سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم0%

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم نویسنده:
گروه: کتابها

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق
گروه: مشاهدات: 8852
دانلود: 1939

توضیحات:

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8852 / دانلود: 1939
اندازه اندازه اندازه
سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خلاصه كتاب « فطرت‏ »

اهميت موضوع فطرت‏

موضوعات مهم فلسفه عبارتند از : خدا، جهان و انسان. بحث فطرت از طرفى مربوط به انسان و از طرف ديگر مربوط به خداست؛ لذا مى‏توان گفت مسأله فطرت يك بحث فلسفى است. در قرآن و سنت روى اصل فطرت تكيه فراوان شده است و همين مسأله، بينش خاصى درباره انسان پديد آورده، تا آنجا كه شايد بتوان گفت مسأله فطرت، ام المسائل معارف اسلامى است؛ يعنى پذيرش و عدم پذيرش فطرت، تأثير زيادى در مسائل ديگر خواهد داشت. به عنوان مثال در مسأله تربيت اگر قائل به فطرت شويم، تربيت انسان بايد متناسب با فطريات او صورت گيرد و تربيت مطلوب آن است كه در صدد رشد دادن استعدادهاى انسان باشد. اما در صورت رد فطرت، مربى انسان فقط خواست خود را در نظر مى‏گيرد و مى‏خواهد فرد را به شكلى در آورد كه منظور خودش تأمين شود، مثل كسى كه گوسفند را به خاطر خود مى‏خواهد، نه به خاطر گوسفند و آن را اخته مى‏كند تا چاق شود، گر چه با اين عمل خود گوسفند ناقص مى‏شود. نپذيرفتن فطرت هم باعث مى‏شود كه انسان‏ها را همين طور تربيت كنيم، مثلا بگوييم : جامعه نياز به سرباز دارد و سرباز بايد صددرصد مطيع باشد، لذا او را طورى تربيت كنيم كه اراده و عقلش را هيچ گاه به كار نگيرد، در حقيقت با اين كار آن سرباز را نسبت به مقام اصلى انسانى خود ناقص كرده‏ايم‏(٣٠) .

معناى فطرت

در قرآن ماده ف ط ر مكرر آمده است، مانند :( فَطَرَهُنَّ )(٣١) ،( فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ )(٣٢) ،( إِذَا السَّمَاءُ انفَطَرَتْ ) ‏(٣٣) ،( مُنفَطِرٌ بِهِ )(٣٤) و... كه همه جا در مفهوم اين كلمه، ابداع و آفرينش بدون سابقه مشاهده مى‏شود. خود لغت فطرت فقط در يك آيه در مورد انسان و دين آمده است.( فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّـهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّـهِ )(٣٥) با توجه به اين كه وزن فعلة در زبان عربى دلالت بر نوع و چگونگى دارد، جمله( فِطْرَتَ اللَّـهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ) يعنى آن گونه خاصى از آفرينش كه خدا به انسان داده، و لذا فطرت انسان يعنى ويژگيهايى در اصل خلقت و آفرينش انسان. ابن اثير در النهاية در ذيل حديث كل مولود يولد على الفطرة(٣٦) مى‏گويد : معناى فطرت اين است كه انسان به نوعى از سرشت و طبيعت آفريده شده كه براى پذيرش دين آمادگى دارد و اگر به حال طبيعى خود رها شود همان راه را انتخاب مى‏كند. ابن عباس مى‏گويد : من معنى فطرت را در قرآن نفهميده بودم تا اين كه مشاهده كردم كه دو اعرابى درباره چاه آبى دعوا داشتند و يكى از آنها گفت : انى فطرتها، يعنى من ابتدا آن چاه را حفر كردم. از اين جا فهميدم كه فطرت يعنى خلقت صد درصد ابتدايى در انسان كه در غير انسان سابقه ندارد.

در قرآن كريم سه لغت فطرت، صبغة و حنيف در مورد دين به كار برده شده؛ يعنى هم فطرة الله، هم صبغة الله‏(٣٧) و هم للدين حنيفا گفته شده است. صبغة نيز بر وزن فعله به معناى چگونگى و نوع خاصى از رنگ زدن مى‏باشد؛ صبغة الله يعنى نوع رنگى كه خداوند در متن تكوين زده است، يعنى رنگ خدايى، مسيحيان هم وقتى مى‏خواهند كسى را مسيحى كنند، او را غسل تعميد مى‏دهند، يعنى او را در آبى كه رنگ خاصى دارد، غسل مى‏دهند و به اين وسيله رنگ مسيحيت به او مى‏زنند. قرآن با بيان صبغة الله مى‏خواهد بفرمايد كه اين رنگ زدن‏ها اثرى ندارد و آنچه پيامبر ما مى‏گويد، همان فطرت واقعى است و صبغة الله يا فطرت واقعى يعنى رنگى كه خدا در متن خلقت به روح و روان بشر زده است. درباره واژه حنيف و حنيفت از امام باقرعليه‌السلام سؤال شد، فرمودند : هى الفطرة التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله‏(٣٨) ابن اثير نيز توضيح مى‏دهد كه حنيفيت يعنى ميل و گرايش به حقيقت، و حنيف يعنى حق گرا و توحيد گرا؛ بنابراين همان طور كه در احاديث آمده است، دين حنيف يا دين فطرى يا صبغة الله، همان توحيد و معرفت خداوند مى‏باشد.

خوب است قبل از ورود به بحث اصلى تفاوت سه لغت طبيعت، غريزه و فطرت را هم بيان كنيم؛ ويژگى‏هاى ذاتى در اشياى بى‏جان و يا نباتات را طبيعت يا طبع مى‏ناميم، مثلا مى‏گوييم طبيعت اكسيژن اين است كه قابل احتراق مى‏باشد، يا طبيعت فلان درخت آن است كه طاقت سرماى شديد را دارد و... البته واژه طبيعت را در حيوانات و انسان‏ها هم به كار مى‏بريم، ولى در جنبه‏هايى كه با بى‏جان‏ها مشتركند. لغت غريزه بيشتر در مورد حيوانات و كمتر در مورد انسان به كار مى‏رود، ولى در مورد جماد و نبات به هيچ وجه به كار برده نمى‏شود. البته ماهيت غريزه كاملا روشن نيست ولى همين قدر مى‏دانيم كه يك حالت نيمه آگاهانه و غير اكتسابى است كه راهنماى حيوانات در زندگيشان مى‏باشد. اين حالت در انسان‏ها نيز تا حدى وجود دارد. در مورد اميال غريزى، انسان به خود ميل يك نوع آگاهى حضورى دارد، اما به خود اين آگاهى كوچكترين توجه و علمى ندارد و به خاطر همين است كه گفتيم غريزه حالتى نيمه آگاهانه است.

اما لغت فطرت فقط در مورد انسان به كار برده مى‏شود. فطرت نيز مانند طبيعت و غريزه، يك امر تكوينى و غير اكتسابى است، اما از غريزه آگاهانه‏تر است، يعنى انسان يك سلسله فطريات دارد و مى‏داند كه چنين فطرياتى دارد. فرق ديگر فطريات با غريزه، اين است كه غريزه در حدود مسائل مادى زندگى حيوانى است، اما فطريات مربوط به مسائل ماوراى حيوانى است؛ به بيان ديگر يك سلسله مسائل هست به نام انسانيت و ارزش‏هاى انسانى كه اين مسائل با منطق سود و منفعت، تضاد دارند. در منطق سودجويى، انسان ادامه حيات را به حسب غريزه دوست دارد، لذا به دنبال چيزى مى‏رود كه به سودش مى‏باشد و به بقايش كمك مى‏كند؛ اما گاهى به دنبال چيزهايى مى‏رود كه با سود مادى او قابل انطباق نيست كه نام آن‏ها را ارزش‏هاى انسانى گذاشته‏اند. حال مى‏خواهيم ببينيم اينها چيست و آيا ريشه‏اى در نهاد و سرشت انسان دارد يا خير؟ و اگر كسى ريشه‏اى در نهاد انسان براى اينها قائل نشود، آيا مى‏تواند دم از اصالت انسان بزند يا خير؟ غربى‏ها به غلط اسم اين را value (ارزش) گذاشته‏اند و در واقع خواسته‏اند بگويند : اينها واقعيت نيستند، ولى انسان به حسب قرارداد به اينها ارزش و اعتبار داده است، همان گونه كه يك اسكناس هزار تومانى، در عالم واقع ارزشى ندارد و اين ما هستيم كه ارزشى براى آن اعتبار مى‏كنيم. ما عقيده دانشمندان غربى را در اين زمينه نقد و بررسى خواهيم نمود(٣٩) .

فطريات انسان‏

در ميان موجودات جهان، هيچ موجودى به اندازه انسان ناشاخته نيست. يكى از مجهولات درباره انسان مسأله فطريات يا به تعبير بعضى روانشناسان، غرايز انسان است كه در دو قست قابل بررسى مى‏باشد : يكى در ناحيه شناخت‏ها و دريافت‏ها، و ديگر در ناحيه خواست‏ها و گرايش‏ها.

١- فطريات ادراكى (دانشى)

در ناحيه دريافت‏ها و شناخت‏ها، اين مسأله وجود دارد كه آيا انسان داراى يك سلسله معلومات فطرى و غير اكتسابى هست يا نه، در اين زمينه نظريات مختلفى وجود دارد : يك نظر، نظريه افلاطون است كه مى‏گويد روح انسان قبل از تعلق به بدن، در دنياى ديگرى به نام عالم مُثُل قرار داشته و حقايق اشياء را درك كرده است، وقتى كه روح به بدن تعلق گرفت، حجابى ميان او و معلوماتش برقرار مى‏شود و او موقتا آن معلومات را فراموش مى‏كند، لذا حقيقت تعليم و تعلم همان تذكر و ياد آورى است و اما نظريه حكماى اسلامى اين است كه انسان بالفطره چيزهاى كمى را ميداند كه آن‏ها اصول مشترك تفكر انسانى مى‏باشند، اما نه به آن مفهوم افلاطونى، بلكه انسان در همين دنيا متوجه آن اصول مى‏شود، ولى در دانستن آن‏ها نياز به تعليم و فكر كردن ندارد، يعنى انسان به گونه‏اى است كه با صرف عرضه شدن اين مسائل بر او، آن‏ها را به طور كلى قبول مى‏كند و خلاف آن‏ها را نمى‏تواند قبول نمايد، نه اين كه آن‏ها را قبلا مى‏دانسته است.

در ميان فلاسفه جديد نيز در اين مسأله اختلاف نظر وجود دارد. كانت معتقد است كه انسان يك سلسله معلومات قبلى و غير حاصل از تجربه و حواس دارد كه اين معلومات لازمه ساختمان ذهن انسان است. فرق كانت با حكماى اسلامى اين است كه حكماى اسلامى مى‏گويند انسان در ابتداى تولد، همان اصول اوليه تفكر را هم ندارد، ولى بعدا پيدا مى‏شود، بدين شكل كه به صرف تصور دو طرف قضيه (موضوع و محمول)، اين رابطه را تصديق مى‏كند. مثلا با در نظر گرفتن اين قضيه كه كل از جزء بزرگتر است افلاطون مى‏گويد : اين را مانند ساير مسائل، روح‏ها از ازل مى‏دانستند و در اين جا فقط ياد آورى مى‏شود. كانت مى‏گويد : به خاطر ساختمان ذهن و يك سلسله عناصر ذهنى، انسان خود به خود اين قضيه را تأييد مى‏كند. اما حكماى اسلامى مى‏گويند : انسان در ابتداى خلقت چيزى نمى‏داند، حتى اين قضيه را؛ اما همين كه تصورى از كل و تصورى از جزء برايش حاصل شد، حكم فوق را صادر مى‏كند. اين‏ها قضايايى هستند كه تصورشان موجب تصديقشان مى‏شود.

نظريه ديگر كه اغلب فيلسوفان حسى مثل جان لاك و هيوم به آن معتقدند، اين است كه لوح ضمير انسان صفحه سفيدى است و مى‏تواند همه چيز را از بيرون دريافت كند. اينها مى‏گويند فكر انسان يك سلسله اصول ثابت و غير قابل ترديد ندارد. بر خلاف اين عده فلاسفه اسلامى و همه كسانى كه قائل به اصول تفكر فطرى هستند، قضايايى مانند تناقض محال است يا كل از جزء بزرگتر است را غير قابل خطا و اشتباه مى‏دانند و مى‏گويند اين اصول در هر مكان و هر زمان و هر حالتى درست است. لذا اين عده مى‏توانند از آن اصول، فروعى بسازند و يك جهان بينى يقينى داشته باشند. اما حسيون و آن‏هايى كه منكر اين اصول مى‏شوند، بايد بگويند كه اينها هم اكتسابى است، يعنى عاملى سبب شده كه ما اين طور فكر كنيم و چه بسا با تغيير اين عامل، ما برعكس فكر كنيم و مثلا بگوييم كه جزء از كل بزرگتر است. پس اگر اين اصول تفكر فطرى را منكر شويم، ارزشى براى هيچ دريافت و هيچ علمى باقى نمى‏ماند و قهرا هيچ فلسفه‏اى اعتبار نخواهد داشت و نمى‏توان به يك جهان‏بينى و شناخت يقينى رسيد. فلسفه‏هاى ماترياليستى چاره‏اى ندارند جز اين كه حسى محض باشند، و در اين صورت مجبورند تمام انديشه‏ها را محصول عوامل بيرونى بدانند و بگويند : شايد هر چه مى‏دانيم، همگى ساخته و پرداخته شرايط خاص محيط باشد و با تغيير محيط عوض شود، و در اين صورت چاره‏اى جز شك گرايى مطلق و نفى هر علم و فلسفه‏اى نخواهند داشت. پس به آن‏ها بايد گفت همين فكر شما هم كه جهان چيزى جز ماده نيست، اعتبارى ندارد و احتمال دارد عوض شود(٤٠)

٢- فطريات احساسى (گرايشى)

گرايش‏ها و خواست‏هاى غير اكتسابى انسان را مى‏توان به دو دسته تقسيم كرد؛ خواست‏هاى جسمى و خواست‏هاى روحى. منظور از خواست جسمى، تقاضاهايى است كه صددرصد وابسته به جسم باشد، مانند غريزه خوردن هنگام گرسنگى، كه يك امر كاملا مادى و در عين حال غريزى است؛ يعنى ساختمان بدنى انسان و هر حيوانى اقتضا مى‏كند كه به محض گرسنه شدن به دنبال غذا برود. همين طور است غريزه جنسى و... كه ما فعلا به اين امور غريزى يعنى گرايش فطرى جسمانى كارى نداريم. اما يك سلسله خواست‏ها و ميل‏ها هست كه روانشناسى آن‏ها را امور روحى يا لذات روحى مى‏نامد، مانند حقيقت جويى يا ميل به پرستش. مى‏خواهيم ببينيم آيا اينها فطرى‏اند يا خير. در اين جا ابتدا به بررسى اين گرايش‏ها و ميل‏ها مى‏پردازيم و سپس درباره فطرى بودن يا فطرى نبودن آن‏ها بحث مى‏كنيم.

يكى از امتيازات انسان از غير انسان يك سلسله گرايش‏هاى خاص است كه مى‏توان آن‏ها را گرايش‏هاى مقدس ناميد، زيرا اين گرايش‏ها انسان را از خود محورى بيرون مى‏آورد. خود محورى يعنى گرايش‏هايى كه نهايت امر به خود فرد برگردد. مانند گرايش به تغذيه كه در حيوانات هم هست. اما آن گرايش‏هاى مقدس اولا بر اساس خود محورى و خودخواهى قابل توجيه نيست، و ثانيا انسان در وجدان خود براى آن‏ها يك نوع قداستى قائل است، يعنى اينها را در هر كسى ببيند او را انسانى متعالى تلقى مى‏كند، و ثالثا كاملا شكل انتخابى و آگاهانه دارد. به هر حال اين گرايش‏ها امورى است كه ملاك و معيار انسانيت شناخته مى‏شوند. ما ابتدا بايد اين مسائل را طرح كنيم، و بشناسيم بعد ببينيم كه آيا فطريند يا نه؟ و در صورت فطرى بودن چه نتيجه‏اى بايد بگيريم و در صورت فطرى نبودن چه نتيجه‏اى؟ و بعد برويم سراغ دليل بر فطرى بودن يا نبودن آن‏ها. اين فطريات يا خواسته‏هاى روحى انسان عبارتند از :

١ - حقيقت جويى

مى‏توانيم نام اين مقوله را مقوله دانايى يا مقوله دريافت واقعيت جهان بناميم. به هر حال در انسان گرايشى هست كه مى‏خواهد واقعيت‏ها را آن چنان كه هستند درك كند و بشناسد و همين مسأله باعث پيدايش علم و فلسفه شده است. در روانشناسى اين مقوله را به نام حس كاوش مطرح مى‏كنند. اين حالت در كودكان نيز به شكل كنجكاوى‏هاى گوناگون وجود دارد. به خاطر همين حس است كه انسان دانايى را ولو همراه با رنج و سختى، بر ابلهى ولو با ثروت و خوشى، ترجيح مى‏دهد.

٢ - خير خواهى

اين گرايش همان چيزى است كه آن را اخلاق يا خير اخلاقى مى‏ناميم. انسان به بسيارى از امور به خاطر منفعت آن‏ها گرايش دارد. گرايش انسان به منفعت، همان خود محورى است كه براى حفظ و ادامه حيات خود مى‏باشد. اما گاهى كارى را فضيلت مى‏داند، و بدان گرايش دارد. مانند گرايش انسان به راستگويى و تنفر وى از دروغ. به طور كلى اين گرايش‏ها كه فضيلت ناميده مى‏شوند دو نوع است : فردى و اجتماعى. فردى مثل گرايش به نظم، گرايش به تسلط بر نفس و... و اجتماعى مانند گرايش به تعاون، گرايش به احسان، گرايش به ايثار و...

٣ - گرايش به جمال و زيبايى

در انسان گرايش به زيبايى دوستى و زيبايى آفرينى در زمينه‏هاى مختلف وجود دارد، حتى در لباس پوشيدن. مسأله هنر هم خلق نوعى زيبايى است كه گرايش به آن در همه افراد وجود دارد. يكى از جهات معجزه بودن خود قرآن هم مقوله زيبايى يعنى فصاحت و بلاغت آن است.

٤ - گرايش به خلاقيت و ابداع

گرايشى در انسان هست كه او را وادار به نوآورى مى‏كند. ابتكار و نوآورى در مقابل تقليد است؛ بعضى فقط تابع و مقلدند و روش‏هاى ديگران را تقليد مى‏كند، اما بعضى ابتكار دارند و در زمينه‏هاى مختلف كار و صنعت و علم و... چيزهاى نو مى‏آفرينند. از بالاترين مراتب نوآورى، خلق نظريه‏هاست كه كسى نظريه‏اى خلق كند، بعد آن را اثبات نمايد و ديگران نظريه او را بپذيرند.

٥ - عشق و پرستش

عشق نيز يكى از پيچيدگى‏هاى وجود انسان است.

محبت وقتى به مرحله‏اى برسد كه بر عقل و اراده تسلط پيدا كند، به آن عشق گويند. عشق واقعى جدا از شهوات، به پرستش هم مى‏انجامد. در مورد عشق تفسيرهاى گوناگونى ارائه شده است. بعضى مانند فرويد آن را چيزى جز شهوات ندانسته و گفته‏اند : عشق همان هيجان غريزه جنسى است. بعضى ديگر مثل ويل دورانت معتقدند عشق از غريزه جنسى شروع مى‏شود ولى بعد تلطيف شده، جنبه جنسى خود را از دست مى‏دهد و حالت روحانى به خود مى‏گيرد. اما فلاسفه اسلامى قائل به دو نوع عشقند : عشق جسمانى و عشق روحانى و منشأ عشق جسمانى را غريزه مى‏دانند كه با وصال معشوق پيان مى‏يابد، اما عشق روحانى نوعى همشكلى بين روحهاست كه نه تنها وصال آن را خاموش نمى‏كند، بلكه بر حرارتش مى‏فزايد. به عقيده اينها، برخى از عشق‏هاى افراد انسان به يكديگر هم از نوع روحانى است، زيرا شخص معشوق مظهرى است از آن معشوق حقيقى، عاشق در خيال خود همه كمالات را براى معشوق فرض مى‏كند و براى همين است كه گاه عاشق، خيال محبوب را از خود محبوب عزيزتر مى‏دارد. اما بنابر نظر عرفا اصلا عشق مجازى وجود ندارد و تمام عشقها، حقيقى است. عرفا مى‏گويند : تنها جمال و زيبايى، جمال خداست و بقيه، پرتوهايى از اين جمالند. فطرت انسان در جستجوى جمال و كمال مطلق است، اما در مصداق آن اشتباه مى‏كند و سراغ اينها كه تا حدى مظهر معشوق حقيقى‏اند مى‏رود، براى همين است كه بعد از وصال به معشوق‏هاى غير حقيقى كه فاقد جمال و كمال مطلقند، احساس سرخوردگى مى‏كند.

اشتباه اين مسأله كه گفته‏اند انسان طالب تنوع است، در همين جا معلوم مى‏شود : زيرا حق اين است كه انسان چيزى را كه مقتضاى طبيعتش است، طلب كند و وقتى بدان رسيد آرامش يابد. پس انسان حقيقتا طالب تنوع نيست و اگر به مطلوب حقيقى خود برسد آرام مى‏گيرد؛ اين سرگردانى‏ها ناشى از آن است كه انسان در مصداق مطلوب خود اشتباه مى‏كند. لذا آنان كه دنبال خدا مى‏روند، آرامش مى‏يابند( الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَّـهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ) (٤١) تنها با ياد خدا دل‏ها آرام مى‏گيرد و هيچ مطلوب ديگرى به انسان آرامش حقيقى نمى‏دهد. از اين جا سخيف بودن كلام آن‏هايى كه بهشت را جايى خستگى‏آور تلقى مى‏كنند، معلوم مى‏شود. اينها چون لذات را صرفا در لذات مادى خلاصه كرده‏اند و لذات مادى هم فقط وقتى لذتبخش است كه انسان آن لذات را نداشته باشد و با زحمت كسب كند و در بهشت هم همه لذات مهياست، از اين رو پنداشته‏اند در بهشت، انسان از چيزى لذت نمى‏برد. در حالى كه قرآن جواب اينها را داده است كه( لَا يَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا ) (٤٢) اهل بهشت طالب تحول نيستند. زيرا لذت آن‏ها اين است كه مهمان خالق خود هستند و با آن حقيقت پيوند خورده‏اند، لذا ديگر آن حالت دل‏زدگى و تنوع خواهى و اين كه به جاى ديگر بروم وجود ندارد، و اصلا جاى ديگر، معنى ندارد.

به هر حال خوبى عشق ولو عشق‏هاى مجازى، اين است كه در انسان وحدت و تمركز ايجاد مى‏كند؛ روح انسان به صدها شى‏ء وابستگى دارد و فقط وقتى واقعا موحد مى‏شود كه همه اين رشته‏هاى تعلق را پاره كند، و عشق سبب پيدايش اين حالت تمركز مى‏شود. پس عشق در حقيقت همان فناى عاشق در معشوق است و به خاطر همين است كه با هيچ منطق مادى جور در نمى‏آيد. عشق، انسان را به مرحله‏اى مى‏رساند كه از معشوق، خدايى مى‏سازد و او را هستى مطلق فرض مى‏كند و بنده او مى‏شود، و اين پرستش است. جالب است كه بدانيم غربيانى مثل راسل، آن عشقهايى را كه به فناى عاشق در معشوق مى‏انجامد، عشق‏هاى شرقى مى‏دانند؛ وى در كتاب زناشويى و اخلاق مى‏گويد : براى ما (غربيها) عشق وسيله و مقدمه‏اى براى وصال است، اما عشق‏هاى شرقى، خود، هدف است و اين عشقهاست كه به روح انسان عظمت و شكوه و شخصيت مى‏دهد.

اين كه ما پرستش را مرحله نهايى عشق و پرستش واقعى را پرستش عاشقانه معرفى كرديم، ممكن است اين سؤال را پديد آورد كه پس تكليف عبادت‏هاى اغلب مردم كه به اين مرحله نرسيده‏اند، چيست؟ مى‏گوييم : اين مسأله از نظر اسلام، مسلم است كه اخلاص، شرط عبادت مى‏باشد :( وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّـهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ) ‏(٤٣) و اخلاص اين است كه معبود انسان، خود خدا باشد، نه هواى نفس. انسان گاهى بدون هيچ ارتباطى با خدا، كارى را كاملا براى هواى نفس خود انجام مى‏دهد، كه هيچ. اما گاه خدا را وسيله قرار مى‏دهد براى خواسته‏هاى نفسانى خودش؛ مثلا به در خانه خدا مى‏رود براى حل مشكلات دنيا. اين هم اگر چه نوعى شرك است، اما خداوند آن را مى‏پذيرد و همان چيزى را كه انسان مى‏خواهد، به او مى‏دهد. در آخرت هم همين طور است؛ اگر انسان خدا را براى خواسته‏اى اخروى عبادت كند، خدا آن خواسته‏ها را به وى مى‏دهد و اگر چه اين عبادت، عبادت واقعى نيست، اما خداوند اين گونه شرك‏ها را به تفضل خودش ناديده مى‏گيرد و اعمال ما را از ما خواهد پذيرفت. پرستش حقيقى آن‏جاست كه خدا، فقط و فقط به خاطر خودش و به صورت عاشقانه پرستيده شود. در روايات اسلامى آمده است : ان دبيب الشرك فى القلب، أخفى من دبيب النملة السوداء على الصخرة الصماء فى الليلة الظلماء(٤٤) كه اين همان شرك‏هاى مخفى است كه خدا وسيله مى‏شود براى هدف‏هاى ديگر(٤٥) .

توجيه اين پنج مقوله بر اساس فطرت و نفى فطرت‏

حال ببينم چگونه مى‏توان اين پنج مقوله را توجيه كرد. به طور كلى اينها دو توجيه اساسى دارند؛ يكى اين كه بگوييم : همه اينها از فطرت سرچشمه مى‏گيرند؛ انسان حقيقتى است مركب از روح و بدن و روحش حقيقتى است الهى و ملكوتى نفخت فيه من روحى‏(٤٦) در انسان، هم عناصر مادى و طبيعى وجود دارد كه او را به طبيعت وابسته مى‏كند، هم عناصر غير مادى كه او را به امورى معنوى وابسته كرده است : ان الله تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل، و خلق البهائم و ركب فيهم الشهوة، و خلق الانسان و ركب فيه العقل و الشهوة(٤٧) پس اين كه انسان حقيقت جو و زيبايى جو و... مى‏باشد، واقعيتى است در روح او، انسان ميان اين دو گرايش آسمانى و زمينى مختار است؛( إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا ) (٤٨) آن‏ها كه در جهت آسمانى و عقلانى پيش رفته‏اند، گروه حق را تشكيل مى‏دهند، و آن‏ها كه در حيوانيت سقوط كرده‏اند، گروه باطل را. نبردهاى انسانى تاريخ هم، صرف نبرد طبقه محروم با طبقه برخوردار، به خاطر منافع نيست، بلكه نبرد اصلى، نبرد طبقه حق‏جو با طبقه منعفت‏جو است، و البته طبقه محروم نسبت به طبقه برخوردار، بيشتر به حق گرايش دارد، زيرا حق از طرفى روح گرايش به حق او را ارضا مى‏كند و از طرف ديگر حقوق از دست رفته‏اش را به او مى‏دهد.

توجيه ديگر اين است كه بگوييم خير، اين گرايشها فطرى نيست. در اين صورت بايد به توجيه‏هاى مادى پرداخت، همان طور كه عده‏اى مى‏گويند : انسان با حيوان فرقى ندارد و آنچه به حسب غريزه مى‏خواهد همان وسايل معاش است، اما در اثر همين زندگى مادى، به يك سلسله امور ديگر هم نياز پيدا مى‏كند؛ مثلا انسان به تنهايى نمى‏تواند زندگى كند و منافع و مصالح او اقتضاى زندگى جمعى را دارد. بعد در اين زندگى جمعى يك سلسله مقرراتى وضع مى‏شود تا هر كسى حدود مرز خود را رعايت كند؛ مثلا عدالت وضع مى‏شود، چون زندگى اجتماعى بدون عدالت امكان‏پذير نيست. من عدالت را مى‏خواهم براى اين كه شما به من زور نگوييد و شما هم آن را مى‏خواهيد براى اين كه من به شما زور نگويم، و اين كه عدالت را به خاطر عدالت بخواهيم، بى‏معنى است. يا مثلا بشر مى‏بيند هر چه درباره طبيعت آگاه‏تر شود، برايش بهتر است؛ پس به دنبال علم مى‏رود و احيانا به آن يك قداستى هم مى‏بخشد، چرا كه علم بهترين ابزار كسب معاش است. گاه يك سلسله قداست‏هايى را هم نيرنگ‏ها به وجود مى‏آورند. مثلا طبقات زيرك و باهوش، مردم را فريب مى‏دهند و براى علم، هنر، خلق و ابداع و... يك قداست ذاتى قائل مى‏شوند در حالى كه هدفشان فريب مردم و استفاده از محصول كار آن‏هاست. عشق و پرستش هم اساسا بى‏معناست، زيرا انسان را از خود بيگانه مى‏كند و فناى عاشق در راه معشوق با هيچ منطقى جور در نمى‏آيد و...

در بحث فطريات علمى گفتيم كه حسيونى كه به حسى بودن خود وفادار ماندند، به دو اصل پايبند شدند و گفتند : اولا چيزى را كه حس نمى‏كنيم، نه نفى مى‏كنيم و نه اثبات؛ ثانيا بعضى مسائل مانند اصل عليت را اگرچه همه اذهان قبول دارند اما چون محسوس نيست ما قبول نداريم، چون آنچه محسوس است تعاقب است نه عليت. ولى يك عده خواستند در مقدمات، حسى باشند و در نتيجه‏گيرى، عقلى. در باب گرايش‏ها هم همين طور است. يك عده مثل نيچه، به لوازم مادى بودن روح از هر جهت ملتزم شدند و تمام ارزش‏هاى انسانى را كه اخلاق ناميده مى‏شود، نفى نمودند. واقعا هم اگر ما انسان را صدردصد مادى بدانيم، تمام گرايش‏هاى مقدس انسانى، امورى موهوم خواهند بود. اما كسانى كه اصالت ارزش‏هاى انسانى را در ظاهر قبول مى‏كنند، خود دو دسته‏اند. يك دسته كه ماركسيست‏ها باشند، اين ارزش انسانى را متغير مى‏دانند و دسته ديگر، يعنى اگزيستانسياليست‏ها، سعى كرده‏اند براى اين اصالت‏ها، پايه‏اى پيدا كنند بدون اين كه تركيب مادى بشر به هم بخورد(٤٩) . اكنون به بيان و نقد اين دو ديدگاه مى‏پردازيم :

توجيه ارزش‏هاى انسانى از ديدگاه ماركسيستها

ماركسيست‏ها مى‏گويند : چون انسان موجود ثابتى نيست، قهرا ارزش‏هاى انسانى هم ثابت نيستند. انسان در هر دوره ارزش‏هاى اخلاقى مختص به آن دوره را دارد. اساس اين نظريه مسأله نسبيت اخلاق مى‏باشد، يعنى چون انسان متغير است انسانيت نيز متغير و تابع شرايط خاص زمان و مكان مى‏باشد و هر زمانى يك اخلاق را اقتضا مى‏كند.

حال آيا واقعا ارزش‏هاى اخلاقى متغيرند؟ مثلا همين حقيقت‏جويى، آيا يك ارزش متغير است و در دوره‏هاى اشتراك اوليه، كشاورزى، بردگى، فئودالى، سرمايه‏دارى و كمونيستى براى انسان تغيير كرده يا ارزشى ثابت است؟ ثانيا اگر ارزش‏ها متغير باشند، بايد هر ارزشى در زمان خود درست باشد و در زمان ديگر خطا، و ديگر كسى حق محكوم كردن اخلاق خطاى گذشتگان را نخواهد داشت؟ مثلا بايد گفت كار فرعون در زمان خودش خوب بود، چون دوره، دوره حكومت فرعون‏ها بود! ثالثا در اين بيان روى اخلاق طبقاتى تكيه شده است و مطابق آن، مثلا در زمان ما كه نمونه‏اى از همه اين نظام‏ها موجود است، بايد بگوييم كه واقعا اخلاق براى كمونيست يك چيزى است و براى كاپيتاليست چيز ديگر، پس يك كمونيست نمى‏تواند يك كاپيتاليست را از نظر اخلاقى محكوم كند، زيرا يك اخلاق مشترك انسانى و فطرى در كار نيست كه ملاك قضاوت قرار گيرد.

از اشكالات فوق به اين نتيجه مى‏رسيم كه انسان نمى‏تواند هم قائل به اخلاق باشد و هم آن را نسبى و متغير بداند و لااقل اصول اخلاقى بايد ثابت باشند. اگر ثبات را از اخلاق بگيريم به صورت آداب و يك سلسله قواعد قراردادى در مى‏آيد كه نه مقدس خواهد بود و نه ملاك خير و فضيلت. نكته ديگر در اين فرضيه، متكامل دانستن اخلاق است كه آن هم تناقضى ديگر در اين فرضيه مى‏باشد : مى‏دانيم كه متغير، هم مى‏تواند در جهت سقوط و انحطاط باشد و هم در جهت تكامل، اگر اخلاق تنها سير تكاملى داشته باشد، ديگر فساد اخلاقى معنى ندارد و هر مرحله‏اى كه بيايد از مرحله بعد بهتر خواهد بود. براى تكامل بايد يك مبدأ كمال در نظر بگيريم و بعد مسيرى كه شى‏ء از همان مبدأ و در همان مسير رشد مى‏كند و در سطح بالاترى قرار مى‏گيرد.

در مورد جامعه بشرى تكامل سه مصداق مى‏تواند داشته باشد؛ گاه منظور از تكامل جامعه بشرى، در رابطه با انسان و طبيعت است كه مسلما در اين جنبه تكامل رخ داده است يعنى روز به روز بر تسلط انسان نسبت به طبيعت افزوده شده است. حالت ديگر، تكامل در روابط انسان‏ها با يكديگر از نظر روابط ساختمانى اجتماعى است و در اين جا نيز تكامل را مشاهده مى‏كنيم، يعنى جامعه از نظر تشكيلات، روز به روز پيچيده و گسترده‏تر شده است كه نتيجه آن، زياد شدن تخصص‏ها در جامعه، خارج شدن افراد اجتماع از تشابه و دور كردن آن‏ها از يكديگر است. حالت سوم تكامل در انسانيت و اخلاق است. ما تنها اگر اصول ارزش‏هاى انسانى را فطرى و ثابت بدانيم، تكامل معنى پيدا مى‏كند. مثلا مى‏گوييم زيبايى دوستى يكى از ارزش‏هاى انسانى است. حال اگر به تاريخ زندگى بشر بنگريم مى‏بينيم كه بشر اوليه و بشر امروزى بسيار پيشرفت كرده است. اما اگر تكامل را صرف تغيير بدانيم كه حتى وحدت مسير و معيار هم برايش قائل نباشيم و بگوييم مثلا بشر گذشته در دوره‏هاى سابق، حقيقت‏جو بود، ولى امروز اين معيار تغيير كرده، ديگر به اين تغيير، تكامل نمى‏گويند.

اينها پنداشته ‏اند اگر معيارهاى انسانيت را ثابت بشماريم، انسان را ثابت و غير متكامل دانسته‏ايم. لذا تكامل را امرى اعتبارى و طفيلى تكامل ابزار توليد دانسته‏اند. ما در تكامل ابزار توليد شكى نداريم، اما اينها مى‏گويند ابزار توليد كه تكامل مى‏يابد و هر مرحله‏اى، اخلاقى را ايجاب مى‏كند و چون آن اخلاق ناشى از مرحله تكامل يافته ابزار توليد است، پس اخلاق آن مرحله هم متكامل شده است. در صورتى كه اينها هيچ تلازمى باهمديگر ندارند؛ اولا ما اين حرف كلى را كه هر دوره ابزار توليد، اخلاق خاصى را اقتضا مى‏كند، در اصول اخلاق قبول ننداريم، زيرا ابزار توليد در هر مرحله‏اى باشد، اصول اخلاقى يكى است. اين مثل آن است كه كسى بگويد زمانى كه دزدى با شعمع بوده، كار بدى بود حال كه برق و الكترونيك آمده، ديگر دزدى كار بدى نيست! و ثانيا خود اين كه تكامل ابزار توليد را تكامل انسان بدانيم، نفى اصالت‏هاى انسانى است؛ يعنى در حقيقت خود انسانيت از آن جهت كه انسانيت است، هيچ تكاملى ندارد(٥٠) !

توجيه ارزش‏هاى انسانى از ديدگاه اگزيستانسياليسم‏

در فلسفه اسلامى، ما دو نوع خير داريم : خير محسوس (كه مربوط به جنبه‏هاى مادى انسان است و احيانا منفعت يا سود خوانده مى‏شود) و خير معقول (كه مربوط به جنبه‏هاى معنوى انسان است)؛ اما اگزيستانسياليست‏ها چون واقعيت را منحصر در ماديات مى‏دانستند، گفتند كه انسان به حكم عقل و منطق، يا جستجوگر خير (به معنى منفعت مادى) است، يا جستجوگر يك ارزش خيالى است كه هر چند عقل مى‏گويد آن چيز هيچ ارزشى ندارد، اما انسان به دنبال آن مى‏رود.

عده‏اى مطلب فوق را با صراحت اظهار كردند و عده‏اى آن را در لفافه سخن پيچيدند و گفتند بر خلاف واقعيت‏هاى خارجى كه امورى كشف شدنى‏اند، ارزش‏هاى انسانى يك سلسله امور آفريدنى هستند، يعنى قبلا وجود نداشته‏اند كه انسان آن‏ها را كشف كند، بلكه خود انسان آن‏ها را خلق و اعتبار مى‏كند. با اين بيان مثلا عدل و ظلم در ذات خود هيچ فرقى ندارند و اين انسان است كه به عدل ارزش مى‏دهد و عدل با ظلم تفاوت پيدا مى‏كند؛ همين طور است ساير امور اخلاقى.

ما مى‏پرسيم اين خلق ارزش چگونه است؟ اگر به اين معناست كه انسان با اعتبار كردن خود به آن‏ها واقعيت خارجى مى‏دهد، كه اين اصلا معنى ندارد، تازه شما كه اصلا واقعيتى براى معنويت قائل نيستيد، انسان چگونه مى‏تواند به چيزى كه واقعيت‏پذير نيست، واقعيت بدهد؟! پس در حقيقت اين آفريدن يعنى اعتبار كردن امور قراردادى، و منظور شما از اين كه انسان ارزش را مى‏آفريند يعنى انسان براى آنچه ارزش ناميده مى‏شود، واقعيتى فرض مى‏كند در حالى كه واقعيت ندارد، كه اين هم باز مساوى نفى ارزش‏ها و اصالت‏هاست. علاوه بر اين، انسان در وسائل مى‏تواند قرارداد كند نه در هدف‏ها؛ اين كه انسان با اعتبار و قرارداد بتواند اصالت‏هاى انسانى بيافريند مثل اين است كه فرض كنيم انسان هدفى ندارد، بعد چيزى را براى خودش اعتبار مى‏كند كه هدف بشود و همان چيز هدف مى‏شود، مثل اعراب جاهليت كه بت مى‏ساختند بعد همان بت را مى‏پرستيدند! در حالى كه هدف بايد چيزى بالاتر از انسان باشد تا انسان براى رسيدن به آن تلاش كند، نه چيزى كه قراردادى و ساخته انسان است و در نتيجه پست‏تر از خود اوست.

پس اين هم راه حلى براى اين مشكل نيست. لذا اصالت‏هاى انسانى تنها وقتى مفهوم پيدا مى‏كنند كه مايه‏هايى در فطرت انسان داشته باشند و انسان همان طور كه با واقعيت‏هاى محسوس خود به سوى واقعيت‏هاى محسوس جهان حركت مى‏كند، با واقعيت‏هاى معقول و غير مادى‏اش به سوى واقعيت‏هاى غير محسوس حركت كند. پس ارزش‏ها همان خيرهاى واقعى‏اند و نمى‏شود آن‏ها را هيچ و پوچ و غير واقعى دانست، مگر اين كه تمام گرايش‏هاى مقدس را در انسان نفى كنيم و انسان را بيش از يك حيوان ندانيم‏(٥١) .

نظريات منكرين فطرى بودن دين، درباره منشأ دين‏

حال بحث فطرى بودن دين مطرح است كه آيا دين فطرى است؟ عده‏اى فطرى بودن دين را قبول ندارند و درباره منشأ آن نظريات مختلفى بيان كرده‏اند.

فويرباخ و از خودبيگانگى

يكى از اين نظرات، نظريه فويرباخ است كه مذهب را مولود حالت از خودبيگانگى انسان نسبت به خودش مى‏داند. معنى اصطلاح از خودبيگانگى كه اولين بار توسط هگل مطرح شده، اين است كه انسان يك واقعيت و خود واقعى دارد، بعد چيزى را كه ناخود است، به جاى آن خود حقيقى مى‏پندارد، يعنى خودش را با غير خودش اشتباه مى‏گيرد(٥٢) .

فويرباخ مى‏گويد : انسان داراى دوگانگى وجود است؛ وجودى عالى دارد و وجودى دانى (همان دو چيزى كه ما آن‏ها را حيوانيت و انسانيت انسان مى‏ناميم). بعد مى‏گويد كه انسان به دنائت‏ها تن در مى‏دهد و تابع جنبه دانى خود مى‏شود، بعد مى‏بيند كه با آن جنبه‏هاى عالى خودش جور در نمى‏آيد، لذا در حالى كه همين شرافت‏ها و اصالت‏ها در خود اوست، فكر مى‏كند كه اينها در ماوراى اوست و خدا را بر اساس وجود خود مى‏سازد. يعنى برخلاف آنچه كه تورات مى‏گويد : خدا انسان را بر صورت خود آفريد بايد گفت كه انسان، خدا را بر سيرت خود آفريد! وى مى‏گويد كه ابتدا آن جنبه ماورايى از انسان خيلى دور شد، لذا انسان از خداهاى مذاهب بدوى خيلى فاصله داشت، بعد خداى يهود تا حدى شبيه انسان مى‏شود و مانند انسان، احساسات و عواطف و خشم و شهوت دارد و كم‏كم در مسيحيت به صورت يك انسان در مى‏آيد. فويرباخ نتيجه مى‏گيرد انسان هر چه بيشتر خود را بشناسد، بيشتر اين از خود بيگانگى را از خودش دور مى‏كند، و زمانى كه خودش را خوب بشناسد، جايى براى مذهب باقى نمى‏ماند و انسان به آن جا مى‏رسد كه بگويد اين صفات مال من است نه مال خدا، و به جاى پرستش خدا، خود را بپرستد.

در رد اين نظريه مى‏گوييم : اولا : شما كه انسان را صددرصد مادى مى‏دانى، دوگانگى وجود او را چگونه توجيه مى‏كنى؟ اين دوگانگى را مذاهب مى‏توانند بيان كنند كه انسان را مركب از يك حقيقت خاكى و يك حقيقت ملكوتى مى‏دانند. ثانيا : بنابر فرض فوق، ما مجبوريم كه از طرفى همه انسان‏ها را ساقط شده در حيوانيت بدانيم، و نيز بايد همه اين ساقط شده‏هاى در حيوانيت را مذهبى فرض كنيم؛ در حالى كه مى‏بينيم در همه زمان‏ها انسان‏هايى كه به شرافت و انسانيت خودشان وفادار مانده‏اند، يافت مى‏شوند، و همچنين آن‏هايى كه به مذهب گرايش پيدا مى‏كنند، كسانى‏اند كه اين اصالت‏هاى انسانى در آن‏ها زنده است، و بى‏دين‏ها، افراد فرورفته در حيوانيت‏اند. به هر حال نظريه فويرباخ نظريه منسوخى است‏(٥٣) .

اگوست كنت و جهل

نظر ديگر اين است كه مذهب مولود جهل است. اگوست كنت مى‏گويد : بشر بالطبع اصل عليت را پذيرفته، اما چون علل اصلى حوادث را نمى‏دانسته، آن‏ها را به يك موجودات غيبى مثل خدايان نسبت داده است. علاوه بر اين توجيه نظرى، كسانى مانند اسپنسر ريشه مطلب را هم بيان كرده‏اند كه انسان مردگان را در خواب مى‏ديد، آنگاه فكر مى‏كرد كسى كه به خوابش آمده، واقعا يك موجود خارجى است و از طرفى هم مى‏دانست كه جسم وى زير خاك فرسوده شده، از اين جا معتقد به يك دوگانگى در همه انسان‏ها شد كه هر كس جسمى دارد و روحى؛ بعد اين را به همه اشيا تعميم داد و براى همه آن‏هاروحى قائل شد. آن گاه در گرفتارى‏ها و مصيبت‏هاى طبيعى، همان طور كه براى يك انسان قدرتمند هديه مى‏برد، در مقابل نيروهاى طبيعت هم نذر مى‏كرد و همان طور كه از يك انسان قوى تملق گويى مى‏كرد تا از شرش در امان بماند، درباره طبيعت نيز چنين كرد، و از اين جا پرستش نيروهاى طبيعت شروع شد.

راسل و ضعف و ترس

نظريه ديگرى مذهب را ناشى از ضعف و يا ترس بشر معرفى كرده است. راسل و تأييد اين نظريه مى‏گويد : انسان پديده‏هايى را مى‏ديده و مى‏ترسيده، احتياج داشته كه اين اضطراب و نگرانى درون خودش را به آرامش تبديل نمايد. اما چون به پديده‏ها، علم و شناخت واقعى نداشته، براى تسكين خود مثلا با اعتقاد به قضاوقدر و يا اعتقاد به اين كه اگر ما در دنيا ناراحتى مى‏كشيم، در عوض بهشتى هست و... سعى مى‏كرده ناملايمات را براى خود آسان نمايد.

در نقد اين چند نظريه بايد متوجه اين نكته بود كه آن‏ها از اول فرضشان بر اين است كه يك منطق و فكر معقول نمى‏توانسته منشأ پيدايش دين باشد و بنابراين بايد به دنبال امور غير منطقى مانند ضعف و جهل و ترس و... برويم.

پاسخ ما به اين نظريه‏ها اين است كه تا وقتى از نظر منطقى و بر مبناى دستگاه ادراك بشر و آنچه انسان پيرامون خود حس مى‏كند، مى‏توان پيدايش عقيده‏اى را توجيه نمود، دليلى ندارد كه به دنبال علتى ماوراى منطق و درك بشر (مانند خواب ديدن و ترسيدن و...) برويم.

اين مسأله بسيار طبيعى است كه هر انسانى، حتى يك كودك چند ساله، وقتى به حادثه‏اى برخورد مى‏كند، دنبال سبب و علت آن مى‏رود. در مورد كل مخلوقات هم طبيعتا اين سوال مطرح مى‏شده است. در مرحله بعد بشر مى‏بيند كه تمام موجودات جهان تغيير مى‏كنند و بدون آن كه خودشان بخواهند، مى‏آيند و مى‏روند؛ در اين جا فورا اين فكر براى انسان پيدا مى‏شود كه آيا يك قدرتى كه فقط حاكم باشد نه محكوم، تغيير دهنده باشد و خود تغيير نكند، وجود دارد يا نه؟ خيلى طبيعى است كه اين فكر براى بشر در هر دوره‏اى مطرح شود. علاوه بر اينها تاريخ نشان مى‏دهد كه در همان دوره‏هايى كه اين عده به عنوان دوران جهل و نادانى بشر معرفى مى‏كنند، انسان‏هاى بسيار متفكرى وجود داشته‏اند (به قول ما پيغمبران و به قول آن‏ها فيلسوفان) كه همين تذكر را به بشر مى‏داده‏اند.

قرآن كريم در اين زمينه مى‏گويد : ابراهيمعليه‌السلام اولين بار وقتى چشمش به ستاره‏اى افتاد گفت : هذا ربى، اما وقتى ديد كه ستاره افول كرد و فهميد آن هم مثل خود او متغير و مربوب است، گفت : من چنين چيزى نمى‏خواهم فلما أفل قال لا أحب الافلين همين سخن درباره ماه و خورشيد هم تكرار شده. ابراهيمعليه‌السلام يك دفعه دست از همه اينها شست و همه عالم را به صورت يك واحد متغير و مربوب ديد و گفت :( وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ) ‏(٥٤) .

حال بايد به قائلين نظريه‏هاى فوق گفت كه آيا منطق قرآن قويتر است يا منطق شما؟ آيا اين انسان‏شناسى درست‏تر است يا آن طور كه شما مى‏گوييد؟ مخصوصا اين كه قرآن مثال را براى ابراهيمعليه‌السلام ذكر مى‏كند كه تا حدود شانزده سالگى در غارى بوده و عالم را نديده است، به اين ترتيب قرآن مى‏خواهد بگويد : فطرت بى‏آلايش انسان حتى در ابتداى‏ترين انسان‏ها، اين چنين حكم مى‏كند. بنابراين براى مطلبى كه از چنين پايه منطقى و معقولى برخوردار است، نوعى بيمارى و نادانى است اگر به دنبال توجيه و تحليل‏هاى غير طبيعى برويم.

اشكال ديگر نظرياتى كه دين را ناشى از جهل و ضعف و ترس مردم مى‏دانند اين است كه طبق اين نظريات به موازات پيشرفت علم و آگاه شدن انسان‏ها بايد دين از بين برود، يعنى در ميان طبقات علما نبايد ديندارى وجود داشته باشد. در صورتى كه مى‏بينيم هم در ميان طبقه جاهل افراد بى‏دين و دين‏دار وجود دارد و هم در طبقه علما، و بلكه شايد عالم‏ترين افراد در هر زمانى معتقد به دين و مذهب باشند(٥٥) .

نظريه ماركسيسم

در نظريات قبل به عامل فردى در پيدايش دين توجه شده بود و به عبارت ديگر نظريه پردازان اين مسأله را توجيه روانشناسانه كرده بودند، اما به اعتقاد ماركسيسم پيدايش دين توجيهى جامعه شناسانه دارد، به اين ترتيب كه مى‏گويند : بعد از پيدايش مالكيت و تقسيم شدن جامعه به دو گروه غنى و فقير، طبقه حاكم و استثمارگر دين را وضع كرد، زيرا اين طبقه نسبت به طبقه فقير و محروم، يك سلسله امتيازات داشت و براى حفظ اين امتيازات، احتياج به يك عامل معنوى و درونى در ميان طبقه محروم داشت تا براى آن‏ها مايه تسلى باشد و مثلا با خود بگويند : هر چه در اين جا از دست داديم، در دنياى ديگر به دست مى‏آوريم. تمام تعليمات اديان در جهت تسكين و تسليم طبقه محروم است كه مثلا با اعتقاد به قضا و قدر به فكر انقلاب نيفتند!

از نقاط ضعف نظريه ماركسيسم اين است كه اولا طبق اين نظريه در دوره اشتراك اوليه و قبل از پيدايش مالكيت، امكان ندارد دين وجود داشته باشد؛ در حالى كه تاريخ اديان نشان مى‏دهد كه از قديم‏ترين ايام و از همان دوره‏اى كه اينها آن را دوره اشتراك اوليه مى‏نامند، آثار پرستش و حتى يكتا پرستى وجود دارد. ثانيا در دوره‏هاى طبقاتى ما بايد ضرورتا قبول كنيم كه سازنده و آورنده تمام اديان از طبقه حاكم و به نفع آن‏ها بوده‏اند. اما اين هم با تاريخ قطعى اديان جور در نمى‏آيد. مثلا موسىعليه‌السلام در خانه فرعون، عليه فرعون و به سود طبقه محروم و استثمار شده قيام مى‏كند و اين به هيچ وجه توجيه ماركسيستى ندارد. قرآن كريم صريحا تعليمى دارد كه در جهت منافع طبقه محروم و نوعى دعوت به انقلاب عليه طبقه حاكم است :( وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ )(٥٦) پس اين هم اشكال ديگر نظريه ماركسيسم است كه نشان مى‏دهد تعاليم اديان براى ايجاد روحيه تسكين و تسليم نمى‏باشد.

اشكال ديگر اين نظريه اين است كه به حساب ماركسيست‏ها اگر امتيازات طبقاتى را از بين ببريم، دين خود به خود از بين مى‏رود؛ در حالى كه مى‏بينيم اين طور نيست و خود كشورهاى سوسياليستى بهترين دليل بر رد اين نظريه است، زيرا اگرچه در آن كشورها به گفته خودشان امتيازات طبقاتى وجود ندارد، اما هنوز خود را مجبور مى‏بينند كه عليه دين تبليغات و مبارزه كنند(٥٧) .

نظريه دوركهيم

نظريه ديگر در مورد منشأ پيدايش دين، نظريه جامعه شناس معروفى است به نام دوركهيم كه براى جامعه اصالت قائل است و مى‏گويد جامعه يك تركيب حقيقى از افراد است (مانند تركيب ئيدروژن و اكسيژن و تشكيل شى‏ء جديدى به نام آب) نه يك تركيب اعتبارى (مانند كنار هم قرار گرفتن درخت‏هاى مختلف و مستقل و تشكيل يك باغ). انسان آداب و رسوم و زبان و افكار و عقايدش را از جامعه مى‏گيرد و جامعه شخصيت او را مى‏سازد و او هم به نوبه خود در جامعه اثر مى‏گذارد. از مجموع اين تأثير گذارى فرهنگى ميان افراد جامعه، يك مركب حقيقى به وجود مى‏آيد به نام قوم يا ملت. بنابراين انسان‏ها از نظر فرهنگى داراى دو خود هستند : خود فردى و خود اجتماعى كه اين خود اجتماعى همان احساس مشترك تمام افراد جامعه است كه مثلا خود را عضو يك ملت خاص مى‏دانند.

از سوى ديگر دوركهيم و دانشمندان ديگرى كه درباره قبايل بدوى در دوران باستان مطالعاتى انجام داده‏اند، معتقدند كه در ابتدايى‏ترين حالات بشر هم نوعى پرستش وجود داشته است و بشر اوليه براى برخى از مظاهر طبيعت نوعى تقدس و احترام فوق العاده قائل بوده و به پرستش آن‏ها مى‏پرداخته است. مسأله ديگر توتم پرستى است كه مى‏گويند اقوام لوليه نوعى حيوان، مانند گاو يا يك مرغ خاصى را توتم خود مى‏دانسته‏اند و آن را پرستش مى‏كرده‏اند. در توجيه چگونگى اين مطلب دوركهيم مى‏گويد : آن حيوان يك قداست و قدرت خارق‏العاده نزد مردم داشته است و مردم آن را محافظ قوم و قبيله خود مى‏دانسته‏اند، لذا توتم پرستى، تجلى همان روح اجتماعى انسانهاست. يعنى چون هر كس يك روح فردى در خود احساس مى‏كند و يك روح جمعى، پرستش توتم از سوى اين قبايل در واقع پرستش جامعه مى‏باشد.

در اين جا مسأله ديگرى هم افزوده مى‏شود و مى‏گويند : انسان بسيارى از كارها را با اعتبار روح جمعى خود انجام مى‏دهد؛ مثلا اگر انسان ايثار مى‏كند، نبايد ايثار را مقدم داشتن غير بر خود معنى كرد و بعد به دنبال توجيه آن بود كه چگونه ممكن است انسان، ديگرى را برخود مقدم بدارد، در حالى كه بالفطره بايد براى خودش كار كند. مى‏گويند : اين توجيه و تحليل اشتباه است، زيرا انسان داراى دو خود است : خود اجتماعى و خود فردى. توجيه صحيح ايثار و فداكارى و ملت‏پرستى و ديگر صفات اخلاقى اين است كه اين جا هم انسان براى خود كار مى‏كند، اما نه خود فردى، بلكه خود اجتماعى؛ پس افعال بظاهر اخلاقى هم، كار كردن براى غير نيست، كار كردن براى خود است كه همان خود اجتماعى مى‏باشد، و گاهى انسان اين روح اجتماعى خود را فراموش مى‏كند، بعد براى انجام يك سلسله كارهاى به اصطلاح اخلاقى و داراى فضيلت كه جنبه اجتماعى به يك موضوع خارجى و ماوراى طبيعى اعتقاد پيدا مى‏كند. معنى از خود بيگانگى هم همين است، يعنى انسان خود را فواموش مى‏كند و غير را به جاى خود قرار مى‏دهد كه در اين جا منظور از خود، خود اجتماعى و منظور از غير، دين و اعتقاد به امور ماوراى طبيعى است.

نقد نظريه دوركهيم

قبل از نقد اين نظريه بايد به چند نكته در آن توجه نمود؛ يك نكته اين است كه طبق نظريه‏اى كه مى‏گفت دين مولود جهل و ترس است، با از بين رفتن جهل و ترس و طبق نظريه‏اى كه منشأ دين را وجود فقر و غنى و اختلاف طبقاتى مى‏دانست، با از بين رفتن اختلافات طبقاتى بايد دين هم از بين برود، در حالى كه تجربه، مخالف اين را اثبات مى‏كند. اما طبق نظريه دوركهيم ريشه مذهب هميشه همراه بشر است و هرگز از جامعه بشر بيرون نمى‏رود، يعنى اين نظريه قبول مى‏كند كه مذهب از بين رفتنى نيست و همواره وجود خواهد داشت، اما در عين حال مى‏گويد مذهب ريشه ماورائى و الهى ندارد.

نكته قابل توجه ديگر اين نظريه اعتقاد به اصالت اجتماع است. ما هم قبول داريم كه جامعه يك واحد حقيقى است، نه يك واحد اعتبارى. جامعه يك وحدت و حيات مخصوص به خود دارد و لذا كل جامعه داراى قوت و ضعف و سرنوشت مشترك مى‏باشد. تا اينجاى نظيه مذكور درست است، اما به اعتقاد ما جامعه انسانى، نه يك مركب اعتبارى است و نه يك مركب حقيقى از نوع تركيب‏هاى شيميايى كه در آن‏ها شخصيت اجزا به هيچ وجه استقلال ندارد. لازمه نظريه فوق جبر اجتماعى است، يعنى بايد فرد در مقابل جامعه هيچ استقلال و اراده‏اى نداشته باشد، حال آن كه اگرچه جامعه يك مركب حقيقى است، اما در عين حال استقلال فرد در حد معينى محفوظ است و فرد مى‏تواند خود و حتى جامعه خود را عوض كند.

از سوى ديگر اين طور نيست كه انسان درون خودش، دو روح احساس كند : يك روح فردى و يك روح اجتماعى، بعد بگوييم : اگر انسان براى روح فردى خود كار كند، كار بدى انجام داده و اگر براى روح جمعى كار كند، ايثار و احسان و پرستش كرده است. اصلا اين طور نيست، زيرا انسان در ضمير خودش دقيقا احساس مى‏كند آن ضمير درونى كه كار بدى مى‏كند، همان است كه كار خير انجام مى‏دهد. اينها مراتب يك شخصيت واحد هستند، نه دو شخص جدا و مستقل. نفس انسان گاهى در يك حد پايين قرار دارد و تحت فرمان عقل نيست كه قرآن كريم به آن نفس أمارة‏(٥٨) مى‏گويد. همين نفس در يك درجه بالاتر هوشيارتر مى‏شود و خودش را براى كارهاى بد ملامت مى‏كند كه همان نفس لوامة‏(٥٩) است و بعد به درجه‏اى از آگاهى و ايمان و يقين مى‏رسد كه قرآن آن را نفس مطمئنة(٦٠) مى‏نامد. بنابراين انسان داراى دو شخصيت مستقل و جدا از هم نيست. بلكه انسان يك شخصيت دارد كه همه كارهاى متضاد را در آنِ‏واحد انجام مى‏هد.

اشكال ديگر نظريه دوركهيم اين است كه مطابق آن بايد افراد مذهبى و ديندار در ميان مردمى باشند كه روح اجتماعى در آن‏ها فراموش شده باشد، در حالى كه قضيه برعكس است و افرادى كه واقعا مذهبى هستند، دارى عالى‏ترين حس اجتماعى مى‏باشند، تا جايى كه مانند علىعليه‌السلام مى‏گويند اگر در اقصى نقاط مملكت كسى گرسنه باشد، ما هم درد مى‏كشيم‏(٦١) .

آنچه تا كنون ذكر شد، چيزى نبود بجز يك سلسله فرضيه كه حتى نبايد نام نظريه بر آن نهاد، زيرا نظريه يك فرضيه اثبات شده است. خود همين تعدد و گوناگون بودن اين فرضيه‏ها، دليل بر اين است كه اينها به صورت نظريه نمى‏باشند و ديديم هيچ كس دليلى براى حرف خودش ذكر نكرد و بلكه براى هر يك از آن‏ها دليل مخالف هم وجود دارد و واقعيات تاريخ اين فرضيه‏ها را نفى مى‏كند. حال مى‏خواهيم ببينيم كه نظر قرآن درباره منشأ دين چيست‏(٦٢) .

نظر قرآن درباره منشأ دين

گاهى دين را به عنوان آنچه از ناحيه پيغمبران بر مردم عرضه مى‏شود در نظر مى‏گيريم و مى‏گوييم منشأ دين وحى مى‏باشد، اما گاهى مى‏گوييم : اخلاق و تربيت و قوانين عرضه شده از سوى دين آيا مبنا و ريشه‏اى هم در انسان‏ها دارد؟ ممكن است كسى بگويد دين را خدا به وسيله وحى بر بشر عرضه داشته است، ولى بشر قبل از عرضه شدن دين نسبت به آن بى‏تفاوت بوده، مانند صفحه سفيدى كه نقش بستن هر چيز بر آن يكسان است. اما نظريه ديگر اين است كه نه، آنچه پيغمبران عرضه داشته‏اند، چيزى نيست كه انسان نسبت به آن يك حالت تساوى و بى‏تفاوتى داشته باشد، بلكه چيزى است كه انسان در طبيعت و سرشت خود اقتضاى آن را دارد و در طلب و جستجوى آن مى‏باشد. در اين صورت حالت پيغمبران حالت باغبانى مى‏شود كه گل يا درختى را پرورش مى‏دهد.

وقتى به معارف اسلامى مراجعه مى‏كنيم، مى‏بينيم قرآن و روايات، نظر دوم را تأييد مى‏كنند و مى‏گويند : انسان در نهاد و سرشت خود داراى فطرت و تقاضايى است كه بعثت پيامبران پاسخى به آن تقاضا مى‏باشد. قرآن كريم مى‏فرمايد :( فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّـهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّـهِ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَـٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ) (٦٣) يعنى پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش الهى نيست. اين است آيين استوار ولى اكثر مردم نمى‏دانند. از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت شده كه فرمودند : كل مولود يولد على الفطرة فأبواه يهودانه أو ينصرانه أو يمجسانه‏(٦٤) يعنى هر مولودى كه متولد مى‏شود، به فطرت الهى و اسلامى به دنيا مى‏آيد و اين پدران و مادران (و ديگر عوامل خارجى) هستند كه او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى مى‏كنند. علىعليه‌السلام نيز درباره علت بعثت رسولان در ميان مردم چنين مى‏فرمايد : ليستأدوهم ميثاق فطرته... و يثيروا لهم دفائن العقول‏(٦٥) خداوند پيامبران را فرستاد تا از مردم بخواهند به پيمانى كه در فطرتشان هست وفا كنند... همچنين پيامبران آمده‏اند تا مردم را آگاه كنند كه در عمق روح و عقل آن‏ها گنجينه‏هايى است و به اين وسيله مردم از غفلت خارج شوند.

در پايان ياد آورى نكته‏اى مفيد است و آن اين كه در رابطه با دين هم دو نوع فطرت داريم : يكى فطرت ادراكى و ديگر فطرت احساسى و گرايشى. منظور از فطرت ادراكى در رابطه با دين، اين است كه انسان بالفطرة دين و توحيد را مى‏پذيرد و براى قبول آن نياز به تعليم و تعلم ندارد. مانند آن كه امام صادقعليه‌السلام درباره علماى فاسد و مردم عوام دين يهود فرمود كه انسان به حكم معارف قلبى خود مى‏فهمد كه اگر كسى دستورى داد و خودش بر ضد آن عمل كرد، نبايد به حرف او اعتماد نمود و اين مطلب ديگر درس خواندن و مدرسه ديدن نمى‏خواهد. اما فطرت احساسى به اين معنى است كه از نظر ميل و گرايش، توجه به خدا به گونه‏اى است كه انسان را به سوى خود مى‏كشاند. حال منظور از اين كه دين و توحيد فطرى هستند اين است كه هم از نظر ادراكى و هم از نظر احساسى و گرايش فطرى مى‏باشند(٦٦)

خلاصه كتاب « فلسفه اخلاق‏ »

افعال طبيعى و افعال اخلاقى‏

افعال بشر بر دو قسمند : طبيعى و اخلاقى. افعال طبيعى، همان افعال عادى است كه حيوان‏ها هم اين كارها را انجام مى‏دهند و هيچ انسانى به موجب آن‏ها مورد ستايش واقع نمى‏شود، مانند خوردن، خوابيدن و دفاع از حق خويش و...؛ اما يك سلسله افعال هم وجود دارند كه آن‏ها را مافوق حيوانى مى‏دانيم و انجام دهنده آن را تشويق و تحسين مى‏كنيم. ارزشى كه براى اين افعال، قائل هستيم، از نوع ارزش‏هاى مادى مانند ارزش كار يك كارگر نمى‏باشد، بلكه ارزشى است كه با پول و ماديات قابل مقايسه نيست. اين گونه كارها را كارهاى اخلاقى مى‏گويند، مانند : عفو و گذشت، همدردى با ديگران، نيكى كردن در مقابل بدى، فرو خوردن خشم، افشاى خوبى‏ها و پوشاندن بدى‏ها و...

انسان بر خلاف موجودات ديگر در بدو تولد بسيار ناقص مى‏باشد، اما در عوض، استعداد ترقى و تكامل انسان از هر موجود ديگرى بيشتر است، لذا اگر بخواهد در هر زمينه‏اى از جمله در تربيت و اخلاق به انسانيت حقيقى برسد، بايد از يك سلسله اصول اخلاقى و تربيتى پيروى كند و استعدادهاى خود را رشد دهد. در اينجا عده‏اى - مثل نيچه - آن مفاهيم اخلاقى را كه همه انسان‏ها برايش ارزش قائلند، قبول ندارند و محور اخلاق خود را بر خود خواهى و خود پرستى گذاشته‏اند و مى‏گويند : تنها كوشش انسان بايد براى حفظ حيات شخصى‏اش باشد و آنچه به نام كارهاى اخلاقى و شرافتمندانه مطرح شده، همه خرافات و غير واقعى است.

عده‏اى از ماديون هم مى‏گويند : انسان يا طالب سود و منفعت شخصى است و يا طالب ارزش. امور اخلاقى از جنس ارزشند. ارزشى چيزى است كه فايده‏اى ندارد و با هيچ منطقى جور در نمى‏آيد. ارزش‏هاى اخلاقى، احساسات كاذب و بى‏ريشه‏اى هستند كه تحت تأثير تلقين، از قديم وجود داشته و چون ريشه منطقى ندارند، مى‏بينيم كه هر چه دنيا بيشتر به سوى علم پيش مى‏رود، ارزش اين اصول اخلاقى كمتر مى‏شود.

اين عقايد ماديون، مسلما مخالف فطرت انسانى است، زيرا هر كسى در وجدان خود براى امور اخلاقى ارزش و احترام و قداستى قائل است. در مقابل نظر فوق كه به نفى ارزش‏هاى اخلاقى مى‏پردازد، عده زيادى براى اخلاق اصالت قائل هستند و لذا سعى كرده‏اند اين اصالت را ريشه‏يابى كنند و علت و چگونگى آن را توجيه نمايند(٦٧) .

معيار اخلاقى بودن يك فعل‏

قبل از اين كه به بررسى نظرات مختلف در اين زمينه بپردازيم، خاطرنشان مى‏كنيم كه اين بحث، يك بحث علمى صرف نيست كه فايده عملى نداشته باشد. شناختن اين كه اخلاق از چه مقوله‏اى است، تأثير فراوانى دارد در اين كه اگر خواستيم اخلاق را در جامعه پياده كنيم، بدانيم از كجا شروع كنيم، مثلا كسى كه اخلاق را صرفا در محبت مى‏داند، در عمل بايد سعى كند كه محبت را در جامعه زياد كند، تا جامعه اخلاقى پديد آيد؛ و آن كه ريشه اخلاق را دانايى مى‏داند، براى اخلاقى كردن مردم، بايد سعى در گسترش علم در جامعه كند؛ و همين طور نظريات ديگر كه اكنون به بررسى و نقد هر يك مى‏پردازيم :

١ - نظريه محبت و غير دوستى

اين نظريه مى‏گويد : فعل اخلاقى يعنى فعلى كه هدف شخص، غير خود باشد، و به بيان ديگر فعلى كه ناشى از احساسات نوعدوستانه باشد، نه انگيزه‏هاى خودخواهانه و ميل‏هاى طبيعى. بر طبق اين نظريه، اخلاق يعنى محبت ورزى به ديگران. البته اين حرف به صورت يك توصيه در تمام دين‏ها و اغلب مكاتب اخلاقى وجود دارد كه : آنچه براى خودت مى‏پسندى براى ديگران هم بپسند، و آنچه براى خود نمى‏پسندى، براى ديگران هم مپسند(٦٨) . اما بعضى مكاتب معيار اخلاق را تنها و تنها همين يك توصيه مى‏دانند؛ مانند اخلاق مسيحى و اخلاق هندى. گاندى مى‏گويد : من از مطالعه اوپانيشادها به سه اصل رسيدم : يكى اين كه در همه دنيا فقط يك شناخت وجود دارد و آن، شناخت نفس است؛ دوم اين كه هر كس خود را شناخت، خدا و جهان خود را شناخته است؛ و سوم اين كه در تمام دنيا تنها يك نيرو هست و آن، تسلط بر نفس است، و تنها يك نيكى هست و آن، محبت به ديگران مى‏باشد. مطابق اين نظريه تنها راه گسترش اخلاق در جامعه، اشاعه محبت بين مردم است.

نقد نظريه محبت‏

يكى از ايرادهايى كه به اين نظريه وارد است، اين است كه هر محبتى را نمى‏توان اخلاق ناميد، همان طور كه هر عمل ممدوحى هم اخلاق نيست. مثلا احساسات مادر به فرزندش، اگر چه بسيار عالى و باشكوه و يك نوع غير دوستى است، اما آن را يك فعل اخلاقى نمى‏دانيم، زيرا محبت مادر، تنها به فرزند خود اوست، از طرفى اين كار ارادى و اختيارى هم نيست، بلكه قانون خلقت است براى حفظ نسل، در حالى كه فعل اخلاقى تنها در محدوده اختيار معنى مى‏دهد. احساسات پدرانه، خويشاوندى، وطن دوستى و... هم، چون غير اكتسابى و غير اختيارى است جزء اخلاق نمى‏باشد.

در اينجا عده‏اى با اضافه كردن يك قيد اصلاحى، خواسته‏اند مطلب را درست كنند؛ گفته‏اند : كار اخلاقى، كارى است كه ناشى از احساسات نوع دوستانه باشد و نيز حالت اكتسابى داشته باشد نه طبيعى اما باز هم ايراداتى بر اين تعريف وارد است. يك ايراد اين كه دايره اخلاق، از حدود غير دوستى وسيع‏تر است و بعضى كارهاى قابل تقديس هست كه ربطى به ديگران ندارند؛ مانند عزت نفس و دورى از ذلت، شجاعت، صبر، اراده قوى و...

ايراد ديگر درباره مفهوم محبت است. آن‏ها مى‏گويند : محبت يعنى نوع دوستى. مى‏پرسيم : اگر انسان به حيوانات ترحم كند، خلق پسنديده‏اى نيست؟! پس لااقل بايد بگوييد : جاندار دوستى اشكال ديگر اين كه اين انسان دوستى شما، گاه جنبه انسان دشمنى مى‏گيرد. زيرا شما مى‏گوييد هر كس را كه از نسل آدم ابوالبشر است، بايد دوست داشت؛ در حالى كه محدوده حقيقى انسان دوستى، در انسان‏هاى داراى انسانيت است، نه آن‏ها كه هيچ يك از ارزش‏هاس انسانى در آن‏ها وجود ندارد، مانند چنگيز و يزيد و... بنابراين اين معيار، معيار كاملى براى شناختن فعل اخلاقى نيست‏(٦٩) .

٢ - نظريه وجدان

ايمانوئل كانت كارى را اخلاقى مى‏داند كه از واجدان انسان الهام گرفته باشد. وجدان، نيرويى است غير از عقل و عاطفه كه خداوند در درون انسان قرار داده و انسان را به انجام كارهاى خير و اجتناب از كارهاى شر دعوت مى‏كند. كانت مى‏گويد : اگر انسان كارى را به حكم اطاعت بلا شرط وجدان انجام دهد و هيچ غرض و غايت ديگرى (مثل خدمت به ديگران، رسيدن به منفعت بيشتر و...) نداشته باشد، آن كارش، فعل اخلاقى است؛ پس اين نظريه، بر خلاف نظريه سابق كه برون‏گرا بود، نظريه‏اى درون‏گراست.

بايد توجه داشت كه اين نظريه مبتنى بر چند مقدمه است؛ مقدمه اول اين كه بر خلاف كسانى كه همه سرمايه‏هاى ذهنى انسان را مأخوذ از احساس و تجارب مى‏دانند، كانت معتقد است كه معلومات ذهنى ما دو قسمند : بخشى از آن‏ها از همين راه حواس كسب شده، و برخى ديگر، قبل از احساس، در ذهن ما وجود داشته است؛ مطلب ديگر همان چيزى است كه قدماء ما مى‏گفته‏اند كه عقل انسان به دو بخش نظرى و عملى تقسيم مى‏شود كه وظيفه اولى درك هستها، و وظيفه دومى درك بايدها مى‏باشد. كانت كه تمام فلسفه‏اش نقد اين دو عقل و نشان دادن محدوده كارآيى آن‏هاست، معتقد است كه از عقل نظرى كار چندانى ساخته نيست، نيروى مهم انسان، عقل عملى است و از اينجا به مسأله وجدان مى‏رسد.

مقدمه سوم اين كه وجدان يا عقل عملى، جزء فطرت بشر است و خداوند آن را به صورت ثابت در نهاد هر كسى قرار داده است؛ لذا فرمان اخلاقى به نتايج اعمال ربطى ندارد. به عبارت ديگر، اين عقل نظرى است كه با مصلحت سروكار دارد و احكامش هميشه مشروط به مصلحت است و مثلا مى‏گويد : راست بگو به خاطر فلان مصلحت؛ اما وجدان، يك حكم بى‏قيد و شرط مى‏دهد و به اثر و نتيجه هم كارى ندارد؛ مى‏گويد راست بگو، ولو براى تو نتايج زيان آورى داشته باشد. با توجه به همين مسأله، كانت عذاب وجدان را از دلايل مهم نظريه خود مى‏داند و مى‏گويد : اگر چنين نيرويى در انسان نبود، فرد خطا كار هرگز درون خود احساس ناراحتى نمى‏كرد. اين كه اكثر جنايتگران دنيا، معتاد به يك سلسله سرگرمى‏هاى خيلى شديد و انواع مخدرها هستند، به خاطر فرار از عذاب و سرزنش همين وجدان مى‏باشد.

كانت بين سعادت و كمال تفكيك مى‏كند و مى‏گويد : وجدان اخلاقى، انسان را به كمال دعوت مى‏كند نه به سعادت؛ سعادت يعنى خوشى هر چه بيشتر كه در آن هيچ گونه رنج دنيوى يا خروى، وجود نداشته باشد؛ اما وجدان به سعادت كارى ندارد، يعنى به دنبال خوشى نيست، بلكه به دنبال كمال مى‏باشد و به صورت مطلق و بدون قيد و شرط فرمان مى‏دهد كارى را بكن كه فى حذ ذاته كمال است. خود كانت مى‏گويد اين كه اخلاق از سعادت جدا گردد، كار انسان را خيلى داشوار مى‏كند، ولى تنها راه صعود به ملكوت، اين است كه انسان راه كمال را انتخاب كند، نه راه سعادت را.

كانت از راه وجدان، مسائل پيچيده‏اى چون اختيار انسان، جاودانگى انسان و وجود خدا را اثبات مى‏كند. او كه در عقل نظرى كارش به شك‏گرايى انجاميد، مى‏گويد : اگر ما از راه فلسفه وارد شويم، آخر به اينجا مى‏رسيم كه انسان موجودى مجبور است، ولى وقتى به وجدان خود مراجعه مى‏كنيم، انسان را آزاد و مختار مى‏يابيم.

البته اين، حرف تازه‏اى نيست و كسانى هم مثل مولوى اختيار را از همين راه اثبات مى‏كنند.

اين كه گويى اين كنم يا آن كنم

اين دليل اختيار است اى صنم

كانت مى‏گويد : بقاى نفس را هم با براهين فلسفه نمى‏توان اثبات كرد، اما وجدان انسان مى‏گويد كه نفس جاويد است، به اين دليل كه وجدان همواره به اعمالى مثل عدالت و صداقت و... فرمان مى‏دهد، اما نه تنها انسان در اين دنيا به پاداش اغلب كارهاى اخلاقى نمى‏رسد، بلكه اين اعمال محدوديت‏هايى را هم براى استفاده از دنيا ايجاد مى‏كند، با اين حال باز انسان به فرمان وجدان، عمل مى‏كند. اين احساس تكليف و پيروى از فرمان وجدان متضمن ايمان به پاداش و هدر نرفتن اعمال است و لازمه اين امر، ايمان به جاودانگى و خلود نفس مى‏باشد و اين ايمان به خلود نفس، متضمن ايمان به خالق است و از همين جا مى‏توان وجود خدا را هم اثبات كرد. كانت مى‏گويد : انسان براى اثبات خدا نبايد همواره دنبال دليل عقل برود، بلكه دل هم راهى مجزا است كه دليل‏هاى بهتر و دلپسندترى دارد.

نقد نظريه وجدان‏

بايد توجه داشت كه اسلام نيز وجدان را قبول دارد. آياتى از قرآن كريم نظير( وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ )(٧٠) و( فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ) (٧١) و... بيانگر همين مطلب مى‏باشد. شخصى براى شناختن كار نيك از بد و معيار تقوا و فعل اخلاقى خدمت پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيد. آن حضرت او را به وجدان و درون خود راهنمايى كرد و فرمود : استفت قلبك‏(٧٢) اين آيات و احاديث نشانگر پذيرش مسأله وجدان از سوى اسلام مى‏باشد، اما نظريه كانت درباره وجدان، با وجود داشتن نكات عالى و ظريف، خالى از نقص نيست و اولا : در اين نظريه محصول عقل نظرى (فلسفه) بيش از حد تحقير شده است. اين كه كانت مى‏گويد : ما از راه عقل نظرى، بدون اين كه بخواهيم راه وجدان را انكار كنيم، مى‏توانيم هم اختيار و هم خلود انسان و وجود خدا و هم خود فرمان‏هاى اخلاقى را - لااقل به عنوان مؤيدى بر وجدان - اثبات كنيم.

اشكال ديگر، تفكيك سعادت و كمال است. اين نظريه مى‏گويد : كمال، تنها راه رسيدن انسان به ملكوت است، مى‏پرسيم خود كمال و رسيدن به ملكوت اعلى، سعادت است يا شقاوت؟! مسلما سعادت است، پس هر كمالى خودش نوعى سعادت مى‏باشد. از سوى ديگر منحصر كردن سعادت و لذت، به لذات حسى اشتباه است و حتى در روانشناسى امروز هم لذات معنوى غيرحسى را امرى كاملا طبيعى، و بلكه بهتر و عميق‏تر از لذات حسى مى‏دانند، مانند لذت قهرمانى يا لذت كشف يك حقيقت علمى و... به هر حال تفكيك كمال و سعادت نيز كه امروزه در اروپا سخن رايجى شده، حرف درستى نمى‏باشد.

مسأله مطلق بودن احكام وجدان هم بدان شكل كه كانت مى‏گويد، صحيح نيست. به عنوان مثال اگر ظالمى كه قصد قتل بى‏گناهى را دارد، از شما جاى او را بپرسد و شما را مجبور به جواب گفتن كند، آيا بايد باز هم راست گفت؟ آيا وجدان اين قدر مطلق است كه مى‏گويد : اصلا به نتيجه، كارى نداشته باش؟! اتفاقا اگر در جايى راستگويى، فلسفه خودش را به كلى از دست داده باشد، وجدان انسان در اين موارد، امر به دروغ گويى مى‏كند.

به هر حال مطابق اين نظريه، براى اخلاقى كردن انسان‏ها، بايد سعى كنيم كه آن نداى وجدان خود را بشنوند. اين ندا در درون هر كس هست، ولى وقتى كه نداها و غوغاهاى هوا و هوس بلند شود، انسان ديگر نداى وجدان را نخواهد شنيد(٧٣) .

٣ - نظريه زيبايى

قبل از بيان اين نظريه، ابتدا به ذكر چند مقدمه، متناسب با اين بحث مى‏پردازيم. عده‏اى زيبايى را به هماهنگى ميان اجزاء با كل تعريف كرده‏اند، اما اغلب دانشمندان آن را غير قابل تعريف دانسته و گفته‏اند كه براى اذعان به وجود يك حقيقت، لازم نيست كه حتما بتوان آن را تعريف كرد؛ زيبايى هم وجود دارد، اگر چه ماهيت و كُنه آن بر ما مجهول است. پس لازم نيست كه حتما تعريفى از آن به دست آوريم.

مطلب ديگر درباره مطلق يا نسبى بودن زيبايى است؛ عده‏اى معتقدند كه خيلى چيزها فى حد ذاته زيباست، خواه انسانى زيبايى آن را درك كند يا نكند. اما قول ديگر اين است كه زيبايى امر است نسبى، و رابطه مرموزى است ميان ادراك كننده و ادراك شونده؛ ليلى در چشم مجنون زيباست، نه در هر چشمى. پس عشق است كه زيبايى را مى‏آفريند نه بالعكس. (البته به نظر ما اين يك نظر افراطى است و نمى‏توان وجود زيبايى را در خارج به كلى انكار كرد.) مطلب ديگر اين كه زيبايى و جاذبه و عشق و ستاش حقايقى هستند كه با يكديگر توأمند؛ يعنى هر موجود زيبايى جاذبه دارد و اين، باعث عشق و طلب در موجود ديگر مى‏شود.

مطلب چهارم اين است كه زيبايى تنها منحصر به زيبايىِ مربوط به غريزه جنسى نيست، بلكه حتى در زيبايى‏هاى مادى و محسوس هم خلاصه نمى‏شود. بعضى به محض اين كه سخن از زيبايى به زبان مى‏آيد، فقط اندام و چهره يك زن زيبا را در نظر مى‏گيرند. اين عده اصلا حقيقت زيبايى را درك نكرده‏اند. زيرا بالاتر از اين زيبايى‏هاى محسوس هم، زيبايى هايى وجود دارد و اصلا هر چيز خوب براى هر يك از حواس زيباست. يكى از زيبايى‏هاى، مربوط به قوه خيال انسان مى‏باشد، مانند زيبايى فصاحت و بلاغت. از اين بالاتر زيبايى ديگر است كه مربوط به قوه عقل انسان و به آن زيبايى معقول (حسن عقلى) مى‏گويند و اساس نظريه زيبايى، بر روى اين نوع زيبايى مى‏باشد.

اين نظريه به دو صورت بيان شده است : برخى از متكلمين و فقهاى اسلامى به حسن يا قبح عقلى بعضى كارها معتقدند، يعنى بعضى كارها فى حد ذاته، با عظمت و زيباست، لذا جاذبه و كشش دارد و عشق و حركت ايجاد مى‏كند. معيار اخلاقى بودن هر كارى هم، زيبايى آن نزد عقل مى‏باشد. طبق اين نظريه براى گسترش اخلاق در ميان انسان‏ها بايد كارى كرد كه بشر بتواند زيبايى‏هاى معنوى كارهاى اخلاقى، و زشتى‏ها و منفوريت كارهاى بد را درك كند و فكرش در زيبايى مادى محدود نباشد.

اما نظر افلاطون اين است كه اخلاق، مربوط به روح زيباست، نه اين كه كار، فى حد ذاته زيبا باشد؛ و كار هم زيبايى خود را از روح مى‏گيرد. وى پايه اخلاق را عدالت مى‏داند و عدالت را مساوى با زيبايى؛ يعنى عدل را به توازن و هماهنگى تعريف مى‏كند، نه به معانى ديگر. وى مى‏گويد : دستگاه روحى انسان مجموعه‏اى است از انديشه‏ها، تمايلات، خواسته‏ها و اراده‏ها. براى اخلاق بودن، بايد اجزاء اين دستگاه روحى با هم تناسب داشته باشند و انسان كامل كسى است كه روحش در نهايت درجه زيبايى و هماهنگى بين نيروهاى باطنى باشد. مطابق اين نظر، اخلاقى شده يعنى كسب زيبايى روحى و معنوى و ايجاد تعادل بين استعدادهاى مختلف انسانى‏(٧٤) .

٤- نظريه عقل و اراده

اين نظر، نظريه فلاسفه اسلامى است كه مبتنى بر اصل روح مجرد مى‏باشد. آن‏ها معتقدند كه گوهر انسان، قوه عاقله او است و كمال و سعادت نهايى و واقعى، سعادت عقلى او مى‏باشد. مى‏گويند عقل دو جنبه دارد : يكى جنبه نظرى كه قصدش كشف حقايق است و براى رسيدن به سعادت در اين جنبه، انسان بايد به معارف الهى آشنا شود و مراتب كلى عالم وجود را آن چنان كه هست، دريافت كند : صيرورة الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى‏(٧٥) و يك جنبه ملى كه بايد بدن را تدبير كند و تدبيرش بايد بر اساس عدالت باشد، يعنى عقل، حاكم بر وجود انسان باشد، نه شهوت يا غضب. افلاطون فقدان عدالت را موجب به هم خوردن زيبايى مى‏دانست و فلاسفه اسلامى موجب از بين رفتن آزادى عقلى.

اينجاست كه مسأله اراده و ميل پيش مى‏آيد. ميل در انسان، كششى است به سوى يك شى‏ء خارجى، مانند عاملى كه هنگام گرسنگى انسان را به سوى غذا مى‏كشاند؛ ولى اراده مربوط به درون است، نه بيرون. اراده نيرويى است كه ابتدا همه ميل و كشش‏ها، و تنفر و خوف‏ها را تحت اختيار خود قرار مى‏دهد، سپس به عقل مى‏گويد كه مصالح و مفاسد هر عملى را بسنج و بگو كدام بهتر است تا آن را انجام دهم، پس اراده در حقيقت تسلط عقل است بر شهوت و غضب، و از ديدگاه اين مكتب، كار اخلاقى كارى است كه از عقل ريشه بگيرد و به دستور اراده باشد، نه ناشى از تسلط يك ميل، ولو اين كه آن ميل، محبت باشد كه حتى گاه لازم است با اين ميل هم مخالف كرد، مثلا درباره حد زدن بر زن و مرد زناكار قرآن كريم مى‏فرمايد :( وَلَا تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّـهِ ) ‏(٧٦) به همين خاطر انسان كاملى چون اميرالمؤمنينعليه‌السلام ، گاه در نهايت رقت عاطفى است و گاه در تندى و خشونت نظير ندارد(٧٧) .

٥- نظريه نفع طلبى دورانديشانه

تا اينجا ديديم كه تمامى مكاتب، نفع‏طلبى را امرى ضد اخلاقى و لااقل غير اخلاقى مى‏دانند، اما راسل به دليل مادى فكر كردنش، هيچ يك از معيارهاى اخلاقى را قبول ندارد و چون ديده كه جامعه نياز به يك سلسله ارزش‏هاى انسانى (اخلاق) دارد، خواسته است اخلاق را بر پايه نفع‏طلبى توجيه كند، منتها نفع طلبى هوشيارانه و دورانديشانه؛ مى‏گويد : چرا منافع را از اخلاق جدا مى‏كنيد؟ اخلاق در حقيقت همان منفعت‏طلبى است، منتهى شخص عاقل، شعاع عقلش را بايد وسيع كند و فقط به منافع امروزش نينديشد، در آن صورت منفعت هر يك از افراد با منفعت و مصلحت اجتماعى تطبيق پيدا مى‏كند.

مثلا يك فرد عادى ممكن است فكر كند اگر چيزى از اموال ديگران بدزد، به نفع اوست، اما اگر كمى دقت كند، مى‏بيند كه ديگران هم اموال بيشترى از او خواهند دزديد و به جاى يك سود، صد زيان مى‏برد. لذا از دزدى دست مى‏كشد. حال اگر مردم را اين طور متوجه منافع خودشان بكنيم، ديگر كسى به دزدى و دروغ و ديگر صفات ناپسند روى نخواهد آورد.

نقد نظريه نفع‏طلبى‏

به اين نظريه چند ايراد اساسى وارد است. اول اين كه اين اخلاق برخلاف شعارهاى خود راسل، فاقد ارزش‏هاى متعالى و قداست مى‏باشد. راسل خود را انسان دوست معرفى مى‏كند، اما فلسفه‏اش منفعت خواهى است و تمام ارزش‏هاى صلح‏دوستى در نظريه او به نفع شخصى بر مى‏گردد : مثلا چرا من امروز در انگلستان با جنگ در ويتنام مخالفت مى‏كنم؟ چون سود شخص من در اين است! اما اين انسان دوستى نيست و ارزشى ندارد.

ثانيا اين اخلاق فقط در جايى نافع است كه كسى از نظر قدرت ضعيف‏تر يا مساوى با ديگران باشد، اما در جايى كه شخص خيلى قوى است و ديگران ضعيف هستند و هرگز نمى‏توانند منافع آن شخص قوى را به خطر اندازند، اين اخلاق نه تنها ديگر سودى نخواهد داشت؛ بلكه به قوى توصيه هم مى‏كند كه حق ضعيف را غصب كن؛ چون مبناى اين اخلاق، منفعت شخصى است و منفعت شخص قوى اقتضا مى‏كند حق ضعيف را غصب كند. در حالى كه اصلا اخلاق براى اين است كه جلوى قدرتمند را با اين كه در كمال قدرت است بگيرد : اولى الناس بالعفو أقدرهم على العقوبة(٧٨) اما اين اخلاق نه تنها جلوى او را نمى‏گيرد، بلكه او را به زورگويى تشويق هم مى‏كند(٧٩) .

٦ - نظريه تكامل اجتماعى

مطابق با اخلاق كمونيستى (ماركسيستى) تنها يك چيز معيار اخلاق است : تكامل اجتماعى، كه آن هم بر اساس تكامل ابزار توليدى توجيه مى‏شود. طرفداران اين نظريه مى‏گويند : هر چيزى كه جامعه را به سوى تحول و انقلاب پيش ببرد، به هر صورت و كيفيتى كه باشد، اخلاقى است و هر چه مانع اين تكامل جامعه شود، غير اخلاقى است. البته هيچ مكتبى اخلاق خود را ضد تكامل نمى‏داند، اما اينها منظور خاصى از تكامل دارند. اين مكتب بر اساس منطق ديالكتيك، سه اصل را بر همه پديده‏ها حاكم مى‏داند : تضاد، حركت، و تغيير كيفى؛ يعنى هر شيئى (تز) در درون خودش، ضد خود (آنتى تز) را دارد و لذا حركت و كشمكش بين خودش و ضدش به وجود مى‏آيد كه منجر به يك سلسله تغييرات تدريجى مى‏شود و اين تغييرات تدريجى، در مرحله‏اى به يك تغيير دفعى منتهى مى‏شود كه كيفيت (ماهيت) شى‏ء عوض مى‏گردد و شى‏ء سومى (سنتز) پديد مى‏آيد.

جامعه نيز از اين اصول كلى مستثنا نيست و در هر مرحله‏اى كه باشد، ضد و نفى خود را در درون خود دارد كه همين منجر به كشمكش و حركت مى‏شود و در نهايت، منجر به تغيير كيفى جامعه يعنى انقلاب و تبديل نظام اجتماعى جامعه به يك نظام ديگر مى‏گردد كه قهرا اين نظام جديد، كامل‏تر از نظام قبلى است، كه اين نظام جديد نيز ضد خود را در بر دارد و...؛ ريشه همه اين تحولات، ابزار و روابط توليدى است، يعنى در جامعه هميشه دو طبقه وجود دارد : طبقه وابسته به ابزار و روابط توليدى سابق، و طبقه وابسته به ابزار و روابط توليدى جديد؛ كشمكش بين اين دو طبقه در مى‏گيرد و جبرا منتهى به پيروزى طبقه وابسته به ابزار توليد جديد مى‏شود. حال معيار اخلاق اين است كه هر كارى به سود طبقه اول و مانع تكامل و انقلاب جامعه باشد، ضد اخلاقى است. مثلا اگر در شهر عده‏اى فقيرند و تو مى‏توانى به آن‏ها كمك كنى، اول بايد ببينى كه آيا اين كار تو سبب تسريع انقلاب مى‏شود يا سبب تأخير آن؟ اگر سبب تسريع مى‏شود كارى اخلاقى است، والا ضد اخلاق است!

نقد نظريه تكامل اجتماعى‏

همان طور كه گفتيم ظاهرا اين مكتب معيار اخلاق را تكامل مى‏داند، اما با دقت نظر، به اين نتيجه مى‏رسيم كه در اين مكتب، تنها معيار اخلاق، انقلاب است نه تكامل. يعنى اين مكتب كمك‏هاى جزئى براى رشد جامعه را مفيد نمى‏داند و به نظر او كار اخلاقى آن است كه تمام منافذ يك ديگ را ببنديم و آن قدر حرارت دهيم تا منفجر شود! با بيانى كه گفته شد، معلوم مى‏شود كه اين مكتب، مكتبى تك ارزشى است و تعارض ارزش‏ها در آن مطرح نمى‏شود. چرا كه معيار انقلابى بودن، تكليف همه چيز را روشن مى‏كند.

تعارض ارزش‏ها مثل اين است كه مثلا جوانى از كودكى يتيم شده و مادرش با مشقت بسيار او را بزرگ كرده، و حال كه مى‏خواهد از محصول زحمات چندين ساله خود لذت ببرد، هجومى از سوى دشمن رخ مى‏دهد و بايد جوانانى براى دفاع از كشور بروند. در اينجا مادر وطن به اين جوان مى‏گويد : به جنگ برو و مارد واقعى مى‏گويد : نرو. اين جوان مردد مى‏شود كه در اين تعارض ارزش‏ها، كدام را انتخاب كند. اما اين مكتب چون تك ارزشى است، با چنين تعارضى مواجه نيست و مى‏گويد : فقط آن راهى را كه به انقلاب طبقاتى كمك مى‏كند، انتخاب كن. از نظر اين مكتب، ارزش انسان را انقلاب تعيين مى‏كند و اخلاقى شدن يعنى تسريع كردن حركت انقلاب، لذا از بين بردن ده ميليون انسان غير انقلابى، ضد اخلاقى نيست!

اساس اين نظريه آن است كه اينها قائل به اصالت جامعه هستند و براى فرد، اصالتى قائل نمى‏باشند؛ لذا در تزاحم بين تكامل فرد و تكامل جامعه، فقط و فقط تكامل جامعه را در نظر مى‏گيرند. بعضى هم در مقابل اينها اصالت فردى مطلق هستند و به افراد آزادى كامل مى‏دهند. به علت اختلاف انسان‏ها در استعداد و كار و فعاليت، اگر افراد آزاد باشند، خواه ناخواه عده‏اى پيشرفت مى‏كنند و عده‏اى عقب مى‏مانند و نابرابرى پديد مى‏آيد. در اينجا اين معما پيش مى‏آيد كه : آزادى يا برابرى؟ آزادى به فرد تعلق دارد ولى موجب نابرابرى مى‏شود؛ و برابرى به جامعه تعلق دارد، ولى جلوى آزادى را مى‏گيرد. آيا ناچاريم يكى از اين دو راه را انتخاب كنيم يا راه ديگرى هم هست؟

ما معتقديم كه مكتب اسلام، آزادى و برابرى افراد جامعه را بخوبى جمع كرده؛ اما در اينجا خواستيم بگوييم مكتب ماركسيسم كه معيار را فقط تكامل جامعه مى‏داند و تنها به انقلاب و تكامل كل جامعه فكر مى‏كند، آزادى افراد را كه از مهمترين ارزش‏هاى انسانى است، ناديده گرفته است. از سوى ديگر بالفرض كه ما تكامل جامعه را معيار بدانيم، اما اين مطلب قابل قبول نيست كه تكامل منحصرا در گرو انقلاب است و انقلاب حتما به تكامل منجر مى‏شود. زيرا انقلاب‏هاى بسيارى رخ داده، بدون آن كه كمالى براى جامعه به همراه داشته باشد.

اشكال مهم ديگر اين نظريه اين است كه مى‏گويند : طبيعت، هميشه كمال خود را از راه تبديل تغييرات كمى به كيفى طى مى‏كند. يعنى همان مراحل تز، آنتى تز و سنتز؛ در حالى كه اين مطلب نه در طبيعت صادق است و نه در انسان. مثلا وقتى نهال يك درخت را مى‏كاريم، اين نهال با رشد خود مسلما به كمال مى‏رسد، اما هرگز چنين تغييرات كيفى و تبديلات تز و آنتى تز به سنتز در اين تكامل وجود ندارد. به هر حال در اين مكتب نيز، اخلاق پايه صحيحى ندارد(٨٠) .

٧ - نظريه پرستش

اين نظريه مى‏گويد : هر كسى كه كار اخلاقى مى‏كند، كارش يك نوع خداپرستى و عبادت است ولو عبادت ناآگاهانه، يعنى حتى اگرچه شخص در شعور آگاه خود، خدا را قبول نداشته باشد، ولى با اين كارِ اخلاقى به نوعى خدا را عبادت كرده است. براى توضيح مطلب بايد چند مقدمه بيان شود : اول اين كه انسان داراى دو نوع شعور است : شعور خودآگاه و شعور ناخودآگاه. شعور ناخودآگاه اگرچه خود نوعى آگاهى است، اما انسان از آن غافل است؛ علماى روانكاوى، امروزه معتقدند كه شعور ناخودآگاه انسان بسيار عظيم‏تر از شعور خودآگاه او است و احساسات و معلومات عميقى را در بر مى‏گيرد. اين كه مى‏گوييم هر عمل اخلاقى ناشى از پرستش ناآگاهانه است، ولو اين كه فاعلش منكر خدا باشد؛ با توجه به همين شعور ناخودآگاه مى‏باشد.

مقدمه ديگر اين كه پرستش نيز مانند زيبايى براحتى قابل تعريف نيست. البته امورى را درباره پرستش مى‏توانيم تشخيص دهيم؛ مثلا تقديس، حمد و ستايش و خضوع، خروج از محدوده آمال و تمنيات كوچك، التجاء، انقطاع و استعانت در پرستش وجود دارد. همچنين مى‏توان تشخيص داد كه شريف‏ترين و باشكوه‏ترين حالت انسان، آن حالت پرستشى است كه به خود مى‏گيرد و از محدوده خود پرستى‏ها خارج مى‏شود. بايد توجه داشت كه پرستش، به همين پرستش‏هاى ظاهرى بعضى انسان‏ها مانند نماز و روزه كه به صورت آگاهانه انجام مى‏دهند، منحصر نمى‏شود، زيرا همه موجودات عالم به صورت ناآگاهانه در حال پرستشند :( وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَـٰكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ )(٨١) با پيشرفت علوم در روزگار ما كه مثلا فهميده‏اند شعور مختص به انسان و حيوان نيست و نباتات و بلكه جمادات هم شعورى دارند، درك اين گونه مباحث كمى ساده‏تر مى‏شود.

اين كه گفتيم اخلاق را مقوله پرستش است، منظور همين پرستش ناآگاهانه مى‏باشد؛ يعنى قلب انسان به حسب فطرت، خداى خود را مى‏شناسد و به حسب همان فطرت، مطابق رضاى او عمل مى‏كند، چنان كه بعضى كارهاى اخلاقى مانند از خودگذشتگى و ايثار، گرچه با منطق طبيعى و با منفعت‏طلبى انسان سازگار نيست، اما در عين حال انسان آن كارها را انجام مى‏دهد و در آن‏ها احساس شرافت و عظمت مى‏كند. بر طبق احاديث اين گونه پرستش‏هاى ناآگاهانه نيز بدون اجر نمى‏ماند، اگرچه عمده اجرها براى كارهاى آگاهانه است.

به نظر ما توجيه صحيح اخلاق همين نظريه پرستش است و هر يك از نظرات مختلف به علت عدم توجه به اين مسأله، به صورت كامل قابل قبول نمى‏باشد. به عنوان مثال نظريه‏اى كه ريشه اخلاق را وجدان مى‏داند، حرفش، هم راست است و هم نيست. راست است به اين معنى كه واقعا قلب انسان كارهاى خوب را به او الهام مى‏كند؛ و راست نيست چون اين نظريه، وجدان را مستقل از حس خداشناسى پنداشته و فكر كرده كار وجدان فقط تعيين تكليف است، بدون شناساندن مكلف؛ در حالى كه وجدان انسان به تمام عالم هستى اتصال دارد. منطق قرآن هم اين است كه :( وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ )(٨٢) يعنى كارهاى خير را به وجدان و ضمير انسان‏ها وحى كرديم، نه اين كه به وسيله دين يك سلسله كار خير معرفى مى‏كنيم و بعد بگوييم : كار خير بكنيد!

آن نظرى كه اخلاق را از مقوله زيبايى مى‏دانست نيز اشكالش در اينجاست كه پنداشته بحث در زيبايى معنوى پايان مى‏پذيرد؛ در حالى كه انسان به صورت ناآگاهانه، منبع و اصل زيبايى را كه ذات مقدس پروردگار است، درك مى‏كند و لذا جلب رضايت او را هم بالفطره زيبا مى‏بيند. بهتر بود اينها بجاى حسن و قبح عقلى مى‏گفتند حس و قبح قلبى؛ زيرا زشتى و زيبايى از مقوله احساسند، در حالى كه كار عقل ادراك است، نه احساس. آن كسى هم كه اخلاق را از مقوله محبت مى‏دانست، بايد كمى جلوتر برود و بگويد رشته محبت و اخلاق اين است كه انسان در فطرت خود مى‏يابد كه محبوب واقعى از او مى‏خواهد كه چنين باشد، يعنى محبت از خداوند سرچشمه مى‏گيرد.

همين طور است ساير نظريات كه هر يك، قسمتى از حقيقت را گفته‏اند؛ نه تمام آن را. تمام حقيقت اين است كه اخلاق از مقوله پرستش است، و پيامبران تنها براى اين آمده‏اند كه اين فطرت و شعور ناخودآگاه را به امرى آگاهانه تبديل كنند كه در آن صورت تمام كارهاى فرد، حتى خوردن و خوابيدنش هم اخلاقى و مقدس خواهد شد :( قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّـهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ) ‏(٨٣) اينجاست كه معلوم مى‏شود اخلاق فقط در مكتب خدا پرستى قابل توجيه است و مكاتب مادى اگرچه از اخلاق حرف مى‏زنند، اما نمى‏توانند توجيه قانع كننده‏اى برايش بياورند.

بنابراين اگر ايمان به خدا نباشد، اخلاق پشتوانه‏اى ندارد و اگر اعلاميه حقوق بشر را هم تصويب كنند، در مقام عمل اعتنايى به آن نخواهند كرد و به فرموده قرآن كريم :( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّـهَ عَلَىٰ مَا فِي قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ *وَإِذَا تَوَلَّىٰ سَعَىٰ فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ )(٨٤) اما از اين سو، اخلاق مبتنى بر ايمان به خدا، چنان است كه حتى دشمنى و خصومت هم نمى‏تواند انسان را از مرز عدالت خارج كند. قرآن كريم مى‏فرمايد :( وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَىٰ أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ)(٨٥)

خوب است در اينجا تذكر دهيم كه شايد مهمترين علتى كه باعث ابراز نظريات ماترياليستى و انكار خدا و مذهب در غرب شده، برخورد غلط كليسا در قرون وسطا مى‏باشد و علت اين كه غربيان سعى مى‏كنند به هر نحوى خدا و مذهب را منكر شوند، براى ترس از بازگشت به قرون وسطا است. البته عده‏اى هم مانند سارتر، چون وجود خدا را مزاحم آزادى انسان پنداشته‏اند، او را انكار كرده‏اند كه بعدا توضيح خواهيم داد.

در اينجا دو اشكال به ذهن مى‏رسد، يكى اين كه ما گفتيم در جامعه‏اى كه خداشناسى و امور معنوى نباشد، نمى‏توان به صورت كامل به اخلاق صحيح دست يافت؛ در حالى كه در بسيار از جوامع بى‏دين غربى، نظم و انظباط زيادى مشاهده مى‏كنيم و مردمانش ظاهرا با اخلاق‏اند و به حقوق همديگر تجاوز نمى‏كنند و از دروغ و نفاق و دزدى و خيانت هم پرهيز مى‏نمايند. پس گويا به اين نتيجه مى‏رسيم كه مى‏توان بدون اتكا به خدا، خودپرستى را از بين برد و اخلاق را حاكم كرد.

در پاسخ اين اشكال مى‏گوييم كه خودپرستى انواعى دارد. گاه خود انسان، خود شخصى است؛ يعنى فقط و فقط خودش را مى‏بيند و همه چيز را براى خود مى‏خواهد. گاهى دايره خودپرستى كمى وسيع‏تر مى‏شود، اما باز هم خودپرستى است. مثلا همان آدم خودپرست، اگر تشكيل خانواده بدهد، چه بسا در خانه، شخص عادلى باشد و به هيچ يك از اعضاى خانواده خيانت نكند و دروغ نگويد و بلكه نسبت به آن‏ها گذشت و فداكارى هم داشته باشد، ولى همين فرد وقتى از خانه بيرون مى‏آيد، همه چيز را براى خانواده‏اش مى‏خواهد و چون واحد خودخواهى او بزرگتر شده، حرص و طمع و ساير صفات رذيله‏اش بيشتر مى‏شود. اين شخص گرچه در محدوده خانواده هيچ ظلمى انجام نمى‏دهد، اما كسى وى را فرد اخلاقى به شمار نمى‏آورد و هنوز او را فردى خودخواه مى‏دانند. فقط مى‏گويند دايره خودى‏اش كمى بزرگتر شده است.

گاهى اين خود كمى وسيع‏تر مى‏شود و افراد يك گروه را در بر مى‏گيرد. و گاهى هم افراد يك ملت را. آنچه در غرب به نام اخلاق وجود دارد، چنين چيزى است. در آنجا شايد فرد به فرد ستم نكند، اما ملت‏ها بدترين اقسام ظلم‏ها را نسبت به همديگر مى‏كنند، تا آنجا كه مى‏گويند : عدالت درباره افراد صادق است، نه درباره ملت‏ها! اما اين اخلاق و عدالت ظاهرى نيز همان خودپرستى است. اخلاق حقيقى آن است كه انسان نسبت به همه انسان‏ها، بلكه همه موجودات عادلانه و موافق فطرت خدايى‏اش عمل كند، نه نسبت به بعضى.

اشكال ديگر اين كه عده‏اى مى‏گويند : اگر عبادت خدا به خاطر ترس از جهنم يا به طمع بشهت باشد و مذهب چنين عبادتى را ترويج كند، اين امر با اخلاق به معنى واقعى منافات دارد. در پاسخ به اين اشكال مى‏گوييم : از نظر اسلام، عبادت مراتبى دارد و اتفاقا عالى‏ترين مرتبه عبادت، عبادت كسى است كه از همه اين امور خالى باشد و خدا را فقط به خاطر خود خدا بپرستد، يعنى اگر بهشت و جهنمى هم نبود خدا را اطاعت مى‏كرد : الهى ما عبدتك خوفا من عقابك و لا طمعا فى ثوابك، بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك‏(٨٦)

در ضمير ما نمى ‏گنجد به غير دوست كس

هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس(٨٧)

كرامت نفس، محور اخلاق اسلامى ‏

ديديم كه هر نظريه‏اى براى اخلاق روى يك نكته تكيه كرده بود كه البته اغلب آنها ناقص بودند. حال ببينيم در اخلاق اسلامى، كدام نقطه است كه اگر روى آن دست گذاشتيم، تمام استعدادهاى وجود انسان، هماهنگ با هم بدون افراط و تفريط شكوفا مى‏شوند؟ به نظر ما اين نقطه، يافتن خود واقعى و كرامت نفس است. يعنى اخلاق در اسلام بر محور خودشناسى و احساس كرامت در خود واقعى است. در تعاليم اسلامى گاه مى‏بينيم نفس بسيار تحقير شده و انسان را دعوت به مبارزه با آن كرده‏اند؛ مثلا قرآن كريم مى‏فرمايد :( وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ *فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ ) ‏(٨٨)

يا مى‏فرمايد :( إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ) (٨٩) و نيز در روايات آمده است : ألمؤمن لايمسى و لا يصبح الا و نفسه ظنون عنده‏(٩٠) و... اما در مقابل در بسيار موارد مى‏بينم كه نفس تحقير نشده بلكه تكريم آن هم امر ممدوحى شمرده شده است : أكرم نفسك عن كل دينة و ان ساقتك الى الرغائب، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا(٩١) يا اطلبوا الحوائج بعزة الأنفس‏(٩٢) و نيز قرآن كريم مى‏فرمايد :( وَلِلَّـهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ) (٩٣) و...

گروهى از متصوفه (ملامتيه) با توجه به دسته اول از آيات و رويات در زمينه مبارزه با نفس، امر به نابود كردن تمام خواسته‏هاى نفس كرده‏اند و حتى گفته‏اند كه براى ذليل كردن نفس اماره، بايد هر چه مى‏توانيم خودمان را در نظر ديگران تحقير كنيم و عزت نفس را از دست بدهيم؛ در حالى كه اگر به مجموعه تعاليم اسلام بنگريم، در خواهيم يافت كه اسلام براى انسان دو خود قائل است كه يكى حقيقى است و ديگرى كاذب، البته نه اين كه هر كسى تعدد شخصيت داشته باشد. به نظر اسلام بايد با خود كاذب مبارزه كرد، اما خود حقيقى را پرورش داد. زيرا انسان در عين اين كه حيوانى مثل ساير حيوانات است، اما نفخه‏اى هم از روحى الهى و ملكوتى در او وجود دارد كه خود واقعى‏اش همين خود ملكوتى است.

پس خود انسان درجاتى دارد و ميان خودهاى او جدال و كشمكش در مى‏گيرد كه از آن تعبير به جدال عقل و نفس مى‏كنند؛ مثلا انسان گاهى ميلش در يك جهت است، اما به عللى تصميم مى‏گيرد خلاف ميلش رفتار كند كه در اين جدال گاهى اراده و عقل پيروز مى‏شود گاهى ميل و هوس. در اين موارد با اين كه شخص بيگانه خارجى وجود ندارد، اگر اراده انسان پيروز شود و درون خود احساس سربلندى، و اگر ميلش پيروز شود، احساس شكست مى‏كند.

در حالى كه در هر دو حالت، انسان خودش بر خودش پيروز شده يا شكست خورده، از همين مطلب درك مى‏كنيم كه خود اصلى و واقعى و حقيقى‏اش، آن اراده اخلاقى است كه تحت فرمان عقل مى‏باشد، و خود كاذب، بيگانه‏اى است كه غلبه بر آن، موجب احساس سربلندى، و شكست از آن موجب احساس سرشكستگى مى‏شود. اينجاست كه معلوم مى‏شود كه با كدام خود بايد مجاهده كرد و كدام خود را پرورش داد. در واقع مبارزه درونى انسان، مبارزه خود با ناخود است، نه مبارزه خود با خود.

ناخود يعنى محدوديت و مرز قائل شدن، و بيرون مرز را فقط براى درون آن خواستن. لذا دو گونه مى‏توان با نفس جنگيد : يكى اين كه مثل برخى از متصوفه، نفس را ضعيف و نابود كنيم و راه ديگر توسعه دادن اين خود است كه مرزها برداشته و وجود انسان شامل همه موجودات عالم شود. لذا در اين نوع از اخلاق هيچ گونه محدوديت و مرزى براى اعمال اخلاق منظور نمى‏شود، حتى براى مسلمان و غير مسلمان :( وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَىٰ أَلَّا تَعْدِلُوا ) (٩٤)

به هر حال آنجا كه ميل‏هاى حيوانى زمام وجود انسان را در اختيار بگيرند، در حقيقت، خود واقعى، فراموش شده و انسان خودش را باخته است.( قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ )(٩٥) ؛ اما آنجا كه خود حقيقى پيروز شود، تمام خوبى‏ها در انسان متجلى مى‏گردد، و براى همين است كه اين قدر در روايات اسلامى بر مسأله كرامت نفس و يافتن خود توصيه شده است : من كرمت عليه نفسه هانت عليه شهواته‏(٩٦) و من هانت عليه نفسه فلا تا من شره‏(٩٧) اسلام درباره يافتن حقيقت خود بسيار تأكيد كرده : عجبت لمن ينشد ضالته و قد أضل نفسه فلا يطلبها(٩٨) از نظر اسلام خودشناسى بدون خدا يادآورى امكان ندارد و اينها از هم جدا نيستند :( وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّـهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ ) ‏(٩٩) و من عرف نفسه فقد عرف ربه‏(١٠٠) حتى قرآن كريم مسأله خودشناسى را به عنوان يك راه مستقل براى خداشناسى مطرح كرده است :( سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ ) ‏(١٠١) ،( وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ *وَفِي أَنفُسِكُمْ) (١٠٢)

در اينجا براى نمونه به يكى از اين راه‏هاى شناخت خود كه به شناخت خدا مى‏انجامد اشاره مى‏كنيم : مى‏دانيم كه عالم طبيعت هر لحظه در حال تغيير و تحول است؛ بدن ما نيز يك جريان دائم دارد و مرتب سلول‏هايى مى‏ميرند و سلول‏هاى ديگرى جاى آن را پر مى‏كنند، به طورى كه بدن من در اين لحظه، غير از بدنم در لحظه گذشته است. اما من چطور؟ آيا عوض مى‏شود؟ اگر سنم پنجاه سال باشد. آيا من امروز همان منِ پنجاه سال پيش است؟ يا او رفته و اين كس ديگرى است؟ پاسخ اين كه اگرچه بدن ما دائم در حال عوض شدن است، اما من و شخصيت حقيقى ما عوض نمى‏شود، اگرچه تكامل مى‏يابد، حال اگر كسى خود را بشناسد، آن را به صورت يك حقيقت ثابت در اين طبيعت سيال مى‏بيند، و از طرفى عالم هم كه يك جريان دائم است، يك حقيقت ماوراء طبيعى تمام مدت آن را حفظ كرده و نظام خاصى به آن داده است. همين طور كه بدن وحدت را به خاطر اين من حفظ كرده و شخصيت بدن به شخصيت واقعى و روان او است، شخصيت عالم هم به شخصيت آن حقيقت ماوراء طبيعى تغيیرناپذير است.

جهت ديگرى كه نفس آيتى براى خداشناسى است مسأله گرايش‏هاى معنوى انسان مى‏باشد. اين گرايش‏هاى با هيچ حساب مادى جور در نمى‏آيد؛ خصوصا توبه، كه قيام عليه گرايشات حيوانى و منافع دنيوى مى‏باشد، يا ايثار و فداكارى.

توجيه صحيح اين امور اين است كه گرايش‏هاى اخلاقى در انسان دروازه‏اى است براى فهم معنويت بشر، به قول ويليام جيمز در كتاب دين و روان : غرايز مادى ما را به جهان ماده پيوند مى‏دهد و گرايش‏هاى مافوق مادى پيوند دهنده ما به جهان معنويت است. اين مطلب را در بحث خلأهاى معنوى و اخلاقى در عصر حاضر بيشتر توضيح خواهيم داد كه نفى اين گرايش‏هاى چه به روزگار انسان آورده است. اينجاست كه اخلاق و احساس اخلاقى، خود وسيله‏اى مى‏شود تا انسان روح مجرد خود را بشناسد و با شناخت آن، به عالم غيب و ملكوت آگاه شود.

انسان چون روح ملكوتى دارد، جنسش جنس عظمت است، لذا وقتى خود ملكوتى را احساس كند تن به حقارت و پستى‏هاى دنيوى نمى‏دهد، مى‏فهمد كه حتى تكبر هم ناشى از حقارت نفس است : در حديثى از امام صادقعليه‌السلام آمده است : ما من رجل تكبّر أو تجبّر الا لِذِلَّةٍ وجدها فى نفسه‏(١٠٣) ؛ و براى اين حقيقت انسان از عالم علم است، دنبال علم مى‏رود، و چون از عالم رحمت آمده، جود را مى‏پسندد و همين طور ساير ارزش‏هاى اخلاق. اين است كه گفتيم اخلاق در انسان بر محور خودشناسى و احساس كرامت نفس بنا شده و اگر انسان خود واقعى‏اش را پيدا كرد، مى‏بيند كه تمام ارزش‏هاى اخلاقى و ضداخلاقى معنى پيدا مى‏كند.

ماديين نيز به اين نتيجه رسيده‏اند كه خود آدمى را نمى‏شود در اين خودِ شناسنامه‏اى خلاصه كرد و به ناچار، در پى تراشيدن توجيهى براى اين خودِ عالى‏تر بر آمده‏اند. هايدگر مى‏گويد : در انسان دو خود وجود دارد : خود فردى و خود كلى. خودِ فردى همان است كه هر كسى خود را به صورت يك فرد احساس مى‏كند كه پدر و مادر او كيستند و...؛ اما يك خودِ ديگر در درون همه افراد وجود دارد و آن، خودانسانى است و اگر آدم، انسان دوست است به خاطر دوست داشتن همين خود در وجود خويش است؛ يعنى خود را دوست دارد، اما خودِ كلى را، نه خود فردى. در پاسخ هايدگر بايد بگويم كه وى معنى كلى را نفهميده كه چنين نظرى داده است. انسان كلى در فرد، عين فرد است نه چيزى جز فرد، و كل حقيقى، اصلا مصداق مادى ندارد.

بعضى مثل سارتر، خود انسان را در خود نداشتن دانسته‏اند! وى مى‏گويد : انسان يك خود حقيقى دارد و يك خود كاذب؛ خود حقيقى، جواهر اصلى انسان، آزادى مطلق و نفى هر چيزى حتى خودداشتن است، و همين كه كسى يك خود پيدا كند، خودِ حقيقى‏اش را از دست داده است؛ لذا او منكر هر گونه طبيعت و سرشت براى انسان مى‏باشد و انسان را يك اراده آزاد مى‏داند و به خاطر تأكيدش بر آزادى مطلقِ انسان، منكر خدا شده و گفته است وجود خدا با آزادى انسان منافات دارد، زيرا اگر خدايى باشد معنايش اين است كه او ذهنى دارد كه قبلا طبيعت را در ذهن خود تصور كرده، لذا من ديگر نمى‏توانم آزاد باشم و بايد همان طور باشم كه در ذهن خدا بوده‏ام. اين نظرات سارتر، ناشى از تصور ناصحيح او از خدا و مسأله آزادى است.

ماركسيسم هم وجود دو گرايش و دو خود را در انسان قبول كرده است. اما مدعى است كه خود پليد انسان، خود اختصاصى است و خود شريفش خود اشتراكى. همان طور كه قبلا گفتيم اينها اصالت را از آنِ جامعه مى‏دانند و فرد را امرى اعتبارى مى‏انگارند. مى‏گويند : در ادوار اوليه مالكيتى نبوده و همه باهم شريك بوده‏اند، لذا خود آن‏ها يك خود بوده است، همان طور كه امروزه مثلا به افراد يك خانواده، يك خود مى‏گوييم و در داخل خانواده مال من مال تو وجود ندارد و همه چيز مال همه است، و خود مساوى است با همه، اما با پيدايش مالكيت، افراد بشر از يكديگر جدا شدند و خودِ فردى پديد آمد.

لذا اگر مى‏خواهيد فساد اخلاق ريشه كن شود، تنها راهش مبارزه با مالكيت شخصى و برقرارى حالت اشتراكى است. از اينها مى‏پرسيم : آيا آن چه كه منها را از هم جدا مى‏كند، منحصر به مالكيت است يا چيزاى ديگرى از قبيل جاه و مقام، شهرت و محبوبيت، قدرت و... هم باعث تفكيك انسان‏ها از هم مى‏شود؟ بالفرض كه شما توانستيد، ثروت را كاملا مساوى توزيع كنيد، ولى در بقيه موارد، توزيع مساوى امكان دارد(١٠٤) ؟

بحران‏هاى معنوى و اخلاقى در عصر حاضر

ارزش هر عقيده‏اى دو جنبه دارد : نظرى و عملى. ارزش نظرىِ يك عقيده يعنى ميزان انطباق آن با حقيقت و واقعيت؛ اما ارزش عملى اين است كه بدون توجه به اين كه كدام نظريه با حقيقت و واقعيت تطابق دارد، در عمل ببينيم كدام مفيدتر است. مثلا يك عقيده دينى وجود خداست كه دو ارزش دارد؛ يكى ارزش نظرى، يعنى اين كه آيا واقعا خدايى وجود دارد يا نه؛ و ديگر ارزش عملى كه ببينيم اين عقيده چه راست باشد چه دروغ، چه آثارى در زندگى بشر دارد. البته از نظر اسلام ارزش عملى از ارزش نظرى قابل تفكيك نيست، و يك عقيده يا حقيقت است و سودمند، و يا باطل است و مضر؛ اما در اينجا مى‏خواهيم بدون در نظر گرفتن ارزش نظرى، ارزش عملى اعتقاد به خدا را بررسى كنيم و ببينيم كه غرب كه منكر اين واقعيت شده، به خاطر اين اعتقاد باطلش به چه مضراتى مبتلا شده و در چه بحران‏هايى غوطه‏ور است.

از مسائل مهم جهان امروز، افزايش روز افزون خودكشى‏ها، ازدياد بيمارى‏هاى عصبى، اختلالات روانى، عصيان جوانان، كمبود عواطف و از هم گسيختگى خانوادگى و... است. اگر اين مسائل در خانواده‏هاى فقير و محروم بيشتر بود، مى‏توانستيم بگوييم اينها ريشه اقتصادى دارد و ناشى از محروميت‏هاى مادى است؛ اما مى‏بينيم اينها در جاهايى رشد مى‏كنند كه از نظر جنبه‏هاى مادى كمبودى وجود ندارد يا كمتر وجود دارد.

به نظر ما، علت اين بحران‏ها، نفى دين و معنويت است. اين بحران‏ها از وقتى شروع شد كه عده‏اى مانند فرانسيس بيكن گفتند : علم همه چيز بشر است (اصالت علم) و بدين ترتيب او و پيروانش علم را از ايمان جدا كردند و بلكه خواستند علم را جايگزين ايمان كنند و گفتند : علم به دست آوريد كه در مقابل طبيعت به شما قدرت مى‏دهد. علم به دست آوريد تا بيمارى را ريشه كن كنيد. علم به دست آوريد تا با فقر مبارزه كنيد. البته استفاده از علم در اين موارد مفيد است، ولى هميشه اين گونه نيست، زيرا به عنوان مثال فقر هميشه ناشى از نقص در اقتصاد نيست كه با علم جبران شود. بالاخره گفتند علم به دست آوريد تا بر دلهره‏ها و اضطراب‏ها فائق شويد و اين كاملا اشتباه درآمد. گفتند علم به دست آوريد تا بتوانيد با حرص و آز... و يعنى با خودتان مبارزه كنيد. بر عكس، علم وسيله‏اى شد در دست حرص‏ها و آزها و ظلم‏ها و... كه امروز نتيجه‏اش را مى‏بينيم.

طرفداران اصالت علم بتدريج فهميدند كه علم به تنهايى كافى نيست؛ لذا به فلسفه اجتماعى و ايدئولوژى سازى روى آوردند و يك نهضت ضد علم (به معناى كافى نبودن علم بدون ايدئولوژى) پديد آمد. ايدئولوژى هم، جهان‏بينى و انسان‏شناسى مى‏خواهد تا بتواند نتيجه‏اى ايده‏آل و مقدس به دست آورد. اين عده به دلايل سابق‏الذكر در جهان‏بينى خدا را نفى كردند و منكر روح انسان شدند، و انسان را صرفا يك ماشين اقتصادى مى‏دانستند و بعد خواستند يك ايده اجتماعى مقدس بسازند و نتوانستند؛ زيرا امكان ندارد با نفىِ مبدأ تقدس‏ها و نفى تقدس انسان، مقدساتى براى انسان پيدا كرد. بنابراين گفتند : از فلسفه اجتماعى تنها هم كارى ساخته نيست و اين بار روشنفكرى را مطرح كردند و بين عالِم و روشنفكر فرق گذاشتند.

سارتر گفت : از علم و عالم، به تنهايى كارى ساخته نيست؛ روشنفكر به وجود بياوريد، روشنفكر كسى است كه يك نوع آگاهى خاص دارد كه او را به سوى هدف‏هاى انسانى مى‏كشاند! ديدند كه آگاهى روشنفكرى هم به جايى نرسيد، گفتند : فرهنگ انسان‏گرا لازم است و لذا روى به عرفان آوردند، آن هم عرفان منهاى مذهب. اما فرهنگ كه انسان‏گرا نيست، انسان بايد فرهنگ‏گرا باشد. اگر شما از فرهنگ‏هايى كه اينها توصيه كرده‏اند، مثل نصايح سعدى، ايمان به خدا را بگيريد، چيزى باقى نمى‏ماند. ثانيا اساس عرفان، خداآگاهى و تسليم خداست. عجيب است كه مى‏خواهند عرفان را از خدا جدا كنند، و عرفان هم باقى باشد! به هر حال چيزهايى كه اينها به دنبالش رفته‏اند همه از نوع علم و آگاهى است و علم اگرچه وسيله خوبى است و انسان را در رسيدن به هدفهايش كمك مى‏كند، اما ارزش آن بيش از روشن كردن مسير نيست و نمى‏تواند به انسان هدف بدهد.

دواى درد بشر امروز ايمان است، يعنى علم همراه با گرايش، يعنى تسليم، يعنى خداآگاهى مقرون به گرايش و تسليم در پيشگاه حق. بشر امروز علم دارد، اما ايمان ندارد، و براى نجات از اين بحران چاره‏اى نيست جز بازگشت به ايمان. براى همين است كه اسلام آگاهى علم را فقط براى كسى سزاوار و مفيد مى‏داند كه به ايمان رسيده باشد : الحكمة ضالة المؤمن، فحيث وجدها فهو أحق بها(١٠٥) علم و ايمان مانند دو بال يك پرنده است كه پرواز بدون آنها ممكن نيست‏(١٠٦) .

خلاصه كتاب « مسأله شناخت‏ »

اهميت شناخت‏

امروزه مسأله شناخت اهميت فوق‏العاده‏اى پيدا كرده است، زيرا فلسفه‏هاى اجتماعى و مكاتب و ايسم‏هاى مختلف در عصر جديد اهميت زيادى يافته‏اند و هر كسى كه مى‏خواهد زندگى خودش را بر اساس يك منطق محكمى بنا كرده باشد، دم از ايدئولوژى مى‏زند و چون هر يك از اين ايدئولوژى‏ها براى خود حاميانى دارد و بازار جنگ عقايد شديدى ميان آنها به وجود آمده است. علت اختلاف اين ايدئولوژى‏ها هم در جهان‏بينى‏هاى آنهاست. زيرا هر جهان‏بينى، تكيه‏گاه يك ايدئولوژى است. جهان‏بينى يعنى نوع برداشت، تفسير و تحليلى كه يك انسان درباره هستى و انسان دارد و ايدئولوژى راهى است كه يك مكتب براى رسيدن به هدف خود ارائه مى‏دهد. ايدئولوژى از بايدها حرف مى‏زند كه چگونه بايد بود و چگونه بايد زيست و چگونه بايد شد و چگونه بايد ساخت و... همه اين بايدها يك چرايى و علتى دارد كه جهان‏بينى بدان پاسخ مى‏دهد. پس ما هر طور كه در جهان‏بينى فكر كنيم، ناچار ايدئولوژى ما تابع آن خواهد بود، مثلا امكان ندارد كسى جهان را ماده محض بداند و آن وقت بخواهد درباره آخرت و سعادت جاويدان فكر كند.

اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه چرا جهان‏بينى‏ها مختلف است؟ اينجا مسأله شناخت پيش مى‏آيد كه هر كسى جهان را به گونه‏اى خاص مى‏شناسد و امكان ندارد كه همه شناخت‏ها صحيح باشد؛ پس بجاى اين كه بخواهيم درباره چگونگى جهان بحث كنيم كه بعد متناسب با آن، يك ايدئولوژى در پيش بگيريم، بايد قبلا سراغ مسأله شناخت برويم و شناخت صحيح و غلط را از يكديگر تشخيص دهيم.

در مورد تعريف شناخت، عده‏اى مى‏گويند : شناخت يعنى انعكاس جهان بينى در عالم ذهن. بعضى ديگر مدعى هستند كه انسان هر چيز را با شناخت تعريف مى‏كند، اما خود شناخت نياز به تعريف ندارد و فقط بايد آن را با الفاظ روشن‏ترى توضيح داد كه مثلا شناخت يعنى آگاهى‏(١٠٧) .

امكان شناخت‏

اولين سخن در باب شناخت كه از قديم هم مطرح بوده، اين است كه اصلا آيا شناخت ممكن است يا نه؟ در ميان علماى اسلامى، غزالى فكر خود و مكتب خود را از شك شروع كرد؛ البته او مدعى است كه از شك گذشته و به يقين دست يافته است. وى ابتدا در همه چيز اطرافش شك كرد، او ابتدا گفت : در اين كه من اينجا هستم و اين جهان را مى‏بينم و... كه نمى‏شود شك كرد؛ ولى متوجه شد كه گاهى در عالم خواب هم همين حالت را داشته، لذا با خود گفت : از كجا معلوم من كه الان اينجا هستم و مى‏خواهم يك مبدأ فكرى پيدا كنم، در يك خواب طولانى نباشم؟ دكارت هم وقتى جهان‏بينى خود را بازنگرى مى‏كرد، متوجه شد كه وجود همه چيز قابل مناقشه است و نه بر حس مى‏توان تكيه كرد و نه بر عقل. در همين حال يك مرتبه متوجه شد كه : اگر در همه چيز شك مى‏كنم در شك كردن خودم، شك نمى‏كنم. بعد گفت : من شك مى‏كنم، پس من هستم. و بدينسان شروع به حركت كرد.

شك غزالى و دكارت نشانگر اين است كه درميان دانشمندان، برخى نسبت به امكان شناخت ترديد داشته‏اند و حتى عده‏اى هم منكر امكان شناخت بوده‏اند. معروفترين اين اشخاص كه در يونان باستان به سوفيست‏ها معروفند، شخصى است به نام پيرهون، كه ادله‏اى هم بر مدعاى خود مى‏آورد. ساده‏ترين دليل وى اين است كه ما فقط دو ابزار براى شناخت داريم : حس و عقل، كه هر دوى اينها در بسيارى موارد دچار اشتباه مى‏شوند و چيزى كه خطا مى‏كند، قابل اعتماد نيست پس به هيچ يك از اين دو نمى‏توان اعتماد كرد و در نتيجه رسيدن به يك شناخت قابل اعتماد براى بشر محال است.

پاسخ شبهه پيرهون اين است كه تو مى‏گويى عقل و حس خطا مى‏كنند، حال آيا مى‏دانى كه اينها خطا مى‏كنند يا در خطا كردن آنها هم شك دارى؟! وقتى تو با يقين مى‏گويى يك خطا پيدا كردم، چطور مى‏گويى كه به هيچ معرفت يقينى نمى‏توان رسيد؟! اين خودش يك معرفت است، زيرا انسان تا به حقيقتى نرسيده باشد، اشتباه بودن نقطه مقابلش را نمى‏فهمد. پس بايد بگوييم ادراكات ما گاهى اشتباه مى‏كنند و ما بايد سراغ معيارى براى اصلاح اشتباهات برويم، نه اين كه اصل شناخت را منكر شويم؛ و اينجا بود كه علم منطق براى تشخيص صحت ادراكات عقلى به وجود آمد.

حال به سراغ قرآن برويم و ببينيم قرآن چه مى‏گويد(١٠٨) ، آيا قرآن شناخت را ممكن مى‏داند يا ناممكن؟ و در صورت ممكن دانستن چه حكمى درباره آن صادر مى‏كند : ممنوعيت يا مشروعيت؟ هم در قرآن و هم در تورات داستان آدم چنين آمده كه وى و همسرش در بهشت حق استفاده از هر نعمتى داشتند جز ميوه يك درخت، كه از آن خوردند و از بهشت رانده شدند. در اينجا تحريفى در تورات واقع شده است كه به نظر مى‏رسد زيان آورترين تحريف براى بشر بوده است. تحريفگران تورات خواستند چنين وانمود كنند كه خدا مى‏خواست دو كمالِ معرفت و جاودانگى را از انسان دريغ كند. آدم از درخت معرفت، ميوده‏اى خورد و چشمش باز شد و چون خطر اين بود كه از درخت جاودانگى هم بخورد، خدا او را از بهشت بيرون انداخت! نتيجه داستان اين شد كه گفتند ميان دين و معرفت، تضاد هست.

اما قرآن هرگز چنين نظرى ندارد و آن ميوه را مربوط به جنبه حيوانيت انسان مى‏داند نه جهبه انسانيتش، مثلا چيزى در مقوله حرص يا شهوت. قرآن مى‏گويد خداوند از همان اول همه حقايق را به آدم آموخت.( وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ) (١٠٩) ؛ پس ما هم كه فرزندان آدم هستيم مى‏توانيم به سوى شناخت بى‏نهايت برويم علاوه بر قائل شدن به امكان شناخت، قرآن كريم رسما بنى‏آدم را به شناخت جهان، خدا، جامعه و تاريخ نيز دعوت مى‏كند(١١٠) .

منابع شناخت‏

اگر به ديدگاه‏هاى مختلف پيرامون مسأله شناخت توجه كنيم خواهيم ديد كه همه معتقدند انسان در آغاز تولد چيزى نمى‏داند؛ البته به استثناى قسمتى از نظريات دكارتى، و نيز نظريه معروف افلاطونى كه قائل است روح انسان قبل از آمدن به اين دنيا در عالم ايده‏ها به تمام كليات آگاه بوده، اما با آمدن به دنيا و يكى شدن با بدن، پرده‏اى روى معلوماتش افتاده است؛ لذا هر چه در اين دنيا فرا مى‏گيرد، يادگيرى نيست بلكه يادآورى است. پس علم، در حقيقت همان تذكر است. اما چون اين دو نظريه طرفدارى ندارد، بحث خود را پيرامون عقيده مشهور ادامه مى‏دهيم كه مى‏گويد : انسان در آغاز تولد چيزى نمى‏داند. قرآن نيز با صراحت اين مطلب را بيان كرده است :( وَاللَّـهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا ) (١١١) اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه انسان بعد از تولد و آغاز رشد و تكامل، از كجا و چه منبعى و با چه ابزار يا ابزارهايى، شناختِ ممكن را كسب مى‏كند. لذا ابتدا وارد مبحث منابع شناخت مى‏شويم.

يكى از منابع شناخت، طبيعت است؛ يعنى عالم جسمانى، عالم زمان و مكان و حركت و در يك كلام همين عالمى كه در آن زندگى مى‏كنيم و با حواس خود با آن در ارتباطيم. اكثر صاحب نظران طبيعت را منبعى براى شناخت مى‏دانند، ولى در اين بين افلاطون و دكارت نظر ديگرى دارند و جزئى، يعنى اشيا و پديده‏هاى موجود در طبيعت را حقيقت نمى‏دانند و چون رابطه انسان با طبيعت از طريق حواس، ادراكى جزيى است، لذا افلاطون آن را به عنوان منبعى براى شناخت قبول ندارد و منبع شناخت را منحصر در عقل مى‏داند. دكارت نيز با اين كه خود يك فيلسوف طبيعت گراست و بشر را به مطالعه طبيعت دعوت كرده، و يكى از دو فيلسوفى است كه علم را در مسير جديد انداختند، براى طبيعت از نظر منبع شناخت بودن ارزشى قائل نيست و معتقد است كه حس، ابزار شناخت طبيعت است و علمى كه به ما مى‏دهد، تنها ارزش عملى دارد؛ يعنى پيشرفت صنعت و تكنولوژى و قدرت و تسلط بر طبيعت را افزايش مى‏دهد، بدون اين كه بتوانيم مطمئن باشيم كه، واقعيت را همان طور كه هست نشان مى‏دهد.

برتراند راسل نيز با اين كه يك ماترياليست است با كمال صراحت و تأييد نظر دكارت اذعان مى‏كند كه اگرچه روز به روز بر ارزش عملى علم افزوده مى‏شود، ولى همچنين روز به روز از ارزش نظرى و شناختى آن كاسته مى‏شود.... علم امروز هيچ چيز را نمى‏تواند ثابت كند و بايد آنها را به صورت امور مفروض قبول كند. اما به هر حال فعلا اين طور فرض مى‏كنيم كه طبيعت يكى از منابع شناخت است، بويژه اگر شناخت را به معنى اعم بگيريم؛ يعنى هم آن شناختى كه به ما قدرت و توانايى علمى مى‏دهد و هم شناختى كه واقعيت را آن چنان كه هست به ما ارائه مى‏كند.

منبع ديگر شناخت همان نيروى عقل و خرد انسان مى‏باشد كه منبعى درونى است. مكتب‏هايى اين منبع را مطلقا نفى مى‏كنند، بعضى هم به عقل مستقل از حس قائل نيستند و بعضى هم عقل را منبعى مستقل مى‏دانند كه در بحث‏هاى آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

منبع سوم، منبع قلب و دل است. مسلما هيچ مكتب مادى اين منبع را قبول ندارد، زيرا اگر ما دل را منبع شناخت بدانيم و قبول كنيم كه به دل انسان الهاماتى مى‏شود، اين مساوى با قبول كردن جهانى ماوراء ماده و طبيعت است؛ اما علمايى كه الهى فكر مى‏كنند، به اين منبع فوق‏العاده ايمان دارند كه علاوه بر علماى اسلامى از دانشمندان غربى مى‏توان برگسون، ويليام جيمز، الكسيس كاركل و پاسكال را نام برد.

منبع ديگر شناخت كه منحصرا امروز به آن اهميت مى‏دهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده، تاريخ است. منظور ما از تاريخ يعنى جامعه در حال حركت و جريان. توضيح مطلب اين كه جامعه را مى‏توان دو گونه مطالعه كرد : يكى در حال ثبات، كه موضوع علم جامعه‏شناسى است و ديگر در حال تغيير و تحول، يعنى مقايسه جامعه امروز و گذشته و در نظر گرفتن آن به صورت يك جريان، كه اين موضوع تاريخ و فلسفه تاريخ مى‏باشد. جامعه‏شناسى، قانون موجود را بيان مى‏كند، اما فلسفه تاريخ، قانون تحولات جامعه را.

قرآن كريم نيز به طور صريح بر تاريخ به عنوان يك منبع شناخت تكيه كرده و آياتى مثل( قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ )(١١٢) ، معرف اين مطلب مى‏باشد. مسأله دعوت قرآن به مطالعه تاريخ، بسيارى از نظرات قرآن درباره فلسفه تاريخ را روشن مى‏كند؛ زيرا اولا : اگر حوادث علم تصادفى باشد، مطالعه تاريخ گذشته، ربطى به امروز پيدا نمى‏كند و بى‏فايده است؛ پس قرآن اصل تصادف را انكار، و سنن و اصل قانونمندى تاريخ را قبول مى‏كند. ثانيا : اگر تاريخ داراى سنن و قوانينى باشد ولى خارج از اختيار بشر، يعنى اين سنن، جبرى محض باشند، باز درس گرفتن از تاريخ معنى ندارد؛ زيرا در اين صورت تحول تاريخ، چه من بخواهم يا نخواهم، صورت مى‏گيرد و مطالعه تاريخ سودى نخواهد داشت. ثانيا : اگر عوامل مؤثر در تاريخ، عوامل منفى و بدى باشند مانند عامل زور و فساد، و عامل ديگرى نقش نداشته باشد، آن وقت، تاريخ اگرچه معلم بشر است، اما معلم بدى است و اين نيز با منطق قرآن توافق ندارد كه انسان را براى تحصيل نزد معلم بدى بفرستد. از نظر قرآن تقوا و خير و نيك انديشى در تاريخ نقش دارند و پيروزى نهايى هميشه از آن حق است. پس بايد توجه داشته باشيم كه قبول كردن منبع تاريخ از نظر قرآن مشروط به شروط فوق است‏(١١٣) .

ابزار شناخت‏

اين بحث ارتباط بسيار نزدكى با بحث قبل دارد؛ زيرا بعد از اين كه ما امكان شناختى براى انسان قائل شديم و منابعى در اين زمينه معرفى كرديم، بايد ببينيم انسان با چه ابزارى مى‏تواند از آن منابع بهره‏بردارى كند. گفتيم كه يكى از منابع شناخت طبيعت است؛ ابزار بهره‏گيرى از اين منبع، حواس گوناگون مانند بينايى، شنوايى، چشايى و... مى‏باشد. اگر كسى فاقد همه حواس باشد، فاقد همه شناخت‏ها خواهد بود. مثلا يك كور مادرزاد محال است بتواند تصورى از رنگ‏ها داشته باشد، و به هيچ بيانى نمى‏توان يك رنگ را به او شناساند. به نظر ما حواس به عنوان يك ابزار بسيار مهم، اگرچه شرط لازم براى شناخت است، اما كافى نيست.

منبع ديگر عقل بود كه ابزار شناخت آن، استدلال‏هاى منطقى و عقلى مى‏باشد. منظور از اين ابزار همان اعمالى است كه ذهن انجام مى‏دهد. يكى از اين اعمال، دسته‏بندى كردن اشياء است. انسان تا اشياء را دسته بندى نكند، نمى‏تواند آنها را بشناسد. عمل ديگر، تعميم و كليت دادن است كه اشياء را به صورت جزئى حس مى‏كنيم و بعد با يك عمل عقلى، آن تصور را تعميم مى‏دهيم. عمل ديگر تجريد است؛ يعنى دو چيز را كه در عالم خارج غير قابل انفكاك هستند، با اين نيروى ذهنى از يكديگر جدا مى‏كنيم؛ مثلا در عالم خارج هرگز عدد مجرد نداريم؛ در خارج پنج درخت، پنج گردو و... داريم، اما پنج نداريم، ولى ذهن در عالم خود آن جا كه مثلا عدد ٥ را در عدد ٥ ضرب مى‏كند، عدد را به صورت مجرد و بدون معدود در نظر مى‏گيرد. به علت همين اعمال ذهنى مانند دسته‏بندى، تعميم و تجريد است كه ذهن قادر به تفكر مى‏شود.

در مورد ابزار عقل اختلاف نظرهايى هم وجود دارد : برخى مثل افلاطون فقط عقل را منبع شناخت و استدلال‏هاى عقلى را تنها ابزار شناخت مى‏دانند و بعضى هم براى عقل ارزش زيادى قائل نيستند و نقش آن را بسيار ضعيف دانسته، ابزار شناخت را منحصر در حواس مى‏دانند كه فيلسوفان حسى اروپايى از اين جمله‏اند؛ مانند هيوم، جان لاك و هابز.

يكى ديگر از ابزارهاى شناخت، عمل و تجربه است. تا وقتى سروكار ما فقط با ابزار حس باشد، نام آن استقراء است، ولى وقتى پاى عمل نيز در ميان بيايد، كار عقل هم بيشتر مى‏شود و اسمش تجربه يا آزمايش است. يكى از اشتباهات بسيار بزرگ فيلسوفان اروپايى، عدم تفكيك ميان استقراء و تجربه است. چون فرق است ميان احساس ساده (استقراء) و احساسى كه توأم با يك نوع عمل باشد (تجربه) و آن عمل و تجربه ما چيزى نظير عمل عقلى است. چنانكه در عقل تجزيه و تركيب مى‏كنيم، در خارج نيز تجزيه و تركيب مى‏كنيم، جدول‏بندى مى‏كنيم، كم و زياد مى‏كنيم، لذا برخلاف استقراء كه اعتبار ظنى دارد، تجربه داراى اعتبار يقينى مى‏باشد.

منبع ديگر شناخت، منبع دل بود كه ابزار استفاده از آن راه تزكيه نفس است، يعنى انسان از راهى غير از حس و عقل به نوعى شناخت مى‏رسد. جالب اينجاست كه نه تنها برخى از عرفاى ما، بلكه بعضى از علماى جديد مانند برگسون، راه شناخت را منحصرا در استفاده از اين ابزار و اين منبع مى‏دانند. بايد توجه داشت كه مسأله تزكيه نفس دو نقش دارد : يكى بصيرت بخشى به عقل است، يعنى فضا را از آلودگى هوا و هوس - كه غبار عقلند و مانع تشخيص صحيح و غير مغرضانه مى‏شوند - پاك مى‏كند، ديگرى كه مهم‏تر هم هست الهاماتى است كه به عقل مى‏كند كه منشأ نوعى شناخت يقينى مى‏شود. عارف نظرش اين است كه با پاك كردن قلب خود، جهان را بهتر از فيلسوف در خود منعكس مى‏كند.

حال به بررسى نظر و قرآن پيرامون اين چند منبع و ابزار مى‏پردازيم. همان طور كه قبلا گفتيم قرآن، لوح وجود انسان را در بدو تولد خالى از هر شناختى مى‏داند و مى‏فرمايد :( وَاللَّـهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) ‏(١١٤) در اين آيه، به دو ابزار اشاره شده است : حس و عقل. در ميان حواس انسان، آنچه بيش از همه در شناسايى تأثير دارد، چشم و گوش است. قرآن نيز مى‏فرمايد كه ما انسان را كه هيچ چيز نمى‏دانست خلق كرديم و به او چشم و گوش داديم، اما قرآن به حواس اكتفا نمى‏كند، بلكه ابزار عقل را نيز ذكر مى‏كند؛ افئدة در دل در زبان قرآن همان قوه‏اى است كه تجزيه و تركيب مى‏كند، تعميم مى‏دهد، تجربه مى‏كند و...، يعنى قوه عاقله. نكته جالب در آخر اين آيه مسأله تأكيد بر شكرگزارى است. شكرگزارى غير از خواندن صيغه شكر است كه بر زبان جارى مى‏شود؛ شكرگزارى يعنى دانستن قدر و ارزش نعمت و بهره‏بردارى صحيح از آن. شكرِ چشم، مطالعه عالم است :( قُلِ انظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ )(١١٥) شكرِ گوش، شنيدن حقايق است و شكر دل، فكر كردن و انديشيدن. پس طبق آيه فوق، قرآن اين دو ابزار را صريحا به رسميت مى‏شناسد.

قرآن علاوه بر حواس و عقل، راه قلب و دل را نيز معتبر مى‏داند. امروزه برخى به اصطلاح روشنفكران ميگويند كه اين راه، اصلا در قرآن مطرح نيست و قرآن تنها به ظاهر محسوس و طبيعت توجه داشته و از درون‏گرايى و پرداختن به امور معنوى و ماوراء طبيعى اعراض نموده است، اما چنين نيست. قرآن اگرچه بر مطالعه طبيعت و تاريخ و... تأكيد دارد، ولى اين امر به معنى روى‏گردانى از معنويات و امور باطنى نمى‏باشد. قرآن كريم در آيات بسيارى بر راه تزكيه نفس تأكيد كرده است؛ مثلا مى‏فرمايد :( قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا * وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا ) (١١٦) يعنى شرط سعادت و از جمله شرط شناخت صحيح، آدم بودن است؛ يعنى اى انسان! اگر مى‏خواهى شناختت صحيح باشد، بايد وجودت را پاكيزه كنى. قرآن نه مثل بعضى فيلسوف‏هاست كه منكر راه دلند و نه مثل بعضى عرفا كه راه عقل را مطلقا نفى مى‏كنند، بلكه معتقد است ابزار هر يك از عقل و دل به انسان داده شده و هر يك نيز مسير خاصى دارد و به نتايجى مى‏رسد كه از ديگرى به دست نمى‏آيد. بنابراين قرآن نمى‏گويد اگر مى‏خواهى طب ياد بگيرى، برو تزكيه نفس كن.

از آيات ديگرى كه بر راه دل تأكيد مى‏كنند، آيه( وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ) (١١٧) است. نبايد گمان كرد كه منظور از مجاهده، فقط مجاهده بيرونى است. خير، در اسلام بيرون و درون با هم توأمند. بهترين نمونه ادغام اين دو جهاد، جنگ اميرالمؤمنينعليه‌السلام با عمرو بن عبدود است كه اگرچه حضرت در مجاهده بيرونى است، اما سلوك درونى را فراموش نمى‏كند و آنجا كه احتمال خشم و غرض شخصى پيش مى‏آيد، در كشتن عمرو درنگ مى‏كند. قرآن كريم صريحا مى‏گويد :( إ ِن تَتَّقُوا اللَّـهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانًا ) (١١٨) اگر تقوا داشته باشيد، خدا به دل شما نور مى‏افشاند و مايه تمييز حق از باطل به شما مى‏دهد، يا مى‏فرمايد :( وَالَّذِينَ اهْتَدَوْا زَادَهُمْ هُدًى )(١١٩) كسى كه يك قدم به سوى خدا بردارد، خدا قدم بزرگترى به سويش بر مى‏دارد. اين مطلب در داستان اصحاب كهف بهتر نمودار مى‏شود كه مى‏فرمايد :( إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى * وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ ) ‏(١٢٠) ... آنها يك قدم برداشتند، ايمان آوردند، ما دو قدم برداشتيم؛ به آنها روشنى بخشيديم و قوت قلب عطا نموديم. حديث معروفى نيز از پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل شده كه فرمود : ما أخلص عبد لله عزوجل أربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه‏(١٢١) اينجا ديگر صريحا راه دل به عنوان يك راه مستقل براى شناخت، معرفى شده است. بنابراين از مجموع مطالب بخوبى فهميده مى‏شود كه اسلام علاوه بر حس و عقل، راه دل را هم معتبر مى‏داند(١٢٢) .