مراحل و درجات شناخت
آمپريستها (حس گراها) براى عقل در مقابل حس، و كلى در مقابل جزئى، نقشى قائل نيستند و هر معقولى را عبارت از يك محسوس كاستى گرفته، مىدانند. توضيح مىدهند كه يك جزئى كه در ذهن انسان مىآيد، ابتدا با همه خصوصياتش مىآيد؛ مثلا آقاى زيد را با قد و قيافه و چشم و ابرو و...، به ذهن مىسپاريم. اما پس از مدتى كمكم خصوصيات وى را از ياد مىبريم و يك شبح كلى در ذهن مىماند كه همان تصور انسانِ كلى در ذهن مىباشد. پس كلى يعنى جزئىِ كاستى گرفته. اينها فقط چيزى را به عنوان علم و ادراك قبول دارند كه از دروازههاى حس وارد ذهن شده باشد و غير آن را خيال و وهم مىدانند؛ پس راه شناخت را منحصر مىدانند در حس، و قهرا شناخت يك مرحلهاى مىشود.
از نظر كسانى مانند دكارت و افلاطون كه فقط عقل را منشأ شناخت مىدانند و براى حس ارزشى قائل نيستند، باز شناخت يك مرحلهاى مىشود، البته خود تعقل ممكن است درجات داشته باشد، ولى به هر حال يك مرحلهاى است. برگسون و افراد ديگرى هم كه شناخت را تنها از راه دل ميسر مىدانند، آن را به يك معنى يك مرحلهاى مىدانند. البته در مورد راه دل و مكانيسم آن بايد توضيحى بدهيم :
در اخلاق فلسفى، فلاسفه خيال كردهاند كه نفس و روح انسان، موجودى است كه بايد مجموعه فضايل اخلاقى مثل ايثار، شجاعت، سخاوت و... در آن وجود داشته باشد و به آن اضافه شود، اما عرفا اين را قبول ندارند. آنها انسان را مانند مسافرى داراى حركت و تحول مىدانند كه بايد مسيرى را منزل به منزل طى كند. بنابراين اگر منازلِ دهگانه يا صدگانه عرفا را در نظر بگيريم، آن وقت شناخت، چند مرحلهاى است؛ ولى اگر از اين جهت بنگريم كه همه اينها از يك منبع يعنى از دل برمىخيزد، شناخت تكمرحلهاى محسوب مىشود.
مكاتبى هم هستند كه شناخت را چند مرحلهاى مىدانند، از جمله مكتب فيلسوفان خود ما كه سه مرحله براى شناخت قائل است : مرحله احساس، مرحله تخيل (به حافظه سپردن) و مرحله تعقل. از فيلسوفان بزرگ اروپا هم عدهاى شناخت را چند مرحلهاى مىدانند : كانت براى شناخت يك حقيقت، قائل به دو مرحله است : وى اصلا احساس را مرحلهاى براى شناخت نمىداند و معتقد است كه حس، ماده بىشكل و بىصورت را به انسان مىدهد، و ماده بىشكل و بىصورت، شناخت نيست. اما ذهن پس از دريافت حواس به آن ماده صورت مىدهد؛ مجموع ماده و صورتى كه در ذهن پيدا مىشود، يك مرحله از شناخت است. وى معتقد است كه مكان و زمان، واقعيت عينى ندارند، بلكه واقعيتهايى ذهنى هستند و ما چيزى را نمىتوانيم تصور كنيم يا بشناسيم الا در زمان و مكان.
مثلا وقتى مىگوييم خورشيد آنجاست، خورشيدى در بيرون از ذهن وجود دارد، اما آنجا ساخته ذهن است. پس مرحله اول شناخت، اين است كه ما ماده شناخت مثلا خورشيد يا ديگر محسوسات را از بيرون مىگيريم و سپس ذهن، صورت زمان و مكان را به آن محسوسات مىبخشد. مرحله دوم مرحله علمى و فلسفى است. اينجا كانت، مقولات دوازده گانه خودش را مطرح مىكند، كه از مباحث بسيار طولانى فلسفه است. هگل نيز مانند كانت براى شناخت مراحلى قائل است : مرحله علمى و مرحله فلسفى، كه قضيه آن هم مفصل است و چون امروز هيچ يك از اين دو فلسفه در مسأله شناخت پيرو ندارد، عجالتا از آنها صرف نظر مىكنيم.
عدهاى به تبعيت از اسپنسر قائل به فلسفه علمى هستند و فرق ميان فلسفه و علم را در بالا رفتن درجه معلومات مىدانند، نه در اختلاف مسائل؛ اينها هم براى شناخت مراحلى ذكر مىكنند؛ ابتدا مرحله احساس جزئىهاست و سپس مرحله شناخت علمى است، مانند علوم حساب، زيستشناسى، فيزيك و... كه در هر علم به يك سلسله قواعد كلى دست مىيابيم و در اين مرحله، هر علمى جدا از علم ديگر قواعدى دارد. مرحله سوم و بالاترين مرحله آن است كه انسان فلسفه علمى مىسازد و درجه معرفتش بالا مىرود. در اين مرحله، قاعده يك علم را با قاعده علوم ديگر كنار هم مىگذارند، و يك قاعده كلىتر كه شامل همه اينها باشد به دست مىآورند.
مثلا جامعه شناسى را مطالعه مىكنند به تكامل بر مىخورند، زيستشناسى را مطالعه مىكنند به تكامل بر مىخورند و... بعد به عنوان يكى از مسائل فلسفه علمى مىگويند : تكامل، قانون كلى جهان است. طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نيز در واقع همان شناخت علمى از ديد اسپنسر را به عنوان مراحل شناخت مىشناسند و معتقدند شناخت سه مرحله دارد : مرحله احساس (بررسى)، مرحله تعقل و فرضيه، و مرحله عمل (تغيير يا پراتيك).
همان طور كه در علوم تجربى معمول است، دانشمندان ابتدا به بررسى و مشاهده امور مىپردازند و مشاهدات خود را يادداشت مىكنند، سپس مىخواهند راه حل پيدا كنند، با اندكى تفكر و تأمل فرضيهاى به عنوان علت مسأله پيشنهاد مىكنند (همان چيزى كه قدماى ما به آن حس مىگفتند) و در آخر باز به عالَم عمل باز مىگردند و تمام احتمالات ممكن در مورد فرضيه را آزمايش مىكنند و با تغيير دادن شرايط و باقى ماندن اثر، از صحت فرضيه خود مطمئن مىشوند و شناخت يقينى پيدا مىكنند.
فيلسوفان اسلامى هم براى شناخت مراحلى قائلند. آنها شناختهاى تجربى را مانند بيان فوق، سه مرحلهاى مىدانند، اما چون شناختها را منحصر به شناخت تجربى نمىدانند، قائل به شناختهاى دومرحلهاى (شناخت تعقلى غير تجربى) هم هستند كه اين شناخت از احساس آغاز مىشود و با تعقل پايان مىيابد، بدون نياز به مرحله عمل؛ اينجاست كه ماركسيستها اين سؤال را مطرح مىكنند كه اگر عمل نباشد، پس معيار شناخت چيست؟ در بحث معيار شناخت، توضيح خواهيم داد كه ما معيار شناخت را شناخت مىدانيم نه عمل، و آنجا هم كه عدهاى معيار شناخت را عمل پنداشتهاند، در حقيقت باز هم معيار، شناخت است. حال براى اين كه بتوانيم مرحله تعقل را كه مورد قبول همه است مقدارى تشريح كنيم، ناچاريم يك سلسله بحثها را در اينجا مطرح نماييم. (عجالتا از مكاتبى كه پيرو ندارد، صرف نظر مىكنيم
.)
شناخت حسى و ويژگىهاى آن
گفتيم كه در اين مكاتب، احساس، مرحله اول از شناخت است و تعقل، مرحله دوم. شناخت حسى كه همان شناخت سطحى و غير عمقى است، يعنى ديدن جهان، شنيدن اصوات و... اين شناخت اگرچه در انسان نسبت به حيوانها و نيز در خود حيوانها شدت و ضعيف دارد، ولى به طور اجمال بين انسان و حيوان مشترك است. ويژگى اول اين مرحله، جزئى بودن آن است، كه به تكتك اشياء و اشخاص تعلق مىگيرد و هيچ معناى كلى وجود ندارد.
ويژگى دوم، اين است كه ظاهرى است و فقط ظواهر موجودات را مىبيند، مانند ديدن رنگها و شنيدن آوازها، نه عمقى كه بتواند به ماهيت اشياء پى ببرد و روابط درونى اشياء مثل رابطه علت و معلول را درك كند. ويژگى سوم اين كه به زمان حال تعلق دارد نه به گذشته يا آينده، يعنى فقط اشياء زمان حاضر را حس مىكند. چهارم اين كه محدود به مكان خاصى مىباشد و مثلا اگر شخصى در تهران بزرگ شده و لندن نرفته باشد، محال است آن جا را ديده باشد؛ البته منظور ديدن خود لندن است نه عكس آن.