انسان کامل

انسان کامل0%

انسان کامل نویسنده:
گروه: کتابها

انسان کامل

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 12147
دانلود: 2103

توضیحات:

انسان کامل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 110 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12147 / دانلود: 2103
اندازه اندازه اندازه
انسان کامل

انسان کامل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مكتب عشق‏

مكتب ديگر در باب انسان كامل ، مكتب عشق است. مكتب عشق كه همان مكتب عرفان است، كمال انسان را در عشق- كه مقصود، عشق به ذات حق است- و در آنچه كه عشقْ انسان را به آن می‏رساند، می‏داند. برخلاف مكتب عقل كه مكتب حركت نيست و مكتب فكر است ، اين مكتب مكتب حركت است اما حركتی صعودی و عمودی، نه حركت افقی در ابتدا كه انسان می‏خواهد به كمال برسد حركتش بايد صعودی و عمودی باشد؛ يعنی حركت به سوی خدا، پرواز به سوی خدا.

اينها معتقدند كه سخن، سخن فكر و عقل و استدلال نيست، سخن روح انسان است. به عقيده اينها روح انسان واقعاً به حركت معنوی حركت می‏كند تا آنجا كه به خدا می‏رسد. همين جاست كه جنجال بپا شده است كه انسان به خدا می‏رسد يعنی چه؟ ولی آنها حرف خودشان را در جای خود، خوب گفته‏اند. مكتب عشق اساساً مكتب عقل را تحقير می‏كند.

يكی از فصول و بخشهای بسيار عالی ادبيات ما بخش مناظره عقل و عشق است چون كسانی كه وارد اين بحث شده‏اند اغلب خودشان اهل عرفان بوده‏اند، هميشه عشق را بر عقل پيروز كرده‏اند.

مكتب عشق برای رسيدن انسان به كمال، عقل را كافی نمی‏داند، می‏گويد : عقل، جزئی از وجود انسان است نه اينكه تمام ذات انسان عقل او باشد عقل مثل چشم يك ابزار است. ذات و جوهر انسان كه عقل نيست. ذات و جوهر انسان، روح است و روح از عالم عشق است و جوهری است كه در آن جز حركت به سوی حق چيز ديگری نيست. اين است كه عقل در اين مكتب تحقير می‏شود. حافظ گاهی اين مطلب را با تعبيرات عجيبی می‏گويد :

بهای باده چون لعل چيست، جوهر عقل

بيا كه سود كسی برد كاين تجارت كرد

عرفا هميشه مستی را- به آن معنا كه خود می‏گويند- بر عقل ترجيح می‏دهند.

آنها حرفهای خاصی دارند. توحيد نزد آنها معنی ديگری دارد. توحيد آنها وحدت وجود است، توحيدی است كه اگر انسان به آنجا برسد همه چيز شكل [حرفی و غيراصيل] پيدا می‏كند. در اين مكتب، انسان كامل در آخر عين خدا می‏شود؛ اصلًا انسان كامل حقيقی خودِ خداست و هر انسانی كه انسان كامل می‏شود، از خودش فانی می‏شود و به خدا می‏رسد. راجع به اين مكتب هم در جای خود صحبت می‏كنيم‏

مكتب قدرت‏

مكتب ديگری در باب انسان كامل وجود دارد كه نه بر عقل تكيه دارد و نه بر عشق، فقط بر قدرت تكيه دارد. انسان كامل يعنی انسان مقتدر، و كمال يعنی قدرت (به هر معنی كه قدرت را در نظر بگيريد)، يعنی اقتدار، زور.

در يونان قديم گروهی بودند كه اينها را سوفسطائيان می‏گويند. اينها در كمال صراحت اين مطلب را بيان كرده‏اند كه اصلًا حق يعنی زور؛ هرجا كه زور و قدرت هست، حق هم هست؛ حق همان قدرت است و ضعف مساوی است با بی‏حقی و ناحقی. برای آنها اساساً عدالت و ظلم معنی و مفهوم ندارد و لهذا می‏گويند : حق زور؛ يعنی حقِ ناشی از زور، به اين معنا كه هر حقی ناشی از زور است. اينها معتقدند كه انسان تمام تلاشش بايد برای كسب زور و قوّت و قدرت باشد و بس، و انسان هيچ قيد و حدی هم نبايد برای قدرت خود قائل شود.

اين مكتب را در يكی دو قرن اخير نيچه فيلسوف معروف آلمانی احيا و دنبال كرد و در كمال صراحت اين مكتب را بيان كرد. از نظر اينها، اينكه می‏گويند : راستی خوب است، درستی خوب است، امانتداری خوب است، احسان خوب است، نيكی خوب است، همه حرفهای مفت و چرند است. اينكه هركه ضعيف بود، زير بازويش را بگير يعنی چه؟ يك لگد هم به او بزن. او گناهی از اين بالاتر ندارد كه ضعيف است. حال كه ضعيف است، تو هم سنگی روی سرش بينداز. نيچه- كه خودش يك آدم ضد خدا و ضد دين است- معتقد است كه دين را ضعفا اختراع كرده‏اند، درست برعكس نظريه كارل ماركس كه می‏گويد : دين را اقويا اختراع كرده‏اند برای اينكه ضعفا را اسير خودشان نگه دارند. نيچه می‏گويد : دين را ضعفا اختراع كرده‏اند برای اينكه قدرت اقويا را محدود كنند، و خيانتی كه- به عقيده او- دين به بشر كرده است اين است كه مفاهيمی همچون بخشش، جود، رحم، مروّت، انسانيت، خوبی، عدالت و امثال اينها را بين مردم پخش كرده و بعد اقويا گول خورده‏اند و به خاطر عدالت و جود و مروّت و انسانيت مجبور شده‏اند كمی از قدرت خود بكاهند.

نيچه می‏گويد : اديان گفته‏اند مجاهده با نفس؛ چرا مجاهده با نفس؟ بگوييد پروريدن نفس، نفس پروری. اديان گفته‏اند مساوات، می‏گويد : مساوات چرند است، مساوات يعنی چه؟ هميشه بايد يك عده زبردست باشند و يك عده زيردست. زيردست‏ها جانشان در بيايد و برای زبردست‏ها كار كنند، تا آنها رشد كنند و گنده شوند و مرد برتر از ميان آنها پيدا شود. اديان گفته‏اند تساوی حقوق زن و مرد، می‏گويد : اين هم حرف مزخرفی است؛ مرد جنس برتر و قويتر است و زن برای خدمت به مرد خلق شده و هيچ هدف ديگری در كار نيست؛ تساوی حقوق زن و مرد هم غلط است.

اين مكتب اساساً انسان برتر و والا و انسان كامل را مساوی با انسان مقتدر و انسان زورمند می‏داند و كمال را مساوی با قوّت و قدرت‏

آيا زندگی تنازع بقاست؟

از همين قبيل حرفها كم و بيش در بين ما- ندانسته و به‏طور ناخودآگاه- رواج پيدا كرده است، مثلًا می‏گوييم : زندگی تنازع بقاست. نه، زندگی تنازع بقا نيست. تنازع بقا به معنی دفاع از خود، حق است.

حتی بعضی از علمای اسلامی مثل فريد وجدی گفته‏اند كه جنگ در ميان بشر يك ضرورت است و تا بشر هست جنگ بايد باشد. جنگ، ناموسی در زندگی بشر است. و معتقد شده‏اند كه قرآن هم اين مطلب را تأييد كرده است آنجا كه می‏فرمايد :

( وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً ) .

يا در جای ديگر می‏فرمايد :( لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْارْضُ )

گفته‏اند قرآن در اينجا صريحاً جنگ را يك امر مشروع بيان می‏كند، می‏گويد : اگر نبود كه خدا به وسيله بعضی از انسانها جلو بعضی از انسانهای ديگر را می‏گيرد، زمين تباه شده بود؛ اگر نبود كه خدا به وسيله انسانهايی جلو فساد انسانهای ديگر را می‏گيرد، معبد و صومعه و كنيسه‏ای نبود، مسجدی نبود.

ولی اينها اين آيه قرآن را اشتباه فهميده‏اند. اين آيه در قرآن مسئله دفاع را طرح می‏كند و در مقابل مسيحيت حرف می‏زند. قرآن در جواب آن پاپ يا كشيش مسيحی كه می‏گويد جنگ مطلقاً محكوم است و ما صلح كل هستيم، می‏گويد جنگ محكوم است، اما جنگی كه تجاوز باشد نه جنگی كه دفاع از حق و حقيقت است. آقای كشيش! اگر جنگِ دفاعی نبود، جنابعالی هم نمی‏توانستی به كليسا بروی و عبادت كنی، آن مؤمن مسجدی هم نمی‏توانست در مسجد عبادت كند.

عبادت آن مؤمن مسجدی كه در مسجد عبادت می‏كند، مرهون دليری آن سربازی است كه دارد از حق و حقيقت دفاع می‏كند. آقای مسيحی! تو هم كه در كليسا به خيال خودت عبادت می‏كنی، بايد ممنون آن سرباز باشی.

بنابراين مانعی ندارد كه انسان به مرحله‏ای از كمال و تربيت برسد كه اساساً متجاوزی وجود نداشته باشد، جنگ مشروعی هم وجود نداشته باشد

بنابراين، اينكه می‏گويند زندگی تنازع بقاست به اين معنا كه لازمه زندگی جنگ و تنازع است، حرف درستی نيست.

مطلبی می‏خواهم بگويم [كه شايد برای برخی ناراحت كننده باشد، چون] بعضی از جوانان از شنيدن چيزی كه برخلاف ميلشان باشد ناراحت می‏شوند.

جمله‏ای به امام حسينعليه‌السلام منسوب شده است كه نه معنايش درست است و نه در هيچ كتابی گفته شده كه اين جمله از امام حسينعليه‌السلام است و چهل، پنجاه سال هم بيشتر نيست كه در دهانها افتاده است. می‏گويند امام حسينعليه‌السلام فرموده است :

انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ حيات يعنی داشتن يك عقيده و در راه آن عقيده جهاد كردن.

نه، اين با فكر فرنگيها جور در می‏آيد كه می‏گويند انسان بايد يك عقيده‏ای داشته باشد و در راه آن عقيده بجنگد. قرآن از حق سخن به ميان می‏آورد. حيات از نظر قرآن يعنی حق پرستی و جهاد در راه حق، نه عقيده و جهاد در راه عقيده. عقيده ممكن است حق باشد و ممكن است باطل باشد. عقيده انعقاد است. هزاران انعقاد در ذهن انسان پيدا می‏شود. اين، مكتب ديگری [غير از اسلام] است كه می‏گويد انسان بايد بالاخره يك عقيده و آرمان و ايده‏ای داشته باشد و بايد در راه آن آرمان هم جهاد و كوشش كند. حال آن عقيده چيست؟ می‏گويند هرچه می‏خواهد باشد.

قرآن حرفهايش خيلی حساب شده است؛ هميشه می‏گويد حق و جهاد در راه حق، نمی‏گويد عقيده و جهاد در راه عقيده. می‏گويد اول عقيده‏ات را بايد اصلاح كنی.

بسا هست كه اولين جهاد تو جهاد با خود عقيده‏ات است. اول بايد با عقيده‏ات جهاد كنی و عقيده درست و صحيح و حق را به دست بياوری. بعد كه حق را كشف كردی، بايد در راه حق جهاد كنی به هر حال اين حرفها كه اساساً انسان كامل مساوی است با انسان قدرتمند و زورمند، پايه‏اش روی همان اصل تنازع بقاست كه در فلسفه داروين روی آن تكيه كرده و گفته‏اند كه حيات تنازع بقاست و حيوانات هميشه در حال تنازع بقا هستند.

می‏گوييم اگر حيوانات و غير انسان هم اينچنين هستند، ما نمی‏توانيم انسان را در اين جهت هم رديف حيوانات بدانيم و بگوييم حيات انسان هم جز جنگِ برای بقا نيست. آخر، معنی اين حرف اين است كه تعاون بقا چيزی نيست. پس اين صميميتها، وحدتها، تعاونها، همكاريها و محبتها در ميان افراد بشر چيست؟ می‏گويند : اشتباه كردی! تعاون را تنازع تحميل كرده است؛ در پشت همين تعاونها، صميميتها و دوستيها تنازع است. می‏گوييم : چطور؟ می‏گويند : اصل در زندگی انسان جنگ است ولی وقتی انسانها در مقابل دشمن بزرگتر قرار می‏گيرند، آن دشمن بزرگتر دوستی را به اينها تحميل می‏كند. اين دوستيها در واقع دوستی نيست، صميميت نيست، حقيقت نيست و نمی‏تواند حقيقت داشته باشد. اينها همكاری است برای مقابله با دشمن بزرگتر برای مقابله با دشمن بزرگتر است كه تعاونها و صميميتها پيدا می‏شود. همين دشمن را بردار، می‏بينی جمعی كه همه با يكديگر دوست بودند فوراً دوشقّه می‏شوند و انشعاب پيدا می‏كنند و تبديل به دو دشمن می‏شوند. اگر باز يك دسته از بين بروند و دسته ديگر باقی بمانند، همين ها دوباره تجزيه می‏شوند و آنقدر تجزيه می‏شوند كه فقط دو نفر باقی بمانند. وقتی اين دو باقی ماندند و سومی در مقابلشان نبود، همين دوتا با يكديگر می‏جنگند. از نظر اينها تمام دوستيها، صلحها، صفاها، صميميتها، انسانيتها، يگانگيها و اتحادها را دشمنيها به بشر تحميل می‏كند. پس در نظر اينها اصل، تنازع است و تعاون، مولود تنازع است، بچه تنازع است، فرع بر تنازع است‏

مكتب ضعف‏

همان‏طور كه مكتب عقل نقطه مقابلی داشت كه منكر آن بود و مكتب عشق هم نقطه مقابلی داشت كه يك عده اساساً اين حرفها را از خيالات و اوهام می‏دانستند، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد. بعضی در حد افراط، قدرت را تحقير كرده‏اند و اساساً كمال انسان را در ضعف او دانسته‏اند. از نظر اينها انسان كامل يعنی انسانی كه قدرت ندارد، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز می‏كند. سعدی خودمان در يك رباعی چنين اشتباه بزرگی كرده است، می‏گويد :

من آن مورم كه در پايم بمالند

نه زنبورم كه از نيشم بنالند

می‏گويد من آن مورچه‏ای هستم كه زير پا لگدم می‏كنند، زنبور نيستم كه نيش بزنم و از نيشم ناله كنند

كجا خود شكر اين نعمت گزارم

كه زور مردم آزاری ندارم

نه آقای سعدی! مگر امر داير است كه انسان يا بايد مور باشد و يا زنبور كه می‏گويی من از ميان مور بودن يا زنبور بودن، مور بودن را انتخاب می‏كنم؟ تو نه مور باش كه زير دست و پا له شوی و نه زنبور باش كه به كسی نيش بزنی. سعدی اين‏طور بايد می‏گفت :

نه آن مورم كه در پايم بمالند

نه زنبورم كه از نيشم بنالند

چگونه شكر اين نعمت گزارم

كه دارم زور و آزاری ندارم

اگر آدم زور داشته باشد و آزاری نداشته باشد، جای شكر دارد و الّا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد، مثل اين می‏شود كه شاخ ندارد و شاخ هم نمی‏زند. اگر شاخ داشتی و شاخ نزدی، آن وقت هنر كرده‏ای.

سعدی در جای ديگر می‏گويد :

بديدم عابدی در كوهساری

قناعت كرده از دنيا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نيايی

كه باری، بند از دل برگشايی

عابدی را كه به كوهی پناه برده و آنجا مشغول عبادت است، توصيف و تمجيد می‏كند. می‏گويد : من به او گفتم كه تو چرا به شهر نمی‏آيی كه به مردم خدمت كنی؟

عابد يك عذری می‏آورد. سعدی هم سكوت می‏كند، مثل اينكه عذر عابد را قبول كرده است. می‏گويد :

بگفت آنجا پری رويان نغزند

چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند

پری رويان نغز در شهر هستند؛ اگر چشمم به آنها بيفتد، اختيار خودم را ندارم و نمی‏توام خودم را ضبط كنم، آمده‏ام خودم را در دامن غار حبس كرده‏ام ماشاء اللَّه به اين كمال! آدم برود خودش را يك جا حبس كند [كه به كمال برسد؟] اين كه كمال نشد. آقای سعدی! قرآن احسن القصص را برای شما نقل كرده است. احسن القصص قرآن داستان يوسف است. داستان يوسف داستان( انَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ ) است؛ يعنی قرآن می‏گويد : تو هم يوسف باش. تمام امكانات و شرايط برای كامجويی فراهم شده و حتی راه فرار بسته است ولی در عين حال، عفت خود را حفظ می‏كند و درهای بسته را به روی خود باز می‏كند. يوسف جوانی عزب و بدون زن و در نهايت درجه زيبايی است. بجای اينكه او سراغ زنها برود، زنها سراغ او می‏آيند. روزی نيست كه صدها نامه و پيغام برای او نيايد و از همه بالاتر اينكه متشخّص ترين زنان مصر عاشقِ صددرصد عاشق او شده است؛ شرايط را فراهم كرده و خطر جانی برای او ايجاد كرده كه يا كام می‏دهی و يا تو را به كشتن خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت. اما يوسف چه می‏كند؟ دست به سوی خدا برمی‏دارد و می‏گويد :( رَبِّ السِّجْنُ احَبُّ الَیَّ مِمّا يَدْعونَنی الَيْه )

پروردگارا! زندان برای من از آنچه اين زنها مرا به سوی آن دعوت می‏كنند بهتر است؛ خدايا مرا به زندان بفرست ولی به چنگال اين زنها گرفتار مكن؛ امكان و قدرت اعمال شهوت دارم، ولی نمی‏كنم. قرآن اين‏طور تعليم می‏دهد.

بنابراين، كمال انسان در ضعف انسان نيست، گرچه گاهی در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده می‏شود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفی می‏كنند. حتی باباطاهر در يكی از اشعار خودش همين را می‏گويد :

ز دست ديده و دل هر دو فرياد

هرآنچه ديده بيند دل كند ياد

تا اينجا درست است، ولی بعد می‏گويد :

بسازم خنجری نيشش ز فولاد

زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

هرچه می‏بينم، دلم می‏خواهد. برای اينكه دل را راحت كنم، يك خنجر می‏خواهم كه با آن خود را كور كنم تا دلم راحت شود. خوب، يك چيزهايی را هم می‏شنوی و باز دلت می‏خواهد. پس يك خنجر هم بايد در گوشهايت فرو كنی! اخته هم كه قطعاً بايد بشوی تا خودت را راحتِ راحت كرده باشی! بعد می‏شوی شير بی‏دم و سر و اشكمی كه مولوی در مثنوی نقل می‏كند عجب انسان كاملی باباطاهر درست كرده! انسان كامل باباطاهر، ديگر خيلی عالی می‏شود! انسانی كه نه دست دارد، نه پا دارد، نه چشم دارد، نه گوش دارد و هيچ چيز ديگری هم ندارد!

ما از اين نوع دستورالعمل‏ها و اخلاقهای ضعيف پرور و دنی پرور در گوشه و كنار ادبيات خودمان زياد داريم، ولی بايد توجه داشته باشيم كه بشر اشتباه می‏كند و هميشه در حال افراط و تفريط است. از اينجا انسان می‏فهمد كه واقعاً اسلام نمی‏تواند جز از ناحيه خدا باشد. اگر آدم سقراط باشد يك گوشه را می‏گيرد و اشتباه می‏كند، افلاطون يك گوشه را می‏گيرد و اشتباه می‏كند، بوعلی سينا يك گوشه را می‏گيرد، محيی الدين عربی و مولوی يك گوشه را می‏گيرند، نيچه يك گوشه را می‏گيرد، كارل ماركس يك گوشه ديگر را می‏گيرد، ژان پل سارتر يك گوشه ديگر را می‏گيرد. آنوقت چطور می‏تواند پيغمبر يك بشر باشد و اين گونه مكتبش جامع و عالی و مترقی باشد؟! گويی اينها همه يك عده بچه هستند، حرفهايشان را زده‏اند و در نهايت امر يك معلم حرف خود را می‏گويد، آنهم چقدر راقی و عالی!

مكتب محبت (مكتب معرفت)

مكتب ديگری در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را، هم می‏توان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معنای معرفة النفس.

از چند هزار سال پيش در شرق آسيا افكار و انديشه‏های بسيار بلندی وجود داشته كه الآن هم كتابهای بسيار قديمی هندی- كه به فارسی هم ترجمه شده- وجود دارد، مثل اوپانيشادها كه فوق العاده عالی است.استاد بزرگوار ما علامه طباطبايی- سلّمه اللَّه تعالی- وقتی در چندين سال پيش برای اولين بار اوپانيشادها را خوانده بودند، خيلی اعجاب داشتند و می‏گفتند كه مطالب بسيار بسيار بلندی در اين كتابها هست كه كمتر مورد توجه است.

در اين مكتب، محور همه كمالات انسان خودشناسی است. اين مكتب می‏گويد :

خودت را بشناس. البته خودت را بشناس را سقراط هم گفته است و همه پيغمبران هم گفته‏اند. پيغمبر اسلام هم فرموده است كه :( مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ .) ولی در اين مكتب فقط روی همين نكته تكيه شده است كه خودت را بشناس.

كتابی ترجمه شده است كه حاوی تعدادی از مقالات و نامه‏های گاندی است به نام اين است مذهب من كه به نظر من كتاب خوبی است. گاندی در اين كتاب می‏گويد : من از مطالعه اوپانيشادها به سه اصل پی بردم كه اين سه اصل برای من يك عمر دستورالعمل زندگی بود. اولين اصلی كه گاندی ذكر می‏كند اين است : تنها يك حقيقت در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است ، خودت را بشناس! گاندی بر اساس همين مطلب، به قدری زيبا به دنيای فرنگ حمله می‏كند [آنجا كه] می‏گويد : فرنگی دنيا را شناخته و خودش را نشناخته و چون خودش را نشناخته، هم خودش را بدبخت كرده است و هم دنيا را و عجيب در اينجا داد سخن می‏دهد و سخنش فوق العاده عالی است.

اصل دوم : هركه خود را شناخت، خدا را هم می‏شناسد و ديگران را هم می‏شناسد.

اصل سوم : فقط يك نيرو و يك آزادی و يك عدالت وجود دارد و آن نيروی تسلط بر خويشتن است. هركس بر خويشتن مسلط شد، بر اشياء ديگر مسلط می‏شود و درست هم مسلط می‏شود. و تنها در دنيا يك نيكی وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش است و به عبارت ديگر ديگران را بايد مانند خود انگاريم.

اينها مقصودشان از معرفت همان معرفة النفس (شناختن خود) است. می‏دانيد در فلسفه هندی مسئله مراقبه و در خود فرو رفتن مطرح است اساس فلسفه هندی بر شناختن نفس و مراقبه و طرد خاطرات و كشف حقيقتِ خود است و از شناختن خود، محبت پيدا می‏شود.

پس انسان كامل در اين مكتب يعنی انسانی كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت، بر خود مسلط می‏شود و بعد كه بر خود مسلط شد، نسبت به ديگران محبت پيدا می‏كند. حال می‏خواهيد اسم اين مكتب را مكتب معرفت بگذاريد و يا مكتب محبت

دو مكتب ديگر

در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهای ديگر پيدا شده است كه اينها بيشتر به جنبه‏های اجتماعی گرايش پيدا كرده‏اند نه به جنبه‏های فردی. يكی انسان كامل را انسان بی‏طبقه می‏داند؛ معتقد است كه اگر انسانی در طبقه‏ای باشد- مخصوصاً در طبقه‏های عاليتر- هميشه يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتی هيچ وقت انسانِ درست و سالم وجود ندارد. اين مكتب به انسان كامل ايده آل هم چندان معتقد نيست، چون برای انسان مقام زيادی قائل نيست. انسان كامل از نظر اين مكتب يعنی انسان بی‏طبقه، انسانی كه هميشه با انسانهای ديگر در وضعی مساوی زندگی كند.

بعضی ديگر بيشتر روی مسئله آزادی و آگاهی انسان- كه منظورشان از آگاهی، بيشتر آگاهيهای اجتماعی است- تكيه كرده‏اند. مكتب اگزيستانسياليسم تكيه‏اش بيشتر روی آزادی و آگاهی و مسئوليتهای اجتماعی است. از ديدگاه اين مكتب، انسان كامل يعنی انسان آزاد، انسان آگاه، انسان متعهد، انسان مسئول، و لازمه آزادی حالت پرخاشگری و عصيانگری است‏

مكتب برخورداری‏

در اين ميان می‏توان گفت مكتب ديگری هم وجود دارد و آن مكتب برخورداری است كه به مكتب قدرت خيلی نزديك است. می‏گويند : اينكه بايد انسان كامل، حكيم باشد، انسان كامل به خدا برسد و چنين و چنان باشد، همه حرف است و فلسفه بافی. اگر می‏خواهی به كمال انسانی خودت برسی، كوشش كن كه برخوردار باشی. هرچه از مواهب خلقت، بيشتر برخوردار باشی كاملتر هستی. اصلًا انسان كامل يعنی انسان برخوردار. لهذا كسانی كه كمال انسان را به علم می‏دانند (نه به حكمت) و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت می‏دانند و شناخت طبيعت را هم برای تسلط بر طبيعت و برای اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار گيرد و انسان از آن بهره برد، در آخر، حرفشان به اين برمی‏گردد كه ارزش علم برای انسان يك ارزش وسيله‏ای است نه ارزش ذاتی. علم برای انسان از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخَّر انسان قرار می‏دهد و در نتيجه انسان بهتر از طبيعت بهره‏مند و مستفيض و برخوردار می‏شود. پس اگر می‏خواهيد انسانها را به كمال برسانيد، بايد كوشش كنيد آنها را به برخورداری از طبيعت برسانيد، و كمالی هم غير از برخورداری از طبيعت وجود ندارد و اينكه برای علم ارزش ذاتی و كمال ذاتی و اين همه قداستها قائل شده‏اند، همه حرف است. علم يك ابزار بيشتر نيست، علم برای بشر نظير شاخ است برای گاو، نظير دندان است برای شير.

اينها يك سلسله نظريات است كه نظر اسلام را درباره هريك به تفصيل بيان خواهم كرد كه اسلام برای عقل چقدر ارزش قائل است، برای آنچه آنها عشق می‏نامند چقدر ارزش قائل است و برای قدرت، مسئوليتهای اجتماعی و جامعه بی طبقه چقدر ارزش قائل است. هركدام از اينها داستان مفصلی دارد

طرز مواجهه با مرگ‏

شك نداريم يكی از مظاهر كمال انسان طرز مواجهه او با مرگ است، چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسياری از بدبختيهای بشر ناشی از ترس از مرگ است، مانند تن به پستيها و دنائتها دادن و هزاران بدبختی ديگر. اگر كسی از مرگ نترسد، سراسر زندگيش عوض می‏شود و انسانهای خيلی بزرگ آن انسانهايی هستند كه در مواجهه با مرگ، در نهايت شهامت و بلكه بالاتر از شهامت با لبخند و خوشرويی به سراغ مرگ رفته‏اند اگر مرگ در راه انجام مسئوليت فرا رسد، برای انسان سعادت است :( انّی لا ارَی الْمَوْتَ الّا سَعادَةً وَ لَاالْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ الّا بَرَماً ) . مواجهه با مرگ به اين شكل را كسی نمی‏تواند ادعا كند جز اوليای حق، آنها كه مرگ برايشان جز انتقال از خانه‏ای به خانه ديگر و يا به تعبير امام حسينعليه‌السلام جز عبور از روی يك پل چيز ديگری نيست. امام حسينعليه‌السلام صبح عاشورا به اصحابش فرمود : مَا الْمَوْتُ الّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرّاءِ الَی الْجَنانِ

مرگ جز يك پل كه از رويش می‏گذريد، چيز ديگری نيست. اصحاب من! ما يك پلی پيش رو داريم كه بايد از روی آن عبور كنيم. اين پل نامش مرگ است. از اين پل كه رد شديم، ديگر رسيده‏ايم به آنجا كه قابل تصور نيست. لحظه به لحظه كه مرگ نزديكتر می‏شود، چهره اباعبداللَّه خندان‏تر و متبسّم‏تر می‏شود.

يكی از كسانی كه همراه عمر سعد و وقايع نگار قضايا بود، در لحظات آخر حيات امام حسينعليه‌السلام - كه ديگر جنگها تمام شده بود و ايشان در همان گودال قتلگاه، بی حال افتاده بودند- برای اينكه ثوابی كرده باشد رفت نزد عمر سعد و گفت : اجازه بده من يك جرعه آب برای حسين بن علی ببرم، چون او به هرحال رفتنی است؛ اين آب را بخورد يا نخورد، برای تو تأثيری ندارد. عمر سعد اجازه داد.

ولی وقتی اين مرد رفت، آن لعين ازل و ابد (شمر) داشت برمی‏گشت، در حالی كه سر مقدس را همراه داشت. همين مردی كه برای امام آب برده بود، می‏گويد : وَ اللَّهِ لَقَدْ شَغَلَنی نورُ وَجْهِهِ عَنِ الْفِكْرَةِ فی قَتْلِهِ بشاشت چهره‏اش نگذاشت كه اصلًا درباره كشته شدنش فكر كنم؛ يعنی در حالی كه سر امام حسين بريده می‏شد، لبش خندان بوده است.

انسان كامل يعنی انسانی كه حوادث روی او اثر نمی‏گذارد علیعليه‌السلام آن كسی است كه مراحل و مراتب اجتماعی را از پايين ترين شغل از جنبه اقتصادی مثل عملگی تا عاليترين مناصب اجتماعی كه زمامداری و خلافت است طی كرده است. علیّ الوردی می‏گويد : علیعليه‌السلام فلسفه كارل ماركس را نقض كرد، برای اينكه علی در كوخ همان جور زندگی می‏كرد كه در كاخ، و در كاخ همان‏طور زندگی می‏كرد كه در كوخ؛ يعنی علیعليه‌السلام در پست عملگی همان‏طور فكر می‏كند كه در پست خلافت. به اين دليل، اينها را انسان كامل می‏گويند. دفن مخفيانه علیعليه‌السلام ‏ما برای چه اينجا جمع شده‏ايم؟ در عزای يك انسان كامل. علی را شبانه دفن كردند، چرا؟ برای اينكه علی همان‏طور كه دوستان فوق العاده شيفته‏ای دارد، دشمنان سرسختی هم دارد. در كتاب جاذبه و دافعه علیعليه‌السلام گفته‏ايم كه اين گونه انسانها، هم جاذبه فوق العاده شديد دارند و هم دافعه فوق العاده شديد؛ دوستانی دارند در نهايت درجه صميميت كه جان دادن برايشان چيزی نيست، و دشمنانی دارند كه ديگر خونخوارتر از آنها دشمنی نيست، مخصوصاً دشمنهای داخلی، دشمنهای مقدس م‏آب، مقدسينِ خوارج كه اينها واقعاً مردمی مجهز به اعتقاد و ايمان بودند ولی جاهل. خود علیعليه‌السلام اعتراف دارد كه اينها مؤمنند، ولی می‏فرمايد جاهلند :

( لاتَقْتُلُوا الْخَوارِجَ بَعْدی فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَاهُ كَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَأَدْرَكَهُ ) .

ميان خوارج (مارقين) و اصحاب معاويه (قاسطين) مقايسه می‏كند، می‏فرمايد :

بعد از من اينها (خوارج) را نكشيد؛ اينها با اصحاب معاويه فرق دارند، اينها حق را می‏خواهند ولی احمقند، اشتباه كرده‏اند، ولی آنها (اصحاب معاويه) حق را می‏شناسند و دانسته با آن مبارزه می‏كنند.

چرا علیعليه‌السلام را با آن همه دوستانی كه دارد، شب به‏طور محرمانه دفن می‏كنند؟

از ترس خوارج؛ چون آنها می‏گفتند علی مسلمان نيست، و اين خطر بود كه شب بروند و قبر علی را بشكافند و جنازه علی را بيرون بياورند.

تا اواخر دوره حضرت صادقعليه‌السلام (يعنی تا حدود صد سال بعد) جز ائمه و گروهی از اصحاب خاص، كسی نمی‏دانست علیعليه‌السلام را كجا دفن كرده‏اند.

صبح بيست و يكم، امام حسنعليه‌السلام صورت جنازه‏ای ساخت و آن را به عده‏ای داد كه به مدينه ببرند، تا مردم خيال كنند كه علی را به مدينه بردند تا در آنجا دفن كنند. فقط اولاد علیعليه‌السلام و يك عده از شيعيان خاص، محل دفن علیعليه‌السلام را می‏دانستند (چون همان شب عده‏ای از شيعيان خاص در دفن علیعليه‌السلام شركت كردند) و آنها در نزديكی كوفه- در همين محل فعلی- به زيارت قبر مولی‏ می‏آمدند.

در زمان حضرت صادقعليه‌السلام كه خوارج منقرض شدند و اين خطر از بين رفت، ايشان به مردی به نام صفوان- كه دعای علقمه را نقل كرده است- دستور دادند كه علامت و سايبانی آنجا درست كند و از آن به بعد همه متوجه شدند كه قبر علیعليه‌السلام آنجاست و به زيارت قبر مولايشان می‏آمدند.

همراه جنازه عده كمی بودند؛ فقط اولاد حضرت بودند و چند نفر از اصحاب خاص. يكی از آنها مردی است به نام صعصعة بن صوحان او از آن دوستان مصفّا و پاكدل اميرالمؤمنين است و سخنور و خطيب هم هست و در حضور اميرالمؤمنين سخنوريها كرده است. همينكه علیعليه‌السلام را دفن كردند، در حالی كه حزن و غيظ و خشم فوق العاده‏ای در همه [به وجود آمده] و بغضْ گلوی همه را فشار می‏دهد و يا گريه می‏كنند، يكمرتبه اين صعصعه در حالی كه قلبش در يك فشار سختی بود، يك مشت خاك از قبر علیعليه‌السلام برداشت و بر سر خود پاشيد و بعد دستش را روی قلبش گذاشت و آن وقت شروع كرد به سخن گفتن با علیعليه‌السلام :

السَّلامُ عَلَيْكَ يا اميرَالْمُؤْمِنينَ، لَقَدْ عِشْتَ سَعيداً وَ مِتَّ سَعيداً تو چقدر سعادتمند زندگی كردی و چه سعادتمند از دنيا رفتی! تولد تو در خانه خدا بود و در خانه خدا هم شهيد شدی (از خانه خدا تا خانه خدا). علی جان! تو چقدر بزرگ بودی و چقدر اين مردم كوچك بودند. به خدا قسم اگر مردم برنامه تو را اجرا كرده بودند لَاكَلوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ ارْجُلِهِمْ نعمتها از بالا و پايين برای آنها می‏جوشيد و نعمتهای مادی و معنوی به آنها می‏رسيد. ولی افسوس كه مردم قدر تو را ندانستند و بجای آنكه از دستورهای عالی تو پيروی كنند، چه خونها به دل تو كردند و آخر تو را با اين حال و با فرق شكافته روانه قبر و خاك كردند.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلیّ العظيم

٦ - انسان كامل از ديدگاه مكتب عقل‏

( هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الْامّيّينَ رَسولًا مِنْهُمْ يَتْلوا عَلَيْهِمْ اياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبينٍ.. )

شناخت انسان كامل به اصطلاح قدما و انسان ايده آل به اصطلاح امروز، بسيار لازم و ضروری است. تربيت و اخلاق در هر مكتبی بر اساس شناخت انسان كامل و انسان ايده آل در آن مكتب است. ما برای آنكه نظر [اسلام] را درباره انسان كامل بشناسيم ناچاريم هركدام از مكتبهايی را كه در اين زمينه وجود دارد، به تفصيل بحث و انتقاد كنيم و نظر اسلام را درباره هريك از آنها بيان كنيم. در جلسه پيش به طور اجمال مكاتب مختلف را بيان كرديم. در اين جلسه بحث خود را از مكتب عقليون شروع می‏كنيم‏