نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)0%

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام) نویسنده:
گروه: سایر کتابها

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نویسنده: علامه حلى (ره)
گروه:

مشاهدات: 9731
دانلود: 1720

توضیحات:

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9731 / دانلود: 1720
اندازه اندازه اندازه
نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نویسنده:
فارسی

امامت علىعليه‌السلام بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سى سال طول كشيد، در اين سى سال، 24 سال و چند ماه بر اساس تقيه و مدارا با آنان كه بر سر كار بودند، بسر برد، و از دخالت در احكام و بيان حقايق، ممنوع بود و پنج سال و چند ماه كه (زمام امور مسلمين را به دست گرفت) اشتغال به جهاد با منافقين از بيعت شكنان (مانند طلحه و زبير) و منحرفين از حق (مثل معاويه و پيروانش) و خارج شدگان از دين (مانند خوارج) داشت و گرفتار آشوب گمراهان بود، چنانكه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سيزده سال در دوران نبوتش (در مكه) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از اجتماع بود و نمى توانست با كافران، پيكار كند و قدرت آن را نداشت كه مسلمين را از آزار و شكنجه آنان محافظت نمايد، سرانجام (از مكه به سوى مدينه) هجرت كرده و ده سال در مدينه به جهاد با مشركان پرداخت و گرفتار كارشكنيهاى منافقين بود تا اينكه از دنيا رحلت كرد و خداوند او را در بهشت برين ساكن نمود.

جريان شهادت علىعليه‌السلام

حضرت علىعليه‌السلام قبل از سپيده دم شب جمعه 21 ماه رمضان سال چهلم هجرت، دار دنيا را وداع كرد، و بر اثر ضربتى كه بر فرقش زدند به شهادت رسيد، اين ضربت را «ابن ملجم مرادى» - لعنت خدا بر او باد - در مسجد كوفه بر آن حضرت وارد ساخت، امام علىعليه‌السلام سحر شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت، از خانه به سوى مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در كمين آن حضرت بود، آن حضرت (طبق معمول) به مسجد آمد و مثل هميشه خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد، ابن ملجم در ميان خفتگان بيدار بود وى خود را به خواب زده و كارش را پنهان نموده بود كه ناگهان برخاست و به علىعليه‌السلام حمله كرد و شمشير زهرآگين خود را بر فرق مقدس علىعليه‌السلام وارد نمود. علىعليه‌السلام پس از اين حادثه، بسترى شد تا اينكه در ثلث آخر شب بيست و يكم، مظلومانه به لقاى حق پيوست و شهد شهادت نوشيد (ولى طبق مدارك متعدد، آن حضرت در محراب عبادت، هنگام نماز، ضربت خورد).(58)

آن بزرگوار قبلا از چنين حادثه اى آگاه بود و به مردم خبر مى داد، (چنانكه در اين باره رواياتى ذكر مى شود). به دستور خود آن حضرت، كار غسل و كفن نمودن آن حضرت را دو پسرش حسن و حسين (عليهما‌السلام ) انجام دادند، سپس جنازه آن حضرت را به سوى سرزمين «غرى» يعنى نجف كوفه بردند و در آنجا به خاك سپردند و طبق وصيت آن حضرت، قبرش را پنهان نمودند) زيرا آن حضرت مى دانست كه بعد از او، بنى اميه روى كار مى آيند و بر اثر دشمنى و كينه توزى و خباثتى كه دارند به هرگونه كار زشت (حتى نبش قبر و توهين به جنازه) دست مى زنند، از اين رو قبر آن حضرت در دوران زمامدارى بنى اميه، همچنان مخفى بود تا اينكه امام صادقعليه‌السلام پس از روى كار آمدن بنى عباس، آن را نشان داد(59) وقتى كه از مدينه به سوى «حيره» (سه منزلى كوفه) براى ديدار منصور دوانيقى، رهسپار بود، قبر علىعليه‌السلام را زيارت كرد، به اين ترتيب، شيعيان، قبر آن حضرت را شناختند و دريافتند كه آنجا محل زيارت اوست (درود بى كران خداوند بر او و بر دودمان پاكش باد) او هنگام شهادت 63 سال داشت.

خبرهاى غيبى علىعليه‌السلام در مورد قاتلش

در اينجا به چند نمونه از گفتارى كه علىعليه‌السلام در مورد شهادت خود، قبل از وقوعش ‍ خبر داده و بيانگر آن است كه آن بزرگوار به حوادث آينده آگاهى داشته توجه كنيد:

1 - «ابوالطفيل، عامر بن واثله» مى گويد: «امير مؤ منان علىعليه‌السلام مردم را براى بيعت به گرد خود آورد(60) ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى - لعنت خدا بر او باد - بر آن حضرت وارد شد تا بيعت كند، علىعليه‌السلام دوبار يا سه بار، او را برگرداند، او باز آمد و سرانجام بيعت كرد، آن بزرگوار هنگام بيعت با ابن ملجم، فرمود: چه چيز جلوگيرى مى كند بدبخت ترين اين امت را (از اينكه راه صحيح برود) سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست قطعا تو اين را با اين (محاسنم را با خون سرم) رنگين مى كنى، هنگام گفتن اين جمله، دستش را بر صورت و سرش ‍ نهاد، وقتى كه ابن ملجم برگشت و از آنجا رفت، علىعليه‌السلام (خطاب به خود) فرمود:

اشدد حياز يمك للموت و لا تجزع من القتل

فان الموت لاقيك اذا حل بواديك

كمرت را براى مرگ، محكم ببند؛ زيرا مرگ با تو ملاقات خواهد كرد و از كشته شدن، آنگاه كه بر تو وارد شد، بى تابى مكن».(61)

2 - «اصبغ بن نباته» مى گويد: «ابن ملجم، همراه ديگران براى بيعت با على (ع ) به حضور آن حضرت آمد و بيعت كرد و سپس به راه افتاد كه برود، علىعليه‌السلام او را طلبيد و بار ديگر بيعت محكم و اطمينان بخشى از او گرفت و با تاءكيد به او سفارش كرد كه مكر و حيله نكند و بيعتش را نشكند، او نيز چنين قولى داد و از آنجا رفت، چند قدمى برنداشته بود كه براى بار سوم، علىعليه‌السلام او را طلبيد و باز بيعت محكمى از او گرفت و تاءكيد كرد كه نيرنگ نكند و بيعتش را حفظ نمايد.

«ابن ملجم» گفت : اى امير مؤ منان! سوگند به خدا نديدم كه اينگونه برخورد را با احدى - جز من - كرده باشى، علىعليه‌السلام در پاسخ او اين شعر را خواند:

اريد حياته ويريد قتلى

عذيرك من خليلك من مراد

(62)

«من زندگى او را مى خواهم، ولى او كشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور».(63)

سپس فرمود: «اى پسر ملجم! برو كه سوگند به خدا! نمى بينم تو را كه به آنچه (در مورد بيعت خود با من) گفتى، وفادار بمانى».

3 - «معلى بن زياد» مى گويد: «عبدالرحمان بن ملجم، به حضور امير مؤ منان علىعليه‌السلام آمد، از آن حضرت درخواست مركبى كرد كه بر آن سوار شود، عرض كرد: مركبى به من بده تا بر آن سوار گردم.

علىعليه‌السلام به او نگريست و فرمود: «تو عبدالرحمان پسر ملجم مرادى هستى؟»، ابن ملجم گفت : آرى.

بار ديگر پرسيد: «تو عبدالرحمان هستى؟»، او گفت : آرى.

علىعليه‌السلام به غزوان (يكى از خدمتكاران) فرمود: مركب سرخ رنگى را در اختيار ابن ملجم بگذار.

«غزوان»، اسب سرخ رنگى را آورد و در اختيار ابن ملجم گذارد، او سوار بر آن شد و افسارش را گرفت و از آنجا رفت، علىعليه‌السلام (همان شعر را كه در روايت قبل ذكر شد) گفت :

اريد حياته ويريد قتلى

عذيرك من خليلك من مراد

«من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا عذر خود را نسبت به دوست مرادى بياور»

تا اينكه مى گويد: وقتى كه آن ضربت را بر فرق علىعليه‌السلام وارد ساخت، او را كه از مسجد گريخته بود، دستگير كردند و به حضور علىعليه‌السلام آوردند، علىعليه‌السلام فرمود:«سوگند به خدا! من با آن نيكيهايى كه به تو مى كردم، مى دانستم كه تو قاتل من هستى، ولى خواستم در پيشگاه خدا، حجت را بر تو تمام كنم».

4 - «حسن بصرى» مى گويد: امير مؤ منان علىعليه‌السلام در آن شبى كه صبح آن ضربت خورد، همه شب را بيدار بود و آن شب برخلاف عادتى كه داشت براى اداى نماز شب به مسجد نرفت، دخترش ام كلثوم پرسيد: چه باعث شده كه امشب به خواب نمى روى؟

علىعليه‌السلام فرمود: اگر امشب را به صبح آورم، كشته خواهم شد.

تا اينكه «ابن نباح» (اذان گوى آن حضرت) به مسجد آمد و اذان نماز صبح را گفت، علىعليه‌السلام از خانه ام كلثوم به سوى مسجد روانه شد، چند قدمى برنداشته بود كه بازگشت، ام كلثوم به آن حضرت عرض كرد: دستور بده تا جعده(64) در مسجد با مردم نماز بخواند، فرمود: آرى دستور دهيد تا جعده بر مردم نماز بخواند، سپس فرمود: راه گريزى از مرگ نيست و به سوى مسجد حركت كرد. ابن ملجم آن شب را تا صبح بيدار مانده بود و در انتظار و كمين علىعليه‌السلام بسر مى برد، وقتى كه نسيم سحر وزيد، ابن ملجم خوابش برد، علىعليه‌السلام وارد مسجد شد و با پاى خود او را حركت داد و فرمود: «نماز!».

ابن ملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگير كرد) و ضربت بر او وارد نمود.

5 - در حديث ديگر آمده : امير مؤ منان علىعليه‌السلام آن شب را تا صبح بيدار بود و مكرر از خانه بيرون مى آمد و به آسمان مى نگريست و مى گفت :

والله ما كذبت و لا كذبت وانها الليلة التى وعدت بها.

«سوگند به خدا! دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند، اين همان شبى است كه وعده (كشته شدن در) آن، به من داده شده است».

سپس به بستر خود باز مى گشت، وقتى كه سپيده سحر طلوع كرد، كمربندش را محكم بست و از اطاق بيرون آمد تا به سوى مسجد حركت كند، در حالى كه اين دو شعر را (كه قبلا ذكر شد) مى خواند:

اشدد حياز يمك للموت و لا تجزع من القتل

فان الموت لاقيك اذا حل بواديك

«كمر خود را براى مرگ محكم ببند، چرا كه به ناچار مرگ با تو ديدار كند و از كشته شدن مهراس و بى تابى مكن، آن هنگام كه بر تو وارد شود».

وقتى كه به صحن خانه (حياط) رسيد، مرغابيها به سوى او آمدند و نعره و فرياد مى زدند (افرادى كه در خانه بودند) آنها را از حضرت دور مى كردند، امير مؤ منانعليه‌السلام به آنها فرمود: «دعوهن فانهن نوايح؛ آنها را رها كنيد كه نوحه گرانند». پس ‍ بيرون رفت و (همان شب) ضربت شهادت خورد.

پيمان توطئه ابن ملجم با هم مسلكان خود

در اينجا به ذكر نمونه هايى از رواياتى كه بيانگر انگيزه و چگونگى قتل امام علىعليه‌السلام است توجه كنيد:

1 - سيره نويسان مانند ابومخنف و اسماعيل بن راشد و... مى نويسند:

گروهى از خوارج در مكه اجتماع كردند و با هم به گفتگو پرداختند و از زمامداران ياد كردند و رفتار آنها را زشت شمردند و از نهروانيان (كه در جنگ با علىعليه‌السلام به هلاكت رسيده بودند) ياد كردند و اظهار ناراحتى و تاءثر نمودند تا اينكه بعضى از آنان گفتند: خوب است ما جان خود را به خدا بفروشيم و نزد اين زمامداران گمراه برويم و در كمين آنان قرار گيريم و آنان را بكشيم و مردم شهرها را از دست آنان آسوده كنيم و انتقام خون برادران شهيدمان را كه در نهروان كشته شده اند بگيريم!!!

همه آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند و هم پيمان شدند كه پس از مراسم حج، طرح خود را دنبال كنند.

در اين اجتماع،(65) «عبدالرحمن بن ملجم» گفت : من شما را از دست على آسوده مى كنم و عهده دار كشتن او مى شوم.

«برك بن عبدالله تميمى» : پيشنهاد كرد كه كشتن معاويه با من.

و «عمرو بن بكر تميمى» گفت : من شما را از شر عمروعاص، آسوده مى سازم و عهده دار كشتن او مى شوم.

اين سه نفر با هم پيمان محكم بستند و بر اجراى آن، اصرار ورزيدند و در مورد وقت اجراى اين توطئه، هر سه توافق كردند كه شب نوزدهم ماه رمضان، به آن اقدام نمايند و سپس از همديگر جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم - لعنت خدا بر او - كه از قبيله «كنده» بود با رعايت مخفى كارى، از مكه به سوى كوفه رهسپار شد و با ياران خود در كوفه ملاقات كرد، ولى براى اينكه توطئه اش فاش نشود، آن را به هيچ كس نگفت.

ملاقات ابن ملجم با قطام و مهريه قطام

ابن ملجم در كوفه روزى به ديدار يكى از هم مسلكان خود كه از قبيله «تيم رباب» بود رفت، تصادفا قطام (زن زيبا چهره) در آنجا بود، قطام دختر اخضر تيمى بود كه پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست امير مؤ منان علىعليه‌السلام كشته شده بودند و او از زيباترين بانوان آن زمان بود، وقتى كه ابن ملجم او را ديد، عاشق و شيفته او شد و عشق او در دلش جاى گرفت، به طورى كه در همان مجلس از او خواستگارى كرد.

قطام گفت : «چه چيز را مهريه من قرار مى دهى؟».

ابن ملجم گفت : «هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم».

قطام گفت : «مهريه من عبارت است از سه هزار درهم و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابى طالب».

ابن ملجم گفت : آنچه گفتى مى پذيرم، ولى كشتن على را چگونه انجام دهم؟»

قطام گفت : با به كار بردن حيله و غافلگيرى، اين كار را انجام بده، اگر به هدف رسيدى دلم را شفا داده و شاد مى كنى و زندگى خوشى با من خواهى داشت و اگر در اين راه كشته شدى، «فما عندالله خير لك من الدنيا و ما فيها؛ آن پاداشى كه در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنيا و آنچه در دنياست».

ابن ملجم گفت : «سوگند به خدا! من از اين شهر گريخته بودم، اكنون به اين شهر نيامده ام مگر براى اجراى آنچه از من خواستى كه كشتن على باشد، اين خواسته ات را نيز انجام مى دهم».

قطام گفت : من نيز تو را در اين كار مساعدت و يارى مى كنم.

به دنبال اين جريان، قطام براى «وردان بن مجالد» كه از قبيله «تيم رباب» بود، پيام فرستاد و او را از جريان آگاه كرد و از او خواست كه ابن ملجم را يارى نمايد. وردان نيز اين پيشنهاد را پذيرفت.

از سوى ديگر، ابن ملجم نزد (يكى از خوارج) از قبيله اشجع كه نام او «شبيب بن بجره » بود رفت و جريان را به او گفت و از او كمك خواست، شبيب پيشنهاد ابن ملجم را پذيرفت و سرانجام ابن ملجم همراه وردان و شبيب، به مسجد اعظم كوفه رفتند تا جريان را دنبال كنند. قطام در مسجد معتكف شده بود و براى گذراندن اعتكاف خود(66) ، خيمه اى در مسجد براى خود برپا كرده بود، به قطام گفتند: «ما راءى خود را بر كشتن اين مرد (على) هماهنگ كرده ايم»، قطام چند تكه پارچه حرير طلبيد و سينه هاى آنان را با آن پارچه ها محكم بست و آنان شمشيرها را به كمر بسته، به راه افتادند و كنار درى آمدند كه علىعليه‌السلام از آن در براى نماز وارد مسجد مى شد و در آنجا نشستند، قبلا اينان، اشعث ابن قيس را نيز از توطئه خود آگاه كرده بودند، او هم كه (از سران خوارج بود) قول يارى به آنان را داده بود و آن شب به آنان پيوست تا آنان را در اجراى توطئه قتل، كمك كند (بنابراين شب نوزدهم ماه رمضان سال چهل هجرى، چهار نفر مرد (ابن ملجم، وردان، شبيب و اشعث) و يك زن يعنى قطام همديگر را براى اجراى توطئه قتل علىعليه‌السلام مساعدت مى كردند).

وقتى كه ثلث آخر شب فرا رسيد امام علىعليه‌السلام به سوى مسجد آمد (طبق معمول) صدا زد: نماز! نماز! در همين وقت ابن ملجم - لعنت خدا بر او - با همراهانش به آن حضرت حمله كردند، در اين حمله غافلگيرانه، ابن ملجم شمشير زهرآلودش را بر فرق آن حضرت زد.(67)

از سوى ديگر شبيب - لعنت خدا بر او - شمشيرش را به طرف امام وارد آورد كه خطا رفت و به طاق مسجد خورد، تروريستها گريختند، امير مؤ منان علىعليه‌السلام فرمود:«مراقب باشيد اين مرد (ابن ملجم) از چنگ شما فرار نكند».

دستگيرى و قتل شبيب همدست ابن ملجم

پس از ضربت خوردن حضرت علىعليه‌السلام جمعى از مسلمين در صدد دستگيرى ضاربين برآمدند، در مورد «شبيب بن بجره» مردى او را دستگير كرد و به زمين افكند و روى سينه اش نشست و شمشيرش را گرفت تا با آن، او را بكشد، ديد مردم سراسيمه به سوى او مى آيند، آن مرد از ترس اينكه مبادا (در آن شلوغى) او را عوضى بگيرند و هرچه فرياد بزند (قاتل من نيستم) صدايش را نشنوند، از سينه شبيب برخاست و او را رها كرد و شمشيرش را به كنارى انداخت. شبيب از فرصت استفاده كرده، برخاست و از ميان ازدحام جمعيت گريخت و به خانه اش رفت، پسر عموى او به خانه او رفت، ديد شبيب پارچه حريرى از سينه اش باز مى كند، از او پرسيد اين چيست؟ شايد تو امير مؤ منان علىعليه‌السلام را كشتى؟

شبيب خواست بگويد نه (آن قدر در حال تشويش و اضطراب بود كه) حمله كرد و او را كشت.

دستگيرى ابن ملجم و هلاكت او

ابن ملجم در حال فرار بود، مردى از قبيله همدان، به او رسيد قطيفه اى را كه در دست داشت به روى او انداخت و او را به زمين افكند و شمشيرش را از دستش ‍ گرفت و سپس او را نزد امير مؤ منان علىعليه‌السلام آورد. ولى سومين همدست ضاربين (وردان بن مجالد) فرار كرد و در ازدحام جمعيت ناپديد شد.(68)

امير مؤ منان علىعليه‌السلام وقتى كه به ابن ملجم نگاه كرد فرمود: «يك تن در برابر يك تن(69) ، اگر من از دنيا رفتم، او را همانگونه كه مرا كشته بكشيد و اگر زنده ماندم، خودم راءيم را درباره او اجرا مى كنم».

ابن ملجم - لعنت خدا بر او - گفت : من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر، آن را زهرآگين نموده ام، اگر به من خيانت كند، خدا آن را دور سازد.

او را از حضور امير مؤ منان علىعليه‌السلام بيرون بردند. مردم از شدت خشم گوشت بدن او را با دندانشان مى گزيدند و به او مى گفتند:

«اى دشمن خدا! اين چه كارى بود كه انجام دادى؟ امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درهم شكستى و بهترين انسانها را كشتى»، ولى ابن ملجم ساكت بود و سخنى نمى گفت، او را زندانى كردند.

سپس مردم به حضور امير مؤ منان علىعليه‌السلام آمدند و عرض كردند: «اى امير مؤ منان! درباره اين دشمن خدا دستورى به ما بده، او امت را به نابودى كشاند و دين را تباه ساخت ».

حضرت علىعليه‌السلام به مردم فرمود: «اگر زنده ماندم، خودم مى دانم كه با او چگونه رفتار كنم و اگر از دنيا رفتم با او همانند قاتل پيامبر رفتار كنيد، او را بكشيد و جسدش ‍ را با آتش بسوزانيد».(70)

هنگامى كه حضرت علىعليه‌السلام به شهادت رسيد و فرزندان و بستگانش، از خاكسپارى بدن مطهر آن حضرت فارغ شدند، امام حسنعليه‌السلام نشست و دستور داد تا ابن ملجم را به نزدش بياورند، ابن ملجم را نزد امام حسنعليه‌السلام آوردند وقتى در برابر آن حضرت ايستاد، امام حسن به او فرمود: «اى دشمن خدا! امير مؤ منان را كشتى و در دين مرتكب فساد بزرگ شدى »، سپس دستور داد گردنش را زدند.

ام هيثم؛ دختر اسود نخعى درخواست كرد كه جسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او سوزاندنش را به عهده بگيرد، امام حسنعليه‌السلام جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن جسد پليد را در آتش سوزاند.

شاعر(71) ، درباره مهريه قطام و قتل امير مؤ منان علىعليه‌السلام چنين مى گويد:

فلم ار مهرا ساقه ذوسماحة

كمهر قطام من غنى و معدم

ثلاثة آلاف و عبد وقينة

وضرب على بالحسام المصمم

ولا مهر اعلى من على وان غلا

ولا فتك الا دون فتك ابن ملجم

يعنى : «تاكنون سخاوتمند و بخشنده ثروتمند و تهيدست را نديده ام كه مهريه اى همچون مهريه قطام را بدهد، كه (عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و كنيز و ضربت به علىعليه‌السلام با شمشيرهاى بران و هيچ مهريه اى - هرچند گران باشد - گرانتر از وجود علىعليه‌السلام نيست. و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نمى باشد».

نتيجه كار دو هم پيمان ابن ملجم

(قبلا گفتيم در مكه دو نفر ديگر، با ابن ملجم هم پيمان شده بودند تا يكى از آنان معاويه را ترور كند و ديگرى عمروعاص را، اينك به نتيجه كار آنان توجه كنيد) :

يكى از آنان (برك بن عبدالله به شام رفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان، در مسجد) به معاويه حمله كرد، معاويه در ركوع نماز بود، شمشير بر رانش خورد و (پس از مداوا) جان به سلامت برد، ضارب را دستگير كردند و همان وقت كشتند.

ديگرى (عمرو بن بكر، براى كشتن عمروعاص روانه مصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمضان به مسجد رفت و در كمين عمروعاص قرار گرفت) آن شب عمروعاص بر اثر بيمارى به مسجد نيامد، مردى به نام «خارجة بن ابى حبيب عامرى» را براى نماز به مسجد فرستاد. «عمرو بن بكر» به خيال اينكه او عمروعاص ‍ است، به او حمله كرد و بر او ضربت زد كه بسترى شد و روز بعد فوت كرد. ضارب را نزد عمروعاص آوردند و او را به دستور «عمروعاص» اعدام كردند.

قبر شريف علىعليه‌السلام و خاكسپارى آن حضرت

رواياتى كه بيانگر محل قبر و چگونگى خاكسپارى جسد پاك امير مؤ منان علىعليه‌السلام است، از اين قرار مى باشد:

1 - «حيان بن على غنوى» مى گويد: يكى از غلامان علىعليه‌السلام براى من تعريف كرد: هنگامى كه علىعليه‌السلام در بستر شهادت قرار گرفت، به امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام ) فرمود: وقتى كه من از دنيا رفتم، مرا بر تابوتى بگذاريد و از خانه بيرون ببريد، دنبال تابوت را بگيريد، جلو تابوت را ديگران (فرشتگان) برمى دارند، سپس جنازه مرا به سرزمين «غريين» (نجف) ببريد، به زودى در آنجا سنگ سفيد و درخشانى مى يابيد، همانجا را بكنيد در آنجا لوحى مى بينيد مرا در همانجا دفن كنيد.

غلام مى گويد: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصيت) جنازه او را برداشتيم و از خانه بيرون برديم، دنبال جنازه را گرفتيم ولى جلو جنازه، خود برداشته شده بود، صداى آهسته و كشيده اى مى شنيديم تا اينكه به سرزمين غريين رسيديم، در آنجا سنگ سفيد درخشنده اى ديديم، آنجا را كنديم، ناگهان لوحى ديديم كه در آن نوشته بود:

«اينجا مكانى است كه نوحعليه‌السلام آن را براى على بن ابيطالبعليه‌السلام ذخيره كرده است». جسد آن حضرت را در آنجا به خاك سپرديم و به كوفه بازگشتيم و ما از اين تجليل و احترام خدا به امير مؤ منانعليه‌السلام خوشحال و شادمان بوديم، با جمعى از شيعيان ديدار كرديم كه به نماز بر جنازه آن حضرت، نرسيده بودند، جريان خاكسپارى و كرامت و احترام خدا را براى آنان بازگو كرديم. آنان به ما گفتند:«ما نيز مى خواهيم، آنچه را شما ديديد، بنگريم» به آنان گفتيم : طبق وصيت علىعليه‌السلام قبر او پنهان شده است، آنان توجه نكردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند: «ما آن مكان را كنديم ولى چيزى نديديم».

2 - «جابر بن يزيد جعفى» مى گويد: از امام باقرعليه‌السلام پرسيدم : «جنازه امير مؤ منان علىعليه‌السلام در كجا دفن شد؟»

فرمود: «پيش از طلوع خورشيد در جانب غريين به خاك سپرده شد و حسن و حسين و محمد (حنفيه) فرزندان علىعليه‌السلام و عبدالله بن جعفر (برادرزاده على (ع» وارد قبر شدند و جنازه را در ميان قبر گذاردند».

3 - «ابى عمير» به سند خود نقل مى كند: شخصى از امام حسينعليه‌السلام پرسيد:«جنازه امير مؤ منانعليه‌السلام را در كجا به خاك سپرديد؟»

فرمود: «شبانه جنازه را برداشتيم و از جانب مسجد اشعث آن را برديم تا به پشت كوفه كنار غريين برده و در آنجا به خاك سپرديم».

4 - «عبدالله بن حازم» مى گويد: روزى با هارون الرشيد (پنجمين خليفه بنى عباس ) از كوفه براى شكار، خارج شديم، به جانب غريين و ثويه رسيديم، در آنجا چند آهو ديديم، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها روانه كرديم، آنها ساعتى (براى صيد كردن) جست و خيز كردند (و نتوانستند آنها را شكار كنند) ديديم آهوها به تپه اى در آنجا، پناه برده اند و بر بالاى آن ايستاده اند، ولى بازها و سگها (كه مى خواستند از آن تپه بالا روند) سقوط كردند و بازگشتند، وقتى كه هارون اين منظره را ديد، تعجب كرد و حيرت زده شد، سپس آهوها از آن تپه به زير آمدند، بازها و سگها به سوى آنها شتافتند، آنها به آن تپه رو آوردند و سگها و بازها نيز پس از دست و پا زدن، خسته شده و بازگشتند و اين موضوع سه بار تكرار شد.

هارون گفت : برويد شخصى را پيدا كنيد و به اينجا بياوريد (در اينجا رازى نهفته است شايد با پرس و جو به اين راز پى ببريم).

ما رفتيم و پيرمردى از بنى اسد را يافتيم و او را نزد هارون آورديم، هارون به او گفت :«به ما خبر بده كه در اين تپه و بلندى، چه چيزى وجود دارد؟».

پيرمرد گفت : «اگر به من امان بدهيد، به آن خبر مى دهم».

هارون گفت : عهد و پيمان با خدا كردم كه به تو آسيب نرسانم و تو را از محل سكونتت، بيرون نكنم».

پيرمرد گفت : «پدرم از پدران خود نقل كرده كه قبر على بن ابى طالبعليه‌السلام در اينجاست، خداوند اينجا را حرم امن قرار داده كه هركس به آن پناهنده شود، در امن و امان خواهد بود». هارون از مركب خود پياده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در كنار آن بلندى، نماز خواند و خود را به آن خاك ماليد و گريه كرد و سپس ‍ بازگشتيم.

محمد بن عيسى (يكى از محدثين) مى گويد: من اين جريان را شنيدم، ولى قلبا باور نمى كردم تا اينكه پس از مدتى، رهسپار مكه براى انجام حج شدم، در آنجا ياسر (نگهبان زينهاى اسبهاى هارون) را ديدم، برنامه او اين بود كه پس از طواف خانه خدا، نزد ما مى آمد و مى نشست و از هر درى سخن مى گفت تا اينكه روزى گفت : شبى من با هارون الرشيد هنگام بازگشت از مكه و ورود به كوفه بودم، به من گفت اى ياسر! به عيسى بن جعفر (يكى از خويشانش) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شديم و من همراه آنان بودم تا به سرزمين غريين رسيديم، عيسى پياده شد و خوابيد. اما هارون كنار آن بلندى آمد و نماز خواند و بعد از هر نماز دو ركعتى، دعا مى كرد و مى گريست و روى آن تپه مى غلتيد (و خود را به خاك مقدس ‍ آن، خاك آلود مى كرد) سپس خطاب به علىعليه‌السلام مى گفت :

«اى پسرعمو! سوگند به خدا من فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خدا به يمن وجود تو من به اين مقام رسيده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى كه گفتم، ولى فرزندان تو (نوادگان تو) مرا آزار دهند(72) و بر ضد حكومت من خروج مى كنند» سپس هارون برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز و دعا، اين سخنان را تكرار مى كرد، باز برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز دعا مى كرد و مى گريست و اين سخنان را تكرار مى نمود، تا سحر آن شب، اين شيوه ادامه يافت».

آنگاه به من گفت : اى ياسر! عيسى را از خواب بيدار كن، عيسى را بيدار كردم، به او گفت : «اى عيسى! برخيز و در كنار قبر پسر عمويت نماز بخوان».

عيسى گفت : «كدام پسر عمويم؟».

هارون گفت : «اينجا قبر على بن ابيطالبعليه‌السلام است عيسى وضو گرفت و نماز خواند و آنان هردو مشغول به نماز و دعا بودند تا اينكه هوا روشن شد، من خطاب به هارون گفتم : «اى امير مؤ منان! صبح فرا رسيد» آنگاه سوار شديم و به كوفه بازگشتيم.

نگاهى به پاره اى از ويژگيهاى زندگى علىعليه‌السلام