آذرخش كربلا

آذرخش كربلا0%

آذرخش كربلا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آذرخش كربلا

نویسنده: آيت الله محمد تقى مصباح يزدى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 13027
دانلود: 2948

توضیحات:

آذرخش كربلا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13027 / دانلود: 2948
اندازه اندازه اندازه
آذرخش كربلا

آذرخش كربلا

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: پیشینه تاریخى قیام عاشورا

واقعه عاشورا، از نظر عمق فاجعه و وسعت مصیبت و با توجه به دیگر جوانب آن در تاریخ كم نظیر و بلكه بى نظیر است. البته این نه بدان معناست كه هرچه در مقاتل نگاشته شده و هرچه مرثیه خوانان مى گویند، صحیح است. بلكه ممكن است بسیارى از این مطالب سند قابل اعتمادى نداشته باشد، با این حال، مسائلى قطعى در این واقعه هست كه اگر تنها به همین موارد توجه كنیم، روشن خواهد شد كه در حق امام حسینعليه‌السلام و خاندانش چه رفتارهاى دور از انصاف، قساوت آمیز، دور از انسانیت و حتى دور از خوى و خصلت عربى صورت گرفته است؛ زیرا عربها در میان اقوام و ملل دنیا به پاره اى ویژگیهاى خود مى بالند و آنها را از صفات برتر خود مى شمارند. میهمان نوازى، یكى از این ویژگیهاست كه از قدیم براى عربها شناخته شده بود. آنان هم اكنون نیز كم بیش این گونه اند. البته بسیارى از مردمان دیگر نیز كه به صورت قبیله اى زندگى مى كنند، میهمان نوازند اما این ویژگى در میان عربها از قدیم برجسته تر بوده است. اگر كسى بر عربى وارد مى شد و چیزى در منزل او نمى خورد و نمى آشامید، این به منزله جنگ با او تلقى مى شد. آن قدر پذیرایى از مهمان را لازم مى دانستند كه اگر كسى بر آنها وارد مى شد، حتما باید چیزى در خانه آنان تناول مى كرد.(53) با این همه، كوفیان با پافشارى بسیار، جمعى را به دیار خود دعوت كردند، ولى در كربلا از دادن یك جرعه آب، حتى به طفل شش ماهه این میهمانان امتناع ورزیدند. چنین میهمان نوازى و قساوتى را در كجاى تاریخ مى توان یافت؟

اما این حادثه عظیم و این مسائل شگفت انگیز چگونه رخ داد؟ آیا كسانى كه كمر به قتل امام حسینعليه‌السلام و یارانش بستند، مردمانى غیر مسلمان بودند كه از خارج مرزهاى سرزمینهاى اسلامى آمده بودند؟ آیا آنان كه با فرزندان پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله چنین كردند، از كفار یا مشركان یا از یهود و نصارا بودند؟

پاسخ تاریخ به این پرسشها منفى است با اینكه قرآن مى فرماید:( لتجدن اءشد الناس عداوة للذین آمنوا الیهود، (54) ) هیچ سند تاریخى اى یهودیان را قاتلان حسینعليه‌السلام و یارانش نمى داند. همچنین تا به حال كسى نگفته است كه محاربان سیدالشهداعليه‌السلام نصرانى بودند؛ چنان كه به طور قطع قاتلان سیدالشهداعليه‌السلام زرتشتى یا مشرك نیز نبودند؛ بلكه مسلمانان، و تنها مسلمانان كوفه بودند كه فاجعه كربلا را آفریدند.(55) بدین ترتیب این سئوال مطرح مى شود كه چگونه مسلمانان، خود به چنین عمل فجیعى دست زدند و چنین معصیت بزرگ و جنایت عظیمى مرتكب شدند؟

براى یافتن پاسخ این پرسش، باید به تحلیل و بررسى مختصر برخى حوادث صدر اسلام، از بعثت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و عصر خلفا تا شهادت امام حسینعليه‌السلام ، بپردازیم.

نفوذ منافقان در میان اصحاب پیامبر

در زمان حیات پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در میان مسلمانان كسانى بودند كه اسلام را چندان قبول نداشتند و بنا به دلایلى و برخلاف میل باطنى و از روى كراهت اسلام را پذیرفته بودند و تظاهر به مسلمانى مى كردند. قرآن در این زمینه آیات فراوانى دارد، و حتى سوره اى به نام آنان با عنوان «منافقون» نازل شده است. خداى تعالى در آیات متعدد قرآن درباره حالات منافقان سخن گفته است؛ از جمله اینكه آنان واقعا ایمان نیاورده اند، آنان دروغ گو هستند، نماز را با تنبلى و كسالت مى خوانند، ریاكارند، كم به ذكر خدا مى پردازند. آیات زیر بر این دسته از اوصاف آنان دلالت دارند:

( إ ذ جاءك المنافقون قالو إن شهد إن ك لرسول الله و الله یعلم إن ك لرسوله و الله یشهد إن المنافقین لكاذبون؛ (56) ) وقتى كه منافقون نزد تو آمدند، گفتند: ما گواهى مى دهیم كه تو رسول خدا هستى؛ و خدا مى داند كه تو رسول او هستى و خدا شهادت مى دهد كه منافقان دروغ گویان اند.

( ... وإ ذا قاموا إ لى الصلاة قالوا كسالى یراؤ ن الناس و لا یذكرون الله إ لا قلیلا؛ (57) ) وقتى كه به نماز برمى خیزند، با كسالت نماز مى خوانند و خدا را یاد نمى كنند مگر اندكى.

شواهد بسیارى وجود دارد كه قرآن كسانى را كه ایمان ضعیفى داشتند و ایمان آنان به حد نصاب نمى رسیده، جزو منافقان به شمار آورده است. بسیارى از ایشان افزون بر اینكه ایمان واقعى نداشتند، به پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نیز حسد مى بردند، چنان كه قرآن مى فرماید:

( اءم یحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله؛ (58) ) آنان به آنچه خداى تعالى از فضلش به مردم داده، حسد مى ورزند.

بنابر شواهد و مدارك تاریخى، بعضى از افراد قریش وقتى نام پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را در اذان مى شنیدند، ناراحت مى شدند، از جمله وقتى كه پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله مكه را فتح كرد و دستور داد بلال اذان بگوید، یكى از قریشیان با شنیدن نام پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در اذان ناراحت شد و گفت: خوشا به حال پدرم كه از دنیا رفت و این ندا را نشنید.(59) دو عشیره قریش در حكم پسر عمو بودند. اینان درباره پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى گفتند: این نیز عموزاده ماست: طفل یتیمى بود، در خانواده فقیرى بزرگ شد، حال به جایى رسیده كه در كنار اسم خدا، نام او را مى برند؛ و از این وضعیت ناراحت مى شدند.(60) برخى از این افراد، پس ‍ از رحلت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حدود بیست و پنج سال در جامعه اسلامى به منصبهایى رسیدند. گروهى از ایشان كسانى بودند كه بعد از فتح مكه مسلمان شدند. اینان تا فتح مكه حدود بیست سال در مقابل پیامبر ایستاده بودند ولى بالاخره خداى تعالى پیامبرش را بر ایشان پیروز كرد و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله - به رغم تمام دشمنیها و كینه توزیهایى كه در حق او روا داشتند - دست محبت بر سرشان كشید و آنان را «طلقاء» (آزادشدگان) نامید. حضرت زینب نیز بعد از واقعه عاشورا در اوج قدرت بنى امیه این امر را یادآور شده، بنى امیه را با عنوان «طلقاء» مى خواند.(61)

خباثت بنى امیه ذاتى بود. آنان به قدرى ناپاك بودند كه در وجودشان اثرى از نورانیت دیده نمى شد. شخصیت بارز و مشهور این گروه در آن زمان ابوسفیان بود. خباثت این گروه تا حدى است كه همه بنى امیه در زیارت عاشورا لعن شده اند:( اللهم لعن بنى امیة قاطبة ) البته ممكن است افراد انگشت شمارى همچون «عمر بن عبدالعزیز» از این گروه مستثنا باشند، اما در مجموع، آنان انسانهاى بدسرشتى بودند. در روایات نقل شده است كه منظور از «الشجرة الملعونة» در قرآن، بنى امیه اند.

این گروه از همان آغاز دعوت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، با آن حضرت بناى مخالفت گذاشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند كه پیش از اسلام نیز با یكدیگر اختلاف خانوادگى داشتند، ولى از زمانى كه پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم بالا گرفت و بنى امیه تا جایى كه در توان داشتند، مسلمانان و پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را در مكه آزار دادند. پس از اینكه مسلمانان به مدینه مهاجرت كردند و حكومت تشكیل دادند، توانستند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشركان بازگیرند.

زمانى كه كاروان تجارتى قریش به سرپرستى ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بخشى از اموال خود به این كاروان حمله بردند، كه این ماجرا به جنگ بدر انجامید. بعد از این واقعه، جنگ و نزاع میان مسلمانان و قریش تا فتح مكه ادامه یافت. اما هنگامى كه مسلمانان مكه را فتح كردند و ابوسفیان و طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله خانه وى را پناهگاه قرار داده، فرمودند كه هر كس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. ایشان با این اقدام كوشیدند تا دلهاى آنان را به مسلمانان نزدیك، و از فساد و خرابكارى آنان جلوگیرى كنند. به همین دلیل كسانى مانند ابوسفیان را كه در آن روز پناه داده شدند «طلقاء» یعنى آزادشدگان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خواندند. اما با وجود اینكه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شدند، هیچ گاه از دشمنى قلبى شان با بنى هاشم و شخص پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنان راه نیافت. آنان هرچند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام كرده، نماز مى خواندند و در اجتماعات مسلمانان شركت مى جستند، ولى ایمان قلبى نداشتند.

سرانجام پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرد. هنوز جنازه ایشان دفن نشده بود كه بعضى از مسلمانان، به دلایلى، در سقیفه گرد آمدند و ابوبكر را به جانشینى پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برگزیدند و با او بیعت كردند. از آنجا كه ابوبكر از تیره هاى قوى قریش نبود، به دلیل تعصبات قبیله اى، بسیارى از تیره هاى نیرومند قریش، این امر را برنمى تافتند در این میان، ابوسفیان كه با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت فرصت را غنیمت شمرد و نزد عباس، عموى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، رفت و گفت: «چه نشسته اى كه ما، بنى عبدمناف را كنار زدند! على را كه پیامبر به خلافت برگزیده بود، كنار گذاشتند و فردى از طایفه تیم، جانشین پیغبر شد. این چه مصیبت است!»، سپس فریاد زد: «اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید.( انى لا رى عجاجة لا یطفئها الا الدم؛ ) من طوفانى مى بینم كه جز خون چیزى آن را فرو نمى نشاند».(62)

سپس به همراه عباس نزد امیر المؤمنین آمدند و گفتند ما با ابوبكر بیعت نمى كنیم، و آماده ایم كه با شما بیعت كنیم. امیر مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «اى مردم، امواج فتنه را با كشتیهاى نجات بشكافید و دست از این فخرفروشیها بردارید. [اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى مى كنم] مانند كسى هستم كه میوه نارسى را بچیند و چنین كارى مثل زراعت در زمین دیگرى است. اگر حرف بزنم، مرا متهم مى كنند كه در پى مقام هستم، و اگر سكوت كنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد. هیهات كه این سخن بعد از [نبردهاى من با قهرمانان عرب و پیكار در میدانهاى سهمگین] صحیح باشد. به خدا سوگند، انس فرزند ابوطالب به مرگ از انس طفل به پستان مادر بیشتر است. بلكه اسرارى را از آینده مى دانم كه اگر براى شما افشا كنم مانند طنابى كه در چاهى گود رها شود و در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى كند، شما هم مضطرب خواهید شد [و تحمل شنیدن آنها را نخواهید داشت.]»(63) بدین ترتیب، افتخار آنان این بود كه از قریش و از بزرگان مكه هستند، و این افتخارات را به رخ یكدیگر مى كشیدند، و از همین روى، نمى پذیرفتند كه طایفه اى همچون تیم، بر آنان حكومت كند. امام علىعليه‌السلام نیز با تاءكید بر لزوم حفظ مصالح اسلام آنان را دعوت به آرامش كرده، از اختلاف و تفرقه برحذر مى داشتند. حضرت امیرعليه‌السلام ، همچنین ابوسفیان را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه اگر مجالى بیابد قصد دارد انتقام خون كشتگان بدر را از مسلمانان بازگیرد.

ابوسفیان در دوران خلافت ابوبكر و عمر، همواره در كمین فرصتى بود تا حكومت را به دست گیرد: گاه اشكال تراشى مى كرد، و گاه با ابوبكر و عمر درگیر مى شد و به مشاجره لفظى با آنان مى پرداخت، به گونه اى كه در برخى مواقع كار به فحاشى و سخنان زشت و تند مى انجامید؛(64) ولى با این همه فرصت مناسبى پیدا نكرد. او سرانجام بر آن شد كه به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم كردن زمینه هاى تشكیل حكومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور خلیفه دوم را قانع ساخت كه معاویه را در مقام والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم نیز از توطئه چینیهاى بنى امیه به ستوه آمده بود و در نتیجه براى دور كردن آنان از مركز خلافت، حكومت شام را به معاویه واگذار كرد. این امر، ابوسفیان را به نفوذ در آینده كشور اسلامى امیدوار ساخت.

زمانى كه عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه اى از پیش طراحى شده، كه بنى امیه نیز در طرح آن سهیم بودند، با عثمان بیعت كردند. پس از این ماجرا، بار دیگر ابوسفیان امیدوار شد كه به قدرت دست یابد؛ چرا كه عثمان از بنى امیه و از خویشاوندان نزدیك او بود. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و نزدیكان خود را در خانه عثمان جمع كرد و به آنان گفت: «اى فرزندان امیه، حكومت را مانند چوگان بازى [توپ] از همدیگر دریافت كنید. سوگند به كسى كه ابوسفیان به او سوگند مى خورد، نه عذابى در كار است و نه حسابى، نه بهشتى و نه جهنمى، نه برانگیخته شدنى و نه قیامتى».(65) او با چنین سوگندى - و نه سوگند به خداوند كعبه - بهشت و دوزخ را نفى، و تصریح مى كند كه جدال ما بر سر حكومت و ریاست است: تا به حال بنى هاشم ریاست كرده اند، و از این پس نوبت با بنى امیه است؛ امروز كه حكومت در دستان بنى امیه قرار گرفته است، باید آن را با قدرت نگه دارند؛ و حكومت باید به صورت میراثى در این خانواده باقى بماند.

اما مسلمانان ساده لوح این حقیقت را در نمى یافتند. آنان، كه شمارشان نیز اندك نبود، نمى دانستند كه ابوسفیان ایمان ندارد. فرزند ابوسفیان، معاویه، نیز مانند پدر بود و در مواردى عقیده خود را آشكار ساخته بود. چنان كه زبیر بن بكار نقل كرده است، شبى مغیره نزد معاویه بود كه صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، چنان ناراحت شد كه گفت: ببین محمد چه كرده است كه نام خود را كنار نام خدا گذاشته است. یزید، پسر معاویه هم در حال مستى آنچه در دل داشت با صراحت به زبان آورد:

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحى نزل(66)

«بنى هاشم با سلطنت بازى كردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده است».

برترین هدف امیرالمؤمنین علىعليه‌السلام در عصر خلفا

پس از رحلت پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، گروهى تصمیم گرفتند خود را جانشین او معرفى كنند، و این سرآغاز انحرافى بزرگ در میان مسلمانان بود. امیرالمؤمنینعليه‌السلام در وهله نخست با ایشان به بحث و گفت وگو نشست و كوشید با استدلال، آنان را هدایت كند. او حدود شش ماه براى روشن ساختن مسئله خلافت براى مردم و اصلاح انحراف جامعه تلاش ‍ كرد. امام به مردم تذكر داد كه با تعیین جانشین از طرف خدا و بر دست پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، انتخاب خلیفه توسط مردم نادرست است. او بارها فرمود: «من جانشین پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم باید جامعه اسلامى را هدایت كنم».(67) امامعليه‌السلام شبها فاطمه زهراعليها‌السلام و حسنین علیهما السلام را به در خانه اصحاب مى برد تا فرمایشات پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به آنان یادآورى كند، اما برخى از ایشان مى گفتند: ما چنین مسئله اى را به خاطر نمى آوریم. بسیارى نیز مى گفتند: اگر پیش از این یادآورى كرده بودى، ما با دیگرى بیعت نمى كردیم، اما اكنون بیعت كرده ایم.

سرانجام پس از شش ماه امیرالمؤمنینعليه‌السلام به ناچار براى حفظ مصالح اسلامى، در ظاهر با خلیفه بیعت كرد و حكومت را به رسمیت شناخت، و اگر آن حضرت چنین اقدامى نمى كرد، در جامعه مسلمین فتنه و خونریزى برپا مى شد. بنابراین، مصلحت امت اسلامى در آن موقعیت ایجاب مى كرد كه حضرت صبر و سكوت پیشه كنند، و از آنجا كه برخورد عملى امكان نداشت، تكلیف از ایشان ساقط بود.

بعد از سه خلیفه، مردم جمع شدند و با امیرالمؤمنینعليه‌السلام بیعت كردند. حضرت فرمود:( لولا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر لالقیت حبلها على غاربها. (68) ) اگر آن جمعیت بسیار حاضر نمى شدند و با وجود یارى كنندگان حجت تمام نمى گردید؛ هر آینه مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى انداختم. در شرایطى كه مردم آمادگى پذیرش حكومت مرا دارند و با حضور یاوران، حجت بر من تمام شده و تكلیف بر عهده من آمده است، دیگر جاى درنگ باقى نمانده است. براین اساس، امیرالمؤمنینعليه‌السلام افزون بر مشروعیتى كه از جانب خداوند داشتند، با اقبال مردم، قدرت عمل نیز پیدا كردند.

به هر حال، طى این مدت - به خصوص در زمان خلیفه اول و دوم - امیرالمؤمنینعليه‌السلام كوشید تا حقایق، احكام و معارف اسلام را در جامعه ترویج كند. او شاگردانى همچون ابن عباس تربیت كرد كه با بحث و راهنمایى، خلفا را متوجه اشتباهاتشان مى كردند. با توجه به فرموده هاى پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره امیرالمؤمنینعليه‌السلام ، وضعیت اجتماعى نیز به گونه اى متحول شده بود كه بسیارى از صحابه از بیعت با خلفا پشیمان شده بودند؛ گرچه آنان عدول از بیعت را صحیح نمى دانستند و قلبا به حضرت امیرعليه‌السلام علاقه داشتند. افزون بر این، اشتباهات مكرر خلفا، ایشان را وادار مى كرد كه رهنمودهاى امامعليه‌السلام را در زمینه معارف و احكام اسلامى بپذیرند. آن گونه كه محدثان اهل تسنن نقل كرده اند خلیفه دوم بیش از هفتاد مرتبه گفته است:( لولا على لهلك عمر؛ ) اگر على نبود عمر هلاك مى شد».(69) یا( لا ابقانى الله لمعضلة لیس لها ابوالحسن؛ ) اگر روزى على نباشد، خدا مرا در آن روز زنده نگاه ندارد، مبادا كه مشكلى پیش آید و من راه حل آن را ندانم».(70)

خلفا، در عمل، علم و رأی علىعليه‌السلام را درباره معارف اسلامى مى پذیرفتند و این بهترین روش حفظ اسلام و معارف آن در آن زمانه بود؛ هرچند گاه لغزشهایى نیز از آنان سر مى زد. با این حال خطرى كه اسلام و جامعه اسلامى را تهدید مى كرد، فراموشى اصل مسئله تصدى حكومت به دست ولى امر تعیین شده از جانب خداوند بود.

این وضعیت تا دوران خلافت عثمان ادامه داشت. از زمان وى انحرافات عملى فزونى گرفت، و اولین روز بیعت مردم با عثمان، ابوسفیان بنى امیه را در خانه او جمع كرد و درباره حفظ حكومت و قدرت در بنى امیه با آنان سخن گفت.(71) پس از این ماجرا، حاكمانى كه براى شهرهاى مختلف تعیین شدند، غالبا از بنى امیه یا از طرفداران و دوستان آنان بودند. در میان بنى امیه، این تفكر حاكم شد كه تمام آنچه درباره دین گفته شده بود، واقعیت نداشته و تنها مسئله حكومت مطرح بوده است، و بنى هاشم، براى به دست آوردن حكومت، مسئله دین را مطرح ساخته اند و آن را دستاویزى براى رسیدن به اهداف خود قرار داده اند.

صاحب منصبانى كه در حكومت عثمان تعیین مى شدند، همچون سلاطین رفتار مى كردند و خود را «مالك الرقاب» و صاحب اختیار مردم مى دانستند. آنان تمام اموال موجود در منطقه تحت امر خویش را متعلق به خود شمرده، به دلخواه در آن تصرف مى كردند؛ ثروتهاى انبوهى از بیت المال اندوختند و حقوق مردم را تضییع كرده، به بیچارگان و ضعفا ظلم كردند، تا اینكه سرانجام مردم به تنگ آمده، عزم خود را جزم كردند كه خلیفه را از میان بردارند و به دلیل ستمهاى فراوانى كه دست نشاندگان عثمان در ایالتهاى اسلامى بر آنان روا مى داشتند به قتل عثمان كمر بستند.

در چنین موقعیتى، اگر علىعليه‌السلام در جهت قتل عثمان گام برمى داشت، سنت غلطى رایج مى شد و مردم به اهل بیتعليهم‌السلام بدبین مى شدند و مى پنداشتند كه اختلافها بر سر دنیاست. به همین دلیل، ایشان نه تنها در زمینه قتل عثمانى اقدامى نكردند، مانع آن نیز شدند. اما تلاشهاى ایشان مؤ ثر نیفتاد و مسلمانانى كه به خشم آمده بودند عثمان را كشتند.

بعد از قتل عثمان، همان مردم به سوى علىعليه‌السلام هجوم آوردند و به ایشان گفتند، كه باید جانشین عثمان شود. امیر مؤمنانعليه‌السلام زمانى كه مسئولیت خلافت را پذیرفت، فرمود: «من این مسئولیت را بدین شرط مى پذیرم كه همانند پیغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و بر اساس سنت خدا و رسول او عمل كنم». بسیارى از افراد هنگام بیعت مى گفتند ما به این شرط بیعت مى كنیم كه تو نیز مانند خلفاى قبل رفتار كنى، اما حضرت علىعليه‌السلام فرمود: من چنین بیعتى را نمى پذیرم. بیعت با من باید بر این اساس ‍ باشد كه طبق كتاب و سنت عمل كنم.(72)

سرانجام مردم بر اساس فرموده امیرالمؤمنینعليه‌السلام با ایشان بیعت كردند. اما در جامعه اسلامى كسانى بودند كه از چنین بیعتى رضایت نداشتند. مخالفت برخى از آنان، مانند بنى امیه و در رأس آنها معاویه، به دلیل نداشتن ایمان واقعى بود. گروه دیگر نیز اگرچه نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند و حتى همراه با پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در جهاد شركت كرده بودند، اما ایمانشان ضعیف، و علاقه آنان به دنیا، تا حدى بود كه متعبد به احكام اسلام نبودند و طبق فرمایش امام حسینعليه‌السلام بندگان دنیا بودند و دین لقلقه زبانشان بود.(73) این افراد تا زمانى كه دین و دین دارى با دنیاى آنان در تزاحم نباشد، دین دارند، اما اگر دین، مزاحم دنیایشان باشد، در این صورت از دین طرفدارى نمى كنند و گرچه در ظاهر مسلمان و تابع احكام اسلام اند، در عمل منافع خود را مقدم مى دارند. برخى از اصحاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، همچون طلحه و زبیر، كه از شخصیتهاى ممتاز و نامزدهاى خلافت بودند و قبل از دیگران با علىعليه‌السلام بیعت كردند، قبل از دیگران بیعت خود را شكستند و جنگ جمل را به راه انداختند. بعد از آنان نیز معاویه جنگ صفین، و خوارج جنگ نهروان ر برپا كردند.

رفتار امیرالمؤمنینعليه‌السلام ، در دوران خلافتشان با رفتار آن حضرت قبل از آن دوران، تفاوت فراوان داشت. او پیش از خلافت در مسند قدرت نبود تا بتواند با دشمنان مبارزه كند، اما پس از بیعت مردم، علىعليه‌السلام با دشمنان اسلام و تمام كسانى كه علیه حكومت اسلامى قیام كرده بودند، به مبارزه برخاست. آن حضرت، ابتدا با اصحاب جمل، سپس با اصحاب صفین و در نهایت با اصحاب نهروان پیكار كرد.

بنابراین یكى از مراحل مبارزه با مخالفان و كسانى كه اسلام را تهدید مى كنند، جنگ است؛ اما در صورتى كه شرایط آن فراهم باشد؛ شرایطى از قبیل قدرتى كه از جانب خداوند مشروعیت یافته، و همچنین مردم آن را پذیرفته باشند و از آن حمایت كنند. اگر این شرایط فراهم بود، بر عهده حاكم است كه - حتى به وسیله شمشیر - از اسلام حمایت كند؛ همچنان كه بیشتر دوران خلافت امیر مؤمنانعليه‌السلام ، صرف این گونه جنگ ها شد.

فرصت طلبى بنى امیه

از نگاه بنى امیه، رقیبان، گوى سلطنت را ربوده و ایشان را از میدان بیرون ساخته بودند. بنى امیه نیز كه مغلوب میدان شده بودند، بر خود لازم مى دانستند روزى این شكست را جبران كنند. گروهى دیگر نیز چنین تفكرى داشتند. آنان زیرك تر از ابوسفیان و خاندان او بودند و مى كوشیدند تا ردپایى از خود بر جاى نگذارند. بعضى از این افراد در جامعه به مقامات عالى نیز رسیدند. امامان معصومعليهم‌السلام درباره آنان فرموده اند:( لم یؤ منوا بالله طرفة عین. (74) )

آنان حتى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند، اما عمرى مردم را با تظاهر به ایمان، فریب مى دادند. اگرچه شمار كسانى كه بتوانند چنین توطئه هاى عظیمى را طراحى و در فرصت مناسب اجرا كنند، زیاد نیستند، سرچشمه تمام فتنه ها همین شیاطین اند. عده دیگرى نیز فریب مى خوردند و بازیچه دست آنان مى شوند و به این امید كه در سایه قدرت ایشان به نوایى برسند، از آنان حمایت مى كنند. آن گاه كه قدرت و سرمایه در اختیار گروه اول قرار گیرد، زمینه مناسب ترى براى فریب دیگران به دست مى آوردند - چنان كه ابوسفیان نیز یكى از ثروتمندان عرب به شمار مى آمد. در چنین موقعیتى گرچه عده اى از مردم ساده دل، بى هیچ اجر و مزدى به آنان خدمت مى كردند، هواداران بنى امیه به طمع مال یا مقام، تابع دستورهاى آنان بودند. آن زمان كه بنى امیه تمكن مالى داشتند، این گروه به طمع سكه هاى طلا از ایشان حمایت كردند و زمانى كه بنى امیه به قدرت رسیدند، به امید كسب پست و مقام تابع آنان شدند. حتى زمانى كه بنى امیه به قدرت نرسیده بودند، برخى، به شرط گرفتن پست و مقام از ایشان حمایت مى كردند و با یكدیگر پیمان مى بستند كه هر زمان به مقامى رسیدند، به فكر یكدیگر باشند. با این حال اكثریت دنباله روان بنى امیه مردم ساده دلى بودند كه با تبلیغات، و تهدید یا تطمیع مختصرى، بى هیچ مزد و پاداشى براى آنان كار مى كردند.

بنابراین، گروه اول را افراد اندك شمارى همچون ابوسفیان، مغیره، و ابوعبیده جراح كه طراحان و مغزهاى متفكر فتنه به شما مى آمدند، تشكیل مى دادند؛ عده دیگرى نیز به سبب وابستگى قبیله اى یا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند؛ و گروه سوم كه اكثریت را تشكیل مى دادند، تنها از روى ساده دلى دنباله رو این جریان شده بودند. بنابراین مى توان گفت كه بزرگ ترین عامل انحراف اسلام از مسیر اصیل خود، سادگى توده مردم بوده است.

درباره ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاریخ نقل شده است. بعد از جنگ صفین، سربازان معاویه شتر یكى از یاران حضرت امیرعليه‌السلام را غصب كرده بودند، و او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاویه آمد. معاویه از او خواست كه براى اثبات ادعاى خود شاهدى بیاورد، اما كسى در شام او را نمى شناخت؛ بنابراین نتوانست ادعاى خود را ثابت كند. از طرفى كسى كه شتر او را غصب كرده بود، دو شاهد آورد كه به نفع او شهادت دادند و گفتند: این شتر ماده متعلق به فلان شخص است. معاویه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت كه شتر از آن شخص شامى است. صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت: شتر من نر است، چگونه این دو نفر شهادت دادند كه این شتر ماده متعلق به این فرد شامى است و تو هم براساس گفته آنها قضاوت كردى؟! معاویه در جواب گفت: برو به على بگو معاویه صدها هزار سرباز دارد كه شتر نر و ماده را از هم تشخیص ‍ نمى دهند و من با این چنین سربازانى به جنگ با على مى آیم.

معاویه در شام

پیش از اینكه امیرالمؤمنینعليه‌السلام به حكومت برسد، خلیفه دوم، معاویه را در مقام عامل و والى - یا به اصطلاح امروز استاندار - منصوب كرده بود. خلافت معاویه در عهد عثمان كاملا تاءیید و تثبیت شد و چون خویشاوند خلیفه سوم بود، اختیارات بیشترى به دست آورد، و در شام دستگاهى براى خود فراهم كرده بود. شام از مدینه دور بود و جزو قلمرو دولت روم شرقى به شمار مى رفت. از این روى، آنان بیشتر با رومیانى در تماس بودند كه به تازگى پذیراى دین اسلام شده بودند.(75) نوع حاكمیت و موقعیت جغرافیایى شام به گونه اى نبود كه اهل آن به صورت صحیح و كامل به معارف اسلامى دسترسى پیدا كنند. معاویه نیز نمى خواست آنان اسلام را به خوبى بشناسند. او در فكر ریاست و سلطنت خود بود و كارى به دین و ایمان مردم نداشت؛ چنان كه بعد از عقد پیمان صلح با امام حسنعليه‌السلام ، در مسجد كوفه به صورت علنى و با صراحت به این امر اذعان كرد.(76) بالاخره بعد از اینكه مردم با علىعليه‌السلام بیعت كردند، معاویه به این بهانه كه علىعليه‌السلام قاتل عثمان است، شورش كرد و ابتدا افرادى چون طلحه و زبیر - كه خود در قتل عثمان شركت داشتند - و عایشه را - كه مردم را به قتل او تحریك مى كرد -(77) تحریك كرد تا به بهانه قتل عثمان با آن حضرت به جنگ برخیزند. سپس خود او نیز، به همین بهانه، علم جنگ برداشت. این همه در حالى بود علىعليه‌السلام هیچ نقشى در قتل عثمان نداشت، و حتى هنگام محاصره عثمان، امام حسنعليه‌السلام به دستور ایشان براى او آب مى برد. در مقابل، معاویه با آنكه مى توانست مانع قتل عثمان شود، اقدامى نكرد؛ زیرا مى دانست با بودن عثمان نوبت به خلافت او نمى رسد. معاویه مدتى را در جنگ با امیرالمؤمنینعليه‌السلام گذراند و با توطئه ها و نقشه هاى عمرو عاص و بعضى دیگر از خویشاوندان، دوستان، بستگان و بزرگان قریش قبل از اسلام، توانست به همراهى خوارج، جنگ صفین را به ضرر امیرالمؤمنینعليه‌السلام خاتمه دهد. در آن جنگ، مسئله حكمیت را مطرح كردند و این امر موجب شد كه معاویه بتواند خود را در مقام خلیفه مطرح كند، و سرانجام نیز امیرالمؤمنینعليه‌السلام به دست خوارج به شهادت رسید.

پس از شهادت امامعليه‌السلام ، امام حسنعليه‌السلام اندك زمانى مبارزه با معاویه را ادامه داد. اما دسیسه ها و نیرنگهاى معاویه و نیز ضعف ایمان و سستى اى كه در نیروهاى امام حسنعليه‌السلام پدید آمده بود، آن حضرت را مجبور ساخت كه صلح را بپذیرد؛ چرا كه جنگهاى طولانى عصر امیرالمؤمنینعليه‌السلام آنان را خسته كرده، و امید به پیروزى را از ایشان ستانده بود. بسیارى از فرماندهان سپاه نیز كه تحت تأثیر این وضع به معاویه متمایل شده بودند، با وعده و عیدهاى او و دریافت پولهاى گزاف به سپاه او پیوستند. بدین ترتیب، امام حسنعليه‌السلام با مردمى مواجه بود كه به هیچ روى حاضر به حمایت از ایشان نبودند. از این زمان به بعد، معاویه نقشه هاى بسیار ماهرانه اى براى تثبیت حكومت در خاندان خود كشید.

معاویه در نهایت، به این نتیجه رسید كه باید از زمینه هاى موجود، به نفع حكومت و توسعه قلمرو سلطنت خویش بهره گیرد. اگرچه نام این حكومت «خلافت» بود، در واقع، مانند حكومت روم و ایران آن روز، حكومت سلطنتى بود، و آنان آرزو داشتند مانند كسرا و قیصر سلطنت كنند. براى این منظور از زمینه هاى موجود در جامعه آن روز، بسیار استفاده كردند.

علىعليه‌السلام و ارائه الگوى حكومت اسلامى

معاویه از سیاست مداران و هوشمندان روزگار خود بود؛ به حدى كه به داهیة العرب شهرت یافت. مى گفتند علىعليه‌السلام در سیاست به پاى معاویه نمى رسید وگرنه مى توانست بر او پیروز شود. امیرالمؤمنینعليه‌السلام در این باره فرمود:

( لولا كراهیة الغدر لكنت من اءدهى الناس؛ (78) ) اگر نبود كه من مكر و حیله را مكروه مى دارم، از زرنگ ترین مردم بودم.

اگر امیر مؤمنانعليه‌السلام با معاویه یا سایر مخالفان اندكى مماشات مى كرد، آیا آنان مى توانستند به چنان موقعیتى نایل شوند؟ حتى امروز كسانى مى كوشند از این شیوه براى تضعیف مقام ولایت، به طور كلى، و مقام عصمت پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و ائمه اطهارعليهم‌السلام ، به طور خاص، بهره گیرند تا نسلهاى آینده، به عصمت ایمان عمیق نداشته باشند و برترى معصومان را در همه شئون نپذیرند. براى مثال یكى از شبهات مزبور بدین قرار است. امام علىعليه‌السلام درباره هنگامى كه مردم به خانه وى هجوم آوردند تا با او بیعت كنند، مى فرماید: «نزدیك بود حسنینعليه‌السلام زیر دست و پا بماند».(79) در میان بیعت كنندگان با علىعليه‌السلام شخصیتهاى برجسته اى همچون طلحه و زبیر حضور داشتند. این دو از اعضاى شوراى شش نفره اى بودند كه خلیفه دوم، عمر، تعیین كرده بود. اینان خود نامزد خلافت بودند، ولى با این حال با علىعليه‌السلام بیعت كردند. برخى معتقدند بهتر آن بود كه علىعليه‌السلام این دو نفر را دعوت مى كرد و با هدایایى از آنان دلجویى به عمل مى آورد؛ شاید بهتر بود امامعليه‌السلام به آنان اظهار مى كرد كه من در دست یابى به مقام خلافت مدیون شما هستم، و بدین ترتیب، آنان را مطیع خویش ‍ مى ساخت. با توجه به اینكه حضرت به علم الاهى از آینده خبر داشت و با روحیات ایشان نیز كاملا آشنا بود، باید احتمال مى داد كه با آنان مماشات نكند، جنگ برپا خواهد شد. بنابراین بهتر بود براى جلوگیرى از خونریزى و جنگ و اتلاف نیروها، با آنان همكارى و همفكرى مى كرد و در اداره مملكت، با ایشان به مشورت مى نشست؛ مى توانست بخشى از مملكت را كه آنان مى خواستند در اختیارشان بگذارد و قسمى از بیت المال را نیز به آنان واگذار مى كرد، تا در تدبیر قلمرو خویش به كار گیرند. در این صورت، حتى اگر آنان از بیت المال سوء استفاده مى كردند، بهتر از این بود كه هزینه هاى هنگفتى براى جنگ و خونریزى صرف شود. این تفكر سیاست مدارانه، آن زمان نیز در میان برخى از مردم شایع بود و این اشكالات را بر علىعليه‌السلام وارد مى ساختند. همین افراد مى گفتند على سیاست ندارد، یا اینكه سیاست معاویه بیشتر است.

همچنین مى گفتند امیرالمؤمنینعليه‌السلام از وضعیت معاویه نیز به خوبى آگاه بود و مى دانست او سیاست مدار حیله گرى است كه مردم را رام كرده و بیت المال را در اختیار گرفته و آن را سخاوتمندانه و به درخواست خود خرج مى كند. اگر علىعليه‌السلام با این گونه شخصیتها كنار مى آمد و با اندكى با آنان مماشات مى كرد، چنین جنگها و خرنریزیهایى رخ نمى داد و هزینه هاى فراوان براى آن صرف نمى شد.(80)

پاسخى تعبدى به این شبهات این است كه امیر مؤمنانعليه‌السلام از علم امامت برخودار بود، یا خدا به ایشان امر كرده بود كه چنین كند، و او نمى توانست از امر خداوند تخلف كند؛ و نیز امامعليه‌السلام معصوم است، و خطا نمى كند و مطابق آنچه خدا امر فرموده، عمل مى كند؛ وظیفه او همان بوده كه انجام داده است.

این پرسشها پاسخى قانع كننده تر نیز دارند. پیش از پرداختن به این پاسخ، باید خاطرنشان كرد كه امیر مؤمنانعليه‌السلام در مصرف بیت المال، احتیاط فراوان به خرج مى داد. شبى طلحه و زبیر در حالى خدمت علىعليه‌السلام آمدند كه او در روشنایى چراغى مشغول رسیدگى به امور بیت المال بود. امامعليه‌السلام به محض اینكه با ایشان به گفت وگو پرداخت، آن چراغ را خاموش، و چراغ دیگرى روشن كرد. آنان پرسیدند: این چراغ با چراغ دیگر چه فرقى داشت؟ حضرت در جواب فرمود: چراغ اول به بیت المال تعلق داشت و من مشغول رسیدگى به حساب بیت المال بودم، ولى اكنون شما مى خواهید درباره مسائل دیگرى حرف بزنید، و من حق ندارم از چراغ بیت المال استفاده كنم.(81) از سویى، این افراد در زمان خلفاى پیشین از بیت المال بسیار بهره برده، و املاك و ثروتهاى فراوانى به دست آورده بودند و غلامان و كنیزان فراوان داشتند.(82) اینك این افراد با چنین سخت گیریهایى مواجه شده بودند.

اما حقیقت این بود كه علىعليه‌السلام این راهها را مى دانست و مى توانست همچون خلفاى پیش از خود رفتار كند. اگر او نیز هر بخش از مملكت را در اختیار یكى از شخصیتها قرار مى داد و مانند خلفاى قبل و بعد از خود، بیت المال را آن گونه كه خود مى خواست، صرف مى كرد، اكنون درباره او چه مى اندیشیدیم؟ در این صورت، میان علىعليه‌السلام و معاویه تفاوتى احساس نمى شد. اگر امروز ما میان علىعليه‌السلام و دیگران فرق مى گذاریم، بدین جهت است كه علىعليه‌السلام در مسیر دیگرى بوده است. اگر آن حضرت غیر از این رفتار مى كرد، مثل معاویه چند صباحى با موفقیت حكومت مى كرد و مى گذشت. اما نام و یاد آن حضرت زنده مانده است و دوست داران او محبت ایشان را نسل به نسل، در دل پرورده اند. علىعليه‌السلام كسى نبود كه همچون معاویه فكر و عمل كند. ایراد گرفتن بر سیره حكومتى او سخن تازه اى نیست، و در زمان خود علىعليه‌السلام نیز چنین شبهاتى را مطرح مى ساختند و او را با معاویه مقایسه مى كردند. لذا آن حضرت از این سخنان نالیده و فرموده است:

( الدهر اءنزلتى ثم اءنزلتى حتى یقال على و معاویة؛ (83) ) روزگار مرا پایین آورده، و [آن قدر] پایین آورده تا اینكه مى گویند على و معاویه [و مرا با معاویه قیاس مى كنند].

آن زمان نیز همین اصحاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، كسانى كه سالها در ركاب علىعليه‌السلام و در محضر او بودند، مى گفتند كه معاویه نیز ویژگیهاى مثبتى دارد، سخاوتمند و بخشنده است، تدبیرى دارد و كشورى اسلامى را اداره مى كند. همین افراد زمانى كه از علىعليه‌السلام گله مند مى شدند، نزد معاویه مى رفتند. حتى نزدیكان علىعليه‌السلام هر وقت از علىعليه‌السلام گله مند مى شدند و تقاضاهایى داشتند كه علىعليه‌السلام به آنها پاسخ مثبت نمى داد، نزد معاویه مى رفتند. آنان این دو را با هم مقایسه مى كردند و معتقد بودند، فقط عدالت و عبادت علىعليه‌السلام از معاویه بیشتر است. اما اگر علىعليه‌السلام به شیوه اینان و نیز برخى سیاست مداران این عصر عمل مى كرد، مسلمانان بعد از آن حضرت تا به امروز، از اسلام چنین برداشتى مى كردند و این رفتار را وظیفه یك خلیفه اسلامى مى دانستند. در این صورت، خلافت اسلامى با سلطنت كسرا و قیصر تفاوتى نمى داشت.

در نتیجه سیره علىعليه‌السلام در آن روزگار است كه مى توان گفت امروز ما با حقیقت اسلام آشنا هستیم و مكتب تشیع را به منزله اسلام اصیل در اختیار داریم. هر چند علىعليه‌السلام موفق نشد كه معاویه را شكست دهد و از میان بردارد، توانست سیاست ناب اسلام را به مردم دنیا بشناساند، و به جهانیان نشان دهد كه اسلام اجازه نمى دهد براى تاءمین بعضى از مصالح شخصى یا عمومى، از اصول و مبانى چشم پوشید. اگر علىعليه‌السلام آن گونه عمل نكرده بود، اكنون ما نمى دانستیم كه اسلام اجازه نمى دهد دموكراسى غربى بر كشور اسلامى حاكم شود و شیوه اسلام براى اداره جامعه مغایر با شگردهاى حكومت دارى غرب است. هدف علىعليه‌السلام ارائه الگوى صحیح براى حكومت اسلامى بود. غرض آن حضرت اجراى احكام الاهى بود، نه به چنگ آوردن حكومت به هر نحو ممكن. از این روى، در شوراى شش نفره، هنگامى كه عبدالرحمن بن عوف از آن حضرت خواست كه علاوه بر عمل بر كتاب و سنت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، عمل به سیره شیخین را نیز بپذیرد تا با او به عنوان خلیفه بیعت كنند، حضرت نپذیرفت، و بدین ترتیب، عثمان به خلافت برگزیده شد و آن حضرت بار دیگر از حق الاهى خود براى مدتى طولانى محروم گشت.(84)

چنین سیاستى با اصول دموكراسى غربى مطابقت ندارد. اگر علىعليه‌السلام این گونه عمل نكرده بود، امروز كسى نمى توانست مدعى شود كه اسلام نظام حكومتى خاصى دارد، و در غیر این صورت، اسلام دینى متزلزل و تابع سلیقه ها و قرائتهاى مختلف مى بود؛ قرائتى از آن خلیفه اول، قرائت دیگر از آن خلیفه دوم، و قرائت سومى نیز از آن علىعليه‌السلام . اگر اساس و مبنایى در كار نباشد، نمى توان گفت سخن معصوم را باید پذیرفت، ولى قبول سخن دیگران به طور مطلق، ضرورتى ندارد.

سرّ اینكه علىعليه‌السلام ، مانند خلفاى پیش از خود، با برخى افراد مماشات نكرد، این بود كه او نمى خواست تنها براى زمان خود الگویى ارائه دهد و حكومت را به هر نحوى، پیش برد؛ بلكه مى خواست طرح حكومتى اسلام را براى مردم همه عصرها تا روز قیامت، معرفى كند. اسلام طرفدار عدالت است. اگر عدالت با صلح و سازش و آرامش حاصل آید، نباید قطره خونى ریخته، یا كمترین اهانتى به كسى شود. علىعليه‌السلام همان كسى بود كه وقتى شنید خلخال از پاى دخترى یهودى یا زرتشتى كشیده اند، گفت: «اگر مسلمانى از این غصه دق كند و جان دهد، سزاوار است».(85) آیا ممكن است چنین كسى بپذیرد كه بدون دلیل هفتاد هزار نفر كشته شوند.

زمانى كه امام خمینى قدس سره در پاریس بودند، خبرنگاران از ایشان پرسیدند اگر شما پیروز شوید و شاه برود، چگونه حكومتى را بر ایران حاكم خواهید كرد؟ ایشان در جواب فرمودند: «حكومت علىعليه‌السلام . الگوى ما حكومت علىعليه‌السلام است».(86)

سیاست معاویه بعد از شهادت علىعليه‌السلام

معاویه پس از شهادت امام علىعليه‌السلام با سوء استفاده از ضعفهاى جامعه اسلامى آن روز كوشید اندیشه علوى را تحریف كند و تفكر دیگرى را جایگزین آن سازد. او تلاش كرد نگرش مردم را تغییر دهد و طرح دیگرى دراندازد. بر همین اساس بود كه سران و شخصیتهاى بزرگ و رؤ ساى قبایل را با بذل و بخششهاى خود اغفال كرد و در اختیار گرفت، و اكثر مردم نیز تابع رؤ ساى خود بودند. دیگران نیز با ارعاب و تهدید منحرف مى شدند. معاویه طى بیست سال حكومت بر جهان اسلام، براى ایجاد رعب و وحشت، ترور، كشتار و خونریزى بى حد و حساب به راه انداخت و براى این منظور از افرادى چون بُسر بن ارطاة و سمرة بن جندب استفاده كرد. جز شمارى اندك كه حواریون علىعليه‌السلام خوانده مى شدند و بیشتر در عراق و حجاز مى زیستند، بقیه مردم مرعوب قدرت و سیاست معاویه بودند. آنان را به خاطر شخصیت معنوى شان دوست مى داشتند و محترم مى شمردند. حجر بن عدى، عمرو بن حمق خزاعى، رشید هجرى و میثم تمار از این جمله اند. آنان مردانى زاهد و با تقوا و داراى مقامات عالى معنوى بودند؛ به گونه اى كه حتى از اخبار غیبى خبر مى دادند.(87) معاویه هرچه كوشید آنان را با تمجید و تعریف فریب دهد و رام خویش سازد، نتوانست. اینان مردانى بودند كه به علىعليه‌السلام عشق مى ورزیدند و تمام هستى شان را فداى بیان فضایل و مناقب او مى كردند. معاویه درباره آنان درمانده شد، و سرانجام تصمیم گرفت آنان را از میان بردارد. از این روى، سر عمرو بن حمق را برید و براى همسرش - كه در زندان به سر مى برد - فرستاد. او با دیدن سر بریده شوهرش بر خود لرزید؛ آن گاه سر بر زانو گذاشت و گفت: مدتى طولانى او را از من پنهان كردید و اكنون سر بریده اش را براى من آوردید؛ خوش آمده است.(88)

روزى عمرو بن حمق خدمت امیرالمؤمنینعليه‌السلام رسید و عرض كرد: مولاى من، من به خاطر اینكه شما حاكم هستید و مقامات و امكانات در اختیار دارید، نزد شما نیامده ام؛ من به این دلیل در محضر شما هستم كه خداوند اطاعت شما را بر ما واجب كرده و حق بزرگى و سرورى ما را براى شما قرار داده است. على جان، اگر به من دستور دهید كه تمام كوهها را جابه جا كنم و من چنین قدرتى داشته باشم، چنین خواهم كرد؛ و اگر امر كنید آب تمام دریاها را بكشم و من از عهده آن برآیم، چنان خواهم كرد؛ و اگر فرمان دهید كه تمام عمرم شمشیر به دست با دشمنان شما بجنگم، و من چنین كنم، هنوز نتوانسته ام حق شما را ادا كنم؛ حق شما بر من از این عظیم تر است. امیرالمؤمنینعليه‌السلام خوشحال شد و براى او دعا كرد و فرمود: «اى كاش صد نفر مانند تو در میان مسلمانها بود».(89) فقط شمار اندكى از این درجه ایمان برخوردار بودند. هرچند كشتن این افراد مایه بدنامى معاویه را بین مسلمانها مى شد، كار به جایى رسید كه او جز قتل آنان چاره دیگرى نیافت. دو نفر دیگر از حواریون علىعليه‌السلام - یعنى رشید هجرى و میثم تمار - از دست معاویه جان سالم به در بردند. ولى سرانجام به دست عبیدالله بن زیاد، اندك زمانى پیش از شهادت امام حسینعليه‌السلام به شهادت رسیدند. امیرالمؤمنین به آنان خبر داده بود كه چه زمانى و چگونه شهید خواهند شد. روزى به میثم فرمود: چگونه است حال تو آن هنگامى كه تو را بر چوبه اى از نخل به دار بیاویزند و زبان تو را ببرند و بعد با نیزه شكمت را بدرند؟

میثم از حضرت پرسید: آیا در آن حال مسلمان هستم؟

حضرت فرمود: آرى.

میثم خوشحال شد.

علىعليه‌السلام فرمود: بدان كه تو را به تبرا جستن از من فرا مى خوانند تا بگویى كه من از على بیزارم. آیا این كار را خواهى كرد؟

میثم گفت: به خدا سوگند تا زمانى كه نفس داشته باشم، چنین نخواهم كرد. سپس علىعليه‌السلام به او بشارت داد و فرمود: بدان كه در بهشت با من خواهى بود.(90) این مردان بزرگوار با علم به اینكه با اظهار حقانیت علىعليه‌السلام جان خویش را از دست خواهند داد، از بیان حقیقت خوددارى نمى كردند.

سالها بعد، حجاج بن یوسف، سعید بن جبیر را احضار كرد و از او خواست كه از علىعليه‌السلام بیزارى جوید؛ ولى سعید از این كار امتناع ورزید. از این روى زبانش را بریدند و او را به شهادت رساندند.(91) همچنین دست و پاى رشید هجرى را بریدند. رشید پیش از شهادتش گفته بود كه من از مولایم علىعليه‌السلام شنیده ام كه شما دست و پاى مرا قطع مى كنید و زبانم را مى برید. عبیدالله بن زیاد گفته بود براى اینكه سخن علىعليه‌السلام دروغ از كار درآید، این كار را نخواهم كرد. ولى بعد از اینكه دست و پاى رشید را بریدند، او مشغول بیان فضایل علىعليه‌السلام شد و عبیدالله مجبور شد توسط حجامى زبان او را ببرد و بر خلاف میل او، این خبر، درست واقع شد.(92)

در این مقام، این سئوال مطرح مى شود كه حدود و شرایط امر به معروف و نهى از منكر چیست؟ آیا این فریضه به محض احساس ضرر جانى ساقط مى شود؟ چرا این بزرگواران جان خویش را بر سر بیان سخن حق نهادند؟ متاءسفانه كار علمى عمیقى را این باره صورت نگرفته است. تنها امام خمینى قدس سره اول بار فتوا دادند كه تقیه در امور مهم حرام است، ولو بلغ ما بلغ. (93) ولى دیگران جرئت نداشتند چنین فتوایى صادر كنند؛ زیرا در این زمینه چندان كارى انجام نشده است. امام خمینى قدس سره هم در مقام عمل، چنین شهامتى داشت و هم در این زمینه به طور عمیق تحقیق و مطالعه كرده بود. از همین روى با شجاعت اعلان كرد: ولو جان شما در خطر باشد، حتى اگر صدها و هزاران نفر نیز كشته شوند، باید نظام اسلامى برقرار شود و باید كسانى كه درصدد از بین بردن اسلام، عقاید اسلامى و ارزشهاى اسلامى هستند، از بین بروند و تقیه در این مسائل حرام است، ولو بلغ ما بلغ.

باید مبانى فقهى این مسئله به طور صحیح تبیین شود تا مشخص گردد كه در چه مواردى تقیه جایز، و در چه مواردى واجب است. آیا مواردى هست كه تقیه جایز، ولى ترك آن ارجح باشد؟ همچنین در كجا نباید به هیچ روى تقیه كرد. اگر این احكام درست تبیین نشود، شیاطین، تساهل و تسامح را به اسلام نسبت مى دهند، و از این طریق، غیرتمندى را از مسلمانان مى گیرند و شك و شبهه در میان جوانان مسلمان ایجاد مى كنند كه چون اسم نظام، اسلامى است، باید تسلیم همه چیز آن بود. حال آنكه در حكومت علىعليه‌السلام ینز اگر از والى حضرت خطایى سر مى زد، مردم نزد آن حضرت مى آمدند و اعتراض مى كردند.

روزى علىعليه‌السلام اقامه نماز را گفته بود و مى خواست تكبیر بگوید. در همین حال، زنى كه از راه دورى آمده بود، خدمت ایشان رسید و گفت: اى امیر مؤمنان، با شما كارى دارم. حضرت تكبیر نگفت و از كار او پرسید. زن گفت: حاكمى كه براى شهر ما فرستاده اى، به ما ظلم مى كند.

اشك از دیدگان علىعليه‌السلام جارى شد و فرمود: بار خدایا، تو مى دانى كه من راضى نبودم كه او به این مردم ظلم كند، و دستور داد قلم و كاغذ آوردند و حكم عزل آن والى را نوشت.(94)

براین اساس، اسلامى بودن حكومت بدین معنا نیست كه كارگزاران آن حكومت اشتباه نمى كنند و نمى توان به آنان اعتراض كرد، بلكه در صورت تخطى مسئولان از وظایفشان، باید آنان را امر به معروف و نهى از منكر، و وظایفشان را به آنان گوشزد كرد.