخلاقى و دينى ، بسيار مفيد است ؛ سياه و سفيد و زشت و زيبا و بدچهره و خوب چهره ، همگى انسانند و هيچ كدام بر ديگرى امتياز ندارد.

قرآن مجيد مى گويد:

( إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّـهِ أَتْقَاكُمْ ) (٦٨) »

اين هم نمونه اى است از اظهار عشق و محبت يك انسان كامل ، به همسر و دختر خويش و مسلم است كه آنچه در قالب شعر ريخته شده پرورده خيال است اما پرواضح است كه خيال انسان كامل ، بر محور كمال دور مى زند و محبت و جاذبه و زمزمه اش نيز تابع همين محور است

اميرالمؤ منينعليه‌السلام در رثاى همسر والامقامش حضرت زهرا فرمود:

قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى و رق عنها تجلدى اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد...

«اى رسول خدا! صبر و شكيايى من از جدايى دختر برگزيده تو كم شده و طاقت و توانم از دست رفت اما اندوه من ، هميشگى است و شبم همواره به بيدارى خواهد گذشت .»

و نيز فرمود:

نفسى على ظفراتها محبوسة ياليتها خرجت مع الظفرات لاخير بعدك فى الحياة و انما ابكى مخافة ان تطول حياتى «جانم در زندان مصيبت او گرفتار است

اى كاش ، با مصيبت او جانم از بدن خارج شده بود.

بعد از تو خيرى در زندگى نيست

و همانا مى گريم از بيم اينكه زندگيم در اين دنيا طولانى شود.»

در اين سخنان ، كه بعضى به نثر است و بعضى به شعر، همه چيز هست هم شعر است و هم خيال ، هم محبت است و هم عشق ، هم سخن از بيتابى است و هم بى خوابى ، هم درازى وصف ناپذير شب و هم اشك و آه و اندوه و غم

شب عاشقان بى دل چه شبى دراز باشد

تو بيا كز اول شب در صبح باز باشد

اما اين كجا و آن عشق و خيال حيوانى كجا؟ اينجا همه چيز قداست يافته ، كلمات و جملات ، همگى از طهارت و قداست حكايت مى كند.

گوينده اين سخن و موضوع اين سخن و اصول فرزندانشان ، همان هايند كه قرآن درباره شان مى گويد:

( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا )

«همانا اراده خداوند بر اين است كه پليدى را از خانواده شما بزدايد و شما را تطهير كند.»

در خانواده هاى پاك و طاهر، هم عشق و محبت است و هم غم هجران و فراق و هم شعر و غزل و تغزل و خيال

چه خوب است كه پروردگان و مريدان مخلص آنها نيز، كه به آب ولايت و محبت آنها شست و شو شده ، طهارت يافته اند، از آنها الهام بگيرند و آن گونه باشند كه در خور عاشقان و دوستان آنهاست

آنها كه از چشمه عشق اين خاندان وضو گرفته اند، بر كون و مكان فخر مى فروشند.

من از آن دم كه وضو ساختم از چشمه عشق

چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست

براى آنها حسن ظاهر وسوسه انگيز و خيال انگيز نيست ، آنها شيفته و دلباخته جمال باطن و حسن سيرت مى شوند.

آرى آنها نيز در پى موضوعات وسوسه انگيز و خيال انگيزند. منتهى آيينه وسوسه و خيال آنها تنها منعكس كننده «عكس مه رويان بستان خداست .»

حافظ در دنباله همان غزلى كه به ياد عزيزترين محبوب و معشوق خود سروده ، مى گويد:

طربسراى محبت كنون شود معمور

كه طاق ابروى يار منش مهندس ‍ شد

به بوى او دل بيمار عاشقان چو صبا

فداى عارض نسرين و چشم و نرگس شد

به صدر مصطبه ام مى نشاند اكنون يار

گداى شهر نگه كن كه مير مجلس شد

لب از ترشح مى پاك كن براى خدا

كه خاطرم به هزاران گنه موسوس ‍ شد

كرشمه تو شرابى به عاشقان پيمود

كه علم بى خبر افتاد و عقل بى حس شد

خيال آب خضر بست و جام كيخسرو

به جرعه نوشى سلطان ابواافوارس شد

چو زر عزيز وجود است شعر من

آرى قبول دولتيان كيمياى اين مس ‍ شد

ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد

چرا كه حافظ از اين راه برفت و مفلس شد

مردمى كه چنين مرتبه و مقام والايى دارند، براى عشق و محبت و دلبستگى معيارهاى ديگرى دارند.

در زندگى خانوادگى نيز با معيارهاى مخصوص خود، انتخاب مى كنند.در دل مردهايى كه چنينند، هر زنى خيال انگيز و وسوسه انگيز نيست و در دل زنهايى كه چنينند، هر مردى منزلت و مقام ندارد.

زليخا اگر مى دانست كه يوسف ، در عشق ورزيدن و دل به جنس مخالف سپردن ، چه معيارهايى دارد، شرمش مى آمد كه به يوسف اظهار عشق كند.

او يوسف را نشناخته بود و عقلش در چشمش بود. او به ديده شهوات حيوانى به يوسف مى نگريست

هيچ اشكالى نداشت كه يوسف هم روزى عاشق بشود. اما ميان عشق ملكوتى يوسف و عشق ناسوتى زليخا خيلى فرق بود.

عشق يوسف ، عشق پاك خدايى بود و اگر هم به شعر و غزل روى مى آورد، همان بود كه در خور او بود.

ولى عشق زليخا، عشق آلوده حيوانى و جسمانى بود و شعر وغزلش نيز نمى توانست فراتر و برتر از اين باشد.

مراحل شكل گيرى گناه نخستين

همان گونه كه اشاره شد خداوند آفرينش انسان را به قواى عقل و اراده زينت بخشيد و اين امر، موجب شد خدا او را بيازمايد؛ زيرا لازمه پيشرفت و بازسازى شخصيت اخلاقى و الاهى انسان ، قرار گرفتن او بر سر دوراهى و گرفتار آمدن ميان خود و خدا بود.

آدم به خدا تمايل داشت ، ولى مى توانست برخلاف آن تصميم بگيرد و تمايل او به خدا وقتى تاييد مى شود كه در مرحله عمل ، آن تصميم را بگيرد. يك آزمايش لازم بود تا اندازه دل بستگى انسان به خدا مشخص گردد. از اين رو، خدا آدم را از خوردم ميوه درخت معرفت نيك و بد منع كرد.(٧٧)

پس از صدور حكم ، شيطان «مار» ابتدا در فكر حوا در مورد نيكويى خدا ترديد ايجاد كرد و پرسيد: «آيا خدا حقيقتا گفته است كه از همه درختان باع نخوريد؟»،(٧٨) حوا در پاسخ گفت : خدا اجازه داد كه از ميوه تمام درختان بخوريم جز درختى كه در وسط باغ قرار دارد؛ زيرا با خوردن ميوه آن مرگ به سراغمان خواهد آمد.(٧٩)

شيطان صحيح بودن فرمان خدا را انكار كرد و گفت :

«هر آينه نخواهيد مرد، بلكه خدا مى داند در روزى كه از آن بخوريد چشمان شما باز مى شود و مانند خدا عارف نيك و بد خواهيد شد.»(٨٠)

حوا سخنان شيطان را پذيرفت و از ميوه آن درخت خورد و به شوهر خود نيز داد. پس حوا به سبب فريب خوردن از شيطان سقوط كرد(٨١) و آدم به خاطر علاقه به حوا و اطاعت از او مرتكب گناه شد.(٨٢)

بنابراين ، شيطان با استفاده از تمايلات جسمانى و شخصى آدم و حوا، آن دو را فريب داد و وادارشان كرد از شجره ممنوعه بخورند و به دانشى كه به آنها تعلق نداشت ، طمع ورزند. به اين صورت ، گناه نخستين شكل گرفت ؛ گناهى كه عبارت بود از ترجيح دادن تمايلات شخصى بر تمايلات خداوند.

آثار گناه نخستين

مسيحيان معتقدند گناه آدم همه انسان ها را دچار گناه كرد و به سبب آن ، طهارت و معصوميت اولى از بين رفت و صورت الاهى كدر گشت ؛ به گونه اى كه همه با ذاتى شرير و گناه آلود متولد شده ،(٨٣) برده گناه هستند و مرگ و بى نظمى وارد جهان شده است(٨٤)

جان كالوين ، گناه نخستين را سبب تباه شدن موهبت هاى طبيعى و فوق طبيعى مى داند. از نظر او موهبت هاى طبيعى ، سلامت ذهن ، صافى قلب ، عقل و اراده هستند كه پس از گناه ، ضعيف و ناتوان شده اند. از اين رو، هرچند ما بخشى از درك و تشخيص را همراه اراده حفظ كرده ايم ، ولى آنها سالم و كامل نيستند. عقل كاملا از بين نرفته ، اما به اندازه اى ناتوان شده كه جز زشتى و تباهى نمى شناسد. اراده نيز در بند اميال فاسد و غيرمعقول گرفتار آمده است ؛ به گونه اى كه نمى تواند مشتاق امور خير و نيك باشد.

به باور او، گناه ، انسان را از موهبت هاى فوق طبيعى كاملا محروم ساخت ، در حالى كه اين دسته از موهبت ها يعنى ايمان و صداقت ، براى نيل به زندگى آسمانى و حيات جاودانى بايستگى و ضرورت دارند.(٨٥)

توماس آكويناس «١٢٢٤ - ١٢٧٤» درباره گناه ذاتى و انتقال آن مى گويد:

گناهى كه با آن زاده شده ايم ، بر ما سه اثر بر جاى مى گذارد:

نخست ، روح ما را آلوده مى سازد؛ ما تمايلى فطرى به گريز از خداوند داريم و مى كوشيم خودمان را به شيوه هاى خلاف عقل و قانون الاهى ارضا و اقناع كنيم .

دوم ، ما اسير شيطان زاده شده ايم ، يعنى افزون بر آن كه خودمان به كردار و پندار ناشايست تمايلى فطرى داريم ، شيطان هم مى تواند قويا در ما نفوذ كند و سرانجام آن كه ، گناه ما «هم گناه جبلى مان و هم گناهانى كه خود مرتكب شده ايم » در خورد كيفر است ؛ زيرا گناه ، تخطى از فرمان خداوند به «عدالت » است در واقع ، آلودگى به گناه ، روى گرداندن از خداوند است ، و روى گرداندن از خدا اهانتى عميق به ساحت قدسى اوست كه تنها «حكم » در خورد آن ، كيفر ابدى است

به بيان ساده تر، كيفر ابدى دينى است كه ما بايد به دليل گناهانمان ، به خداوند بپردازيم(٨٦)

آرمينيوس ، حالت انسان را در قبل و بعد از سقوط، اين گونه توصيف مى كند:

«انسان در وضع ابتدايى وقتى از دست هاى خالق خويش درآمد آنچنان از دانش ، پاكى و قدرت برخوردار بود كه طبق حكمى كه يافته بود مى توانست خوبى حقيقت را بداند، تشخيص دهد، ملاحظه كند، اراده كند و انجام دهد. با وجود اين ، بدون يارى فيض خدا، هيچ يك از اين اعمال را نمى توانست به جا آورد. اما انسان در حالت سقوط كرده و منحط خود؛ نه قادر است بينديشد و اراده كند و نه آنچه را كه واقعا خوب است انجام دهد؛ لازم است نخست تولد تازه يافته و در فكر، احساسات و اراده و تمام توانايى هاى خويش به وسيله خدا در مسيح ، توسط روح القدس احيا شود تا بتواند به حق قادر شود آنچه را كه واقعا خوب است درك كند، تشخيص ‍ دهد، ملاحظه نمايد و اراده كند و انجام دهد.»(٨٧)

از مجموع مطالب پيش گفته نتيجه مى شود كه گناه به طور كلى دو نوع پيامد داشت :

الف) فساد و آلودگى آدميان

نتيجه اين نوع پيامد، بيزارى و جدايى از خدا، از هم نوع و نيز از خود است(٨٨)

انسان تا هنگامى كه در گناه قرار دارد، ميان خود و خدا شكافى عميق مى بيند.

خدا نيكو و عادل است و او پر از گناه و ظلمت : «... خدا نور است و هيچ ظلمت در وى نيست اگر گويى كه با وى شراكت مى كنيم ، در حالى كه در ظلمت سلوك مى كنيم ، دروغ مى گوييم و به راستى عمل نمى كنيم .»(٨٩)

جدايى خدا كه مهم ترين اثر گناه است ، نه تنها در كتاب مقدس به آن اشاره شده ، بلكه توسط تجربه انسانى نيز تصديق مى گردد. انسان ها معمولا در درون خود تجربه كرده اند كه گناه آنها را از خدا جدا ساخته است و بدين سبب ، احساس تنهايى ، نااميدى و ترس مى كند.(٩٠)

از آن جا كه حقيقت گناه ، تقدم بخشيدن خويشتن بر خدا و ناديده گرفتن فرمان الاهى است ، اين امر سبب مى شود انسانها بخواهند همواره ديگران از آنها پيروى كنند و تمام تلاش خود را در به خدمت گرفتن آنها صرف كنند.

از اين رو، درگيرى و نزاع با ديگران روى مى دهد. در حالى كه مطابق فرمان خدا همه موظفيم نخست به او و سپس به همسايه صحبت كنيم

بنابراين ، اگر انسان تنها همين روحيه خودپسندى را به روحيه از خودگذشتگى تبديل كند، بسيارى از نزاع ها به پايان مى رسد و صلح و آرامش جهان را فرامى گيرد؛ از خودگذشتگى همان چيزى است كه خدا آن را محبت مى نامد و اين تغيير و دگرگونى بنيادين تنها با فيض خدا و عمل رهايى بخش مسيح ممكن مى نمايد.(٩١)

ب) كيفر و مجازات آدميان

خداوند دادگر به منظور اجراى عدالت ، كسانى را كه قانون و حكم او را نقض كنند، رنج و عذاب مى دهد. آثارى كه براى گناه شمرديم همه در قلمرو مجازات گناه قرار مى گيرند، ولى مجازات كامل در آينده اجرا خواهد شد.

مرگ ، از نظر كتاب مقدس ، مجازات گناه به حساب مى آيد(٩٢) و بر سه گونه است مرگ جسمانى مرگ روحانى و ابدى

مرگ جسمانى ، همان جدا شدن روح از بدن است كه براى مسيحيان ، مجازات به شمار نمى آيد؛ زيرا مسيح آن را به عنوان مجازات بر خود گرفت(٩٣)

با اين مرگ ، بدن مسيحيان به خواب مى رود و در انتظار رستاخيز مردگان به سر مى برد و روحشان به حضور عيسى مسيح مى رود.(٩٤)

مرگ روحانى ، جدا شدن روح از خداست كه به واسطه آن انسان حضور خدا و معرفت و اشتياق به او را از دست مى دهد.

سبب به تولدى دوباره نياز دارد.(٩٥) مرگ ابدى ، نيز نتيجه و تكميل مرگ روحانى است كه همان ، جدايى ابدى از خدا همراه با پشيمانى و مجازات واقعى(٩٦) است

عدالت الاهى و پيامد گناه

با توجه به مطالبى كه گذشت ، اين پرسش پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداى عادل ، گناه آدم و پيامدهاى آن را به حساب ما، كه در آن هيچ نقشى نداشته ايم ، بگذرد؟

مسيحيان در پاسخ به اين پرسش نظريه هاى مختلفى مطرح كرده اند؛ مانند نظريه آرمينيوس ، نظريه واقع گرايانه ، نظريه نمايندگى ، نظريه شخصيت گروهى و نظريه هاى فراوان ديگر كه مادر اين جا تنها به توضيح سه نمونه از آنها مى پردازيم

١ - نظريه نمايندگى :

بنابراين نظريه ، «آدم نماينده نژاد انسانى است و به همين دليل ، گناه او به حساب تمام انسان ها گذارده مى شود.»(٩٧)

چالز هورن در اين باره مى نويسد:

گناه آدم بنابر واقعيت هم بستگى نژاد انسان و نيز بر طبق اصل «نمايندگى » به همه مردم منتقل شده است(٩٨) آدم نماينده تمام مردم گناهكار است و همه به علت گناه آدم ، از طبيعت گناه آلود برخوردارند كه هر نوع گناهى از آن سرچشمه مى گيرد.(٩٩)

٢ - نظريه آرمينيوس :

مطابق اين ديدگاه ، انسان بيمار است و بر اثر خطاى آدم ذاتا از عدالت اوليه محروم گشته ، بدون كمك خدا نمى تواند عادل شود.

از آنجا كه اين ناتوانى به بدن و فكر ارتباط دارد و نه به اراده ، هنگامى كه انسان درك اخلاقى پيدا مى كند به خداوند به منظور رعايت عدالت قدرت كه مخصوص روح القدس را به او عطا مى فرمايد تا تاءثير فساد ارثى را از بين ببرد و اطاعت از خدا را در صورتى كه با روح القدس همكارى كند ممكن سازد. اين كارى است كه مردم مى توانند انجام دهند. تمايل شريرانه در انسان را مى توان گناه خواند، ولى مستلزم خطا يا مجازات نيست شك نيست كه بشريت نبايد به خاطر گناه آدم ، خطاكار محسوب شود. تنها هنگامى كه انسان دانسته و به طور عمدى به اين تمايلات شريرانه تسليم شود، خدا آنها را گناه محسوب مى كند. مقصود اصلى «به اين گونه موت بر همه مردم طارى گشت از آنجا كه همه گناه كردند»(١٠٠) اين است كه همه به وسيله انجام اعمال گناه آلود در نتايج گناه آدم شركت مى كنند و ذات گناه آلود خود را مى پذيرند.»(١٠١)

٣ - نظريه شخصيت گروهى ؛

در اين نظريه ، «رابطه نزديك فرد با گروهى كه به آن تعلق دارد مورد تاكيد قرار گرفته است هر فردى مى تواند به عنوان نماينده گروه خود عمل كند. در اين مورد نمونه هايى در عهد عتيق وجود دارد. يك خانواده به خاطر يك عضو آن از بين مى رود.... واحد اخلاقى عبارت بود از جامعه نه فرد» و پاسخ ‌هاى فراوان ديگر.(١٠٢)

مسيح شناسى ( cristology )

.در اين قسمت نخست به طور گذرا شخصيت مسيح را معرفى مى كنيم و سپس به كارهايى كه براى تحقق نجات انجام داده است ، مى پردازيم

الف) شخصيت عيسى مسيح

به اعتقاد مسيحيان ، عيسى داراى دو ذات الاهى و بشرى است اين دو ذات با آثار مخصوص به خود، در شخصيت مسيح با هم تركيب شده اند و به طور هماهنگ ، فعاليت هاى او را سامان مى بخشند. در موضوع هايى مانند تثليث و تجسد بر جنبه الاهى او تاكيد مى شود و در مباحث تاريخى بر جنبه بشرى او.

شوراى كلسدون «٤٥١ م » درباره شخصيت مسيح مى نويسد:

«... ما به پيروى از پدران مقدس يك صدا اعتراف مى كنيم كه پسر واح و يگانه خداوند ما عيسى مسيح داراى الوهيت و انسانيت كامل است حقيقتا خدا و حقيقتا انسان است و داراى جان و بدنى ناطق است وى با خداى پدر هم ذات ( homoousios ) است وى هم چنين با ما به عنوان انسان نيز هم ذات است وى در همه چيز به جز گناه شبيه ما انسان ها است وى پيش از خلقت جهان ، از خداى پدر در مقام خدا به وجود آمده بود كه در روزهاى آخر از مريم باكره ، مادر خدا ( thetokos ) همچون انسان به دنيا آمد.

همين مسيح ، پسر، خداوند، فرزند يگانه در دو طبيعت(١٠٣) شناخته مى شود كه اين سرشت ها با هم اختلاط و آميزش نمى يابند، تغيير نمى كنند و از هم جدا نمى شوند. تمايز دو طبيعت به هيچ وجه ، بر اساس اتحاد دو طبيعت مخدوش نمى شوند، بلكه ويژگى هاى متمايز كننده هر دو سرشت ، محفوظ باقى مى ماند.

هر دو طبيعت ، در يك شخصيت و يك اقنوم متحد مى شوند. اين طبيعت ها منشعب و تقسيم به دو شخصيت نمى شوند، بلكه با هم وجود پسر، فرزند يگانه ، خدا، كلمه ، خداوند عيسى مسيح را تشكيل مى دهند...»(١٠٤)

قديس آگوستين ، در توجيه دوگانه بودن شخصيت عيسى مسيح مى گويد:

كسى كه ميان خدا و انسان ميانجى قرار مى گيرد بايد «از جهتى به خدا و از جهتى به انسان شبيه باشد؛ زيرا اگر از دو حيث همچون انسان باشد، از خداوند بسيار دور خواهد بود و اگر در تمام جهات شبيه پروردگار باشد، با انسان ها فاصله بسيار خواهد داشت ؛ در هيچ يك از اين دو حالت ، او نمى تواند شفيع قرار گيرد...».(١٠٥)

البته عهد جديد، دو تصوير متفاوت از مسيح به نمايش مى گذارد. در اناجيل همنوا،(١٠٦) كتاب اعمال رسولان ، رساله يعقوب ، دو رساله پطرس ‍ و رساله يهودا، او يك انسان است و از جنبه الوهيت او اثرى يافت نمى شود. اما در انجيل يوحنا و سه رساله منسوب به او و رساله هاى منسوب به پولس ، او يك موجودى آسمانى است كه به زمين فرود آمده است(١٠٧)

عهد جديد، عيسى را هم پسر خدا و هم پسر انسان ناميده است و از اين جهت به دو نظام الهياتى متفاوت تقسيم مى شود: در يك نظام ، عيسى خداى مجسم است و در نظام ديگر، او بنده اى از بندگان خوب خدا است كه براى هدايت انسان ها مبعوث شده اين اختلاف ، موجب شده ديگر اعتقادات اين دو نظام نيز كه بر گوهر مسيح شناسى استوارند، به چالش ‍ بيفتند.(١٠٨)

اما ديدگاه رايج در ميان مسيحيت ، ديدگاه پولسى است كه بر اساس آن ، ساير آموزه هاى مسيحى ، مانند تثليث ، تجسد، صليب و رستاخيز، معنا و مفهوم يافته اند.

ب) كارهاى عيسى

پس از شناخت اجمالى شخصيت مسيح ، اينك به كارهايى كه براى تحقق نجات انجام داده است ، مى پردازيم :

١ - مرگ مسيح :

همان گونه كه در مبحث انسان شناسى اشاره شد، پس از هبوط آدم ، لطف الاهى از مجراى تجسم مسيح به فرياد انسان ها آمد تا افزون بر مكشوف ساختن خدا و الگو شدن براى زندگى ، و آموزش بايسته هاى دينى ، با مرگ خود كفاره گناهان ما باشد.

مرگ مسيح يك امر اتفاقى و يا بر اثر يك تصميم بعدى نبود، بلكه پيش از آفرينش ، عيسى بره اى بود كه بايد ذبح مى شد.(١٠٩)

از اين رو، مرگ مسيح از حيات او مهم تر جلوه مى كند؛ زيرا هدفش از آمدن ، جان باختن بود. اگر مرگ مسيح را به كنارى بنهيم ، مسيحيت تهى مى گردد.

مرگ مسيح و كفاره

هدف از مرگ مسيح ، كفاره شدن براى گناهان بشرى است

«... و پسر خود را فرستاد تا كفاره گناهان باشد»(١١٠) و در جاى ديگر مى گويد: «تا به قربانى خود گناهان را محو سازد.»(١١١) و آيات فراوان ديگر.(١١٢)

همانگونه كه در اين آيات آمده ، ارتباط مرگ مسيح با بخشيده شدن گناهان ، به مثابه ارتباط كفاره و قربانى با نابودى گناه است

«خدا قربانى حيوانات را وضع كرد تا اين مراسم «قربانى بهتر» را كه در آينده آماده مى شد، اعلام دارد و نيز درس ابدى در مورد گناه ، قدوسيت و جريمه گناه به مردم بدهد.»(١١٣)

در دوران قبل از مسيح ، نسل ابراهيم و موسى قربانى مى كردند. عبرانى ها نيز تحت نظارت لاوى ها، براى عفو گناهان به اين امر مى پرداختند. ريخته شدن خون ، نشانه سنگينى گناه است ؛ به طورى كه بدون آن ، چشمه آمرزش ‍ خدا به جوش نمى آيد، البته خون حيوانات چاره موقتى بود و نمى توانست راه حل دايمى باشد. تا اين كه زمان به كمال رسيد و عيسى ظهور كرد و چون اين قربانى كامل و بى عيب بود قربانى هاى موقت تعطيل شدند.(١١٤)

آگوستين قديس خطاب به خداوند، اين گونه مناجات مى كند: اى پدر نيك ! تو آنقدر دوستمان داشتى كه براى نجات گناهكارانى چون ما، حتى پسر خويش را دريغ نكردى و او را قربانى ساختى !(١١٥) آنقدر دوستمان داشتى كه محض خاطر ما، مسيح از حق الوهى خود بهره نجست و به فرمانى گردن نهاد كه او را به مرگ ، آن هم مرگى بر صليب رهنمون شد!...(١١٦) او در نظر تو، براى ما، هم فاتح بود و هم قربانى و چون قربانى بود، توانست كه فاتح هم باشد او در نظر تو، براى ما، هم مقتدا بود و هم فديه و چون فديه بود، توانست مقتدا هم باشد.(١١٧)

به هر حال ، بايد مفهوم قربانى را در لزوم كفاره جستجو كرد. توضيح مطلب اين كه : مطابق سنت دينى ، خداوند صفات عديده اى دارد كه مختص به او است ؛ مانند عدالت ، قدرت ، محبت و قدوسيت هنگامى كه انسان گناه مى كند ذاتا آلوده مى شود و از خدا فاصله مى گيرد و نيز خداوند قدوس و پاك به مقتضاى ذاتش نمى تواند به او نظر بيفكند.

«كفاره آن عملى است كه خدا انجام مى دهد تا گناه انسان را بپوشاند و بتواند دوباره به انسان نظر كند.»(١١٨) يعنى : از آن جا كه خدا به بندگان خود محبت دارد و مى داند كه آنها در پرداخت جريمه ناتوانند، در صدد برآمد تا خود، گناه را جبران كند. از اين رو، كفاره بر پايه قدوسيت و رحمت الاهى قرار مى گيرد و اين دو ويژگى در صليب با هم ملاقات مى كنند.(١١٩)

ضرورت مرگ مسيح

همانگونه كه اشاره شد، مطابق آموزه هاى كتاب مقدس ، خداى مسيحى داراى رحمت بى انتها و قدرت مطلق است با وجود اين ، چرا مسيحيت براى آزادى انسان از اسارت گناه به مرگ مسيح متوسل مى شود؟

در پاسخ به اين پرسش و ضرورت فدا شدن مسيح ، دو نظريه اساسى در مسيحيت وجود دارد:(١٢٠)

١ - نظريه ضرورت احتمالى ( hypothetical necessity view ):

مطابق اين نظريه ، خداوند مى توانست برگزيدگان را بدون كفاره هم نجات دهد؛ زيرا او قادر مطلق است ، اما خدا اين وسيله را مناسب تشخيص ‍ داد.

آگوستين و آكويناس از پيشروان اين نظريه هستند. آكويناس در اينباره مى گويد:

خداوند تنها كسى است كه به سبب گناهان ما مورد تعرض واقع شده است ، مى توانست ما را بيامرزد؛ بدون آن كه كيفرى بر ما تحميل كند...، ولى ما به علت گناهانمان واقعا مديون خدا هستيم از اين رو، اگر خداوند اداى اين دين را مطالبه كند، كار ناعدلانه اى نكرده است بايد پذيرفت كه اين تصوير، خدا را عبوس و سخت گير نشان نمى دهد، اما مطالبه اين دين ، حق اخلاقى خداوند است ؛ همانگونه كه حق فروشنده است كه وجه خود را از خريدار مطالبه كند.(١٢١)

٢ - نظريه ضرورت مطلق ترتيب منطقى : ( consecquent absolute necessity view )

اصطلاح «ترتيب منطقى» به اين مطلب اشاره دارد كه خداوند مجبور نبود كسى را نجات دهد، اما چون اراده كرد عده اى از مردم را به ساحل رستگارى برساند، ترتيب منطقى اين كار ايجاب مى كرد كه از طريق كفاره انجام دهد.

سميتن ،(١٢٢) هاج(١٢٣) و بركهف(١٢٤) از پيروان اين نظريه اند. به نظر چالز هورن ، نظريه دوم بر اولى ترجيح دارد؛ زيرا:

الف قدوسيت خدا نمى گذارد خدا گناه را بدون دليل ناديده بگيرد. عدالت او بايد اعمال شود.(١٢٥)

ب) تغييرناپذيرى شريعت الاهى كه از ذات خدا ناشى مى شود، ايجاب مى كند كه خدا از گناهكار توقع داشته باشد كه او را راضى گرداند.(١٢٦)

ج) صداقت خدا تقاضاى كفاره مى كند؛(١٢٧) خدا در باغ عدن اعلام كرد كه جريمه مجرمين نا اطاعتى ، مرگ است(١٢٨) و اين گفته ايجاب مى كند كه جريمه توسط مجرم يا ضامن پرداخته شود.

د) بهاى گران اين قربانى مستلزم كفاره است ؛ بعيد به نظر مى رسد كه خدا بدون توجه به لزوم كفاره آن را انجام داده باشد.

بارى ، هر يك از اين دو نظريه را بپذيريم ، ترديدى نمى ماند كه مرگ مسيح به منظور كفاره و بخشيده شدن گناهان صورت گرفته است ، و برخلاف تفسيرها و توجيه هاى مختلفى كه از اين آموزه صورت پذيرفته ، همه مسيحيان به آن پايبندند و در اصل آن هيچ اختلافى با هم ندارند.

آموزه فدا از ديدگاه آكويناس و فيليپ كويين

گفته شد كه مطابق نظر آكويناس ، خداوند حق دارد كه از انسان مطالبه دين كند. حال اين پرسش پيش مى آيد كه آيا آدميان مى توانند اين دين را ادا كنند؟

آكويناس در جواب مى گويد:

ما به تنهايى به صورت جمعى نمى توانيم اين دين را كه از گناه نخستين ناشى مى شود ادا كنيم ؛ زيرا ما موجوداتى محدود هستيم و خداوند موجودى نامحدود؛ و هر گونه تعدى و تعرضى كه به ساحت الوهى شود ابعادى نامتناهى مى يابد. چون خداوند از ما اين درخواست را داشت و هيچ يك از ما نتوانستيم آن را به جا آوريم ، خودش اين كار را از طريق رنج و مرگ مسيح انجام داد و از آنجا كه شاءن مسيح به عنوان يك موجود نامتناهى با عظمت بود، مرگ او بيش از آن چه براى اداى دين و اجراى عدالت لازم بود قرار دارد.(١٢٩)

اما فليپ كويين مى گويد:

اين نوع تلقى از فديه ، پرسش هاى روشنى را در پى دارد كه آكويناس ‍ نمى تواند به آنها پاسخ دهد.

به اعتقاد او «مجازات عادلانه يك جرم سنگين را نمى توان تماما بر ذمه يك فرد بى گناه نهاد. بنابراين ، او ترديد دارد كه تصديق كند اين پندار معقول باشد كه مسيح تمام آن دينى را كه به حق بر ذمه ماست ، براى ما تاءديه كرده است»(١٣٠).

سپس كويى در تصديق و توجيه آموزه فدا ابتدا مثلى ذكر مى كند، آنجگاه به استدلال مى پردازد: وى ثروتمندى را تصور مى كند كه دو پسر خود را مسوول رسيدگى به دو مزرعه مرغوب در املاك خود كرده است پسر بزرگتر به وظيفه خود عمل نمى كند و مزرعه اش ويران مى گردد، اما پسر كوچكتر با تلاش بسيار، مزرعه اش را به ثمر مى رساند. پسر بزرگتر به جهت اهمال كارى ، از جانب پدر مجازات مى گردد و اگر مزرعه را آباد نكند، پدر حق دارد او را از ارث محروم سازد. متاسفانه پسر بزرگتر، كشاورز چندان خوبى نيست كه بتواند اين كار را به انجام رساند، حتى اگر مى كوشيد هم نمى توانست جلوى ويرانى اين مزرعه را بگيرد. در اين هنگام ، پسر كوچكتر ناگهان وارد عمل مى شود. عشق به برادر و نيز دلبستگى به پدر و آبادانى املاك وى ، به او روحيه مى دهد تا به كمك آنها بشتابد. پسر كوچكتر تعهد مى كند مزرعه اى را كه برادرش به ويرانى كشانده آباد كند. اين تعهد جديد فداكارى و ايثار عظيمى را از سوى او مى طلبد. او اكنون ناچار است هم از يك مزرعه نگهدارى كند و هم مزرعه ديگر را دوباره احيا نمايد. اما اين ايثار چنان بر قلب پدر كارگر مى افتد كه وى را در قبال پسر بزرگترش به شفقت وا مى دارد. او پسربزرگترش را بخشيد، على رغم آن كه پسر بزرگتر، خود به جبران آن ويرانى نپرداخته بود.

«كويين استدلال مى كند كه در اين مورد، به يك معنا مى توان گفت كه پسر كوچكتر دين برادرش را ادا كرده است اما درست تر آن است كه بگوييم تحت تاثير ايثار پسر كوچكترش ، از مجازات [پسر بزرگتر] در گذشته است

كويين معتقد است فديه مسيح را نيز بايد به اين گونه قلمداد كرد؛ ما دينى به خدا نداريم كه تنها مى تواند اداى آن را از ما مطالبه كند، ولى ما به تنهايى نمى توانيم آن را ادا كنيم هنگامى كه مسيح داوطلبانه به خاطر ما رنج كشيد و مرد، خداوند چنان تحت تاثير قرار گرفت كه تصميم گرفت نسبت به ما سخت گيرى نكند. به بيان ديگر، رنج و مرگ مسيح دين ما را به طور كامل ادا نمى كند، بلكه موجب رحم و شفقت خداوند مى شود.

در نتيجه ، خداوند آن بخش از دين ما را كه قادر به ادايش نيستيم ، بر ما مى بخشايد. بنابراين ، رنج و مرگ مسيح «مطابق تلقى مذهب عامه» همچنان شرط لازم آشتى ما با خداوند باقى مى ماند، اما ديگر لازم نيست كه آن را اداى كامل دين خود به شمار آوريم «امرى كه عقل آن را برمى تابد».(١٣١)

البته نظريه هاى ديگرى در اين باره مطرح است ؛ مانند نظريه اريجن ، نظريه رضايت آنسلم ، نظريه تاثير معنوى ابلر و....(١٣٢)

گستره كفاره مسيح

در اينباره كه دامنه كفاره مسيح تا كجاست ، ميان مسيحيان اختلاف وجود دارد. اگر گفته شود كه مسيح براى تمام جهانيان جان داد، پس چرا همه نجات نمى يابند؟ و اگر تنها براى عده معدودى جان سپرد، پس عدالت خدا چه مى شود؟

در اين جا به دو ديدگاه كلى اشاره مى شود:

١ - مسيح تنها براى برگزيدگان جان داد؛ يعنى خداوند از ابتدا اراده كرد كه از طريق كفاره فقط برگزيدگان را نجات دهد و در نتيجه تنها آنها نجات مى يابند. در مذهب پروتستان ، كالونى ها اين عقيده را دارند و به اين نظريه خاص گرايى گفته مى شود.

٢ - مسيح براى همه جهانيان جان داد؛ آيات زيادى در كتاب مقدس اين ديدگاه را تاييد مى كند:

«اينك بره خدا كه گناه جهانرا بر مى دارد»،(١٣٣) «كه خود را در راه همه فدا داد»،(١٣٤) «فيض خدا كه براى همه مردم نجات بخش است ظاهر شده»،(١٣٥) «تا به فيض خدا براى همه ذائقه موت را چشيد»،(١٣٦) «و اوست كفاره به جهت گناهان ما و نه گناهان ما فقط، بلكه به جهت تمام جهان نيز.»(١٣٧)

بنابراين ، مطابق اين ديدگاه ، مرگ مسيح كفاره همه انسان ها است و مى تواند همه را از اسارت گناه نجات دهد،(١٣٨) اما در نجات يك ترتيب منطقى وجود دارد و آن اين كه شخص ، نخست بايد بپذيرد كه مسيح براى او مرده است تا بتواند از مزاياى مرگ او بهره مند شود و اين پذيرش ، همان نجات است(١٣٩)

٢ - رستاخيز مسيح :

همان گونه كه پيشتر اشاره شد، كار مسيح براى نجات به مرگ او محدود نمى شود، بلكه شامل رستاخيز و صعود و نشستن او به دست راست خدا نيز مى شود و همه اين امور چهارگانه در نقشه نجات داراى اهميت بالايى هستند.

مطابق آموزه هاى كتاب مقدس ، عيسى در روز جمعه در مكانى به نام جلجلتا مصلوب گرديد. پس از مرگ ، او را در قبر گذاشتند و سنگى بر قبر او نهادند. در صبح يكشنبه ، مريم مجدليه كه به دست مسيح هدايت يافته بود و مريم ، مادر يعقوب ، براى تدهين وى با هنوط بر سر قبر آمدند اما قبر را خالى يافتند؛ عيسى از قبر برخواسته و دوباره زنده شده بود و پس از اندك زمانى به آسمان صعود كرد و به دست راست خدا نشست(١٤٠ )

عيسى در همان روز قيام ، خود را به عده اى از شاگردانش در اورشليم نماياند و آنها را از حيات خود مطمئن ساخت او براى مدت چهل روز گاهى به افراد و گاهى به جماعت ها و حتى يك بار در حضور بيش از پانصد نفر، خويشتن را نمايان كرد. او در اين مدت همواره از ملكوت خدا سخن مى گفت سپس به شاگردانش فرمود چند روزى در اورشليم بمانند تا به قدرت روح القدس ، از اعلى آراسته شوند، و سپس بروند و پيام نجات را به مردم جهان ابلاغ كنند.

آنگاه گفت : «از اين پس تا انقضاى عالم هر روز همراه شما هستم .» سپس به آسمان صعود كرد و از ديده ها ناپديد شد.(١٤١)

اهميت رستاخيز

رستاخيز از آموزه هاى اساسى مسيحيت به شمار مى آيد؛ به گونه اى كه بدون آن ، ايمان باطل ،(١٤٢) و رسولان شاهدان دروغين(١٤٣) هستند(١٤٤) بنابراين ، «لازم بود از مرگ برخيزد تا بتواند پادشاه و نجات دهنده باشد و بتواند به اسرائيل توبه و آمرزش گناهان بدهد.»(١٤٥) به تعبير پولس ، مرگ مسيح ما را با خدا آشتى داد و حيات او ما را تكميل كرد.(١٤٦)

رستاخيز مسيح نشان مى دهد كه او فرزند خدا و آشتى دهنده عالم است «اين قيام چون مهر خدا تمامى اقوال و اعمال وى را ثابت مى گرداند؛ ما را يقين مى نمايد كه خدا قربانى وى را براى رفع گناهان مردم پذيرفته و حاضر است كه گناهان همه كسانى را كه در حقيقت به وى ايمان آورند ببخشند و ايشان را نجات دهد.»(١٤٧)

مسيح ، پس از قيام تا ابد زنده است و به وسيله قدرت روح القدس براى هميشه همراه شاگردان خواهد بود.

او همه جا حاضر است و مشتاق كسانى است كه به سويش آيند تا آنها را نجات بخشد.(١٤٨) گفتنى است قيام مسيح يك قيام «بدنى» از يك مرگ «واقعى» بود و ايمان و نجات ما به اين معجزه وابسته است(١٤٩)

٣ و ٤. صعود مسيح به آسمان و نشستن او به دست راست خدا:

بعد از رستاخيز، اين دو رويداد مهم و متفاوت رخ داد. صعود، بازگشت مسيح به آسمان با بدن زنده است ؛ و نشستن بر دست راست خدا، عمل خداى پدر است كه به وسيله آن ، مسيح زنده شده را بر دست راست خود نشانيد و عالى ترين مقام را به او بخشيد.(١٥٠)

در اعتقادنامه نيقيه چنين آمده است :

در روز سوم برخواست و به آسمان عروج كرد. او در سمت راست پدر نشست و دوباره با جلال و عظمت براى داورى زندگان و مردگان خواهد آمد و سلطنت او پايان نخواهد داشت(١٥١)

مسيح با بدن پرجلال خود در برابر چشمان شاگردانش به آسمان بالا رفت و بدين وسيله ، كار نجات بشر به طور موفقيت آميزى انجام يافت او اكنون در جلال خود، در دست راست پدر شفيع ما است و در آسمان از ما دفاع مى كند و سرانجام ، جلال او با «آمدن تسلى دهنده ديگر» كه روح القدس است ، تكميل مى شود «يوحنا، ١٤: ٢٦.» پس امروز كه خداوند از لحاظ بدنى از ما جدا شده ، مى توانيم به وسيله خدمت روح القدس كه آمده تا بركات مسيح را نصيب ما سازد از حضور مسيح برخوردار شويم

به اين وسيله عيسى مى تواند با تمام مردم ، بدون هيچ محدوديتى ، ارتباط داشته باشد تمام اين بركات عالى را مديون صعود و جلال يافتن مسيح هستيم(١٥٢) و روح القدس است كه در زمان حاضر، نقش برجسته اى را برعهده گرفته است او در قلب گناه كاران كار مى كند تا آنها را به توبه ترغيب نمايد؛ زيرا بدون ترغيب او هيچ كس نمى تواند تصميم به توبه بگيرد. روح القدس پس از توبه و ايمان بندگان ، آنها را از نو متولد مى كند «تولد تازه» و در آنها ساكن مى شود تا كار تقديس را آغاز كند.(١٥٣)

فصل دوم : عوامل نجات

پس از آشنايى با ماهيت نجات ، در اين فصل به بررسى عواملى مى پردازيم كه مى توانند كار نجات بخش مسيح را در درون قلب ها فعال سازند و انسان را به رهايى و رستگارى برسانند.

آيين ها و مذاهب مسيحى در شمارش عوامل و راهكارهاى نجات و چگونگى آنها، با يكديگر اختلاف دارند. از اين رو، نمى توان رويه واحدى را كه مورد قبول همه باشد ارائه داد. با اين حال ، در اين جا به عواملى اشاره مى كنيم كه ضرورت وجود آنها را همه مى پذيرند و مورد تاكيد قرار مى دهند. در اين راستا، عوامل نجات را در ذيل دو عنوان كلى به بحث مى گذاريم :

الف) عواملى كه از جانب خدا اتخاذ شده اند:

١ - برگزيدگى ؛

٢ - دعوت ؛

٣ - تجديد حيات «تولد دوباره».

ب) عواملى كه از جانب انسان اتخاذ مى شوند:

١ - ايمان ؛

٢ - توبه ؛

٣ - عمل

مراحل شكل گيرى گناه نخستين

همان گونه كه اشاره شد خداوند آفرينش انسان را به قواى عقل و اراده زينت بخشيد و اين امر، موجب شد خدا او را بيازمايد؛ زيرا لازمه پيشرفت و بازسازى شخصيت اخلاقى و الاهى انسان ، قرار گرفتن او بر سر دوراهى و گرفتار آمدن ميان خود و خدا بود.

آدم به خدا تمايل داشت ، ولى مى توانست برخلاف آن تصميم بگيرد و تمايل او به خدا وقتى تاييد مى شود كه در مرحله عمل ، آن تصميم را بگيرد. يك آزمايش لازم بود تا اندازه دل بستگى انسان به خدا مشخص گردد. از اين رو، خدا آدم را از خوردم ميوه درخت معرفت نيك و بد منع كرد.(٧٧)

پس از صدور حكم ، شيطان «مار» ابتدا در فكر حوا در مورد نيكويى خدا ترديد ايجاد كرد و پرسيد: «آيا خدا حقيقتا گفته است كه از همه درختان باع نخوريد؟»،(٧٨) حوا در پاسخ گفت : خدا اجازه داد كه از ميوه تمام درختان بخوريم جز درختى كه در وسط باغ قرار دارد؛ زيرا با خوردن ميوه آن مرگ به سراغمان خواهد آمد.(٧٩)

شيطان صحيح بودن فرمان خدا را انكار كرد و گفت :

«هر آينه نخواهيد مرد، بلكه خدا مى داند در روزى كه از آن بخوريد چشمان شما باز مى شود و مانند خدا عارف نيك و بد خواهيد شد.»(٨٠)

حوا سخنان شيطان را پذيرفت و از ميوه آن درخت خورد و به شوهر خود نيز داد. پس حوا به سبب فريب خوردن از شيطان سقوط كرد(٨١) و آدم به خاطر علاقه به حوا و اطاعت از او مرتكب گناه شد.(٨٢)

بنابراين ، شيطان با استفاده از تمايلات جسمانى و شخصى آدم و حوا، آن دو را فريب داد و وادارشان كرد از شجره ممنوعه بخورند و به دانشى كه به آنها تعلق نداشت ، طمع ورزند. به اين صورت ، گناه نخستين شكل گرفت ؛ گناهى كه عبارت بود از ترجيح دادن تمايلات شخصى بر تمايلات خداوند.

آثار گناه نخستين

مسيحيان معتقدند گناه آدم همه انسان ها را دچار گناه كرد و به سبب آن ، طهارت و معصوميت اولى از بين رفت و صورت الاهى كدر گشت ؛ به گونه اى كه همه با ذاتى شرير و گناه آلود متولد شده ،(٨٣) برده گناه هستند و مرگ و بى نظمى وارد جهان شده است(٨٤)

جان كالوين ، گناه نخستين را سبب تباه شدن موهبت هاى طبيعى و فوق طبيعى مى داند. از نظر او موهبت هاى طبيعى ، سلامت ذهن ، صافى قلب ، عقل و اراده هستند كه پس از گناه ، ضعيف و ناتوان شده اند. از اين رو، هرچند ما بخشى از درك و تشخيص را همراه اراده حفظ كرده ايم ، ولى آنها سالم و كامل نيستند. عقل كاملا از بين نرفته ، اما به اندازه اى ناتوان شده كه جز زشتى و تباهى نمى شناسد. اراده نيز در بند اميال فاسد و غيرمعقول گرفتار آمده است ؛ به گونه اى كه نمى تواند مشتاق امور خير و نيك باشد.

به باور او، گناه ، انسان را از موهبت هاى فوق طبيعى كاملا محروم ساخت ، در حالى كه اين دسته از موهبت ها يعنى ايمان و صداقت ، براى نيل به زندگى آسمانى و حيات جاودانى بايستگى و ضرورت دارند.(٨٥)

توماس آكويناس «١٢٢٤ - ١٢٧٤» درباره گناه ذاتى و انتقال آن مى گويد:

گناهى كه با آن زاده شده ايم ، بر ما سه اثر بر جاى مى گذارد:

نخست ، روح ما را آلوده مى سازد؛ ما تمايلى فطرى به گريز از خداوند داريم و مى كوشيم خودمان را به شيوه هاى خلاف عقل و قانون الاهى ارضا و اقناع كنيم .

دوم ، ما اسير شيطان زاده شده ايم ، يعنى افزون بر آن كه خودمان به كردار و پندار ناشايست تمايلى فطرى داريم ، شيطان هم مى تواند قويا در ما نفوذ كند و سرانجام آن كه ، گناه ما «هم گناه جبلى مان و هم گناهانى كه خود مرتكب شده ايم » در خورد كيفر است ؛ زيرا گناه ، تخطى از فرمان خداوند به «عدالت » است در واقع ، آلودگى به گناه ، روى گرداندن از خداوند است ، و روى گرداندن از خدا اهانتى عميق به ساحت قدسى اوست كه تنها «حكم » در خورد آن ، كيفر ابدى است

به بيان ساده تر، كيفر ابدى دينى است كه ما بايد به دليل گناهانمان ، به خداوند بپردازيم(٨٦)

آرمينيوس ، حالت انسان را در قبل و بعد از سقوط، اين گونه توصيف مى كند:

«انسان در وضع ابتدايى وقتى از دست هاى خالق خويش درآمد آنچنان از دانش ، پاكى و قدرت برخوردار بود كه طبق حكمى كه يافته بود مى توانست خوبى حقيقت را بداند، تشخيص دهد، ملاحظه كند، اراده كند و انجام دهد. با وجود اين ، بدون يارى فيض خدا، هيچ يك از اين اعمال را نمى توانست به جا آورد. اما انسان در حالت سقوط كرده و منحط خود؛ نه قادر است بينديشد و اراده كند و نه آنچه را كه واقعا خوب است انجام دهد؛ لازم است نخست تولد تازه يافته و در فكر، احساسات و اراده و تمام توانايى هاى خويش به وسيله خدا در مسيح ، توسط روح القدس احيا شود تا بتواند به حق قادر شود آنچه را كه واقعا خوب است درك كند، تشخيص ‍ دهد، ملاحظه نمايد و اراده كند و انجام دهد.»(٨٧)

از مجموع مطالب پيش گفته نتيجه مى شود كه گناه به طور كلى دو نوع پيامد داشت :

الف) فساد و آلودگى آدميان

نتيجه اين نوع پيامد، بيزارى و جدايى از خدا، از هم نوع و نيز از خود است(٨٨)

انسان تا هنگامى كه در گناه قرار دارد، ميان خود و خدا شكافى عميق مى بيند.

خدا نيكو و عادل است و او پر از گناه و ظلمت : «... خدا نور است و هيچ ظلمت در وى نيست اگر گويى كه با وى شراكت مى كنيم ، در حالى كه در ظلمت سلوك مى كنيم ، دروغ مى گوييم و به راستى عمل نمى كنيم .»(٨٩)

جدايى خدا كه مهم ترين اثر گناه است ، نه تنها در كتاب مقدس به آن اشاره شده ، بلكه توسط تجربه انسانى نيز تصديق مى گردد. انسان ها معمولا در درون خود تجربه كرده اند كه گناه آنها را از خدا جدا ساخته است و بدين سبب ، احساس تنهايى ، نااميدى و ترس مى كند.(٩٠)

از آن جا كه حقيقت گناه ، تقدم بخشيدن خويشتن بر خدا و ناديده گرفتن فرمان الاهى است ، اين امر سبب مى شود انسانها بخواهند همواره ديگران از آنها پيروى كنند و تمام تلاش خود را در به خدمت گرفتن آنها صرف كنند.

از اين رو، درگيرى و نزاع با ديگران روى مى دهد. در حالى كه مطابق فرمان خدا همه موظفيم نخست به او و سپس به همسايه صحبت كنيم

بنابراين ، اگر انسان تنها همين روحيه خودپسندى را به روحيه از خودگذشتگى تبديل كند، بسيارى از نزاع ها به پايان مى رسد و صلح و آرامش جهان را فرامى گيرد؛ از خودگذشتگى همان چيزى است كه خدا آن را محبت مى نامد و اين تغيير و دگرگونى بنيادين تنها با فيض خدا و عمل رهايى بخش مسيح ممكن مى نمايد.(٩١)

ب) كيفر و مجازات آدميان

خداوند دادگر به منظور اجراى عدالت ، كسانى را كه قانون و حكم او را نقض كنند، رنج و عذاب مى دهد. آثارى كه براى گناه شمرديم همه در قلمرو مجازات گناه قرار مى گيرند، ولى مجازات كامل در آينده اجرا خواهد شد.

مرگ ، از نظر كتاب مقدس ، مجازات گناه به حساب مى آيد(٩٢) و بر سه گونه است مرگ جسمانى مرگ روحانى و ابدى

مرگ جسمانى ، همان جدا شدن روح از بدن است كه براى مسيحيان ، مجازات به شمار نمى آيد؛ زيرا مسيح آن را به عنوان مجازات بر خود گرفت(٩٣)

با اين مرگ ، بدن مسيحيان به خواب مى رود و در انتظار رستاخيز مردگان به سر مى برد و روحشان به حضور عيسى مسيح مى رود.(٩٤)

مرگ روحانى ، جدا شدن روح از خداست كه به واسطه آن انسان حضور خدا و معرفت و اشتياق به او را از دست مى دهد.

سبب به تولدى دوباره نياز دارد.(٩٥) مرگ ابدى ، نيز نتيجه و تكميل مرگ روحانى است كه همان ، جدايى ابدى از خدا همراه با پشيمانى و مجازات واقعى(٩٦) است

عدالت الاهى و پيامد گناه

با توجه به مطالبى كه گذشت ، اين پرسش پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداى عادل ، گناه آدم و پيامدهاى آن را به حساب ما، كه در آن هيچ نقشى نداشته ايم ، بگذرد؟

مسيحيان در پاسخ به اين پرسش نظريه هاى مختلفى مطرح كرده اند؛ مانند نظريه آرمينيوس ، نظريه واقع گرايانه ، نظريه نمايندگى ، نظريه شخصيت گروهى و نظريه هاى فراوان ديگر كه مادر اين جا تنها به توضيح سه نمونه از آنها مى پردازيم

١ - نظريه نمايندگى :

بنابراين نظريه ، «آدم نماينده نژاد انسانى است و به همين دليل ، گناه او به حساب تمام انسان ها گذارده مى شود.»(٩٧)

چالز هورن در اين باره مى نويسد:

گناه آدم بنابر واقعيت هم بستگى نژاد انسان و نيز بر طبق اصل «نمايندگى » به همه مردم منتقل شده است(٩٨) آدم نماينده تمام مردم گناهكار است و همه به علت گناه آدم ، از طبيعت گناه آلود برخوردارند كه هر نوع گناهى از آن سرچشمه مى گيرد.(٩٩)

٢ - نظريه آرمينيوس :

مطابق اين ديدگاه ، انسان بيمار است و بر اثر خطاى آدم ذاتا از عدالت اوليه محروم گشته ، بدون كمك خدا نمى تواند عادل شود.

از آنجا كه اين ناتوانى به بدن و فكر ارتباط دارد و نه به اراده ، هنگامى كه انسان درك اخلاقى پيدا مى كند به خداوند به منظور رعايت عدالت قدرت كه مخصوص روح القدس را به او عطا مى فرمايد تا تاءثير فساد ارثى را از بين ببرد و اطاعت از خدا را در صورتى كه با روح القدس همكارى كند ممكن سازد. اين كارى است كه مردم مى توانند انجام دهند. تمايل شريرانه در انسان را مى توان گناه خواند، ولى مستلزم خطا يا مجازات نيست شك نيست كه بشريت نبايد به خاطر گناه آدم ، خطاكار محسوب شود. تنها هنگامى كه انسان دانسته و به طور عمدى به اين تمايلات شريرانه تسليم شود، خدا آنها را گناه محسوب مى كند. مقصود اصلى «به اين گونه موت بر همه مردم طارى گشت از آنجا كه همه گناه كردند»(١٠٠) اين است كه همه به وسيله انجام اعمال گناه آلود در نتايج گناه آدم شركت مى كنند و ذات گناه آلود خود را مى پذيرند.»(١٠١)

٣ - نظريه شخصيت گروهى ؛

در اين نظريه ، «رابطه نزديك فرد با گروهى كه به آن تعلق دارد مورد تاكيد قرار گرفته است هر فردى مى تواند به عنوان نماينده گروه خود عمل كند. در اين مورد نمونه هايى در عهد عتيق وجود دارد. يك خانواده به خاطر يك عضو آن از بين مى رود.... واحد اخلاقى عبارت بود از جامعه نه فرد» و پاسخ ‌هاى فراوان ديگر.(١٠٢)

مسيح شناسى ( cristology )

.در اين قسمت نخست به طور گذرا شخصيت مسيح را معرفى مى كنيم و سپس به كارهايى كه براى تحقق نجات انجام داده است ، مى پردازيم

الف) شخصيت عيسى مسيح

به اعتقاد مسيحيان ، عيسى داراى دو ذات الاهى و بشرى است اين دو ذات با آثار مخصوص به خود، در شخصيت مسيح با هم تركيب شده اند و به طور هماهنگ ، فعاليت هاى او را سامان مى بخشند. در موضوع هايى مانند تثليث و تجسد بر جنبه الاهى او تاكيد مى شود و در مباحث تاريخى بر جنبه بشرى او.

شوراى كلسدون «٤٥١ م » درباره شخصيت مسيح مى نويسد:

«... ما به پيروى از پدران مقدس يك صدا اعتراف مى كنيم كه پسر واح و يگانه خداوند ما عيسى مسيح داراى الوهيت و انسانيت كامل است حقيقتا خدا و حقيقتا انسان است و داراى جان و بدنى ناطق است وى با خداى پدر هم ذات ( homoousios ) است وى هم چنين با ما به عنوان انسان نيز هم ذات است وى در همه چيز به جز گناه شبيه ما انسان ها است وى پيش از خلقت جهان ، از خداى پدر در مقام خدا به وجود آمده بود كه در روزهاى آخر از مريم باكره ، مادر خدا ( thetokos ) همچون انسان به دنيا آمد.

همين مسيح ، پسر، خداوند، فرزند يگانه در دو طبيعت(١٠٣) شناخته مى شود كه اين سرشت ها با هم اختلاط و آميزش نمى يابند، تغيير نمى كنند و از هم جدا نمى شوند. تمايز دو طبيعت به هيچ وجه ، بر اساس اتحاد دو طبيعت مخدوش نمى شوند، بلكه ويژگى هاى متمايز كننده هر دو سرشت ، محفوظ باقى مى ماند.

هر دو طبيعت ، در يك شخصيت و يك اقنوم متحد مى شوند. اين طبيعت ها منشعب و تقسيم به دو شخصيت نمى شوند، بلكه با هم وجود پسر، فرزند يگانه ، خدا، كلمه ، خداوند عيسى مسيح را تشكيل مى دهند...»(١٠٤)

قديس آگوستين ، در توجيه دوگانه بودن شخصيت عيسى مسيح مى گويد:

كسى كه ميان خدا و انسان ميانجى قرار مى گيرد بايد «از جهتى به خدا و از جهتى به انسان شبيه باشد؛ زيرا اگر از دو حيث همچون انسان باشد، از خداوند بسيار دور خواهد بود و اگر در تمام جهات شبيه پروردگار باشد، با انسان ها فاصله بسيار خواهد داشت ؛ در هيچ يك از اين دو حالت ، او نمى تواند شفيع قرار گيرد...».(١٠٥)

البته عهد جديد، دو تصوير متفاوت از مسيح به نمايش مى گذارد. در اناجيل همنوا،(١٠٦) كتاب اعمال رسولان ، رساله يعقوب ، دو رساله پطرس ‍ و رساله يهودا، او يك انسان است و از جنبه الوهيت او اثرى يافت نمى شود. اما در انجيل يوحنا و سه رساله منسوب به او و رساله هاى منسوب به پولس ، او يك موجودى آسمانى است كه به زمين فرود آمده است(١٠٧)

عهد جديد، عيسى را هم پسر خدا و هم پسر انسان ناميده است و از اين جهت به دو نظام الهياتى متفاوت تقسيم مى شود: در يك نظام ، عيسى خداى مجسم است و در نظام ديگر، او بنده اى از بندگان خوب خدا است كه براى هدايت انسان ها مبعوث شده اين اختلاف ، موجب شده ديگر اعتقادات اين دو نظام نيز كه بر گوهر مسيح شناسى استوارند، به چالش ‍ بيفتند.(١٠٨)

اما ديدگاه رايج در ميان مسيحيت ، ديدگاه پولسى است كه بر اساس آن ، ساير آموزه هاى مسيحى ، مانند تثليث ، تجسد، صليب و رستاخيز، معنا و مفهوم يافته اند.

ب) كارهاى عيسى

پس از شناخت اجمالى شخصيت مسيح ، اينك به كارهايى كه براى تحقق نجات انجام داده است ، مى پردازيم :

١ - مرگ مسيح :

همان گونه كه در مبحث انسان شناسى اشاره شد، پس از هبوط آدم ، لطف الاهى از مجراى تجسم مسيح به فرياد انسان ها آمد تا افزون بر مكشوف ساختن خدا و الگو شدن براى زندگى ، و آموزش بايسته هاى دينى ، با مرگ خود كفاره گناهان ما باشد.

مرگ مسيح يك امر اتفاقى و يا بر اثر يك تصميم بعدى نبود، بلكه پيش از آفرينش ، عيسى بره اى بود كه بايد ذبح مى شد.(١٠٩)

از اين رو، مرگ مسيح از حيات او مهم تر جلوه مى كند؛ زيرا هدفش از آمدن ، جان باختن بود. اگر مرگ مسيح را به كنارى بنهيم ، مسيحيت تهى مى گردد.

مرگ مسيح و كفاره

هدف از مرگ مسيح ، كفاره شدن براى گناهان بشرى است

«... و پسر خود را فرستاد تا كفاره گناهان باشد»(١١٠) و در جاى ديگر مى گويد: «تا به قربانى خود گناهان را محو سازد.»(١١١) و آيات فراوان ديگر.(١١٢)

همانگونه كه در اين آيات آمده ، ارتباط مرگ مسيح با بخشيده شدن گناهان ، به مثابه ارتباط كفاره و قربانى با نابودى گناه است

«خدا قربانى حيوانات را وضع كرد تا اين مراسم «قربانى بهتر» را كه در آينده آماده مى شد، اعلام دارد و نيز درس ابدى در مورد گناه ، قدوسيت و جريمه گناه به مردم بدهد.»(١١٣)

در دوران قبل از مسيح ، نسل ابراهيم و موسى قربانى مى كردند. عبرانى ها نيز تحت نظارت لاوى ها، براى عفو گناهان به اين امر مى پرداختند. ريخته شدن خون ، نشانه سنگينى گناه است ؛ به طورى كه بدون آن ، چشمه آمرزش ‍ خدا به جوش نمى آيد، البته خون حيوانات چاره موقتى بود و نمى توانست راه حل دايمى باشد. تا اين كه زمان به كمال رسيد و عيسى ظهور كرد و چون اين قربانى كامل و بى عيب بود قربانى هاى موقت تعطيل شدند.(١١٤)

آگوستين قديس خطاب به خداوند، اين گونه مناجات مى كند: اى پدر نيك ! تو آنقدر دوستمان داشتى كه براى نجات گناهكارانى چون ما، حتى پسر خويش را دريغ نكردى و او را قربانى ساختى !(١١٥) آنقدر دوستمان داشتى كه محض خاطر ما، مسيح از حق الوهى خود بهره نجست و به فرمانى گردن نهاد كه او را به مرگ ، آن هم مرگى بر صليب رهنمون شد!...(١١٦) او در نظر تو، براى ما، هم فاتح بود و هم قربانى و چون قربانى بود، توانست كه فاتح هم باشد او در نظر تو، براى ما، هم مقتدا بود و هم فديه و چون فديه بود، توانست مقتدا هم باشد.(١١٧)

به هر حال ، بايد مفهوم قربانى را در لزوم كفاره جستجو كرد. توضيح مطلب اين كه : مطابق سنت دينى ، خداوند صفات عديده اى دارد كه مختص به او است ؛ مانند عدالت ، قدرت ، محبت و قدوسيت هنگامى كه انسان گناه مى كند ذاتا آلوده مى شود و از خدا فاصله مى گيرد و نيز خداوند قدوس و پاك به مقتضاى ذاتش نمى تواند به او نظر بيفكند.

«كفاره آن عملى است كه خدا انجام مى دهد تا گناه انسان را بپوشاند و بتواند دوباره به انسان نظر كند.»(١١٨) يعنى : از آن جا كه خدا به بندگان خود محبت دارد و مى داند كه آنها در پرداخت جريمه ناتوانند، در صدد برآمد تا خود، گناه را جبران كند. از اين رو، كفاره بر پايه قدوسيت و رحمت الاهى قرار مى گيرد و اين دو ويژگى در صليب با هم ملاقات مى كنند.(١١٩)

ضرورت مرگ مسيح

همانگونه كه اشاره شد، مطابق آموزه هاى كتاب مقدس ، خداى مسيحى داراى رحمت بى انتها و قدرت مطلق است با وجود اين ، چرا مسيحيت براى آزادى انسان از اسارت گناه به مرگ مسيح متوسل مى شود؟

در پاسخ به اين پرسش و ضرورت فدا شدن مسيح ، دو نظريه اساسى در مسيحيت وجود دارد:(١٢٠)

١ - نظريه ضرورت احتمالى ( hypothetical necessity view ):

مطابق اين نظريه ، خداوند مى توانست برگزيدگان را بدون كفاره هم نجات دهد؛ زيرا او قادر مطلق است ، اما خدا اين وسيله را مناسب تشخيص ‍ داد.

آگوستين و آكويناس از پيشروان اين نظريه هستند. آكويناس در اينباره مى گويد:

خداوند تنها كسى است كه به سبب گناهان ما مورد تعرض واقع شده است ، مى توانست ما را بيامرزد؛ بدون آن كه كيفرى بر ما تحميل كند...، ولى ما به علت گناهانمان واقعا مديون خدا هستيم از اين رو، اگر خداوند اداى اين دين را مطالبه كند، كار ناعدلانه اى نكرده است بايد پذيرفت كه اين تصوير، خدا را عبوس و سخت گير نشان نمى دهد، اما مطالبه اين دين ، حق اخلاقى خداوند است ؛ همانگونه كه حق فروشنده است كه وجه خود را از خريدار مطالبه كند.(١٢١)

٢ - نظريه ضرورت مطلق ترتيب منطقى : ( consecquent absolute necessity view )

اصطلاح «ترتيب منطقى» به اين مطلب اشاره دارد كه خداوند مجبور نبود كسى را نجات دهد، اما چون اراده كرد عده اى از مردم را به ساحل رستگارى برساند، ترتيب منطقى اين كار ايجاب مى كرد كه از طريق كفاره انجام دهد.

سميتن ،(١٢٢) هاج(١٢٣) و بركهف(١٢٤) از پيروان اين نظريه اند. به نظر چالز هورن ، نظريه دوم بر اولى ترجيح دارد؛ زيرا:

الف قدوسيت خدا نمى گذارد خدا گناه را بدون دليل ناديده بگيرد. عدالت او بايد اعمال شود.(١٢٥)

ب) تغييرناپذيرى شريعت الاهى كه از ذات خدا ناشى مى شود، ايجاب مى كند كه خدا از گناهكار توقع داشته باشد كه او را راضى گرداند.(١٢٦)

ج) صداقت خدا تقاضاى كفاره مى كند؛(١٢٧) خدا در باغ عدن اعلام كرد كه جريمه مجرمين نا اطاعتى ، مرگ است(١٢٨) و اين گفته ايجاب مى كند كه جريمه توسط مجرم يا ضامن پرداخته شود.

د) بهاى گران اين قربانى مستلزم كفاره است ؛ بعيد به نظر مى رسد كه خدا بدون توجه به لزوم كفاره آن را انجام داده باشد.

بارى ، هر يك از اين دو نظريه را بپذيريم ، ترديدى نمى ماند كه مرگ مسيح به منظور كفاره و بخشيده شدن گناهان صورت گرفته است ، و برخلاف تفسيرها و توجيه هاى مختلفى كه از اين آموزه صورت پذيرفته ، همه مسيحيان به آن پايبندند و در اصل آن هيچ اختلافى با هم ندارند.

آموزه فدا از ديدگاه آكويناس و فيليپ كويين

گفته شد كه مطابق نظر آكويناس ، خداوند حق دارد كه از انسان مطالبه دين كند. حال اين پرسش پيش مى آيد كه آيا آدميان مى توانند اين دين را ادا كنند؟

آكويناس در جواب مى گويد:

ما به تنهايى به صورت جمعى نمى توانيم اين دين را كه از گناه نخستين ناشى مى شود ادا كنيم ؛ زيرا ما موجوداتى محدود هستيم و خداوند موجودى نامحدود؛ و هر گونه تعدى و تعرضى كه به ساحت الوهى شود ابعادى نامتناهى مى يابد. چون خداوند از ما اين درخواست را داشت و هيچ يك از ما نتوانستيم آن را به جا آوريم ، خودش اين كار را از طريق رنج و مرگ مسيح انجام داد و از آنجا كه شاءن مسيح به عنوان يك موجود نامتناهى با عظمت بود، مرگ او بيش از آن چه براى اداى دين و اجراى عدالت لازم بود قرار دارد.(١٢٩)

اما فليپ كويين مى گويد:

اين نوع تلقى از فديه ، پرسش هاى روشنى را در پى دارد كه آكويناس ‍ نمى تواند به آنها پاسخ دهد.

به اعتقاد او «مجازات عادلانه يك جرم سنگين را نمى توان تماما بر ذمه يك فرد بى گناه نهاد. بنابراين ، او ترديد دارد كه تصديق كند اين پندار معقول باشد كه مسيح تمام آن دينى را كه به حق بر ذمه ماست ، براى ما تاءديه كرده است»(١٣٠).

سپس كويى در تصديق و توجيه آموزه فدا ابتدا مثلى ذكر مى كند، آنجگاه به استدلال مى پردازد: وى ثروتمندى را تصور مى كند كه دو پسر خود را مسوول رسيدگى به دو مزرعه مرغوب در املاك خود كرده است پسر بزرگتر به وظيفه خود عمل نمى كند و مزرعه اش ويران مى گردد، اما پسر كوچكتر با تلاش بسيار، مزرعه اش را به ثمر مى رساند. پسر بزرگتر به جهت اهمال كارى ، از جانب پدر مجازات مى گردد و اگر مزرعه را آباد نكند، پدر حق دارد او را از ارث محروم سازد. متاسفانه پسر بزرگتر، كشاورز چندان خوبى نيست كه بتواند اين كار را به انجام رساند، حتى اگر مى كوشيد هم نمى توانست جلوى ويرانى اين مزرعه را بگيرد. در اين هنگام ، پسر كوچكتر ناگهان وارد عمل مى شود. عشق به برادر و نيز دلبستگى به پدر و آبادانى املاك وى ، به او روحيه مى دهد تا به كمك آنها بشتابد. پسر كوچكتر تعهد مى كند مزرعه اى را كه برادرش به ويرانى كشانده آباد كند. اين تعهد جديد فداكارى و ايثار عظيمى را از سوى او مى طلبد. او اكنون ناچار است هم از يك مزرعه نگهدارى كند و هم مزرعه ديگر را دوباره احيا نمايد. اما اين ايثار چنان بر قلب پدر كارگر مى افتد كه وى را در قبال پسر بزرگترش به شفقت وا مى دارد. او پسربزرگترش را بخشيد، على رغم آن كه پسر بزرگتر، خود به جبران آن ويرانى نپرداخته بود.

«كويين استدلال مى كند كه در اين مورد، به يك معنا مى توان گفت كه پسر كوچكتر دين برادرش را ادا كرده است اما درست تر آن است كه بگوييم تحت تاثير ايثار پسر كوچكترش ، از مجازات [پسر بزرگتر] در گذشته است

كويين معتقد است فديه مسيح را نيز بايد به اين گونه قلمداد كرد؛ ما دينى به خدا نداريم كه تنها مى تواند اداى آن را از ما مطالبه كند، ولى ما به تنهايى نمى توانيم آن را ادا كنيم هنگامى كه مسيح داوطلبانه به خاطر ما رنج كشيد و مرد، خداوند چنان تحت تاثير قرار گرفت كه تصميم گرفت نسبت به ما سخت گيرى نكند. به بيان ديگر، رنج و مرگ مسيح دين ما را به طور كامل ادا نمى كند، بلكه موجب رحم و شفقت خداوند مى شود.

در نتيجه ، خداوند آن بخش از دين ما را كه قادر به ادايش نيستيم ، بر ما مى بخشايد. بنابراين ، رنج و مرگ مسيح «مطابق تلقى مذهب عامه» همچنان شرط لازم آشتى ما با خداوند باقى مى ماند، اما ديگر لازم نيست كه آن را اداى كامل دين خود به شمار آوريم «امرى كه عقل آن را برمى تابد».(١٣١)

البته نظريه هاى ديگرى در اين باره مطرح است ؛ مانند نظريه اريجن ، نظريه رضايت آنسلم ، نظريه تاثير معنوى ابلر و....(١٣٢)

گستره كفاره مسيح

در اينباره كه دامنه كفاره مسيح تا كجاست ، ميان مسيحيان اختلاف وجود دارد. اگر گفته شود كه مسيح براى تمام جهانيان جان داد، پس چرا همه نجات نمى يابند؟ و اگر تنها براى عده معدودى جان سپرد، پس عدالت خدا چه مى شود؟

در اين جا به دو ديدگاه كلى اشاره مى شود:

١ - مسيح تنها براى برگزيدگان جان داد؛ يعنى خداوند از ابتدا اراده كرد كه از طريق كفاره فقط برگزيدگان را نجات دهد و در نتيجه تنها آنها نجات مى يابند. در مذهب پروتستان ، كالونى ها اين عقيده را دارند و به اين نظريه خاص گرايى گفته مى شود.

٢ - مسيح براى همه جهانيان جان داد؛ آيات زيادى در كتاب مقدس اين ديدگاه را تاييد مى كند:

«اينك بره خدا كه گناه جهانرا بر مى دارد»،(١٣٣) «كه خود را در راه همه فدا داد»،(١٣٤) «فيض خدا كه براى همه مردم نجات بخش است ظاهر شده»،(١٣٥) «تا به فيض خدا براى همه ذائقه موت را چشيد»،(١٣٦) «و اوست كفاره به جهت گناهان ما و نه گناهان ما فقط، بلكه به جهت تمام جهان نيز.»(١٣٧)

بنابراين ، مطابق اين ديدگاه ، مرگ مسيح كفاره همه انسان ها است و مى تواند همه را از اسارت گناه نجات دهد،(١٣٨) اما در نجات يك ترتيب منطقى وجود دارد و آن اين كه شخص ، نخست بايد بپذيرد كه مسيح براى او مرده است تا بتواند از مزاياى مرگ او بهره مند شود و اين پذيرش ، همان نجات است(١٣٩)

٢ - رستاخيز مسيح :

همان گونه كه پيشتر اشاره شد، كار مسيح براى نجات به مرگ او محدود نمى شود، بلكه شامل رستاخيز و صعود و نشستن او به دست راست خدا نيز مى شود و همه اين امور چهارگانه در نقشه نجات داراى اهميت بالايى هستند.

مطابق آموزه هاى كتاب مقدس ، عيسى در روز جمعه در مكانى به نام جلجلتا مصلوب گرديد. پس از مرگ ، او را در قبر گذاشتند و سنگى بر قبر او نهادند. در صبح يكشنبه ، مريم مجدليه كه به دست مسيح هدايت يافته بود و مريم ، مادر يعقوب ، براى تدهين وى با هنوط بر سر قبر آمدند اما قبر را خالى يافتند؛ عيسى از قبر برخواسته و دوباره زنده شده بود و پس از اندك زمانى به آسمان صعود كرد و به دست راست خدا نشست(١٤٠ )

عيسى در همان روز قيام ، خود را به عده اى از شاگردانش در اورشليم نماياند و آنها را از حيات خود مطمئن ساخت او براى مدت چهل روز گاهى به افراد و گاهى به جماعت ها و حتى يك بار در حضور بيش از پانصد نفر، خويشتن را نمايان كرد. او در اين مدت همواره از ملكوت خدا سخن مى گفت سپس به شاگردانش فرمود چند روزى در اورشليم بمانند تا به قدرت روح القدس ، از اعلى آراسته شوند، و سپس بروند و پيام نجات را به مردم جهان ابلاغ كنند.

آنگاه گفت : «از اين پس تا انقضاى عالم هر روز همراه شما هستم .» سپس به آسمان صعود كرد و از ديده ها ناپديد شد.(١٤١)

اهميت رستاخيز

رستاخيز از آموزه هاى اساسى مسيحيت به شمار مى آيد؛ به گونه اى كه بدون آن ، ايمان باطل ،(١٤٢) و رسولان شاهدان دروغين(١٤٣) هستند(١٤٤) بنابراين ، «لازم بود از مرگ برخيزد تا بتواند پادشاه و نجات دهنده باشد و بتواند به اسرائيل توبه و آمرزش گناهان بدهد.»(١٤٥) به تعبير پولس ، مرگ مسيح ما را با خدا آشتى داد و حيات او ما را تكميل كرد.(١٤٦)

رستاخيز مسيح نشان مى دهد كه او فرزند خدا و آشتى دهنده عالم است «اين قيام چون مهر خدا تمامى اقوال و اعمال وى را ثابت مى گرداند؛ ما را يقين مى نمايد كه خدا قربانى وى را براى رفع گناهان مردم پذيرفته و حاضر است كه گناهان همه كسانى را كه در حقيقت به وى ايمان آورند ببخشند و ايشان را نجات دهد.»(١٤٧)

مسيح ، پس از قيام تا ابد زنده است و به وسيله قدرت روح القدس براى هميشه همراه شاگردان خواهد بود.

او همه جا حاضر است و مشتاق كسانى است كه به سويش آيند تا آنها را نجات بخشد.(١٤٨) گفتنى است قيام مسيح يك قيام «بدنى» از يك مرگ «واقعى» بود و ايمان و نجات ما به اين معجزه وابسته است(١٤٩)

٣ و ٤. صعود مسيح به آسمان و نشستن او به دست راست خدا:

بعد از رستاخيز، اين دو رويداد مهم و متفاوت رخ داد. صعود، بازگشت مسيح به آسمان با بدن زنده است ؛ و نشستن بر دست راست خدا، عمل خداى پدر است كه به وسيله آن ، مسيح زنده شده را بر دست راست خود نشانيد و عالى ترين مقام را به او بخشيد.(١٥٠)

در اعتقادنامه نيقيه چنين آمده است :

در روز سوم برخواست و به آسمان عروج كرد. او در سمت راست پدر نشست و دوباره با جلال و عظمت براى داورى زندگان و مردگان خواهد آمد و سلطنت او پايان نخواهد داشت(١٥١)

مسيح با بدن پرجلال خود در برابر چشمان شاگردانش به آسمان بالا رفت و بدين وسيله ، كار نجات بشر به طور موفقيت آميزى انجام يافت او اكنون در جلال خود، در دست راست پدر شفيع ما است و در آسمان از ما دفاع مى كند و سرانجام ، جلال او با «آمدن تسلى دهنده ديگر» كه روح القدس است ، تكميل مى شود «يوحنا، ١٤: ٢٦.» پس امروز كه خداوند از لحاظ بدنى از ما جدا شده ، مى توانيم به وسيله خدمت روح القدس كه آمده تا بركات مسيح را نصيب ما سازد از حضور مسيح برخوردار شويم

به اين وسيله عيسى مى تواند با تمام مردم ، بدون هيچ محدوديتى ، ارتباط داشته باشد تمام اين بركات عالى را مديون صعود و جلال يافتن مسيح هستيم(١٥٢) و روح القدس است كه در زمان حاضر، نقش برجسته اى را برعهده گرفته است او در قلب گناه كاران كار مى كند تا آنها را به توبه ترغيب نمايد؛ زيرا بدون ترغيب او هيچ كس نمى تواند تصميم به توبه بگيرد. روح القدس پس از توبه و ايمان بندگان ، آنها را از نو متولد مى كند «تولد تازه» و در آنها ساكن مى شود تا كار تقديس را آغاز كند.(١٥٣)

فصل دوم : عوامل نجات

پس از آشنايى با ماهيت نجات ، در اين فصل به بررسى عواملى مى پردازيم كه مى توانند كار نجات بخش مسيح را در درون قلب ها فعال سازند و انسان را به رهايى و رستگارى برسانند.

آيين ها و مذاهب مسيحى در شمارش عوامل و راهكارهاى نجات و چگونگى آنها، با يكديگر اختلاف دارند. از اين رو، نمى توان رويه واحدى را كه مورد قبول همه باشد ارائه داد. با اين حال ، در اين جا به عواملى اشاره مى كنيم كه ضرورت وجود آنها را همه مى پذيرند و مورد تاكيد قرار مى دهند. در اين راستا، عوامل نجات را در ذيل دو عنوان كلى به بحث مى گذاريم :

الف) عواملى كه از جانب خدا اتخاذ شده اند:

١ - برگزيدگى ؛

٢ - دعوت ؛

٣ - تجديد حيات «تولد دوباره».

ب) عواملى كه از جانب انسان اتخاذ مى شوند:

١ - ايمان ؛

٢ - توبه ؛

٣ - عمل


5

6

7

8

9

10

11