حقيقت گمشده. جلد ۲

حقيقت گمشده.0%

حقيقت گمشده. نویسنده:
گروه: مناظره ها و رديه ها

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8638 / دانلود: 1990
اندازه اندازه اندازه
حقيقت گمشده.

حقيقت گمشده. جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

.

.حقيقت گمشده

داستان گرايشم به مذهب اهل بيتعليهم‌السلام

نويسنده : شيخ معتصم سيد احمد

مترجم : سيد محمد رضا مهرى

فصل هشتم : مذاهب چهارگانه زير ذره بين

آغاز اختلاف در ميان مذاهب آثار سقيفه و خارج شدن خلافت از دست اهل بيت، در تمام زمينه ها منعكس شده، و تاءثيرى منفى بر تاريخ، علم حديث و ديگر علوم گذاشته است. آثار آن به طور آشكار بر فقه اسلامى پديدار گشته، ولذا مكاتب فقهى متعدد و گوناگون ايجاد شده است.

تاريخ از تعصب هر گروهى نسبت به مكتب فقهى خود روايت مى كند و اختلاف ها و درگيرى هاى حاصل ميان آنها كه تا حد تكفير يكديگر پيش ‍رفته است، و همچنين نقش قدرت هاى حاكم كه چگونه دين مسلمانان را بازيچه خود قرار داده، هر علمى را كه موافق اهداف آنها بود به عنوان امام مسلمين قلمداد نموده و مردم را به طور مستقيم يا غير مستقيم وادار به تقليد و تبعيت از او مى كردند.

مرجعيت فقهى

پس از اتفاقات و كشمكش هاى مختلف، از ميان صدها مجتهد بر روى چهار نفر استقرار يافت: مالك، ابو حنيفه، شافعى، واحمد بن حنبل، سپس اجتهاد را حرام دانسته و به همگان دستور دادند تا از اينها تقليد كنند. اين قضيه بر مى گردد به سال ٦٤٥ هجرى، هنگامى كه قدرت حاكم مصلحت خود را در منحصر كردن اجتهاد در اين چهار نفر مى ديد. عده اى از علما نيز اين تفكر را پذيرفته و از آن دفاع كردند، و در مقابل عده اى ديگر آن را نوعى خفقان و مصادره آزاديها دانستند. ابن القيم در اعلام الموقعين فصلى طولانى نوشته و در آن دلايل كسانى كه معتقد به لزوم تعطيل وبستن درهاى اجتهاداند را با دلايل قوى رد كرده است. هر چند اين راى كه قائل به وجوب توقف بر اجتهاد ائمه اربعه است، رايى مخالف دين و عقل سليم است، ولى بر ساير آراء پيروز شده زيرا اين راى به مصلحت حاكمان بوده ولذا مورد تاييد آنها قرار گرفت.

استاد عبدالمتعال صعيدى مى گويد: «بعد از اين من مى توانم چنين حكم كنم كه منع اجتهاد از راههايى ظالمانه و با زورگويى يا تطميع به اموال صورت گرفته است، و بدون شك اگر اين امكانات براى مذهبى ديگر غير از مذاهب چهارگانه اى كه امروز از آنها تقليد مى كنيم فراهم شده بود، گروهى نيز از آن مذهب تقليد كرده و به عنوان يك مذهب درست براى آنهائى كه امروز آن را رد مى كنند مورد قبول بود. بنابراين ما مقيد به اين مذاهب چهارگانه كه توسط آن وسايل نادرست بر ما تحميل شده است نبوده و حق داريم دوباره به اجتهاد در احكام دينمان بازگرديم، زيرا منع آن جز با زور نبوده و اسلام جز آنچه از راه رضايت و شورى بين مسلمين صورت گيرد نمى پذيرد، همان گونه خداوند مى فرمايد:

( وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ ) (٢) مى گرفتم. ابو حامد طوسى متوفاى سال ٥٦٧ هجرى گويد: اگر قدرت در دست من بود از حنبلى ها جزيه مى گرفتم. درگيرى ميان حنفى ها و حنبلى ها، ويا بين حنبلى ها و شافعى ها بسيار زياد بود.

سخنرانان حنفى، حنبلى ها و شافعى ها را بر منبر لعن مى كردند، حنبلى ها در مرو مسجد شافعى ها را به آتش كشيدند، و آتش فتنه و تعصب ميان حنفى ها و شافعى ها در نيشابور بر پاشد، بازارها و مدارس به آتش كشيده شد، كشتار در ميان شافعى ها بسيار زياد گرديد، و به دنبال آن شافعى ها نيز در انتقامجوئى اسراف كردند. اين حوادث در سال ٥٥٤ هجرى اتفاق افتاد.

قضاياى مشابهى ميان شافعى ها و حنبلى ها اتفاق افتاد تا آنكه دولت در سال ٧١٦ هجرى مجبور به دخالت شده و درگيرى را با زور متوقف ساخت.(٤)

به خاطر اعمال نادرست ابن تيميه، ديگر مذاهب عليه حنبلى ها به توافق رسيده، و در دمشق و ديگر شهرها اعلام كردند:

هركه بر دين ابن تيميه باشد جان و مال او حلال است. يعنى آنكه با آنها مانند كفار برخورد مى كردند، و در مقابل شيخ ابن حاتم حنبلى مى گويد: «هركه حنبلى نباشد مسلمان نيست(٦)

امثال آن، قضاياى ديگرى كه انسان از شنيدن آنها خون دل مى خورد، تعصب تا حدى پيش رفت كه علما و فقها را مسموم مى كردند. مثلا ابو منصور فقيه متوفاى سال ٥٦٧ هجرى به دست حنبلى هاى متعصب مسموم شد. ابن الجوزى مى گويد: حنبلى ها زنى را با يك ظرف شيرينى فرستادند، او به ابو منصور گفت: مولاى من، اين دست پخت خودم است، ايشان خودش، همسر و فرزندش، و حتى فرزند كوچكى كه داشت از آن شيرينى خورده و صبح روز بعد همگى مرده بودند. او از علماى به نام شافعيه بود(٨) ». و آنقدر درباره ابو حنيفه غلو كرده كه در فضيلت او چنين نقل كردند: «خداوند ابو حنيفه را به شريعت و كرامت تخصيص داده، و از كرامات او اينكه خضرعليه‌السلام هر روز صبح به ديدارش ‍ آمده، و بمدت پنج سال احكام دين را از او مى آموخت، وقتى ابو حنيفه مرد، خضر اينگونه دعا كرد: خدايا، اگر من نزد تو منزلتى دارم، پس به ابوحنيفه اجازه بفرما تا مانند گذشته در قبرش نيز مراتعليم دهد، تا بتوانم شريعت محمد را بطور كامل به مردم تعليم داده و خود از اهل طريق گردم. خداوند دعاى او را مستجاب كرده، خضر توانست مدت بيست و پنج سال در قبر از ابوحنيفه درس فراگيرد... تا آخر اين افسانه كه در مجالس و مساجد حنفى ها در هند خوانده مى شود(١٠)

همچنين درباره او گفته اند: كتابش «موطا» را در آب انداختند ولى تر نشد.

حنبلى ها درباره امام خود گفته اند: «احمد بن حنبل امام ما مى باشد، هر كه نپذيرد اهل بدعت است». پس بنابراين قاعده، تمام مسلمين اهل بدعت اند.

مى گويند بعد از رسول الله هيچ كس مانند احمد بن حنبل براى اسلام تلاش ‍ نكرد حتى ابوبكر، واينكه خداوند به زيارت قبر او مى رود، ابن الجوزى در مناقب احمد مى گويد: «ابوبكر بن مكارم ابن ابى يعلى حربى - كه پيرمرد صالحى بود - روايت كرده گفت: در يكى از سالها - چند روز قبل از ماه رمضان - كه باران بسيار زيادى باريد، يك شب در خواب ديدم كه طبق عادت هميشگى به زيارت قبر امام احمد بن حنبل رفته، ديدم كه قبر تقريبا با زمين يكسان شده و تنها با يك رديف گل و سنگ از زمين بالاتر است، گفتم: حتما باران زياد قبر امام احمد را اين گونه خراب كرده است. صداى او را از درون قبر شنيدم كه مى گويد: خير، بلكه از هيبت حق - عزوجل - بود هنگامى كه مرا زيارت كرد، من از ايشان پرسيدم كه چرا هر سال به زيارت من مى آيد، خداوند فرمود: زيرا تو كلام مرا يارى كردى اى احمد، و لذاست كه منتشر شده و در محرابها مى خوانند. آنگاه من خود را بر قبراو انداخته و بوسيدم سپس گفتم اى مولاى من چرا هيچ قبرى نبايد بوسيده شود جز قبر شما؟ گفت: اى فرزندم، اين به خاطر كرامتى در من نيست، بلكه كرامتى است براى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، زيرا چند مو از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بدن من هست، و هر كه مرا دوست بدارد، مرا در ماه مبارك رمضان زيارت خواهد كرد، و اين جمله آخر را دو بار تكرار كرد».

علاوه بر مناقب ديگرى كه تنها نشانه تعصب و غلو شديد است. اين تعصب در شعر آنها نيز بوضوح پيدا است.

شاعر حنيفيان مى گويد:

غدا مذهب النعمان خير المذاهب

كذا القمر الوضاج خير الكلواكب

مذاهب اهل الفقه عندى تقلصت

و اين عن الرواسى نسج العناكب(١٢)

فشد به كف الصيانه تهتدى فمن

حاد عنه هالك فى الهوالك

اگر كتابهاى علمى را به ياد آوردند، رو به كتاب «موطا» از تاليفات مالك بياور. و آن را محكم بگير كه هر كه از آن كنار رود جزء هلاك شدگان است.

شاعر حنبلى نيز گويد:

سبرت شرائع العلماء طرا فلم اءركاعقاد الحنبلى

فكن من اهله سرا و جهرا تكن ابدا على النهج اسوى

شريعت تمام علما را بررسى كردم، ولى هيچكدام را مانند عقيده حنبلى نديدم، پس در ظاهر و باطن پيرو او باش، تا آنكه در راه راست باشى.

يك حنبلى ديگر چنين مى گويد:

انا حنبلى ماحييت وان اءمت

فوصيتى للناس اءن يتحنبلوا

من تا عمر دارم حنبلى خواهم بود، و اگر بميرم وصيت من براى مردم اين است كه حنبلى شويد.

بدين صورت هر يك به سوى خود دعوت كرده و براى امام خويش تعصب مى ورزد. هركدام به مذهب خويش افتخار نموده و از ديگر مذاهب تبرى جويد. تا آنكه گفته شد: «هر كه حنفى شود به او خلعت داده و هر كه شافعى شود تعزير مى گردد(١٤) ».

مانند اين حوادث، فراوان و غير قابل شمارش بوده و آنچه نقل شد مثالها و نمونه هاى كافى براى حركت اختلاف و تعصب ميان مذاهب چهارگانه است.

كار به جايى رسيد كه افراد مجبور بودند مذهب خود را كتمان كنند. ابوبكر محمد بن عبدالباقى متوفاى سال ٥٣٥ هجرى هجرى - كه حنبلى مذهب بود - درباره حالت كتمان مذاهب چنين توصيف مى كند:

احفظ لسانك لا تبح بثلاثه سن و مال ما استطعت و مذهب فعلى الثلاثه تبتلى بثلاثه بمكفر وبحاسد و مكذب تا توانى زبانت را از سه چيز نگه دار: از عمر، مال و مذهب خويش، كه اگر اين سه را افشا كردى گرفتار سه نفر خواهى شد:

تكفير كننده، حسود و تكذيب كننده.(١٦) وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيش ليس يدرى ويفهم(١٨)

درباره فضايل ابوحنيفه به تنهايى چندين كتاب به تحرير درآمده است، از جمله:

«عقود المرجان فى مناقب ابى حنيفه النعمان» از ابو جعفر طحاوى، «مناقب ابى حنيفه» از خوارزمى، «البستان فى مناقب النعمان» از شيخ محى الدين عبدالقادر بن ابى الوفا و «شقائق النعمان فى مناقب النعمان» از زمخشرى... غيره. امثال اينها دلالت دارد بر شدت غلو و تعصب نسبت به ابو حنيفه، و اختلاف و جدال درباره مذاهب و ائمه آنها، والا به چه انگيزه اى اينقدر كتاب تاليف كرده اند، كه مشابه آنها حتى درباره خلفاى راشدين نيز نيامده است؟!

اكنون، در ميان اين دو خط مخالف يكديگر، خط غلو و خط بدگويى، سعى مى كنيم ديدگاهى بى طرفانه از تاريخ مذاهب واشكالهاى آنها بدست آوريم.

امام ابو حنيفه

زندگى ابو حنيفه نام او نعمان بن ثابت است. در سال ٨٠ هجرى در ايام خلافت عبدالملك بن مروان متولد، و در سال ١٥٠ هجرى در بغداد وفات كرده است. او در عهد حجاج در كوفه زندگى مى كرد، و كوفه يكى از شهرهاى بزرگ عراق بود كه جلسات علمى در آن تشكيل مى شد. شدت اختلاف نظرها و برخورد افكار درباره سياست، علم و اصول عقائد در آن زمان شگفت انگيز است. در چنين جوى ابو حنيفه در كلام و جدال از خود نبوغ نشان داده و به مناظره پرداخت، سپس به حلقه فقه پيوسته و در آن تخصص يافت. او شاگرد حماد بن ابى سليمان متوفاى ١٢٠ هجرى واز با هوشترين شاگردان او بود. پس از وفات حماد، ابو حنيفه خود به تدريس مشغول شده، آوازه او بالا گرفته و نام او مشهور شد. او نزد اساتيد ديگرى نيز مانند عطاء بن رباح در مكه، نافع مولاى ابن عمر در مدينه و ديگران درس خوانده است. ولى بيشتر ملازم حماد بن سليمان بود. او از اهل بيت مانند امام محمد باقر و فرزندش امام صادقعليه‌السلام نيز روايت كرده است.

فقه ابو حنيفه

فقه خاصى از ابو حنيفه در دسترس نيست مگر آنچه از راه شاگردانش ‍ بدست مى آيد، او فقه را تدوين نكرده و چيزى از آراء خود را ننوشته است. ولى شاگردان زيادى داشته است كه چهار نفر از آنها مذهب او را بر پا نموده و منتشر كردند، و آنها عبارتند از: ابو يوسف، زفر، محمد بن حسن شيبانى، و حسن بن زياد لولوى.

از ميان آنها ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم نقش بزرگى در نشر مذهب حنفى داشته، زيرا مورد تاءييد خلفاى بنى عباس قرار گرفته و در عهد مهدى ، هادى و رشيد عباسى رياست دستگاه قضائى را به عهده داشته است. او نزد هارون الرشيد بسيار مقرب بوده و توانست از اين موقعيت براى نشر مذهب حنفى در شهرها استفاده كند. او اين كار را توسط قضاتى كه خود آنها را تعيين مى كرد انجام مى داد، ولذا قدرت مذهب حنفى از قدرت او سر چشمه مى گرفت. ابن عبدالبر در اين باره مى گويد: «ابو يوسف در زمان سه خليفه قاضى القضات بود. قضاوت را در ايام مهدى عباسى و پس از او هادى و سپس رشيد به عهده گرفت. ابو يوسف نزد رشيد از احترام و موقعيت بالايى برخوردار بوده و رشيد او را بسيار تجليل وتكريم مى كرد، لذا با تمام قدرت توانست ياد ابو حنيفه را زنده نگه داشته و مقام او را بالا ببرد، او از قدرت و تسلطى كه در اختيار داشت براى تبليغ او حنيفه استفاده مى نمود(٢٠) ، پس آرائى كه او از آنها دست كشيده نمى تواند جزء مذهب او بشمار آيد.

مسلم است كه ابو يوسف و محمد از بعضى آراء امام برگشته اند، آنهم به خاطر احاديثى كه از اهل حجاز بدست آوردند، بنابراين از نظر تاريخى مسلم است كه ائمه حنفيان كه آنها را پس از ابو حنيفه نام برديم، مقلد او نبوده اند».

اشكالهايى بر ابو حنيفه

اگر غلو كنندگان درباره ابو حنيفه را كنار گذاريم، گروه ديگرى از معاصرين او را از علماء عادل مى يابيم كه او را زنديق، خارج از راه حق، فاسد در عقيده، خارج از نظام دين، مخالف كتاب و سنت، بى دين و بى ايمان قلمداد كرده اند.(٢٣)

ابراهيم بن بشار از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه او گفت: «كسى مانند ابو حنيفه نديدم كه آنقدر عليه خدا جراءت داشته باشد». بازهم از او نقل شده است كه: «ابو حنيفه براى حديث رسول الله ضرب المثل گفته و آن را طبق علم خود توجيه مى كرد».(٢٥)

اين است نظر مقرب ترين افراد به او، شاگردش و ناشر مذهبش، ديگر چه انتظارى از ديگران داريم...!

وليد بن مسلم مى گويد: مالك بن انس به من گفت: آيا نامى از ابو حنيفه در شهر شما برده مى شود؟ گفتم: آرى، گفت: پس شهر شما ارزش زندگى ندارد.(٢٧)

ابن عبدالبر مى گويد: از كسانى كه او را رد كرده اند محمد بن اسماعيل بخارى است، او در كتاب خود (الضعفاء والمتروكون)(٢٩)

ابن الجارود در كتاب خود «الضعفاء والمتروكون» مى گويد: اكثر احاديث او ( نعمان بن ثابت ) تخيل است.

وكيع بن جراح مى گويد: دويست حديث از رسول الله ديده ام كه ابو حنيفه خلاف آنها عمل كرده است.

به ابن مبارك گفتند: مردم مى گويند كه تو به قول ابو حنيفه عمل مى كنى، گفت: اينگونه نيست كه تمام سخن مردم درست باشد، ما وقتى به سراغ او مى رفتيم كه او را نمى شناختيم، تا آنگاه كه او را شناختيم.(٣١)

امام صادقعليه‌السلام هميشه ابو حنيفه را از قياس نهى كرده، و شديدا به او اعتراض مى نموده است، ايشان مى گويد: شنيده ام كه دين را با رأى خود قياس مى كنى، چنين نكن، اولين كسى كه قياس كرد ابليس ‍ بود.(٣٣)

ابو نعيم روايت كرد كه: ابو حنيفه، عبدالله بن ابى شبرمه وابن ابى ليلى بر جعفر بن محمد صادق وارد شدند، ايشان به ابن ابى ليلى گفت: اين كيست كه همراه تو آمده؟

گفت: او مردى است كه در دين بصيرت ودقت نظر دارد.

گفت: شايد امور دين را با رأى خود قياس مى كند؟

گفت: آرى

جعفر به او حنيفه گفت: اسم تو چيست؟

گفت: نعمان.

گفت: ظاهر تو نشان نمى دهد كه چيزى بدانى، سپس حضرت از او سؤال هايى كرد، ابو حنيفه از همه سؤالها اظهار بى اطلاعى مى نمود، امام جواب سؤالها را به او گفت.

آنگاه فرمود: اى نعمان، پدرم از جدم روايت كرد كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «اول من قاس امرالدين براءيه ابليس: اولين كسى كه امور دين را با رأى خود قياس كرد ابليس بود». خداوند به او فرمود: براى آدم سجده كن، او گفت: من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى. پس هر كه دين را با رأى خود قياس نمايد، خداوند او را روز قيامت با ابليس محشور مى سازد، زيرا او از پيروان ابليس است در قياس.

فخر رازى گويد: «عجيب اين است كه ابو حنيفه تكيه گاهش قياس بوده، و دشمنان او بسبب زيادى قياس هايش او را سرزنش مى كنند، ولى كسى از او يا از شاگردانش نقل نكرده است كه يك برگ در اثبات قياس نوشته، يا در تقرير آن شبهه اى مطرح كرده چه رسد به ذكر حجتى بر آن، و حتى جواب دلائل حريفان خود در رد قياس را نداده است، بلكه اولين كسى كه در اين مساءله بحث كرده ودليل آورده شافعى است».(٣٥)

عبدالحليم جندى درباره شاگردى ابو حنيفه نزد امام صادقعليه‌السلام چنين بيان مى كند:

«اگر براى مالك افتخار باشد كه بزرگترين استاد شافعى بوده، و اگر براى شافعى افتخار باشد كه بزرگترين استاد ابن حنبل است، و اگر براى اين دو شاگر افتخار باشد كه شاگرد آن دو استادند، ولى شاگردى امام صادقعليه‌السلام فقه مذاهب چهارگانه اهل سنت را پر از افتخار نموده است، اما افتخارات امام صادقعليه‌السلام كم و زياد نمى شود، زيرا ايشان مبلغ علم جدش عليه الصلاه و اسلام براى تمام مردم است.

و امامت مقام او است، و شاگردى ائمه اهل سنت نزد او شرافتى براى آنها است كه به صاحب اين مقام نزديك شده اند».(٣٧) : «و فاصله هاى متناسب در آن قرار داديم، در آنجا شبها و روزها در امنيت مسافرت كنيد». اين چه جايى است؟

ميان مكه و مدينه.

امام به دو طرف مجلس نگاه كرد و گفت:

شما را به خدا... وقتى ميان مكه و مدينه سفر مى كنيد، آيا نا امنى بر جان خود در برابر قتل، و بر مال خود در برابر دزدى وجود دارد؟

«حضار يكصدا جواب دادند: آرى، به خدا».

آنگاه امامعليه‌السلام به ابو حنيفه رو كرد و گفت:

واى بر تو اى ابو حنيفه!... خداوند جز حق سخنى نمى گويد.

ابو حنيفه لحظه اى ساكت شد، سپس از سخن خود عقب نشينى كرده، گفت:

من به كتاب خدا آشنا نيستم.

سپس بهانه ديگرى آورده، گفت:

ولى صاحب قياس هستم.

امامعليه‌السلام فرمود:

اگر اهل قياسى، اين مساءله را قياس كن:

آيا قتل نزد خدا عظيم تر است يا زنا؟

قتل عظيم تر است.

پس چگونه در قتل به دو شاهد اكتفا شده ولى در زنا جز چهار شاهد پذيرفته نيست؟ آيا قياس اينها درست است نزد تو؟

گفت: خير

خوب است: آيا نماز افضل است يا روزه؟

نماز افضل است.

پس بنابر قول تو زن حائض بايد نمازهاى از دست رفته در حال حيض را قضا كند، نه روزه ها را، در حالى كه خداوند متعال قضاى روزه را واجب فرموده، نه نماز. حال از اين هم بگذريم:

آيا بول پليدتر است يا منى؟

بول پليدتر است.

پس بنابر قياس تو بايد براى خروج بول غسل كرد نه براى منى، در حالى كه خداوند متعال غسل را براى خروج منى قرار داده نه براى بول، آيا در اينجا قياس تو درست است؟

ابو حنيفه ساكت ماند، سپس گفت:

من صاحب راءيم.

امام فورا پرسيد:

نظر تو چيست درباره مردى كه غلامى دارد، در يك شب خود و غلامش ازدواج كرده و در يك شب با همسران خود همبستر شدند، سپس به سفر رفته و همسران خود را در يك منزل نگه داشتند، و آنها دو پسر به دنيا آوردند... پس از آن منزل بر سر آنها خراب شده، دو زن كشته شده و دو فرزند زنده ماندند، به نظر شما كداميك مالك و كداميك مملوك برده است؟... كداميك وارث و كداميك موروث است؟

ابو حنيفه براى بار سوم از سخن خود كه صاحب رأى است عقب نشينى كرده، و پس از چند لحظه سكوت، تفكر، تحير و خجالت گفت:

من تنها صاحب حدودم.

امام فرمود:

به نظر تو اگر مردى نابينا، چشم سالمى را كور كند، يا مردى كه دو دستش ‍ بريده، دست كسى را قطع كند، چگونه بايد حد بر آنها جارى شود؟

ابو حنيفه سعى مى كرد سؤالهاى امام را جواب دهد تا توجيهى باشد براى تكيه زدنش بر تخت فتوى در عراق، ولى شكست خورده و با حسرت گفت:

من هيچ نمى دانم... من هيچ نمى دانم.

امام فرمود:

... اگر نمى گفتند كه ابو حنيفه بر فرزند رسول خدا وارد شده ولى او از ابو حنيفه چيزى نپرسيد، من هرگز از تو نمى پرسيدم... حال اگر اهل قياسى برو و قياس كن.

خير... من بعد از اين جلسه هرگز با رأى و قياس در دين خدا سخن نخواهم گفت.

ولى امامعليه‌السلام تبسم كرد و گفت:

هرگز... هرگز... حب رياست تو را رها نخواهد كرد... همچنانكه پيشينيان را ترك نكرد.

امام مالك بن انس

ابو عبدالله، مالك بن انس بن مالك، بنابر قولى در سال ٩٣ هجرى در مدينه متولد و بنابر قولى در سال ١٧٩ هجرى وفات كرد. در عهد مالك علم رونق گرفته و طلاب علم از اقصى نقاط كشور اسلامى به مدينه مى آمدند، مدارس ‍ مدينه متمسك به حديث بوده و مخالف مدارس اهل رأى در كوفه به رياست ابو حنيفه بودند، اين اختلاف منجر به نزاع و درگيرى، و از حدود كار علمى و بى طرفانه خارج شده بود.

و در مقابل اين مكاتب، مكتب امام صادقعليه‌السلام بوده كه مملو از علما بود و افراد از گوشه و كنار جهان اسلام خود را به ايشان رسانده و براى ملاقات ائمه اهل بيتعليه‌السلام ساعت شمارى مى كردند، و امام صادقعليه‌السلام در ميان ائمه اهل بيتعليه‌السلام كمترين فشار از طرف دستگاه حاكم ديد. و مالك نيز براى مدت زمانى به مدرسه ايشان پيوسته و حديث دريافت كرد، و لذا امام صادقعليه‌السلام از بزرگ ترين اساتيد مالك است. مالك پس از آن اساتيد ديگرى مانند: عامر بن عبدالله بن زبير بن العوام، زيد بن اسلم، سعيد مقبرى ، ابو حازم، صفوان بن سليم و ديگران استفاده نمود، همچنين مالك براى فراگيرى علم ملازم وهب بن هرمز، نافع مولاى ابن عمر، ابن شهاب زهرى، ربيعه الرأى، وابو الزناد بود. مالك پيشرفت زيادى كرده تا آنكه رهبرى مكتب اهل حديث را بدست گرفت. ولى دستگاه سياسى فورا دخالت نموده، مكتب اهل رأى را تاءييد، و اهل حديث را زير فشار قرار داد. و لذا مالك بن انس نيز تحت فشار دولت قرار گرفت تا جائى كه او را از نقل حديث منع كردند. و يك بار به خاطر فتوائى كه بر خلاف خواسته دولت داده بود به شلاق محكوم شد. اين قضيه در ايام و ولايت جعفر بن سليمان سال ١٤٦ هجرى اتفاق افتاد. وى مالك را برهنه نموده و آنقدر شلاق زد كه شانه هاى او از جا در آمد.

ابراهيم بن حماد ميگويد: مالك را مى ديدم كه اگر مى خواست از جا برخيزد، براى بالا بردن دستش از دست ديگر كمك مى گرفت.

ولى عجيب اين است كه پس از مدتى مالك مقرب دستگاه شده و مورد عنايت قرار گرفت، و تا جائى بالا رفت كه امرا از هيبت او مى ترسيدند، سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه چه اتفاقى براى مالك بوجود آمده بود كه اين گونه دولت از او راضى و وى را احترام مى كرد؟

آيا دولت به خاطر يك رأى به خصوصى از او ناراضى بوده، و پس از آن مالك از آن رأى دست كشيد؟

يا آن كه از رأى خود صرف نظر نكرده ولى دولت او را و يا چيز ديگرى وجود داشت؟

اين است آن سؤال سرگردان و نقطه ابهامى كه هرگاه انسان بخواهد تاريخ امام مالك را مطالعه كند به ذهن او مى آيد، زيرا متوجه تغيير نوع روابط ميان او با دولت شده، كه از حالت فشار و خشم، طورى تغيير يافت كه مالك و منصور با يكديگر تبادل علاقه و محبت مى كردند.

منصور به مالك مى گويد: به خدا تو كمترين و داناترين مردم هستى، اگر بخواهى سخنان تو را مانند قرآن به تحرير در آورده و به تمام آفاق فرستاده و آن را بر آنها تحميل مى كنم.

از اينجا بود كه مذهب امام مالك منتشر شد، زيرا مورد رضايت سلطان قرار گرفت، والا مساءله دانائى يا نادانى مطرح نبوده، بلكه ملك است و سلطنت ، دعوت است و تبليغ، و سپس تحميل مذهب بر مردم خواسته يا ناخواسته. اين بود كه «ربيعه الرأى» استاد مالك و داناتر از او را وادار كرد كه بگويد: مگر نمى دانيد كه يك مثقال دولت بهتر است از يك خروار علم.(٣٩)

و لذا مى بينيم كه مالك از امام صادقعليه‌السلام دورى جست، زيرا نظر ايشان بر دورى از سلطان و كناره گيرى از او است.

به نظر من، سبب اساسى كه موجب خشم دولت در ابتداى كار عليه مالك شد اين بود كه نوعى محبت از او نسبت به امام صادقعليه‌السلام ديده مى شد، و چنين به نظر مى رسيد كه عربها در آن ايام قصد داشتند به نفع اهل بيت قيام كنند، و لذا مى بينيم كه دولت به مسلمانان غير عرب بهاى بيشترى داده و ابو حنيفه را در كوفه تاءييد نموده است، تا آنكه اين وضيت به پايان رسيد، و دولت صلاح در اين ديد كه از مالك، شخصيتى بزرگ ساخته و او را مانند الگويى دينى براى دولت مطرح كند، تا اينكه نام دولت اسلامى بر آن صدق كند، به خصوص آنكه قيام عباسيان عليه بنى اميه به اين بهانه بود كه آنان از دين خدا دور شده اند، و لذا مى بينيم دستورى سلطنتى براى مالك صادر شده و صلاحيت هائى به وى داده شده است كه تا كنون براى هيچ عالمى پيش نيامده بود، و آن دستور چنين است: «هر گونه نارضايتى از نماينده ما بر مدينه يا مكه و يا هر يك از مامورين ما در حجاز درباره خود يا ديگرى داشتى، يا هر نوع بدرفتارى يا آزار نسبت به رعيت مشاهده كردى، آن را بنويس تا ما آنها را آنگونه كه مستحق آن هستند مجازات كنيم».

بدين وسيله مقام مالك بالا رفته و در برابر مامورين حكومتى آنگونه هيبتى داشت كه منصور دارا بود. شافعى اين وضعيت را نقل مى كند هنگامى كه به مدينه آمده و از والى مكه نامه اى براى والى مدينه داشت، در نامه از او خواسته بود كه وى را نزد مالك ببرد، والى گفت: اى جوان، اگر از مدينه تا مكه پياده و با پاى برهنه بروم، براى من آسانتر است كه به خانه مالك بخواهم وارد شوم، من هيچ گاه احساس ذلت نمى كنم مگر وقتى كه به در منزل او مى رسم.(٤١)

على رغم فضل آشكار او، جز فشار، اذيت و آزار، قتل و تبعيد براى خود و شيعه اش نديد، اين چيزى است كه تاريخ شيعه از ابتداى وفات رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در طول تاريخ بدان شهادت مى دهد.

ولى من از خود سؤالى مى كنم كه صاحب كتاب «الامام الصادقعليه‌السلام معلم الانسان» آن سؤال را سؤال كرد، او گفت: «سؤال من اين نيست كه چرا مسلمانان همچنان به دو دسته شيعه و اهل سنت تقسيم شده اند، بلكه سؤال تعجب آور من اين است كه: چگونه شيعه توانسته است تا امروز در برابر آن همه شرايط شكننده و دشوار كه در زير خفقان فكرى و جسمى بر آنها وارد شده است ايستادگى كند؟!... آن هم على رغم تمام كوشش هايى كه براى محو آثار حق و از بين بردن اسلام انجام گرفته است؟!».(٤٣)

به ياد دارم روزى استاد ما در دانشگاه، فقه مالكى را تدريس مى كرد، عده اى از دانشجويان اعتراض كرده، گفتند: چرا فقه را بر اساس چهار مذهب تدريس نمى كنى؟ گفت: من مالكى هستم، واهل سودان همگى مالكى اند، اگر كسى در ميان شما مالكى نيست، من حاضرم مذهبش را به طور خصوصى تدريس كنم.

من گفتم: من مالكى نيستم، آيا حاضرى مذهبم را تدريس كنى، گفت: آرى، مذهب تو چيست؟ آيا شافعى هستى؟

گفتم: خير

گفت: حنفى هستى؟

گفتم: خير

گفت: حنبلى هستى؟

گفتم: خير

حيرت و تعجب بر روى او آشكار شد، گفت:

پس از كه تقليد مى كنى؟!

گفتم: جعفر بن محمد الصادقعليه‌السلام .

گفت: جعفر كيست؟!

گفتم: استاد مالك و ابو حنيفه، از نسل اهل بيت، مذهب او به نام مذهب جعفرى شهرت يافته است.

گفت: تاكنون چنين مذهبى را نشنيده ام.

گفتم: ما شيعه ايم.

گفت: به خدا پناه مى برم از شيعه.

... و از كلاس خارج شد!

هر كه شانس، تبليغات و قدرت داشته باشد به ثريا مى رسد، مالك خود طمعى در اين مقام نداشت، زيرا مى دانست كه از او شايسته تر براى اين مقام بسياراند.

ولى دولت از او به عنوان مرجع عمومى فتوى مى خواهد، منصور به او دستور داد كتابى را بنويسد و مردم را به زور وادار به پيروى از آن نمايد، مالك نپذيرفت، منصور گفت: بنويس، كسى امروز اعلم از تو نيست(٤٥)

انتشار مذهب مالكى

مذهب مالكى توسط قضاوت وسلاطين منتشر شد، شاه اندلس مردم را به تقليد مذهب مالك واداشت، سبب اين كار سخنى از مالك در مدح وى بود، روزى مالك درباره عملكرد سلطان اندلس سؤال كرد، و در جواب از رفتار نيك او سخن به ميان آمد، مالك گفت: از خداى متعال خواهانيم كه حرم ما را توسط سلطان شما مزين فرمايد، اين سخن كه به شاه رسيد، مردم را وادار به پيروى از مذهب او نموده، و مذهب اوزاعى را كنار گذاشت. مردم نيز به تبع سلطان دين او را پذيرفتند، زيرا هميشه مردم پيرو دين سلاطين اند.

مذهب مالكى در آفريقا نيز توسط قاضى سحنون منتشر شد.

مقريزى گويد: وقتى معز بن باديس به قدرت رسيد، مردم آفريقا را وادار به پيروى از مذهب مالك و ترك ديگر مذاهب نمود. و بدين وسيله اهالى آفريقا و اندلس همگى به مذهب او رجوع كردند، آن هم براى رضايت سلطان و طلب دنيا، زيرا قضاوت و فتوى در تمام آن شهرها مخصوص ‍ كسانى بود كه پيرو مذهب مالك بودند، اكثر مردم نيز مجبور به پذيرش احكام و فتاوى آنها بودند. و بدين وسيله اين مذهب در آنجا منتشر شد و مقبول همگان قرار گرفت، ولى به دليل شايستگى ها و ارزش هاى روحانى اين مذهب نبود، بلكه به خاطر قانون زور بود كه مردم نيز بدون بصيرت در برابر آن خاضع اند.(٤٧)