انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم

انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم0%

انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 23

انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم

نویسنده: مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق
گروه:

صفحات: 23
مشاهدات: 4117
دانلود: 288

توضیحات:

انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم
  • مقدمه مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

  • خلاصه كتاب « تعليم و تربيت در اسلام »

  • فصل اول: كليات‏

  • اهميت و ضرورت بحث تربيت

  • رابطه تربيت و صنعت

  • رابطه تربيت و عادت

  • رابطه تربيت و اخلاق

  • فصل دوم: اصول و مبانى تربيت‏

  • 1 - نسبيت اخلاق‏

  • 4 - معيار فعل اخلاقى‏

  • الف. ديگر دوستى

  • ب. وجدان اخلاقى

  • ج. زيبايى عقلى

  • د. حاكميت روح و عقل

  • ه. عقل دورانديش

  • و. اخلاق دينى

  • جمع‏بندى

  • 3 - اصل در اخلاق، پرورش خود است يا مبارزه با خود؟

  • نظر قدما در باب ارزش‏ها و امور معنوى

  • ناتوانى دانشمندان غربى در تحليل امور معنوى

  • 4 - مراحل خروج از خودخواهى‏

  • محدوده دوستى و دشمنى

  • 5 - توجه به همه استعدادهاى انسانى

  • الف - پرورش جسم

  • ب - پرورش روح

  • لزوم رشد هماهنگ تمامى استعدادها

  • فصل سوم: عوامل تربيت از نظر اسلام

  • اشاره‏

  • 1 - تعليم و پرورش عقل‏

  • مسأله علم و تعلم

  • مسأله عقل و تفكر

  • مسأله تحقير عقل و علم

  • 2 - تزكيه نفس و پرورش اراده‏

  • 3 - عبادت و پرورش حس نيايش

  • الف - تقويت حس نيايش‏

  • ب - برنامه‏هاى تربيتى مندرج در عبادات اسلامى‏

  • 4 - مراقبه و محاسبه

  • 5 - معاشرت با صالحان‏

  • 6 - ازدواج

  • 7 - جهاد

  • 8 - كار

  • خلاصه كتاب « انسان كامل »

  • معناى انسان كامل و ضرورت بحث از آن‏

  • عيوب روحى و روانى

  • لزوم هماهنگى در رشد ارزش‏هاى انسانى

  • نمونه هايى از رشدهاى يك بعدى‏

  • 1 - عبادت و زهد

  • 2 - خدمت به خلق

  • 3 - آزادى

  • 4 - عشق

  • 5 - عقل

  • درد انسان از ديدگاه‏هاى مختلف‏

  • گرايش‏هاى مختلف و كمال انسان

  • بررسى نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل‏

  • الف - مكتب عقل

  • ب - مكتب عرفان‏

  • ج - مكتب قدرت‏

  • د - مكتب محبت (يا ضعف)

  • ه - مكتب سوسياليسم

  • و - مكتب اگزيستانسياليسم

  • ز - نظريه برخوردارى‏

  • خلاصه كتاب « تكامل اجتماعى انسان »

  • بخش اول : تكامل اجتماعى انسان‏

  • مفهوم تكامل

  • نقش اراده انسان در تاريخ

  • تكامل اجتماعى در گذشته‏

  • آينده بشر از ديدگاههاى مختلف‏

  • بخش دوم : هدف زندگى‏

  • هدف خلقت و بعثت انبياء

  • ريشه اخلاق فردى و اجتماعى‏

  • 1 - منافع فردى‏

  • 2 - الغاى مالكيت فردى‏

  • مكتب و جهان‏بينى

  • خلاصه كتاب « نبرد حق و باطل »

  • بحث از حق و باطل‏

  • حق و باطل در جهان هستى

  • حق و باطل در جامعه و تاريخ

  • الف - اصالت شر

  • ب - اصالت خير

  • ج - اصالت خير و شر

  • د - ماترياليسم تاريخى يا نفى اصالت خير و شر

  • احياى تفكر اسلام‏

  • اقبال و احياى فكر دينى

  • تفكر مسلمين درباره تأثير عمل در سعادت‏

  • تفكر زنده و تفكر مرده‏

  • الف - توكل

  • ب - زهد

  • تفكر اسلامى درباره زهد و ترك دنيا

  • 1 - زهد براى ايثار

  • 2 - همدردى

  • 3 - آزادى و آزادگى

  • 4 - درك لذايذ معنوى

  • خلاصه كتاب « امدادهاى غيبى در زندگى بشر »

  • خورشيد دين هرگز غروب نمى‏كند.

  • امدادهاى غيبى در زندگى بشر

  • مديريت و رهبرى در اسلام‏

  • رشد اسلامى‏

  • خلاصه كتاب « ولاها و ولايت‏ها »

  • ولا و ولايت در قرآن‏

  • ولاء منفى‏

  • ولاى اثباتى عام

  • ولاى اثباتى خاص‏

  • 1) ولاى محبت يا قرابت

  • 2) ولاى امامت

  • 3) ولاى زعامت

  • 4) ولاى تصرف

  • مراحل و منازل ولايت‏

  • خلاصه كتاب « عرفان حافظ »

  • عرفان در ديوان حافظ

  • عرفان عملى

  • عرفان نظرى

  • راه‏هاى شناخت شخصيت حافظ

  • 1 - تاريخ

  • 2 - ديوان حافظ

  • فرضيه اول

  • فرضيه دوم

  • فرضيه سوم

  • فرضيه چهارم

  • 1 - جبرگرى و احساس عدم آزادى‏

  • 2 - حيرت‏

  • 3 - پوچ‏گرايى‏

  • 4- انكار قيامت

  • الف- دم غنيمت شمردن‏

  • ب - شاهد بازى‏

  • ج - گدايى و دريوزگي

  • د - مداحى‏

  • فرضيه پنجم

  • 1- وحدت وجود

  • 2- وحدت تجلى

  • 3- عشق

  • 4- حيات و تسبيح عمومى موجودات

  • 5- عالم مظهر جمال و جلال

  • 6- معاد

  • 7- عدم اعتبار استدلال

  • 8- نظام احسن‏

  • 9 - مقام والاى انسان

  • 10 - موطن قبلى انسان‏

  • 11- غربت انسان‏

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4117 / دانلود: 288
اندازه اندازه اندازه
انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم

انسان بر آستان دين «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر سوم

نویسنده:
فارسی
انسان بر آستان دين


انسان بر آستان دين « خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام


مقدمه مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا أن هدانا الله
دفتر حاضر خلاصه‏اى است از هفت كتاب تعليم و تربيت در اسلام، انسان كامل، تكامل اجتماعى انسان، نبرد حق و باطل، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ولاها و ولايت‏ها و عرفان حافظ كه عمدتا سخنرانى‏هاى استاد مطهرى (ره) در رابطه با تعاليم اسلام در باب ابعاد گوناگون زندگى فردى و اجتماعى انسان است و لذا نام انسان بر آستان دين براى اين مجموعه انتخاب شده است. در اين جا شايسته است مرور كوتاهى داشته باشيم بر پيشينه و كليات مطالب هر يك از اين كتاب‏ها:
كتاب تعليم و تربيت در اسلام مشتمل بر دو سلسله از سخنرانى‏هاى استاد مطهرى است كه در سال‏هاى ١٣٥١ و ١٣٥٢، بخشى در جمع دبيران تعليمات دينى و بخش ديگر در انجمن اسلامى پزشكان ايراد شده است.
اصل كتاب كه تاكنون ٣٦ بار به چاپ رسيده، تنظيم سلسله‏وار ١٩ جلسه سخنرانى است، بدون لحاظ مباحث مشترك و رعايت تقدم و تاخير منطقى، و به ويژه اين كه نوار چندين جلسه از سخنرانى‏هاى استاد در دست نيست و لذا سياق مباحث استاد در چند جا قطع شده و افتادگى‏هايى در مطالب مطرح شده توسط ايشان وجود دارد. از اين رو براى درك بهتر ديدگاه‏هاى ايشان در رابطه با موضوعتعليم و تربيت در اسلام، مطالب اين كتاب را در قالب سه فصل زير تنظيم نموديم:
فصل اول، كليات، در بيان اهميت تربيت و رابطه آن با صنعت، عادت و اخلاق؛
فصل دوم، اصول و مبانى تربيت، در بيان موضوعاتى همچون نسبيت اخلاق، معيار فعل اخلاقى، پرورش يا مبارزه با خود، مراحل خروج از خودخواهى، و توجه به همه استعدادهاى انسانى در امر تربيت؛
فصل سوم، عوامل تربيت از نظر اسلام، شامل تعليم و پرورش عقل، تزكيه نفس، عبادت، مراقبه و محاسبه، معاشرت با صالحان، ازدواج، جهاد و كار.
لازم به ذكر است برخى از مباحث اين كتاب به ويژه موضوع نسبيت اخلاق و معيار فعل اخلاقى به خاطر ابعاد فلسفى بحث، در اين دفتر به صورت بسيار مختصر مورد اشاره قرار گرفته و تفصيل آن را انشاءالله در دفتر هفتم، در خلاصه كتاب فلسفه اخلاق ملاحظه خواهيد كرد.
كتاب انسان كامل متن مكتوب سيزده سخنرانى استاد مطهرى است كه در سال ١٣٥٣ ايراد شده و تاكنون ٢٥ بار تجديد چاپ شده است. استاد پس از بيان اين كه شناخت انسان كامل، هم براى زندگى فردى انسان مسلمان و هم براى ايجاد جامعه اسلامى ضرورت دارد، انسان كامل را از ديدگاه هشت مكتب عقل، عرفان، قدرت، محبت، ضعف، ماركسيسم، اگزيستانسياليسم، برخوردارى و زيبايى معرفى مى‏كند و با نقد نظرات اين مكاتب به تبيين ديدگاه اسلام در باب انسان كامل مى‏پردازد و معتقد است كه كمال انسان در رشد هماهنگ تمام ارزش‏هاى انسانى و در حد اعلاى آن است.
لازم به ذكر است كه به خاطر اشتراك برخى از مطالب كتاب انسان كامل و كتاب تكامل اجتماعى انسان، اين مطالب ادغام و با ذكر ماخذ هر يك، در خلاصه كتاب انسان كامل آمده است.
كتاب تكامل اجتماعى انسان كه تاكنون ١٣ بار تجديد چاپ شده، از چند بخش تشكيل شده است. بخش اول تحت عنوان تكامل اجتماعى انسان، حاصل دو سخنرانى است كه در حدود سال ١٣٥٠ در دانشگاه شيراز ارائه شده است.
در اين بحث استاد مطهرى با بررسى محورهاى مختلف تكامل انسان در طول تاريخ به اين جمع بندى مى‏رسد كه على‏رغم پيشرفت فراوان انسان در ابعاد فنى و تشكيلاتى و در رابطه با طبيعت، در رابطه با ديگر انسان‏ها و در رابطه با معنويات، انسان پيشرفت نكرده، و يا پيشرفتش بسيار ناچيز بوده است.
موضوع ديگر اين بحث، آينده بشر است كه استاد با نقد نظرات مأيوسانه غربيان و برخى روشنفكران، نظر اسلام در مورد آينده بشريت را به عنوان آينده روشن و طلايى در سايه حكومت عدل مهدى موعود عليه السلام مطرح مى‏نمايند.
بخش دوم كتاب تكامل اجتماعى انسان كه صورت مكتوب صحبت‏هاى استاد مطهرى در سال ١٣٥١ در جمع خصوصى حدود ده تن از شاگردان ايشان است، به موضوع هدف زندگى مى‏پردازد. استاد هدف زندگى را همان هدف از بعثت پيامبران و هدف بعثت را همان هدف خلقت مى‏داند؛ يعنى رسيدن به حقيقت كه همان خداست.
بخش سوم و چهارم كتاب،الهامى از شيخ الطائفه (سخنرانى استاد مطهرى در كنگره هزاره شيخ طوسى) ومزايا و خدمات مرحوم آية الله بروجردى (مقاله‏اى از استاد پس از فوت آن مرحوم در سال ١٣٤٠) است كه خلاصه اين دو بخش در دفتر حاضر منعكس نشده است.
كتاب بعدى نبرد حق و باطل نام دارد كه تاكنون ١٨ بار تجديد چاپ شده و مشتمل بر ده گفتار از سخنرانى‏هاى استاد مطهرى در دو بخش است. بخش نخست آن تحت عنوان حق و باطل، كه تلفيق شده پنج گفتار استاد مى‏باشد، در سال ١٣٥٦ ايراد شده كه سه گفتار آن در يك مدرسه دينى در دماوند و دو گفتار آن در منزل استاد بوده است. استاد مطهرى در اين گفتارها با نقد نظر ماركسيسم در باب نبرد حق و باطل، نظر اسلام را چنين بيان مى‏كند كه حق، اصيل و مستقل است و باطل، طفيلى و گرچه گاهى شاهد غلبه ظاهرى باطل هستيم، اما پيروزى نهايى از آن حق است.
بخش دوم كتاب نبرد حق و باطل،احياى تفكر اسلامى نام دارد كه آن هم حاصل پنج سخنرانى استاد مطهرى در حسينيه ارشاد است. گفتار اول اين بخش در تاريخ ٧ / ٢ /١٣٤٩ به مناسبت يادبود اقبال لاهورى، و چهار گفتار ديگر هر يك به فاصله يك هفته از گفتار قبلى ايراد شده است. استاد در اين سخنرانى‏ها با تجليل از اقبال لاهورى كه كنفرانس‏هايى تحت عنواناحياى تفكر اسلامى در پاكستان داشته، ديدگاه او را مورد تاييد قرار مى‏دهد كه على رغم وجود ظاهر دين اسلامى، روح اسلامى در ميان مسلمين مرده است و به عنوان نمونه به مصاديق زير اشاره مى‏كند:
عدم همبستگى در جوامع اسلامى، تفكر نادرست در باب تأثير عمل در سعادت انسان، فهم نادرست در باب توكل، زهد و... .
كتاب امدادهاى غيبى در زندگى بشر كه مجموع پنج گفتار از استاد مطهرى در زمان‏ها و مكان‏هاى متفاوت است با نظارت و نگارش مقدمه‏اى از سوى خود ايشان ابتدا در سال ١٣٥٤ منتشر شد و تاكنون ١٢ بار تجديد چاپ شده است.
گفتار اول اين كتابخورشيد دين هرگز غروب نمى‏كند، متن يك سخنرانى است كه در سال ١٣٤٥ مقارن با مبعث رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در دانشكده نفت آبادان ايراد شده است و استاد مطهرى در اين سخنرانى با بيان شرايط جاودانه شدن يك پديده اجتماعى و با نقد نظرات مختلف در باب علل پيدايش دين، به اين نتيجه مى‏رسد كه چون دين تامين كننده منحصر به فرد برخى از نيازهاى دائمى و فطرى بشر است، لذا خورشيد دين هرگز غروب نمى‏كند.
گفتار دوم كتاب، متن سخنرانى استاد تحت عنوانامدادهاى غيبى در زندگى بشر است كه در سال ١٣٤٦ مقارن با نيمه شعبان در دانشگاه شيراز ايراد شده است.
به مناسبت آن ايام، استاد پس از توضيح در باب معناى غيبت و امدادهاى غيبى و استدلال بر ضرورت وجود آن در زندگى بشر، مساله مهدويت و ظهور حضرت مهدى عليه السلام را به عنوان يك امداد غيبى كه متعلق به تمام بشر است مطرح مى‏كند.
گفتار سومرهبرى و مديريت در اسلام نام دارد كه آن هم متن سخنرانى استاد در حدود سال ١٣٥٠ مقارن با ايام عيد مبعث در مدرسه عالى مديريت كرمان مى‏باشد. در اين سخنرانى استاد مطهرى از مديريت و رهبرى به عنوان نمونه‏اى از رشد انسان در رابطه با ديگران ياد مى‏كند و پس از برشمردن اصول و اركان مديريت و رهبرى براى درك اهميت آن در اسلام، دو روش بررسى سيره معصومين عليهم السلام و رجوع به متون اسلامى را معرفى مى‏كند.
گفتار چهارم در بابرشد اسلامى صورت اصلاح شده و تفكيك شده يك سخنرانى در حسينيه اصفهانى‏ها در آبادان است كه حدود سال ١٣٥٠ ايراد شده است. استاد مطهرى با تفصيل مفهوم رشد كه در گفتار قبل اشاره شد، به مسووليت ما در برابر خود اسلام اشاره مى‏كند و رشد اسلامى را به عنوان شناخت، حفظ و بهره‏بردارى صحيح و كامل از تعاليم اسلام معرفى مى‏كند و شرط رشد را شناخت مقتضيات زمان و مكان مى‏داند و در نهايت به بيان علايم و رشدنيافتگى مى‏پردازد.
گفتار پنجم، نقد استاد مطهرى بر فيلم مغرضانه محلل است كه به صورت مقاله‏اى در بهمن ماه ١٣٥٠ در روزنامه كيهان چاپ شده است. خلاصه اين گفتار در دفتر حاضر نيامده است.
كتاب ولاها و ولايت‏ها در اصل مقاله‏اى بوده به قلم استاد مطهرى، كه در كتاب خلافت و ولايت به چاپ رسيد(١) و بعدها به صورت كتاب مستقلى منتشر شد و تا كنون ١٤ بار تجديد چاپ شده است. استاد مطهرى در اين كتاب ابتدا مفهوم ولاء را به دو نوع منفى و مثبت تقسيم مى‏كند. مراد از ولاء منفى، بر حذر داشتن مسلمانان از دوستى و سرپرستى غير مسلمانان است و اما خود ولاء مثبت، بر دو قسم است: ولاء اثباتى عام كه مربوط به دوستى مسلمانان نسبت به يكديگر و علاقه آن‏ها به سرنوشت مشترك خود است، و ولاء اثباتى خاص كه مربوط به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏باشد و در چهار بعد محبت، امامت (پيشوايى روحانى و دينى)، زعامت (رهبرى اجتماعى) و تصرف يا ولايت غيبى و ملكوتى قابل ملاحظه است.
كتاب عرفان حافظ كه پيشتر با نامتماشاگه راز چاپ مى‏شد، صورت مكتوب و تلفيق شده پنج جلسه كنفرانس استاد مطهرى است و تا كنون ١٧ بار به چاپ رسيده است.
استاد مطهرى با بيان اين كه براى شناخت شخصيت حافظ دو راه تاريخ و مراجعه به ديوان او پيش روى ماست به نقد چهار فرضيه در باب شخصيت فكرى و اشعار حافظ مى‏پردازد و در نهايت از فرضيه پنجم دفاع مى‏كند كه اشعار حافظ يك دست و همه عارفانه است. استاد مطهرى در ذيل اين بحث به بيان اصول جهان‏بينى عرفانى پرداخته است.
در پايان تذكر اين نكته لازم است كه در تنظيم هر يك از دفاتر خلاصه آثار، تلاش ما بر اين بوده كه از يك سو حتى المقدور وحدت موضوعى كتاب‏هاى خلاصه شده حفظ شود و از سوى ديگر، از نظر سهولت و دشوارى مطالب - متناسب با سير مطالعاتى آسان به مشكل كه در پايان دفتر اول ارايه نموديم - رابطه‏اى ميان كتاب‏هاى خلاصه شده برقرار باشد.
استاد مطهرى علاوه بر كتاب هايى كه خلاصه آن‏ها در اين دفتر آمده و نام انسان بر آستان دين به خود گرفته، در برخى از آثار ديگر خود نيز به موضوعات مرتبط با ابعاد مختلف انسان‏شناسى پرداخته است؛ از جمله در كتاب‏هاى مساله شناخت، فطرت، فلسفه اخلاق، انسان و سرنوشت، انسان و ايمان، انسان در قرآن و... از آن جا كه مطالب اين كتاب‏ها عمدتا منعكس كننده ديدگاه‏هاى فلسفى و كلامى استاد مطهرى در موضوع انسان‏شناسى مى‏باشد و سطح كتاب‏ها نيز نسبت به كتاب‏هاى خلاصه شده در دفتر حاضر بالاتر است، خلاصه آن‏ها در دفتر هفتم اين مجموعه ارايه خواهد شد. انشاءالله.
مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام
٢٧ رجب ١٤٢٢
٢٣ مهر ١٣٨٠

خلاصه كتاب « تعليم و تربيت در اسلام »

فصل اول : كليات‏

اهميت و ضرورت بحث تربيت

بحث ما درباره تعليم و تربيت در اسلام است. هدف از تعليم و تربيت، ساختن انسانهاست، مكتبى كه داراى هدفهايى مشخص است و مقررات همه جانبه و سيستم‏هاى حقوقى، اقتصادى و سياسى دارد، نمى‏تواند يك سيستم خاص آموزشى نداشته باشد؛ يعنى مكتبى كه مى‏خواهد در مردم طرحهاى خاص اخلاقى، اقتصادى و سياسى پياده كند خواه هدف آن مكتب، فرد باشد يا جامعه، ناچار از داشتن يك سيستم آموزش است.
اگر هدف، جامعه باشد اين افراد هستند كه بايد اين طرحها را پياده كنند و اگر هدف هم فرد باشد همين‏طور.
به نظر ما در اسلام هم فرد اصالت دارد هم جامعه، لذا بايد با اصول تعليم و تربيت اسلام آشنا بشويم و بدانيم مقررات تعليم و تربيتى اسلام چگونه است و چگونه بايد انسان را ساخت.(٢)
براى بحث از چيستى تربيت و در مقام تعريف آن، در اين جا تربيت را با سه مفهوم نزديك، اما متفاوت با آن مقايسه مى‏كنيم:

رابطه تربيت و صنعت

تربيت به طور كلى با صنعت فرق دارد؛ صنعت عبارت است ازساختن و به عبارت ديگر پيراستن و آراستن اشياء و ايجاد ارتباط ميان اشياء در جهت حكومت انسان، اما تربيت عبارت است از پرورش دادن؛ يعنى به فعاليت در آوردن استعدادهاى درونى بالقوه‏اى كه در چيزى موجود است و لذا تربيت فقط در مورد جانداران به كار مى‏رود و از همين جا معلوم مى‏شود كه تربيت بايد متناسب با طبيعت و سرشت شى‏ء باشد؛ يعنى اگر بنا باشد شيئى شكوفا شود، بايد كوشيد همان استعدادهايى كه در آن است، ظهور و بروز كند و اگر استعدادهايى در شيئى نيست، بديهى است كه پرورش آن معنى ندارد؛ مثلا ما نمى‏توانيم به يك مرغ رياضيات تعليم دهيم. و از همين جا معلوم مى‏شود كه ترس و تهديد، در انسانها عامل تربيت نيست. همان‏طور كه نمى‏شود غنچه‏اى را به زور به صورت گل درآورد و بايد آن چه را نياز دارد در اختيارش گذاشت تا خودش رشد كند، نمى‏توان استعداد انسان را نيز به زور يا تهديد شكوفا كرد.(٣)
حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد: دل انسان اقبال و ادبارى دارد و گاهى شاداب و گاه خسته است و هنگام خستگى نبايد چيزى - مثلا عبادت - را بر او تحميل كرد.(٤)(٥)
با توجه به مطلب مذكور مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه در تربيت انسان دو حالت اصلى وجود دارد:
يكى به نحوى است كه بيشتر درباره آنساختن وصنعت صدق مى‏كند و آن تربيتى است كه در آن، انسان مانند يك شى‏ء فرض مى‏شود و براى منظور خاصى ساخته مى‏شود؛ مثلا براى تربيت گوسفند پروار، آن را اخته مى‏كنند كه از نظر انسان، اخته كردن گوسفند كامل كردن اوست؛ در حالى كه از نظر خود گوسفند مسلما نقصى در او به وجود آورده‏اند.
خواجه كردن غلامان حرمسرا در قديم نيز همين طور است. در تربيت روحى نيز همين مطلب هست؛ يعنى گاهى مكتبى، منظورى را در نظر مى‏گيرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن منظور تأمين شود ولو اينكه كاستيهايى در جسم و روح انسان پديد آورد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ يعنى منظورِ بيرون از انسان ندارد و هدفش به سعادت رساندن و تكميل انسان است.
تربيت در اين مكتب بايد بر اساس پرورش استعدادها و نيروهاى انسانى و براساس تنظيم آنها باشد؛ يعنى حداكثر كارى كه اين مكتب مى‏تواند انجام دهد دو چيز بيشتر نيست:
اول تلاش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - و نه تضعيف - آنها، و دوم برقرارى نظامى ميان استعدادهاى انسانى به طورى كه در اثر اين نظام هيچگونه افراط و تفريطى بر او حكمفرما نباشد؛ يعنى هر نيرو و هر استعدادى حظ خويش را ببرد و به بقيه تجاوز نكند.(٦)

رابطه تربيت و عادت

گفتيم كه تربيت، ساختن و از نوع صنعت نيست، بلكه صرف پرورش است. ممكن است كسى چنين بگويد كه قسمتى از تربيت، پرورش است. و قسمت ديگر ساختن. اينجا دو نظريه است: نظريه علماى قديم و نظريه علماى جديد غرب.
از نظر علماى قديم شكى نبود كه قسمتى از اخلاقيات را بايد در وجود بشر ايجاد كرد و اصلا آدم تربيت شده را آدمى مى‏دانستند كه فضايل فردى در او ازحال خارج شده، به صورتملكه در آمده باشد تا زوالش مشكل شود؛ مثلا آنقدر راستگو باشد كه حتى در عالم خواب هم دروغ نگويد، و لذا معتقد بودند كه اساسا تربيت، فن تشكيل عادت است و عادت، ساختن است نه پرورش، زيرا پرورش، رشد استعدادى است كه وجود دارد، اما عادت هر گونه شكل دادن به ماده انعطاف‏پذيرى است كه استعداد خاصى ندارد و توانايى تبديل به حالات مختلف را دارد. بر اين اساس انسان ساختنى است و قسم اعظم تربيت، ساختن است نه پرورش.
اما نظريه جديد علماى غرب اين است كه تربيت، صرف پرورش است، چون بحث آن‏ها در تربيت اخلاقى بوده و روى ساير استعدادها، مثل حس دينى و حس زيبايى صحبت نكرده‏اند، گفته‏اند: تربيت فقط رشد نيروى عقل و اراده اخلاقى است و بس و انسان را به هيچ چيز - چه خوب و چه بد - نبايد عادت داد، و عادت، مطلقا بد است، زيرا همينكه چيزى عادت شد، بر انسان حكومت مى‏كند و انسان نمى‏تواند آن را ترك كند و آنوقت آن كار را نه به حكم عقل و اراده اخلاقى بلكه به حكم عادتش انجام مى‏دهد، ما قريب به اين مضمون را هم در روايات داريم كه مثلا امام صادق عليه السلام فرمود:
لا تنظروا الى طول ركوع الرجل و سجوده فان ذلك شى‏ء اعتاده فلو تركه استوحش لذلك، و لكن انظروا الى صدق حديثه و اداء امانته(٧)
كه نشان مى‏دهد هر چيزى ولو بهترين عبادات و فضايل، همين كه به صورت عادت درآمد، ارزش خود را از دست مى‏دهد. كانت روسو در غرب سردسته معتقدان به اين مكتبند.
روسو در كتاباميل مى‏گويد:اميل را بايد عادت دهم كه به هيچ چيز عادت نكند. به عقيده او تربيت، تقويت عقل و روح است، به گونه‏اى كه بتواند در هر كارى آزادانه فكر كند و تصميم بگيرد. اين‏ها در واقع مدافع آزادى در اخلاقند و معتقدند انسان بايد آزاد باشد و هيچ قدرتى بر او حكومت نكند، حتى قدرت عادت.(٨)
به نظر ما هيچ يك از اين دو نظريه كاملا درست نيست؛ البته اين مطلب درست است كه گفته‏اند: انسان نبايد به كارى چنان عادت كند كه ترك آن برايش دشوار باشد، بلكه هر كارى را بايد به حكم عقل انجام دهد، نه به حكم عادت، ولى اين دليل نمى‏شود كه عادت مطلقا بد باشد، چون عادت بر دو قسم است:
عادات فعلى و عادات انفعالى. توضيح مطلب اين كه علماى روان‏شناسى مى‏گويند: وقتى كارى براى انسان عادت شد، دو خاصيت در او به وجود مى‏آورد: يكى اين كه آن كار سهل‏تر و ساده‏تر مى‏شود، دوم اين كه از توجه فرد به عمل كاسته مى‏شود و به يك عمل غير ارادى نزديك‏تر مى‏شود.
حال مى‏گوييم: عادت فعلى اين است كه انسان تحت تأثير يك عامل خارجى قرار نمى‏گيرد، بلكه با تمرين، كار را بهتر انجام مى‏دهد. هنرها و فنون، مثل نقاشى و خطاطى و بسيارى از ملكات نفسانى مثل شجاعت عادات فعلى هستند؛ البته ممكن است كه هر كسى به طور طبيعى مقدارى شجاعت داشته باشد، ولى آن حالت فوق‏العاده شجاعت كه شخص در مواجهه با خطر ناگهانى خود را نبازد، در اثر عادت پيدا مى‏شود؛ سخاوت، و عفت نيز از اين قبيل است.
در اين عادات، ايراد امثال كانت وارد نيست، زيرا اولا: خاصيت اين عادات، اسير كردن انسان نيست، بلكه فقط اين است كه تا وقتى عادت نكرده، اراده‏اش در مقابل محركات خلاف آن‏ها ضعيف است.
ثانيا: علماى قديم كه به عادت اهميت مى‏دادند مى‏گفتند: عادت، كارى را كه بر حسب طبيعت براى انسان دشوار است آسان مى‏كند؛ مثلا عادت به سحر خيزى، سختى آن را آسان مى‏كند، چرا كه شخص در اثر عادت، نيرويى برابر با نيروى طبيعت پيدا مى‏كند و آنگاه عقل مى‏تواند آزادانه تصميم بگيرد كه بخوابد يا بيدار بماند، پس چنين عادتى موجب تقويت عقل و اراده است.
ثالثا: در اينكه اراده اخلاقى بايد بر انسان حاكم باشد، آنها از نظر دينى بحث نمى‏كردند، ولى ما كه از اين منظر بحث مى‏كنيم، بايد بگوئيم: اراده اخلاقى انسان بايد تابع عقل و ايمانش باشد. اما راه حاكم كردن عقل و ايمان، تضعيف ساير نيروها چه نيروى طبيعت و چه نيروى تربيتى عادت نيست، مثل كسانى كه براى پرهيز از گناهان جنسى، به جاى تقويت ايمان، خود را عقيم مى‏كردند تا نيروى طبيعت را از بين ببرند. چون عادت طبيعت ثانوى ماست، بايد ببينيم كه از نيروى عادت كارى ساخته است يا نه؟ بلى، چون كارها را بر ما آسان مى‏كند، ولى در عين حال بايد عقل و اراده را به قدرى قوى نگه داريم كه همانطور كه اسير طبيعت نيست، اسير عادت هم نباشد؛ مثلا كسانى كه مريضند و باز اصرار بر روزه گرفتن دارند، معلوم مى‏شود كه روزه را از روى عادت مى‏گيرند نه از روى عقل و ايمان.
اما عادات انفعالى عاداتى است كه انسان تحت تأثير يك عامل خارجى كسب مى‏كند؛ مثل سيگار كشيدن، كه شخص هميشه مى‏خواهد دود سيگار به او برسد يا عادت كرده فقط روى تشك پر قو بخوابد و... عادات انفعالى عموما حالت انس براى انسان ايجاد مى‏كند و انسان را اسير خود مى‏كند.
عادات انفعالى در هر موردى بد است، ولى عادات فعلى را نمى‏شود به صرف اينكه عادت است بد دانست، بلكه اگر بد باشند، دليل ديگرى دارد.(٩)

رابطه تربيت و اخلاق

تربيت با اخلاق فرق دارد؛ تربيت همان طور كه در ابتداى بحث گفته شد صرفا مفهوم پرورش و ساختن را مى‏رساند و از نظر تربيت فرقى نمى‏كند كه اين ساختن و پرورش چگونه و براى چه هدفى باشد؛ يعنى در مفهوم تربيت، قداست و رشد استعدادهاى برتر نهفته نيست، و لذا تربيت شخص جنايتكار و تربيت حيوان هم تربيت است؛ اما فعل اخلاقى در مقابل و در عرض فعل طبيعى قرار دارد. در مفهوم اخلاق، قداستى نهفته و لذا اين كلمه را در مورد جنايتكار و حيوان به كار نمى‏برند.(١٠)
از جمله نكات مهمى كه هم در تربيت و هم در اخلاق بايد مورد توجه قرار گيرد، اين مطلب است كه دوره‏هاى مختلف عمر از نظر شكوفا شدن استعدادها فرق دارد و بعضى دوره‏ها تناسب و موقعيت بسيار بهترى براى شكوفا شدن استعدادها دارد؛ مثلا دوره بعد از هفت‏سالگى كه در احاديث هم به آن عنايت شده، دوره بسيار مناسبى براى شكوفا شدن روح از نظر انواع استعدادهاى علمى، دنيوى و حتى اخلاقى است، لذا جزء بهترين دوران عمر هر كسى همان دوران محصل بودن اوست، چون هم اوان روحش يك اوان بسيار مناسبى است و هم در اين اوان در محيطى قرار مى‏گيرد كه روز به روز بر معلومات، افكار، انديشه‏ها، ذوقيات و عواطفش افزوده مى‏شود و واقعا دوره بالندگى انسان است، و اگر كسى در اين دوره از نظر علمى و معنوى محروم بماند زيانى است كه نمى‏توان به جبران تمام آن اطمينان داشت.(١١)


۱
انسان بر آستان دين

فصل دوم : اصول و مبانى تربيت‏

١ - نسبيت اخلاق‏ (١٢)


از جمله مسائل مهم مرتبط با بحث اصول و مبانى تربيت، موضوع نسبيت اخلاق است، به اين معنى كه آيا ممكن است چيزى براى بعضى افراد اخلاق باشد و براى بعضى ديگر ضد اخلاق؟ يا چيزى در زمانى اخلاق باشد و در زمان ديگر ضد اخلاق؟
ارتباط موضوع نسبيت اخلاق با بحث تربيت در اين است كه اگر اخلاق نسبى باشد، نمى‏توانيم اصول ثابتى براى تربيت ارايه كنيم.
اهميت اين امر مخصوصا براى ما مسلمانان بيشتر است، زيرا با توجه به اعتقاد ما مبنى بر خاتميت و جاودانگى اسلام، اگر اخلاق نسبى باشد، جاودانگى تعاليم اخلاقى اسلام‏(١٣)زير سوال مى‏رود.
برخى معتقدند خارج از انسان و پسند و انتخاب او هيچ معيارى براى اخلاق وجود ندارد. اخلاق خوب، يعنى اخلاق مورد پسند و چون پسند انسان در طول زمان تغيير مى‏كند، اخلاق خوب نيز امر ثابت و مطلقى نيست، بلكه نسبى است؛ يعنى يك خلق در زمانى خوب و مورد پسند است و در زمان ديگر خير.
به اعتقاد ما اخلاق مطلق است، اما فعل اخلاقى مطلق نيست و بايد ميان اين‏ها فرق گذاشت. اخلاق عبارت است از يك سلسله خصلت‏ها و ملكات اكتسابى كه بشر آن‏ها را به عنوان اصول اخلاقى مى‏پذيرد؛ يا به عبارت ديگر قالبى روحى براى انسان كه روحش در آن قالب و طبق آن طرح و نقشه ساخته مى‏شود و امرى ثابت و مطلق و هميشگى و همگانى است، ولى رفتار و فعل اخلاقى عبارت است از پياده كردن همان روحيات در خارج كه در شرايط مختلف، تغيير مى‏كند؛ مثلا ظلم و آزار به يتيم از نظر اخلاقى بد و مذموم است، اما يك فعل اخلاقى، مانند سيلى زدن به يتيم در شرايط مختلف احكام مختلفى دارد و مثلا اگر به اقتضاى تأديب باشد خوب است و اگر براى آزار، بد.(١٤)

٢ - معيار فعل اخلاقى‏

بعد از بحث نسبيت اخلاق و اتخاذ اين موضع كه اخلاق مطلق است نه نسبى، از جمله مسائلى كه بايد بررسى شود، يكى اين كه در اخلاق و تربيت به چه مبانى و اصولى بايد توجه كرد. همه مكاتب اخلاقى دنيا، اخلاق پيشنهادى خود را - كه تفاوتشان گاه در حد تضاد است - خوب مى‏دانند، اما صحيح نيست كه تنها به گفتن اين كه تربيت مورد نظر ما خوب است بسنده كنيم،(١٥) بلكه بايد ببينيم كه مثلا اسلام يا هر مكتب ديگر چه معيارى براى خوبى و بدى دارد.
قبلا گفتيم كه فعل اخلاقى با فعل عادى و طبيعى فرق دارد؛ انسان پاره‏اى افعال را انجام مى‏دهد يا مى‏تواند انجام دهد كه از حد فعل طبيعى يا حيوانى كه هر حيوانى به حسب طبع و غريزه انجام مى‏دهد بالاتر است. اين افعال را افعال انسانى يا اخلاقى مى‏نامند و امروزه هم خيلى شايع است كه مى‏گويند:
اين كارانسانى است يا آن كارغير انسانى است؛ يعنى يك سلسله كارهاست كه فقط در سطح انسان صورت ميگيرد. حال ببينيم معيار اين فعل اخلاقى كه فقط در سطح انسان است و با افعال حيوانات و يا اعمال طبيعى انسان فرق دارد چيست.(١٦)
فعل اخلاقى، يك معيار مورد قبول ندارد؛ يعنى هر مكتبى بر حسب جهان بينى و اصول خود فعل اخلاقى و معيار آن را چيزى مى‏داند كه ممكن است با آن چه ديگران مى‏گويند مخالف باشد، و لذا با توجه به نظر هر مكتبى، اگر بخواهيم افراد و اجتماع را تربيت اخلاقى كنيم، راه تربيت تفاوت مى‏كند؛ مثلا مكتبى معيار فعل اخلاقى را احساسات نوع دوستانه در ميان مردم مى‏داند و در نتيجه از نظر آن مكتب براى تربيت، بايد بكوشيم احساسات نوع‏دوستانه تقويت شود.
مكتب ديگر كه اخلاق را از مقوله زيبايى مى‏داند، مى‏گويد: بايد حس زيبايى را در بشر تقويت كرد و همين طور در مورد ساير مكاتب.
اكنون به اجمال به بررسى هر يك از اين نظريات مى‏پردازيم:(١٧)

الف. ديگر دوستى

طبق اين نظريه كارى اخلاقى است كه از دايره فردى خارج و براى نفع رسانى به غير باشد؛ يعنى نوعى ايثار در آن نهفته باشد. ضامن اجراى اين نظريه، احساسات نوع دوستانه‏اى است كه در انسان هست.

ب. وجدان اخلاقى

اين نظريه از آن كانت است كه معتقد بود كارى اخلاقى است كه انسان در آن هيچ غرضى نداشته باشد، بلكه فقط به خاطر انجام تكليفى كه وجدانش به او الهام مى‏كند آن كار را انجام دهد.(١٨)

ج. زيبايى عقلى

پيروان اين نظريه مى‏گويند: همان طور كه زيبايى حسى، ناشى از تناسب است، تناسب در امور معنوى هم عامل نوعى زيبايى است و عامل افعال اخلاقى نيز همين حس زيبايى‏دوستى است. البته عده‏اى زيبايى را صفت افعال انسان مى‏دانند و عده‏اى صفت روح انسان.

د. حاكميت روح و عقل

طبق اين نظريه انسان از دو جوهر روح و بدن تشكيل شده و كمال روح در اين است كه تحت تأثير بدن نباشد يا كمتر تحت تأثير آن باشد و براى اين كار بايد ميان همه قوا تعادل برقرار شود.(١٩)

ه. عقل دورانديش

اين نظريه كه نظريه بسيارى از ماديون است به يك فردگرايى كامل معتقد است و مى‏گويد: چون انسان منفعت جو است در مى‏يابد كه منافعش در اجتماع بهتر تامين مى‏شود و براى زندگى جمعى بهترين راه اين است كه كارهايش به نفع ديگران باشد يا لااقل به ضرر آن‏ها نباشد. وقتى اين دورانديشى تقويت شود، به فعل اخلاقى مى‏انجامد.
عده‏اى اخلاق دينى را همين طور توجيه مى‏كنند و مى‏گويند: اخلاق دينى مبتنى بر ترس و طمع نسبت به جهان ديگر و ناشى از همين حس منفعت جويى انسان است.(٢٠)

و. اخلاق دينى

برخى معتقدند فعل اخلاقى مساوى است با فعل دينى با اين تقرير كه فعل اخلاقى از احساسات خداپرستانه‏اى كه در هر انسانى به طور فطرى هست، ناشى مى‏شود و انگيزه و هدفش فقط رضايت خداوند است.(٢١)

جمع‏بندى

حقيقت اين است كه غالب اين نظريات را مى‏توانيم از يك نظر، درست و از يك نظر نادرست بدانيم. همه اين‏ها آن وقت درست مى‏باشند كه يك حقيقت و اعتقاد مذهبى پشت سر آن‏ها باشد. اعتقاد مذهبى پشتوانه مبانى اخلاقى است. خدا، هم سرسلسله معنويات است و هم پاداش‏دهنده كارهاى خوب. احساسات نوع پرستانه، كه خود امرى معنوى است، وقتى در انسان ظهور مى‏كند كه انسان در جهان به معنويتى قايل باشد.
كسى هم كه اخلاق را از مقوله زيبايى معقول و معنوى مى‏داند، اساسا تا به يك حقيقت و زيبايى مطلق معقول و معنوى به نام خدا قايل نباشد نمى‏تواند به يك زيبايى معنوى ديگر - چه زيبايى معنوى روح، چه زيبايى معنوى فعل - معتقد باشد.
وجدان اخلاقى كانت هم تا اعتقاد به خدا نباشد براى انسان معنى پيدا نمى‏كند. همه اين‏ها به آدم مى‏گويد: حق و حقيقت اين است. اگر غير از ماده چيز ديگرى نباشد، اصلا حق و حقيقت معنى ندارد. اگر اعتقاد به معاد و عدل نهايى باشد نظريه هوشيارى هم خوب كار مى‏كند و گرنه تحت شرايطى معتقد مى‏شود كه نفع من در اين است كه نفع ديگران را ضميمه خود كنم، بنابراين اگر بر مبناى اعتقاد به خدا باشد، همه اين‏ها را مى‏توان قبول كرد و هيچ ضرورتى هم ندارد كه فعل اخلاقى را محدود به يكى از اين‏ها بدانيم، مى‏گوييم: اجمالا فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، منافع مادى فردى نباشد، خواه از روى احساسات نوع دوستى باشد يا ساير احساسات متعالى، بنابراين در اصول تربيتى، آن ريشه اصلى كه بايد آبيارى كرد همان اعتقاد به خداست و در پرتو اين اعتقاد، هم احساسات نوع‏دوستانه را بايد تقويت كرد، هم حس زيبايى، هم اعتقاد به روح مجرد را و حتى از حس منفعت جويى انسان، نيز استفاده كرد، همان طور كه اديان اين كار را كرده‏اند.(٢٢)
در اين جا اين سوال مطرح مى‏شود كه آيا اخلاق منهاى دين مى‏تواند وجود داشته باشد يا نه؟ در پاسخ مى‏گوييم: اگر هم بتواند وجود داشته باشد، دين، مويد و پشتوانه‏اى براى اخلاق است.
داستايوفسكى، نويسنده روسى مى‏گويد:اگر خدا نباشد همه چيز مباح است؛ يعنى اگر خدا نباشد، هيچ چيز ديگرى كه بتواند واقعا مانع انسان از انجام اعمال ضد اخلاقى شود وجود ندارد. تجربه هم نشان داده كه آن جا كه دين از اخلاق جدا شده، اخلاق خيلى عقب مانده است. هيچ يك از مكاتب اخلاقى غير دينى در كار خود موفقيت نيافته‏اند. اين است كه فرياد خيلى‏ها بلند است كه بشر هر چند كه از لحاظ صنعت و تمدن، پيش رفته، از نظر اخلاق عقب مانده است.
بنابراين ايمان، لا اقل به عنوان پشتوانه‏اى براى اخلاق - اگر نگوييم كه تنها ضامن اجراى آن - بايد ارزش فوق العاده قايل باشيم.(٢٣)

٣ - اصل در اخلاق، پرورش خود است يا مبارزه با خود؟

گفتيم كه در اكثر مكتبهاى اخلاقى دنيا، معيار اخلاق را مبارزه با خود، يعنى پرهيز از خودخواهى و خودپرستى مى‏دانند؛ يعنى فعل اخلاقى فعلى است كه هدف از آن، خود انسان نباشد، اما مكتب‏هاى ديگرى هست كه خلاف اين مى‏گويند؛ مثلا نيچه مى‏گويد: انسان سعادتمند كسى است كه دنبال قدرت برود، نفس را بايد پرورش داد، ترحم به ضعفا معنى ندارد و بايد ضعفا را از بين برد و اين خدمتى به بشريت است، زيرا پس از مدتى بر اثر انتخاب اصلح، بشريت جلو مى‏رود. اين حرف در دنيا غوغائى به راه انداخت، زيرا تعليمات مسيح را كه بيش از همه توصيه به دوستى يكديگر و كمك به ضعفا كرده است، مضرترين تعليمات به حال جامعه مى‏دانست.
مستقل از موضع‏گيرى هايى كه در مكاتب مختلف شاهد آنيم، مساله مبارزه با خودخواهى يا توجه به خود و پرورش نفس، در تعاليم اسلام نيز به صورت دو دسته تعاليم در ظاهر مختلف و معارض قابل مشاهده است.
به اين معنا كه در برخى از تعاليم اسلام بر مساله عزت نفس و ارزش ذاتى انسانى تكيه و توصيه شده و در برخى ديگر، به نفى خود و مبارزه با نفس.
به عنوان مثال قرآن كريم در جايى مى‏فرمايد:
و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين(٢٤)
و در جايى ديگر مى‏فرمايد: تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين؛(٢٥)
يعنى از يك طرف به مومنين نويد برترى مى‏دهد و از طرف ديگر تمايل به برترى را مذمت مى‏كند. همچنين در مورد عزت نفس از يك طرف در قرآن كريم مى‏خوانيم و لله العزة و لرسوله و للمومنين(٢٦)
يا از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه:
اطلبوا الحوائج بعزة النفس(٢٧)
و نيز از امام حسين عليه السلام نقل شده است كه:
موت فى عز خير من حياة فى ذل(٢٨)
و احاديث بسيار زيادى كه بر شرافت و كرامت و عزت نفس تاكيد مى‏كنند و از طرف ديگر شاهد آيات و رواياتى هستيم كه مخالفت با نفس يا جهاد با نفس به عنوان يك دشمن را توصيه ميكنند، مانند و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى(٢٩)?اان النفس لاماره بالسوء(٣٠) يا اين حديث نبوى كه اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك(٣١)
و همچنين بسيارى از دستورات اخلاقى، مانند پرهيز از عجب و تكبر و... كه همه در جهت مذمت خودبينى و بزرگ شمردن خود است. در اين جا به نظر مى‏رسد تناقضى وجود داشته باشد و اين سوال باقى مى‏ماند كه بالاخره بايد با نفس مبارزه كرد يا آن را پرورش داد؟(٣٢)
پاسخ اين است كه انسان داراى دوخود است، كه يكى را بايد عزيز و محترم داشت و با ديگرى بايد مبارزه كرد.اما اينخود يعنى چه؟
مسلما هر كسى فقط يكمن دارد، واگر كسى دچار تعدد شخصيت باشد در روانشناسى، بيمار محسوب ميشود، لذا بايد گفت: معناى دو خود داشتن انسان اين است كه انسان يك خود واقعى و حقيقى دارد و يك خود مجازى، كه اين دو واقعاناخود است و بايد با آن مبارزه كرد و در واقع مبارزه با نفس، مبارزه خود با ناخود است.
هر يك از ما يك خود به عنوان خود شخصى و فردى داريم كه با آن، خودمان را در برابرمنهاى ديگر قرار مى‏دهيم. وقتى چيزى را براى اينمن مى‏خواهيم، يعنى براى اين شخص در مقابل يا حتى بر ضد اشخاص ديگر چيزى خواسته‏ايم. هر اندازه كهخود انسان جنبه شخصى و فردى و جدا از خودهاى ديگر پيدا كند،ناخود او كه مربوط به جنبه‏هاى بدنى و تن است، بيشتر تقويت مى‏شود، ولى انسان در باطن ذات خود، حقيقتى دارد از سنخ ملكوت و نه از سنخ ماده و طبيعت، كه قرآن از او به نفخت فيه من روحى(٣٣) ياد مى‏كند، لذا بهخود توجه كردن، يعنى حقيقت انسانيت خويش را دريافتن. حقيقت محضى كه از سنخ قداست و تجرد است، و با آلودگى‏هاى خاكى كه انسان را اسير طبيت مى‏كند، ناسازگار است، پس آنمن كه بايد تحت كنترل در آورد و او را دشمن دانست، منى است كه در مقابل افراد ديگر قرار مى‏گيرد، ولى آنمن كه عزت، قوت و كرامت دارد، منى است كه من و ما در او راه ندارد، بلكه همان جوهر قدس الهى است كه در هر كسى هست و لزومى ندارد كه كسى آن را به انسان درس بدهد.(٣٤)

نظر قدما در باب ارزش‏ها و امور معنوى

در تكميل بحث خود و ناخود بايد بگويم: مساله‏اى از قديم براى بشر مطرح بوده كه امور زندگى را به مادى و معنوى تقسيم مى‏كردند. يكى از تفاوت‏هاى انسان و حيوان در همين است كه در متن زندگى انسان مسائلى مورد توجه است كه محسوس و ملموس نيست ؛ به عبارت ديگر آنچه برايش ارزش و قيمت قايل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى نمى‏شود، بلكه امورى همچون اخلاق و آزادى نيز برايش ارزش داشته است، كه علماى قديم اين‏ها را بهامور معنوى تعبير مى‏كرده‏اند.
انسان همانطور كه از نيل به اهداف مادى لذت مى‏برد، از نيل به اهداف معنى خود نيز لذت ميبرد، و لذا لذات و رنج‏ها را هم به دو دسته مادى و معنوى تقسيم مى‏كردند. در روانشناسى هم اين چنين تفسير مى‏كنند كه اولا: لذت‏ها و رنج‏هاى مادى عضوى است ؛ يعنى انسان آن را در عضو معينى حس مى‏كند؛ ثانيا: بايد شيئى خارجى با انسان تلاقى كند و فعل و انفعالى ايجاد شود تا لذت رخ دهد، اما لذت‏هاى معنوى اولا: به عضو بستگى ندارد؛ يعنى محل مشخصى از بدن نيست كه لذت ببرد، ثانيا: موكول به تلاقى يا عامل خارجى نيست؛ مثلا شخص از يك فكر - مثل فكر برنده شدن در يك مسابقه علمى - لذت مى‏برد. بههر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده است.(٣٥)
اينجا مسئله ديگرى طرح مى‏شود كه اگر بشر اين امور را مى‏خواهد، پس ناچار براى آنها ارزشى قائل است، اما ارزش از كجا پيدا مى‏شود و چرا يك چيز ارزش دارد؟ اگر چيزى به نوعى مفيد باشد و منظورى را تأمين كند و كمالى براى يك درجه از درجات وجود انسان و قوه‏اى از قواى انسان باشد، و از طرف ديگر رايگان نباشد، يعنى به سادگى قابل دسترسى نباشد و قابل انحصار هم باشد،(٣٦) اينجا ارزش پيدا مى‏شود؛ چه مادى و چه معنوى؛ يعنى انسان به همان دليل كه بالفطره به سوى امور مادى كشش دارد، به سوى امور معنوى هم كشش دارد و به همين دليل است كه ما امور معنوى را داراى ارزش مى‏دانيم، ولى ارزش معنوى. مسئلهانسانيت هم به اين دليل مطرح مى‏شود كه ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و انسان هر چه بيشتر پايبند ارزشهاى معنوى باشد، انسانيتش را كاملتر مى‏دانيم.(٣٧)
قدماى ما كه مساله را بر اساس اين مبانى طرح مى‏كردند، مشكلى نداشتند، اما غربى‏ها مساله را به شكل ديگرى مطرح كرده و دچار بن‏بست شده‏اند.

ناتوانى دانشمندان غربى در تحليل امور معنوى

دانشمندان غربى ميان امور مادى و معنوى و نيز ميان منفعت و ارزش به اين شكل تفكيك كرده‏اند كه يك چيزهايى براى ما نافع است كه همان امور مادى است، ولى يك چيزهايى با اين وجود كه مثل دسته اول، نافع نيستند، انسان برايش ارزش قائل است، اما چرا؟ چطور چيزى كه با واقعيت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا نيست و انسان ذاتا جوياى آن نيست، براى انسان ارزش دارد؟ وقتى چيزى برايم نافع نيست، چرا من ارزش برايش قايل باشم؟
دانشمندان غربى نخواستند در مقابل ماده به وجود معنويتى قائل شوند، لذا آنچه را براى نيمه مادى مفيد است به حساب آوردند و آن را ارزش دانستند، ولى دوست داشتن چيزى را كه براى نيمه ماديش مفيد نيست، ضد منطق دانستند. بعضى گفتند: ما خود به كار خود ارزش مى‏دهيم و خود ما ارزش را مى‏آفرينيم.
اما مگر ارزش، قراردادى و آفريدنى است كه آن را بيافرينيم! ما فقط قراردادها و اعتبارها را مى‏توانيم بيافرينيم. اين اين امر قراردادى نيست كه ما بتوانيم براى چيزى ارزش بيافرينيم. ارزش و منفعت، هر دو از يك مقوله‏اند؛ يعنى هر دو با واقعيت انسان سر و كار دارند؛ يعنى انسان بالفطره دنبال خير و كمال خود مى‏رود، منتها هم خير مادى و هم خير معنوى، و حرف منطقى هم همين است.
اينكه دنياى امروز را دنياى تزلزل ارزشها ناميده‏اند براى اين است كه هم ريشه ارزشها را مى‏زنند و هم مى‏خواهند به بشر ارزش بدهند، و اين تناقض است.(٣٨)
مهندس بازرگان در همين زمينه در كتاب نيك تازى از داريش آشورى نقل كرده كه دنياى غرب كارى كرد كه همه ارزشهاى بشرى را متزلزل كرد و حالا كه به نتايج كار خود رسيده مى‏خواهد به صورت ديگرى آن ارزشها را احياء كند، ولى خيلى دير شده است. آنگاه اصالت بشريت سارتر و امثال او را نقد مى‏كند و مى‏گويد كه اين‏جا امر موهومى را ساخته‏اند و فرض كرده‏اند كه بشر غير از وجود فردى خود وجودى در جمع دارد كهانسانيت ناميده مى‏شود كه آن انسانيت دائما در جريان است و هميشه وجود دارد.
آنچه خداشناسان گفته‏اند كه كار را بايد براى خدا كرد، اينها براى انسانيت يا خداى موهوم خود مى‏گويند، و براى اين خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود، وجود اعتبارى، و فرد را چيزى در مقابل او نمى‏دانند. اين سخنان در اثر بن‏بست‏هايى است كه در مورد مسائل معنوى و ارزشهاى انسانى پديد آورده‏اند، زيرا آن‏ها مذهب را از اول انكار كردند، اخلاق و تربيت مبتنى بر مذهب را نفى كردند، آن هم براساس فرض ساده‏اى كه مذهب براساس ترس از جهنم و طمع به بهشت است.
به نظر آنان بايد آنچه را كه اعتقادى به آن نداريم رها كنيم، و براى مذهب، هيچ ارزش ديگرى قائل نشويم، حال آنكه ارزش مذهب اينست كه ملاكها و معيارهاى ارزش را در انسان احياء مى‏كند. مذهب نه تنها از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحميل مى‏كند، بلكه در اعتقاد انسان چيزهايى از انسانيت را احياء مى‏كند و انسانيت انسان را به شكل خاصى احياء مى‏نمايد كه در پرتوى احياى آن، تمام ارزشهاى انسانى كه امروز واقعا و عملا بى‏معنى شده است، معناى منطقى و دقيق پيدا مى‏كند.(٣٩)
حال كه اين مطلب دانسته شد، به فلسفه تاكيد بر توجه به خود پى مى‏بريم؛ اسلام وقتى مى‏خواهند انسان را به اخلاق حسنه - يا به قول امروزى‏ها به ارزشهاى عالى انسانى - سوق دهد، او را به نوعى درون نگرى متوجه مى‏كند كه حقيقت وجودى خودت را از طريق توجه به درون كشف كن. آنگاه احساس مى‏كنى شرافت خودت را يافته‏اى؛ يعنى احساس مى‏كنى كه پستى و دنائت، دروغ، نفاق و فحشا، با اين جوهر عالى سازگار نيست.
اين است كه انسان با نوعى معرفة النفس، الهامات اخلاقى را دريافت مى‏كند، و اين الهامات، ديگر درس خواندن نمى‏خواهد، بلكه همان درك درونى اين كه چه كارى را بايد كرد و چه نبايد كرد، كافى است و اين است معنى و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها، قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها.(٤٠)
مساله عذاب و رضايت وجدان نيز در همين جا فهميده مى‏شود. واقعا انسان با انجام برخى كارها در عمق وجدان خود راضى مى‏شود و با برخى كارها در عمق وجدانش چنان ناراضى مى‏شود كه از هر زندانى بدتر است. چه بسيار از جنايتكارها كه خود به پاى ميز محاكمه آمده‏اند. اين كار فقط ناشى از وجدان و الهام آن است و قبول اين مساله تنها و تنها با فلسفه ماوراء طبيعى جور در مى‏آيد كه معتقد باشيم انسان تنها اين كالبد و بدن نيست، بلكه روحى دارد و روح او داراى گرايش‏هايى به افعال خوب و بد است.(٤١)

٤ - مراحل خروج از خودخواهى‏

تا آن جا گفتيم كه انسان داراى دو نوعمن است؛ يا به عبارت ديگر انسان موجودى ذومراتب است؛ مرتبه‏اى از وجودش فرشته‏گونه، و بلكه برتر از آن است و مرتبه‏اى حيوان گونه و نبات گونه و حتى جماد گونه است، اما نه اين كه هم فرشته باشد هم حيوان و...، بلكه موجودى داراى مراتب است.
انسان در درجات عالى خود، ميان خود با افراد ديگر من و مايى نمى‏بيند، ولى در درجات دانى، به حكم تزاحمى كه در طبيعت هست هر منى براى حفظ و بقاى خود مى‏كوشد و طبعا ديگران را نفى مى‏كند، و لذا مساله تنازع بقا پيش مى‏آيد، گويى حفظمن هر كس مستلزم نفىمنهاى ديگر است؛ يعنى انحصار طلبى و خودبينى، لازمه من طبيعى انسان است. اين ديوار ميان من طبيعى با من‏هاى ديگر بايد از بين برود، اين كار، يعنى مبارزه با خود طبيعى و مادى و به تعبير ديگر خروج از خودپرستى مراتب و مراحلى دارد كه اولين مرحله‏اش غير دوستى است.(٤٢)


۲
انسان بر آستان دين

يكى از مصاديق غير دوستى و يكى از راه‏هاى خروج از خود فردى ازدواج است. كودك فقط در همان من خودش است و حتى به پدر و مادر هم به چشم ابزارى براى خود مى‏نگرد.
در دوران جوانى، وقتى عشقى پيدا مى‏كند و همسرى انتخاب مى‏نمايد، براى اولين بار اين احساس در او پيدا مى‏شود كه به شخص ديگرى مانند خود علاقه دارد؛ يعنى از خود به در مى‏آيد وخودش واو يكى مى‏شوند و همه چيز را براى اين خود بزرگتر مى‏خواهد. به طورى كه شخص سختى مى‏كشد تا خانواده‏اش در آسايش باشند.
البته اين در شرايطى است كه شخص واقعا عشق و علاقه‏اى به همسر خود داشته باشد، وگرنه تا وقتى رابطه زوجين، رابطه شهوانى و جنسى است، اين‏ها همديگر را به چشم يك ابزار نگاه مى‏كنند، ولى مساله زوجين و كانون خانوادگى، مافوق غريزه جنسى است، زيرا تا سنين پيرى كه ديگر مساله غريزه جنسى به كلى ضعيف يا نابود مى‏شود محبت ميان زوجين هست، و بلكه شديدتر هم مى‏گردد.(٤٣)
به همين دليل ازدواج با اينكه يك امر شهوانى است، در اسلام جنبه اخلاقى هم دارد(٤٤) و اين تنها امرى است كه هم پايه طبيعى و شهوانى و هم جنبه اخلاقى دارد.
هر غريزه‏اى كه اشباع شود، اشباعش تأثيرى در معنويت انسان ندارد جز غريزه جنسى. تجربه نشان داده است افرادى كه در تمام عمر به خاطر هدفهاى معنوى، مجرد زندگى كرده‏اند، در همه آنها يك نوع نقص ولو به صورت يك خامى وجود داشته است. گويى يك كمال روحى هست كه جز در مدرسه خانواده حاصل نمى‏شود.
تشكيل خانواده نوعى علاقه‏مند شدن به سرنوشت ديگران است. تا انسان ازدواج نكند و صاحب بچه نشود و آن چه شديدا عواطف او را تحريك نكند، به اين پختگى نمى‏رسد، پس ازدواج اولين مرحله خروج از خود طبيعى فردى است.(٤٥)
اين مقدار توسعه شخصيت اگر چه نسبت به خود فردى و طبيعى، درجه‏اى از كمال است، اما كافى نيست. ممكن استخود يك نفر از اين بيشتر توسعه پيدا كند، و به فاميل و قبيله نيز كشيده شود، همان كه در قبايل بدوى و عرب جاهلى زياد مى‏بينيم. كه شخص واقعا بين افراد قبيله و خودش فرقى نمى‏گذارد، و در داخل قبيله، همه اصول انسانى مثل گذشت، احسان و ايثار را رعايت مى‏كند، ولى از اين مرز كه پا بيرون مى‏گذارد اين روح اخلاقى از بين مى‏رود، پس اين مقدار هم كافى نيست.
بالاتر مى‏رويم و به من قومى مى‏رسيم، مثل اين كه در ميان ما ايرانيها كسى چنان وطن‏پرست باشد كه تمامى مردم ايران را مثل جان خود دوست داشته باشد. اين همان خودى است كه در اروپائيها هست، ومن فردى آنها به صورتمن قومى ياخود ملى در آمده است. آنها تا حد زيادى نسبت به هموطنان خود خائن نيستند، دروغ نمى‏گويند، استبداد نمى‏ورزند، و... ولى پا را كه از دايره هموطن فراتر مى‏گذارند، ظالم و ستمگر مى‏شوند. دروغ و خيانت و چپاول ملت‏ها را به نفع ملت خود جايز مى‏دانند، و بلكه به آن افتخار مى‏كنند. اين افراد البته نسبت به افراد خودپرست متكامل‏تر هستند، ولى اين روحيه را نمى‏توان اخلاق ناميد و نمى‏توان پذيرفت كه كسى بگويد: من چه كار به ملت‏هاى ديگر دارم.(٤٦)
اگر از اين هم يك قدم بالاتر برويم به انسان دوستى و انسان پرستى مى‏رسيم؛ يعنى كسى واقعا بشردوست باشد و به همه انسانها خدمت كند و حق هيچ انسانى را پايمال نكند. به نظر مى‏رسد كه اين حد نهايى خروج از خودخواهى است، اما اين جا هم مى‏توان پرسيد كه چرا انسان دوست باشيم و حيوان دوست نباشيم؟ يعنى اين مرز براى چيست؟ اما مى‏توان از اين هم جلوتر رفت، كه نام آن مى‏شود حق‏پرستى و خداپرستى.
در اين مرحله چون خدا موجودى در كنار موجودات ديگر نيست، همه چيز دنيا در مسير خداپرستى قرار مى‏گيرد و محبت به خدا شامل محبت به همه چيز مى‏گردد.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
در مورد انسان دوستى سوال ديگرى هم مطرح مى‏شود كه مقصود ازانسان چيست؟ چون هر حيوان و جمادى همان چيزى است كه هست، ولى انسان تنها موجودى است كه بالقوه است و بايد بالفعل شود ؛ يعنى انسان را نمى‏توان همين حيوان يك سر و دو گوش حساب كرد.
انسان انسانيتى هم دارد. انسانيت انسان به يك سلسله معانى و حقايق بستگى دارد كه اگر فردى فاقد يا بر ضد آنها باشد، نمى‏توان او را انسان شمرد، حال سوال اين است كه اگر انسانى ضد انسانيت يا ضد انسانهاى ديگر شد، مثلا دايما به ديگران ستم و تجاوز كرد، آيا بايد او را مثل ديگران دوست داشت يا بايد او را از بين برد؟ و در صورت دوم آيا اين كار با انسان دوستى سازگار است؟
جواب اينست كه اگر مقصود ازانسان دوستى، دوست داشتن اين حيوان دو پاست، كه هيچ فرقى نمى‏كند و همه را بايد دوست داشت، اما اگر گفتيم: ما از انسانيت يك معنايى مى‏فهميم كه انسان‏هاى مختلف مى‏توانند واجد يا فاقد آن معنا باشند، آن گاهانسان‏دوستى معنى ديگرى پيدا مى‏يابد كه طبق آن معنى انسانها را بايد در مسير انسانيت دوست داشت، و با انسان‏هاى مخالف اين مسير بايد مبارزه كرد كه اين نيز عين انسان دوستى، يعنى مبارزه با انسان ضد انسان به خاطر انسانيت است.(٤٧)

محدوده دوستى و دشمنى

از جمله مسائلى كه در تعليم و تربيت اسلامى بايد بحث شود، مسئله حب و بغض و اثر آنها، يعنى احسان و خشونت است. برخى از بيگانگان خصوصا كشيش‏هاى مسيحى به اسلام ايراد مى‏گيرند كه در اسلام آن چنان كه بايد، بر محبت و احسان است تاكيد نشده و اگر هم شده به دشمن داشتن انسانها و خشونت هم توصيه شده است؛ در حالى كه عيسى عليه السلام نه تنها به محبت دعوت مى‏كرد، بلكه در محبت، حتى ميان خداپرست و غيرخداپرست استثنا نمى‏كرد.
به علاوه دستورى عام در همه اديان، از جمله اسلام هست كهبراى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى‏دارى، و همان را دشمن بدار كه براى خود دشمن مى‏دارى.
حال آيا اسلام در اين قاعده عمومى، استثنا كرده يا اختلافش با مسيحيت در تفسير محبت است، نه در اين اصل كلى؟
از همين جمله كه همه اديان بر سر آن توافق دارند، شروع مى‏كنيم. شايد كسى بگويد: دوست داشتن چيزى براى خود هميشه منطقى نيست، چه رسد براى ديگران، چرا كه انسان گاه چيزى كه برايش مصلحت نيست، دوست دارد: مثلا كسى مبتلا به مرض قند باشد، اما دوست داشته باشد عسل بخورد.
پاسخ اين است كه مقصود در اين عبارت، محبت عاقلانه و منطقى است كه همواره مساوى مصلحت است، و مقصود اين است كه هميشه همانطور كه خير و سعادت خودت را مى‏خواهى، خير و سعادت ديگران را هم بخواه و اين با محبت ظاهرى فرق دارد؛ مثلا اگر پدر و مادرى به فرزندشان محبت دارند، اما اين محبت دو گونه مى‏تواند تجلى كند، يكى اين كه هر چه بچه مى‏خواهد همان را انجام دهند و ديگر اين كه آن چه موافق مصلحت وى است انجام دهند، ولو مطابق خوشايند بچه نباشد؛ مثلا اگر مريض شده على رغم ناراحتى وى طبق دستور پزشك به او آمپول بزنند. معلوم است‏كه آن محبتى كه در همه اديان توصيه شده، محبت نوع دوم است. به علاوه گاهى پاى جامعه در ميان است كه در اين جا هم به اقتضاى محبت صحيح، تقدم دادن به مصلحت جمع درمقابل مصلحت فرد است و فلسفه قصاص در اسلام نيز همين است.
برخى اشكال مى‏كنند كه اگر كشتن، كار بدى است و كسى يك نفر را كشته، چرا ما هم آن كار بد را تكرار كنيم و او را بكشيم؟
قرآن پاسخ مى‏دهد كه: اين كشتن را يك ميراندن ساده تلقى نكنيد، بلكه اين كشتن موجب حيات جامعه است.(٤٨)
چرا كه اگر او را نكشيد، هم او بر كارش جرى‏تر مى‏شود و هم ديگران فردا ده‏ها نفر را خواهند كشت، پس آن انسان دوستى كه مطلوب است دوست داشتن انسان است، از آن جهت كه واجد ارزشهاى انسانى است و اگر انسانى ضد انسانيت و مانع تكامل ديگران شد، بايد با وى مبارزه كرد؛ مثلا در قرآن توصيه به احسان و محبت به همه مردم، حتى كفار شده، اما تا جايى كه اين نيكى كردن اثر نيك ببخشد و گرنه آن جا كه اثر نيك نبخشد نه تنها نيكى نيست، بلكه در واقع بدى كردن است.
لذا قرآن كافران را دو دسته مى‏كند و مى‏فرمايد:
لا ينهيكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين. انما ينهيكم الله عن الذين قاتلوكم فى الدين و اخرجوكم من دياركم.(٤٩)
به علاوه، حتى نسبت به كافرانى كه با مسلمانان مى‏جنگند هم قرآن مى‏گويد: نبايد به آن‏ها ظلم كنيد و از حدود عدالت خارج شويد:
و لا يجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى.(٥٠)
و حتى آن جا كه قرآن دستور جنگ مى‏دهد باز ياد آورى مى‏كند كه مبادا ستم كنيد:
قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين.(٥١)
اما در عين حال اسلام به شدت بر محبت هايى كه اثر نيك دارد، حتى نسبت به كافران توصيه كرده است؛ مثلا: و لا تستوى الحسنه و لا السيئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوش كأنه ولى حميم(٥٢)
كه البته اين دستور مخصوص مواردى است كه نيكى كردن ما بتواند در آن‏ها تغييرى ايجاد كند.
مسأله مؤلفة قلوبهم(٥٣) كه يكى از مصارف زكات است نيز به همين منظور است؛ يعنى كافران ظاهراً مسلمان و ضعيف‏الايمانى كه بايد با محبت كردن و حتى با احسان مالى آن‏ها را نگاه داشت.
خلاصه اين كه محبت بايد آزروى خيرخواهى و مصلحت خواهى باشد نه اين كه كاملا مطابق ميل افراد رفتار كنيم كه اين كار در بسيارى از موارد واقعا دشمنى است، نه محبت.(٥٤)
در اين جا شايد اشكال شود كه شماخودها را درجه درجه شمرديد و از خود فردى و خانوادگى و قومى و نژادى و انسانى سخن گفتيد، خوب خود مذهبى هم يك حد و مرز است، مگر ما نمى‏گوييم كه مسلمانان بايد يكديگر را دوست داشته و اشداء على الكفار رحماء بينهم(٥٥) باشند؟
اگر مرز قايل شدن بد است، اين جا هم بد است. جواب اين است كه واقعا هم اگر اين مساله به صورت يك تعصب ظاهر شود، كه نسبت به هر كس در زير لواى اسلام است خيرخواه و نسبت به بقيه بدخواه باشد، مسلما چيز خوبى نيست و اسلام هم اين را نخواسته است. اسلام خواسته ما خيرخواه همه، حتى كفار باشيم، دشمنى با كافر اگر از بدخواهى سرچشمه بگيرد ضد اخلاق است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: من دلم به حال اين‏ها مى‏سوزد كه چرا به آنچه كه خير خودشان است توجه نمى‏كنند، ولى وقتى اينها هدايت نمى‏شوند و خار راه ديگرانند بايد به آنها به چشم يك مانع نگاه كرد، ولى باز هم نبايد بدخواه آنها بود.
يزيد هم وقتى كه از زين‏العابدين عليه السلام مى‏پرسد: اگر من توبه كنم آيا توبه‏ام قبول است يا نه؟
مى‏فرمايد: بله؛ يعنى او هم بدخواه يزيد نيست كه آرزو كند كه چون يزيد قاتل پدرش است توفيق توبه نيابد تا به جهنم برود، بلكه براى او هم خير مى‏خواهد، پس دشمنى با كافر ناشى از خيرخواهى براى ديگران است.
احسان به كافر هم تا حدى كه اسائه به انسانيت و مصالح ديگران نباشد مطلقا آزاد است؛ يعنى اگر احسان به دشمنان موجب تضعيف جامعه اسلامى باشد، حرام است، اما غير آن اشكالى ندارد، بلكه خوب هم هست.(٥٦)
اينجاست كه به اين مطلب مى‏رسيم كه اساسا دايره خروج انسان از مرز خودخواهى به هيچ چيز، حتى انسان محدود نمى‏شود و تمام موجودات عالم هستى را در بر مى‏گيرد، البته آن موجوداتى كه در مسير كمال خود باشند؛ يعنى در مسير حق پرستى و حق خواهى و آن چه كه خدا براى عالم مى‏خواهد، بنابراين اگر انسان چيزى را بخواهد كه خدا مى‏خواهد به نهايت خروج از خودخواهى رسيده است، لذا در اسلام به عنوان انسان دوستى چيزى نداريم كه بخواهد ما را به انسانها محدود كند، بلكه كلمه حق و خدا مطرح است كه البته گاهى محدود مى‏شود، و با كسى كه سد راه حق‏طلبى است بايد مثل يك دشمن رفتار كرد.
در اين زمينه قرآن مى‏فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون؛(٥٧)
يعنى نسبت به دشمنان هم نبايد بى عدالتى كرد، چون عدالت نه تنها اصلى انسانى، بلكه اصلى جهانى است و انسان حق پرست نمى‏تواند ظالم باشد و لو در مورد دشمنى كه كافر است.
نظير اين را اميرالمؤمنين عليه السلام در نامه‏اش به مالك اشتر مى‏فرمايد:
و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدين و اما نظير لك فى الخلق.(٥٨)
همچنين نقل شده كه ايشان پيرمردى از اهل كتاب را ديدند كه گدائى مى‏كرد و عصبانى شدند و به ياران خود گفتند: تا وقتى كه مى‏توانست از او كار كشيديد، حالا بايد گدايى كند؟ و دستور دادند از بيت المال چيزى برايش مقرر شود(٥٩) و از اين موارد كه ائمه عليهم‏السلام به غير مسلمان‏ها رسيدگى و احسان مى‏كرده‏اند فراوان داريم.(٦٠)

٥ - توجه به همه استعدادهاى انسانى

قبلا گفتيم كه در تربيت، دو گونه مكتب وجود دارد. گاه يك مكتب، هدفى را در نظر مى‏گيرد و مى‏خواهد انسان را طورى بسازد كه آن هدف تامين شود، ولو اين كه در انسان كاستى هايى پديد آورد؛ مثلا برخى احساسات طبيعى را از وى بگيرد و نقصى روحى يا جسمى در او ايجاد كند؛ درست شبيه تربيتى كه انسان در مورد اغلب حيوانات به كار مى‏گيرد، اما مكتبى هم هست كه در خدمت انسان است؛ يعنى منظورى جز خود انسان ندارد و هدفش به سعادت و كمال رساندن خود انسان است.
اين مكتب بايد براساس پرورش استعدادها و تنظيم آنها باشد، و كارى كه بايد انجام دهد دو چيز است: اول كوشش در راه شناخت استعدادهاى انسانى انسان و پرورش - نه تضعيف - آنها و دوم برقرارى نظامى ميان اين استعدادها كه هر استعدادى حظ و بهره خود را ببرد و به بقيه تجاوز نكند.
درباره اين كه چه چيز بايد پرورش بيابد؟ بايد گفت: استعدادهاى انسان دو نوع است: يك نوع، استعدادهايى است كه در آن‏ها با جانداران ديگر شركت دارد؛ كه همان استعدادهاى جسمانى است، و ديگر استعدادهاى اختصاصى وى است كه مربوط به روح است و مباحث اصلى تربيت همين جا مطرح مى‏شود:(٦١)

الف - پرورش جسم

مسئله اول اين است كه آيا در اسلام به تقويت و پرورش جسم عنايتى شده است يا نه؟ ممكن است كسى بگويد: نه، و بلكه به خلافش توصيه شده، زيرا تن پرورى در اسلام مذموم است.
پاسخ اين است كه تن پرورى مذموم غير از پرورش تن به معنى بهداشت و تقويت بدن است.
آن تن‏پرورى كه در واقع نفس پروى است و معنايش اين است كه انسان تابع تمايلات و شهوات نفسانى خود باشد، و اتفاقا تن پرورى به اين معنا موجب زيان جسم هم مى‏شود. آدم‏هاى تنبل و تن پرور دايما دنبال لذت شكم و انواع لذتهاى ديگرند و توجه نمى‏كنند كه مثلا همين پرخورى چه ضررهايى براى بدن آن‏ها دارد، پس اين كه اسلام مخالف تن‏پرورى است، درست است، اما در عين حال اسلام طرفدار پرورش جسم است و تعاليم اسلامى در اين باره زياد است؛ مثلا آيا اسلام طرفدار تقويت چشم است يا تضعيف آن؟
بى شك طرفدار تقويت آن است، و لذا احاديث زيادى هست كه مثلا فلان كار را نكنيد چون چشم شما را تضعيف مى‏كند. يا در تعقيبات نماز آمده است:
اللهم متعنا باسماعنا و ابصارنا و قوّنا ما احييتنا واجعل النور فى بصرى و البصيرة؛ دينى(٦٢)
اصلا همين كه از پرخورى نهى شده براى همين سلامت جسم است، حتى فلسفه بسيارى از امور ديگر، همانند مسواك زدن، خوردن بعضى ميوه‏ها، انجام غسل‏ها و دستورات بهداشتى فراوان در اسلام، همين تقويت جسم است. اين مساله به قدرى مهم است كه يكى از مسلمات فقه ما اين است كه چيزى كه ثابت شود براى جسم انسان زيان دارد، قطعا حرام است و بر همين مبناست كه فقهاء در باب ترياك و هرويين‏(٦٣) فتوا به حرمت داده‏اند، با اين كه نه در قرآن چيزى درباره اين‏ها داريم نه در سنت.
پس پرورش جسم در حدود بهداشت و سلامت و تقويت جسم مسلما از نظر اسلام ممدوح است و مى‏دانيم كه همه كسانى كه از نظر بدن نيرومند بوده‏اند، اين نيرومندى برايشان كمال شمرده شده است.
البته تضعيف جسم در برخى مكتب‏هاى غير اسلامى مثل مرتاضان هندى مطلوب است، ولى در اسلام چنين چيزى نداريم. البته اگر كسى فقط به تقويت جسمش بپردازد و جنبه‏هاى ديگر را مهمل بگذارد هم مذموم است.(٦٤)

ب - پرورش روح

بحث اصلى تربيت انسان، راجع به استعدادهاى مختص انسان است كه از آن‏ها به استعدادهاى روحانى تعبير مى‏كنيم. از نظر علمى اول بايد ببينيم كه انسان بما هو انسان چه استعدادهايى دارد و بعد ببينيم اسلام چه عنايتى به اين استعدادها دارد.
مكتب‏هاى مختلف از جنبه‏هاى مختلفى به اين موضوع نگريسته‏اند، ولى شايد روانشناسان مطلب را به شكل جامع‏ترى بيان كرده‏اند، از جمله در مقاله‏اى(٦٥)با تاكيد بر حرف‏هاى يونگ، آمده بود كه روح بشر داراى چهار بعد و به تعبير ما چهار استعداد است:
١ - بعد عقلى، كه همان استعداد علمى و حقيقت جويى است؛
٢ - بعد اخلاقى، كه انسان در سرشت و فطرتش، اخلاقى خلق شده؛ يعنى طورى خلق شده كه به ديگران احسان كند و از انجام كار بد، پريشان نشود؛
٣ - بعد دينى، كه همان حس پرستش يك حقيقت مافوق و منزه است و انسان مى‏خواهد كه در مقابل او خضوع و او را تقديس كند؛
٤ - بعد هنرى يا زيبايى؛ كه انسان، زيبايى را از آن جهت كه زيبايى است دوست دارد.
البته استعداد پنجمى، به نام استعداد خلاقيت هم وجود دارد كه انسان، مبتكر و مبدع آفريده شده و از ابتكار و نو آورى لذت مى‏برد.
در مورد پرورش اكثر اين ابعاد جاى شك نيست كه اسلام توجه زيادى به آن‏ها كرده است، فقط آن چه كه بيشتر از همه نياز به مطالعه دارد اين است كه آيا در اسلام عنايتى به زيبايى و جمال شده است؟


۳
انسان بر آستان دين

بعضى چنين مى‏پندارند كه اسلام از اين نظر خشك، و بلكه ذوق‏كش است، و مى‏گويند: چون به موسيقى روى خوش نشان نداده و نيز بهره‏بردارى از جنس زن به طور عام و هنرهاى زنانه، مثل رقص، همچنين مجسمه‏سازى را منع كرده، پس اسلام مخالف با پرورش ذوق‏ها و استعدادهاست، ولى اين قضاوت صحيح نيست. بايد ببينيم اولا آيا مخالفت اسلام با اين‏ها از آن جهت است كه اين‏ها از مقوله زيبايى مى‏باشند يا از آن جهت كه اين‏ها مقارن امر ديگرى مى‏باشند كه بر خلاف استعدادى از استعدادهاى فردى يا اجتماعى انسان است؟ ثانياً در غير اين موارد ممنوع آيا اسلام مطلقا با هر هنرى مبارزه كرده است؟
مساله موسيقى و غنا با اين كه مسأله مهمى است، اما حدودش چنان روشن نيست. قدر مسلم اين است كه آوازهايى كه موجبخفت عقل مى‏شود، يعنى شهوات را آن چنان تهييج مى‏كند كه عقل، موقتاً از حكومت ساقط مى‏شود - يعنى همان خاصيتى كه شراب يا قمار دارد - حرام است.
آن چه مسلم است اين است كه اسلام خواسته از عقل انسان حفاظت كند و موارد فراوانى داريم كه موسيقى يا آوازى انسان را از حاكميت عقل خارج كرده است.(٦٦) و واقعاً گاه موسيقى و غنا قدرت عظيمى مخصوصاً از جهت پاره كردن پرده تقوا و عفاف دارد. در مسأله رقص و بهره بردارى‏هاى اين چنين از زن هم روشن است كه اهتمام اسلام به خاطر عفت است.
در مسأله مجسمه سازى، منع اسلام به خاطر مبارزه با بت پرستى است، و اسلام در اين مسأله موفق شده است، زيرا اگر در صدر اسلام مجسمه‏اى، مثلاً از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى‏ساختند، بى شك امروز بت پرستى به طور خيلى عادى وجود داشت، پس در اين موارد نمى‏توان اسلام را متهم به مبارزه با هنردوستى كرد. اتفاقاً اسلام نه تنها با حس زيبايى و هنر دوستى مخالفت نكرده، بلكه گاه اين حس را تاييد هم كرده است.
در كافى بابى تحت عنوانالزى و التجمل وجود دارد. (تجمل، يعنى خود را زيبا كردن) در حديث داريم كه: اءنَّ الله جميل و يحب الجمال(٦٧) از همه مهمتر، زيبايى بيان است كه لا اقل يكى از موارد اعجاز اسلام، زيبايى الفاظ و كلام قرآن است.(٦٨)(٦٩)

لزوم رشد هماهنگ تمامى استعدادها

نتيجه اين بحث به عنوان يكى از مهمترين اصول تربيت در اسلام، اين است كه اگر بنا باشد تربيت كامل شود، نبايد هيچ قسمت از قسمت‏هاى اصيل انسان تعطيل گردد. اگر قسمتى از قسمت‏هاى وجود يك انسان تعطيل شود، او يك انسان ناقص است؛ چه جنبه‏هاى حيوانى و چه جنبه‏هاى انسانى و در همان جنبه‏هاى انسانى چه جنبه‏هاى مربوط به مسووليت‏هاى اجتماعى و به تعبير امروزى‏ها برون گرايى، و چه جنبه‏هاى مربوط به ابعاد درونى و عبادات شخصى و به تعبير امروزى‏ها درون گرايى.
متاسفانه بايد گفت: ما يك مردم مفرط يا مفرطى هستيم، يعنى به هر چه مشغول شديم ديگر همه چيز را فراموش مى‏كنيم؛ يك زمان عبادت و جنبه‏هاى معنوى را بهانه گريز از مسؤوليتهاى اجتماعى اسلام قرار داده بوديم و امروزه شاهديم كه به بهانه جنبه‏هاى اجتماعى اسلام جنبه‏هاى معنوى آن ناديده گرفته مى‏شود؛ كه اين نيز مانند آن حالت گذشته يك حالت انحرافى است، اما اسلام همه جانبه نگر است؛ در آيات آخر سوره فتح مسلمانان تربيت شده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين معرفى مى‏شوند،
محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التوراش ومثلهم فى الانجيل كزرع اخرج شطأه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار.(٧٠)
ابتدا به روابط اجتماعى آن‏ها كه در مقابل دشمن، با صلابت، و در ميان خود پرعاطفه‏اند اشاره مى‏كند؛ بعد بلافاصله سراغ عبادت آن‏ها مى‏رود و سپس مجددا به نقش اجتماعيشان مى‏پردازد.
اين آيه،، رشد جامعه اسلامى را تشبيه كرده به گياهى كه ابتدا كه از زمين سر مى‏زند برگ نازكى است، ولى كم كم به جايى مى‏رسد كه كشاورزها از رشد فوق العاده آن تعجب مى‏كنند.
جامعه‏اى معتدل است كه افراد آن در عين اين كه شب زنده دار و اهل عبادت هستند، اهل فعاليت اجتماعى و مبارزه هم باشند. نبايد اين جامعيت اسلام را هرگز فراموش كنيم چرا كه اسلام هم، مانند هر مركّب ديگرى وقتى تعادل اجزاى خود را از دست بدهد از بين مى‏رود.(٧١)

فصل سوم: عوامل تربيت از نظر اسلام

اشاره‏

در هر دينى راه هايى براى تربيت انسان وجود دارد كه در مكاتب غير دينى آن راه‏ها وجود ندارد يا كمتر وجود دارد، پس از مباحث نظرى مربوط به تعليم و تربيت، اكنون بحث ما درباره عواملى است كه در تعاليم اسلام به آن‏ها به عنوان عوامل تربيت اسلام توجه شده است. در اين جا به هشت راه عملى به عنوان عوامل تربيتى مورد نظر اسلام اشاره مى‏نماييم و در باب هر يك توضيح خواهيم داد.

١ - تعليم و پرورش عقل‏

وقتى مى‏خواهيم با اصول و عوامل تعليم و تربيت اسلامى آشنا شويم، اولين مسأله، مسأله تعليم و دعوت اسلام به علم و عقل است. در اين جا قبل از هر چيز بايد بين دو مسأله تفكيك كرد:
يكى مسأله علم و تعليم است و دوم مسأله پرورش عقل.
مسأله علم همان آموزش دادن است. و متعلم فقط فراگيرنده است، اما در تعليم و پرورش صحيح، كافى نيست كه معلم برخى معلومات را در مغز متعلم بريزد، بلكه هدف بالاتر معلم بايد پرورش عقل وى باشد؛ يعنى نيروى فكر وى را پرورش و استقلال دهد و قوه ابتكار را در او زنده كند.
اين تفكيك را اميرالمؤمنين عليه السلام نيز انجام داده‏اند و در نهج البلاغه مى‏فرمايند:
العلم علمان علم مطبوع و علم مسموع و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع.(٧٢)
يعنى علم دو قسم است: يكى علم شنيده شده، (فرا گرفته شده از خارج)، و يكى علم علمى كه از طبيعت انسان سرچشمه مى‏گيرد (ناشى از قوه ابتكار) و اگر دومى نباشد اولى هم فايده‏اى ندارد؛ و متاسفانه نظام آموزشى قديم بيشتر اين طور بوده كه افراد را طورى بار مى‏آورده كه در حد كتابى كه به آن‏ها تعليم داده مى‏شد همه چيز را مى‏دانستند، اما اگر يك گام فراتر از متن مى‏رفتيد، قادر به پاسخگويى نبودند و چه بسا عالم هايى را مشاهده مى‏كنيد كه مغزشان جاهل است يعنى على رغم اين كه خيلى اطلاعات دارند، اما اگر كمى از حدود معلوماتش خارج شويد، مى‏بينيد با يك فرد صد درصد عوام و جاهل مواجهيد.
بايد نظام آموزشى به نحوى باشد كه قوه تجزيه و تحليل متعلم قوت بگيرد، نه اين كه فقط در مغز وى معلومات بريزد و ذهن را راكد كند.(٧٣)
البته تفكر بدون تعليم و تعلم هم امكان‏پذير نيست و مايه اصلى تفكر، تعليم و تعلم است.(٧٤)
امام كاظم عليه السلام در حديثى خطاب به هشام‏بن حكم پس از آن كه وى را به تعقل و تفكر دعوت مى‏كند و در لزوم آن سخن مى‏گويد، مى‏فرمايد: ولى به عقل تنها هم نبايد اكتفا كرد؛ عقل را بايد با علم توام كرد. چون عقل يك حالت غريزى و طبيعى دارد كه هر كس دارد، ولى علم، عقل را تربيت و تقويت مى‏كند، و لذا خداوند در قرآن فرموده: و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون؛(٧٥)؛ يعنى اول بايد انسان عالم باشد و مواد خام را فراهم كند و بعد با عقل خود تجزيه و تحليل كند.(٧٦)(٧٧)
اكنون پس از تفكيك تعلم و تفكر و روشن شدن تفاوت آن‏ها، لازم است با تفصيل بيشترى نظر اسلام در باب هر يك را بيان كنيم:

مسأله علم و تعلم

مسأله علم و تعلم اين است كه افراد از يكديگر فرا بگيرند. دعوت اسلام به تعليم و تعليم به قدرى زياد است كه ديگر نيازى به توضيح ندارد، همين كه خداوند در اولين آيات وحى مى‏فرمايد:
الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم،(٧٨) بهترين شاهد است بر عنايت فوق‏العاده اسلام به تعليم و تعلم، يا در آيات ديگر آمده است: هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون،(٧٩) هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته ويزكيهم ويعلمهم الكتاب والحكمة،(٨٠) يوتى الحكمة من يشاء و من يوت الحكمة فقد اوتى خير كثيرا(٨١)
يا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز احاديث فراوانى داريم؛ مثلاً در آن داستان معروف كه وارد مسجد شدند و ديدند گروهى به عبادت مشغولند و گروهى به تعليم و تعلم، به نزد گروه رفتند و فرمودند: كلاهما خير و لكن بالتعليم ارسلت(٨٢) يا طلب العلم فريضة على كل مسلم(٨٣) يا الحكمة ضالة المومن فحيث وجدها فهو احق بها(٨٤) يا اطلبوا العلم ولو بالصين(٨٥) يا قريب به اين مضمون حدود بيست مورد حديث داريم كه فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق(٨٦) يا ولو من اهل الشرك يا و لو من كافر(٨٧)
البته بايد به اين سوال پاسخ دهيم كه وقتى گفته شده: طلب علم واجب است، منظور كدام علم است؟ بحث تقريبا بيهوده‏اى ميان اصناف علماى اسلامى در گرفته كه اين علمى كه فريضه است كدام است؟
علم اخلاق است يا علم كلام يا تفسير يا... به اعتقاد ما هر علمى كه خودش هدف باشد (مثل اصول عقايد كه مقدمه يا از شرايط ايمان است) واجب عينى است و هر علمى كه بر آوردن هدفى از اهداف جامعه اسلامى متوقف بر آن باشد، (مثل علم پزشكى، علم تجارت، علم نظامى و...) از باب مقدمه واجب، واجب است و البته واجب كفايى است.(٨٨)
مطلب مفيد ديگر راجع به علم، اين است كه ميان عالم بودن و روح علمى داشتن فرق است؛ افرادى هستند كه روح علمى دارند، ولى عالم نيستند و بالعكس.
البته عالم واقعى كسى است كه علمش با روح علمى توام شود. روح علمى، يعنى اين كه انسان نسبت به حقايق، بى طرف و بى غرض نگاه كند و بخواهد آن‏ها را آن چنان كه هست كشف كند، نه اين كه آن‏ها را آن چنان كه دلش مى‏خواهد ببيند.
اگر انسان، غرض خود را نسبت به حقيقت حفظ كند، خدا تضمين كرده كه او را هدايت كند:
والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و اءنَّ الله لمع المحسنين(٨٩)
و اصلا روح علمى همين است؛ يعنى روح حقيقت جويى و بى‏غرضى و بى تعصبى و خالى از غرور و جمود. اگر انسان به اصل و ما اوتيتم من العلم الا قليلا(٩٠) توجه كند، روح علمى در وى زنده مى‏شود و ديگر غرور پيدا نمى‏كند، و لذا شاهديم دانشمندان بزرگى كه روح علمى دارند، غرورشان بسيار كمتر از افراد كم بضاعتى است كه روح علمى را ندارند.
لذا در حديث است كه: العلم على ثلاثة اشبار: اذا وصل الى الشبر الاول تكبر، و اذا وصل الى الشبر الثانى تواضع، و اذا وصل الى الشبر الثالث علم انه لا يعلم شيئا.(٩١)(٩٢)
به هر حال يك مسأله مهم در تربيت، تقويت حس حقيقت جويى است و مهمترين مانع و سد آن، تعصب است و مى‏دانيم كه اسلام، با تعصب و عصبيت به شدت مبارزه كرده؛ مثلاً در نهج البلاغه، خطبه‏اى هست به نام خطبهقاصعه كه محورشتعصب و ذكر بدى‏هاى آن است و حضرت على عليه السلام در پايان خطبه مى‏فرمايد:
اگر بناست نسبت به چيزى تعصب داشته باشيد نسبت به خوبيها و فضيلتها داشته باشيد، نه به تعصب‏هاى احمقانه‏اى كه مانع كسب علم و ساير فضيلت‏هاست.(٩٣)(٩٤)

مسأله عقل و تفكر

اسلام نه تنها به علم و تعلم توصيه كرده، بلكه به پرورش عقل نيز مكررا توصيه نموده است و نه تنها همچون ادعاى پيروان مسيحيت در مورد دينشان با تعقل مبارزه نكرده، بلكه تاييد خود را از عقل خواسته است و اين كار را به دو صورت انجام داده: يكى مواردى كه صريحا دعوت به تعقل كرده؛ مثلاً:
فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله الله و اولئك هم اولواالالباب(٩٥)
اين عبارتبا بندگان مرا نويده ده آغاز شده، گويا قرآن مى‏خواهد بگويد: بندگان واقعى خدا چنين هستند كه تا حرفى را كاملا نشنيده و درك نكرده‏اند، رد نمى‏كنند. بلكه اول با دقت دريافت مى‏كنند بعد غربال و تجزيه و تحليل مى‏نمايند و از بهترين آنها تبعيت مى‏كنند.
قرآن كريم اين هدايت عقلى را همان هدايت الهى خوانده و چنين افرادى را به عنوان صاحبان عقل و خرد مدح كرده است. در سنت نيز به قدرى اين احاديث زياد است و شيعيان نيز به قدرى تحت تأثير تعاليم ائمه عليهم السلام به اين امر توجه داشته‏اند كه باب اول بسيارى از كتب حديث شيعه، همچون كافى و بحارالانوار، بابالعقل و الجهل مى‏باشد(٩٦) و از طرف ديگر در اسلام تفكر، عبادت دانسته شده است و اين مسأله غير از اين است كه مطابق تعليمات اسلامى تعلم، عبادت است؛ اين‏ها دو مساله‏اند و آن چه در باب تفكر داريم بيشتر است از آن چه در باب تعلم داريم؛ مثلاً:
افضل العبادة التفكر(٩٧) يا لا عبادة كالتفكر فى صنعة الله عز و جل(٩٨) ?اتفکر ساعه خ?ر من عباده سنه(٩٩) ?اسبع?ن سنه(١٠٠)(١٠١) مورد دوم تشو?ق د?ن به تفکر و تعقل است است که موضوعات? برا? تفکر در اخت?ار انسان قرار داده و از انسان خواسته که در آنها فکر کند مثلا در علام خلقت ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب، الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات والارض.(١٠٢) يا در تاريخ: فاقصص القصص لعلهم يتفكرون(١٠٣) و از همه مهمتر تفكر درباره خود، و فى انفسكم افلا تبصرون(١٠٤) كه شرط اساسى تسلط بر سرنوشت خود و نيز بر جامعه خود است و چيزى است نظيرمحاسبه نفس؛ يعنى انسان در شبانه روز فرصتى براى خودش قرار دهد كه در آن فرصت، در خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود تصميماتى كه بايد بگيرد و كارهايى كه بايد انجام شود و آن چه واقع شده و ارزيابى كارهاى خودش در گذشته، ارزيابى كتابهايى كه مطالعه كرده‏(١٠٥) و...درباره همه اينها فكر كند، و يكى از عوامل مهم اصلاح و تربيت همين عادت به تفكر است.(١٠٦)
براى اين كه با خصوصيات عقل از ديد اسلام آشنا شويم به چند حديث اشاره مى‏كنيم. از بارزترين صفات عقل اين است كه بايد غربالگر و داراى توانايى جدا كردن سخن راست از باطل، سخن قوى از ضعيف و سخن منطقى از غير منطقى باشد.
در حديثى از امام موسى كاظم عليه السلام خطاب به هشام - كه قبلا نيز ذكرى از آن رفت - آمده است:
يا هشام! ان الله تبارك و تعالى بشر اهل العقل والفهم فى كتابه فقال فبشر عبادى الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه(١٠٧) كه اين كاملا خاصيت غربالگرى عقل را مى‏رساند.
از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز روايت شده:
كفى بالمرء جهلا أن يحدث بكل ما سمع(١٠٨)
در احاديث، جهل غالبا در مقابل عقل است نه در مقابل علم؛ يعنى بى‏فكرى و نه بى علمى، اين حديث مى‏گويد: براى بى فكرى انسان كافى است كه هر چه مى‏شنود باور و نقل كند.
بسيارى افراد خاصيت ضبط صوت دارند؛ هر چه ديگران مى‏گويند مى‏شنوند و بدون هيچگونه تشخيص و بررسى نقل مى‏كنند.(١٠٩).(١١٠)
مسأله ديگر كه نزديك به اين مطلب است و از همين آيه و بعضى از احاديث استنباط مى‏شود مسأله تجزيه كردن يك سخن است. فرق است ميان اين كه انسان از دو سخن، سخن درست را بر گزيند و سخن نادرست را رها كند، و تجزيه كردن يك سخن كه عناصر درست يك سخن را بگيرد و عناصر نادرست همان سخن را طرد كند و اين قدر تشخيص داشته باشد كه بگويد: از اين سخن اين قسمتش درست است و اين قسمتش نادرست.
اين همان مطلبى است كه در روايات تعبير به نقد و انتقاد شده است و احاديث زيادى داريم؛ مثلاً از حضرت مسيح عليه السلام روايت شده كه: خذوا الحق من اهل الباطل و لا تاخذوا الباطل من اهل الحق كونوا نقاد الكلام.(١١١)(١١٢)
يكى ديگر از خواص عقل كه تربيت افراد بايد بر اين اساس باشد مسأله آينده نگرى و آخربينى است. شخصى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تقاضاى نصيحت مى‏كند. حضرت سه بار مى‏پرسند: آيا اگر بگويم به كار مى‏بندى؟ و همين كه سه بار اقرار مى‏گيرند، مى‏فرمايند:
اذا هممت بامر فتدبر عاقبته(١١٣)تدبر معنايش اين است كه انسان، نهايت امر و پشت سر كار را ببيند و تنها چهره ظاهرى كار را ننگرد.(١١٤)
از سوى ديگر امورى هست كه مى‏توانيم از آنها تحت عنوان آفات عقل نام ببريم كه اسلام با آنها مبارزه كرده است. يكى از آنها مسأله سنت گرايى و تقليد از گذشتگان يا از عادات اجتماعى است.
حضرت امام كاظم عليه السلام در آن حديث سابق الذكر به هشام مى‏فرمايد:
يا هشام: ثم ذم الذين لا يعقلون فقال: اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا او لو كان آبائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون.(١١٥)
آيات فراوانى هست كه پيروى كوركورانه را مذمت مى‏كند و جالب است كه هيچ پيغمبرى مردم را دعوت نكرد مگر اين كه مواجه شد با همين حرف كه انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون.(١١٦)
در احاديث نيز مستقلا چنين نوعى از سنت گرايى مذمت شده؛ مثلاً نقل شده يكى از دوستان امام صادق عليه السلام كه نسبتا ثروتمند بود، در خانه محقرى زندگى مى‏كرد.
امام عليه السلام به او فرمود: چرا در چنين منزلى زندگى مى‏كنى؟ من سعادة المرء سعة داره(١١٧)
او گفت: اين خانه اجداد من است و دلم نمى‏خواهد از اين جا بروم.
حضرت فرمود: شايد پدرت در اين زمينه خطا كرده باشد، آيا تو هم بايد اسير خطاى پدرت باشى؟
به هر حال اين حالت تسليم در مقابل گذشتگان يك حالت ضد عقل است كه اسلام در حمايت از عقل با اين حالت مبارزه كرده است.
آفت ديگر پيروى از اكثريت است. انسان هنگامى كه در مقابل جمع قرار مى‏گيرد معمولا همرنگ جماعت مى‏شود. در ميان فقهاء اين قضيه زياد است كه كسى مسأله جديدى را استنباط مى‏كند، اما جرأت ابراز ندارد و مى‏گردد ببيند آيا در فقهاء عصر، همفكرى براى خود مى‏يابد يا نه.
اصلا قدما اگر حرفى از خودشان بود از تنهايى وحشت مى‏كردند، و لذا عده‏اى را همفكر خود اعلان مى‏كردند.
بوعلى تصريح مى‏كند كه من هر حرفى دارم به زبان ارسطو مى‏گويم، چون اگر به زبان خودم بگويم كسى نمى‏پذيرد، ملاصدرا اصرار دارد كه حرفهاى خودش را با حرف قدما توجيه كند. هر چند حالا بر عكس شده و برخى از دانشمندان سعى مى‏كنند با نظرات مشهور مخالفت كنند تا ديگران بگويند: وى فكر تازه‏اى دارد، ولى به هر حال قرآن مى‏گويد: كثرت معيار نيست.
امام كاظم عليه السلام در ادامه همان حديث مى‏فرمايند:


۴
انسان بر آستان دين

ثم ذم الله الكثرة، فقال:و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله اءن يتبعون الا الظن و اءن الا يخرصون.(١١٨)
در كلمات اميرالمؤمنين عليه السلام هم هست كه: لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله(١١٩)
مسأله ديگر اين است كه قضاوت‏هاى مردم نبايد براى انسان ملاك باشد.
در احاديث تاكيد شده كه نبايد به قضاوت و تشخيص مردم درباره خود تكيه كنيم، بلكه بايد خود ما تشخيص بدهيم كه چه داريم؟ ملكات و صفات اخلاقى ما چيست؟ اگر ديديم واقعاً چيزى نيستيم، ولو اين كه مردم خيلى به ما اعتقاد دارند، امر بر ما مشتبه نشود و به فكر اصلاح خود نباشيم؛ بر عكس، اگر احساس مى‏كنيم راهى كه مى‏رويم راه خوبى است، حتى اگر مردم ما را تخطئه كنند، نبايد به حرفشان ترتيب اثر بدهيم، حتى چه بسا آن‏ها كه بد مى‏گويند براى اين است كه عقيده انسان را تغيير بدهند.(١٢٠)
امام كاظم عليه السلام در همان حديث مى‏فرمايد:
لو كان فى يدك جوزة و قال الناس فى يدك لؤلؤة ما كان ينفعك و انت تعلم انها جوزة، و لو كان فى يدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزة(١٢١).(١٢٢)
يكى ديگر از اين آفات، تعصب ورزيدن است كه در بحث علم درباره آن توضيح داديم.

مسأله تحقير عقل و علم

گفتيم كه منطق اسلام دعوت به تعقل است، ولى از زبان بسيارى از مسلمين، ما نقطه مقابل اين حرف را مى‏شنويم و مسئله تحقير عقل و علم زياد ديده مى‏شود.
در تاريخ اسلام، ما شاهد سه جريان هستيم كه در آنها مسئله تحقير عقل مطرح بوده: يكى جريان كلامى است. دوم جريان فقهى و سوم جريان عرفان و تصوف است كه در هر يك، به نوعى مخالفت با عقل مشاهده مى‏شود.
علاوه بر اين سه جريان، سخنانى به طور متفرقه در ميان مردم، حكم مَثَل را پيدا كرده كه اثر تربيتى فوق‏العاده‏اى در تكوين روحيه مردم دارد.(١٢٣)
ابتدا از اين سخنان متفرقه شروع مى‏كنيم و بعد وارد آن سه جريان مى‏شويم:
الف - در ادبيات و امثال رايج ميان مردم:
گاهى در متون ادبى از عقل و هوش انتقاد شده كه اين‏ها دشمن آسايش انسانند، چون كه كسى كه عقل و هوش ندارد موجبات ناراحتى‏ها را درك نمى‏كند و در نتيجه دردى هم برايش پيدا نمى‏شود؛ مثلاً شعر معروفى است كه:

دشمن جان من است عقل من و هوش من
كاش گشاده نبود چشم من و گوش من
يا فرخى يزدى مى‏گويد:

چيزهايى كه نبايست ببيند بس ديد
به خدا قاتل من ديده بيناى من است
در اين موارد بايد گفت: اغلب كسانى كه چنين سخنانى گفته‏اند، نمى‏خواسته‏اند بگويند كه عقل بد است. بلكه به مسائل اجتماعى نظر داشته‏اند كه توجه دهند نقص‏ها و كم و كاستى‏هاى فراوانى در جامعه وجود دارد كه باعث ايجاد درد در ما مى‏شود، اما اگر كسى استدلال كند كه عقل داشتن موجب احساس درد مى‏شود و درد هم كه چيز بدى است، پس عقل داشتن بد است.
پاسخش اين است كه وقتى مى‏گوييم: درد بد است و نبايد باشد، به اين معنى است كه موجب درد، يعنى آن نقص و بيمارى نبايد باشد و گرنه خود درد براى انسان آگاهى است و اگر درد نبود، انسان، نقص و بيمارى را احساس نمى‏كرد و در صدد معالجه آن بر نمى‏آمد، لذا بدترين بيمارى، بيمارى هايى مثل سرطان است كه هيچ درد ندارد و وقتى انسان متوجه آن مى‏شود كه ديگر كار از كار گذشته است، لذا عقل و هوش و حس انسان، از اين جهت كه باعث آگاه شدن دردها مى‏شود خيلى هم خوب است و ما در ادبيات خود مطالبى عالى مى‏بينيم كه حاكى از ستايش درد است؛
مثلاً مولوى مى‏گويد:

حسرت و زارى كه در بيمارى است
وقت بيمارى همه بيدارى است
پس بدان اين اصل را اى اصلجو
هر كه را درد است، او برده است بو
هر كه او بيدارتر، پردردتر
هر كه او آگاهتر رخ زردتر
اميرالمؤمنين هم تعبير درد را به كار مى‏برد و در نامه‏اش به عثمان بن حنيف مى‏گويد:
اين درد براى انسان كافى است كه با شكم سير بخوابد و در اطرافش شكمهاى گرسنه باشد.(١٢٤)
مسلما اين درد داشتن بهتر از بى‏دردى است كه آدم بر همسايه‏اش هم هر چه بگذرد، آخ نگويد، چرا كه اين درد داشتن، حساسيت و كمال است نه نقص؛ يعنى نشانه پيوند او با انسان ديگر است.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه مى‏فرمايد:
مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى.(١٢٥)
خلاصه اين كه اگر كسى واقعاً عقل و هوش را به دليل اين كه منشأ احساس درد است، محكوم كند، واقعاً بر ضد انسانيت سخن گفته، ولى چنان كه گفتيم اين سخنان معمولا به زبان كنايه است.
منطق ديگرى هم داريم كه از سخن مذكور هم پست‏تر است و آن اين كه علم و سواد، به درد جلب ماديات و كسب در آمد نمى‏خورد و در دكان بقالى به ازاى همه اين معلومات يك قران سبزى هم نمى‏دهند، پس اين‏ها فايده ندارد!

اى خواجه مكن تا بتوانى طلب علم
كاندر طلب راتب يكروزه بمانى
رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز
تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى
اگر اين حرف جدى باشد، البته حرف غلطى است و انسان نبايد علم و عقل را با اين مقياس‏ها بسنجد.(١٢٦)
حال به سراغ جريان هايى مى‏رويم كه به صورت مكتب ضد عقل در تاريخ اسلام پديد آمدند:
ب - در علم كلام:
از اواسط قرن دوم هجرى، در دنياى اسلام، راجع به تفكر در اصول عقائد اسلامى دو جريان پيدا شد: گروهى طرفدار اين شدند كه عقل، خودش مى‏تواند مقياسى براى درك اصول عقائد اسلامى باشد و مسائل مربوط به خدا، معاد، نبوت و... را در درجه اول بايد به عقل عرضه كنيم.
نقطه مقابل اين‏ها طرفدار تعبد و تسليم محض شدند و گفتند: عقل حق فضولى در مسائل اسلام را ندارد.
گروه اول به معتزله و گروه دوم به اشاعره معروفند.
اختلاف اين دو گروه از مسأله معروفحسن و قبح عقلى آغاز شد. معتزله معتقد شدند كارها فى حد ذاته يا حسن ذاتى دارند يا قبح ذاتى و عقل نيز آن حسن يا قبح را درك و از اينجا حكم اسلام را كشف مى‏كند، چون حكم اسلام نمى‏تواند جدا از حكم عقل باشد.
اشاعره گفتند: اشياء نه حسن و قبح ذاتى دارند و نه عقل در اين جور مسائل دركى دارد، حسن و قبح‏ها شرعى است؛ يعنى هر چه خدا امر كند، چون او امر كرده خوب است، نه چون خوب است او امر كرده، و هر چه را خدا نهى بكند، چون خدا نهى كرده بد است، نه چون بد بوده خدا نهى كرده. پس امر خدا بر خوبى و بدى تقدم دارد، بر خلاف نظر معتزله. اينجا بود كه عقل در يك جناح قرار گرفت و تعبد محض در يك جناح ديگر.
اين جريان، كه در دنياى اسلام از اواخر بنى‏اميه شروع شده بود در اوايل بنى‏العباس به اوج خود رسيد. مخصوصاً مأمون چون خودش عالم و اهل فكر بود طرفدار معتزله شد و اشاعره را درهم كوبيد، و مثلاً احمدبن حنبل از اهل حديث به خاطر طرفدارى از قشريگرى تازيانه سختى خورد، اما زمان متوكل، چون يك خليفه بسيار قشرى بود دستور تار و مار كردن معتزله را داد و احمدبن حنبل را به اوج رساند و خلفاى بعدى نيز از روش وى حمايت كردند.(١٢٧)
لازم به ذكر است معتزله مقدارى در عقل گرايى افراط كردند و آن چه را كه عقل از آن دركى ندارد و قادر به فهم آن نيست منكر شدند؛ مثلاً چون عقل قادر به درك جن نبود، وجود جن را انكار كردند. انكار مسائلى نظير جن باعث شد كه عده‏اى به عقل بدبين شدند و گفتند: اگر بخواهيم دينمان محفوظ بماند بايد راه متعبدها و اشاعره را در پيش بگيريم.
آنان پيش خود مى‏گفتند: معتزله امروز جن را انكار كردند، فردا ملائكه و خدا را هم انكار خواهند كرد، مثل افراط كارى‏هاى روشنفكرى در زمان ما. خود روشنفكرى خيلى خوب است، ولى اگر روشنفكرى راه افراط را در پيش گرفت، عامل شكست خود خواهد شد.
به هر حال، بزرگترين علماى ضد عقل و تعقل، پيروان احمد حنبل هستند كه در رأس آنها ابن تيميه است. وى كه در قرن هشتم مى‏زيسته مرد نابغه‏اى بود، ولى فكر بسيار قشرى و متحجرى داشت. وى احياگر سنت احمد حنبل است و حتى كتابى در تحريم منطق نوشت. نهضت وهابى‏گرى هم كه تقريبا در يك قرن و نيم پيش پيدا شد دنباله تفكر ابن تيميه است. اين جريان‏هاى تاسف آور، جريان‏هاى ضد تعقل در دنياى اسلام را ايجاد كردند.(١٢٨)
ج - در علم فقه:
در فقه اهل سنت هم عين اين جريان معتزله و اشاعره پيدا شد. بعضى همچون مالك‏بن انس كه معاصر و شاگرد امام صادق عليه السلام بود طرفدار تعبد شدند، و برخى مثل ابوحنيفه طرفدار قياس.
ابوحنيفه، چون اغلب احاديث را جعلى مى‏دانست، به حديث كم اعتنا بود و مى‏گفت: من فقط به عده معدودى (حدود بيست) حديث يقين دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است.
حال اگر ما باشيم و قرآن و بيست حديث، بديهى است كه فقه به اين وسعت را نمى‏شود استنباط كرد، لذا وى طرفدار قياس شد.
قياس يعنى مقايسه كردن و شبيه‏گيرى، كه در فلان موضوع پيغمبر چنان گفته، و اين موضوع هم شباهتى با آن موضوع دارد، پس حكم اين را در آن مورد هم مى‏آوريم. به هر حال، وى مكتب قياس را تاسيس كرد، ولى حتى ائمه اهل تسنن نيز زير بار نرفتند، وى در اين طريق نيز راه افراط در پيش گرفت.
مكتب ائمه عليهم السلام، در اينجا با آن كه طرفدار تعقل بود، طرفدار قياس نشد، چون قياس، واقعا پيروى از عقل نيست، بلكه پيروى از ظن و خيال است كه قرآن از آن نهى كرده، و لذا ائمه عليهم السلام به شدت با آن مخالفت كردند و گفتند: السنه اذا قيست محق الدين،(١٢٩) اما در مقابل سنى‏ها كه ادله فقه را در قرآن، سنت، اجماع و قياس دانستند، علماى شيعه گفتند: ادله فقه عبارتند از:قرآن، سنت، اجماع و عقل؛ يعنى ما عقل را مى‏پذيريم، اما قياس هم عقل نيست.
البته در ميان بعضى از فقها گاهى همين دورى جستن از قياس به حد افراط كشيده شده كه تا يك حرف زده مى‏شود مى‏گويند: اين قياس شد.(١٣٠)
دنياى شيعه از اين قشرى‏گرى محفوظ بود، اما حدود چهار قرن پيش، فردى به نام ميرزامحمد استرآبادى و سپس شاگردش ملا امين استرآبادى پيدا شدند كه روش اهل حديث و قشريگرى را در شيعه در پيش گرفتند.
ملا امين كه شخص موثرترى بود كتابى نوشت به نام فوائدالمدنيه و به علماى شيعه كه تعقل را وارد اسلام كردند، به شدت حمله كرد. وى مى‏گويد: سه دليل از اين چهار دليلى كه مطرح شده، يعنى قرآن، سنت، اجماع و عقل اصلا دليل نيست.
اجماع كه اصلا ريشه‏اى ندارد و از اهل سنت گرفته شده و همين اجماع بود كه خلافت ابوبكر را درست كرد، و اصلا مال سنى‏هاست. قرآن هم براى ما نيست، بلكه براى ائمه عليهم السلام است و فقط ايشان مى‏توانند بفهمند كه قرآن چه مى‏گويد.
درباره عقل هم استدلالهاى خيلى روشنفكرانه و متجددانه‏اى مى‏كند و سخنان وى عليه عقل نظير سخنان دكارت عليه فلسفه است.(١٣١)
حرف‏هاى فلسفه را مطرح و نقد مى‏كند و موارد اشتباه آنان را بيان مى‏كند. بعد اين مطلب كه امروزه مطرح مى‏شود كه منشأ خطاى ذهن چيست را مطرح مى‏كند، كه منشأ خطا يا در صورت است يا در ماده، و منطق ارسطو هم فقط منطق صورت است، حال آن كه بيشتر خطاى انسان در ماده فكر است نه در صورت فكر، لذا به اين نتيجه مى‏رسد كه در امور دينى نبايد به عقل اعتماد كرد و تنها بايد حديث و سنت را مورد اعتماد دانست.
ملا امين اجتهاد را به شدت محكوم كرد و گفت: اجتهاد، يعنى تعقل و تعقل جايز نيست و به تبع تقليد هم جايز نيست و ما فقط بايد مقلد ائمه باشيم. بدين سان وى نهضت اخبارى‏گرى را در شيعه راه انداخت كه نظير نهضت احمد حنبل و ابن تيميه در اهل سنت بود و مدتى دنياى شيعه را لرزاند، اما بعدا توسط مرحوم وحيد بهبهانى كه دوباره نهضت تعقل و اجتهاد را زنده كرد، اخباريگرى سركوب شد و شيخ انصارى نيز آخرين ضربه را بر اخبارى‏گيرى وارد كرد كه بعدا ديگر اخباريين كمر راست نكردند، ولى البته فكر اخبارى‏گرى هنوز، حتى در بسيارى از مجتهدين نفوذ دارد.(١٣٢)
د- در عرفان:
جريان ديگرى در موضوع عقل و فتواهاى ضد عقل داريم كه همان جريان عرفان است و به نوع ديگرى متعرض عقل و عقلا و فلاسفه و تكيه كردن روى عقل شده است كهپاى استدلاليان چوبين بود و...(١٣٣)(١٣٤)

٢ - تزكيه نفس و پرورش اراده‏

بحث ما درباره عوامل تربيت و كسب اخلاق صحيح از نظر اسلام بود كه گفتيم: يكى از آن عوامل، تعقل و تفكر و تعلم است، كه براى روشن شدن مسير حركت است؛ يعنى حكم چراغ را براى انسان دارد.
عامل دوم كه در اسلام روى آن زياد تكيه شده تقوا و تزكيه نفس است كه موجب پرورش اراده انسان مى‏شود. روشن شدن مسير به تنهايى كافى نيست، و انسان بايد قدرت حركت هم پيدا كند. تقوا و تزكيه نفس به اراده اخلاقى انسان قدرت و توانايى حركت و اقدام مى‏دهد، اين مساله در مكتب‏هاى غير مذهبى هم هست، ولى نه به اين شكل كه در مكاتب مذهبى وجود دارد.(١٣٥)


۵
انسان بر آستان دين

قطعا يكى از استعدادهايى كه در انسان بايد پرورش پيدا كند اراده است.
اراده با ميل فرق دارد و اشتباه است كه بعضى اراده را از مقوله ميل و همان ميل بسيار شديد دانسته‏اند. اراده، قوه‏اى است در انسان، كه وابسته به عقل است، بر خلاف ميل كه وابسته به طبيعت انسان است. ميل از نوع جاذبه‏اى است كه اشياء مورد نظر، انسان را به سوى خود مى‏كشند و هر چه ميل بيشتر باشد، انسان اختيار كمترى خواهد داشت؛ به عبارت ديگر، انسان در اختيار يك قدرت بيرون از خود قرار مى‏گيرد؛ در حالى كه اراده نيرويى درونى است و انسان، با كمك آن خود را از تأثير نيروهاى بيرونى، خارج و مستقل مى‏كند؛ هر قدر كه اراده انسان قويتر باشد، بر اختيارش افزوده مى‏شود و بيشتر مالك خود و سرنوشت خود مى‏گردد.(١٣٦)
راجع به مسئله اراده و تسلط بر نفس، در دستورهاى اسلامى تحت عنوان تقوا و تزكيه نفس، مطالب فراوانى آمده كه در اين جا بحث نمى‏كنيم؛ فقط به عنوان نمونه به جمله بسيار عالى و زيبايى در نهج‏البلاغه اشاره مى‏كنيم كهمثل گناهان، مثل اسبهاى چموش است كه اختيار را از كف سوار مى‏گيرند. ولى مثل تقوا، مثل مركبهاى رام است كه اختيار مركب دست سوار است و لجامش را به هر طرف متمايل كند، به همان سو مى‏رود.(١٣٧)
يعنى گناه از آن جا پيدا مى‏شود كه انسان تحت تأثير شهوات و ميل‏هاى نفسانى خود برخلاف آن چه عقل و ايمانش حكم مى‏كند، عملى را انجام مى‏دهد و تقوا مهار زدن بر اين ميل‏هاست.
بايد گفت: هيچ مكتبى در دنيا پيدا نمى‏شود كه در اينكه اراده بايد بر ميلهاى انسان حكومت بكند، ترديدى داشته باشد و بگويد: انسان بايد كاملا تسليم ميل‏هاى خودش باشد؛ البته انسان هايى كه چنين عقيده‏اى دارند زياند، ولى مكتبى كه مدعى تربيت انسان باشد و از اين اصل دفاع كند وجود ندارد.
بحث اراده نه در مطلوبيت، بلكه در ضمانت اجراى آن است كه آيا همين كه گفتيم: اراده در نتيجه عقل بايد بر ميل‏ها حاكم باشد، چنين خواهد شد؟ البته پاسخ منفى است.
يكى از مسائلى كه مذهبيون به آن متمسك مى‏شوند همين است و مى‏گويند: اراده قوه اجرايى عقل است، اما خود عقل كه فقط روشنائى است و جهت نمى‏دهد. اين جاست كه تا امر ديگرى كه به انسان خواسته‏هايى وراى منافع مادى ندهد پيدا نشود، از عقل و اراده كارى ساخته نيست. و اين همان است كه ما به آنايمان مى‏گوييم.(١٣٨)

٣ - عبادت و پرورش حس نيايش

عامل سوم تربيت و كسب اخلاق فاضله، مسئله عبادت است. همانطور كه تفكر و تعقل براى روشن شدن فكر و پرورش قوه عاقله بود، و تقوا و تزكيه نفس براى تقويت نيروى اراده، عبادت براى تقويت عشق و علاقه معنوى و ايجاد حرارت ايمانى در انسان است؛ يعنى همانطور كه ايمان به نوبه خود منشأ عبادت است، عبادت هم تقويت كننده ايمان است؛ و به اين تأثير متقابل ايمان و عمل در متون اسلامى زياد تصريح شده است.
روح عبادت، عبارت است از تذكر؛ يعنى ياد خدا بودن و از حالت غفلت از خدا خارج شدن: اقم الصلوش لذكرى(١٣٩)يا ان الصلاش تنهى عن الفحشاء و المنكر و لذكر الله اكبر(١٤٠)
در اسلام به عبادت زياد توصيه شده، و با موجباتى كه روح تذكر و ياد خدا را از ميان مى‏برد و غفلت ايجاد مى‏كند مبارزه شده و از اين رو امورى همچون افراط در خوردن، در خوابيدن، در سخن گفتن، و در معاشرت با افراد ممنوع (حرام يا مكروه) دانسته شده است.
البته بعضى از اينها مانند پرهيز از پرخورى ممكن است به خاطر اهداف جسمانى، مانند بهداشت و حفظ سلامتى نيز باشد، اما هدفش فقط آن نيست، بلكه براى اين هم است كه روح انسان سبكتر باشد و كمتر موجبات غفلت در انسان پيدا شود.
اسلام علاوه بر روح عبادت، به شكل عبادت نيز بسيار اهميت داده و برنامه‏هاى تربيتى را در لباس عبادت وارد كرده است،(١٤١) لذا ما در مساله عبادت دو بحث داريم:
يكى آن چه هدف تربيتى واقعى عبادت، يعنى تقويت حس نيايش است و دوم فوايد تربيتى متعددى كه بر عبادت در اسلام مترتب باشد.

الف - تقويت حس نيايش‏

يكى از امورى كه از استعدادهاى خاص انسانى شمرده مى‏شود مسئله نيايش و پرستش است. در اين‏باره بحثى است كه آيا نيايش و پرستش، حسى اصيل در انسان است يا مولود غرائز ديگر است.
اجمالا مى‏دانيم كه عده زيادى از محققين و روانشناسان، نيايش و پرستش را به عنوان حس اصيل در انسان پذيرفته‏اند؛ مثلا در مقاله‏اى كه تحت عنوانحس دينى يا بعد چهارم از يونگ منتشر شده‏(١٤٢) وى قايل است كه روح انسانى از آن جهت كه انسان است چند بعد جداگانه دارد كه در حيوان نيست.
وى غير از سه بعد حقيقتجوئى، اخلاق و زيبايى، به بعد نيايش و پرستش نيز قايل شده است.
منظور از اصطلاح اصالت داشتن اين‏ها اين است كه مثلا علم غير از فوايدى كه براى انسان دارد، خودش از آن جهت كه حقايق را براى انسان كشف مى‏كند، مطلوب بالذات است و انسان حقيقت را به خاطر خود حقيقت مى‏خواهد،(١٤٣) همين طور در مورد سه بعد ديگر.
از كسان ديگرى كه باز در اين مورد تحقيق كرده‏اند، ويليام جيمز است كه كتابدين و روان وى ترجمه شده و انصافا كتاب خوبى است.
وى حدود سى‏سال روى حالات روانى مذهبى مردم آزمايش كرد و به اينجا رسيد كه حس مذهبى اصالت دارد، پس اگر بنا باشد تربيت كامل باشد، اين حس نيز بايد تقويت بشود.(١٤٤)
يك شبهه:
در اين جا نيازى نيست كه بگوئيم: اسلام به مسئله عبادت و پرستش و دعا اهميت داده است، چرا كه قسمتى از هر دينى عبادت است، و شايد اگر به اديان ايرادى مى‏گيرند، افراط در مسئله عبادت است؛ نه كم اهميت دادن به آن و يا ناديده گرفتن آن.
اما مساله ديگرى را بايد بررسى كرد و آن اين است كه شايد كسى بگويد: اتفاقا در اديان و به ويژه در اسلام، هيچ عنايتى به حس نيايش نشده و عبادتى كه در ظاهر مطرح شده چيزى جز معامله نيست، زيرا شخص عابد به طمع نعمت‏هاى بهشت و يا به خاطر رهايى از عقوبت جهنم بايد از لذات دنيا چشم بپوشد. چنين كسى نه تنها خداپرست نيست و حس نيايش خود را تقويت نمى‏كند بلكه از دنياپرست‏ها هم مادى‏تر است، زيرا بالاخره دنياپرست‏ها به همين لذات محدود مادى قانع شده‏اند، ولى وى خيلى بيشتر مى‏خواهد.
اين اشكال را مخصوصا مسيحيها بر اسلام مى‏گيرند، با اين بيان كه چون در قرآن بر نعمتهاى مادى زياد تكيه شده، پس عبادت در اسلام فقط براى طمع و ترس است نه براى تقويت حس نيايش و پرستش.(١٤٥)
به اين شبهه دو پاسخ مى‏توان داد:
پاسخ اول:
از نظر اسلام، عبادت درجات و مراتبى دارد، و درجات و مراتب پايينش است كه به خاطر طمع به بهشت يا ترس از جهنم است، وگرنه درجات بالاى عبادت ناشى از حس سپاسگزارى و عبادت احرار است، چنان كه على عليه السلام مى‏فرمايد:
ان قوما عبدوا الله طمعا فتلك عبادة التجار، و ان قوما عبدوا الله خوفا فتلك عبادة العبيد، و ان قوما عبدوا الله شكرا حبا فتلك عبادة الاحرار(١٤٦)
از خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز احاديث متعددى نقل شده؛ مثلا عايشه كه مى‏ديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسيار عبادت مى‏كند، يك بار گفت: تو كه خدا درباره‏ات گفته ليغفر لك الله ماتقدم من ذنبك و ما تأخر(١٤٧) ديگر چرا اين قدر عبادت مى‏كنى؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
افلا اكون عبدا شكورا(١٤٨)
يا در جايى ديگر فرمودند:
افضل الناس من عشق العبادة و عانقها و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا يبالى على ما اضج من الدنيا على عسرامام على يسر؛(١٤٩)
يعنى بهترين مردم كسى است كه به عبادت عشق‏(١٥٠) بورزد و آن را در آغوش بگيرد و از صميم قلب آن را دوست بدارد و با بدن به آن بچسبد (يعنى به صرف ذكر قلب اكتفا نكند، و با ركوع و سجود و قنوت و... نوعى عشق‏ورزى عملى انجام دهد) و خودش را براى عبادت فارغ كند (يعنى هنگامى كه به عبادت مى‏ايستد، هيچ فكر و خيالى در قلبش نيايد، چرا كه قبلا هم گفتيم كه روح عبادت ذكر است؛ يعنى ياد خدا و منقطع شدن از غير، گويى كه غير از او چيزى در عالم وجود ندارد).(١٥١)
اگر كسى به اين مرحله رسيد سختى و راحتى اين دنيا برايش يكسان مى‏شود. (چرا كه سختى و راحتى دنيا براى مردمى مهم است كه به لذت عبادت نايل نشده‏اند).
همچنين از على عليه السلام روايت شده:
الهى ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك(١٥٢)
در دعاها نيز چنين مضامين عالى بسيار يافت مى‏شود. البته همه دعاها در يك سطح نيستند؛ دعاهايى، مثل دعاى كميل يا دعاى ابوحمزه ثمالى يا مناجات خمس عشر، همان نيايش به معناى عالى است؛ مثلا در مناجات شعبانيه كه سطحش خيلى بالاست آمده است كه:
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تحزق ابصار القلوب حجب النور سواك فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بجز نورك الا بهج فاكون لك عارفا عن سواك منحرفا.(١٥٣)
كه تصور اين معانى هم براى ما دشوار است، پس اين تهمت به اسلام است كه كسى خيال كند در اسلام عنايتى به روح عبادت نشده است.(١٥٤)
پاسخ دوم:
همان عبادتى هم كه براى بهشت يا از ترس جهنم است، بى‏ارزش نيست بى شك اين عبادت، ارزش آن عبادتهايى را كه ذكر شد ندارد، ولى بى‏ارزش هم نيست و براى عده‏اى از مردم، درجه‏اى عالى است؛ چون فرق است ميان اينكه انسان مستقيما سراغ پول و دنيا برود و اصلا رابطه‏اش را با خدا قطع كند، و كسى كه باز رابطه‏اش را با خدا قطع نكرده و به دستورهاى خدا عمل مى‏كند، ولى از وى تقاضاى پول و مانند آن را دارد.
باز اين خودش درجه‏اى از خداپرستى است. رفتن پيش خدا براى خدا، البته ارزش بسيار عالى دارد، اما رفتن پيش خدا براى يك چيزى و از او چيزى را خواستن، باز هم رفتن پيش اوست و تا حدى قلب را روشن مى‏كند، و از هيچ نرفتن بسيار بهتر است، لذا اين عبادت‏ها را نمى‏شود كاملا نهى كرد، بلكه چون همه مردم در آن درجه بالا نيستند، اگر بخواهيم اكثر مردم را تربيت كنيم به طورى كه هم نظام زندگى دنياشان درست شود و هم به خدا نزديك شده باشند، از همين راه بايد وارد شويم، يا لااقل افراد را در ابتدا از اين راه بايد وارد و سپس به مراحل بالاتر هدايت كرد.
قرآن كريم بعد از اين كه نعمت‏هاى بهشت را ذكر مى‏كند، مى‏گويد: جنات تجرى من تحتها الانهار و چنين و چنان، بعدش مى‏گويد:
و رضوان من الله اكبر(١٥٥)
البته همه مردم خواهان اين دومى نيستند و براى اكثر مردم، راه عملى ارتباط با خدا همين بهشت‏هايى است كه در آن‏ها از لذت جسمانى سخن به ميان مى‏آيد.(١٥٦)(١٥٧)
نتيجه‏اى كه از اين بحث مى‏گيريم اين است كه اگر كسى علاقمند تربيت خود يا ديگران است، واقعا بايد به مسئله نيايش، دعا و عبادت اهميت بدهد.
مسئله عبادت قطع نظر از اينكه پرورش يك حس اصيل است، تأثير زيادى در ساير ابعاد شخصيت انسان دارد و اين است كه بزرگان، هميشه توصيه مى‏كنند كه هر قدر زياد هم كه كار داريد در شبانه روز يك ساعت براى خودتان بگذاريد. شايد بگوييد: من تمام اوقاتم براى خدمت به مردم است، ولى بايد گفت كه آن ساعت‏ها با اين كه مفيد و لازم است، جاى اين يك ساعت را پر نمى‏كند.(١٥٨)
انسان بايد حداقل يك ساعت يا بيشتر در شبانه‏روز براى خود بگذارد و كاملا خلوت كند و به مناجات با خدا و استغفار بپردازد، پس يكى از چيزهايى كه ما واقعا بايد به آن توجه داشته باشيم حس پرستش است. البته بايد توجه داشت كه روح عبادت، حقيقتى است عالى و فراتر از چهار تا خم و راست شدن به صورت نماز، كه انسان خودش نمى‏فهمد چه مى‏كند و اصلا نفهمد كه حال مناجات و راز و نياز و منقطع شدن به حق يعنى چه. اين حس اصيل عبادت است كه بايد در ما پرورش پيدا كند تا يكى از اركان تربيت اسلامى در ما پيدا شود.(١٥٩)(١٦٠)

ب - برنامه‏هاى تربيتى مندرج در عبادات اسلامى‏

گفتيم كه اسلام علاوه بر روح عبادت به شكل آن هم نهايت اهميت را داده و در آن شكل نيز يك سلسله برنامه‏هاى تربيتى را در لباس عبادت وارد كرده است، از جمله:
١ - مساله نظافت:
ممكن است كسى بگويد: اگر در عبادت مهم اين است كه قلب انسان متوجه خدا باشد، پاك يا ناپاك بودن بدن انسان چه اثرى در عبادت دارد؟ ان الله ينظر الى قلوبكم و لا ينظر الى صوركم(١٦١)
پاسخ اين است كه اسلام وقتى كه عبادت را تشريع مى‏كند، چون مى‏خواهد عبادت از نظر تربيتى هم اثر خاصى داشته باشد، چيزى را كه به عبادت ربط زيادى ندارد، ولى در تعليم و تربيت مؤثر است، در لباس عبادت - اعم از واجب و مستحب - وارد مى‏كند، مثل غسل‏هاى واجب و مستحب و وضو و دائم الوضو بودن و اين كه هنگام نماز بايد بدن و جامه پاك باشد و... اين دستورها برنامه‏هايى براى نظافت است كه در ضمن عبادت وارد شده است.(١٦٢)
٢ - رعايت حقوق اجتماع:
از نظر روح عبادت واقعا فرقى نمى‏كند كه ما روى فرش غصبى نشسته باشيم يا روى فرش مباح. اينها قراردادهاى اجتماعى است كه اين فرش مال من باشد و آن، مال شما و من در مال شما تصرف نكنم و بالعكس. اين قراردادها صرفا براى زندگى اجتماعى مفيد است و گرنه مال من و مال شما بودن حكايت از هيچ واقعيتى ندارد؛ در حالى كه مسئله عبادت، امرى واقعى است.
البته برخى عوارض جسمى و روحى مانع حضور قلب مى‏شود، ولى اين امور چنين اثرى ندارد. با اين حال اسلام مى‏گويد: جايى كه در آن نماز مى‏خوانى، آبى كه با آن وضو مى‏گيرى و حتى ظرف آن، لباسى كه با آن نماز مى‏خوانى، و حتى يك نخ آن، نبايد غصبى باشد.
اين دستورها براى پياده كردن يك برنامه تربيتى مربوط به حقوق اجتماعى در پيكره عبادت است.(١٦٣)
٣ - قبله و مساله اتحاد:
خود اسلام تصريح مى‏كند از نظر واقعيت عبادت، رو به هر طرف بايستيد فرق نمى‏كند: و لله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه الله،(١٦٤) ولى در عين حال اسلام به خاطر يك مصلحت تربيتى اجتماعى مى‏گويد:
بجاى اينكه هر كسى به يك طرف نماز بخواند، همه به سوى يك نقطه بايستند تا افراد بفهمند كه بايد به يك جهت وابسته باشند؛ اين درسى است براى وحدت و اتحاد.
اسلام جهت قبله را جايى قرار مى‏دهد كه اولين نقطه‏اى است كه در جهان براى عبادت ساخته و وضع شده است: ان اول بيت وضع للناس للذى ببكة، مباركا(١٦٥) و خود اين انتخاب هم احترامى است به عبادت.(١٦٦)
٤ - تمرين ضبط نفس:
يكى از مهمترين خصوصيات شكلى و ظاهرى كه اسلام به عبادت داده مسئله تمرين ضبط نفس در هنگام عبادت است؛ مثلا در نماز، خوردن، آشاميدن و به چپ و راست نگاه كردن، ممنوع و مبطل نماز شمرده شده است.
در نماز نه تنها انظباط جسمى لازم است، بلكه از نظر روحى هم نبايد اسير احساسات شد، خنديدن، گريستن براى غير خدا، خوابيدن و سخن گفتن، همگى از امورى‏اند كه موجب بطلان نماز مى‏شوند.
مساله ضبط نفس، نه تنها در نماز، بلكه در حج و روزه نيز به شكل ديگرى وجود دارد. منتها نماز، عبادت جامع و واقعا عجيبى است كه، به همه چيز در آن توجه شده است.
٥ - تمرين وقت شناسى
مسئله ديگرى كه باز در باب عبادات مورد توجه قرار گرفته، دقت بسيار زياد نسبت به مساله وقت است. بى شك اين امر در روح عبادت و در رابطه انسان با خدا مؤثر نيست كه مثلا اگر ما يك دقيقه قبل از ظهر نماز را شروع كنيم آن حالت تقرب و توجه قلب به خدا پيدا نمى‏شود و يك دقيقه بعد تقرب ايجاد شود، ولى اسلام اين شرط را براى عبادت قرار داده كه حاكى از نوعى وقت‏شناسى و تمرين احترام گذاشتن به نظم از نظر زمانى است.(١٦٧)


۶
انسان بر آستان دين

٦ - مسالمت طلبى:
مسئله ديگرى كه در متن تعليمات نماز آمده است، مسالمت‏طلبى و صلح جويى با مردم صالح ديگر است. در سوره حمد كه خواندنش در نماز واجب شده است، در تمامى صيغه‏ها صحبت ازما است نه ازمن؛ اياك نعبد و اياك نستعين اهدنا الصراط المستقيم و بالاتر، مسئله صلح‏طلبى است كه در اسلام در نماز مطرح است:السلام علينا و على عباد الله الصالحين، اين يك اعلام صلح طلبى است، اما نه براى همه و نه براى كسانى كه بايد ريشه آنها را بر كند تا بشريت سالم بماند، بلكه براى بندگان صالح خدا.(١٦٨)
٧ - اهميت نيت خالص و عادت نشدن عبادت:
خود مسئله نيت هم يكى از مسائلى است كه خيلى به آن توجه شده و از مسلمات فقه اسلامى است كه روح عبادت نيت است، به فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم: لكل امرء ما نوى(١٦٩) و لا عمل الا بنيه(١٧٠)
يعنى كارى ارزش دارد كه از روى نيت و قصد و آگاهى و توجه به هدف پيدا شود، نه اين كه مثل اغلب نمازهايى كه ما مى‏خوانيم انسان به صورت ماشين آن كار را انجام دهد.
اسلام هيچ عبادتى را بدون نيت نمى‏پذيرد، و نيت از نظر اسلام دو ركن دارد: يكى اينكه عمل بايد از روى توجه باشد، نه از روى عادت، و از همين جهت است كه استدامه نيت هم شرط است؛ يعنى توجهى كه در ابتداى نماز است كافى نيست، بلكه اگر انسان در وسط نماز آن چنان غفلت كند كه بايد متوجهش كرد، نمازش باطل است؛ دوم، اخلاص است و اينكه انگيزه انسان فقط خدا باشد.
اهميت نيت به قدرى است كه به تعبير پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اگر پيكر عمل را با نيت عمل اندازه‏گيرى كنند، جنبه نيت بر پيكر رجحان دارد: نية المؤمن خير من عمله(١٧١)
اين كه در اسلام به مساله نيت تا اين اندازه توجه شده، براى جلوگيرى از اين است كه عبادت‏ها آن چنان عادت نشود كه كارى طبيعى و غير ارادى و بدون توجه به هدف انجام شود و فقط به پيكر عمل توجه گردد.
اين‏ها چيزهايى است كه ما تنها در نماز اسلامى به دست مى‏آوريم و متوجه مى‏شويم كه بسيارى از برنامه‏هاى تربيتى به وسيله اين عبادت و در پيكر اين عبادت پياده مى‏شود، گذشته از اين كه خود اين عمل، پرورش عشق و محبت به خدا و معنويت در انسان است، كه اين، روح عبادت است.(١٧٢)

٤ - مراقبه و محاسبه

مسأله ديگرى كه تنها در تعليم و تربيتهاى دينى هست و علماى اخلاق و عرفا هم فوق‏العاده بر آن تكيه دارند،مراقبه و محاسبه است.
قرآن كريم مى‏فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد، و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون، و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون(١٧٣)
مى‏گويد: اى اهل ايمان! تقواى الهى داشته باشيد، و هر كس شديدا دقت كند در آنچه كه براى فردا پيش مى‏فرستد. بار ديگر كلمه اتقوا الله تكرار مى‏شود و سپس مى‏گويد: خدا به تمام آن چه عمل مى‏كنيد آگاه است، گويى مى‏خواهد بگويد: اگر شما دقت نكنيد، چشم بسيار دقيقى هست كه او مى‏بيند.(١٧٤) اينجاست كه علماى اخلاق اسلامى با الهام از اين دو آيه مساله‏اى را مطرح مى‏كنند كه آن را ام المسائل اخلاق مى‏دانند، و آنمراقبه است. مراقبه، يعنى با خود مانند شريكى معامله كنى كه به وى اطمينان ندارى و هميشه بايد مواظبش باشى.
دستور ديگرى هم هست به ناممحاسبه كه اين هم در خود متن اسلام آمده است: مثلا على عليه السلام مى‏فرمايد: زنوا انفسكم من قبل أن توزنوا، و حاسبوها من قبل أن تحاسبوا خودتان را در اين جا وزن كنيد ببينيد سبكيد يا سنگين،(١٧٥) حتى در روايات از ائمه عليهم السلام داريم: ليس منا من لم يحاسب نفسه فى كل يوم(١٧٦)
حت? در رو?ات از ائمه عل?هم السلام دار?م:ل?س منا من لم ?حاسب نفسه ف? کل ?وم(١٧٧) پس، از نظر اسلام، اگر كسى بخواهد خود را تربيت كند، بايد مراقبه و محاسبه داشته باشد. البته قبل از مراقبه، مشارطه است؛ يعنى انسان اول بايد با خودش شرط كند و پيمان ببندد كه چگونه باشد. چون اگر مشارطه نشود و انسان براى خود برنامه نريزد و وظايف خود را مشخص نكند، نمى‏داند چگونه از خودش مراقبه كند. لذا بايد مشارطه را روى كاغذ آورده و بعد بر اساس آن هميشه از خودمراقبت كند كه آيا همان طورى كه پيمان بسته رفتار كرده يا نه؟ سپس در هر شبانه روز يك دفعه از خودش حساب بكشد كه آيا مطابق آنچه كه پيمان بسته بود، عمل كرده و از خود مراقبت نموده يا نه؟
اگر عمل كرده بود سپاس و سجده شكر گزارد، و اگر نكرده بود، خود رامعاتبه ومعاقبه كند؛ يعنى اگر كم تخلف كرده باشد،معاقبه كند؛ يعنى به عنوان عقوبت آن خطاها با روزه‏ها و تحميل كارهاى سخت بر خود، در جبران آن‏ها بكوشد.
اين پنج دستور (مشارطه، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه) از اصول مسلم اخلاق و تربيت اسلامى است كه براى افراد صالح مومن امر بسيار رايجى بوده و در قديمى‏ترين كتب اخلاقى نيز به آن‏ها عنايت زيادى شده است.(١٧٨)(١٧٩)

٥ - معاشرت با صالحان‏

يكى ديگر از عواملى كه براى اصلاح و تربيت به آن توجه شده، معاشرت با صالحان و نيكان است.
انسان هر اندازه هم كه بخواهد از ديگران اثر نگيرد، وقتى با كسى معاشرت كند، كم و بيش اثر مى‏پذيرد، لذا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: المرء على دين خليله(١٨٠) اين مطلب هم در مورد مجالست با نيكان صادق است هم در مورد مجالست با بدان؛ مثلا على عليه السلام مى‏فرمايد:مجالسة اهل الهوى منساة للايمان(١٨١)
و در قرآن نيز اين مطلب زياد آمده؛ مثلا خداوند خطاب به موسى عليه السلام مى‏فرمايد: و لا يصدنك عنها من لا يؤمن بها واتبع هواه فتردى؛(١٨٢)
به قرينه جمله آخر معلوم مى‏شود كه اين ممانعت، غير از ممانعتى است كه مثلا فرعون به زور مانع كار كسى شود، بلكه هشدارى است كه مواظب تأثير سوء آدمهاى بد باش. در مقابل هم احاديثى هست كه مثلا از عيسى عليه السلام سوال شده كه با چه كسانى بايد مجالست داشت و ايشان فرموده:
من يذكركم الله رؤيته و يزيد فى عملكم منطقه و يرغبكم فى الاخرة عمله.(١٨٣)
اين معاشرت اخلاقى كه بحث ماست، غير از معاشرت معلم با متعلم، و غير از معاشرت مربى با زيردست خود است. بلكه انس گرفتن است؛ انسان دو جور معاشرت دارد:
در برخى معاشرت‏ها، انسان دروازه روح خود را مى‏بندد؛ نه خود را آن طورى كه هست بر طرف مقابل، ظاهر مى‏كند و نه آمادگى دارد كه طرف را در خودش بپذيرد.
غالبا در برخوردهايى كه انسان اول بار با ديگران دارد چنين است، ولى همين كه با هم صميمى شدند، ديگر در دل‏ها به روى هم باز مى‏شود و طرفين آن چه دارند از يكديگر پنهان نمى‏كنند. معاشرت موثر اخلاقى مورد بحث، همين معاشرت‏هاى صميمانه است كه فوق العاده اثر دارد و انسان چه با افراد خوب معاشرت كند، چه با افراد بد، نمى‏فهد كه چقدر از آن‏ها تأثير گرفته است.
مولوى مى‏گويد:

مى‏رود از سينه‏ها در سينه‏ها
از ره پنهان صلاح و كينه‏ها
صحبت صالح تو را صالح كند
صحبت طالح تو را طالح كند
در اين معاشرت‏هاى صميمانه آن چه اثرى فوق‏العاده دارد، حالت ارادت است. مسئله ارادت و شيفتگى به شخص معين بالاترين و بزرگترين عامل در تغيير دادن انسان - چه در جهت مثبت و چه در جهت منفى - است.
اگر انسان، فردى را ايده‏آل تلقى كند و بعد شيفته اخلاق و روحياتش شود، فوق‏العاده تحت تأثير او قرار مى‏گيرد و براى همين است كه عرفا به مسأله ارادت پيدا كردن به يك شيخ و مرشد، فوق‏العاده اهميت مى‏دهند.
آيا تاكنون به اين سوال توجه كرده‏ايد كه اساسا توصيه‏هايى كه در اسلام راجع به محبت اوليا داريم براى چيست؟ آيا اين شرك نيست؟ اگر ما ماموريم خدا را پرستش كنيم، پس محبت به على عليه السلام، گرچه كامل‏ترين انسان‏هاست، ديگر چرا؟
پاسخ اين است كه چون محبت به هر انسان كاملى بزرگترين عامل اصلاح و تربيت انسان است، محبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام و ديگر ائمه عليهم‏السلام نيز كه وسايل رسيدن به خدا هستند، از عوامل مهم اصلاح و تربيت است.
در زيارت امين‏الله كه از نظر سند از معتبرترين و از نظر مضمون عالى‏ترين زيارت‏ها مى‏باشد، بعد از چند جمله مى‏گوييم: فاجعل نفسى محبة لصفوة اوليائك محبوبة فى ارضك و سمائك؛(١٨٤)يعنى هم مى‏خواهم محب باشم هم محبوب،(١٨٥) اما چه كسى را دوست بدارم؟ برگزيدگان اولياى خدا.
در كتاب جاذبه و دافعه على عليه السلام هم اين مطلب را مفصل گفته‏ام كه در اصلاح نفس تفاوت تأثير محبت اوليا با تأثير تفكر و محاسبه نفس، مثل تفاوت جمع آورى براده‏هاى آهن در ميان خاك با آهن ربا و با دست مى‏باشد. با تكيه بر تفكر و تذكر و محاسبه و مراقبه و... البته مى‏شود اصلاح شد، اما اگر كسى شيفته انسان كاملى شد ره چند ساله را يك روزه مى‏رود.(١٨٦)

٦ - ازدواج

يكى ديگر از عوامل اصلاح و تربيت، ازدواج است. قبلا نيز در بحث مراحل خروج از خودخواهى در اين باب سخن گفتيم. ازدواج با اينكه از مقوله لذات و شهوات است، اما در اسلام امرى مقدس و يك عبادت تلقى شده است.
يكى از علل آن اين است كه ازدواج، اولين قدمى است كه انسان از خودپرستى و خوددوستى به سوى غيردوستى برمى‏دارد. تا قبل از ازدواج، فقط يكمن وجود دارد و همه چيز براىمن است، اما با ازدواج اين حصار شكسته مى‏شود، و موجود ديگرى در كنارمن قرار مى‏گيرد، و لذا كار و زحمت‏ها فقط براىمن نيست. بعد با آمدن فرزندان، اينمن گسترده‏تر مى‏شود و آن چنان بهاوها تبديل مى‏شود، كه كم كم اينمن هم فراموش مى‏شود و همه‏اش مى‏شوداو واوها.
تجربه‏هاى مكررى نشان داده كه افرادى كه به بهانه اين كه بيشتر به اصلاح نفس خود برسند، ازدواج نكرده‏اند، اولا اغلب در آخر عمر پشيمان شده و ديگران را از اين كار منع كرده‏اند و ثانيا با اين كه واقعا در رشته خودشان ملا بوده‏اند (اغلب اينها حكيم و عارف بوده‏اند) تا آخر عمر باز يك روحيه بچگى و جوانى و خامى هايى داشته‏اند كه برطرف نشده است.
اين نشان مى‏دهد كه نوعى پختگى هست كه جز در پرتو ازدواج و تشكيل خانواده از راه ديگرى پيدا نمى‏شود؛ چه با درس، چه با جهاد نفس و عبادت و چه با ارادت به نيكان؛(١٨٧)يعنى عامل تشكيل خانواده كه خود يك عامل اخلاقى و از علل تقدس ازدواج در اسلام است، عاملى است كه جانشين نمى‏پذيرد.(١٨٨)

٧ - جهاد

عامل ديگر اصلاح و تربيت، جهاد است. جهاد هم عاملى است كه جانشين نمى‏پذيرد و شجاعت كه نتيجه آن است جز در مدرسه جهاد عملى براى انسان حاصل نمى‏شود و چيزى است كه اگر انسان بخواهد در روحش پيدا شود بايد در عمل درگير شود تا آن را كسب كند.(١٨٩)
به طور كلى شدايد و مشقات، عامل تربيتند چه مشقاتى كه بى اختيار به سراغ انسان مى‏آيند و جنبه اختياريشان عكس العملى است كه انسان در مقابل آن‏ها انجام مى‏دهد، و چه شدايد بالاترى، مثل جهاد كه خود انسان آن‏ها را انتخاب مى‏كند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزومات على شعبة من النفاق؛(١٩٠)
يعنى: مسلمانى كه جهاد نكرده يا لااقل در نفس خود آرزوى جهاد نداشته، اگر بميرد، در شعبه‏اى از نفاق مرده، و خالى از نفاق نيست. البته اين از آن سنخ نفاقهايى است كه خود آدم هم نمى‏داند منافق است، ولى واقعا منافق است؛ و اين شعبه از نفاق را جز مواجه شدن با دشمن - يا لا اقل آرزوى آن - چيز ديگرى از جان انسان بيرون نمى‏برد. درست مثل شنا كردن كه اگر انسان تمام كتاب‏هاى مربوط به آن را بخواند، تا زمانى كه عملا شنا نكند و چند مرتبه زير آب نرود، شنا ياد نمى‏گيرد.(١٩١)

٨ - كار

يكى از عواملى كه خيلى ساده است و كمتر به آن توجه شده مى‏شود، عامل كار است. كار و تربيت تأثير و تأثر طرفينى بر يكديگر دارند؛ يعنى هم انسان، خالق كار خود است و هم نوع كار، خالق چگونگى روح انسان است.
در اسلام كار به عنوان امرى مقدس شناخته شده و بيكارى مطرود است و در احاديث زيادى در اين باب داريم؛ مثلا: ان الله يحب المؤمن المحترف؛(١٩٢) يا الكاد على عياله كالمجاهد فى سبيل الله(١٩٣) يا ملعون من القى كله على الناس(١٩٤)
وقتى نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كسى تعريف و تمجيد كردند مى‏پرسيد: كارش چيست؟ اگر مى‏گفتند: كار ندارد، مى‏فرمود: سقط من عينى(١٩٥)
اين‏ها درست برعكس آن چيزى است كه در ميان برخى متصوفه و زاهد مآبان و احيانا در فكر خود ما رسوخ داشته كه كار را فقط در صورت نيازمندى و بيچارگى درست مى‏دانيم و مى‏گوييم: اين بيچاره محتاج است، و لذا مجبور است كار كند.
در صورتى كه اصلا مسئله نياز و بى‏نيازى مطرح نيست. اولا كار، يك وظيفه است و حديث ملعون من القى كله على‏الناس(١٩٦)ناظر به اين جهت است. ثانياً صرف نظر از اين كه كار يك وظيفه اجتماعى است. از جنبه تربيتى و سازندگى براى انسان فوايد متعددى دارد. انسان موجودى چند كانونى است؛ يعنى هم جسم دارد، هم قوه خيال، هم عقل و فكر و هم احساسات، و كار براى همه اين‏ها لازم و ضرورى است. ضرورتش براى جسم كمتر نياز به توضيح دارد، زيرا امرى محسوس است كه اگر بدن انسان كار نكمند مريض مى‏شود، لذا در مورد ساير فوايد كار بحث مى‏كنيم:(١٩٧)
ذهن انسان دائما كار مى‏كند. گاهى انسان به طور منظم از نيروى ذهنى خود استفاده مى‏كند كه اين را مى‏گوييم: تفكر و تعقل، و گاهى ذهن فعاليتى بى‏نظم دارد و از اين جا به آن جا مى‏رود كه اين حالتى عارضى است و آن را خيال و تخيل مى‏ناميم.
اگر انسان نيروى خيال را در اختيار خود نگيرد و قوه خيال آزاد باشد، موجب فساد اخلاق مى‏شود. نفس از امورى است كه اگر انسان آن را به كارى نگمارد، او انسان را به هر چه دلش بخواهد وادار مى‏كند، و همين خيالات است كه انسان را به هزاران نوع گناه مى‏كشاند.
مى‏توان گفت: گناه، غالبا انفجار است، مثل ديگ بخارى كه اگر منفذى نداشته باشد، پس از مدتى حرارت منفجر مى‏شود؛ يعنى انسان بايد دائما با طبيعت در مبادله باشد و انرژى و نيرويى را كه مى‏گيرد، - چه چسمى و چه روحى - به مصرف برساند. زبان انسان بايد حرف بزند، چشم بايد ببيند و... انسان نمى‏تواند مرتب نيرو بگيرد و مصرف نكند. اگر انسان انرژى خود را در راه صحيح مصرف نكند، به هر جنايتى دست مى‏زند.
افرادى كه تنها دستور مى‏دهند و خود هيچ اقدامى نمى‏كنند، يا به هر دليلى در يك حالت بيكارى به سر مى‏برند، نيروهاى ذخيره شده در آن‏ها سعى مى‏كند به يك وسيله بيرون آيد، وقتى راه صحيحى نداشت، از طريق غير مشروع بيرون مى‏آيد. اين كه مى‏بينيم غالبا حكام، جنايتكار از آب در مى‏آيند، به همين علت است.
مثال ديگر براى اين بحث اين است كه از قديم مشهور بوده كه زن‏ها زياد غيبت مى‏كنند و اين به عنوان يك خصلت زنانه معروف شده، در صورتى كه چنين نيست، زن و مرد فرقى نمى‏كنند. علتش اين بود كه زن، مخصوصا آنهايى كه كلفت و نوكر داشته‏اند و هيچ كارى انجام نمى‏دادند، صبح تا شب هيچ كارى نداشته‏اند، اهل مطالعه هم كه نبودند، يك زن هم‏شأن خود را پيدا مى‏كردند و چون راهى جز غيبت برايشان باز نبوده است به همين كار مى‏پرداخته‏اند.
در يكى از روزنامه نوشته بود كه در يكى از شهرها - يا ايالات - آمريكا زنان همه اهل قمار شده و همه مردم از اين امر شاكى بوده‏اند.
ابتدا كار را به عهده واعظها گذاشتند كه در مضرات قمار سخن بگويند، اما اين كار اثرى نداشت، زيرا علت بيمارى از بين نرفته بود. يك شهردار پيدا شد و كارهاى دستى زنان مانند بافتنى را تشويق كرد و براى زنها مسابقه‏ها و جايزه‏هاى خوب گذاشت، پس از اندكى زنها دست از قمار كشيده و به اين كارها پرداختند. وى علت را تشخيص داده بود و فهميده بود كه علت بيكارى زنها و احتياج آنها به سرگرمى است؛ يعنى يك خلاء روحى داشتند كه منشأ كشيده شدن به سمت قمار شده بود و وى اين خلا را پر كرد.
اين است كه يكى از آثار كار، جلوگيرى از گناه است، البته نه به صورت صد درصد، ولى منشأ بسيارى از گناهان، بيكارى است، و قبلا هم گفتيم كه گناه منحصر به آنچه به مرحله عمل برسد نيست؛ گناه خيالى و فكر گناه هم نوعى گناه است.(١٩٨)
كار علاوه بر اينكه مانع گناه مى‏شود، مانع افكار و وساوس و خيالات شيطانى مى‏گردد، لذا بايد كارى را انتخاب كرد كه علاقه فرد را به خود جذب كند؛ وگرنه اگر كار صرفا براى درآمد و مزد باشد، نه تنها اثر تربيتى ندارد، كه شايد فاسد كننده روح هم باشد. انسان وقتى كارى را انتخاب مى‏كند بايد استعداديابى هم شده باشد. هيچ كس نيست كه فاقد همه استعدادها باشد، منتها گاه انسان خودش نمى‏داند استعداد چه كارى را دارد، و لذا دنبال كارى مى‏رود كه استعدادش را ندارد و هميشه ناراحت است؛ مثلا وضع دانشجويان ما با اين كنكورهاى سراسرى بسيار ناهنجار است. فرد مى‏خواهد به هر شكلى هست اين دو سال سربازى را نرود و عجله دارد به هر شكلى در هر دانشگاهى راه پيدا كند لذا هر رشته‏اى كه ديپلمش اجازه مى‏دهد مى‏نويسد و بسا جايى را انتخاب مى‏كند كه اصلا ذوق آن را ندارد؛ يعنى سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست تصادف مى‏دهد؛ چنين فردى تا آخر عمر كارى دارد كه روح و ذوقش را جذب نمى‏كند و هيچ گاه خوشبخت نمى‏شود.
كارهاى ادارى هم اكثر اينجور است. چون در اين كارها ابتكارى وجود ندارد و فقط تكرار است و شخص با بى‏ميلى شديد، و فقط به خاطر اين كه حقوقش كم نشود چند ساعت را پشت ميز مى‏نشيند. و اين كار صدمه‏اى به فكر و روحش مى‏زند، پس انسان بايد كارى را انتخاب كند كه عشق و علاقه دارد و از كارى كه علاقه ندارد، ولو اين كه درآمدش زياد باشد، اجتناب كند؛ و اگر كسى اين را رعايت كرد آن گاه خيال و عشق وى جذب مى‏شود و در آن ابتكاراتى به خرج مى‏دهد.
و از همين جا يكى ديگر از خواص كار آشكار مى‏شود؛ يعنىآزمودن خود.
انسان بايد قبل از هر چيز، خود را بيازمايد، چرا كه قبل از آزمايش نمى‏داند چه استعدادهايى دارد و با آزمايش، استعدادهاى خود را كشف مى‏كند.
انسان پيش از آن، نمى‏تواند خود را كشف كند. اگر انسان به كارى دست زد و ديد استعدادش را ندارد، بايد كار ديگرى را انتخاب كند و همين طور تا به كار مورد علاقه و موافق با استعدادش برسد. وقتى كار مطابق با استعداد خود را كشف كرد، ذوق و شوق عجيبى پيدا مى‏كند و اهميت نمى‏دهد كه درآمدش چقدر است. آن گاه است كه شاهكارها پديد مى‏آيد. شاهكارها ساخته عشق است نه ساخته پول.
اثر ديگر كار، منطقى فكر كردن است. فكر منطقى، يعنى اين كه انسان نتيجه‏اى را از راهى كه در متن خلقت براى آن نتيجه قرار داده شده بخواهد، اما اگر انسان هدفها و آرزوهايش را از راههاى ديگرى كه زمانى به طور تصادفى نتيجه داده و كليت ندارد بخواهد، فكرش منطقى نيست، مثل كسى كه هميشه دنبال گنج است يا مى‏خواهد از راه بليت‏هاى بخت آزمايى پولدار شود. اما كسى كه پول و درآمد را از راهى منطقى مى‏خواهد و كار مى‏كند و متناسب با كارش در آمد كسب مى‏كند، چون رابطه علّى و معلولى را مى‏بيند، فكرش با قوانين عالم منطبق مى‏شود و فكرش منطقى مى‏شود. اين است كه كار غير از اين كه از راه تجربه به انسان چيزهايى مى‏آموزد و منشأ علم است، عقل و فكر انسان را اصلاح، تنظيم و تقويت مى‏كند.(١٩٩)
كار همچنين بر روى احساسات و قلب انسان اثر مى‏گذارد و موجب رقت و خشوع قلب مى‏شود، اما بيكارى قساوت قلب مى‏آورد. يكى ديگر از فوايد كار، مساله حفظ شخصيت و حيثيت و آبرو و استقلال است.


۷
انسان بر آستان دين

انسان در اثر كار - مخصوصا اگر با ابتكار همراه باشد - در مقابل ديگران احساس شخصيت مى‏كند، چون نياز خود را برطرف كرده است. در اين‏باره توصيه‏ها و داستان هايى هم از پيشوايان دين و هم از ديگر بزرگان نقل شده است؛ مثلا يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه بسيار فقير شده بود به توصيه همسرش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت تا كمكى بگيرد، اما قبل از اين كه چيزى بگويد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر كسى از ما چيزى بخواهد به او عنايت مى‏كنيم، اما اگر خود را از ما بى نياز بداند خدا او را بى نياز مى‏كند.
وى سخنى نگفت و برگشت و اين قضيه در روز دوم و روز سوم هم تكرار شد. بار سوم وى با خود انديشيد كه قطعا مخاطب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم من هستم و زندگى راه ديگرى دارد، لذا ابزارى را از همسايه‏اش گرفت و به هيزم‏كشى و فروش آن پرداخت و اين كار را ادامه داد تا جايى كه توانست هم ابزارى براى خود بخرد و هم زندگيش تامين شد.
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را ديد و به او فرمود:
اگر آن روز آن چه مى‏خواستى به تو مى‏دادم تا آخر عمر نيازمند بودى، اما چون به خدا توكل كردى و دنبال كار رفتى خدا هم تو را بى نياز كرد.(٢٠٠).(٢٠١)(٢٠٢)

خلاصه كتاب « انسان كامل »

معناى انسان كامل و ضرورت بحث از آن‏

اصطلاحانسان كامل تعبيرى است كه در ادبيات اسلامى اولين بار توسط محى الدين عربى در قرن هفتم به كار رفته و بعد از او ديگران هم بحث انسان كامل را با بيانات مختلف مطرح كرده‏اند، اما قبل از بحث دربارهانسان كامل لازم است درباره معنى كلمهكامل توضيحى بدهيم.
در زبان عربى دو كلمهكامل وتمام، كلمات نزديك به يكديگر مى‏باشند و گر چه هر دو در مقابلناقص به كار مى‏روند با هم اندكى تفاوت دارند.تمام براى يك شى‏ء در جايى گفته مى‏شود كه همه آن چه براى اصل وجود آن لازم است، به وجود آمده باشد؛ وقتى مى‏گويند: شى‏ء ناقص نيست و تمام است، يعنى همه اجزاى تشكيل دهنده آن شى‏ء موجود است، مانند يك ساختمان كه بناى آن پس از ساختن همه اجزاء،تمام مى‏شود، اماكمال در مورد چيزهايى است كه بعد از اين كه از نظر وجود اجزاتمام شدند مى‏توانند درجات بالاترى هم داشته باشند؛ مثلا انسانى كهتمام باشد و هيچ نقص عضوى در او نباشد در عين حال مى‏تواند با رشد بيشتر،كامل و كامل‏تر گردد. به بيان ديگر، كمال را در جهت عمودى بيان مى‏كنند و تمام را در جهت افقى.
انسان مانند بسيارى از چيزهاى ديگر، كامل و غير كامل دارد، و بلكه معيوب و سالم دارد و انسان سالم هم دو قسم است: انسان سالم كامل و انسان سالم غير كامل.
شناختن مشخصاتانسان كامل از نظر اسلام از اين نظر براى مسلمانان واجب است كه بتوانند خود و جامعه را، مانند الگو و حكم سرمشق بسازند.
شناخت انسان كامل از نظر اسلام دو راه دارد: يك راه اين است كه ببينيم قرآن و سنت، انسان كامل را چگونه توصيف كرده‏اند، و راه ديگر اين كه افرادى را بشناسيم كه عالى‏ترين افراد تربيت شده در اسلام هستند و مطمئنيم آن‏ها آن چنان كه اسلام مى‏خواهد، ساخته شده‏اند و عالى‏ترين افراد تربيت شده در اسلام هستند، مانند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام كه شناخت آن‏ها، شناخت انسان كامل از نظر اسلام است.
البته منظور از شناخت انسان‏هاى كامل، شناخت شناسنامه‏اى نيست كه بدانيم در چه سالى و كجا متولد شده‏اند، پدر و مادر آن‏ها كيست و در كجا و در چه سالى از دنيا رفته‏اند، بلكه مراد، شناخت شخصيت آن‏هاست تا بتوان از زندگى آن‏ها پيروى نمود، كما اين كه گفته‏اند:الشيعة من شايع عليا(٢٠٣) يعنى انسان باحرف و حتى با دعاى محبت، شيعه نمى‏شود، بلكه شيعه بايد از على عليه السلام عملا پيروى كند، پس مساله انسان كامل يك بحث فلسفى و علمى محض نيست كه فقط اثر علمى داشته باشد، بلكه ما اگر انسان كامل را نشناسيم، نه شخصا مى‏توانيم يك مسلمان واقعى باشيم، و نه جامعه ما مى‏تواند يك جامعه اسلامى باشد.(٢٠٤)

عيوب روحى و روانى

گفتيم كه قبل از تقسيم انسان به كامل و غير كامل، مى‏توان انسان را به سالم و معيوب تقسيم كرد؛ عيوب انسان هم به عيوب جسمى و عيوب روحى تقسيم مى‏شود. عيوب جسمى عيوبى است مانند نابينايى، ناشنوايى، كوتاه بودن قد و... اما اين عيوب، عيب و نقصى براى شخصيت انسان به شمار نمى‏رود و بسيارند كسانى كه على رغم وجود عيوب جسمى، از دانشمندان و شخصيت‏هاى بزرگ تاريخ محسوب مى‏شوند، بنابر اين آن چه به انسان شخصيت مى‏دهد ارزش‏هاى روحى و روانى اوست. از اين مطلب مى‏توان نتيجه گرفت كه اولا انسان مركب از جسم و روح است، ثانياً حساب جسم انسان از حساب روح و روان او جداست؛ يعنى اگر چه اين دو در يكديگر اثر مى‏گذارند، اما هيچ يك تابع مطلق ديگرى نيست؛ هم جسم انسان كار مستقل از روح انجام مى‏دهد و هم روح كار مستقل از جسم. لذا نبايد مانند عده‏اى گمان كرد كه تمام خواص روحى، اثر مستقيم و بدون واسطه جسم و سلسله اعصاب انسان است.
خوشبختانه امروز اين مطلب بيشتر ثابت شده كه ممكن است انسان از نظر جسم و جهات جسمانى و حتى از نظر پزشك اعصاب، سالم باشد و در عين حال از نظر روانى بيمار باشد و به تعبير امروزى‏هاعقده روانى داشته باشد.
اين مقدمه از اين جهت قبل از بحث اصلى درباره انسان كامل ذكر شد تا معلوم شود مقصود ما عيب و سلامت مربوط به جسم نيست.
ممكن است انسانى كه از نظر روانى معيوب است، جسمى سالم داشته باشد كه البته معالجه او هم با معالجه بيماران جسمى تفاوت خواهد اشت. قرآن كريم درباره عده‏اى مى‏فرمايد: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا(٢٠٥) توجه شود كه كلمه قلب در قرآن، يعنى همان روح و روان انسان و نه قلب جسمانى.
حضرت على عليه السلام نيز در حديثى مى‏فرمايد:... و اشد من مرض البدن مرض القلب(٢٠٦)
اساسا يكى از برنامه‏هاى قرآن، ساختن انسان سالم است - به همين معناى مورد بحث - است و ما قبل از اين كه توضيح دهيم كه بايد انسان كامل باشيم يا به انسان كامل نزديك شويم، بايدانسان سالم باشيم و از عيوب و مرض‏هاى روحى رهايى يابيم، لذا پيش از ورود به بحث انسان كامل، شايسته است كه به مساله عيوب و آفات روحى توجه كنيم‏(٢٠٧) و اولين برنامه قرآن هم تهذيب و تزكيه نفس است؛ يعنى پاكيزه كردن روان از بيمارى‏ها، عقده‏ها، تاريكى‏ها، و انحراف‏ها و بلكه از مسخ شدن‏ها.
شديدترين حالت عيوب روحى و روانى، به تعبير دينى،مسخ انسان است. معنى مسخ اين است كه مى‏گويند: در ميان گذشتگان مردمى بوده‏اند كه در اثر ارتكاب زياد گناه، مورد نفرين پيامبر زمان خود واقع شدند و به شكل حيوانات گوناگون در آمدند.
نكته مهم و قابل توجه در اين جا اين است كه انسان اگر فرضا، حتى اگر از نظر جسمى مسخ نشود، اما يقينا از نظر روحى و معنوى ممكن است تبديل به يك حيوان شود، زيرا همان‏طور كه ذكر شد، شخصيت انسان وابسته به صفات اخلاقى و روانى اوست و اگر خصايص روانى يك انسان، خصايص يك حيوان باشد و تنها به خوردن و خوابيدن و لذت جسم فكر كند، روح او واقعا مسخ و روح يك حيوان مى‏گردد.
مسخ شدن از نظر اهل باطن و اهل معنى، مسئله‏اى مهم و قطعى است؛ گرچه شايد عده‏اى فكر كنند اينها مجاز است و ديرتر باورشان بيايد. قرآن كريم درباره بعضى از مردم مى‏فرمايد: اولئك كالانعام بل هم اضل.(٢٠٨) همچنين در مورد آيه يوم ينفخ فى الصور فتانون افواجا(٢٠٩) و اين كه در روز قيامت مردم گروه گروه محشور مى‏شوند، پيشوايان دين مكررا فرموده‏اند: تنها يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى‏شوند و گروههاى ديگر به صورت حيوانات مختلف محشور خواهند شد.
در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه يحشر الناس على نياتهم؛(٢١٠)يعنى در قيامت مردم مطابق مقاصد و خواسته‏هاشان محشور مى‏شوند. و اگر خواسته‏هاى كسى خواسته‏هاى يك حيوان باشد، مسلما به شكل يك حيوان محشور مى‏شود.
اسلام مى‏گويد: از دنيا و ماديات آن استفاده كند، اما آن را خواسته نهايى و معبود خود قرار ندهيد، زيرا هر چه را بپرستيد در حد همان چيز باقى خواهيد ماند. براى ساختن انسانى كامل، اسلام ما را از همه پرستش‏ها جز خداپرستى منع مى‏كند و مى‏گويد: انسانى كه در اين عالم چيزى غير از خدا را پرستش كند يك انسان معيوب و مسخ شده است.
دين براى انسان سازى و تبديل انسان‏هاى معيوب به سالم و سالم به كامل برنامه هايى دارد كه از آن‏ها مى‏توان به دعا، پرستش و تسلط ايمان و اراده بر شهوات نفسانى اشاره كرد. برنامه هايى مانند اعمال ماه رمضان و وظايف خاص آن در همين جهت برنامه ريزى شده است.(٢١١)

لزوم هماهنگى در رشد ارزش‏هاى انسانى

كامل در هر موجودى، با موجود ديگر متفاوت است؛ مثلاانسان كامل غير ازفرشته كامل است.
فرشتگان موجوداتى هستند كه از عقل و نور محض آفريده شده‏اند و هيچ جنبه مادى و شهوانى و غضبى ندارند، همانطور كه حيوانات موجوداتى هستند كه تنها جنبه شهوانى و غضبى و مادى دارند و از آن چه قرآن آن را روح خدايى معرفى مى‏كند، بى‏بهره‏اند.
اما انسان موجودى است مركب از آن چه در فرشتگان و در حيوانات وجود دارد؛ يعنى هم جنبه ملكوتى دارد و هم جنبه مُلكى؛ هم عقل دارد و هم شهوت و غضب. از اين رو بايد دانست كه انسان كامل، همانطور كه با حيوان كامل تفاوت دارد، با فرشته كامل هم متفاوت است.
خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد:
انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه(٢١٢) مقصود آيه اين است كه در انسان استعدادهاى زيادى نهاده شده است و لذا انسان به مرحله‏اى از كمال رسيده كه آزاد و مختار مى‏باشد و خداوند هم به همين سبب او را لايق و شايسته تكليف و آزمايش قرار داده است.
به علت همين گوناگونى استعدادها، كمال انسانى وقتى است كه همه استعدادهايش را به طور متعادل و توازن در حد اعلى رشد دهد؛ نه اين كه فقط به سوى برخى از آن‏ها گرايش پيدا كند و برخى ديگر را مهمل و معطل بگذارد.
رشد استعدادهاى روحى انسان مانند رشد اندام يك كودك است؛ به اين معنا كه رشد هماهنگ و كامل وقتى است كه همه قسمت‏ها با هم رشد كنند. اگر تنها يكى از اعضاى كودك، مثلا تنها دست يا تنها پاى او رشد كند، نمى‏توان او را رشد يافته ناميد.
يك انسان رشديافته و كامل، انسانى است كه همه ارزشهاى انسانى، به طور هماهنگ، و در حد اعلى در او رشد نمايد.
حضرت ابراهيم عليه السلام هم وقتى انسان كامل شد - قرآن تعبيرامام را براى انسان كامل به كار مى‏برد - كه از همه امتحانات گوناگون، موفق بيرون آمد:
و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما(٢١٣)
توجه به مساله رشد همه جانبه بسيار مهم است، زيرا مى‏بينيم كه غالبا افراد و جامعه‏ها از گرايش صد در صد به باطل، به گمراهى كشيده نمى‏شوند، بلكه از افراط در يك حق به فساد كشيده مى‏شوند؛ يعنى واقعا گرايش آن‏ها گرايش انسانى است، اما تنها در يك جهت گرايش پيدا مى‏كنند و همه ارزشهاى ديگر را به فراموشى مى‏سپارند و همانند كودكى هستند كه تنها يكى از اعضايش رشد كرده است.(٢١٤)

نمونه هايى از رشدهاى يك بعدى‏

همانطور كه ذكر شد، بسيارى از انحراف‏ها، ناشى از افراط در رشد يك ارزش خاص مى‏باشد. در اين جا به ذكر مواردى از اين گونه رشدهاى يك بعدى در ميان برخى از افراد و جوامع مى‏پردازيم:

١ - عبادت و زهد

عبادت‏(٢١٥) و زهد، ارزش‏ها و حقايقى هستند غير قابل انكار و نمى‏توان جامعه‏اى را كه در آن، اين ارزش‏ها وجود نداشته باشد جامعه‏اى اسلامى به شمار آورد، اما اگر همين ارزش‏ها در حد افراط، جامعه را به سوى خود بكشد و اسلام و مسلمانى فقط منحصر شود به مسجد رفتن و دعا خواندن و... همه ارزش‏هاى ديگر آن جامعه محو خواهد شد و افراد بى‏غرض هم وقتى در اين راه بيفتند، ديگر نمى‏توانند تعادل روحى و روانى خود را حفظ كنند.
چنين افرادى ديگر نمى‏توانند بفهمند كه خدا آن‏ها را انسان آفريده، نه فرشته؛ و گفتيم كه كمال انسان لزوما همان كمال فرشته نيست؛ لذا وقتى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خبر دادند كه عده‏اى از اصحاب، غرق در عبادت شده‏اند و زن و فرزند را رها كرده و به هيچ كار ديگرى هم نمى‏پردازند، آن حضرت ناراحت و عصبانى شدند و به مسجد تشريف آوردند و به شدت با آن افراد مخالفت كردند و فرمودند: كسانى كه اين كارها را پيش گرفته‏اند، از سنت من خارجند.(٢١٦)

٢ - خدمت به خلق

يكى از ارزشهاى مسلم براى انسان، كه اسلام آن را صد درصد تأييد مى‏كند، خدمت‏گزارى به خلق خداست، اما عده‏اى اين سخن را شعار خود قرار مى‏دهند كهعبادت به جز خدمت خلق نيست و با اين سخن مى‏خواهند ارزش علم و جهاد و عبادت و ديگر ارزش‏هاى عالى را نفى كنند؛ در حالى كه اگر همه ارزش‏ها منحصر به خدمت به خلق باشد، و نه در خودمان ارزش بالاترى وجود داشته باشد و نه در ديگران كه به آن‏ها خدمت مى‏كنيم، آن گاه خلق خدا همانند مجموعه‏اى حيوانات مى‏شوند و خدمت به خلق و مثلا سير كردن شكم آن‏ها، در حكم سير كردن شكم يك عده حيوان خواهد بود، پس اين كه انسانيت - به تعبير عده‏اى از روشنفكران - يعنى خدمت به خلق و هيچ ارزش ديگرى وجود ندارد، باز يك نوع افراط است.

٣ - آزادى

يكى از بزرگترين و عاليترين ارزشهاى انسانى و مافوق مادى، آزادى است.
ارزش آزادى براى انسانى هايى كه بويى از انسانيت برده‏اند به قدرى است كه حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه و در سخت ترين شرايط زندگى كنند، اما در اسارت ديگران نباشند، ولى گاهى انسان مى‏بيند در بعضى جوامع، اين ارزش به كلى فراموش شده و گاهى هم عده‏اى مى‏خواهند تمام ارزشهاى انسانى را در پرتو اين ارزش محو كنند. اين افراد مى‏گويند: اگر تنها آزادى تامين شود، انسان‏ها به رشد و كمال خود خواهند رسيد؛ در حالى كه اين اعتقاد هم نوعى افراط است و بايد ارزشهاى ديگرى، مانند عدالت، حكمت و... نيز در جامعه وجود داشته باشد.

٤ - عشق

در عرفان و تصوف مى‏بينيم كه عشق، تنها ارزش انسانى معرفى مى‏شود. و تمام ارزشهاى ديگر، حتى عقل محكوم مى‏گردد.
انعكاس اين عقيده عرفا به صورت نوعى گرايش ضد عقل، در ادبيات عرفى كاملا مشهود است و مى‏بينيم كه برخى از عرفا رسما به مبارزه با عقلا و فلاسفه پرداخته‏اند.

٥ - عقل

گاهى در مقابل دسته فوق عده‏اى همعقل و فكر را تنها ارزش تلقى مى‏كنند و به همه ارزش‏هاى ديگر، خصوصا عشق بى اعتنا مى‏شوند و اين‏ها را مسخره مى‏كنند.
بوعلى سينا گاهى در بين صحبتهايش مى‏گويد:اين حرفها، اشبه به خيالات صوفيه است؛ بايد با مركب عقل جلو رفت.(٢١٧)
عبادت و زهد، خدمت به خلق، آزادى، عشق، عقل، عدالت و... ارزشهاى گوناگونى است كه در بشر وجود دارد. اگر انسان تنها به برخى از اين ارزشها گرايش پيدا كند، نمى‏تواند انسان كاملى شود.
انسان كامل انسانى است كههمه ارزش‏ها،در حد عالى وهماهنگ با يكديگر در او رشده كرده باشد.
به اعتقاد ما على عليه السلام انسان كامل است، زيرا همه شرايط مذكور در او وجود دارد؛ يعنى همه ارزش‏هاى انسانى، در حد اعلا و به طور هماهنگ در او رشد كرده است.
ما على عليه السلام را از طريق سخنان او در نهج البلاغه به جامع الاضداد بودن مى‏شناسيم. زيرا جنبه‏هاى مختلف هر يك از سخنان او به گونه‏اى است كه رشد عالى و كامل هر يك از ارزش‏ها را در آن حضرت به نمايش مى‏گذارد. او گاهى چهره يك عابد و زاهد كامل را دارد و گاهى چهره يك فيلسوف و حكيم و مى‏گويد:
ايها الناس انما الدنيا دار مجاز، و الاخرة دار قرار، فخذوا من ممركم لمقركم(٢١٨)
و وقت ديگر، چهره يك مجاهد عدالت خواه به خود مى‏گيرد و مى‏گويد: فانى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلميقول فى غير موطن لن تقدس امة لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متتعتع(٢١٩)
گاهى چنان در عبادت و عشق الهى غرق مى‏شود كه اصلا گويى در اين عالم نيست و همانند گروهى مى‏شود كه خودش چنين توصيف مى‏كند:
هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى،(٢٢٠)
ولى گاه چنان خندان و خوش‏مجلس و حتى بذله‏گو مى‏شود كه عمرو عاص براى تبليغ عليه وى مى‏گويد: على عليه السلام به درد خلافت نمى‏خورد، چون خنده رو است:
عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام أن فى دعابة و انى امرو تلعابة(٢٢١)
به هر حال انسان در هر قسمتى از نهج البلاغه كه وارد مى‏شود، مى‏بيند به يك دنيايى وارد شده است، گاهى در دنياى فلاسفه و گاهى در دنياى عرفا، گاهى در لباس افسرى شجاع و گاهى حاكمى عادل، گاهى قاضى و گاهى فقيه.
بنابراين انسان كامل، يعنى انسانى كه قهرمان همه ارزشهاى انسانى باشد. ما از اين نكته بايد اين درس را بياموزيم كه مبادا به سراغ يك ارزش برويم و ارزش‏هاى ديگر را فراموش كنيم. البته لازم نيست در همه ارزش‏ها قهرمان شد، ولى بايد در حد امكان همه ارزشها را با هم داشته باشيم وارزش‏هاى مختلف را به صورت هماهنگ در خود رشد دهيم.(٢٢٢)

درد انسان از ديدگاه‏هاى مختلف‏

مى‏دانيم كه درباره حقيقت و ماهيت انسان، اختلاف نظرهايى وجود دارد و به طور كلى دو نظريه اساسى در مقابل هم قرار دارند.
ماديون عقيده دارند كه انسان، جز همين بدن چيز ديگرى نيست و با مردن به كلى نيست و نابود مى‏شود. در مقابل، بر اساس نظر پيروان اديان و به ويژه اسلام، انسان حقيقتى است مركب از جسم و روان، و روان، و روان انسان جاويدان است و با مردن او فانى نمى‏شود.
على‏رغم اين اختلاف بزرگى ماديون و الهيون درباره حقيقت و ماهيت انسان، درباره مساله ديگرى كه وابسته به مساله اول هم هست، هيچگونه اختلاف نظرى وجود ندارد و آن مساله اين است كه انسانيت انسان به ساختمان جسمانى او وابسته نيست و به اصطلاحآدميت به چشم و زبان و گوش و بينى نيست، بلكه آدم بودن به يك سلسله صفاتى است كه به انسان ارزش و شخصيت مى‏دهد كه اگر آن‏ها را نداشته باشد با حيوان فرقى ندارد.
اين مطلبى است كه حتى مادى‏ترين مكاتب هم آن را قبول دارند. اكنون مى‏توان گفت: اين ارزش‏هاى انسانى به طور كلى، تحت يك عنوان خلاصه مى‏شوند كه مى‏توان آن را معيار انسانيت قرار داد و آن معيار عبارت است ازدرد داشتن وصاحب درد بودن؛ يعنى انسان واقعى صاحب درد است و غير او چه حيوانات و چه انسان‏هاى ظاهرى هيچ دردى ندارند.


۸
انسان بر آستان دين

شايد اشكال شود چگونه ممكن استدرد داشتن معيار انسانيت باشد؛ در حالى كه انسان سعى مى‏كند درد را از خود دفع كند. اين اشكال از آن جا ناشى مى‏شود كه ما مياندرد ومنشأ درد اشتباه مى‏كنيم، حتى در مورد درد جسمانى مى‏بينيم وقتى ضايعه‏اى به يكى از اعضاى بدن وارد مى‏شود، در عين اين كه درد، انسان را ناراحت مى‏كند، موجب آگاهى و بيدارى است؛ يعنى به انسان خبر مى‏دهد كه در آن عضو ضايعه‏اى پيدا شده و انسان را وادار به معالجه آن مى‏كند.
درد در انسان مانند عقربه‏اى است كه حالت و وضعيت نامطلوب در يك دستگاه را نشان مى‏دهد. اگر در انسان درد نمى‏بود، اولا آگاهى نسبت به منشأ درد حاصل نمى‏شد و ثانياً انسان به دنبال معالجه آن نمى‏رفت، پس همواره درد امرى مطلوب است، چون موجب آگاهى و بيدارى است. و آن چه نامطلوب است، منشأ درد است، لذا اگر انسانى دانا و دانشمند باشد، ولى محروم و صاحب درد، بهتر است از اين كه مانند حيوان همه نوع وسايل خوشى برايش فراهم باشد و دردى احساس نكند و چيزى نفهمد. از اين روست كه مولوى مى‏گويد:هر كه او بيدارتر، پردردتر؛ يعنى به هر اندازه كه كسى در دنيا نسبت به ديگران بيدارتر و آگاه‏تر باشد، به همان اندازه دردمندتر خواهد بود.(٢٢٣)
از همين جا مى‏توان نتيجه گرفت سخن عده‏اى كه از عقل شكايت كرده‏اند و گفته‏اند: عاقل و هوشيار بودن، آسايش انسان را سلب مى‏كند، حرف غلطى است. اين عده، آسايش توأم با جهل و نادانى را بر ناراحتى و دردمندى توأم با عقل و درك ترجيح مى‏دهند. اما كسى كه به مقام انسانيت برسد و ارزش درد داشتن را درك كند، هرگز نمى‏گويد:دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مى‏گويد كه صديق كل امرى‏ء عقله و عدوه جهله(٢٢٤)
البته در جايى كه موجبدرد نيست، مسلما درد نداشتن بهتر از درد داشتن است، ولى اگر منشأ درد باشد، اما انسان آن را حس نكند، بسيار خطرناك است. در بيماريهاى جسمى هم، كشنده‏ترين بيمارى‏ها آن‏هايى‏اند كه مثل سرطان درد ندارند، و بيمار وقتى خبردار مى‏شود كه كار از كار گذشته.
بعد از پذيرفتن اين نكته كه درد، موجب آگاهى و بيدارى مى‏شود و امر مطلوبى است، اين سوال پيش مى‏آيد كه كدام درد معيار انسانيت است؟
مسلما دردهاى جسمانى ملاك نيست، زيرا انسان و حيوان در اين نوع درد مشتركند. در پاسخ سوال فوق عقايد مختلفى اظهار شده است؛ مثلا عرفا معتقدند كه آن درد قابل تقديس، درد خداجوئى است. و اين درد از مختصات انسان است و حتى انسان به اين دليل بر فرشته ترجيح دارد كه فرشته بى‏درد است. انسان، حقيقتى است كه به بيان قرآن، نفخه الهى در او دميده شده و از دنياى ديگرى آمده و با طبيعت اين جهان تجانس كامل ندارد.
همه موجودات، متغير و فانى و غير قابل دلبستگى هستند، اما در انسان، دغدغه جاودانگى وجود دارد.
عرفا اين مسئله را به صورت تمثيل‏هاى مختلفى بيان كرده‏اند؛ گاهى انسان را به مرغى كه از آشيانه خود دور افتاده و او را در قفس زندانى كرده‏اند تشبيه مى‏كند و گاهى بهنى كه او را از نيستان بريده‏اند و او دايما در اين فراق ناله مى‏كند و تمثيلات ديگرى كه همه بيانگر دغدغه انسان براى بالا رفتن به عالم بالا و درد بازگشت به سوى خدا و وصال حق است.
على عليه السلام در اين زمينه مى‏فرمايد:
صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى؛(٢٢٥)
يعنى عده‏اى كه درد فراق دارند، در دنيا با مردم همراهند، اما ارواح آنها مجذوب عالم بالاست. قرآن كريم نيز اين مطلب را با اين تعبير مى‏گويد: الا بذكر الله تطمئن القلوب(٢٢٦) عرفا بيشتر روى اين درد، يعنى فراق و جدايى از خداوند تكيه كرده‏اند و به دردهاى ديگر كمتر توجه داشته‏اند.
گروهى ديگر، در موضوع درد انسان مى‏گويند: معيار انسانيت انسان اين است كه درد ديگران را داشته باشد؛ يعنى ناراحتيهايى كه متوجه خلق خداست، در او درد ايجاد كند، و او غمخوار ديگران باشد.
در نظر اين عده، فقط كارى كه بازگشتش به احساس مسووليت انسان و درد او نسبت به انسان‏هاى ديگر باشد، پسنديده و انسانى است. اين طرز فكر نمونه‏اى از رشد يك بعدى و محو شدن همه ارزشها در يك ارزش است.(٢٢٧)
اكنون ببينيم اسلام كدام يك را تاييد مى‏كند؟
از نظر معيارهاى اسلامى، انسان كامل كسى است كه درد خدا را داشته باشد و چون درد خدا را دارد، درد انسانهاى ديگر را هم دارد. قرآن كريم خطاب به مسلمانان مى‏گويد:
لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رئوف رحيم(٢٢٨)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در دردهاى مومنان شريك است و غمخوار آن‏هاست.
على عليه السلام درباره خود مى‏فرمايد: اگر من بخواهم بهترين خوردنى‏ها و نوشيدنى‏ها و لباس‏ها و هر چه كه بخواهم برايم فراهم است، اما محال است كه من مهار خود را به دست هواى نفس بدهم. در حجاز و يمامه كسانى باشند كه اميد به يك قرص نان هم نداشته باشند، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطرافم شكم‏هاى گرسنه و جگرهاى تشنه باشد؟ آيا من به لقب و اسماميرالمومنين قناعت كنم، ولى با مومنان در سختى‏هاى روزگار شركت نداشته باشم؟(٢٢٩)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام نمونه هايى از انسان كامل در مكتب اسلام مى‏باشند، لذا با مطالعه زندگى آن‏ها مى‏توان نتيجه گرفت كه در تعاليم اسلامى، انسان كاملى كسى است كه هم درد خدا را دارد و هم درد انسان‏هاى ديگر را.
نكته قابل توجه ديگر در مورد دردهاى عالى انسان، اين است كه اين نوع دردها على رغم درد بودن لذيذ و مطلوب هم هست. غمى مانند اشك ريختن در ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام جان را مى‏سوزاند، اما در عين حال به روح انسان صفا مى‏دهد. اين دردها به روح، بزرگى و عظمت مى‏دهد، گرچه به بدن سختى و دشوارى مى‏رسد.
نكته ديگر اين كه هر چه روح انسان بزرگ‏تر باشد، بدن او بيشتر سختى مى‏كشد، زيرا آن روح، گويا روح همه بدن‏هاست و درد همه را احساس مى‏كند. وقتى روح انسان بزرگ شد، اجازه نمى‏دهد بدن او در راحتى و آسايش به سر برد، بلكه بدن در راه انجام خواسته‏هاى روح بزرگ، همواره در سختى و رنج و درد خواهد بود.(٢٣٠)

گرايش‏هاى مختلف و كمال انسان

انسان هميشه خودش براى خود دروازه معنويت بوده؛ يعنى از طريق خود عالم معنويت را كشف مى‏كند و وارد عالم معنويت مى‏شود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود:
من عرف نفسه فقد عرف ربه(٢٣١) قرآن كريم مى‏فرمايد: سنريهم اياتنا فى الافاق و فى انفسهم(٢٣٢) و بدين ترتيب براى انسان در مقابل همه اشياى عالم اعتبار و ارزش جداگانه و مستقلى در نظر مى‏گيرد.
دانشمندان بسيارى هم به اين مطلب اعتراف دارند كه در انسان چيزهايى يافت مى‏شود كه با حساب مادى اين دنيا قابل توجيه نيست و نشان مى‏دهد در مورد انسان حساب ديگرى در كار است.
يكى از ويژگى‏هاى خاص انسان كه با حسابهاى مادى جور درنمى‏آيد تفكيك مسئله انسانيت از انسان است. ما اگر به سراغ هر حيوانى برويم آن حيوان به صورت انفكاك‏ناپذيرى صفت خود را داراست؛ مثلا نمى‏شود پلنگى را پيدا كنيم كه صفت پلنگى و پلنگ بودن نداشته باشد، ولى ممكن است انسانى يافت شود منهاى انسانيت.
سرّ مطلب اين است كه اولا معيار انسانيت و آن چه به انسان شخصيت مى‏دهد، مادى و محسوس و همراه با بدن انسان نيست، بلكه غير مادى و از سنخ معنويات است و ثانياً اين امور غير مادى و از سنخ معنويات كه معيار انسانيت است، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مى‏شود، نه به دست طبيعت. از اين رو مى‏توان انسانى يافت منهاى انسانيت.
در بحث گذشته گفتيم كه ارزشهاى انسانى شامل خيلى چيزهاست، ولى مى‏توان همه ارزشها را در يك ارزش خلاصه كرد و آن ارزش،درد داشتن وصاحب درد بودن است.
همچنين گفتيم عرفا روى درد غربت و دورى از خدا تكيه كرده‏اند و عده‏اى ديگر روى درد انسان براى خلق خدا.
عرفا نكته عجيبى را مطرح مى‏كنند و مى‏گويند: در طبيعت انسان، ميل به خيلى چيزهاست، ولى وقتى انسان به مطلوب خود رسيده دلزده مى‏شود و آن را از خود طرد مى‏كند، پس انسان هميشه طالب آن چيزى است كه ندارد.
گر چه اين مسئله غير طبيعى و غير منطقى به نظر مى‏رسد، اما عده‏اى در اين مسئله دقيق‏تر فكر كرده‏اند و در مقام توجيه آن گفته‏اند: انسان موجودى است كه نمى‏تواند عاشق اشياى فانى و محدود باشد؛ انسان عاشق كمال مطلق؛ يعنى عاشق خداست.
منكرين خدا هم عاشق كمال مطلق هستند ولى معشوق حقيقى را گم كرده‏اند. از اين رو عرفا معتقدند كه پيامبران نيامدند كه عشق خدا و عبادت خدا را به انسان ياد دهند، بلكه آمدند تا او را از اشتباه بيرون در آورند و بگويند: اى انسان، تو چيزى غير از كمال مطلق نمى‏خواهى و كمال مطلق ذات مقدس پروردگار است، نه پول و جاه و مقام.
قرآن هم نمى‏گويد: دنبال ثروت و جاه و... نرويد، بلكه مى‏گويد: اما خيال نكنيد كه اينها به شما آسايش و آرامش مى‏دهند، بلكه قلب انسان تنها و تنها با يك چيز آرام مى‏گيرد و آن خداست: الا بذكر الله تطمئن القلوب(٢٣٣)
عرفا عقيده ديگرى دارند كه باعث مى‏شود درد ديگران داشتن را هم ذيل درد خدا داشتن بياورند. مى‏گويند: سير كمال انسان در چهار سفر رخ مى‏دهد: اولين سفر، سفر انسان از خود به سوى خداست. دومين سفر، سفر انسان همراه با خدا در خداست، يعنى شناخت خدا و ذكر هميشگى اوست. سومين سفر، سفر همراه با خدا به سوى خلق خدا و چهارمين سفر، حركت همراه با خدا و در ميان خلق خدا براى نجات آنها مى‏باشد.
اگر بگوييم كه سفر انسان از خلق است به سوى خدا، و انسان همان جا مى‏ماند، انسان و كمال مطلوب او را نشناخته‏ايم و اگر بگوييم: انسان بدون اين كه خودش به سوى خدا حركت كند، بايد به سوى انسان‏ها برود - چنان چه مكتب‏هاى مادى امروز مى‏گويند - چنين انسانى براى نجات انسان‏ها هيچ كارى نمى‏تواند انجام دهد.
كسانى مى‏توانند انسانها را نجات دهند كه اول خودشان نجات پيدا كرده باشند. تا وقتى انسان از خودخواهى و از نفس اماره خود نجات پيدا نكند، هرگز از اسارت طبيعت و اسارت انسان‏هاى ديگر نجات پيدا نمى‏كند و هرگز نمى‏تواند انسانهاى ديگر را نجات دهد.(٢٣٤)
همان طور كه قبلا ذكر شد، در مورد كمال انسان يك نكته بسيار مهم اين است كه نبايد بعضى از ارزشها، ارزش ديگرى را از بين ببرد.
جامعه اسلامى در گذشته گرايشى به ارزش عبادت پيدا كرده بود و به ارزش‏هاى ديگر بى‏توجه بود. احساس مى‏شود اكنون هم يك موج افراطى ديگرى در جامعه در حال شكل‏گيرى است و عده‏اى مى‏خواهند به گرايشهاى اجتماعى اسلام توجه كنند و گرايشهاى خدائى انسان را فراموش كنند، اما اين امر هم انحراف و اشتباه ديگرى است.
قرآن كريم وقتى صحابه و تربيت‏شدگان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را توصيف مى‏كند، مى‏فرمايد:
آن‏ها در مقابل كفار و دشمنان حقيقت، شديد و قوى و با صلابت هستند و در ميان خود يكپارچه عطوفت و مهربانى. بعد از بيان اين خصلت اجتماعى جامعه اسلامى، فورا آن ارزش‏هاى عبادتى ذكر مى‏شود: محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود(٢٣٥)
در موارد ديگر نيز اين همراهى گرايش بيرونى و اجتماعى با گرايش درونى و خدايى از آيات كريم استفاده مى‏شود. در جاى ديگر، در وصف مومنان حقيقى مى‏خوانيمالتائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون و بلافاصله بعد از آن مى‏فرمايد: الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر(٢٣٦) در اوصاف اصحاب حضرت حجت عليه السلام آمده كه آن‏ها راهبان شب و شيران روز مى‏باشند: ليوث بالنهار، رهبان بالليل،(٢٣٧)
بنابراين از مجموع آيات و روايات استفاده مى‏شود كه به نظر اسلام اگر شما مى‏خواهيد در اجتماع يك مسلمان واقعى باشيد، بايد اهل عبادت هم باشيد.
در زمان عمر فتوحات اسلامى به اوج خود رسيده بود و مجاهدان مسلمان، فوج فوج به جنگ دشمن - دو امپراتور ايران و روم - مى‏رفتند و با عده كم، دشمن قوى را به زانو در مى‏آوردند.
عمر با خود فكر كرد، اين كه مؤذن در اذان مى‏گويد: حى على خيرالعمل روحيه مجاهدين را خراب مى‏كند، زيرا مجاهدان با خود مى‏گويند: حال كه نماز بهترين اعمال است، ما به جاى جنگ و جهاد، در مسجد مدينه مى‏مانيم و در جوار قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز مى‏خوانيم.
لذا عمر دستور داد به جاى آن جمله در اذان، بگويند: الصلوة خير من النوم يعنى ما نمى‏گوييم نماز بهترين اعمال است، بلكه نماز، چيزى خوبى است و از خوابيدن بهتر است، پس به جاى خوابيدن به مسجد بياييد، اما عمر فكر نكرد كه آن سرباز و مجاهد اگر نيروى نماز و حى على خير العمل نباشد، هرگز قدرت فتح و پيروزى ندارد.
اسلام مى‏گويد: اين دستورها به يكديگر وابسته است. به جاى تغيير جملات اذان، بايد مسلمانان را از اشتباه درآورد و به آن‏ها گفت: كسى كه جهاد بر او واجب است بايد جهاد كند و ماندنش براى نماز در مدينه حرام است. شرط قبول نماز، جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز.
بنابراين، قدم اول در مسلمانى اين است كه به خداى خود نزديك شويم و با نزديك شدن به خداى خودمان است كه مى‏توانيم ساير مسووليت‏هايمان، از جمله مسووليت‏هاى اجتماعى را به خوبى انجام دهيم. اسلام هميشه دچار درد گرايش‏هاى يك جانبه ملت خودش بوده است و ما بايد با شناخت صحيح تعاليم اسلام، از اين گرايش‏هاى يك جانبه بپرهيزيم.(٢٣٨)

بررسى نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل‏

هر كس مكتبى براى بشريت آورده است، نظرى درباره كمال انسان و يا انسان كامل دارد. تربيت و اخلاق در هر مكتب نيز، بر اساس تعريف آن مكتب از انسان كامل (ايده آل) مشخص مى‏شود. به طور كلى نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل، در چند نظريه اساسى خلاصه مى‏شود. ما براى آن كه نظر اسلام را درباره انسان كامل بشناسيم، ناچاريم نظرات هر يك از اين مكاتب را در اين زمينه‏ها، به تفصيل مطرح كنيم و نظر اسلام را درباره هر يك از آن‏ها بيان نماييم. ما تا مكتب‏هاى مختلف را طرح و سپس نقد نكنيم، نمى‏توانيم نظر اسلام را بشناسيم. تنها در چنان صورتى است كه مى‏توانيم خيلى منطقى و مستدل بگوييم كه امورى كه اسلام واقعا برايشان ارزش قايل است چيست و در هر موردى حساسيت اسلام تا چه اندازه است.

الف - مكتب عقل

از زمان قديم عده‏اى از فلاسفه معتقد بوده‏اند كه گوهر انسان همان عقل او مى‏باشد و انسان كسى است كه فكر مى‏كند، نه كسى كه مى‏بيند يا تخيل مى‏كند و يا... از نظر اين فلاسفه كمال انسان در حكمت است و حكمت شامل حكمت نظرى و حكمت عملى مى‏شود.
مقصود آن‏ها از حكمت نظرى يا فلسفه،دريافت كلى از مجموع هستى مى‏باشد، كه اين غير از علم است، پس حكمت از نظر يك فيلسوف، يعنى اطلاع كلى از نظام هستى و درك مراتب و قوانين كلى آن، به طورى كه سراسرهستى در آيينه ذهن حكيم منعكس شود. از ديدگاه مكتب عقل، وسيله رسيدن به كمال، فكر و استدلال و برهان است.
درباره حكمت عملى هم مى‏گويند كه كمال آن عبارت است از تسلط كامل عقل بر همه غرايز و نيروهاى وجود خود. بنابراين، به نظر مكتب عقل، اگر كسى نظام عالم را با فكر و استدلال - به آن شرح كه گفته شد - درك كند و ساير قواى نفسانى را هم تابع عقل خود كند، يك انسان كامل است.
از آن چه درباره حكمت نظرى گفتيم معلوم مى‏شود كه فلاسفه معتقدند عقل قادر است جهان را آنچنان كه هست، به صورت صحيح درك كند.
حكماى اسلامى كه اين نظر را پذيرفته‏اند، معتقد شده‏اند كه منظور از ايمان اسلامى، يعنى همين شناخت جهان به طور كلى و آنچنانكه هست؛ و ايمان به خدا و معاد و ملائكه و... يعنى شناخت مبدأ و منتهاى جهان و درك مراتب هستى و جريانهاى كلى جهان.
بر اساس اين نظر، حكمت و علم مخصوصا علمى كه بر پايه حكمت است ذاتا كمال است نه مقدمه كمال، البته چون علم به خاطر منافعش خوب است، هر علمى كه منفعتش بيشتر باشد، بهتر و باارزش‏تر است.(٢٣٩)
نقد:
در مقابل مكتب عقل، مكاتب مختلفى ظهور كرده‏اند، اولين مكتبى كه در ميان مسلمانان بر ضد عقليون به پا خاسته است مكتب اشراقيون و عرفا مى‏باشد كه شرح آن خواهد آمد. دومين مكتب ضد عقل، مكتب اهل حديث و اخباريون است كه براى عقل، چنين ارزشى قائل نيستند.
در ميان مخالفان مكتب عقل، از همه مهمتر مكتب حسيون در قرون اخير است كه مى‏گويند: اصل در انسان، حواس و محسوسات است و حداكثر كار عقل اين است كه بر روى فرآورده‏هاى حواس عملياتى انجام دهد.
در اين جا چون ما قصد تفصيل نزاع‏هاى عقليون و مخالفين آن‏ها را نداريم، به همين مقدار اكتفا كرده، به بررسى ديدگاه اسلام در اين باره مى‏پردازيم.
اسلام در مساله اعتبار و اصالت معرفت عقلى با عقليون توافق دارد؛ يعنى قبول دارد كه عقل انسان قادر است حقايق اين عالم را كشف كند و معرفت عقلى، يك معرفت بى اعتبار نيست.
على رغم اين كه بعضى از مكاتب مثل مسيحيت، براى عقل كمترين اعتبارى قايل نيستند و كاملا حساب مكتب خود را از عقل جدا مى‏كنند، در اسلام تمجيدهاى فوق العاده‏اى درباره عقل شده است؛ مثلا خود قرآن دايما دم از تعقل مى‏زند و مردم را به تفكر در موضوعات مختلف دعوت مى‏كند. علاوه بر اهميت اصالت عقل در احاديث به قدرى است كه مثلا مى‏بينيم اولين باب بسيارى از كتب حديث ماباب العقل مى‏باشد و همه احاديث اين باب در حمايت از عقل بيان شده است.
براى مثال امام كاظم عليه السلام در ضمن روايتى، عقل را در مقابل پيامبر كه حجت بيرونى است، حجت درونى معرفى كرده و فرموده‏اند كه اين دو مكمل يكديگرند؛ يعنى با فقدان هر يك، انسان راه سعادت را نمى‏تواند بپيمايد،(٢٤٠) پس مسئله اصالت و حجيت عقل در شناخت، قطعا مورد تاييد اسلام است.(٢٤١)
اما از نظر اسلام دو اشكال بر فلاسفه وارد است:
يكى اين كه فلاسفه، جوهر انسان را فقط عقل او مى‏دانند، و قوه‏هاى حافظه، خيال، واهمه و هر قوه و استعداد ديگرى را وسيله‏اى براى ذات و جوهر، يعنى عقل قلمداد مى‏كنند.
در اين جا مى‏توانيم از اسلام بر صحت اين مطلب بياوريم، بلكه اسلام عقل را يك شاخه از وجود انسان و نه تمام هستى وى معرفى مى‏كند.
اشكال دوم وارد بر مكتب عقل اين است كه گفتيم: فلاسفه اسلامى، ايمان را فقط به شناخت تفسير مى‏كنند. اين مطلب به هيچ وجه با آن چه اسلام مى‏گويد قابل انطباق نيست. درست است كه شناخت، ركن ايمان است و ايمان بدون شناخت، ايمان نيست، ولى شناخت تنها هم ايمان محسوب نمى‏شود، زيرا در واژه ايمان معانى گرايش، تسليم، خضوع و محبت هم نهفته است و اين معانى در مفهوم شناخت وجود ندارد. بهترين دليل بر اين كه ايمان اسلامى فقط شناخت نيست، وجود شيطان مى‏باشد كه بنا بر نص قرآن كريم، خدا و ملائكه و معاد را مى‏شناسد، اما كافر است و كان من الكافرين(٢٤٢)اگر ايمان فقط شناخت بود، شيطان اولين مومن بود، ولى مومن نيست، زيرا شناسنده جاحد است؛ يعنى مى‏شناسد و در عين حال عناد و مخالفت مى‏ورزد و تسليم نمى‏شود.
نكته ديگرى كه درباره ايمان بايد بدان اشاره كنيم اين است كه بعضى معتقدند كه ايمان و معرفت فقط جنبه مقدمه بودن براى عمل را دارد، ولى فلاسفه معتقدند كه علاوه بر مقدمه بودن، خود ايمان اصالت هم دارد.
مساله اصالت يا مقدمه بودن اعتقاد و ايمان براى عمل و به تعبير ديگر رابطه جهان بينى و ايدئولوژى، مساله مهمى است، به طورى كه حتى در مكاتب ديگر هم اختلاف نظر مذكور وجود دارد.(٢٤٣)
در اين مورد اسلام معتقد است، گر چه ايمان و اصول فكرى اسلام زير بناى اعتقادى اسلام است، ارزش آن تنها يك ارزش زيربنايى و مقدمه‏اى نيست و اين طور نيست كه هر چه هست عمل است و عمل بدون ايمان هدف را تامين مى‏كند. ايمان از نظر اسلام، ارزشى ذاتى و اصيل دارد و واقعا كمال انسان در اين دنيا و خصوصا در آخرت به اين است كه ايمان داشته باشد؛ مثلا قرآن كريم مى‏فرمايد:


۹
انسان بر آستان دين

و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا(٢٤٤) منظور از كور در اين آيه كسى است كه به خدا و معاد ايمان ندارد و حقيقت عالم هستى را نمى‏شناسد.
چنين كسى اگر تمام اعمال نيك را انجام داده باشد، باز هم كور است و قطعا در آخرت هم كور محشور مى‏شود. بنابراين، از نظر اسلام معرفت خدا و ملائكه و انبيا و ايمان به اين كه ما از نزد خدا آمده‏ايم و به سوى او باز مى‏گرديم، همگى اصالت دارند و در ضمن، زيربناى ايدئولوژى اسلام هم هست.
به هر حال از مجموع اين بحث‏ها معلوم مى‏شود كه انسان كامل فلاسفه، انسانى ناقص است؛ يعنى فقط قسمتى از كمال را دارد. فلاسفه از اين جهت كه براى كمال عقلى اصالت قايل شده‏اند، نظرشان درست است، ولى از اين جهت كه ساير جنبه‏هاى كمالات انسانى را ناديده گرفته‏اند، اعتقادشان ناقص است. انسان كامل آن‏ها، واقعا مصداقجهانى است بنشسته در گوشه‏اى مى‏باشد؛ يعنى از نظر آن‏ها انسان كامل موجودى است كه فقطخوب مى‏داند ولى از شوق و حركت و حرارت و زيبايى خالى است.(٢٤٥)

ب - مكتب عرفان‏

قبل از آغاز اين بحث بايد متذكر شويم كه بحث درباره انسان كامل از ديد عرفان و تصوف براى ما اهميت بيشترى دارد، زيرا انسان كامل فلاسفه از محدوده كتب فلاسفه خارج نشده است، ولى مكتب عرفان و تصوف نظر خود را با زبان شعر و تمثيل بسط داده و قهرا در ميان مردم نفوذ زيادى نموده است. به هر حال بايد توجه داشت كه اين مكتب هم، مثل مكتب فلاسفه، اگر چه مسائل قابل قبولى دارد و اتفاقا انسان كاملى كه در عرفان اسلامى مطرح مى‏شود به انسان كامل اسلام بسيار نزديك است، ولى خالى اصطلاح نقص نيست و انسان كامل عرفا و متصوفه، دقيقا همان انسان كامل اسلام نمى‏باشد.
عرفا،من و حقيقت انسان را عقل و فكر نمى‏دانند، بلكه عقل و فكر را وسيله‏اى در دست حقيقت انسان كه از آن بهدل تعبير مى‏كنند، مى‏دانند. معلوم است كه منظور آن‏ها از دل، اين قلب گوشتى نيست، بلكه منظور، مركز احساسات و عشق انسان مى‏باشد.
عارف براى عشق كه قوى‏ترين احساس انسان است، ارزش و اهميت زيادى قائل است. البته عشق از نظر عارف مفهوم خاصى دارد؛ اولا معشوق حقيقى عارف، فقط خداست و ثانيا اين عشق، منحصر به انسان نيست، بلكه در همه موجودات جريان دارد و اصلا حقيقت خدا و عشق به اوست و آن چه غير از عشق الهى مشاهده مى‏شود، مجاز است.
وقتى عارف براى همه عالم حقيقتى جز عشق قايل نباشد، مسلما حقيقت انسان از نظر او عقل نيست، بلكهدل است و دل هم، يعنى مركز عشق الهى، پس اولين تفاوت اين دو مكتب درمن انسانى است كه فيلسوف مصداق آن را مركز تفكر و عارف، مركز عشق مى‏داند.
تفاوت ديگر اين دو مكتب در وسيله تكامل است. فيلسوف وسيله را فكر و برهان استدلال مى‏شمارد، ولى عارف وسيله را (تزكيه نفس مى‏داند و مى‏گويد:
اخلاق رذيله و توجه به غير حق و انديشه‏هاى غير خدايى را از خود دور كن و بر توجه به خداى تعالى بيفزا، تا نور خدا در دلت جا بگيرد. اين دو مكتب در پايان راه و هدف نيز اختلاف دارند. فيلسوف پايان راه را صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى(٢٤٦)مى‏داند و عارف پايان راه رارسيدن به ذات حق مى‏داند؛ يعنى نمى‏گويد كه برو تا آيينه‏اى شوى كه جهان در تو منعكس شود، بلكه مى‏گويد: برو تا به مركز جهان برسى: يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه(٢٤٧)
و وقتى به آن جا رسيدى، همه چيز دارى و همه چيز هستى: العبودية جوهرة كنهها الربوبية،(٢٤٨) پس انسان كامل عرفا انسانى است كه به خدا مى‏رسد؛ وقتى به خدا رسيد، مظهر كامل همه اسما و صفات الهى مى‏شود و آيينه‏اى مى‏شود كه ذات حق در او ظهور و تجلى مى‏كند.
بنابراين عرفا معتقدند كه حقيقت يكى است و بس و آن خداست و غير خدا حقيقت نيست، بلكه ظل و سايه حقيقت است و حقيقت بودن هر چيزى فقط به اعتبار انتساب آن به خداست و انسان آن وقت كامل است كه حقيقت را درك كند و به آن برسد و در او فانى شود، و به جايى برسد كه اشيا را در مقابل خدا نبيند، بلكه در همه چيز و با همه چيز او را ببيند: و هو معكم اينما كنتم(٢٤٩) آن‏ها معتقد به سير و سلوك الى الله و طى منازل قرب هستند و انسان به حقيقت نرسيده را ناقص و محجوب مى‏دانند. مَركب اين سير هم از نظر آن‏ها عشق و محبت مى‏باشد و راه، راه قلب است نه راه فكر. از نظر آن‏ها هر چيزى به آن اعتبار كمال است كه يا راه و شرط رسيدن به اين كمال است، مثل زهد و تواضع؛ يا ناشى از آن، مثل هدايت و ارشاد، زيرا وقتى كسى به حقيقت مى‏رسد، مظهر اسمالهادى مى‏شود و ديگران را هدايت مى‏كند، پس كمال از نظر عرفا مساوى است با وصول به حقيقت.(٢٥٠)
نقد:
اين خلاصه‏اى از نظر مكتب عرفان در مورد انسان كامل بود كه اكنون به بيان نظر اسلام درباره آن مى‏پردازيم. اسلام قسمت هايى از اين مكتب را تاييد مى‏كند و قسمت هايى را خير. امورى كه تاييد مى‏كند عبارتند از:
١ - بدون شك در اسلام مساله تزكيه نفس مطرح است زيرا خداوند در قرآن كريم بعد از چند قسم متوالى مى‏فرمايد: قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها(٢٥١)
٢ - در مورد اين كه تزكيه نفس راهى به سوى معرفت است نيز شكى نيست؛ يعنى چنين نيست كه راه معرفت منحصر در برهان استدلال باشد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: ما اخلص لله اربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه؛(٢٥٢)
يعنى: اگر كسى چهل روز فقط براى خدا كار كند، چشمه‏هاى معرفت و حكمت از درونش جوشيده بر زبانش جارى مى‏شود. اين حديث بيان صريحى است در مورد تزكيه نفس و معرفت.
قرآن كريم بنده‏اى را معرفى مى‏كند كه علم لدنى دارد علمناه من لدنا علما(٢٥٣) و موسى عليه السلام به دنبال او مى‏رود تا از او علم بياموزد، بنابراين اسلام هم علم افاضى و لدنى را قبول دارد و هم علم عقلى را. احاديث در اين باب فراوان است.
باز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لولا ان الشياطين يحومون حول قلوب بنى‏ادم لنظروا الى ملكوت السموات(٢٥٤) يا لولا تمريج قلوبكم و تزيدكم فى الحديث لسمعتم ما اسمع(٢٥٥)
٣ - در مورد اين كه انسان كامل، يك انسان سالك در طريق تزكيه نفس است نيز، نظر اسلام مخالفتى با عرفا ندارد.
اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد مومن واقعى مى‏فرمايد:
قد احيى عقله، و امات نفسه... و سلك به السبيل، و تدافعته الابواب الى باب السلامة(٢٥٦)
منظور از جمله آخر اين است كه چنين انسانى، سير و سوك كرده و منزل به منزل به آخر راه رسيده است و اين مطلب مطابق حرف عرفاست.
٤ - قرب به حق هم كه در تعاليم عرفا مطرح مى‏شود، در اسلام مورد قبول است. مقام قرب، يعنى آن جا كه بين انسان و خدا ديگر حجابى نيست، و انسان متقرب، خدا را با ديده دل مى‏بيند، چنان كه على عليه السلام در پاسخ اين سوال كه آيا خدا را ديده است، جواب مثبت مى‏دهد و تاكيد مى‏كند كه خداى ناديده را نمى‏پرستم البته لا تدركه العيون بمشاهدة العيان، و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان(٢٥٧)
يعنى: چشم‏ها او را را به عيان نمى‏بينند اما دل‏ها او را با حقيقت ايمان درك مى‏كنند.
٥ - اين نظر عرفا نيز صحيح و مطابق نظر اسلام است كه خدا صرفا يك موجود به منزله پدر موجودات ديگر كه فقط آفريننده آن‏ها باشد نيست، بلكه خدا چيزى است كه اشياى ديگر در مقابل او چيزى به حساب نمى‏آيند. قل الله ثم ذرهم،(٢٥٨)
بنابراين از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبيه به يك صانع، بلكه صانعى است كه اگر او حقيقت است، ديگر چيزى در مقابل او حقيقت نيست، پس در اسلام ايمان به حقيقتى كه چيزهاى ديگر را نمى‏شود در برابرش حقيقت شمرد، مطرح است.(٢٥٩)
اسلام تا اين مقدار، انسان كامل عرفا را تاييد كرده است، ولى در مكتب عرفان سه مساله مشاهده مى‏شود كه اسلام آن‏ها را قبول ندارد، كه در اين جه به توضيح سه مساله مى‏پردازيم:
١ - تحقير عقل و علم:
در مكتب عرفان، علم و عقل بسيار تحقير مى‏شود. عرفا نه تنها مقام عشق را از عقل بالاتر برده‏اند، بلكه در مرحله تحقير عقل، گاهى تا حد افراط جلو رفته و اساسا تفكر و تعقل را سخت بى اعتبار معرفى مى‏كنند. عرفا اگر حكيمى را ببينند كه به جايى رسيده است، در حيرت فرو مى‏روند؛ در حالى كه اسلام، در عين پذيرفتن سير و سلوك و راه دل و هرگز حاضر به تحقير عقل و فكر و استدلال نيست و در موارد بسيارى روى تعقل و تفكر و حتى استدلال‏هاى خالص عقلى تكيه كرده است.(٢٦٠)
٢ - درونگرايى مفرط:
مسئله ديگرى كه در عرفان مطرح است و اسلام آن را تأييد نمى‏كند، اين است كه انسان كامل در مكتب عرفان، فقط سر در گريبان خود دارد و از عالم طبيعت و اجتماع غافل است. البته بسيارى از پيشروان عرفان چون شديدا تحت تأثير تعليمات اسلامى بوده‏اند، متوجه اين نكته شده‏اند و امثال شبسترى و جامى اين نكته را تذكر داده‏اند، اما به هر حال منطق عرفان اين است كهاز خود بطلب هر آن چه خواهى كه تويى.
عرفا جهان را عالم صغير و دل را عالم كبير معرفى كرده‏اند و اساس عرفان بر توجه به باطن و انصراف از بيرون است، به حدى كه امكان رسيدن به حق از طريق جهان بيرون نفى مى‏شود.
حال اگر ما اين منطق را بر منطق قرآن عرضه كنيم، على رغم وجود نكات مثبت آن، از اين جهت ناقص است كه اسلام اين قدر به طبيعت و اجتماع بى اعتنا نيست. البته صحيح است كه عالى‏ترين معارف براى انسان از درون خود وى به دست مى‏آيد، ولى نه اين كه ضمير انسان، تنها آيينه شناخت خدا باشد و ارزش طبيعت را نفى كنيم.
قرآن كريم مى‏فرمايد: ما آيات خود را در طبيعت و در نفوس انسان‏ها نشان خواهيم داد. سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم،(٢٦١) پس طبيعت هم مانند انسان مى‏تواند آيينه خدا باشد. اشتباهى كه عرفا در اين زمينه كرده‏اند اين است كه رابطه انسان با طبيعت را درست نشاخته‏اند و اين رابطه را رابطه زندانى و زندان يا مرغ و قفس تلقى كرده‏اند و گفته‏اند: قفس مانع پرواز است و براى نجات خود بايد اين قفس را شكست، اما اسلام اين رابطه را رابطه كشاورز با مزرعه الدنيا مزرعة الاخرة،(٢٦٢) بازرگان با بازار الدنيا متجر اولياء الله(٢٦٣) و يا عابد با معبد الدنيا مسجد احباء الله(٢٦٤) مى‏داند.
اين اشتباه عرفا از يك تفكر هندى يا يونانى ناشى شده، كه معتقد بوده‏اند روح انسان قبلا در عالم ديگر به تمام و كمال آفريده شده، بعد همان طور كه مرغى را در قفس كنند، او را به اين عالم مى‏آورند (نظريه عالم مُثُل افلاطونى)، ولى مطابق آيات قرآن و به تعبير ملاصدرا، روح انسان جسمانية الحدوث و روحانية البقاء(٢٦٥) است.
قرآن كريم پس از ذكر مراحل خلقت (نطفه، علقه، مضغه، و...) مى‏فرمايد: ثم انشأناه خلقا آخر(٢٦٦) يعنى همين ماده و طبيعت را به چيز ديگرى، يعنى روح تبديل كرديم، پس روح اگر چه مجرد است، ولى زاييده از ماده است؛ يعنى روح انسان در دامن مادر طبيعت به وجود مى‏آيد.
البته اين طفل نبايد هميشه در دامن اين مادر باقى بماند، چرا كه اين طبيعت همان اسفل سافلين(٢٦٧) است و اگر در همين جا بماند به كمال خود نمى‏رسد و اين مادر طبيعت در آخرت برايش جهنم خواهد شد فامه هاوية،(٢٦٨) البته اين مطلب صحيح است كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، بدين معنى كه سنخ ارواح بر اجسام تقدم دارد و روح اگر چه تكوينش در اين عالم است، پرتوى است كه از عالم ديگر تابيده؛ نه اين كه قبل از عالم اجسام به صورت تمام و كمال در جاى ديگرى بوده و بعدا او را به اين جا آورده‏اند، پس تا اين جا معلوم شود كه انسان كامل به نظر قرآن در كنار عقل گرايى و درون گرايى، طبيعت گرا و جامعه گرا هم هست.(٢٦٩)
٣ - نفس كشى (ترك خودى):
نكته نادرست ديگرى كه در عرفان وجود دارد مساله مبارزه با خود و نفى خودبينى است. بايد توجه داشت كه ما در اسلام با دوخود مواجهيم كه اسلام در عين اين كه يكى را نفى مى‏كند، سعى در زنده كردن ديگرى دارد. اين دوخود در آدمى چنان به يكديگر متصلند، كه يك شكارچى فوق العاده ماهرى مى‏خواهد كهخود دنائت و پستى را درهم شكند وخود ديگر را كه تمام ارزش‏هاى انسانى بدان وابسته است، از آسيب مصون بدارد، اما گاه در عرفان مشاهده مى‏شود كه اينخود حقيقى انسان را اشتباها در كنار آنخود مذموم قربانى كرده‏اند. براى توضيح اين مطلب بايد ابتدا به مقدمه‏اى اشاره كنيم:
كارهاى انسان بر سه قسمت است:
١ - اخلاق (بالاتر از حد حيوانى)،
٢ - ضد اخلاق (پايين‏تر از حد حيوانى)،
٣ - غير اخلاقى (كارهاى عادى در همان حد حيوانى كه نه اخلاق است و نه ضد اخلاق).
گاهى كارهاى انسان فقط در اين مرتبه سوم قرار مى‏گيرد، و انسانخود محور مى‏شود؛ يعنى همه فعاليت هايش را براى رفع نيازهاى شخصى انجام مى‏دهد و كارى به كار ديگران ندارد. اين يك حد عادى و حيوانى است كه به آن نه اخلاق مى‏توان گفت، نه ضد اخلاق (خودخواهى مرتبه اول)، اما گاه در مسالهخود، انسان دچار نوعى بيمارى روانى مى‏شود كه مقام انسانيتش در خدمت حيوانيتش قرار مى‏گيرد و مثلا دچار حرص و بخل مى‏شود. در اين جا ديگر فعاليتش به خاطر نيازش نيست. بلكه فقط مى‏خواهند بيشتر ذخيره كند. يا عاشق پول مى‏شود و هيچ منطقى را نمى‏پذيرد. اين يك فعل ضد اخلاقى است، (خودخواهى مرتبه دوم).
گاهى وضع روانى انسان از اين هم بدتر مى‏شود كه آن را عقده‏هاى روانى مى‏نامند. در اين‏جا انسان، حتى فراموش مى‏كند كه به فكر سعادت خود باشد و فقط در فكر بدبخت كردن ديگران است يا در اين گونه موارد به تعبير قرآنتسويل پيش مى‏آيد؛ يعنى نفس انسان، انسان را فريب مى‏دهد و چيزى را چنان زينت مى‏دهد كه انسان آن را كاملا ضرورى و طبيعى تلقى مى‏كند (خودخواهى مرتبه سوم).
امروزه همين مطلب ثابت شده است كه گاهى در شعور باطن انسان، شرارت هايى رسوب مى‏كند كه انسان خودش از آن‏ها آگاه نيست و وقتى به خود مى‏نگرد مى‏پندارد در قلبش هيچگونه كدورت يا كينه و حسد يا تكبر و عجبى وجود ندارد، اما در شرايط خاصى كه محركاتى پيدا مى‏شود و به تعبير قرآن كريم امتحانى پيش مى‏آيد، ناگهان انسان مى‏بيند كه تكبرها، حسدها و... از عمق روحش برخاست به طورى كه خود شخص هم اين‏ها را باور نمى‏كند.(٢٧٠)
مساله حيله‏هاى پنهانى نفس كه ذكر كرديم مطلبى است كه در عرفان به خوبى و در حد اعلا بيان شده است. اسلام جهاد با نفس اماره را قبول دارد و بر آن تاكيد هم مى‏كند.
فاما من طغى و آثر الحيوة الدنيا فان الجحيم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى(٢٧١) و به شدت انسان را از تبعيت نفس بر حذر مى‏دارد، تا جايى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مبارزه با نفس، بهجهاد اكبر تعبير كرده‏اند،(٢٧٢) پس اين كه انسان با مراتب ضد اخلاقى نفس مبارزه كند از نظر اسلام صحيح و كاملا مورد تاييد است، اما گاهى مكتب عرفان در مرحله جهاد با نفس و درهم كوبيدنخود به جايى مى‏رسد كه اسلام آن را تاييد نمى‏كند.
مجاهده با نفس دو گونه است: يكى به شكل مبارزه با تن و رياضت‏هاى شاق است، كه بيشتر در هند معمول مى‏باشد و منطق اسلام اجازه آن را نمى‏دهد و قسم ديگر آن، مبارزه با خود نفس است؛ يعنى بر خلاف ميل نفس رفتار كردن كه از نظر اسلام مقبول است، ولى در عين حال گاهى در بعضى از عرفا و متصوفه در اين زمينه هم خطاهايى مشاهده مى‏شود؛ مثلا يكى از روش‏هاى معمول در برخى از آن‏ها، روش ملامتى (نقطه مقابل رياكارى) است.(٢٧٣)
رياكار باطنش بد است و تظاهر به خوبى مى‏كند، ولى ملامتى آدم خوبى است، اما براى اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند، تظاهر به بدى مى‏كند؛ مثلا شراب نمى‏خورد، ولى تظاهر به شرابخوارى مى‏كند! يا در جايى كه مى‏تواند از حيثيت خود دفاع كند، دفاع نمى‏كند و حتى گاهى كارى مى‏كند كه نزد مردم خوار شود و معتقد است با اين كار نفس اماره خود را نابود مى‏كند.
اسلام اين شيوه را قبول ندارد و مى‏گويد: آبروى مومن در اختيار خودش نيست و حق ندارد كارى كند كه از شرف و احترام خود در ميان مردم بكاهد.
اسلام همانطور كه از تظاهر به خوبى و ريا باز مى‏دارد، از تظاهر به بدى هم نهى مى‏كند و هر دو را دروغ عملى مى‏داند. در اسلام همان قدر كه بر مبارزه با نفس تكيه شده، بر عزت نفس هم تكيه شده است؛ مثلا قرآن كريم مى‏فرمايد: و لله العزة و لرسوله و للمومنين(٢٧٤)
يا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: اطلبوا الحوائج بعزة الانفس؛(٢٧٥)يعنى اگر حاجتى نزد كسى پيدا كرديد، با ذلت تقاضا نكنيد.
امام حسين عليه السلام مى‏فرمايد: موت فى عز خير من حياة من ذل(٢٧٦) و يا مى‏فرمايد: هيهات منا الذلة.(٢٧٧)
از آن چه گفته شد، نبايد گمان كرد كه انسان داراى دو نفس است، انسان فقط يك نفس دارد، اما نفس انسان، هم درجه عالى دارد و هم درجه دانى. نفس در درجه عالى خودش شريف است ولى با نفس در درجه دانى بايد مبارزه كرد.
در اينجا متناسب با اين بحث، مطلب ديگرى مطرح ميشود كه حقيقت نفس ومن واقعى انسان چيست؟
نظر فلاسفه اين است كهمن هر كس همان روح و روان اوست، كه هر كس آن را در درون خود تشخيص مى‏دهد.
روانشناسى امروز به اين نتيجه رسيده است كه آن مقدارى كه هر كس از خود احساس مى‏كند فقط يك قسمت ازمن اوست و قسمت بيشترمن،من ناخودآگاه اوست كه وى از وجودش آگاه نيست؛ يعنى در شعور ظاهرى وى وجود ندارد.
در شكافتن و فهم اين مطلب عرفا بسيار پيش رفته‏اند و گفته‏اند كهمن انسان خيلى دقيقتر از آن روحى است كه فلاسفه اعتقاد دارند؛ عرفا مى‏گويند: هر كس فقط وقتى بهمن حقيقى خود دست مى‏يابد و آن را كشف مى‏كند كه خدا را كشف كند و شهودمن از شهود خدا جدا نيست. و لا تكونوا كالذين نسو الله فانسيهم انفسهم(٢٧٨) عرفا نتيجه مى‏گيرند: حقيقت عبادت و توجه به خدا، بازيافتن خود واقعى انسان است، ولى به هر حال على‏رغم اين كه عرفا تا اين حد مساله شناخت خود را كشف و درك كرده‏اند، اما به مساله كرامت و عزت مقام عالى نفس توجهى ندارند و اين از نقاط ضعف انسان كامل عرفاست.(٢٧٩)

ج - مكتب قدرت‏

يكى ديگر از مكتبها درباره انسان كامل، مكتب قدرت است. در اين مكتب، انسان قوى‏تر، كامل‏تر و انسان ضعيف‏تر ناقصرتر مى‏باشد و اساسا حق و عدالت، امورى اعتبارى‏اند. در هر مبارزه‏اى هر طرف كه پيروز شود او حق است.
اين مكتب سابقه زيادى در تاريخ دارد و به دوران قبل از سقراط حدود (٢٥٠٠ سال قبل) برمى‏گردد. در آن زمان گروهى به نام سوفسطاييان بودند كه صراحتا مى‏گفتند: در مسائل اجتماعى تمام تلاش انسان بايد براى كسب زور و قدرت باشد و هيچ قيد و حدى براى كسب قدرت نبايد قايل شد. آن فكر با ظهور فيلسوفانى، مثل سقراط و افلاطون و ارسطو منسوخ شد و با آمدن مسيحيت كه درست نقطه مقابل اين طرز تفكر است، جايى براى آن ايده نماند، اما در قرون اخير، فيلسوفى به نامنيچه آن نظر را دوباره زنده كرد. قبل از بررسى نظرات نيچه بايد مقدماتى در اين جا ذكر شود.
اين فكر در مغرب زمين، اولين بار در فلسفه سياسى ظهور كرد. ماكياول كه آن را مطرح نمود گفت: تنها چيزى كه در سياست معتبر است سيادت و آقايى است، لذا براى رسيدن به اهداف سياسى (سيادت)، هر چيزى جايز است. دروغ، مكر، خيانت و پا روى حق گذاشتن در سياست به هيچ وجه مذموم نيست. از طرف ديگر در حدود قرن شانزدهم تحولى در علم و منطق پيدا شد و دو فيلسوف بزرگ، بيكن و دكارت پيشرو اين علم جديد شدند.
بيكن نظرى در باب علم داد كه از طرفى منشأ ترقى علوم و تسلط زياد انسان بر طبيعت و از طرفى منشا فساد انسان.
دانشمندان قبل از بيكن، علم را در خدمت حقيقت گرفته بودند، از اين رو علم قداست داشت و حقيقت، مافوق منافع مادى بود، لذا همواره علم را برتر از ثروت مى‏دانستند.
بيكن گفت كه اين حرفها بيهوده است و انسان بايد علم را در خدمت زندگى قرار دهد، آن علمى مطلوب است كه انسان را توانا و بر طبيعت مسلط كند.
بدين ترتيب، مسير علم عوض شد. البته از اين لحاظ كه اين نظريه باعث كشف طبيعت و بهره مندى بيشتر انسان از آن شد، بسيار خوب بود، ولى كم كم اثر بد خود را ظاهر كد و همه چيز را در خدمت قدرت و توانايى قرار داد. به طورى كه امروز ديگر علم به طور كلى در خدمت قدرت‏ها و اسير آن‏هاست و هر اكتشافى، اول، تا آن جا كه بشود در خدمت زور قرار مى‏گيرد.(٢٨٠)


۱۰
انسان بر آستان دين

اصل ديگرى در جهان علمى پديد آمد كه پايه ديگرى براى حرف نيچه شد و آن اصل تنازع بقا بود.
خود داروين كه اين نظريه را داد، به خدا اعتقاد داشت، ولى اصول وى مورد سوءاستفاده‏هاى فراوانى در انكار خدا واقع شد. يكى از اين سوءاستفاده‏ها، داخل كردن اصل تنازع بقا در اخلاق بود.
اين اصل مى‏گويد: اساس حيات در اين عالم چنين است كه جانداران دايما در حال مبارزه‏اند و در اين كشمكش، طبيعت، موجود اصلح را براى بقا انتخاب مى‏كند و ضعيف هميشه نابود مى‏شود.(٢٨١)
اين‏ها مى‏گويند: حتى تعاون‏ها و همكارى‏ها را هم تنازع تحميل كرده است؛ يعنى وقتى انسان‏ها در مقابل دشمن بزرگتر قرار مى‏گيرند، آن دشمن بزرگتردوستى را بر اين‏ها تحميل مى‏كند، اما همين كه اين دشمن را بردارى، همان دوست‏ها با هم دشمن مى‏شوند.
نيچه از اين اصل نتيجه گرفت كه طبيعت به سوى انسان برتر سير مى‏كند. انسان برتر انسانى است قوى‏تر و اخلاق و روحيات ضعيف پرور مانند محبت، احسان، خدمت به خلق و... در او وجود ندارد. نيچه تمام مصلحين، مثل سقراط، ميسح و... را خائن به انسانيت دانست، زيرا آن‏ها به اخلاق ضعيف پرورى سفارش مى‏كردند.
براى درك بهتر نظرات نيچه، خلاصه قسمت هايى از نظر وى را كه فروغى در كتاب سير حكمت در اروپا ذكر كرده بيان مى‏كنيم:
نيچه بر خلاف همه دانشمندان، خودپرستى را حق و شفقت را ضعف نفس پنداشته است. بنياد فكر وى اين است كه شخص بايد هر چه بيشتر نفسش را توانا كرده، از تمايلات نفس برخوردارتر باشد.
او مى‏گويد: من خوب يا بد، به دنيا آمده‏ام، حال بايد هر چه بيشتر از دنيا تمتع بگيرم، پس آن چه براى اين مقصود مساعد است، اگر چه قساوت و فريب و جدال باشد، خوب و آنچه مزاحم اين غرض است، اگر چه راستى و مهربانى و... باشد، بد است.
تساوى حقوق غلط است، زيرا منافى با پيشرفت قوى‏هاست. مردم بايد دو دسته شوند؛ زبردستان كه غايت وجودند و بايد پرورش يابند و زيردستان كه وسيله اجراى اغراض آن‏هايند. در آغاز امر، دنيا بر وفق خواهش مردمان نيرومند مى‏گذشت و ناتوانان بنده آن‏ها بودند. ليكن ناتوانان با حيله و فريب، اصول شفقت و رافت و مهربانى و عدالت را در اذهان به صورتى كه زيبا جلوه دادند تا توانايى نيرومندان را تعديل كنند و اين مقصود را بيشتر، به وسيله اديان پيش بردند.(٢٨٢)فكر خدا و زندگى اخروى را بايد دور ريخت ، رأفت و فروتنى از عجز است. و حلم و عفو از بى همتى است. نفس كشتن چرا؟ بايد نفس را پرورش داد. مرد برتر كسى است كه نيرومند باشد، تمايلات خود را بر آورد و خوش باشد. برابرى زن با مرد هم باطل است. اصل مرد است، مرد بايد جنگى بوده، زن وسيله تفنن و تفريح او باشد و فرزند بياورد.(٢٨٣)
عده‏اى به فلسفه نيچه ايراد مى‏گيرند و افكارش را افراطى مى‏دانند؛ در حالى كه طبق اين طرز فكر جاى ايراد نيست و نتيجه نظريه قدرت همين حرفهايى است كه نيچه صريح‏تر گفته است.
اغلب فرهنگى‏ها فكرشان بر همين اساس است، منتها با اين فرق كه اغلب در زير حجاب انسان دوستى و حقوق بشر ديگران را استعمار كنند، ولى نيچه با صراحت كامل حرف خود را گفته است.(٢٨٤)
نقد:
در مكتب قدرت دو اشتباه وجود دارد:
اول اينكه تمام ارزشهاى انسانى - جز يك ارزش - در اين مكتب ناديده گرفته شده است. در اين كه قدرت، خود يك ارزش انسانى و يك كمال است، شكى نيست. و آن مكاتبى كه ضعف را تبليغ مى‏كنند، مسلما در خطايند، ولى مساله اين است كه قدرتِ تنها، كمال نيست، و اين يك بعدى بودن، انسان را از كمال حقيقى باز مى‏دارد.
اشتباه دوم اين است كه نه تنها ساير كمالها در اين مكتب ناديده گرفته شده، بلكه خود قدرت هم خوب شناخته نشده است. اين مكتب، قدرت را فقط در يك درجه، آن هم درجه حيوانى آن معتبر مى‏داند. همه قدرتهاى حيوانى منحصر در قدرت عضلانى و همه خواسته‏هاى او، خواسته‏هاى نفسانى در نظر گرفته شده است؛ در حالى كه اهميت بشر وقتى است كه قدرتى فوق اين قدرت داشته باشد؛ پس فرضا اگر هم مكتب ما، مكتب قدرت باشد، آن نتيجه هايى كه نيچه گرفته كهقدرت به دست آوريد و بر سر افراد ضعيف بزنيد و نفس را بپرورانيد به دست نمى‏آيد.(٢٨٥)
در اين جا با بيان نظر اسلام درباره قدرت اين اشكال را بهتر بيان مى‏كنيم:
در اسلام بدون شك، به قدرت و توانايى دعوت شده است، اما قدرتى كه همه صفات عالى انسانيت از آن بر مى‏خيزد. درباره كسب قدرت آيات و احاديث زيادى داريم؛ مثلا و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين.(٢٨٦) يا انّ الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.(٢٨٧)
شجاعت در اسلام يك امر ممدوح است و اسلام اين حد از عزت را لازم مى‏داند كه كسى نتواند انسان را خوار و ذليل كند. و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم(٢٨٨)
اسلام بر عزت مومن بسيار تكيه مى‏كند؛ مثلا على عليه‏السلام مى‏فرمايد: المومن نفسه اصلب من الصلد(٢٨٩) يا امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: انّ الله عز و جل فوض الى المومن اموره كلها و لم يفوض اليه أن يكون ذليلا، اما تسمع قول الله تعالى يقول:و لله العزة و لرسوله و للمومنين؟ فالمومن يكون عزيزا و لا يكون ذليلا، انّ المومن اعز من الجبل انّ الجبل يستقل منه بالمعول و المومن لا يستقل من دينه شى‏ء(٢٩٠)
اسلام بر خلاف فرنگى‏ها كه حق را فقط گرفتنى مى‏دانند، حق را هم گرفتنى مى‏داند و هم دادنى، و اين دادن حق را جزء قدرت انسان مى‏داند. اسلام به هيچ وجه ضعف را شايسته جامعه اسلامى نمى‏داند.
در اين مورد، اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمايد: فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلو،(٢٩١) اما آن قدرتى كه بسيار با ارزش است و اسلام بيشتر بر آن تكيه دارد قدرت روحى است، نه صرف قدرت جسمى و حيوانى.
پيامبر اسلام مى‏فرمايد: اشجع الناس من غلب هواه:(٢٩٢) شجاعت آن است كه كسى كه بتواند آن جا كه خشمش برانگيخته مى‏شود يا شهوتش به هيجان مى‏آيد، ايستادگى كند، لذا تمام آن محاسن اخلاقى كه نيچه به عنوان ضعف نفس رد مى‏كند، اگر نيك بنگريم همگى قدرت است.(٢٩٣)
به تعبير اميرالمؤمنين عليه‏السلام قدرت آن است كه انسان به كمك ديگران بشتابد: كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا(٢٩٤) و اتفاقا كينه توزيها، حسادتها، بدخواهيها و... همگى ناشى از ضعف نفس است.
انسان هرچه قدرتش بيشتر باشد از اين رذايل دورتر است. القدرة تنسى الحفيظة؛(٢٩٥) يعنى كسى كه در خود احساس قدرت كند نسبت به ديگران كينه ندارد يا از على عليه‏السلام نقل شده: الغيبة جهد العاجز،(٢٩٦) انسان قوى و مقتدر، عارش مى‏آيد كه غيبت كند. غيبت مال كسى است كه رو در رو، كارى نمى‏تواند بكند، و حتى ايشان علت زنا را هم به نوعى، ضعف مى‏داند. ما زنى غيور قط(٢٩٧)
خلاصه اين كه در اسلام بى شك قدرت يك ارزش و كمال انسانى است و اسلام، انسان ضعيف را نمى‏پسندد: ان الله ليبغض المؤمن الضعيف الذى لا زبر له،(٢٩٨) ولى تنها ارزش انسان را قدرت نمى‏داند و ثانيا تعبيرى كه از قدرت دارد با تعبير امثال نيچه و ماكياول و سوفسطائيان متفاوت است. اسلام قدرتى را كمال مى‏داند كه به فضايل اخلاقى بيانجامد و نه به رذايل اخلاقى.
البته لازم به ذكر است كه متاسفانه ما در ادبيات خودمان اخلاق‏هاى ضعيف پرور و دنى‏پرور داريم؛ مثلا سعدى مى‏گويد:

من آن مورم كه در پايم بمالند
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
كجا خود شكر اين نعمت گذارم
كه زور مردم آزارى ندارم
يا در جايى مى‏گويد:

بديدم عابدى در كوهسارى
قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم: به شهر اندر نيايى
كه بارى، بند از دل بر گشايى
بگفت: آن جا پرى‏رويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند (٢٩٩)

و امثال اين‏ها كه كمال انسان را در ضعف معرفى مى‏كنند. حال آن كه كمال اين است كه انسان زور داشته باشد و آزارش به كسى نرسد؛ در شهر باشد و همچون يوسف خود را حفظ كند.(٣٠٠)

د - مكتب محبت (يا ضعف)

مكتب ديگرى درباره انسان كامل وجود دارد به نام مكتب محبت كه بيشتر در هند و نيز در ميان مسيحيان رايج است. البته مسيحيان مكتب خود را مكتب محبت مى‏نامند، ولى در حقيقت بايد مكتب آن‏ها را مكتب ضعف دانست، اما مكتب هندى‏ها را علاوه بر مكتب محبت، مكتب معرفت النفس نيز مى‏توان ناميد. در اين مكتب آن طور كه گاندى در كتاب اين است مذهب من مى‏گويد:
سه اصل اساسى وجود دارد: اول اين كه تنها يك حقيقت و ارزش در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است.
گاندى به همين دليل به كشورهاى غربى مى‏تازد و مى‏گويد: آن‏ها دنيا را شناخته و خود را نشناخته‏اند، لذا هر دو را خراب كرده‏اند.
اصل دوم اين است كه هر كس خودش را شناخت، خدا و ديگران را هم مى‏شناسد.
اصل سوم مى‏گويد: فقط يك نيرو وجود دارد و آن نيروى تسلط بر خويشتن است و تنها در دنيا يك نيكى وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران، مثل دوست داشتن خود است.
پس انسان كامل در اين مكتب، يعنى انسانى كه خود را بشناسد تا بر خود مسلط شود و در اين صورت است كه به كمال مى‏رسد؛ يعنى به ديگران محبت پيدا مى‏كند. به هر حال اين مكتب كمال انسان را مساوى با خدمت به خلق و محبت به مردم مى‏داند؛ يعنى درست در نقطه مقابل مكتب نيچه قرار دارد و معتقد است كه تنها نقص انسان آزار رساندن به مردم، و تنها نيكى و كمال او احسان به مردم مى‏باشد. امروزه در مكاتب غربى هم وقتى انسانيت و انسان گرايى مطرح مى‏شود مقصود همين خدمت و محبت به مردم است.(٣٠١)
نقد:
اكنون به بررسى نظر اسلام در اين باره مى‏پردازيم:
در مورد محبت هم در اسلام تاكيدات فراوانى شده كه مثلا: احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره لغيرك ما تكره نفسك(٣٠٢) و يا اوثق العرى حب لله و بغض لله(٣٠٣) همچنين از نظر اسلام خدمت به خلق و احسان به مردم يكى از ارزش‏هاى والاى انسانى است. در اسلام هم، ايثار يك اصل است. ايثار يكى از باشكوه‏ترين مظاهر انسانيت است و قرآن آن را بسيار ستوده است كه يك نمونه آن، داستان ايثار و اطعام مسكين و يتيم و اسير از سوى اهل بيت عليهم السلام در سوره انسان مى‏باشد.
به طور كلى رحم و مهربانى امرى است كه هميشه در اسلام مطرح بوده و در اين زمينه آيات و روايات فراوانى هم داريم؛ مثلا در قرآن آمده است: ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى(٣٠٤) يا در وصف برخى از اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده: و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(٣٠٥)
البته بايد توجه كنيم كه ما گاهى گارهايى براى خودخواهى مى‏كنيم و نامش را هم عاطفه و انسانيت مى‏گذاريم. عاطفه اين است كه انسان از حق مشروع خود به نفع ديگرى استفاده كند و مسلما قبل از اين مرحله، انسان بايد مرحله محترم شمردن و تجاوز نكردن به حقوق مردم را گذرانده باشد، اما فردى را در نظر بگيريد كه اصلا به حقوق خود قانع نيست و از هر راه حلال و حرامى پول در مى آورد، همين شخص به خاطر يك دوست و يا براى يك ميهمانى پول زيادى خرج مى‏كند و بعد اين را به حساب سخاوت و عاطفه اجتماعى هم مى‏گذارد و از طرفى هيچ ملاحظه زن خانه دار را نمى‏كند و زحمت فراوانى را بر او تحميل مى‏كند و نام خود را هم ميهمان‏نواز مى‏گذارد.
اين‏ها مسلما عاطفه اجتماعى نيست، شرعا عاطفه اين است كه اولا شخص عادل باشد و به حقوق ديگرى تجاوز نكند و آن گاه از حقوق مشروع خود صرف نظر كرده، آن را به ديگران بدهد و عاطفه و ايثار آن وقت حقيقى است كه براى خودنمايى و خودخواهى نباشد، بنابراين بايد محبت و خدمت به ديگران را در كنار ديگر ارزش‏ها در نظر بگيريم، و لذا اولين اشكال مكتب محبت اين است كه اين مكتب هم تك ارزشى است و ارزش‏هاى ديگر را فراموش كرده است.
اشتباه دوم مكتب محبت در مفهومخدمت به خلق است. آنها خدمت به انسان را با خدمت به حيوان اشتباه گرفته‏اند يعنى اگر بپرسيم: خدمت به خلق يعنى چه؟ مى‏گويند: شكم‏هاى مردم را بايد سير كنيم، اگر عريانند آنها را بپوشانيم و اگر آزادى ندارند، براى رسيدن به آزادى كمكشان كنيم. همه اينها درست است و خدمت به خلق است، اما نتيجه نهائى چيست؟ يعنى آيا صرف بر آوردن حوايج مادى آن‏ها، احسان به آن‏هاست؟ اگر خود آنها در شرايطى هستند كه دشمن خودشان مى‏باشند، يعنى از روى نادانى در مسير شقاوت خود و بشريت حركت مى‏كنند آيا باز هم بايد به آن‏ها خدمت كرد؟
مسلما چنين نيست و بايد ديد آن شكمى كه پر مى‏شود در چه مسير و هدفى قرار مى‏گيرد. خدمت به خلق اگر در مسير ساير ارزش‏هاى انسانى قرار نگيرد، ذره‏اى ارزش ندارد.
اشتباهى كه عده ديگرى در همين راستا كرده‏اند اين است كه مى‏پندارند اصل ايمان و عبادت و همه دستورات به خاطر اين است كه مردم خيرخواه خلق شوند و به هم خدمت كنند؛ يعنى نهايت انسانيت را محبت و خدمت به خلق مى‏دانند، اما نمى‏انديشند كه بعد از خدمت به خلق و بعد از سير شدن آن‏ها چه كار بايد كرد؟
در جواب اين عده بايد بگوييم: در حقيقت، ايمان و عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه كاملا بر عكس؛ يعنى خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهاست. ما بايد به انسان‏ها خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان و خداپرستى و ساير ارزشها بيندازيم. به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق نيست، بلكه خدمت به خلق مقدمه مقام قرب خداست.(٣٠٦)

ه - مكتب سوسياليسم

گفتيم كه عرفا براى ساختن انسان كامل مى‏خواهندمن را از بين ببرند تااو آشكار شود؛ يعنى معتقدند كه انسان وقتى كامل مى‏شود كه با تزكيه نفس به خدا برسد و صفات انسانى او در خدا فانى شود. مكتب سوسياليسم هم براى رسيدن به انسان كامل پيشنهاد مى‏كند كهمن را بايد از بين برد، اما به نظر اين مكتبمن بايد تبديل بهما شود؛ يعنى كمال انسان در اين است كه هر چه بيشتر جنبه فردى خود را رها كند و جمعى شود.
به عنوان مقدمه نظر اين مكتب بايد گفت: تعلقات انسان دو نوع است:
بعضى از تعلقات جنبه اشتراكى دارد و همه افراد در آن شريك هستند، مانند زبان، وطن، فرهنگ و دين جامعه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد خاص، اين نوع تعلقات موجب وحدت و يكى شدن افراد است، اما برخى از تعلقات جنبه اختصاصى دارد و موجب مى‏شود جامعه به عنوانما تبديل بهمنهاى گوناگون شود، مانند خانه، پول، لباس و... كه اگر به كسى تعلق داشته باشد به ديگرى تعلق نخواهد داشت.
مكتب سوسياليسم مدعى است كه جامعه بشريت در آغاز يك جامعه اشتراكى بود و زمين، ثروت و ديگر منابع طبيعى اختصاص به كسى نداشته و بشر در يك بهشت و در آسايش كامل زندگى مى‏كرده است، اما انسان بعد از مدتى مرتكب عصيان گرديد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردى بود. مالكيت فردى موجب استثمار و پيدا شدن ظالم و مظلوم مى‏شود و تا وقتى اين اختلاف و ناهموارى وجود داشته باشد، انسان ناقص خواهد بود و جامعه بشريت هرگز روى سعادت را نمى‏بيند.
اين مكتب كمال انسان را مساوى با نفى تعلقات اختصاصى و همه لوازم آن، مانند استثمار و ظلم مى‏داند. استثمار در هر دو طرف موجب هزاران عيب و نقص مى‏شود. در يكى حقد و كينه ايجاد مى‏كند و در ديگرى حرص و آز، اما وقتى ريشه استثمار كه مالكيت فردى است زده شود، كمال انسان بروز خواهد كرد، بنابراين در اين مكتب انسان كامل، انسان بى طبقه است؛ يعنى انسانى كه هميشه با انسان‏هاى ديگر در وضعى مساوى زندگى كند.
نقد:
در مقام نقد اين مكتب بايد بگوييم: يك اشتباه مكتب سوسياليسم درباره انسان يا جامعه كامل اين است كه همه ارزش‏ها را فراموش كرده و تنها به ارزش تبديل شدنمن بهما توجه كرده است. مساله تبديل شدنمن بهما حرف صحيحى است و از مختصات اين مكتب نمى‏باشد؛ يعنى ما هم مى‏پذيريم كه اگرانسانى،من را در خود تبديل بهما نكرده باشد، انسان كاملى نيست، اما اين كه خيال كنيم تنها با اين كار، انسان به كمال مى‏رسد اشتباه و خطاست، بنابراين مكتب سوسياليسم هم يك مكتب تك ارزشى است كه به ارزشهاى ديگر انسان كامل توجه نكرده است.
مكتب سوسياليسم علاوه بر اين كه توجه خود را به يك ارزش معطوف داشته و از ارزش‏هاى ديگر غفلت نموده، در نحوه رسيدن به آن يك ارزش هم شيوه درستى اتخاذ نكرده است و اين اشتباه دوم است، زيرا مى‏گويد:
براى تبديلمن بهما كافى است كه مالكيت خصوصى برداشته شود تا به جامعه اشتراكى برسيم، اما بايد در جواب اين مكتب گفت كه: اولا آن چهمن ساز است، تعلق انسان به اشياست، نه تعلق اشيا به انسان؛ ثانيا نيازهاى بشر منحصر به امور اقتصادى نيست تا با نفى مالكيت،من در همه انسان‏ها تبديل بهما شود.
گاهى انسان حاضر است پول و ثروت و هر چه را دارد در راه يك زن خرج كند. مسلما در مورد زن و همسر نمى‏توان مساله اشتراك را مطرح كرد و از سويى اختلاف زنان در ايجادمن همان نقش مالكيت را خواهد داشت. همين طور است مساله پست و مقام‏ها.
مسلما نخست وزير يك كشور سوسياليستى از نظر استفاده از مواهب اقتصادى با يك كارگر ساده برابر نيست بر فرض هم اگر از نظر اقتصادى برابر باشد، كسى كه هر روز از او چندين عكس مى‏گيرند و در روزنامه‏ها منتشر مى‏كنند و نام و تصوير او را در تلويزيون و راديو پخش مى‏كنند با يك كارگر ساده فراموش شده برابر نيست، بنابراين براى اين كهمن تبديل بهما شود كافى نيست كه مالكيت‏هاى اختصاصى را از بين ببريم.(٣٠٧)
اكنون در تفصيل نظر اسلام بايد بگوييم كه اسلام هم قبول دارد كه ناهموارى‏هاى اقتصادى اثر فراوانى در خودخواهى دارد و مانع بزرگى در راه تبديلمن بهما مى‏باشد، و به همين خاطر است كه عنايت فوق العاده‏اى به تعديل ثروت در جامعه نموده است.
مكتب سوسيالسيم مى‏گويد: مالكيت را از بين ببر تامن تبديل بهما بشود، اما اسلام مى‏گويد: براى اين منظور انسان را خوب تربيت كن و به او ايده‏هاى عالى بده كه اگر مالك اشيا هم باشد، اشيا به او تعلق داشته باشد، نه او به اشيا.
اسلام نمى‏گويد: نبايد اشيا به انسان تعلق داشته باشد، بلكه مى‏گويد: نبايد انسان به اشيا تعلق داشته باشد و اسير آن‏ها شود. در اين صورت اگر انسان مالك اشيا هم شود هيچ اشكالى پيش نمى آيد. زهد به معناى واقعى در معارف اسلامى به همين معناست؛ يعنى آزاد زيستن و بنده دنيا نبودن، نهمالك نبودن و ما مى‏بينيم هميشه انسان هايى براى دنيا بوده و هستند كه مالك اشيا هستند، اما تربيتشان به نوعى است كه اسير اشيا نيستند، كه نمونه بارز آن‏ها على عليه‏السلام است.
اسلام مى‏گويد: اگر مى‏خواهيد انسان را از من بودن خارج كنيد بايد درونش را اصلاح كنيد و الا با سلب مالكيت فردى درد او دوا نمى‏شود. البته اسلام علاوه بر درون انسان، به بيرون نيز توجه دارد و سعى كرده بدون الغاى كلى مالكيت، از راه‏هايى وارد شود تا در جامعه عدالت به وجود آيد؛ يعنى چنين نيست كه به بيرون توجه نداشته باشد، ولى در عين حال براىما شدنمن، اين را كافى نمى‏داند.


۱۱
انسان بر آستان دين

مطلب ديگر آن است كه اگر چه اسلام هم تبديلمن بهما را قبول دارد، اما به نظر اسلاممن قبل از تبديل بهما بايد تبديل بهاو بشود؛ يعنى در ميان انسان‏ها ايمان به خدا پيدا شود.
قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا تعبدوا الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.(٣٠٨)
بر خلاف وطن يا دين يا زبان‏هاى مختلف كه هر يك اختصاص به ملتى دارد، خداوند تنها حقيقتى است كه ميان همه انسان‏ها مشترك است و هيچ كس نمى‏تواند بگويد: خدا خداى من است و خداى تو نيست.
اسلام به همه انسان‏ها مى‏گويد: بياييد به سوى حقيقتى كه بين همه متساوى است بشتابيم، حقيقتى كه عالم را خلق كرده است و بازگشت عالم هم به سوى اوست. تنها در صورت ايمان به خداوند است كه روح جمعى در ما پيدا مى‏شود، در نماز خداوندى را حمد و ستايش مى‏كنيم كه پروردگار همه جهانيان است الحمد لله رب العالمين (٣٠٩) و هر چند به تنهايى نماز بخوانيم، مى‏گوييم: خداياما فقط تو را پرستش مى‏كنيم وما فقط از تو يارى مى‏جوييم اياك نعبد و اياك نستعين(٣١٠) و نمى‏گوييم كهمن فقط تو را پرستش مى‏كنم و از تو يارى مى‏جويم، و در پايان نماز به همه نيكوكاران درود مى‏فرستيم السلام علينا و على عباد الله الصالحين.
اين كه سعدى مى‏گويد:بنى‏آدم اعضاى يكديگرند ترجمه ناقصى است از يك حديث نبوى. سعدى توجه نكرده كه اگر اعضاى يك جسد مرده را قطعه قطعه هم بكنيم ساير اعضا چيزى احساس نمى‏كنند، اما وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:مثل مومنين مثل يك پيكر است.(٣١١) توجه دارد كه پيكر روح مى‏خواهد. يك روح بايد وجود داشته باشد تا همه اعضا احساس همدردى كنند. همين طور افراد بنى آدم، تنها وقتى يك روح بر آن‏ها حاكم شد با يك ديگر همدردى خواهند داشت. اين روح در جامعه، روح ايمان است.
بنابراين در مكتب سوسياليسم يك اشتباه درباره انسان كامل اين است كه همه ارزشها فراموش شده و اين مكتب فقط براى اين تلاش مى‏كند كهمن تبديل بهما شود. اينما شدن حرف درستى است، اما نهايت كار نيست.
اشتباه ديگرشان اين است كه خيال كرده‏اند تنها مالكيت اختصاصى باعث ايجادمن مى‏شود و اگر مالكيت فردى را از بين برديم و مالكيت اشتراكى حاكم شد، به انسان كامل خواهيم رسيد.(٣١٢)

و - مكتب اگزيستانسياليسم

مكتب ديگرى در مورد انسان كامل كه از اين جهت كه بيشتر به جنبه فردى انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعى، درست در نقطه مقابل سوسياليسم قرار دارد و شايد جديدترين مكتب باشداگزيستانسياليسم است.
اين مكتب، معيار كمال انسانى را در آزادى و آگاهىآگاهى اجتماعى ميداند و از ديدگاه آن، انسان كامل يعنى انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد و انسان مسوول، كه لازمه اين آزادى حالت پرخاشگرى و عصيان گرى مى‏باشد.
آنها مى‏گويند:
انسان، محكوم هيچ جبر و ضرورتى نيست. بر عكس همه موجودات كه داراى سرشت و طبيعت خاص مى‏باشند، انسان طبيعت خاصى ندارد، بلكه موجودى كاملا مختار و آزاد است و دايره آزادى او تا آن جاست كه حتى خودش به خودش سرشت و ماهيت مى‏دهد.
آنها اسم اين مطلب رااصالت وجود ياتقدم وجود بر ماهيت گذاشته‏اند.(٣١٣)آن‏ها پس از اين كه آزادى را به اين معناى آزادى فلسفى مطرح كردند مى‏گويند كه لازمه اصالت وجود در انسان (آزادى و طبيعت خاص نداشتن) اين است كه هر چه بر ضد آزادى او باشد، وى را از انسانيت خارج مى‏كند، پس انسان نبايد به چيزى تعلق داشته باشد و نبايد بنده و تسليم چيزى جز خود شود، زيرا لازمه تعلق و وابستگى اولا غفلت از خود و توجه به غير است، زيرا تمام توجه فرد را به آن چيز جلب مى‏كند.
خصلت دوم اين تعلقات، غفلت از ارزش‏هاى خود مى‏باشد، به طورى كه تمام توجه انسان متوجه ارزش‏هاى آن شى‏ء مى‏شود؛ مثلا براى يك آدم پول‏پرست، پول برايش ارزش است، اما شرافت و كرامت خودش براى او ارزش ندارد؛ و خصلت سوم و مهمتر اين است كه وابستگى به يك شى‏ء، موجب اسارت آدمى مى‏شود و انسان را از حركت و تكامل بازمى‏دارد، مانند حيوانى كه به درختى بسته شود، هر تعلق و وابستگى نيز مانع رشد و تكامل انسان مى‏شود.
پس اساس ارزش‏ها در اين مكتب آزادى و اختيار است‏(٣١٤) و اگر كسى بخواهد انسانيتش را حفظ كند، بايد آزاد باشد. به همين دليل گروهى از اگزيستانسياليست‏ها[ى الحادى‏] اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالفت مكتب خود مى‏بينند؛ يكى از اين جهت كه اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر و در نتيجه اعتقاد به جبر و طبيعت ثابت بشرى است، زيرا بايد بشر در علم خدا، يك طبيعت معين داشته باشد، پس با وجود خدا و قضا و قدر، آزادى در انسان سلب مى‏شود.
ديگر اين كه اعتقاد به خدا منافى آزادى بشر است، زيرا ايمان به خدا، يعنى تعلق و وابستگى به او و گفتيم كه هر تعلقى ضد آزادى، و لذا ضد كمال انسان است.
نقد:
در نقد اين مكتب بايد ابتدا بگوييم: درباره بحث قضا و قدر، اشكال اگزيستانسياليست‏ها اين است كه معنى صحيح قضا و قدر را نفهميده‏اند و الا اعتقاد صحيح به آن هيچ منافاتى با اختيار و آزادى انسان ندارد.(٣١٥)(٣١٦)
اما در مورد اشكال دوم كه مى‏گويند: هر تعلقى منافى آزادى انسان است، بايد مقدمه‏اى بيان كنيم؛ موجودى كه يك مسير تكاملى را طى مى‏كند، آيا ازخود به سوىناخود حركت مى‏كند، آيا ازخود به سوىناخود حركت مى‏كند يا به سوىخود؟ اگر بگوييم ازخود بهناخود سير مى‏كند، مستلزم اين است كه وقتى حركت كند از خود بيگانه شود، چنان كه برخى فلاسفه قديم هم گفته‏اند:حركت ايجاد غيريت است كه حرف نادرستى است.
پاسخ صحيح اين است كه هر موجودى كه سير تكاملى دارد، ازخود ناقص‏تر شروع مى‏كند و به سوىخود كامل‏تر حركت مى‏كند؛ مثلا يك گل از اولين لحظه حركتش تا آخرين لحظه كمالش داراى يك واقعيت وخود ممتدى است، كه نه صرف آن لحظه اول است و نه صرف لحظه آخر، بلكه هر چه به آخر مى‏رسدخودش كاملتر مى‏گردد وخودتر مى‏شود. حال همين گل اگر شعور داشته باشد، مسلما به كمال نهايى خود عشق دارد، پس تعلق يك موجود به غايت و كمال نهايى خودش، نه تنها مستلزماز خود بيگانه شدن نيست، بلكه بيشترخود شدن است. در واقع آزادى به اين معنا كه موجودى از كمال خود آزاد باشد و به آن توجهى نداشته باشد، در واقع از خود بيگانه شده است و هرگز بهخود واقعى و كمال حقيقى نمى‏رسد؛ يعنى ما هم قبول داريم كه وابستگى به يك ذات بيگانه با خود، موجب مسخ ماهيت انسان است و اين كه در اديان، وابستگى به ماديات نفى شده به خاطر همين است كه موجب سقوط انسان و تضعيف ارزش‏هاى انسانى مى‏شود.
مكتب اگزيستانسياليسم ميان وابستگى به خود و وابستگى به غير تفكيك نكرده، و گمان كرده هر نوع تعلقى موجب اسارت و سكون مى‏شود، حتى تعلق به كمال خود. بنابراين در پاسخ اشتباه آن‏ها بايد گفت: اولا تعلق انسان به خدا، تعلق به يك شى‏ء مغاير با ذات نيست كه انسان به خاطر اين تعلق، خود را فراموش كند. در فلسفه اسلامى با برهانى بسيار روشن ثابت شده است كه علت ايجاد كننده هر شى‏ء از خودش به آن نزديك‏تر است. آيات قرآنى هم مويد اين برهان مى‏باشد.
قرآن مى‏فرمايد: نه فقط آگاهى خداوند به شما از خودتان بيشتر است، بلكه ذات او هم از خودتان به شما نزديك‏تر است: نحن اقرب اليه منكم(٣١٧)و على عليه‏السلام هم مى‏فرمايد: داخل فى الاشياء لا بالممازجة، خارج عن الاشياء لا بالمباينة ليس فى الاشياء بوالج و ما منها بخارج،(٣١٨) بنابراين تعلق انسان به خدا، تعلق به غير نيست تا موجب فراموشى خود شود.
ثانيا قرآن كه لزوم تعلق انسان را به خدا ذكر كرده، براى اين است كه خدا، كمال و نهايت سير انسان مى‏باشد، پس توجه انسان به خدا، توجه او به كمال خويش است. و رفتن انسان به سوى خدا، رفتن ازخود ناقص‏تر بهخود كامل‏تر است و مسلما چنين تعلقى، از خودبيگانگى است، زيرا اين تعلق، تعلق بهخود و كمال خود مى‏باشد.
از ديدگاه اسلام، انسان آن وقت مى‏تواند خود آگاه شود كه خدا آگاه شود و هر كس كه خدا را فراموش كرد، خود را فراموش كرده است. نسوا الله فانسيهم الله(٣١٩)
فلسفه عبادت هم اين است كه انسان خدا را بيابد تا خودش را بيابد. آگاهى به خدا مستلزم آگاهى بيشتر به خود و ارزش‏هاى خود است. همچنين در مقام ارزش‏هاى انسانى هم آنان كه در مقام عبوديت بالا مى‏روند، همه ارزش‏هاى انسانى، مثل عقل و عشق و قدرت و عزت و كرامت در آن‏ها قوى‏تر مى‏شود، چون همه اين ارزش‏ها مظاهر ذات حق هستند و در پاسخ اين نكته كه گفته‏اند: تعلق به خدا موجب توقف و ركود انسان است، بايد گفت: تعلق و وابستگى به موجود محدود است كه انسان را از حركت باز مى‏دارد، اما خدا، يعنى حقيقتى نا متناهى و اگر كسى به سوى لا يتناهى حركت كند، باز به سوى كمال مى‏رود. اگر چه كامل‏ترين انسان باشد. به همين علت است كه ما بر خاتم الانبيا صلوات مى‏فرستيم، زيرا به اين وسيله براى او كمال بيشترى مى‏خواهيم.(٣٢٠)
اشتباه ديگر اگزيستانسياليستها در مساله هدف و وسيله است. آزادى و اختيار براى انسان كمال است، اما نه يك كمال هدفى بلكه در حقيقت وسيله رسيدن به يك كمال است.
عصيان هم همين طور است. اين‏ها چون ديده‏اند انسان آزاد است و مى‏تواند عصيانگر باشد، آن را هم كمالى براى انسان فرض كرده‏اند و گفته‏اند انسان آزاد بايد عصيان‏گر و پرخاشگر باشد؛ در حالى كه خود عصيان كمال نيست، بلكه امكان عصيان و آزادى از اين جهت كمال است كه در صورت عدم امكان عصيان و عدم آزادى، انسان نمى‏تواند به كمال برسد.
مكتبى كه براى عصيان ارزش ذاتى قايل شود، هرج و مرج به همراه مى‏آورد، لذا اسلام، خود عصيان را كمال نمى‏داند، بلكه عصيان نكردن با وجود امكان آن، يا توبه كردن بعد از آن را كمال مى‏داند. صفت غفوريت خدا هم اين جا تحقق مى‏يابد، نه هنگام عصيان، پس آزادى، يعنى نبودن مانع و اين كه من بتوانم راه كمال خودم را طى كنم، نه اين كه چون آزادم به كمال خود رسيده‏ام. آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال.
خلاصه اين كه اين‏ها در باره خدا سه اشتباه مرتكب شده‏اند:
اول اين كه وجود خدا را منافى اختيار و آزادى انسان گرفته‏اند.
دوم اين كه پنداشته‏اند ايمان و تعلق به خدا، مثل تعلق به ساير اشياء موجب ركود و انجماد و سقوط ارزشهاست؛ در حالى كه تعلقى ضد آزادى و ضد ارزش‏هاى انسانى است، كه تعلق به غير باشد، اما تعلق به خدا در واقع تعلق به كمال انسان مى‏باشد
و سوم اين كه آزادى را كمال نهائى انسان دانسته‏اند، در حالى كه آزادى، كمال وسيله‏اى است، بنابراين مى‏بينيم كه دو اشتباه ساير مكاتب، يعنى تك بعدى بودن و نفهميدن درست همان يك بعد، در اگزيستانسياليسم هم وجود دارد.
اسلام آزادى را به عنوان يكى از ارزشهاى بشرى مى‏پذيرد، اما نه به عنوان ارزشى منحصر به فرد، و نه آزادى با آن تعبير ساختگى، بلكه آزادى واقعى.
على عليه‏السلام در اين باره به امام حسن عليه‏السلام وصيت مى‏كند كه: و اكرم نفسك عن كل دنيه و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا... و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حراً(٣٢١)
نمى‏فرمايد كه جانت را گرفتار نكن، بلكه مى‏فرمايد اصلا آن را از پستى‏ها دور نگه دار، زيرا هر چه داشته باشى و بفروشى معادلش را مى‏يابى، الا روحت كه معادلى برايش نيست.
امام صادق عليه‏السلام نيز در همين زمينه مى‏فرمايد:
تنها چيزى كه ارزش برابرى با جان انسان را دارد، خداست و در همه مخلوقات بهايى براى نفس پيدا نمى‏شود.(٣٢٢)
على عليه‏السلام وقتى عبادت‏ها را ارزشيابى مى‏كند، سه نوع عبادت را مى‏شمارد:
عبادت عبيد و عبادت تجار و عبادت احرار، سپس مى‏فرمايد: عبادت باارزش، اين قسم آخر است كه حتى به بهشت و جهنم هم بستگى ندارد.(٣٢٣) آرى عبادت آزادگان فقط به خاطر خود خداست و اين است معناى آزادى در اسلام.(٣٢٤)

ز - نظريه برخوردارى‏

الف) برخوردارى از طبيعت:
يعنى انسان كامل انسانى است كه حداكثر برخوردارى را از طبيعت و محيط خارج خود دارد. مسلما اين تعريف غلط است، زيرا اولا ما هيچ چيز ديگرى را چنين تعريف نمى‏كنيم و مثلا حيوان كامل را حيوان برخوردار از طبيعت نمى‏دانيم، بلكه هر چيزى را در ارتباط با صفات و وضع خود، كامل يا ناقص مى‏دانيم. ثانيا كدام وجدان اين تعريف را مى‏پذيرد؟ لازمه اين حرف اين است كه هر انسانى به هر نسبت كه از طبيعت كمتر برخوردار است ناقص‏تر باشد.
طبق اين نظريه كسى مثل معاويه كه همتش استفاده از حداكثر نعمت‏هاى دنياست، انسانى است كامل و كسى چون اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه زاهدانه زيست، انسان ناقصى است. اگر چنين بگوييم واقعا انسان را از حيوان هم پست‏تر كرده‏ايم، چون كمال هيچ حيوانى را هم با مقياس برخوردارى ارزيابى نمى‏كنيم و اگردرست توجه كنيم، متاسفانه بسيارى از افراد جز درباره برخوردارى انسان نمى‏انديشند و هر چيزى را اگر مقدمه برخوردارى انسان باشد خوب، و اگر نه بد ميدانندو غالبا وقتى مى‏گويند: جامعه پيشرفته، جامعه‏اى كه به صنعت و رفاه رسيده باشد را مد نظر مى‏آورند، نه جامعه‏اى كه به حكمت يا حقيقت يا محبت بيشتر رسيده باشد.
ب) برخوردارى در آخرت:
در اين جا مطلب دقيق‏ترى پيش مى‏آيد. هيچ كس به صراحت به برخوردارى از طبيعت معتقد نيست، ولى بعضى صريحا مى‏گويند كه كمال انسان در برخوردارى از آخرت است، زيرا عبادت كردن براى بهشت جز براى برخوردارى بيشتر نيست؛ يعنى عبادت مقدمه برخوردارى است، پس كمال انسان به برخوردارى بيشتر در آخرت مى‏باشد.
نقد:
در نقد اين نظريه اختصارا مى‏گوييم: از نظر اسلام اين چنين عبادتى عبادت بسيار ناقص است؛ يعنى كسى خدا را وسيله قرار داده و فقط آن قدر به او توجه دارد كه آخرت و بهشت را مى‏خواهد، در نهج البلاغه هست كه اين عبادت تاجران است: انّ قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار، و انّ قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبيد، و انّ قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار،(٣٢٥) بنابراين طبق اين نظريه بايد كامل‏ترين عبادت براى برخوردارى باشد؛ در حالى كه طبق تعاليم اسلام عبادت براى برخوردارى ناقص‏ترين عبادت است.
ح) نظريه زيبايى
نظريه ديگر، كمال انسان را در زيبايى مى‏داند، البته نه صرف زيبايى جسمانى، بلكه بيشتر زيبايى روحى. آن‏ها كمال را در هنر و فعاليت‏هاى ظريف كه ناشى از روح ظريف است مى‏دانند، و حتى مى‏گويند: علم و اخلاق چون زيباست، خوب است، پس اين نظريه يك تعبير جداگانه است و گرنه حرف جديدى ندارد. مكتب فضيلت سقراط در باب اخلاق هم در واقع همين است كه فلان چيز فضيلت است، يعنى داراى زيبايى عقلى است.(٣٢٦)
جمع بندى
طبعا يك مكتب وقتى مى‏خواهد پيروان خود را بسازد از راه ارايه طريق و برانگيختن آن‏ها اين كار را مى‏كند و غير از اين راهى ندارد، پس ناچار هدف خود را به پيروان خويش معرفى مى‏كند، لذا معرفى اسلام از انسان كامل طبعا برابر است با هدف واقعى‏اى كه يك مسلمان بايد از كارهاى خود داشته باشد، و لذا بحث از انسان كامل از نظر اسلام، بحث از هدف و آرمان اصلى در ايدئولوژى اسلامى است. براى اين كه مطلب كاملا روشن شود، نظريات مختلف را درباره كمال انسان بيان كرديم. اكنون مى‏خواهيم ببينيم نظر اسلام در اين مورد چيست؟
در ابتدا قصد داشتم جلسه‏اى را به جمع آورى آن چه تا به حال گفتيم، اختصاص دهم و انسان نمونه اسلام را يكجا نشان دهم، ولى ضمن بيانات گذشته و نقد مكاتب مختلف، نظر اسلام هم درباره انسان كامل مشخص شد.
معلوم شد كه اسلام تك ارزشى نيست و آن چه را هم كه از ارزش‏ها ديده بسيار بهتر و كامل‏تر از آن است كه مكاتب مدعى آن ارزش‏ها گفته‏اند. اين منطق بسيار روشن و مشخص به ما نشان مى‏دهد كه اسلام، مكتبى جامع و كامل است.
علاوه بر ارزش‏ها و كمالات مطرح در مكاتب ديگر در اسلام چيز ديگرى هم هست و آن مساله عبادت و پرستش است كه به عنوان يك غايت ذكر شده است: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون،(٣٢٧) اما عبادت براى چيست؟
يك فهم عوامانه اين است كه عبادت براى برخوردارى است، اما نه برخوردارى ناقصى در اين جهان، بلكه در آخرت تا به يك برخوردارى كامل برسيم. با توجه به آن تقسيم بندى اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه عابدان را به تجار، بندگان و احرار تقسيم مى‏كند، معلوم مى‏شود كه عبادت مراتبى دارد و در عين حال عبادت براى مشتهيات حيوانى آخرت نسبت به عبادت نكردن و چسبيدن به ماديات دنيا مسلما كمال است؛ چون حداقل انسان خدا را واسطه كرده است، آن هم براى يك امر باقى و اين نسبت به خودپرستى، كمال محسوب مى‏شود، ولى تفاوت اين عبادت با عبادت احرار بسيار زياد است، پس اگر گفته‏اند: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون و از طرفى گفته‏اند: عبادت مراتبى دارد، معلوم است كه هدف اصلى خلقت مرتبه بالاى آن عبادت است. البته اگر كسى بدان مرحله بالا نرسيد، اين مرحله پايين هم برايش خوب است.
در تفسير ابن عباس آمده است كه در آيه مذكور منظور از ليعبدون (مرا عبادت كنند)، ليعرفون (به من معرفت پيدا كنند) است كه منظور معرفت كامل و شهودى حق است، پس عبادت بر مى‏گردد به نظريه ايمان و ايمان هم بر مى‏گردد به نظريه حقيقت.
تا اين جا معلوم شد كه اسلام به ايمان و عبادت - كه ايمان پيوند ادراكى و عبادت پيوند عملى با حقيقت است - دعوت كرده، به حكمت و عدالت و محبت و زيبايى نيز اهميت داده است. ما معتقديم كه هدف همان حقيقت است، يعنى خود خدا و اصولا توحيد اسلامى جز اين اقتضا نمى‏كند و الا خود حكمت از آن جهت كه حكمت است و قطع نظر از اين كه انسان را به خدا برساند، واسطه است، نه هدف و نه مطلوب بالذات. عدالت اخلاقى هم از اين جهت خوب است كه جلوى نفس اماره را گرفته، موانع راه وصول به حقيقت را بر مى‏دارد. محبت نيز شايد اثر باشد نه مقدمه؛ يعنى لازمه وصول به حقيقت است.
پس خلاصه حرف ما اين است كه خداوند و ايمان به او هدف اصلى است و اگر چه ايمان به خدا فوايد زيادى از باب مقدمه و يا نتيجه دارد، اما ايمان به خاطر آن فوايد واجب نشده، بلكه از آن جهت واجب شده كه خود، پيوند انسان با حق و حقيقت است و نفس همين پيوند از نظر اسلام كمال است و ساير چيزها، مثل حكمت و عدالت و محبت و زيبايى، يا مقدمه راه هستند و يا نتيجه و اثر آن.
با اين نوع مقايسه‏هاست كه ارزش حقيقى مكتب اسلام معلوم مى‏شود، زيرا ساير مكاتبى كه گفتيم، همه را نوابغ درجه اول دنيا ارايه داده‏اند و مى‏بينيم كه همه در مقابل اسلام رنگ مى‏بازند و اين نشان مى‏دهد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هر چه هم نابغه باشد، محال است بتواند خودش اين گونه حرف بزند، و يقينا سخنش از ناحيه خداوند الهام گرفته است.
در اين جا فقط دو نكته ديگر را اشاره مى‏كنم و آن اين كه بى شك يكى از مظاهر كمال انسان، طرز مواجهه او با مرگ است. چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسيارى از بدبختى‏هاى بشر، مانند تن دادن به پستى‏ها و دنائت‏ها، ناشى از ترس از مرگ است. اگر كسى از مرگ نترسد سراسر زندگيش عوض مى‏شود و انسان‏هاى خيلى بزرگ كسانى‏اند كه هنگام روبرو شدن با مرگ در نهايت شهامت و حتى با لبخند به سراغ مرگ رفته‏اند(٣٢٨) و مواجهه با مرگ به اين شكل كه مثلا امام حسين عليه‏السلام مى‏فرمايد: انى لا ارى الموت الا سعادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما(٣٢٩) را كسى جز اولياى حق نمى‏تواند ادعا كند.
نكته دوم اين كه باز از علائم شناخت انسان كامل اين است كه حوادث بر او اثر نگذارد.(٣٣٠)نمونه بارز آن در على عليه‏السلام مشاهده مى‏شود كه مراتب اجتماعى را از پايين‏ترين شغل از جنبه اقتصادىمثل عملگى تا عالى‏ترين مناصب آنزمامدارى طى كرد، ولى در كوخ همان طور زندگى مى‏كرد كه در كاخ.(٣٣١)

خلاصه كتاب « تكامل اجتماعى انسان»

بخش اول : تكامل اجتماعى انسان‏

مفهوم تكامل

دانشمندان براى انسان قائل به دو تكاملند: يكى تكامل طبيعى و زيستى به اين معنى كه انسان را كاملترين حيوان مى‏دانند و مى‏گويند: اين نوع تكامل را جريان طبيعت بدون دخالت خود انسان به وجود آورده و از اين جهت ميان انسان و ساير حيوانات تفاوتى نيست.
تكامل ديگر تكامل تاريخى يا اجتماعى است؛ يعنى سير ديگرى از تكامل كه جريان طبيعت چندان در آن نقش ندارد و اين تكامل اكتسابى است و بشر دوره به دوره آن را با تعليم و تعلم منتقل كرده است؛ بر خلاف تكامل طبيعى كه انتقالش از طريق توارث است. البته ماركسيسم قايل است كه اين تكامل هم، به نحو طبيعى و جبرى است.
عده‏اى در اين كه بشر همواره از ابتداى تاريخ در حال پيشرفت و تكامل بوده است ترديد كرده‏اند. اگر چه ما ترديد آن‏ها را صحيح نميدانيم وليكن ترديدهاى آن‏ها نيز كاملا بى علت نيست.
براى درك بهتر اين مطلب مفهوم تكامل و چند واژه ديگر را كه معانى نزديك به آن دارند، توضيح مى‏دهيم:
يكى از اين واژه‏ها، كلمهپيشرفت است كه اختلاف ظريفى با تكامل دارد و آن اين است كه كلمه تكامل نوعى مفهوم تعالى نهفته است و تكامل، يعنى حركت رو به بالا و عمودى؛ مثلا هيچ وقت نمى‏گوييم: فلان لشكر در فلان منطقه در حال تكامل است، بلكه مى‏گوييم در حال پيشرفت است، پس پيشرفت در سطح افقى مطرح است، لذا وقتى مى‏گوئيم: تكامل اجتماعى، يك نوع تعاليم را هم در نظر داريم نه صرف پيشرفت و چه بسا چيزهايى براى بشر پيشرفت باشد، ولى تكامل نباشد، پس مى‏بينيم آنها كه در تكامل بشر ترديد كرده‏اند نظرشان خالى از دقت نيست.
واژه ديگر كلمهتمام است كه اگر چه مانند كمال در مقابل نقص به كار مى‏رود، ولى فرق آن با تكامل در اين است كه اگر شيئى، مثل يك ساختمان يك سلسله اجزا داشته باشد، مادامى كه همه اجزاء در آن وجود پيدا نكرده باشند، آن شى‏ء ناقص است، و وقتى همه اجزاء جمع شد، آن شى‏ء تمام مى‏شود، ولى تكامل، در درجات و مراحل است؛ مثلا يك كودك اگر از نظر اعضا و جوارح، تمام به دنيا بيايد باز ناقص است و بايد مراحل تكامل را در تعليم و تربيت طى كند تا كامل شود.


۱۲
انسان بر آستان دين

بعد از تعريف تكامل مى‏پردازيم به ساير مسايلى كه در اين باره مطرح است كه مى‏توان اين مسايل را در چند پرسش مطرح كرد:
١ - آيا اراده بشر در تاريخ و سرنوشت او موثر است؟
٣ - آيا جامعه بشرى در آينده رو به تكامل مى‏رود؟ مشخصات جامعه متكامل كدام است؟
٢ - آيا بشر در طول تاريخ گذشته، در زندگى اجتماعى تكامل يافته است يا خير؟
حال در سه بخش به توضيح و پاسخ هر يك از سوالات فوق مى‏پردازيم:

نقش اراده انسان در تاريخ

ما تاريخ را تا اين جا كه آمده مى‏توانيم بشناسيم، اما آيندهرا چطور؟ آيا بايد با چشمان بسته بگوييم: تاريخ جبرا حركات مى‏كند و رو به تكامل است و بشر كوچك‏ترين نقشى در تكامل آن ندارد، و در گذشته هم انسان‏ها به عنوان يك عده موجودات آزاد و صاحب مسووليت نقشى نداشته‏اند؟ خير. نه در گذشته چنين بوده و نه در حال و نه در آينده.
دليل ما بر اين مدعا آن است كه انسانها با اراده و اختيار خود راه تكامل جامعه را انتخاب كرده‏اند، و لذا گروههائى از انسانهاى گذشته قابل ستايش و تكريمند؛ زيرا خود آزادانه در راه تكامل تاريخ فداكارى كردند؛ در حالى كه مى‏توانستند آسايش فردى را برگزينند. در مقابل گروهى ديگر هم مورد ملامت هستند. همين امر نشانگر آزادى و اختيار انسان و تاثير او در تاريخ است، زيرا در غير اين صورت و در صورت مجبور بودن انسان‏ها در طول تاريخ، تكريم يا ملامت شخصيت‏هاى تاريخى معنى نداشت. اگر ما هم تاريخ را نشناسيم و براى آينده طرحى ندهيم، به مسووليت خود در قبال آن نمى‏توانيم عمل كنيم و مورد ملامت آيندگان خواهيم بود، پس تاريخ ساخته انسان است نه انسان ساخته تاريخ.
در اسلام و مخصوصا در شيعه مسئله‏اى مطرح شده است تحت عنوانبداء.
بداء، يعنى خداوند در حوادث تاريخى بشر، هيچ صورت قطعى معين نكرده است و انسان خود مجرى قضا و قدر الهى است و هيچ چيزى نه از طبيعت، نه از ابزارهاى زندگى و نه حتى از مشيت الهى بر تاريخ حكومت نمى‏كند، بنابراين تنها نيرويى كه تاريخ را جلو ميبرد اراده انسان‏هاست، و لذا براى شناخت تاريخ بايد انسان و انسانيت را شناخت و تا وقتى انسان و مقصد انسانيت را نشناسيم نميتوانيم دم از تكامل و پيشرفت انسان بزنيم، زيرا اين سوال مطرح مى‏شود كه اين تكامل و پيشرفت به چه سمتى و از چه راهى است؟
بررسى تاريخ، كه قرآن هم، بدان پرداخته، از اين جهت اهميت دارد كه راهگشاى آينده باشد و مساله تكليف و مسووليت هم وقتى براى ما مشخص ميشود كه بعد از شناخت گذشته، درباره آينده هم شناختى پيدا كنيم.(٣٣٢)

تكامل اجتماعى در گذشته‏

بدون شك بشر از نظر ابزارسازى پيشرفت عظيمى كرده است و توانسته طبيعت را هر چه بيشتر در خدمت و تسخير خود بگيرد و اين پيشرفت معلول تكامل تجارب و علم بشر است. از جهت ديگر نيز خود جامعه انسانى و روابط آن پيشرفت كرده و به تدريج از يك حالت ساده بسوى پيچيده‏تر بودن پيش آمده؛ يعنى ساخت اجتماع از آن بساطت اوليه به صورت يك پيچيدگى در آمده است، چه اسم اين را تكامل بگذاريم، چه نگذاريم.
ساختار جامعه‏اى بدوى خيلى ساده است: يك نفر رئيس قبيله است و عده‏اى هستند كه وى در آن‏ها نوعى تقسيم كار به وجود آمده، ولى امروزه با پيشرفت علم و فن، تقسيم كارها بسيار زياد شده، شغل‏ها و طبقات شغلى مختلف يا تقسيمات و علمى، اصلا قابل مقايسه با جامعه صد سال پيش هم نيست؛ مثلا از نظر علمى مى‏بينيم كه علوم آن قدر گسترده شده كه ديگر امروز ه كسى نمى‏تواند مثل بوعلى در زمان خود، عالم به همه علوم شود.
اين نوع تكمل و پيشرفت و تنوع علوم و كارها، انسان‏ها را از حالت همرنگى خارج ساخته ميانشان تمايز برقرار مى‏كند، زيرا همان گونه كه انسان كار را مى‏سازد، كار هم انسان را مى‏سازد. به اين معنى كه حالت تقسيم كار آن قدر پيشرفت كرده كه وحدت نوعى انسان‏ها را به خطر انداخته؛ يعنى انسان‏ها در ظاهر شبيه يكديگرند، ولى ساختار فكرى، روحى و احساسى و تربيتى‏شان كاملا متفاوت است.
از اين رو عده‏اى مى‏گويند: پيشرفت صنعت، انسان را از خود- و به تعبير بهتر با خود- بيگانه كرده است. چرا كه انسان را به گونه‏اى كه آن كار و آن شغل مى‏خواسته، ساختهاست؛ يعنى انسان‏ها متناسب با كارها ساخته مى‏شوند و اين وحدت انسان‏ها را از بين برده است.
دراين جا اين سوال مطرح مى‏شود كه آيا همان طور كه بشر در علم و ابزارسازى و در تشكيلات اجتماعى پيشرفت كرده، در حسن روابط انسان‏ها نيز پيشرفت داشته است يا نه؟
يعنى مثلا آيا انسان امروز نسبت به گذشته نسبت بيشتر احساس تعاون و مسووليت مى‏كند؟ عواطف انسانى بهتر شده؟ تجاوز به حقوق ديگران از بين رفته است؟ و به طور كلى آيا ارزش‏هاى انسانى هم اندازه پيشرفت در ابزار و تشكيلات اجتماعى رشد كرده است؟ اگر اين پيشرفت پيدا شده باشد، اسمش واقعا تكامل است، زيرا نوعى تعالى است.
عده‏اى به طور كلى منكر و بدبين هستند و مى‏گويند: از هيچ جهت پيشرفتى حاصل نشده است، زيرا اگر ملاك پيشرفت را آسايش و راحتى هم حساب كنيم، باز اين هم پيشرفت نيست، حتى در ابزارسازى، زيرا اگر چه انسان، پيشرفت عظيمى كرده، ولى اين پيشرفت همان طورى كه مى‏تواند در مقاصد نيك استفاده شود، در مقاصد پليد هم استفاده مى‏شود؛ مثلا مى‏گويند: افزايش سرعت اگر چه مسافرت‏ها را آسان كرده، اما سبب شده كه وسايل آدم‏كشى هم ظرف چند ساعت از اين طرف دنيا به آن طرف منتقل شود و هزاران نفر را بكشد يا همچنين در مورد وسايل ارتباط جمعى كه آرامش انسان‏ها را از بين برده و اضطراب و نگرانى را جايگزين آن نموده است، پس از نظر آسايش هم بايد ترديد كرد كه اين‏ها ملاك پيشرفت و تكامل باشد.
البته ما معتقديم كه پيشرفت انسان در ابزارسازى و در تشكيلات جديد اجتماعى در نهايت امر، تكامل است و با تكامل‏هاى انسانى مى‏توان بر آن‏ها مسلط شد، ولى به هر حال بايد پذيرفت كه در مساله روابط انسانى پيشرفتى صورت نگرفته يا لا اقل نسبت به پيشرفت ابزارها و تشكيلات اجتماعى، حسن رابطه انسان‏ها بهبود پيدا نكرده است.
مسئله ديگر رابطه انسان با خودش است كه مسلما درصد عمده سعادت بشر در اين رابطه، يعنى رابطه انسانيت انسان با حيوانيت انسان معنى پيدا مى‏كند.
انسان در عين اينكه واجد يك سلسله ارزشهاى انسانى است، حيوان هم هست و مهم اين است كه انسانيتش تحت الشعاع حيوانيتش قرار نگيرد. مسئله اصلاح و تزكيه نفس هم براى همين است.
ممكن نيست انسان از ناحيه اخلاقى خود تكامل نيابد و در عين حال با ديگران حسن رابطه داشته باشد و اسير آن‏ها نشود يا آن‏ها را اسير خود نكند، پس تا اين جا مساله تكامل را در چهار قسمت بحث كرديم:
١ - رابطه انسان با طبيعت؛ كه به آن معنا كه گفتم پيشرفت كرده است.
٢ - روابط تشكيلاتى اجتماع؛ كه از اين حيث هم پيشرفت كرده است.
٣ - حسن رابطه انسانها با يكديگر؛ كه در اين جا بى شك به موازات موارد قبل پيشرفت نكرده، و حتى بحث در اين است كه آيا اصلا پيشرفت كرده است يا نه.
٤ - رابطه انسان با خودش؛ كه آيا واقعا انسان‏هاى امروز بيشتر از انسان‏هاى ديروز از حيوانيتشان فاصله گرفته‏اند.
در اين دو مورد است كه نقش انبياء و دين در تكامل تاريخ روشن مى‏شود.
ز اين جا مى‏توانيم دريابيم كه دين در اين تكامل، در گذشته چه نقشى داشته، و بر همين اساس نقش دين در آينده را هم به دست مى‏آوريم و بفهميم كه آيا بشر در آينده براى تكامل خود نياز به دين دارد يا نه؟ چون هر چيزى در بقا و عدم بقائش تابع نياز است؛(٣٣٣)يعنى بقاى دين در آينده در گرو نقشى است كه دين در تكامل ماهيت و معنويت انسان دارد كه هيچ چيزى قادر نبوده و نخواهد بود جاى آن را بگيرد. پس مسئله اين است كه آيا بشر به دست خود تباه و نابود خواهد شد، يا به سرنوشت مطلوب خود كه تكامل همه جانبه است خواهد رسيد؟
در كتاب امدادهاى غيبى در زندگى بشر توضيح داده‏ايم كه چگونه اسلام نظر دوم را مى‏پذيرد و چگونه مكتبهاى ديگر از نظر توجيه تكامل بشريت در آينده به بن بست رسيده‏اند.(٣٣٤)

آينده بشر از ديدگاههاى مختلف‏

جمع بندى بحث قبل اين شد كه بشر در ابعاد علمى، ابزارسازى و تشكيلاتى زندگى پيشرفت قابل توجهى داشته، ولى در ابعاد انسانى زندگى خير؛ و اگر زندگى اجتماعى انسان‏ها را به يك اندام داراى روح تشبيه كنيم، نتيجه اين مى‏شود كه به طور كلى انسانيت در اندام (ابعاد فنى و تشكيلاتى) رشد زيادى داشته ولى از نظر روح و معنا (ابعاد انسانى) چيزى پيش نرفته است. اينجاست كه برداشت‏ها و نظرها راجع به آينده انسان مختلف شده است.
بعضى راجع به آينده با ترديد مى‏نگرند و مى‏گويند: فنا و نيستى جامعه بشريت را تهديد مى‏كند. اين عقيده در روشنفكران غربى زياد به چشم مى‏خورد، بلكه حتى عده‏اى كاملا نسبت به آينده بشر مايوسند و معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حيوانيت، شهوت‏پرستى، خودخواهى، فريب، ظلم و ستم و... است و از اول زندگى اجتماعى انسان برقرار شده تا به حال، ماهيت و طبيعت انسان فرقى نكرده و فرق انسان بدوى و متمدن در هدفها نيست، بلكه فقط در نحوه كار و شكل و صورت است؛ انسان بدوى به حكم مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن، جنايتهاى خود را صريحتر انجام مى‏داد، ولى بشر متمدن آن را در زير لفافه‏هاى طلائى مى‏پوشاند.
اين عده مى‏گويند: انسانى كه به بلوغ فرهنگى رسيده باشد، بايد خودكشى كند، زيرا بعد از اين كه فهميد طبيعت انسانى لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و ديگران را هم به خودكشى تشويق كند، منطق افراد بدبينى، مانندصادق هدايت همين است.(٣٣٥)
نظير اين فكر در دنياى اروپا به شكلهاى مختلف رايج است؛ همين پديده هيپى گرى هم يك نوع عكس العمل و اظهار تنفر از تمدنى است كه نتوانسته براى انسان كارى كند.
قبل از اين فرضيه، يك فرضيه ديگرى بود كه اساس دردهاى بشر را جهل مى‏دانست و چاره همه آن‏ها را علم. اين فرضيه در مورد رابطه انسان با طبيعت صحيح است، ولى تاريخ ثابت كرده كه دردهاى ناشى از رابطه انسان با انسان‏هاى ديگر را علم نمى‏تواند چاره كند. البته مقصود ما نفى ارزش علم نيست بلكه سخن در اين است كه علم براى انسان هدف نمى‏سازد، و جهت نمى‏دهد، بلكه انسان در جهتى كه در زندگى انتخاب كرده، از نيروى علم استفاده مى‏كند.
سخن بر سر اين است كه علم و شناخت به تنهايى براى درمان همه درهاى بشر كافى نيست، نه اين كه اصلا فايده و ضرورتى ندارد، لذا اين فرضيه منسوخ شد و مى‏بينيم كه امروز بيشتر دردهاى بشريت از ناحيه انسان‏هاى عالم است، نه انسان‏هاى جاهل؛ يعنى در رابطه استعمارگر و استعمارزده در دنياى امروز، اين عالم‏ها بودند كه جاهل‏ها را استثمار كردند، نه بر عكس.(٣٣٦)(٣٣٧)
اينجا نظريه سومى به ميان آمده كه مى‏گويد: نبايد به انسان بدبين، و از آينده او مأيوس بود. ريشه دردهاى بشر، ايدئولوژى حاكم و فرمانروا بر انسان است. براى اين كه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خود مبارزه كند، فقط بايد ايدئولوژيش را تغيير بدهد. مى‏گويند: از روزى كه مالكيت فردى به وجود آمده و ايدئولوژى‏ها بر اساس مالكيت فردى و زندگى طبقاتى تشكيل شده‏اند، ايدئولوژى حاكم بر انسان، بهره‏كشى انسان از انسان را مشروع دانسته و تا وقتى اين عقيده بر زندگى بشر حاكم است، اين نقصها و اين جدالها و قساوتها باقى است، ولى اگر ايدئولوژى عوض شد همه انسانها يك وحدت جمعى پيدا مى‏كنند، آن وقت جامعه به موازات رشد مادى، در ابعاد انسانى هم تكامل پيدا مى‏كنند، اين همان نظريه ماركسيستى است.
بر اين نظريه هم ايرادهاى زيادى وارد است؛ يكى اين كه اگر ايدئولوژى صرفا يك فكر و فلسفه باشد، آيا فكر مى‏تواند طبيعت انسان را تغيير بدهد؟ چرا علم نتوانست؟ زيرا علم صرفا يك آگاهى و شناخت بود و يك ايدئولوژى هم تا تمام عناصرش را فقط شناخت تشكيل داده، و عنصرى از ايمان (به معنى گرايش) نداشته باشد نمى‏تواند روى طبيعت انسان تاثير بگذارد.
از طرف ديگر اين‏ها كه به قول خودشان قائل به تقدم عين بر ذهن، و نفى ايده‏آليسم هستند نمى‏توانند بگويند: طبقات حاكم، به اين دليل ظلم مى‏كنند كه اين ايدئولوژى را دارند، بلكه بايد بگويند: به اين دليل، اين ايدئولوژى ظالمانه را دارند كه طبيعتشان ظالم است؛ يعنى حس منفعت جويى و منفعت طلبى، اين ايدئولوژى را خلق كرده است.
حالا كه اين طور است اگر ايدئولوژى، در حالى كه انسان‏ها عوض نشده‏اند، عوض شود، باز هم عده‏اى اين بار به نام همين ايدئولوژى انسانى و ضد طبقاتى به استثمار و برده‏كشى خواهند پرداخت كه نمونه‏اش را در كشورهاى كمونيستى مى‏بينيم. در آن جا طبقات هست، ولى نه به شكل طبقات اقتصادى، بلكه در دويست ميليون جمعيت، ده ميليون همه‏چيز را در اختيار گرفته‏اند و به ديگران هم اجازه نمى‏دهند كمونيست شوند، زيرا در آن صورت امتيازات آن‏ها از بين خواهد رفت، پس يك فكر مادامى كه فقط يك فكر و مربوط به شناخت و دستگاه ذهنى بشر مى‏باشد، نمى‏تواند در طبيعت بشر تأثير بگذارد. شناخت فقط راه انسان را روشن‏تر مى‏كند كه منافع و مصالح خود را بهتر تشخيص داده، دورانديشتر باشد، ولى هرگز به او هدفهائى بالاتر نمى‏دهد.(٣٣٨)
فلسفه ديگرى به نام اگزيستانسياليسم وجود دارد كه جهان بينى آن هم [عمدتا ]ماترياليستى است، ولى طرحى دارد تا نقص ماركسيسم را در مسأله گرايش به ارزشهاى عالى برطرف كند. در ماركسيسم، به ارزشهاى انسانى و اخلاقى اعتنايى نمى‏شود، ولى اگزيستانسياليستها براى اين كه بتوانند علاوه بر مبدا شناخت و فكر، يك مبدا گرايش به وجود آورند، به ارزش‏هاى انسانى چسبيدند؛ يعنى چيزى كه بتواند انسان را به سوى خود بكشد و براى انسان هدفهاى متعالى غير از هدفهاى مادى مشخص كند، ولى بايد سؤال كرد شما كه مى‏گوئيد: تمام هستى جز ماده و فعل و انفعالات مادى نيست، پس اين ارزشهاى چيست؟
انسان بر طبق اين فلسفه، جز همين اندام مادى واقعيتى ندارد. آن چه كه با اين تركيب مادى مى‏تواند رابطه داشته باشد فقط سود و منافع است. اگر من فقط حقيقتى مادى هستم، پس در رابطه من با خارج هم چيزى جز ماديات نمى‏تواند دخالت كند، پس ارزشهاى انسانى مثل فداكارى و ايثار چيست؟ آن‏ها در جواب مى‏گويند: اينها وجود ندارند، ولى چون انسان موجودى با اراده است، مى‏تواند ارزشها را بيافريند؛ يعنى ارزش‏ها واقعيتى عينى ندارند و ما هستيم كه به آن‏ها واقعيت و ارزش مى‏دهيم. اين حرف بسيار مضحك است، زيرا اعطاى ارزش به معناى واقعيت عينى دادن بى‏معناست. البته مى‏توان واقعيت اعتبارى داد؛ يعنى چيزى را اعتبار كرد، ولى يك امر اعتبارى، فقط وسيله‏اى است براى امر عينى و نمى‏تواند هدف باشد.
مثلا مى‏توانيم به كسى كه از كشورى ديگر آمده، طبق قرارداد، وصف ايرانى اعطا كنيم و شناسنامه ايرانى به او بدهيم، اما اين وسيله است. برا او خود اين شناسنامه نمى‏تواند هدف باشد، بلكه بهره‏مند شدن از تمام حقوقى كه مردم ايران دارند هدف است.
چنان كه ذكر شد، يك امر اعتبارى نمى‏تواند هدف قرار بگيرد، مثل اين كه كسى بخواهد همسر زشتش زيبا باشد، بگويد: من اعتبار كردم كه تو زيبايى و بعد هم يك نفر زيبا او را دوست داشته باشد، پس هدف انسان بايد در ماوراى فرض و اعتبار انسان واقعيت داشته باشد.
اگزيستانسياليست‏ها مى‏خواهند ارزشى را خودشان خلق كنند، بعد هم آن را پرستش كنند و اين نشدنى است. اين مثل كار بت‏پرستها است كه بت را خلق مى‏كردند و بعد مى‏پرستيدند، و قرآن به آن‏ها گفت: أتعبدون ما تنحتون(٣٣٩)(٣٤٠)
اينجا است كه مكتب نهائى، يعنى اسلان، خودنمايى مى‏كند. اسلام اولا به طبيعت انسان چنان بدبين نيست و اين شهادت بر بدى سرشت انسان از سوى برخى را مثل همان شهادت ناآگاهانه فرشتگان پيش از خلقت انسان مى‏داند كه خدا آن را مردود دانست،(٣٤١) زيرا در اين بدبينى فقط به گرايش‏هاى حيوانى توجه مى‏شود و آن طرف سكه، يعنى گرايش‏هاى الهى انسان مورد توجه قرار نمى‏گيرد.
اسلام مى‏گويد: كه در انسان فطرتى هست كه فارغ از ايدئولوژى، خود به خود گرايش به تعالى دارد و ايدئولوژى اسلام نيز يك ركنش بر اساس اين گرايش فطرى مى‏باشد.
اسلام مى‏گويد: انسان مركب از ظلمت و نور است و به خاطر همين تركيب از همه موجودات بالاتر مى‏باشد. اين اهانت به انسانيت است كه تمام كوشش‏هاى بشرى را در جهت منافع فردى يا گروهى يا ملى بدانيم.
به تعبير قرآن، شكوهمندترين مبارزات انسان، مبارزه ميان اهل حق و انسان آزاد شده از طبيعت حيوانى با اهل باطل و انسان منحط و منفعت طلب است. قرآن اولين اختلاف و تضاد جهان (داستان هابيل و قابيل) به صورت مبارزه بين يك انسان حق جو و حق طلب كه معتقد است خدا عمل را بر اساس تقوا مى‏پذيرد، (پس هيچگاه بى علت دست به خون ديگرى دراز نمى‏كند)(٣٤٢) با كسى كه اسير نفس اماره است بيان مى‏كند.
قرآن هميشه كوشيده تا جنگ‏هاى پيش برنده تاريخ را جنگ انسان اهل حق با انسان اهل باطل تفسير كند. اسلام معتقد به سرشت خيرخواهى و حق‏طلبى در انسان است؛ يعنى اولا به ارزشهاى انسانى معتقد است و مثل ماركسيسم آن‏ها را نفى نمى‏كند و ثانيا آنها را به صورت يك گرايش حقيقى و فطرى نه اعتبارى لحاظ مى‏كند، لذا اسلام درباره آينده بشر نه مايوس است و نه آن را ناشى از تضاد طبقاتى مى‏داند، زيرا اگر بالفرض به جامعه بى تضاد برسيم، ديگر به جامعه بى حركت و بى آرمان و جامعه مرده رسيده‏ايم. اسلام نفى تضادهاى طبقاتى را پايان كار نمى‏داند، بلكه شروع راه و ابتداى يك سير صعودى مى‏داند كه هر چه بالاتر مى‏رود، باز هم امكان صعود هست، زيرا بعد از نفى تضادهاى طبقاتى تازه نوبت اصل فاستبقوا الخيرات(٣٤٣) مى‏رسد.
از ديد اسلام، اين جريان مبارزه حق و باطل ادامه مى‏يابد تا آنجا كه بر طبق پيش‏بينى دين، به دولت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف منجر شود.
در اين جا اين سوال مطرح مى‏شود كه اگر جامعه بشرى در مسير خود به تكامل مى‏رسد پس نياز به مهدى عليه السلام براى چيست؟
در پاسخ بايد بگوييم كه اين اشتباه است كه فكر كنيم وقتى بشريت به آخرين حد ظلمت مى‏رسد و از اهل حق و حقيقت خبرى نخواهد بود، حضرت حجت عليه السلام ظهور مى‏كند. خير، بلكه ايشان آخرين حلقه مبارزات انسان‏ها هستند و به عنوان كمك به انسان‏هاى مومن، ظهور خواهند كرد؛ نه اين كه انسان‏ها كنار مى‏روند و او به عنوان مافوق انسان وارد عمل مى‏شود.
پس مساله تكامل انسان در ابعاد انسانى از نظر دينى به بن بست نرسيده چون دين نوعى ايدئولوژى است كه آگاه كردن انسان به فطريات و پرورش آن‏ها و برقرارى تعادل ميان دو جنبه علوى و سفلى انسان را بر عهده دارد و اگر ما بخواهيم واقعا در طريق تكامل انسان قدم برداريم، همان طور كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با تعبير جهاد اكبر فرمودند، بايد بيش از جنگ‏هاى ظاهرى، در راه مبارزه و جهاد با نفس و پرهيز از انواع گناهان فردى و اجتماعى بكوشيم.(٣٤٤)

بخش دوم : هدف زندگى‏

هدف خلقت و بعثت انبياء

اين مسئله هميشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چيست و اگر بخواهيم از جنبه اسلامى بحث كنيم، بايد بگوئيم كه هدف از بعثت انبياء چيست؟
زيرا كه هدف انبياء ملسما جدا از هدف زندگى افرادى كه انبياء براى آنها مبعوث شده‏اند نيست. اگر مقدارى جلوتر برويم مى‏رسيم به اين بحث كه هدف از خلقت چيست؟ اين تعبير يك بار به اين معناست كه هدف خالق از خلقت چيست و انگيزه و محرك او بر اين كار چه بوده؟ خالق به اين معنى هدفى ندارد، زيرا چنين هدف كه برانگيزاننده فاعل باشد، مستلزم نقص فاعل است؛ يعنى فاعل در كار خود مى‏خواهد به چيزى برسد كه نداشته است؛ و اين امر در مورد خداوند منتفى است، پس در اين جا منظور از هدف خلقت، هدف فاعل نيست، بلكه هدف و غايت فعل (مخلوق) است؛ يعنى هر فعلى در آغاز خلقش به سوى هدف و كمالى در حركت است و اين فعل براى آن كمال آفريده شده است.
بنابراين، اين كه غايت در خلقت انسان چيست، بر مى‏گردد به اينكه ماهيت انسان چيست و در او چه استعدادهائى نهفته است و برايش چه كمالاتى امكان دارد، پس در مورد غايت خلقت انسان لزومى به بحث مستقل نيست، بلكه چون بحث را از جنبه اسلامى مطرح مى‏كنيم نه عقلى- فلسفى، همين كه ببينيم اسلام چه بينشى درباره انسان دارد و استعداد چه كمالاتى را در انسان مى‏بيند، به هدف از خلقت انسان آگاه خواهيم شد و طبعا بعثت انبيا هم براى تكميل انسان با همين استعدادهاست. اين مطلب مورد اتفاق همه است كه انبيا براى دستگيرى و كمك به انسان آمده‏اند و در واقع نوعى خلا در زندگى انسان هست كه تنها با كمك وحى پر مى‏شود و تنها بدان وسيله انسان مى‏تواند به سوى يك سلسله كمالات حركت كند، پس در اين كه هدف از بعثت، رساندن انسان به غايت خلقت است نيز ترديدى وجود ندارد.
ما غالبا به بيان كلى مى‏گوئيم: انسان براى رسيدن به سعادت خلق شده و خدا هم از خلقت انسان نمى‏خواهد سودى ببرد، منتها انسان در مرتبه‏اى از وجود است كه راه را بايد آزادانه انتخاب كند و اصطلاحا هدايت انسان تشريعى است نه تكوينى.
اما درباره اين كه سعادت انسان در چيست، نظرات مختلفى وجود دارد كه در اين جا به بعضى از آن‏ها اشاره مى‏كنيم:(٣٤٥)
عده‏اى طرفدار نيرومندى در علم و اراده هستند؛ يعنى هر چه انسان بيشتر بداند و بيشتر بتواند، به غايت و هدف انسانى خود نزديك‏تر شده و سعادتمندتر است.
عده‏اى ديگر مى‏گويند: سعادت عبارت است از بهره‏مندى بيشتر از مواهب طبيعت؛ يعنى هدف از خلقت ما اين است كه هر چه بيشتر از وجود خود و مواهب طبيعت بهره ببريم؛ يعنى حداكثر لذت و حداقل رنج.
انبيا آمده‏اند زندگى انسان را مقرون به اين سعادت كنند و اگر مسئله آخرت را مطرح كرده‏اند، به تبع مسئله دنيا بوده است؛ يعنى چون خودشان قوه مجريه نبوده‏اند و نمى‏توانستند در دنيا به اشخاص پاداش يا كيفرى بدهند، پس عالم آخرت وضع شده است.
در قرآن هيچيك از اين نظريات مذكور وجود ندارد. قرآن در يك جا هدف خلقت را عبادت مى‏داند و مى‏گويد: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون(٣٤٦) و در جايى ديگر بر عكس نظر قبلى كه آخرت را طفيلى اين دنيا مى‏داند، مى‏فرمايد: كه اگر قيامت نباشد خلقت عبث است و اگر بازگشت به خدا نباشد، خلقت حكيمانه نيست افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون(٣٤٧)
در حقيقت اين بازگشت به خداست كه توجيه كننده خلقت اين عالم است. ما هرگز در قرآن به منطق نظريه اول هم برنمى‏خوريم كه انسان وقتى بيشتر داشت و توانست، خلقت به هدف خود رسيده باشد، بلكه انسان آفريده شده تا خدا را پرستش كند و خود اين پرستش هدف است. اگر انسان بيشتر بداند ولى شناخت مقدمه پرستش نباشد، به سوى هدف خلقت گام بر نداشته است.
هدفى كه اسلام مى‏خواهد بدهد فقط خداست و بس و هر چيز ديگر مقدمه است، نه هدفى اصلى. توحيد قرآن تنها يك توحيد فكرى نيست، بلكه توحيد در عمل و هدف هم هست و انسان كامل از ديد قرآن كسى است كه هدف زندگى خود را درك كرده و به سوى آن هدف گام بر مى‏دارد: انّ صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين(٣٤٨)عبد مخلص و مخلَصى كه حاكمى جز انديشه خدا در وجود او نيست، مورد نظر اسلام است، پس معلوم شود كه مردم دعوت شده‏اند تا با خدا آشنا شوند و پيامبران حلقه اتصال مخلوق و خالقند.
در آيه‏اى ديگر در كمال صراحت هدف تنبياء عدالت اجتماعى معرفى شده است: انا ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط(٣٤٩)
اينجا فلسفه ديگرى براى بعثت مطرح شده است و گفته شده: پيامبران آمده‏اند تا مردم به عدالت قيام كنند و عدالت در ميان مردم رايج شود.


۱۳
انسان بر آستان دين

حال آيا هدف اصلى بعثت انبياء و خلقت، شناخت خداست يا عدالت اجتماعى يا يك نحوه جمع بين اين دو؟
در اين جا چند فرض مى‏توان كرد:
يكى اينكه هدف اصلى، برقرارى عدالت در ميان مردم است، ولى عدالت واقعى برقرار نمى‏شود، مگر قانون عادلانه‏اى باشد، ولى به دو جهت چنين قانونى از سوى بشر قابل عرضه نيست و خدا بايد اين قانون را به بشر معرفى كند:
يكى بدين جهت كه بشر قادر به تشخيص حقيقت نيست؛ چون نمى‏تواند خود را از اغراض خالى كند و ديگر اينكه قانون ساخته بشر ضمانت اجرا ندارد، چون بشر مى‏خواهد خود را مقدم بدارد و با قانون تا آنجا كه به نفعش است، مى‏سازد و جايى كه به ضررش است، طرد مى‏كند. پس قانون بايد از سوى خدا باشد و براى ضمانت اجراى آن بايد پاداش و كيفرى وضع شود و براى ايمان به پاداش و كيفر، مردم بايد خدا را بشناسند، پس شناخت خدا با چند واسطه، مقدمه‏اى شد براى برقرارى عدالت، حتى عبادت براى اين مقرر شده كه مردم، قانون‏گذار را فراموش نكنند و بدانند كه او مراقب آن‏هاست، پس معرفت و ايمان به خدا و معاد تماما مقدمه عدالت است، و لذا هدف از بعثت انبيا فقط برقرارى عدالت در ميان مردم و در واقع زندگى سعادتمندانه مردم در همين دنياست؛ كه البته اين نظريه طرفدارى ندارد.
منطق دوم درست بر عكس است و مى‏گويد: شناخت خدا و عبادتش هدف اصلى است و عدالت هدف ثانوى است. براى اينكه بشر بتواند به معنويت برسد، بايد در دنيا زندگى كند و زندگى بشر الزاما اجتماعى است و زندگى اجتماعى جز در پرتو قانون استقرار نمى‏يابد، پس قانون و عدالت مقدمه‏اى است براى عبادت خدا.
نظر سوم اين كه پيامبران دو هدف مستقل داشته‏اند:
يكى ايجاد حلقه ارتباطى‏بين بشر و خدا تا بشر خدا را عبادت كند؛ و دوم برقرارى عدالت بين مردم.
هر دوى اينها هدف اصلى و مجزا از هم هستند و هيچ يك مقدمه ديگرى نيست. اين مطلب نظاير ديگرى هم دارد؛ مثلا قرآن روى مسئله تزكيه نفس تكيه كرده است. حال اين سوال پيش مى‏آيد كه آيا تزكيه مقدمه‏اى براى معرفة الله است، يا مقدمه‏اى براى عدالت اجتماعى؟ يعنى چون صفات رذيله مانع از برقرارى عدالت در اجتماع مى‏شود بايد به تزكيه پرداخت يا خير، قطع نظر از همه اين‏ها خود تزكيه نفس، هدف مستقلى است و حداكثر اين كه مقدمه اتصال به خداست؟
به نظر ما قرآن شرك را به هيچ معنا نمى‏پذيرد. قرآن كتاب توحيد است، چه توحيد ذاتى: ليس كمثله شى‏ء(٣٥٠) و چه توحيد در همه كمالات: له الاسماء الحسنى(٣٥١) و در مقابل خدا، هيچ فاعلى را هم نمى‏پذيرد، و هيچ فاعلى را در طول خدا نمى‏پذيرد كه معنى لا حول و لا قوه الا بالله همين است،(٣٥٢) و لذا هيچ هدفى را براى كائنات، هدف مستقل نمى‏داند جز خدا.
قرآن اصل عدالت را مى‏پذيرد و فوق العاده برايش اهميت قايل است، ولى نه به عنوان هدف نهايى، بلكه به عنوان يك مقدمه. انسان از نظر قرآن موجودى است كه سعادت و رضايت كامل وى را جز خدا چيز ديگرى تامين نمى‏كند: الذين آم نوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(٣٥٣) تنها به ياد خدا بودن و غير خدا را فراموش كردن، آرامش دل‏هاست و قلب مضطرب و كاوشگر بشر را فقط ياد خدا آرام مى‏كند و اين است سعادت و هدف زندگى و هدف خلقت، و هر چيز ديگرى يا هدف ثانوى است و يا مقدمه‏اى است براى همين هدف اصلى.(٣٥٤)

ريشه اخلاق فردى و اجتماعى‏

هر مكتب اجتماعى نيازمند يك سلسله هدفهاى مشترك براى افراد است و اگر هدف مشتركى نباشد زندگى اجتماعى امكان پذير نيست، زيرا زندگى اجتماعى يعنى همكارى و همكارى بدون هدفهاى مشترك، بى معنى است.
ممكن است هدف مشترك در زندگى اجتماعى مادى باشد يا معنوى، هدف مشترك مادى مثل شركتهاى تجارى، ولى به اعتقاد ما جامعه انسانى را صرفا با هدف مادى و به شكل يك شركت تجارى نمى‏توان اداره كرد و از نظر ما بايد هدف معنوى هم در بين افراد جامعه وجود داشته باشد.
در اين جا به نقد و بررسى چند نظريه درباره ريشه اخلاق اجتماعى مى‏پردازيم:

١ - منافع فردى‏

برتراند راسل جز منافع فردى قائل به هيچ ريشه ديگرى براى اخلاق اجتماعى نيست. او مى‏گويد: اخلاق اجتماعى در واقع نوعى قرارداد بين افراد است، زيرا همه درك مى‏كنند كه حفظ بهتر منافعشان در اين است كه حقوق همديگر را رعايت كنند؛ مثال مى‏زند كه مثلا من مايلم گاو همسايه هم مال من باشد، ولى اگر من آن را براى خود بردارم همسايه‏هاى ديگر هم گاو و ديگر اموال من را تصرف مى‏كنند، و لذا ضررم بيش از سودم خواهد بود، لذا به خاطر منافع خود، حقوق ديگران را رعايت مى‏كنم.
اين نظريه راسل مردود است، و حتى شعار او با فلسفه‏اش فرق مى‏كند. شعار وى شعار انسان دوستى است، ولى فلسفه‏اش ريشه انسان دوستى را ميزند، زيرا اين اخلاق فقط حاكم بر كسانى است كه از نظر زور و قدرت برابرند، اما وقتى كسى از نظر قدرت به جايى رسيد كه كاملا مطمئن شد ديگران در مقابلش نمى‏توانند كارى بكنند، دليلى ندارد كه اين اصل اخلاقى را رعايت كند و اتفاقا اين اصل به زورمند اجازه مى‏دهد كه زور بگويد، زيرا منافع فرديش بهتر به دست مى‏آيد!

٢ - الغاى مالكيت فردى‏

ماركسيسم مى‏گويد: بايد علت تجاوز افراد را پيدا كرد و آن را از بين برد و لازم نيست كه آن علت حتما از علل وجدانى و روانى و تربيتى باشد.
مى‏گويد: ما اصلا كارى مى‏كنيم كه قوى و ضعيفى وجود نداشته باشد تا قوى به ضعيف زور بگويد. ريشه وجود قوى و ضعيف اصل مالكيت است، لذا وقتى مالكيت از بين رفت همه در يك سطح قرار مى‏گيرند و طبعا نخواهند توانست به هم تجاوز كنند. اگر هر كس به اندازه استعداد خود كار كذد و به مقدار نياز خود از اجتماع گرفت، طبعا در اجتماع صلح و عدالت و اخلاق خوب برقرار شده، ريشه كينه‏ها و عداوتها از بين مى‏رود.
در رد اين نظريه مى‏گوييم كه اولا در اين مكتب هيچ معنويتى مطرح نيست؛ در حالى كه نمى‏توان جامعه را بدون دخالت ارزش‏هاى معنوى اداره كرد، در عمل هم ديديم كه در جامعه‏هايى كه الغاى مالكيت كردند هم، ظلم و و تعدى از بين نرفت، علاوه بر اين همه امتيازات قابل خريد و فروش و اشتراكى كردن نيست. بشر يك سلسله امتيازات ديگرى دارد كه براى آن‏ها ارزش قايل است؛ مثلا در ميان زن‏ها زنى كه زيباتر باشد داراى امتيازى در زندگى است؛ در حالى كه اين مربوط به مساله مالكيت نمى‏باشد.
از همه مهمتر پست‏ها و مقام‏ها است كه ارزش آن اغلب براى بشر بيشتر از ارزش پول است. اين كه ديگران از روى ترس يا علاقه در مقابل انسان خضوع كنند، براى بشر ارزش فوق العاده‏اى دارد بب پس ريشه تجاوز به حقوق ديگران فقط مال و صروت نيست و از طرفى آن چيزهاى ديگر هم قابل اشتراك نمى‏باشد.
ثانيا وقتى عده‏اى از طريق اين پست و مقام‏ها امتيازاتى را به دست آوردند، باز در همان جوامع اشتراكى، بهره صاحبان اين امتيازها از مال و ثروت بيش از سايرين است؛ مثلا آيا بهره رئيس جمهور يك كشور كمونيست از ثروت با بهره يك دهقان برابر است؟ مسلما نه، زيرا مثلا آن دهقان يك بار هم سوار هواپيما نمى‏شود؛ در حالى كه رئيس جمهور دايما با هواپيما در سفر است.
علاوه برا ين‏ها مطلب مهم ديگر اين است كه در همان جوامع اشتراكى نياز به گذشت‏ها و فداكارى‏ها و صرف نظر كردن از مواهب مادى در بعضى از كارها وجود دارد؛ مثلا كسى كه سرباز است و بايد به جنگ رفته، كشته شود، ديگر نمى‏شود بر اساس منافع مشترك مادى كشته شود، حتما بايد ايده و احساسات بر وجود او حاكم باشد تا او را بدين كار وادارد.
بدون شك مكتبى كه همه چيزش بر اساس اشتراك در منافع مادى باشد نمى‏تواند يك مكتب جامع و حتى عملى باشد و لهذا خود آن‏ها هم پاى يك سلسله معنويات را به ميان مى‏كشند؛ مثلا رهبران كمونيستى هميشه نسبت به مسلك خود طورى رفتار مى‏كنند كه مسلك، مافوق همه چيز جلوه كند. حال آن كه طبق نظر اين مكتب، مسلك چيزى نيست و فقط وسيله‏اى است براى رسيدن به منافع زندگى، مثل يك نقشه ساختمان كه نقشه براى ساختمان است و ساختمان براى من. معنى ندارد كه به عنوان امرى مقدس من فداى نقشه شوم.(٣٥٥)
پس هيچ اجتماعى از يك سلسله هدفها يا ارزشهاى معنوى بى‏نياز نيست و بايد ديد ارزشهاى معنوى كه كه به قدرى مهمند كه منافع مادى در مقابل آن‏ها به شمار نمى‏آيد، از نظر يك مكتب چه نوع ارزهايى هستند. اين جاست كه سوال مى‏شود اساساارزش يعنى چه؟
هر كار اختيارى انسان به خاطر هدفى است كه انسان براى آن هدف اهميت قائل است، حال آن هدف مادى باشد يا معنوى. و محال است كه انسان به دنبال چيزى برود كه اصلا جاذبه‏اى برايش ندارد.
بدون شك در امور مادى چيزى كه براى حيات من مفيد است برايم ارزش دارد هر چند اصطلاحارزش را غالبا در ماديات نمى‏آورند، ولى ارزش به معناى اعم در ماديات هم هست، مثل غذا و آب و دارو. ولى ارزش در امور معنوى، مثل احسان به ديگران كه هيچ منفعت مادى ندارد چگونه است؟ در اين جا اين سوال اساسى مطرح مى‏شود كه آيا ايمان به امور معنوى، منحصرا وابسته به ايمان به خداست؟ يا مى‏شود ايمان به خدا در كار نباشد، ولى يك سلسله ارزشهاى معنوى بر زندگى بشر حكم فرما گردد؟
در اين جا ماركسيستها چون ماترياليست هستند، چندان به دنبال مسائل معنوى نمى‏روند و دم از انسانيت هم نمى‏زنند، به عقيده آنها انسان همينقدر كه به واسطه مالكيت فاسد نشود، كافى است، ولى مكتب ديگرى هست كه بانيان آن (مثل سارتر) از طرفى مادى‏مسلكند و از طرفى مكتب خود را مكتب انسانيت ناميده، مى‏خواهند آن را بر ارزشهاى معنوى استوار كنند. آنها مسئله مسئوليت را مطرح مى‏كنند و مى‏گويند كه هر فردى در جهان مسوول خود و ديگران است.
بدين شكل كه خود انسان، خود را مى‏سازد و هيچ چيزى بر او نيست. و چون هر كارى مى‏كند به عنوان كار خوب مى‏كند، پس به ديگران مى‏فهماند كه اين كار خوبى است، يعنى هر كارى غير مستقيم خود را سرمشق ديگران قرار مى‏دهد، پس انسان، هم مسوول خود است، هم مسوول ديگران.
اكنون مى‏پرسيم: اين مسؤوليت چيست؟ زيرا مسؤوليت يك امر مادى نيست. حداقل اين است كه بگوييد: انسان داراى وجدانى است كه او را مورد سؤال قرار مى‏دهد؛ يعنى انسان دو جنبه دارد: يكى حيوانى و ديگرى انسانى، كه اين دومى، اولى را مورد عتاب قرار مى‏دهد. البته آنها وجدان را هم قبول ندارند.
مى‏پرسيم: اينكه من در مقابل افراد بشر مسؤول هستم، به چه معناست؟ آيا اين امر بدون اعتقاد به خدا ممكن است؟
اتفاقا ساتر درست بر عكس اعتقاد دارد. او مى‏گويد: اگر پاى خدا در كار باشد، همه اين معنويتها از ميان مى‏رود. چون ريشه همه اينها آزادى انسان است و اگر خدا باشد، آزادى بى‏معناست و در فقدان آزادى، انتخاب و در نتيجه مسؤوليت بى‏معنا خواهد بود، لذا به اين دليل كه خدا نيست و انسان آزاد است، مسئوليتى براى انسان وجود دارد.
ممكن است كسى بگويد: چه اشكالى دارد كه ما قائل به خدا نباشيم، ولى قائل به نوعى معنويت كه ريشه‏اش وجدان است، باشيم؟
يعنى انسان هر چه هست، داراى وجدانى است كه از كارهاى خوب لذت مى‏برد، و از بديها بيزار است، و خوبيها را نه به خاطر منفعت، بلكه به خاطر لذت انجام مى‏دهد، زيرا لذات انسان محدود به لذات مادى نيست، بلكه انسان لذات معنوى هم دارد: مثلا از زيبايى، از علم، از اخلاقيات، و... لذت مى‏برد، بدون اينكه هيچ منفعت مادى داشته باشد. اين حرف تا اندازه‏اى درست است، ولى بايد به دو نكته توجه كرد:
يكى اينكه، اين وجدانها و لذت‏هاى معنوى، تا آن حد قوى نيست كه بتوان مكتبى را بر پايه آن‏ها بنا نهاد، به طورى كه بتواند فرد را چنان تربيت كند كه حتى حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهاى معنوى باشد. انسان براى لذت، ولو لذات معنوى حاضر نيست كشته شود.
همانطور كه مثلا كسى حاضر نيست به خاطر گلهاى زيباى خانه‏اش خود را به كشتن دهد، زيرا گل را براى لذت خود مى‏خواهد و اگر خودش نباشد ديگر باقى ماندن گل برايش سودى ندارد، اما نياز مكتب به ايمان و معنويات در حد بسيار بالاترى مطرح است؛ در حدى كه افراد مومن به آن مكتب، آماده جانبازى در راه ارزشهاى معنوى آن مكتب باشند.
نكته دوم اين است كه هر لذتى از لذات مادى به خاطر يك نياز طبيعى است؛ مثلا هدف طبيعت اين است كه نسل باقى بماند. آدم عاقل حاضر نيست به خاطر طبيعت، خود را به زحمت تامين خرج زن و بچه بيندازد، ولى طبيعت براى اين كار لذتى در آن قرار داده تا بشر با رغبت و اختيار ازدواج كند.
همينطور ساير لذات مادى، مثل خوردن و نوشيدن كه هر كدام به خاطر يك نياز طبيعى است، ولى لذتهاى معنوى چطور؟. اينكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه يتيم لذت مى‏برم چه ربطى به من دارد؟ اين لذت در اين صورت چيزى است لغو و پوچ و بى دليل، ولى اگر به يك نوع همبستگى در نظام عالم قائل شويم و بگوييم: خلقت از روى حكمت كار مى‏كند، آنگاه خواهيم گفت: من كه به دنبال اين لذت مى‏روم، به دنبال يك امر پوچ و بى‏هدف از سوى خود نمى‏روم، بلكه دنبال يك اصل متقن در خلقت مى‏روم، و لذا حتى حاضرم به خاطر آن كشته شوم، پس ما در عين اين كه قايل به وجدان اخلاقى مى‏شويم، مى‏گوييم: اگر پاى خدا و هدف دار بودن خلقت در ميان نباشد، كار انسان پوچ خواهد بود.
بنابراين هر مكتب مكتب و نظام فكرى اجتماعى محتاج به يك سلسله ايده‏هاى معنوى است، و لذا مى‏گوييم:
ايدئولوژى نيازمند ارزش‏هاى مافوق مادى و مقدس است و نشانه تقدس، آن است كه انسان زندگى فردى خود را فداى آن كند، پس مكتب مى‏گويد: الم تروا انّ الله سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض(٣٥٦) و براى هر ذره‏اى وظيفه و مسووليتى قايل است، فقط چنين مكتبى مى‏تواند دم از مسووليت بزند و انسان را موجودى مسوول در دريايى از مسووليت‏ها بداند، ولى مكتبى كه همه چيز را عارى از غايت مى‏داند و براى هيچ موجودى معتقد به وظيفه نيست، نمى‏تواند تنها براى بشر وظيفه و مسووليت خلق كند، به طورى كه بشر حاضر باشد به خاطر آن‏ها جان خود را فدا كند.
خلاصه بحث اين كه مكتب به ارزشهاى معنوى نيازمند است، و صرفا بر اساس شركت انسان‏ها در منافع مشترك نمى‏توان يك مكتب انسانى جامع به وجود آورد و همچنين بدون اعتقاد به حكيمانه بودن خلقت و بدوناعتقاد به خداوند حكيم، نمى‏توان چنان ايده‏هاى باارزشى براى بشر به وجود آورد؛ ايده‏هاى باارزش و آرمان هايى كه باعث بشود زندگى فردى و شخصى براى هر فرد منتهاى آرزو نباشد. بدون چنين آرمان‏هاى با ارزشى هيچ مكتبى مكتب نيست.(٣٥٧)

مكتب و جهان‏بينى

از بحث‏هاى قبل معلوم شد كه يك مكتب اجتماعى كامل با ايدئولوژى درست، هم نيازمند به يك نظام فكرى و فلسفى است و هم نيازمند به ايمان به معنى قدرت ايجاد وابستگى و عشق و محبت نسبت به هدف‏ها.
نقصى كه در اغلب مكاتب امروزى هست اين است كه مى‏خواهند ايدئولوژى منهاى ايمان به وجود آورند؛ يعنى مى‏خواهند بر اساس فلسفه محض و منهاى ايمان مكتب ايجاد كنند و اين نشدنى است و گاهى براى جبران اين خلأ، شبه دورى ايجاد مى‏كنند؛ يعنى خود ايدئولوژى را موضوع ايمان قرار مى‏دهند؛ در حالى كه ايدئولوژى طرحى است كه بايد مشتمل بر ايمان باشد.
مكتب عبارت است از يك نظام واحد فكرى عملى؛ يعنى نه يك نظام فكرى صرفا نظرى كه فقط مربوط به علوم نظرى باشد، بلكه فكرى عملى، يعنى نظام فكرى درباره آنچه كه بايد باشد و به قول قدما حكمت عملى.
مكتب بايد يك نظام منسجم باشد، نه مجموع انديشه‏هاى ناهماهنگ؛ يعنى يك ركن مهم مكتب آن است كه به صورت يك دستگاه در آمده باشد كه هر جزء وظيفه‏اى را انجام دهد و مجموع آن هدف واحدى را تعقيب كند. خلاصه اين كه مكتب، مجموعه انديشه‏هاى هماهنگ با زندگى عملى است كه بر پايهانديشه‏هاى نظرى قرار دارد.
پايه و مايه هر مكتب همان روحى است كه همه را به صورت يك دستگاه و پيكر در آورده و ديگر چيزها به منزله اعضاء و جوارح آن است.
تنها انديشه‏اى مى‏تواند روح يك مكتب را تشكيل دهد كه از طرفى پايه جهان بينى آن مكتب باشد و از طرف ديگر آرمانساز باشد و اين همان است كه گفتيم:
ايدئولوژى هم پايه فلسفى مى‏خواهد و هم پايه ايمانى؛ يعنى از يك سو بايد منطقى داشته باشد تا آنچه هست را با استدلال توجيه كند و از سوى ديگر بتواند چيزى را عرضه كند كه موضوع آرمان قرار گيرد.
پس نيروى محركه يك جهان‏بينى، آرمانسازى است. صرف يك جهان بينى مادام كه آرمان نداشته باشد محرك نمى‏شود؛ مثلا بزرگترين مكتبهاى ستاره‏شناسى، اگر چه اطلاعات زيادى در مورد جهان به ما مى‏دهد، هرگز انسان را در راه هدفى بر نمى‏انگيزد. بر خلاف يك مكتب واقعى كه چيزى عرضه مى‏كند كه در آن آرمان بزرگى براى انسان نهفته است.
ما معتقديم در ميان تمام تمام مكتب‏ها تنهاتوحيد چنين خاصيتى دارد كه از طرفى پايه فلسفه جهان بينى است و نوعى بينش درباره هستى و وجود ارايه مى‏كند و از طرف ديگر نوعى آرمان است، همان گونه كه به توحيد در ذات و صفات و افعال معتقديم (جنبه جهان‏بينى استدلالى) به توحيد در عبادت هم بايد معتقد باشيم (جنبه آرمانى).
همانطور كه خدا ذات يگانه‏اى است كه مثل و مانند ندارد يگانه مبدأ عالم است، تنها معبود و يگانه موجود لايق پرستش بشر نيز مى‏باشد، اما مثلا ماركسيسم چنين نيست، و ويژگى‏هاى يك مكتب جامع را ندارد؛ جهان بينى ماركسيستى، يك جهان بينى مادى است و به هر حال يك نوع فلسفه درباره هستى است، ولى خودش يك آرمان نيست؛ ماترياليسم هرگز نمى‏تواند به بشر، آرمان عرضه كند. آرمانى كه ماركسيسم مطرح مى‏كند از جنبه اقتصادى است، نه از جنبه ماترياليستى و تازه آن هم آرمان انسانى نيست؛ يعنى منافع بشر و طبقه محروم را به عنوان آرمان عرضه مى‏دارد و اين آرمان تا وقتى مطرح است كه انسان به هدف نرسيده، اما بعد كه رسيد، ديگر پايان ايدئولوژى و هدف است.
علاوه بر اين، اين آرمان نمى‏تواند مقدس باشد، زيرا صد در صد مادى است و فداكارى در اين مكتب بى معنى و ضد خود آرمان خواهد بود، زيرا شخص مى‏كوشد كه به منفعت و حق خود برسد، آن وقت اگر خود را فدا كند چه سودى مى‏برد؟
جهانبينى‏ها از يك نظر ديگر هم با هم تفاوت دارند و آن اينكه يكىتعهد آور است و ديگرى خير.
جهان بينى توحيدى تعهد آور است، ولى مثلا اگزيستانسياليسم نمى‏تواند تعهد آور باشد، زيرا تعهد و مسؤوليت در آن مكتب پايه و اساسى ندارد.
آنها در توجيه مساله تعهد مى‏گويند:
من مسؤول خود هستم، اما فقط به اين دليل كه آزادم. با صرف نظر از معناى نادرست آزادى مورد نظر آنها، مى‏گوييم: حداكثر معناى اين حرف آن است كه عاملى مقصر بدبختى من نيست و فقط خودم مقصرم، ولى آيا معناى اين، مسووليت در برابر ديگران هم است؟ به هيچ وجه.
آزادى مطلق با مسؤوليت در برابر ديگران سازگار نيست؛ يعنى از اين كه من آزادى مطلق با مسووليت در برابر بدبختى خودم هستم، نمى‏توان نتيجه گرفت كه بايد چيزى را انتخاب كنم كه به نفع ديگران هم باشد. در آن آزادى مطلق، حتى سرمشق شدن هم معنا ندارد.
طبق نظر آنها، شخص مى‏گويد: من چون آزادم، پس هر راهى كه مى‏روم، به اختيار خودم است و به نظرم خوب است و گويا به ديگران مى‏گويم كه آن‏ها هم اين راه را بروند. حال آن‏كه به نظر آن‏ها ديگران مطلقا آزادند و هيچ عاملى، از جمله انتخاب و عمل من، مرجع اراده كسى واقع نميشود.
اما حال فرض مى‏كنيم كه من با يك كار خود در انتخاب ديگران موثر باشم، اما معنى اين كهمن موثر هستم، غير از اين است كه من در وجدان خود احساس مسووليت كنم؛ حداكثر اين است كه مى‏فهميم كه من با يك كار ناپسند خود، عامل بدبختى ديگران مى‏شوم. اما اگر خدا و وجدان را قبول نكنيم، چه كسى در من تعهد ايجاد مى‏كند كه ديگر آن كار را انجام ندهم؟
به عقيده ما تنها جهان بينى توحيدى است كه هم آرمانساز و تعهد آور است، و هم راه وصول به هدفها را روشن مى‏كند و به علاوه نشاط آفرين و فداكار ساز است و از همه بالاتر، اصل توحيدى تنها اصلى است كه همه مسايل و تعليمات با آن تحليل مى‏شود.
در مورد آرمان، ساتر مى‏گويد:
انسان نبايد در هيچ حدى توقف كند، وقتى به آنها رسيد بايد هدف ديگرى پيش بگيرد و حركت نمايد.
يعنى حركت نامتناهى كه از ابتدا هدفش كاملا مشخص نيست و در هر مرحله فقط اندكى از مسير روشن است، ولى در توحيد در عين اين كه هدف از ابتدا روشن است، اما يك هدف غيرمتناهى در پيش رو است و اين ارزش فوق العاده‏اى دارد.(٣٥٨)(٣٥٩)

خلاصه كتاب « نبرد حق و باطل »

بحث از حق و باطل‏

از مباحث مهم جهان‏بينى، بحث حق و باطل است كه در دو قلمروجهان هستى وجامعه و تاريخ مورد توجه و بررسى قرار مى‏گيرد كه در اين مقاله بيشتر به جنبه دوم توجه داريم هر چند درباره جنبه اول هم خلاصه‏اى بيان مى‏كنيم.

حق و باطل در جهان هستى

درباره اين كه آيا جهان هستى نظام حق است يا باطل، نظامى است كه همه چيزش به جاى خود قرار دارد يا خير، هدفدار است يا بى هدف نظرات متعددى گفته شده است. بعضى فيلسوفان مخصوصاً ماديون نسبت به جهان و انسان بدبين بوده، آن را در مجموع، يك امر نامطلوب و بى هدف دانسته‏اند.


۱۴
انسان بر آستان دين

الهيون و خصوصا اسلام صريحا خلقت عالم را بر حق و عين حسن و خير مى‏دانند و معتقدند هيچ كاستى و زيادتى، هيچ باطلى و لغوى در نظام هستى وجود ندارد.
نظريه سوم هم مى‏گويد كه جهان تلفيقى از خير و شر است، زيرا ما در جهان، دوگانگى (خير و شر، حق و باطل، عدل و ظلم، كمال و نقص و...) مى‏بينيم و اين نشانه آن است كه در مبدا و منشأ هستى دوگانگى وجود دارد، زيرا با وجود دوگانگى در عالم، نمى‏شود مبدا آن واحد باشد. فكر ثنويت و دوگانه‏پرستى هم كه در ايران باستان وجود داشته، از اين جا ناشى شده است؛ هر چند كه آن‏ها عاقبت جهان را غلبه سپاه خير و نابودى سپاه شر مى‏دانند.
ما بحث خير و شر را قبلاً در كتاب عدل الهى مفصلاً شرح داده‏ايم؛ در اين جا فقط اجمالاً اشاره‏اى مى‏كنيم كه در حكمت الهى، اصالت يا حق و خير است و نقص‏ها و شرور و زشتى‏ها در تحليل نهايى به نيستى‏ها منتهى مى‏شود نه به هستى‏ها. شر از آن جهت كههست شر نيست، بلكه چون منشأ يكنيستى در چيز ديگر مى‏شود، شر است. شرور ضرورت هايى هستند كه لازمه لاينفك خيرها مى‏باشند و به منزلهنمود هايى در مقابلبودها (خيرها) مى‏باشند كه اگر آنبودها بخواهند باشند، ايننمودها هم قهرا ظاهر مى‏شوند؛ بدين بيان كه مسأله اصلى، مسأله پيدايش ماهيت به تبع وجود است. هستى مطلق (خداى تبارك و تعالى) خير محض است كه در او هيچ شر و نقصى راه ندارد، نه ماهيتى در كار است و نه نيستى، اما مخلوقات كه همه فعل خداوند محسوب مى‏شوند، ضعف وجودى دارند، زيرا كه لازمه فعل بودن يك فعل، تأخير از فاعل و ماهيت داشتن است، پسنيستى در عين اين كه اصالت ندارد به خاطر ماهيت داشتن مخلوقات لزوماً درهستى راه پيدا مى‏كند و چون عالم طبيعت (ناسوت) ضعيف‏ترين عالم وجود است، نشانه‏هاى ماهيت و نيستى در آن بيشتر پديدار مى‏شود.
بدين ترتيب اگر نظام هستى را از بالا و از جهت هستى‏اش بنگريم، باطل و نيستى‏اى در آن راه ندارد و نور است، اما اگر از پايين نگاه كنيم، سايه مى‏بينيم و سايه چيزى نيست جز نبودن نور در يك محدوده و بودن نور در اطراف آن.
براى همين مى‏گويند: ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم؛(٣٦٠) (عالم هستى با بسم الله الرحمن الرحيم ظاهر شد). يعنى از يك ديد خيلى عالى، عالم جز الله و رحمانيت او و رحيميت او چيز ديگرى نيست؛ يعنى عالم دو چهره دارد:
چهره رحمانيت (از اويى) و چهره رحيميت (به سوى اويى) و ساير اسما و صفات الهى در واقع از اين‏ها ناشى مى‏شوند، حتى اسم‏هاى قهار و جبار و منتقم هم ناشى از لطف خدا هستند.(٣٦١)

حق و باطل در جامعه و تاريخ

قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط مى‏شود به خود بشر؛ يعنى صرف نظر از كل عالم طبيعت، خود بشر آيا بنفسه موجودى حق جوست يا شرير و مفسد. اين جا هم چند نظريه وجود دارد:

الف - اصالت شر

فيلسوفان ماترياليسم معتقدند كه انسان بذاته موجودى شرور و ظالم است و اگر در تاريخ بشر، اخلاق و ارزش‏هاى انسانى ديده مى‏شود، ناشى از جبر طبيعت و لازمه زندگى اجتماعى است. انسان‏ها ديدند اگر با هم قرارداد صلح اجبارى نبندند، نمى‏توانند در مقابل مشكلات طبيعى از خود دفاع كنند. جبر بيرونى انسان را وادار كرد خوب باشد. اين همان نظريه داروينيسم اجتماعى است كه مى‏گويد: اتحاد به خاطر وجود دشمن مشترك است و اگر آن دشمن از بين رفت، خود متحدين به جنگ هم مى‏روند. قايلين به اين نظر، به علت همين طبيعى و ذاتى بودن شرارت، بشر را قابل اصلاح نمى‏شمارند و ارايه نظريات اصلاحى را اشتباه مى‏دانند و به همين دليل عموماً خودكشى را تجويز مى‏كنند و مى‏گويند:كار خير، پايان دادن به شر است و وجود انسان شر است. پس بايد خودكشى و ديگركشى كرد! قرآن در مورد ابتداى آفرينش بيان مى‏كند كه ملائكه با همين نظر بدبينى به سرشت انسان گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء(٣٦٢) و خدا هم آن‏ها را تخطئه نكرد، بلكه فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون؛(٣٦٣) يعنى شما درست مى‏گوييد، اما روى ديگر سكه را نديده‏ايد.

ب - اصالت خير

عده‏اى ديگر مى‏گويند: طبيعت انسان بر خير و عدالت و درستى است، اما علل خارجى او را فاسد مى‏كند. ژان ژاك روسو اعتقاد دارد كه انحراف و نادرستى‏ها از جامعه به بشر تحميل مى‏شود، لذا وى به جامعه بدبين است و مى‏گويد: براى نجات بشر بايد حتى الامكان به طبيعت برگشت.
بدين جهت وى به تمدن جديد خوش بين نيست. نظر وى تا حدى شبيه نظريه اسلام در مورد فطرت است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابوده يهودانه و ينصرانه(٣٦٤) كه در اين جا انحراف يهودى يا نصرانى شدن مثالى براى انواع انحراف‏هاى اجتماعى و پدر و مادر نيز به عنوان نمونه‏اى از عوامل اجتماعى ذكر شده‏اند، پس اين نظريه به سرشت بشر خوش بين است و اصالت را بر حق مى‏داند و انحراف را معلول علل خارجى.

ج - اصالت خير و شر

عده‏اى مى‏گويند: در جامعه بعضى پيرو حقند و بعضى مايل به باطل، در نتيجه جامعه ممزوجى است از خير و شر، زيرا انسان ممزوجى از اين دو مى‏باشد، لذا نزاع بين حق و باطل در صحنه وجود فرد و اجتماع هميشه جريان دارد. حال غلبه با كدام است بحث ديگرى است كه ما معتقديم غلبه نهايى با حق است.
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(٣٦٥) البته ما قايل به اصالت داشتن هم خير و هم شر نيستيم.

د - ماترياليسم تاريخى يا نفى اصالت خير و شر

هگل فلسفه‏اى را بنا كرد كه اعتقاد به رشد و تكامل، اساس آن بود و ماركس هم با استفاده از منطق ديالكتيك او بينش مادى خود را - كه مدعى خوش‏بينى به آينده است - بنا نهاد.
فلسفه تاريخ ماركس بر چند اصل مبتنى است:
١ - نفى فطرت و غريزه:
يعنى همه چيز انسان را جامعه به او داده است و حتى جامعه به فرد غريزه اخلاقى را تحميل مى‏كند، وگرنه انسان در ذات خود نه خوب است و نه بد، بلكه به منزله ماده خامى است كه تحويل كارخانهجامعه داده مى‏شود.
٢ - اصالت اقتصاد:
از نظر جامعه‏شناسى ماركسيسم همه سازمان‏هاى اجتماعى در يك سطح نيستند و جامعه، مثل ساختمانى كه زيربنا دارد و زيربناى جامعه اقتصاد است و خود اقتصاد هم ساخته روابط توليد و ابزار توليد است، پس شكل ابزار توليد است كه باعث تغيير اوضاع و احوال اقتصادى مى‏شود و اين باعث تغيير نهادهاى اجتماعى و در نتيجه تغيير رفتار انسان‏ها مى‏شود، پس شناخت انسان‏ها مبتنى بر شناخت وضع اقتصادى و ابزار توليد آن‏هاست. خوبى‏ها و بدى‏ها هم همه تابع نظام توليدند.
بر اين اساس همه جوامع بايد اين سير واحد را طى كنند: اشتراك اوليه، برده‏دارى، فئوداليسم (ارباب - رعيتى)، بورژووازى (سرمايه دراى)، سوسياليسم و كمونيسم. بدين بيان كه بشر ابتدايى، هنوز صنعتى نداشت و ابزار توليدش فقط سنگ‏هاى تيز براى شكار حيوانات بود. هر روز صبح گرسنه از غار خارج مى‏شد و شب سير بر مى‏گشت و در اين دوره، ثروتى نبود تا انسان‏ها برايش نزاع كنند و از طرفى دشمن مشترك (طبيعت و حيوانات درنده) باعث اتحاد و عدالت بين آن‏ها شده بود، اما پس از مدتى بشر كشاورزى و دامپرورى و ساختن ابزارهاى كامل‏تر را آموخت و توانست اضافه بر نيازش توليد كند و از اين جا استثمار پيدا شد، زيرا قبلا هر كس اجباراً بايد براى خود كار مى‏كرد، ولى حالا مى‏شد كسى با استفاده از كار ديگران زندگى كند و بدين ترتيب مالكيت خصوصى برده دارى، زمين دارى و... و به تبع، ظلم و استثمار شروع شد، زيرا بناى اقتصادى كه خراب شد، بشر هم فاسد شد؛ يا استثمارگر شد يا استثمار شده، زيرا با آمدن مالكيت خصوصى،ما بهمن تبديل گشت. در دوره‏هاى بعد هم چون مالكيت خصوصى وجود داشت، هر چه ظهور كرد تنها بدى و ظلم بود، در نتيجه تنها در دوره اشتراك، حق و عدل بر جامعه حاكم بوده است و براى رسيدن به چنان جامعه‏اى بايد ابزار توليد آن قدر رشد كند تا دوباره مالكيت خصوصى از بين برود و مالكيت، عمومى شود.
بر اين اساس، ماركسيسم، انسان را قابل اصلاح نمى‏داند و هر نظريه اصلاحى را با وجود مالكيت بى فايده مى‏شمارد، زيرا براى بشر اختيارى قابل نيست و او را تابع جامعه و محكوم به جبر تاريخ و نظام اقتصادى مى‏داند و مى‏گويد: تحول جامعه، مثل تولد نوزاد است كه تا موقعش نرسد، زايمان محال است. با اين بيان، همه معتقدين به اصالت اجتماع، جبرى فكر مى‏كنند و نظريه اصلاحى را قبول ندارند و مى‏گويند: انسان در هر موقعيت اجتماعى قرار بگيرد همان طور مى‏شود. لازمه اين حرف، نفى هر گونه اختيار و آزادى است، زيرا هر تز اصلاحى دو پايه دارد: اولاً بايد براى بشر آزادى و اختيار قايل شويم كه بتواند بر اوضاع اجتماعى مسلط شده، قدرت تغيير آن را داشته باشد و ثانياً قايل به حق گرايى در طبيعت بشر باشيم و وى را بى‏فطرت يا شرير ندانيم.
ماركسيست‏ها چون با بيان فوق نظريه اصلاحى ندارند و نمى‏توانند داشته باشند، مدعى شده‏اند كه ماركسيسم يك علم است و مى‏گويند: علم، هيچ بايد و نبايدى ندارد و فقط به كشف روابط مى‏پردازد همانطور كه يك دانه براى درخت شدن، سيرى طبيعى و لا يتخلف دارد، جامعه نيز چنين است و مدعى‏اند كه ما اين سير را كشف كرده‏ايم، اما نمى‏توان در اين جريان طبيعى دخالت كرد و اگر شما بخواهيد جامعه‏اى را، مثلاً از فئوداليسم مستقيما به سوسياليسم ببريد، مثل اين است كه نطفه‏اى را بخواهيد مستقيما به تولد برسانيد.
سفارش ماركسيسم اين است كه اگر در جامعه‏اى غير سوسياليستى هستيد، كارى كند تضادهاى آن جامعه سريع‏تر شود و انقلاب صورت گيرد تا خودش به مرحله بعدى برود. اين به اصطلاح فرضيه علمى نه تنها قابل تطبيق با تاريخ جوامع نيست و مورخين آن را تاييد نكرده‏اند، خود ماركس و انگلس هم تحولات اروپا را طورى تحليل كردند كه نظريه خود را نقض نمودند.
ماركسيست‏ها كوشش دارند تاريخ بشريت را سياه و ظلمانى نشان دهند و مى‏گويند: اگر كسى دم از عدالت و حق زده، حتماً كاسه‏اى زير نيم كاسه بوده، زيرا در دوره مالكيت خصوصى محال است كسى طرفدار حق و عدالت باشد. البته قبول دارند كه در طول تاريخ، نهضت هايى از سوى محرومان شده، ولى اولاً مى‏گويند كه آن‏ها به خاطر حقوق خود قيام كرده اند، نه به خاطر عدالت و ثانياً چون زمانه، مالكيت اختصاصى و مثلاً برده‏دارى را ايجاب مى‏كرد، اين افراد نمى‏توانستند به نتيجه برسند. مذاهب هم هر چند تأثير محدودى داشتند، اما هيچ كار عمده‏اى نكرده‏اند. پنج سال حكومت على عليه السلام در مقايسه با تاريخ بشريت يك ثانيه هم نيست. اين بيان، يكى از نقشه‏هاى آن‏ها براى بى اعتبار كردن مذاهب است، زيرا تنها منادى حق و عدالت در طول تاريخ، مذاهب بوده‏اند. آن‏ها كوشش دارند صفحات تاريخ را فقط ظلمانى جلوه دهند، زيرا اگر زيبايى‏ها را جلوه دهند ماترياليسم تاريخى باطل مى‏شود.(٣٦٦)(٣٦٧)
ه - نظريه اسلام:
بر خلاف ماركسيسم، اسلام اولاً هستى را بر اساس حق مى‏داند و حق را اصيل مى‏شمارد و اگر چه باطل را نفى نمى‏كند، ولى آن را اصيل نميداند.
ثانياً انسان را صرف يك ابزار نمى‏داند و براى او اختيار و اراده قايل است.
ثالثاً براى انسان يك فطرت حقگرا قايل است، اما مى‏گويد: چون انسان داراى اختيار است، گاه از مسير اصلى خود منحرف شده، آن حس ملكوتى خود را در مسيرى شيطانى ارضا مى‏كند.
اسلام مى‏گويد: حق اصيل است و باطل غير اصيل و هميشه بين اين دو، جنگ و نزاع وجود دارد، اما نه اين كه هميشه باطل غالب باشد؛ خير، آن چه هميشگى بوده حق است و گاه باطل نمودى پيدا مى‏كند. محال است جامعه بر پايه شر و باطل بچرخد. البته فرق است بين جامعه بيمار و جامعه‏اى كه در آن شر غالب است. اسلام مى‏گويد: اگر جامعه‏اى باقى باشد، معلوم است در ميان دو حد باطل (افراط و تفريط) نوسان دارد. اگر در آن حد متعادل قرار گرفت، يك جامعه مترقى است و هدف اسلام نيز آوردن جامعه به اين حد تعادل است. هر وقت جامعه در مجموع به باطل گراييد، محكوم به فنا شده است؛ پس مريض بودن جامعه غير از اين است كه بر جامعه، باطل غلبه داشته است.
حال به شرح چند شاهد قرآنى در اين زمينه مى‏پردازيم:
١ - در آغاز بحث مطلبى راجع به بسم الله الرحمن الرحيم گفتيم و معلوم شد در آن ديد عالى، در جهان چيزى جز رحمانيت و رحيميت خدا وجود ندارد. شر و نقص و عدم، امورى اعتبارى و تبعى هستند. در عالم هستى، حق غالب و پايدار است و باطل، مغلوب و نابودشدنى. كل شى‏ء هالك الا وجهه(٣٦٨)
در تاريخ بشر هم، اين بينش حكم مى‏كند كه حق بر باطل پيروز مى‏شود و باطل نابود خواهد شد: هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون(٣٦٩)
٢ - آيات ١ تا ٢٠ سوره بقره سه گروه را مطرح مى‏كند: اول، مومنين و متقيان كه در مسير هدايت خدا، رستگار مى‏شوند، دوم، كافرين كه آن چه به آن‏ها عرضه شد را نپذيرفتند و ديگر دعوت پيامبر هم فايده‏اى به حالشان ندارد، اما گروه سوم منافقين هستند كه از مذهب، عليه مذهب استفاده مى‏كنند؛ يعنى تظاهر به مذهب مى‏كنند، در حالى كه در باطن ضد مذهبند:
يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون(٣٧٠) قرآن مى‏فرمايد كه خدعه آن‏ها به خودشان بر مى‏گردد و اگر آن‏ها مؤمنين را به تمسخر گرفته‏اند، اين به ضرر خودشانست. چرا كه: الله يستهزء بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون؛(٣٧١) يعنى اين جريان و سنت عالم است كه آن‏ها را مضحكه قرار خواهد داد و آن‏ها در حيرت فرو خواهند رفت.
قرآن كريم با چند مثال چگونگى حيرت آن‏ها را بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: كه اگر آن‏ها را خاموش مى‏كند و چشم و گوش و زبانشان را هم مى‏گيرد كه كاملا سرگردان شوند. به هر حال قرآن به هيچ وجه قايل نيست كه مكر و خدعه بتواند جامعه را اداره كند و تاريخ را به جلو حركت دهد.
اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم(٣٧٢) اشاره به همين مطلب است. البته توجه شود كه در اين بحث‏ها نبايد فقط قله‏هاى شامخ را در نظر گرفت؛ مثلاً ما نادر شاه را مى‏بينيم كه همه كارهايش ظالمانه است، اما جامعه كه نادر شاه نيست؛ همان زمان نادر شاه اگر به ميان توده مردم برويد، مى‏بينيد در مجموع، صداقت بر كذب و امانت بر خيانت غلبه دارد، لذا در بحث حق و باطل مجموع جامعه را بايد در نظر گرفت.
٣ - آيات ١٧١ تا ١٧٣ سوره صافات بيان مى‏كند حاكميت و منصوريت فقط از آن پيامبران و پيام آن‏هاست: و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و انّ جندنا لهم الغالبون(٣٧٣) البته مسلما اين جا تفوق و پيروزى نظامى مراد نيست، زيرا خود قرآن از كشته شدن ناحق پيامبران سخن گفته است. پس منظور، پيروزى اعتقادى پيامبران است.
على عليه السلام هم تصريح مى‏كند كه جنگ‏هاى صدر اسلام، ماهيت اعتقادى داشت: حملوا بصائرهم على اسيافهم؛(٣٧٤) يعنى مى‏خواستند با شمشيرهاى خود به مردم آگاهى بدهند، نه اين كه چيزى از آن‏ها بگيرند.
ما اگر مبارزه امام حسين عليه السلام ظاهرا از جنبه نظامى شكست خورد، ولى وقتى توجه كنيم كه ماهيت قضيه، يك جنگ فكرى و اعتقادى است و حضرت در مقابل يزيد كه قصد نابودى اسلام را داشت قيام كرد، مى‏بينيم كه واقعاً امام عليه السلام در اين قيام پيروز شد و اسلام را احيا كرد.
معنى كلمه كل يوم عاشورا هم اين است كه هر روز به نام امام حسين عليه السلام با ظلم و باطلى مبارزه مى‏شود و حق و عدالتى احيا مى‏گردد.
٤ - در آيات ١٦ - ١٨ سوره انبيا خداوند خلقت زمين و آسمان را مطرح مى‏كند و ميفرمايد كه در مقياس جهانى، نظام هستى به حق برپاست نه بر باطل:
و ما خلقنا السماء و الارض و با بينهما لاعبين لو اردنا أن نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا انْ كنا فاعلين بل نقذف بالحق على الباطل فيدمعه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون(٣٧٥)
از اين آيات چند نكته را مى‏توان فهميد:
اولاً شايد باطل غلبه‏اى موقت و ظاهرى بيابد، اما حق ناگهان ظاهر مى‏شود و باطل را نابود مى‏كند و معلوم خواهد شد كه باطل اول از بين رفتنى بوده است.
ثانياً وقتى حق به جنگ مى‏آيد، كوبنده و بنيان‏كن مى‏آيد و خدا به وسيله خود بشر اين كار را مى‏كند، نه به وسيله يك نيروى غيبى.
ثالثاً اين حركت انقلابى، بر پايه نيروى حق و حق پرستى است و از نيروى حق بر پا مى‏شود، نه اين كه براى شكم و شهوت باشد. اسلام مى‏گويد: ما ميخواهيم مستضعفين را نجات دهيم، نه اين كه فقط برويم شكمشان را سير كنيم، و لذا در اين نهضت، هم مستضعفين شركت مى‏كنند هم غير مستضعفين، و بعلاوه، مستضعفى هم كه فقط براى شكم مبارزه كند، اسلام، او را نمى‏پذيرد:
من كانت هجرته الى دنيا يصيبها او امرأة ينكحها فجهرته الى ما هاجر اليه(٣٧٦) رابعا بينش قرآن درباره پايان جنگ حق و باطل بسيار خوش‏بينانه است و مى‏فرمايد كه اين نمود باطل و فراگيرى آن شما را نترساند، زيرا سرانجام، حق پيروز است:
و عد الله الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض،(٣٧٧) لذا توصيه مى‏كند كه ايمان داشته باشيد و ديگر از هيچ چيز نترسيد: و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون انْ كنتم مومنين(٣٧٨)(٣٧٩)
٥ - آيه ١٧ سوره رعد، حق و باطل را به صورت مثلى پر معنى بيان مى‏كند و مى‏فرمايد: خداوند، آب صاف و پربركتى از آسمان فرو فرستاد كه بر اثر آن سيلى در رودخانه‏ها به راه افتاد، پس اين سيل، كفى را روى خود حمل كرد، همانگونه كه فلزى را روى آتش مى‏گذارند و مواد اصلى ته نشين مى‏شود و مواد زايد مثل كفى روى آن را مى‏گيرد؛
فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال،
اما كف مى‏رود و نابود مى‏شود و آن چه به مردم سود مى‏رساند، يعنى آن چه خير و بركت است باقى مى‏ماند. از اين مثل دو نكته استنباط مى‏شود: نكته اول نمود داشتن باطل و اصالت حق است، زيرا هر كس كه از ماهيت قضيه خبر نداشته باشد و از بالا بنگرد، تنها كف را مى‏بيند و مى‏پندارد خروش سيل از آن كف است.
باطل هم اين چنين بر نيروى حق سوار مى‏شود و روى آن را مى‏پوشاند؛ يعنى اكثريت جامعه را انسان هايى تشكيل مى‏دهند كه صلاحشان بر فسادشان غلبه دارد و اگر احيانا در آن‏ها فسادى هست، ناشى از جهل و قصور است و نمى‏توان آن‏ها را مفسد و خرابكار دانست، اما اگر به ظاهر جامعه نگاه كنيم، ظلم و تجاوز و خدعه و ناپاكى مى‏بينيم.
نكته دوم طفيلى بودن باطل و استقلال داشتن حق است. كف روى آب خود حركت نمى‏كند، بلكه نيروى آب است كه آن را حركت مى‏دهد؛ يعنى اگر معاويه‏اى پيدا مى‏شود و آن همه كارهاى باطل مى‏كند، باز هم از نيروى حق و از ايمان مردم استفاده كرده، اهداف خود را تحقق بخشيده است.
بنابراين باطل، حق را با شمشير خود حق مى‏زند؛ يعنى نيروى حق را به خدمت خود مى‏گيرد؛ مثلاً اگر در دنيا راستگويى وجود نداشته باشد، دروغ نمى‏تواند كار خود را انجام دهد. دروغگويى الان فايده دارد چون راستگو بسيار است و اگر كسى دروغ بگويد، مخاطب مى‏پندارد كه او هم راست گفته و فريب مى‏خورد. همچنين اگر عدالتى در دنيا وجود نداشته باشد، امكان وجود ظلم محال است.
براى همين تمام كشورهاى استعمارگر هم، دم از آزادى و عدالت مى‏زنند و به اسم حقوق بشر اموال ديگران را غارت مى‏كنند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام در خطبه ٥٠ نهج البلاغه بعد از بيان همين نكته مى‏فرمايند: اگر حق و باطل كاملاً از هم تفكيك شوند، كسى ديگر دنبال باطل نمى‏رود و زبان معاندين هم از بد گفتن نسبت به مذهب حق، بسته مى‏شود، ولى قسمتى از حق با قسمتى از باطل مخلوط مى‏شود و در اين جاست كه شيطان بر دوستان خود مسلط مى‏شود؛ يعنى ابزار شيطان، حق مخلوط شده با باطل است. پس از يك ديد سطحى، باطل، حركت و جولان دارد، اما در نهايت و با ديد تحليلى، باطل مغلوب است. اساساً اگر حقى نبود، باطلى هم نبود چرا كه باطل با نام حق و در سايه و پرتو حق زندگى مى‏كند.
قرآن مى‏گويد: در شناخت جامعه اين قدر به ظاهر حكم نكنيد؛ مثلاً اگر تاريخ صد سال پيش را خواستيم بررسى كنيم، نبايد برويم سراغ ناصرالدين شاه با آن عياشى‏ها و ظلم‏ها و بگوييم: وضعيت مردم در يك قرن قبل چنين بوده است. اگر مردم چنين بودند، فتواى ميرزاى شيرازى در تحريم تنباكو و اثرات عظيم آن چگونه توجيه مى‏شود
درست است كه مردم نا آگاه بودند، ولى نا آگاهى غير از شرارت است. قرآن مى‏گويد: اگر همه مردم در جامعه‏اى اين قدر شرير و ظالم باشند، آن جامعه را هلاك مى‏كنيم، پس اگر جامعه‏اى دوام دارد بدانيد، تنها اقليتى كه مثل كف روى آبند، فاسد مى‏باشند.(٣٨٠)

احياى تفكر اسلام‏

اقبال و احياى فكر دينى

مصلح بزرگ اسلامى، اقبال لاهورى، سلسله بحث‏هايى تحت عنواناحياى تفكر دينى مطرح كرده، كه نمى‏خواهم ادعا كنم تمام حرفهايش صحيح است و همه حرفها را زده، ولى از باب اين كه وى اين موضوع را عنوان كرده و راجع به آن بحث هايى داشته، بسيار شايسته تقدير و تمجيد است.
اقبال مردى است اروپا رفته كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى دارد و به ارزش علم جديد فوق العاده واقف است، و لذا اگر انتقادى بر اروپا مطرح مى‏كند، چنين نيست كه از دور شبحى از اروپا را در نظرش مجسم كرده باشد و بعد بخواهد انتقاداتى كند، بلكه آن جا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و تحليل كرده است. در اين جا به ذكر برخى از نظريات او كه در نگاه اول در گفتار و اشعار وى جلب توجه مى‏كند مى‏پردازيم:
تمدن اروپايى و راه و رسم و اخلاق و فرهنگى كه اروپاى امروز دارد، نه تنها خوب نيست، بلكه بسيار خطرناك است، هم براى بشريت هم براى خود مردم اروپا. ولى متأسفانه على رغم اين مسائل، مسلمانان با سرعت زيادى در حال حركت به سوى اروپايى شدن هستند. البته اگر تنها جنبه فكرى و عقلانى اروپا را در نظر بگريم خطرى ندارد، زيرا فرهنگ اروپا به معنى علمى آن، دنباله فرهنگ اسلامى است، اما ترس ما از اين است كه ظاهر خيره كننده اين فرهنگ ما را از پى بردن به ماهيت واقعى آن باز دارد.
عيب فرهنگ اروپايى اين است كه با عقل تنها، بدون اين كه پيوندى با روح و وجدان و ايمان داشته باشد، مى‏خواهد بشر را نجات دهد. مثالى گرى اروپا (ايده آليسم اروپا) كمال مطلوب فرهنگ اروپايى را به صورت مسلك‏ها و ايسم‏هايى در مى آورد و مى‏پندارد بشر با ملحق شدن به آن‏ها سعادتمند مى‏شود؛ در حالى كه اين ايسم‏ها از مرحله زبان جلوتر نيامده و واقعاً نتوانسته ماهيت فرهنگ اروپايى را انسانى كند. اروپا شعار انسان دوستى و رعايت حقوق بشر و عدالت و... را مى‏دهد، ولى در عمق وجدان خود به اين‏ها پايبند نيست و نتيجه آن، من سرگردانى است كه در ميان دموكراسى‏هاى ناسازگار با يكديگر، به جستجوى خود مى‏پردازد. دموكراسى هايى كه كارشان منحصراً بهره كشى از ضعيفان به سود توانگران است. لذا سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه پيشرفت اخلاق بشريت است.
و اقبال تاكيد دارد كه مسلمانان مخصوصاً جوانان كه فقط ظاهر فرهنگ غربى را مى‏بينند، به اين مطلب آگاه شوند.
نكته دومى كه اقبال بر آن تاكيد دارد اين است كه آن نقصى كه در تمدن اروپايى است، در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود ندارد. وى سعى در معرفى پايه‏هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى آن دارد و معتقد است كه چون پشتوانه دستورات اسلام وحى و ايمان مذهبى است، مى‏تواند تا اعمال روح بشر نفوذ كند و بدين ترتيب در روح بشر يك ضمانت اجراى قوى ايجاد نمايد؛ در حالى كه روش‏هاى مكاتب اروپايى چنين ضمانت اجرايى ندارد. او مى‏گويد:بشريت امروز به سه چيز محتاج است: اول، تعبيرى روحانى از جان، زيرا علت سرگردانى بشر تفسير مادى از جهان، يعنى جهان بى شعور و بى هدف است. انسان محتاج تعبيرى روحانى از جهان مى‏باشد تا بداند چيزى بيهوده خلق نشده است. دوم، آزادى روحانى فرد، يعنى شخصيت قايل شدن براى انسان، چرا كه اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند، ولى براى فرد شخصيتى قايل نباشد استعدادهايش بروز نمى‏كند. سوم اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند (مقررات اسلامى).
اقبال با ديدن نواقص تمدن اروپا و مشاهده حقيقت اسلام مساله‏اى را مطرح مى‏كند با عنواناحياى فكر دينى در اسلام. او متوجه شده بود كه اسلام واقعى در ميان مسلمين وجود ندارد. شعائر اسلام مثل اذان، نماز، و ديگر مراسم و آداب ظاهرى اسلامى وجود دارد، اما روح اسلام در جامعه مرده است.


۱۵
انسان بر آستان دين

اقبال مى‏گويد: تجديد حيات اسلامى امكان دارد، زيرا مسلمين مرده‏اند، اما خود اسلام نمرده است، چون تكيه گاه و مبناى اسلام، يعنى كتاب آسمانى و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جاودانه‏اند، پس نقص كار در تفكر و طرز تلقى مسلمين از اسلام است.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام آينده اسلام و مسلمين را چنين پيشگويى كرده‏اند:
لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا(٣٨١) پوستين در زمستان براى دفع سرماست، اما اگر كسى آن را وارونه بپوشد نه تنها گرما ندارد، بلكه به صورت مضحك و مسخره‏اى هم در مى‏آيد. اسلام نيز چنين شده است.
اسلام هست، اما اسلام بى خاصيت و بى اثر، اسلامى كه نمى‏تواند حركت و نيرو و بصيرت بدهد، پس اگر فقط از تمدن اروپايى انتقاد و از فرهنگ اسلامى تمجيد كنيم و بعد بپنداريم كه روح اسلام همين است كه ما داريم و منتظر باشيم مردم دنيا از ما پيروى مى‏كنند، كارى از پيش نمى‏رود.
تعبير احياى تفكر اسلامى كه از سوى اقبال به كار برده شده، بيانگر وضعيت كنونى مسلمانان و نياز آن‏ها به تعبيرات و اصطلاحات اساسى است. البته اصل اين تعبير از خود قرآن است يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم(٣٨٢)حالا ما در اين جا به بيان چند خاصيت از خواص حيات مى‏پردازيم تا ببينيم اين كه مسلمان‏ها مرده‏اند، به چه معناست. در ضمن سعى خواهيم داشت تا راه چگونه زنده كردن اسلام در ميان مسلمين را هم نشان بدهيم.(٣٨٣)
يكى از علايم حيات، جنبش و آگاهى است. انسان به هر نسبت كه آگاهى بيشتر داشته باشد، حيات بيشترى دارد و هر قدر كه بى خبرتر باشد، مرده‏تر است. همچنين به هر نسبت كه تحرك بيشترى دارد زنده‏تر و هر قدر كه ساكن‏تر باشد مرده‏تر است، اما متأسفانه در جامعه ما هر كسى تا وقتى ساكت باشد، مورد تعظيم و اكرام خواهد بود، اما همين كه به راه افتاد و يك قدم برداشت، نه تنها كسى كمكش نمى‏كند، بلكه سنگ مخالفت است كه به طرف او پرتاب مى‏شود و اين نشانه يك جامعه مرده است.
يكى ديگر از علايم حيات يك جامعه، ميزان همبستگى بين افراد آن مى‏باشد. خاصيت مردگى، متلاشى و متفرق شدن اعضا از يكديگر است.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: مثل المؤمنين فى توادّهم و تراحمهم و تعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له سائر الجسد بالسهر و الحمى(٣٨٤) آيا ما مسلمين امروزى هم اين طورى هستيم؟ يا اين كه مسلمين بيشتر مساعيشان صرف جنگ و دعوا با هم و اختلافات داخلى مى‏شود؟
اقبال مدعى است كه از تاريخ مردن تفكر اسلامى پانصد سال مى‏گذرد. پانصد سال پيش اندلس، يكى از شريف‏ترين اعضاى پيكر اسلامى را از مسلمانان گرفتند، اما مسلمانان چنان سرگرم جنگ شيعه و سنى بودند كه كسى اصلاً متوجه اين واقعه نشد و امروز هم سال‏هاست كه دشمنان اسلام، فلسطين را از دست مسلمين بيرون آورده‏اند و مسلمين ساكت نشسته‏اند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديث فوق مى‏فرمايد:
اگر يك عضو بدن درد بگيرد، ساير اعضا چنان به تكاپو مى‏افتند كه ديگر شخص خوابش نمى‏برد. حالا همدردى ما با مردم فلسطين چيست؟ اگر واقعاً همدردى نيست، پس مسلمان نيستيم.
يكى ديگر از علايم مرده بودن، مرده‏پرستى است كه هر مرد بزرگى را تا وقتى زنده است قدر نمى‏دانيم و به او اعتنا نمى‏كنيم، اما همين كه مرد به تجليل وى مى‏پردازيم. البته نمى‏گويم كه از بزرگانى كه مرده‏اند، نبايد تجليل كرد، اما بحث بر سر اين است كه چرا تا زنده است، به او بى توجه هستيم؛ مثلاً علامه طباطبايى مرد بسيار بزرگى است كه صد سال ديگر بايد بنشينند و آثار او را تجزيه و تحليل كنند و به ارزش او پى ببرند، چرا ما از حالا به اين فكر نيفتيم.
يكى ديگر از دلايلى كه جامعه ما مرده است اين است كه دروغ را مى‏پذيرد، اما سخن راست را حاضر نيست بپذيرد؛ مثلاً در داستان اربعين امام حسين عليه‏السلام همه جا صحبت از اين است كه اهل بيت در كربلا بر سر قبر امام حسين عليه‏السلام آمدند، بعد چه شعرها و مرثيه‏ها و... در حالى كه اين واقعه در هيچ كتاب معتبرى ذكر نشده است، اما از دو جريان اصيل اين روز يعنى آمدن جابر به كربلا و احوال وى و نيز زيارت اربعين با آن مضامين عالى خبرى نداريم.(٣٨٥)

تفكر مسلمين درباره تأثير عمل در سعادت‏

در بحث پيش گفتيم كه طرز تفكر و تلقى مسلمين در عصر حاضر درباره اسلام آسيب ديده است و به بعضى از اين آسيب‏ديدگى‏ها و علايم مرده بودن مسلمين اشاره كرديم. ما مسلمانان اگر بخواهيم طرز تفكر خودمان از اسلام را تصحيح كنيم بايد به گذشته‏ها بر گرديم، چرا كه ريشه‏هاى اين آسيب چه بسا در چند قرن پيش باشد. در اين جا به يكى از آسيب هايى اشاره مى‏كنيم كه ريشه در قرون اوليه اسلامى دارد و امروزه در ميان ما ريشه‏هاى جديدى هم پيدا كرده و آن خوار شمردن در تأثير عمل در سعادت، و رجوع از تفكر واقع‏بينانه به خيالبافى است.
در اسلام تكيه‏گاه تعليم و تربيت، عمل است و سرنوشت و سعادت انسان وابسته به عمل او معرفى شده است و اين يك طرز تفكر واقع بينانه و منطبق با ناموس خلقت است: ليس للانسان الا ما سعى،(٣٨٦) فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره(٣٨٧)
وقتى يك ملت فهميد سرنوشتش به دست خودش است، آن وقت متوجه عمل و نيروى خود مى‏شود و به فعاليت مى‏پردازد و اين خود عامل بزرگى براى حيات يك جامعه است. در صدر اسلام، چون اين مسأله از اصول فكرى مسلمانان بود، مسلمين جنب و جوش بسيار زيادى داشتند، اما كم كم افكارى در ميان مسلمين پيدا شد كه عمل را تحقير مى‏كرد. خلفاى بنى اميه چون خود فاسد بودن، اين فكر را ترويج كردند كه اساس اسلام بر ايمان است و وقتى ايمان درست شد، عمل هر چه بود، بود. خلفاى بنى اميه سعى مى‏كردند به اين ترتيب خود را تبرئه كنند و مردم را به فساد آن‏ها اعتراض نكنند. در آن موقع ما شيعيان از اميرالمؤمنين عليه‏السلام الهام گرفته بوديم كه الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان؛(٣٨٨) يعنى عمل جزء ايمان است و ايمان مجزاى از عمل نميتواند وجود داشته باشد.
در قرون اوليه اسلام اين آسيب و اين طرز فكر فقط اختصاص به جناحى از اهل سنت (مرجئه) داشت، ولى اگر دقت كنيم، مى‏بينيم شيعه كه آن قدر با مرجئه در ستيز بود، امروز عملا از مرجئه شده است و در تعليمات خود عمل را تحقير مى‏كند و مثلاً مى‏گويد: انتسابت به على را درست كن، اسمت شيعه باشد، در ديوان عزاداران حسينى ثبت شوى، همين كافى است! مى‏گويد: بهشت را با عمل نمى‏شود تهيه كرد و بايد بهانه‏اى جور كرد! اين نوعى گريز از واقعيت به خيال است. در حالى كه قرآن با صراحت اين اعتقاد را در آن زمان اهل كتاب و خصوصاً يهودى‏ها طرفدارش بودند، رد مى‏كند و مى‏گويد:
خدا به هيچ‏وجه كسى را بدون عمل به بهشت نمى‏برد و كسى را با انتساب نمى‏بخشد. جريان از اين قرار بوده كه در مدينه در بين عده‏اى از مسلمانان و مسيحيان و يهوديان اختلاف مى‏شود، كه هر يك اظهار مى‏دارند كه خداوند به خاطر دين ما براى ما امتياز خاصى قايل است و هر كار بدى بكنيم، خدا از ما مى‏گذرد. اين آيه نازل مى‏شود كه نه آن طور است كه شما مسلمان‏ها آرزو مى‏كرديد و نه آن طور است كه اهل كتاب آروز مى‏كنند؛ هر كس كار بدى كند، خدا به او كيفر خواهد داد:
ليس بامانيكم و لا امانى اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به(٣٨٩)
ائمه معصومين عليهم السلام هم در موارد بسيارى اين پندار غلط و باطل را تذكر داده و فرموده‏اند: با صرف انتساب به پيامبر و ائمه عليهم السلام كسى به بهشت نمى‏رود و گناهانش پاك نمى‏شود. در اين جا به چند نمونه از تعاليم معصومين عليهم السلام در اين باب اشاره مى‏كنيم.
زيد النار (برادر امام رضا عليه السلام) در جايى نشسته بود و مرتب مى‏گفت: ما چنين و چنانيم و خدا با ما خاندان پيامبر چنين رفتار مى‏كند. امام رضا عليه‏السلام كه متوجه سخنان او شدند، فرمودند: اين مهملات چيست؟ اتفاقاً اگر اين طور باشد كه تو مى‏گويى، تو از پدرت موسى بن جعفر افضل هستى، در حالى كه او يك عمر به عبادت و عمل گذراند و تو يك عمر به بطالت، با اين حال بهشت براى هر دو شما تضمين شده است! و مگر پسر نوح پيامبر زاده نبود؟ پس چرا خدا حاضر نشد خواهش يك پيامبر را درباره يك پيامبرزاده بپذيرد و خود آن پيامبر هم به خاطر آن خواهش مدت‏ها استغفار مى‏كرد.(٣٩٠)
همچنين نقل است كه شخصى آمد خدمت حضرت صادق عليه‏السلام و گفت: آيا اين حديث صحيح است:هر وقت معرفت به امامت درست شد، هر چه مى‏خواهى انجام بده؟ فرمود: بله، پرسيد: ولو اين كه زنا يا دزدى كند؟ امام فرمود:واى بر تو، مقصود اين است كه هر وقت معرفت به امام پيدا كرديد، آن گاه هر چه دلتان مى‏خواهد عمل صالح انجام دهيد، زيرا شرط قبول عمل را پيدا كرده‏ايد، نه اين كه وقتى امام را شناختى هر فسق و فجورى خواستى انجام بده.
يا مى‏بينيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دختر بزرگوارشان مى‏فرمايند:
يا فاطمة اعملى بنفسك، انى لا اغنى عنك شيئا(٣٩١)
اميرالمؤمنين عليه‏السلام هم در جواب شخص طالب نصيحت مى‏فرمايند: لا تكن ممن يرجو الاخرة بغير العمل(٣٩٢)
امام باقر عليه‏السلام نيز كه احتمال خطور اين فكر به ذهن شيعيان را مى‏داده‏اند، با تاكيد ابلغ شيعتنا(٣٩٣) فرموده‏اند: شيعه ما نيست، مگر كسى كه اهل ورع و تقوا و اهل اجتهاد باشد (اجتهاد يعنى كوشش)، ولى امروزه ما مى‏گوييم: اين‏ها مهم نيست، اصل اين است كه ما را در مشهد كنار امام رضا عليه‏السلام دفن كنند! اما نمى‏فهميم كه در اين صورت هارون الرشيد هم بايد بخشوده شود. در حالى كه همه او درا لعنت مى‏كنيم. اين را مى‏گويند يك فكر مسخ شده و مرده، بنابراين يكى از موارد احياى تفكر اسلامى اين است كه بايد بفهميم اسلام دين عمل است، دين وابستگى‏هاى خيالى نيست.(٣٩٤)

تفكر زنده و تفكر مرده‏

گفتيم كه تعبير حيات روح، ابتدا در قرآن مطرح شده است و منظور از آن، حيات انسانى انسان است، نه حيات حيوانى او (حيات حيوانى همان است كه مانند ساير حيوانات قلب و كليه كار مى‏كنند، اعصاب فعاليت دارند و...).
قرآن كريم در باب تأثير تعاليم خود بر مخاطبان مى‏فرمايد: لينذر من كان حيا؛(٣٩٥)
يعنى مردم را به دو دسته زنده و مرده تقسيم مى‏كند و مى‏گويد: قرآن روى افرادى اثر دارد كه شائبه‏اى از حيات در آن‏ها باشد. مقصود از مردگى و زندگى اين است كه هر كس با يك فطرت خدادادى و حقيقت طلب به اين دنيا مى‏آيد، ولى اين نور فطرت در بعضى خاموش مى‏شود و بدين سان او تبديل به يك مرده متحرك مى‏شود كه سخنان انبيا بر چنين فردى بى فايده است.
قرآن در تعبير ديگرى مى‏گويد: آن اشخاصى كه شائبه‏اى از حيات در آن‏ها باشد، وقتى كه قرآن در زمين روحشان بذر مى‏افشاند، مثل يك زمين سبز و خرم مى‏شوند. مثل اين افراد، مثل كسى است كه چراغى همراه دارد و روشنايى مى‏دهد.(٣٩٦)
بايد توجه داشت كه خود زندگى غير از شرايط زندگى است. نفس كشيدن و غذا خوردن و... شرايط زندگى هستند، اما خود زندگى به معنى دانايى و توانايى است. به خداى تعالى نيز از آن جهت حى مطلق مى‏گوييم كه دانا و تواناى مطلق است. اسلام نيز دين حيات و اين مقياسى است براى تفكيك اسلام و آن چه به اسم اسلام رواج يافته؛ يعنى آن طرز تفكرى كه نتيجه‏اش آگاهى يا توانايى نباشد و به سكون و بى خبرى بينجامد، از اسلام نيست؛ مثلاً همان طور كه گفتيم: از ديد اسلام تنها چيزى كه انسان مى‏تواند به آن اميد داشته باشد، عمل خود اوست. اين طرز تفكر باعث بيدار شدن حس اعتماد به نفس مى‏شود كه تأثير شگرفى در حيات انسان دارد، ولى عملاً مى‏بينيم مسلمين جايگاهى براى عمل قايل نيستند و متأسفانه غالب مفاهيم اخلاقى و تربيتى اسلام امروزه به شكل وارونه‏اى در افكار مسلمان‏ها وجود دارد.
حال در ادامه بحث علائم حيات يك جامعه و متناسب با اين كه اسلام به دنبال دانايى و توانايى است كه نشانه‏هاى حيات واقعى مى‏باشند، نه سكون و بى خبرى و ضعف، به بيان چند مفهوم اخلاقى مسخ شده ديگر مى‏پردازيم، اما قبلاً اشاره مى‏كنيم كه مسائل تربيتى مسائل احساسى هستند و مى‏توان گفت كه تيغ دو دم مى‏باشند؛ يعنى اگر خوب و صحيح آموزش داده شوند اثر بسيار عالى دارند، ولى اگر يك ذره از مسير خودشان منحرف شوند، صد در صد اثرشان معكوس است، و مواردى كه ذكر خواهيم كرد، اين نكته را آشكارتر خواهند ساخت:

الف - توكل

اگر در قرآن بنگريم كلمه توكل هميشه مفهومى زنده كننده، محرك و حماسى دارد؛ يعنى هر جا كه قرآن مى‏خواهد بشر را وادار به عمل كند و ترس را از انسان بگيرد، مى‏گويد: به خدا توكل كن و جلو برو و از كثرت دشمنان نترس. ولى همين كلمه در تفكر امروز مسلمين، يك مفهوم مرده است. وقتى مى‏خواهيم وظيفه‏اى را پشت سر بيندازيم و از آن جام آن شانه خالى كنيم، به توكل روى مى‏آوريم.توكل بر خدا در ميان ما، يعنى من كارى انجام نمى‏دهم و اين مفهوم، وارونه آن چيزى است كه قرآن به ما تعليم داده است.

ب - زهد

زهد مفهوم ديگرى است كه در بين ما كاملا مسخ شده است. كلمه زهد در لغت به معنى بى ميلى و بى رغبتى است. معناى اخلاقى كلمه زهد، به اين مفهوم كه انسان بايد زاهد باشد، در قرآن نيامده،(٣٩٧) ولى در كلام معصومين عليهم السلام، بسيار ذكر شده است. اما زاهد به طورى كه در اخبار و سنت معرفى شده غير از آن زاهدى است كه امروز در جامعه مى‏شناسيم. درست است كه زاهد به كم، قناعت مى‏كند، اما هر شخص قانعى زاهد نيست.
اسلام طرفدار دو نوع قدرت است: يكى قدرت اقتصادى و ديگرى قدرت روحى؛ و زهد يكى از مصاديق همين قدرت روحى است و معناى آن وارستگى از دنياست. مال و ثروت و جاه و مقام و... اگر از راه مشروع به دست آورده شود و در طريق هدف مقدس به كار رود، با زهد هيچ منافاتى ندارد، بلكه مورد سفارش اسلام هم هست.
در اثبات اين ادعا، امام صادق عليه‏السلام به زاهدهاى نادان زمان خويش كه به وضع ظاهرى و آراسته ايشان اعتراض داشتند، فرمودند كه اگر مطلب آن طور است كه شما مى‏گوييد، چرا يوسف صديق وقتى كه از زندان آزاد مى‏شود، بزرگترين پست‏ها (وزارت دارايى) را مطالبه مى‏كند و مى‏گويد: اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم(٣٩٨)و قرآن هماين كار را بر او عيب نگرفته و او را دنياپرست معرفى نكرده است؟(٣٩٩)
علت اين امر آن است كه وى مال و مقام را براى هدف‏هاى معنوى مى‏خواست. اين نكته آن قدر مهم است كه در مسأله ولايت از قبل جائر كه در حالت عادى حرام بزرگى است، اگر هدف از قبول آن، نجات مظلومان باشد، نه تنها حرام نيست، كه به فتواى بعضى مستحب و به فتواى بعضى، واجب مى‏باشد. كسب ثروت هم از همين قبيل است و به هدف افراد بستگى دارد.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام منظور اسلام از زهد را چنين بيان مى‏فرمايند:
الزهد كله كلمتين من القرآن لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم(٤٠٠)زهد، يعنى از نظر روحى به مقامى برسيد كه اگر تمام دنيا را از شما بگيرند، روحتان شكست نخورد و اگر تمام دنيا به شما روى آورد، شادى زده و اسير نشويد.
على رغم اين تعاليم در اسلام، مى‏بينيم كه زاهدهاى ما، هم ضعف روحى دارند و هم ضعف اقتصادى؛ زاهدى هستند كه هميشه از قدرت اقتصادى دورى گزيده‏اند و چون پول و ثروت نداشته‏اند، هميشه دست گدايى و دريوزگى پيش ديگران دراز كرده‏اند. از ناحيه روحى هم ضعيفند، زيرا اگر روزى از دنيا به آن‏ها روى آورد، خواهيم ديد كه اختيار از دستشان بيرون مى‏رود و فاسد مى‏شود.
زاهدهاى ما هم مثل همان معترضين به امام صادق عليه‏السلام و فلسفه زهد اميرالمؤمنين عليه‏السلام را نمى‏دانند. على عليه‏السلام مردى بود كه بيش از هر كس وارد اجتماع مى‏شد و توليد ثروت مى‏كرد و تقريباً همه كارهاى توليدى آن زمان، مثل زراعت، تجارت، حفر قنات، سربازى و درخت كارى را انجام مى داد، اما در عين حال چيزى براى خود نمى‏اندوخت، حتى از حق صد درصد مشروع خودش هم استفاده نمى‏كرد؛ حاضر نبود با شكم سير بخوابد، زيرا درد انسانيت داشت و مى‏فرمود:
لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له فى القرص.(٤٠١)(٤٠٢)

تفكر اسلامى درباره زهد و ترك دنيا

گفتيم كه تعاليم اسلامى به طور كلى در هر مقامى، حياتبخش هستند. منظور ازاحياى تفكر اسلامى اين است كه اگر جايى مردگى و سكون مشاهده كرديم، بايد بفهميم كه آن تعاليم از اسلام نيست و بايد تصور خود و جامعه را از آن انحراف تحصيح نماييم.
در ادامه بحث زهد ياد آورى مى‏كنيم كه معنى زهد،بى رغبتى است، ولى نه هر بى رغبتى.
شخص مريضى را كه مثلاً به شيرينى رغبت ندارد، زاهد نمى‏گويند، بلكه زاهد به عنوان يك مفهوم اخلاقى، كسى است كه به حسب طبيعت و غريزه، به لذات مادى رغبت دارد، ولى به خاطر هدفى عالى از آن لذات صرف نظر كرده، خود را مثل اشخاص بى رغبت نشان مى‏دهد. حال مى‏خواهيم ببينيم كه اولاً به طور كلى چه هدف‏هايى هستند كه راه رسيدن به آن‏ها، اعراض از لذايذ دنيوى است و ثانياً نظر اسلام راجع به آن هدف‏ها چيست؟
مجموعاً شش هدف براى زهد و اعراض از لذايذ دنيوى هست كه دو تا از آن‏ها مورد تاييد اسلام نيست و در واقع فلسفه‏هاى غلط زهد مى‏باشند. و بقيه را اسلام با قاطعيت تاييد كرده است كه ما در اين جا به بيان هر شش نظر مى‏پردازيم:
١ - يكى از نظرات درباره زهدكه در مكتب مسيحيت منحرف شده، زهد را اين چنين تعريف مى‏كنند و در واژه نامه المنجد نيز چنين بيان شده) اين است كه الزهد ترك الدنيا للتخلى للعبادة؛(٤٠٣) يعنى گويا ما دو نوع كار داريم:
بعضى كارها فقط مربوط به دنياست، مثل زراعت و تجارت و دنبال روزى رفتن و... و اساساً اين كارها ربطى به آخرت ندارد. در مقابل كارهايى هست به نام عبادت كه اگر مضر نباشد، تأثير مفيدى در زندگى دنيا ندارد، مثل نماز و روزه و دعا و رياضت. معناى زهد هم اين است كه براى رسيدن به كار آخرت، كار دنيا را بايد رها كرد. نتيجه چنين زهدى همان رهبانيت است.
آيا اسلام اين مفهوم را براى زهد مى‏پذيرد؟مسلماً خير. اين سخن نياز به توضيح ندارد. فقط مختصراً مى‏گوييم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: لا رهبانية فى الاسلام(٤٠٤) و حتى اسلام بسيارى از آن چه را مسيحيت جزء دنيا مى‏داند با شرط اين كه براى خدا صورت گرفته باشد، جزء آخرت مى‏داند؛ مثلاً اگر شما به دنبال كسب مال مى‏رويد تا قدرت اقتصادى جامعه خود را افزايش دهيد اين يك عبادت و كار آخرتى است. در مقابل آن چه را هم كه بسيارى از مكاتب فقط براى آخرت مفيد مى‏دانند، از نظر اسلام جزء زندگى دنيوى هم هست؛ مثلاً نماز و روزه و دعا نه تنها به درد آخرت، كه به درد دنيا هم مى‏خورد و از طرفى اگر دين گفته: شراب و ربا حرام است، اين‏ها هم براى زندگى دنيوى مضرند هم براى زندگى اخروى‏
متأسفانه تصور بسيارى از ما درباره زهد، همين شكل مسيحى و غير صحيح آن است.
٢ - مفهوم اشتباه ديگرى كه براى زهد بيان كرده‏اند اين است كه نمى‏گوييم: قلمرو دنيا از قلمرو آخرت جداست، بلكه همه كارهاى دنيا را چون وظيفه است، بايد انجام دهيم، ولى حساب لذت دنيا از لذت آخرت جداست؛ يعنى هر چه در اين جا خوشى كنيم، از خوشى‏هاى آخرت ما كم مى‏شود، پس لذت دنيا را ترك مى‏كنيم تا لذت آخرت را به دست آوريم و بعضى گفته‏اند كه مفهوم اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا(٤٠٥) همين است، اما معتقديم اين فهم از زهد هم خطاست، زيرا قطعاً لذت‏هاى اخروى، نتيجه محروميت‏هاى عمدى كه بشر براى خود ايجاد كرده، نيست، بلكه مولود عوامل ديگر است. از آن طرف هم مسلماً لذات دنيا موجب محروميت از لذات اخروى نمى‏شود.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره برخى از متقين مى‏فرمايد كه هم نعمت دنيا را برده‏اند و هم نعمت عقبى را: انّ المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الاخرة، سكنوا الدنيا بافضل ما سكنت و اكلوها بافضل ما اكلت(٤٠٦)
البته از نظر اسلام لذت‏هاى حرامى در دنيا هست كه انسان را از لذت آخرت محروم مى‏كند. اين نوع لذت‏ها را هم كه اسلام حرام كرده است، به خاطر اين است كه آثار بدى بر آن‏ها مترتب است، مانند شراب و قمار كه عواقب منى براى بدن و روح انسان و اجتماع دارد، اما هر لذتى كه عواقب ناگوار نداشته باشد حلال است: يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث(٤٠٧) اسلام نه تنها آن معاوضه لذت دنيا با آخرت بدان شكل را قبول ندارد، بلكه كسى را كه بيهوده تمتعات صحيح دنيوى را بر خود حرام كند، خطاكار مى‏شمارد:
قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق(٤٠٨)(٤٠٩)
على رغم بيانات فوق، ما معتقديم كه در اسلام زهد وجود دارد. البته زهد، واجب نيست، بلكه فضيلت و كمال است؛ يعنى در اسلام توصيه شده انسان لذت پرست نباشد. اگر كسى خود را در لذايذ حلال غرق كند، كار حرامى نكرده، ولى اگر نكند، كار اخلاقى بزرگى كرده است. به هر حال، اسلام براى چند هدف، زهد و چشم‏پوشى از لذايذ حلال دنيوى را قبول و تاييد كرده است.
فلسفه‏هاى صحيح زهد و تفكر اسلامى عبارتند از: ايثار، همدردى، آزادگى و درك لذايذ معنوى كه در اين جا به توضيح هر يك از آن‏ها مى‏پردازيم:

١ - زهد براى ايثار

انسان گاه در شرايطى قرار مى‏گيرد كه انسان‏هاى ديگر، مثل او يا بيشتر از او به برخى از نعمت‏ها احتياج پيدا مى‏كنند. در اين جا انسان لذتى را كه براى خودش حلال و جايز است، به ديگرى مى‏دهد. نه اين كه نخورد و دور بريزد تا در آخرت به او بدهند، بلكه سختى مى‏كشد تا ديگران آسايش بيابند. اين يكى از باشكوه‏ترين و عالى‏ترين شؤون و خصايص انسانى است. اين زهد اهل بيت عليهم السلام است كه نمى‏خورند تا بخورانند: و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا(٤١٠)
قرآن در وصف چنين زاهدانى سخن بسيار دارد: و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(٤١١) كدام عقل و دل است كه چنين زهدى را نپذيرد؟ اگر دينى چنين زهدى را توصيه نكند، اصلا دين نيست.

٢ - همدردى

گفتيم كه گاه براى انسان مقدور است كه حاجت ديگران را ولو با به سختى افكندن خود بر آورد، ولى گاهى كار به جايى مى‏رسد كه از ايثار هم كارى ساخته نيست؛ يعنى جامعه آن قدر بى نوا دارد كه ممكن نيست اين شخص بتواند با ايثار خود آن‏ها را متمكن كند. اين جا تنها يك كار از فرد مؤمن ساخته است: حال كه قادر نيست كمك مادى كند، تنها مى‏تواند با همدردى با آن‏ها، كمك معنوى نمايد. على عليه‏السلام، اول زاهد جهان، اين همدردى را وظيفه پيشوايان امت مى‏داند، زيرا چشم ضعيفان به پيشوايان است.
مى‏فرمايد: من نمى‏خورم تا بتوانم به فقيران بگويم: اگر شما نداريد كه بخوريد، من هم كه دارم، نمى‏خورم: انّ الله جعلنى اماما لخلقه ففرض على ّ التقدير فى نفسه مطعمى و مشربى و ملبسى كضعفاء الناس كى يقتدى الفقير بفقرى و لا يطغى الغنى غناه(٤١٢)
بدين ترتيب فقير تسكين خاطرى پيدا مى‏كند و غنى هم كه مرا مى‏بيند كه در راس اجتماع هستم، غنايش او را طاغى و ياغى نخواهد كرد.
البته در اين جا بايد به يك نكته اشاره كنيم كه زهد بايد متناسب با مقتضيات زمان باشد. در يك زمان براى انسان وظيفه است كه زاهدانه زندگى كند و در يك زمان نه. براى همين مى‏بينيم كه از نظر ساده‏زيستى، زندگى ائمه عليهم السلام با هم فرق دارد. با بيانات سابق، علت اين امر معلوم مى‏شود. امام صادق عليه‏السلام نيز صريحا اين مطلب را بيان مى‏فرمايد و به كسى كه به ايشان به علت پوشيدن لباس فاخر، اعتراض مى‏كند، چنين جواب مى‏دهد: از نظر اسلام، پوشيدن لباس فاخر، گناه نيست. خدا نعمت‏ها را خلق كرده كه از آن‏ها استفاده كنيم، ولى گاهى شرايط اقتضا مى‏كند به خاطر هدف و فلسفه خاصى از آن‏ها صرف نظر كنيم. يكى از آن فلسفه‏ها آن است كه در يك زمان ممكن است شرايط زندگى عموم مردم سخت باشد، در آن وقت اگر امكانات شخصى ما هم اجازه بدهد، نبايد از يك زندگى عالى بهره‏مند بشويم، زيرا اين خلاف همدلى با ساير مسلمين است، اما گاهى وضع عمومى مردم خوب است، در اين جا لزومى ندارد ما لباس خوب نپوشيم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه‏السلام در آن چنان شرايطى زندگى مى‏كردند، ولى امروز وضع مردم بسيار بهتر شده است. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم امروز حاضر بود، مثل من زندگى مى‏كرد.


۱۶
انسان بر آستان دين

٣ - آزادى و آزادگى

قرآن لذايذ حلال را بر بشر حرام نكرده است، اما مطلب ديگرى هست و آن اين كه بعضى از انسان‏ها مى‏خواهند آزاد زندگى كنند و سعى دارند حتى الامكان زنجير تقيدات را از دست و پاى خود بردارند.
البته يك سلسله احتياجات هست كه نمى‏توانيم آن‏ها را نداشته باشيم، مثل غذا و لباس، ولى يك سلسله قيود هست كه بشر براى خود پديد مى‏آورد و متناسب با آن قيدها، آزادى از او سلب مى‏شود. بعضى از افراد بشر اعتيادات خاصى دارند، مانند عادت به چاى و سيگار و رختخواب نرم و... به هر اندازه كه انسان بيشتر به اشيا عادت داشته باشد، بيشتر اسير آن‏ها مى‏شود و بدون آن‏ها نمى‏تواند زندگى كند، پس آزادى كمترى دارد. اما افرادى هستند كه بدون اين كه لذت‏هاى دنيا را بر خود حرام نمايند، مى‏خواهند ساده زندگى كنند تا مقيد و اسير آن‏ها نباشند و سبكبار و سبكبال حركت كنند.
به قول شاعر:

در شط حادثات برون آى از لباس
كاول برهنگى است كه شرط شناور است
كسى كه مى‏خواهد در درياى اجتماع و حل مشكلات آن وارد شود اول بايد برهنه شود.با تعلقات زياد، شناورى در اين دريا امكان ندارد. از اين رو مى‏بينيم شيوه زندگى پيامبران عظام و رهبران بزرگ اجتماع نيز همواره ساده‏زيستى بوده، زيرا زندگى پر تجمل با رهبرى سبك‏بالانه نمى‏سازد.
اولين چيزى كه در سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏خوانيم اين است كه آن حضرت خفيف الموونة و داراى مخارج اندك بودند. ساير پيامبران نيز چنين بودند.
درباره حضرت عيسى عليه‏السلام هست كه دابته رجلاه و سراجه بالليل القمر(٤١٣)
مى‏بينيم گاندى هم كه مى‏خواهد جامعه‏اش را از چنگال استعمار نجات دهد، كاملاً زاهدانه زندگى مى‏كند و به ملتش هم مى‏گويد: اگر مى‏خواهيد از يوغ استعمار آزاد شويد، بايد ابتدا از قيود خودتان آزاد شويد و ساده‏زيستى پيشه كنيد.

٤ - درك لذايذ معنوى

فلسفه ديگر زهد اين است كه اگر انسان در لذات مادى (حتى لذات مادى حلال) غرق بشود، در همين دنيا از لذات معنوى محروم مى‏شود. براى كسى كه جزء صابرين و صادقين و مستغفرين بالاسحار باشد، نماز شب لذت و بهجتى دارد كه هيچ وقت براى يك لحظه، آدم عياش، آن چنان لذتى را حس نمى‏كند. ما اگر مثلاً سر شب دور هم بنشينيم و پاسى از شب را به گفتن و خنديدن و خوردن (ولو اين كه همه حلال باشد) سپرى كنيم و سپس از فرط پرخورى مثل يك مرده در رختخواب بيفتيم، آيا توفيق پيدا مى‏كنيم كه دو ساعت مانده به طلوع آفتاب بيدار شده، از عمق روح به نيايش بپردازيم؟
پس اگر انسان بخواهد لذت‏هاى معنوى و الهى را درك كند، چاره‏اى جز كم كردن لذت‏هاى مادى ندارد، لذا كسانى كه چنان توفيقاتى داشته‏اند به اين لذت‏هاى مادى كه ما دل بسته‏ايم، اعتنايى نمى‏كنند. به تعبير بوعلى سينا، رياضت و زهد يك عارف عبادت است از ورزش دادن و آماده كردن قواى وهم و خيال و حس، براى اين كه وقتى مى‏خواهد آينه روح خود را در مقابل ملكوت بگيرد، آن‏ها ثقيل و مانع نباشند، تا بتواند رو به خدا بايستد.
حال بايد پرسيد: زهد با اين اهداف و فلسفه‏ها آيا يك زهد مرده است يا زنده؟ آن كه زهد مى‏ورزد تا ايثار كند، تا با بينوايان همدردى كند، تا در اجتماع سبكبار و آزاد باشد، تا روح انسانيش آزاد بوده و بتواند با خداى خود مناجات كند، يك مرده است يا زنده؟ مسلماً اين زهد موجب حيات و زندگى است و زهد على بن ابى طالب عليه السلام و ديگر معصومين عليهم السلام هم بر همين اساس بوده است.
على عليه‏السلام در عين زاهد بودن، رهبر اجتماع خود هم بود، پس اين زاهدهايى كه مى‏بينيم مظهر زهدشان فقط اين است كه با كسى حرف نزنند و به كسى كارى نداشته باشند، زهدشان يك زهد مرده است و زهد اسلامى نيست و اسلام از چنين زهدها و زاهدهايى بيزار است.(٤١٤)

خلاصه كتاب « امدادهاى غيبى در زندگى بشر »

خورشيد دين هرگز غروب نمى‏كند

دنياى ما دنياى تغيير و تحول است، و همه چيز عوض مى‏شود، مى‏خواهيم ببينيم آيا دين نيز همين طور است؟ و در تاريخ بشر دوره بخصوصى دارد كه پس از آن بايد از بين برود و يا اين كه هميشه در ميان مردم باقى است و هر قدر عليه آن قيام شود باز به شكلى وجود خواهد داشت و خلاصه از بين رفتنى نيست.
ويل دورانت كه خود بى‏دين است در كتاب درسهاى تاريخ مى‏گويد: دين صد جان دارد. هر چيزى با يك بار ميراندن براى هميشه مى‏ميرد، اما دين را صد بار هم بميرانيم باز زنده مى‏شود. اين مطلب را كهدين مردنى نيست مى‏خواهم بر پايه علمى بررسى كنيم و ببينيم كه طبق قانون طبيعت چه چيز رفتنى است و چه چيز هميشه باقى خواهد ماند. البته بحث راجع به پديده‏هاى اجتماعى است نه امور خارج از اجتماع بشر.
پديده‏هاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتماً بايد با خواسته‏هاى بشر تطبيق كنند؛ يعنى يا خود آن‏ها خواسته بشر باشند و يا وسيله‏اى براى تأمين خواسته‏هاى انسان. خواسته‏هاى بشر نيز دو قسمند: خواسته‏هاى طبيعى و خواسته‏هاى غير طبيعى (اعتيادى).
خواسته‏هاى طبيعى ناشى از نيازهاى طبيعى بشر است، و هنوز كسى مدعى نشده كه علت و رمز درخواست آنها از سوى بشر را كشف كرده. از اين خواسته‏هاى طبيعى مى‏توان حقيقت جويى، ميل به زيبايى، ميل به توليد نسل و ميل به همدردى با همنوع را نام برد.
غير از اين‏ها يك سلسله خواسته‏ها هستند كه اعتيادات ناميده مى‏شوند و قابل ترك دادن و عوض كردن هستند؛ مثلاً اكثر مردم عادت به چاى دارند و خيلى‏ها معتاد به سيگارند، اينها كم كم بصورت خواسته درآمده و انسان آنها را مثل امور طبيعى خواهان مى‏شود، ولى چون اين درخواست مصنوعى است، قابل ترك است و مى‏شود نسل يا فردى را طورى تربيت كرد كه حتى فكر اين‏ها را هم نكنند، اما امور طبيعى را نمى‏توان ترك داد؛
مثلاً كمونيسم در اوائل كار با شعار اشتراكى كردن، هر اختصاصى، حتى تشكيل خانواده و اختصاص زن و شوهر و فرزندان به همديگر را نفى مى‏كرد، ولى چون اين امر بر خلاف طبيعت بشر بود موفق نشد.
با مقدمه فوق معلوم مى‏شود كه اگر دين بخواهد باقى بماند، لا اقل بايد داراى يكى از اين دو خاصيت فوق باشد: يا در ژرفاى فطرت جا داشته باشد، كه در آن صورت تا بشر هست دين هم خواهد بود يا لااقل وسيله و تأمين كننده برخى از خواسته و احتياجات بشر باشد، البته به شرطى كه چيز ديگرى نتواند جاى آن را بگيرد وگرنه اگر چيزى مى‏توانست، مثل دين يا بهتر از دين آن حاجتى را كه دين تأمين ميكرد برآورده كند، باز هم دين از ميان مى‏رفت؛ يعنى بايد تأمين كننده منحصر به فرد برخى احتياجات باشد و اتفاقاً دين هر دو خاصيت را دارد:(٤١٥)
در مورد اول، يعنى اين بحث كه دين در نهاد بشرى قرار داده شده است ابتدا بايد بحثى درباره نظرات موجود درباره علل پيدايش دين داشته باشيم:
نظريه فطرى بودن دين را اول بار خود قرآن مطرح كرده است كه: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها(٤١٦) و قبل از اسلام چنين ديدگاهى در جهان وجود نداشت و تا قرن هفدهم و هيجدهم و نوزدهم ميلادى دانشمندان در اين زمينه نظريات ديگرى داشتند؛ در حالى كه اكنون مى‏بينيم كاوش‏هاى روانى همين نظريه قرآن را تاييد ميكند.
درباره علل پيدايش دين فرضيه‏هاى زيادى پيدا شده كه در اين جا به اجمال عرض مى‏كنم.
عده‏اى گفتند: دين مولود ترس است، بشر از طبيعت مى‏ترسيده و مى‏خواسته به جايى پناه ببرد، لذا خدا را براى خود ساخته است.
بعضى گفتند: علت اين است كه بشر علاقه‏اى به عدالت دارد و وقتى دنيا را غرق در بى‏عدالتى مى‏بيند براى تسكين آلام خود دين را مى‏سازد.
بعضى گفتند: علت آن جهل بشر است؛ يعنى بشر مى‏خواسته حوادث جهان را تعليل كند، چون علت‏ها را نمى‏شناخته علت ماوراء طبيعى براى حوادث فرض كرده است.
صاحبان نظر اخير گفتند: اگر علم را توسعه بدهيد، دين از ميان مى‏رود. عالم شدن مساوى است با بى‏دين شدن، اما ديدند علم آمد و دين باقى مانده و دانشمندان طراز اولى همچون پاستور و... در آستانه دين زانو زدند.
ماركسيست‏ها آمدند و گفتند: اصلاً بحث علم مطرح نيست. دين وسيله‏اى براى كسب امتياز در جوامع طبقاتى است؛ بعد از اين كه بشر از جامعه اشتراكى به جامعه فئوداليستى و كاپيتاليستى كشيده شد، طبقه حاكمه براى حفظ منافع خود دين را اختراع كرد تا طبقه محكوم قيام نكند، بنابراين اگر شما جامعه اشتراكى به وجود آوريد و طبقات را از ميان برداريد دين هم از ميان خواهد رفت. اين فرضيه نتوانست جاى پايى براى خود باز كند، زيرا از طرفى اثبات شد كه دين از مالكيت قديمى‏تر بوده، از طرف ديگر توجيه آنها با واقعيت تاريخ تطبيق نمى‏كند، زيرا دين اغلب از ميان طبقات ضعيف و محكوم ظهور كرده و بيشتر ياران پيامبران طبقه زيردست و محروم بوده‏اند.(٤١٧)
فرضيه‏اى را هم فرويد آورد و گفت: بشر در اجتماع از نظر جنسى محروميت‏هائى پيدا مى‏كند كه باعث مى‏شود غريزه عقب رانده شده، به شعور ناخودآگاه برود. قيود اجتماعى جلوى بروز اين غريزه به عقب رانده شده را مى‏گيرد، لذا اين محروميت‏ها از راه‏ها و به شكل‏هاى ديگرى بروز مى‏كند كه يكى از آنها دين است. نتيجه حرف فرويد اين بود كه اگر آزادى جنسى مطلق بدهيم، ديگر دين هم وجود نخواهد داشت. اما طولى نكشيد كه خود فرويد هم از حرف خود پشيمان شد و شاگردانش هم نظر او را نپذيرفتند و از همين جا نظريه فطرى بودن دين پيدا شد.
در مورد فطرى بودن دين دانشمندان زيادى نظر داده‏اند، از جملهيونگ شاگرد فرويد كه مى‏گويد:اين جمله فرويد كه دين از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى‏كند صحيح است، اما عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمايلات جنسى كه به شعور باطن گريخته‏اند نمى‏باشد، بلكه روان ناخودآگاه جزء سرشت بشر است، و عناصر رانده شده مى‏روند و به آن ملحق مى‏شوند؛ دين هم جزء امورى است كه در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبيعى وجد دارد.
ويليام جيمز روانشناس و فيلسوف معروف آمريكايى در كتاب دين و روان مى‏گويد:درست است كه سرچشمه بسيارى از اميال درونى ما امور مادى و طبيعى است، ولى بسيارى از آنها هم از ماوراى اين دنيا سرچشمه مى‏گيرد... به همان دليل كه يك سلسله غرايز مادى ما را با اين دنيا پيوند مى‏دهد، غرايز معنوى هم ما را با دنياى ديگر پيوند مى‏دهد.
آلكسيس كارل، جراح و فيزيولوژيست معروف، در كتاب نيايش مى‏گويد:
دعا عالى ترين حالت مذهبى در انسان است و حقيقت آن پرواز روح بشر است بسوى خدا. در وجدان انسان شعله فروزانى است كه گاه و بيگاه انسان را متوجه خطاهاى خويش مى‏كند و همين شعله فروزان است كه انسان را متوجه خطاهاى خويش مى‏كند و همين شعله فروزان است كه انسان را از راه كجى كه مى‏رود باز مى‏دارد.
انيشتين علت گرايش به مذهب را در همه طبقات يكسان نمى‏داند و مى‏پذيرد كه ديندارى بسيارى از مردم ناشى از ترس، جهل و اميد به يك مبدا براى اتكا است و مى‏گويد: خداى اين افراد، خداى واقعى نيست.
وى در ادامه مى‏گويد:ولى در اين بين يك عده قليلى هم هستند كه يك معنى واقعى از وجود خدا را كه واقعاً داراى خصايص و مشخصات بسيار عالى و غير قابل قياس با عقيده سايرين است دريافته‏اند. در اين حالت فرد به كوچكى آمال و هدف‏هاى بشر و عظمت امور ماوراى طبيعت پى مى‏برد.
مطابق اين بيان در انسان يا حداقل در بعضى از انسان‏هاى رشديافته چنين احساسى است كه مى‏خواهد از وجود محدود خود خارج شود و به خدا و منبع هستى متصل گردد. اين همان است كه قرآن كريم مى‏فرمايد: الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب(٤١٨)
از مجموع نظرات اين دانشمندان معلوم مى‏شود كه اولا در ميان خود منكرين دين، راجع به منشأ دين وحدت نظرى وجود ندارد، و ثانياً بسيارى از دانشمندان معروف جهان به فطرى و طبيعى بودن دين نظر داده‏اند.(٤١٩)
در مورد مطلب دوم بايد بيان كنيم كه چگونه دين تأمين كننده خواسته‏هاى فردى و اجتماعى بشر است و جانشين هم ندارد.
در توضيح اين كه بشر از لحاظ شخصى و فردى محتاج به دين است، بايد گفت كه همين كه ابديت به فكر بشرى مى‏آيد، با جهان ديگر پيوند برقرار مى‏كند و اين قدرت فكرى در او تمايلات ابديت خواهى به وجود مى‏آورد. و اين گونه خواسته‏هاى عظيم در ساختمان بدنى و جسمانى محدود و فانى شونده جور در نمى‏آيد. اينجا است كه يك عدم تعادل عجيب و ناراحت كننده‏اى ميان آرزوها و استعداد جسمانى خود مى‏بيند.
حال اين اشكال پيش مى‏آيد كه اگر بناست انسان محو و نابود شود، اين تفكرات و تمايلات وسيع و گسترده چقدر بيهوده و خردكننده است. بسيارى از كارهايى كه بشر براى باقى ماندن نام خود انجام مى‏دهد نشانگر همين آرزوى جاودانى است، ولى كيست كه نداند كه اگر شخص وجود نداشته باشد، باقى ماندن شهرت و نام وى هيچ فايده‏اى نخواهد داشت، تنها چيزى كه احساس و احتياج را به طور كامل و مطمئن پاسخ مى‏دهد دين است. به قول ويكتور هوگو آنچه كه زندگى را براى انسان گوارا و لذت‏بخش مى‏كند و افق ديد او را وسيع مى‏سازد، همان چيزى است كه دين به او ميدهد؛ يعنى اعتقاد به جهان ابديت، به خلود و بقاى بشر.
براى توضيح اجتماعى بشر به دين بايد گفت كه ركن اساسى در اجتماعات، اخلاق و قانون است. اجتماع به اين دو نيازمند است و پشتوانه اين دو هم فقط دين است. تمام مقدساتى كه اجتماع بشر دارد، مثل عدالت، آزادى، مساوات، انسانيت، همدردى و... تا پاى دين در ميان نباشد، حقيقت پيدا نمى‏كند و مثل چاپ اسكناس بدون پشتوانه است. درست شبيه اعلاميه حقوق بشر كه فرنگيان منتشر كرده و خودشان هم قبل از ديگران آن را نقض كرده‏اند؛ چون متكى به ايمانى كه از عمق و وجدان بشر برخاسته باشد، نيست.
ممكن است پرسيده شود كه اگر دين فطرى است چرا گروه‏هايى از مردم از دين خارج مى‏شوند يا چرا بعضى دانشمندان بى‏دينند.
دلايل مختلفى براى اعراض مردم از دين وجود دارد: مثلاً دانشمند امريكائى، والتر اسكارلند برگ، دو دليل درباره علت بى ايمانى برخى از دانشمندان به خدا ذكر مى‏كند: يكى نامساعد بودن بعضى از محيطهاى اجتماعى كه انكار وجود خدا را ايجاب و توجيه مى‏كند. مورد ديگر سوء تفاهمى است كه در مسأله خدا براى بعضى از دانشمندان پيدا مى‏شود؛ آن‏ها در كودكى خدا را از طريق كسانى مى‏شناسند كه تلقى نادرستى از خدا دارند؛ آنها ذات خدا و صفات و طرز دست‏اندركار بودن خدا در عالم را طورى تعليم مى‏بينند كه با عقل جور در نمى‏آيد و وقتى آن دانشمند با عقل و منطق آشنا شد، آن ايمان نامعقول را نفى مى‏كند و چون مى‏پندارد عقيده به خدا جز به همان شكل غير منطقى نبايد باشد، منكر خدا مى‏شود؛ پس در واقع آن چه كه آنها انكار مى‏كنند مفهوم واقعى خدا و دين نيست، چيز ديگرى است، اما علت اعراض از دين منحصر در اين‏ها نيست.
يكى ديگر از چيزهائى كه موجب اعراض و تنفر مردم از خدا و كلا همه معنويات مى‏شود، آلوده شدن محيط و غرق شدن افراد در شهوت پرستى و هوا پرستى است و بديهى است كه غرق شدن در شهوات پست حيوانى با هر گونه احساس تعالى منافات دارد.
براى همين اقوامى كه مى‏خواهند روح اخلاق و شهامت و شجاعت را در قوم ديگرى بكشند، وسائل عياشى و شهوترانى آنها را فراهم مى‏كنند. همانطور كه در اندلس اين واقعه رخ داد و امروز نيز استعمار غرب آن را در كشورهاى اسلامى به كار گرفته است.
در زبان دينى اين مطلب اينطور بيان شده است كه وقتى دلها را كدورت و قساوت مى‏گيرد، نور ايمان در دلها راه نمى‏يابد؛ ان الله لا يهدى القوم الفاسقين(٤٢٠)
دليل چهارم براى اعراض از ناسازگارى و ستيزى است كه برخى از مبلغان دينى بى خرد ميان دين و ساير غرائز فطرى بشرى ايجاد مى‏كنند و بجاى اين كه دين را تعديل‏كننده غرايز ديگر معرفى كنند آنرا ضد و دشمن ساير فطريات بشر معرفى مى‏كنند.
توضيح مطلب اين كه در سرشت بشر تمايل به بسيارى از چيزها نهاده شده كه همه در مسير تكامل بشر لازم است، و همانطور كه هيچ عضوى بيهوده نيست، هيچ تمايل بيهوده‏اى كه محتاج به ميراندن باشد هم وجود ندارد.
هيچ يك از اين تمايلات با يكديگر سر جنگ ندارد و اگر سهم هر يك به عدالت داده شود، هماهنگى كامل بين آنها برقرار مى‏شود و ناهنماهنگى آنجاست كه يكى بيش از حد سير و ديگرى گرسنه باشد.
معنى فطرى بودن قوانين اسلامى هم همين هماهنگى آن و عدم ضديت آن با ساير احتياجات واقعى انسان است، ولى بعضى مقدس مآبان مى‏گويند:
اگر مى‏خواهى دين داشته باشى به همه چيز پشت پا بزن؛ مال و مقام و فرزند را رها كن، از علم بگريز كه حجاب اكبر است؛ شاد مباش و شادمان مكن و...
بديهى است وقتى زهد، ترك وسائل معاش، ترك موقعيت اجتماعى و انزواى از مردم شناخته شود و علم علم دشمن دين دانسته شود و علما را به نام دين در آتش افكنند مردم به دين بدبين خواهند شد، لذا مربيان دين بايد بكوشند اولاً خود، دين شناس شوند و به نام دين مفاهيم نامعقولى در اذهان مردم وارد نكنند.
ثانياً در اصطلاح محيط بكوشند و از آلودگيهاى اخلاقى محيط تا حد امكان بكاهند، و ثالثاً و همه مهمتر اين كه، اسم دين با فطريات مردم مبارزه نكنند. آن وقت است كه خواهند ديد مردم يدخلون فى دين الله افواجا(٤٢١)(٤٢٢) [استاد مطهرى عوامل اعراض مردم از دين را به نحو مفصل‏تر، در كتاب علل گرايش به ماديگرى آورده‏اند. كه در دفتر هفتم از خلاصه آثار به آن خواهيم پرداخت.(٤٢٣)]

امدادهاى غيبى در زندگى بشر

شايد عده‏اى با ديدن عنوان امدادهاى غيبى فكر كنند قرار است يك سلسله خرافات مطرح شود يا بگويند در عصر علم و دانش كه بشر همه چيز را تحت مشاهدات عينى و حسى خود در آورده است مددهاى غيبى يعنى چه؟ و اين بحث‏ها در اين زمان، ديگر بى‏معنى است، اما بايد گفت كه مطلب، درست بر عكس است يعنى چنين برخوردى ضدعلم است و با روح علمى ناسازگار نيست و از جهالت هم بدتر است، زيرا جاهل به دنبال علم مى‏رود، اما كسى با چنين فكرى با جمود فكرى، حتى حاضر به تحقيق هم نيست. اگر كسى را ديديد كه در همه رشته‏ها گواهى نامه تحصيلى دارد، در عين حال سخنى را بدون دليل قبول يا انكار مى‏كند، بدانيد عالم واقعى نيست.
من در اين جا نمى‏خواهم بگويم كه تمام سخنان مرا بپذيرد، بلكه مى‏خواهم از همان خاصيتى استفاده كنم كه هميشه دين در برابر علم داشته است. دين هميشه محرك علم بوده است به سوى تحقيق و من با طرح اين مسأله مى‏خواهم محرك روح تحقيق و توجه شما باشم.
غيب يعنى آن چه از حواس ظاهرى ما نهان است و پشت پرده محسوسات قرار دارند. در قرآن هم اين كلمه زياد بكار برده شده است؛ مثلاً قرآن كريم در وصف متقين مى‏فرمايد: الذين يؤمنون بالغيب(٤٢٤) يا و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو(٤٢٥) نقطه مقابل غيب شهادت است؛ يعنى آن چه ما در آن با حواس خود سر و كار داريم و براى ما محسوس و ملموس است، اما همين حواس براى ايمان و اعتقاد به غيب كافى نيست، و بايد قوه عقل - كه خود مرتبه غيب وجود ماست - دست به كار شود و يا قوه‏اى نهان‏تر از عقل بايد غيب را شهود كند.
پيامبران نه تنها آمده‏اند كه مردم را به غيب و ماوراى ظاهر، مؤمن كنند بلكه مى‏خواهند ميان مردم و غيب رابطه برقرار نمايند و مردم را به عنايتهاى خاص غيبى مؤمن كنند. اينجاست كه مسأله غيب با زندگى بشر عملاً تماس پيدا مى‏كند.(٤٢٦)
اين كه گفتيم: غيب يعنى آن چه در پس پرده‏اى نهان است و در قرآن هم درباره اهل قيامت آمده: و كشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد(٤٢٧) يا از اميرالمؤمنين عليه‏السلام، نقل شده كه: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا(٤٢٨) مسلماً منظور از آن پرده، پرده جسمانى نمى‏باشد، بلكه اين پرده همان حجاب و محدوديت حواس ماست.
به بيان ديگر، عقل موجودات را به دو قسمت محدود و نامحدود تقسيم مى‏كند. جسم محدود از نظر زمان و مكان حد معينى دارد؛ يعنى در زمان و مكانى هست و در زمان و مكان ديگر نيست، حالا اگر موجودى از نظر زمانى و مكانى نامحدود باشد، آن‏گاه در همه زمانها و مكانها هست، پس محيط بر مكان و زمان است. و در اين وقت حواس ما كه خود محدود به زمان و مكان است، از درك آن عاجز مى‏باشد؛ مثل ماهى كه تا وقتى در آب است، نمى‏داند آب چيست و كجاست،(٤٢٩) پس غيب بودن غيب و راز غيب بودنش مربوط به مقدار توانايى دستگاه‏هاى ادراكى و حسى ماست نه به وجود حايل و مانعى بين اين دستگاه‏ها و غيب.
همان طور كه مولوى در داستان ديدن فيل در تاريكى به خوبى ترسيم مى‏كند كه حس لامسه خيلى كمتر و ناقص‏تر از حس باصره عمل مى‏كند؛ تمام حواس ما نسبت به عقل در دريافت غيب نيز چنين‏اند.(٤٣٠)
اين كه عقل از چه راه وجود جهانى ديگر را كشف مى‏كند، بحث مفصلى لازم دارد، كه مختصرا اشاره‏اى مى‏كنيم: فلسفه در تحليل نهايى به اين جا رسيده كه همه چيز در جوهر و ذات خود متغير است. جهان يك واحد در حال حركت است و دائما در حال حدوث و فناست.
طبق اين نظر غير قائم بالذات بودن جهان، واضحتر از آن است كه نيازى به توضيح داشته باشد، زيرا در اين بحث نيست كه جهان تدريجا و دائماً از عدم بوجود مى‏آيد و استمرارا دستى او را بوجود مى‏آورد و فانى مى‏سازد و اين جهان، هستى و نظم و حيات خود را از جهان ديگر دارد.
اما گذشته از اينكه اشياء در اصل هستى خود از غيب مدد مى‏گيرند، در زندگى بشر يك سلسله مددهاى غيبى خاصى هم وجود دارد. در قرآن خدا را با دو صفت رحمان و رحيم ياد مى‏كند. اين‏ها هر دو مشتق از رحمتند با اين تفاوت كه رحمت رحمانى شامل شامل همه موجودات است. زيرا وجود و جود آن‏ها و وسايلى كه براى بقاى آنها آفريده شده، رحمت است ولى رحمت رحيميه عبارت از الطاف و دستگيرى‏هاى خاصى كه انسان در اثر حسن انجام وظيفه مستحق آن مى‏گردد و پيامبران آمده‏اند كه ما را به اينگونه مددهاى غيبى مؤمن نمايند. با چنين ايمانى ما وارد معامله با خدا مى‏شويم. حس مى‏كنيم كه با انجام اعمال نيك خدا ما را پاداش داده، حفظ مى‏كند و با انجام گناه كيفر مى‏دهد.(٤٣١)
به هر حال بشر زندگى فردى و اجتماعى بشر مشمول لطف‏ها و رحمتهاى خاصى مى‏شود كه او را مدد مى‏رساند. كمكهاى غيبى به صورت فراهم شدن شرائط موفقيت است و گاه به صورت الهامات و هدايتها. ولى بايد دانست كه اين چنين نيست كه انسان دست روى دست بگذارد تادستى از غيب برون آيد و كارى بكند. خير! مددهاى غايبى دو شرط دارد: اول عمل و كوشش و مجاهدت، دوم نيت خالص داشتن.


۱۷
انسان بر آستان دين

قرآن كريم مى‏فرمايد: ان تصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم؛(٤٣٢) يعنى يارى الهى مشروط است به يارى كردن قبلى شما نسبت به دين خدا و مخصوصاً اين كه خالصانه و لله و فى الله باشد، يا مى‏فرمايد: والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا (٤٣٣) در اين‏جا نيز، هم صرف نيروى بدنى (كوشش و جهاد) و هم صرف نيروى روحى (فينا = در راه ما) را شرط قرار مى‏دهد و در اين زمينه نه تنها در قرآن و احاديث، بلكه در زندگى خود و اطرافيان‏مان نمونه‏هاى متعددى مى‏توانيم بيابيم. اين كه زندگى انسان اگر مقرون به حق‏جويى و اخلاق و عمل باشد، مورد حمايت حقيقت قرار خواهد گرفت علاوه بر اين كه از لوازم ايمان به انبياست يك حقيقت تجربى و آزمايشى است، البته تجربه و آزمايش شخصى؛ يعنى هر كسى لازم است در عمر خويش چنين كند تا اثر لطف و عنايت پروردگار را در زندگى خود ببيند و چقدر لذت‏بخش است معامله با خدا و مشاهده آثار لطف او.
اين كار سختى نيست و مراحل اوليه‏اش آسان است؛ انسان مى‏تواند با خدمت به خلق، مخصوصاً احسان به والدين، به شرط اخلاص، كم و بيش آثار لطف خدا را همراه خود ببيند، و من خودم مى‏توانم ادعا كنم كه عملاً لطف پروردگار را در اين شرايط وجدان كرده‏ام.
تفاوت تفكر مادى و الهى در همين جاست. از نظر يك فرد مادى در حساب عالم هيچ تفاوتى ميان راه حق و ناحق نيست. از نظر او عوامل مؤثر در اجل، روزى، سلامت و سعادت منحصرا مادى است و كسى كه در راه عدالت و انسانيت گام بر مى‏دارد و مخالف وى، از اين حيث با هم فرقى ندارند، ولى از نظر جهان‏بينى الهى علل و عوامل ديگرى نيز در اين جهان موثر است. از اين نظر جهان يك واحد زنده و با شعور است و اعمال و افعال بشر عكس‏العمل دارد.
يك فرد مادى هر قدر به مسلك خود مؤمن و معتقد باشد و هر قدر آرمانش مقدس و دور از خودخواهى و نفع پرستى باشد، بيش از اين عقيده ندارد كه به اندازه سعى و كوشش خود نتيجه مى‏گيرد، اما يك نفر انسان مؤمن و معتقد به خدا و غيب مى‏داند اگر در راه حق فداكارى كند، دستگاه جهان، به حمايت او بلند مى‏شود و صدها هزار برابر نيروى او، نيروى كه به يارى او مى‏آيد.[(٤٣٤)
گفتيم: يكى از انواع مددهاى غيبى، الهامات و هدايت‏هاست. آنچه ما معمولاً از راههاى حصول علم مى‏دانيم دو تاست: يكى تجربه و مشاهده عينى، و ديگرى قياس و استدلال منطقى،(٤٣٥) ولى آيا تمام معلومات بشر فقط از اين دو راه است؟
بسيارى از دانشمندان معتقدند كه راه سومى نيز هست و اغلب اكتشافات بزرگ به صورت ناگهانى در روح و مغز دانشمند جهيده است.
ابن سينا معتقد است كه چنين قوه‏اى در بسيارى از افراد كم و بيش وجود دارد و آيه شريفه: يكاد زيتها يضيى‏ء و لو لم تمسسه نار را بر همين قوه كه در بعضى افراد احيانا به صورت شديدترى وجود دارد حمل مى‏كند. غزالى در بحث وحى و نبوت مى‏گويد:
بهترين دليل بر امكان وحى، وقوع آن است. زيرا بشر اطلاعاتى درباره داروها و يا درباره نجوم دارد كه مسلما از تجربه به دست نيامده است.(٤٣٦)
خواجه نصير الدين طوسى نيز همين مطلب را در مورد برخى از صنايع مى‏گويد. در دانشمندان معاصر نيز اين نظريه طرفداران فراوانى دارد.
چنان كه حتى الكسيس كارل در كتاب انسان موجود ناشناخته دانشمندان را به دو دسته تقسيم مى‏كند: دانشمندان منطقى و دانشمندان اشراقى.
رياضيدان فرانسوى، ژاك هادامارا، در مقاله نقش شعور باطن در تجسمات علمى مدعى است كه هر دانشمند محققى كم و بيش احساس كرده برخى مطالب علمى او حاصل يك رشته الهامات درونى مى‏باشد؛ و انيشتين نيز شبيه اين مطلب را گفته است.(٤٣٧)
تا اين جا معلوم شد كه در زندگى فردى بشر انواعى از مددهاى غيبى وجود دارد: به صورت تقويت دل و اراده، بصورت فراهم شدن وسائل مادى كار، بصورت هدايت و روشن‏بينى، و صورت الهام افكار بلند علمى. معلوم مى‏شود انسان به خود واگذاشته نيست و عنايات الهى شامل حال او مى‏شود. حال درباره يك فرد چنين است، درباره جامعه بشريت چطور؟
از نظر اسلام مددهاى غيبى به جامعه به صورت ظهور افراد منجى محقق مى‏شود ظهور نوابغ بزرگ يا پيامبران عظيم الشأنى، مثل ابراهيم، موسى، عيسى و محمد عليهم‏السلام در شرائطى بوده كه جامعه بشريت سخت نيازمند آنها بوده است، و معمولاً در مواقعى ظهور كرده‏اند كه بشريت در يك پرتگاه خطرناكى قرار داشته و آن‏ها سبب نجات و اصلاح اجتماع خود شده‏اند: و كنتم على شفا حفرة من النار فأنقذكم منها(٤٣٨) يا و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين(٤٣٩)
مسئله مهدويت در اسلام نيز چنين است، اعتقاد به مهدويت، اعتقاد به ظهور يك منجى بشريت است، نه فقط در شعاع زندگى يك قوم يا يك ملت بلكه در كل جهان و براى اصلاح اوضاع زندگى تمام بشريت. ممكن است بعضى بپندارند كه در عصر علم و دانش، دليلى ندارد كه تصور كنيم كه خطرى بشريت را تهديد مى‏كند و نياز به مدد غيبى باشد. بشريت روز بروز بالغتر و كاملتر مى‏شود و طبعا نيازمنديش به مددهاى غيبى - به فرض قبول آنها - كمتر مى‏گردد، اما در حقيقت اين خيال باطلى است.
خطراتى كه در عصر به اصطلاح علم و دانش بشريت را تهديد مى‏كند، از خطرات عصرهاى پيشين بيشتر است. علماى اخلاق همواره گفته‏اند: منشأ انحرافات بشر تنها نادانى و جهالت نيست، بلكه انحرافات بشر بيشتر از ناحيه غرايز و تمايلات مهار نشده است.
در عصر ما، علم و دانش، ابزار غرايز سركشى چون شهوت و غضب و برترى طلبى و نفع‏پرستى شده است. و به همين علت خود علم و فن كه بزرگترين دوست بشر است چون آلت دست اين غرايز قرار گرفته بزرگترين دشمن او شده است، زيرا كه علم چراغ است و هدف را ما تعيين مى‏كنيم وچو دزدى با چراغ آيد گزيده‏تر برد كالا.
علم همه چيز را تحت اختيار مى‏گيرد و قادر نيست به انسان هدف دهد، اما انسان بر علم مسلط است و آن را هر طور كه بخواهد به كار مى‏گيرد. فقط دين است كه مى‏تواند بر انسان و غرائز او مسلط شود و او را به اهداف عالى سوق دهد.
ما چون مسلمانيم و معتقديم كه جهان را صاحبى باشد خدا نام هرگز نمى‏پذيريم كه خطر عظيمى بشريت را نابود كند. تعليمات انبيا نوعى امنيت و اطمينان خاطر به ما داده است و در عمق قلب خود به مددهاى غيبى ايمان و اتكا داريم، ولى ديگران چطور؟ هر از چندى، در روزنامه‏ها و سخنرانى‏ها آثار بدبينى شومى را نسبت به آينده بشريت مشاهده مى‏كنيم.
اگر ما نيز ايمان به مددهاى غيبى را از دست بدهيم و تنها بر اساس علل ظاهرى حكم كنيم، بايد به آنها حق بدهيم. اگر اين بدبينى را بپذيريم واقعاً مسأله، صورت عجيب و مضحكى به خود مى‏گيرد، زيرا آن طور كه مى‏گويند با توجه به تاريخ چندين ميليارد ساله زمين و عمر يك ميليون ساله انسان، و دوره كوتاه علم و صنعت و پيشرفت شگفت آور در تكنولوژى، مَثَل بشر مثل طفلى مى‏شود كه در اولين لحظه‏اى كه قدرت در دست‏گيرى چاقو را مى‏يابد، آن را به شكم خود مى‏زند و كوچكترين حظى از زندگى خود نمى‏برد.
اما يك فرد تربيت شده در مكتب الهى اين طور فكر نمى‏كند، مى‏گويد:
درست است كه جهان در سر يك پيچ پيچ خطرناك قرار گرفته، ولى همانطور كه خداوند در گذشته - البته در شعاع كوچكترى - بشر را از موقعيت‏هاى خطير نجات داده و مصلحى فرستاده است، اين بار نيز بشر را رها نخواهد كرد. عمر جهان به پايان نرسيده است. ما معتقديم كه هنوز اول كار است و با ظهور امام عصر دولتى مقرون به عدل و عقل و سعادت و سلامت در انتظار بشريت است.
در حديث آمده كه در آن دولت جهانى، به عدالت حكم شود و ستم براى هميشه رخت بربندد، ره‏ها ايمن گردد، زمين بركات و استعدادهاى خود را ظاهر گرداند و حداكثر استفاده از منابع و خيرات زمين صورت گيرد، فقيرى پيدا نشود كه مردم صدقات و زكات خود را به او بدهند و اين است معنى سخن خدا كه: عاقبت از آن متقيان است.(٤٤٠)
اين است فلسفه بزرگ مهدويت. در عين اينكه پيش‏بينى يك سلسله نابسامانيها و كشتارها و بى عدالتى‏هاست: پيش بينى يك آينده سعادت بخش و پيروزى كامل عقل بر جهل، توحيد بر شرك، عدالت بر ظلم و سعادت بر شقاوت است.(٤٤١)

مديريت و رهبرى در اسلام‏

براى اين كه به مسئله مديريت و رهبرى از نظر اسلام توجه كنيم بايد با دو مفهوم از مفاهيم اسلامى آشنا شويم: رشد و امامت (هدايت).
رشد كلمه‏اى است كه از قرآن كريم گرفته شده است. قرآن در مورد يتيمان مى‏فرمايد: يتيمانى كه سرپرست خود را از دست داده‏اند و ثروتى دارند تا زمان بلوغ بر آنها سرپرستى كنيد. بعد اضافه مى‏كند كه بلوغ شرط لازم هست، اما كافى نيست.زمانى كه رشد در آن‏ها احساس شد مى‏توان ثروت را به آن‏ها داد.
در فقه اسلامى در مورد ازدواج، همه فقها علاوه بر بلوغ و عقل، رشد را نيز لازم دانسته‏اند. البته در اصطلاح فارسى رشيد به كسى گوييم كه اندام موزون و برازنده‏اى داشته باشد، اما در اصطلاح فقهى رشد به كمال روحى گفته مى‏شود و مى‏گويند: افراد يا عاقلند و يا مجنون، و عاقل‏ها يا رشيدند يا غير رشيد (سفيه). اگر بخواهيم كلمه رشد را به مفهوم عامش كه شامل همه انواع رشدها بشود تعريف كنيم بايد بگوييم: رشد يعنى اين كه انسان شايستگى و لياقت اداره و نگهدارى و بهره‏بردارى از سرمايه‏ها و امكانات مادى يا معنوى كه به او سپرده مى‏شود را داشته باشد.
رشد فقط به فرد منحصر نمى‏شود، براى ملت‏ها هم ميتوان رشد را تعريف كرد. رشد ملى عبارت است از لياقت يك ملت براى نگهدارى و بهره‏بردارى و سود بردن از سرمايه‏ها و امكانات طبيعى و انسانى خود.
رهبرى و مديريت كه موضوع بحث ماست خود مستلزم نوعى از رشد است، زيرا رهبرى در حقيقت، يعنى بسيج كردن نيروى انسانها و بهره‏بردارى صحيح از نيروهاى انسانى. براى وضوح بيشتر توضيحى درباره رشد فردى مى‏آوريم سپس وارد مسئله رهبرى مى‏شويم.
اولين رشدى كه انسان بايد از آن بهره‏مند شود رشد فردى، شخصى و اخلاقى است، اما كمتر كسى است كه از سرمايه‏هاى فردى خود بهره بردارى صحيح كند. در اين جا دو مثال مطرح مى‏كنيم: يكى در بعد علمى و يكى در بعد دينى.
افراد از نظر هوش و استعداد و حافظه با هم تفاوت دارند. افراد رشيد از حافظه خود بهره‏بردارى صحيح مى‏كنند، اما انسان هاى غير رشيد ممكن است حافظه‏اى بسيار قوى هم داشته باشند، اما نتوانند از آن استفاده كنند. آدم غير رشيد حافظه را مثل يك انبار فرض مى‏كند هر چيزى را داخلش پرت مى‏كند و اگر زمانى محتاج آن‏ها شد مجبور است ساعت‏ها در اين انبار محفوظات جستجو كند، ولى يك فرد رشيد ابتدا از بين موضوعات، موضوعات مفيد را انتخاب مى‏كند و بعد از تكميل يك موضوع به موضوع ديگر مى‏پردازد؛ چنين فردى اگر حافظه‏اش ضعيف هم باشد از آن حداكثر استفاده را مى‏كند و مثل كسى است كه كتابخانه‏اى منظم با قفسه بندى‏هاى مرتب دارد كه هر كتابى را بخواهد سريعا مى‏يابد.
مثال دوم در مسأله عبادت است. غالباً مردم خيال مى‏كنند كه چون عبادت خوب است، پس هر چه بيشتر بهتر. فكر نمى‏كنند كه عبادت وقتى اثر مى‏دهد كه جذب روح شود؛ همانطور كه براى جسم هم اگر غذاى خوبى باشد نمى‏گوييم: هر چه بيشتر بهتر، بلكه حد را بايد رعايت كرد. عبادت كه غذاى روح مى‏باشد نيز چنين است. عبادت بايد با نشاط روح توأم باشد. البته نه به اين معنى كه حتماً بايد قبل از شروع نشاط روحى داشته باشيم. بسا افرادى كه هيچ وقت نشاط پيدا نكند؛ چون خود نشاط تدريجاً با عبادت و انس با ذكر خدا، پيدا مى‏شود، بلكه مقصود اين است كه ظرفيت انسان براى عبادت محدود است و فرضاً اگر هم انسان عبادت را با نشاط آغاز كند، پس از مدتى كه بدن خسته شد نشاط هم از بين مى‏رود و و از آن به بعد عبادت جنبه تحميلى پيدا مى‏كند و همانند غذاى نامطبوعى مى‏شود كه بدن، به جاى جذب، دفع مى‏كند. و به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم: تنها كسانى از ثمرات عالى عبادت بهره‏مند مى‏شوند كه قلب آن‏ها عاشقانه عبادت را انتخاب كند و بپذيرد.(٤٤٢)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جابر بن عبدالله انصارى مى‏فرمود: اسلام دين متين و محكمى است، لذا طورى عمل كن كه نفست عبادت را دشمن بدارد.(٤٤٣) سواره‏اى كه چند منزل را يك باره مى‏راند، نه به مقصد مى‏رسد و نه پشت سالم براى مركب خود باقى مى‏گذارد.(٤٤٤)
اكنون بر مى‏گرديم به مسأله مديريت اجتماعى. گفتيم: رشد يعنى قدرت مديريت. وقتى موضوع رشد، اداره انسان‏هاى ديگر باشد آن را مديريت و رهبرى مى‏ناميم. كه در اسلام از واژه هدايت يا امامت استفاده شده است.(٤٤٥)
دنياى امروز به مسأله رهبرى و مديريت تنها از جنبه اجتماعى مينگرد و البته به حق اهميت زيادى به آن مى‏دهد. اهميت فوق العاده رهبرى بر سه اصل مبتنى است: اصل اول مربوط است به اهميت انسان و ذخائر و نيروهاى عظيمى كه در وجودش نهفته است كه معمولاً خود به آنها توجه ندارد. در اسلام به مسئله متوجه كردن انسان به عظمت شرافت خود و نيروهايى كه در خود دارد توجه زيادى شده است. مثلاً قرآن مى‏گويد: فرشتگان را واداشتيم كه به انسان سجده كنند، يا انسان بر فرشتگان در تعلم اسماء الهى پيشى گرفت، يا آنچه در زمين و آسمان است مسخر انسان گردانيديم.
اصل دوم مربوط است به تفاوت انسان و حيوان. حيوانات مجهز به يك سلسله غرايزند و رشد آن‏ها رشد غريزى است؛ يعنى حيوان به طور غريزى به سرمايه‏هاى خود، آگاه است و لياقت بهره بردارى از آن‏ها را به طور غريزى داراست، ولى انسان با اين كه از نظر نيروها مجهزترين موجودات مى‏باشد، از لحاظ غريزه فقيرترين موجود است، لذا به رهبرى، مديريت و هدايت از خارج نياز دارد. و رشد او يك امر اكتسابى است كه بايد با پاى خود و به انتخاب و مسووليت خود انجام دهد،(٤٤٦) اصل سوم مربوط به قوانين خاص زندگى بشرى است كه يك سلسله اصول بر رفتار انسان حكومت مى‏كند كه رهبرى انسان بى‏شناخت آن اصول ممكن نيست.
قرآن كريم درباره رهبرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم(٤٤٧) پيامبر نيروهاى بسته را باز كرد.
از اين آيه مى‏توان نتيجه گرفت كه مديريت اجتماعى يعنى: مجهز كردن، تحريك و آزاد سازى نيروها و در عين حال كنترل آن‏ها و در مجراى صحيح قرار دادنشان و به آن‏ها سازمان حركت بخشيدن. مديريت صحيح از ضعيف ترين ملتهاى دنيا، قوى‏ترين ملتها را مى‏سازد، آنچنانكه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين كرد.(٤٤٨)
حال اگر بخواهيم نظر اسلام را در باب اصول مديريت و رهبرى درك كنيم دو راه بايد طى شود:
اول مطالعه بسيار عميق سيره اولياء دين، مخصوصاً پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام و از ميان سيره‏هاى مختلف ايشان مخصوصاً سيره ايشان در لشكركشى، در سياست، در تبليغ اسلام، در رفتار با دشمنان، و در خانواده.
سيره عملى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشان دهنده روانشناسى ايشان است؛ مثلاً وقتى آن حضرت معاذ بن جبل را براى تبليغ به يمن فرستاد، چنين فرمود: يسر و لا تعسر، بشر و لا تنفر و صل بهم صلوة اضعفهم؛(٤٤٩)
يعنى از طرفى با سختگيرى نمى‏شود مردم را رهبرى كرد، پس بر آنها آسان بگير، از طرف ديگر از راه ترساندن وارد مشو، كه مردم احساس تنفر كنند. هنگام نماز با تازه مسلمانان كه هنوز لذت عبادت را نچشيده‏اند، مدارا كن و حال ضعيف‏ترين آن‏ها را رعايت كن تا كسى از نماز خواندن، خسته و ناراحت نشود.
نكته قابل تأمل ديگرى كه از سيره اميرالمؤمنين عليه السلام استفاده مى‏شود اين است كه در اسلام رهبر از آن جهت كه رهبر است و بايد روحها را اداره و ارضاء نمايد و بسيج كند، وظائفى دارد كه غير او و حتى خود او در غير پست رهبرى ندارد.(٤٥٠) مثل ساده‏زيستى در حد پايين‏ترين افراد جامعه.
طريق دوم، مراجعه به متون دستورهاى اسلامى در اين زمينه است مخصوصاً آنچه در قرآن خطاب به پيامبران در روبرو شدن با ملتها آمده و همچنين دستورهايى كه در باب نحوه امر به معروف و نهى از منكر، نحوه ارشاد جاهل و وعظ و اندرز غافل، شرايط مبلغ و تبليغ و... مطرح شده است.
مسائل رهبرى با روان بشر سروكار دارد. جلب همكارى روانها و به حركت در آوردن آنها بسوى هدفى مقدس و عالى، مهارت و ظرافت فوق العاده مى‏خواهد كه كار هر كس نيست و امروزه با پيشرفتهاى علومى چون روانشناسى و جامعه‏شناسى، مطالعه سيره اولياء خدا نشان مى‏دهد كه رفتار آنها بر دقيقترين ملاحظات روانى و بر اصول دقيق علمى رهبرى منطبق بوده است و به اين ترتيب بوده كه مى‏توانستند تا اعماق قلوب مردم نفوذ كنند.(٤٥١) (٤٥٢)

رشد اسلامى‏

رشد يكى از مفاهيم اسلامى است كه در مورد برخى احكام آورده مى‏شود. و به لحاظ فقهى در قبول مسووليت‏ها شرط است؛(٤٥٣) منتها با بلوغ و با عقل اين تفاوت را دارد كه بلوغ يك سير طبيعى و خارج از اختيار انسان دارد، بى عقلى (جنون) هم يك بيمارى است كه ديگران موظفند در صورت امكان، شخص مجنون را معالجه كنند، ولى رشد يك امر اكتسابى است؛ يعنى چون ما عاقل و بالغ هستيم، موظفيم آن را كسب كنيم.
در گفتار قبل در تعريف رشد گفتيم كه رشد يعنى لياقت و شايستگى براى نگهدارى و بهره‏بردارى از امكانات و سرمايه‏هايى كه در اختيار انسان قرار داده شده است و توضيح داديم كه مسئله مديريت، يكى از فروع مسأله رشد است. امروزه مسأله مديريت، چه مديريت بازرگانى، يا صنعتى، يا ادارى، يا روحانى، فوق‏العاده مورد توجه عصر ماست و انسان‏ها بايد در كارهايى كه به آن‏ها واگذار مى‏شود، به تعبير اسلامى رشد داشته باشند و نداشتنش هم عذر نيست، بايد برويم و كسب كنيم.
همچنين گفتيم كه يك تفاوت انسان و حيوان در همين مسأله رشد است، كه در حيوان غريزى و طبيعى است، ولى در انسان، اكتسابى؛ يعنى حيوان نه تنها به سرمايه‏ها و امكاناتش آگاهى غريزى دارد، بلكه لياقت نگهدارى و بهره‏بردارى را هم به نحو غريزى داراست، ولى انسان همه راه‏هايى را كه حيوانات ديگر به حكم غريزه انجام مى‏دهند، با انتخاب و مسووليت خودش انجام مى‏دهد.
تفاوت ديگر رشد حيوان با انسان (غير از غريزى و اكتسابى بودن) اين است كه رشد حيوان مربوط به زمان حال و منطقه خاص است ولى رشد انسان نه محدود به زمان حال است و نه محدود به منطقه زندگى خاص. رشد انسان نسبت به زمان گذشته، يعنى آگاهى به سرگذشت خود و بهره‏بردارى از امكانات تاريخى، اما رشد نسبت به آينده، يعنى حوادث آينده را پيش‏بينى علمى كردن و پيشاپيش آن‏ها را تحت ضبط و كنترل درآوردن؛ به عبارت ديگر سوار شدن بر زمان و هدايت آن بر اساس قوانينى كه بر آن حاكم است، زيرا پيش‏بينى آينده فرع بر شناخت حال و مقتضيات زمان است، پس رشد، شناخت زمان و مقتضيات آن است. مردمى كه عصر و زمان خود را درست درك نمى‏كنند به طريق اولى نمى‏توانند آينده را پيش‏بينى كرده، تحت كنترل خود درآورند.(٤٥٤)
در مسأله رشد، اول چيزى كه لازم است،شناخت است. وقتى مى‏خواهيم لياقت حفظ و نگهدارى از سرمايه‏هاى الهى كه در وجود ما نهاده شده است پيدا كنيم، بايد ابتدا اين سرمايه‏ها را بشناسيم. بعد از مرحله شناخت، مرحله قدرت و لياقت نگهدارى و بهره بردارى است. آموزش و پرورش به طور كلى متوجه اين دو جهت است. آموزش‏ها متوجه آگاهى بخشى‏ها هستند كه يك ركن رشد است، و پرورش‏ها متوجه توانايى بخشى‏ها هستند كه ركن دوم آن است.
حال كه با مفهوم رشد آشنا شديم و ديديم كه در مسئوليتهاى اسلامى توجه خاصى به رشد شده و خود رشد هم مسووليتى است كه بايد اكتساب شود، بايد بدانيم كه مسووليت و رشد انواعى دارد: رشد اخلاقى، اجتماعى، سياسى، ملى و... اما در ميان رشدها يك رشد است كه نام آنرا رشد اسلامى ميگذاريم، يعنى در ميان همه مسئوليتها يك مسئوليت هم در باره خود اسلام داريم: مسئوليت شناخت، حفظ، نگهدارى و بهره‏بردارى از اسلام.
چرا كه اسلام هم، يك سرمايه معنوى عظيم است كه در اختيار ما گذاشته شده است. آيا ما مسلمانان چنين رشدى داريم كه مسووليت اسلام را بر عهده گرفته‏ايم؟ گفتيم كه شرط اول رشد شناخت است، آيا ما اسلام را مى‏شناسيم؟
متأسفانه مى‏بينيم كه ما اين اولين شرط را نداريم؛ يعنى هنوز نمى‏دانيم كه اسلام هم فرهنگى دارد. ما حتى تاريخ درخشان خود و شخصيت‏هاى بزرگ خود را كه در تحول تمدن عالم نقش داشته‏اند نمى‏شناسيم و به همين جهت است كه به خودمان اعتماد نداريم و خود را حقير مى‏پنداريم؛ و اگر ما چيزى را نشناسيم چگونه مى‏خواهيم آنرا حفظ و نگهدارى و از آن بهره بردارى كنيم.
از علام بى رشدى ما اين است كه مثلاً مى‏شنويم در جايى قرآن‏هاى نفيس خطى را كه نشاندهنده هنر و علاقه اجداد ما به كتاب مقدسشان بوده است در اختيار بچه مكتبى‏ها قرار داده‏اند و آن‏ها هم كه تازه مى‏خواستند قرآن ياد بگيرند آن‏ها را ورق ورق كرده‏اند، و چون قرآن‏ها ديگر قابل استفاده نبوده، مى‏خواسته‏اند آن‏ها را زير زمين دفن كنند! اين در حالى است كه مى‏بينيم كتاب نفيس خطى ما از اروپا مى‏آيند و به موزهاى خود مى‏برند.
ابنيه تاريخى ما تا چند سال پيش چنان بود كه هر كسى هر بلايى كه مى‏خواست سر آن مى‏آورد. درباره دانشمندان گرانقدر خود آن قدر بى اطلاعيم كه بايد ارزش آنها را از زبان بيگانگان بشنويم تا آن‏ها را قبول كنيم. از همه سرمايه‏ها بالاتر و مهم‏تر خود مقررات اسلامى است كه سالهاست در اثر بى رشدى و بى لياقتى و عدم شناخت ما از اسلام و فلسفه اجتماعى و انسانى اسلام فراموش شده و به جاى آن مقررات موضوعه و مجعوله ديگرى جانشين گرديده است. باز اگر مى‏نشستيم و واقعاً مطالعه مى‏كرديم و مى‏ديديم كه مثلاً مقررات قضايى يا خانوادگى اسلام قادر به تنظيم صحيح اجتماع و خانواده نيست، جاى اشكال نبود، اما مى‏بينيم بدون مطالعه يا با دلايل سست اين‏ها كنار گذاشته مى‏شوند.
مثلاً همين مسأله مجازات دزدى كه عده‏اى امروزه جار و جنجال راه انداخته‏اند و مى‏گويند: دنياى امروز ديگر نمى‏پسندد كه دست دزد را ببرند.
مگر ما از خودمان فهم و انتخاب نداريم كه بايد پسند ديگران را بپسنديم.
برخى با ظواهر عوام‏فريبانه‏ترى مى‏گويند: دزد را نبايد مجازات كرد، بلكه بايد تربيت كرد و نجات داد. حال آن كه اين جا سخن در اين نيست كه يا تربيت و مجازات، بلكه سخن اين است كه اگر تربيت مؤثر نشد چه بايد كرد؟ البته توجه شود كه از نظر اسلام، اولاً اين قانون و امثال آن زمانى اجرا مى‏شود كه قبلاً صريحاً اعلام شده باشد و مجرم از آن خبردار باشد ثانياً، اين مجازات، آخرين عامل تربيتى اجتماع است؛ و گرنه اسلام هرگز نمى‏گويد: تنها راه جلوگيرى از دزدى يا هر جنايت ديگر، فقط مجازات است.
برخى ديگر چنين اشكال مى‏كنند كه با اين قانون، فقط دست آفتابه دزد را مى‏برند، ولى كسى كه با استفاده از قوانين ظالمانه موجود، حقوق بسيارى از ديگران را به نفع خود ضايع كند، مصون و محترم است.
پاسخ اين است كه مگر اجراى اين مجازات به معناى اين است كه قوانين ديگر هر طور بوده، بود؟ يا اگر دزدى زر و زور داشت نبايد متعرض او شد؟ خير، اين مجازات جزيى از يك طرح كلى است كه شامل وضع و اجراى قوانين عادلانه نيز هست.(٤٥٥)
به هر حال مسأله عدم توجه ما به مسؤوليت حفظ مقررات اسلامى از راه عدم شناخت ما به فلسفه نظامات اجتماعى، سياسى، حقوقى، جزائى و خانوادگى اسلام و عدم توانائى ما بر دفاع از آنها، يكى از مسائل بسيار حساس است. خوشبختانه در سالهاى اخير تا حدى بيدارى پيدا شده است.
افرادى كه عميقاً نظام‏هاى اسلامى را مطالعه مى‏كنند از دو جهت در شگفت مى‏مانند: يكى عمق اعجاز آميز فلسفه‏هاى اجتماعى اسلامى و ديگر نهايت بى خبرى و بى لياقتى مدعيان حراست اين مقررات.
مثال ديگر از بى رشدى ما اين است كه يك جامعه زنده از خصوصياتش اين است كه هر ناراحتى كه بر يك عضو وارد شود، تمام پيكر آگاه و بى تاب مى‏شود و همدردى مى‏كند.
در بحثخطابه و منبر گفته‏ام كه فلسفه نماز جمعه كه اسلام آن را واجب كرده، اين است كه مسلمانان از آنچه در جهان، خصوصاً در جهان اسلام مى‏گذرد كاملاً بى‏خبريم.
اندلس اسلامى يكى از بزرگترين تمدنها و حساسترين عضو پيكر اسلام از آن جدا مى‏شود، اما شرق اسلامى تا صدها سال خبردار نمى‏شود و امروز هم كم و بيش حوادث دردناكى براى جامعه اسلامى رخ مى‏دهد ما از آنها خبر نداريم، چه رسد به همدردى.
يكى ديگر از علايم بى‏رشدى ما عدم توانايى براى پيش بينى حوادث است، كه توضيحش را قبلا دادم. اين‏ها علايم منفى بى رشدى ما بود؛ يعنى بى خبريها، بى اطلاعى از شرايط زمان، پيش بينى‏ها و... حال به چند نمونه از علايم مثبت بى رشدى اشاره كنم؛ يعنىحركتهايى كه كمتر ازسكونها نشانه بى‏رشدى نيستند.
انتشارات و مطبوعات مردمى نمايانگر سطح رشد آنهاست. نگاهى به آثار منتشره ما به نام اسلام و دين، سطح رشد جامعه ما را مى‏فهماند.
فرنگى‏ها مى‏گويند اگر به كتابهاى غربى مى‏خواهيد رجوع كنيد، به آن‏هايى رجوع كنيد كه تاريخش به شما نزديكتر است، ولى در مورد كتابهاى شرقى بالعكس است، زيرا هر چه جلوتر آمده بى‏ارزش تر شده است. البته مقدارى مبالغه است، ولى بى شك كتب جديد به اصطلاح تبليغى و دفاعى اسلامى چنين است و اغلب بيش از آن كه آگاه كننده باشد تخديرى و منحرف‏كننده است.
مورد ديگر، مصارف نيروهاى مغزى ماست. مغزهاى متفكران جامعه از سرمايه‏هاى گرانقدر آن جامعه‏اند. آنچه به رشد مربوط است داشتن يا نداشتن مغزهاى قوى نيست، بلكه مهم اين است كه آن‏ها صرف چه مسائلى ميشوند؟ نيروى مغزى برخى جامعه‏ها صرف مسائلى بى‏فائده يا كم فايده مى‏شود. در جامعه ما عادت شده كه مقدار بسيار زيادى از اين نيروها صرف حل شبهه‏هايى كه هزاران بار حل شده شود حال اين كه هزاران مسأله مهمتر و مورد نيازتر از آن داريم كه كسى در فكر آنها نيست.


۱۸
انسان بر آستان دين

يكى ديگر از علائم رشد و بى رشدى، حساسيتهاى جامعه است. اشتباه است كه گمان كنيم يك جامعه به اصطلاح دينى، اگر حساسيتهايش همه دينى باشد و حتى انگيزه دينى هم داشته باشد كافى است، زيرا گاه حساسيتها در موضوعات دينى هست و انگيزه‏ها هم دينى است، ولى منطبق با مصالح دين نمى‏باشد؛ يعنى با اصول و پايه‏هاى‏
اصلى دين فراموش شده و مردم به يك سلسله فروع كم اهميت، اهميت بسيار مى‏دهند يا آن مسأله جزء اصول است، ولى بالاخره اصلى است در عرض اصل‏هاى ديگر، ولى آن چنان به آن حساسيت نشان مى‏دهند كه حتى توهم خدشه‏اى بر آن، يا شايعه دروغ خدشه بر آن، آن‏ها را به جوش مى‏آورد.
گاهى نيز حساسيت‏هاى كاذبى در جامعه پديد مى‏آيد كه داستان آن شخص مقدس مآب مى‏شود كه به پسرش كه به شراب خوارى و فحشا و قمار پرداخت چيزى نگفت، ولى به خاطر آوردن گوجه فرنگى (ارمنى بادمجان!) او را از خانه بيرون كرد!
نمونه ديگر براى نشان دادن رشد و بى رشدى يك اجتماع، انفاقات مردم است كه نوع مصرف آنها نشانگر ميزان رشد است. قرآن سود انفاقات صحيح را حداقل هفتصد برابر مى‏داند، اما انفاق خطا را نه تنها بدون بازده، بلكه مانند بادهايى مى‏داند كه محصولات ديگر را نيز تباه مى‏كند.
خوب است مطالعه‏اى در مورد ثروتهائى كه مردم به عنوان انفاقات و مبرات خرج مى‏كنند به عمل آيد تا معلوم گردد چه نيروهائى از اين ثروتها تغذيه مى‏شوند، نيروهاى پيشرو و خدمتگزار يا نيروهاى مخرب و بازدارنده؟
علامت ديگر رشد و بى رشديها طرز برخورد با فرصتهاست؛ يعنى استفاده كردن يا از دست دادن آن‏ها.
با اين بيان شايد تا حدى وضع خود را از نظر رشد اسلامى دريابيم. آيا ما يك جامعه رشيد مسلمانيم؟ آيا از سرمايه‏هاى خود آگاهيم؟ و شايستگى نگهدارى از آنها كه تاريخ براى ما حفظ كرده را داريم؟
در هر حال نبايد مأيوس باشيم. بايد بيشتر به مسئوليتهاى خود توجه داشته كنيم و بدانيم كه رشد به هر حال اكتسابى است و بايد آن را تحصيل كنيم و رشد جامعه خود را بالا ببريم كه وظيفه اصلى رهبران دينى جز اين نيست.(٤٥٦)

خلاصه كتاب « ولاها و ولايت‏ها »

ولا و ولايت در قرآن‏

كلمه ولى در اصل به معناى قرار گرفتن چيزى در كنار چيز ديگر است، به نحوى كه فاصله‏اى در كار نباشد، به همين مناسبت اين كلمه در مورد قرب به كار رفته است اعم از مادى و معنوى.
راغب اصفهانى در كتب المفردات مى‏گويد:ولا به معنى نصرت است، اما ولايت به معنى تصدى و صاحب اختيارى يك كار.
در قرآن سخن از ولا و موالات و تولى زياد رفته است و آنچه با تدبر در آيات به دست مى‏آيد اين است كه از نظر اسلام دو نوع ولا وجود دارد: منفى و مثبت.
ولاء اثباتى اسلامى نيز به نوبه خود دو قسم دارد: ولاى عام و ولاى خاص. ولاى خاص نيز اقسامى دارد: ولاى محبت، ولاى امامت، ولاى زعامت و ولاى تصرف. اكنون درباره هر يك به اجمال بحث مى‏كنيم:

ولاء منفى‏

قرآن كريم، مسلمانان را از اينكه دوستى و سرپرستى غير مسلمانان را بپذيرند سخت بر حذر داشته است؛ البته نه از باب اينكه دوست داشتن انسانهاى ديگر بد است، بلكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم رحمة للعالمين است و اسلام، حتى مشرك را هم دوست دارد، اما نه براى شرك او. بلكه از آن جهت كه او هم يك مخلوق است، مثل اين كه ما به يك انسان بيمار علاقه و ترحم داريم و در عين حال با بيمارى او مبارزه مى‏كنيم.
در اسلام حب و بغض هست اما عقلى، نه احساسى و عاطفى. اسلام بشر دوست است، اما مى‏گويد: ريشه كفر را از بين ببريد و تا از بين نرفته دستور احتياط و اجتناب مى‏دهد تا اعتقادات آن‏ها در مسلمانان نفوذ نكند، زيرا طبق نص قرآن، ميل قلبى و تلاش كفار اين است كه ديگران را به كيش و آيين خود در آورند، بنابراين يك مسلمان نبايد فراموش كند كه او عضوى از يك جامعه توحيدى است و شخص غير مسلمان عضوى از يك جامعه ديگر و روابط آن‏ها نبايد با مصالح كلى جامعه اسلامى منافات داشته باشد.

ولاى اثباتى عام

اسلام مى‏خواهد يك نظام اجتماعى بر اساس ايمان تشكيل دهد و ايمان اساس ولا و محبت ميان مؤمنان است. طبق آيه ٧١ سوره توبه چون مؤمنين نسبت به هم نزديكند و به سرنوشت اجتماع علاقه‏مند مى‏باشند، نسبت به هم تعهد و مسووليت دارند و اين تعهد باعث مى‏شود كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و ثمره اين كار، احياى رابطه انسان و خدا (نماز) و حسن رابطه بين مسلمانان (مثل زكات) است.(٤٥٧)
ولاى اثباتى عام همين محبت عموم مومنين به يكديگر است كه در كنار ولاى منفى مورد توجه قرآن كريم مى‏باشد؛ مثلاً آيه آخر سوره فتح، محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار، رحماء بينهم(٤٥٨)
هم ولاى منفى را بيان مى‏كند و هم ولاى اثباتى را، ولى از مصيبت‏هاى امروز مسلمين اين است كه سعى دشمنان در تبديل آن دو ولا (منفى به جاى مثبت و مثبت به جاى منفى) متاسفانه تا حدود زيادى موفق گرديده است. مسلمين با غير مسلمين روابط صميمانه‏اى دارند، اما در درون خود دچار انواع اختلافات فرقه‏اى و روابط خصمانه مى‏باشند.
به قولى على عليه السلام: فيا عجبا... من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم(٤٥٩)(٤٦٠)

ولاى اثباتى خاص‏

ولاى اثباتى خاص همان ولاى اهل البيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏باشد. و در آن شكى نيست.
آياتى، مثل: قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى(٤٦١) و انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون(٤٦٢) و حديث من كنت مولاه فهذا على مولاه(٤٦٣) و... كاملا تاييدى بر ولايت اميرالمومنين عليه السلام است. البته در مورد آيه انما وليكم الله بعضى از اهل تسنن اشكال كرده‏اند و گفته‏اند: اين آيه بيانگر ولاى عام است، اما اين سخن اشتباه است، زيرا زكات دادن در حال ركوع يك كار معمولى براى مسلمانان نبوده است تا بگوييم: قرآن همه را مدح مى‏كند و اين ولايت را براى همه اثبات مى‏نمايد، بلكه بحث از شخص معينى است كه اين كار را كرده و خدا او را مانند خود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، ولى مومنين حساب مى‏كند، بنابراين مسأله ولاى خاص در مورد على عليه السلام و اهل بيت ترديدپذير نيست. منتها بحث و اختلاف در اين است كه منظور از ولا در موارد فوق چيست؟
ولا معمولا در چهار معنى استعمال مى‏شود:

١) ولاى محبت يا قرابت

يعنى مردم توصيه شده‏اند به اين كه نسبت به اهل بيت پيامبر عليهم‏السلام كه ذوى القرباى اويند به طور خاص، زائد بر آنچه ولاى اثباتى عام اقتضا مى‏كند، محبت بورزند.
در اين جا دو بحث لازم است: اولا اين كه چرا در مورد اهل بيت اين قدر توصيه شده و اين مطلب چه نتيجه‏اى دارد؟
پاسخ اين پرسش اين است كه طبق نص قرآن، فايده اين كار عايد خود مردم مى‏شود، زيرا ولاى محبت مقدمه‏اى است براى ساير ولاها. همچنين عشق و محبت به اولياى خدا عامل بسيار ارزنده‏اى است براى تربيت و به حركت در آوردن روح انسان‏ها.
سوال دوم اين است كه آيا اين ولا از مختصات شيعه است؟
در جواب مى‏گوييم: خير. بسيارى از مسلمانان ساير فرقه‏ها نيز به اين ولا اهميت مى‏دهند و اشعار و سخنانى كه از بزرگان آنها و حتى روساى مذاهب چهارگانه آن‏ها بيان شده معرف اين مطلب است. شيعه و سنى در اين مسأله اختلاف نظر ندارند؛ مگر ناصبيها كه داراى بغض اهل بيت هستند. به هر حال اگر اين نوع ولا به اهل بيت نسبت داده شود و آن‏ها را صاحب ولا، بخوانيم بايد بگوييم:ولاى قرابت و اگر به مسلمانان از نظر وظيفه‏اى كه درباره علاقه به اهل بيت دارند - نسبت داده شود بايد بگوييمولاى محبت.
بحث ديگرى در اين جا پيش مى‏آيد و آن اين كه بعضى توهم كرده‏اند كهولى در قرآن به معنى دوست به كار رفته است و به خاطر همين، گفته‏اند: آيه انما وليكم الله... نيز فقط اثبات دوستى است؛ در حالى كه اين توهم باطل است، زيرا مثلاً معناى الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور(٤٦٤) اين نيست كه خدا دوست اهل ايمان است، بلكه يعنى خدا با عنايت خاص خود متصرف در شؤون اهل ايمان است.
يا الا انّ اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون(٤٦٥)بدين معنى نيست كه بر دوستان خدا ترسى نيست، بلكه يعنى كسانى كه خدا ولى امر آن‏ها و متصرف در شوون آن‏هاست مورد ترس و نگرانى نمى‏باشند. همچنين معناى المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض اين است كه مومنان در شؤون يكديگر متصرف و در سرنوشت هم مؤثرند، و لذا بعد از آن مى‏فرمايد: يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر،(٤٦٦) بنابراين در آيه انما وليكم الله... نيز مقصود اين است كه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام اختياردار و ذى حق در تصرف در شوون شما هستند.(٤٦٧)

٢) ولاى امامت

امامت يعنى مقام مرجعيت و پيشوايى دين. چنين مقامى مستلزم عصمت است، و چنين كسى قول و عملش براى ديگران سند و حجت است. اين مقام پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اهل بيت رسيد و تاييد آن با حديث ثقلين است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن‏ها را قرين قرآن قرار داد و از طرفى باطل و نادرستى پيرامون قرآن نمى‏گردد، لذا آن‏ها نيز بايد چنين باشند. امامت و پيشوايى دينى به طورى كه آن چه پيشوا مى‏گويد و عمل مى‏كند، حجت الهى تلقى شود نوعى ولايت است، زيرا تسلط و تصرف در شوون مردم مى‏باشد.

٣) ولاى زعامت

زعامت يعنى حق رهبرى اجتماعى و سياسى. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در زمان حيات خود، هم مرجع دينى بودند هم ولايت قضايى داشت و هم ولايت سياسى و اجتماعى به نظر ما شيعيان و طبق احاديث نبوى و آياتى، مثل اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم(٤٦٨) يا انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يوتون الزكوة و هم راكعون(٤٦٩) ولايت به معناى زعامت پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ائمه معصومين عليهم السلام رسيده است. البته بايد توجه كرد كه كلمه امامت اگر چه اغلب در مورد پيشوايى در اخذ مفاهيم دين به كار مى‏رود، ولى كاربرد گسترده‏اى دارد و حتى به حاكم جائر و ظالم نيز امام جائر گفته‏اند، اما در عرف شيعه اين كلمه فقط بر دوازده معصوم عليهم السلام اطلاق مى‏شود.

٤) ولاى تصرف

انسان با كمالات شگفتى كه بالقوه دارد، در اثر پيمودن صراط عبوديت به قرب الهى نائل مى‏شود و نتيجه اين قرب و اين است كه چنين انسانى مسلط بر ضمائر و شاهد اعمال و حجت زمان خواهد شد. ولايت به اين معنى غير از نبوت، خلافت، وصايت و غير از امامت به معنى مرجعيت در احكام دينى است؛ مغايريت آن با نبوت، خلافت و وصايت واقعى است بدين معنى كه اين امور حقيقتى هستند غير از ولايت؛ البته نه اين كه قابل جمع نباشند؛ يعنى بعضى از انبيا با اين كه نبى بوده‏اندولى نبوده‏اند و برخى ديگر، همنبى بوده‏اند و همولى. و مغايرتش با امامت، اعتبارى است بدين معنى كه امامت و ولايت يك مقام است؛ به اعتبارىامامت و به اعتبار ديگرولايت ناميده مى‏شود.
از نظر شيعه مسأله ولايت مانند مسأله ولايت در سه جنبه مطرح است: اول از جنبه سياسى؛
يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از طرف خداوند، على عليه السلام را ببه عنوان شايسته‏ترين فرد براى جانشينى خود در امر سياسى و اجتماعى مسلمين تعيين كرده است كه اين موضوع جنبه تاريخى و و غير عملى دارد؛ دوم از جنبه اعتقادى و عملى كه همان رجوع در احكام دين بعد از پيامبر به امامان معصوم عليهم السلام مى‏باشد. سوم از جنبه معنوى و باطنى كه از نظر شيعه در هر زمان يك انسان كامل وجود دارد
كه داراى نظارت و نفوذ غيبى و تسلط تكوينى بر جهان و ارواح نفوس انسان‏ها مى‏باشد و بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صاحبان اين ولايت ائمه اطهار عليهم السلام مى‏باشند.(٤٧٠)
در اين جا توجه به اين نكته ضرورى است. اول اين كه اگر چه خداوند هيچ شريكى در ملك خود و در خالقيت ندارد و هيچ ولى و يار و ياورى براى او قابل تصور نيست، اما از آيات قرآن چنين استفاده مى‏شود كه از نظر توحيدى، وجود وسايط و نسبت دادن تدبير امور به غير خداوند، ولى به اذن و اراده خداوند، به طورى كه واسطه‏ها، مجريان اوامر و اراده پروردگار باشند، مانعى ندارد. البته بايد توجه انسان‏ها به منبع اصلى و كارگزار كل جهان باشد كه آفريدگار تمام عالم و خالق خود اين مجريان و مدبران است.
همچنين بايد دانست كه بشر هرگز در اثر سير تكاملى خود جانشين اين وسايط نمى‏شود؛ مثلاً فرشته‏اى كه مامور است، از يك انسان كامل هم قبض روح مى‏كند، هر چند سعه وجودى و مقام آن انسان از آن فرشته بالاتر باشد.
نتيجه ديگر اين است كه اگر چه اجمالاً مى‏دانيم انسان به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اراده‏اش حاكم بر جهان مى‏شود اما نمى‏دانيم اين اراده و تصرف آيا حدى دارد و يا نامحدود است.
هم چنين اگر چه مى‏دانيم چنين انسانى بايد اراده خود را از هواهاى نفسانى پاك كرده باشد و مى‏دانيم كه تحريك اراده او با اشارات غيبى است، اما چگونگى اين تحريك و اشاره را نمى‏دانيم، لذا شاهد هستيم چنين انسان هايىگهى بر طارم اعلى نشيند وگهى تا پشت پاى خود نبينند، بنابراين نكات ذكر شده، ما نبايد مانند عرفاى جاهل و نادان گمان كنيم كه مقام ولايت تصرف و ولايت تكوينى، يعنى اين كه عده‏اى از طرف خدا گرداننده زمين و آسمان و خالق و رازق و محيى و مميت شوند.
البته بايد اعتراف نمود كه قبول ولايت به اين معنى خالى از دشوارى نيست، به ويژه اين كه عده‏اى طرح آن را غير ضرورى و عده‏اى اساساً آن را غلو مى‏شمارند و اين اعتقاد را قايل شدن به مقام فوق بشرى و نيمه خدايى براى انسان كامل و در نتيجه شرك به خداوند مى‏دانند. اين معنى از ولايت اگرچه بى شك از مسايل عرفان به عنوان يك مسلك است، اما اين امر باعث نمى‏شود آن را مردود قلمداد كنيم، زيرا اين انديشه در مذهب تشيع هم وجود دارد و به حكم قراين مسلم تاريخى، اين انديشه را عرفان از تشيع اقتباس نموده است.
براى فهم اين بحث، فهم پايه‏ها و ريشه‏هاى آن ضرورى است. مهمترين مسأله در رابطه با اين بحث مسأله قرب و تقرب به خداوند است كه روح همه دستورات و عبادت‏ها همين قصد قربت مى‏باشد.
كلمه قرب و نزديكى در خارج از مفاهيم اجتماعى به همان معناى حقيقى، فاصله مكانى است؛ مثلاً مى‏گوييم: من خود را به نزديك اين كوه رساندم اما وقتى مى‏گوييم: فلان شخص با آن خدمت خود به فلان مقام تقرب حاصل كرد،
مراد اين است كه در روحيه او اثر گذاشت و او را از خود راضى و خشنود نمود. در مورد قرب بندگان به وسيله اطاعت و عبادت هم بايد همين معنى را بفهميم كه اين اعمال بندگان موجب خشنودى خداوند، يعنى بيشتر شدن لطف و عنايت او مى‏شود.
در غير اين صورت بايد انسان را فقط محدود به بعد مادى او كنيم و در نتيجه بايد منكر قرب به خدا شويم، زيرا از نظر نزديكى و دورى مكانى به خداوند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ابوجهل مساوى‏اند.
عده‏اى نتيجه قرب خداوند را فقط قرب خداوند را فقط رحمت مادى، يعنى باغ و بهشت و حور و قصور (قصرها) مى‏شمارند و عده‏اى آن را اعم از مادى و معنوى مى‏دانند.
موجودات در اصل آفرينش به هر نسبت كه از وجودى كامل تر، يعنى از وجودى قوى تر و شديدتر بهره مند باشند، به ذات الهى كه وجود محض و كمال صرف است نزديكترند.
حقيقت علم و قدرت و حيات و... به صورت كامل از آن خداست، اما موجودات ديگر داراى درجات مختلف هستند؛ مثلاً فرشتگان نسبت به جمادات و نباتات چون از وجود كامل‏ترى برخوردارند به خداوند نزديكترند. هر يك از موجودات غير مختار در نظام هستى جايگاهى دارند، اما انسان به حكم اختيار خود با پيمودن طريق طاعت و عبادت خداوند، مى‏تواند مراتب و درجات قرب پروردگار را طى كند و از مرحله حيوانى تا مرحله ملك و فوق آن برسد. اين درجات قرب موجب كامل شدن وجود انسان است؛ يعنى زيادت علم و قدرت و حيات و اراده و افزايش دايره نفوذ و تصرف.
اگر چه بدون شك دستورهاى اسلام مملو از فلسفه هاى زندگى در شؤون اسلام مختلف است و از طرفى، از نظر اسلام معنويت، جدا از زندگى در اين جهان وجود ندارد، اما نبايد تصور كرد كه فلسفه هاى دستورات اسلامى در مسائل زندگى خلاصه مى‏شود، زيرا در حقيقت انجام اين دستورات وسيله اى است براى طى طريق عبوديت و پيمودن صراط قرب و استكمال وجود كه روح و باطن دستورات اسلام است.
علامه طباطبايى در اين باره مى‏گويد:...نبوت واقعيتى است كه احكام دينى و نواميس خدايى مربوط به زندگى را به دست آورده و به مردم مى‏رساند وولايت واقعيتى است كه در نتيجه عمل به فرآورده هاى نبوت و نواميس خدايى، در انسان به وجود مى‏آيد...كسى كه حامل درجات قرب و امير قافله اهل ولايت بوده و رابطه انسانيت را با روح و باطن دستورات و احكام الهى حفظ مى‏كند، در لسان قرآنامام ناميده مى‏شود.
بشر همواره در تلاش بوده و هست كه راهى پيدا كند كه بر خود و بر جهان تسلط يابد. در ميان راه‏هاى مختلف يك راه وضع عجيبى دارد از اين نظر كه انسان، تنها وقتى از اين راه بهره‏مند مى‏گردد كه چنان هدفى نداشته باشد؛ يعنى هدفش خضوع و فنا و نيستى از خود باشد، نه كسب قدرت و تسلط بر جهان، لذا در حديث آمده است كه العبوديه جوهرة كنهها الربوبية(٤٧١) يعنى بندگى و پيمودن راه قرب به حق، گوهرى است كه نهايت آن خداوندگارى، يعنى قدرت و توانايى است.(٤٧٢)

مراحل و منازل ولايت‏

كمال و قدرتى كه در اثر عبوديت و اخلاص و پرستش واقعى نصيب بشر مى‏گردد منازل و مراحلى دارد: اولين مرحله مرحله تسلط انسان بر نفس خويشتن است بدين ترتيب كه اولا بينشى نافذ پيدا مى‏كند، انْ تتقوا الله يجعل لكم فرقانا(٤٧٣) و ثانيا آدمى بر نفس و قواى نفسانى خويش غالب و قاهر مى‏گردد، ان الصلاة تنهى عن الفحشاء و المنكر(٤٧٤)
مرحله دوم، تسلط و ولايت بر انديشه‏هاى پراكنده، يعنى تسلط بر نيروى تخيل است.
قوه تخيل از عجيب ترين نيروهاى ماست كه ذهن ما به وسيله آن هر لحظه از موضوعى متوجه موضوعى ديگر مى‏شود. اين قوه در اختيار ما نيست، بلكه گويا ما در اختيار اين قوه عجيب هستيم، لذا تلاش براى تمركز ذهن بر يك موضوع معين ميسر نيست، و قوه تخيل، ذهن را دايماً متوجه اين سو و آن سو مى‏كند به عنوان مثال نمى‏توانيم در نماز حضور قلب داشته باشيم البته بايد توجه داشته داشت كه انسان جبراً و اضطراراً محكوم قوه خيال نيست و كاملان و اهل ولايت قادرند اين قوه را مطيع خود نمايند و در نتيجه هر وقت اراده كنند، اين قوه با بازيگرى‏هاى خود مانع نمى‏گردد.
اسلام از راه عبادت و توجه به خدا اين پيروزى بر قوه خيال را تأمين مى‏كند، نه از طريق رياضت‏هاى ناروا و ستم بر بدن.
مرحله سوم اين است كه روح در مراحل قوت و قدرت و ربوبيت و ولايت به جايى مى‏رسد كه در بسيارى از چيزها، از بدن خود بى‏نياز مى‏گردد؛ در حالى كه بدن صد در صد نيازمند به روح است. اين بى‏نيازى گاهى در چند لحظه و گاهى مكرر و گاهى به طور دائم صورت مى‏گيرد و اين همان است كه به خلع بدن معروف مى‏باشد.
البته خلع بدن دليل بر كمال زيادى نيست، و افرادى كه هنوز قدم به مراحل بالاى سير و سلوك نگذاشته‏اند هم، ممكن است به اين مرحله برسند.
مرحله چهارم اين است كه خود بدن از هر لحاظ تحت فرمان و اراده شخص در مى‏آيد بطوريكه در حوزه بدن خود شخص، اعمال خارق العاده‏اى سر مى‏زند. امام صادق عليه السلام مى‏فرمايد: ما ضعف بدن عما قويت عليه النية؛(٤٧٥)
يعنى اگر نفس انسان با اراده قوى انجام كارى را مورد توجه قرار دهد، بدن از انجام آن كار ناتوانى نشان نمى‏دهد.
مرحله پنجم كه بالاترين مراحل است اين است كه حتى طبيعت خارجى نيز تحت نفوذ اراده انسان قرار مى‏گيرد. معجزات و كرامات انبيا و اولياى خداوند نيز جز مظهرى از ولايت تصرف و تكوينى نيست كه به صاحب آن از طرف خداوند، نوعى قدرت و اراده داده شده كه مى‏تواند به اذن و امر پروردگار در كائنات تصرف نمايد.
در انجام معجزه نبايد گمان كرد كه شخصيت و اراده صاحب معجزه هيچگونه دخالتى ندارد و معجزه تصرف مستقيم خداوند است كه بدون دخالت اراده انسان، معجزه را انجام مى‏دهد، زيرا اولاً خداوند ابا دارد كه يك فعل طبيعى بدون واسطه و خارج از نظام از هستى صورت بگيرد و در واقع اراده انسان كامل واسطه انجام اين معجزات است و ثانياً قرآن تصريح مى‏كند كه آورنده معجزه خود پيامبران هستند، البته با اذن خداوند كه منظور از اذن اعطاى نوعى كمال است كه منشأ چنين آثارى مى‏گردد و اگر خداوند بخواهد، آن كمال را مى‏گيرد.
در خاتمه نكته اى را كه در اول بحث ذكر شد دوباره توضيح مى‏دهيم و آن اين كه همه اين مراحل نتيجه قرب به پروردگار است و قرب حق يك حقيقت واقعى است نه يك تعبير مجازى و اعتبارى.


۱۹
انسان بر آستان دين

از احاديث موجود استفاده مى‏شود كه عبادت موجب تقرب و تقرب موجب محبوبيت نزد خداست؛ يعنى با عبادت، انسان به خدا نزديك مى‏شود و در اثر اين نزديك، قابليت عنايت خاص او را مى‏يابد و در اثر عنايت‏هاى خداوند، گوش و چشم و دست و زبان او خدايى مى‏گردد و با قدرت الهى مى‏شنود و مى‏بيند و مى‏گويد و كارهاى خود را انجام مى‏دهد.
ويژگى خاص مذهب تشيع را مى‏توان در ديد خاص آن درباره انسان دانست كه از طرفى انسان را داراى استعدادهاى شگرف مى‏شمارد و نيز جهان انسان را هرگز خالى از وجود انسان كامل نمى‏داند و از طرف ديگر تنها راه رسيدن به مقامات انسانى را عبوديت مى‏داند. عبوديتى كه جز با عنايت معنوى و قافله‏سالارى انسان كامل همان ولى و حجت خداست و امام زمان است ميسر نمى‏باشد. از اين رو اولياى اين مذهب گفته‏اند: بنى الاسلام على خمس؛ على الصلوة و الزكوة و الصوم و الحج و الولاية و لم يناد بشى‏ء كما نودى بالولاية.(٤٧٦)(٤٧٧)

خلاصه كتاب « عرفان حافظ »

عرفان در ديوان حافظ

ديوان حافظ از قديم الايام يك ديوان عرفانى تلقى شده است. البته دواوين عرفانى زياد است. ولى ديوانى كه گوينده آن واقعاً مرد عارفى بوده و ادراكات عارفانه خود را در شعرش منعكس نموده باشد كمتر پيدا مى‏شود. در زبان فارسى از همه معروف‏تر و شاخص‏تر دو ديوان است: يكى مثنوى مولوى و ديگر ديوان حافظ. ديوان حافظ يك ديوان عرفانى است، اما عرفان به علاوه هنر؛ يعنى سرچشمه آن عرفان است كه به صورت شعر ظاهر شده است. در بحث از عرفان حافظ، ناگزير بايد خود عرفان را بشناسيم كه داراى دو قسمت مى‏باشد: عرفان عملى و عرفان نظرى.

عرفان عملى

طى منازل سير و سلوك از ابتدا تا انتها يا ازيقظه تافناى فى الله را عرفان عملى گويند. به عقيده عرفا اين مسأله يك مسأله تجربى و آزمايشى است و از اين نظر در ميان علومى كه ما در گذشته داشته‏ايم از همه شبيه‏تر به علوم تجربى امروزى همين عرفان عملى مى‏باشد و از نظر روانشناسى يك وادى ناشناخته است كه تا وقتى كسى مرد عمل در اين وادى نباشد قدرت تفسير آن را نخواهد داشت.
مسأله انسان و شناخت حركت او از اولين تا آخرين مرحله مسأله فوق العاده عظيمى است؛ يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه(٤٧٨) يك قسمت از ارزش كار حافظ اين است كه توانسته حالات عرفان عملى و سير و سلوك را در شعر خود منعكس كند.

عرفان نظرى

جهان‏بينى عرفانى بينش خاص عرفا در مورد هستى و انسان مى‏باشد. اصل اين بينش اشراقى و قلبى و معنوى است كه به بيان فلسفى در آمده و از آن به عرفان فلسفى هم تعبير مى‏شود. آغاز عرفان نظرى از زمانى است كه عرفان به صورت يك فلسفه و يك بينش خاص درباره وجود و هستى مدون شد.
محى الدين عربى اول كسى است كه عرفان را به صورت يك مكتب منظم در آورد. مسأله وحدت وجود هم كه محور جهان بينى عرفانى است اولين بار به وسيله او مطرح شد. محيى الدين در عرفان عملى هم قدم راسخ و كم نظير داشته است. او در هر نوع عرفان به شيخ اكبر ملقب است. صدرالدين قونوى، ابن فارض مصرى، داود قيصرى، مولوى رومى، عبدالرزاق كاشانى، محمود شبسترى، جامى و... همه از شاگردان مكتب او به حساب مى‏آيند.

راه‏هاى شناخت شخصيت حافظ

بحث ما از عرفان در شناخت حافظ نيز در صورتى صحيح است كه ما او را هم از جمله عارفان به حساب آوريم، اما آن چه امروز بيشتر رواج يافته، اين است كه عده‏اى او را شاعر عياش و يا شاعرى در حد طبقه متوسط مى‏دانند.
ما براى اين كه بدانيم حافظ كيست و چه شخصيتى دارد دو راه داريم:
١ - بررسى تاريخ او ٢ - بررسى ديوان او.(٤٧٩)

١ - تاريخ

حافظ در زمان خودش بيشتر به عنوان يك عالم فاضل معروف بوده، نه به عنوان يك شاعر يا يك صوفى مقدمه نويس و جمع كننده ديوان او كه معاصر و هم شاگردى او بود از حافظ چنين ياد مى‏كند:ذات ملك صفات، مولانا الاعظم السعيد، المرحوم الشهيد (مقصود شهيد عرفان و عشق است) مفخر العماء، استاد نحارير الادبا، معدن اللطائف الروحانية، مخزن المعارف السبحانية، شمس الملة و الدين محمد الحافظ الشيرازى طيب الله تربته و رفع فى عالم القدس رتبته همچنين كاتب بسيار قديمى ديوان او كه در زمانى بسيار نزديك به زمان او بده در آخر ديوان چنين مى‏گويد: تم ديوان المولى العالم الفاضل ملك القراء و افضل المتاخرين، شمس الملة و الدين....
بنابراين حافظ در زمان خود بيشتر از زمره علما بوده و ساير جنبه‏هاى او و شاعر و درويش بودنش برترى داشته است؛ يعنى نه شاعر به حساب مى‏آمده و نه صوفى، چون اعمال متصوفه بر كسى پوشيده نبود و استادان و مدارس خاصى داشتند. با اين كه حافظ در ديوان خود تكيه خاصى بر مرشد و پير دارد هيچ كس نتوانسته است نشان دهد مرشد او چه كسى بوده است؛ البته حافظ استاد و معلم رسمى در رشته‏هاى ديگر داشته است كه يكى از آن‏ها مير سيد شريف علامه گرگانى مى‏باشد كه شاگردانش را از خواندن شعر بر حذر مى‏داشت، ولى هرگاه حافظ را مى‏ديد مى‏پرسيد: بر شما چه الهام شده است. غزل خود را بخوانيد و در جواب اعتراض شاگردان مى‏گفت: شعر حافظ همه، الهامات و حديث قدسى و لطايف حكمى و نكات قرآنى است، پس بايد توجه داشت از همان زمان‏هاى قديم به حافظ لسان الغيب مى‏گفتند.
چنان چه ذكر شد هر چه تاريخ حافظ را بيشتر مطالعه كنيم چهره علمى او بر ما آشكارتر مى‏گردد و تا حدود زيادى پرده‏هاى تهمت از روى او كنار مى‏رود.(٤٨٠)

٢ - ديوان حافظ

منبع دوم براى شناخت حافظ ديوان اشعار او مى‏باشد. شناختن يك نفر از روى اثر او كارى است بسيار منطقى، زيرا المرء مخبوء تحت لسانه،(٤٨١) البته هر كسى هم اين قدرت را ندارد كه فرد را از روى اثرش بشناسد. شناخت حافظ نيز از روى ديوان او خالى از دشوارى نيست، زيرا در بعضى از اشعار او يك حالت لاابالى گرى و فسق و فجور و پشت پا زدن به همه سنن و مقدسات منعكس است و از طرفى هم اشعارى دارد كه بدون هيچ توجيه و تأويلى بيانگر ناب‏ترين نكات عرفانى و اخلاقى مى‏باشد و اين دو گانگى در اشعار حافظ در احدى نظير ندارد. به هر حال، در مورد شناخت حافظ از روى او چندين ديدگاه وجود دارد كه به بررسى آن‏ها مى‏پردازيم:

فرضيه اول

حافظ در ديوانش صرفاً يك شاعر است. به تمام معنى كلمه او يك هنرمند است كه هدفش ايجاد يك شاهكار هنرى مى‏باشد. هنرمند به دنبال سوژه مى‏گردد كه هنر خود را به بهترين وجهى ظاهر كند، اما لازم نيست كه خود سوژه، مورد ارادت خاص هنرمند باشد، بنابراين ديوان حافظ را هم از نظر محتوا و سوژه نبايد جدى گرفت؛ چه آن جا كه دم از مى و معشوق مى‏زند و چه آن جا كه سخن از عرفان و سلوك مى‏گويد، زيرا هر دو براى او سوژه بوده است.
مطابق اين فرضيه نمى‏توان از ديوان حافظ راجع به شخصيت او چيزى استنباط كرد، چون ظاهر كلام او در هيچ مقوله‏اى حجت نيست، اما كسى كه با ديوان حافظ آشنا باشد نمى‏تواند اين حرف را قبول كند و حافظ را صرفا يك شاعر هنرمند بداند، زيرا اشعار او موج يك روح پاك است كه به زبان رسيده.
سخن مصنوعى قدرت ندارد دل‏ها را جذب كند و ممكن نيست كسى واقف به اسرار و رموز عرفان و سير و سلوك و معنويت نباشد و چنين اثر جاودانى خلق كند كه بعد از هفتصد سال هنوز در خلوت‏هاى شب، اشك‏ها را جارى مى‏سازد.

فرضيه دوم

حافظ تحت تأثير حالات مختلف اين اشعار را سروده است و اين نوسان در شعر حافظ نشانگر نوسان روح اوست كه بين المشرق و المغرب در نوسان بود.
ادوارد براون در تاريخ ادبيات ايران پس از بيان اين نظريه در پاسخ اعتراض مى‏گويد: شما ايرانى‏ها را نشناخته‏ايد. ايرانى يك چنين جنسى دارد!(٤٨٢)

فرضيه سوم

حافظ اشعار خود را در ادوار مختلفى از عمر خود گفته است. آن تقوا و پاكى و گريه سحرى و سير و سلوك عملى مربوط به دوران پيرى حافظ و عشق و مستى و عياشى مربوط به دوران جوانى اوست.
هيچ دليل محكمى بر اين فرضيه ارايه نشده است و به اصطلاح فقها جمع تبرعى و توجيه بلا دليل است، اما بر خلاف اين فرضيه، قرينه هايى وجود دارد كه حافظ در دوران پيرى هم دم از عشق مى‏زند:

پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد
وان راز كه در دل بنهفتم به در افتاد
يا :

ديدى دلا كه آخر پيرى و زهد و علم
با من چه كرد ديده معشوق باز من

فرضيه چهارم

اشعار حافظ تفسير و تأويل نمى‏خواهد. ظاهر شعر او پر است از مى‏پرستى، عياشى و شاهد بازى، ظاهر سخن حافظ، همه حقيقت است، نه مجاز و هرچه در اين زمينه‏ها گفته عين فكر او مى‏باشد. طرفداران اين فرضيه در مورد اشعار عرفانى حافظ معتقدند كه عده‏اى به خاطر علاقه به حافظ نخواسته‏اند او را به صورت يك فاسق و فاجر و لا ابالى معرفى كنند، لذا اشعار او را توجيه و تاويل عرفانى نموده‏اند.
جهان بينى و ايدئولوژى حافظ طبق اين نظريه:
طبق اين فرضيه مى‏توان جهان بينى حافظ را تحت چند مسئله بيان نمود:

١ - جبرگرى و احساس عدم آزادى‏

در برابر قدرتى كه انديشه تخلف در مقابل او را هم نمى‏شود در مغز راه داد. اين احساس باعث نگرانى و رنجش زياد حافظ بوده است:

مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويى
چنان كه پرورشم مى‏دهند مى‏رويم
يا :

در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود
كان شاهد بازارى وين پرده نشين باشد

٢ - حيرت‏

و اين كه معماى جهان براى هيچ دانايى قابل حل نيست باعث شده حافظ بگويد كه عمر ارزش علم و حكمت را ندارد و بايد در عالم بى خبرى رفت.

چو هر درى كه گشودم رهى به حيرت داشت
از اين سپس من و رندى و وضع بى خبرى يا :

حديث مطرب و مى گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را

٣ - پوچ‏گرايى‏

و نيهيليسم كه چيزى بدتر و بالاتر از شك و حيرت است؛

حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله مهلت دارى
خوش بياساى زمانى كه زمان اين همه نيست
بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه زلب تا به دهان اين همه نيست

٤- انكار قيامت

فرصت شمار صحبت كز اين دو راه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

۲۰