رساله لقاء الله

رساله لقاء الله0%

رساله لقاء الله نویسنده:
گروه: کتابها

رساله لقاء الله

نویسنده: ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (رحمة الله عليه)
گروه:

مشاهدات: 22010
دانلود: 4031

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 36 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22010 / دانلود: 4031
اندازه اندازه اندازه
رساله لقاء الله

رساله لقاء الله

نویسنده:
فارسی

رساله لقاء الله

و بالجمله؛ يكون همته تحصيل حال الرقهو لطف المراقبه و اذا علم المقصود و كان مجداً فى تحصيله قد ينفتح له من وجوه حيل الوصول اليه مطالب لم يلتفت اليه غيره كما هو الشأن فى امور الدنيا فان النفس لا تحتاج فى تحصيل وجوه الحيل للوصول اليه من معلم و انما هو المعلم الخبير.

خلاصه سخن اينكه؛ همت خود را براى دستيابى به حال رقت و لطافت و مراقبت دقيق معطوف سازد كه اگر به مقصود اصلى آگاه شد و براى دستيابى به آن جديت نمود، چه بسا براى وصول به مقصود، شيوه‏ها و وجوه و مطالبى برايش پرده بردارى شود كه غير از او كسى متوجه به آنها نشده است همان طور كه در امور دنيا نيز اين چنين است؛ پس همانا نفس انسان براى به دست آوردن شيوه‏ها و حيله‏هاى مختلف در امور دنيوى بى‏نياز از معلم است؛ چرا كه خودش در اين امور معلم بزرگى است!

فاذا عمل المريد بهذا الدستور و داوم بما يناسبه من الأذكار فى بقيه أوقاته و جعل فى يومه و ليلته وقتاً معيناً للفكر و يكون فكره فى أول الأمر فى الموت وليكن عن حاق القلب لاعن ظاهر القلب بحيث يقل أثره فان ذكر الموت دواء مؤثر لاحراق حب الدنيا و اصلاح أغلب الأخلاق الرذيله.

پس هنگامى كه مريد طبق اين دستورالعمل رفتار كرد، لازم است در بقيه اوقاتش به تداوم ذكرهاى مناسب بپردازد و وقت معينى از شبانه‏روز را براى فكر كردن قرار دهد و در ابتداى كار بايد فكرش در خصوص مرگ باشد وليكن از عمق دل نه از ظاهر آن كه سطحى خواهد بود و اثرش ناچيز خواهد گرديد، فكر عميق درباره مرگ داروى مؤثر و كارسازى براى سوزاندن ريشه حب دنيا و اصلاح اكثر صفات زشت در انسان است.

روى أنه سئل رسول الله (صلى‏الله عليه و آله و سلم) هل يبلغ أحد درجه شهداء بدر؟ فقال (صلى‏الله عليه و آله و سلم) : ألا من يذكر الموت فى كل يوم عشرين مره. (١٩٨)

روايت شده كه از پيامبر (صلى‏الله عليه و آله و سلم) سؤال شد : آيا كسى مى‏تواند به مقام درجه شهداى بدر برسد؟ رسول خدا (صلى‏الله عليه و آله و سلم) فرمودند : آرى، كسى مى‏تواند به آن درجه برسد كه روزى بيست بار به ياد مرگ باشد!

و لا بأس بالاشاره اجمالاً الى كيفيته و هو أن يتفكر فى أمور منه. أولها فى امكان تعجيله و يكفى فيه للعاقل السير فى أحوال الذين يموتون فجأه و انهم أيضاً قبل الموت كانوا لا يحتملون أن يموتوا الى سنين فاذا جاء الأجل فنت المهل و كم من حى قوى نشيط لا يحتمل الموت و يتخيل لنفسه عمراً طويلاً و يبنى فى أموره بناء من يعيش مأه سنه مات فجأه من ساعته فاذا كان هذا ممكناً و واقعاً فما الذى أمننا منه.

مانع ندارد در اينجا ما خلاصه‏وار به چگونگى تفكر درباره مرگ اشاره‏اى داشته باشيم و آن تفكر درباره چند امر مرگ است :

اول آنكه در خصوص مرگ زودرس خود فكر كند و براى شخص عاقل مطالعه در خصوص حالات افرادى كه به طور ناگهانى مرده‏اند، كافى است. كسانى كه قبل از گرفتار شدن در چنگال مرگ، احتمال مردن خود را نمى‏دادند و فكر مى‏كردند سالهاى سال زنده خواهند بود ولى ناگهان اجل ايشان سر رسيده و مهلتشان تمام شد. چه افراد زيادى بودند كه از نيرو و نشاط خوبى برخوردار بودند و احتمال مردن خود را نمى‏داند و خيال مى‏كردند كه عمر طولانى خواهند داشت و كارها و امور دنيوى آنها هم طورى بود كه گويى بنا را بر صد سال زندگى كردن نهاده‏اند ولى ناگهان در همان لحظه مى‏مردند؛ پس زمانى كه چنين امرى ممكن است و واقع شده پس چرا ما از مرگ زودرس خود غافليم و از عدم واقع شدن آن، خاطر جمع‏ مى‏باشيم؟!

و ثانيها أن يتفكر فى شدتها و سكرتها و وحشتها و يكفى منه أن يتفكر فى ما يصل اليه من آلام الأوجاع فى أعضاء بدنه فان فى ملاحظه هذه الأوجاع كفايه لمن أراد ان يتعقل ألم الموت الذى قيل هو لبعض الأشخاص نظير سفود جعل فى صوف رطب ثم جذب. و قيل كغصن كثير الشوك أدخل فى جوف واجتذب كل شوكه بعرق ثم جذبه رجل شديد الجذب فأخذ ما أخذ و بقى ما بقى

دوم آنكه در شدت و سختى مرگ و سكرات و وحشت‏انگيز بودن آن فكر نمايد و در اين خصوص كفايت مى‏كند همين كه درباره فشار دردهايى كه بر اعضاى بدنش وارد مى‏شود فكر كند كه براى شخص عاقل ملاحظه همين دردها كافى است تا بفهمد مرگ چقدر دردناك و طاقت فرسا است و درباره بعضى از اشخاص گفته شده كه درد جان كندن آنان مانند آن است كه ميله سرخ شده در آتش را در ميان پشمى مرطوب قرار دهند و آنگاه آن را از ميان آن بيرون بكشند!

همچنين گفته شده كه مرگ بعضى از افراد مانند شاخه پرخارى است كه به داخل بدن انسان وارد نمايند و هر خارى به رگى از بدن فرو رود سپس مردى نيرومند با شدت تمام آن شاخه را بيرون بكشد و همه رگ و ريشه انسان را همراه آن خارها بيرون بياورد و هيچ باقى نماند!

و قيل انه أشد من نشر بالمناشير و قرض بالمقاريض!

قيل : و العجب ان الانسان لو كان فى أعظم اللذات و أطيب مجالس اللهو و كان ينتظر أن يدخل عليه جندى فيضربه خمس خشبات لتكدرت عليه لذته و فسد عيشه و هو فى كل ساعه بل فى كل نفس بصدد أن يدخل عليه ملك‏ الموت و سكرات النزع و هو آمن فى لهواته و ليس هذا الا من جهه الجهل و الغرور لأن المسكين لا يعرف درجه شده هذه السكرات لأنه لا يعرفها كنه معرفتها بالوجدان الا من رأها و لكن يمكن أن يعرف بعض عوالمها تاره من أخبار الأنبياء و الأولياء (عليهم السلام) و تاره ببعض الأقيسه العقليه.

و نيز گفته شده كه همانا مرگ عده‏اى سخت‏تر از آن است كه انسان را با اره ببرند و با قيچى تكه‏تكه‏اش كنند!.

و گفته شده است كه تعجب و شگفت از اين انسان است كه اگر در بزرگ‏ترين لذت‏ها و بهترين مجالس خوشگذرانى به سر ببرد ولى انتظار و دلهره داشته باشد كه هر آينه مأمورى مى‏آيد و پنج ضربه شلاق به او مى‏زند، همين امر باعث مكدر شدن لذتش و خراب شدن عيش و نوشش مى‏شود. در حالى كه همين انسان در هر ساعت و هر نفس و لحظه‏اى در معرض آن است كه حضرت عزرائيل بر او وارد شود و او دچار سكرات جان كندن گردد ولى او با اطمينان كامل غرق در لهو و لعب است و توجهى به سراى ديگر ندارد!؟ و اين جهتش آن است كه گرفتار جهل و غرور است و جز اين چه مى‏تواند باشد؟

براى اينكه همانا اين شخص مسكين و درمانده شناختى از شدت سكرات مرگ ندارد؛ چون تا شخصى آن را نبيند و تجربه ننمايد نمى‏تواند حقيقت آن را دريابد وليكن از اخبار انبيا و اوليا (عليهم السلام) و بعضى از قياس‏هاى عقلى، مى‏توان به بعضى از وقايع عالم مرگ پى برد.

و أما القياس الذى يشبه له فهو ان كل عضو لا روح فيه فهو لا يحس بالألم و اذا كان فيه الروح وجد الاحساس فالمدرك للألم هو الروح فمهما وقع‏ الجرح أو الحريق فبقدر سريان الألم الى الروح يتألم منه و ذلك العضو الذى سرى من جرحه أو قطعه ألم الى الروح اذا كان عضواً كبيراً أو وقع الجرح على تمامه يشتد الألم بالعيان اذا فرض جميع الأعضاء و العروق وقع عليه العذاب لابد أن يكون سريان الألم الى الروح أعظم و أشد

اما قياس عقلى كه مى‏توان تشبيه كرد آن است كه هر عضوى كه روح ندارد، درد را نيز حس نمى‏كند و اگر عضوى داراى روح باشد، داراى احساس درد هم مى‏باشد. بنابراين آنچه درد را احساس مى‏نمايد همان روح است؛ پس اگر جراحت يا سوختگى در عضوى پيدا شود، هر مقدار كه درد به روح رسوخ مى‏كند همان قدر احساس درد خواهد نمود و آن عضوى كه به واسطه جراحت يا بريدن آن، روح درد كشيده اگر عضو بزرگى باشد يا جراحت همه آن عضو را فرا گرفته باشد، به روشنى احساس خواهد شد كه درد آن نيز به همان نسبت بيشتر و سخت‏تر است. پس زمانى كه فرض كنيم كه همه اعضا و رگ‏هاى بدن تحت شكنجه قرار بگيرد، به ناچار درد و ناراحتى روح نيز بيشتر و سخت‏تر خواهد بود

ولو فرض أن يعرض للروح ألم مباشر بغير واسطه العضو فلابد أن يكون ألمه و عذابه شديداً جداً فالموت انما ينزل منه الألم بنفس الروح و يستغرق جميع أجزائه المنتشره على الأعضاء و العروق و العظام و فان المنزوع مجذوب من كل عرق و عصب و جزء و مفصل و أصل كل شعره و بشره من الفرق الى آخر أجزاء القدم و هذا ما لا مجال للسؤال عن شدته

و اگر فرض كنيم كه درد و شكنجه به طور مستقيم وارد روح بشود بدون آنكه عضوى در اين ميان واسطه گردد، قهراً درد و عذابش جداً شديد خواهد بود و مرگ نيز چنين است و بدون واسطه وارد روح خواهد شد و از آن به‏ همه اعضاى بدن رسوخ خواهد كرد و آن درد و عذاب در تمام عضوها و رگ‏ها و استخوان‏ها جريان پيدا مى‏كند؛ زيرا اين روح از تمام رگ‏ها و پى‏ها و جزءها و مفصل‏ها و از ريشه هر موى بدن و از فرق سر تا آخرين جزء پا، كشيده مى‏شود و اين چنين حالتى، ديگر جاى هيچ پرسشى باقى نمى‏گذارد كه از شدت درد سؤال شود!

و لذا قالوا : انه أشد من نشربالمناشير و قرض بالمقاريض. و لذاترى أنه قبل استكماله ينقطع الأنين و الاستغاثه لأنه هد كل قوه عن القوى حتى هد صوته و نفسه بعدما يسمع منه الضجه و الأنين و الخوار و الغرغره فاذا هد كل قواه انقطع منه كلها ألا ترى كيف ترتفع الحدقتان و تتقلص الشفتان و يرفتع الانثيان و يتقلص اللسان فيالها من كربه بعد كربه؟! و سكره بعد سكره؟! حتى اذا بلغت القلوب الحناجر و ينقطع النظر عن الأهل و الأحباب بل عن الضياء و النور.

براى همين است كه گفته‏اند : درد جان كندن از اره شدن و قيچى شدن هم سخت‏تر است و از اين رو، مى‏بينى كه قبل از آنكه انسان به طور كامل بميرد، ناله و فريادش قطع مى‏شود؛ چرا كه مرگ همه قواى او را تهديد كرده و به هم ريخته است به حدى كه ديگر صدايش نيز بيرون نمى‏آيد و نمى‏تواند نفس بكشد در حالى كه چند لحظه پيش ضجه و ناله و فرياد و حتى پيچيدن نفس در گلويش شنيده مى‏شد ولى اينك همه اينها در اثر درهم ريختن قواى او قطع شده است؛ آيا نمى‏بينى چگونه كاسه‏هاى چشم به گودى افتاده و پوست لب‏ها جمع شده و زبان در دهان بى‏حركت مانده؟! آه! اندوه پشت اندوه، سختى پشت سختى! تا جايى كه جان‏ها به حنجره‏ها رسيده و از اهل و عيال و دوستان بلكه از روشنايى و نور هم، ديده فرو مى‏بندد.

و أما الأخبار؛ فيكفى منها ما فى تفصيل موت من أخبر سلمان الفارسى المحمدى حين وفاته و فيه : انه قال : يا سلمان! القرض بالمقاريض و النشر بالمناشير أسهل و أهون على من غصه واحده من غصص الموت و كنت أنا من أهل الخير و السعاده فاذا جاء شخص عظيم الجثه مريب المنظر مابين السماء و الأرض فأشار الى عينى و لسانى و سمعى فعميت و خرست و بكمت الى أن قال فقال ملك الموت ابشر انك من أهل الخير و دنى منى و جذب روحى و كان كل جذبه مكان شده تنزل من السماء الى الأرض و هكذا كان يجذب حتى بلغ الى صدرى فاذا جذب جذبه واحده شديده بحيث لو وقعت على الجبال لذابت من شدتها فاخرج روحى... هذا.

اما اخبار و روايات؛ پس كفايت مى‏كند روايتى كه درباره مرگ است كه يكى از مردگان به تفضيل آنچه كه هنگام مردن بر او گذشته بود براى سلمان فارسى محمدى بيان كرده كه قسمتى از آن اين است كه گفت : اى سلمان! اگر بدن مرا با قيچى تكه تكه مى‏كردند و با اره استخوان‏هاى مرا مى‏بريدند براى من آسان‏تر و راحت‏تر بود از غصه يك لحظه از غصه‏هاى مرگ؛ در حالى كه من از اهل خير و سعادت بودم ولى ناگهان ديدم شخص بسيار تنومندى كه نگاهش تند و نگران كننده بود، در ميان آسمان و زمين ظاهر گشت و اشاره‏اى به چشم و زبان و گوش من كرد كه هر سه از كار افتادند - تا اينكه آن شخص گفت : - پس فرشته مرگ گفت : تو را بشارت باد كه تو از اهل خير و نيكى هستى و به من نزديك گشت و روحم را قبض كرد و وقتى روح را از هر عضوى مى‏گرفت آن‏چنان با شدت و سختى بود مثل اينكه كسى از آسمان به زمين سقوط كند! و همين طور قبض روح را ادامه مى‏داد تا آنكه به‏ سينه‏ام رسيد پس ناگهان در يك آن با تمام شدت روح را بيرون كشيد، به طورى كه اگر اين شدت و سختى بر كوه‏ها واقع مى‏شد، كوه‏ها در اثر آن ذوب مى‏شدند! آرى اين چنين روح مرا بيرون كشيد!...

يا اخى! هذه الروايه قد انقض ظهرى! لأن هذا الرجل انما كان من أهل الايمان و أهل الخير فان كان أمره بهذا المنوال فكيف يصنع؟! من لا يطمئن بل لا يظن لنفسه خيراً؟!

و ان شئت أزيد من ذلك فاسمع بعض الأخبار فى تفصيل شده النزع للكفار.

اى برادر من! اين روايت كمر مرا شكسته است! براى اينكه وقتى با كسى كه اهل ايمان و خير و نيكى چنين برخورد نمايند، با كسى كه اطمينانى به نيكوكار بودن خود ندارد بلكه گمان نيكوكار بودن نيز نمى‏تواند داشته باشد، چه برخوردى با او خواهند كرد و او چه بايد بكند؟!

اگر مى‏خواهى بيشتر درباره مرگ بشنوى پس اينك به پاره‏اى از روايات كه درباره شدت جان كندن كافران است گوش بسپار :

و هو ما روى عن المفيد عليه الرحمه باسناده عن الباقر (عليه السلام) و حاصله : انه اذا أراد الله عز و جل قبض روح الفاجر أمر ملك الموت أن أذهب بأعوانك الى عدوى الذى أنعمت عليه بصنوف نعمى و دعوته الى دارالسلام فلم يجب دعوتى و كفر نعمتى و خذ بروحه الخبيثه و ألقها فى جهنم فيجئى الملك الموت اليه و وجهه منقبض مهيب مظلم مثل الليل المظلم و نفسه مثل لهب النار و عيناه مثل البرق الخاطف و صوته مثل الرعد القاصف رأسه فى السما و رجلاه فى الهواء أحدهما بالشرق و الآخر بالمغرب و بيده سفود له شعب كثيره من خمسهائه من الملائكه و بيد كل‏ واحد منهم سوط مشتعل و حلس سود و جمره من نار جهنم و منهم السقاطيس (١٩٩) من خزان جهنم فيدنو منه فيسقيه شربه من شراب جهنم فاذا رأى هذا الفاجر هذا التفصيل يحار لبه و يستغيث و يقول : ردونى الى الدنيا و يجاب : (كلا انها كلمه هو قائلها) (٢٠٠)

شيخ مفيد (رحمه الله) با سند خود روايتى از امام باقر (عليه السلام) نقل مى‏كند كه خلاصه‏اش اين است : همانا هنگامى كه خداى عزوجل مى‏خواهد روح فاجرى را قبض نمايد به فرشته مرگ امر مى‏كند كه با ياران خود به سوى دشمن من برو، آن دشمنى كه از انواع نعمت‏هاى من برخوردار شده بود و او را به دارالسلام دعوت كرده بودم ولى دعوتم را اجابت نكرده و كفران نعمت نموده بود، روح خبيث او را بگير و به جهنم پرتاب كن! ملك الموت بعد از دريافت اين دستور، به سوى او مى‏رود در حالى كه صورتش گرفته و ترسناك و مانند شب ظلمانى، تاريك است و نفسش مانند شعله آتش و چشمانش همچون برق خيره و تاركننده و صدايش مثل صاعقه كوبنده است و سر اين ملك الموت در آسمان و پاهايش در هوا، يك پايش در مشرق و پاى ديگرش در مغرب است در حالى كه ميله‏هايى كه داراى شاخه‏هاى زيادى است در دست دارد كه او را پانصد فرشته همراهى مى‏كنند كه در دست هر كدام از آنها تازيانه‏اى آتشين است و بالاپوشى سياه و درشت باف بر تن و قطعه‏اى از آتش جهنم همراه‏ دارند كه از جمله آن فرشتگان، فرشته‏اى است به نام سقاطيس كه از نگهبانان جهنم است. پس ملك الموت به او نزديك مى‏شود و جرعه‏اى از شراب جهنم را در گلوى او مى‏ريزد. پس زمانى كه اين فاجر اين صحنه را با طول و تفصيل مشاهده مى‏كند عقلش حيران مى‏گردد و استغاثه و ناله سر مى‏دهد و مى‏گويد : مرا به دنيا بازگردانيد! در پاسخ او گفته مى‏شود : هرگز، چنين امرى امكان‏ناپذير است و اين سخنى است كه او گوينده آن است (و بعد از بازگشت به دنيا عمل نمى‏كند) .

فيضربه بالسفود الذى بيده و يجذب به روحه من طرف رجليه حتى اذا بلغ ركبتيه و لم يقدر على الحركه أمر أعوانه أن يضربوه بأسواطهم و يذيقوه سكرات الموت حتى اذا بلغت روحه الى حلقومه يضربونه بالأسواط و يقولون له أخرجوا أنفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون و اذا اخرجوا روحه يضعون بدنه فى مطرقه و يكسرونه من اطراف اصابعه الى حدقتيه فيخرج منه ريح منتنه يتأذى منه أهل السموات فيلعنه الله و جميع أهل السموات... الى آخر الروايه.

پس آن فرشته مرگ با سيخ‏هايى كه در دست دارد، او را مى‏زند و با همان سيخ‏ها روحش را از قسمت پاى او بيرون مى‏كشد تا آنكه به قسمت زانوهايش مى‏رسد و ديگر قادر به حركت نمى‏شود در اين هنگام به آن فرشتگان همراه خود دستور مى‏دهد او را با تازيانه‏هايشان بزنند و از سكرات مرگ به او بچشانند تا آنكه روح به حلقومش مى‏رسد او را با تازيانه‏ها مى‏زنند و به او مى‏گويند : جان‏هاى خودتان را خارج نماييد كه امروز، كيفرتان عذابى است خواركننده، براى اينكه شما سخنان ناحق به‏ خداوند متعال گفتند و از آيات او استكبار ورزيديد.

پس چون روحش را از بدن بيرون آوردند، پيكرش را زير چكش مى‏گذارند و استخوان‏هاى بدنش را از كنار انگشتان تا كنار كاسه‏هاى چشمش درهم مى‏شكنند، پس بوى گندى از او خارج مى‏شود كه اهل آسمان‏ها را اذيت مى‏كند، پس در اين هنگام خداوند متعال و همه اهالى آسمان‏ها او را لعنت مى‏كنند...

و منها أن يتفكر فى أنه للأولياء أول راحه و أول سرور و بهجه و ألذ لذه و يعلم ذلك أيضاً اما بما أخبر به الأونبياء و الأئمه (عليهم السلام) و بما شوهد من شوق المحبين لله اليه و اظهار شوقهم له و اما الأخبار فهى كثيره - يكفى منها - ما فى حديث المعراج رويته سابقاً. و اظهار شوق الأنبياء و الأولياء (عليهم السلام) يكفيك منها قول أميرالمؤمنين (عليه السلام) : و الله لا بن أبى‏طالب آنس بالموت من الطفل بثذى أمه (٢٠١) و قوله (عليه السلام) فى حق خواص شيعته : لولا الآجال التى كتب الله لهم لماتوا شوقاً الى الله و الثواب. (٢٠٢)

از جمله فكرهايى كه بايد درباره مرگ نمايد اين است كه مرگ براى اولياء الله، نخستين مرحله راحتى و سرور و بهجت است و لذيذترين لذت‏ها است و اين مسأله را نيز مى‏تواند از روايات انبيا و ائمه اطهار (عليهم السلام) به دست آورد و همچنين با مشاهده حالات اشتياق محبان خداوند متعال‏ به مردن و اظهار شوق آنان به مرگ، مى‏توان به امر آگاه شد. اما روايات در اين خصوص زياد است و حديث معراج كه قبلاً ذكر شد كافى مى‏باشد و همچنين اظهار اشتياق انبيا و اوليا (عليهم السلام) تو را كفايت مى‏كند كه از جمله آن اشتياق‏ها، فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه فرمودند : به خدا سوگند! پسر ابوطالب از مرگ بى‏پژمان است بيش از آنچه كودك پستان مادر را خواهان است!

و فرمايش امام (عليه السلام) در حق شيعيان خاص خود كه فرمودند : اگر نه اين است كه خداوند اجل‏هاى معين آنان را نوشته است، جان‏هاشان يك چشم به هم زدن در كالبد نمى‏ماند از شوق رسيدن به لقاءالله و پاداش (آن جهان) .

و هذا الفكر للمبتدين نافع جداً و أما للمتوسطين الذين لاحت لهم بعض أسرار الكون و ألقوا بعض الحجب الظلمانيه ففكرهم فى معرفه النفس حتى ينكشف عنهم الحجب الظلمانيه كلها حتى حجاب الخيال و الصور و يتجلى لهم نفسهم و حقيقتهم (بلا ماده و صوره) فاذا حصل لهم هذه المرتبه الجليله و فازوا بذلك المقام الجليل انفتح له الباب الى معرفه الرب و ينكشف له حقائق العوالم لا سيما عوالم المبدأ و يرى نفسه بلا ماده و لا صوره

اين‏گونه فكر و روش براى افراد تازه كار جداً نافع و مفيد است و اما براى افراد متوسط كه مقدارى از نور اسرار هستى بر دل آنان تابيده و بعضى از حجاب‏هاى ظلمانى را كنار زده‏اند پس لازم است آنان در معرفت نفس و خودشناسى فكرشان را به كار گيرند تا از اين طريق همه حجاب‏هاى ظلمانى حتى خيال و صورت‏ها نيز كنار رفته و نفس آنان و حقيقت آنان - بدون ماده و صورت - برايشان تجلى نمايد؛ پس هنگامى كه به اين مرتبه مهم دست يافتند و به اين مقام بزرگ رسيدند، درى براى شناخت پروردگار به روى آنان گشاده مى‏شود و حقايق آن عوالم به خصوص عوالم مبدأ براى آنان كشف مى‏شود و خود را بدون ماده و صورت مشاهده مى‏كند.

و تفصيل هذا الاجمال بتقرير يمكن أن يقال: هو ان الانسان له عوالم ثلاثه : عالم الحس و الشهاده (اى عالم الطبيعه) و عالم الخيال و المثال و عالم العقل و الحقيقه. فمن جهه أن انيته الخاصه انما بدئت من عالم الطبيعه كما فى الآيه الكريمه المباركه (وبدأ خلق الانسان من طين) . (٢٠٣)

تفصيل اين مطلب اجمالى، تا آنجا كه گفتن آن امكان‏پذير مى‏باشد اين است : همانا براى انسان سه عالم وجود دارد : عالم حس و مشاهده يعنى عالم طبيعت، عالم خيال و مثال، عالم عقل و حقيقت.

همانا انسان از آن جهت كه هستى و وجودش از عالم طبيعت شروع شده همان طور كه در آيه كريمه مباركه آمده : و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد(٢٠٤)

صار عالمه هذا له بالفعل و عرف نفسه و حقيقته بعالمه هذا بل لو سمع من عارف او عالم عالميه الآخرين أنكره بل لو أخبره أحد بصفات عالمه العقلى لكفره و ذلك لأن عالمه الطبيعى له بالفعل و عالميه الآخرين بالقوه و لم ينكشف له بالكشف التام الا عالم الطبيعه و آثار من عالم المثال و شى‏ء قليل من عالمه العقلى.

اين عالم طبيعت براى انسان فعليت يافت و او نفس و حقيقت خود را به وسيله همين عالم شناخت و آن‏چنان در اين عالم غوطه‏ور شد كه اگر از عارف يا عالمى بشنود كه غير از اين عالم، دو عالم ديگر نيز براى او وجود دارد، انكار مى‏نمايد بلكه از اين بالاتر، اگر كسى او را از خصوصيات و صفات عالم عقلى‏اش آگاه سازد او را تكفير مى‏كند! و اين از آن جهت است كه عالم طبيعت براى او بالفعل است و آن دو عالم ديگر بالقوه مى‏باشند و فعليت نيافته‏اند.

عوالم سه گانه براى او به طور كامل كشف نشده‏اند مرگ عالم طبيعت و آثارى از عالم مثال و مقدار كمى هم از عالم عقلى‏اش.

و الداء العضال انه من جهه اختلاط آثار العالم المثالى و اشراق بعض آثار العالم العقلى اخطاء فى معرفه عالمه الطبيعى أيضاً. كيف كان فانسانيه الانسان انما هو بعالمه العقلى و االا فهو مشترك مع ساير بنى جنسه من الحيوان فى عالميه الآخرين - و ان كان عالماه الآخران أيضاً من جهه المرتبه أشرف من عالمى ساير الحيوانات.

و بهذه العوالم الثلاثه و ترتيبها وقع التلويح بل التصريح فى دعاء سجده ليله النصف من شعبان عن النبى (صلى‏الله عليه و آله و سلم) حيث قال فيها : و سجد لك سوادى و خيالى و بياضى.

و درد بى‏درمان از آن جهت است كه آثار عالم مثال و تابش بعضى از آثار عالم عقلى به هم آميخته شده، لذا انسان در شناخت عالم طبيعت نيز دچار خطا و اشتباه مى‏شود.

و به هر صورت؛ پس انسانيت انسان فقط به عالم عقلى او بستگى دارد وگرنه در آن دو عالم ديگر با ساير افراد جنس خود از حيوانات مشترك است اگر چه آن دو عالم انسان به جهت مرتبه نيز از دو عالم آنها برتر و اشراف است. به اين سه عالم انسان و ترتيب آنها در دعايى كه پيامبر (صلى‏الله عليه و آله و سلم) در شب نيمه شعبان در حال سجده خوانده، اشاره شده بلكه به آن تصريح شده است كه از جمله پيامبر در آن سجده مى‏گويد : سياهى من و خيال من و سفيدى من بر تو سجده نمودند.

و بالجمله؛ فعالمه الحسى عباره عن بدنه الذى له ماده و صوره و عالمه المثالى عباره عن عالمه الذى حقائقه صور عاريه عن المواد. و عالمه العقلى عباره عن عالمه الذى هو حقيقه و نفسه بلا ماده و لا صوره. و لكل من هذه العوالم لوازم و آثار خاصه لازمه لفعليتها.

بارى؛ عالم حسى انسان عبارت است از بدنش كه داراى ماده و صورت مى‏باشد؛ و عالم مثالش، عالمى است كه حقايق آن داراى صورت‏هايى است عارى از ماده؛ و عالم عقلى‏اش آن عالمى است كه حقيقت و نفس او در آن بدون ماده و صورت مى‏باشد.

و براى هر يك از اين عالم‏هاى سه گانه، لوازم و آثار خاصى است كه براى فعليت آنها ضرورى مى‏باشند.

فمن انغمر فى عالم الطبعه و تحققت بآثارها و تحركت بحكمها و ضعفت فيه آثار عالمه العقلى فقد (أخلد الى الأرض) (٢٠٥) و صار موجوداً بما هو حيوان بل أضل من الحيوان كما هو الصريح فى قوله تعالى : (ان هم الا كالأنعام بل هم أضل سبيلاً) . (٢٠٦)

پس هر كس كه غرق در عالم طبيعت گرديد و آثار آن در او تحقق يافت به طورى كه حركاتش طبق آن صورت پذيرفت و آثار عالم عقلى در او ضعيف گشت كه به فرموده قرآن او به زمين = دنيا گراييد(٢٠٧)

و موجود زمينى شده و جزو حيوانات به شمار مى‏آيد بلكه از حيوانات نيز گمراه‏تر مى‏گردد؛ چنانچه اين مطلب به طور صريح در قرآن ذكر شده است : آنان جز مانند ستوران نيستند، بلكه گمراه‏ترند !(٢٠٨)

و من ترقى الى العالم العقلى و غلب آثاره على آثار عالميه الطبيعى و الخيالى و كان الحاكم فى مملكه وجوده العقل يصير موجوداً روحانياً حتى يتكامل فى العقلانيه و انكشفت له حقيقته و نفسه و روحه فاذا ترتفع عنه الحجب الظلمانيه بل النورانيه أو غالبها بينه و بين معرفه الله جل جلاله و يتحقق فى حقه قوله (صلى‏الله عليه و آله و سلم) : من عرف نفسه...

و كسى كه به عالم عقلى صعود نمود و آثار عالم عقلى بر عالم حسى و مثالى او غلبه كرد و حكمران مملكت وجودش عقل شد، آن وقت اين شخص يك موجود روحانى مى‏گردد و در راه تكامل عقلانى پيش مى‏رود تا جايى كه حقيقت و نفس و روحش براى او روشن مى‏شود و حالت كشف رخ مى‏دهد و همه حجاب‏هاى ظلمانى بلكه حجاب‏هاى نورانى يا اكثر آنها كه بين او و شناخت خداوند متعال - جل جلاله - مانع هستند، برداشته مى‏شود و فرمايش پيامبر (صلى‏الله عليه و آله و سلم) درباره او تحقق مى‏يابد : هر كس خودش را شناخت، پروردگارش را شناخته است.

و اذا تمهد لك هذه الاجماليات فراجع الى تفصيل لوازم كل عالم من العوالم و اشتغل بتدبير السفر و توكل على الرب الرحيم و استعن منه و توسل بأوليائه فى كل جزئى و كلى من شئونك. و اعلم ان هذا العالم الحسى هو عالم الموت و الفناء و الفقد و الظلمه و الجهل و هو ذات ماده و صوره سائلتين و زائلتين دائم التغير و الانقسام و لا شعور له و لا اشعار الا بتبعيه العالمين الآخرين

و حال كه اين مطالب اجمالى را دريافتى، به تفصيل لوازم هر يك از عوالم سه‏گانه رجوع نما و آماده سفر شو و توكل بر پروردگار مهربان كن و از او استعانت جوى و در هر يك از كارهاى جزئى و كلى خودت، به اولياء الله توسل پيدا كن.

و بدان كه همانا اين عالم حسى و نشئه طبيعت، عالم مرگ و فنا و فقدان و تاريكى و نادانى است. ماده و صورت اين جهان، روان و نابودشدنى است و همواره در حال تغير و پراكندگى است و هيچ شعور و آگاهى در آن مشاهده نمى‏شود مگر اينكه از عالم مثالى و عالم عقلى، تبعيت نمايد.

و انما ظهوره للحس بتوسط الاعراض من حيث وحدته الاتصاليه و أما من حيث كثرته المقداريه المتجزيه عند فرض القسمه فكل واحد من الأجزاء معدوم عن الآخر و مفقود عنه فالكل غائب عن الكل و معدوم عنه و ذلك من جهه أن الماده مصحوبه بالعدم بل هو جوهر مظلم و أول ما ظهر من الظلام.

و لأنها فى ذاتها بالقوه و بمالها فى أصلها من عالم النور تقبل الصور النوريه و تذهب ظلماتها بنو صورها فهذه النشأه اختلط نورها بظلامها و ضعف وجودها و ظهورها و لضعفها احتاجت الى مهد المكان و ظئر الزمان و أهلها المخصوصون بها اشقياء الجن و الانس و الحيوان و النبات و الجماد.

و همانا ظهور آن براى حس به واسطه اعراض است از آنجا كه اجسام وحدت اتصالى دارند. و اما از نظر كثرتى كه در فرض تقسيم و تجزيه درك مى‏كنيم پس هر جزئى از آن اجزاء از ديگرى معدوم و مفقود است؛ چون هر جزئى از جزء ديگر غايب است و از حضور او معدوم است و اين از آن جهت است كه همانا ماده همواره همراه عدم مى‏باشد